گرداب توهم

 

گرداب توهم

مویه: ۶۱

قصیده بلند «پرچم کفر و عناد» و قصیده‌هایی از همان جنس در تبیین گردابی از توهم و جهل



شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : گرداب توهم: قصیده‌ی بلند «پرچم کفر و عناد» و قصیده‌هایی از همان جنس در تبیین یکی از گرداب‌های توهم
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۷۱ ص.‬؛ ‏‫۱۴/۵×۲۱/۵ س‌م.‬
‏شابک : ‏‫‬‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۰۱-۴
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : فهرستنويسی كامل اين اثر در نشانی: http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏عنوان دیگر : قصیده‌ی بلند «پرچم کفر و عناد» و قصیده‌هایی از همان جنس در تبیین یکی از گرداب‌های توهم.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‏‫۳۷۷۷۰۳۴

 

(۴)


فهرست مطالب

پیش‌گفتار / ۹

راز درون سینه

یار غار / ۱۳

اهل اهل / ۱۴

غایب از نظر / ۱۵

پرچم کفر و عناد

حرامی / ۱۷

غیبت مولا علیه‌السلام / ۱۸

چهره‌سازان وطن / ۱۸

بت‌پرست / ۲۰

مرگ ظالم / ۲۱

بَه‌بَه و چَه‌چَه / ۲۳

مسخ باطن / ۲۶

خر چران / ۲۸

(۵)

صاحبان معرفت / ۳۰

دلنواز / ۳۲

شام بی‌سحر

شاهد شوخ / ۳۵

بی‌پدر / ۳۶

یگانه منجی / ۳۷

پیر زال

مایه ننگ و تشنه خون / ۳۸

باطن پوسیده / ۳۹

پیر ظلمانی

آوای شیطان / ۴۱

سامری بی‌گوساله / ۴۲

کی بماند؟

بیداد ستمگران / ۴۴

درد محرومان / ۴۵

بر سر دار

کفر و دینم، دین و کفر / ۴۷

کج‌مداری / ۴۸

نامردمان / ۴۹

(۶)

کفر و دین

پیرایه‌ها / ۵۱

اقامتگاه دوست / ۵۲

مدّعی

نه تو دانی و نه من / ۵۴

خاک مدرسه

خاک مدرسه / ۵۶

(۷)

(۸)


پیش‌گفتار

کسی به عشق پاک می‌رسد که با غم آشنا باشد و روغن سوز و شعله آه، جگر او را تف داده باشد. مسیر عشق پاک از سوختن و ساختن می‌گذرد. غم و درد، دل را بلند می‌سازد و به آن اوج می‌دهد. قدرت دل و اقتدار آن در باشگاه سوختن‌ها و با تمرین ساختن‌ها شکل می‌گیرد. این سوختن و ساختن‌ها قدرت بریدن از هوس‌ها و از توهّم‌ها و از خود به عاشق می‌دهد. کسی که در کوره سوز و ساز به عشق می‌سوزد و می‌سازد، عادت‌ها را کنار می‌گذارد. او چون نگاه عادت از چشم گرفته است، توان دارد ناز معشوق را در هر جایی ببیند و ناز او را در هر جایی بکشد. او هر بار که ناز معشوق را می‌کشد، آسودگی و امنیت می‌یابد. کسی که عشق پاک دارد، به عشق، آهنگِ کار می‌کند و به حکمت، کار می‌پردازد، ولی حسابگری ندارد. آتش عشق، سنگ عقل حساب و کتاب را به بلور دل تبدیل می‌کند و آن را شکن در شکن می‌سازد. عاشق سود و زیان نمی‌شناسد و سوداگری نمی‌کند و کاسب نمی‌شود. عشق، هیمان دارد و شیفتگی. شیفتگی حساب‌پروردگی ندارد؛ هرچند جانب محبت، مصلحت و خیر را دارد. عشق سراسر آتش است؛ آتشی که سوختن دارد و سوز؛ آتشی که سوز آن، جان عاشق را آفتاب می‌سازد؛ آفتابی که مستی می‌کند و دریا دریا هُرم حرارت می‌بخشد؛ آفتابی که درون خود می‌شکند. جان عاشق از ناسوت، حباب را نمی‌بیند و در تماشا، نقاب را نمی‌خواهد، بلکه حضور عشق می‌طلبد. آن هم حضور حضرت محبوب را. چهره عاشق در هر غروبِ رخ یار، سرخ است. خون پیشانی آن از تیغ ابروی محبوب است. یاری که با غمزه‌ای رخ نموده و غایب شده است! رخی که موی گیسو پریشان داشته و طوفانِ عــذابی در جان عاشق انداخته. طوفانی که ساز عاشق را می‌شکند و تنها سوز برای او می‌گذارد.

عشق پاک جز به عشق، کار نمی‌پردازد. کار او خُرد باشد یا کلان! عشق پاک، حکمت را بنده خود دارد و جز به حکمت، نقش نمی‌زند. او هر کار که کند پاک است و هر نقش که زند جز حُسن و نیکویی نیست. عاشق چون حکیم است، هر کار را به جای خود و به اندازه می‌آورد و ظلم ندارد. آن که حکیم نیست، به درگاه عشق راه ندارد. آن که حکیم نیست، به حتم از ظالمان است.

کار عشق پاک وقتی به ذهن آلوده و نفس تاریک می‌خورد، فاهمه دچار خطا می‌شود و به توهم، آن را «نکبت» می‌پندارد و فتوای «کفر» به میان می‌کشد. عشق پاک وقتی بروز می‌کند و علم قیام بر می‌آورد، مدعیان دغل را به گرداب توهم می‌کشاند. ذهن آلوده و نفس غیر صافی از عشق پاک، خوشایند ندارد؛ مگر آن که عشق هم خود را همانند آن نفس‌های تیره و ناپاک، آلوده سازد و عشق با آلودن خود، سر سازگاری با باطل پیش آورد که در آن صورت، دیگر عشق پاک نیست. عشق پاک با باطل و هرزه نمی‌سازد و بر باطل بر می‌آشوبد. عشق پاک نه خود ستم دارد و نه با ستمگر، سرِ سازگاری. عشق پناه ضعیفان است و دشمن ظالمان؛ ظالمانی که آگاهانه و هدفمند ظلم می‌کنند. قصیده بلند «پرچم کفر و عناد» و چند قصیده بعد از آن، چنین ظالمانی را می‌گوید؛ قصیده‌هایی که سال‌ها پیش، برای زمان خود سروده شده و باید زمان آن را به دست آورد و البته می‌شود مایه رنجش ظالمان دوره‌های دیگر باشد:

