درد هجران
درد هجران

درد هجران

مثنوی‌های بلند حکمت‌آموز در شناخت هجران نفس و گوهر عشق

شناسنامه:

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : درد هجران: مثنوی‌های بلند حکمت‌آموز در شناخت هجران نفس و گوهر عشق/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫،۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۶۰ ص.‬‏‫؛ ‎۲۱/۵×۱۴/۵س‌م.
‏شابک : ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۰۵-۲
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏عنوان دیگر : مثنوی‌های بلند حکمت‌آموز در شناخت هجران نفس و گوهر عشق.
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭/ک۹۳‭د۴ ۱۳۹۳‬
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۶۸۸۸۲۶


پيشگفتار

خداوندِ آفریده‌ها عاشق است و به عشق می‌آفریند و آفریده‌های خود را به عشق، دوست دارد. او با هر پدیده‌ای و میان هر پدیده‌ای و دلش هست؛ چون آنان را دوست دارد. او چون آفریده‌های خود را دوست دارد، آنان را بر دل خویش قرار می‌دهد. او در دل هر ذره‌ای میهمان است؛ چون آنان را دوست دارد. او در دل هر پدیده‌ای، میان او و دلش هست؛ برای این که مواظب آنان باشد تا گزندی نبینند؛ زیرا آنان را دوست دارد. وقتی پایی می‌شکند، پیش از آن، دل خداست که شکسته است. کسی که دل پدیده‌ای را می‌شکند، نخست دل حق‌تعالی را شکسته است:

«ساقی از جام می و مطرب از چنگ و دفش

شیخ از منبر و صوفی ز فنای جسدش

هر یک از حال دل خویش سخن گفته و از

دل چاکینهٔ صد چاک خدا کو خبرش!!»

ماجرای عشق و عاشقی حق‌تعالی، حکایت شگرفی است. هر پدیده و هر آفریده‌ای برای حق‌تعالی، تمامی هستی اوست، که با تمامی هستی خود، در اوست و او را با تمامی وجود خود می‌خواهد و درد هجران او را با خود دارد. او چون تمامی پدیده‌ها را دوست دارد، تمامی آنان را به سوی خود خوانده و به سوی خویش حرکت داده است. حشر تمامی پدیده‌ها با حق‌تعالی است، چون حق‌تعالی آنان را به کشش عشق خود برای رسیدن به جناب خویش به کوشش واداشته است. این عشق خداست که به پدیده‌ها حرارت می‌دهد. این حرارت، همان حیاتِ هر پدیده است. حیات هر آفریده‌ای از آتش عشق خداست و همین حرارت است که به آنان حرکت و درد هجران و فراق می‌دهد. مفهوم «حیات» و حقیقت آن، بدون رمزگشایی از حقیقت عشق حق‌تعالی به دست نمی‌آید و رازی سر به مهر باقی می‌ماند. تمامی تکاپوها و خواستن‌ها از هجر حق‌تعالی است و همه درد هجران دارند که برای «وصول» در تلاش هستند؛ دردی که در حیات هر پدیده‌ای ریخته شده است:

«پیشه کن دردی که درمانش خود اوست

پیشه کن سختی که آسانش خود اوست

سوز من از توست، ای نازک‌جبین!

زنده‌ام بهر تو، ای جان‌آفرین!

قدر هر دردی به سوز و ساز اوست

ورنه بی می، کی نوایی در سبوست!

هر که سوزش نیست، سازش بی‌صداست

هر که روحش نیست، جانش بینواست

لطف حق بر تو همین ساز است و سوز

ناز کم کن، لب ز هر شِکوه بدوز»!

ستایش خدا راست

 


 

عشق و عاشقی

 


 

سوز دل

فارغ از کار جهان گشتم تمام

بر همه عالم فرستادم پیام

من طریق عاشقی بگزیده‌ام

از مکان و لامکان ببریده‌ام

عشق، هر دم بر تو ریزد نوشِ جان

عاشقی خواهد سراپا گوشِ جان

عشق را جز ترک جان، نی چاره‌ای

چاره‌ای کن، ورنه خود بی‌چاره‌ای

گرچه باشد پرده‌هایش بس عیان

عشق دارد سوز و غم در خود نهان

سوز می‌آید ز ساز عاشقان

عاشقان هستند مشتاق فغان

شعله‌ها زد سوز دل بر پیکرم

زین سبب می‌سوزد از پا تا سرم

عشق «حق» بنما طلب، تا جان شوی

نزد جانان بی سر و سامان شوی

بی سر و سامان در این دوران شدم

مظهر جانان به ملک جان شدم

گرچه عاشق، سوز دل دارد به جان

لیک باشد پای تا سر در امان

عشق، آن باشد که رسوایت کند

بهر دلبر بی من و مایت کند

عاشق آن باشد که گیسوی نگار

می‌کشاند پیکرش را سوی دار

من نمی‌دانم که مستم یا به هوش

رندِ سینه‌چاک هستم یا خموش

عشق، می‌باشد همه اندیشه‌ام

هجر دلبر شد هماره پیشه‌ام

من اسیر عشقم و عشقم بس است

حاجتم هرگز نه با دیگر کس است!


حسن مطلع

حسن مطلع با دل و جان یار شد

جان و دل، خود غرق نور و نار شد

تا که خود دیدم جمال «حق» عیان

هردم آید از دل و جانم فغان

آن‌چه می‌ماند به‌جا، عشق خداست

هرچه گویی غیر «حق»، یکسر خطاست

هرچه باشد در طریق زندگی

فانی و، باقی نشد جز بندگی

فکر تن گر می‌کنی، اندازه کن

روز و شب را کن رها، دل تازه کن

جان اگر در بند هر تدلیس شد

ملک تن سرمایه ابلیس شد

تن رها کن، کاین تن‌ات بیگانه‌ای است

«من» رها کن، چون‌که‌من افسانه‌ای است

جان من باشد ز بهر «حق» مثال

بگذر از تن، وز هزاران قیل و قال

عشوه «حق» را می‌سزد، بیدار شو!

