مبارزه با رژیم طاغوتی شاه
فضای رژیم شاهنشاهی
فضای جامعه ما در آن زمان چنین بود که دستهای مذهبی و دستهای غیر مذهبی بودند و منافق و دوچهره کم یافت میشد. جامعه به طور کامل دو قطبی بود و خوبها یک طرف بودند و بدها طرف دیگر. کسی چیزی را از کسی پنهان نمیداشت؛ نه ایمانش را و نه لاابالیگری و آلودگیهایش را. اگر کسی مسجد میرفت یا فردی دیگر پای بساط قمار مینشست یا به سینما میرفت، آن را پنهان نمیکرد. افراد قمارباز و اهل معاصی دیگر نیز مشخص و شناخته شده بودند و به هر حال، نفاق در جامعه نبود. تنها محدودیتی که طاغوت دنبال میکرد خط سیاهی بود که آن هم نسبت به بخش محدودی از افراد جامعه بود. در سنین کودکی در همان محل ما استاد بینظیری در شناخت و آموزش خبائث مطرح در آن زمان ـ یعنی قمار، موسیقی، انواع شراب، شعبده، تردستی و کیفقاپی و مانند آن ـ داشتم که توضیح آن را در کتاب «آسیبهای اجتماعی» آوردهام. این آسیبها در آن زمان بسیار رایج بود. این امور را نزد استادی فرا گرفتم که متخصصترین فرد در سرقت و قمار بود. نحوه آشنایی و یادگیری من اینگونه بود که یک روز عصر میخواستم به درس بروم، موتورسواری که قیافه بناها را داشت، پولی را میخواست خرد کند. من بر تنه دوچرخهام بودم و میخواستم پول ایشان را خرد کنم. پول او را گرفتم و معادل آن به وی پول خرد دادم. ناگاه متوجه شدم او هم پولهای مرا گرفته است و هم پول خودش را، اما چگونگی آن برایم شگفتآور بود. با دوچرخه او را تعقیب کردم، اما او با موتور میرفت و نتوانستم به او برسم. کسی را به نام «عباس کپی» میشناختم. پیش او رفتم و گفتم: «میخواهم فنون این کارها را یاد بگیرم.» وی گفت: «من برای شما این کار را انجام میدهم». بیش از دو سال برای من از انواع و اقسام قمار، شراب و سرقت میگفت. من اگر بخواهم در زمینه جرمشناسی درس بگذارم، مطمئن هستم که دقیقتر و مدرنتر از آموزشهای رایج مدرسی، این کار را میتوانم انجام دهم.
برخی از مطالبی که از آن استاد آموختهام را در کتاب یاد شده آوردهام. برای به سامان رساندن اخلاق جمعی و فردی، شناخت آسیبها از اهمیت ویژهای برخوردار است. همچنین هر فردی برای در امان ماندن از گزند هر گونه آسیبی ناچار به شناخت آن و پرهیز از آن است. من بر این باور هستم همانگونه که پزشکان با شناخت بیماریها به بیماری آلوده نمیگردند و بیماران را درمان مینمایند، بر عالمان و اولیای امور دینی است که همه مفاسد، تباهیها و گناهان را مورد شناسایی قرار دهند و به آسیبشناسی اخلاق فردی و جمعی اهتمام ورزند. این کتاب را در دوران نوجوانی و به سال ۱۳۴۳ شمسی به نگارش در آوردهام. من این امور را با تاکید استاد معنوی خود نزد عباس کپی پیگیر بودم. وی بهخوبی میتوانست انگشتها را جفت کند و انگشت سبابه و میانه را یک اندازه نماید. کسی که چنین هنری داشته باشد، میتواند دزد خوب و کمنظیری باشد. وی سبابه را آنقدر میکشید و میانه را تحت قاعده خاصی چنان فشار میآورد که با هم میزان شوند. الان هم اگر نگاه کنم، میتوانم دزد را از غیر دزد بشناسم. برخی از آنان را گاه در اطراف حرم میبینم. من قیافه دزد و نحوه حرکات او را بهویژه از راه رفتن وی تشخیص میدهم. انواع شراب و چیزهای مرتبط با آن و دود و مواد افیونی و اهل آن را به خوبی میشناسم. کسی که اهل دود است، خود را میخاراند و پشت پلک وی نشانههایی دارد و به هنگام سخن گفتن، دهان و لبهای وی خشک میگردد. منظور اینکه در آن موقع خفقان بسیار بود و فساد و فحشا و دزدی نیز رایج بود، اما جبههها نیز معین بود و مثل امروز نبود که نفاق زیاد باشد. اکنون استبداد ظاهری در میان این دو گروه اختلاط به وجود آورده و افراد منافق بسیار شدهاند.
در آن زمانها، تهران آن زمان با جمعیت محدودی که نسبت به امروز داشت، آب آشامیدنی نداشت و مردم آب کثیف جویها را میخوردند. بسیاری از افراد به همین خاطر میمردند یا صورتشان آبله داشت. تراخم چشم و کچلی در میان مردم زیاد بود. باید گفت: در آن زمان کشوری نبود. روستاهای امروز ما از تهران آن زمان بسیار بهتر است. در آن زمان شبهای جمعه گداها به در خانهها میرفتند و چند حبه قند، مقداری نان، کمی چای که در کاغذ پیچیده میشد و یا چند دانه میوه به آنان میدادند و پولی در دست مردم نبود. برقی وجود نداشت تا یخچال و وسایل رفاهی امروز در کار باشد و خرید مردم به صورت روزانه بود. هر مغازهداری در مغازه خود با چوب خطی کار میکرد. مردم یک یا دو سیر گوشت یا چیز دیگر میخریدند و چوب خط میزدند و کسی نمیتوانست هر بار برای دو روز گوشت بخرد مگر دسته اندکی که وضعشان خوب بود.
