عنقاي مهر

 

عنقای مهر

عنقای مهر

مثنوی بلند: «قصه مهر و وفا» در وفای حضرت امیرمؤمنان

شناسنامه:

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : عنقای مهر: مثنوی بلند: “قصه ی مهر و وفا” در وفای حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫،۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۶۸ ص.‬‏‫؛ ‎۲۱/۵×۱۴/۵ س‌م.
‏شابک : ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۰۲-۱
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏عنوان دیگر : مثنوی بلند: “قصه ی مهر و وفا” در وفای حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام.
‏موضوع : علی‌بن ابی‌طالب‏‏‫ ‏‫(ع)‬‬‬، امام اول‏، ‏‫۲۳ قبل از هجرت -‏ ۴۰ق.‏‬ — شعر
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭/ک۹۳‭ع۹ ۱۳۹۳‬
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۶۸۸۸۲۳


 پیش‌گفتار

«قصه مهر و وفا» حکایت روشنی است از «وفا» که چهره تمامی خوبی‌هاست. ارزش هر انسانی به وفایی است که با دیگر هم‌نوعان خود دارد.

مثنوی حاضر، که یکی از بلندترین‌های ادب پارسی است، هنگامه‌های چندی را به تصویر کشیده که کسی جز اولیای خدا به «وفا» وفا نکرده است. نخستین اثر این مثنوی، تسکین افراد زخم‌خورده از جفاها، ستم‌ها و بی‌وفایی‌های اهل دنیاست. خواندن این مثنوی بلند، طعم تلخ اندوه و غم را از ذایقه دل می‌شوید.

وفا ثبات و پایداری در دوستی به همراه رضاست. نخستین نشانه بی‌وفایی و ناجوانمردی را می‌شود در «ناسپاسی» و «نارضایتی» دید. کسی که محبت می‌بیند و از آن رضا نیست یا ناسزا می‌گوید، نخستین حلقه بی‌وفایی را در انگشت کرده و اولین نامزد این پُست پَستِ اهل رذیلت است و همسری با شیطان و لانه‌گزینی با این سگ هار را برگزیده است. «ناسپاس» جز سودا و سود کثیف خود نمی‌بیند که برای سودای خود کلاه‌برداری می‌کند، دروغ می‌گوید، خیانت می‌کند، و حتی به شکل اهل حقیقت در می‌آید و به تزویر، لباس عشق و محبت می‌پوشد، ولی در عشق دروغین خود، دیگران را باربرِ خویش می‌خواهد و به هر کس می‌رسد، گوشه‌ای از بار سنگین خود را بر دوش او می‌نهد. او هرچند خود را نرم‌خوی و مهربان جلوه می‌دهد، به‌گونه‌ای کار می‌پردازد که بزرگی کند و همه در خدمت او کوچکی کنند. او برای دیگران جز رنج ندارد و هرچه پیش رود، بیش‌تر گستاخی می‌کند و عجیب است که گاه خود را از اهل وصول و الهام می‌پندارد. خدمت چنین ناسپاسانی داشتن، بر هاری آنان افزودن است. از دیگران، محبت است و از او، فریاد. از دیگران نیکی است و از او، به بدی پاسخ گفتن. کافی است در حضور ناسپاس، حرکتی ناخوشْ آهنگ شود تا او دامِ اتهام بگستراند. نفس ناسپاس، نفسی هار است و هرچه محبت ببیند، بی‌مهرتر می‌شود! اگر به او گواراترین خوراکی داده شود، آن محبت را با تمامی قساوتی که دارد، در خود می‌بلعد و عجیب است که «راضی» و «خرسند» نمی‌شود. نارضایتی، نخستین نشانه «ناسپاسی» است. ناسپاس را هرچه نان دهند، بد لجام‌تر و غوغایی‌تر می‌شود و هرجا نشیند، حتی اگر ـ بر فرض محال ـ به زیارت خدا هم برسد و بر کاکل حق هم نشیند، آبرو می‌ریزد و رسوایی می‌کند. چاره ناسپاس آن است که از او سپاس برداشت؛ هرچند اولیای حق که در وفا چیره‌اند حتی چنین ناسپاسانی را به کمال مطلوب خویش سوق می‌دهند و دست از مهرورزی با آنان برنمی‌دارند و وفای خویش را به بدترین خَلق نیز عاشقانه مرحمت می‌دارند. بهترین تعبیر از کفران نعمتِ ناسپاس، در این بیت آمده است:

«مرغزاری خواهد از آب و علف

چون خر و گاوی که تا گردد تلف»

برای وفاداری با هر کس، حتی با ناسپاسان، باید «عشق» داشت. کسی که عشق بی‌طمع و دور از هوس داشته باشد، با همه وفادار و جوانمرد است و رفیق هر جایی و هر کسی می‌شود. کسی که وفا دارد، حیله و دروغ ندارد و نخستین صفتی که در او هست «صدق» می‌باشد.

از آن‌جا که عشق پاک و دور از طمع، نامحدود و بی‌پایان است و در جایی ریزش و بریدگی ندارد، در اولیای خداست که از سر شور و شرها برخاسته و در خلوت حق، آرام مقیم شده‌اند، وفا را نیز تنها در قامت رسای آنان می‌شود دید و بس؛ آن هم وفای به همگان حتی به ناسپاسان و بدخواهان.

«وفا» صفتی است که همگان آن را دوست دارند؛ هرچند خود توان داشتن آن را نداشته باشند. کسی نیست که تار گیسویی از وفا ببیند و به آن دل نبندد. دلی که از بی‌وفایی‌ها و بی‌مهری‌ها زخم‌ها برداشته است. دلی که جرعه‌ای شربت وفا را مرهم دل داغدار خود می‌یابد. نمی‌شود اثری از وفا در چهره‌ای ببیند و خود را اسیر یک نگاه آشنای آن نبیند. وفایی که البته بسیار کم و چون گوهری دریایی است که کم‌تر به چشم می‌آید.

