تمثال حق

 تمثال حق

(شعر ولایت: در مدح مولا علی )


 


شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : تمثال حق: (شعر ولایت: مثنوی‌هایی در در مدح مولا علی علیه‌السلام)
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۷۰ ص.‬؛ ‏‫۱۴/۵×۲۱/۵ س‌م.‬
‏شابک : ‏‫‬‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۰۳-۸
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : فهرستنويسی كامل اين اثر در نشانی: http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏عنوان دیگر : شعر ولایت: مثنوی‌هایی در در مدح مولا علی علیه‌السلام.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‏‫۳۷۷۷۰۳۶

 


پیش‌گفتار

صحنه نخست:

من علی‌ام، همان که ندای «سلونی» او به گوش تمامی بی‌کرانه‌ها رسیده است. فرادست و فرودست از این ندا پر است! من علی هستم. همان که هیچ کس را یارای ایستادگی در برابرم نیست. منم که در اوج بلندی، در حضیضم و در فرودی، عالی هستم! منم علی؛ آن که مستکبران را به ذلت کشاند و مستضعفان را برتری داد تا آنان بالاتر از خود را که من باشم ببینند. مستضعف‌تر از من در برابر مستضعف نخواهید دید و مستکبرتر از من در مقابل مستکبر یافت نمی‌شود. منم، خار چشم دنیاطلبان و آرامش روان فقیران و دوای درد یتیمان؛ چرا که هر کاری را خود انجام مِی‌دهم و از لطافت من این است که بعد از انجام کار، آن را از خود نفی می‌کنم.

منم همان که استخوان در گلو و خار در چشم داشت؛ به این معنا که دوست داشتم حق تعالی را در زمین حاکم نمایم؛ ولی بزرگی حق تعالی چنان فراگیر بود که به هرجا روی می‌آوردم، سبب نزول حق تعالی در آن‌جا می‌شدم و دنیای آن از بین می‌رفت؛ بنابراین از حق تعالی، از آن زمین و زمان و آن شخص که صاحب حقیقتی شده بود، خجالت می‌کشیدم و بغضی را در گلو فرو می‌بردم. هم بغض نابودی دنیای دنیاداران، گلویم را می‌فشرد و هم بغض شهادت مؤمنان و قطع حیات دنیوی آنان؛ ولی جرأت بیان آن را نداشتم؛ چون اگر این حقیقت را بیان می‌کردم، حق سست می‌شد. بنابراین همهٔ آن را در گلو می‌فشردم.

منم علی، آن عرشی خاک‌نشین که حالات خاک‌نشینان را به‌خوبی دانایم؛ از آنان که در طبقه‌ای فرودین با مشکلات فراوانی دست و پنجه نرم می‌کند؛ به همین خاطر است که سر در چاه می‌کنم و با آنان هم‌نوا می‌شوم و ندای «حبلی» خود را با دلو به دل چاه می‌گویم تا راه برای همه باز باشد و هر کسی از هر منطقه‌ای به هر رنگ و بوی و از هر شی‌ء که باشد بتواند به کمال رسد.

گفتار من است که کران در کران تاریخ و هستی را در نوردیده و در تمامی آفاق پیچیده است. از زیر زمین تا بلندای آسمان رشته‌ای از من در تمامی هستی وجود دارد که اگر کسی به آن چنگ زند نجات می‌یابد. کلام مرا تنها کسی در می‌یابد که هم در قعر چاه باشد و هم روی عرش؛ یعنی عرش نشینی باشد که به خاک افتاده و زیر خاک را نیز با همهٔ وجود خود لمس کرده باشد. اوست که ندای سلونی من را می‌شنود و می‌یابد پاسخ مرا به پرسش‌هایی که دارد:

«سلونی از تو شد بی مثل و مانند

همه اسرار هستی را سزا تو

ولایت در دل هر ذره از توست

به پنهانی ولای انبیا تو

کلید باطن و غیب و غیوبی

تو سرّ آدم و رمز خطا تو»(۱)

صحنه دوم:

«ناسوت» آوردگاه «ولایت‌پذیری» و ساحت آزمون مدعیان این میدان است. مدعیانی که همه می‌ریزند و ریزش‌ها چنان فراوان است که صاحبان ولایت اعطایی و دهشی از ناحیهٔ حق تعالی، در ناسوت، غربت و تنهایی دارند. اهل دنیا در پی جمع دنیا می‌روند و محک ولایت، آنان را که صافی نمی‌باشند در جایی مردود می‌سازد. صاحب ولایت؛ حضرت امیرمؤمنان در ناسوت، «تنها» بود و برای دل دردمند خود، مونسی جز چاه نداشت؛ چرا که طبع طمع‌ورز اهل دنیا یارایی همرازی با مولا علی ندارد و هر کسی در جایی آن‌حضرت را به طمعی تنها می‌گذاشت. شب‌های علی در غربت و تنهایی گذشت و کسی نتوانست با ولایت علی همراه شود. در ولایت، اموری ملکوتی وجود دارد که صاحب ولایت را سنگین می‌کند و اهل دنیا در پی قالبی هستند از جنس خود و تنها از آن قالبِ همگونِ باطن خود است که لذت می‌برند. قالبی که حقیقت محض در آن نباشد، بلکه آمیختگی حق و باطل و التقاط در آن باشد. اهل دنیا که در حصار توهمات و خیالات خود می‌باشند نمی‌توانند حضور صاحب ولایت را که از جنس صفا، عشق و ملکوت خالص است تحمل کنند و تنها کسی را می‌پذیرند که همانند خود به باطل آلوده شده باشد و پندار وهم جزیی‌گرا و صورت خیال را برای آنان ارج نهد. خطاب به شب گفته‌ام:

«علی بود تنها امیری که او

دلش با تو و چاه غم کرد خو»

این کتاب، به رسم ادب، منظومی است از معارف محبوبی؛ باشد تا در سمت و سوی گشایش مسیر محبوبان مؤثر و کارآمد افتد؛ ان‌شاء اللّه: ستایش برای خداست


 قصه مهر و وفا


 بی وفایی اهل دنیا

کن کلام نغز و پرمغزم به گوش

تا که گردی از خداوندان هوش

با تو می‌گویم سخن‌ها، بیش و کم

تا که بگریزی ز هر اندوه و غم

گویمت رازی ز اسرار نهان

گوش کن ای آرزومند جوان

با تو می‌گویم هم از هنگامه‌ها

پند گیر از نام‌ها و نامه‌ها

من ز انکار وفا دارم سخن

با شما ای آشنایان، مرد و زن!

قصه مهر و وفا شد بی‌اساس

هر که می‌بینی به هرجا، ناسپاس

کو وفا؟ کو مهر؟ کو عشق ای پسر؟!

جز به اهل حق که بی‌مکرند و شر

اولیای حق مثال‌اند از وفا

هست جان پاکشان دور از دغا

بر وفای اهل دل دارم یقین

شور آن‌ها را سیماشان ببین

خاک پای اهل دل دارم به چشم

از دلم رفته ریا و ظلم و خشم

من گرفتارم به مهر اهل دل

دل گریزان گشته از این آب و گِل

جان فدای تار گیسوی وفا

بوده دل در چشم دلجوی وفا

ای دل مجروح، تو نالان شدی

رفتی از رونق، بسی حیران شدی!

جان فدای همّت اهل وفا

دل اسیر یک نگاه آشنا

هرچه می‌پرسم، نمی‌یابم خبر

هرچه می‌جویم، نمی‌بینم اثر

جان فدای آن‌چه نادیده گمان

من فدای آن که رفته از جهان

در فراقش از دو چشم اشکم روان

از دو چشمم خون ببارد بهر آن


 وفای اهل حق

گر وفا خواهی، برو سوی خدا

تا دلت پُر سازد از عشق و صفا

بگذر از خود، رو به سوی بی‌خودی

تا رسی آن‌جا که خود پیدا شدی

جست‌وجو کن چهره عشق آشنا

تا که بینی بیش‌تر لطف خدا

هرچه می‌بینی به دنیا، در فناست

رو فنا شو، تا که یابی حق کجاست

این «فنا» مخصوص مردان خداست

هر کسی دور از فنا باشد، رهاست

او رها از کارهای پرثمر

کی رها باشد از این سمع و بصر؟

چون که از خود بگذری، حق است آن

چون بیابی حق، نمی‌بینی زیان

گر بیابی حق، تو اهل حق شوی

در طریق عشق حق، مطلق شوی

مطلقی، بی رنگ و روی و بی‌صدا

یکسر از باطن، تو را آرد نوا

حق که یابی، جمله اهل الله شوی

ذات مطلق گشته، عبدالله شوی

این دو مطلق، این دو عبد پیش و پس

کرده دردم را دوا، دور از هوس


 عین وفا

ذات مطلق، جان من، عین وفاست!

غیر ذاتش جلوه‌های پیر ماست

شد وفا خود گوهر دُرج ازل

شد وفا، شیرازه قول و غزل

هر وفایی، از جِناب «او» رسد

هرچه بر هر کس رسد، از «هو» رسد

کوی حق منزلگه مهر و وفاست

مرد حق را کوی حق، آری سزاست!

غیر کوی حق مجو جایی دگر

جام خود را پر ز می کن، ای پسر!

گر تو بندی دل به غیر اهل دل

سعی باطل می‌کنی، آن را بهل!

هرچه بشنیدی به عالم، از وفا

نیست مصداقش به‌جز یارِ خدا

آن‌چه مشهور است در دنیای ما

از وفاداران، تو بشنو ماجرا

وه که این آوازه‌های بی‌اساس

گشته بر تن‌های ناموزون، لباس!

گویمت این ماجرا را موبه‌مو

تا گروهی باحقیقت روبه‌رو

من بگویم، تا که یابی حق عیان

غیر اهل حق نگیری در میان

غیر «حق» و اهل حق را کن رها

غیر او شد ظلمت و جور جفا

بگذر از غیر «حق» و دل ساده کن

قلب خود را بهر «حق» آماده کن


 وفای علی

ذات مطلق، جان من، عین وفاست!

غیر ذاتش جلوه‌های پیر ماست

شد وفا خود گوهر دُرج ازل

شد وفا، شیرازه قول و غزل

هر وفایی، از جِناب «او» رسد

هرچه بر هر کس رسد، از «هو» رسد

کوی حق منزلگه مهر و وفاست

مرد حق را کوی حق، آری سزاست!

غیر کوی حق مجو جایی دگر

جام خود را پر ز می کن، ای پسر!

گر تو بندی دل به غیر اهل دل

سعی باطل می‌کنی، آن را بهل!

هرچه بشنیدی به عالم، از وفا

نیست مصداقش به‌جز یارِ خدا

آن‌چه مشهور است در دنیای ما

از وفاداران، تو بشنو ماجرا

وه که این آوازه‌های بی‌اساس

گشته بر تن‌های ناموزون، لباس!

گویمت این ماجرا را موبه‌مو

تا گروهی باحقیقت روبه‌رو

من بگویم، تا که یابی حق عیان

غیر اهل حق نگیری در میان

غیر «حق» و اهل حق را کن رها

غیر او شد ظلمت و جور جفا

بگذر از غیر «حق» و دل ساده کن

قلب خود را بهر «حق» آماده کن


 هو علی علیه السلام

«هو» علی و«حق» علی، «مولا» علی

شد همه پیدا و ناپیدا، علی

من علی گویم، تو خود بشنو خدا

من ز حق گویم، تو بشنو مرتضا

او علی و او ولی و او رضاست

او سخی و او وفی، او مرتضاست

اکرم و اعظم، لطیف و دلرباست

ذات یکتایی که با حق آشناست


 سرّ عالم و آدم

شیث و ابراهیم و جمله انبیاست

روح عیسی، هم مسیحا، هم شفاست

معجزات انبیا، اسرار اوست

هرچه هست و هرچه باشد، کار اوست

هر گیاهی که بروید از زمین

گشته از مهرش لطیف و دلنشین

هر نفس بر من رسد، آن از «علی» است

از دمش جانِ جهانی منجلی است

جان من خود ریزشی از جان اوست

من نمودم، وین خودش برهان اوست

طینت پاکی که «حق» را شد رضا

جلوه کرد از جان پاک مرتضا

«فاضل طینت» از او گشتم به جان

زان سبب فخرم بود بر انس و جان

مظهر پیدا و ناپیدا علی

گو به هر فریاد: یا مولا علی

در «تدلّی» شاه «أو أدنی» علی است

معدن جود و سخا، مولا علی است

منبع فیض خدا، مولا علی است

مرشد درس وفا، مولا علی است

چهره عشق و صفا مولا علی است

هادی خلق خدا مولا علی است

من که باشم تا از او گویم سخن؟!

از سخن باید که بربندم دهن

غیر از او مولا نباشد در جهان

عشق او ما را بود روح و روان

یارْ او، هم دلبر و دلدارْ او

دیده او، رخسارْ او، پندارْ او

حق‌جمال و حق‌کمال و حق‌قرار

حق‌پناه و حق‌نگاه و حق‌مَدار

شد وجودش بهر حق، عین صفات

علم او هر ذره را آب حیات

او وفا باشد میان اهل دل

اهل دل فارغ بود از آب و گل


 مولای همه؛ علی

غیر از او مولا نباشد در جهان

عشق او ما را بود روح و روان

یارْ او، هم دلبر و دلدارْ او

دیده او، رخسارْ او، پندارْ او

حق‌جمال و حق‌کمال و حق‌قرار

حق‌پناه و حق‌نگاه و حق‌مَدار

شد وجودش بهر حق، عین صفات

علم او هر ذره را آب حیات

او وفا باشد میان اهل دل

اهل دل فارغ بود از آب و گل


 مرد وفا

مرد حق بشناس اندر آفتاب

هست معیارش وفا بی هر حساب

بین تو مرد حق از آن لحن خطاب

چون که می‌سوزد دلش با هر شتاب

خود رها کن از فریب شیخ و شاب

هر که دارد این، بود جانش خراب

کی توانی دید تزویری در او؟!

در وجود او ریا هرگز مجو

عارف و صوفی و مفتی را هوا

می‌کند در هر مقامی بینوا

گر هوا افتد به جان اهل راه

می‌شود دل بهر آن‌ها خود تباه

گر تو بنمایی هوا از دل جدا

دل شود محو خدای ذوالوفا

داستان شهرت مهر و وفا

جلوه دارد در بساط اولیا

خیز و خود راه وفاداری گزین

در وفا کوش و جفا نِه بر زمین

تا به هنگام ملاقات خدا

صورتت گیرد ز نور حق صفا

تو رها کن آن‌چه یکسر بوده حرف

در پی معنا برو؛ معنای ژرف!

