نفیر عشق
نفير عشق ؛ تأملي بر بايسته هاي شعر عرفاني



شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : نفیر عشق:‌ تاملی بر بایسته‌های شعر عرفانی/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : اسلام شهر: انتشارات صبح فردا‏‫،۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۱۱۵ ص.‬؛ ۱۱×۲۱س‌م.
‏فروست : مجموعه آثار؛ ۴۹ .
‏شابک : ‏‫‬۴۰۰۰۰ ریال: ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۳۴۷-۴۵-۴
‏وضعیت فهرست نویسی : فاپا
‏يادداشت : ‏‫پشت جلد به انگلیسی : ‭Cry for love.
‏يادداشت : چاپ قبلی:‌ ظهور شفق،۱۳۸۶.
‏يادداشت : چاپ دوم.
‏یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.
‏عنوان عطف : تاملی بر بایسته‌های شعر عرفانی.
‏موضوع : شعر عرفانی فارسی — تاریخ و نقد
‏موضوع : عرفان در ادبیات
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۳۵۵۵‭/ ع۴‭ن۸ ۱۳۹۳‬
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۰۰۹۳۸
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۶۷۹۱۱۵

 

(۴)


عنوان

فهرست مطالب

صفحه

پیش‌گفتار··· ۷

عرفان و توحید··· ۱۱

    مراحل توحید··· ۱۴

    توحید جمعی ۱۹

ولایت تکوینی ۲۵

پیرایه طمع در سیر و سلوک ۳۵

عرفان و شعر··· ۴۱

    عرفان و جناب محی‌الدین··· ۴۵

    عرفان و عزلت··· ۴۹

کلیات دیوان نکو··· ۶۱

    نقد صافی ۷۷

نرگس مست··· ۸۵

سکه عشق··· ۸۶

چاک دامن··· ۸۷

(۵)

حّب علی علیه‌السلام ··· ۸۸

علی علیه‌السلام دین و علی علیه‌السلام قرآن··· ۹۰

ظاهر و پنهان··· ۹۱

دم مینا··· ۹۲

رخ آن حور··· ۹۴

هزار پرده عشّاق··· ۹۵

خراب سَر و سِرّ··· ۹۶

های و هو··· ۹۸

نیامد··· ۹۹

آه آتشین··· ۱۰۱

دولت بیدار··· ۱۰۲

شوخ پر فتنه··· ۱۰۴

پیر عرفان··· ۱۰۶

سرای آسمان··· ۱۰۷

چرا··· ۱۰۹

رقص عشق··· ۱۱۰

حکم تو··· ۱۱۱

جام صهبای ازل··· ۱۱۳

خطّ حسن··· ۱۱۴

(۶)


پیش‌گفتار

الحمدللّه ربّ العالمین، والصلوة والسلام علی‌محمّد وآله الطاهرین، واللعن الدائم علی أعدائهم أجمعین.

عرفان، دنیای پر رمز و راز و پیچیده و در عین حال بسیار زیبایی است که «عشق»، جان‌مایه آن می‌باشد. بهترین گویش عرفان که می‌تواند ترجمان عشق در زبان آدمی باشد، «شعر» است. آن هم به زبان شیرین فارسی، که به دلیل داشتن گل‌واژه‌های علمی، معرفتی و احساسی بسیار، به‌خوبی می‌تواند از عهده این مهم برآید.

متأسفانه، عرفانی که از پیرایه خالی باشد و مطابق و هماهنگ با آموزه‌های شیعی و گزاره‌های اعتقادی مکتب اهل‌بیت علیهم‌السلام ارایه گردد، کم‌تر یافت می‌شود و یکی از دغدغه‌های ما آن بوده است که هم به زبان نثر و هم به زبان نظم، این خلأ را

(۷)

به‌گونه‌ای پر نماییم و متنی را در عرفان اسلامی ارایه دهیم که با جهان‌بینی فلسفی و داده‌های عقلی سازگار باشد و عرفانی را به تصویر کشد که در عین هماهنگی با واقع، خِردستیز نباشد.

کتاب حاضر، به معرفی بخشی از این تلاش می‌پردازد و ماجرای آن را ـ که به زمان‌های دور باز می‌گردد ـ تبیین می‌نماید و مجموعه‌های شعری ما و ویژگی‌ها و اهداف آن را معرفی می‌کند.

این کتاب با نگاهی به چیستی عرفان، به برخی از عمده‌ترین مباحث معرفتی می‌پردازد. از مهم‌ترین مباحث عرفانی، برشمردن مراحل توحید و به‌ویژه توحید جمعی و وحدت شخصی حضرت وجود است که وصول به آن، ویژه عارفان محبوبی است و این نوشتار، به تفصیل به آن می‌پردازد، امری که در مجموعه‌های شعری ما از آن بسیار یاد شده است.

هم‌چنین اشاره به نورانیت و ولایت اهل‌بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام و بیان مفهوم و مصداق آن و دوری غلو از ساحت قدسی ایشان و ظهور کامل حضرت حق به‌ویژه در خمسه طیبه علیهم‌السلام در این اشعار به زبان ساده توضیح داده شده است.

افزون بر این، کتاب حاضر، شیوه اختصاصی

(۸)

ما را در عرفان عملی که «ترک پیرایه طمع» یا «عشق پاک» می‌باشد، توضیح می‌دهد. این روش، بر این نکته پای می‌فشارد که: «یک دیار آباد بس است» و «دوستی هنگامی چهره راستین دارد که تنها با انگیزه عشق باشد».

در این روش، «ترک طمع از خود»، «ترک طمع از خَلق و مردمان» و «ترک طمع از خداوند»، توصیه می‌گردد. مراحلی که دقایق بسیاری دارد و ادراک آن آسان نیست تا چه رسد به تحقق و وصول به آن.

ما در این کتاب، برخی از نقدهایی را که به دیوان‌های شعری موجود در عرفان وارد است، به‌ویژه به دیوان حافظ که جایگاه شایسته و قبول خاطری عام دارد، خاطرنشان می‌شویم. ما کاستی‌های محتوایی غزل‌های حافظ را در مجموعه‌ای شعری با عنوان «نقد صافی» آورده و گزاره‌های عرفانی و دیوان حافظ را با زبان شعر مورد نقد و استقبال قرار داده‌ایم.

ستایش برای خداست

(۹)

(۱۰)


عرفان و توحید

اندیشه انسان در مسیر تاریخی خود، تحولات گوناگونی را پیش رو داشته است. این امر، جهان بینی‌های متفاوتی را از پدیده‌های هستی ایجاد نموده است. پیچیده‌ترین این اندیشه‌ها را می‌توان در دنیای اسلام دید. فراوانی افراد و افکار متفاوت و مذهب‌ها و مکتب‌ها و دوره‌های گوناگون اندیشه‌های اسلامی نیز چشم‌گیر است، اما به صورت کلی، همه آن را می‌توان در سه بخش متفاوتِ: اندیشه‌های کلامی، افکار فلسفی و بینش‌های عرفانی تقسیم نمود. ما در ادامه، ضمن یادکرد از عرفانِ محبوبی و ولایی شیعی، به بررسی برخی از تفکرات عرفانی برآمده از عارفان مسلمان؛ به‌ویژه در حوزه ادبیات شعر عرفانی می‌پردازیم.

(۱۱)

عرفان، دیدار حق تعالی و دریافت آن حضرت بدون هر اندیشه یا مفهوم است. عرفان، دریافت حق است با هر ظهور و جلوه. حق است که در چهره هر ذرّه، با احدیت اطلاقی خود ظهور دارد: «أنتَ الذی تَعَرَّفْتَ اِلی فی کلّ شی‌ء فَرأیتُک ظاهرا فی کلّ شی‌ء، وأنت الظاهِر لکلّ شی‌ء»؛ تویی که خود را در همه مظاهر، به من می‌نمایانی و تو را در هر پدیده‌ای به عیان می‌بینم، پس تو برای هر کسی و هر چیزی آشکار و نمایانی، و این خود، ساخت حق است بی هر بود و نبود و یافت عارف است بی هر خُلق و خوی.

کسی که حضرت پروردگار را دیده و به توحید آن جناب رسیده است، چنان پشت پا به دنیا می‌زند و ترک ناسوت می‌نماید و راه «فنا» را پیش می‌گیرد که دیگر سر از پا نمی‌شناسد و عاشقانه به کوی معشوق می‌شتابد و دل از گفتار باز می‌دارد و اگر گفتاری داشته باشد، سراسر با شوریدگی و سوختگی همراه است و چنان دل باختگی و بی پیرایگی خود را در بیان زیبای شعری و رؤیت بلند عرفانی می‌ریزد، که هوش از سر آدمی می‌برد.

(۱۲)

این نوع توحید عرفانی، سراسر از حضور و شهود و یافت، دم می‌زند و ارزش وضع الفاظ و علوم حصولی و نظری را تنها در مقدمی بودن آن می‌داند. کسی را که از مبادی رسته و به هستی رسیده است، باید چشمه و ریشه عرفان نامید و دیگران جز گوینده الفاظ و معانی ذهنی او نمی‌باشند. افراد این توحید، بسیار کمیاب هستند و در میان همین عده کم، تنها اندکی هستند که کاملاً به مقصد می‌رسند. البته رسیدگان حقیقی در این دسته، خود را «جام جهان‌نما» و «آیینه جمال حق» می‌یابند و هرگز در حریم «غیر» قدم نمی‌گذارند و برای «غیر»، مفهومی جز عدم قایل نیستند و سراسر هستی بیکران را با وحدت حق و کثرت خَلق سازگار می‌بینند.

این مرام، عالی‌ترین و پرپیچ و خم‌ترین و در عین حال، نزدیک‌ترین، ساده‌ترین و جدی‌ترین راه شناخت و معرفت می‌باشد.

آنان که رسیده‌اند، سکوت و خلوت را برای خود گزیده و برای همیشه با آن مأنوس می‌باشند و همراه سکوت و خاموشی، گفتاری دارند که: اگر

(۱۳)

یافتند، خوش یافتند و اگر هم بافتند، خوش بافتند.

اینان هیچ‌گاه با ذهن‌های فلسفی قابل مقایسه و سنجش نیستند؛ زیرا شخص منطقی، از ذهن و معقولات ثانی می‌گوید و عارف، از عین سخن می‌سراید. فیلسوف فقط سخن می‌گوید؛ اما عارف، سوز دل را آشکار می‌دارد. او قلم می‌زند و این قلم می‌شکند. او در خود می‌چرخد و این در خدای خود. او مدرسه می‌سازد و این مدّرِس تربیت می‌کند. او استادش حصول و این پیرش ذکر و شهود و وصول است.


مراحل توحید

توحید را می‌توان دارای چهار مرحله دانست:

یک. اجمال مفهومی؛

دو. تفصیل مفهومی؛

سه. اجمال مصداقی؛

چهار. تفصیل مصداقی.

این چهار مرحله با هم تقابل کمی و کیفی دارد؛ به این معنا که توحید در مرتبه اجمال مفهومی دارای افراد فراوانی است، ولی کیفیت چندانی ندارد؛ چون با انکار نیز سازگار است و تفصیل

(۱۴)

مفهومی به صورت قهری شماره کم‌تری نسبت به مرتبه نخست دارد و زمینه کیفی آن در آن دسته از افراد بیش‌تر است.

اجمال مصداقی، هرچند کیفیت بالایی دارد و قابل مقایسه با اجمال مفهومی یا حتی تفصیلی نیست، کمیت آن بسیار کم می‌شود. حتی در مؤمنان، به اندکی یافت می‌شود و تنها ویژه خواص است و می‌تواند عنوان مؤمن را دارا گردد.

مرتبه چهارم که تفصیل مصداقی است، از شماره بسیار نازلی برخوردار است، ولی کیفیت آن بسیار عالی است و تنها در تیررس اولیای خداست و دست غیر، از آن کوتاه است.

شایان ذکر است جناب حق‌تعالی، اگرچه دارای تصدیقی بدیهی است، چنین نیست که تصور آن بدیهی باشد و کسانی که درباره تصدیق خدا مشکل دارند، در واقع در جهت تصور حضرت حق مشکل دارند. توجه شود که نداشتن تصوری صحیح از خداوند، زیانی به بداهت تصدیق آن وارد نمی‌آورد.

درست است که عالم را مبدأیی است ـ

(۱۵)

همان‌طور که دارای غایتی است ـ ولی تمامی گوناگونی‌های اندیشه‌های بشری و تعابیر مختلف شاعران عرفان‌پیشه، در جهت تصور ویژگی‌های حق می‌باشد و اگر اشتباهی در کلام آنان باشد، از این ناحیه است.

با آن‌که بسیاری از اهل نظر مانند فلسفیان و کلامیان و حتی صاحبان علوم تجربی جدید، سخن از اثبات وجود خدا سر می‌دهند و دم از دلیل و برهان انّی و لمّی می‌زنند، قرآن کریم چنین روشی ندارد و از اثبات خداوند، سخنی به میان نمی‌آورد؛ زیرا امر بدیهی نیازی به اثبات ندارد و اثبات وجود خداوند دلیل‌بردار نیست؛ اگرچه بدیهی بودن هستی حق با نظری بودن تصور حضرتش منافاتی ندارد.

در قرآن مجید براهین «اِنّی» وجود دارد که از اوصاف الهی فراوان یاد می‌کند و تمام آن‌ها برای وضوح تصور درست از آن جناب است؛ نه بحث از اثبات ذات و اصل وجود. این خود، در راستای بلند اندیشه قرآنی است که برتر از تمام روش‌های ذهنی می‌باشد.

(۱۶)

اگر کسی تصور درستی از حق داشته باشد ـ همان‌طور که قرآن کریم در جهت ترسیم تصور صحیح از آن حضرت می‌باشد ـ مشکلی نسبت به ادراک حق باقی نمی‌ماند.

بنابراین، باید در جهت تصور درست اوصاف الهی کوشا بود. سخن از نفی و اثبات در خور ذهن سالم نیست و به خاطر همین است که در شریعت، دستور عبادت و معرفت و سلوک می‌رسد تا نفْسِ آدمی در جهت ادراک صحیح آن جناب و قرب به آن مولا و وصول به حق نصیبی یابد.

خداوند وجودی است مطلق و مطلق وجود است. او همان است که هست، بدون نقصان و عدم یا هر گونه قِسم و مَقسمی، و هر ظهوری همان وصول است که ابراز می‌شود و طلب، در هر چهره و نمودی وصول است و وصول، جز طلبِ موجود نمی‌باشد.

عالم، عین وصول و وصول محض عین حق است که «مطلق وجود» بی‌قید اطلاق، آن را حکایت می‌کند و مطلقِ وصول، کون ثانی وی می‌باشد؛ ظهورات، وصولاتِ مطلقِ وجود است که عین

(۱۷)

مطلقِ وصول می‌باشد و هجران و فقدان، وصف غیری آن قدسی‌جناب است.

آن‌چه هر کس را رسد، همان باشد که رسد و آن‌چه تو را رسید، آن باشد که رسید و آن رسیده، وصولِ موجودِ خویشتن خویش می‌باشد. نقد دل است که حق در آب و گِل ریخته است تا دل طراوت خود را بازیابد و خیمه عشق خویش را در دل خاک برپا کند. تنها مطلق وجود است که مطلق وصول است و ظهورات ربوبی، وصف اطلاقی خود را در ظرف وصول اطلاقی حق با تعین می‌یابند. اگر تو یابی که کیستی و به دنبال چیستی که می‌یابی و می‌یابی که چیستی و به دنبال کیستی و اولیای الهی چنین هستند. اگر هم نیافتی، باید بدانی که روزی خواهی یافت؛ در دنیا باشد یا در عوالم دیگر، امروز باشد یا روزهای دیگر. باید بدانی که حقیقت یافته تو در توست و ممکن نیست که گم یا نابود شود؛ اگرچه آن روز دیر است و حرمان دیریافتن خود را خواهی دید. این بند از عبارات، اگر به نیکی نگریسته شود و ارزش آن قدر دانسته شود، کار ده‌ها جلد کتاب عرفانی را در یک بند

(۱۸)

خود اثر می‌بخشد و آنچه ما در کتاب‌های دیگر خود گفته‌ایم، تمامی تفصیل همین بند است. ما این بند را در یک گزاره می‌آوریم و آن این‌که حقیقت «وجود» و «ظهور» همین وجود است و بس. ما از این گزاره به «توحید جمعی» یاد می‌کنیم.