وفا از قلبی بر می‌آید که از صفا لبریز باشد! صفا نخستین نشانه‌ای که دارد، «حسن فهم» است. نازک‌اندیشی، از نخستین ویژگی‌های اهل صفاست. کسی که صفا در او موج می‌زند، بددلی، بدبینی، سوءظن و رذیلت‌هایی در این پایه ندارد؛ زیرا آن که صفا دارد، «فهم درست» دارد. فهم درست، تنها در مردان اهل صفا یافت می‌شود. آنان که سلول تنگ وهم و ظلمات پندار، دیدشان را کور نکرده است. آنان که هوس آن‌ها را نیالوده است. کسی که به‌راحتی «خیانت» دارد، وفا ندارد. آن که «ریا» در او فراوان است، وفا ندارد! این بی‌وفایان حتی به اهل وفا نیز جفا می‌دارند و ملاحظه وفای آنان را نمی‌کنند. آنان نه خود وفا دارند و نه حریم قدسی وفا را ارج می‌نهند. اهل خیانت، نخست رفیق گرمابه‌اند. به رفاقت گرمابه‌ای آنان، که به تار «طمع» بند است، نباید فریفته شد که این تار، نایی است که زهر کشنده «جفا» را با خود دارد، تا آن‌گاه که برای او نی نوشنده نباشد، سم خود ترزیق کند. هرجا طمع است، جفا هم در آن‌جا هست. «همراهی» به معنای «همدلی» نیست. هم‌پیالگی به معنای هم‌پایگی نیست. صبر و بردباری باید، تا این مارِ خوش خط و خال، پوست اندازد. همراهی همیشه مهربانی ندارد. ماندگاری مهر مهم نیست، بلکه پایداری آن مهم است. اصل اولی در هر همراهی با اهل دنیا، واقعیتِ جور و جفاست. چیزی که مهر را در نهاد خود ندارد. از اهل دنیا جز شرّ نمی‌زاید. تمام مردمان ناسوت در زیان‌اند. آن‌که شرّ، زیان و خسران نمی‌زاید، باید «اهل» باشد. اهلِ دیار حق. آن که جز شرّ نمی‌زاید، «آب» و «نان» می‌خواهد، و نیز «اشتهایی» و «خور» و «خوابی». اگر عیش و نوش نداشته باشد، با این همه اطفار، آوار می‌شود. آن که پُزِ زمانه دارد و «خود» را می‌آراید، وفا ندارد. صفت اهل وفا «عشق» و «فنا»ست. کسی که وفا ندارد، عشق نیافته است، اگر شر نزاید، عقیم است و بی‌ثمر.

کسی وفا دارد که در طریق عشق، حق‌تعالی او را یا گام به گام برده باشد، یا بی‌گام. آن که به حقیقت مطلق رسیده، مطلق شده است. مطلقی که نه رنگ دارد، نه صدا، نه چهره آبادی. کسی که مطلق شده است، تنها در باطن است. باطنی که از او نیست. او دل ندارد. او دلش را به حق تعالی سپرده است، و بلکه تنها دل از حق دارد. حق تعالی در نهاد او نشسته است. او هم بر قلب حق‌تعالی، تنها نشسته است. کسی که مطلقی شده، تازه بند بندگی بر دل گذاشته است. ذات وفا در ذات مطلق است. گوهر عین وفا تنها در ژرفای ذات مطلق است که به شبکه بی‌تعین می‌آید. وفا گنجی است در نهاد حق تعالی و «گوهر دُرج ازل» است. کسی می‌تواند وفا داشته باشد که «حق» باشد و «حق» را پاس بدارد. کسی که صیانت از «حق» دارد. کسی که «خود» نباشد و وفا را از خود نداشته باشد، بلکه وفا را از جِناب حق تعالی دریابد. بلکه او هم نباشد که وفا درمی‌یابد و تنها حق است که وفا بر حق می‌رساند. نشانی اهل وفا همان کوچه حق‌تعالی است. در آن کوچه، پلاکی است که بر آن «هو» نوشته شده است. منزل مهر و وفا آن‌جاست. قصه مهر و وفا را از آن‌جا باید آغازید. کسی که به تاری از وفا دل می‌بندد، گیسوی افشان وفا را در این‌جا می‌بیند. این کوچه، کوی نیک‌نامان است؛ کوی مردان خدا. یارانِ خدا در این کوچه منزل دارند. وفاداران در این کوی تردد دارند. در خانه اگر کس است، یک حرف بس است: «مولای وفاداران، علی است»:

چهره پاک وفا، مولا علی است

آن که بر او شد جفا، مولا علی است

باشد آن شیر خدا اصل وفا

ماه ملک حق، علی مرتضا

او که خود شیرازه لطف و صفاست

در بر موج بلایا او رضاست

من علی گویم، تو خود بشنو خدا

من ز حق گویم، تو بشنو مرتضا

معجزات انبیا، اسرار اوست

هرچه هست و هرچه باشد، کار اوست

هر گیاهی که بروید از زمین

گشته از مهرش لطیف و دلنشین

هر نفس بر من رسد، آن از «علی» است

از دمش جانِ جهانی منجلی است

جان من خود ریزشی از جان اوست

من نمودم، وین خودش برهان اوست

طینت پاکی که «حق» را شد رضا

جلوه کرد از جان پاک مرتضا

«فاضل طینت» از او گشتم به جان

زان سبب فخرم بود بر انس و جان

مظهر پیدا و ناپیدا علی

گو به هر فریاد: یا مولا علی

 

ستایش خدا راست


 

قصه مهر و وفا

 


 

بی‌وفایی اهل دنیا

کن کلام نغز و پرمغزم به گوش

تا که گردی از خداوندان هوش

با تو می‌گویم سخن‌ها، بیش و کم

تا که بگریزی ز هر اندوه و غم

گویمت رازی ز اسرار نهان

گوش کن ای آرزومند جوان

با تو می‌گویم هم از هنگامه‌ها

پند گیر از نام‌ها و نامه‌ها

من ز انکار وفا دارم سخن

با شما ای آشنایان، مرد و زن!

قصه مهر و وفا شد بی‌اساس

هر که می‌بینی به هرجا، ناسپاس

کو وفا؟ کو مهر؟ کو عشق ای پسر؟!

جز به اهل حق که بی‌مکرند و شر

اولیای حق مثال‌اند از وفا

هست جان پاکشان دور از دغا

بر وفای اهل دل دارم یقین

شور آن‌ها را سیماشان ببین

خاک پای اهل دل دارم به چشم

از دلم رفته ریا و ظلم و خشم

من گرفتارم به مهر اهل دل

دل گریزان گشته از این آب و گِل

جان فدای تار گیسوی وفا

بوده دل در چشم دلجوی وفا

ای دل مجروح، تو نالان شدی

رفتی از رونق، بسی حیران شدی!

جان فدای همّت اهل وفا

دل اسیر یک نگاه آشنا

هرچه می‌پرسم، نمی‌یابم خبر

هرچه می‌جویم، نمی‌بینم اثر

جان فدای آن‌چه نادیده گمان

من فدای آن که رفته از جهان

در فراقش از دو چشم اشکم روان

از دو چشمم خون ببارد بهر آن


وفا و عنقا

فاش پرسیدم ز پیرم: کو وفا؟

کو نشان از مهرِ پیدا و خفا؟

پس کجا رفت آن وفای باصفا؟!

کو؟ کجا شد آن متاع آشنا؟

ناگهان گفتا: نپرس این راز را!

کی تو عنقا دیده‌ای در جمع ما؟!

هرچه باشد، سربه‌سر جور و جفاست

آن‌چه نایاب است، خود مهر و وفاست

دیده‌ای عنقا و گر دیو دو سر

رو به دنبال وفا، جانِ پدر!

گفتمش درس وفا دیگر ز چیست؟!

گفت: خاموش، این سخن بهر تو نیست

خود وفا گویی به دنیا شد حرام

دوستی کو؟ مهربانی شد کدام؟!

