تیغ تقدیر

تیغ تقدیر

مویه: ۶۰

قصیده‌هایی زیر تیغ تقدیر



شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : تیغ تقدیر: قصیده‌هایی زیر تیغ تقدیر
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۴۲ ص.‬؛ ‏‫۱۴/۵×۲۱/۵ س‌م.‬
‏شابک : ‏‫‬‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۰۰-۷
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : فهرستنويسی كامل اين اثر در نشانی: http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏عنوان دیگر : قصیده‌هایی زیر تیغ تقدیر.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‏‫۳۷۷۷۰۳۳

(۴)


فهرست مطالب

پیش‌گفتار / ۷

جناب حق

خط رحمت / ۹

حکمت و لطف قضا و قدر / ۱۰

چهره آفتاب

ساغر شکسته / ۱۴

دل سرگشته / ۱۵

هیبت عالم

فال عشق / ۱۷

عشق بی‌حدود / ۱۹

گل و بلبل / ۲۰

محراب دل

(۵)

سجاده رنگین شد به خون / ۲۳

لب خون‌بار یار

دیوانه عشق تو / ۲۵

غل و زنجیر / ۲۶

کبوتر یتیم

مادر تو / ۲۹

پدر مرده / ۳۱

خداخواهان مست

دادِ خدایی / ۳۳

فردای سیاه / ۳۵

وفاداران / ۳۷

شهاب / ۳۸

(۶)


پیش‌گفتار

خداوند هم در باطن است و هم در ظاهر. ظاهر عیان حق‌تعالی است. ظاهر عیان عشق است. عشق، عشق است که ظهور یافته و به عیان رسیده است. عشق، ظهور را می‌طلبد و حصار مستوری را هرچه باشد، می‌شکند؛ چرا که عشق، اگر پاک باشد، حصار برنمی‌دارد. خداوند وقتی اوج عشق خود را می‌بیند که به ظاهر خلق خود نظر افکند؛ ظاهری که دوستش دارد و عشق اوست که آن را نقش زده است. ظاهر، نقش عشق حق است. اوج بروز عشق حق‌تعالی وقتی است که خداوند به آفریده‌ای می‌نگرد. وقتی خداوند بنده‌ای را به عشق می‌نگرد، برای او به عشق، تقدیر می‌کند. تقدیر به عشق است و تدبیر خلق، اگر به عشق پاک باشد، تفاوتی با تقدیر حق‌تعالی ندارد، وگرنه بنده در پی چیزی است که برای او به حکم عشق، خوشایند نیست و عشقِ حق می‌طلبد که امری دیگر را برای او رقم زند. بنده اگر عشق پاک داشته باشد، تدبیر را فرو می‌نهد و لحاظ دل حق‌تعالی را می‌نماید. به حکم عشق، باید ملاحظه دل حق را نمود، که کم‌ترین مخالفتی همان، و شکسته شدن دل نازک حق‌تعالی همان. کم‌ترین مخالفتی با بنده‌ای که مصلحت و خیری را پی‌گیر است، همان و شکسته‌شدن دل حق‌تعالی همان!! باید مراقب دل حق‌تعالی بود! همین گزاره عاشقانه را به ظرافت مراعات کردن به گونه‌ای که بشود هم جانب دل حق‌تعالی را داشت و هم جانب دل بنده را، تمامی حکمت و بلندای معرفت است؛ تا بر مدار حکمت، مصلحت و خیر می‌باشد.

کسی که عشق پاک دارد، شهره می‌گردد. خداوند عشق دارد و دلی نیست که حق‌تعالی را نشناسد. کسی که شهره گشتن و رسوایی گردیدن را نمی‌پسندد، عاشق نیست و هنوز در بند تدبیرهای خلقی و حکم‌های خِرد خُرد خود است.

کسی که عشق پاک دارد دلواپس معشوق می‌گردد. کسی که دلواپس است نه خواب دارد و نه چرت. خداوند چنان عاشق بندگان خود هست که حتی آنی خواب و چرت ندارد و خود مواظب هر یک از آفریده‌هاست. خدایی که عاشق است و به اقتضای عشق، خواب و چرت ندارد، خود رتق و فتق هر پدیده‌ای را در اختیار دارد و آنان را به نظام تدبیرهای خلقی نمی‌سپرد و تیغ تقدیر عشق را، آن هم به دست خود، برای آنان به میان می‌آورد و تقدیر هیچ پدیده‌ای را به فرشته یا مأموری از غیب احاله نمی‌دهد و آنان تنها مأمور تقدیر حق‌تعالی هستند و بس:

«دل گرفتار تو گشته، فارغ از بیگانه‌ها

داده خود هستی ز کف، دور از خرابی و صواب

یا بیا و یا ببر، یا چاره‌ای دیگر نما!