آن جامعه با این زمان قابل مقایسه نیست. اگر با محاسبه ریاضی ایران آن روزگار را با همه خاک و ثروتی که داشت، برآورد شود و کارشناسانی نظر بدهند، کشور امروز ما بیشتر از قیمت جهان دیروز قیمت دارد. امروز فقیران جامعه ما بیش از اربابهای آن روز امکانات مصرف میکنند و حتی ثروت و اموال دارند. البته توقع ما خیلی بالا رفته و نتوانستهایم از پس برخی مسایل بر آییم و مشکلات زیاد شده است. با وجود این، قیاس این دو جامعه به قول علما قیاس مع الفارق است. امروزه مردم کفشهای خود را با پول پاک میکنند و آب بینی خود را با اسکناس میگیرند! همین دستمال کاغذیها پول است! آن موقع همه از کهنه استفاده میکردند و بیماری نیز بسیار بود. الان مرگ و میر در ایران کم شده و یکی از عوامل مهم آن بهداشت و پیشگیری است. دنیا زندگانی بچههای امروز ایران را در حدّ نسبتا طبیعی میداند و آنان مشکلی ندارند.
در آن زمان خانوادههایی که خیلی متمدن بودند، موهای فرزندان خود را میگشتند تا شپش در آن نباشد. بچههایی که به مدرسه میرفتند، زیر بغل کتهایشان پاره بود و شلوارهای آنان شکاف داشت. گیوه و گالش بیشتر بچهها پاره بود و کف آن سوراخ بود؛ در حالی که بچههای فقیر امروز با پولدارها پا به پا مدعی هستند؛ هرچند پدر و مادر آنان نتواند کاری کنند. از این رو قیاس این دو جامعه اشتباه است. در تشبیه باید وجه شباهتی در میان باشد. بیانی هست که: «من فضّل علیا علی عمر فقد کفر»؛ چرا که اثبات افضلیت برای یکی، فضیلت برای دیگری را میآورد و میان این دو شباهتی نیست؛ همانگونه که نمیتوان گفت: «نان بهتر است یا نجاست؟»
آن موقع امتیاز به گردن کلفتی، چاقوکشی و قلدری بود و پولدارها نیز تحت نفوذ افراد گردنکش بودند و حتی ژاندارمری و شهربانی هم در برابر آنان قدرتی نداشتند. جامعه بیشتر به صورت ملوک الطوایفی اداره میشد و لاتها بودند که تصمیم میگرفتند. برای نمونه، تنها تهران نزدیک به یکصد لات داشت که هریک نوچههای فراوانی داشتند و در آن حکومت میکردند. شعبان بیمخ، حبیب لباف و حسین کمرهای از این شمار بودند که هر یک دولتی بودند. مسوولان نیروی انتظامی (اعم از کلانتریها و شهربانیها) نیز از آنان خط میگرفتند. خاطرهای در این زمینه به یاد دارم که شخصیت آن فرد برای من نمونه بود و هرگز مثل او را ندیدم: در محله ما مشکل حیثیتی پیش آمده بود. به دنبال این ماجرا مردی سلاخ ـ که بسیار غیرتی بود ـ یک حوض آدم از کسانی که هتک حیثیت کرده بودند یا با او همراه بودند کشت؛ افرادی که همه گردن کلفت بودند و چاقو، ساتور یا قداره به دست میگرفتند. وی همه آنان را بهراحتی کشت و داخل حوضی که آنجا بود، ریخت. بهراستی او یک حوض لب به لب آدم کشت! چند پاسبان آنجا بودند که جرات نمیکردند حتی به او تیراندازی کنند. پس از آن واقعه آن فرد در حالی که ساتوری به دست داشت، گفت: «کسی جلو من نیاید!» و با سینه چاک و خونی به طرف کلانتری رفت و خود را تسلیم کرد. من پا به پا پشت سر او راه میرفتم. از قدرت و رشادت او خیلی خوشم آمده بود و او را به واقع مرد میدانستم. اگر این فرد تربیت میشد و مربی داشت، مالک اشتری میشد. او داخل کلانتری رفت. (هماکنون در محل آن کلانتری مسجدی ساختهاند که گنبد دارد.) من هم دنبال او داخل کلانتری رفتم تا ببینم چه میشود. وی رفت و ساتور خود را روی میز گذاشت و گفت: «هر کاری که میخواهید، بکنید!» و دیگر دست از پا خطا نکرد. او یک حوض آدم کشته بود و بهراحتی نفس میکشید و این برای من جای تعجب داشت و قدرت او مرا به شگفتی وا داشته بود. چنین لاتهایی در تهران حاکم بودند و هرگز از دولت و کلانتریها حساب نمیبردند و اینطور بود که اگر یکی از آنان به کسی میگفت: «باید چنین مبلغی به من باج بدهی» و او نمیداد، نوچههای وی به فردا نمیکشید که آن فرد یا بچهاش را میکشتند. یادم میآید یکی از لاتها به کاسبی پیغام داده بود: باید پانصد تومان بدهی!بیاورند. وی تاجر بود، ولی این کار را نکرد و نوچههای آن لات فردا نشده او را کشتند، بدون آنکه حکومت به او کاری داشته باشد.