می‌دهم سر بر سر دار و ندارم هیچ باک

خود سزا دار است بر گنجینه اسرارها

شور و مستی و صفا دیگر نمی‌بیند کسی

مانده تنها از کرامت، قصه‌ها، آمارها

ناسپاسی و جفاکاری پر از رونق، ولی

مهربانی و مروّت دیده بس زنگارها

نادرستی و کجی و کج‌مداری گشته مُد

از وفای آدمی خالی شده انبارها

خانه مسکین تهی از زرق و برق روزگار

پر ز نادان شد، تهی از اهل حق دربارها

دانش و علم و کمال و معرفت نایاب شد

ادعا و خدعه و ریب و ریا، خروارها!

فقر و ناداری فزون شد، میل دنیادار بیش

پس چه شد آن مردمی‌ها، عزّت و ایثارها؟

کار و کوشش گشته بی‌ارزش، بود ارزش دلار

رفته رونق از تلاش و گشته پُر، بی‌کارها

توصیه بر پاکی و تقوا نمی‌بیند کسی

بر گناه و معصیت از هر کسی اصرارها

شد نکو خاموش و یکسر لب فرو بست از سخن

گشته دین خود در خزان، خشکیده هم گلزارها

 

ستایش خدا راست


« ۱ »

راز درون سینه


یار غار

سر نهادم در میان سینه گفتم بی‌زبان

ای دل، از خود راز خود را کن تو پنهان هر زمان

راز خود پنهان کن از مردم؛ چه نااهل و چه اهل

چون نباشد اعتمادی بر زبان این و آن

هر که گوید راز خود، دیوارِ دل کرده خراب

هم‌چو ناموست نگه دارش، مکن آن را بیان

از برای حفظ سرّت نیست پرگویی روا

صبر کن لَختی و شیرین کن زبان را در دهان

آن‌چه ظاهر شد ز تو، باشد دم پنهان دل

از پس گفتن شود ظاهر بسی رنج و فغان

کم خطرتر از سکوتت چاره گویی هیچ نیست

یار غارت دشمن فردا بود بی هر گمان!

پر سخن گفتن نه کار عاقل و دانا بود

بگذر از تحسین این و آن و برگیر این زبان

دم فرو بند از سخن، هر جا که بیگانه پُر است

از کسان رازت نگه‌دار و مخور گول ای جوان

در زمان ما که از عهد و امانت هیچ نیست

دل نگه‌دار از گزند مردمان بدگمان

قبح جاسوسی برفته از میان و گشته گرم

در میان مسجد و محراب و بر خرد و کلان

از میان رفته است مردی، گشته نامردی به کار

وه چه آب و تاب دارد اسم و عنوان و نشان!


اهل اهل

کن حذر از سایه خود گر که هستی باخبر

از سَر شیخ و دل شاب و غم پیر و جوان

راز خود پنهان نما از دید هر خوب و بدی

بوده هر محرم به تو نامحرم، این معنا بدان!

تو نپنداری که سِرپوشی بود تنها ز بد

حسن و خوبی بیش‌تر باید بپوشی این زمان

سرّ خوبت پر خطرتر باشد از کار بدت

خوش بپرهیز از همه، هر کس به هر جا و مکان

راحت دنیا اگر خواهی و عقبا ای پسر!

سر بگیر و دل بده راحت بر آن جان جهان

بی‌خبر شو تا خبر یابی ز اسرار جهان

دم ببند و وا نگو از آن‌چه یابی در نهان

بگذر از هر ظاهر و خوش کن حذر از اهل اهل

اهل اهلی کو، کجا، کی، بوده چه آن را نشان؟


غایب از نظر

عبرت از حق گیر و یاد از دلبر غایب نما

غایب از اهل زمان شد، شد ز حق او را امان

تابع ختم ولایت چون شدی، همّت نما

تا در آید از سرِ نصرت، امام انس و جان

رو تو در خلوت، بِبُر از هرچه نام و هرچه ننگ!

غم نخور، امروز و فردا می‌شود حجت عیان

هر که گوید راز پنهانی ز حق رسوا شود

دم فرو بستن روا باشد، تو خوش حرفم بخوان!

دم غنیمت دان که یاقوت است و دُرِّ بی‌مثال

گر که بشناسی تو قدر آن در این دور و زمان

لب فرو بند و نگو دیگر سخن، بس کن نکو!

تا که یابی فرصت ماندن دو روزی در جهان


« ۲ »

پرچم کفر و عناد


حرامی

هست دنیا بهر نامردان بی مایه، وبال

می‌رسد از قهر حق، هر لحظه بر آن‌ها زوال

از پی هم خود روان یکسر به اندوه و تعب

تا ابد بینند بهر دولت اندک، ملال!

غافل از سودای حقند این گروه ظالمان

غافل از کید خدا و کیفر فردا و حال

یک دو روز عالم ناسوت با این رنج و غم

کی سزاوار عقوبت در حضور ذوالجلال!

باید اندر محضر حق بود و با حق خوش نشست

ترک دنیا کرد و شد واصل به دریای کمال

باید از ریشه برید آن بند طاغوت پلید

کن تو دل راحت بیا، زشتی به زیر پا بمال

نفسِ اهریمن نموده سربه‌سر ویران جهان

آرزوی سفلگان گردیده عیش و جاه و مال

عیش و عشرت بوده خود زیورسرای جاهلان

بر حرامی سر سپردند و بریدند از حلال

جهل و نادانی دوران کرده دین «حق» ضعیف

«حق» میان مردمان شد بی‌صفا، بی‌خط و خال


غیبت مولا علیه‌السلام

غیبت مولای مظلومان شهِ صاحب زمان

کرده پشت مؤمنان را، هم ز غصه چون هلال

یا رب آن مولا رسان! تا بَر کند از بیخ و بن

پرچم کفر و عناد و بیرقِ وهم و خیال

غمگسار از بهر محرومان عالم شو نکو

پیرو دین نبی و معتقد از بهر آل

 


چهره‌سازان وطن

باطل اندر جامعه فریاد «حق هو» می‌کند

مردمان حق‌طلب بی‌رونقند و گنگ و لال!

