مویه: ۵۷
(مـثنویهــای کوتــاه ۲)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | خم ابرو: مثنویهای کوتاه ۲/ محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا،۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۸۹ ص.؛ ۲۱/۵×۱۴/۵ سم. |
فروست | : | مویهی؛۵۷. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۲۱-۲ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
عنوان دیگر | : | مثنویهای کوتاه ۲. |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲/ک۹۳خ۸ ۱۳۹۳ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۶۹۹۸۸۳ |
(۴)
فهرست مطالب
پیشگفتار / ۹
آوارهای بیآشیان / ۱۱
خصم دون / ۱۲
زیارت آدم / ۱۳
گل نیلوفر / ۱۴
شکیبایی / ۱۵
کار من / ۱۶
دشت سینه / ۱۷
سِرّ عالم / ۱۸
ای خوش آن! / ۲۰
پیدای دور / ۲۱
نقش وجود / ۲۳
دل دنیا / ۲۴
چنگ / ۲۶
(۵)
دل مگیر / ۲۷
اشتیاق / ۲۸
تباه / ۲۹
دل خراب / ۳۰
غوغای دینداران / ۳۱
ای باصفا! / ۳۲
طاق طاقت / ۳۳
پژمان خویش / ۳۴
غرور / ۳۵
افسون / ۳۷
خط قرب یار / ۳۸
لحظه / ۳۹
بهاران / ۴۰
فراق / ۴۱
افسانه / ۴۲
در راه / ۴۳
غربت و قرب / ۴۴
هوس / ۴۵
زندگی / ۴۷
غریب حق / ۴۸
(۶)
غوغای ضمیر / ۴۹
هنگامه عشق / ۵۰
پرگار / ۵۱
کشته روی تو / ۵۲
سودای تو ماه / ۵۳
آفرینش / ۵۴
پیشه / ۵۵
غارت / ۵۶
رهرو ساده / ۵۷
همیشه روز / ۵۸
سلسله / ۵۹
کتمان / ۶۰
آتش / ۶۱
درّ و گل / ۶۲
بندگی؛ زندگی با عشق / ۶۳
جای جای / ۶۴
سیه / ۶۵
طریق بندگی / ۶۶
در کودکیام / ۶۷
آدم علیهالسلام و خاتم صلیاللهعلیهوآله / ۶۸
(۷)
پندار من / ۶۹
بهدور از ستم / ۷۰
نقش تصویر / ۷۱
کام دل / ۷۲
دردسر / ۷۳
دل بی طمع / ۷۴
پروای تو / ۷۵
نامرادی / ۷۶
خانهزاد / ۷۷
شیدایی دل و دیده / ۷۸
دو روح / ۷۹
قصه جمشید و کی / ۸۰
گرفتاری و آشفتگی / ۸۱
رنج غمت / ۸۲
دست دو عالم / ۸۳
دیوارش / ۸۴
حسن هستی / ۸۵
جِغّه / ۸۶
(۸)
پیشگفتار
شبنم عشق بر طراوت برگی مینشیند که کرْم نداری بر آن زخمِ حسرت و جراحتِ عقده نزده باشد؛ کسی که وقتی بر میخیزد، تمامْقامتِ حکمت باشد.
عشق از کسی بر میآید که دارای غنای تام در همه چیز باشد. آن که ندارد، نمیتواند عاشق باشد. کسی که عشق دارد، شُکوه دارد، جلال دارد، عظمت دارد، بزرگی دارد، حشمت دارد، هیبت دارد. او از خاک تا افلاک را در خود دارد. طعمِ عشق، در گیلاسِ عزت و ساغر قدرت است، در صفای پاکی و سادگی صداقت است، در غنای دارایی است، در توانِ همهجایی بودن است، در نگاه چشمی است که این و آن برای او تفاوتی ندارد. دلی که گندم تمایز و انگور تفاوت به میان میآورد، بهحتم، در جایی، چیزی ندارد و حسِ کمبود دارد که به دختر درخت رُز، دست میساید.
دلی که دریایی از غناست، هرچه رقص موج برآورد و اشاره بخشندگی بر چشم و گیسو کشد، چیزی از دست نمیدهد. کسی که هرچه میبخشد، چیزی از دست نمیدهد، همواره میبخشد و خم به ابرو نمیآورد، بلکه خم ابروی یار را میبیند و دل به تیغ آن میسپرد. کسی که چنین توانمندی دارد، از هیچ بخشش و گذشتی، هرچند بزرگ باشد، کوچک نمیشود و توانش تحلیل نمیرود و به ضعف نمیگراید. این انسانِ توانمند و مقتدر است که در هیچ بخششی کم نمیآورد و دارای «خط رحمت» میشود.
هستی، تمامی عشق است؛ عشقی که لطفی عام و لذتی فراگیر دارد. عشق، مکنتِ تمام و کمال میآورد. عشق پاک، آخرین خشتی است که بنای بندگی را تمام میکند:
«عاشقم بر تو و بر ابرویت
بستهام دل به سحر گیسویت
ده نشانم دمی خوش آن رویات
تا بیایم بهراحتی سویات
عاشقم من بر آن سر و رویات
بستهام دل به پیچش مویات
دل کشیدم ز جمله گیسویات
چون که مستم ز چشم و ابرویات»(۱)
ستایش خدا راست
- خم ابرو، برگزیده از ص ۴۲ و ۵۹٫
« ۱ »
آوارهای بیآشیان
قرب تو پیدا شد از پنهان تو
عشق تو برد از دلم هجران تو
شد دمادم دل پی پنهان مگر!