توحید جمعی

آن‌چه پیش از این گفته شد مرتبه میانی توحید بود که می‌توان در دیوان‌های شعری عارفان، ردّ پایی از آن را مشاهده کرد؛ اما برتر از این مرتبه، «توحید جمعی» است که والاترین مرحله پرستش است و مخصوص کسانی می‌باشد که از لحاظ تعداد، کم‌ترین افراد و از جهت مقام انسانی، برترین هستند. آنان از نظر کمیت، نسبت به دیگران بسیار محدود و از نظر کیفیت، به هیچ وجه با دیگران قابل مقایسه نمی‌باشند. به این پرستش و شناخت باید «توحید جمعی» نام نهاد که با اندیشه‌های بلند حضرات معصومین علیهم‌السلام همراه می‌گردد. توحیدی که نه تنها یک توهم، بلکه تحقق عینی آن یار شب‌سوز است. توحیدی که همراه با باور و اعتقاد کامل و استدلال و برهان واقعی و

(۱۹)

شیدایی و «صفای دل» است و کارگشای طی طریق و سیر مسیر و وصول به آن یار است. عارفان به توحید جمعی، هنگامی که به زهد و پارسایی مشغول می‌شوند، زهد از دست ایشان عاجز می‌گردد. آنان به دنیا که می‌رسند، رهایی ساز می‌شوند و به آخرت که می‌رسند، جدایی، دم ساز جان و اندیشه آنان می‌گردد.

سخن از زندگی و اقتصاد که می‌گویند، مادی‌مسلک احراز می‌گردند و بر قانون که لب می‌گشایند، از دیگر قانون‌ها بی‌نیازند.

با آن‌که برای همگان سخن می‌گویند، خواص را بی‌نصیب نمی‌گذارند و با آن‌که مشی عادی دارند، دچار عادت و دل‌بستگی نمی‌گردند.

از عرفان که چهره می‌گشایند، عالم را سکوت فرا می‌گیرد و به میدان که قدم می‌نهند، شجاعت، آنان را کرنش می‌کند. عارفان دیگر، اگرچه صاحب عرفان و معرفت هستند، از سایر ابعاد، غافل مانده‌اند؛ اما عارفان توحید جمعی، همه چیز را در عرفان، و عرفان را در همه چیز یافته‌اند؛ چنان‌که هر عارفی کشته شمشیر عرفان ایشان می‌گردد.

(۲۰)

برخی از عارفان، با وجود شناخت و عرفان خود، متأسفانه جنبه خَلقی را از دست داده و جوش دل آنان، هوش از عقلشان ربوده و آنان را مست پیاله یار ساخته است و این بدان جهت است که دست «ولایت خاص» را ندیده و کاسه وجود و پیاله هستی آنان کوچک است و بسیار زود، لبریز گردیده است و با نوشیدن یک قطره، مستی خود را بر عالم و آدم آشکار می‌کنند و فریاد «إنّی أنا اللّه» و «لیس فی جبتی إلاّ اللّه» و «لیس فی الدار غیره دیار» سر می‌دهند که البته این، از کوچکی ظرف آنان است؛ نه از عیب آنان، ولی حضرات معصومین علیهم‌السلام با آن‌که عرفان از شناخت آنان عاجز است و جلوه‌های وجودشان، درس استادان عشق است و با آن‌که مرز عرفان را با همه گستردگی و بلندا شکسته‌اند و پیاله وجود و کاسه هستی را با جام آن سرکشیده‌اند، باز هم باده بشکسته را در دل پنهان نموده و کم‌ترین مستی از خود نشان نداده و سخنی نگفته و جنبه خَلقی خود را بر زمین ننهاده‌اند؛ حتّی نَمی نیز از جام وجود پس نداده‌اند و چون کاسه وجودشان بسیار بزرگ و پیاله دلشان بسیار گسترده بوده است، جنبه خَلقی خود را در

(۲۱)

حضور حق و جنبه حقی خود را در میان خَلق، رها ننموده‌اند؛ به‌طوری که در میدان جنگ و مبارزه با شرک، مناجات و نماز و نیاز را سر داده و در مسجد عبادت و راز و نیاز، مبارزه و شهادت یافته‌اند. در اجتماع، تبلیغ و در خلوت، تزکیه را پیشه نموده‌اند. یار و یاور مظلومان و خار چشم ظالمان بوده‌اند. هرگز دنیایی برای خود نساخته‌اند؛ ولی دنیا را هیچ نپنداشته‌اند. کوشش می‌کنند، ولی نه برای خود، زحمت می‌کشند، نه برای شکم. رنج می‌برند، نه برای دل. رنج آنان رنج بینوایان و آه آنان آه دل‌شکستگان است. سوز آنان سوز یتیمان و غم آنان غم غریبان است و آنان عُلوّ و عرفان را با شادی و شاهی دمخور نساخته و با آن همراه نداشته‌اند.

با آن‌که آن‌ها در همه ابعاد وجود، اندیشه نموده و همه مراحل شناخت را در دل نهاده و از هر سو در سرمنزلِ مقصود، بار انداخته‌اند و همه پیمانه هستی را یک‌جا سر کشیده و جام وجود را به کلّی در یک گوشه دل ریخته‌اند؛ ولی ذره‌ای مستی خویش را ظاهر نساخته و چهره عیان ننموده‌اند و در عین فراوانی گفتار و پندار، هیچ گاه سخنانی نظیر: «إنّی أنا اللّه» و «لیس فی جبتی إلاّ اللّه»

(۲۲)

و «لیس فی الدار غیره دیار» سر نداده و حرفی را که رنگی از خودی در آن باشد بر زبان نیاورده‌اند؛ بلکه در منتهای سوز نهان و آرامی بیان، چنین مناجات می‌کنند:

«لا یمکن الفرار من حکومتک»؛ فرار از سیطره و دولت چیره تو ممکن نیست.

«أنا عبدک الضعیف»؛ منم بنده ضعیف تو.

«لأی الأمور إلیک أشکوا»؛ برای کدام یک از نارسایی‌هایم به تو شکایت کنم.

«ومالک رقّی»؛ ای مالک هستی من.

«یا من بیده ناصیتی»؛ ای کسی که همه اختیار من در دست توست.

«فمن أجهل منّی؟» اگر تو آگاهم نمی‌ساختی، من چه ناآگاه بودم و آیا ناآگاه‌تر از من بود؟

«یا الهی، من أَغفل منّی عن حظّه ومن أبعد منّی من استصلاح نفسه، … وأَشَدُّ إقداما علی السوء. اللهمّ وهذه رقبتی قد أرقّتها الذنوب، وأنا أفقر الفقراء إلیک، وقد نزل بی یا ربّ، ما قد تَکأدّنی ثِقله وأَلمَّ بی ما قد بهظنی حمله»؛ ای خدای من، کیست که غافل‌تر از من به بهره‌اش باشد و دورتر از من، به اصلاح خود، کسی نیست و من بر بدی‌ها سخت پای فشرده‌ام. خدایا،

(۲۳)

گردنم زیر بار گناهانم سنگینی می‌کند و من نادارترین فقیر به تو هستم و بر من چیزی رسیده است که سختی آن بسیار سنگین و غیر قابل تحمل است و گرانی این بار، مرا به درد آورده است.

این‌ها جملاتی چند از کلمات گهربار حضرات معصومین علیهم‌السلام است که در مقام مناجات با قاضی الحاجات فرموده‌اند، که شرح کامل این عبارات از عهده قلم و زبان بیرون است و چه بسیار گفتار دیگر که از سرپنجه فکرت آنان ریزش نموده ـ که البته همه آن سخنان والا، به دست ما نرسیده است ـ ولی در سراسر این گفتارها، چیزی جز عجز و ناداری و فقر و التماس و ادب در مقابل مقام مطلق صمدی به چشم نمی‌خورد و در عین حال، دنیا و مظاهر هستی را هم هیچ و پوچ و اموری موهوم و خیالی نپنداشته‌اند.

آن‌حضرات علیهم‌السلام با آن همه کمالات بلند عرفانی و معنوی، از نقص سخن می‌گویند و با آن همه گذشت، از شکایت به پیشگاه خدا دم می‌زنند. با آن همه شناخت، از جهل و غفلت و دوری فریاد می‌کنند و با آن همه بی‌کرانی، از محدودیت و رقّیت و بندگی در پیشگاه حق، مناجات سر می‌دهند؛

(۲۴)

بی‌آن‌که دنیا و مظاهر هستی را هیچ و پوچ پندارند و ظهورات حق را خیال بدانند؛ چرا که تمام هستی را حق می‌دانند و خَلق را جز ظهور حضرتش نمی‌شناسند و خود را در بلندای این قرب، تعین ویژه نمی‌دانند؛ اگرچه در مرتبه دولت حق، خود را صاحب مکه و منا و مروه و صفا معرفی می‌نمایند.

خوشا به حال آن که لسان و بیان، افکار و کردار و اندیشه و پندار خود را چنین تنظیم نماید و روش زندگی و فعالیت و کار و کوشش و مسؤولیت خود را از این مربیان الهی الهام گیرد و آن حضرات را برای همیشه، سرلوحه حیات و زندگی شخصی و اجتماعی خود قرار دهد. این، معنای شیعه، حقیقت تشیع و ایده‌آل بشر است که در سایه ترقی و تعالی آموزه‌های اسلامی، تحقق خواهد یافت.


ولایت تکوینی

تأمل درباره یافت ساحت‌های غیبی صاحبان ولایت کلی و مطلق، حضرات چهارده معصوم علیهم‌السلام و جایگاه ویژه آن حضرات، در سلسله ظهورات هستی، عقل پخته و رسیده را به زانو در می‌آورد و تنها عقل نوری و دلِ راه‌یافته و مؤید

(۲۵)

است که می‌تواند نمی از دریای بی‌کران فضایل آنان را بیابد.

شناخت نورانیت حضرات معصومین علیهم‌السلام و فصل نوری آنان، از مسایل صعب و مستصعب و از پیچیده‌ترین مباحث ولایت است، که بسیاری از حقایق آن، به زبان اشاره و رمز و راز آمده که البته برای آشنای به این زبان و برای اهل معنا، از هر زبان صریح دیگری گویاتر است. ما بخشی از این اشارات روایی را در اشعار عرفانی خود آورده‌ایم. این اشعار ولایی در دیوانی مستقل به نام «دیوان ولایت» آمده است.

باید توجه داشت که نباید حضرات معصومین علیهم‌السلام را تنها با اوصافی چند از مقوله اعمال شایسته بررسی نمود و چنین بیان داشت که برای نمونه، حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام کسی است که در بزرگ خیبر را یک‌تنه از جای بر کند، عبدود را شکست داد، فقیران بسیاری را یاری کرد، هرگز از بیت‌المال استفاده شخصی ننمود، قضاوت‌های عالی داشت و در تمام جنگ‌ها با پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله همگام بود و چه بسیار اعمال شایسته دیگری که

(۲۶)

هر یک اگرچه بزرگ است، بزرگی واقعی شخصیت آن حضرت را بیان نمی‌دارد و بیانگر حقیقت نوری آن حضرت نمی‌باشد؛ زیرا این صفات را با ترکیب و تعدد و مشابهت و تنزل، می‌توان در خوبان دیگر نیز کم و بیش دید؛ در حالی که آن حضرت، موجودی است که لباس تحقق برای غیر باقی نگذاشته و تنها شناخت فصل نوری و حقیقت علمی و فلسفی آن حضرت است که پرتویی از مقام واقعی ایشان را بیان می‌دارد و موقعیت ایشان را تحدید می‌نماید و صلاحیت بذل بر آن حضرت دارد. در این رابطه باید به‌طور گسترده بحث نمود و آن صفات کلی و حقیقی را بهتر ارزیابی نمود و چنین صفاتی به تنهایی بیانگر موقعیت ایشان نمی‌باشد و باید برای وصول به هویتِ بی‌نهایت آن حضرت، کاوش‌های فراوان روا داشت و دست توسل به آن بزرگواران زد و از خداوند استمداد جست تا آن چهره الهی و دیگر مصادیق ربوبی حضرات معصومین علیهم‌السلام و به‌ویژه خاتم پیامبران الهی صلی‌الله‌علیه‌وآله بیش‌تر مورد شناسایی قرار گیرند.

حقیقت «ولایت»، از اصلی‌ترین پایه‌های عقاید

(۲۷)

اسلامی و ارکان عمده آموزه‌های الهی و مرکز دین در اسلام دانسته شده است.

در بحث ولایت، دو جهت اساسی و عمده مورد اهتمام است: یکی جهت مفهومی و دیگری چهره مصداقی آن است که حقیقت ولایت و ولی، در آن، عینیت می‌یابد.

بررسی واقعیت معنوی و ربوبی ولایت و این‌که در چه افرادی عینیت می‌یابد و چنین حقیقتی چگونه در بعضی از افراد ظاهر می‌گردد و آثار و خصوصیات آن چیست، مباحثی است که زمینه‌های علمی و معنوی فراوانی را طلب می‌کند. ما این مباحث را هم در کتابی مستقل آورده، و هم در مجموعه «سیر سرخ»، چگونگی این امر موهبتی را توضیح داده‌ایم.

بحث از واقعیت معنوی ولایت بیان می‌دارد که چگونه فردی با گفتن «قم باذن اللّه» مرده‌ای را زنده می‌کند و افراد دیگر، چنین توانایی را ندارند. فهم و تخلق چنین معنایی زمینه‌های بسیاری را لازم دارد.

جهت دوم بحث ولایت، دلایل عقلی و نقلی ولایتِ اولیا را تجزیه و تحلیل می‌نماید و اوصاف،

(۲۸)

احکام، خصوصیات و شرایط هر یک از آن‌ها را تبیین می‌کند.

ادراک حقیقت ولایت و وصول به آن، در شأن اولیای به‌حق الهی است و صاحبان این مقام هستند که مقامات وصول و آثار آن را ادراک می‌کنند. تنها با اکتساب و ریاضت و وصول، می‌توان برداشت درستی از ولایت به دست آورد و کم و بیش به آن مقامات رسید. با حرف و بحث و قیل و قال، نمی‌شود گُل را بویید و چیزی از رایحه دل‌نشین آن بر مشام نشاند.

ورود به این مقام، کار بحث و قلم نمی‌باشد، بلکه باید با «صفای دل»، رونق جان و «عشق»، آن را یافت که ما این دو کلیدواژه مهم عرفان محبوبی شیعی (صفا و عشق) را در دو کتاب مستقل، توضیح داده‌ایم.

ولایت، چهره باطنی اشیاست که در حق‌تعالی به ذات و در خَلق به حق برمی‌گردد. ولایت رابطه باطنی موجودات با حق تعالی می‌باشد که بر پایه قرب و حب و عشق استوار است. این حقیقت، در مخلوقات؛ اگرچه زمینه‌های نسبی دارد و جهات و

(۲۹)

حیثیات متفاوتی را از خود ظاهر می‌سازد و در افراد و اشیا و تمامی موجودات، ظهور و خفای گوناگون را داراست، در حق تعالی مصداق اطلاقی و حقیقت وجوبی منحصری دارد و از تمامی امور نسبی و جهات حیثی دور است.

ولایت در مقام ذات وجوبی و چهره اطلاقی، بدون تقید به اطلاق، تنها به حق منحصر است.

ولایت در حضرات معصومین علیهم‌السلام تنزیلی از مقام وجوبی است و عصمت و دوری از هر کجی و کاستی را در بر دارد و دارای اطلاق تنزیلی است و این مقام و مرتبت، منحصر به اولیای الهی و ائمه معصومین علیهم‌السلام و حضرت زهرا علیهاالسلام ؛ به‌ویژه ولی‌اللّه اعظم، رسول‌اللّه صلی‌الله‌علیه‌وآله و امیرمؤمنان علیه‌السلام است. در تعینات نزولی دیگر، تنزّل مرتبت رخ می‌دهد و ولایت، چهره شرطی تقییدی به خود می‌گیرد و در محدوده اولیای عدول، ظاهر می‌گردد.

تنزیل و تنزّل یاد شده به همین گونه ادامه دارد تا به ظرف وجود ناسوت و عوالم مادی می‌رسد و تا پایین‌ترین مرتبه نزول را شامل می‌گردد و هر یک از آن‌ها به نوعی و در حدی، از این مقام برخوردار

(۳۰)

هستند و در محدوده وجودی خود، حکم می‌رانند. آب در ظرف، و باد در فضا، و خاک بر گَرد، و گرد بر راه، و آتش در جای جای ظروف نمودی خود، سیطره ظهور خویش را با ولایت، اِعمال می‌دارد.