صاحبان اقتدار و مردمان با وجود

بی‌رمق گشتند و گردیدند رنجور و هزال(۱)

گشته دنیای جوان ما گرفتار کجی

نونهالان وطن فاسد شدند از دیو زال(۲)

چهره‌سازان وطن، آن نونهالان امید

کی شوند آیینه سهراب و رستم، سام و زال(۳)

صاحبان حکمت و مردانِ علم و معرفت

مانده در ره، جمله مسرورند اهل ضاد و دال(۴)

چهره بی‌لطف ظالم گشته بس زشت و کریه

اسم دشمن گشته صاد و مظهرند اینها به ذال(۵)

در تکاپو این همه بوزینه بی‌رنگ و رو

چون شکسته از عقاب و مرغ و شاهین پر و بال

پختگی رفت و متانت مُرد و پاکی گشته محو

خدعه و ریب و ریا ماند است و بزم قیل و قال

فکر و اندیشه تلف شد، روح معنا گشت گُم

بوده زخرف جنس بازار و به میدان هرچه کال

از کمالات و معارف شد تهی بازار دین

یافت رونق جای آن بازار عنوان و مدال

معصیت رونق گرفت و شد جنایت بی‌حساب

پای نفس آدمی گویی نباشد بر پدال!(۶)

ادعا شد بس فراوان، کبر و نخوت شد زیاد

گشته شامیوه به میدان‌های بار سیر و بلال

دین و قرآن گشته بازی، زهد و عرفان شعبده

هست گو نااهل سلمان و ابوذر یا بِلال!

  1. لاغر.
  2. پیر.
  3. پدر رستم پسر سام.
  4. ضلالت و دلالت.
  5. ذلت.
  6. رکاب ترمز.

بت‌پرست

چرک و گند و بو نموده آب مطلق را مضاف

زین کثافت‌ها شده بسته به ما آب زلال

درهم و دینار و زر گشته خدایان زمان

بت‌پرستی بی بت و پیکر شده با هر مثال

قبله عالم به قُبله کرده مردان را اسیر

محو و صحو و طمسِ نااهلان گردیده غزال(۱)

هرکه بنشیند به تختی پادشاهی می‌کند

بشکند مغز هر آن کس را که بنماید سؤال!

سهم خود داند خلافت، خوش خدایی می‌کند

گرچه جورش کرده پشت مردمان را هم‌چو دال

هرچه دارد کم بود زر بهر او کم از که است

عاشق عنوان و آقایی است با مال و منال

هرچه او خواهد کند بی فکر و تدبیر و دلیل

بهر او ممکن بود هر آن‌چه می‌باشد مُحال(۲)

سلطنت راند به ملک غیر و دور از ملک خویش

بی‌لحاظ حد و مرزی بر جهان چون بر عیال

هر کسی باید قبولش سازد او عقل کل است

هرچه می‌گوید، همان باید شود، کوته مقال!(۳)

با چنین نخوت، اسیر آید به شب در بی صراط(۴)

از کناری تا کناری، از مَبالی تا مَبال

از درون لانه‌ای تا لانه دیگر خزد

ترس و وحشت کرده زندانیشْ زیر سقفِ هال(۵)

گرچه کم‌تر زین نصیبش باشد این روباه پیر

دولت و عمرش بود خود در مثل مانند هال(۶)

  1. زن.
  2. غیر ممکن.
  3. گفتار.
  4. پل باریک روی دوزخ.
  5. هال خانه.
  6. سراب.

مرگ ظالم

از چنین صاحب‌سرانی دل رمیدن لازم است

از جنایات گروهی این‌چنین یکسر بنال!

مرگ ظالم باشد از بهر ضعیفان روز عید

کی سزا باشد سیه‌پوشی و عرض غم به شال(۱)

در حریر و شیر و شکر کرده پنهان لاشه‌اش

جان و دل تاریک و بر سر گرچه او پیچیده وال

گر شکستی کوزه این‌گونه دزدان، آفرین!

گر بریدی دست ظالم، تو بیا بر خود ببال!

گر یکی زین‌ها رود جایش شود پر بی‌صدا

هر یکی بدتر از آن دیگر بود خود در مَآل

باطن ظالم جهنم باشد و زشت و پلید

بد سرشت و طینت او، زشت و بد است او در متال(۲)

ظالم از بی‌باوری هرگز نمی‌خواهد خدا

او به دنیا و به بازی‌های آن خوش کرده حال

بی‌خبر از ظلمت و تاریکی گور و عذاب

بی‌خبر از دوزخ و حرمان و رنج است و نکال!(۳)

او ز دنیا برگزیده عشرت عمر دنی

بهر او حرمان و تاریکی بود عین نوال(۴)

هم‌چنین با ناز و نعمت در دل کاخ است و قصر

دسته‌ای محتاج سقفند و شدند دنبال غال(۵)

هر که آمد در جهان از بهر خود چیزی بکاشت

ارض ظالم باتلاق است، او کجا دارد چو غال!(۶)

کم نگشتند و نه کم غارت کنند این‌ها ز خلق

گشته ارزان جان و مال جمله پیر و نونهال

کی دهد ظالم به این مردم زمام زندگی

می‌برد از مردمان امید و می‌گیرد مجال

 

  1. شال عزا.
  2. فلز.
  3. عذاب و عقوبت.
  4. نصیب.
  5. آغل گوسفند در کوه.
  6. زمین پست پر درخت.