اهل حق شو، گر که تو اهل دلی

معرفت را پیشه کن، گر عاقلی

این همه قول و غزل را موبه‌مو

صرف اندیشه کن ای جانِ نکو!


 

۲

کاسه فکرم


 پیر من؛ علی

رسیده ز غم، تیغ بر استخوان

به‌ناگه رسیدم به پیر مغان

رسیدم به «حق» در لباس فغان

به نزد عزیزی، گران‌تر ز جان

همین که رسیدم به پیش ولی

همان سینه رمز و رازم، «علی علیه‌السلام »،

به آن مظهرِ حسن ایزدنما

به آن شاهد غیب ارض و سما،

چو دیدم جمالش، بگفتم: صفا!

بگفتا: صفا، ای وفادارِ ما!

بگفتم که «حق» بر تو کی شد عیان؟

چه دیدی، که این گونه کردی بیان؟

چه دیدی، که نور الهی شدی؟

چگونه تو راه و تو راهی شدی؟

چه دولت ز «حق» بر تو آمد نوید؟

چه همت رسیدت ز نور امید؟

چه شد این که دولت به تو داد، دوست؟

چه کردی که محراب جانت از اوست؟

بگفتم یکایک همه وصف او

بدیدم رخ‌اش پرتوِ حسن «هو»

بگفتم: ببر قید ظلمت ز ما!

نشانم بده نور و فرّ هما

بگفتم: خدا کو؟ چه باشد خدا؟

طریقت نما بر من بی‌نوا!


 طریق وصول

بگفتا: چه گویی؟ چه داری سخن؟

چرا تو نیابی خودت را ز من؟

چرا وَهم و حیرت رسیدت، چرا؟

مگر عقل و حکمت ندادت خدا؟

چرا عشق حق در دلت شد ضعیف؟

چرا یاری حق نکردی، حریف؟!

چرا دل سپردی به دست خطا

روا دیدی از بهر خود این جفا؟


 دیده حق‌بین

بگفتا: «هزاران طریق وصول

بود در ره هر عروج و افول»

ولیکن نگشتم ز قولش رها

ز غول جدایی فغان ای خدا!

همان دم بگفتم به فریاد و شور

که کورم، نجویم تو را از شعور؟!

بگفتم ندیدم، ندیدم خدا!

شنیدم ز هر کس بسی ادعا

تو گفتی بگو؛ گفتمت این چنین!

وگرنه ندیدم در این دل یقین

یقینم فقط ذکر و قول و صداست

یقینم همه ظن و وهم و خطاست

همه چون که گفتند، گفتم از او

وگرنه چه دارم خبر من ز «هو»

ولی بس بود ذکر و قولِ خطا!

نگویم خدا تا نبینم خدا!

دگر تا نبینم، ندارم قبول

مگر «حق» نماید به جانم نزول

منم کافر و بت‌پرست و رها

منم عاشق هر صنم هر کجا

چو از کفر و از دین گریزان شدم

اسیر دو گیسوی جانان شدم

 


 

رها کن

رها کن مرا، چون که بیگانه‌ای!

تو مستی مگر یا که دیوانه‌ای؟

نخواهم نخواهم دگر این خدا

خدایی چنین، باد بهر شما

رها کن همی این دل و جان من

گریزم مگر اندکی زین محن

نگویم، نجویم، دگر آشنا

مگر خود ببینم تو را ای خدا!

خدای ندیده، ندارم قبول

که دل می‌شود از نبودش ملول

ندارم قبولش، مگر بینم او

نیارم به دل جز سر زلف «هو»

بگیر و ببند و ببر جان من

نباشد دگر دل به فرمان من!

به فرمان من نیست دیگر دلم

برفته ز جان جمله آب و گلم

بزن، یا بُکش، یا که جانم بگیر!

بسوزان و آتش بزن این ضمیر

بیا با دلم باز کم کن تو ناز

که ناز تو بشکست قدّ نماز

نخواندم نمازی ز روی خیال

دلم هر زمان هست اندر وصال

وصالی حقیقی، وصولی به‌حق

عطا کن به این عاشقِ مستحق!

به تو عاشقم، عاشق روی نور

بگو: دلربا! مانده‌ام از تو دور

دگر رسته‌ام، رسته از رنگ و پوست

که مستم، من از جام لبریز دوست

مگو مانده‌ام! کاین ز جور عدوست

اگر می‌روم، این همه بهر اوست

نشانم بده، جان مستم بگیر

عیانش کن و جمله هستم بگیر

بگیر و بده جمله سِرّ و عیان

ببند و بزن بر زمین، آسمان

نشد جز عیان و نهان در میان

بدیدم عیان و نهانت به جان

منم عاشقت؛ عاشقی بی‌ریا

شدم کشته عشق و صدق و صفا

منم تشنه باده بی‌خودی

منم مست آهنگ ناز حُدی(۱)

بیا سایه خود مگیر از دلم

که می‌خشکد از بی‌کسی حاصلم

 

  1. نام گوشه‌ای در دستگاه چارگاه.

 

شهود دل

به ناگه بگفتا: بیا بی‌صدا

که گر این‌چنینی، ببینی خدا!

بگفتا: بیا ناز ابرو ببین

بیا گُل‌رخِ مست و دلجو ببین

همی رفت و رفتم به دنبال او

به هر دشت و صحرا، به هر بحر و جو

سفرها نمودم به بازار عشق

همی ره سپردم به پرگار عشق

ز حیرت برستم، رسیدم به شب

ز فکرت رها، گم شدم در طلب

طلب وانهادم بر این و بر آن

به مستی شدم فارغ از هر فغان

دلم دم‌به‌دم رفت در کوی او

شد آکنده از حسن دلجوی او

دگر سایه بود و نوای صفا

دلم را ربود آن غزال قضا

به ناگه بگفتا: دگر بس، نیا!

بزن قید تن، با دگر کس نیا!

بده چشم و گوش و سر و عقل و هوش

خموشی گزین، باش هر دم خموش!

حضوری ببین بی‌تکلف ز «هو»

نگه کن چو خواهانی آن ماهرو

که هستی کنون در حضور «وجود»

حضور «خدا»، با قد ذاتِ بود

حضور همه جمع و فرق و رها

حضور مَه و سایه پربها

چو گشتم ز وادی حیرت برون

بدیدم جهانی نهان در درون

بدیدم صفاتش، کران تا کران

به جمع و به فرق و به ظاهر، نهان

چو دیدم صفاتش، به یکجا عیان

بدیدم همه ذات حق بی‌نشان

شنیدم به جان چون که گفتار او

رسیدم به فعل و به کردار «هو»

برآوردم آخر سری در حیات

بگشتم همی در جوار صفات

به فعل و به قول و به قهاری‌اش

به ظاهر، به باطن، به ستاری‌اش

یکایک رسیدم به نزد صفات

به افعال ذاتی و اسمای ذات

سراسر گذشتم از آن مرزها

رسیدم به درگاه پاک خدا

 


 

تماشا

بیفتادم اندر پی تو، به راه

که تا بینم آن ذات دارای جاه

گذشتم ز اسما و اوصاف حق

همه چهره‌هایش، طبق در طبق

هم اسمای مفتاح درهای غیب

هم اعیان و ارواح بی شک و ریب

که مطلق بود بی‌تعین عیان

بشد حاکم و جمله محکوم آن

به هر اسم، دیدم طلسمات از اوست

رسیدم به ذاتی، که هیهات از اوست

وصولم به «حق»، برده رنگ نُمود

رسیدم به «حق»، بی همه هرچه بود

دلم هست با «حق» چنان یکصدا

تجلی «حق» بر دلم شد بقا

نجنبم، مگر با ظهوری از او

نچرخم، مگر با حضوری از او

منم کهنه مستی به هنگام هوش

گهی دل خموش و گهی در خروش

نکو عاشق و چهره چهره به «هو»ست

که بنیان هستی از او موبه‌موست

 


 

۳

جمال حضرت حق

 


 

بت عیار

نیست معبودی به‌جز پروردگار

«حق» بود در هر دو عالم آشکار

عشق «حق» سازد دل و جانم جوان

در پناه «حق» فقط یابم امان

انبیا و اولیا را یار باش

بر همه خلق خدا غم‌خوار باش

پیرو حق باش و در راهش بکوش

از ولای حق، دمادم جام نوش

خاتم پیغمبران را پاس دار

بر علی علیه‌السلام کن اقتدا، در هر مدار

شد خدایم «حق»، علی علیه‌السلام دین من است

او امام و عشق دیرین من است

او حقیقت‌خانه جان و تن است

او کریم و پیر آیین من است

حق کتاب و حق سؤال و حق جواب

قبر و برزخ حق بود، وانگه عِقاب

باز می‌گویم سخن از یار خویش

یار خویش و دلبر و دلدار خویش

دل سخن گوید هماره از سبو

فارغ آمد دل ز فکر و جست‌وجو

ذات حق، خود نیست از هستی برون

غیر «حق»، باشد همه وهم و جنون!

تو سزاوار عیانی، مُدرِکی

مُدرِک و مُدرَک بود هر دو یکی

تو خیالت، جان من، خود حق بود

تو مثالت، «لا شریک له» شود

در تو باشد «حق»، نباشد غیر تو

چون زتو ناید به غیر از خیر تو

می‌شناسم، چون تو را ای آشنا

می‌پرستم من تو را بی دست و پا

من تو را دیدم گهی اَللَّه تمام

گاه عیسی، گه کلیم اللَّه مقام

گه شعیب و گاه ادریس نبی

گه علی علیه‌السلام ، شیر خداوند جلی

گه مصلّی، گه مصلّی، گه صفا

گاه مشعر، گاه مروه، گه حرا

گه رفیق و گه شفیق، و گه پدر

گاه موطن، گاه یار در سفر

از هزاران دیگر و دیگر گذر

باز آنی تو، ولی بی‌شور و شر

من تو را خواهم، تو می‌خواهی مرا

تو من و من تو، دگر کو جای «ما»؟!

این سخن را خوش نگهدارنده شو

تا رسد فرصت به هنگام دِرو

 


 

 قاب قوسین

بسته‌ام امّید بر روز وصال

روز وصل شوخ‌چشمی بی‌مثال

طی نمودم این مراحل از وجود

تا دلم در سایه وحدت غنود

تا شدم از «ذاتْ» آگه، سوختم

چشم دل بر هر دو عالم دوختم

سوختم، تا آن که خود را ساختم

عشق و فطرت را به هم درباختم

پا نهادم بر فراز هرچه بود

تا رسیدم بر سر ملک وجود

در وصال «قاب قوسین» از علی علیه‌السلام

صوت «أو أدنی» به من شد منجلی

خوش در آن خلوت که دور است از خیال

بود با من آن دو نور بی‌مثال

نور احمد، همره نور علی

می‌کند جان‌های عالم منجلی

تا بدیدم خلوت معشوق خویش

شد سکوت دل ز هر اندیشه بیش

شد دلم با او سراسر آشنا

تا که شد جانم جهانی از خدا

جمله هستی چو شد در چشم ما

دل سراسر شد جمالی از صفا

اندر آن محفل من و آن دو جمال

جملگی یک جلوه‌ایم از ذوالجلال

شد ظهور ما ظهوری از ظهور

تا که شد شایسته وصل و حضور

«ما عرفناک» ـی بگو با یار خویش

گفت و می‌گویم همه پندار خویش

شد رها دل ناگه از غوغای رب

چشم جانم شد همی فارغ ز شب

ماند بر من از همه آن ماجرا

این حقیقت که بگردد برملا:

«ما عرفناک» ـم بود خود از رسول

پس نکو، قولش نما با جان قبول

 


 

۴

درد اشتیاق

 


 

آواز جلی

فاش می‌گویم به آواز جلی:

آفرین بر پیرِ پاک من علی!

آن ولی حق که شد یارش خدا

آن، خود امام و مرشد است و مقتدا

هر دم از او می‌رسد بر دل نوید

تازه تازه می‌دهد جان را امید

شیر حق همواره «مولا حیدر» است

بت‌شکن هست و خلیل برتر است

او صفابخش دل زهرا بود

حُسن او زیباتر از لیلا بود

در سخاوت، بس که او والا بود

خود به عالم یکه و تنها بود

هرگز از میدان ندارد او هراس

مرد «حق» است و دیانت را اساس

شور و شر، خود صبغه مولا بود

صبر او آکنده از معنا بود

گر تو پنداری یکی باشد چو او

غافلی جانم، برو کن جست‌وجو!

من همه هستی بگشتم بیش و کم

هم‌چو او هرگز ندیدم، با قسم!

مرحبا بر آن خداوند رضا

قهر او از مِهر او نبوَد جدا

روز هیجا، مرد میدان عدوست

جانش آماج خدنگ روبه‌روست

گر کنم وصف وِرا آغاز، من

مثنوی کم آید از بهر سخن

آن‌قدر گویم که سودای من اوست

روح «حق» هم در سویدای من اوست

رمز لاهوت از جمال او بخوان

در کواکب نام او عالی بدان

با ملایک همدل و رعنا بود

چون صفاتِ جمله را دارا بود

در قیامت داور محشر بود

روح محشر را هم او پیکر بود

چون ولی ایزد یکتا بود

می‌برد گوی صفا هرجا بود

در قیامت هاتفی گویا بود:

کاین علی علیه‌السلام آن رهبر و آقا بود!

هر زمان او را کرامت‌ها بود

محشر مؤمن از او برپا بود

لطف «حق» در این سخن گویا بود

کاین نظر از هر کسی بی‌جا بود

در قیامت، قامت «حق» باشد او

روح معنا، چهره «حق»، ذات «هو»

صدهزاران شمع دل دارد خدا

تا کند او دین احمد را به‌پا

 


 

۵

سیر وجود

 


 

گل و خار

همه عالم ز من گردید پیدا

ز پنهان و ز پیدا جمع شد ما

ز هر زلفی خط کثرت هویداست

که وحدت در نهان، خود کارفرماست

دو لب در من حیات جاودان است

دو ابروی کمان هم آسمان است

چو دیدم خال لب، گفتم دگر «لا»

که شیطان هم از این «لا» گشت پیدا

رخ من، خال و خال من رخ من!

گل من خار و خار من بود تن!