تا بگیرد از جهانِ جان خبر!
شور هجرت شد یدِ بیضای من
مانده گر در ره ز من غوغای من
مستم و دیوانه و شیدای تو
مفلس و درمانده و رسوای تو
دل بریدم از سر دنیای پست
تا نخواهم هرچه بود و هرچه هست
شد نکو آوارهای بیآشیان
جان رها از فتنههای این زمان
« ۲ »
خصم دون
خصم دون کرده جانم آزرده
کشته ما را؛ اگرچه خود مرده!
کرده دین و مرام حق بدنام
نام او دارد از پیاش دشنام
سعی ما را به کام خود میبرد
حقِ ما را بدون حق میخورد
بیخبر چون ز صبح فردا بود!
دمبهدم فکر شور و غوغا بود
بیخبر چون ز عدل و داد آمد
کمتر او را خدا به یاد آمد
شد نکو از ستمگران شاکی
چون دلش بوده در پی پاکی
« ۳ »
زیارت آدم
عاشقم و بیخبر از زمانه
مرغ دلم رها ز آشیانه
دلزدهام ز هرچه در عالم است
فدایی زیارت آدم است
بوده به دل جمله جهان نشانه
دل غم تو کرده به جان بهانه
نزد همه میشوی ای جان، عزیز!
اگر که باشد دل و جانت تمیز
کن گذر از ظاهرِ دنیای هیچ!
از ره ارباب خرد هم مپیچ!
همچو نکو رها شو از قید جان
تا برسی محضر جانِ جهان!
« ۴ »
گل نیلوفر
بوده جسم و جان شبیه آب و گِل
جان ما آب است و گل هم خاک دل
ریشه دل، چون گُل نیلوفر است
چون کشد قد در زلالی بهتر است!
بیخبر گشتم گر از ریشه، بدان!
میروم در محضر آن بینشان!
شد نشان او به من، حیرانیام
نه همین اندوه سرگردانیام
در برش بستم به قوّت دیدگان
تا که دل شد آگه از سِرّ نهان!
شد نکو فارغ ز پرگار وجود
تا مَهِ حق جلوه کرد و رخ نُمود
« ۵ »
شکیبایی
گر که عاشق نیستی، بیگانهای
در جهانْ هستی، ولی افسانهای
بیخبر از خویشتن وز غیر خویش
تا نمیدانی رموز دین و کیش
دوری از عقل و خِرد، دیوانهای!
تو نه شمع عشق را پروانهای!
دین حق بگزین که شیدایی دهد
شور عشقش هم شکیبایی دهد
پاکی دل هست شرط دین پاک
باید افتد سر به سر عاشق به خاک!
عاشقی با پاکی دل کو نکو؟!
غیر حرف حق، دگر حرفی مگو!
« ۶ »
کار من
بیخبرم از دو جهان، یار من!
عشق تو شد در همه دم کار من
سر چو سپردم به ره تو عزیز!
دل شده فارغ ز غم و غصه نیز!
بیخبرم از سر پندار تن
جمله تویی دلبر و دلدار من
عشق تو رویید و به جان شد امید
تا به جهان عشق حق آمد پدید
زنده به تو هستم و پایندهام
عاشقتم، تا به جهان زندهام!
دور ز غیر تو اگر شد نکو!
جذبه مهرت بَردش کو به کو!
« ۷ »
دشت سینه
غم به من چون دم شده در نفس و جان
جان من هم میبرد دل بیامان!
غم چو گرگی زد به دشت سینهام
خون دلها ریخت در آیینهام
خون دل را خورد و رفتم از میان
گشتم آخر پیکری بیآشیان
دادهام از کف چو موجودی خویش
گشته دل بیگانه با آیین و کیش
ماجرای من شد از دستم جدا
رفت و افتاد آشکارا در فنا
باخبر یار است از شیداییام
شد نکو عشقش به دل رسواییام!
« ۸ »
سِرّ عالم
بیخبر از ما، جهان با حق روان
تشنه حق بوده عالم بیامان!
مرد حق دارد خبر از نوش و نیش
باخبر باشد ز هر آیین و کیش
باخبر باشد ز اسرار نهان
در دلش آیینه دارد از جهان!
هستِ عالم برتر از این ماجراست
سِرّ هستی، جلوه ذات خداست
ذات حق دارد ظهور دم به دم
گشته عالم چهرهای بی بیش و کم
بیش و کم قید من و مایی بود
داعیه، عنوان رسوایی بود!
سر بگیر از جمله هستی، ای پسر!
درک این معنا نباشد در خبر
سِرّ عالم هست نزد دلبران
زین معانی بیخبر پیر و جوان!
بگذر از اینگونه پردازش نکو!
راز عالم را مگو تو مو به مو!
« ۹ »
ای خوش آن!
این من و مایی، مرا بیگانه کرد
دل ز حق دور و پر از افسانه کرد
کرده جانم را اسیر اهرمن
کشته جان من به دست خویشتن
ای خوش آن دستی که گیرد من ز من!
افکند آتش به دل تا سطح تن
بر کند جانم از این مُلک و مکان
هم بگیرد دل ز سودای جهان
فارغم سازد ز دنیای هوس
جان رهاند از دلِ تنگ قفس
بیخبر سازد مرا از بیش و کم
تا سپارم دل به حق هم دم به دم
بیخبر از فرصت خواب و خیال
شد نکو در بند رؤیای وصال
« ۱۰ »
پیدای دور
لب به لب بنهادم و دیدم به خویش
آنچه بود و هست و میآید به پیش
چشمِ دل گفتا خموشی ساز کن!