به هر حال، اشتباه است که زمان طاغوت با این انقلاب و کشور امروز مقایسه شود. کشور امروز ما در مقابل آمریکا و بیست و هفت کشور اروپایی میایستد و داعیه مقابله دارد. الآن چند بچه مسلمان، دنیایی را بازی میدهند. ما گاهی غفلت میکنیم و ناشکر میشویم و به کفران نعمت دچار میگردیم.
اولین بازداشت
من از پانزده خرداد سال چهل و یک ـ که نزدیک به چهارده سال داشتم ـ با آقاي خميني آشنا شدم . قبل از ایشان، از آقای بروجردی تقلید میکردم. من از حدود شش یا هفت سالگی از آقای بروجردی تقلید میکردم و به مسایل شرعی بسیار آگاه بودم؛ بهخصوص که وضعیتی غیر عادی در یادگیری داشتم که چگونگی آن را توضیح دادم. من خوردن پپسی را همچون شراب میدانستم؛ چرا که آقای بروجردی فرموده بودند: من پپسی نمیخورم. در مجلسی بسیار مهم که افراد متشخّصی آنجا بودند بلند شدم و غذا نخوردم و همه از عمل من متحیر شدند و آنها نیز پپسیها را نخوردند. در آن زمان برای من دو مساله مهم بود: یکی درس و دیگری مسایل انقلاب و مساله سومی حتی زندگی هم برایم وجود نداشت.
در سال چهل و یک و چهل و دو نیز گاهی به قم میآمدم . من نوجوان بودم و افزون بر اینکه بسیار تند و حاد بودم، از مسایل و جریانهای پیرامون به شکلی بسیار عالی آگاهی داشتم. همچنین درسهای خود را هم خوب میخواندم، از این رو همچون فردی عادی که با انقلاب همراه شود نبودم. شرایط آن زمان و افکار و خصوصیات خودم در آن دوره را نیز در شعری طولانی آوردهام. از همان زمان درباره مسایل انقلاب فکر میکردم و اکنون نیز از جمله کارهایی که نسبت به انقلاب و کشور دارم، اندیشه در خصوص معماری انقلاب است. من بسیاری از دکترینهایی را که راجع به مسایل کلان کشور مطرح میشود قبول ندارم. شناخت طرّاحان آن نسبت به انقلاب ضعیف است . بسیاری از آنان در متن انقلاب نبودهاند و چکیده انقلاب نیستند، بلکه چسبیده به آن هستند. برخی از طرحهایم را که قابل ارایه بوده، در بعضی از کتابهای خود آوردهام. بعضی از این کتابها چاپ شده و در دسترس است. «نظرگاههای سیاسی»، «انقلاب فرهنگی»، «انقلاب اسلامی؛ چالشها و طرحها»، «روش حضرات معصومین علیهمالسلام و حرکتهای انقلابی»، «چرایی و چگونگی انقلاب اسلامی» و «برگی از آسیبشناسی انقلاب اسلامی» از این دسته است و کتابهای «انقلاب اسلامی و جمهوری مسلمانان» و «آزادی در بند»، «زنجیره برابری و سلسله ستمگری»، «گذرها و گریزهای جامعه»، «راهبردهای کلان نظام اسلامی و کارنامه آن»، «تدبیرهای سیاسی» و «اقتصاد سالم، اقتصاد بیمار»، «حقوق نوبنیاد» (متن این کتاب بر روی پایگاه معرفت محبوبی در دو بخش فلسفه حقوق و حقوق اساسی آمده است) و نوشتههای دیگری هنوز به چاپ نرسیده است. به مدت دو سال نیز «ولایت فقیه؛ مرزها و کاربردها» را که درس خارج فقه ما بوده بیان نمودهام که متن آن هنوز برای چاپ آماده نشده است.
به هر حال، کاری جز درس و پیگیری مسایل انقلاب برای من اهمیت نداشت. بعدها هم در انقلاب کارهای سمپاتیک نداشتم که ـ برای مثال ـ رساله و تحریر آقاي خميني را پخش کنیم، بلکه کارهای زیربنایی و طراحی برای من مهم بود.
گزینش نیروهای انقلابی و انجام عملیاتهای ویژه
گزینش نیرو برای آموزش بیشتر با ما بود. هسته مرکزی انقلاب که از طریق برادر آقاي خميني جناب آقای هندی که برای جامعه گمنام است و جناب آقای پسندیده با آقاي خميني ارتباط برقرار می کرد، کسی را میپذیرفت که مورد تایید من باشد. مسوول گزینش افراد برای ماموریتهای خاص نیز بودم و بسیاری از کارها را سرویس میدادم؛ کارهایی که افراد عادی از عهده آن بر نمیآمدند و انجام آن لازم بود.