من ندیدم در جهانِ پر هوس

این کبوتر را اسیر یک قفس

کو صفا؟ کو جان پر مهر و وفا؟

کی تو بینی، جز خیانت یا ریا؟

هرچه کردی از وفا، دیدی جفا

آن‌چه بشنیدی به ظاهر یا خفا

گر وفا دیدی ز کس، اندیشه کن

صبر در اندیشه خود پیشه کن

فرصتی تا زهر خود ریزد به تو

یا که برگیرد ز تو نوشی ز نو

گر وفا خواهد کند، خامی نکن

وز جفایش، فکر بدنامی نکن

گر وفا دیدی ز کس، غافل مشو

صبر کن، در زمره جاهل مشو

گفته من گفته مطلق بود

هر که نپسندد، به‌دور از حق بود

از وفا هرگز نگو دیگر سخن

فکر مِهر این و آن از دل بِکن


مردان خدا

گر که مأیوس‌ات نمودم از وفا

یا که خواندم، اهل دنیا پر خطا

این نه یأس و نفی مهر است و وفا

بلکه بشناسی به حق جور و جفا

کی وفا باشد میان اهل شر؟

اهل دنیا بی‌خبر از این گهر

اهل دنیا در پی آب‌اند و نان

غفلت و جهل است آنان را نشان

اهل دنیا از هوس راضی بود

فکر عیش و نوش و گِل‌بازی بود

گر وفا خواهی، برو سوی خدا

تا دلت پُر سازد از عشق و صفا

بگذر از خود، رو به سوی بی‌خودی

تا رسی آن‌جا که خود پیدا شدی

جست‌وجو کن چهره عشق آشنا

تا که بینی بیش‌تر لطف خدا

هرچه می‌بینی به دنیا، در فناست

رو فنا شو، تا که یابی حق کجاست

این «فنا» مخصوص مردان خداست

هر کسی دور از فنا باشد، رهاست

او رها از کارهای پرثمر

کی رها باشد از این سمع و بصر؟

چون که از خود بگذری، حق است آن

چون بیابی حق، نمی‌بینی زیان

گر بیابی حق، تو اهل حق شوی

در طریق عشق حق، مطلق شوی

مطلقی، بی رنگ و روی و بی‌صدا

یکسر از باطن، تو را آرد نوا

حق که یابی، جمله اهل الله شوی

ذات مطلق گشته، عبدالله شوی

این دو مطلق، این دو عبد پیش و پس

کرده دردم را دوا، دور از هوس


عین وفا

ذات مطلق، جان من، عین وفاست!

غیر ذاتش جلوه‌های پیر ماست

شد وفا خود گوهر دُرج ازل

شد وفا، شیرازه قول و غزل

هر وفایی، از جِناب «او» رسد

هرچه بر هر کس رسد، از «هو» رسد

کوی حق منزلگه مهر و وفاست

مرد حق را کوی حق، آری سزاست!

غیر کوی حق مجو جایی دگر

جام خود را پر ز می کن، ای پسر!

گر تو بندی دل به غیر اهل دل

سعی باطل می‌کنی، آن را بهل!

هرچه بشنیدی به عالم، از وفا

نیست مصداقش به‌جز یارِ خدا

آن‌چه مشهور است در دنیای ما

از وفاداران، تو بشنو ماجرا

وه که این آوازه‌های بی‌اساس

گشته بر تن‌های ناموزون، لباس!

گویمت این ماجرا را موبه‌مو

تا گروهی باحقیقت روبه‌رو

من بگویم، تا که یابی حق عیان

غیر اهل حق نگیری در میان

غیر «حق» و اهل حق را کن رها

غیر او شد ظلمت و جور جفا

بگذر از غیر «حق» و دل ساده کن

قلب خود را بهر «حق» آماده کن


بی‌وفایی سگ

این سخن مشهور خاص و عام هست

غیر ما، در پیش هر کس تام هست

این که گویی سگ وفاداری کند

صاحب خود را هواداری کند،

سگ وفاداری بود با اسم و نام

هست صاحب کسوتی، شخصی تمام

سگ وفادار است در عالم بسی

بس شنیدی این سخن، از هر کسی

هر کسی گوید: وفای سگ به‌جاست

بهر صاحب‌خانه خود باوفاست

من یکی باور ندارم این سخن

چون وفای سگ نشد ثابت به من

دل نکرده این سخن هرگز قبول

دل ز جهل این و آن باشد ملول

سگ کجا دارد وفا؟ او بی‌وفاست

بهر آب و نانِ خود، او در نواست!

از وفای سگ نبندند هیچ طرْف

بر وفای سگ مگردان عمر صرف

کی وفا با آن مقام بی‌بدیل

شد به کردار سگی هرگز دلیل؟!

گر نکردی هیچ فهمِ این سخن

من چه سازم؟ پس دگر حرفی مزن!

گر کشد سگ زوزه یا جنبش کند

بهر نان در پیش تو کرنش کند

تا بود نانی، بود سگ باوفا

ورنه کی آید تو را اندر قفا؟

آمده در محضرت از بهر نان

می‌کند فریاد بهر استخوان

تا غریبی پیش‌ات آید ناگهان

می‌کشد فریاد او، از نای جان

استخوان فریاد می‌دارد، نه او

نیست در او مهر، پس «حق» را بجو!

از «وفا» پنداری او حَق حَق کند

بهر «نان» گویم که او وق وق کند

تا نباشد آب و نانی، بی‌صداست!

گر نبیند استخوانی، بی‌وفاست

گر دهد دشمن به او یک استخوان!

کی به دنبال تو می‌گردد روان؟

لطف دشمن می‌بُرد از او صدا

استخوانی می‌بَرد از او وفا

تا نباشد نان، کجا زاری کند؟

پاسبان کی بی‌طمع، کاری کند؟!

ای پسر، دیدی تو وضع این زمان!

این زمان و هر زمان، یکسان بدان!

گر وفا این است، کوته کن کلام

حرف حق را فاش گفتم، والسلام


بدتر از سگ

گرچه این حیوان بود قدرش همین

لایق او هست عنوانی چنین

کی مذمت شد روا، ای دوستان

بر سگان از بهر عنوان عیان؟

بدتر از آن سگ، سگِ مردم‌نماست

ظاهرش آدم، درونش پرجفاست

کی مقام آدمی باشد چنین؟!

شد مقام تو همی رب زمین!

بی‌وفایی از سگ و آدم جداست

آدمی کی خود سزاوار جفاست؟

سگ کجا از کس نمکدانی شکست؟

کی سگی بر صاحب خود راه بست؟!

بدتر از سگ، آن که کم‌تر از سگ است

از فضایل مرده و بی هر رگ است

بی‌فضایل، بوالهوس، نابرده راه

در طریق آدمی شد روسیاه

این ز سگ، این قصه گاو و خران

پس بخوان خود قصه صاحب قران

می‌کنم نفی وفا چون از سگان؟

مهر او تنها بود بر استخوان!

حق به مؤمن داده این مهر و وفا

سگ کجا و این چنین مرد خدا؟!