بعد از آن، این گفتوگو آغاز کن
دیدم آن پیدای دور از چشم و دید
باطنی دارد پر از لطف و امید
سرسرای سینه دهر وجود
تشنگاه تشنه جود است و بود
رفتم و رفتم مگر گیرم قرار
در سر کوی دلانگیز نگار!
تا که دل شد غرق ذات بیمثال
صاحب هستی خداوند جمال،
چون به ذاتش ره همی بردم ز خویش
بیخبر شد دل ز هر آیین و کیش
ناگهان دیدم نکو رفت از میان
شد رها از غصه و رنج و فغان
« ۱۱ »
نقش وجود
مبتلایم کن به عشق خود چنان
تا ببُرّم دل ز اوصاف جنان
بیخبر ساز این دل از سودای خویش
تا رها گردد همی از دین و کیش
فارغم کن از سر سودای جان
تا رها گردد ز غوغای جهان
دل ز من برگیر و برگیرم ز تن
تا رود از جان من رنجِ بدن
گشت فارغ جان ز هر بود و نبود
لطف حق زد تا به دل نقش وجود
از نمود افتادم، او شد خود به من
شد نکو بینفس و هم بیپیرهن
« ۱۲ »
دل دنیا
شد تباهی در دل دنیا نهان
ز آن سبب جوشد به دلها هم فغان
تا عیان گردد ز هر کس هرچه هست!
از بلندی تا به همواری و پست
خوب و بد سازد وجود خود عیان
دوزخی را دوزخ و مؤمن جنان!
پاکی و خوبی بود خود امتیاز
در دل دنیا تو با نیکی بساز!
زشتی و نامردمی باشد پلید
باید از ناراستیها دل بُرید
دل بده بر حق، بهانه کم بیار
کن دلت را با حقیقت استوار
بگذرد عمر و نمانی برقرار
شرم و خجلت میبری در نزد یار
بیعمل کمتر نصیحت کن نکو!
چون که هستی لحظه لحظه نزد «هو»!
« ۱۳ »
چنگ
در کودکی آمدم به میدان
تا چنگ زنم به زلف جانان
دل شد به در و فتادم از عرش
گفتم چه خوش است عزا بر این فرش
فارغ شدم از رشادت عشق
تا دل بدهد شهادت عشق
در محضر عشق او چه آسان!
دادم به بلا، سر و دل و جان
با رخصت حق زدم به هستی
شد سهم دلم همیشه مستی
یکپارچه شد سر و دل و جان
دیدم رخ حق، چو ماه تابان!
گفتم مه من! نکو فدایت!
گفتا که بهشت من سرایت
« ۱۴ »
دل مگیر
با تو شاد و بیتو هستم من غمین
گر ز سویات غم ببارد نازنین!
شادی جان من از شادی توست
رونق من، خود ز آبادی توست
در پناه تو کنم بس عدل و داد
دلبرا، هر دم مرا بنما تو یاد
رونق و آبادی حق را ببین
دین و دنیا رفته از دنیا و دین
بیخبر شو از دو عالم، ای جوان!
تیغ را کمتر بزن بر استخوان
بگذر از نادان و نالان و ضعیف
دل مگیر از مفلس زار و نحیف
باهدف شو تا که بینی روی حق
دل بکن از این جهان بیرمق
« ۱۵ »
اشتیاق
این دل من عاشق دیدار توست
مست و شیدای تو بودی از نخست
کم کن ای جانا تو هجران و فراق
از تو دارم بر دل و جان اشتیاق
کی جدایی چوب انکار تو شد؟!
جان من یکباره بیمار تو شد
من گرفتار تو گردیدم به جان
فرصتم کم گشته، میخواهم امان
گرچه هستی خود بود گلزار تو
آرزوی من بود دیدار تو
ده امان این خسته را جان نکو
در پناه ذات خود با رمز «هو»
« ۱۶ »
تباه
بال و پرها بشکند آن بیخبر
کن حذر از ظالم پر شور و شرر
غافل از صیاد، خود همواره اوست
میکشد هر جا جوانی که نکوست!
دور گردیده ز خود از هر نظر
ورنه میکرد از ستم یک دم حذر!
دولت ظالم تباه است، این بدان
کی بماند در جهان رسم بَدان؟!
پاره گردد رشته تدبیر او
از قضا درهم شود تقدیر او
جان من بگذر هم از ظلم و ستم
چون نماند بهر تو هر بیش و کم
« ۱۷ »
دل خراب
دل خرابم ساقیا، دستم بگیر
تا بخوانی در سویدایم ضمیر
چشم خود بستم که نابینا شوم
باخبر از فرصت فردا شوم
رفتم از سودای دهر و پند پیر
جمله هستی شد به چشمانم اسیر
دل بریدم از سر خویش و تبار
فارغ آمد جانم از پروای عار!
خویش را گفتم که برخیز از میان
ناگهان آن مه عیان شد از نهان
تا که دیدم مه به آن برج تمام
گفتم احسن، آفرین، وانگه سلام!