بَه‌بَه و چَه‌چَه

آرزو دارم که در گیتی نماند ظالمی

بخت خود می‌بینم این‌سان، این چنینم بوده فال!(۱)

ظالمان بردند از مردم کلاه عقل و دین

هر دو روزی ظالمی و هر یکی یک ماه و سال

بی‌خرد آن مردمی که در پناه ظالمند

رفته از این مردم بی‌مایه فرهنگ و سِگال(۲)

بی‌خبر آن‌ها که بشکستند یاقوت و بلور

به‌به و چه‌چه زدند از بهر یک تکه سفال!(۳)

کم‌تر از نامردمند این ظالمان بی‌خرد

چون که بشکستند پشت جمله خوبان و رجال

مست ظاهر گشته‌اند این صاحبان زور و زر

چهره‌ها زیبا و دل‌ها هم‌چو سنگ است و زغال

اندرون این ستمگرهای بس آدم فریب

از زباله پر شده چون سطل‌های آشغال

عشق و پاکی رفته از این‌ها، شدند سست و پلید

گشته بی‌نور و تهی از نفت و خالی از ذبال(۴)

زشت و بدمنظر، کریه و بی‌صفایند آن خسان

چهره‌هاشان بی‌طراوت، سینه پرتیغ و تغال(۵)

گرچه در ظاهر همه طاووسِ خوش بال و پرند

لیک در باطن سگ و گرگند و باشند هم‌چو دال(۶)

مظهر هر نارسایی، مرکز ظلم و ستم

مرجع نامردمی‌ها، ناجوانمردند و ضال(۷)

فقر و نکبت، زشتی و عصیان و جهل و ظلم و جور

جملگی باشد از این نامردمان پر ضَلال(۸)

کی هدایت پیشه می‌باشند و کی اهل خرد

قاتلند این قوم نادان بر جوانمردان دال(۹)

مردمی پست و خسیس و ناکسانی سفله‌اند

می‌ستانند از دهان و دست هر موری زُبال(۱۰)

بر توانا ناتوان است این خس بی‌آبرو

نیش بنماید به مظلومان و هم کوپال و یال

کی سزاوار کرامت باشد آزار ضعیف

در جهانی که دمی فرصت بود، بعدش رحال(۱۱)

چشم دنیاخواه ظالم بوده خود در جمع، هیچ

مرده سیم و زرند و کشته یک لعل لال(۱۲)

آن‌قدر حرص جهان بنموده قبض روحشان

که گرفتار پشیزی گشته‌اند و مست گال(۱۳)

نعره‌هاشان گرچه می‌باشد شبیه ببر و شیر

چهره‌هاشان هم‌چو روبَه، خوی‌شان باشد چو گال(۱۴)

عمر خود کردند یکباره تباه از نفس دون

طالب ظلمند و دایم در پی زشتی و گال(۱۵)

  1. تفأل به خیر.
  2. فکر و اندیشه.
  3. کاسه گلی.
  4. فتیله.
  5. گیاهی خاردار.
  6. عقاب سیاه.
  7. گمراه کننده.
  8. گمراهی.
  9. دلالت کننده.
  10. چیز کمی که مور به دهان گیرد.
  11. بار انداز.
  12. سرخ.
  13. سرگین.
  14. شغال.
  15. خدعه.

مسخ باطن

مسخ باطن شد سزاوار پلیدانی چنین

ظاهر آن‌ها حکایت می‌کند از زخم گال(۱)

چشم و رو هرگز نبینی در میان این قماش

بدتر از میمون بود چشمان آن‌ها در کلال(۲)

آب و نان مردمان آجر نمودند از طمع

هرچه ممکن بود بشکستند کوزه از کلال(۳)

راه طولانی نهاده خود عبث در پیش خلق

مردم بیچاره هم در راه بی معنا کلال(۴)

بر بلندی پا نهادند آن رجزخوانان پست

بر زمین افتاده نعش اهل جنّت، اهل عال(۵)

از لب افراد بی‌مایه سخن باشد چه زشت

جنبد از آن‌ها لب پر فتنه زشتِ طوال(۶)

از جفا و ظلمِ ظالم گشته خوبی بی‌رمق

این بود علت که سیل آید، نمی‌آید طلال!(۷)

رحم و انصاف و مروت در بر این‌ها مجو

شد گرفتار ستم، زین‌ها صغار و هم طلال(۸)

گرچه بحث پاکی و حرف هدایت شد زیاد

لیکن این‌ها دشمن حقند و پاکی و صقال(۹)

مستقیم ارچه به لب دارند ذکر و در درون

می‌روند از راست تا چپ، از جنوب و هم شُمال

وصف اینان است پستی در همه اصل و نسب

مردمانی بی‌وجودند و ز اصحاب شِمال

گر قبا بر خلق می‌دوزند، نامیزان بود

کوک‌ها را بس درشت گیرند آن‌ها چون شلال(۱۰)

بی‌لیاقت‌ها چه راحت حق مردم می‌خورند

آن‌چنان که می‌خورد انگور باغی را شغال

دسته‌ای نادان و جاهل نیز به به می‌کنند

عده‌ای از جهل و بسیاری به دنبال سلال(۱۱)

  1. بیماری جلدی.
  2. میان سر بالای پیشانی.
  3. کوزه‌گر.
  4. خسته شدن، در راه ماندن.
  5. بالا.
  6. جمع طویل.
  7. جمع طل، باران نرم‌ریز.
  8. مردهای سالخورده.
  9. زدودن زنگ از چیز زنگ خورده.
  10. بخیه درشت زدن روی پارچه.
  11. جمع سل و سلاله.

خر چران

خر چران‌اند و چه خوش خوش می‌چران‌اند این خران

با دو صد غمزه، هزاران عشوه و صدها دلال(۱)

از بخالت شهره آفاق و خلقند این قماش

بی‌گذشت از لاخ(۲) جاروب و یکی چوب خلال

بهر هر آشی نخود باشند در جولان دهر

خود کنند از بهر هر دوزنده نخ‌ها در خلال(۳)

چشم و رو هرگز ندارند، از عواطف خالی‌اند

سر زنند از هر که خواهند، از جمالی یا جلال

رشوه با عنوان هدیه می‌خورند از هر که شد

خوش بگیرند این هدایا را به عنوان حلال!

غافل‌اند از مرگ و باور کی کنند آن‌ها خدا

بی‌خبر از برزخ و پرسش، حساب و قبر و چال(۴)

پای خوردن صد شغال‌اند و دوصد گرگند و خوک

می‌خورند از غاز و مرغ و جوجه و هم شال و چال(۵)

گرچه در ظاهر دم از «حق» می‌زنند آن‌ها بسی

لیک عاقل آگه است از حال آن‌ها در جوال

کی دهند از بهر زحمت اجرت و مزد کسی

کی دهند آن‌ها به این زحمت‌کشان مزد و جعال

هرکه این‌ها را ببیند، از دیانت می‌رهد!