گر سلامت طالبی، بیمار شو!

ناز جانان را کشیدن در نهان

بِه بود از شور و غوغا در عیان

تو برو لطف الهی پیشه کن

از غم افسردگی اندیشه کن

عاشقی شد مایه فخر بشر

عشق و مستی هست بهر تو هنر

«حق» ز تو خواهد فراق بی‌امان

سوز و ساز عشق را بنما نهان

عشق خواهد، حق به عیش و زندگی

زندگی شد بهر عاشق، بندگی

ترک تن کردن، تو را باید، عزیز!

از تن و من بگذر و از خود گریز!

عاشقم بر خاک پایت ای خدا!

نیست هر کس را سزای این ردا

بنده‌ام گر با همه شور و شرر

این سِمت را او به من داد از هنر

من کجا، آن دولت باقی کجا؟!

من کجا، آن یار افلاکی کجا؟!

خاک راه بارگاه «حق» منم

از سر عشقش نفس هر دم زنم

من فدای درگه آن حضرتم

مستمر باشد ز لطفش دولتم


فنا در حق

عاشقم من، عاشقم من، عاشقم

از دو عالم در ره «حق» فارغم

کی کند دنیا مرا در خود اسیر؟

گشته از عشقت دل و جانم دلیر

عشق من خود تحفه‌ای باشد ز دوست

عاشقی در این جهان از بهر اوست

نیست عشق من به غیر از روی دوست

چهره چهره، دل به دل در روبه‌روست

من به دل بر حضرتش عاشق شدم

هستی من گشته عشقش بیش و کم

هستی‌ام عشق است، عشق آن جناب!

شد دل و جانم ز عشقش نابِ ناب

من ظهورم از وجود دلبر است

بودِ من هر دم ز بود دلبر است

جان من خود پرتویی از جان اوست

غلغل این دل، همه از آنِ «هو»ست

ذات «حق» چون فعل او با من بود

من که باشم؟ «حق» مرا روشن بود

ذات ما ناید به مصداق دو تا

این کجا و آن کجا؟ هر یک جدا!

گرچه یکتا، لیک نز جنس عدد

یک وجود است او: «هو اللّه الصمد»!

او بود لطف و کرم، عشق و صفا

او غنی و او سخی، او باوفا

او بود ذاتِ حقیقت، او خدا

من به دل، سوز و گداز و ماجرا

او بود ذات بقا اندر بقا

من کی‌ام؟ هر دم فنا اندر فنا!

چون فنای من همه از «هو» بود

عین باقی در بقایش او بود


وحدت «هو»

لامکان در هر مکان باشد عیان

«هو» حکایت باشد از آن لامکان

عطر هر گُل جلوه‌ای از «هو» بود

که جمال «حق» بسی دلجو بود

هرچه بتوانی به «هو» اندیشه کن

هین! طریق وحدت «هو» پیشه کن

وحدت «هو»، وحدت مطلق بود

در حقیقت، هر «نمود»ی «حق» بود

هرچه می‌بینی، همه باشد ز «هو»

هرچه می‌نوشی، بود از آن سبو

هرچه می‌بینی، رخ او را نگر

گر که هوشیاری، ز خود شو بی‌خبر

«هو» بود آن چهره‌دار بی‌نشان

«هو» بود، آن شاهد دور از بیان

«هو» نوای نوش در صهبای اوست

«هو» لوای عشق در غوغای اوست

هم نوای نوش در صهبای «هو» است

هم لوای عشق در غوغای «هو»ست

«هو» مقام «قل هواللّه»اش به ماست

«هو» ردای «هو هو اللّه»اش به‌جاست

«هو» ز بهر جلوه‌ها ضامن بود

«هو» جمال حضرت باطن بود

ذکر «هو» از بهر سالک شد ثقیل

«هو» شدن در عشق می‌باشد قلیل

سالک «هو»، باشد از اسرار «هو»

چون که «هو» یکسر بود در کار او


راز عشق

عشق می‌خواند به خود، ای عاشقان!

شور او ما را گرفته از جهان

عشق او مستم نموده این‌چنین

عشق او راز دلم را شد قرین

عشق او باشد مرا روح و روان

عشق او برده ز من سودای جان

عاشقم، مستم من و دیوانه‌ای

غیر او منگر به‌جز افسانه‌ای!

عشق او شد در جهان راز نهان

این حقیقت را بیا از خویش خوان!

گر نبودی عشق، کی بودی جهان؟!

شد مکان و لامکان را عشقْ جان

عشق بنهاده تب خود در جهان

کاین همه سوزش از آن تب شد عیان

عشق باشد در دل بُرنا و پیر

گبر و ترسا و غنی و هم فقیر

عشق باشد خود انیس مه‌وشان

ورنه از همّت، ولی ناید جوان

راز عشق است این که ما را هست جان

عشق باشد پیش هر ذره عیان

سوز عشق است و دلِ فریادها

می‌دمد غم بر رخ فرهادها

لیلی و مجنون ز عشق آمد پدید

ورنه کی خاک این چنین گُل پرورید؟


زاهد پرمدعا

هرچه بینی، رازدار آن مه است

هر که بینی، جان‌سپار آن شه است

چون روی در باغ، دل گردد جوان

دل بود عشق‌آفرین را خود نشان

گو به زاهد از من: ای افسرده جان!

ای تو در عشق و حقیقت ناتوان!

خود برو زین زهد خام اندیشه کن

رو طریق حق‌پرستان پیشه کن

پیشه کن آن راه پر خوف و خطر

پیشه کن اندیشه‌های پر ثمر

پیشه کن دردی که درمانش خود اوست

پیشه کن سختی که آسانش خود اوست

خود تو بنگر دم‌به‌دم آن آب جو

تا که بینی نقش پاکی در سبو

ور ندیدی، رو طلب کن نقش خویش

تا که بینی نقش خود را هرچه بیش

فهم این معنا نما تو هرچه بیش

این به است از هرچه آیین است و کیش

زاهد پر مدعای بی‌چراغ!