« ۱۸ »
غوغای دینداران
دوری از پیرایه ما را شد مرام
پاک کردم دل، شدم در پای جام
شد رها تا دل ز سالوس و ریا
فارغ آمد از سر جور و جفا
دل بریدم تا ز هر ناپاک کام
رفتم از ننگ و بیفتادم ز نام
عشرت حق شد به دل، قربم به جان
قرب حق شد ذکر روزان و شبان
در برِ حق چون بیفتادم ز خویش
دل برید از مذهب و آیین و کیش
رفتم از غوغای دینداران سست
دل از این نابخردان خود را بشست
حق نما ختم امور ما به خیر
شد نکو فارغ ز مسجد یا که دیر
« ۱۹ »
ای باصفا!
در دلم باشد غمی پر ماجرا
کردهای آشفتهام ای باصفا
مرحمی نِه بر دل من، ای عزیز!
جان من گشته ز دوریات مریض
مستم و دیوانه رویات منم
گشته کاهیده ز هجرانت تنم
دلبرا، این دل به تو شد مبتلا
بوسهای از کنج لب ده بیصدا
دلبر و دلدار من هستی تو شاد
نازنین! هر لحظه کن ما را تو یاد
شد نکو دیوانه روی تو ماه
لحظه لحظه دل کشد از سینه آه
« ۲۰ »
طاق طاقت
دل چو دادم، دیده در من کور شد
هر چه نزدیکش شدم، خود دور شد!
طاقتم طاق آمد از این ماجرا
تا که راحت شد دل از دنیا جدا
دل کنار عشق از غم دور شد
تا که جان دولتسرای حور شد
رفتم از غوغای دهر بیامان
آن که پایانش بود یکسر خزان
دل بریدم چون ز صحرای خودی
شد به جانم «هو» هُدا و هم هُدی
غرق حق سینای دل با طور شد
بیخبر از هرچه غیر از نور شد
« ۲۱ »
پژمان خویش
از غمت گم گشتهام در جان خویش
هجر تو بنموده دل پژمان خویش
دوری تو داده بر این دل شکیب
شد به من از هجر تو حیران نصیب
راحت جانم بود قرب تو دوست
ذکر تو در جان من همواره «هو»ست
کرده هجر تو دلم ویرانسرا
کی رها گردد دل از این ماجرا؟
جان و دل در راه تو دادم به هیچ
پس به گرداگرد جان من بپیچ
ای دلآرا دلبر شاد و جوان
در فراقت گردم آخر ناتوان
نازنین دلبر! دلم را چاره کن
چاره این مخلص آواره کن!
« ۲۲ »
غرور
خصم دون همت! رها کن کید و ریب
بگذر از دنیای پر از نقص و عیب
کید و ریب و جهل و زشتی، باطل است
گر به خوبی رو کنی، آن حاصل است
دل به حق بر بند و رو آور به او
سربهسر هستی بود رخسار «هو»
بیخبر گردیده ظالم از غرور
کرده خود را از درستیها به دور
سینه پاکی دریده او به زور
مفلسان را کرده او راحت به گور
فارغ از حق است و غافل از خدا
بیخبر از آه و سوز بینوا
کن خدایا ظالمان را بینصیب
از خوشی و خیر ده بر هر غریب
بندگانت را بده تاب و توان
تا که گیرند حق خود را بیامان
« ۲۳ »
افسون
دردمندم، درد من افزون نما
غیر خود را از دلم بیرون نما
شد «تویی» مرز من بی دست و پا
جان من با سِحر خود افسون نما
فارغ آمد دل ز غوغای امید
بر دلم از لطف تو خیری رسید
خیر من باشد قرار وصل تو
فرع من یکسر بود از اصل تو
من مرید ذات یکتای توام
بیخبر از شور و غوغای توام
عشق من باشد وصول ذات تو
رفته از این دل خودی، حرفم شنو
مینشینم در ره دیدار تو
تا نفس آید، منم بیدار تو
« ۲۴ »
خط قرب یار
من غریب ملک خویشم، ای هوار
دورم از دیار و دار این دیار
بیخبر گردیدم از افلاک و خاک
گشتم از ملک و مکان یکباره پاک
دل به من بسپرده خط قرب یار
لحظه لحظه میدوم با این قرار
گر ببینم لحظهای رخسار یار
خود فدا سازم به پای آن نگار
نازنین یارم، بیا در دل نشین!
بگذر از من، کم نما خود در کمین
عاشقم، مستم دلا، دیوانهای
از دو عالم گشته دل بیگانهای
« ۲۵ »
لحظه
زندگی یک لحظه جانا بیش نیست
در کنار لذتش کم نیش نیست
نوش و نیش زندگی کی شد ز پیش؟
آنچه آید بر سرت، باشد ز خویش
هرچه در عالم کنی، یکسر ز توست
کهنه باشد آن عمل یا آن که نوست
عاقلی یا مست و یا دیوانهای
یا که از جان و دلت بیگانهای
بگذر از غوغای عالم هرچه هست
رو به پاکی کن، دلی آور به دست
هرچه میبینی به دنیا مو به موست
دلبر و دلدار و دل، یکسر نکوست
« ۲۶ »
بهاران
در بهاران عشرت گل دلرباست
اندکی زآن پس، خزانش برملاست
این بهار و این خزان زندگی
دارد از پی، خود بسی پایندگی
روز غفلت چون خزانت بیصداست
مرگ و مردن از برایت بیریاست
آخر این دنیا نماند بهر تو
میشود هر لحظه دنیا نو به نو
بگذر از دنیا که تا یابی بقا
از پس مردن، نیابی تو فنا
لحظه لحظه در جهان آسوده شو
در جهان هرگز نمانی، این شنو
« ۲۷ »
فراق
سینهام غرق ماتم و درد است
چهرهام از فراق تو زرد است
خانه دل همی پر از گرد است
کی دل عاشق این چنین سرد است؟
ای غم بیرمق ز من بگذر
بهر خود برگزین دل دیگر
سینه سینه شده دلم ویران
شرحه شرحه دلم شده حیران
در فراق نگار بس زیبا
رفته دل از سر همه دنیا
دلبرم بوده پاک و بیهمتا
باصفا و خوش و چه بس رعنا
« ۲۸ »
افسانه
عاشقم بر تو و بر ابرویت
بستهام دل به سحر گیسویت
ده نشانم دمی خوش آن رویات
تا بیایم بهراحتی سویات
دلبرا، سلسله شکن از ما
تا نشینم برِ تو من تنها
بس فدایی تو دلآرایم
گشتهای تو دل و سر و پایم
کردهام دل تهی ز خود جانا
سربهسر تو شدی به من پیدا
بیخبر گشته دل ز بیگانه
جز تو یکسر همه شد افسانه
من نیام جز تو ای مهین دلبر
در بر تو شدم یکی پیکر
« ۲۹ »
در راه
درد دل شد به جان من بسیار
خون به چشم و دلم شد از دلدار
در رهت پا و سر ندارم یاد
هستیام شد همه به راه باد
هرچه خواهی بریز بر من غم
کی گریزد دل من از ماتم؟
دل فدایی تو شده، ای ماه!