گرچه بر هر کس رسند این‌ها بگویندش تعال!

ذهنشان جز بر ستیز و جنگ و دعوا نیست راست

آن‌چه در خواب و به بیداری بجویند است جدال

کم ز کاهند و به دور از قدرت و فکرند و عشق

در تکبر کرده‌اند این‌ها خجل، هر جا جِبال

خوش فریبند این خلایق را به یک تیر نظر

سربه‌سر باشند بهر مردمان ساده، جال(۶)

ظلم و نامردی چه آسان است بر این ناکسان

خار راه مردمند، این‌ها چون اشیای ثقال(۷)

بی‌خبر از رنج مردم، بی‌هنر در مشکلات

بهر مردم چون یخند اندر زمستانِ توچال(۸)

جلوه‌های نصرت «حق» می‌رسد بر ما همی

لیک آید از بر این‌ها به ما هر دم ملال

بوده‌اند این‌ها همه ذرات بی‌قدر ظهور

در مثل باشند این‌ها خرده‌هایی چون توپال(۹)

  1. ناز.
  2. شاخه جارو.
  3. میان.
  4. گودال یک متری.
  5. هوبره، کبک.
  6. تله.
  7. جمع ثقیل.
  8. یخچال طبیعی در کوه‌ها.
  9. خرده‌های آهن که می‌ریزند.

صاحبان معرفت

صاحبان معرفت مانند باغی دلربا

پرثمر همواره می‌باشند در فضل و کمال

«حق» بود باقی و فانی کشور ناسوت ماست

می‌رود این قافله سوی خدای لا یزال

بگذر از شور و شرِ تلخی، محبت پیشه کن

پیشه کن مهر و صفا، بگذر هم از جنگ و قتال

باش بهر بینوایان مونس و یار، ای عزیز!

از برای بی‌پناهان هم پناه و هم ظلال(۱)

معرفت را پیشه کن، تقوا و پرهیزی بیار

دل به دلداری سپار و باش در بُهت جمال!

با تو نامردی کنند ار دسته‌ای «حق» ناشناس

صدق و صافی پیشه کن، پرهیز کن تو در قِبال

باگذشت و باصفا شو، بگذر از حرص و حسد

مرد و مردانه ببخشا بر فقیران تو ریال

با گذشت و بخشش خود چاره کن رنج ضعیف

با ریا و ریب و خدعه از چه اندازی رئال(۲)

باطن خود را نما سیمای مهر و مرحمت

نه که گردی بر ضعیفان آلتی هم‌چون رآل(۳)

در پی علم و هنر باش و رها کن نقص و عیب

زین جهان برگیر خوبی، پاک کن از خود تو بال

کم ز بهر ظاهر و زیور فنا کن عمر خویش

شد وجودت مغز و سالم شد تو را یکباره بال

محفل خود را بیا چون محفل پروانه کن

بهر انسِ با خدا کن چشمه دل را زلال

باش چون آهو، بزن خود را به دشت معرفت

یا که در دریای عشق حق بشو جانانه وال(۴)

بگذر از تاریکی و زرد و بنفش و سرخِ سرخ

برگزین تو خود سفیدی، شو قرین رنگ آل(۵)

با حقیقت زن قدم، شو همره مردان «حق»

باطل از سر کن به در، بهر تو کی سود آرد آل(۶)

مُهرِ مِهر و مُهرِ لطف و مُهرِ دلداری گزین

نه که چون شاهان برای خود گزینی مُهرِ آل(۷)

باش بهر خوش‌دلان شاهین اقبال و امید

نه که بر درماندگان باشی تو بختک یا که آل(۸)

 

  1. سایه.
  2. پول خرد.
  3. دستگاه چوبی چند طبقه جای حروف.
  4. ماهی و نهنگ بزرگ.
  5. سرخ کم‌رنگ.
  6. سراب.
  7. مهر یا مرکب قرمز بر روی کاغذ و چوب.
  8. به اعتقاد عرف دو نوع جن است.

دلنواز

شادی و شور و سرور و عشق و مستی پیشه کن

دلبری شو دلنواز و سروری نیکو خصال

باش دل‌داری و خوبی کن تو بر هر نازنین

آفرین گو بر دل‌آرایی پر از حسن و جمال

بگذر از ناسوت و سرکش از سماوات عُلا

تا به کی خواهی ببندی پای خود در بند چال(۱)

نظم و ترتیبی گزین در راه و رسم زندگی

کی ثمر دارد تشتت، کی دهد خیری شلال(۲)

گل‌پرستی پیشه کن، گل شو ببین حق بوده گل

هرچه گل شد، مظهر او شد، ز عطر پامچال(۳)

ریشه کن در اصل هستی و وجود خود بیاب!

کی سزاوار تو ای انسان که گردی پایمال

دل به دست آر و بنایی کن به‌پا از شوق و عشق

نه که ویران خانه بر موری کنی یا بر تغال(۴)

کم نشو از خار و خس، ای برتر از جن و ملک!

شرمت آید از ستم بر مردم و هم بر عیال

بی‌ثمر چونی به عالم تو چرا دور از خودی

هرچه را گویی ثمر دارد ز سرگین و تپال(۵)

خود برو برتر شو از خار و خس و سرگین پسر

بگذر از تاپال و از کم شو تو برتر از تپال(۶)

جسم نور و نور حور و نور آن حور آفرین

در بر تو، تو به حق کم‌تر مکن خود چون چگال(۷)

پر ثمر شو عمر نازت را به سر آور به خیر

گر که خواهی شاهدی، اندیشه کن در برگ تال(۸)

کن تهی خود را ز وزر و از وبال این و آن

تا به کی خواهی که بر پایت بیندازی عقال

هرچه می‌بینی ز خوبی، قدر وسعت برگزین

کیسه را پر کن ز خوبی و ز خیرات و خصال

بگذر از خویش و تبار و راه «حق» را برگزین

کی بماند بر تو باب و مام یا که عمّ و خال

لایق تو نی هوس‌بازی و تزویر و ریا

دل بکن از هر فریب و خدعه و هرگز منال

این جهان هیچ و پوچِ رفته از حق سربه‌سر

لایق اهل ستم می‌باشد و شاه و جپال(۹)

غم‌گسار از بهر محرومان عالم شو نکو

پیرو دین نبی و معتقد از بهر آل

  1. گودال زیر پا و مکان ایستادن فروشنده.
  2. درهم ریختگی.
  3. گل سرخ و زرد و سفیدی نوروزی.
  4. مخفف تیغال، آشیانه مرغ.
  5. تاپاله.
  6. تنه درخت.
  7. جسم سخت و متکائف.
  8. درخت بلند با برگ‌های پهن برای باد زدن و بوریا، ثمر دانه‌ای هم دارد و چون نارگیل شیرابه دارد.
  9. مخفف جیپال، پادشاهان هندی.