حق نهاده لطف خود در جان او

تا که باشد اهل معنا روبه‌رو

او بود چون در صراط مستقیم

با وفاداری کند وصف عظیم

دیگران یکسر میان این و آن

جملگی حیوان، پی آب‌اند و نان

کرکسانِ آدمی خود بدترند

از پرنده وز چرنده پرگزند

بی‌وفایی، وصف غیر «حق» بود

دوری از «حق»، کار هر احمق بود

گرچه باشد بر همه نمرودیان

راه سودای حقیقت بس عیان

هرچه موجود است، وابسته به «حق»

هرچه در هرجا، از او دارد سبق

دارد امید وفاداری از او

طالب مهر و وفا در او بجو

لیک حرف ما دگر باشد، بدان!

ورنه عالم هست خود مهری نهان


شال و کلاه

حرف ما از بهر سگ‌ها نی فقط

باطن تن‌ها بود بر این نمط

هرکه چون شمری بود، کی سَرور است؟

این چنین انسانی از سگ بدتر است

هر کسی فکرش فقط شد نان و آب

شد همه عمرش تلف در خورد و خواب

همت فردی که باشد بر زمین

با شباب و با کباب و با قرین،

چون نهاده همتش را در سراب

دام‌ها گسترده شد بر آن جناب

گرچه در ظاهر همه آدم بود

باطنش با اهرمن همدم بود

گرچه باشد مسجدی یا اهل دیر

همتش تنها بود اغفال غیر

ظاهرش آقا، ولی باطن نگو!

هست بیمار و پلید و تندخو

هرکه شد ظاهرنما، شد ناسپاس

از حقیقت شد درونش آس و پاس

همتش باشد همه سودا و سود

می‌برد هر دم کلاه از خلق، زود

بار خود بر دیگران افزوده است

او از اوّل دیو ظالم بوده است

سروری خواهد میان مردمان

مردمان هم نوکرانش در میان

تا تواند، رنج بر مردم دهد

این چنین وضعی به هر جایی است بد!


نفس مست

نفس انسانی همانند سگ است

نان و آبش چون که دادی گشت مست!

چون که بدتر از سگ است این بی‌امان

می‌درد ایمان و دینت بی‌گمان!

نفس سگ از هر سگی بدتر بود

بلکه از گرگ و پلنگ و دیو و دد

گر تو بر این سگ همی فرصت دهی

اژدهایی گردد، از او کی رهی؟

گرچه نانْ سگ را کند آرام و رام

نفس می‌گردد به نانی بد لجام!

چون دهی نانش، دو صد غوغا کند

نزد این و آن تو را رسوا کند

نزد خالق، نزد مردم، نزد خویش

می‌کند رسوا و رسواتر ز پیش

مرغزاری خواهد از آب و علف

چون خر و گاوی که تا گردد تلف


مهار نفس

گر تو می‌خواهی سعادت بهر خود

نان و آبش کم نما، گو هرچه شد!

گر تو خواهی لذت شیرین حق

قُوت او کم کن، که گردد بی‌رمق

کن مهار نفس، تا آن رو سیاه

خود نسازد هستی جان را تباه

این سگ شیاد پر مکر و دغا

که نمی‌ماند بر او رنگ حنا،

هر کسی گشته گرفتارش به جان

هر ضعیف و هر قوی، هر پهلوان،

می‌زند بر خاک ذلّت هر که را

می‌برد عزّت ز نامش بی‌صدا

مرد خواهد تا که گیرد مشت او!

بر زمین کوبد هماره پشت او

مرد خواهد تا کند با نفس جنگ

مرد خواهد، مرد میدان، تیز چنگ

این هنر در اهل حق شد جلوه‌گر

غیر مؤمن را نمی‌باشد اثر

جز مطیع حق، که شیطان پس زند؟

پنجه در نفس دغل، کی کس زند؟

مرد حق، مرد وفا باشد، بدان

بی‌وفا ایمان ندارد در جهان

هر که حق را کرد اطاعت او ز جان

مرد حق است او، اگر حق نیست آن!

پس نپنداری که جان در تن بود

جان برِ جانان، گل و گلشن بود

تن رها کن، جان خریداری نما

جان بگیر و تن رها کن بی‌صدا

گر تو می‌خواهی که باشی اهل دل

دل بِکن از هستی این آب و گل

تن کجا دارد وفا؟ آن را بهل!

می‌دهد گِل، تا که گیرد از تو دل

تا کی امّیدت بود بر این بدن

کم نما تیمار نفسِ اهرمن

تن ندارد بر تو رحمی بی‌امان

خیز و باز آ سوی اصلت، سوی جان!


نفس خاکی

نفس خاکی را چه حالاتی بود

کن خلاصه، این جفا ذاتی بود

قوّت ذاتی تراود از اثر

این درخت مرده کی دارد ثمر؟

گر وفا بینی، ز جای دیگر است

این وفا از هرچه گویی برتر است

آن دگر حق است و خود دارد اثر

شد اثر عین حقیقت در نظر

چون صفای حق بیامد از وفا

اهل حق را می‌دهد مهر و صفا

کن رها یکسر تباهی و دغل

دور کن جور و جفا را از بغل


اهل سودا

هر که را خواهی، بگو، عنوان نما

تا نمایم امتحانش بی‌صدا

هر که را گویی تو، بسپارش به من

تا محک یابد ز من، هر مرد و زن

از رفیق و یار و هم خویش و تبار

اقربا و بستگان و هم نگار،

هم انیس و مونس و فرزند و زن

هم پدر، مادر، همی تو یا که من!

این همه باشند یکسر در جفا

بی‌وفایند و پرند از هر صدا

گر وفا دارند، خود اهل دل‌اند

ورنه، مشتی طالب آب و گِل‌اند

آن عمو و این برادر، وان عزیز!

کی وفا دارد؟ رها کن این ستیز

جان من قربان تو، دیگر نگو

اهل سودایند هر یک، روبه‌رو

این ثنا و این دعا و این سلام

بهر دنیا هست، یا بهر مقام!

بهر پوشش، بهر نوش و بهر نیش

بهر خود باشد، نباشد بهر کیش


وفای مادر

در جهان گفتی که مادر مادر است

مادر از هر اسم نیکو برتر است

مظهر مهر و وفا مادر بود

مظهر لطف و صفا مادر بود

مظهر شور و شعف، شیرینِ دل

مظهر نور و هدف، آیینِ دل

مظهر حلم و کرم، شور و نوا

مظهر عشق و صبوری و رضا

مادر است آن‌کس که غم‌خوار تو شد

هر زمان در فکر و پندار تو شد

مادر است آن روح آیات خدا

شد بهشت حق ز عشق او به‌پا

هرچه می‌گویی ز مادر، کم بود

مدح تو بر او نَمی از یم بود

لیک تو باور نکن مهرش به جان

گرچه مادر شد مقامش جاودان

باشد او را شیر چون وصفی تمام

وصف دیگر نبْوَدش جز ننگ و نام

نیست یکسان مادری در مادران

مهر مادر قصه باشد، این بدان!