روز و شب بوده چشم من در راه
بینمت لحظه لحظه ای دلبر
فارغ آمد دلم خوش از هر سر
بیخبر جان و دل شد از دنیا
تا شدی در دلم همی پیدا
« ۳۰ »
غربت و قرب
غربت من بوده از قرب تو دوست
بودهام من تو، سراپا مغز و پوست
از تو باشد دوست، وز تو هم عدوست
جمله دریا درون این سبوست
بیخبر کی بودهای تو در میان؟
هرچه باشد، از تو دارد خود نشان
جمله هستی تویی بی هر نشان
شد نشان جمله عالم خود گمان
ای جمال آفرینش، ای کریم
رحمت عالم تویی، هستی رحیم
دل به تو دادم خوش از روز ازل
تا ابد دارم تو را خوش در بغل
« ۳۱ »
هوس
فارغ از دینم و کفرم هوس است
دلم آزرده ز هرچه قفس است
کفر و ایمان تو از ریب و ریاست
زین سبب دنیا همیشه پرجفاست
هستی ما سربهسر یک نفس است
دل آزاده نه در بند کس است
بیخبر گردیدهام از دو جهان
تو همه هستی و من نی در میان
باشد این غوغای عالم از تو دوست
هرچه باشد، از درون این سبوست
اهل دنیا را سخن از باطل است
کار آنها جملگی لا طایل است
بگذر از باطل، بزن چنگی به «حق»
جمله هستی شد او در هر ورق
حق بود دریا و حق خود ساحل است
هر که غیر از حق ببیند، غافل است
« ۳۲ »
زندگی
این جهان آیینه رخسار اوست
چهره زیبای حق، دیدار اوست
ذره ذره جملگی آثار اوست
این همه چهره خود از پندار اوست
چهره او هست خود قول و غزل
شد ابد خود چهرهای نو از ازل
زندگی شد نغمه گفتار او
هستی عالم شد از پرگار او
ظاهر و مظهر سرای رؤیت است
دیده عالم، جمال همت است
دیده هستی که میبینی به حق
بوده رخسارش ورق اندر ورق
« ۳۳ »
غریب حق
حق غریب و قلمِ غربت از اوست
طالع ساده و هر دولت از اوست
بیخیالی و همه همت از اوست
باخبر باش که این حکمت از اوست
پیرهن چاک دهد ساده حریف
او بهار است و از او هست خریف
عاشقْ او هست و از او دیوانه
جام می او، خود او پیمانه
من چه گویم که تو خود بیخبری
صامت دولتی و بیاثری
بگذشتم ز سر دولت و دین
دین من داده به باد این آیین
« ۳۴ »
غوغای ضمیر
تشنهام من، مست مستم ای نگار
دل ز عالم کندهام بهر تو یار
بیخبر گشتم من از سودای دهر
دل نگنجد در درون نهر و بحر
غرق نورم، کی کجا بینی تو نار؟
دل گرفتار آمده بر آن نگار
عاشقم، دیوانهام دستم بگیر
فارغ آمد دل ز غوغای ضمیر
« ۳۵ »
هنگامه عشق
نایافته ره عقل در این راه دراز
عشق آمد و گفتا که بود راه تو باز
کندیم دل از عقل و هم از فهم، که یار
گفتا که به راه عشق، گامی بردار
رفتیم و رسیدیم، بشد آن در باز
فرمود: بیا در بر من با صد ناز
هنگامه عشق آمد و زد دیده من
افتاد به خاک او، همه روح و بدن
وانگه عیان شد به برم در هر بار
با صد قد و قامت و دل و چشم، نگار
« ۳۶ »
پرگار
اندرون من شده ظلمتسرا
باطنم گشته سراپا ماجرا
کرده دل عشق تو را در خود بهپا
گشته با غیر تو او ناآشنا
چهره دل بوده خود پرگار خویش
گرچه دل در سوز تو شد ریش ریش
سوز تو باشد انیس من به شب
تشنه گردیدم به تو جانا ز لب
بیخبر گشتم ز غوغای جهان
آشنایم بر تو ماه بینشان
« ۳۷ »
کشته روی تو
دلبری مست و لودهای زیبا
نازنینی و دلربا جانا
عاشقم بر تو، ای گل رعنا!