« ۳ »

شام بی‌سحر


شاهد شوخ

بگذر از دنیا که تا بینی تو حق را سربه‌سر

بی‌خبر شو از حذر تا دل تو را آرد خبر

بگذر از روز و شب و مُلک و مکان و نام و ننگ

شاهد شوخ جمال حق بشو در هر گذر

دل بکن از خود، برو از سر، رها کن جان و تن

پیرهن بگذار و بگزین حق که این باشد هنر!

گر صفا داری، به دل تو پادشاه مطلقی

گر رسیدی به حقیقت، بی‌نیازی خود دگر

ملک دنیا کم‌تر از بال مگس یا پشّه است

دل نبندی بر چنین ملکی که خس گردی پسر

بی‌بقا و بی‌اساس و بی‌هویت بوده خود

ملک ناسوتی که دل بستی بر آن شد بی‌ثمر

نه تو مانی، نه من و نه او، نه دیگر کس بسی

کی بماند در چنین دنیا به دنیایی اثر

آن که با دنیا نشیند، حکم دنیایی دهد

بی‌خبر از خویش با دنیا همیشه برده سر

ظلم بر مردم مکن، هم فخر بر آنان که خود

باعث رنجت شود در گور، این با خود نبر


بی‌پدر

بگذر از ظلم و ستم، رو از عذاب این و آن

خاک ره دارد شرافت بر نهاد اهل شرّ

بدتر از ظالم نباشد در جهان ما کسی

وای، اگر رنگی زند از دین به خود، این بی‌پدر!

دین ظالم، خوردن خون از دل مظلوم بود

رحم کی دارند این اهریمنان خیره‌سر!

ظالم ار دین در کفش آید چنان غوغا کند

کز سر غوغای او در لرزه آید گاو و خر

حکم حق راند به ناحق این ستمگر بی‌سبب

بر همه فرمان دهد با هرچه خشک و هرچه تر

بوده با هم دین و پیرایه همیشه در جهان

هر دو با هم کرده‌اند این خانه را زیر و زبر

دین به دنیا می‌فروشد، می‌کند آتش به‌پا

کی به جز آتش سزایش، جای او باشد سقر!

هرچه می‌خواهی بکن ظالم، نمی‌مانی به‌جا!

لعن و نفرین و عذاب و نفرت است بر تو ثمر

روز تو شام و شبت شام و رهایی تو ز نور

تار و تاریک است فرجامت چو شام بی‌سحر


یگانه منجی

بگذر از دنیا که تا بینی تو حق را سربه‌سر

بی‌خبر شو از حذر تا دل تو را آرد خبر

بگذر از ظلم و ستم، رو از عذاب این و آن

خاک ره دارد شرافت بر نهاد اهل شرّ

منجی درماندگان، ای مهدی صاحب زمان

دست ما و دامنت، خون گشته در ما این جگر

من فدای تو یگانه منجی عالم شوم

شد نکو نالان ز هجرانت، بیا بر ما نگر!


« ۴ »

پیر زال


مایه ننگ و تشنه خون

سر مرا باشد زیادی، دل بود دنبالِ دار

شد وطن ما را دیاری که در آن جا بوده یار

هر که در بند زر و زور است و تزویر و دغل

فارغ آمد دل ز هر زشتی، شد آسوده به کار

ظاهرش آدم بود، باطن اسیر گرگ و دیو

کی بود او گل به باغستان، خس است و بوده خار

صورت دینداری‌اش بهر فریب است و ریا

در پی خودخواهی آمد، رفته او از هر قرار

حکم باطل دارد و با حق بود او در ستیز

تشنه خون است او، زهرش نباشد کم ز مار

این عجوزه پیر زالِ خوش خط و خال، ای عزیز!

در حقیقت مایه ننگ است و آسوده ز عار

کی بگیرد باری از دوش کسی آن بی‌خبر

او یکی خار است و بر ما سربه‌سر گردیده بار

رفته از حکمش دل و دین و همه آیین حق

او کجا حق است و کی دارد به دل هجر نگار

گر ندارد حاکمی لطف از برای مردمش

دل گرفتار است و چون سگ بر ضعیفان بوده هار


باطن پوسیده

باطنش پوسیده و فریاد وانفسا کند

مظهر پستی، پلیدی، نکبت است و بوده خوار

دل بگیر از این چنین دین و از این حاکم برو

از کجا دانی نباشد هر دمی فکر فرار

سر بکش زین کهنه دنیا و نکن فخری بر آن

چون به ظاهر خوش بود باطن ندارد او عیار

دل بریدم از کجی با سختی و رنج و عذاب

در پناه حق نشستم با یکی چنگ و سه‌تار

سر گرفتم از سر طاغوت و بت‌های زیاد

هرچه جز حق بت بود بنگر که شد بیش از هزار

پاکم از هر عیب و حسن من بود پاکی دل

شد نکو پیر طریق و بوده در گشت و گذار


« ۵ »

پیر ظلمانی


آوای شیطان

به سوی حق بود راهی، ز هر کنجِ دل و جانی

که هر چهره به هر ذره، ز حق غافل نشد آنی

ندا آمد ز هر سویش، به دریای دلم یکسر

نهادم سر به هر مسلخ، شوم تا این که قربانی

صدای صاحبِ حق را فقط از دل شنو، یکسر!

اگر دیدی خط عشقش به چشمانت، مسلمانی!

عبادت، باطنش باشد رهایی از سر بت‌ها

تو خود باید که حق خواهی، به‌دور از خُلد و رضوانی

نمازت گر بود از بهر حور و جنت و غِلمان

رها کن، چون به‌دور از حق نمی‌دانی چه می‌خوانی!