ولایت، باطن تمامی موجودات و سراسر هستی است و ظاهر در سطوح متفاوت، چهره و رخساره ظهوری موجودات است و حق در ظاهر، اسم می‌یابد و چهره باطن، خود ظاهری است که عناوین «عصمت»، «ولایت»، «رسول»، «امام» و «خلیفه» را به خود خلعت می‌بخشد. ظهور و اظهار وجود در تمامی سطوح ادامه دارد و در تمام موجودات، چهره می‌گشاید و این‌سویی خود را مطرح می‌سازد و در شعاع ظهور خود، حکم می‌راند و بر پهنای تمامی تکوین و تشریع، سایه می‌افکند.

در میان حضرات معصومین ـ از انبیا و امامان ـ شخص رسول‌اللّه صلی‌الله‌علیه‌وآله و ائمه معصومین علیهم‌السلام و زهرای مرضیه علیهاالسلام ، به‌ویژه خمسه طیبه و اصحاب کسا علیهم‌السلام موقعیت خاص و مرتبه ممتازی

(۳۱)

دارند و از مقام «اطلاقی» و «تنزیل نخست» برخوردار می‌باشند. آنان ازلیت در اعطا دارند و نور خاصی هستند که ظهور تمام انوار در همه عوالم، از ظهور آن‌حضرات می‌باشد. آن حضرات، وجود تنزیلی نخست حضرت حق می‌باشند و تمام اسما و صفات حق را به وجود تنزیلی دارا هستند و عصمت اعطایی آنان، ازلیت اطلاق دارد. این بیان، هیچ ایرادی را به دنبال ندارد و غلو پنداشتن این گفته، در ترسیم آن مقامات، از سادگی است و ملاک علمی ندارد.

هنگامی که حضرات معصومین و ائمه هدی علیهم‌السلام را تنزیلی از حق و دور از حریم وجوب ذاتی و ذات وجوبی دانسته و چهره ظهور را با وجود شریف ایشان همراه بدانیم، دیگر غلو و وجوب‌انگاری در مورد آنان معنایی ندارد و اگر همه اسمای خداوند منان را به آن‌ها نسبت دهیم، حق است و غلو و کفر و افراط به شمار نمی‌آید؛ مگر در دید کسانی که از ملاک‌ها به‌دور هستند و پنداری عامیانه دارند، وگرنه با تصور تنزیل و ظهور، دیگر نمی‌توان از غنا، وجوب یا استقلال ذاتی آنان بحث نمود.

(۳۲)

وجود آن‌ها صفات و اسمای تنزیلی حق است و آنان خلیفه تمامی اسما و صفات حق در ظرف تکوین و تشریع می‌باشند و همه صفات و عناوین را به تنزیل دارا هستند؛ بدون آن‌که استقلال و وجوب ذاتی در کار باشد. آنان تمام اسما و صفات حق و همه این عناوین را به ازلیت ظهوری دارا هستند و اطلاق ازلی ـ ظهوری را در تمام اسما و صفات دارا می‌باشند؛ بدون آن که وجوب ذاتی و ذات غیر اعطایی ـ که از آنِ حق است ـ برای آنان ثابت باشد.

پس با آن‌که حضرات معصومین علیهم‌السلام معصوم می‌باشند و مقام اطلاقی و تنزیل نخست را دارا هستند، موجودات نیازمند به حق در بارگاه وجوب ذاتی می‌باشند و در این جهت، میان آن‌ها با تمامی موجودات دیگر، جز تمامیت ادراک و کمال معرفت و فعلیت و وصول، تفاوتی نیست و با توجه به این نکته است که باید گفت آن‌چه در اشعار ما در مدح حضرات معصومین علیهم‌السلام آمده است، همه مطابق با واقع می‌باشد و نمی‌توان هیچ یک را غلو دانست.

بنابراین، ازلیت و اطلاق ظهوری در صفات به

(۳۳)

معنای غلو و کفر نیست و فعل ازلی را ثابت می‌کند؛ نه جدایی، رهایی و بی‌نیازی از حق را.

هم‌چنین خاطرنشانی این نکته بایسته است که شناخت ولایت باید برآمده از توحید باشد و ولایت‌مداری نباید به هیچ وجه، مانع و رهزن یافت توحید باشد که در این صورت، همانند افکار شرک آلود مسیحیان درباره حضرت عیسی، خود به نوعی شرک می‌انجامد.

ظهور کامل حضرت حق، خمسه طیبه و اصحاب کسا علیهم‌السلام می‌باشند که فصل نوری انسان و معلم آدم هستند. آدم اگرچه در ناسوت پدر پدر نوری خود و حضرت ختمی در ناسوت، پسر پسر نوری خود است، در خلقت نوری، حضرت آدم، پسر پدر نوری خود است که می‌فرماید: «کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین»(۱)؛ من پیامبر بودم و آدم در ناسوت میان آب و خاک، گل بازی می‌کرد و در پی

۱- ابن ابی جمهور احسایی، عوالی اللئالی، ج ۴، قم، سیدالشهداء، چاپ اول، ۱۴۰۳ ه ق، و نیز ابن شهرآشوب، المناقب، ج ۱، ص ۲۱۴٫

(۳۴)

تمسک به اصحاب کسا و چهره لولاک بود.

پس آن‌چه باید دانست این است که آموخته‌های صوری چیزی، و معرفت را حقیقتی دیگر است که آن دانستنی است، و معرفت، یافته‌های دوستان خداست. دانستنی را مدرسه بسیار است و مدرسه اهل معرفت تنها آموزشگاه خداست که جز اولیای حق کسی در آن راه نمی‌یابد، اولیایی که محبوبان در صدر آن هستند و محبان با تلاش و ریاضت، خود را به ذیل کلاس عشق می‌رسانند.


پیرایه طمع در سیر و سلوک

گفتیم شیوه اختصاصی عرفان محبوبی شیعه در عرفان نظری و عملی، «ترک پیرایه طمع» است. سالک برای رسیدن به حق و وصول به کمالات الهی، باید خواسته‌ای نداشته باشد. به دست آوردن این معنا به این است که سالک از «غیر» و از «خود» و از «حق»، طمع بردارد.

مقامات عرفان در همین سه امر منحصر است و تقسیم آن به هفت شهر عشق یا صد منزل یا هزار مقام و بیش‌تر یا کم‌تر، زیاده‌گویی است. باید توجه داشت که طمع از غیر برداشتن به معنای رهایی یا

(۳۵)

جدایی یا ریزش و بریدن از عالم و آدم نیست، بلکه به عشق حق با خَلق بودن و خدا داشتن بدون شایبه شرک و ریاست. طمع از خود برداشتن، ترک خود نمودن نیست، بلکه به خاطر خدا، خود را داشتن است. مقام سوم و ترک طمع از حق تعالی، مهم‌تر و رسیدن به آن، سخت‌تر است. سالک باید به جایی برسد که بگوید: خدایا، اگر در راه تو سلوک می‌کنم و ریاضت می‌کشم و سوز و گداز و عشق دارم، نه به خاطر این است که تو صاحب دنیا و آخرت و دارای بهشتی و بی‌نیاز از همه می‌باشی و نه از ترس جهنم، و نه خواسته‌ای سبب قرب من به توست، بلکه، اگر بر فرض محال، تو گدای کوچه‌نشینی هم باشی، باز من تو را دوست دارم و تنها تو را اطاعت می‌کنم؛ زیرا برای طمعِ پیدا کردن چیزی به‌سوی تو نیامده‌ام که با نداریت، باز روم. بیان حاضر، اوج کمال است؛ چرا که به‌طور معمول، دوستی‌ها و رفاقت‌ها آلوده به طمع و خواسته‌های به‌جا یا نابه‌جاست، با آن که دوستی، هنگامی چهره راستین دارد که تنها با انگیزه عشق باشد.

نداشتن احساس انتظار نسبت به هیچ چیز و

(۳۶)

هیچ کس، که همان وصول کامل است، و دل نبستن حتی به عنایت‌های الهی واقعیتی است دست‌یافتنی. این سخن، بسیار بلند، پیچیده و بسیار مهم است.

نقد هر انسانی «نقد» است و به صورت کامل به فعلیت رسیده است و نباید منتظر بود و چون «نقد» است، باید مواظب بود از نقد خود غافل نشد و انتظار را باید کنار گذاشت.

ما منتظر چیزی نیستیم، به حق حرمت می‌گذاریم و ظهور تعین خویش را که خویشِ حق است، درازکش پیش او می‌نهیم و این، کار آسانی است. هرگاه حضرت حق بگوید بدو، با آن که دویدن صورت است، می‌دویم و چنان‌چه بگوید بخور، می‌خوریم، و شخص حضرت حق است که با خوردن و بدون خوردن، به ما نیرو می‌بخشد. اوست که دل دارد و چه دلی نیز دارد. آن دل می‌شکند و چه بسیار هم می‌شکند. دل او هم از ما می‌شکند و هم از خود، و او دل‌نازک است و چه بسیار نازک است. دل او نازک‌تر از دلی است که ما داریم و به خوابِ دلش خوابیدن، چه شایسته و به

(۳۷)

راه دلش رفتن، چه وارستگی است. انسان ببیند که حق چه عظمتی دارد و با این حال، دایم می‌شکند: «کلّ یومٍ هو فی شأن»(۱). هر شأنی یک چهره اوست. می‌یابد که دل شکسته‌تر از او و پُر شکسته‌تر از او نیست؟ کسانی که حق را دیده‌اند، این‌گونه او را توصیف می‌کنند.

برخی در برابر حق، به غفلت و به توهم، می‌ایستند و از پذیرش آن سر برمی‌تابند و چون کار دنیا بر قاعده و حساب است، تحمل ناآگاهی خود را ندارند؛ اگرچه پاسخ‌گوی ناآگاهی آدمی نمی‌باشند. زمان کاشتن، همه می‌کارند و کسی مانع دیگری نیست و هر کس باید برای برداشت، بکارد، و در بندِ دروی کرده خود باشد. هر کس خود را بهتر از دیگران می‌شناسد؛ چنان‌چه به طور کلی، خیر هر کس به وی می‌رسد، اما این امر، دلیل بر بهتر بودن کسی نیست.

گاهی ممکن است کسی را به فردی حواله دهند که مرتبه معنوی وی، به ظاهر از او بسی پایین‌تر

۱- الرحمن / ۲۹٫

(۳۸)

است؛ اما فعل و کرده خداوند این‌گونه می‌باشد و گاه روش معکوس را برای رساندن خیر به دیگری پیش می‌گیرد. آگاهی از چگونگی این امور، که سِرّ حق به شمار می‌رود، دشوار است. حق، روشمند، و با پرگار و خط‌کش پیش نمی‌آید و هیچ‌کس نمی‌تواند به روشنی و ریاضی‌وار، او را دریابد و بیان کند. آنان که به روش و با پرگار و اندازه آمده‌اند، یا ساده‌اند یا مشکل‌دار، و او خود این‌گونه می‌خواهد؛ اما عده‌ای خواسته خود را بر خواسته حق ترجیح می‌دهند و خدا را اندکی تحمل می‌کنند که اینان و گروه پیشین پایین‌ترین هستند و گروهی که خواسته‌ای ندارند، بالاترند و چنین رؤیتی ارزش است و معیار سنجش در ارزش همین امر است و بس. اگر بدانیم حقیقت چیست و ارزش کدام است و چه بهایی دارد، آرام آرام و اندک اندک، دل از غیر بر خواهیم داشت. پس ای برادر، فقط در پای نقد بایست و دم نزن؛ هرچه از حق آمد، پاس بدار، هرچه دیدی، رها کن و حق را دریاب. این معنا در اشعار ما، بسیار به چشم می‌آید.

آیا می‌شود انسان با خدا رفیق شود اما طمعی به

(۳۹)

او و نعمت‌های بی‌پایان او نداشته باشد و بگوید: خدایا، ما با تو دوست هستیم، امّا نه به خاطر داشتن‌ات و اگر بر فرض محال، خداوند متعال از خدایی کنار رود و یا مفلسی نیز شود، باز ما با او رفیقیم و کنار او می‌نشینیم و «یا رب یا رب» می‌گوییم. به‌راستی چنین است و آدمی می‌تواند در این بلندای رفیع قرار گیرد. آیا ممکن است آدمی به جایی رسد که اگر خدا، بنده‌ای نیز شود، یا گدایی کوچه‌نشین گردد، رفاقت و دوستی وی با او پابرجا بماند؟ آیا می‌شود بگوییم: «وجدتُک أهلاً للعبادة لا خوفا من نارک و لا طمعا لجنّتک»؛ من نه از آتش تو می‌ترسم و نه چشم طمع به بهشت تو دوخته‌ام. عشق را نباید با طمع مخلوط کرد. عشق است و درد عشق که دیگر طمع نیست. باب ولایت، باب طمع نیست و به همین جهت، اولیای خدا هیچ طمعی ندارند. عشق و عرفان طمع ندارد و ولایت ذاتی با ولایت آبگوشتی و ظاهری تفاوت دارد. انسان با طمع به آفرینش رسیده و با آن عجین گشته است، اما می‌تواند کسی را دوست بدارد بدون آن‌که چیزی از او بخواهد؟ خود را دوست داشته باشد،

(۴۰)

امّا از خود چیزی نخواهد. مردم را دوست داشته باشد و از آن‌ها چیزی طلب نکند و هم‌چنین رابطه او با خدا نیز چنین باشد. با وجود طمع، نمی‌شود عاشق شد و نمی‌توان مزه عشق را چشید. هرچند باید نمک و نخود آش را نیز از خدا خواست، اما عاشقی و عرفان، با این امر تفاوت دارد و باب عشق، مقوله‌ای جدا از احتیاج و گدایی است. قطع طمع این است که اگر کسی به زیارت آقا امام زمان(عج) مشرف شود و ایشان بفرماید از من چه می‌خواهی، انسان بگوید: وجود نازنین شما و این که انسان به جایی برسد که بگوید:

هر کسی هوسی دارد و من هم

 هوسم این که نباشد هوسم

این امر کم‌ترین رشحه از این معناست.


عرفان و شعر

میراث عرفانی ما خود دارای دو زبان نثر و نظم می‌باشد. می‌توان آثار منظوم عرفانی را بسیار بیش از آثار نثری دانست. شعر عرفانی گام‌های بلند و ژرفی را در تاریخ خود برداشته و در نزد جامعه و مردم نیز همواره با اقبال کامل روبه رو بوده است.

(۴۱)

پرسشی که در این‌جا حایز اهمیت است این است که ما چگونه از این میراث استفاده بریم؛ چرا که این تراث علمی، با همه بلندایی که دارد، خالی از کاستی‌ها، نواقص و کژی‌ها نیست. ما با آن‌که زحمات علمی گذشتگان را ارج می‌نهیم، ضرورت دارد نوشته‌ها، سخنان و مشکلات آنان را به فراخور حال و به تفصیل، مورد نقد و بازاندیشی قرار دهیم.

متأسفانه، شاعران عادی، به‌ویژه شاعران عرفانی ما، بحث‌های کلامی، فلسفی و عرفانی را با هم خلط کرده‌اند و در میان اندیشه‌های عرفانی آنان، گاه به کلام یا فلسفه‌ای رو آورده‌اند که با فرهنگ عرفانی آنان سازگار نیست و یا از عرفانی سخن گفته‌اند که عینیت خارجی و واقعیت ملموس و یا استناد درستی ندارد. این امر، مشکلات بسیاری را در میان دوست‌داران عرفان منظوم و ادبیات عرفانی پدید آورده و سبب هرج و مرج اندیشاری فراوانی در میان توده‌هایی گردیده که به آثار آنان اقبال نشان داده‌اند؛ چرا که گاه بیتی از اشعار آنان، که حامل گزاره‌ای فلسفی، عرفانی یا

(۴۲)

اخلاقی و معنوی است، چنان در میان مردم به اشتهار رسیده است که با آن معامله مسلمات می‌شود و گاه هم‌چون مَثَلی زبانزد خاص و عام گردیده است.