شدم نزدیک‌تر چون در بَرِ خویش

بگشتم از تحیر کافرِ کیش

گرفتم دامن خود، آمدم پیش

رسیدم تا به مرز باور خویش

نه پیش و پس بماند و نه جهاتم

شدم تنها و دور از هر صفاتم

 


 

نور جمال

صفاتم عین ذات و ذاتِ ماتم

دگر نه ذات و نه دیگر صفاتم

بدیدم ناگه آن دم، نفخ جان را

زمین و آسمان و هم جهان را

همه خوبان و پاکان دل‌آرا

همی موسی و عیسی، خضر دانا

علی دیدم، ولی دیدم، نبی هم

شعیب و یونس و حوّا و آدم

شدم نار و خلیل و طور و موسا

بگفتم «لن ترانی» بی سر و پا

شدم فرعون و هم بحر مروّت

شدم غرق درون خود ز دولت

شدم قارون و رفتم در بر خویش

کجا موسی بود من، یا ز من بیش؟!

فراوان شد وجودم تا به پایان

کجا یابد خبر، کس زین همه جان؟!

به یک دم تا که گفتم این سخن را

به روی او بدیدم خویشتن را

بگفتم: من توام یا تو شدی من؟!

کجا غیر از من و تو هست در تن؟!

سراسر، جمله عالم ماه من شد

اسیرْ این جان من در پیرهن شد

چو «من» در پیرهن گردید پنهان

همین «ما و منی» آمد به میدان

اسیر ما و من گردید زاهد

نصیبش شد بسی گفتار زاید

یکی بندد دل خود را به دنیا

یکی دیگر بود عطشانِ عقبا

یکی هادی یکی مهدی دین شد

مریدْ آن یک، مرادْ این یک چنین شد

جمال جمله عالم شد مرا نور

نکو از هرچه تاریکی بود دور

(۲۶)

 


 

۶

حق به حق

 

 


 

طرفه رسوایی

اسبابِ بسی نقص و کجی شد دنیا

این مِیل، تو را کرده به هر جا رسوا

دارد به تو صدها نظر بد دنیا

گر خط امان دهد، ندارد امضا

برخیز تو از سر طبیعت یکجا

ورنه که تلف شوی تو در این دنیا

کم خور غمِ ناسوت و از آن دوری کن

خشکانده بسی امیدها را از بُن

برکن غم دنیا ز دل رنجورت

برخیز از این نفس و شب دیجورت!

بگذار زمان و هم زمین را آسان

مأوا نشود تو را نه این و نه آن

راحت نبود ترک چنین معجونی

گر تو ز پی هوس روی، مغبونی

آسان نبود ترک چنین دنیایی

گر نگذری از آن، همه جا تنهایی

گفتن بود آسان و ولی در باطن

همواره بود دهر، تو را بس خائن


کعبهٔ عشق؛ مولا علی

آن کس که ز دنیا بگذشت، مولا بود

آن کس که نشد اسیر، آن آقا بود!

در کعبه «حق» آمد و هنگام نماز

از کعبه عشق، سیرِ «حق» کرد آغاز

در کعبه شد و برفت از ملک وجود

در جان و دلش نبُد کسی جز معبود؟

آن کیست که چون علی علیه‌السلام بود پاک‌نهاد

مولا ز «حق» است و «حق» نهادش بنیاد

دیوانه او منم، بگیر و بر بند!

تا مست وی‌ام، نبینم از غیر گزند

من گویم از او، که جمله از اوست سخن

مهرش همه جا نشسته بر سینه من

بی او نبود چهره ذرات عیان

سربسته بگویمت، تو نکته برخوان!

با نام علی علیه‌السلام کند دلم بس غوغا

چون ترس ندارد این دلم با مولا

هرکس به کسی نازد و من بر مولا

پرواز کنم ز عشق او، بی‌پروا

آهنگ و طنین قلب من یا «مولا»ست

عنقای وجود من علی علیه‌السلام اعلاست

مردان خدا ترک مرامش نکنند

هم ترک مضامین کلامش نکنند

گردیده نکو زمینهٔ روح علی

هنگامهٔ روح من از او هست جلی

 


 

۷

عشق و عاشقی

 


 

رونق عشق

رو طلب کن راه و رسم بندگی

«عشق» باشد بندگی در زندگی

زندگی عشق است بی گفت و شنود

هرچه بود، از «عشق» آمد در شهود

شد شهودم عشق «حق» در زندگی

تا رسیدم خود بدین پایندگی

عشق من شد رونق زیبارخان

عشق من شد سجده‌گاه این و آن

عشق من، عشق حقیقی یا مجاز

هرچه گویی، خود بود خوش در نماز

عشق من آکنده از نور خداست

عشق من، عشق علی مرتضاست

عشق زهرا دین و ایمانم بود

شور جان، از عشق جانانم بود

دین من دین پیمبر، دین حق

دین من دین خدا، آیین حق

دین حق، دین علی مرتضاست

هر که دور از آن شود، خود بر خطاست

زندگی شد اوجِ عشق و بندگی

عشق «حق»، ما را بود خود زندگی

 


 

۸

فکرت


 

قسمت ازلی

خوش بود آن جایگاه مه‌وشان

زنده بادا جلوه‌هایش هر زمان:

چشم و ابرو، خال و خط و این دهن

خوش بگیرد جای در وجهِ حَسن

چشم تو شد چشمه‌سار عالمی

بوده‌ای در جلوه‌های خاتمی

گرچه ابرو تیغ برّانی بود

خط تو، خود حرز هر جانی بود

خال لب کرده ز شیطانی عبور

جلوه خطش شد از این خاک دور

گرچه «احمد» خط بُوَد غیرش خیال

خال لب، دادش جمال بی‌مثال

لب بود عین «علی علیه‌السلام » بر ملک دل

لام او «لم یولد»، این غوغا بهل!

گیسویت موج پریشانی ماست

خوش نگر این سلسله خود تا کجاست؟!

گر خبر داری، قَدَر شد سِرّ «حق»

«حق» کند پژمان بهار هر ورق

جان فدای زلف آن زیبا صنم

دل رها بنما نکو از هر هِمَم

 


 

۹

ماجرای شب(۱)

 


 

حقیقت شب

به‌ناگه شبی خوش به وقت سحر

همان‌گه که حق شد به جان، جلوه‌گر

شنیدم که رندی قلندر نهان

بگفتا به من با بسی امتنان

تو شب رخصتی بهر نیکونگار

مگو این‌چنین در برِ کردگار

تو آیین مِهری به مُلک و مُلوک

تو رمزی، تو رازی، به سیر و سلوک

تویی صاحب سرّ خرد و کلان

تو آگه ز اسرار جان و جهان

 

  1. «ماجرای شب»، مثنوی بسیار بلندی بود با بیش از دوهزار و پانصد بیت که در آن، حوادث زمان حاکمیت طاغوت و رژیم ستم‌شاهی و ظلم‌ها و ستم‌های آنان در شب را به صورت جزیی و مورد به مورد توضیح داده بود. بعدها برای این‌که مثنوی یاد شده در هجوم‌هایی که می‌آوردند، به دست حاکمیت وقت نیفتد، آن را امحا نمودم؛ اگرچه امروز، نسبت به امحای آن پشیمانم.

 

شب محبوب

خلاصه بگویم، تویی باخبر

ز پیر و جوان، هم ز جن و بشر

علی بود تنها امیری که او

دلش با تو و چاه غم کرد خو

خود آقا علی می‌شناسد تو را

که در تو دلش را بداده جلا

نکو گشته حیران آن پاک‌دل

بیا جز علی جمله عالَم بهل

(۳۲)

 


 

۱۰

لا فتی إلاّ علی

 


 

جمع و فرق

رخ چه باشد؟ جز که وصفی از نقوش بی‌کران!

عقل و دل گوید سخن، در پیشگاه لامکان؟

لامکان قید است و تغییرش نمی‌یابد زیان

مطلق است آن دلبر و مولا، امام انس و جان

لطف او سرِّ قَدَر، سرلوحهٔ عین قضا

رمز هستی باشد و صافی به پرگار صفا!

ذره ذره، هرچه باشد هم در این ارض و سما

گشته از فیض وجودش، صاحبِ نور و ضیا

مور و مار و نور و نار و هرچه بود و هرچه هست

از بقایش زنده‌اند و در لقایش شاد و مست

جلوه‌ها دارد از او گل در گلستانِ جهان

پرتوِ حسن رخ‌اش کرده ز حقْ هستی روان

لایق آن «لا فتی إلاّ علی» دیگر که بود؟!

جز «علی بن ابی‌طالب » به هر دور وجود

یا علی ، ای نور پاک لایزال و لم‌یزل

خود تو هستی جاودان و در ابد عین ازل

مشکل اَرْ دارد کسی، نزد تو آید لاجرم

مشکلش را می‌گشایی، هرچه باشد بیش و کم

لطف تو لطف خدا باشد به هر شکل و نشان

مشکل از یمن تو آسان می‌شود، در هر مکان!

تو امیر انس و جانی، صاحب مُلک و مکان

هم به حق شایسته‌ای، در آخرت، هم در جهان


فخر آدم و خاتم صلی‌الله‌علیه‌وآله

تو امیری بهر خوبان دو عالم، بی‌گمان

فخر آدم، نفس خاتم، جان نثارت شیعیان!

حیدر کرار و رخصت‌دار تیغ ذوالفقار!

هستی از بهر ظهور حق، ز تو شد آشکار

مصدر هفت و چهاری، منبع فیض خدا

زوج زهرای بتولی، دلربای اولیا

تو نبی را یار غاری، جان‌نثارت عاشقان!

بهر زهرا هم قراری، ای گل باغ جهان

گر نبود آن زهرهٔ زهرا، تو را یاری نبود

گر نبودت عصمت کبرا، هواداری نبود

 


 

یا علی!

بوده نقش دل مرا هر لحظه «هو حق یا علی »

شد ظهور ما ز بود تو، به آن نصّ جلی

ساحت مُلک و مکان از نور روی‌ات شد پدید

تو پدیدِ ناپدیدی، کی توان روی تو دید؟!

ساقی و ساغر تویی، هستی تو روح جاودان

عاشق و معشوق داور، چهرهٔ جان و جهان

یا علی بنما یدِ بیضا به جمع انبیا

تا کند موسی نظاره حکمت این ماجرا

از تو بر موسی شد این معنا جمال کبریا

ای جلال حق، تو هستی روح پاک ماسوا

گرچه گویندت خدایی، ای خدای مهربان!

برده عشقت بی‌محابا، عده‌ای را در زیان

یک زمان موسی، دمی عیسی و یک دم هم شعیب

هر زمان خود بت‌شکن باشی، سراسر رمز غیب!

گاه در ارض و گهی تو در سما باشی عیان!

لحظه‌ای هم در مکان، امّا نمی‌گنجی در آن!

 


 

فاش می گویم

فاش می‌گویم سخن، پروا ندارم از جفا:

من علی را کی خدا دانستم ای دور از خدا؟

این همه اوصاف و یک ممکن، چه می‌گویی پسر؟!

واجب و ظاهر بود او، جملگی شد سربه‌سر!

او شد «أوْ أدنا»ی پیغمبر به رخسار صفا

گشت معراج نبی، بر او ظهوری از بقا

چشم و ابرو و لب و رخسار آن ماه تمام

شوق و عشق ما به هر چهره شد اندر هر مقام

گرچه ناسوت از جمالش برده بهره بی‌شمار

شد اسیر دست او شیطان شوم نابکار

زد به فرقش ضربتی آن نکبت ناسوتیان

آن‌که اشقی‌الاشقیا نامیده شد در این جهان

شد ستم بر مردمان از قتل مولایم علی

شد گرفتار خزان پاکی ز خط منجلی

فرق خونینش چه‌سان دیدند آن نوران پاک؟!

شد چه غوغایی به‌پا آن دم که افتاد او به خاک!

کاش مادر، مرده می‌زاد آن لعین نابکار!

تا نمی‌زد آن چنان زخمی به فرقِ روزگار

 


 

زینب کبرا علیهاالسلام

بازگو: زینب چگونه دید رخسار پدر؟

طاقت از کف داد و شد جان صبورش پرشرر

نه همان را دید زینب! دید تشتی پر ز خون

کز برادر لخته لخته خون دل آمد برون

باز هم دید او میان قتلگه نعش حسین !

پاره پاره پیکر خون خدا، با شور و شین

گه جگر را دید در تشت و گهی سر پیش رو

هم غم جدّ و پدر، مام و برادر موبه مو

خیزران را تا سکینه دید، گفتا عمه‌جان!

نی سزاوار لب و دندان بابم خیزران

چون سکینه دید آن زشتی از آن نامردمان

گفت با عمّ‌اش: سزا کی بوده بر بابم چنان؟!

هر جفا و هر جنایت از یزید و دیگران

عبرت عالم بود تا حق بگردد خود عیان

صوت قرآن از لب حق شد به‌ناگه منجلی

از سر ببریده آمد پاک و گویا و جلی:

ای ستم‌گر، شادمان هرگز مشو در کارزار

غالب و مغلوبِ دوران را کند حق آشکار!

نور حق! ای شور ایمان! یا حسین بن علی !

نور چشمانم به نور خویش بنما منجلی!

یا علی ، ای عشق حق، ای دلبر دل بی‌قرار!

ای که هستی بر همه هستی، تو دلدار و نگار

دل به تو دادم، رسیدم از صفای تو به حق

در وصال حق، تو را دیدم چو دیدار شفق

شد نکو فانی به تو، حیرانِ ذات ذوالجلال

«حق» همه هستی و هستی تو به ذاتش بی‌مثال

(۳۷)

 


 

۱۱

پیر ملایک

 


 

ندای لن ترانی

دلم تو، دلبرم تو، دلگشا تو

سرم تو، سرورم تو، باصفا تو

تویی غوغای دل، ای دلبر مست

به دل سودای دردم آشنا، تو

جمال «حق»، صفای ملک هستی

تویی پیر من و صاحب لوا تو

صفای عشق و عاشق بر همه خلق

همه رمز جنون در سر به ما تو!