طفلان نزار

گر نداری باورم، پس گوش دار

تا بگویم حال طفلان نزار

تو بگو خود حال پیشین بیش و کم

تا ز بیش و کم بیابی زیر و بم

گو که قبل از آمدن، با تو چه کرد

بود بر جانش بسی غوغا و درد

گرچه باشد قصد او مهر و صفا

نازها، با صد کرشمه، صد ادا

پیچ و خم بسیار شد، بر تو نصیب

خورد و خواب تو، پر از مکر و فریب

خود بگو با تو چه شد روز اول؟

این طبیعت هست در فکر دغل

مادر پر مهر و آیین و سخن

داده بر فرزند خود درد و محن

الغرض چون عازم دنیا شدی

ز ابتدا تا انتها تنها شدی

روز اول چون شدی خارج به زور

زور شد بر تو شعار و هم غرور

زاد مادر با بسی رنج و تعب

یاد آرم رنج او را روز و شب

چون به دنیا پا زدی، ترسید دل

بارها بر خود بسی لرزید دل

فکر ظلمت در نهادت نقش بست

زین سبب تاریک دیدی کوه و دشت

بس که با فریاد و گریه، با دغل

شیر بستاندی ز مادر در بغل

شیر بستاندی به زور از مادرت

آن که مشتی زد به پشت و پیکرت

مهر مادر در جهان افسانه‌ای است

گرچه مادر، خود یکی دردانه‌ای است

گر که از خوابش جهد در وقت شب

خامش‌ات سازد به فریادش، عجب!

یک، دو سالی صبر کرد او و سپس

زد نیاز و ناز تو، همواره پس

طفل و مهر مادری شد داستان

داستانی بی‌اساس و خوش بیان

کو محبت؟ کو وفا در مادران؟

گر تو مشکوکی، نما خود امتحان!

گر که افتد آتشی بر طفل و مام

جان خود گیرد، گریزد او تمام

گر کند لطفی، زند نعره ز جان

طفلم افتاده به آتش، وای امان

هم‌چنان، سِیلی اگر گردد عیان

خود رهاند ز آب و تو مانی میان

بهر خود خواهد تو را و این به‌جاست

گو به او: مادر! کجا این حق ماست؟


مادر حق‌شناس

گر بگوید حق، شناسد او خدا

ورنه بگریز از برش بی هر صدا

گر کند خود را فدای تو، بدان

اهل حق است، ارنه خودخواه است آن

گر بود مؤمن، بود اهل صفا

ورنه باشد هر یکی اهل جفا

بس کن این قصه، بیا دیگر مخوان

بهره گیر از ماجرا تو هم‌چنان

در جهان، این خود بسی تحقیق شد

نزد دانایان بسی تصدیق شد

پس وفا از غیر اهل اللَه مجوی

این سخن را نزد هر ابله مگو

مادر آن سرمایه مهر و وفا

چون چنین شد، پس تو غیرش کن رها!

او که این شد، دیگران چونان شوند؟

دور از حق هر زمان دونان شوند

غیر حق را دور کن از جان خود

هرچه باشد، هر که باشد، هر که شد!

از دگر کس پس چه‌سان گویم خبر؟

چون ندیدم از وفا در کس اثر!

گر پسر نرمی کند بهر پدر

از بَرِ نان است و ارثِ پر ثمر

چون ببیند مال او در کار نیست

حرمت بابش دگر هموار نیست

می‌کند همواره ناراحت پدر

تا نماید هر زمانش جان به سر

گوید او شرمم شد از تو پیش دوست

تو برو، هرگز میا آن‌جا که اوست

گر کسی پرسد از او: کاین مرد کیست؟

گویدش حمال در این زندگی است

کم‌ترین کارگر ما این بود

عاری از خوبی و هر تحسین بود

پس بود مردن به از این زندگی

بر پدر، یا بر پسر، یا جملگی

آن که روزی بود پنهان پشت تو

او چنین گوید، پدر جانم شنو!

قصه‌ها بشنو در این میدان، جوان!

گر بگویم، فاش می‌گردد نهان


بی‌وفایی همسران

دیگران را هم به قصه، ساز کن

از وفای همسران آغاز کن

همسری را که تو نان و جان دهی

سر به یک بالین و بستر می‌نهی

جان تو در این میان چون جان اوست

چون که باشد یک دل و یک مغز و پوست

گویدت که دلبرم تنها تویی!

هستی من در همه دنیا تویی!

در میان خانه این گفتار خوش

می‌کند همواره‌ات با یار خوش

گویدت: جانا بمیرم در برت!

تا نبینم لحظه‌ای درد سرت!

گویدت: ای مادرم قربان تو!

هم پدر، هم خواهرم قربان تو

بر تو گر رنج و غمی آید پدید

می‌دهد آرامش دل را نوید

گر بگویی من فدایت هر زمان

گویدت: بادا فدایت هرچه جان!

با دروغ، ار خود فدا سازی بر او

با بسی تکرار گردی روبه‌رو:

جان من آن‌جا بود که جان توست

ورنه دست از زندگی باید که شست!

گر بگویی زین نمط در گفت‌وگو

زندگی خوش می‌شود با مِهر او

مه مبین، آن مار بس زیبای مست

خوش خط و خال و رخ و صورت که هست

زن مگو، آن مظهر حسن و جمال

زن مگو، آن جلوه حال و وصال

باشد او خوش ظاهر و باطن فریب

باشد او دور از حق و با تو غریب

گل مبین، دامی که شیطان یار اوست

هر زمان باشد نمک بر زخمِ پوست

می‌برد او خود تو را هر سوی باز

زشت و زیبا، در نشیب و در فراز

بس فریبت می‌دهد با صد ادا

تا برد عقلت ز سر، آن پر دغا

گر بگویی زوج من خوب است و ناب

کم خرد هستی، برو کشک‌ات بساب

طرفه موجودی بود این مرد و زن

مکرشان باشد همی از اهرمن


یار بد

یار بد بدتر بود از موش و مار

جملگی بردار و این را واگذار

بدتر از زن‌های بد، شد زن‌پرست

خود فدای آن کند با هرچه هست

گرچه حق است آن‌چه باشد در جهان

لیکن این خود نکته‌ها دارد نهان

نکته‌اش حق باشد ار خواهی نشان!

ورنه بگذر از همه کرّوبیان

نیک‌زن باشد پر از خیر و صلاح

ورنه دورت می‌کند از هر فلاح

بی‌وفایی بر گلان باشد شعار

باشد این رمزی ز کار کردگار

از زنان بد، وفا هرگز مخواه؟!

مکر شیطان‌اند اینان، آه آه

گر نباشد باورت، اندیشه کن

امتحان کن، خون او در شیشه کن!

یک دم او را با زبانت نیش زن

دم به دم، بر سینه سنگ خویش زن

تا ببینی که چه می‌ماند به‌جا

شیر باشد، گرگ و مار و اژدها

شد وفای زن نسیمی در سحر

یک دم آید، طی شود وانگه دگر

گر تو را آید شکستی یک زمان

دیگر او را کم ببینی در میان

جمله خوبی‌هاش گردد ناپدید

چون که بی مال و منال‌ات او بدید

چون نباشد خُلق و خوی او تمیز

دل شود از مهر او مأیوس نیز

گویدت ای ناجوان‌مرد زمان!

من کجا و تو کجا، ای نیم‌جان؟!

من گل و تو خاری و بیگانه‌ای

گم شو از نزدم که تو دیوانه‌ای

من فلان، دخت فلانم، ای فلان

تو فلان کم از فلانی، بی‌نشان!