حقیقت آن است که دیوان هر شاعری، آیینه جهان‌بینی اوست و هنگامی ارایه جهان‌بینی درست است که همه اجزای آن درست، هماهنگ و روشمند باشد، و این امر، بدون داشتن نظام فلسفی و عرفانی ممکن نیست. شناخت هر شاعری در پرتو شناخت جهان‌بینی یا نگاه او به هستی شکل می‌پذیرد. از این روست که می‌توان در عالَم شعر و شاعری، شاعران را با همه عظمت و بلندایی که دارند، به نقد و محاکمه کشید و به بررسی درستی و نادرستی دیدگاه‌های منظوم آنان پرداخت و با ارایه دلیل‌های محکم و منطقی، عقاید و باورهایی را که ریشه درست و اصلی برهانی ندارد، بازشناخت و با روشن‌گری در این زمینه، آن را از فرهنگ مردمی دور داشت. این کم‌ترین حقی است که به گذشتگان خود داریم و بیش‌ترین خدمتی است که می‌توانیم به آیندگان

(۴۳)

داشته باشیم. چه به‌جاست که در کنار برگزاری شب‌های شعر مرسوم و سنتی، به محاکمه و نقد شاعران پرداخت و نقاط قوت و ضعف هر یک را مورد بررسی قرار داد و چالش‌های فکری و عقیدتی آنان را برای نسل حال و آینده تبیین کرد؛ نه آن‌که به لقلقه زبان و ذهن و مزمزه آن بسنده نمود.

بر ماست که به عنوان وارث، این میراث را بازشناسیم و آن را تصفیه نماییم؛ چرا که وارث، افزون بر این که از میراث استفاده می‌کند، باید خود نیز مولِّد و رشددهنده آن باشد.

تاکنون این مهم، یعنی محاکمه شاعران و بازشناسی اندیشه‌های آنان، چندان در کشور ما پی‌گیری نشده و محتوای اشعاری که گفته می‌شود کم‌تر مورد نقد قرار گرفته و نقدهایی که به شاعران شده است، بیش‌تر در حاشیه امور شکلی و آرایه‌های ادبی دور می‌زند و نقدی بجا، عمیق و اساسی از آن، که محتوا و معانی و نظریه‌های موجود در ابیات شاعران را بررسد، در دست نیست. این در حالی است که با شناخت جهان‌بینی

(۴۴)

شاعران، می‌توان نقاط قوت و ضعف هریک را به خوبی بازشناخت و مراتب علمی و عرفانی هر شاعری را به دست آورد و به طبقه‌بندی علمی، عرفانی و معنوی آنان رسید و در جهت سلامت و ارتقای فرهنگی گام برداشت. برای نمونه، جایگاه شاعرانی بنام هم‌چون حافظ، مولوی و سعدی را در منظومه‌های عرفانی موجود باز شناخت و مراتب و کمالات و مشکلات آنان را بررسید.


عرفان و جناب محی‌الدین

در عرفان اسلامی، بعد از جناب محی‌الدین عربی، بسیاری از عارفانی که بیان نثری یا زبان شعری داشته‌اند، از کتاب‌ها و اندیشه‌های وی تقلید نموده‌اند. نتیجه این تقلید، ورود مشکلاتی است که ابن عربی در نظام عرفانی خود با آن روبه رو بوده است به کتاب‌ها و اشعار تابعان وی می‌باشد. نظام عرفان ابن‌عربی عرفان محبی سازگار با کلام اهل‌سنت می‌باشد که با عرفان محبوبی شیعی، فاصله بسیاری دارد. این امر، نقد و بررسی کتاب‌ها و دیوان‌های شعری تابعان وی را ضروری می‌سازد.

(۴۵)

پس از ابن عربی، کارهای انجام شده در عرفان، بیش‌تر حاشیه‌ای، ذیلی، شرحی و توصیفی بوده است. عرفان تاکنون نتوانسته حیات و نشاط علمی و ولایی خود را باز یابد؛ اگرچه عرفان نظری جناب ابن عربی که میراث اسلامی به شمار می‌رود، برای عصر خود بزرگ بوده و زمینه‌های گوناگونی از رشد را دارا بوده است، اما این موجودی، پاسخ‌گوی نیازهای اندیشاری و کرداری بلند توحیدی و فرهنگ عمیق ولایی شیعه نیست و باید در این زمینه، به ژرف‌اندیشی، پژوهش و تربیت محققان شایسته همت گمارد تا بلکه آنان نظامی درست از عرفان اسلامی را پایه‌گذاری کنند و کاستی‌های عرفان موجود را، که حتی تا درون دورترین خانه‌ها راه یافته و آثار و نشانه‌های خود را در قلب و جان مردم نهادینه نموده است، برطرف نمایند.

همان‌گونه که گذشت، نوشته‌های عرفانی پس از شیخ، چیزی جز شرح و بسط مطالب وی نیست و پس از دو کتاب «فصوص الحکم» و «الفتوحات المکیة» که از نوشته‌های شیخ اکبر، ابن‌عربی است، نمی‌توان نوآوری گسترده‌ای در میان کتاب‌های

(۴۶)

نوشته شده در عرفان، که شماره آن نیز بسیار نیست، مشاهده نمود و متأسفانه، بسیاری از عرفان‌آموزان، تنها نوآموزِ در عرفان می‌باشند و به حفظ آن‌چه در کتاب‌هاست، بسنده نموده‌اند و از خود، فکری تازه و خلاّق ارایه نداده‌اند. چنین افرادی، باعث تقلید در عرفان اسلامی شده و زیان فراوانی به آن وارد کرده‌اند. چنین عرفان آموزانی، عارف چسبیده به عرفان و منفصل هستند و تنها آن‌چه را می‌گویند که دیگران گفته‌اند، ولی از خود، فکر، تحقیق، تلاش، کوشش و تکاپو ندارند و تنها حافظان و امانت‌داران میراث گذشتگان به شمار می‌روند؛ بی آن‌که در رشد، ارتقا و تعالی آن دخالتی داشته باشند.

تقلید در عرفان سبب شده است که مفاهیم وارد در دیوان‌های شعری، همانند سبک‌های تکراری آن، همه دوباره‌گویی گردد و انسان با خواندن یک دیوان شعر، به همه آن‌چه دیگر شاعران دانشمند گفته‌اند، آگاهی یابد و تازگی‌های آن دیوان، تنها در نحوه استفاده از آرایه‌های ادبی خلاصه شود. افزون بر این، شاعران با اطمینان به اندیشه‌های

(۴۷)

دیگران، گاه مفاهیمی اشتباه را در شعرهای خود تکرار کرده‌اند.

هم‌اینک در عرفان اسلامی، متنی جامع، سالم، گویا و پیراسته از مطالب غیر علمی وجود ندارد. برای مثال، با این که نوشته‌های محی‌الدین و قونوی از بهترین متن‌های عرفانی است، اما اشکالات اعتقادی، فلسفی، عرفانی، دینی و عقلی فراوانی را در خود جای داده است و هیچ یک متنی شیعی، ولایی، فلسفی و اعتقادی منقّح، جامع و کامل نیست. همین مشکلات، در دیوان‌های شعری شاعرانی که تابع اندیشه‌های آنان بوده‌اند راه یافته است و اگر علاقمندان به این دانش، راه تقلید را پیش گیرند، آنان نیز در دام اندیشه‌های خطای آنان گرفتار می‌آیند.

عرفان ما با آن که بلندایی عالی و چشمگیر دارد، متأسفانه درگیر مباحث پوچ و تکراری و سخنان بی‌اساس و انحرافی و ناروای بسیاری گشته که هر یک به تناسب خود ضربه محکمی بر پیکره این علم ـ که هم مادر و هم عروس علوم دانسته می‌شود ـ وارد ساخته است.

(۴۸)

منابع بسیاری از مسایل و مبانی عرفانی، منقولاتی مخدوش و بی‌اساس و مطالبی سست و غیربرهانی و همراه با تعصب و خودمحوری است که بیش‌تر، مبانی و معتقدات کلامی است و آن نیز از نوع انحرافی و باطل آن می‌باشد و این امر، چهره عرفان الهی را به ظاهر آلوده ساخته است.


عرفان و عزلت

عارفان بزرگ اسلامی با تمام ظرافت‌ها و دقت‌هایی که در مسایل و مبانی معرفتی به کار برده‌اند؛ به‌گونه‌ای که در مباحث شناخت هستی و معارف بلند الهی به مراتب از دیگران پیشی گرفته‌اند و همواره پیشتاز یافته‌های عمیق عرفانی بوده‌اند و دیگران را ـ هر کس و هر چه بوده است ـ در مسایل عقیدتی، تحت تأثیر خویش قرار داده و گدایان این کوی و برزن نموه‌اند؛ ولی خود با کمال تأسف درگیر حوادث شوم اجتماعی، سیاسی و فرهنگی بوده‌اند.

سرگردانی، انزوا، زهد منفی و بی‌میلی به مظاهر مادی عالم و آدم که در دیوان‌های شعری بسیار تشویق می‌شود، مسیر مشخص و طریق و روش

(۴۹)

پویا، متحرک و زنده را از چنین شاعرانی و باورمندان به آن‌ها سلب نموده است؛ به‌طوری که نمی‌توان آنان را در هیچ قیام و حرکتی اجتماعی پیشتاز دید و عرفانی را که رهبری آن با عارف است، در هیچ یک از جهات اجتماعی کارآمد نمی‌باشد و به عکس، آنان گوشه انزوا را هم‌چون قفس، محل و مأوای خلوت و خلسه و جایگاه چله‌های طولانی خود قرار می‌داده‌اند.

انزوا حتی در تحقیقات عرفانی نیز رخ نموده و آنان در کاوش‌های عقلی و امور دینی و عرفانی خود نیز منزوی، گوشه‌نشین و تک رو بوده‌اند. آنان در انزوا می‌اندیشیده‌اند و در تنهایی می‌نوشتند و تنها بحث را با شاگردان خود پی می‌گرفته‌اند و با همردیفان و رقیبان خود، تعاون و نشست علمی در سطح کلان نداشته‌اند تا مشکلات را با تفاهم برطرف نمایند و همین روش علمی سبب شد که آن‌ها تک اندیش شوند و هم‌چنین نتوانند شاگردانی را که استعداد ویژه عرفانی دارند، پرورش دهند و عرفان را اجتماعی و عمومی نمایند و نتیجه این شد که بسیاری از این نردبان بلند توحید و رفعتِ مقام

(۵۰)

معرفت، محروم مانند و این بلندا تنها به دسته‌ای خاص ویژگی یافت.

می‌توان بخشی از مصایب و نابسامانی‌های فراوان دنیای کنونی را ناشی از گوشه‌گیری و دنیاگریزی عارفان و حکیمان و عالمانی این‌گونه دانست.

چه می‌شد کسی عارف باشد و در میان جامعه و مردم و در میدان سیاست و جنگ، عارف باشد، نه در کنج عزلت و خمودی و گاه در اطراف دوره‌های دود، حشیش و بنگ و در پای مَنقل‌های گَرد و کشیده نقره‌ای.

چه می‌شد کسی که عارف است دستگیر خَلق و مربی جامعه باشد؟ چه می‌شد عارف در جامعه، قاضی، تاجر، وکیل، وزیر، حاکم و گرداننده جامعه نیز باشد؟ عرفانِ کناره‌گیر و دور از جامعه زحمتی ندارد. آیا عرفان یعنی ترک همه مظاهر جمال و جلال حق؟ مگر این دنیای مادی، ظهورات اسما و صفات حق نیست؟ چه می‌شد اگر همه مردم دنیا عارف می‌شدند، ولی نه بر پایه هیچ و پوچ؛ بلکه بر پایه حقیقت و هستی؟ آیا این عرفان

(۵۱)

می‌تواند حق خود را به جامعه ادا کند یا اصلاً حقی برای جامعه قایل نیست؟ آیا کاخ عظیم عرفان می‌تواند بر پایه و اساس هیچ و پوچ و خیال و توهم که از آموزه‌های ابن‌عربی در نگاه به خَلق است، باقی بماند؟ آیا استعمار ـ این عفریت پلید ـ ناخودآگاه، گریبان این چنین مردمان صالح و این گروه از عرفا را نگرفته و ناخودآگاه، این توحید عظیم را به شرک و خمود و انحراف و کسادی مبدل ننموده است؟ آیا «خود را باش» شرک نیست؟ آیا این عرفان (شناخت)، خود را از شناخت جامعه و دنیا محروم نساخته است؟ و آیا عرفانی این چنین، همانند کوزه‌گرانی که صاحب کوزه‌های شکسته‌اند نیست و آیا چنین وضعیتی، عرفان را اسمی بی‌مسما نساخته است؟ آیا می‌توان کندی، خمودی، سستی و تنبلی را عرفان نامید؟ هرگز! ولی با تأسف فراوان، تاریخ عرفان، گواه سکوت و انزوا و عزلت گزینی فراوانی از عرفا می‌باشد!

انسان، شیفته عرفان و محبت و توحید و مست جام مهر و وفا و بنده وحدت و صفا و شاهد راز دل و یابنده مردان حق و رونده طی

(۵۲)

طریق است؛ ولی نه در عدم، نه در نیستی، نه در پوچ، نه در هیچ، نه در توهم و خیال و نه در انزوا و تنهایی، یا در ریش و سبیل و کشکول گدایی.

عرفان، شناخت و آگاهی است. عرفان، بیداری و هوشیاری است؛ ولی شناخت و آگاهی و بیداری و هوشیاری واقعی نسبت به حقیقت، واقعیت، هستی، خدا و دنیا که همه مظاهر اسما و صفات حق هستند. عرفان و ذکر و فکر و وصول باید بر پایه حقیقت و واقعیت هستی و جامعه استوار باشد و توحید باید با تعهّد و احساس مسؤولیت نسبت به جامعه همراه باشد. عارف باید مرد اجتماع و کار و کوشش و کارزار باشد. مسجد عارف باید متن جامعه و اجتماع باشد؛ نه کنج هیچ و پوچ عزلت.

ذکر و فکر عرفانی باید در همه زوایای اجتماع پیاده شود: در خانه، در مسجد، در محیط کار و فعالیت و در میدان جنگ و مبارزه. عارف مهربان باید مبارز، جنگجو و دلیر باشد. باید در مسجد، ذکر، و در سلوک، فکر، و در میدان کارزار، سلاح، دلبر او باشد. عارف نباید اجتماع را به دست

(۵۳)

مشرکان و کافران واگذار کند و نباید توحید را اسیر دست دیوانگان سازد، بلکه باید اجتماع را با سلاح ایمان یاری کند و آن را انیس عرفان سازد. جامعه باید جامعه توحیدی و عرفانی گردد و همه باید عارف گردند و عرفان و توحید نه در شخص، بلکه باید در جامعه پیاده گردد.

عارف باید فعال، مسؤول و پیشرو در میان جامعه و مردم باشد. در جامعه‌ای توحیدی، عارف باید قاضی و قاضی باید عارف باشد. عارف باید وکیل و وکیل باید عارف باشد. حاکم باید عارف و عارف باید حاکم باشد و کلام حق و تمام سخن این است که عرفان، حق است؛ ولی انزوا باطل است و عرفان حق است؛ ولی تنهایی باطل است؛ باطلی که برخی از گذشتگان ما خودآگاه یا ناخودآگاه، به آن مبتلا بوده‌اند و دیگر نباید آن را تکرار نمود. هیچ مسلمان آگاهی با هر اندیشه‌ای که دارد، نباید خود را از هم‌نوعان خود جدا و تنها ببیند، وگرنه هرگز نمی‌تواند شناخت کامل به دست آورد و تکلیف خود را نسبت به جامعه توحیدی خود ادا نماید.

به امید روزی که زمزمه ذکر و ترنّم عرفان در

(۵۴)

میدان مبارزه و دلیری با صدای پرصلابت صلاح و سلاح دمساز گردد. آن‌گاه است که دیگر شرک و بت‌پرستی از جهان رخت بر می‌کند و استعمار مهیب از دنیای ما کوچ می‌کند. به امید روزی که این عارفان، حامیان دین و حافظان نوامیس مسلمانان باشند! روزی که عرفان واقعی، بدون بوق و سبیل، رهبر اندیشه بشر باشد. روزی که دیگر بی‌تفاوتی‌ها کنار رود و عارفان، مردم جامعه را زیر پر و بال اندیشه و نبوغ خود گیرند، روزی که روز رهایی از هرگونه کج‌روی و انحراف است.

