نگین هستی

 نگین هستی

(شعر ولایت: مقام ختمی صلی‌الله‌علیه‌وآله )


 نگین هستی


شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : نگین هستی: (شعر ولایت: مقام ختمی صلی‌الله علیه و آله)
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۵۰ ص.‬؛ ‏‫۱۴/۵×۲۱/۵ س‌م.‬
‏شابک : ‏‫‬‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۰۲-۱
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : فهرستنويسی كامل اين اثر در نشانی: http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏عنوان دیگر : شعر ولایت: مقام ختمی صلی‌الله علیه و آله.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‏‫۳۷۷۷۰۳۵

 

پیش‌گفتار

 محمد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) !

میان‌دار عالم

و ختم عروج

ختم وحی!

ختم عشق!

که پایانِ معراج او عطر زهرا  گرفت

عِطر سیب!

محمد

عاشق‌ترین مرد هستی

و معنای رحمت!

که حق با زبان علی برایش سرود:

هزاران درود

محمد

که زیباترین مرد حق است!

و رؤیای زهراست

عزیز است و بابا

مهربان است

صفای دل است!

و آرامش است

و شیرین‌ترین است

شکوه محبت!

محمد

محمد !

خدا را سپاس


 

 ۱

خدای جهان


 

پناه عالم

دلآرا خدای نَما و نُمود

خدای حقیقت، خدای وجود

خداوند جاه و جلال و جمال

خداوند حُسن و خدای کمال

خدای کریم و خدای ودود

خداوند بذل و خداوند جود

خداوندِ کار و خداوند گنج

خداوند راحت، خداوند رنج

خداوندِ مهر و خداوند ماه

خداوند عزت، خداوند جاه

خداوند آن نوگل در چمن

خداوند بلبل که شد در محن

خدای ظهور و شر و شور و ناز

خداوند هر سوز و ساز و گداز

خداوند آن بلبل خوش سخن

خداوند شور و شر او به تن

خدای منزه، ز هر عیبْ پاک!

خداوند هر سینهٔ چاک، چاک

خداوند خار و خداوند گُل

خداوند بلبل، خداوند مُل

خداوند سنگ و خداوند گِل

خدای سُرور و شکرخندِ دل

خداوند پنهان، خدای عیان

خدایی که شد رازدار جهان

خداوند نور و خداوند حور

خداوند نزدیک وهم دورِ دور

خداوند زیبا، خدای جمال

خداوند والا، خدای کمال

خدای محمد ، خدای علی

خدای خفی و خدای جلی


 

خدای نبی و خدای ولی

خدای محمد خدای علی

که از نور او شد جهان منجلی

خدای جمال و خدای جمیل

خداوند عیسی، خدای خلیل

خداوند رَوْح و خداوند روُح

خداوند کشتی، خداوند نوح

خداوند خورشید و ماه و سَحَر

خداوند عشق و خدای اثر

خداوند هجر و خداوندِ آه

خدای محبت، خدای نگاه

بود ملک هستی به نامت گواه

همه شد نشان از تو ای پادشاه!

ز تو خیر و خوبی، تو هستی پناه

تویی مقصد و بر دو عالم تو راه

تو را هرچه خوبی است، باشد سزا

شد از تو به هر دل امید و رضا

خدایی که باشد سراسر وجود

بود از وجودش جهانِ نُمود

به غیر از ظهورش من و ما نبود

تجلّی از او شد، چه دیر و چه زود

جهان تا جهان چهرهٔ لطف اوست

که بر کفر و ایمان هم او آبروست

همه انبیا مست و حیران او

همه اولیا، برده فرمان او

چه گویم ز حق، جان و جانان من

که بادا فدایت سر و جان من

 


 

ذات حضرت هو

همه جلوه‌هایم ظهوری از اوست

به‌حق نغمه‌هایم سراسر ز «هو»ست

کی از حق سخن گفتن آسان بود؟

مگر ذات او گوی میدان بود

چگونه توان لب به وصفش گشود؟!

که ذاتش ز هستی دل و جان ربود!

 


 

اسم اعظم

بخوان اسم‌ها یک به یک در مُقام

ظهوری شد از اسم اعظم تمام

از آن اسم اعظم که لطفش مزید

صفا و درستی به عالم رسید

به عرفان بود غایتم ذات «هو»

به هر ذره، ذاتش بود موبه‌مو

بود وصل کامل به ذاتش عیان

به ظاهر، به مَظهر بود او نهان

بود اسم اعظم، ظهوری از او

تویی آن ظهور، ای همه جست‌وجو!