حیف من باشد که باشم نزد تو

تو ز من شو دور و یک جایی برو


وفای اهل ایمان

بگذر از آن که جمالش باصفاست

جانش از دیدار جانان، باوفاست

بگذرم از او که جمله از خداست

هرچه باشد، او سزاوار رضاست

شد همه کرباس ما یک رنگ و رو

رفته از دل، جمله جمله، مو به مو

وجهه‌ای کو بر کسی از خُلق و خو؟

جمله بی‌معنا، بحق بی‌آبرو

آبرو بربسته رخت از بوالهوس

چون دلش افکنده او را در قفس

آبرو نزد وفاداران بود

آبرو در شخص باایمان بود

آبرو، ایمان بود در مرد و زن

گرچه وصف ظاهر است آن در سخن

اهل ایمان، اهل پاکی، اهل خیر

اهل تقوا، هم به مسجد، هم به دیر


رفیق پولی

غیر مؤمن هر که بینی، ناسپاس

کارهایش نابه‌جا و بی‌اساس

دم‌به‌دم فکر کلاه دیگری است

فکر هتک حرمت و پرده‌دری است

ما غمِ خود را نه این که می‌خوریم

نان و آب یک‌دگر را می‌بُریم!

از غم و اندوهِ هر کس بی‌خبر

خود نداریم آگهی از یک‌دگر

گرچه خود فریاد می‌دارد: رفیق!

چاکرم من، نوکرم من، ای شفیق!

گر نباشی یک‌دم، او نالان شود

دوری‌ات، وی را بلای جان شود!

این رفیق صادق اندر اصطلاح

وقت ذلت، می‌کند بس افتضاح!

گر بیاید سوی تو روزی خطر

می‌گریزد جانب کوی دگر

گر تو داری پول، او یارت شود

همدم و همراز و غمخوارت شود

چون بود دنیا تو را، عیبت مباد

عیب‌ها پنهان کند، با توست شاد!

هرچه بیند از تو با این چشم سر

چشم‌هایش می‌شود چون گوشِ کر

بر چنین نو دوستانِ بد مرام

باید از تو یک سلام و والسلام


مرد حق

گر رفیق طالبی، از عمق دل

کن به حق، دل را همیشه متصل

مرد حق را جو، اگر خواهی رفیق

که به‌جز مرد خدا، نبود شفیق

یار ایمانی بود بس پاک و خوب

غیر او را جمله بر سنگی بکوب

از رفیقان درگذر اندر جهان

غیر اهل حق، تو را دارد زیان

هرکه حق‌جو باشد، او یاری خوش است

گر که اهل حق نباشد، بی‌هش است

اهل حق را شد وفادای مرام

مؤمنان را می‌رسد از حق پیام

هرچه بینی در جهان، دیدار اوست

سربه‌سر مُلک جهان در کار اوست

دشمنی و دوستی شد از خرد

عشق، هر جا دشمنی وا می‌نهد

برحذر باش از رفیقان غریب

باش در فکر رفیقان نجیب

این رفیقان چون مگس در گرد تو

بهر سودا گشته خود شاگرد تو

اهل دنیا گرچه مهرش کم شود

چون شوی دارا، دلش محکم شود

دوستی با اهل دنیا بس خطاست

اهل دنیا کی هواخواه خداست؟

هرکه با تو طرح یاری ساز کرد

شعبه‌هایی از طمع آغاز کرد

چون بگوید: یار من تنها تویی!

فکر نفعی دارد و سود نویی

سود خود بیند به هر دم هر کجا

بی‌خبر شد از زیان تو رضا

گر نبیند نفعی از تو، با شتاب

می‌رساند هم زیانت بی‌حساب

بهر دنیا پیش و پس، سازد تو را

در قمار ناکسی، بازد تو را

ورنه گِرد کس، کجا گردد بسی

تا شود یار غریبان هر کسی

با تو گر گویم سجایای رفیق

کی جدا گردی ز پاکان شفیق؟

این بود خوب و، ز بدها کن حذر

دل بدار از پستی و زشتی و شر

زین همه یار و رفیق خوش سِمَت

قصه‌ها گویم که دریابی جهت


اهل ظاهر

گر تو گویی، پس جهان جای بدی است

جای زشتی، جای هر دیو و ددی است

جای شیر و گرگ و ببر است و پلنگ

سربه سر، اندر جهان ظلم است و جنگ

پس همه عالم بود، ویرانه‌ای

اهل آن، هر یک بود دیوانه‌ای

شد یکی دیوانه مال و منال

وآن دگر هم اهل عیش است و وصال

آن همه فریاد، باد غبغب است

این همه، گفتار بر روی لب است

گویمت: جانا، بلی باشد چنین!

غیر اهل حق همین باشد همین!

سربه‌سر فریاد باطل شد عیان

این و آن را دین شده، خود آب و نان!

هر که در اندیشه باطل بود

گشته خودخواه و دلش غافل بود

اهل دنیا را بود بس ادعا

کو حقیقت؟ کو صفایی؟ کو وفا؟!

این همه فریاد اگر از بهر ماست

پس چنین جور و جفا دیگر چراست؟

گر حکیم‌اند و طبیبان شفا

پس چرا دردی نمی‌گردد دوا!


گرگ‌صفتان

هرکه دم از خیرخواهی می‌زند

ساز خود بر هر دوراهی می‌زند

آن که بیش از حد کند شیون به‌پا

بیش‌تر دارد به سر جور و جفا

هرکه هردم می‌کشد از نای «هو»

فکر تزویر و ریاکاری است او

واعظان را تو نمی‌بینی مگر؟

کی مرید حق شوند اینان، پسر؟!

عالم و عارف، فقیه و هم حکیم

فارغ‌اند از حال مسکین و یتیم

مفتی و مرشد، کجا فکر خداست؟!

چون خدا گوید، ببین فکرش کجاست؟!

هم کشیش و راهب و ترسای شهر

جز خودش، با دیگران کرده است قهر

آن قلندر هم، چو پیر خانقاه

عمر خود را کرده در کنجی تباه

آن که غمخوار اسیران است، کو؟

یار و دلدار یتیمان است، کو؟

باز صد رحمت به سگ‌ها در وفا

چون دهیدش نان، شود عبد شما

ای غنی، کی بوده‌ای بهر خدا

فکر آن بیچاره، یا فکر گدا؟!

شیخ و عارف، صوفی و مرشد اگر

این چنین باشد، چرا ناید ثمر؟

بِهْ که از آنان نیاید خود سخن

در میان شعر من یا انجمن

چون اگر نان کم شود، غوغا کنند

با فقیر و بینوا دعوا کنند

گر که نانش کم شود، خون می‌خورد

همچو گرگی او ضعیفان را دَرَد

نانشان باشد ز رنج دیگران

عیششان امّا به دربار سران

نان خود از سفره دیگر خورند

بی‌کلاه‌اند و کلاه تو برند

سربه‌سر دعواست در راه خدا

ناخدایی می‌کند کار خدا

می‌خورد او غصه مستضعفان

با غذاهای لذیذِ آن‌چنان!