صفای باطن و سیمای ظاهر

به هستی ظاهر و خلوت‌سرا تو

تویی صاحب سَر و سِرّی سراپا

ز باطن گشته یکسر برملا تو

امیر مُلک «حق»، پیر ملایک

صراط مستقیم و رهنما تو

سراسر ملک هستی شد ظهورت

شدی بنّا و بانی و بَنا تو

شدی صاحب به هر سالک، به هر راه

غم خوبان خوری در هر کجا تو

ندای «لن ترانی» از تو آمد

دم صاحب صدایی، دلبرا تو

تو استاد بشر، عقل نخستین

ظهور نای پنهان و نوا تو

دم جبریل و خضر از توست هر دم

یدِ بیضای موسی در خفا تو

ثناگوی تو شد هر ذره هرجا

تویی ثانی «حق» عین ثنا تو

مَلَک شد ریزه‌خوار نعمت تو

تویی بی‌شک خدا، نه ناخدا تو

 


 

صلای سلونی

«سلونی» از تو شد بی مثل و مانند

همه اسرار هستی را سزا تو

سفیران الهی را به یک‌جا

امام و رهبر و هم مقتدا تو

ولایت در دل هر ذره از توست

به پنهانی، وِلای انبیا تو

کلید باطن و غیبِ غیوبی

تو سرّ آدم و رمز خطا تو

تو دردی و تو درمانِ همه خلق

دوایی و به هر دردی شفا تو

اساسی بر وجود و چهرهٔ دل

تویی مرضی «حق»، از حق رضا تو

ز تو شد ذوالفقار و غیرت حق

به فرعون هم نُمودی اژدها تو

همه مِهر «خدا»، قهر خدایی

همه ناری و نوری و صفا تو

به قرآن الهی ناطق حق

به هر سوره، به هر آیه، ثنا تو

سراسر جمله آیات الهی

تو وصف هر یکی باشی، روا تو

تو کاف و نون و فرد و جمع جمعی

کلام آشنا در سینه‌ها تو

تویی سبع‌المثانی، فاتح نور

الف در قد لام، از «حق» جدا تو

همه قرآن بود وصف تو و خصم

تویی شافی و علت بر جفا تو

ز تو باشد همه خیرات و خوبی

تویی مشکل، همی مشکل‌گشا تو

مرا روحی و نفسی و دم و دل

به پرگار دلم درد و دوا تو

شدی سیف و شدی صارم به دشمن

ولی بر اهل حق، یکسر قوا تو

عدو باشد گرفتار توانت

انیس هر فقیر و بی‌نوا تو

تویی رحمت، همه مهر و همه عشق

تویی «حق» در فنا، عین بقا تو!

 


 

معراج حق

به معراج حقیقت شد نبی خوش

در آن خلوت‌سرایش، پابه‌پا تو

همه معراج و هم صاحبْ صدایی

«دَنا»یی و «تدلّی» هر کجا تو

رخ مشکات «حق» عین تجلی

به هر نجم و به هر عالم، جلا تو

سکوت عالمی یکسر به دوران

به هستی سربه‌سر گشتی صدا تو

شدی اصل حروف و هم معانی

تویی باطن، به ما ظاهرنما تو

تو مسجود ملایک با سَر و سِر

نمودی هر بلا را مبتلا تو

ازل را با ابد دیدم برابر

بر این دو، «حق» زند پیمانه یا تو؟

همه موت و حیات و نار و نوری

قَدَر هستی و باشی هم قضا تو

به نوحی کشتی و بر ما نجاتی

سزد کز «حق» کنی غوغا به‌پا تو

شب قدری و قدر تو نهان است

شب و روزی، ولی بی‌ادّعا تو

احد، احمد، الف، حا، میم و دالی

به باطن «حق»، به ظاهر مرتضا تو

کتاب عشقی و درس محبت

به عشاق جهان، عشق و وفا تو

تویی سرسلسله بر زلف سادات

همه صولت به حق، شیر خدا تو

اساس ظاهر و باطن به جمعی

همه سینایی و طور و عصا تو

تویی گنج «خدا»، اسرار پنهان

شدی پیدای هستی، هستِ ما تو

تویی پیدا و ناپیدا به ذاتش

به‌دور از قید و بندی در خفا تو

تو سرّ مطلقی و رمز جمعی

همه نفس فنا، عین بقا تو

تویی کهف و رقیم و خضر و موسی

تو ذوالقرنینی و صاحب ردا تو

تویی اعجاز بی‌مانند ایزد

زدی از انبیا چون و چرا تو

شدی سبّوح و قدّوس دو عالم

همه هادی و هم عین هُدی تو

سِپهر شهریاری، صولت «حق»

به اِلاّیی الف، هم نون و لا، تو

بهشتی و همه حور و قصوری

همه رضوانی و بر ما بها تو

همه سطوت به «حق»، دولت به عالم

جلال هر جمال و کبریا تو

 


 

نه، بلی، آری

مثال ذات «حق»، بی مثل و مانند

تو ارضی و به هر عالم سما تو

همه آیات «حق»، پنهان و پیدا

 

تو پیر و مرشد و مولای مایی

تو ختمی و امیرِ اولیا تو

نبی در باطن و ظاهر امامی

به حق ظاهرنما، باطن‌نما تو

خدایی نه، بلی آری ندانم

بود او تو؟ تو او؟ یا اوست با تو؟

شده برپا به تو دنیا سراسر

که باشی از همه یکسر جدا تو

نمی‌گویم کجا بودی، که هستی؟!

شدی زین‌ها رها در هر کجا تو

تو محض پاکی و خیر و عدالت

رها از هر خطا، دور از هوا تو

شدی سایل، شدی مسؤول دل‌ها

تویی مدعوّ و هم اصل دعا تو

همه جنبش، همه فریاد و آهی

دل‌افروزِ نسیمی در صبا تو

فتوّت، مردی و غیرت، بزرگی

به‌حق کانون هر مهر و وفا تو

نُمود عالم عشق است روی‌ات

همه اوصاف پاکی را سزا تو

تویی حیدر، غضنفر، شیر و صفدر

که جان مصطفایی، باصفا تو!

تو عشق فاطمه، بابای سبطین

تو مولایی و سِرّ هر وِلا تو

همه اوصاف «حق» بر توست قائم

خدای بی‌سوا را ماسوا تو

خط دین، اسم و معنا از تو یابد

بر اسلامی ز هر سو ماجرا تو

تویی بنده، خدایی بر همه خلق

جمال حق تویی، پاک و رضا تو

نکو را ره بده در کوی عشقت

وگرنه من کجا باشم، کجا تو؟!

(۴۴)

 


 

۱۲

گوهر جان

 


 

چهره‌ساز حق

شاه مردان، شیر یزدان مرتضاست

راحت دل، گوهر جان، مرتضاست

یار مظلومان و خصم ظالمان

حق و عدل و لطف و احسان، مرتضاست

آن‌که باشد یاور درماندگان

در دل شهر و بیابان، مرتضاست

بر ضعیفان یاور و دلدار اوست

ره‌گشای هر پریشان، مرتضاست

شد به پنهان رونق ملک وجود

روح آدم خود به دوران، مرتضاست

بینوایان را انیس و مونس اوست

هم پدر بهر یتیمان، مرتضاست

او عیار سکهٔ حق گشته است

هم امیر انس و هم جان، مرتضاست

هر که جز او هرچه گوید باطل است

آن که یکسر حق بود آن، مرتضاست

پرده‌دار چهرهٔ حق شد علی

دلبر و دلدار خوبان، مرتضاست

رهنمای راهیانِ راه حق

شورِ عشق و سِرّ پنهان، مرتضاست

حیرت و سرگشتگی در عاشقان

از نگاه جان جانان، مرتضاست

شد از او هر ذره‌ای چهره‌سرا

هستی از عشقش فروزان، مرتضاست

مهر او سرمایهٔ عشق و امید

حافظ اعیان و ارکان، مرتضاست

هرچه شد ظاهر، نُمودی از علی است

بهر حق عرفان و برهان، مرتضاست

حق علی باشد، علی حق بی‌گمان

نور یزدان، شاه مردان، مرتضاست

 


 

شاهد و مشهود

«حق» علی ، «هو حق» علی ، بی‌لیس و لا

شاهد و مشهودِ عرفان، مرتضاست

ذات معنا، او همه معنای ذات

ذات و وصف حق به قرآن، مرتضاست

بر «تدلّی» چون شد او بعد از «دنی»

هم به «أو أدنی» ز اعیان، مرتضاست

بند «أو أدنی» گشود و حق شد او

«لیس إلاّ هو» نمایان، مرتضاست

لطف او دارد همه بود و نُمود

ظرف غیرش بهر حرمان، مرتضاست

منکر او کافر است و بت‌پرست

محور و معیار ایمان، مرتضاست

بی تبرّی، کی تولّی می‌شود؟!

حب یزدان، لُبّ ایقان، مرتضاست

دل بریدم از همه، دادم به او

خود مرا مصداق و عنوان، مرتضاست

شد اسیرش، دل مرا بی هر نگاه

پیر من، آقای سلمان، مرتضاست

مرشد من، پیر من، مولای من

آن‌که دل سوی‌اش شتابان، مرتضاست


 

 شهر تنهایی

شهر تنهایی منم، داروغه اوست

در دل و جان، باغ رضوان، مرتضاست

چاکر درگاه تو من، یا علی !

جان غلام آستانِ مرتضاست

سر کشیدم بر دل هر خسته‌ای

نور امّید دل و جان، مرتضاست

راز خود با کس نگویم غیر از او

محرم دل، راز سبحان، مرتضاست

کی گریزم از بت و بت‌خانه‌ای؟

چون که دور از ظرف امکان، مرتضاست

دل صفا ده، کیمیاگر جز تو کیست؟!

بحر دل را راز طوفان، مرتضاست

من کی‌ام تو، تو همه من یا علی ؟

آن که دل را کرده حیران، مرتضاست

مؤمنم یا کافرم، شاهم علی است

ساقی‌ام او، ساق عریان، مرتضاست

هرچه می‌گویم کم است در وصف او

ذره من، بی حد و پایان، مرتضاست

همتی کن تا دهم جان یا علی

روح و ریحان در دل آسان، مرتضاست

شد نکو دیوانهٔ عشق علی

در دلم دریای سامان مرتضاست

(۴۸)

 


 

۱۳

محضر مولا


 

 دل پرچاک

تا این دل پر چاک من گشته غمستان جهان

سر داده‌ام فریادها، دل شد گرفتار زیان

یکسر نشستم پیش او، بی‌پرده بستم موبه مو

به به چه مستم بی‌سبو، تا چهره‌اش دیدم عیان

گفتم به خود: من چیستم؟ در محضر تو کیستم؟!

جز آن که تنها نیستم، دیگر چه جای این و آن؟

هر چهره‌ای را دید دل، ذرات را سنجید دل

گل‌ها ز باغت چید دل، محو تو گشتم بی‌امان

یک شب رها از جسم و تن، بی ماجرای ما و من

ناگاه پوشیدم کفن، در گور غم گشتم نهان

بی حفظ و حرز و بی‌دلیل، دل شد رها از هر بدیل

تا شد به درگاه جلیل، سرگشته گردیدم به جان

چون جان ندید از او خبر، از فرط اندوه و نظر

بی‌واهمه با صد اثر، زد نعره در آن بی‌مکان

گفتا: انیس من چه شد؟ مونس برای من که شد؟

پاسخ بیامد ناگهان: رو خود گذر کن از میان!

 


 

ورد زبان

عشقت مرامم یا علی بشکسته جامم یا علی

شد از تو کامم یا علی از تو مرا باشد نشان

ناگاه گفتم یا علی ، از تو شده حق منجلی!

تو آخری و اولی، «هو حق علی» ورد زبان

لبیک آمد جابه‌جا، در صحنهٔ پیدای ما

گفتا که هستی باصفا، آسوده از دور زمان!

بر تو غلامم یا علی ، «هو حق» کلامم یا علی !

از تو قیامم یا علی، بردی تو از جانم خزان

جان و تنم قربان تو، هستی فدای جانِ تو

گفت این که شد عنوان تو، بگذر ز غوغا و فغان!

گفتم که ای مولای من، ای سرور و آقای من!

ای اصل «کرّمنا»ی من، از تو دو عالم شد عیان!

ای سرو خوش بالای من، ای ماه بی‌همتای من!

پنهان من، پیدای من، ای لفظ و معنا و بیان!

شد عاشقت دریای غم، در پیچ و خم‌ها دم‌به دم

ای معدن جود و کرم، یک دم غلامت را بخوان!

گفت: از منی تو، جان من، تاب تو رفته از بدن

پیشم بیا و دم مزن، بر مهر من پنهان بمان!

تا دیدم او را روبه‌رو، گفتا که «هو حق» را بگو

گفتم «علی هو حق» نکو! هوشیار گشتم ناگهان

(۵۰)

 


 

۱۴

بی‌همتا

 


 

قرار دو عالم؛ علی

علی علی کنم و شکوه‌ها کنم برپا

که در مرام من، او بوده سرور و مولا

علی علی کنم و ناله از جگر گیرم

ز درد و سوزِ دلِ آن امام بی‌همتا

همه وجودم علی و همه نُمودم اوست

به‌جز علی که زند با «سلونی» آن آوا؟

بود صفا ز علی ، رونق از علی باشد

علی علی غزلم باشد و غزل‌آرا

علی بود همه نورم، علی بود شورم

علی علی همه دم گویم و کنم غوغا

علی علی همه دلبر، علی علی سرور

علی علی همه یاور، علی بود آقا!

علی بود گل گل‌ها و نور حق یک‌جا

علی علی دل کوثر، علی یدِ بیضا

علی ظهور پیمبر، که باب سبطین اوست

جمال «هو حق» من، کفو و همسر زهرا

بود عزیزهٔ او دختران دلبندش

اگرچه زینت او بوده زینب کبرا !

علی قرار دو عالم، لقای جلوهٔ حق

علی جمال حرم هست و چهرهٔ طاها

علی وصال دل ماندگانِ در راه است

علی پناه ضعیفانِ بی‌نوا هرجا

علی بود همه وصلم، علی بود جانم

به اِنس و جان بود او شاه و مأمن و مأوا!