یا بکش با تیغ ابرو، یا ز من رخ برمتاب»!(۱)

ستایش خدا راست

  1. تیغ تقدیر، ص ۱۶٫

« ۱ »

جناب حق


خط رحمت

چه بس یار من صاحب عزت است

قدر قدرت و شوکت و دولت است

همه پاکی و صدق و جاه و جلال

همه مکنت و قدرت و نصرت است

همه نور و نار و همه شور و عشق

دم روح و راحت، خط رحمت است

غنای تمام و صفای تمام

به هر باغ و گلشن خود او حشمت است

جمال و جلال و وصالش تمام

بود جمله او، او همه هیبت است

مرا شد تخلق به اوصاف حق

به او بندگی مایه شوکت است

چو هستی منم عاشق آن جمال

که عشقم به حق از سر فطرت است

جهان سربه سر پر ز عشق و صفاست

که سرتاسر لطف آن لذت است

توکل کنم من به آن لا یزال

که بر من از او این همه مکنت است

حکمت و لطف قضا و قدر

جهان را ز عشق، او به ظاهر کشید!

به اوج و حضیضی که در خلقت است

ز لطفش قلم بهر تو می‌زند

قضا و قدر بر تو از حکمت است

اگر حق به حکمش بگیرد سری

دهد نصرتی که خود از نعمت است

بگیرد ز تو هم اگر دولتی

مپندار آن بر تو از نکبت است

اگر شد نصیبت غم و سوز و آه

بسوز و بساز این تو را صحت است

مگو غم، بگو خیر محبوب من!

که دل وقت غم، صاحب رفعت است

رها کن فنا را، بقا شأن توست

که غیر بقا، مایه نقمت است

زن و مال و فرزند و خویش و تبار

خوش است، گر ستایی، خود از نخوت است

بریدی اگر از تعلّق، بدان!

که مقصد تو را کوی آن حضرت است

به هر کس دهی دل، رهایت کند

برو سوی حق، گر تو را رغبت است

بدان حق، ببین حق، بگو حق همه!

که حق، هر کجا مایه صولت است

قد و قامت و زلف و رویش ببین

جدا کن ز خود هرچه را عادت است

بکش ناز حق، تا کشد ناز تو

خدایی که نازش تو را راحت است

چه گویم که ناگفتنم بهتر است

به نزدت سکوتم همه خلوت است

فدایت شود جان پاک نکو!

که مرگش به نزد تو از رؤیت است


« ۲ »

چهره آفتاب


شیشه عمر

بس خراب است این دل سرگشته، جان را کن خراب

دورم از آیین و مذهب، از کتاب و از حساب

دلبرا بشتاب و بشکن شیشه عمر مرا!

رفته این دل از دو عالم، کرده بر تو او شتاب

گشته از امروز و فردا بس که آسان بی‌خبر

فارغ از دنیا شد و عقبا و پاداش و عقاب

عاشقم، مستم، گرفتارِ توام، ای نازنین

چهره خود بگشا و قد بنما و از من رو متاب!

بی‌خبر گردیده دل از دو جهان خوب و بد

فارغ از خُرد و کلان و زشت و زیبا، شیخ و شاب

آفتاب چهره‌ات بر جان من آتش بریخت

گرچه جان رفته ز من، جایش نشسته آفتاب

دل بهانه کرده دلبر، شیون و زاری کند

ذکر دل گشته دمادم: ایها الساقی شراب!

از فراقت گشت مست و هرچه شد یکسر شکست

بی‌خُم و جام و می و باده، دلم مست رباب


ساغر شکسته

رفته از چشمم خیال خواب و از دل برده تاب

ترسمت آسان روی از دیده، تا رفتم به خواب!

نعره دارد دل به ظاهر هم‌چو در پنهانِ خویش:

کن خراب، آبادِ دل، جان و دلم را کن کباب!