شد «أَللَّهْ» ظهور تمام صفات

که یکسر صفاتش بود عین ذات

که خود اسم اعظم، جمالی ز «هو»ست

همه آن‌چه باشد، مثالی ازوست

به ذکر خَفی این رسیده به ما

که این اسم هرگز ندارد خطا

به هر سنگ اگر دم ز «أللَّه» زنی

برون می‌جهد چشمه روشنی

خدای بهاری، تو ای جانِ جان

که با تو نبیند دل کس خزان

تویی خالق هرچه در تحت و فوق

هم ارض و سما و همه عشق و شوق

به نور محمد تو دادی صفا

تو کردی علی را امامت عطا

بنازم به دست تو ای بی‌نیاز!

تو چشم نگارم کشیدی به ناز

شدم من فدای تو عشق تمام

بده خود نکو را به نزدت مُقام

 


 

 

جهان بی‌اعتبار

نباشد جهان را بسی اعتبار!

نشد ثابتی غیر «حق» بی‌قرار

نمانْد و نمانَد جهان جاودان

تو پیری فردا ز امروز خوان!

کجا مانده‌اند آدم و نوح و هود؟!

تو هم می‌روی ای پدر، هرچه زود!

سلیمان و هم یوسف و دیگران

کجایند با خیل دیگر سران؟

نه موسی، نه عیسی، نه خاتم بماند

نه کاووس و اسکندر و جم بماند!

نه فرعون و نمرود، بردند سود

نه کسرا و قیصر، نه عاد و ثمود

نه صحرا بمانَد، نه کوه و نه کاه

نه عالَم، نه چرخ و نه خورشید و ماه!

به‌زودی تو هم می‌روی سوی گور

که خود می‌برندت برادر، به زور!

مهیا نما آن‌چه خواهی به گور

که تا خوش بخوابی و بینی سرور

بکوش از پی علم و پاکی نخست

بکن اعتقاد و عمل را درست

تو خود کن مهیا و حرفم شنو

بگویم همه اعتقادم به تو

من امروز و فردایم اندر گریز

از این کهنه بازار، از این خاکریز

نکو بوده عاشق به ربّ وَدود

رسیده به او از خدا لطف و جود

 


 

۲

مناجات منظوم

 


 

مه هاشمی صلی‌الله‌علیه‌وآله

إِلهی بِحَقِّ الهاشِمِی مُحَمَّدٍ

وَحُرْمَةِ أَطْهارٍ هُمْ لَک خُضَّعٌ

خدایا به حق رسول امین

مه هاشمی، سرور مُلک و دین

به پاس جهان مظهر لا مکان

به پاس نبی، روح پاک جهان

به پاس علی لطف حق‌آشیان

که باشد نگار زمین و زمان

 


 

پاکان نبی علیهم‌السلام

به اطهار حق، دودمان صدیق

به آن رهبرانِ به‌حق در طریق

به رخسار پاک علی و بتول

به آن رهنمایانِ راه رسول

بر آن دلبران نگار وجود

بر آن گل‌رخان همه در سجود

قرارم بده در صف عاشقان

فداگشتگانِ ره جانِ جان


 

دو نور جلی

إِلهی بِحَقِّ الْمُصْطَفی وَابْنِ عَمِّهِ

وَحُرْمَةِ أَبْرارٍ هُمُ لَک خُشَّعٌ

خدایا به حق دو نور جلی

محمد، رسول و امامم علی

به پاس محمد، امین و امان

به پاسِ علی رهبر اِنس و جان

به پاس دگر گوهران تمام

که بس در خضوع‌اند و خاشع مدام

مرا گوهر معرفت کن عطا

ز درگاه پاک‌ات مکن جان، جُدا

 


 

پیام خدا

إِلهی فَانْشِرْنی عَلی دینِ أَحْمَدٍ

مُنیبا تَقِیا قانِتا لَک أَخْضَعُ

خدایا به حشرم ببر از وفا

به دین محمد، ره مرتضا

بنالم در آن دم به نزدت همی

زدایی مگر از دل من غمی

همان دم که از گور خود برجهم

به‌سوی علی شادمان رو نهم

بگویم خدا و نبی و علی

به پرگار هستی بجویم علی

تو گویی: برو سوی جنت خرام

علی گویدم: بر تو بادا سلام!

پیام خدا خود پیام علی است

به عشقش دلم از ازل منجلی است

 


 

افلاکیان

علی یا علی، یا علی یا علی

ز نورت، دلم دم‌به دم شد جلی

خدا خواند ارْ جملهٔ خاکیان

علی شد معمّای افلاکیان

هر آن کس به دل عاشق دلبری است

برازنده دلدارم آقا علی است!