من بگفتم آن‌چه بُد شرط بلاغ

خوش نشان دادم به تو راه صواب

«حق» طلب بنما و کم گو از ثواب

ای قلم! بس کن حدیث زاهدان

قیل و قال و ذکرشان بیهوده دان!


رونق عشق

رو طلب کن راه و رسم بندگی

«عشق» باشد بندگی در زندگی

زندگی عشق است بی گفت و شنود

هرچه بود، از «عشق» آمد در شهود

شد شهودم عشق «حق» در زندگی

تا رسیدم خود بدین پایندگی

عشق من شد رونق زیبارخان

عشق من شد سجده‌گاه این و آن

عشق من، عشق حقیقی یا مجاز

هرچه گویی، خود بود خوش در نماز

عشق من آکنده از نور خداست

عشق من، عشق علی مرتضاست

عشق زهرا علیهاالسلام دین و ایمانم بود

شور جان، از عشق جانانم بود

دین من دین پیمبر، دین حق

دین من دین خدا، آیین حق

دین حق، دین علی مرتضاست

هر که دور از آن شود، خود بر خطاست

زندگی شد اوجِ عشق و بندگی

عشق «حق»، ما را بود خود زندگی


ولوله عشق

مستم و دیوانه‌ای بی‌سلسله

شد ز عشقم در دو عالم ولوله

عاشق روی توام ای ماه من

هرچه می‌بینم، تویی در خویشتن

در دل و جانم به‌جز عشقت مباد!

هرچه می‌بینم، تو را آرَد به یاد

چشم بگشایم همی سوی جهان

روی تو بینم به هر سوی و کران

یک جهان دیوانه می‌بینم به جان

دیو و دد دردانه می‌بینم عیان

زلف، چون بینم، تو آیی در نظر

دادْ مژگان از جمال تو خبر

شد جمالت جلوه هر خشک و تر

حسن روی تو به هر سو جلوه‌گر

چشم زیبای تو، ای ابرو کمان!

برده از جان و دلم تاب و توان

تیر مژگانت فشاندی بی‌امان

ناز تو بر من روا گردید از آن

تا که دیدم کنج لب آن خال را

وحدت ذات تو در دل شد رها

شد لب شیرین تو غوغای ما

بر دلم صد زخمه زد آن بی‌صدا

قدّ سرو تو چو دیدم ناگهان

دل بیفتاد و تو گردیدی عیان

من نگویم از رخ‌ات هرگز سخن

گرچه باشد دفتر هستی ز من

فاش کی گویم سخن از آن صنم؟

ماهِ خود را کی به مه‌رویان دهم؟!


ذات «هو»

آن که می‌گوید ندیدم ذات او

گو تفکر کن، تویی مرآت او

ذات حق را کی بود جای سخن!

فعل او گردیده یکسر ما و من

گر کنی بیرون ز محفل غیر را

گر جدا سازی ز جانت دیر را،

ور کنی خالی تو از محفل عدو

می‌نمایانم به تو اوصاف او

گر نبود این زاهد پر مدعا

ذات او یکجا تو می‌دیدی به ما

من چه گویم در سخن از ذات «هو»؟

ذات او مرآت خواهد روبه‌رو

فیض اوصافش همه «هو» «هو» کند

آیتش از ذات گفت و گو کند

«هو» همه، «هو» ذات، «هو» آیات، «هو»

مُظهر و مَظهر، ظهورِ ذات «هو»

باشد این رمز من و تو در سخن

چشم و ابرو، چهره، گیسو، لب، دهن

ماه من باشد عیان در انجمن

انجمن روشن بود از ماه من


سوز و ساز

سوز، خوش آید مرا از درد تو

دل پسندیده است رهْ‌آورد تو

دلبرا، من دوست دارم درد تو

خواهم آید در دلم آن، نو به نو

سوز و سازم پیش تو افسانه‌ای است

غیر تو، هر عاقلی دیوانه‌ای است

جان من غرق تماشای تو شد

غرق ناز و غمزِ زیبای تو شد

سوز من از توست، ای نازک‌جبین!

زنده‌ام بهر تو، ای جان‌آفرین!

هرچه خواهی، سوزِ دل افزون نما

کی بپیچد در هوا فریاد ما؟

ترسم از آن دم که لطفت با خروش

سوز ما را در غمت سازد خموش

لطف و مکرت دیده‌ها حیران کند

شور و شیرین تو، دل گریان کند

رمز حشمت، راه عزت در جهان

سوز عشق تو بود در این میان

سوز تو برده ز دل بیدادها

رفته از یاد دلت فریادها

قدر هر دردی به سوز و ساز اوست

ورنه بی می، کی نوایی در سبوست!

هر که سوزَش نیست، سازش بی‌صداست

هر که روحش نیست، جانش بینواست

لطف «حق» بر تو همین ساز است و سوز

ناز کم کن، لب ز هر شِکوه بدوز!