مستِ مستم ساقیا، ساغر شکست و دل شکست

ده تو بی‌ساغر، به من از آن شرابِ نابِ ناب

عقلم از سر رفت، تا دیدم جمالت، ای پری!

دل بشد محو رخت، گویی چو یاقوت مذاب

گشتم آن سویی و رستم خود ز سوی خویشتن

تا شدم بیگانه با ناسوت پر موج و حباب

چون شدم با تو، بریدم از سر جن و پری

فارغ از سیر و سلوک و از ذهاب و از ایاب

عشق تو آمد به دل، عیش دو عالم پر کشید

دل رها شد از غم و بیرون بگشت از اضطراب

یا رب، از لطف عمیم خود بزن نقشی به دل!

غیرتت نازم، بِبَر از جان و از این دل حجاب

دلبرا، بازآ، ز خود ما را تو مهمان کن به‌خویش!

راحتم کن از حجاب و از تماشای نقاب

هجر تو جانم بکاهید و تنم شد ناتوان

برده از من خوش‌دلی، روشن‌دلی را از شباب

بی‌حضور تو حضوری در دلم کی آرزوست؟!

محضرت شد حاضرم، شد غیبتت ما را غیاب

من فدای موی و روی و خط و خال و خلق و خوی

عاشقم بر تو، دل از تو زنده شد عالی‌جناب!


دل سرگشته

دل گرفتار تو گشته، فارغ از بیگانه‌ها

داده خود هستی ز کف، دور از خرابی و صواب

یا بیا و یا ببر، یا چاره‌ای دیگر نما!

یا بکش با تیغ ابرو، یا ز من رخ برمتاب!

دورم از غیر تو و بیگانه‌ام با هرچه خویش

هرچه جز تو در همه عالم سراسر شد سراب

هرچه خواهی بر همه، بر ما تو جز خود را مخواه!

جز تو دل هرگز نمی‌خواهد جزایی و ثواب

من ز جا هرگز نجنبم، ترک پا و سر کنم

هر که را خواهی بده، این مرکب و پا و رکاب

وصل تو باشد قرار و راحت و عیش و سرور

هجر تو در جان من، بنموده طوفانِ عــذاب

این دل سرگشته، گشته عاشق روی تو ماه

شد نکو دیوانه تو، کن دعایش مستجاب!


« ۳ »

هیبت عالم


فال عشق

جانِ خوشم رنجه شد از این و آن

دل نبود جز به برت در امان

بی‌خبرم چون ز دو عالم بسی

نی به من از غیر تو دلبر نشان!

دل‌زده‌ام از سر اغیار و یار

چون که تویی در دل این سینه جان

دل ندهم جز به تو دلبر دمی

غیر تو رفت از دل و هستی عیان

لحظه به لحظه پی تو بوده‌ام

در پی لطفت، تن و جانم دوان

عاشقم و فال من آمد به عشق

رفته ز دل سود و نمانده زیان

رقص من آمد ز سر پیچ تو

چرخ تو ما را بزد آخر، بدان

تا ننهم لب به لب لعل تو

دل نشود رام و نماید فغان

جز تو که داند به دلم شد چه سوز؟!

ساز من افتاد و شکست از میان

ای مه هر جایی و هر سر حریف

مُهره و نردت به دل من نشان

یکسره شب تا به سحر، مست تو

روز چونان شب شد و شب شد جهان

غرق تمنّای توام، دلبرا!

چهره گشا، نزد خرابت بمان!

گشت خرابت دل دیوانه‌ام

خود تو خرابی، مکن این را نهان!


عشق بی‌حدود

من ز تو افتاده‌ام ای دلربا

پور کجا هست تو را در زمان؟

بوده زمانم ازل اندر ابد

ذات تو شد بهر دلم خوش مکان

ذاتی‌ام و ذات توام آرزوست

طی شده وصفم پی ذاتت چنان!

دل شده بی‌راهه به عشقت روان

خوش بگرفت از دل و جانم عنان

عشق تو کرده دل من بی‌حدود

شد تهی از مرزِ کران تا کران

لاتم و عُزّاتم و لات و خراب

ذات تو برد از دل و جانم توان

بی‌خبر از دینم و پیرایه‌ها

کافر مطلق، چپ ما را بخوان!