گُلِ جلوه‌های خدایم علی است

ظهور حقم جلوه‌های ولی است


 

پیر من؛ علی علیه‌السلام

علی پیر من، پیر پیران دم

همه انبیا بر درش از کرم

به‌جز مصطفا ، خاک کویش همه

که شد مصطفا مدح‌گویش همه

به معراج حق شد علی جلوه‌گر

نبی با علی شد به سیر و سفر

«تدلاّ»ی حق از «دنی» شد جلی

به «قوسَین» حق، «قاب» دل شد علی

ز «اَدنا»ی حق، احمد است آشکار

«دنی» آمد از حق، علی شد قرار

چه گویم من از جلوه‌های علی

که از نور او شد جهان منجلی

به حقّ علی شد علی از من!

نگویم دگر بر تو از او سخن

سخن کوته آمد بر آن روح و تن

تو پرهیز کن ای دل از اهرمن!

بگفتم تو را رمز و راز صفا

علی حق بود، دشمنش بر خطا


 

کشف ساق

وَلا تَحْرِمَنّی یا اِلهی وَسَیدی

شَفاعَتَهُ الْکبْری فَذاک المُشَفَّعُ

خدای من ای خالق انس و جان

مرا از بلندی به پستی مران

نصیبم نما راز و رمز و رضا

شفاعت به‌خوبی نصیبم نما

هنر را تویی کارساز قضا

قضا خود قدر شد، قدر را قضا

شفاعت بود راز و رمز جزا

ز ساق‌ات شود کشف رخ در ندا

تو پنهانی و خود تویی برملا

بود سِرّ هستی به عشق و صفا

 


 

لوح دل

وَصَلِّ عَلَیهِمْ ما دَعاک مُوَحِّدٌ

وَناجاک أَخْیارٌ بِبابِک رُکعٌ(۱)

 

خدایا، بر او کن عطا هر زمان

درودی که مانَد به دور جهان

به درگاه تو شد شه انس و جان

همه راکع و ساجد بی‌زمان

ثنای تو را تصنیف کرده علی

کز او لوح دل‌ها شده منجلی

نهان کن تو سوز دلم را به جان

چنان‌که علی کرده سوزش نهان

  1. مناجات منظوم منسوب به حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام ، نهج السعادة، ج۶، ص ۲۴۳٫

 

هشت و چار علیهم‌السلام

قبولم کن ای عین نور ازل!

ابد را قضا، هم قدر را عمل

بیان کردم از سوز و آه دلی

مناجات حق را ز قول علی

که تا خود بماند ز ما یادگار

حقیقت همان که بود هشت و چار

به جان نبی و به زهرای حور

نباشد جز آن‌ها نکو را سرور

 


 

۳

 بود و نمود

 


 

محو جام

گذر کن ز ناسوت و بگذر ز خویش

مرنجان کسی و مزن کس تو نیش

تو بر کن خس و خار غم را ز بن

رها شو ز دنیا و شادی بکن

زمین را تو بگذار بر اهل آن

که خاک جهان، دل نماید گران

برو از هوس، ورنه مغبون شوی

رهایش نما گرچه مجنون شوی

نه آسان بود ترک دنیا چنین

اگر بگذری ز آن، شوی بی‌قرین

چه آسان بود ادّعا زین قرار

گذشتن بود مشکل ای هوشیار!

چه کس را بود «هل اتی» جز علی؟

که را باشد این مدعا جز علی؟

برون آمد از کعبه، از کعبه رفت

نشد او به دنیا پی تاج و تخت

یکی چون علیپاک کی شد نهاد!

که حق بود و او شد به ما حق نژاد


 

عشق علی علیه‌السلام

چو مجنون اویم نترسم ز بند

منم مست او، کی هراس از گزند؟

چو در حصن اویم نیابم گزند

رها شد دل و جانم از هرچه بند

چو گویم سخن، گویم از او سخن

بود او به جان و دلم، روح و تن

نه بی‌لطف او ذره‌ای شد عیان!

که سربسته گفتم، تو بازش بخوان

به شوق علی ، صحبت از حق کنم

به عشق علی، قصد مطلق کنم

کجا ترسد این دل ز شخص کریم؟

چه ترسم ز دوزخ، که لطفش عمیم؟

به هر کس بنازد کسی، ناز من

علی بوده، او سِرّ و، او راز من

علیبوده عشق و علی شور دل

منم از صفای دل او خجل

اگر کج‌روان راست عنقا هوس

علی بوده عنقای من جمله بس

اگر می‌کند حق کسی جست‌وجو

بسازد رها هر که را غیر او


 

اعتقادات من

بُوَد اعتقادم به «حق»، چون «علی»

که حق‌اند هر دو نبی و ولی

خدا را بدیدم، به‌دور از سوا

ز قید و صفت، وز دویی‌ها رها

هر آن‌چه که بینم، همه هست دوست

که غیر و سوا، سمت و سویی به اوست!