دلِ آواره شد یکسر گرفتار دم شیطان

رسد بر گوش دل هر دم، دو صد آوای شیطانی

هوا سازد دل و جان را گرفتار غم و حرمان

نباشد جای حق، جانِ تهی از شعر و دیوانی

گروهی تشنه کفر و گروهی کشته ایمان

نه کفرم شد به دل پیدا، نه میلم عالی و دانی


سامری بی‌گوساله

ندانم سامری کی شد درون جان ما پنهان

که خود از سامری ما را صدا آمد به پنهانی

نمی‌دانم چه می‌دانم ز دست اهریمن هر دم

که می‌تازند بی‌پروا به هر انسان و حیوانی

سراسر دعوی حق دارد این مرشد به هر پندار

که شد غافل چو بت یکجا ز حق، این پیر ظلمانی

همه فکرش بود جنگ و ستیز و شیون و غوغا

تو گویی او خدایی می‌کند در نقش انسانی!

چسان گویم که چون دیدم به خلوت باطن زشتش؟

پر از کبر و غرور و ظلم و استبداد خاقانی

چه می‌گویی که حق آمد برون از آستین او

نه دیگر پیر می‌خواهم، نه مشرب‌های عرفانی

ز استبداد او رنج آمده بر گُرده خلقی

نه ابرو خم کند، گویی که باشد سایه مانی!

فراوان گبر و ترسا وحشت از ایمان او دارند

تو گویی رأی او تنها بود کشتارِ زندانی

نکو دم بند و دل بردار از هر کس که می‌خواهی!

چرا باید بگویی هرچه می‌خواهی و می‌دانی؟!


« ۶ »

کی بماند؟


بیداد ستمگران

کرده بیدادِ ستمکاران جهانِ ما سیاه

رفته تا هفت آسمان، از بینوایان داد و آه

ظلم و بیداد جهان‌خواران بی اصل و نسب

کرده عمر مستمندان جهان را خود تباه

گشته این دنیا گرفتار جهان‌خواران پست

بهر مظلومان و محرومان نمی‌باشد پناه

مایه ویرانی دنیا ستمکاران شدند

جمله این‌ها علت ظلمند و طغیان و گناه

لعن و نفرین خدا بر این گروه ناسپاس!

مردمانی غافل از خویشند و مست مال و جاه

چهره دنیا کریه از زشتی افکارشان

گرچه آنان خفته در خویشند، بی چشم و نگاه

ظالمان با این همه ظلم و ستم بیچاره‌اند

بی‌رمق، بی‌رونق و روحند و هم بی‌جایگاه!

کی بماند ملک و دولت با ستم باقی، پسر!

می‌رود ظالم به ظلم از تاج و تخت و از کلاه

هر که گرد آمد به اطرافش، ز حق بیگانه شد

هر وزیر و هر وکیل و هم رعیت، هم سپاه

دست ظالم کوته از مردم شود یکسر خدا

سست و سرگردان شود تنها، تو زشتی را مخواه


درد محرومان

آه و سوز و رنج محرومان کند ویران ستم

بشکند آهی، زمانی، تاج و تخت پادشاه

ظالم از بیچارگی، خود گور خود را می‌کند

قبر او دنیای او، چون عاقبت افتد به چاه

زود باشد این که حق عالَم کند پاک از فساد

چون رساند بر جهان، آن صاحبِ آیین و جاه

باشد آن حضرت به امید ظهور خود قرین

تا که بندد بر ستمگر، بی‌محابا هرچه راه

هرچه باشد قدرت ظالم، همه بر هم زند

بر کند از بیخ و بن، ناخالصی از کوه و کاه

ای نکو آماده کن خود را که آید آن عزیز!

بهر دیدارش مهیا شو دمادم، صبح‌گاه


« ۷ »

بر سر دار


کفر و دینم، دین و کفر

این سر پر درد من دارد بسی پندارها

با که گویم کاو بود خود در خور گفتارها؟

می‌دهم سر بر سر دار و ندارم هیچ باک

خود سزا دار است بر گنجینه اسرارها

رفت ترسم از دل آن روزی که از کف شد پدر

بی‌هراسم، هم‌چو شیران از پی کفتارها

دل گرفتار غم و درد فراوان بوده است

چون که کفر و دین دلم را داده بسی آزارها

کفر، کفر و کیش، کفر و کفر و دینم، دین و کفر

سیرم از پیرایه‌ها، اندر همه بازارها

درد من درد گرفتاران در بند بَلاست

کی رهایی باشدم از بند مور و مارها؟

عقرب و افعی فراوان است خود در این زمان

زشتی و نامردمی در دیده و دیدارها!

اعتماد و مردی و مردانگی از یاد رفت

هم‌چو پاکی از دل و جان و سر و دستارها

شور و مستی و صفا دیگر نمی‌بیند کسی

مانده تنها از کرامت، قصه‌ها، آمارها

 


کج‌مداری

ناسپاسی و جفاکاری پر از رونق، ولی

مهربانی و مروّت دیده بس زنگارها

نادرستی و کجی و کج‌مداری گشته مُد

از وفای آدمی خالی شده انبارها

مرز عدل و پاکی و انصاف نشناسد هوس

حد و مرزِ رایج مردم شده دیوارها

از منادی‌های حق، مردم چه بد دیدند باز:

بس خروس و بس دُم و بس شاخ و بس نشخوارها!

شد سلامت اندک و بسیار شد امراض خلق

هرچه می‌بینی، فقط بیماری و بیمارها

غیرت و مردانگی گُم گشته دیگر زین میان

نیست جز بی‌غیرتی در دسته بی‌عارها

کوشش و رنج و تلاش مردمی هیچ است هیچ

خصم دون بشکسته قامت‌ها در این پیکارها

مرد میدان خباثت هست شیطان رجیم

آن‌که خون گل بریزد پیش روی خارها

 


نامردمان

زشت‌خویی می‌کند انسان در این دور زمان!

در دل نامردمان از بهر حق انکارها

خانه مسکین تهی از زرق و برق روزگار

پر ز نادان شد، تهی از اهل حق دربارها

دانش و علم و کمال و معرفت نایاب شد

ادعا و خدعه و ریب و ریا، خروارها!