توصیه به انزوا طلبی عارفان و قلندر مسلکی و درویش پیشگی در بسیاری از کتاب‌های عرفانی ـ اعم از منثور یا منظوم ـ و به‌ویژه دیوان‌های شعری دیده می‌شود و این کتاب‌ها با تمامی ظرافت‌ها و نازک‌اندیشی‌های خاصی که در آن به کار رفته است، متأسفانه، انبوهی از مباحث زاید، تکراری و اندیشه‌های باطل و بی‌اساس هیأت، کلام، فلسفه و بسیاری از مکاشفات خیالی را در خود جای داده که هر یک از این نابسامانی‌ها، خود به‌تنهایی موجب تحیر و یا گریز هر تازه‌وارد شده که این گریز

(۵۵)

یا تحیر، خود قضاوت‌های ناروا و بی‌حسابی را به دنبال داشته است.

عرفانِ توحیدی که روح حیات بشری است با کمال تأسف و اندوه، اسیر دستِ آلوده استعمار گشته و در نتیجه، این موهبت الهی نیز در پنجه خشن استعمار و چهره عفریت بی‌مرام، آلوده به تظاهر و خودنمایی و بدعت‌ها شده است.

استعمار، در کنار عارفان بزرگ اسلام و مردان عظیم و چهره‌های نابغه الهی، عناصر ساختگی و مرشدان سودجوی عارف‌مآب فراوانی را قرار داده تا راه حقیقت و مرام طریقت ـ که حقیقت و کمال شریعت است ـ در نزد همگان بی‌ارزش و تاریک گردد و چون عنصری زشت و نازیبا ظاهر گردد تا جایی که علم عرفان و آموزش آن همانند دیگر مواهب الهی، از دست اهل آن بیرون شده و اندک اندک و به مرور زمان، به صورت حزبی و دسته‌ای در حاشیه دین و دنیا، با نام اسلام، اسیرِ فعالیت‌های سیاسی استعمار گشته است.

توحید و وحدت و پاک‌باختگی آن مردان الهی با چهره خانقاه و بوق و «منتشا» و ریش و سبیل و

(۵۶)

«بوق علی شاهی» و «دوغ علی شاهی»، و مانند آن، معامله و معاوضه شده و جای خود را به آن واگذار نموده است؛ چنان که در میادین عرفانی، دیگر اثر و خبری از عرفان توحیدی و حتی عرفان دیروز یافت نمی‌گردد. در این محافل به ظاهر عرفانی، همه چیز یافت می‌شود غیر از عرفان و در پایان آن محافل نیز فقط برای خالی نبودن عریضه، افراد ساده و ناآگاه را به شامی ساده و چند شعر و بیان کراماتی چند ـ راست یا دروغ ـ از پیشینیان، سرگرم می‌کنند. این در حالی است که فراوانی از این سردمداران در خدمت استعمار و بازیگران سیاسی قرار دارند و دسته‌ای از آن‌ها فقیر نمایانی هستند که باید نام آن‌ها را در شمار فقیران میلیاردر و یا به مراتب خیلی بالاتر از این ارقام قرار داد؛ هرچند این سخن در باور افراد ناآگاه نگنجد و در واقعیت آن، تردید داشته باشند. استعمار، چنان این بدنامی را نهادینه و فرهنگ نموده که اگر کسی چیزی داشته باشد، هرگز حاضر به اظهار آن نمی‌باشد و با آن‌که در قرآن کریم و روایات بسیاری، ذکرها و مناجات فراوانی به ما رسیده و با آن‌که اسلام، دین درک و شعور و

(۵۷)

عشق و حال است؛ ولی هرگز کسی جرأت ندارد که از آن استفاده نماید تا جایی که شاید در بعضی موارد، استعمال الفاظی همچون «هو» مجوّز شرعی ندارد. استعمار از لفظ «هو» که سراسر قرآن کریم و دین را فرا گرفته، هم‌چون واژه «اسرائیل» نگذشته و چه فتنه‌ها از این لفظ به‌پا نموده است و آن همه کیمیای ذکر و اندیشه را که اثرات بسیار وجودی و ایجادی در دل افراد جامعه دارد، از فرهنگ مردم و عالمان خارج نموده و تمام سیر و سلوک و اخلاق عرفانی را تنها ابزار دست سبیل و ریش نموده است، آن هم به سبک خانقاهی که فراوانی از آن‌ها با هر مرام و مسلکی می‌سازند و اهل آن، همیشه دعاگوی هر استعمارگر متجاوز و ظالمی می‌باشند.

دسته‌ای از آنان حلقه‌های وسیع ذکر در سطح زنان و مردانی دارند که از هیچ زشتی باز نمی‌ایستند. آنان ذکر «ناد علیا مظهر العجائب» را هر هفته تکرار می‌کنند و این ذکر را هم‌چون اهل کلیسا مشکل‌گشای همه گناهان و سرپوش بر نواقص سراسر هفته قرار می‌دهند. این بازی استعمار با

(۵۸)

توحیدِ به ظاهر عرفانی است که شاید در این عصر بسیار روشن باشد و نیاز به بررسی بیش‌تر نداشته باشد؛ اگرچه چگونگی و رموز گردانندگان داخلی و خارجی آن، بررسی بسیاری می‌خواهد که فرصت دیگری را اقتضا می‌نماید.

باشد تا عرفان اسلامی بر اساس دریافت‌های حصولی و حضوری، و عرفانی و برهانی و خالی از هر پیرایه و دور از هر کشف خیالی، به‌طور کامل شکل گیرد و عرفان، این تنها مأخذ مباحث بلند معرفتی، اساس سالم خود را باز یابد.

برای نیل به این هدف مقدس باید بعد از تحلیل مباحث و بررسی دلایل و کاوش در بازیابی مبانی، آن هم به‌طور صحیح، در راستای بازشناسی و بازیابی مسایل و تنظیم مراتب، متنی کامل بر اساس توحید خالص با همان دید بلند عرفان ترتیب داد تا رهروان سیر و سلوک و عاشقان شاهد و ناظر را از هر گونه انزوای اجتماعی و دشمن پروری باز دارد و عرفان اسلامی، دور از هر پیرایه و بدآموزی به صحنه روزگار و صفحه جان و دل انسان باز گردد.

(۵۹)

باید دانست که این خود امری بس مهم و کاری دشوار است و جز با دست چیره‌دستی دلسوخته و راه‌یافته‌ای خودباخته میسر نمی‌باشد.

باشد تا سرسپردگانی برگزیده و شب‌زنده‌دارانی به مقصد رسیده، عرفان را از تمامی آن‌چه هوا و هوس نامیده می‌شود بزدایند و این راه را برای راهروان آن هموار سازند.

گفتیم عرفان شیعی و متون درسی آن، صورت و چهره عرفان اهل سنت را دارد و هرچند عارفان شیعی همواره در عرفان، آزادی عمل را در دست داشته و خود را گرفتار حد و مرزی جز عصمت و ولایت نساخته‌اند، ولی مرز و حصر اصطلاحی عرفان شیعی هنوز حالت حِکمی فرهنگ امامت و عصمت را نیافته است و جای بسی تأثر است که چنین مردمی با چنان محتوای گویایی، به قول معروف: نان خود را بر سر سفره دیگران تناول می‌نمایند و همت تهذیب این امر را بر خود روا نمی‌دارند و در رفع این نقیصه، کوشش نمی‌نمایند.

شایسته است در تمامی جهات و به‌خصوص در جهت عرفان، سینه‌چاکانِ دل‌ریش رسیده‌ای که

(۶۰)

عرفان را سر کشیده باشند و همه کاسه مهر، محبت، وحدت و خلوت را نوشیده‌اند، در این زمینه گامی بلند و کوششی گسترده مصروف دارند و متنی کامل را که با فرهنگ شیعی و مدارک سالم و با مبانی محکم عصمت و ولایت هماهنگی کامل دارد تهیه نمایند تا یافته‌های عرفانی بر مجاری درست خود قرار گیرد. به امید آن روز.

البته ما تمامی متن‌های عرفانی که در حوزه‌های علمی تدریس می‌شود ـ همانند شرح مصباح الانس، شرح فصوص‌الحکم، شرح منازل‌السائرین و تمهید القواعد ـ را شرح و آن را بر اساس عرفان محبوبی شیعی و فرهنگ ولایی بازنگاری نماییم.


کلیات دیوان نکو

شعر جوشش دل است و دل، مرکز عشق. عشق، بود و نُمود و نهایت هر پدیده و فاعل هر کرده و نگه‌دارنده هر موجود زنده است. عشقی که بی‌نهایت سوز را بر ساخته خود وارد می‌آورد.

کارگشای هستی عشق است و کارگاه عشق، هستی است. هستی جز عشق نمی‌شناسد و عشق خود شخص هستی است. عشق خود را هستی

(۶۱)

می‌بیند و هستی خود را عشق، و این دو، مطلق بی‌اطلاق را حکایت می‌کند.

هر کس که عشق در سر ندارد به غفلت، مُهر مرگ بر دل نهاده است و زنده نیست، و زنده نیست هر کس که از عشق مرده باشد.

آن‌چه در کلیات دیوان نکو برجستگی دارد وحدت شخصی وجود و رسیدن به مقام ذات حضرت حق‌تعالی و عشق به آن لوده هر جایی است؛ بدون آن که خَلق به شبکه خیال و عدم گرفتار آید. این کلیات، تصویری سالم و درست از حضرت حق‌تعالی و وحدت شخصی آن جناب و رسیدن و وصول به ذات بی‌همتای پروردگار و دیدار ذات مبارک آن مبارک، ارایه می‌دهد. خداوندی که با دیده، از او سخن سر داده می‌شود و با عشق، از دیدار جمال زیبای او خبر گفته می‌شود. عارف، نه چون اهل ظاهر به صید شبکه واژه و عبارت در می‌آید و نه هم‌چون فیلسوف، خالی از شهود، به بازی با قیاس و استدلال سرگرم می‌شود.

عارف، کمال فلسفه را عرفان و عرفان را شکوفه عقل و عقل را حقیقتِ شرع و شریعت را

(۶۲)

چهره گویای دین، قرآن و سنت می‌داند و ثقلین را اساس دیانت می‌شناسد و ذهنیت اندیشه را وسوسه و حقیقت تفکر و دانش را چهره ظهور ربوبیت می‌یابد. ذهن وی همان خارج است و خارج را خالی از کثرت مصداق می‌داند و همه پدیده‌های علمی ـ عینی هستی را تجلّیات ربوبی آن جناب می‌یابد. پویندگان این راه چه بسیار کم و راه‌یافتگان حقیقی و سالکان سینه‌چاک آن یار چه بس اندک هستند: «واحد بعد واحد و وارد بعد وارد»؛ هرچند مدعیان آن، چه بسیار می‌باشند.

یافتن، فریاد ندارد. رسیده دعوا نخواهد. او در عالم لا، مقام گزیند و از منزل تستّر و کتمان، در عین فقر و فنا، صاحب بقا و تمکین شود و «لبیک و بلی» سردهد.

همان‌طور که گفتیم حکمت و فلسفه، عرفان و عارف را تکذیب نمی‌کنند، اما عارف در مرتبه‌ای قرار می‌گیرد که بر حکیم و فیلسوف چیره می‌گردد. او می‌بیند و این می‌داند، آن علم است و این معرفت است، آن کلی است و این جزیی است. علم عارف جزیی است و تشخص اشیا را پی می‌گیرد، اما علمِ

(۶۳)

فیلسوف، کلی است و اشیا را به صورت حصولی و مفهومی در می‌یابد. عارف، حضور اشیاست و حکیم حصول اشیا و این‌گونه است که عرفان و فلسفه و عشق و عقل یک‌دیگر را تصدیق می‌کنند؛ اما در شعرهای قلندری و درویشی، میان عقل و عشق، عناد انداخته می‌شود و غالب آنان، عشق را امری غیر از عقل می‌دانند و عشق را جنون و عقل را نارسایی می‌شمرند؛ نظریه‌ای که اساسی ندارد.

عشق و عرفان، شکوفه عقل و حکمت است. حکمت و عقل، گُلی است که عرفان شکوفه و غنچه آن است. وقتی که شکوفه حکمت باز می‌شود، میوه عرفان را به بار می‌آورد. عرفان، ظهور حکمت است و هیچ‌گاه عرفان با فلسفه و عاشق با عاقل سر جنگ ندارد و در واقع باید گفت: حقیقتِ عقل، همان عشق، و عشق، ظهور زیبایی عقل است.

مجموعه‌های شعری ما که در حال حاضر ارایه شده، مربوط به دوران کودکی تا به حال است.

دوران کودکی‌ام به سنگینی سپری می‌شد و دستی در تمام آن مدتِ سیر، همراهم خودنمایی

(۶۴)

می‌کرد و با چهره‌های مختلف، مهره‌های گوناگون تاس و نَرد و نمود متعدد این شطرنج پیچیده را در سیر نزول و صعود کیش و مات قرار می‌داد!

در ابتدای آن دوران، در هر گذرگاهی که خود را مشاهده می‌کردم، با تمام دیدهای مختلف، تنها دیده‌ام بر چشم کسی می‌افتاد که همیشه و در هر رؤیتی، آن جناب را دیده بودم؛ حضرتی که جنابش را در شعرهای خود با عنوان «شاهدِ هرجایی» و «لوده مست» آورده‌ام.

با آن‌که ظاهری نسبتا آرام داشتم، ولی باطنی بس ناآرام و روحی انباشته از تپش و دلی دردآلود را با خود می‌کشیدم، که جانم را هر لحظه غم‌بارتر می‌ساخت. بی‌آن که بدانم چیستم و کیستم، همیشه در خود، غرق و از خود بریده و بی‌خود و همراه خود، سیری را دنبال می‌کردم که گویی از پیش برایم طراحی گردیده بود. نه مجبور بودم و نه مختار، نه دیوانه و نه هوشیار، بلکه خودباخته‌ای بیدار و دلداده‌ای بیمار و شیدایی بی‌قرار بودم که گویی خماری خواب و سستی بیداری، او را حیران و خواب‌آلود و ناآرام ساخته است.

با آن‌که خود را بیش‌تر در مسجد و مدرسه

(۶۵)

می‌یافتم؛ ولی هرگز دل در مسجد و مدرسه نداشتم و گویی که دل هوایی بود و یکسر هوای یاری را داشت و با آن‌که همیشه بر سر هر گذر، او را می‌دیدم، گویی هرگز او را ندیده و از او تنها حکایتی شنیده و یا نشانی داشته‌ام. گاهی من او را دنبال می‌کردم و زمانی او مرا دنبال می‌فرمود و بی‌آن‌که حضورش مرا آرام سازد، هجرانش مرا به راه می‌کشاند و با آن‌که سوز و دردی فراوان بر دل داشتم که این اشعار بیش‌تر حکایت آن درد است، هرگز دم نمی‌زدم و آن‌چه بر من می‌گذشت، درون پیچیده خود پنهان می‌ساختم؛ چنان‌که گویی خوف از عنوان و هراس از عیانش داشتم.

غوغای باطن در شب و حوادث زندگی ظاهر در روز، چنان دست به دست یک‌دیگر می‌داد که گویی تمام حوادث باطن و مسایل ظاهر برای تیزی و تندی و آبدیده ساختن من با یک‌دیگر هم‌پیمان گشته‌اند.

از مسجد به مدرسه و از مدرسه به مسجد و از خانقاه به کلیسا و از کلیسا به دیر و حتی بت‌خانه و از هر جا و بی‌جا که قدرت بیان و مصلحت عنوانش

(۶۶)

را ندارم، و از خانه‌ای به خانه‌ای و از سقفی به سقفی، چنان در سیر و سلوک و در رنج و اضطراب بودم که گویی تمامی برای من زندانی بیش نمی‌بود و برای گریز از تمام آن‌ها می‌کوشیدم تا پر کشم و از دیار یاری ناآشنا، خبری یابم و از آن یار بی‌قرار، اثری پیدا کنم و خود را به شکلی، راهی آن دیار و یار سازم.

البته، هرچه از این سوز و هجر بگویم ـ هرچند به زبان شعر باشد ـ چیزی از کشیده‌ها و دیده‌هایم بازگو نمی‌شود و تمام باطنم در لایه‌ای از ابهام هرچه بیش‌تر پنهان باقی می‌ماند؛ زیرا آن کودکی پرخاطره، با آن پیچیدگی باطن، در هیچ لفظ و قولی جای نمی‌گیرد و دهان، اندازه‌ای برای بازگویی آن ندارد.