کوی جانان

چون مقیم سرزمین جان شدم

در دو قوس دل، همی نالان شدم

کوی جانان کرده بس افسرده‌ام

در فراقش بارها من مرده‌ام

مُردم از این حالت و حال دگر

تا شدم خود با ملایک همسفر

از ملایک هم گذشتم بی‌قرار

تا بدیدم چهره زیبای یار

یار را دیدم به «ذات» بی‌مثال

«ذات» آن حضرت بود عین جمال

«ذات» او دیدم، نه هم‌چون حور و نور

نی چو روی دلبرانِ پر غرور

دیدم او را در صفات خود رها

فارغ از جنجال و غوغا و صدا

دیده‌ام رویش به حقِ ذوالجلال

بوده‌ام نزدش به ذات لایزال

زلف او را چون که دیدم من عیان

وحدت و کثرت بشد در جان نهان

موی او هرگز فراموشم نشد

روی او ز آن ماه، سرپوشم نشد

گر بگویم با تو از آن روی ماه

قالبِ تن خود تهی سازی به گاه

می‌کنم بس؛ چون سخن شد بی‌شمار

وعده من با تو در کوی نگار


حال دل

گوش کن با تو بگویم حال دل

حال دل فارغ بود از آب و گل

چون رها شد جانم از این ملک تن

فارغ آمد روحم از چشم و دهن

هستی من خودنمایی می‌کند

من رها، او تن‌رهایی می‌کند

او بود بر روح و جسمم، جان و تن

چهره‌اش دیدم که بنشسته به من

سربه‌سر جانان به جانم شد عیان

دیدم او را آشکارا و نهان

راز ما پنهان شد از خویش و تبار

بی‌تبارم من، کجا دارم قرار؟!

می‌نمایم راز را پنهان ز غیر

می‌کنم آن ماه را زندان ز غیر

آن‌قدر پنهان کنم آن مه به دل

تا سرشکم ابرها سازد خجل


سیر و سفر

من چه می‌گویم؟ چه می‌خواهم، خدا؟!

من چه دارم؟ من چه می‌جویم؟ چرا؟!

در بیابان‌ها بسی گردیده‌ام

کوه و دشت و بوستان‌ها دیده‌ام

دیده‌ام بس باغ و بستان سربه سر

دل شده بیمار عشق و خون جگر

خون دل‌ها خورده‌ام با یک نظر

گرد شمع دل شدم بی بال و پر

باغ و بستان در نظر میخانه بین

عاشق و معشوق با هم همنشین

من به بستان، گل هزاران دیده‌ام

ز آن میان، گل‌ها فراوان چیده‌ام

ناز گل را بر دلم دیدم بسی

راز دستان را بسنجیدم بسی

بارها از جان صدا بشنیده‌ام

دیده‌ام، من دیده‌ام، من دیده‌ام!

گرچه پنهان می‌کنم خود را ز دل

لیک دل از کار من نبْوَد کسل

جان من از عشق او گردیده مست

مست ناز و مست مهر و هرچه هست

تا که دل شد بر غم او مبتلا

جانم از افسردگی‌ها شد جدا

چون ز عشقش در دلم آمد ندا

با طنین عشق، دل شد هم‌صدا

هر صدایی در دلم گلبانگ اوست

یکصدا می‌گویم از حق: دوست، دوست!

هر جمالی ذره ذره روی او

دیده‌ام رویش عیان بس روبه‌رو


جان و جانان

«حق»، جهان با آب حیرت شسته است

قید تن، ناسوت دل‌ها گشته است

یا ز جانان دل رها کن یا ز جان

هم از این زنجیر و زندان جهان

جان رها کن، جانِ جان باشد تو را

نازها کن، آن‌چنان آید تو را

فرصت غوغا رسیده چون به ما

رخصت دل کرده جان را باصفا

بس بود این قید تن در این بدن

پیرهن برکن که بینی یار من

قید تن در روح تو پیرایه است

چون اساس نفس تو بی‌پایه است

حالت ما شد بلای این و آن

مبتلا شد دل به دیدار کسان

من به سوی تو، تویی رو سوی من

من به کوی تو، تویی خود کوی من

چون رهم باشد مسیر کوی تو

من به جان، خوش آمدم خود سوی تو

کوی تو روح و روان من شده است

موی تو خود قید جان من شده است

هر بلا می‌بینم، از گیسوی توست

هرچه گویم، گفته‌ام از روی توست

ای حبیب من، انیس من، خدا!

خاک کوی‌ات شد به چشمم توتیا

دل تو را جوید، تو را می‌خواهد او

من به صد آه و فغان در جست‌وجو

مستم و دیوانه روی توام

هرچه‌ام، افسون گیسوی توام

هرچه می‌گویم، همه از «هو» بود

هرچه می‌جویم، به کوی او بود


دنیای ما

ایها الناس! این جهان دل‌فریب

جای آسایش نباشد بر غریب

کوچ باید کردن از دنیای تن

سوی جانان، فارغ از این ما و من

هرچه می‌بینی به ظاهر در بقاست

بنگری چون نیک، یک‌یک در فناست

جلوه‌ها یکسر جمال ماسواست

آن‌چه را بیگانه دیدی، آشناست

کن تأمل خود در اوضاع جهان

تا بیابی «حق» به هر سمتی عیان

ملک دنیا جیفه جور و جفاست

حب آن خود منشأ ظلم و خطاست

هر که باشد طالب دنیای دون

خوی آن گیرد، شود حرصش فزون

چون نمایی عقل و هوش‌ات جمله جمع

خوش بیابی روشنی چون نور شمع

شمع جان تو بود علم و خرد

هرچه بنمایی نظر، ز آن بگذرد

حب دنیا بهر نادان، قوت شد

چون که دنیا چهره ناسوت شد

دولت باقی اگر خواهی به جان

فکر جانان باش، در جان و جهان

گر تأمل اندکی داری، بس است

ناکسان را طعمه‌ها، خار و خس است

من بدیدم، هرچه می‌گویم تو را

تا که بپْذیری ز من این مدعا

ادعا بیرون بود از جان ما

آن کجا و این کجا، ای آشنا؟!

داشتی گر حب دنیا روز و شب

تا ابد نادانی و دوری ز رب

ذکر «رب»، دل کندن از دنیا بود

عاشق «حق»، فارغ از عقبا بود

من چه گویم، چون تو خود افسانه‌ای؟!

درک معنا کی کند بیگانه‌ای؟!