 


 

خط جاوید

علی حساب و کتابم، علی است میزانم

علی سؤال و جوابم، علی مرا عقبا

علی حیات و مماتم، علی خط جاوید

علی وصال حق و او بود لقای ما

علی بود به جهان حق‌نمای بی‌مانند

علی به گاهِ تهاجم، شجاع و بی‌پروا

اسیر حُسن و گرفتار روی ماهش دل

ز مهر او شده عالم چه‌قدر خود زیبا

علی بود رخ هستی، علی نگارش حق

علی بود همه ساحل، علی بود دریا

علی جمال حقیقت، علی کمال حق

علی بود همه عشق و علی بود شیدا

علی بود دل و ایمان و عشق و عرفانم

علی بود ره و مقصد، به وصف «أو أدْنی»

علی بود شه شاهان، جهان‌گشا چون حق

به بزم عشق و صفا شد علی به حق شیدا

علی بود که به دشمن دهد مجالی خوش

کند فتوت و مردی به دشمن آن رعنا

علی بود همه آیات حق به تنهایی

علی بود همه پنهان و هرچه شد پیدا

هر آن‌چه بود و نبود است، رَطْب و یابِس اوست

قَدَر بود همه از او، قضا از او برپا

نکوست عاشق روی علی ، از او شیداست

اگرچه در دو جهان، خصم او بود رسوا

(۵۳)

 


 

۱۵

ساقی کوثر


 

بنده حق

جانْ علی ،جانان‌علی ،آوازه‌ی‌یزدان‌علی

هو علی ، هو حق علی ، شیرازهٔ ایمان علی

ساقی کوثر علی و حیدر صفدر علی

صاحب سرِّ پیمبر، باطن قرآن علی

نغمهٔ تنها علی ، تنهایی دوران علی

زوج زهرا، عشق طاها، اصل هر عنوان، علی

بهر طفلانِ یتیم، او بوده بابی مهربان

هر ضعیف و ناتوان را یاور پنهان، علی

دشمن جان ستم‌گر، بی‌هراس و بی‌شکیب

بندهٔ حق است و شیر بیشهٔ میدان، علی

صاحب لوح و قضا، هم چهرهٔ سرِّ قدر

عرش و کرسی و قلم، محو رخ جانان، علی

اصل دین است و یقین، باشد امیر مؤمنان

علم از او، حکمت از او، پیمانهٔ عرفان علی

پیکر پاکی و تقوا، مظهر اوج و حضیض

رونق ایمان و کفر و دشمن شیطان، علی

پیر جمله انبیا، نفس رسول مصطفا

ختم جمله اولیا، هم صاحب دیوان، علی

 


 

میر اولیا

مرشدْ او بر جن و انس و رهبر او بر ماسوا

او قسیم نار و جنّت، آیت یزدان علی

مرد حق، شیر خدا، او بی‌قرار و بت‌شکن

رونق دین، غیرت حق، صاحب پیمان علی

او دلیل و مدّعی، او شاهد و او خود قسم

هم قیاس و حجت و تمثیل و هم برهان، علی

جسم و روح و عقل و فهم و عشق و ادراک است و جان

سربه‌سر بر پیکر هستی همیشه جان، علی

اشک و آه و سوز و ماتم، درد و رنج و هجر و غم

هست هر دم جمله جمله جلوهٔ ایمان علی

دولتِ فتح و ظفر، شادی مردان خدا

چهرهٔ فتح تو می‌باشد، بود عنوان علی

خصم ظالم او، عدوی هر ستم‌گر، هر شقی

دشمن هر ناجوان‌مرد و دد و شیطان، علی

جلوهٔ ذات و صفات و چهرهٔ اسما علی است

مُظهِر و مَظهَر همی باشد بَرِ انسان، علی

لطف و قهر و وصل و فصل و نار و نورِ کاینات

باشد او، او بوده رحمان، بر همه غفران علی

او همه، او بی‌همه، از جا و هر جا برتر اوست

آن که هستم از برایش، واله و حیران، علی

آدم و شیث نبی، داود و ابراهیم و هود

یونس و یعقوب و موسی، عیسی عمران علی

هرچه در عالم به ما شد، جمله از الطاف اوست

رونق عالَم از او شد، بر همه سامان علی

او طریق و مقصد و او رمز و راز هر امید

او غم و شادی، به هر مشکل بود آسان، علی

عاشقی باشد جمالش، شد نکو دیوانه‌اش

بوده او عین وجود و چهرهٔ دوران، علی

(۵۶)

 


 

۱۶

شمس وفا

 


 

مولا علی

چهرهٔ صدق و صفا، مولا علی است

رهبر خلق خدا تنها، علی است

لطف حق، قهر خداوند جهان

شیر حق، شمس وفا، مولا علی است

کدخدای عالم بود و نُمود

چهرهٔ پیدا و ناپیدا، علی است

هر که دارد خود نوای دلبری

دلبر شیرین و بس گویا، علی است

ملک هستی جلوه‌گاه روی اوست

جلوه‌گاه جمله مافیها، علی است

ساقی عرفان و بزم معرفت

آن می گلگون بی‌همتا، علی است

باده او، جام می و میخانه اوست

میگسار سینهٔ سینا، علی است

ذکر من: «هو حق» «علی مولا مدد»

حق به هر دریا و هر صحرا، علی است

چون خداوند عطا و مهر و قهر

بر همه یاور بود هر جا، علی است

رهبر دل در همه ملک وجود

آن که می‌باشد به حق پیدا، علی است

شیر یزدان، شاه مردان، مرد حق

آن که یکسر بوده حق‌پیما، علی است

یار مظلومان و خصم ظالمان

آن که از حق می‌زند اعدا، علی است

حامی حق، در کف او ذوالفقار

بهر دشمن خصم بی‌پروا، علی است

ذکر ارباب طریقت در سلوک

«هو علی»، «هو حق علی»، «هو یا علی» است

 


 

سِرّ هر راز

کوی حق جولانگه مولای من

بر نبی غوغای «اَوْ اَدْنی» علی است

خار راه ظالم و یار ضعیف

قوّت هر پیر و هر برنا، علی است

رمز حق در هر جمال و چهره‌ای

سِرّ هر رازی به هر سودا، علی است

من غلام شاه مردان، شیر حق

پیر من، استاد هر دانا، علی است

یا علی می‌گویم اندر زندگی

نزد حق عالی و هم اعلی، علی است

بر حسین و بر حسن باب است او

زوج لایق، همسر زهرا ، علی است

مرد حق، روح وفا، اصل بقا

برتر از دنیا و از عقبا، علی است

شد نکو درماندهٔ احسان او

آن که لطفش می‌کند غوغا، علی است

(۵۸)

 


 

۱۷

صهبای عشق

 


 

جان جهان علی است

چهرهٔ اسمای حسنا، ذات بی‌همتا علی است

سینهٔ صهبای عشق و مستی مینا، علی است

کشور جان و جهان و نقد هر بود و نمود

رنج و درد هر دو عالم، سوز هر شیدا، علی است

دولت خوبانْ علی و جلوهٔ رخسار حق

رونق بازار عقبا، حضرت والا، علی است

سرّ جنبش در وجود و سرّ پنهانش جلی است

زیور زیبارخان در صورت و معنا، علی است

چشم امّید یتیمان، بوده در بذل و عطا

یاور درماندگان، مولای بی‌همتا، علی است

یا علی، سرّت نگویم هم به خصم و هم به دوست

سرّ تو سرّ خدا، آن صافی صهبا، علی است

جان جانی یا علی ، عین جهانی یا علی !

خود تو آنی یا علی ! هر چهره و سیما، علی است

من قلندرزاده‌ام، از نسل عیاران رند

وجههٔ فقر و فنا از اوج «کرَّمنا» علی است

فرقه‌ای نادان، همی نام تو بنهاده خدا

فارغ از این حبّ، مقام حضرت مولا علی است

عده‌ای با کینه تا محشر گرفتار عذاب

دوزخ از آن جمله، لیکن سینهٔ سینا، علی است

من نه این، نه آن، که در طینت شدم از خاک او

حق بود سودای من، چون عشق پرسودا، علی است

 


 

سِرّ أو أدنی

من نمی‌گویم علی اللَّه، علی، اللَّه عیان

هرچه گویم بیش از آنی، برتر از بالا، علی است

باطن ذاتی و داری از همه ظاهر خبر

باطن و ظاهر، جمال تو به هر معنا، علی است

سَربه سَر اسما و اوصاف حقی و حق تو راست

آن که شد عالَم ز بهر رؤیتش برپا، علی است

لفظ و معنا شد علی ، یکسر خَم پرگارِ دوست

سرّ «أوْ أدْنی» علی و آن دم گویا، علی است

هرچه فیض از حق عیان شد، باشد از دیدار او

چهرهٔ حق را به هستی آن که شد دارا، علی است

جمله کفر و شرک و فسقِ آن همه نابخردان

بوده بی‌رونق، که روی لؤلؤی لالا، علی است

محض توحید و همه سرّ وجود بی‌مثال

آن که شد پیدا ز حسنش آدم و حوّا، علی است

هرچه آمد سربه سر، شد زیردست آن افق

وصف پنهان همه هستی به هر پیدا، علی است

ای نکو در وصف او جز حق نباشد باخبر

جمله وصف ذات حق و صاحب غوغا، علی است

(۶۰)

 


 

۱۸

قبله گاه دین

 


 

هو حق علی

جان جانانم علی ، دین و ایمانم علی

ماه تابانم علی ، راحت جانم علی

درد و درمانم علی ، سوزِ هجرانم علی

روح و ریحانم علی ، نطق قرآنم علی

سرّ هر پنهان علی ، پیر بر سلمان علی

ساقی مستان علی ، دور از امکانم علی

ظاهر است او از ازل، باطنِ او لم یزل

قامتش حق را غزل، کرده حیرانم علی

گلشن از او شد به‌پا، بلبل از او در نوا

حیرتِ او خود خفا، مشکلْ آسانم علی

قبله‌گاه دین علی ، اصل هر آیین علی

صورت یاسین علی ، روح رحمانم علی

حق بر او گفت آفرین، در سماوات و زمین

خسرو دنیا و دین، شاه و سلطانم علی

شد از او ملک و مکان، از علی بین اِنس و جان

هم‌چو حق او بی‌نشان، نقش برهانم علی

گوهر نایابْ او، تشنگان را آبْ او

بر یتیمان بابْ او، خط پایانم علی

شد علی سودای حق، بوده او پیدای حق

ذکر «أو أدنا»ی حق، «قوس» پنهانم علی

 


 

نُمود مصطفا صلی‌الله‌علیه‌وآله

شد علی حق را بیان، او به حق باشد نهان

حق علی ، هو حق عیان، حقّ عریانم علی

اوست عالم، اوست حق، برده از هستی سبق

وصف او در هر ورق، متن دیوانم علی

او کجا و آب و گِل؟ مهر او پر کرده دل

در برش هستم خجل، اسم و عنوانم علی

سرور و آقا علی ، حضرت مولا علی

با یدِ بیضا علی ، پیر عرفانم علی

او به هر چشمی نگاه، مونس هر بی‌پناه

صاحب هر کس به راه، داده سامانم علی

او نُمود مصطفاست، در دو عالم دل‌رباست

اوج عصمت در وِلاست، ماه تابانم علی

مرد هر میدان علی ، گوی و هم چوگان علی

شرط هر پیمان علی ، شیر یزدانم علی

من غلام کوی او، کشتهٔ ابروی او

زندهٔ گیسوی او، اصل پیمانم علی

دشمن او کافر است، «محضر» او، او «حاضر» است

بر دو عالم ناظر است، دور دورانم علی

شد مرید و پیرم او، بهر من او آبرو

دشمن او شد عدو، شیر غرّانم علی

ذکر «هو حق یا علی »، هم خفی و هم جلی

از نکو شد منجلی، حقّ نمایانم علی

(۶۲)


 

۱۹

حسن بی‌پایان

 


 

هو علی، هو حق علی

شد علی خود ظاهر و باطن، شد از او ماسوا

مظهر لطف و صفا او، او بود شیر خدا

هست او بر دوستانش چهرهٔ لطف و امید

او بود در هر دو عالم چهره‌ای دور از دغا

دشمنان زشت و بی‌باکش همه اهریمن‌اند

گرچه او دارد به دشمن هم نگاهی از عطا

عاشقم بر حسن بی‌پایان روی‌ات یا علی

«هو علی»، «هو حق علی»، ای جان من، جانانِ ما

دل اسیر آن همه وصف خدایی تو شد

برتر از مُلک و مکانی، دل به تو شد مبتلا

دین من دین علی ، ره‌پوی آیین علی

هرچه ظاهر شد به هستی، باشد از او هر کجا

نالهٔ طفلان شنیده، رنج محرومان همی

از نگاهش منتشر اوصاف درمان و دوا

مهر حق او، خشم حق او، گرچه دارد هر زمان

در دل درد آشنا اندوهِ صد رنج و بلا

از قیام او، قیامت می‌کند غیرت به‌پا

او بود بر حق گواه و عین حق خود باصفا

شد دلم مجنون او، او بوده خود لیلای من

بی‌سبب هرگز نشد، جان با علی در دو سرا

حق علی و هم علی حق، مطلقِ جمله وجود

حق از او شد زنده، بر او شد ز وصلِ حق عطا

سرّ هر مَظهر علی ، او جلوهٔ ناسوت حق

شد ز نور او منوّر چهرهٔ ارض و سما

 


 

قبّه خضرا علی

نصرت حق از علی و اوج هر رفعت علی

گشته در باطن ز لطف او ظهور انبیا

او «دَنی» و هم «تدلّی»، «قاب قوسین» حق او

شد گرفتارش دلم، هرگز نگردیدم رها

بوده یکسر آتش نمرودیان، خود از علی

از علی شد خیر و پاکی سربه‌سر در هر کجا

ناخدای کشتی نوح است و هم طوفان، علی

یونس و دریا و ماهی او، عیان او، او خفا

قبهٔ خضرا علی ، هم شور «أو أدنی» علی

خلوت حق شد علی ، کی جلوه‌اش از او جدا؟

یوسف از لطف علی شد صاحب حسن و جمال!

غمزه‌ای زد، شد زلیخا هم‌چو یوسف دلربا

ساقی صبح ازل، در کف همیشه جام عشق

او بود شام ابد، در ظرف هستی، او جزا

آن که دارد چهره بر پرگار لطف حق، علی است

شد علی دُردی‌کش دردی‌کشان بی‌ریا

باده و پیمانه او، او چینش اوج و حضیض

از علی ظاهر به عالم شد تمام ماجرا

رمز مستی، کام می، روح سَماع و رقص و دف

چرخ و چین آفرینش گشته از او جابه‌جا

باشد آن کباده و باده خود از مولا علی

هست یک‌سر هر دو عالم بر خط او آشنا

یا علی باشد نکو مست از خُم شیر افکنت

در مسیر عشق تو بر هر بلایی‌ام رضا

(۶۵)

 


 

۲۰

شوکت هیمان

 


 

جان پاک مصطفا صلی‌الله‌علیه‌وآله

جان جانی یا علی ، هستی تو بر هستی نشان

بی‌نشانی یا علی ، بی‌چهره شو بر من عیان!

کی بگویم من علی الله؟ اِلهم بوده او

هرچه گویم بیش از آنی، ای تو روح انس و جان

هرچه شد ظاهر به هستی، در حقیقت روی توست

صورت و معنا تویی، تو برتری از هر گمان

عشق و جنبش در وجود، از شوکتِ هِیمان توست

غایتی در هر مدار و از تو پیدا شد مکان

جمله اسرار وجود از رفعت روح تو شد

رونق دنیا و عقبا، با تو کامل شد اذان!