به جانم نمود از ازل او قیام

خدایی که باشد کمال تمام

به قبر و قیامت، دلم آشناست

حساب و کتاب و هر آن‌چه به‌پاست

دل و دین و آیین، مرام من است

که قرآن و سنت، امام من است

شده علم و تقوا دو بال و پرم

اصول و فروعش به جان بنگرم

کنم پیروی از رسول و امام

هم از انبیا و امامان تمام

امامت، بود دین و ایمان من

از اول به آخر، شده جان من

از آدم به خاتم ، علی تا علی

حسین و حسن، مهدی منجلی

گل عصمت حق که زهرا  بود

خود او در مَثَل، نور اعلی بود

به کوی و حریم حرم‌های پاک

بگردم خدایا ز «لو» تا به «لاک»

امامان حق را شدم، من غلام

بود اعتقادم همین یک کلام!

به مهدی و زهراببستم دلم

به مهر همانان سرشته گِلم

امید فرج دارم از لطف او

که سازد جهان را خوش و نیک‌خو

بود اعتقادم به رجعت چنان

که نصرت بود آنِ «حق» در جهان

به مردن، به قبر و سؤال و جواب

شدم معتقد، با معانی ناب

شنیدم به جان، هرچه از وحی اوست

که قرآن بود عطری از موی دوست

قیام و قیامت، حساب و کتاب

شده باورم با سؤال و جواب

گوارا و زنده، روان و ردیف

نبینم مقابل، کسی من حریف!

ز کردار و نطقِ جوارح بخوان

هر آن‌چه که دارد به جانم نشان

 


 کوثر

ز غیر خدا شد دلم بس کسل

نشد باورم، غیر «حق» را بِهِل

هر آن‌چه عوالم، هر آن‌چه ظهور

ز «حق» بوده، بی عُجب و کبر و غرور

هر آن‌چه که آید ز «حق» موبه مو

پذیرم که تا بینمش روبه رو

امیدم بود بعد از این ماجرا

بنوشم می‌از ز خُمّ لطف و صفا

بگیرد مرا دست «حق» هر زمان

شوم بر نبی و علی میهمان

که تا در حضور جنابش مدام

بمانم به رضوان، به دارِ سلام

تجلی کند بر دو عالم «وجود»

نیاید به جان و دل من رکود

 


 ۴

حضرت ختمی مرتبت صلی‌الله‌علیه‌وآله

ختم رسل گشت ز حق آشکار

چهرهٔ او شد به جهان پایدار

لطف و قرار دو جهان است، او

هست وجودش به خداوند، یار

شاهد وحی همه پیغمبران

جانِ رسولان شد از او برقرار

او پسرِ آدم و آدم از اوست

گشت به ناسوتِ جهان کامیار

آدم و خاتم شده او را صفات!

شد ازل و هم ابد او را عیار

دلبر طنّازِ الهی به عرش

چهرهٔ او شد به دو عالم نگار

جلوهٔ جمع همه عالم، تویی!

کام دل جمله جهان را برآر!

خیر دوعالم، همه از جود توست

گشته به لطف تو جهان وامدار

سینهٔ شیدایی حق گشته‌ای

چهرهٔ هستی ز تو شد در گذار

خمسه ز تو، تسعهٔ ثانی ز توست

قائمهٔ حق تویی اندر مدار

حق شده ظاهر به جهان، از رُخ‌ات

حق تویی و تو به جهان حق‌تبار

بوده جنابت غزل لطف عشق

متن دو عالم تویی و هم کنار

هست به تو قرب وِلا جمله جمع

حُسن بتول و به علی ای عیار

آل محمد شده آل علی

آل علی شد به نبی استوار

بوده امامانِ به حق زین دو گُل

در برِ ما حرف دگرها نیار!

جان نکو تشنهٔ عشق علی است

این دل من با دگرانش چه کار؟!

 


 

۵

آدم و خاتم صلی‌الله‌علیه‌وآله

دیده چون پر ز آه و حسرت شد

فارغ از رمز و راز کثرت شد

دل، رها خود ز دور حیرت بین

راحت از طمطراق غفلت بین

در بر تو مه دل‌آرایم

عاشق و مست و شور و شیدایم

ای مهین دلبر همه عالم

خاتم از تو بود، ز تو آدم (علیه‌السلام) !