رُخ نما، وز دلم گره بگشا
جان فدای تو نازنین دلبر
کشته روی تو مهین پیکر
دلبر باصفای من هستی
تو مه دلربای من هستی
بگذر از من، بیا رهایم کن
بیخبر هستم، آشنایم کن
« ۳۸ »
سودای تو ماه
دل من هست همه غرق صفا
رفته از جان و دلم جور و جفا
مستم و عاشق و دل دیده تو را
شده با رؤیت روی تو رضا
سینهچاکم ز سر لطف تو دوست
روی ماه تو دلم را دلجوست
عاشقم بر سر سودای تو ماه
رفتم از خویش و شدم بر تو به راه
ای دلآرام من، ای رونق دل
گشته دل در بر تو ماه، خجل
« ۳۹ »
آفرینش
چهره افسردهام از حیرت است
این دل بشکستهام از غیرت است
جان و دل از غیر «حق» در نفرت است
چون سراسرْ آفرینش رحمت است
حیرت و غیرت همه باشد از او
سر به سر باشد هر آن جلوه ز «هو»
بیخبر هستم ز دنیا و ز دین
دل بریدم از سر کسوت، همین
دادهام دل بر تو یکسر، ای عزیز!
هرچه از تو شد، مرا سازد تمیز
« ۴۰ »
پیشه
از کجی بگذر که کار جاهل است
بگذر از زشتی که کاری باطل است
پاکی و مهر و وفا از عاقل است
ظلم و بیباکی، ملاک غافل است
رحم و انصاف و مروت پیشه کن
از مکافات عمل اندیشه کن
چهره عشق و صفا را بین به دل
بگذر از خاک و رها کن آب و گل
« ۴۱ »
غارت
من ننالم در بر دشمن ز دوست
شکوه من کی از او نزد عدوست؟
دل چو برد از من، بدیدم خود که اوست
گفتم از او هست دل، کی از «نکو»ست؟
غارت دل کرد و گفتم هیچ نیست
غیر از او، دیگر بگو دیوانه کیست؟
فارغ آمد دل ز سودای جهان
چون که شد در سرسرایی از امان
« ۴۲ »
رهرو ساده
این دل دیوانهام غرق بلاست
در ره تو کی دویدنها خطاست؟
خاک راهم تا رسم بر منزلت
دل بریدم از همه بهر دلت
هرچه در ره آیدم آن از شماست
رهرو ساده ز پای تو بهپاست
جمله عالم سراپا مو به مو
از تو باشد، دوست باشد یا عدو
هرچه گویم از تو، کوته باشد آن
بهتر آن باشد رَوَم من از میان
« ۴۳ »
همیشه روز
سینهام غرق ماتم و درد است
سوز دل، خشک و تلخ و هم سرد است
دل مرا پر ز آه و حسرت شد
هر خوشی پابهپای نقمت شد
این دلم چهره چهره نرد است
چهره دل، سراچه گرد است
درد دل کرده سینهام پر سوز
شب بود بهر من همیشه روز
در ره عاشقی بدادم خویش
پر کشیدم ز مذهب و هم کیش
« ۴۴ »
سلسله
عاشقم من بر آن سر و رویات
بستهام دل به پیچش مویات
دل کشیدم ز جمله گیسویات
چون که مستم ز چشم و ابرویات
سلسله را ز پای من بگشا
آنچه غم بوده در ره یغما
عاشق و مستم و دلآسوده
بر تو دل گشته جمله آلوده
بیخبر شد دل از غم دوری
دل بریدم ز نار و هر نوری
« ۴۵ »
کتمان
دم به دم دل، تو را کند مهمان
رؤیت تو به دل شده آسان
تو مرا جانی و مرا جانان
میکنم دیدن تو را کتمان
نازنین چهرهای به من، ای ماه!
از دلم بودهای تو خود آگاه
شد قدر چهره چهره رویات
هم قضا پیچ پیچ گیسویات
از قضا و قدر بریدم دل
جز تو ما را نشد دگر حاصل
« ۴۶ »
آتش
آتشی دارم به دل از عشق دوست
سوز عالم در دلم از روی اوست
آتش این دل نه خاکستر شود
کی مرا عشق رخاش ابتر شود
آب صافش خالی از بحر و سبوست
این دل من پاک و زیبا و نکوست
نازنین یارم درون دل نشست
تا دلم را بر دو عالم خوش ببست
ما و من رفت از وجود او ز دل
شد دلْ او، او شد دلم؛ غیرش بِهِل
« ۴۷ »
درّ و گل
پیش نادان دُرّ و گِل یکسان بود
نزد جاهل گاو و خر، انسان بود
عاقل است و سر به سر حیران بود
او به ظاهر آدم، او حیوان بود
کرده دنیا را همین معنا خراب
هست دریا گویی و باشد سراب
بیخبر میباشد از فردای خویش
هست در بند سبیل و شال و ریش
مرد حق باشد به دنبال نگار
سر به سر دارد هوای وصل یار
« ۴۸ »
بندگی؛ زندگی با عشق
معرفت در اهل دنیا چون کم است
عاقل و بیمایه گویی در هم است
رونق دنیا به ظاهر، غم بود
در دل اهلش، صفا چون نم بود
بگذر از دنیا، برو اندیشه کن
راه خوبان را همیشه پیشه کن
زندگی باشد متاع بیش و کم
بگذر از شادی و بگذر هم ز غم
راه پاکی برگزین در زندگی
زندگی با عشق، یعنی بندگی!