از تو دارند انبیا کسوت، ولایت نور توست

جان پاک مصطفایی، زوج زهرای جوان

کی گریزم از بت و بت‌خانه و دیر و کنشت؟

تا تو قطبی و امامِ هستی و میرِ جهان

 


 

ساق عریان

مؤمنم یا بت‌پرست، ای خاکیان شاهم علی است!

ساقی‌ام او، ساقِ عریانم بود او در جنان

مظهر اسمای حقی و تو ذات بی‌مثال

گر نگویم عین ذاتی، تو در اسمایی نهان

«هو علی» و «حق علی»، «هو حق علی» بی لیس و لا!

کن مدد بی هر عدد، مولا امیر مؤمنان!

ای قوی بر ظالمان، ای بهر مظلومان انیس

همتی کن نصرتی ده، صاحب دوران رسان!

آه مظلومان بُرید و بر فلک شد سوز دل

خصم حق جولان کند تا کی به دنیا هم‌چنان؟!

شهر تنهایی منم، داروغه‌ام تو یا علی

پیر من تو، دلبرم تو، هم تویی دارِ امان

دین من دین علی ، آیین من عشق علی

جز امامانِ به‌حق، باور ندارم دیگران

ای نکو در وصف او، جز «هو» بود قول و غزل!

جان به قربان علی و صاحبم، صاحب زمان !

(۶۷)

 


 

۲۱

رقص دو عالم

 


 

نفس پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله و علی علیه السلام

مرشد و پیرم علی ، شیر خدا مرتضا

هست امیدم علی ، دل نشد از او جدا

سربه‌سر او ملک جود، نفخهٔ او هرچه بود

جملهٔ هستی خود او، گر که بگیرد او ردا

مُظهر و مَظهر علی ، فاتح خیبر علی

نفس پیمبر علی ، میر همه اولیا

آه یتیمان علی ، یار غریبان علی

یاور طفلان علی ، بر همه مشکل‌گشا

بر همه کس آبرو، نالهٔ هر بی کس او

سوز دل هر غریب، رنگ رخ هر گدا

زخمه زند بی‌امان، نغمهٔ کرّوبیان

حق شده بر او عیان، گشته جمال بقا

دل چو بریدم ز خود، پردهٔ حیرت درید

گشت جدا هم‌چو جان، او که عیان شد مرا

تا که بدیدم علی ، دیده بگفت او خداست

من چه بگویم: علی ؟ یا که بگویم خدا؟

رقص دو عالم از او، بر همه دلدادگان

چرخ ارادت از او، معرکه زد هر کجا

نعره ز دل شد برون، پردهٔ دل پاره شد

چون که شنیدم چه خوش، زد ز نهانم صدا

دیر و کنشتم تویی، حور و بهشتم تویی

اصل و سرشتم تویی، جان به فدایت، شها!

شد به تو دل آشنا، سر بکشید از همه

چهرهٔ پنهان دل، نزد تو شد برملا

هست نکو چاکرت، بوده به دل خاطرت

بی‌همه چون و چرا، از همگانم رها!

(۶۹)

 


 

۲۲

رمز و راز حق

 


 

هو یا امیرالمؤمنین

ای نرگس جان آفرین، هو یا امیرالمؤمنین

هستی تو قرآن و تو دین، هو یا امیرالمؤمنین

من عاشقم از مهر تو ، معشوق من کو غیر تو؟!

دینی ندارم غیر از این، هو یا امیرالمؤمنین

از تو حیات است و ممات، از مهر تو آید نجات

جز تو نباشد در زمین، هو یا امیرالمؤمنین

ذکر من و افکار من، حشر من و آثار من

هرگز نباشد جز یقین، هو یا امیرالمؤمنین

ای تو حساب و هم کتاب، از تو سؤال و هم جواب!

ای اولین و آخرین، هو یا امیرالمؤمنین

باغ و بهشت من تویی، دیر و کنشت من تویی

تو نازی و نازآفرین، هو یا امیرالمؤمنین

خویش و تبار من تویی، دار و دیار من تویی

تو ماهی و ماه آفرین، هو یا امیرالمؤمنین

شادی گریزان شد ز من، در تن فراوان شد محن

از هجر تو شد دل غمین، هو یا امیرالمؤمنین

من جلوهٔ ناز توام، یک نغمه از ساز توام

ای تو شفیع مذنبین، هو یا امیرالمؤمنین

حکم قضا در دست تو، رمز خدا بر شست تو

در محضرت روح الامین، هو یا امیرالمؤمنین

هر ذره در ارض و سما، از تو گرفته جلوه‌ها

ما خود کهین و تو مهین، هو یا امیرالمؤمنین

با تو خدا خلوت نمود، بر تو نبی رازش گشود

نطقی به رب العالمین، هو یا امیرالمؤمنین

تا مصطفا دیدت چنین، گفتا علی «هو حق» همین

شد این طریق عارفین، هو یا امیرالمؤمنین

«هو حق» علی ، «حق هو» یقین، گفتا نکو هم آفرین

بر آن وجود برترین، هو یا امیرالمؤمنین

(۷۱)

 


 

۲۳

پیر من بی‌کینه

 


 

دولت عشق ازلی؛ علی

پیرِ منِ بی‌کینه، علی شیر خداست

او دولت عشق ازل و صلح و صفاست

من غیر علی پیر ندارم هرگز

پیرم به نشان چون حق و او بی‌همتاست

عالم همه خرّم از جمالش باشد

بر هر دو جهان، علی ولی و مولاست

از نور علی شد متجلّی عالم

اوصاف حق از علی جلی و گویاست

ظاهر کند آن‌چه حق زند بی‌پروا

باطن بود او، از او سراسر پیداست

از لطف علی جهان کند سرمستی

از مهر علی سربه‌سرْ عالم شیداست

مظلوم خلایق و ولی‌نعمت خلق

باشد علی و بر دو جهان او سوداست

با لطف و کرم کرده جهان را آباد

او شادترین چهرهٔ ناز و رعناست

دردانهٔ حقّ است و جمال هستی

او پاک‌ترین گل وجود زیباست

در خلوت حق به بزم ذات «هو هو»

دیدم که علی صاحب شور و غوغاست

بی‌پرده بگویمت که در خلوت انس

معبود من او، صاحب طور سیناست

در دور وجودِ دو جهان، محور اوست

او دایرهٔ وجود و پرگار خداست

او اصل ولایت و امامت باشد

جان نبی و زوج بتول عذراست

دیوانه منم در بر آن صبغهٔ جود

او بر من دیوانه، امام و آقاست

در کوی علی نکو کند دربانی

زیرا که علی صفات حق را داراست

(۷۳)

 


 

۲۴

پنهان‌ترین پنهان

تویی پنهان‌ترین پیدا، که در دل می‌کنی غوغا

دلم گردیده بی‌پروا، از این عشق و از این سودا

تویی جانا قرار من، تویی متن و کنار من

تویی همواره یار من، که دادم دل به تو جانا

منم تو یا تو هستی من؟ منم جان یا تویی در تن؟

منم من یا تو گشتی من؟ تویی آدم، تویی حوّا

همه هستی ز تو پیدا، همه عالم ز تو برپا

تویی خواب و تویی رؤیا، تویی موج و تویی دریا

زدم دم گرچه بیش و کم، در این دل هست دریا، نَم

تمام نقد دل هر دم، نثارت می‌کنم یک‌جا

ز هجر تو بوَد دردم، از آن صد چهره پر گردم

غبارم گیر چون هر دم، منم با تو یک و یکتا

صفای آدم و عالم، بود از رحمت خاتم

که هستی از وجود او شده در این جهان پیدا

شنیدم از لب پیرم، صفای صبح تدبیرم

که گفتا من جهانگیرم، نه چون اسکندر و دارا

ز رنگ زرد رخسارم، ببین جانا که بیمارم

به غیر از تو که را دارم؟ هوادارم تویی مولا

ندارم شکوه از دنیا، گذشتم از سر عُقبا

که جانم بنگرد تنها، تو را ای دلبر رعنا

نکو! بنما یدِ بیضا، بزن چنگی به طبل ما

که تا گردی ز حق برپا، به ذات پاک «او ادنی»

 

 


 

۲۵

کشور دل؛ علی

در سینه پدید آمده بس عشق و صفا

از تو شده برپا همهٔ ارض و سما

از تو شده گلْسِتان، پر از سوسن مست

از تو شده این بهار، پر شور و نوا

تو سلسلهٔ پاک ظهوری به جهان

از دولت تو جنّ و بشر گشته به‌پا

پاینده تویی، تویی قدرخانهٔ عشق

از رونق همّت تو شد صمت و صدا

راضی به رضایی و رضایی تو ز ما

از حسن قضای تو قَدَر گشته رضا

در کشور دل غیر جمال تو نبود

برپا ز تو شد در دل هر ذره صفا

شد قامت تو گواهی از وحدت حق

تو لذّت وَصلی به سحرگاه لقا

آن کس که تو را شناسد اهل کرم است

کافر به حق است آن‌که ز تو گشته جدا

بغض تو به‌جز نطفهٔ شیطان نبوَد

خصم تو بود دوزخی و اهل جفا

در سیر وجودم بشنیدم زدلم

گفتا که «علی» به‌حق بود راهنما

سرّ ازلی، همت حق داده به تو

تا خود بدهی هماره تغییر قضا

روزی دو عالم از تو آید همه دم

از لطف تو گسترده بود سفرهٔ ما

در دل نشنیده‌ام به جز مدح «علی»

او حق بود و حق بود او در همه جا

در وصف «علی» هرچه بگوییم کم است

خاموش نکو، فاش مکن سرّ خدا

(۷۷)

 


 

۲۶

عالم حیرت

درون عالم حیرت چو رفتم از دنیا

بدیدم آن که فتاده سکندر برنا

ز خود گذشتم و گفتم که زنده این جا کیست؟

نه یار مانده، نه آن چهره‌های بی‌پروا

ندای لم یزلی ناگهان برآمد که

بیا بیا که ببینی سرای ناپیدا

همی برفتم و دیدم سکندر افتاده

به روی خاک حقارت ز فرط آن غوغا

سؤال کردم از او، کین حقارتت از چیست؟

نداد پاسخ و گفتا: مگو دگر از ما

به یاد دولت باقی ز لطف مشتاقی

ببر ز یادْ فسانه، که حق بود برجا

ولا و حب «علی » جلوه‌ای ز «حق» باشد

که حب او شده در جان دلبران پیدا

مرام او شده حق و کلام او شد حق

به‌جز سلام علی نشنوی تو در نجوا

جمال او همه «حق»، جلال او همه «حق»

از اوست عشق و محبت، از اوست نعمت‌ها

چو گشتم آگه از آن، نعره از جگر برخاست

که غیر شاه ولایت، نباشدم مولا

«علی » قضا و قدر شد، «علی » بود دینم

مرام و مذهب و آیین «علی » بود ما را

«علی علی» کنم و ذکر حق بود کارم

که پیر سلسلهٔ ما «علی » بود تنها

نکو! بخوان «علی » آن یارِ «لیس إلاّ هو»

وجود کامل و فیض تمام آن زیبا

(۷۹)

 


 

۲۷

سکه عشق

یا «علی »، ای مشکل و مشکل‌گشا

سِرّ خود بگشا که هستی سِرّ ما

در دل من از تو مشکل شد بپا

حلّ مشکل جز به تو کی شد روا

درد عشقم با تو درمان می‌شود

ای تویی تنها به دردم آشنا

سکهٔ عشق تو نقد جان ماست

دِین نقد جان ما را کن ادا

چهرهٔ جمع وجودی یا «علی»

ذات «حق» را تو ظهوری هر کجا

خَلق و خُلق آفرینش از تو شد

دل شد از نور نگاهت با صفا

تو نوای بینوایانی «علی»

از تو دارد هر دلی برگ و نوا

ذره ذره، قطره قطره، سربه سر

یافت عالم از ظهور تو ضیا

در ره عشقت دو عالم در سجود

از دو عالم گرچه هستی خود رها

در نکو رونق ز آبادی توست

دل خرابت شد به صدها ماجرا

(۸۱)

 


 

۲۸

قدم آخر

خاک دلم تربت تو دلبر است

جانِ منِ رفته ز پا و سر است

سینهٔ سودایی من، ذات توست

ذات تو ما را قدم آخر است

دل زده چون چاک سراپای خویش

روح همی بی‌خبر از پیکر است

خانه خرابِ تو و مست توام

در همه دم لطف توام یاور است

ساقی بزم تو به خرد و کلان

گفته دلم حضرت پیغمبر است

من نه بگویم، تو نکو خود بگو!

عشق تو جانا، نظر دیگر است

(۸۲)

 


 

۲۹

خلوت عصمت

دلبرا دین و دلم رفت و سلامت برخاست

با تو بنشستم و جان هم به ملامت برخاست

خوش نشستم چو در این بزم پس از عیش و طرب

فتنه‌ای کرد رخ‌ات، رنگِ ندامت برخاست

شمع جان من از آن شعله نَزَد لاف، ولیک

صرفه بُرد از شب عشاق و غرامت برخاست

سرو دلجوی من آن رازِ بهار دلکش

سر کشیده به هواداری و قامت برخاست

مست دیدار تو در خلوت عصمت، ملکوت

گشت آشوب تماشا و قیامت برخاست

خرقه زهد ریایی‌ات بسوزان، زاهد

چون ز سالوس و ریا رنگ کرامت برخاست

شرط انصاف نبود این‌که دلم بشکستی

دام ابلیس عیان شد چو امامت برخاست

سینه‌سای دل هستی شده این رخسارم

تا که از جان و دلم رنگ لئامت برخاست

دادم اسرار دویی را به جهودان یکسر

که دلم از پی توحید و ولایت برخاست

عطر توحید چو در کوی ولایت بنشست

سایه غفلت دل از سر اُمت برخاست

سوخت این سینه من چون پر پروانه نکو

بین که از عشقْ مرا شادی و راحت برخاست

 


 

۳۰

پیر خواجگان

دل من محفلی از خلوت درویشان(۱) است

راه دل‌جویی حق، خدمت درویشان است

دل که صافی شود، از لطف مراد است آگاه

دولت دل به جهان، رحمت درویشان است

جنت و روضهٔ رضوان و همان خلد برین

گوشه‌ای از دل پر نُزهت درویشان است

مِس که بی‌مایه و پر سایه ز ابری تار است

«کیمیا» گر شود، از صحبت درویشان است

دولت و تاج کرامت چه بود در خورشید؟!