دل شده آرامِ صفات تو حق

ذات تو بشکسته ز من این دهان

هرچه بگویم بود از جمله هیچ

ذات تو ناید به عنان زبان

کرده زمینِ تو چه دیوانه‌ام!

در دل من گشته زمین، آسمان

هیبت عالم ز جلال تو شد

از تو یلانند چو شیر ژیان

گُرد یلان بوده ز گُرد تو کوه

من ز پی و پشت تو دیدم چنان

هرچه زنی از بَرِ مژگان، بزن!

کار من از تیر گذشت و سنان

بی‌سرم و بی‌خبر از هر سرم

ای به همه ظاهر و پیدا نهان


گل و بلبل

نعره زنم دم به دم اندر نهان

طاقت من نیست به بانگ اذان

جان و دلم گشته سراپا یقین

رفته ز من حال و هوای گمان

دل شده غرق شعف و اشتیاق

این دل من تو ز جدایی رهان!

باغ و گل و بلبل و بستان تویی

ذات تو ما را شده خود بوستان

پیرم و پیران جهانم مرید

دل شده از لعل لبانت جوان

غیر تو جانا همه بیهوده شد!

سِیرِ من اندر تو برفت از میان

دلبر هر ذره تویی، ای عزیز!

ناظر و منظور تمام جهان

عبدم و آزاده‌ام از غیر تو

من به رهم در پی امن و امان

مخلصم و پاکم و بی پا و سر

زردم و دل چون لب تو ارغوان

بی‌تو نه ممکن بودم زندگی

در بر غیر تو به من شد گران

بهر تو پویم ره آزادگی

شد ز تو آزاده نکو خوش روان


« ۴ »

محراب دل


سجاده رنگین شد به خون

سجاده رنگین شد به خون، محراب دل شد واژگون

غیر تو از دل شد برون، دلبر به دل تنها بمان!

من عاشق و دیوانه‌ام، از غیر تو بیگانه‌ام

ای دلبر جانانه‌ام، من خارج و تو در میان

از تیغ تیزت کی هراس، با تو دلم شد در تماس

دارم ز تو هر دم سپاس، تو باطن و من در عیان

داروی دردم بوده «هو»، غیر از حضورش را مجو!

جان و دل من کوبه‌کو، هرگز جدا از «هو» مدان!

دل خون شد از هجرت مها، درد فراوان ده مرا

با آن که دل شد پربلا، مستم از این هجر و فغان

من عاشق دلخسته‌ام، از جز تو دیگر رسته‌ام

تنها به تو وابسته‌ام، وابسته‌تر کن هم‌چنان!

جانا بسوزان این دلم، بر باد ده آب و گِلم

کن بر فنایت نایلم، در هجر تو رفتم ز جان

نفسم چو رفت از هر هوس، دل شد رها از خار و خس

دیگر چنین بیداد بس! دل را ز نفسم وارهان

دلبر عذابم کن عذاب، بر من تو مشکل کن حساب

تا آن که دل گردد کباب، از بهر تو ای بی‌نشان

ای صاحب پیدای من، ای باطن شیدای من

آرامِ تو غوغای من، محوت نکو شد بی‌گمان


« ۵ »

لب خون‌بار یار


دیوانه عشق تو

من جلوه‌ای از حسن آن دلدار می‌باشم

دلداده زلف دوتای یار می‌باشم

غرق نگاه خال آن رخسار می‌باشم

مست از نوای آن لب خونبار می‌باشم

دیوانه عشق توام، محو تو شد جانم

آتش بزن بر دل که من آتش نمی‌گیرم

سوز دلم پیدا شد از آن چنگ تقدیرم

عشق تو راحت شد درون فکر و تدبیرم

ساقی بده باده که دل مست است و دلگیرم

در پاسِ گوی تو سراپا محو میدانم!

غرق گل و خارم، مرو، مستم، رها ننما!

محو تو دلدارم، بکن رحمی به من جانا

دستم بگیر ای نای دل، تا هست در دل نای

رحمی نما، ساقی بده ساغر پر از صهبا

هرگز ندارم جز نظر بر روی جانانم

فریاد سر دادم به دل، جانا جفا تا کی؟!

قیدم بزن، بندم ببر، دل مبتلا تا کی؟!

دل کن رها از این جفا، ای پر بلا تا کی!

ای مه‌لقا از بهر ما ناز و ادا تا کی؟!