فردی که بعدها مهم شد و امروز یکی از سمتهای عالی را دارد و مشکلات زیادی نیز در کار خود ایجاد کرد، به من معرفی کردند تا او را برای کاری آزمایش کنم. وسیلهای به وی دادم و گفتم: جلو آینه برو و این حرکات را تمرین کن. روزی کسی با وی دعوا کرده بود و او همان را آورده بود تا به طرف دعوا زهرچشمی نشان دهد. به او گفتم: برو آن را بیاور. تو اهل این کار نیستی. این وسیله برای بیتالمال بود و تو از آن استفاده شخصی کردی. گفت: او به من فحش میداد. گفتم: در نهایت تو میتوانستی با پارهآجر بر سر او بزنی، نه با این امانت که برای بیتالمال است و نباید کار شخصی با آن انجام داد، چنین برخوردی برای تو اشکال دارد. بعد از این ماجرا، ما مورد کاوش قرار گرفتیم و ساواک ما را گرفت (که سستی وی در مواجهه با ساواک را میرساند) که باز آن را با روشهایی از خود دور ساختم.
خلاصه، برخی از آقایان را برای کارهایی در آن روز مناسب نمیدانستم، چون آنان یا ترسو و بزدل بودند و یا حرفنگهدار نبودند.
روزی شخص دیگری را معرفی کردند؛ شخصی که وی نیز همین روزها یکی از سمتهای عالی را به وی سپردهاند. گفتم: او این کاره نیست. گفتند: حالا شما او را تست کنید. من به او گفتم: دو تا هفت تیر دارم که نمیتوانم آنها را پیش خود نگه دارم و ممکن است به دست ساواک بیفتد. شما آنها را چند شب پیش خودت نگهدار. او گفت: خانه ما شلوغ است؛ باید ببینم مادرزنم چه میگوید. و بعد هم گفت: آنان میترسند. به کسی که او را معرفی کرده بود، گفتم: دیدی این به درد این کارها نمیخورد!. فعالیتهای انقلابی از ناحیه چنین افرادی که بعدها سمتهای عالی گرفتند مشکل پیدا میکرد و سر و کلّه آنها در مسایلی دیده میشد که برای ما دردسر ایجاد میکرد. حال نمیخواهم این ماجراها را دنبال کنم… . همینطور در تبلیغ نیز گاه چنین مشکلاتی را داشتم که بیان آن سبب اطاله کلام میشود و با این مجلس مناسبت ندارد. بهطور طبیعی در هر شهری مشکلاتی خاصی برای من از ناحیه چنین افرادی پیش میآمد و آنان برخوردها و مواجهههای خود را داشتند که هر یک سری دراز دارد.
فراهم کردن سلاح و امکانات خاص
فراهم کردن برخی از امکانات خاص (مانند هفتتیر و دیگر سلاحهای لازم برای نیروهای انقلابی) از طریق خاص آن با ما بود. من مرحوم آقای ربانی شیرازی را قبول داشتم و کارهایی ویژه مانند تامین سلاح را با ایشان انجام میدادیم. کارهایی مانند تربیت نیروهای زبده و چریک را که میتوانستم به صورت حرفهای انجام دهم و آن را آموزش دهم. در آن سالها درس را بهطور افراطی و زیاد دنبال مینمودم و زیادی درسها پوششی برای این بود که ساواک متوجه مبارزات انقلابی من نمیشد. در شبانهروز خوابم بسیار اندک بود و به یک یا نیم ساعت خواب اکتفا میکردم. در مورد فعالیتهای انقلابی نیز همین گونه بودم. البته، چون به درس و بحث بسیار وابسته بودم، سعی میکردم این کارها مشکل زیادی برای من پیش نیاورد و فرصت تلاش علمی را از من نگیرد. برخی دوست داشتند به زندان بروند یا آنان را بگیرند تا مهم شوند، ولی من چنین نبودم. به قم که آمدم اولین کاری که به محض ورود انجام دادم، این بود که درس میگفتم و چند درس نیز داشتم.
نقد کتاب به سوی تمدن بزرگ شاه
در شهر اسفراین، بالای منبر از کتاب «به سوی تمدن بزرگ» که آن را تالیف شاه میدانستند، بحث کردم و گفتم: «این کتاب نوشته شاه نیست.» روزی ساواک مرا گرفت و برای این حرف از من بازخواست و بازپرسی کرد. به آنان گفتم: اگر کتاب از ایشان است، او باید در رابطه با این کتاب با من بحث کند؛ نه شما.
گریز و تعقیب و بازداشتهای ساواک
بازداشت توسط ساواک برای من بسیار اتفاق میافتاد و هر بار به نوعی دنبال میشد. ساواک هر وقت میخواست هر کسی را میگرفت و حساب و کتابی نداشت. جنگ و گریز فراوان داشتم و بسیار میشد که مورد تعقیب و بازداشت بودهام اگرچه آنان مرا کمترین زمان نگاه میداشتند؛ زیرا بازداشت ما موجب بههمریزی درسهای ما میشد ولی در بعضی مواقع گریزی نسبت به آن نبوده است. یک بار مرا در فیضیه گرفتند و به راه آهن بردند. معاون ساواک کل در آن زمان شخصی به نام «مختاری» بود. او به من گفت: گمان میکنید ما نمیفهمیم شما که نعلین میپوشید و سر به زیر میاندازید، چه کسانی هستید؟ همین شما هستید که قم را به هم میریزید. گفتم: مسالهای نیست؛ شما حکمی به من بدهید، من فردا سر چهارمردان راه میروم و عربده میکشم. بعد گفتم: شما خیلی اشتباه میکنید؛ روحانیت بزرگتر از آن است که با شما درگیر شود یا شما بتوانید با آنها کاری کنید. همین بچههای قم و کبوتربازها برایتان کافیاند و شما را درگیر میکنند. شما کمتر از آن هستید که روحانیت را بشناسید یا بفهمید کسی که نعلین میپوشد، چنین و چنان میکند یا نه؟
در آن زمان، من با مرحوم آقای پسندیده، بسیار در ارتباط بودم و هرگاه کاری را که لازم بود انجام گیرد به ایشان میگفتم. یک بار میخواستیم طلبهای را برای درمان به خارج بفرستیم و من از ایشان خواستم امکانات آن را فراهم کند. ایشان گفت: ما توان تامین هزینه آن را نداریم. گفتم: هزینه آن به عهده من؛ شما کارهای دیگری را که لازم دارد، بر عهده بگیرید. ایشان این کار را به برادر آقاي خميني؛ آقای هندی که در تهران بودند ارجاع دادند. در تهران با ایشان نیز ارتباط پیدا کردم و پس از آن مرا گرفتند و با لطائف الحیل آزاد شدم.