در خواب و بیداری، ناآگاه و آگاه، در حال هوش و نوش، آن‌چه لازم بود بر من عبور داده می‌شد تا جایی که هرگز دلم آرام نگرفت و جانِ لبریز از محبت آن دلبر، سیر نگشت؛ به‌طوری که دیدم عاشقم و عشق او مرا بیدار می‌دارد و چشمم را فراوان چشمه‌سار می‌سازد و دهانم را با ذایقه آن،

(۶۷)

خوش می‌دارد و نوایم را با ترنّمی نو آشنا می‌سازد و در خود، او را دیدم و احساسی یافتم که هرگز تا امروز، لحظه‌ای سستی و سردی در وجودم رخنه نکرده است.

در این دوران بود که شعر در من جوشیدن گرفت و بی‌آن که در پی یافتن آرایه‌های ادبی و در بند فنون شعری و حسن آراستگی و ترکیب لفظی باشم، شعر، همسفری همیشه همراه من گردید و با زبان شعر، چهره عشق و عاشقی را در لایه ابهام و پنهان حکایت می‌کردم و می‌توان رشحه‌ای از غنج و غمز و دلالی که معشوق ازل در دلم فرو می‌ریخت را در آیینه این اشعار به تماشا نشست. در آن ایام، آه و ولوله شاهد هرجایی، مرا به عشق و مستی و جنون و حیرانی کشانید و آب پاکی بر سر تمامی هستی ریخت که با این آب، دیگر تمام ظواهر در نظرم کم‌رونق جلوه کرد. دیگر نه دوستی کسی و نه دشمنی کسی، نه بودن با کسی و نه تنهایی و بی‌کسی، هیچ یک در این کالبد حق مؤثر نمی‌افتاد و دل فقط و فقط در گرو آن معشوق بی‌پروا گرفتار بود و خود را در هر حال و با هر شرایطی،

(۶۸)

دردمندی نالان و دیوانه‌ای هوشیار و ثابت‌قدم در ره هجرش می‌دیدم.

تنها چیزی که برایم اهمیت نداشت این بود که چه می‌شود و چه باید بشود. دل از تمام اقبال و اِدبارها بریده بودم و با آن‌که اوج و حضیض فراوان رخ می‌داد، ولی هرگز دل از امری در هراس نمی‌افتاد و هیچ لحظه‌ای بی‌آن دست غیبی و به‌دور از آن شاهدِ هر جایی، دیده باز نداشته‌ام.

این حالت را با تمام غربت و تنهایی و نهایت پنهان‌کاری در سنین زیر بیست سال داشته‌ام و با آن‌که مواقعی پیش می‌آمد که از حرکت کندی برخوردار بودم، ولی هرگز از حرکت باز نمی‌ایستادم و پریشانی را با حضور آن جناب، از خود دور می‌داشتم و همیشه با خود این جمله آقایم علی علیه‌السلام را در دعای شریف کمیل زمزمه می‌کردم: «هَیهاتَ أَنْتَ أَکرَمُ مِنْ أَنْ تُضیعَ مَنْ رَبّیتهُ أو تُبَعّدَ مَنْ أَدْنیتَه أَو تُشرّدَ مَن آوَیتَه أَوْ تُسَلّمَ اِلی البلاءِ مَنْ کفَیتَهُ وَ رَحِمْته»؛ خدایا تو بزرگ‌تر از آنی که دست‌پرورده خود را خراب کنی و خرابی تو آبادی است و تو بزرگ‌تر از آنی که کسی را که به

(۶۹)

خود نزدیک کرده‌ای، دور سازی و دور سازی تو، نزدیکی است، و تو بالاتر از آنی که کسی را که برگزیده‌ای، رها سازی، و باصفاتر از آنی که فردی را که کفایتش کردی و رحمتش نمودی، در بلا رها سازی و او را به آب دهی، جز آن که حکمتت جداسازی او را اقتضا نماید.

در سنین کودکی که هر دلی نیازمند انس و مهر و عطوفت است، اگر انس و الفت الهی، دل یتیمی چون مرا سیراب نمی‌کرد، هرگز روح نشاط و سلامت را در خود زیارت نمی‌کردم؛ زیرا همه انسان‌ها و مردمانی را که در اطراف خود می‌دیدم، یا در آن‌ها چنین حالاتی را مشاهده نمی‌کردم و یا کم‌تر چنین حالاتی را داشته‌اند و با حالات منِ دهل دریده سینه‌چاک و دل‌سوخته بی‌باک و از دنیا دست شسته آزاد، هرگز مشابهتی رخ نمی‌داد و این دلِ بی‌دل را دلبری جز حق و مأنوسی جز لطفش سرمست نمی‌ساخت. همین امر، علت فراوانی از تنهایی‌های من بود و همین امر، باعث می‌شد که به‌راحتی از سر «غیر» برخیزم و دل بر کسی نبندم؛ زیرا دلباخته، تمسک بر غیر ندارد و

(۷۰)

این چنین امری بیهوده می‌باشد و با حضور حق و لطف آن مطلق، دل به غیر نیاز و حاجتی ندارد.

در آن زمان‌های دورِ دور، هنگامی که در خود نظاره می‌کردم و سینه دل و قلب جانم را مشاهده می‌نمودم، چیزی جز سوز و درد و آه و هجر و سینه‌ای بس شکسته شکسته و دلی بس پاره پاره و قلبی بس سوخته سوخته و آهی پر درد و دمی پر دود و حالی پر سوز و هجری جانکاه در آن نمی‌دیدم؛ چنان‌چه گویی این دل هم‌چون آبگینه‌ای بلورین، شکسته شکسته و ریز ریز و خُرد گشته و جانی بس دردمند که گویی تمامی سوزن عالم سوزن سوزنش کرده و سوراخ‌های بریدگی‌هایش را به‌جای دوختن، شکافته است و آن را واژه واژه و کلمه کلمه و حرف حرف در زبان شعر به تماشا می‌گذارد. با تمام این هجر و آه و حسرت و سوز و درد و غم و با همه این کمبودها و شکستگی‌ها، تنها مِهر حق التیام‌بخش و رونق جانم بوده است. از تمام آن‌چه که در خود دیدم و با خود داشتم و از آن درس آموختم، تنها درس توحید و غم و درد و هجر و سوز و ساز بود که باطن جانم را چون کشتی

(۷۱)

طوفان‌زده‌ای در دریای بی‌نهایت، به ساحلی روشن می‌دید و هم‌چون زورقی شکسته بر آب می‌نشست و می‌نشست و همین نشست بود که زمینه تمام بازیابی‌های سنین بعدی عمر کوتاهم گردید، که هرگز مجال بیان چیزی از خود و زبان گفتاری از غیر کودکی خود را به خود راه نخواهم داد و آن‌چه در این کوتاه سخن عنوان گردید، ورق پاره‌ای از حیات کودکی‌ام بود که در لابه‌لای نوشته‌هایم پیدا شد و آن را به طور ملموس و غیر مشخص بیان نمودم که هم‌حرفی از خویش به میان نیامده باشد و هم آن ورق‌پاره از دست نرفته باشد و با آن‌که اجازه گفتار بیش از این را از خود ندارم، ولی خلاصه کودکی‌ام، خود حکایت از رنج و درد و رؤیت و حضور حیات ناسوتم می‌کند و در این اشعار، که به کنایه از آن سخن گفته‌ام، می‌توان چگونگی آن دوران را تا حدودی بازشناخت.

به طور خلاصه باید بگویم با آن که هیچم، دوران کوتاه زندگی‌ام آکنده از تلاش، کوشش، درد، سوز، هجر و وصال آن یارِ شب‌سوز بوده است. اگرچه از سه سالگی یافته‌ها و اندیشه‌ام را به‌خوبی

(۷۲)

می‌شناسم، همواره و پیوسته از آغاز بلوغ، قلم به دست گرفته و به تألیف، تصنیف، نقد و تصحیح آثار پرداخته‌ام. شب برایم چون روز، و خوابِ اندک روز، برایم هم‌چون تمامِ شب است. روزی فارغ از تلاش نبوده‌ام و شب همبستری با خواب، جز اندکی در تمام عمر، به خود ندیده و بیش‌تر شب‌های عمر را نخوابیده‌ام.

کم‌تر از سه دهه، رغبت به استاد داشته‌ام و در بیست سالگی، خود را از همه فارغ یافتم، ولی در همین مدت، اساتید فراوانی در رشته‌های گوناگون مرا یاری کردند؛ اساتیدی که برخی از آنان، چهره‌های گویا و خموشی از کتمان و کمال بودند و هر یک امّت و قیامتی به شمار می‌رفتند که عنوان نامشان در توان بیان نیست و چهره پنهان آنان، مانع از شناسایی ایشان است.

کلیان دیوان شعرهای عرفانی ما که بیش از ده جلد می‌باشد محصول چنین دورانی است و می‌توان آن را نشانی از حقیقت آن یارِ شب سوز دانست که نظامی عرفانی را مطابق با واقع و جهان‌بینی فلسفی ارایه می‌دهد و در حقیقت این

(۷۳)

دیوان، خود فلسفه‌ای منظوم یا عرفانی فلسفی است که سعی دارد خدای از پیش‌یافته و جهان‌بینی عرفانی خود را هماهنگ با آن‌چه در متن واقع وجود دارد و منطقی و برهانی دانسته می‌شود، ارایه دهد و می‌توان آن را رویی دیگر از کتاب‌های فلسفی و عرفانی ما دید.

«کلیات دیوان نکو» حکایت عشق و خاطره زندگی ماست که شمه‌ای از چگونگی آن گذشت و برخی از راز و رمزهای آن دوران را حکایت می‌نماید و نیز اهداف گفته شده را نیز پی می‌گیرد.

امتیاز این دیوان را باید در تصویرسازی آن از حضرت حق و وحدت شخصی آن جناب و رسیدن و وصول به ذات بی‌همتای آن یار هر جایی و دیدار ذات مبارک آن لوده بی‌پروا دانست.

در میان این اشعار، کنایات و اشاراتی وجود دارد که نزد افراد عادی، به ظاهر نارسا، ملموس و تجسمی به نظر می‌آید، اما همه آن، توحید و روشنایی است. چنین گفته‌هایی، اصطلاح خاصِ عاشقانِ طریق، و آشنایان این فریق است و ویژگی‌های رؤیتی ما را نیز دارد و برای دیگران،

(۷۴)

جای گفتار و اشکال نیست؛ زیرا برای یافت معنای آن، باید مسیر ویژه آن را پیمود. این سخنان، حکایت دیداری است که به وضع الفاظ مانَد و وضع یک لفظ برای معنایی خاص، نزد واضع و یا پیروان آن، قابل اشکال نیست؛ پس دریافت معنای این‌گونه عبارات را باید به اهل آن واگذاشت؛ چنان‌که مردم، هر سخن و زبانی را به اهل آن واگذار می‌کنند: فارسی را به فارس، و زنگی را به زنگ.

جز علوم صوری، آن‌چه به طور مداوم و بی‌وقفه مرا از طفولیت تا حال به خود مشغول داشته، حضرت حق، حقایق معنوی، علوم ربانی، علم تعبیر و ولایت، رموز اسما و صفات الهی، انس و حضور باطنی با حضرت قرآن کریم؛ این نامه عاشقانه الهی و دیگر امور گوناگونی است که اظهار آن، سر باد را می‌دهد بر باد و تنها به زبان شعر بگویم که:

(۷۵)

من آن رندم که می‌دانم همه زیر و بم دل‌ها

که با رندی چه خوش طی کرده‌ام یکباره منزل‌ها

صبا و نافه و بوی‌اش بود یک طره مویم

جهان ظاهر شده است از من، چه می‌گویی ز مشکل‌ها

تمام دلبران گشتند بس مجذوب و حیرانم

دلم شد سینه سینا، از او شد جمله حاصل‌ها

نگار دلربایم خوش گرفت از رخ نقاب آخر

عیانْ شور و شر از ما شد، هم از ما این شمایل‌ها

مرا منزل بود امن و دلم شد در طرب هر دم

جرس در راه ما کی رانده ناهنگام محمل‌ها

شبم روز است و دورم از هراس موج و گردابی

شد از ما موج این دریا، هم از دل رامْ ساحل‌ها

رها از دلق و سجاده، زدم با دلبرم باده

به‌دور از چشم بیگانه، جدا از جمعِ غافل‌ها

چه جای کام و خودکامی، چه باک از نام و بدنامی

که نقش جان من هرجا دهد رونق به محفل‌ها

دم من از نی هستی نوای آفرین دارد

نفیر نایم آدم را به رقص آرد چو بسمل‌ها

بود موجودی‌ام عشق و مرام و مذهبم عشق است

ابد را در ازل دیدم به‌دور از چشم عاقل‌ها

حضور و غیبتم باشد به ذات حق تماشاگر

نکو کی شکوه‌ای دارد؟ «أدر کأسا وناولها»

 


نقد صافی

یکی از بخش‌های «کلیات دیوان نکو» استقبال و نقدی است که بر دیوان حافظ به زبان شعر نگاشته شده و نام آن «نقد صافی» است.

یکی از شاعران بنام عرفان، که به «لسان‌الغیب»، «ترجمان‌الاسرار» و «طوطی گویای اسرار» شهره می‌باشد، خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی است. جناب خواجه عاشقی تشبّهی است که دیده دلش به نور یقظه روشن شده است.

حافظ، نفوذِ کلامی بس شگرف و قبول خاطری عام دارد که همه مردم ایران زمین، بلکه آگاهان به

(۷۷)

زبان فارسی در سراسر جهان، به او اقبال دارند و آموزه‌های دیوان وی، دل و جان مردم را پر نموده است و مردم ما بسیاری از عقاید و باورهای خود را بر اساس داده‌های اشعار وی هماهنگ ساخته‌اند.

جناب خواجه حافظ، گرایش بسیاری به علوم بلاغی داشته و در اشعار وی، دقایق بلاغت، بسیار به کار رفته و در واقع، وی یافته‌های عرفانی خویش را در قالب شعری که بر ساخت آن تعمد داشته ارایه می‌داده و در این راه از علم بلاغت کمک بسیاری می‌گرفته و وی بسیار در بند مناسبات لفظی و نازک‌اندیشی‌های بلاغی بوده است.

چنین نیست که حافظ از ابتدا تا پایان غزل خود، یک معنا را پی بگیرد، بلکه وی در هر بیت، معنایی جدید را به میان می‌آورد، از این رو، هر غزل، معنا و مضمون بسیاری را در خود جای داده و همین امر، آن را برای تفأل و رسم فال‌گشایی که مردم آن را یافت روزنی به جهان غیب می‌دانند، مناسب ساخته است.

عرفان حافظ و هستی‌شناسی او دو پایه اساسی دارد: «عشق» و «رندی یا قلندری». وی اندیشه‌های عرفانی و فلسفی خود را بدون اصطلاحات و تعابیر محض عرفانی یا فلسفی آورده

(۷۸)

است.

اندیشه حافظ، ریشه در آموزه‌ها و عرفان شیخ اکبر، ابن عربی دارد و بسیاری از گزاره‌های عرفانی ابن عربی، در دیوان حافظ منعکس شده است.

عرفان حافظ، عرفان محبی است، نه عرفان محبوبان بی‌دل و عاشقان محبوب و وی تنها توانسته به بیان ظرایف سلوک و عرفان به زبان عارفی محبی و در دیدگاه وی بپردازد، اما قادر بر بیان واقعیت‌های دیار عارفان واصل و وادی عیاران سینه‌چاک و محبوبان سرگشته حق که عرفان حقیقی در نزد آنان است نمی‌باشد و این کتاب و حتی کتاب‌های درسی موجود در عرفان، فرسنگ‌ها از عرفان محبوبی شیعی فاصله دارد.

جناب خواجه حافظ، با آن که در عرفان، تنها جام «یقظه» را نوشیده، اما چنین به سرمستی افتاده که خود را شهره عالم و آدم نموده است.

در دیوان حافظ، به هیچ وجه نمی‌توان ردپایی از توحید جمعی، بلکه از مراتب پایین‌تر از آن به صورت تخلقی دید، و با آن‌که حافظ، عارفی تشبهی

(۷۹)

است اما نتوانسته حتی به عرفان محبوبی تشبّه جوید؛ چرا که حتی گزارشی از این عرفان را نداشته و استادی را که از این عرفان با او سخن گوید، ندیده است.