« ۴۹ »
جای جای
دلی دارم که یکسر خسته باشد
به غم در هر زمان پیوسته باشد
جدا گردیدهام از راحت جان
دل از سودای خوبان رسته هر آن
شکسته جای جای این دل من
بود پژمرده هر دم محفل من
دگر از بند و بستش ناامیدم
که رفته از درستی هرچه دیدم
دل از خوبان به یکباره بریدم
که دست از آرزوهایم کشیدم
« ۵۰ »
سیه
اهل باطل کی به خوبی خو کند؟
گرچه در ظاهر بسی «هو» «هو» کند
ظاهرش با دین، ولی باطن پلید
کی به دل سودای «هو حق» را شنید؟!
هرچه آید از بدی، او بو کند
گر نباشد باورت، گو رو کند!
چهره چهره، صورت اهل جفا
شد سِیه از کینه در هر ماجرا
بگذر از جور و جفای این و آن
در ره پاکی بکوش و حفظ جان
« ۵۱ »
طریق بندگی
بیخبر از حق، بسی «هو» «هو» کند
با وجود حق، به غیرش رو کند
اهل حق تنها به حق رو میکنند
بر طریق بندگی خو میکنند
شد سراسر حق همه جای جهان
حق بود جمله جهان را آشیان
من چه گویم از قد برج جفا
از کجی ناسپاسان دغا
بگذر از زشتی و حق را شو مرید
تا رسد از حق به تو شورِ امید
« ۵۲ »
در کودکیام
در کودکیام، طریق طی شد
ساغر بشکست و جمله می شد
دیگر چه بگویم از جوانی؟
کتمان کنم عالمی به آنی
دانی تو به من خزان کی شد؟!
عمرم ز دو سر، به برج دی شد!
آسوده بگو نکو تو حق را
فارغ ز جفا و جور دنیا
« ۵۳ »
آدم علیهالسلام و خاتم صلیاللهعلیهوآله
دیده چون پر ز آه و حسرت شد
فارغ از رمز و راز کثرت شد
دل، رها خود ز دور حیرت بین
راحت از طمطراق غفلت بین
در بر تو مهِ دلآرایم
عاشق و شاد و مست و شیدایم
ای مهیندلبر همه عالم
خاتم (ص)از تو بود، ز تو آدم !
سینهچاکم به راه تو دلبر
باشد از عالمی غمت بهتر
« ۵۴ »
پندار من
در دلم جز ذات تو هرگز نماند
جان من جز ذات تو هرگز نخواند
ذات تو میدان دیدار من است
سر به سر موضوع پندار من است
چون دلم جز ذات تو از خود براند
در دلم ذات تو را یکجا نشاند
قرب ذاتی، رونق جان من است
ذات تو، دین است و ایمان من است
هستی از ذات تو گردیده پدید
غیر ذات تو جهان بر خود ندید
« ۵۵ »
بهدور از ستم
گر با می و مطربی، غمی پیش میار
حوریصفتی گزین به هر گوش و کنار
بگذر ز سر بود و نبود دو جهان
«خوش باش و مخور غم جهان گذران»(۱)
یا رب، برسان آن که بهدور از ستم است
فارغ ز گناه و محن و رنج و غم است
گیرد مگر از خلق جهانی یکسر
دستی که بداده جدّ او پیغمبر
۱٫خیام.
« ۵۶ »
نقش تصویر
بر من ای دل، دلـی دگر آور
تا که گردم به ملک دل سرور
دلبری خواهم از همه پنهان
تا که بینم جمال او در جان
کن تهی جان من، تو از پیکر
تا که گردم فدای آن دلبر
شور و شیرین او به دل گیرم
تا دهد دل به نقشِ تصویرم
بینمش در وجود خود آن ماه
فارغ آیم ز حسرت و هم آه!
« ۵۷ »
کام دل
من غریبم، بیدل و یار و قرار
بال و پر بشکستهای دور از دیار
من ز دل دور و دل از من دورتر
فارغ آمد دل ز سودای سفر
شد مرا دل، خود سراپای نگار
چون بگفتا کام خود اکنون برآر
کام دل شد غرق سودای وجود
بیخبر گشتم ز هر بود و نبود
با دل و دلبر شدم راهی به راه
تا که دیدم در خودم رخسار ماه
« ۵۸ »
دردسر
فهم من شد از برایم دردسر
جان من یابد ز هر رازی خبر
یا رب این فهم سرم را زن به ذات
تا که فارغ آید از عزی و لات
دل رها بنما هم از هر شور و شر
تا که گردد خود سراپایش گُهر
آفرین بر نقش زیبای ازل!
تا ابد زد بر دلم نقش غزل
« ۵۹ »
دل بی طمع
در حضور حق چه جای خویش و غیر
بیطمع شد دل ز شر و هم ز خیر
عشق تو صدق دلم بگشود باز
فارغ از سودای هر ناز و نیاز
دل رها از ظاهر و باطن چنان
شاهدم باشد یقین بی هر گمان
بیطمع شو گر که باشی مرد راه
بیطمع بودن گُشاید خود نگاه!
گر رهایی از طمع، آزادهای
مرد راهی، بهر حق آمادهای!
« ۶۰ »
پروای تو
دل تهی سازم چو از خاشاک و خاک
ریزم اشک غم ز دیده، پاک پاک
تا کی از هجر تو سوزد دل مدام!
تا به کی دیدن حضور خاص و عام؟!