مکرر مورد تعقیب و بازداشت قرار میگرفتم که خود را با روشهای مرسوم خویش که دو نمونه از آن را خواهک گفت، آزاد میکردم. یکی از آن روشها انکار کلی و دورسازی خود از ماجرا در پوشش درس و بحث فراوان بود که بهطور معقول قابل باور بود.
در آن زمان، ساواک، گاه گاه به خانه ما میریخت. روزی ماموران به منزل ما ریختند و من دو قبضه هفتتیر داشتم. با خود گفتم بهترین جا برای جاسازی آن در این فرصت کوتاه، جانماز است. آن را در جانماز جا دادم و جانماز را وسط اتاق گذاشتم. این کار جگر میخواست. یک کلاه پوستی هم به سر داشتم و به متکایی تکیه دادم. به آنها گفتم: همه خانه را زیر و رو کنید. اگر پای آنان به جانماز میخورد، اسلحهها پیدا میشد، ولی من جگر این ریسک را داشتم. خانه ما کوچک و تنها شصت متر بود. اگر آنان میخواستند همه چیز را زیر و رو کنند، زمانی نمیبرد. من هم در این امور حرفهای بودم و سبک کار آنان را میدانستم. شخصیت ساواکیها را که آموزشدیده حرفهای بودند میشناختم. آنان با همه تمرینها و تعلیماتی که میدیدند، ترسو و ناآگاه بودند و در برابر انقلابیها کم میآوردند. من میدانستم به خاطر موقعیت محدودی که در وجود خود دارند، به جانماز شک نمیکنند و باور ندارند کسی جرات کند اسلحه را در جانمازی وسط اتاق پنهان کند. سرانجام همه جا را گشتند و به جانماز دست نزدند.
از این موارد بسیار پیش میآمد، اما آنان نمیتوانستند مدرکی ضدّ ما بیابند. گاه من اسلحهای را در قنداق بچه جاسازی میکردم. گاه میشد که بچه قنداق پیچ را با طناب به خرابهای که در کنار خانه ما بود میفرستادم و بچه در آن خرابه بود تا ساواکیها میرفتند. بچه بزرگ ما چندین بار این ماجرا را در بچگی داشت.
چریک مشهور و ترس ماموران
در اسفراین، طاق نصرتهایی را برای جشن دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهی زده بودند و من در منبرهای خود از آن انتقاد میکردم. در منطقه اسفراین همه عکسهای شاه و فرح را که روی طاق نصرتها زده بودند، جمع کردیم؛ با آنکه اسفراین منطقهای خانزده به شمار میرفت. روزی یکی از معتمدان منطقه مرا دعوت کرده بود که به عمد یا غیر عمد، عکس شاه را بر دیوار خانه خود گذاشته بود. آنجا بیش از سی نفر دعوت بودند. وقتی وارد شدم، تا قاب عکس را دیدم، به آرامی آن را برداشتم و پشت آن را باز کردم و عکس را پاره کردم که پس از آن مشکلاتی برایم پیش آمد. آن زمان عکس شاه و فرح را در ابتدای کتابهای مدرسه چاپ میکردند. به بچههای مدرسه میگفتم: من عکس شاه و فرح را میخرم. آنها عکسها را از کتابهای خود جدا میکردند و میآوردند. بعضی از بچهها میگفتند: حاج آقا حالیش نمیشود و همه را میخرد!