فقر و ناداری فزون شد، میل دنیادار بیش

پس چه شد آن مردمی‌ها، عزّت و ایثارها؟

کار و کوشش گشته بی‌ارزش، بود ارزش دلار

رفته رونق از تلاش و گشته پُر، بی‌کارها

توصیه بر پاکی و تقوا نمی‌بیند کسی

بر گناه و معصیت از هر کسی اصرارها

شد نکو خاموش و یکسر لب فرو بست از سخن

گشته دین خود در خزان، خشکیده هم گلزارها

 


« ۸ »

کفر و دین


پیرایه‌ها

کفر من بهتر ز هر ایمان و هر عرفان بود

دین من عشق است و خود سرچشمه قرآن بود

کافرم بر هرچه پیرایه، رها از هرچه رنگ

دورم از محراب و آن منبر که از شیطان بود

مُهر و سجاده، محاسن، سُبحه، نعلین و قبا

ظاهری باشد، نخواهم گر ز بهر نان بود

شیخ و قاضی، محتسب، مفتی و مرشد، پیرِ دیر

خون مردم می‌خورند و کارشان ویران بود

درس و بحث و ذکر و فکر و جعلِ قانون، رسم و فن

کی تواند راه و رسم وصلت جانان بود؟

ساده‌لوح از هر کسی باور کند هر حرف پوچ

ورنه عاقل کی پذیرد آن‌چه بی‌برهان بود؟

داد و فریاد و دو صد شیون بود از اهل حرص

چون پی دنیا و زشتی یا پی عنوان بود

مرد حق کم رونق و بازار خوبی شد کساد

کی گروه حق پی دنیا و آب و نان بود؟

 


اقامتگاه دوست

کشور مردان حق باشد اقامتگاه دوست

راه حق سخت است و مشکل، ادعا آسان بود!

من فدای مردمان پاک بی ریب و ریا

آن که قول و فعلشان یکسر پی درمان بود

ظاهر دین بوده خوش، باطن به از شیر و عسل

لیکن این معنا کجا در قوم بَد پیمان بود؟!

دین‌فروشان، کفر را بر جای دین قالب کنند

ای دو صد نفرین بر آن مذهب که از شیطان بود

شد مرام و دینشان ظلم و ستیز و دشمنی

گوییا معنای دینْ خود، کشتن و زندان بود

خون مردم می‌خورند و صحبت از دین می‌کنند

خون و دین و خَلق و حق در نزدشان یکسان بود

مردمانِ پست و بی‌اصل و نسب در رأس کار

لیک هر دانش‌پژوهی بی سر و سامان بود

در زمان ما شده بازیگران دین ردیف

در قم و تهران و تبریز و همه ایران بود

کهنه دنیا دیده بس زین جمله نامردان ستم

دُور، دُور منکران حرمت جانان بود

دُور پستی و تباهی، دور نامردی بود

دور تزویر و زر و زور و دگر هجران بود

اهل دنیا خود اسیر جهل و فقر و شهوتند

شد نکو فارغ ز هرچه ظاهر و پنهان بود

 


« ۹ »

مدّعی


نه تو دانی و نه من

بی‌نوا! سِرّ نهان را نه تو دانی و نه من

شور و غوغای جهان را نه تو دانی و نه من

سربه‌سر کار من و تو همه حرف و سخن است

نکته و رمز و نشان را نه تو دانی و نه من

دین رها کن، برو از جنگ و جدال و سر بحث

درد و اندوه و فغان را نه تو دانی و نه من

کن رها مذهب و آیین و مرام و ره عشق

رنج پنهان و عیان را نه تو دانی و نه من

گشته‌ای مدّعی حق به همه به ریا و به دغل

سِرّ دوری ز میان را نه تو دانی و نه من

یکسره در پی تزویر و ریایی و کلک

این دل بس نگران را نه تو دانی و نه من

همتت بهر مقام است و برای خور و خواب

راز ابروی کمان را نه تو دانی و نه من

فکر دنیایی و غافل ز جهان دگری

حرمت عمر و زمان را نه تو دانی و نه من

رفته دین و شرف و عزّ و وقار همگان

فرق در علم و گمان را نه تو دانی و نه من

فقر و اندوه و ستم جان همه خُرد نمود

سبب سود و زیان را نه تو دانی و نه من

بگذر از دین و ز دنیا و برو از سر خلق

چون که آن خط امان را نه تو دانی و نه من

امر تو کرده دل خلق خدا را پرسوز

فتنه کون و مکان را نه تو دانی و نه من

شد به عمر تو نکو فتنه ز هر سو به جهان

سبب باد خزان را نه تو دانی و نه من

 


« ۱۰ »

خاک مدرسه

دل گشته غرق عشق و محبت به هر کجا

آزرده خاطرم، دگر از درس پر خطا

از درس و علم و فن و هنر گشته خسته‌دل

بر خاک هرچه مدرسه، نفرین حق روا

هستند اهل مدرسه در فکر قید و بند

عشق و شعور و رونق باطن برد ز ما

کی شد به خاک مدرسه شور امید و عشق

بیهوده حرف و سخن، یاوه شد صدا

فکرش سخن‌سرایی لفظ است و بحثِ وَهم

هرگز نشد درون مدرسه بزمی ز حق به‌پا!

مهر و وفا و پاکی و لطف و رضا مبین

خاکش بود ز خاک جهانِ پر از بلا

اهلش نبوده اهل و ز نااهل آن مپرس

خاکم به سر که قَدَر زد به سر قضا

خوبان درس و مدرسه مردند از ستم

ماندند عدّه‌ای همه پُر مکر و ادّعا

ریب و ریا و خدعه و دوز و کلک از آن

آمد به سطح منبر و محراب و درس‌ها

آنان که اهل طریقند و مرد راه

بگذشته جمله از سر دستار و از قبا

دل داده‌اند بر خَم گیسوی ناز یار

از هرچه عیب دور و مبرّا ز هر جفا

بنشسته در بَرِ دلدار شاد و مست!

دادند سر به دار محبت، به هر صلا

گوید نکو از آن‌چه که دیده به عمر خویش

شاید شود ز خاطرِ تلخِ دلم جدا

 

مطالب مرتبط