مال مردم می‌خورد آن گرگ پست

جای مردم باشد او دل‌شاد و مست!


اهل عشق

این همه گفتم، ولی در این میان

خود نگفتم از گروهی مردمان!

مردمانی در زمین و آسمان

اهل عشق و اهل معنا، اهل جان

اهل حق‌اند و همه اهل یقین

نور حق دارند بر لوح جبین

آسمان طی می‌کنند اندر زمین

گشته ابلیس از صفاشان در چنین

دسته‌ای وارسته از هر عیب و ریب

سر فرو برده ز بهر «حق» به جیب

فکر محروم و گرفتار و ضعیف

خود همی محزون و غمبار و نحیف

جمله این دسته، میان مردمان

فارغ‌اند از اسم و رسم و هم نشان

گرچه کم هستند، لیکن بس زیاد

می‌شود دنیا و دین ز آن جمله، شاد

فایزند و عارفند این مردمان

عالمان دین حق هم در جهان

مرد حق باشند اندر هر لباس

لایق مدح‌اند اینان و سپاس

دیگران را هم از این‌ها آبروست

اهل معنایند و نی در بند پوست

کن رها ظاهر، ببین معنا کجاست

هرچه گفتم با تو، آن بر تو سزاست!


حقیقت وفا

این سخن‌ها کیمیا باشد، به هوش!

گفت‌وگوی اهل دل می‌دار گوش!

راز گفتم، راز را پنهان نما!

راز حق، سِرِّ قدر، رمز قضا

حال، گویم از وفا، ای جان من!

گوش دل را باز کن، نی گوشِ تن!

چون وفا اصل همه اشیا بود

یک حقیقت، در جهان برپا بود

ذره ذره جمله این کاینات

مظهر اوصاف حق باشند و ذات

چون صفات او بود خود عین ذات

پس نباشد ذاتِ حق، غیر از صفات

چون خدا، هم خود صفا، هم خود وفاست

در طریق و در طریقت پیر ماست

پیر من «حق» باشد و استادم اوست

هرچه آید آب، از آن دریا به جوست

هرچه بود و هرچه می‌آید، از اوست

هرچه بر دل عشق می‌بارد از اوست

شد همه عالم، ندای لطف «حق»

باشد از «حق»، هر کتاب و هر ورق

مُظهِر و مَظهَر یکی باشد، بدان

اهل معنایی اگر، غیری مخوان!

«حق» بخوان جانا که او باشد وفا!

شد سزاوار تو، این رمز و رضا

گر دلت خواهی پر از عشق و صفا

از تو می‌باید همه مهر و وفا

لیک هر جور و جفا از تو بود

ای برادر، نفس کهنَه‌اْت نو بود

زین سبب، میل‌ات به باطل می‌کشد

کشتی جانت سوی آن می‌رود!

می‌نمایی صد هزاران کار زشت

ناتوانی گرچه در ذات و سرشت


ای خدا!

تا به کی در این جهان بی‌وفا

قاتل و خون‌خوار دیدن ای خدا؟!

می‌شود عالم کنی پر از صفا

جای این که بی‌نوا بیند جفا؟

باشد انسان لایق کرّوبیان؟

وارهد از غصه‌های این جهان؟!

تو سزاوار نگاری، ای عزیز!

پس چرا از اصل خود داری گریز؟!

مرد حق از «حق» هواداری کند

نی هوای عیش و بی‌عاری کند

آن که دور است از جفا، تنها خود اوست

جام وحدت، از وفا در آن سبوست

ساقیا، ای دلرُبای کوی دوست

می‌گساری با تو، ما را آرزوست

جان من بادا نثارت، باوفا!

گر وفاداری بدیدی، شو رضا!


کشور امان

گر تو خواهی کشور امن و امان

رو به سوی باوفایان جهان

غیر آن یاران، مجو یاری دگر

گر که خواهی دوری از هر شور و شر

چون شدی در سیر، دنبال وفا

جمله عالم را ببینی باصفا

سلسله، یک رشته بینی از خدا

نور حق بینی، به هر درد آشنا

چون زدی چنگ وفا بر سلسله

در همه عالم ببینی، ولوله

جمله عالم در هیاهو، در صفا

هست «حق» با جمله عالم یکصدا

گرچه عالم هست وصفش این چنین

نکته در حرفم نباشد جز یقین

این همه وصف «بسیط» است این جهان

وصف «ترکیب»، از تو آمد در میان

بی‌وفایی، وصف ترکیب آمده

هم‌چنان کرمی که در سیب آمده

سیب و کرم و هرچه نقص است اندر او

هست ترکیبش همه وصف عدو

چون بسیطش را ببینی سربه‌سر

جملگی خیر است و نیکی، نیست شر

آن‌چه کردم، نفی شهرت بود و بس

زان میان «حق هو» بمانده در نفس

گفتم این معنا به رمز و پیچ و خم

تا که یابی جملگی را بیش و کم!


وفای علی علیه‌السلام

از وفا گفتی، دلم در سوز شد

جانم از آتش، جهان‌افروز شد

ذکر «حق» کرد از وفا دل را چو روز

روشن و روشن‌تر از آنم هنوز!

تا که دیدم من وفای بی‌نشان

شد همه عالم به من یکسر عیان

چون وفا دیدم ز «حق» در هر زمان

گفتم این باشد نشان از بی‌نشان

چون که دیدم شد وفا در نام و ننگ

قلبم از یک نکته شد همواره تنگ

نکته این که هر که شد اهل وفا

می‌رسد بر جان او جور و جفا

اهل حق، مردان با مهر و وفا

می‌رسدشان هر دمی صدها جفا

چهره پاک وفا، مولا علی است

آن که بر او شد جفا، مولا علی است

باشد آن شیر خدا اصل وفا

ماه ملک حق، علی مرتضا

او که خود شیرازه لطف و صفاست

در بر موج بلایا او رضاست

شد وفا یکسر مرام مرتضا

گشته عالم از علی غرق صفا

نام حق را بازگو، معنا طلب

هرچه باشد، او بود بر آن سبب

عشق حق را طالبی، او را ببین!

چون علی باشد همه آیین و دین

چون که می‌خواهم زنم دم از علی

حق شود پنهان و او گردد جلی

من نگویم او که باشد، جانْ علی است

بهر حق پیراهن و دامان علی است

این بود وصف تن و ظاهر، بدان!