به هر حال، خبر پاره کردن آن عکس در آن مجلس را گزارش داده بودند. ساواک، پیرمرد مومنی را به این خاطر گرفته بود. او گفته بود فلانی عکس را پاره کرده است؛ چرا مرا گرفتهاید! اگر راست میگویید، بروید به خودش بگویید. البته، آن زمان مرا دنبال نکردند، ولی بعد از نیمه شعبان مرا دستگیر کردند و به بجنورد بردند. آنان مدتی میخواستند مرا بگیرند، اما به خاطر موقعیت مردمی ما نمیتوانستند. بالاخره یک بار مرا گرفتند. مردم دور شهربانی را قرق کرده بودند. سرهنگی از میانشان گفت: ما کفن میپوشیم و از شاه حمایت میکنیم! من گفتم: ما همیشه کفن خود را همراه داریم. عمامههای ما کفن ماست و چنان بزرگ است که ما را دو بار میتوانند در آن کفن کنند. دیگر نیازی نیست شما کفن بپوشید! یکی از آنان آمد و گفت: بیرون شهربانی خبرهایی است، و آنان مرا رها کردند. فردای آن روز ساعت شش صبح برای درس به حوزه میرفتم. آنجا هم با آنکه تابستان بود، چندین درس داشتم. مرا در این مسیر گرفتند. در فلکهای از شهر ناگهان دو خودرو توقف کردند و افرادی مرا محاصره نمودند و میخواستند بهزودی مرا از شهر خارج کنند. وقتی مرا گرفتند، انگشترهایم را درآوردم و گفتم: این انگشترها برای وارث است. من میخواستم آنها را با کتاب «شرح تجرید» که با خود همراه داشتم به یک بقالی ـ که باز بود ـ بدهم. گفتند: ما خودمان آنها را به مغازهدار میدهیم. خواستم با این کار به آنان بفهمانم که من برای مردن آماده هستم. مشهور بود که من «چریک» هستم و برای همین بود که دو ماشین کماندو برای گرفتن من آورده بودند. ابتدا مرا به بجنورد بردند و از مسیر جاده شمال به تهران آوردند. در جاده شمال یک وانت پر از زن و مرد را دیدم که فقط مایو به تن داشتند و از دریا میآمدند. لحظهای با خود گفتم: خدایا، ما برای چه کسانی تلاش میکنیم! برای افرادی که لخت و غافل هستند و دور از حال و هوای ما در عافیت تمام میرقصند و بدمستی میکنند. گاه که آن منظره را به یاد میآورم، با خود میگویم انسان نباید هیچگاه مایوس شود؛ چرا که همین مردم از آن وضعیت برگشتند و انقلاب کردند و نتیجه آن را هم امروز میبینیم.
بازداشتگاه شهربانی بجنورد
در شهربانی بجنورد، مرا یک شب جمعه نگاه داشتند. آنجا سرهنگی بود که فرد خوب و محترمی بود. پرسید: حاج آقا! بچه کجایید؟ گفتم: سرچشمه. گفت: پس بچه محل هستیم! من هم بچه تهران هستم. خیلی به من حرمت گذاشت. دستور داد دو پتوی تمیز برای من آوردند و مرا به زندان عمومی بردند. زندانیها گفتند: حاج آقا! چه کار کردهاید؟ گفتم: من دزدی کردم، آدم هم کشتم! تعجب کردند و پرسیدند: شما آدم کشتهاید؟! گفتم: بله، مگر زندان جای چنین افرادی نیست! گفتند: شما روضه هم میخوانید؟ گفتم: بله، من بیرون روضه خواندم به اینجا آوردند؛ اینجا هم اگر روضه بخوانم مرا بیرون میبرند! همین طور هم شد. زندانیها را به صحبت گرفتم و مامورها تا ساعت دو نیمه شب نتوانستند آنان را بخوابانند. ساعت دو مرا از شهربانی به اطلاعات بردند و گفتند: این حاج آقا برای ما مشکل ایجاد کرده و ما نمیتوانیم او را نگه داریم. فردا صبح در اطلاعات سرهنگی آمد و گفت: شما به منبر بروید و بگویید: مردم شراب نخورند، دزدی نکنند؛ به سیاست چه کار دارید! گفتم: شما جواز شرابفروشی میدهید و ما بگوییم شراب نخورند؟! جوازش را چه کسی میدهد؟ وقتی شما جواز میدهید ما چه کنیم!.
همین سرهنگ به ماموران خود گفته بود باید او را بترسانید. مرا جایی بردند که سگی بزرگ و گرسنه را در آن نگه میداشتند. آن سگ همانند شیر میمانست. هُرهُر میکرد و سپس حمله میآورد. البته یک تور آنجا بود که سگ نمیتوانست از بالای آن طوری بپرد و به من حمله کند. دیدم وقتی حمله میکند، چند سانتیمتر کم میآورد و نمیتواند از بالای تور به این طرف بیاید. ساواکیها از دور این صحنه را نگاه میکردند. در همان چند دقیقه نخست عمامهام را یکطرفی گذاشته بودم و به سگ نگاه میکردم، سپس آنها را صدا زدم. ماموری آمد. به او گفتم: اگر شرف داری، اگر ناموس داری، اگر شاهپرستی، اگر شاه دوستی… . اینها را میگفتم و آن را طول میدادم و نمیگفتم چه میخواهم. گفت: حرفت را بزن. فکر کرد من ترسیدهام و التماس میکنم. من همان حرفها را تکرار کردم. گفت: حرفت را بزن. گفتم: من به زیارت این سگ آمدهام. من با این سگ فامیل هستم. الان هم با خود چیزی ندارم که به این سگ هدیه بدهم. بعد دست روی سینههای خود گذاشتم و گفتم: اما گوشتهای خوبی دارم که بدهم تا این سگ بخورد. در را باز کن تا این سگ بیرون بیاید و من به این فامیل خود ـ که خدا من و او را از دست قدرت خود ریخته است ـ کمی از گوشتهای سینهام را هدیه بدهم. آنان با هم مشغول صحبت شدند و میگفتند: این دیوانه است. سپس مرا به اتاقی بردند که وقتی درب آن بسته میشد، دیگر معلوم نبود در آن کجاست. ـ که آن موقع این چیزها کمتر دیده میشد ـ وقتی وارد آن اتاق شدم، دیدم نفسم میگیرد. فهمیدم هوای آن اتاق کنترل میشود و به اندازه دلخواه اکسیژن به آن تزریق میکنند. عبایم را انداختم و به نماز ایستادم. در رکعت دوم دیدم قلبم میگیرد و اتاق دیگر هوا کم دارد. از سجده دوم سر بلند نکردم و آن را به یاد حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام طول دادم. در آن لحظه عشقی به من دست داد که حاضرم دنیا را بدهم تا یک بار دیگر چنان نمازی بخوانم. زیرا عشق و ملکوتی وصف ناشدنی داشت و گویی تازه خود را پیدا کرده بودم. با خود گفتم: اگر در این حال خفه شوم و از دنیا بروم، ارزش دارد. آن لحظه برای من بسیار باصفا بود و اگر آنچه از خیرات و انس و عبادت دارم روی هم بگذارند، به شیرینی آن لحظه نیست. به هر حال، در نهایت مرا به یک سلول منتقل کردند.