جان من هر لحظه میگردد فدات
گرچه چون گُلبرگ باشد چاک چاک
سینهای دارم پر از پروای تو
گشته سر تا پا دلم شیدای تو
هرچه میبینم به دل، دیدار توست
ظاهر و باطن، همه پندار توست
« ۶۱ »
نامرادی
نامرادی شد مراد سینهچاک
دل برید از خویش و سر را زد به خاک
صرفه کی دارد برایم این کمند؟
فارغ از ناسوتم و غوغای بند
چون رها گشتم به پاکی از مغاک!
گفتمش جان و دلم بادا فداک!
« ۶۲ »
خانهزاد
فرصتم رفت و نباشد به سرم غیر وصال
نه به کف حاصل ایام، بهجز خواب و خیال!
خانهزاد هنرم، از دم استاد ازل
شده کارم همه شب بافتن نقش غزل
گشته دل غرق به ذات و دَمِ پرگار وصال
گرچه دورم، شده هر لحظه دلم غرق جمال
دل شده چهره ذات از لب جانانه دوست
جان و دل رفته ز پندار به کاشانه دوست
شدهام دیده به راه قدم مست نگار
تا مگر بوسه بگیرم ز لبش بر لب دار!
« ۶۳ »
شیدایی دل و دیده
چهره باطن تو دید چو دل
گشت با خاک زمین هممنزل
تا که شد وصل تو بر من پیدا
شد دل و دیده دمادم شیدا
تا که دیدم رخ تو هم در دل
فارغ آمد دلم از هر مشکل
من شدم سادهدلی آسوده
فارغ از آنچه به دنیا بوده
تا شود در خطِ عشقت ماهر
گشت دل در دل هستی ظاهر
« ۶۴ »
دو روح
لیلی و مجنون دو روح بیبدیل
بوده وصفی از تو و رب جلیل
در دل عالم، هوای عشق اوست
سر به سر آشفته رخسار «هو»ست
فارغ و واصل وَ یا کور و علیل
بوده چون نمرود و آن دیگر خلیل
ذره ذره آنچه آمد در وجود
چهرهای باشد هم از ربِ وَدود
آنچه بود و هست، از دلدار ماست
آشنای او مرا هم آشناست!
« ۶۵ »
قصه جمشید و کی
دلنگران نیستم از بیش و کم
در ره عشق تو مها میدوم!
مستم و مجنون توام دم به دم
دم به دم از شوق تو فارغ ز غم!
ای دل دیوانه بزن جام می
کم تو بخوان قصه جمشید و کی
جام بگیر از کف ساقی مست
هم ببر از یاد هر آنچه که هست
شاهد بزم مه رعنا تو باش!
غرق ادب، غرق تماشا تو باش!
« ۶۶ »
گرفتاری و آشفتگی
درد ما را کی تو دانی ای فلان؟!
چون تهی گردیدی از سوز نهان
من گرفتارم اگر بر زلف دوست
این گرفتاری همه از سوی اوست
تو گرفتاری به هر ظن و گمان
شد یقینِ دل مرا خود قوتِ جان
بیخبر شو، چون نکو پروا مکن
بگذر از آشفتگی، غوغا مکن
« ۶۷ »
رنج غمت
ای دلبرِ دل ز من بریده!
آسوده به خلوتی لمیده
بگذر ز فراغ و خلوت خویش
فارغ شده دل ز مذهب و کیش
دل در ره تو ستم کشیده
از رنج غمت قدش خمیده
آسوده نشسته خود به راهت
شاید که فتد به من نگاهت
بنگر به نکو ز خلوت دل
تا حل بشود تمام مشکل!
« ۶۸ »
دست دو عالم
نالم از دست دو عالم گر کمی!
گریم از سودای آدم هر دمی!
جملگی ملک دو عالم چیست چیست؟!
هرچه میگویی، نمیبینم که نیست!
رفته از سودای عالم آدمی!
چون شد از پیدای خاتم، خاتمی
دل چه گوید در بر پیدای عشق؟!
تا کند خاموش هم غوغای عشق
عاشق بیپا و سر! جانِ نکو،
رمزی از اسرار حق با ما بگو!
« ۶۹ »
دیوارش
نَفَسی در قفسی، بوالهوسی!
تو گرفتار هزاران قفسی
بشکن از شوق خدا دیوارش
تا رود از دل تو آثارش
گر تو را زنده کند هر نفسی
از سر لطف، به جایی برسی!
شد نکو زنده به دیدار، از آن
که دهد در بر جانانش جان
« ۷۰ »
حسن هستی
بیخبر گشتم ز غوغای جهان
فارغ آمد دل ز پیدا و نهان
حسن هستی شد ظهور بیش و کم
تا ببینم چهره دشت و دمن
شد دل عالم بهدور از هر امان
تا که بینم یار خود را در میان
هستی ما شد ظهور ذات هو
ذات او با ما بود در گفتوگو
شد نکو شیرازه ظرف وجود
داده از کف آنچه میگوید حسود
« ۷۱ »
جِغّه
در ره عشق تو مها میدوم
رفته دلم بهر تو از بیش و کم
مستم و مجنون توام دم به دم
دم به دل افتاد و ز دل رفته غم
ای دل دیوانه، بزن جام می
کم بنگر جِغهّی جمشید و کی
همرهی یار دلآرا خوش است
تو ببر از یاد هر آنچه که هست
شاهد بزمِ مهِ رعنا منم
حق دل و شد جمله جهان این تنم