فرق این و فرق آن، خواهد بیان


«هو علی علیه‌السلام »

«هو» علی و«حق» علی، «مولا» علی

شد همه پیدا و ناپیدا، علی

من علی گویم، تو خود بشنو خدا

من ز حق گویم، تو بشنو مرتضا

او علی و او ولی و او رضاست

او سخی و او وفی، او مرتضاست

اکرم و اعظم، لطیف و دلرباست

ذات یکتایی که با حق آشناست


سرّ عالم و آدم

شیث و ابراهیم و جمله انبیاست

روح عیسی، هم مسیحا، هم شفاست

معجزات انبیا، اسرار اوست

هرچه هست و هرچه باشد، کار اوست

هر گیاهی که بروید از زمین

گشته از مهرش لطیف و دلنشین

هر نفس بر من رسد، آن از «علی» است

از دمش جانِ جهانی منجلی است

جان من خود ریزشی از جان اوست

من نمودم، وین خودش برهان اوست

طینت پاکی که «حق» را شد رضا

جلوه کرد از جان پاک مرتضا

«فاضل طینت» از او گشتم به جان

زان سبب فخرم بود بر انس و جان

مظهر پیدا و ناپیدا علی

گو به هر فریاد: یا مولا علی

در «تدلّی» شاه «أو أدنی» علی است

معدن جود و سخا، مولا علی است

منبع فیض خدا، مولا علی است

مرشد درس وفا، مولا علی است

چهره عشق و صفا مولا علی است

هادی خلق خدا مولا علی است

من که باشم تا از او گویم سخن؟!

از سخن باید که بربندم دهن

غیر از او مولا نباشد در جهان

عشق او ما را بود روح و روان

یارْ او، هم دلبر و دلدارْ او

دیده او، رخسارْ او، پندارْ او

حق‌جمال و حق‌کمال و حق‌قرار

حق‌پناه و حق‌نگاه و حق‌مَدار

شد وجودش بهر حق، عین صفات

علم او هر ذره را آب حیات

او وفا باشد میان اهل دل

اهل دل فارغ بود از آب و گل


مرد وفا

مرد حق بشناس اندر آفتاب

هست معیارش وفا بی هر حساب

بین تو مرد حق از آن لحن خطاب

چون که می‌سوزد دلش با هر شتاب

خود رها کن از فریب شیخ و شاب

هر که دارد این، بود جانش خراب

کی توانی دید تزویری در او؟!

در وجود او ریا هرگز مجو

عارف و صوفی و مفتی را هوا

می‌کند در هر مقامی بینوا

گر هوا افتد به جان اهل راه

می‌شود دل بهر آن‌ها خود تباه

گر تو بنمایی هوا از دل جدا

دل شود محو خدای ذوالوفا


شریعت، طریقت و حقیقت

نکته‌ای دارم من از اسرار راه

با تو می‌گویم، نیفتی تا به چاه!

حق و باطل در ظواهر هم‌چو هم

مرده چون باطل، ولی حق عین دم

خوب و بد را می‌کنم بر تو بیان

تا نبینی هیچ در این ره زیان

هرکه می‌بینی، همه طفل ره‌اند

خردسال و مانده اندر قعر چاه

غافل از حق، جاهل و نادان بود

گرچه خوانی مرشدش، حیران بود

آن که هردم مَنتشا(۱) دارد به دست

از حماقت پنجه بر کباده بست

آن که دلقی می‌کشد هردم به دوش

از جهالت گشته لب‌هایش خموش

آن که دلقش بس گریبان چاک زد

از جهالت، نیزه بر افلاک زد

قدر او در مو بود بی هر گمان

آن که شارب شد شعارش در جهان

بی‌خبر از این که دین با اختلاف

وحدتش رفته است و افتد در خلاف

ذکر او غفلت بود، چون هست خواب

گرچه قطب ابلهان شد آن جناب

بی‌شریعت، خود طریقت نیست راست؟!

ذکر «هو حق یا علی»، بی آن، خطاست!

شرع را پندارد او لفظ است و بس!

هم‌چو پندار اسیران هوس

عارف دانا بود با شرع، جفت

می‌کند تمکینِ آن‌چه شرع گفت

عارف فهمیده، مرد ره بود

در شب تاریک مردم، مه بود

شد طریقت را شریعت اصل دین

کی طریقت بی‌شریعت شد وزین؟

عارف حق دیده حق را بی‌لباس

زین سبب دارد به هر نعمت سپاس

عارفان واقعی بامردم‌اند

فارغ از شهرت، به هر جمعی گم‌اند

۱٫ نوعی عصای چوبی که درویشان به دست می‌گیرند.


علم و عرفان

علم و عرفان، شد دو بال معرفت

غیر از این دو، ناقص آمد در جهت

علم و عرفان و طریقت، راه اوست

بی‌حقیقت، شد ظواهر عین پوست

تو بخوان قرآن حق را بیش و کم

تا که لوح دل کنی فارغ ز غم

مرد حق چون عالم فرزانه است

از سر غیر خدا بیگانه است

او بود دانا و بیدار و خموش

پای تا سر بهر معنا گشته گوش

رهروِ حق کی بود عالم‌نما؟!

پیرو حق کی بود اهل ریا؟!

عالِمان، چشم و چراغ عالَم‌اند

میوه حکمت به باغ عالَم‌اند

شد معلم، جان پاک عالمان

عالم وارسته گردد جاودان

عالم آن باشد که در علم و عمل

وحدت کامل ببیند، بی‌دغل!

آن که در علم و عمل وحدت ندید

کی بود عالم، که خیر آرد پدید؟!

علم باید با عمل توأم شود

ورنه کی بنیان دین محکم شود؟

قول صادق بر بیانم شد دلیل

هر که جز این ره رود، گردد ذلیل

چون که نور حق بود، علم و یقین

نور حق شد مرد حق را اصل دین

دین بود علمی که باشد با عمل

نه فقط ریب و ریا با هر دغل

دین بود آیین دور از هر گزند

عالم وارسته سازد دین بلند


عالم وارسته

عالمانْ غم‌خوار مردم، دم‌به‌دم

هادی راه خدا از بیش و کم

روز محنت همره مردم به راه

نی چو مار و هم‌چو کژدم روسیاه

دین و مردم را کند هر دم نگاه

تا نیفتد کس ز راه حق به چاه

دیگران فکر مقام خویشتن

عالمان فکر تو، بی هر ما و من!

بر گلیمی او سلیمانی کند

جلوه با انفاس رحمانی کند

او به فکر تو، تو فکر خویشتن

او به فکر روح و تو در فکر تن

گر بخواهی شرح وصف عالمان

صد هزاران نکته آرم در میان

مثنوی‌ها کم بود از بهر آن

عالمان هستند لطف بی‌نشان

کلک اندیشه به فکرت ساز کن

نکته‌های نوبه نو آغاز کن

هان، مکن اندیشه‌هایت را نهان

تا رقیبانت گریزند از میان

خوش سخن‌ها سر ده از عشق و وفا

بگذر از جور و رها شو از جفا

هست این معنا به‌حق در خاص و عام

مرد حق باشد وفاداری تمام

ما که خود دیدیم پاکان زمان

گر که مقبول‌ات نشد، کن امتحان

داستان شهرت مهر و وفا

جلوه دارد در بساط اولیا

خیز و خود راه وفاداری گزین

در وفا کوش و جفا نِه بر زمین

تا به هنگام ملاقات خدا

صورتت گیرد ز نور حق صفا

تو رها کن آن‌چه یکسر بوده حرف

در پی معنا برو؛ معنای ژرف!

اهل حق شو، گر که تو اهل دلی

معرفت را پیشه کن، گر عاقلی

این همه قول و غزل را موبه‌مو

صرف اندیشه کن ای جانِ نکو!

۱۲۳

مطالب مرتبط