دیوِ دین‌ات، عالَم دانی بود

شرک جانت، ننگ پنهانی بود

گرچه داری خود به ظاهر جلوه‌ها

باطن‌ات بگشا که تا بینی ریا

من فرو بندم لب از این ماجرا

تا رسد فرصت زمانی بهر ما

شد نکو خود عاشق دیرینه‌ات

تا که جان و دل کند آیینه‌ات

۱۲۶


درد اشتیاق


غرق حیرت

یادم آمد آن شب هجر و فراق

بودم اندر سوز و درد اشتیاق

چون که آن شب بی مجالِ گفت‌وگو

شد دلم با کوهی از غم روبه‌رو

سوز و سازم شد غم غوغای دل

نقد جانم شد همه پیدای دل

خلوتی بر من فراهم شد عیان

در میان آن، بسی آزرده جان

بود در آن خلوتم، رندی نجیب

کاو ندارد در جهان هرگز رقیب

خلوتی شد، در دلم جلوت‌نشان

خلوت و جلوت به هم آمد قِران

خلوتم شد، خلوت بی جان و دل

دل بُرید از خویش و هم از آب و گل

ناگهم آمد عزیزی بی‌نشان

ظاهر از پنهان و پنهان از عیان

چون نظر کردم به خود، نشناختم

چون عیان شد او، خودم را باختم

غرق حیرت گشتم از الطاف او

بی‌خبر از خویش و با او روبه‌رو

تا که دیدم او، بدیدم خویشتن

با خودم گشتم به گفتن در سخن

گر نباشم، حیرتم دیگر ز چیست؟

گر منم، پس صاحب آن چهره کیست؟!


مات ذات

با همه اندوه و هجران و فغان

رمز این مشکل بگویم من ز جان!

او بود با من، نه من با او، به تن

باشد او در من، ولی بی خویشتن

مظهر ذاتم من و مات وی‌ام

او بود خورشید و من چون سایه‌ام

سایه نه، خورشید هست او، خوش نگر!

نکته‌ای گفتم، بگیر از خود خبر

سایه و خورشید، از «ما» و «من» است

او فراتر از تو و ما و من است

او بود خود در میان ما و من

لیک ما و من چه داند این سخن؟

ما سخن سر می‌دهیم از جنس خویش

جنس ما هم نی جز از این نسل و کیش


شب پرماجرا

باز می‌گویم از آن شب، ماجرا

تا بیابی سوز و سازم برملا

تا نظر کردم به جمع عاشقان

دیدم آن‌جا محفل روحانیان

دیدم اندر محفل پنهان خویش

هم‌چو خود، دل‌های مجنون و پریش

مجلسی بود از سر هر جزء و کل

شمع و پروانه در آن‌جا بود و گل

جزء و کل، قید تنِ صوری بود

گرچه در پنهان، رخ نوری بود

نور، «حق» است و یکی شد جلوه‌گر

لیک نه آن یک، که دو دارد دگر

این من و غیر و تو و او، ای پسر!

لفظ‌بازی باشد و خود دردسر

گوش سر از درد سر پروا کند

گرچه هرچه بشنود، غوغا کند

این همه حرف و حدیث نوبه‌نو

غفلت ما باشد از «حق»، هان، شنو!

ورنه پس ای جان من، این «من» چه شد؟!

آن منیت‌های خوش در تن، چه شد؟

آن چنان ملک سلیمانی چه شد؟!

گنج قارونی و شیطانی چه شد؟!

کو سلیمان و چه شد پیغمبری؟

گو کز آن دولت چگونه شد بری؟!

شور و شوق و ذوق مجنونی کجاست؟

عشق و سودای دگرگونی کجاست؟!

از غزالان چمن در باغ دل

مانده تنها ردّ پا در آب و گل

آن دگر و آن دیگر و صدها دگر

رفت و رفتند و نشد ز آن‌ها خبر

آن‌چه می‌ماند، صفای باطن است

خیر هر کس در رضای ضامن است

آن‌چه می‌ماند، در این یک جمله دان!

کلّ شی‌ءٍ ما عَداهُ فَهْوَ فان


سوز و شر

باز می‌گویم، سخن پایان نیافت

هرچه کردم، خلوتم سامان نیافت

اهل محفل آن گل و پروانه، شمع

گِرد یک‌دیگر شدیم از غصه جمع

گفتم آنان را به سودایی دگر

لب گشایید و بیاریدم خبر!

ای گرفتاران دریای وجود

ای عزیزان پر از سوز و سجود

باز گوییدم که سود سوز چیست؟

این همه سوزِ شررافروز چیست!


درد و غم

پس بگویید این که ما گوییم از آن

درد و غم، رنج و الم، آه و فغان

یک‌دگر را ما ز خود آگه کنیم

یک شرر برپا همی ناگه کنیم

چون پذیرفتند آن‌ها این سخن

گفت و گو آغاز شد در انجمن

بود محفل، محفل بزم و هنر

حیف، ما غافل شدیم از آن ثمر

گرچه این محفل به غفلت شد نهان

هر زمانی محفلی باشد به جان

هر دمِ عالم بود، عمری امان

از پی‌اش، چون برق می‌آید خزان

جای اندیشه بود این کهنه‌دهر

گرچه یارم دل دهد با مهر و قهر


چنگ و رقص

قصه‌ها گفتیم آن شب ما بسی

نقل شد خوش قصه‌ها از هر کسی

گاه من، گه گل، گهی پروانه، شمع

رقص و چنگ و ناله و آهنگ جمع

ابتدا من آمدم با رقص و چنگ

گل درآمد گفت: عمرم هست تنگ

من پریشان‌حال‌تر هستم ز تو

پس در این محفل بیا حرفم شنو

مظهر زیبارخانم، بی‌گمان

من انیس دلبرانم در جهان

آن که معصوم است در عالم، منم

در گلستان بلبلان را همدمم

لیک افسوس از همه پاکی من!

آفت پاکی است غمناکی من!