خواجه حافظ در دیوان خود، درباره بسیاری از امور مبدء و معاد و آغاز و انجام آفرینش، و جایگاه آدمی در نظام خلقت، و از جبر و اختیار، سِرّ قدر، عشق، عقل، علم، ریاضت و نقد و نکوهش دنیا و بسیاری از گزاره‌های فلسفی و عرفانی سخن گفته، که همه نیازمند بازپیرایی است و «نقد صافی» بر این مهم بوده است که آسیب‌های معرفتی نظام معرفتی جناب خواجه حافظ را شناسایی کند و با زبان شعر، به نقد و تصحیح آن بپردازد؛ نقدهایی که مهم‌ترین موارد آن به صورت کلی در پیش گذشت.

عرفان حافظ به قلندری تمایل دارد و وی کناره‌گیری و عزلت را ارج می‌نهد. حافظ با مقام شامخی که در بیان ظرافت‌ها و دقت‌هایی که در مسایل و مبانی معرفتی به کار برده و دیگران را با زبان سِحرآمیز خود تحت تأثیر قرار داده است؛ ولی خود، سرگردانی و انزوا و بی‌میلی به مظاهر مادی

(۸۰)

عالم و آدم را تشویق می‌کند و این امر، سبب می‌شود که برگزیدن مسیر مشخص، طریق پویا و روش متحرک و زنده از علاقمندان به وی سلب شود؛ به‌طوری که نمی‌توان آنان را در هیچ قیام و حرکتی اجتماعی پیشتاز دید و عرفان وی، در هیچ یک از جهات اجتماعی کارآمد نمی‌باشد. گوشه انزوا، قفس، محل و مأوای خلوت و خلسه و جایگاه چله‌های طولانی عارفان قلندر مآب بوده است.

یکی دیگر از مشکلات و آسیب‌های عمده‌ای که در دیوان حافظ دیده می‌شود، تصوری است که از خدا ارایه می‌نماید و وی کم‌ترین بیان دقیق را از حضرت حق و وحدت شخصی وجود ارایه نمی‌دهد و همانند جناب ابن‌عربی جهت منفی وحدت را که اوهام دیدن خلق است، در شعر خود دارد؛ آن‌جا که می‌گوید:

 حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش در آیینه اوهام افتاد

خواجه حافظ، عارفی است که در سلوک، صاحب روشی ویژه نمی‌باشد و از خود، روشی در سلوک ندارد؛ هرچند روشن است که بیان وی

(۸۱)

شیرین و دلپذیر است، از این رو، قبول خاطر عام می‌افتد؛ اما آن‌چه از عرفان ارایه می‌دهد، تقلیدی است؛ از این رو، در رساندن پیام‌های عرفانی به معنای بلند و دقیق آن، آسیب می‌رساند.

حافظ، عارفی تشبُّهی است و به تخلُّق و تحقُّق نرسیده است. اولیای خدا که به تخلق و تحقق و تشخص می‌رسند، رنگ و بوی دیگری دارند، اگرچه ممکن است هیچ کدام نیز نتوانند همانند حافظ، به زیبایی شعر بگویند و دقایق علم بلاغت و مناسبات لفظی را در شعر خود بیاورند. شعر آنان شعر خون است و دود از دل شعر در می‌آورد.

حافظ، عالمی چیره‌دست و استادی بزرگ بوده که بر کتاب عظیم بلاغی مطول، حاشیه زده و استاد این علم و کتاب یاد شده بوده و قرآن کریم را با چهارده قرائت می‌خوانده، هرچند شأن محقق، خواندن قرآن با یک روایت است؛ اما شعرهای وی، از تشبُّه در نمی‌گذرد و هیچ یک رنگ و بوی عرفان عینی را ندارد.

پیش از این گفتیم که عرفان و فلسفه و عشق و عقل، یک‌دیگر را تصدیق می‌کنند، ولی در

(۸۲)

شعرهای قلندری و درویشی، به‌ویژه در دیوان حافظ، میان عقل و عشق، عناد انداخته می‌شود و حافظ، عشق را امری غیر از عقل می‌داند. او عشق را جنون و عقل را نارسایی می‌شمرد؛ در حالی که عرفان، ظهور حکمت است و هیچ‌گاه عرفان با فلسفه و عاشق با عاقل، سر جنگ ندارد. حافظ می‌گوید:

 جناب عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که سر در آستین دارد

نقدهای گفته شده و دیگر نقدهایی که بر اشعار حافظ وارد است، با مطالعه غزلیات «نقد صافی» قابل دستیابی است. ما تطبیق دو عرفان گفته‌شده (عرفان محبی جناب خواجه حافظ و عرفان محبوبی شیعی) و یافت تفاوت‌ها و شباهت‌های آن دو را در کتاب «محبوبان و محبان» آورده‌ایم.

در ادامه، برای نمونه، زبده‌ای از غزلیات «کلیات دیوان نکو» را می‌آوریم.

(۸۳)

(۸۴)


« ۱ »

نرگس مست

جانم شده غرق «هو»، «هو» تازه کند جان را

دور از همه بیش و کم، دل خیمه زده بالا

دام همه عالم شد یک گوشه چشم تو

ای چشم پر از فتنه، آدم ز تو شد اغوا

ای دلبر سیمین‌بر، ای نرگس بی‌پروا

من سرخوشم از روی‌ات، آن روی خوش و زیبا

ساییده وجود تو بس روح و روانم را

در جان و دلِ ذرّه، پنهان شدی و پیدا

ای روح همه عالم، تو آدمی و خاتم

فارغ ز همه جانم، جان را تو ببین تنها

در کوچه و در برزن، غیر از تو ندیدم من

با ناله و با شیون، دل از تو شده شیدا

آن خال رخ‌ات جانا، برده تب و تابم را

کی تاب و توان مانده ز آن قامت بس والا؟

دل، مست و منم رسوا، فارغ شدم از غوغا

هم غیبم و هم پیدا، محو مه بی‌همتا

مستوری و مستورم، مستی تو و من مستم

آشفته و مهجورم، با این سر پر غوغا

آن هاتف ربانی، در دولت پنهانی

بس نغمه زند آنی، در جان نکو یک‌جا


« ۲ »

سکه عشق

حضرت حق به دلم، رونق بی‌پایان داد

در شبی نیک، مرا همهمه عرفان داد

دولت دوست که زد بر دل من سکه عشق

بی‌خبر از دو جهان، نعمت غم ارزان داد

بی‌خبر شد دلم از وسوسه جنت و نار

ساقی عشق، به لب جام می‌ام آسان داد

من و مستی،من و می، رفته‌ز سر هوش وحواس

حق به جانم دم خوش، بی‌خبر از رندان داد

از ازل در بر ذاتش چو زدم خیمه عشق

جبرئیل آمد و بر دل، غزل قرآن داد

کی نکو در بر کس، گفته‌سخن از محبوب؟

او به من علم و هنر از نَفسِ رحمان داد


« ۳ »

چاک دامن

فیض ازلی، شامل حال همگان شد

مشتاق جمال ابدی، هر دو جهان شد

هر ذرّه روان سوی سراپرده غیب است

بی‌چهره پدید آمد و با چهره نهان شد

دل رقصد و پیچد به سراپای وجودت

هر ذره ز عشق رخ تو رقص‌کنان شد

تا دامن پیراهن خود را بزدی چاک!

گفتند گمان قامت آن یار عیان شد

تا گشت دلم در بر آن دامنِ پر چاک

با زخمه برون گشت تن و روح، روان شد

تا در بر تو دلبر صد چهره نشستم

لب بر لب‌ودل بر دل و صد دیده به جان شد

آن‌کس که دلش زخمه نخورد از تو، بگو کیست؟

هجر رخ تو سوز دل خرد و کلان شد

باز آ بگشا چشم که تا لطف تو بینم

لطفی که از آن خوش، دل هر پیر و جوان شد

ای چهره‌گشای همه اسرار دل و جان!

بگذر ز سر عشوه که دل غرق فغان شد

دل، عاشق و دیوانه آن چهره شاد است

کم گو! که نکو بی خبر از نام و نشان شد


« ۴ »

حبّ علی علیه‌السلام

در دل من ز ازل حب «علی» پیدا شد

هم‌چو من هر که نشد، مرده دل و اغوا شد!

هر که را حب «علی» هست، چه غم از دوزخ؟

شیعه با حب «علی» این همه بی‌پروا شد

بوده در اصل، پلید آن‌که ندارد مهرش

دشمن شیر خدا، در دو جهان رسوا شد

او بود سرّ وجود و همه عالم از اوست

هر دو عالم ز سر نطق «علی» گویا شد

حسن او لطف و صفا گشت و عیان شد هرجا

از سر عدل «علی» در دو جهان غوغا شد

فیض کامل بود او، مطلقِ اکوان وجود

دیده هر دو جهان از نظرش بینا شد

عالم و آدم و جن و پری و ملک و مکان

خود به یمن قدم حضرت او برپا شد

همه ملک ظهور و خط سیر ازلی

اوست در عالم و آدم، دمِ «أو أدنی» شد

به «علی» زنده‌ام و زنده از او هر عاشق

در دلم دم همه دم، از دم او پیدا شد

چهره اسم و صفت هست به حق عین «علی»

ظاهر و مَظهر «حق» گشت و به «حق» پویا شد

همه اوصاف خداوندِ وجود است «علی»

مظهر «حق» همه دم، در دو جهان یکجا شد

من که باشم که کنم مدح خداوند ظهور؟

مدح او می‌کند آن کس که به «حق» دانا شد

عاشقم بر تو و بر جمله هواخواهانت

تو دل و دینی و این هر دو، ز تو خوانا شد

شد نکو چاکر آن کس که بود شیدایت

از سر عشق تو، دل بر همگان شیدا شد

 


علی دین و علی قرآن

مرا جانان بود یزدان، علی جان است‌وجان‌جانان

علی باشد مرا پیمان، به حق حضرت جانان

علی روح و حیات من، علی راه نجات من

علی رمز ثبات من، علی دین و علی قرآن

چه‌خوف‌ازحشروفردایم،چه‌وحشت‌ز آن‌که‌تنهایم

که او گردیده مولایم، فقط او را شَوَم قربان

برای «حق» شده عنوان، اگر ظاهر، اگر پنهان

اسیر حب او شیطان، برش جان می‌دهد ارزان

دلم دارد هوای‌تو، دو چشمم جای پای تو

سر و جانم فدای تو، تویی در جان و دل مهمان

تویی‌مولا، منم بنده، دلم از عشقت آکنده

پس از مردن شوم زنده، علی‌گویان، علی‌جویان

علی سوز و علی آهم، علی خورشید و او ماهم

علی شد جان آگاهم، علی دل را سر و سامان

علی نطقِ خدا «هو حق»، علی درسِ وفا«هوحق»

علی دردآشنا «هو حق»، علی شد بر همه برهان

علی ازحق رضا شد هو، رضای مرتضی شد هو

از او عالم به‌پا شد «هو»، شدم‌بر ذات او حیران

کجاشدجان‌پاک‌او،کجا شد ذات یکسر «هو»

کجا شد ظاهر و پنهان، نکو از غم شده گریان


« ۶ »

ظاهر و پنهان

درونم پر ز شور است و دل آکنده شد از ایمان

مرام من شده قرآن و عترت، از صمیم جان

قرارم‌عشق‌پیغمبر شد و فرموده خالق

که«حق»ازجانب‌خودبسته‌با جان و دلم پیمان

به‌دنیاوبه‌عقباوبه‌هرنقشی که در این دو است

همیشه باورم باشد که بر هر دو بود بُرهان

ز قبرودوزخ و جنّت،صراط‌وپیچ و خم‌هایش

بود باور مرا یکسر به آن‌چه هست در قرآن

شده‌دین«علی»دینم،که عشقش هست‌آیینم

ز مهرش‌مست‌تمکینم،چه‌درظاهر،چه‌درپنهان

شده اقرارم اقرارش، همه کارم شده کارش

به‌دور از او چسان باشم،که‌دورازاوست‌هرنقصان

بگردم من به قربانش که حشرم گشته عنوانش

بهشتم‌روی تابانش، علی عشق و علی عرفان

علی عهد و علی پیمان، علی دین و علی قرآن

علی مشکل، علی آسان، علی آغاز و هم پایان

سؤال و پاسخ من او، حساب من حساب او

به‌هر موقف به هر میدان، شده مشکل از او آسان

نکوتن،اوبودروحش،من‌این‌سو، اوشدآن‌سویش

دوعالم بوده خود روی‌اش، کنم جانم بر او قربان


« ۷ »

دم مینا

جان و دلم آشفته غوغای تو باشد

چشمم به جهان، یکسره بینای تو باشد

دل در هوس روی تو آشفته و مست است

جان در پی رخساره زیبای تو باشد

پنهانی و پیدایی تو کرده اسیرم

این دل پی پنهانی و پیدای تو باشد

در اوج و حضیض از دم صهبای تو مستم

هر دم دل من غرق تمنّای تو باشد

صاحب‌نظران! کار من از همهمه بگذشت

دل رفته ز جان، جان همه شیدای تو باشد

مستم ز می ناب و ندارم خبر از خویش

دل در همه دم کشته پروای تو باشد

ما را نه غم طور و نه دل در پی موساست

زیرا که دلم سینه سینای تو باشد

این دل نهراسد ز سراپرده وحدت

زیرا که دل افتاده ز بالای تو باشد

فارغ شده‌ام از غم هر بود و نبودی

حالا که در این دل، دم مینای تو باشد

آزرده نکو گرچه شد از دور زمانه

لیکن همه جا در پی سودای تو باشد


« ۸ »

رخ آن حور

هرگز اندر دل من جز رخ آن حور نبود

دلبری در دل من بود که در طور نبود

خیز و با میل و رضا کشتن من ساز نما

زخمه چشم تو در گوشه ماهور نبود

آسمان در قفس سینه من گشت نهان

لحظه‌ای رنج و محن از دل من دور نبود

سال‌ها شد که کسی راه نبرده است به دوست

این هنر گرچه که از غیر تو میسور نبود!

ظلمات است تو را دهر، صفا در قلب است

دم مزن ز عْشق و صفا، گر که تو را نور نبود

از سر عشق تو جانا به ظهور افتادم!

من به میل آمده‌ام، آمدنم زور نبود

من ز «حق» آمدم و وصل به «حق» گردیدم

پسِ وصلش به جهان جایگهم گور نبود

گور و کافور و حنوط و کفنم نیست نیاز

که مرا تن ز پسِ مرگ، به‌جز نور نبود

روح من هست بلند و شده صافی از عشق

هیچ‌گاه این دل من ز عْشق و صفا دور نبود

نه مرا خاک و تن و جور و جفایی باشد

«حق» به دل کرده مُقام و خبر از مور نبود

شد نکو شعشعه نور ظهوری در خاک

در جهان جز من و او، ناظر و منظور نبود

 


« ۹ »

هزار پرده عشّاق

گفتم کنار آب روان با وجود خویش

وای از دمی تو را، که حساب آیدت به پیش!

هر لحظه‌ای که بگذرد از تو جهان و جان

یک دم فنا شوی و نبینی تو عمر خویش!

دیروز رفته است و ز فردا تو بی‌خبر

امروز هم که نیست، امیدی به لحظه‌ایش

ای دل بنوش جام صفا، دم‌به دم ز عشق

تا نیش درد و غم ننشیند به قلب ریش

اشکم شراب و باده دل و نای جان، سبو

آهم رباب و سینه مجروح، پر ز نیش

خوش رو به‌سوی‌عیش و طرب، سینه ساز چاک

تا باز هم ز جان بزنی قید دین و کیش

باغی و نغمه‌ای و دف و چنگ و زلف یار!

چرخی به جام و رقص و نظر، بر رخ پریش

عشرت همین که زلف به چنگ آوری مدام

هم در هزار پرده عشاق، هرچه بیش!

ما خود کجا و دولت فانی روزگار

فارغ ز اهل ظاهر و اسبیل و هرچه ریش

از او بجو نکو همه دم، عزت و شرف

دارد زیان برای تو دنیای گرگ و میش


« ۱۰ »

خراب سَر و سِرّ

آن قدر گفته‌ام از تو، که شدی در یادم

بردی اغیار زِ یادم، که به تو دلشادم

سربه سر، دل هوس وصل تو دارد هر دم

در پی وصل تو این دیده به ره بنهادم

مست و مجنون توام بی سر و پا در عشقت

تا گرفتار توام، از دو جهان آزادم!