دیگر نمی‌بینی به دل جز سوز پنهانم


غل و زنجیر

زنجیر و غل دارم به پا، از پای بگشایید!

از قید و بند دل، مرا آزاد بنمایید!

مهری به دل ما را جز او نی، خوش بیارایید!

وقتی که بوسیدم کف پایش، بیاسایید

از بهر هجران رخش، هر لحظه نالانم

چشمم به رخ می‌ریزد آن اشک از دل سوزان

قلبم بسوزد بهر او، هم جان و هم ایمان

آخر چرا عاشق بریزد در دلش هجران؟!

لب را بزن بر هم، تو چون گل کن غمت پنهان

هرگز نباشد در دلم جز آه و افغانم

تو سوز و هم سازم شدی، ای یار طنّازم!

غیر از تو در عالم که شد در رمز و در رازم

تو نغمه سازم شدی، هم خود شدی سازم

عالم همه دانند من با تو چه دمسازم!

آسوده دل یکسر من از غوغای شیطانم

دلبر نما رحمی به من، دل شد گرفتارت

شاید رسد پیکی ز تو از بهر دیدارت

از کام رحمانی تو شد در دل آثارت

یکسر زنم جان و دلم در ظرف پندارت

باشد «نکو» دیدار او میزان و برهانم


« ۶ »

کبوتر یتیم


مادر تو

ای کبوتر تو از چه حیرانی

از چه تو دلربا پریشانی

خوش به باروی دل بیا بنشین

هم تو لذّت ببر ز مهمانی

بال و پر کو تو را، بگو ای دوست!

کرده با تو چنین کدام جانی؟!

رفته رنگ از رخت چرا، ای دوست!

بهر چه این چنین تو ویرانی؟!

کو به تو رنگ و رو مهین دلبر

از چه هر دم به چهره پنهانی؟

از چه گشتی هم این‌چنین تنها

شد کجا مادر تو زندانی؟!

تو پدر داری، ای عزیز من!

یا یتیمی تو و به من ثانی؟!

از چه گیجی چنین تو ای رعنا

شد به سر از چه فکر ظلمانی؟

ماجرا را بگو به من، آخر

بگذر از هر سکوت و پیمانی

گو هراس تو از چه می‌باشد؟

هم‌چو نامحرمان، به من مانی

در کمین تو بوده صیادی؟!

یا گمانت همان منم آنی!

آه و حسرت به دل ز چه داری!

کن تهی غم ز دل که بتوانی

آشنای توام منِ حیران

من شناسم تو را به آسانی

تا بدیدم که غم به دل داری

عقلم از سر پرید و شد فانی


پدر مرده

از غمت مُردم ای پدر مرده

نیست غافل دل از تو می‌دانی؟

رنج بی‌مادریت می‌دانم

بس سخن‌ها ز حرف می‌خوانی

دیده‌ام خود چو تو بسی صیاد

ای کبوتر مرا مرنجانی!

تیر صیاد شومم از سر رفت

هم‌چو آه از دم تو پنهانی

حاضرم این که با تو گردم دوست

پر کشیم از جهان ظلمانی

سوی آن آشیان پاکی‌ها

نزد آن نازنینِ کنعانی

تا شویم از غم جدایی دور

نزد آن دلربای روحانی

بی‌هراس از جفای صیادان

بگذریم از جهان شیطانی

تا بگفتم چنین، بیفتاد او

مرد و شد خود ز غصه قربانی

گفتم ای بی‌خبر، نکو برخیز

مرده، تا کی تواش بجنبانی؟!


« ۷ »

خداخواهان مست


دادِ خدایی

گشته دنیا بهر نااهلان حجاب

غافلانِ مستِ بی خمر و شراب

بهر کسبِ این ملال‌آور جهان

غافلند از رنگ و روی آفتاب

گشته بر دنیا گرفتار این همه

هم خواص و هم عوام و شیخ و شاب

عمر چون آبی رود بی چون و چند

آن‌چه می‌ماند، نباشد جز سراب

سربه سر دادِ خدایی می‌زنند

هر کسی گوید منم مالک رقاب!

این یکی گوید منم سهراب یل

دیگری گوید منم افراسیاب!