روزگار است این که رنجانده مرا

خشک کرده است و پژمرده مرا

روی زیبا دردسرساز است، هین

این همه رنج و محن ز آن چهره بین

در گلْستان جلوه‌های من بسی

شد سبب بر بغض هر خار و خسی

حرمت من در گلِستان است بیش

مظهر لطفم، به هر آیین و کیش

عشق پروانه تو دیدی ای فلان

شد هوادار من او در هر زمان

گر کسی آغاز بی‌مهری کند

کینه چون ماری به جانش می‌زند

گو چه عزت‌ها که نامد بر سرم

در همین عمری که طی شد در برم

این وقاری را که من اندوختم

در رخ زیبا بسی افروختم

دامن من چاک شد از دردسر

ظاهر و باطن نهان شد از نظر

گر مهی بیند مرا با آن نظر

شرم و خجلت آیدش از خود دگر

مست من بلبل شد اندر بوستان

نغمه می‌سازد به صدها داستان

هر که بیند روی من، حیران شود

گر گذر از من کند، نالان شود

بلبلان در سوز از هجران من

دلبران در عشقم اندر صد محن


خون دل

من گلم، من مظهر زیبایی‌ام

در جهان چون «حق»، خط تنهایی‌ام

لیک با این عشرت و عیش گران

غم فراوانم رسد بر قلب و جان

دارم ای جان، از تو پر خون، این جگر

پاره پاره گشت قلبم از شرر

دل چه پر خون است از عشاق خویش!

شد دلم از درد تنهایی پریش

عاشقان از عشق خود در شور و شر

گرچه از وصل من آن‌ها بی‌خبر

کو؟ کجا؟ کی دید کس وارسته‌ای؟!

نغمه‌ها شد سوز و ساز خسته‌ای

بلبلان، آن عاشقان خوش‌نوا

تا که پژمردم، شدند از من جدا!

این ز بلبل؛ دیگران هم هر که بود

جملگی از من جدا گشتند زود

طفل نادان، دشمن بی بار و بر

پرپرم سازد دو دستش بی‌خبر

عاشق خوشدل بود جانی مگر

خنده‌اش می‌آید از حالم دگر

این ز عاشق؛ دیگر از عاقل مگو

جز طمع، در جان او هرگز مجو

عاشق من هست او از بهر خویش

بهر وصل خویش دل‌ها کرده ریش

بی‌طمع کو مهر و عشقی، ای پسر؟!

از طمع باشد فقط این شور و شر

گر نمی‌بود این لطافت بهر من

کی خبر می‌شد از آن‌ها در چمن؟

من که خود نایافتم آزاده‌ای؟

کی چنین فردی تو دنیا، زاده‌ای؟

عاشق بیچاره فکر خود بود

چون طمع دارد به صدها نیک و بد

گر نباشد دلبران را آن جمال

کی دگر عاشق کند فکر وصال؟


سودای طمّاعان

عشوه معشوق از زیبایی است

عاشق طمّاعِ او، سودایی است

نه به فکر او، که باشد بند جفت

گر نباشد جلوه، افتد او به افت

آن همه قول و غزل‌هایی که گفت

از سر لطف است، گرچه هست مفت

ناز زیبا، غمزه می‌آرد ز پس

ورنه کی عاشق بود دنبال کس؟!

طفل بی‌غم، گر گلی پرپر کند

او عروس خویش را بدتر کند

گر نبود این خار اِجلالی ما

لحظه‌ای هرگز نمی‌بودم به‌پا

گرچه شد خار از طمع، خود سهم ما

شد گرفتار هزاران ماجرا

بس کنم، دیگر کجا دارم امید؟

درد و غم‌ها رشته جانم بُرید

هرچه می‌بینی به عالم شور و شر

جمله از بهر خودی شد بی‌اثر

جملگی یک نکته باشد سربه‌سر:

ظلم ظالم، جور اعدا، ای پسر!


ظلم ظاهرگرایان

عارف و صوفی و زاهد، خواجگان

که گرفتند از همه عالم عنان!

کارشان ظلم است هر دم در جهان

ظالمانِ خودپسندِ بد نهان

هرچه در عالم بود، از ظلم و کین

جملگی باشد ز شاهان یا ز دین

مسجد و منبر بود بهر مرید

ورنه کی از آن به کس خیری رسید؟

آن همه دستارها بر گرد سر

هست تزویری برای خیر و شر

آن‌که سودش می‌رسد از این لباس

خانه دین‌اش ندارد هیچ اساس

گرچه باشد در دلش غوغای کین

بهر سودش، جان کند قربانِ دین

فکر نان و آب و عنوان است او

خصم دین و خیر و ایمان است او

روح ایمان، گر عنانش ناگرفت؟!

نقش شیطان، جسم و جانش را گرفت

گر خطر آید بر این دستار خام

خود تهی سازد ز عنوان و مرام!

ما بسی دیدیم این افسانه‌ها:

نیست طفل و جای تر مانده به جا


آواز جلی

فاش می‌گویم به آواز جلی:

آفرین بر پیرِ پاک من علی!

آن ولی حق که شد یارش خدا

آن، خود امام و مرشد است و مقتدا

هر دم از او می‌رسد بر دل نوید

تازه تازه می‌دهد جان را امید

شیر حق همواره «مولا حیدر» است

بت‌شکن هست و خلیل برتر است

او صفابخش دل زهرا بود

حُسن او زیباتر از لیلا بود

در سخاوت، بس که او والا بود

خود به عالم یکه و تنها بود

هرگز از میدان ندارد او هراس

مرد «حق» است و دیانت را اساس

شور و شر، خود صبغه مولا بود

صبر او آکنده از معنا بود

گر تو پنداری یکی باشد چو او

غافلی جانم، برو کن جست‌وجو!

من همه هستی بگشتم بیش و کم

هم‌چو او هرگز ندیدم، با قسم!