حشمت هر دو جهان، هیبت درویشان است

رفته دل از سر کثرت، زده چنگ از پی ذات

ذات بی سرّ و خفی، دولت درویشان است

حضرت «حق» که به حق خیمه زده بر ناسوت

غایت آرزوی حضرت درویشان است

پهنهٔ باز و بلند فلک عالم سرّ

سایه‌ای از دو خط طلعت درویشان است

هر قدر لشکر ظالم بکند بدمستی

در زوال‌اند و به‌جا فرصت درویشان است

هرچه از نصرتِ حق سر زده در ملک وجود

از دعای سحر و حشمت درویشان است

هیبت و عزت حق گشته نُمودش دو جهان

هیبت هر دو جهان، غیرت درویشان است

زنده از او شدم و غرق وصالش گشتم

چون علی در دو جهان، عزت درویشان است

خواجگان بندهٔ اویند و نکو را هم پیر

خدمت حضرت او سیرت درویشان است

 

  1. درویش؛ کمال سالک سالم است که عیار ایمان، ولایت و عمل را به‌درستی داشته باشد.

 


 

۳۱

حب علی (علیه السلام)

در دل من ز ازل حب «علی» پیدا شد

هم‌چو من هر که نشد، مرده دل و اغوا شد!

هر که را حب «علی» هست، چه غم از دوزخ؟

شیعه با حب «علی» این همه بی‌پروا شد

بوده در اصل، پلید آن‌که ندارد مهرش

دشمن شیر خدا، در دو جهان رسوا شد

او بود سرّ وجود و همه عالم از اوست

هر دو عالم ز سر نطق «علی» گویا شد

حسن او لطف و صفا گشت و عیان شد هرجا

از سر عدل «علی» در دو جهان غوغا شد

فیض کامل بود او، مطلقِ اکوان وجود

دیده هر دو جهان از نظرش بینا شد

عالم و آدم و جن و پری و ملک و مکان

خود به یمن قدم حضرت او برپا شد

همه ملک ظهور و خط سیر ازلی

اوست در عالم و آدم، دمِ «أو أدنی» شد

به «علی» زنده‌ام و زنده از او هر عاشق

در دلم دم همه دم، از دم او پیدا شد

چهره اسم و صفت هست به حق عین «علی»

ظاهر و مَظهر «حق» گشت و به «حق» پویا شد

همه اوصاف خداوندِ وجود است «علی»

مظهر «حق» همه دم، در دو جهان یکجا شد

من که باشم که کنم مدح خداوند ظهور؟

مدح او می‌کند آن کس که به «حق» دانا شد

عاشقم بر تو و بر جمله هواخواهانت

تو دل و دینی و این هر دو، ز تو خوانا شد

شد نکو چاکر آن کس که بود شیدایت

از سر عشق تو، دل بر همگان شیدا شد

 

 


 

۳۲

عجوزه  کینه توز

هرکه دل بندد به دنیا، جاهل و نادان بود

کی دگر در بند پاکی و پی ایمان بود؟

آن‌که می‌سازد جهان را بر اساس ظلم و زور

بهر دنیای دنی بنّای بد پیمان بود

حامی ظلم و ستم را کی بود عشقی به جان؟

در حقیقت او گرفتار است و بی‌وجدان بود

هر که بگذشت از سر دنیا، بود او مرد «حق»

همتش نازم که مولایش شه مردان بود

دل برید و خوش رهید از این عجوز کینه‌توز

تا بگوید اهل دنیا حامل حرمان بود

دل بریدند از سر دنیا مریدان خدا

جنگ با باطل، شعار و شیوهٔ انسان بود

آن‌که پیروز آمد از این معرکه، شیر خداست

طالق دنیا شد آن که صاحب قرآن بود

وصف مردان خدا گفتم که مولایم علی است

بر غریب و مفلس و جمع یتیمان، جان بود

سر زند هر ناسپاسی و بِبُرَّد هر بدی

بهر خوبان دو عالم، حامی و خواهان بود

مظهر کامل در این معنا فقط شاهم علی است

او مدار خیر و، مشکل در برش آسان بود

یار مظلوم و ضعیف و هم یتیم و بینواست

فیض او بر مردمان، همواره چون باران بود

درس آزادی و عشق و معرفت از او به ماست

رونق دل از علی آن مرز بی‌پایان بود

خوش سخن گفتن ز دنیا، خود بود کاری عبث

مرد معنا و عمل، یکسر پی کتمان بود

بر عمل کوش و ز عشق و معرفت دم زن نکو

حرف تنها در دل و جان، هاتف شیطان بود

(۹۰)

 


 

۳۳

آهنگ پاک

با تو گر دشمن نمی‌سازد، تو با دشمن بساز

خاطر آزرده مکن، در گذر از سوز و گداز

گر تو را آزرده سازد دشمن بی‌معرفت

بگذر از او، کن توکل بر خدای بی‌نیاز

بگذر از جنگ و ستیز و داد و فریاد و نژند

می‌رسد روزی که نه تو باشی و نه آن گراز

بگذر از ظاهرمداران زر و زور و فریب

هستی خود را به این نابخردان هرگز نباز

بگذر از آدم‌کشان ظاهرآرا در نماز

بگذر از جاهل‌مدارانِ پلیدِ مستِ آز

راحت دنیا اگر خواهی به‌سوی «حق» شتاب

رو به‌سوی طاعت و ناز و نیاز و هم نماز

اهل دنیا را رها کن، بگذر از دون‌مایگان

خوش نشین با اهل معنا، صاحبانِ رمز و راز

گرچه اهل «حق» در این دنیا کم است، امّا که هست

آن‌قدر تا گُم نگردی تو در این راه دراز

شور و شوق و عیش و مستی را به خود پنهان نما

دلبری بگزین که با تو سر دهد خوش غنج و ناز

آفرین بر صاحبان معرفت، مردان «حق»

خوش گذشتند از دو عالم با همه منع و جواز

«حق» شنیدند و رسیدند و عیان دیدند «حق»

نفی باطل شد مرام و محو لطف «حق» فراز

چهرهٔ «حق» صورت و معنای «حق»، همراه دل

«حق» شدند آن‌ها به همراه «علی» شاه حجاز

حق‌نشان، حق‌بین، هماره حق‌مدار و حق‌طلب

جمع آن‌ها «حق»، تمامی، بی‌تکلّف، بی‌مَجاز

چهرهٔ پیدا و پنهان، دولت حسن و کمال

لطف «حق» را بی‌تعین در نوردیدند باز

ای نکو! بگذر تو از دنیا و سوی «حق» شتاب

همره آهنگ پاکی، دف بزن، چنگی نواز!

(۹۲)

 


 

۳۴

مولا علی (علیه السلام)

گر تو از اهل ولایی، با کجی بیگانه باش

دل بشوی از آب و نان و عاشق و دیوانه باش

دل بده در راه حق و سر بنه بر آستان

در ره عشق رخ آن مه، بیا جانانه باش

تا نپیچی سر ز دنیا، صاحب سِرّ کی شوی؟

جای عُزلت، خود بیا مست می و میخانه باش

کن صفا با خلق و از پیرایه بگذر بی امان

«حق» پرست و «حق» طلب، در راه «حق» یک‌دانه باش!

دل به دست آورده‌ای، مشکن دلِ خرد و کلان

شمع جمع مردم دلخسته را پروانه باش

خودپرستی را رها کن، وز طمع بیرون بیا

با تفقد بر فقیران، عاقل و فرزانه باش

بگذر از ریب و ریا و ظلم و جور بی‌امان

از جفا بگذر، ستم منما، به «حق» مردانه باش

هم برای مستمندان باش دریای امید

هم برای بینوایان فکر آب و دانه باش

بگذر از دنیای فانی، عشق حق را پیشه کن

پیش عشاق حقیقت، صاحب پیمانه باش

می‌رود عمر و نمانی، رو به حال خود نگر

تابع «حق» شو، برون از فکر خوان و خانه باش

رفته از دنیا فراوان مردم خوب و پلید

می‌روی سوی «حق» آخر، کم پی افسانه باش

هست امید نکو بر لطف مولایم «علی»

گویدم هر دم بیا دردی‌کش و دردانه باش

(۹۴)

 


 

۳۵

قطعه قطعه

دنیای پر حقیقت، باشد جمال یارم

یاری که دل به عشقش، همواره می‌سپارم

آن دلبر دل‌آرا شد مونس وجودم

دور از سر خیالم، وصلش به دیده دارم

دل داده‌ام به هستی با آن‌چه هست در آن

گردیده یاد دنیا، آرامش و قرارم

دنیا که اسم اعظم افتاده در نهادش

دور از کجی و نقصی، شد چهرهٔ نگارم

ای جمله جمله هستی، ای قطعه قطعه عالم

زیباترین وجودی، همواره در کنارم!

تو مست هستی و من از مستی‌ات خرابم

فارغ ز خودپرستی، شد عشق تو شعارم

دنیا به عشق و مستی، گردیده ظاهر از تو

بت‌خانه غرق دل شد، تا عشق توست کارم

سر تا سر دو عالم هنگامهٔ تو باشد

با آن‌که تو خدایی، عشق‌ات به دل گذارم

رقص دل من از تو، در پرده‌های تارت

هم چرخ و چین زلفت، برد از محک عیارم

عشق دلم، خدا شد، پیرم که مرتضا شد

در هر دو عالم ای جان، «هو حق» بود شعارم

من ذره ذره حق را، با هر دو چشم دیدم

بت می‌پرستم ای مه! یک، ده، نَه؛ صد، هزارم

عشقم گذشته از دل، در ذات تو عیان است

پاییز هستم اما لبریز از بهارم

دیوانهٔ تو هستم، بادا نکو فدایت

زین رو از عشق روی‌ات، سر بر فراز دارم

(۹۶)

 


 

۳۶

پیر دیر

من چه گویم از تو مولای جهان و جانِ جان!

ذره چون گوید سخن، از برتر از مُلک و مکان؟!

مجمع جمعی و یکتایی به سِرّ هر ظهور

از تو هستی گشته پیدا و تویی سِرّ نهان

اِنس و جان را تو امیری، وز تو باشد ذوالفقار

بر امامان علیهم‌السلام سید و بر ما امیر مؤمنان

تو سزاوار ثنایی و ثناگویت همه

«لا فتی إلاّ علی»، برد از جوانمردان امان!

تو صفات ذاتی و ذات از تو گردیده عیان

تو نشان هر ظهوری و رهایی از نشان

«حق» تویی، عالم سراسر ریزه‌خوار لطف تو

با تو پیدا شد جهان و سوی تو باشد روان

قبله‌گاه عالمی و نورِ چشمِ خاتمی صلی‌الله‌علیه‌وآله

ساجد و مسجودِ عشقی و تو حقی در میان

چهرهٔ پیدا علی و عالی و اعلی علی !

راز خلقت، رمز هستی، متن قرآن، جان جان

می‌زنی با تیر مژگان، دشمن خلق خدا

تو جمال حق‌نمایی و جلالی بی‌گمان

پیر دیر و مرشد و شیخ و ولّی اعظمی

قبلهٔ جان نکو، فرزند تو صاحب زمان (عج)

(۹۸)

 


 

۳۷

«حق» و باطل

«حق» و باطل، دو حقیقت، دو مقابل، دو نشان

اهل هر یک زان دو، پوشیده لباسی در جهان

هر کسی با رنگ و رویی در جهان ظاهر شود

چهره چهره، جلوه جلوه، برده دل از این و آن

«حق» چه شیرین است و خوش، در کام یاران خدا

وه چه تلخ است این حقیقت، در مذاق سفلگان!

«حق» برای اهل باطل، زهر نیش عقرب است

گشته پیش اهل «حق»، باطل پلید و ناتوان

نقص کی بینی به حق؟ چون که حقیقت کامل است

نقصِ باطل‌ها شده سودای پیدا و نهان

«حق» چه شیرین است و زیبا و چه پاک و دل‌پذیر

باطل، اما بَدسرشت و نادرست و پر خزان

هست ذات «حق» مجسّم در نگاه اهل دل

کرده باطل در سرای ناسپاسی آشیان

گرچه فرموده «علی » حق تلخ باشد بر بسی!

لیک بر ناپختگان و جاهلانِ بد زبان

ورنه «حق» باشد گوارا در مذاق مؤمنان

تندی و تیزی و تلخی کافران را در بیان

گمرهان را دل پر از سم است و آلوده به گِل

بوده اهل حق به پاکی چون گُل از روح و روان

اهل «حق» باقی و باطل در سراشیب زوال

شد هلاکت در دو عالم، اهل باطل را نشان

آب در هاون نکوبیدیم تا امروز، هان!

بی‌سبب جان مرا با «حق» مگردان دل‌گران

می‌شود پیروز «حق»، بگذر نکو، غمگین مشو!

چشم خود را باز کن بر نصرتِ صاحب‌زمان (عج)

(۱۰۰)

 


 

۳۸

تلخ و شیرین

گر پی علم و خرد باشی، رها شو زآب و نان

علم و دانش هست رزق دل به ما از آسمان

علم و پاکی و صفا دارند همراهان «حق»

باطل از جهل است و شرک و کفر، مصداقِ بَدان

«حق» سزاوار تو باشد گر که اهل و عاقلی

ورنه بشنو گفتهٔ مولا چنین کرده بیان:

تند و تیز و تلخ باشد «حق» به کام کج‌روان

نزد اهل «حق» بود شیرین حقیقت، هم‌چنان!

ظلم و نادانی گرفته سربه‌سر دنیای دون

«حق» گرفتار آمده، در گرد و خاک این جهان

ظلم ظالم صد برابر بدتر از شرک است و کفر

مشرک و کافر بود خود ظالم و آشفته جان

«حق» به اهل باطل آمد سخت، بی هر قید و بند

اهل «حق» را باطل آمد تلخ، بر کام و زبان

اهل «حق» گردیده فارغ از سر سودای نفس

نفس او در راه «حق» و روح او در بیکران

کام اهل دل به «حق» شیرین و، باطل هست تلخ

کام باطل هر زمان تلخ آمد از «حق» بی امان

جمله عالم وصف «حق» گوید، ولی نادان ندید

هست باطل بی‌اساس و بی‌ملاک و بی‌نشان

«حق» و باطل هست وصف دولت و جولان دهر

دولت و جولان دهر آمد به چشم دل گران

شد نکو سرگشته از پرگار چرخ روزگار

گرچه خوش از لطف «حق» باشد، به پیدا و نهان

(۱۰۲)

 


 

۳۹

رقص حق

گر خبر داری ز اسرار جهان

لب فرو بند و مکن سرّی بیان

گر نداری معرفت، گفتن خطاست!