سلول احمدآباد مشهد
مدتی در بجنورد زندانی بودم تا اینکه مرا از آنجا به احمدآباد مشهد بردند. در سلول آنجا ذکرم «یا علی موسی الرضا علیهالسلام » بود. در مسیر رفتن به زندان خطاب به آقا امام رضا علیهالسلام عرض کردم: «آقا! هر وقت به مشهد میآمدم، ابتدا به زیارت شما میآمدم، ولی این بار نمیتوانم، و منتظر دیدار شما هستم، التماس هم نمیکنم.» من هیچ وقت به کسی التماس نمیکنم. به یاد دارم که در گذشته، گاهی همسرم از فراوانی کارها و سختی زندگی خسته میشد و گاهی گلایه و ناشکری میکرد. یک شب آقا امام زمان ـ عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ـ را به خواب دیده بود، او به من گفت: « خواب دیدم حضرت آمد و من هرچه خواستم عبای ایشان را بگیرم، دست مرا رد میکردند، ولی به شما دست دادند.» پرسیدم: «من به آقا دست دادم یا آقا به من دست دادند؟» گفت: «آقا به شما دست دادند.» گفتم: «خوابت درست است؛ چون من هیچ وقت دستم را به طرف مولای خود دراز نمیکنم و متملق نیستم.» من همیشه در منزل به ایشان و بچهها میگویم: «اگر قصد نوکری آقا به نیت شما نمیآید، دست به سیاه و سفید نزنید و حتی اگر جایی از خانه آتش گرفت، آن را خاموش نکنید! اگر میتوانید برای خدا و به قصد خدمت به حضرت انجام دهید، این کار را بکنید وگرنه آن را رها کنید». خودم نیز همیشه قصد نوکری حضرت میکنم و ایشان را صاحب این خانه و خود را سرایدار آن حضرت میدانم.
به هر رو، در زندان مشهد کسی برای بازجویی از من آمد. دیدم این بازجو درویش است. دم در سلول چند بار صدا زد: «آقای نکونام! آقای نکونام!» هرچه داد میزد، من ذکر خود را میگفتم و به او اعتنا نمیکردم. خیلی صدا کرد و چون جوابی نشنید، در نهایت گفت: «مگر من با تو نیستم؟!» گفتم: «تو کی هستی! من کی هستم!» و خود را به قلندری زدم. او حالتی پیدا کرد، وارد سلول شد، در را بست و مرا در بغل گرفت و گفت: «تو که هستی؟» گفتم: «من خدایم! من بایزید بسطامیام! من ابوسعید ابوالخیرم!» و شیوخ دراویش را یکی پس از دیگری نام بردم. او معاون ساواک مشهد بود و با هم قدری صحبت کردیم که بسیار متاثر شد و گفت: «به ناموسم قسم، تا شما زیر این سقف هستید، من به خانهام نمیروم!» او میگفت: برخی از این انقلابیها، همین کسانی که بیرون رجز میخوانند را که میگیرند، تا به اینجا میآیند، گریه میکنند. وی رفت و با سرهنگی که رئیس ساواک بود، صحبت کرد. بعد آمد و گفت: سرهنگ میخواهد شما را ببیند، اما باید چشمهای شما را ببندیم. گفتم: اختیار چشمهای من به دست خودم است و خودم آن را میبندم. او دوباره رفت تا از سرهنگ اجازه بگیرد و چشم مرا نبندد. وقتی برگشت گفت: اگر اختیار چشمهایت را داری، ایراد ندارد. من هم نگاه نکردم و با او رفتم. به من گفتند: از خود دفاعی بنویس. من دفاعیهای نوشتم که شاید اکنون هم در میان مدارک باشد. نوشتم: «اینجانب به عنوان متخصص جامعهشناسی اسلامی نسبت به شاه و مملکت اظهار نظر میکنم…» در آنجا نوشتم: «تمدن بزرگ کپسول نیست تا آن را در حلقوم مردم فرو کنید، بلکه این مردم هستند که باید خود به سوی تمدن بزرگ حرکت نمایند»، به همین عبارت نوشتم و اینطور نبود که از معاویه بگویم و قصدم شاه باشد و وقتی دستگیر شدم، بگویم منظورم معاویه بود. آنان میگفتند: این دفاعیه دستکم ده سال زندان دارد، ولی مرا بعد از آن آزاد کردند.