مرحبا بر آن خداوند رضا

قهر او از مِهر او نبوَد جدا

روز هیجا، مرد میدان عدوست

جانش آماج خدنگ روبه‌روست

گر کنم وصف وِرا آغاز، من

مثنوی کم آید از بهر سخن

آن‌قدر گویم که سودای من اوست

روح «حق» هم در سویدای من اوست

رمز لاهوت از جمال او بخوان

در کواکب نام او عالی بدان

با ملایک همدل و رعنا بود

چون صفاتِ جمله را دارا بود

در قیامت داور محشر بود

روح محشر را هم او پیکر بود

چون ولی ایزد یکتا بود

می‌برد گوی صفا هرجا بود

در قیامت هاتفی گویا بود:

کاین علی علیه‌السلام آن رهبر و آقا بود!

هر زمان او را کرامت‌ها بود

محشر مؤمن از او برپا بود

لطف «حق» در این سخن گویا بود

کاین نظر از هر کسی بی‌جا بود

در قیامت، قامت «حق» باشد او

روح معنا، چهره «حق»، ذات «هو»

صدهزاران شمع دل دارد خدا

تا کند او دین احمد را به‌پا


قول گُل

این ندای گلسِتان از قول گل

که چرا کم‌تر ز من خوانی تو قُل

باز می‌گویم ز درد اشتیاق

این سخن پایان نیابد از فراق

چون بچیند از گلستانم کسی

می‌شوم پژمرده و بی‌جان بسی

چون که پژمرده شوم در دست یار

غم زند زخمه به جانم، هم‌چو تار

بعد از آن دیگر نه بلبل، نه غزل

چون که دیگر گل نباشد در عمل

حال، وقت مردن خود در جهان

نکته‌ای بشنو که از دل شد بیان

عشق دنیا، شهوت و شیطان بود

عشق، آن باشد که با یزدان بود

گر تو داری عشق «حق»، پس شاد باش

دم به دم این حرف را در یاد باش:

لحظه‌ای از حضرتش غافل مشو

تا بیابی نکته‌های نوبه‌نو


او بود

من که رفتم، فاش می گویم سخن:

«او» بود خود دشت و صحرا و دمن

«او» بود خود جلوه‌گاه هر ظهور

«او» بود خلوت‌نشین نار و نور

جان‌سپار درگهش باشم به جان

تا سپارم جان به پایش بی‌امان

تا قرارش بود، گل گفتا سخن

ناگهان افتاد او در انجمن

هرچه گل را ناز کردیمش به تن

او نشد زنده، که تا گوید سخن

آن‌چنان غم در دل من کرد اثر

کاین ندا آغاز کردم سربه‌سر:

اُف بر این دنیا و ملک فانی‌اش!

اُف بر این سودا و سوداخوانی‌اش!

اُف بر این دنیای لبریز از ستم

شد کجی و ناسپاسی دم‌به‌دم

اُف بر آن نادان مکار پلید

کاو به جان خویش زشتی‌ها خرید

عاقل آن کس بود کز دنیا برید

آن‌که جنس معرفت را برگزید

بعد از آن اندوه جان‌فرسای ما

بار دیگر محفل ما شد به‌پا

خسته‌دل، پروانه با رنج و تعب

گفت: من هم می‌روم آن سوی شب

اندکی گر زنده باشم در جهان

سر دهم قول و غزل از سوز جان

فرصتم اندک ولی شوقم زیاد

شد نهان‌گاهانِ دل در دست باد


پروانه

شرم او از کنج دل پرواز کرد

این‌چنین با خود سخن آغاز کرد

شرم می‌باشد غل و زنجیر ما

شرم می‌باشد همه تقصیر ما

شرم، ما را این همه آزار کرد

کذب و تزویر و ریا در کار کرد

گر نبود این شرم، کی گفتی دروغ؟

این دروغ از تو جدا سازد فروغ

هر کسی بر غیر خود از روی ریب

چاکر و نوکر بگوید، این خود عیب!

هر کجا شرم است، «حق» دور است از آن

کی شود در «حق»، ریاکاری عیان؟

لیک پروانه کجا و شرم او؟

نزد آتش، گفت‌وگوی نرم او

گفت پروانه به آن شمع عیان:

قاتل جان منی در هر زمان!

بارها من گرد تو گردیده‌ام

کی ز عشق تو قراری دیده‌ام؟

هرچه گردیدم به گردت بی‌امان

جان نشد آرام، ای آرام جان!

جان و دل باشد به صد آه و فغان

گفت شاید از تو هم آید امان

کی مرا آمد ز تو رمز و نشان،

عشوه‌ای یا نازی از چشم و زبان؟

آتش آمد تا که «حق» آموختم

در دل و جان، عشق او افروختم

سوختم چون که ز سر تا پای جان

رنج و شور و غم به جانم شد روان

تا بریدم جامه از نو، باز دوخت

گه پَر و گه بال و گه سینه بسوخت

من به سوز و تو به سازی دلخوشی

من اسیر و تو به نازی دلخوشی

بارها شد ذکر من ذکر وصال

تا رسد روزی مرا ترک ملال!

لیک بگذشت آن همه اندیشه‌ام

عاشقی شد در حقیقت پیشه‌ام

پرسم از تو شمع دل، افسانه را

رسم انصافت چه شد پروانه را؟!

گفت دایم شمع را گردش‌کنان

تا که افتاد و رهید از قید جان

شعله شد پروانه و پرواز کرد

شمع، تنها بزم جان آغاز کرد


آزار شمع

باز شیون شد به‌پا در بزم ما

هر کسی پرسید از من ماجرا

ناگه آمد ناله و غوغای شمع

بزم ما شد ماتم سودای شمع

شعله شد گویی تن از سوز نهان

زار و زار اشکش ز دیده شد روان:

چون که دیگر کس نباشد در میان

با دو صد اندوهِ دل دارم فغان

روز اول تا مرا افروختند

درس سوز و اشتیاق آموختند

من ز جان تا سوختن آموختم

هر زمان در بزم جانان سوختم

من به سوز و ساز بودم هر زمان

دل گرفتار غم و آتش به جان

رنجِ خود پنداشت، پروانه ز من

غافل از این که منم، پر از مِحَن

تا که جان تسلیم جانان شد مرا

ذات حق آن‌گه نمایان شد مرا

تاب و طاقت در دلم انگار نیست

فرصتی بر من دگر در کار نیست

فرصتِ آخر بگویم چون سخن

رمز باطن هدیه گیر از لفظ من!