دسته‌ای در فکر آب و دانه‌اند

همت آن‌ها بود نان و کباب

عده‌ای گشته گرفتار قلم

عمرشان رفته پی جمع کتاب

دسته‌ای گشتند بر شاهان ندیم

بهر آن‌ها عده‌ای نایب مناب

دسته‌ای هم کم‌ترند از این و آن

تو کلاس جمله این‌ها کن حساب

دسته‌ای هم صاحب خوفند و ترس

بهر موجودی خود در اضطراب

دسته‌ای در گوشه‌ای مشغول غم

عده‌ای هم مدتی خوش در رکاب

دسته‌ای مشغول عیشند و طرب

خود گرفتارانِ چنگند و رباب

آب صافی را کنند اینان مضاف

کی بگیرند از بر گل‌ها گلاب

کم کسی بیرون بود زین ماجرا

گرچه بر رخ هر یکی را صد نقاب


فردای سیاه

از درستی گشته دل‌ها چون تهی

کلبه دارایی ما شد خراب

کار هر یک غفلت و لهو و لعب

فکر آن‌ها در پی خورد است و خواب

فکر و ذکر و خلوت دل، خواب و خور

کو دعایی تا که گردد مستجاب؟

فکر نادان جملگی گرد است و خاک

آسمان هفتمِ آن‌ها سحاب

هست موجودی آن‌ها هم‌چو کف

نه کف صابون که بنماید حُباب

از تملق پر شده پندارشان

بهر زور و زر بگویند از جناب!

فکر خوبند و پی صافی، ولی

بهر تریاک و می و مشروب ناب

در جوانی کودکند و پیرِ پیر

خالی‌اند از لطف و خوبی در شَباب

فکر دنیا کورشان کرده است و کر

بهر زشتی‌ها کنند این‌سان شتاب

بهر این دنیای بی روح و رمق

گیج و گنگند و اسیر پیچ و تاب

نزد مظلومان پلنگ و ببر و شیر

بر ضعیفان اژدهایند و عقاب

گر که بر مردم شوند آن‌ها رئیس

می‌کنند از خود بر آن‌ها، هر عتاب

حکم می‌رانند آن‌ها چون مغول

در درون خود پرند از هر خطاب

با همه بیگانگان دل آشنا

اهل دنیایند و دورند از ثواب

همت آن‌ها همه باشد شکم

عمرشان شد صرف کسب نان و آب

بی‌خبر از فکر فردای سیاه

بی‌خبر از برزخ و گور و عذاب

کارشان دور از درستی و صفاست

در خطا استاد و دورند از صواب

از نشاط و از سُرور حق به دور

در گناه و نکبتند و جمله خواب

در حضور یک دگر به به کنند

فحش و بدگویی آن‌ها در غیاب

بهر پاکی بی‌بضاعت، بس فقیر

در بدی دارند آن‌ها چند نصاب

شب به خواب مرگ و روز اندر تلاش

یکسر آن‌ها در ایابند و ذهاب

غافل‌اند از خیر و خوبی و نشاط

در بدی شد میل آن‌ها پر شتاب


وفاداران

آفرین بر آن خداخواهان مست

بر وفاداران حق مستطاب

آن کسانی که به حق مشغول و خوش

پاره کردند از کجی‌ها هر طناب

هست ذکر و خلوت حق کارشان

بی‌خبر از هر ذهابند و ایاب

عشق و اندیشه به آن‌ها پیشه شد

لایقند آن‌ها به هر عنوان ناب

خوش بریدند از جهانِ هیچ و پوچ

دل بریدند از همه رنگ و لعاب

چون کبوتر یا چو شاهین واله‌اند

نه چو میمونند یا خوک و غُراب

در پناه حضرت حق زنده‌اند

هست دین بر قد آن‌ها خوش ثیاب

گرچه مردان خدا بس نادرند

لیک اگر تو طالبی، جانا بیاب!

این بود خوبی و آن هم از بدی

با تناسب هر که از مامی و باب


خداخواهان مست

گشته دنیا بهر نااهلان حجاب

غافلانِ مستِ بی خمر و شراب

بهر کسبِ این ملال‌آور جهان

غافل‌اند از رنگ و روی آفتاب

سوی خوبی نیست امروز جهان

بهر خوبی بسته گشته هرچه باب

یا رب از غیبت به در آر آن ولی

بر فضای ما نمایان کن شهاب

جست و جو کن ای نکو مولای خویش!

هست مولا پور پاک بوتراب

 

 

مطالب مرتبط