عاشق و بی‌دل و سرگشته و سرگردانم

برتر از خسرو و شیرین و دگر فرهادم

می‌کشم از دل و جان، نعره جان‌سوزی سرد

تا دمی هست، ببین وسعت این فریادم

من به دنبال تو از عیش به یغما رفتم

شور و شَر در دلم و دلزده از بیدادم

عشق‌من‌عشق‌تو،وعشق‌تو خود عشق من است

عشق تو دل شد و دل، گشته به جان بنیادم

من به عشق آمده‌ام، می‌روم آخِر پی عشق

چون که از عشقِ تو آزاده مادرزادم

دورم‌از هرچه که شد، می‌روم از هرچه که هست

چون ز عشق تو من از هر دو جهان افتادم

درس من درس تو و مکتب من آزادی است

پیر من! مرشد من! منجی من! استادم!

عشق تو کرده نکو را چو خراب سَر و سِرّ

چه درستی؟! که من از اهل خراب‌آبادم


« ۱۱ »

های و هو

بی‌سَمتم و بی‌سویم، از «هو» مددی جویم

«هو حق» همه دم گویم، از «هو» مددی جویم

من کشته تو ماهم، سوزد دل پر آهم

چون ذات تو می‌پویم، از «هو» مددی جویم

از «هو» شده پر جانم، مستم، پی جانانم

دیوانه آن مویم، از «هو» مددی جویم

در چهره هر معنا، دیدم که تویی پیدا

چون محو تو جادویم، از «هو» مددی جویم

فارغ ز کم و بیشم، آزاد ز هر کیشم

آشفته چو گیسویم، از «هو» مددی جویم

دل غرق تمنایت، دیوانه و شیدایت

در هایم و در هویم، از «هو» مددی جویم

عشق تو شده کارم، از هجر تو بیمارم

روی تو شده رویم، از «هو» مددی جویم

من مستم و دیوانه، بی‌باده و پیمانه

دلداده دلجویم، از «هو» مددی جویم

هر گوشه که بنشینم، در ذره تو را بینم

دیوانه ابرویم، از «هو» مددی جویم

این هستی بی‌همتا، دادم همه را یکجا

تا خُلق تو شد خویم، از «هو» مددی جویم

گردیده نکو شیدا، بی‌پرده کند غوغا

کوی تو شده کویم، از «هو» مددی جویم

 


« ۱۲ »

نیامد

دیدم همگان را و ندیدم خبر از دین

شد در گرو حرص بشر سوخته آیین

فریاد از این معرکه‌هایی که به‌پا خاست!

کاین‌جا خبری نیست به‌جز دشمنی و کین

ظاهر، خط پاکی و صفا، صدق و مروّت

باطن، شده پاک از همه باور دیرین

دل در گرو هر نظری رفت به هر سو

خیری نرسیدی به کسان، از سر تمکین

فریاد کشیدم که چه شد رسم مروّت؟!

برخاست ندایی که مپرس از غم مسکین؟

این مدعیان، رسم و ره جاه گزیدند

ای جاه! بسوزی که ز تو سوخته پروین

آشفته به امّید وفایم که جهان نیز

آغشته به خون است و خدا رفته به کابین

صد بار برآشفت جهان: یار نیامد!

کی توسن آن یار دلآرا بشود زین؟

دادم همه هستی خود، در ره امّید

بسیار شد این خانه به شوقِ رُخ‌اش آذین

ماندم به جهان در غم آن یار، چه تنها!

فریاد که دل گشته ز غم پر تَرَک و چین

ای وای، نکو! خون به دل خلق خدا شد!

تا یار نشیند به سریر سخنِ دین


« ۱۳ »

آه آتشین

ای نرگس نازآفرین! لطف تو شد با ما قرین

ای از همه تو برترین، از تو بود هر مهر و کین

آه ای نگار نازنین! بازآ و این حیرت ببین

ما را تو کفری و تو دین، هم خاتمی و هم نگین

نازآفرینی ای مَهین، عالم ز تو گشته چنین

از تو چه گوید این غمین، زیبا جمالِ مه‌جبین؟!

مهرت مرا کرده غمین، زلفت نموده دل حزین

تیرم زند مژگان چنین، چشمت مدام اندر کمین

خال رخ‌ات غوغای من، نوش لبت رؤیای من

عقبایی و دنیای من، حرفم بود یکسر همین!

من عاشق روی توام، آشفته موی توام

مفتون ابروی توام، هستی مرا آیین و دین

غرق تماشای توام، شیدای آوای توام

یکسر تمنای توام، در آسمان و در زمین

در راه و بی‌راه توام، با گاه و بی‌گاه توام

پیوسته همراه توام، با من تو هستی همنشین

ای جانِ جان‌آگاهِ من، ای دلبر دلخواه من!

ای مهر من، ای ماه من! از تو به من آمد یقین

من زنده سر داده‌ام، از لطف تو آزاده‌ام

با عشق پاک‌ات زاده‌ام، این ذره را هر دم ببین

باز آ، نکو دیوانه شد، از غیر تو بیگانه شد

خُمخانه‌اش ویرانه شد، با سوز و آه آتشین


« ۱۴ »

دولت بیدار

چهره زیبای تو، صورت معنای من

نکته گویای تو، همّت والای من

سایه تفویض تو، سرزده از بیستون

این دل صافی شده، رونق تقوای من

سینه پر سوز من، شد شرر آتشت

دولت پیدای تو، چهره زیبای من

مرکز هستی تویی، دایره آن منم

نقطه پرگارِ تو، سِرّ سویدای من

فیض تو گشته مرا، کشور و ملک وجود

حشمت تو شد به‌حق، دولت پیدای من

مهر تو کرده ظهور، در دل درگاه طور

جلوه ز تو، رخ ز تو، در دل مینای من

فارغ از آثار خود، بی‌همگان در شبی

چون که بدیدم تویی، دلبر رعنای من

خوش به برم آمدی، تا که شود بی‌گمان

محضر رؤیایی‌ات، سینه سینای من

من گل آثار تو، دل به تو دادم ببین!

ای گل آثار تو، رؤیت رؤیای من!

صاحب سِرّی نکو، «حق» بنگر روبه‌رو

غرق تماشا شده، دیده بینای من


« ۱۵ »

شوخ پر فتنه

عاشق شده‌ام، عاشق یار از دل و از جان

افتاده دلم پیش رخ‌اش مست و غزل‌خوان

افتاده‌ام از حق به سراپای وجودش

افشاندن سر در ره او، هست چه آسان!

من عاشق آن یار پر از فتنه و شوخم

آن لوده پر نازِ هوسبازِ هوسران

آن یارِ همه، یار بریده ز همه یار

آن شاهد هر جایی دل، ساحر دوران

جانانه رهیدم ز خود و از غم اغیار

تا راه نمایی به من از خوبی و احسان

من عاشق ذات توام، ای دلبر زیبا

راهم بده بر ذات و به غم‌ها بده پایان!

دیوانه شدم در ره دیدار خوش ذات

زین رو شده دل واله و آشفته و حیران

رفتم ز سر هستی و دیدم همه اسرار

از هر دو جهان، وز همه ذراتِ نمایان

اسما و صفات تو مرا کشت به صد دل

تا آن‌که شدم بی‌دل و بی‌خویش و پریشان

بی‌ایل و تبار و کس و کار و زن و فرزند

بی‌خویش و خود و دار و دیار و سر و سامان

تا آن‌که رسَم نزد سراپرده ذاتت

آشفته و حیران، به سرِ خوانِ تو مهمان

یا دل بگشا و به برم گیر و بده ذات

یا آن‌که هلاکم کن و این‌قدر نترسان

مهمان توام، ای همه خوبی، همه رحمت!

طردم منما، این دل آزرده مرنجان!

جانا بنما بهر نکو ذاتِ نکویت

وانگه بده کامی و دل از سینه تو بستان!

 


« ۱۶ »

پیر عرفان

این دل شده غرق تعب و مستی و حرمان!

چون‌چهره‌ی‌خودبسته‌به‌صدزیورودل‌برده‌ز خوبان

اندیشه من بوده فقط دیدن آن خال نفس‌سوز

ای بی‌خبر از چهره، بیا در بر آن نقطه پایان

دیوانه منم، لوده منم، کشته آن حسنِ دل‌انگیز

جانم به لب آمد، چو بدیدم رخ آن ماه فروزان

سر دادم و دل دادم و دین دادم و آن غمزه خریدم

تا آن‌که نصیبم شد از آن غنچه لب، سهم‌فراوان

من عاشقم و بر سر این لوده دهم، آن‌چه که دارم!

هم داروندار و همه آن‌چه که باشد به دل وجان

روزی که‌بدیدم بَرِ آن قامت و قد، چهره زیبا

بی‌سلسله گردیده و رَستم ز همه مایه امکان

آسوده، تو بردار نقاب و بِکن از سینه دلم را

تاآن‌که رَسَم بی دل و دیده به حضورت، مه‌تابان!

تو دلبر طنّاز من و ماه من و مهر جهانی

بی‌پرده بیا، سایه بزن بر من و بر دیده گریان

من‌دیدم و می‌بینم و دیدن شده کار شب و روزم

بردارتوازروی همه زیور و بگذارشودذاتْ‌نمایان

دور از سر عقل و سر علم و سر فنّ و دل و دینم

فهم و دل و دین و خرد و عشق منی، دلبر جانان!

رضوانِ منی، جنت‌وفردوس و همه آخرتی تو

چشم‌ولب وروی‌وقدوبالای منی، ظاهر و پنهان

من فانی تو گشتم و باقی شدم از پرتو عشقت

هر بار که گویی به نکو دل بدهد، سر دهم آسان


« ۱۷ »

سرای آسمان

من نگویم نزد تو، از این و آن

فارغ آمد دل، ز هر ظن و گمان

دل چو دادم بر سراپای وجود

خود نهادم، پا به بام آسمان

تا رها گردیدم از جور و جفا

جان من شد با ملایک هم‌عنان

راز دل شد، ناز خلوت در حضور

تا گذشتم از سرای کهکشان

برزخ و معراج و موقف‌ها گذشت

تا رسید این دل، به نزد جانِ جان

جانِ جان رفت و برفتم از پی‌اش

تا که دیدم جانِ جانان، ناگهان!

در حضورش، قد خمیده، سر به زیر

تا به من گفتا، که اکنون گو اذان!

گفتم و گفتم، که تا با حق شدم

فارغ از فعل و صفاتش، هم‌چنان

ذات دیدم، ذاتِ بی وصف و مثال

بی‌تعین، بی‌مکان و بی‌زمان

گفتمش واصل نما، جانم به ذات!

ذات حق، آن ذاتِ بی نام و نشان

تا رسیدم، دیدمش؛ هیهات و آه!

شد تعین بی‌تعین، بی‌مکان

ناگه آمد بر سرم هوش و حواس

شد نکو ناسوت و دیدم خود عیان


« ۱۸ »

چرا

چرا ویران نمودی خانه من؟!

چرا آتش زدی، کاشانه من؟!

شکستی تو دلِ پر طاقتم را

نمودی در به در، دردانه من

چو دیدی مستم و دیوانه عشق:

چرا بشکسته‌ای پیمانه من؟!

چرا مسجد گذرگاه عذاب است؟

چرا ویرانه شد میخانه من؟

تو را هرگز نیامرزد خدایم

که بشکستی دل دیوانه من!

منم عاشق، منم دُردی‌کش دهر

بیازردی دل مستانه من

چو کردی شمع دل خاموش، گویی

که سوزاندی پر پروانه من

نکو دیگر نگوید حرفی از خویش

که تو ناخوانده‌ای افسانه من


« ۱۹ »

رقص عشق

شور عشقی به جهان، دلبر مه‌رویانی

رهبر کشور جان، قبله‌گه ایمانی

هم‌نشین مَلَک و هم‌سخن رب جلیل

«لن ترانی» ز تو آید، به حقیقت آنی!

درس «حق» مکتبت، ای بازگشای رخ «هو»!

در برت رقص‌کنان، هر دو جهان قربانی

عاشق روی مهت آمده ذرّات وجود

غنچه از مهر تو بشکفته به هر بستانی

از سر عشق تو گردیده دو عالم پیدا

فارغ از چهره‌ای و چهره بی‌پایانی

دلبرا، با دم تو «حق» سر غوغا دارد!

جمله هستی ز تو و در تو، جهان شد فانی

شور و شوقی به دل بی‌هوس خلوتیان

که شفاخانه هر دردی و هم درمانی

مشکل از لطف تو آسان شود، ای بی‌همتا!

جلوه خوف و رجای همه اِنس و جانی

بر زبان کی سزد آخر که بیارم نامت؟

چون به‌جز نام تو کس نیست سزا، عنوانی

ای نکو! بود و نبود دو جهان جمله از اوست!

خوبی هر دو جهان، جان منی، جانانی


« ۲۰ »

حکم تو

ای مه آخر تو چرا خانه خرابم کردی؟

غم نهادی به دل و دیده، جوابم کردی

سر و سامانْ همه رفت از سرِ مستی با تو

این چه «می» بود که در جام شرابم کردی

افتد از قول و غزل در همگان سوز و گداز

این چه سِرّی است که با لطف، عِقابم کردی

شرط انصاف نباشد که بسوزانی دل

گو سبب چیست که یکباره کبابم کردی؟

دلبرا، شوق من و عشق تو بی‌حاصل نیست

گرچه هر بار به صد عشوه تو خوابم کردی

وعده خلد تو را گرچه که باور دارم

از غم دوزخ خود، غرق عذابم کردی

سرخوشم زین غمِ جان‌سوز و همین ناله ساز

وه که بی‌زخمه «شور»ی، تو «رهاو»م کردی

رنگ رخسار تو را دید مگر، این دل گفت:

از چه ای ماه، چنین پر تب و تابم کردی؟

رسم تو کشتن عاشق بود، ای بی‌پروا!

زدی‌ام آتش و با عشق تو آبم کردی

خون دل می‌خورم و سوز جگر، جان نکو!

نه که بی‌صرفه چنین گوهر نابم کردی


« ۲۱ »

جام صهبای ازل

امشب به کوی عاشقان، فریاد و واویلاستی

از غم‌جهانِ‌اِنس و جان، در سوگ و در غوغاستی

گو تشنگانِ عشق را هنگام سرمستی رسید

چون جام صهبای ازل با حضرت زهراستی

شاه شهیدان بی‌امان، راهی راه «حق» بود

شاهی که نور بی‌حدش، با نور «حق» آراستی

شاه شهان، سلطان دین، بر انس و جان‌باشدامین

هنگام سوگ ماتمش، محشر به‌پا برخاستی

از قهر «حق» آتش به‌پا شد بر زمین کربلا

شور و نوای عاشقی، در دل از او برجاستی

در سوگ آن نور خدا، دل شد سراسر پر نوا

از اوج کرّمنای «حق»، او حضرت والاستی

برهردوعالم رهبر است، عشاق را او سرور است

در عشق «حق» بر مؤمنان، همواره او مولاستی

هر کس از او گوید سخن، اشکش روان گرددعلن

چون شاه مظلومان به حق، فرزند اَو اَدناستی

فردای محشر چون شود، گردد شفیع مؤمنان

جانم به عشق شاه دین، قالوا بلی گویاستی!

سِرّ ازل، رمز ابد، تنها سزد آن حضرتش

از طینت او شد نکو، چون این جهان برپاستی


« ۲۲ »

خطّ حسن

جانا تو خدایی و به «حق» لایق آنی

این هست یقینم، نبود ظن و گمانی

تو عین کمالی و کمال از تو رسیده است

عالَم شده خود بر خط حسن تو، نشانی

تو اولی و آخری و هرچه که هستی است

تو باطن هر سِرّی و همواره عیانی

تو چهره هر ذره و هم ذره کشانی

تو ثابت و هم مُثبِتِ هر خُرد و کلانی

یا رب، تو الهی و تویی قدرت مطلق

من بنده عاصی، تو همه لطف و امانی

بی‌تو نه منم من، نه عیان بوده من و ما

با تو شده‌ام ساکن هر ملک و مکانی

تو لطف به من می‌کنی از هر طرف، ای دوست!

تلخی تو شیرین و تو شیرین‌تر از آنی

من عاشقم و مست و منم زنده‌ات، ای یار!

از عشق وصال تو، منم مست معانی

هر داغ رسید از تو، خریدم به دل و جان

جان را بنهادم، که تو خود جان جهانی

بر من برسد هرچه ز تو، راضی و شادم

من زنده حکم توام و هرچه که دانی

لب بسته‌ام از شِکوه، نه در بند سؤالم

دیوانه تو هست نکو، او به تو فانی

 

 

مطالب مرتبط