حاصل عمرم ببین زین نکته، نیک

این جهان خواب و خیال است، ای شریک!

درد و غم، هجر و پریشانی مرا

سوز و ساز و رنج پنهانی، مرا

چون صبا یک‌دم رسد، جان می‌رود

هیچ عاقل، این‌چنین باطل خَرَد؟!

عمرِ شایان چون به پایان می‌رسد

بادِ مرگ از سوی «رحمان» می‌وزد

آن که هر دم در کنارت شد به ناز

دیگر از تو وحشتی دارد دراز

این جهان نی جای آسایش، پسر

گر تو هستی عاقل و اهل نظر!

جای آسایش، مکانی دیگر است

این جهان، زندان و از آن بدتر است

این سخن، تنها بداند اهل درد

نه کسی کاو در پی سرخ است و زرد!

این جهان باشد چنان افسانه‌ای

گر تو میل آن کنی، دیوانه‌ای

میل «حق» کن، آن خداوند جمال!

مظهر هر ذره‌ای، در هر مثال

پیر و برنا، مرد و زن، خُرد و کبار

جمله غافل گشته ز آن آیینه‌دار

غافل از آن زلف پر پیچ و خمش

غافل از آن عشوه‌های پر فن‌اش

حضرت داور، خداوند جهان

ظاهر و باطن به هر ذره عیان

هرچه غیرش باشد آن افسانه است

غیر «حق»، هر شاهدی بیگانه است

حال هر پروانه و گل دیده‌ای

حالت من هم تو خود سنجیده‌ای

گر شود حال تو ظاهر دم‌به دم

می‌شوی آگه تو آن دم از ندم

گفتمت، لیکن ندادی دل بر آن

دل دهی آن‌گه که خود آیی به جان


خون جگر

کرد ابراز غمش از هر نظر

ختم شد کارش به صد خون جگر

گفت از خون، تا فتاد او بر زمین

بر زمین افتاد، خود از راه کین

اوفتاد و گفت: من هم سوختم

تا که درس حق ز حق آموختم

رفت شمع و محفلم خاموش شد

دل ز هجر او، دگر مدهوش شد

گل برفت و شمع و آن پروانه هم

کی رسد بر من دم جانانه‌ام!

من نخواهم این جهان و صد چو آن

محفلی باید بسازم در جنان!

من غریبم، غربتی بی‌دودمان

بایدم تا تن جدا سازم ز جان

هرگز این عالم نباشد جای من

جای من برتر ز فردوس و عدن

این جهان، ناسوت و ناسوتی خرَد

جان ز لاهوت و به لاهوت او بَرد

سیر عالم هست رمز عاشقان

عاشقان هستند پیدا و نهان

گر بگویم رمز پنهانی آن

بگذری از خود به فریاد و فغان

گر تو خواهی که بدانی این نهان

هرچه می‌خواهی، بیا از من بخوان!


ماجرای پنهان

گر تو اهل معرفت هستی، بدان!

ظاهری داری نمایان و نهان

ظاهرت مشکل، ولی آسان‌نما

باطنت کن پاک و از آن شو جدا

رو شبی بر گورِ گورستان نشین

در دل ظلمت به کنجی کن کمین

گر بمانی آن زمان بیداردل

می‌شوی با جان عالم متصل

چون رسد رمزی به تو، پنهان نما

آن‌چه داری، بوده از آن آشنا

راز «حق» را جمله می‌سازد عیان

سعی کن تا می‌توانی کن نهان!

پس تحمل کن تو آن رمز نهان

تا سزاوارت شود باغ جنان

من نمی‌گویم به تو زین ماجرا

ماجرایی از حقیقت در خفا

ماجرا که ظاهر و پنهان بود

کی سزاوار خط و عنوان بود؟

ورنه گویم سَر به سَر، سِرّ قدر

از قضا در ماسوا، هر شور و شر

از جهانِ پیچ پیچ بی‌امان

تا هلاک و مرگ و هنگام خزان

از دل و سوزِ غم و اندوه تو

تا بسی رنج و بلای نوبه‌نو

ماجرای آن سه، خود افسانه است

هم‌چو سایه در تَهِ پیمانه است

ظرف هر یک، نه به قدر دیگری است

هر یکی را نسبتی از برتری است

شد فنای آن سه، خود شور بقا

از بقا شد ملک ناسوتی فنا

این فنا و آن بقا، روزی ز اوست

این دو چهره می‌رسد از سوی دوست

سوز و رنج و ماتم و اندوه و غم

بوده لطفی در جهان، خود بیش و کم

گر نباشد دل رضا از آن قضا

می‌شود آشفته‌ای ناآشنا

این حقیقت کی برای گفت‌وگوست؟

هرچه بر ما می‌رسد، لطفی از اوست


سودای دم

هست ما را سربه‌سر سودای دم

جان ما شد فارغ از هر بیش و کم

دم غنیمت دانم و رحمانی‌ام

فارغ از نفس بد شیطانی‌ام

فارغم از جمله عالم، فارغم

بی‌خبر از کثرت و از وحدتم

شور من، شور جمال حق بود

شور من عین وصال حق بود

ذرّه ذرّه مُظهر و مَظهر شد او

کن ز غیر از این حقیقت جست‌وجو

رفتم از گفتار و پندار و قرار

نزد آن دلدار و آن دیرینه یار

لب فرو بندم ز قبض آن «کریم»

تا که بگشایم به دل لطف عمیم

بوده «حق»، دلواپسی‌هایش به جان

شد نکو فارغ ز سودای جهان

 

 

مطالب مرتبط