معرفت گر داری، آن را کن نهان

ذره ذره هرچه در ارض و سماست

هم‌چو دریا هست موجی بی‌کران

فیض «حق» ریزد به جام «حق» مدام

هرچه بوده تلخ و شیرین در میان

فیض حق از رقص حق شد در ظهور

زشتی و نقصی در آن هرگز مخوان

خوب و بد، وصف من و تو بوده است

پیش «حق»، موسی و فرعونی مدان

گرچه عبداللّه شده وصف نبی

هست عبداللّه‌ِ ما غرق زیان

پیش من «شمر» و «عمر» هم بنده‌اند

مثل هر سگ، خوک، گاو و خر، به جان

عبدِ «حق» است آفرینش سربه‌سر

ذره ذره چهرهٔ حق شد عیان

شد نُمودی از قضای علم «حق»

هرچه هست از خوب و بد، بی هر نشان

هست ظاهر عین باطن، «حق» یکی است

کثرت آمد در مظاهر بی‌گمان!

گر بفهمی معنی این اعتقاد

چون نکو ماند مرام تو جوان

(۱۰۴)


 

۴۰

ظاهر و پنهان

درونم پر ز شور است و دل آکنده شد از ایمان

مرام من شده قرآن و عترت، از صمیم جان

قرارم عشق پیغمبر شد و فرمودهٔ خالق

که «حق» از جانب خود بسته با جان و دلم پیمان

به دنیا و به عقبا و به هر نقشی که در این دو است

همیشه باورم باشد که بر هر دو بود بُرهان

ز قبر و دوزخ و جنّت، صراط و پیچ و خم‌هایش

بود باور مرا یکسر به آن‌چه هست در قرآن

شده دین «علی » دینم، که عشقش هست آیینم

ز مهرش مست تمکینم، چه در ظاهر، چه در پنهان

شده اقرارم اقرارش، همه کارم شده کارش

به‌دور از او چسان باشم، که دور از اوست هر نقصان

بگردم من به قربانش که حشرم گشته عنوانش

بهشتم روی تابانش، علی عشق و علی عرفان

علی عهد و علی پیمان، علی دین و علی قرآن

علی مشکل، علی آسان، علی آغاز و هم پایان

سؤال و پاسخ من او، حساب من حساب او

به هر موقف به هر میدان، شده مشکل از او آسان

نکو تن، او بود روحش، من این سو، او شد آن سویش

دو عالم بوده خود روی‌اش، کنم جانم بر او قربان

(۱۰۶)

 


 

۴۱

علی (علیه السلام)دین و علی (علیه السلام) قرآن

مرا جانان بود یزدان، علی جان است و جان جان

علی باشد مرا پیمان، به حق حضرت جانان

علی روح و حیات من، علی راه نجات من

علی رمز ثبات من، علی دین و علی قرآن

چه خوف از حشر و فردایم، چه وحشت ز آن‌که تنهایم

علی گردیده مولایم، فقط او را شَوَم قربان

برای «حق» شده عنوان، اگر ظاهر، اگر پنهان

اسیر حب او شیطان، برش جان می‌دهد ارزان

دلم دارد هوای تو، دو چشمم جای پای تو

سر و جانم فدای تو، تویی در جان و دل مهمان

تویی مولا، منم بنده، دلم از عشقت آکنده

پس از مردن شوم زنده، علی گویان، علی جویان

علی سوز و علی آهم، علی خورشید و او ماهم

علی شد جان آگاهم، علی دل را سر و سامان

علی نطقِ خدا «هو حق»، علی درسِ وفا «هو حق»

علی درد آشنا «هو حق»، علی شد بر همه برهان

علی از «حق» رضا شد «هو»، رضای مرتضا شد «هو»

از او عالم به‌پا شد «هو»، شدم بر ذات او حیران

کجا شد جان پاک او، کجا شد ذات یکسر «هو»

کجا شد ظاهر و پنهان، نکو از غم شده گریان

(۱۰۸)

 


 

۴۲

صولت آدمی

آدمی را صولتی باشد ز «حق» چون در جهان

مظهری کامل بود همواره در سِرّ و عیان

سینهٔ کوه است و دریا، چهرهٔ جن و پری

در جهان پیدا و ناپیدا، نشان در بی‌نشان

بارگاه هرچه هستی، کاخ هر بود و نبود

خود ظهوری از حق است و رمز پنهانی از آن

جامع جمع وجود است و خط اوج و حضیض

نقطهٔ پرگار هستی، هم عمود آسمان

او لباس «حق» به هر اسم و صفت پوشد، که خود

از «الف» تا «یا» به او گردیده ناطق هر زبان

هادی است و هم مضلّ و صاحب اوصاف ضد

چون که او عبداله و شمراله آمد هر زمان

هم سخی و هم بخیل و هم رؤوف و قاهر است

چون عَلَم‌دار است و بر هر خیر و شرّ، دارد عنان

شد اگر جبریل و شیطان خادم درگاه او

بر همه مخلوقِ عالم می‌کشد خط امان

می‌تواند بگذرد از غیر و از هرچه که هست

از همه دنیا و عقبا، تا رسد بر جانِ جان

یا که ماند در ره پستی و هر بی‌راه و راه!

بشکند هر خوب و بد را یا بسازد هم روان

کسوت جند اللَّهی، تا دشمنی با «حق» در اوست

قائم است و حاکم است، از او بود سود و زیان

آشنای هر صفا و رونق هر نکبت است

چون رخ «حق» است و باشد از کران تا بی‌کران

آدم و خاتم گهی، گاهی علی و فاطمه است

گاه قابیل است و فرعون، چهرهٔ شرّ در میان

گه حسین و گه یزید و گاه شمر و حرمله

از مسیر آدم آمد در چنین ملک و مکان

زشت و زیبا او، همه درمان و درد و شور و شوق

کیمیا و کیمیاگر شد، به هر مشکل بیان

خود تو بنگر از کدامین نوعی، ای جان نکو!

صالح و طالح همه زین طرفه معجون شد، بدان!

(۱۱۰)

 


 

۴۳

غدیر خم؛ حقیقتی آشکار

«غدیر خم» بود عید ولایت

شده از بهر وصل حق، ضمانت

حقیقت شد عیان در «جحفه» آن روز

مکانْ عنوان و معنایش دیانت

علی باشد وصی دین کامل

پیمبر را شد از این چهره دولت

جهان آلوده گردیده ز دونان

به دست منکرین دین و عزت

غدیر خم که شد حجت خدا را

ببرد از دست نااهلان طهارت

صفای آدمی با نور حق است

که اصل دین بود عشق و امامت

علی شیرازهٔ لطف و صفا شد

از او آمد دل پاکی و همت

علی آیینهٔ روح امید است

نمی‌بیند کسی بی او، سلامت

مدار آدمی افتاده از حق

نباشد در دل دنیا صداقت

نمانده در دل انسان به‌جز جنگ

نمی‌بینی در انسان جز خیانت!

شد انسان بی‌خبر از خیر و خوبی

کجا بیند کسی رؤیای عزت؟

چو این پرخاش و ناکامی به‌پا شد

نمانده در دل انسان صیانت

شده چون چهرهٔ ایمان تباهی

رها شد خوبی و خیر و قداست

ولایت را مدان در حرف ظاهر

حقیقت در حقیقت در حقیقت!

علی شد روح پاکی و درستی

بود هم تابعش دارای غربت

ستم با وی نگردد هیچ نزدیک

چه می‌گوید از او نادانِ نکبت؟

نکو، «قالو بلی‌گویان» بمیرد

نجوید جز علی، عشق و سعادت

(۱۱۲)

 


 

۴۴

آزاده عشق

من آن آزادهٔ عشقم که در من نیست پروایی

رهایم از دویی و فارغ از هر ترس و رسوایی

دلم امن است از «حق» و امید لطف او در سر

ولی این سینه دارد از سَر و سِرّش چه غوغایی

کجا نالد دل نالان من در نزد غیر «حق»؟

که دارم در دل از باور، یقینی پاک و دریایی

رهایم از غم یار و کس و خویش و تبار خود

گریزان از همه باشم، گرفتارم به تنهایی

چو دل بستم به عشق «حق»، میان شهر مه‌رویان

ندیدم در دو عالم، غیر آن دلبر به زیبایی

نباشد غیر او یار و ندارم غیر او سرور

مرا یکسر «علی » یار و «علی » شور است و شیدایی

«علی » چشم و چراغ من، «علی » میر شجاع من

«علی » نور و شعاع من، به دیده داده بینایی

صدای «حق» همه شد او، بود نطق علی «حق هو»

نکو را «لَیسَ الاّ هو»، شده ورد خوش‌آوایی

(۱۱۳)

 


 

۴۵

جانم به فدای تو

تو چهرهٔ باطنی و خود پیدایی

بر ما تو امام و سرور و مولایی

من پیر غلامِ توام ای مولا جان!

من دیده‌امت که هر زمان با مایی

تو صاحب و سروری همه عالم را

مستِ رخ زیبای تو هر زیبایی

ممکن شود از چشم توام دیداری؟!

ای نور دو چشم من و هر بینایی

مظلومی و بر ستمگرانی دشمن

هم یاور مظلوم به هر غوغایی

در ملک و مکان تویی بقای هستی

جان باد فدایت که چنین والایی

حق جلوه نمود و تو شدی ظاهر او

با آن که یکی هست، تواش همتایی

در کنگرهٔ قسمت «حق»، قاسم تو

آیینهٔ حق به گنبد مینایی

ای شیر خدا، حیدر کرّار، علی

معراج تویی، طور تویی، سینایی!

تو صاحب ذوالفقاری، ای شیرافکن

دین از تو گرفته رونق و معنایی

لبیک «حق» از تو شد به معراج بلند

بر چهرهٔ حق تو صورت و سیمایی

با آن که نگویمت «خدا»، مولا جان

حقی به نکو و خود به حق آوایی

(۱۱۵)

 


 

۴۶

خاک آستان

من خاک آستانِ توام، یا علی مدد!

در کهفِ با امان توام، یا علی مدد!

جانم بگیر و برکش از این طمطراق هجر

چون ریزه‌خوار خوان توام، یا علی مدد!

جانان من تویی و به جانم نشسته‌ای

من ظاهر و نهان توام، یا علی مدد!

در کوی تو نشسته‌ام ای شاه، یک نگاه!

من در جهان زبانِ توام، یا علی مدد!

جانا! نکو بریده ز غیر تو نازنین

یکسر فدای جانِ توام، یا علی مدد!

(۱۱۶)

 


 

۴۷

فرق علی (علیه علیه السلام)

درد تو به دل، سینهٔ من سوزان کرد

فرق تو علی دو دیده‌ام گریان کرد

شد نفرتم از ملجم بی‌خویش و تبار

کاین ماتم از او، جمله جهان ویران کرد

تو قامت حقی به برِ عالم خیر

از عشق تو حق، هر دو جهان عنوان کرد

ظاهر تو شدی در بر خلق و او خود

خود را به تمام قد به تو پنهان کرد

کی بوده نکو جز به تو در اندیشه

زیرا که به تو مشکل خود آسان کرد

(۱۱۷)

 


 

۴۸

گوش دل

گوش دل از برای «حق» وا کن

تا نگردی تو هم یکی صُمّان(۱)

حق علی بوده، دشمنش باطل

اولی، دومی و هم عثمان

یا علی دُرّ بحر یکتایی

دشمن ار با تو می‌کند عدوان

ای علی ، دشمنت چه نادان است

هم خبیث است و هم بود عمیان(۲)

شد نکو زنده از صفای تو

ای خدای رحیم و هم رحمان

  1. کر.
  2. کوران.

(۱۱۸)

 


 

۴۹

دریای علی

دریای علی چه ژرف و بی‌پایان است

آوردن اسم او به لب آسان است؟!

شد مدعی معرفتش بی‌پروا

آن کس که به ساحلِ سخن حیران است

 


 

۵۰

جمال عالم

باشد به یقین علی جمال عالم

بر اصل ولایتش زده مهر، خاتم

او بندهٔ حق و مُهر ختم ازلی است

با وصف ازل، ابد شود او را هم!

 


 

۵۱

عین علی (علیه السلام)

از عین علی باطن حق گشت عیان

از لام علی لطافتش شد بیان!

از یای علی دلم دوصد عالم شد

زین سه، دم کاف و نون به پا کرد جهان

 


 

۵۲

بحر توحید

محو رویت شدم به صد دیده

چون علی ، هم‌چو خضر و چون زَرفان(۱)

من دلیرم به بحر توحیدت

هم‌چو مقداد و بوذر و سلمان

  1. لقب حضرت ابراهیم .

(۱۱۹)

 


 

۵۳

غرق یقین

دلم غرق یقین است و تَوهّم رفته از این دل

به حق گویم «ما ازددتُ یقینا»، دل رها از هرچه شک باشد

 


 

۵۴

بی‌شریعت

بی‌شریعت، کی طریقت بوده راست؟!

ذکر «هو حق یا علی»، بی آن خطاست!

 


 

۵۵

طینت پاکان

شــد نــژادم ز طیـنـت پــاکـان

دورم از روبــهان بــد سـنان

 


 

۵۶

گل ناز

کس نیست چو من عاشق زار تو گل ناز

از حور و پری دورم و از جنّت و کوثر

 


 

۵۷

خرقه پاکی

کجاست خرقهٔ پاکی به تن کنم جانا

که آن به کوثر و زمزم نمی‌توان انداخت!

 


 

۵۸

(۱۲۰)

لعل لب

از آب پاک زمزم و کوثر گذشته‌ام

لعل لبان دلبرم از جمله برتر است

 


 

۵۹

پیاله

زاهد پیاله کم نبود از مطاع زهد

دل کوثر است، خواهش می از نگار چیست

 


 

۶۰

شراب زلال

آب حیات و چشمهٔ کوثر مرا چه سود!

زیرا که مست گشتم از آن شراب زلال دوست

 


 

۶۱

سواک

کور باشد هر که می‌بیند سواک!

چون «عَمِیت» گفته «عینٌ لا تراک»

 


 

۶۲

جان پاک اولیا

نمی‌خواهم شوم نَقل زبان این و آن هر دم

ولی خواهم انیس جان پاک اولیا باشم

 


 

۶۳

بلا و ولا

تو بلا را در وِلا ریزی، وِلا را در بلا

هرچه می‌آید ز تو، بر خود ولایت دیده‌ام

(۱۲۱)

 

 

 

مطالب مرتبط