سینه چاکم به راه تو دلبر

باشد از عالمی غمت بهتر

شد نکو در ره تو دیوانه

جز جنونم جهان شد افسانه

 


 

۶

خدای خویش

من فاش و ساده گفتم که خود خدای خویشم

گر تو نمی‌پسندی، این دل حذر ندارد

آدم کجا نشیند، خاتم که را ببیند

من خود وجود این دو، هستم خطر ندارد

«حق» در دل نکو رفت، جز او عیان نشد، چون

هر کس که دل به شک داد، شوق سحر ندارد


 ۷

فدایی آیین

به قربان لب و چشم و نگاهت

بریزم جان پاکم را به راهت

فدای دین و آیین تو گردم

فدای هشت و چارِ آن دو ماهت


 

۸

مردان بی‌همتا

بگو مردان بی‌همتای عالم

کجا رفتند از آدم (ع) به خاتم (ص)؟!

میان این همه تاریکی و غم

به فریادم برس، ای حق دمادم!


 

۹

روح آدم، نور خاتم صلی‌الله‌علیه‌وآله

خداوندا، تویی سلطان عالم

تویی جان جهان و روح آدم

بیا جانم بگیر و جاودان کن!

به حق روح آدم، نور خاتم


 

۱۰

مهر نبوت

در سینهٔ من مُهر نبوت افتاد

از چهرهٔ من بشد فتوت ایجاد

رفتم ز سر بود و نبود عالم

دادم همه را هرچه که بوده بر باد


 

۱۱

بحر رسالت

دیده دادم به دل و لب بزدم بر لبِ دوست

دیده و لب خود از آن دلبر سیمین من است

یا رب این معجزه در بحر رسالت ز کجاست؟!

بوده از دین تو یا آن که ز آیین من است

 


 

۱۲

 بوده از حق‌تعالی

بوده از «حق» هر آن‌چه می‌دانی

از سلیمان و یوسف کنعان

بوده عالم دیار تو، ای دوست!

کربلا و نجف، قم و تهران


 

۱۳

 دم پیر

لیک افسوس این که تابم شد تمام

بهر سرمد مانده‌ام در آن مقام

نه فقط من مانده‌ام، افلاک ماند

«ما عرفناکـ»ـش بدان «لولاک» خواند


 

۱۴

جمله جمله

جهان جمله جمله، جهان بیش و کم

بود در بر حق چو دریا و نم

سخی حق، ظهوری از او حاتم است!

بود آدم و در نهان خاتم است


 

۱۵

صفا و عطا

به نور محمد تو دادی صفا

تو کردی علی را امامت عطا


 

۱۶

صفای عالم و آدم

صفای عالم و آدم بود از رحمت خاتم

که‌هستی‌از وجودش هم شده در این جهان پیدا


 

۱۷

روح عالم

ای روح همه عالم، تو آدمی و خاتم

فارغ ز همه جانم، جان را تو ببین هر دم


 

۱۸

چهرهٔ بی‌نشان

تو آدمی، تو چهرهٔ بی‌نشان

تو خاتمی، تو سایهٔ لامکان


 

۱۹

رقم

بی هرچه تعینی رقم زد عالم

هم جمله جهان و آدم و هم خاتم


 

۲۰

آن حبیب

کم سخن گو ای نکو از آن حبیب

چون که حق پیغمبرم شد در نصیب


 

۲۱

عبداللّه

گرچه عبداللّه شده وصف عیان

هست عبداللّه‌ِ ما غرق زیان


 

۲۲

نقش او ادنی

لب شیرین او تا نقش أو أدنی عیان است

جهان شد ذکر سبحانی که پر از هر نشان است


 

۲۳

روح همگان

من همه صورت و معنایم و پیدا و نهان

خاتم و ختم خلایق شده روح همگان


 

۲۴

بزم تو

ساقی بزم تو به دل سرور است

گفته دلم حضرت پیغمبر است


 

۲۵

قطب جهان

تو جمال حقی و قطب جهان

از تو آدم، از تو خاتم شد عیان


 

۲۶

نقش هستی

فارغ از هر دو جهانم، عاشقی شوریده حال

سر زدم بر نقش هستی هم‌چو خاتم در وصال


 

۲۷

قامت تو

ای عیار همه عالم، ز تو باشد آدم

قامت توست که ظاهر شده در آن خاتم


 

۲۸

صفای دولت او

هر آن‌چه خار و گل است از صفای دولت توست

صفای مصطفوی یا شرار بولهبی است

 

 

مطالب مرتبط