ساواک در آن زمان برای ساخت طاق نصرتها از مردم پول میگرفت. من در ساواک به آن سرهنگ گفتم: «شما برای طاق نصرت شاه گدایی میکنید و مردم راضی نیستند پول بدهند. مگر شاه گداست؟!» تنها شهری که پول طاقنصرتها را پس گرفت، همان اسفراین بود. من پول طاق نصرتهای شهر را از ساواک پس گرفتم. آنان به همه کاسبها چک دادند و بدین صورت پولهایی را که گرفته بودند، باز گرداندند.
گذر از آزار ساواک مشهد با امداد باطنی
ساواک مشهد وقتی خواست بعد از این ماجرا مرا آزاد کند، مرا در خیابان احمدآباد پیاده کرد؛ در حالی که من حتی یک ریال پول همراه نداشتم. آمدم طرف راست خیابان که مغازه لاستیکفروشی در آنجا بود و یک حاجی دم در آن نشسته بود. به او گفتم: پولهایت را ببینم! او از جای خود بلند شد، پولهایش را درآورد و من مقداری از پولها را برداشتم، بدون آنکه چیزی بگویم و او نیز حرفی نزد. به همین سادگی پولهای او را گرفتم و از او دور شدم؛ چرا که بحث ضرورت بود. بعد از آن به طلبهای به همان مقدار پول دادم تا به آن مغازهدار بدهد. مغازهدار به او گفته بود: این چه کسی بود که من بدون آنکه بفهمم، به او پول دادم؟! و دیگر ایشان را ندیدم و من بعد که به خانه رفتم، گفتند: بچهات از طبقه دوم ساختمان پایین افتاده اما سالم مانده است!
این دین و مرام باطنی و معنوی با عنایت آقا امام زمان ـ عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف ـ و اولیای معصومین علیهمالسلام است که تاکنون حیات یافته و تا دامنه قیامت دوام مییابد؛ نه با سلاح مادی. در این مسیر هر کس که صافتر و خالصتر بوده، به سعادت نیز نزدیکتر است و هر کس که برای هوای نفس یا به سبب جهل خود مشکلی ایجاد کرده، خود را به مشکل و حرمان و بدبختی دچار ساخته است؛ هرچند مانند برخی از خوارج قصد قربت داشته باشد. من بعد از گذشت سی سال از پیروزی انقلاب اسلامی هنوز هم اعتقادم این است که انسان از این انقلاب و کشور و مردم به هیچ صورت نباید طلبی داشته باشد و نباید هیچ چیز را وجه مصالحه قرار دهد؛ هرچند دشمنان دین یا دوستان جاهل او را لقمه لقمه کنند. این همه بچههای پاک و باصفای مردم شهید شدند، ما هم باید کمک کنیم؛ نه آنکه به دفاع از منافع شخصی خود رو بیاوریم یا بر طبل جهل و نادانی بکوبیم.
گذر از حصر ساواک در همدان (نمونهای دیگر از امداد باطنی)
خداوند آقای پسندیده را رحمت کند! ایشان در ماه رمضانی مرا دعوت کرد که به همدان بروم. من در آنجا با مرحوم آخوند ملاعلی همدانی آشنا بودم و گاه گاهی با ایشان بحث میکردم. فقها حضور در فعالیتهای لازم دینی مثل تطهیر مسجد را واجب کفایی میدانند؛ نه عینی. به ایشان میگفتم: آیا واجب کفایی تنها برای کارهایی مثل تطهیر نجاست مسجد است و نه در مواردی که هرویین سازیها و محلهای فروش آن در همدان بیش از مساجد و حسینیهها و تکیههاست. همه علما باید حرکت کنند و با انقلاب همراه شوند. از این رو بر منبر گفتم: من میخواهم ببینم علمای شهر در یک شبانهروز در این مساجد چه میگویند که این همه هرویینسازی در این شهر وجود دارد؟ فردای آن روز نزدیک به پانزده نفر از علما به خانه مرحوم آخوند آمده بودند و از ما سعایت میکردند. من هم بیخبر به منزل ایشان رفته بودم و آنها مرا نمیشناختند. آنان به مرحوم آخوند ـ که من آشنایی و رفت و آمد نزدیک با وی داشتم ـ میگفتند: یک بچه از قم آمده و به ما درس اخلاق میگوید! من سن و سالی نداشتم و سر خود را زیر انداخته بودم و فقط گوش میکردم. آنان مرا ندیده بودند و چهره مرا نمیشناختند و فقط حرفهایی را که بر منبر زده بودم، به آنان رسانده بودند. صحبتها و اعتراضهای آنان که تمام شد، مرحوم آخوند ـ که عالمی ربانی و وارسته بود ـ گفت: «اما آن بچهای که میگویید، ایشان است!» و سپس از فضایل ما سخن گفت. آنان ناراحت شدند و با ناراحتی از منزل ایشان بیرون رفتند. بعد از آن من به ایشان گفتم: حاج آقا! کار دست ما دادی! گفت: چرا؟ گفتم: شما آنها را مایوس کردید و آنان به جای دیگری دخیل میبندند و فرداست که ساواک دنبال ما میفرستد. گفت: نه، اینها طلبه هستند. گفتم: بعدا میبینیم!
من در خانه یکی از مومنان بودم که زنگ در زده شد و یکی از همسایهها وارد شد و به خانم وی گفت: خانه شما را محاصره کردهاند. به حاج آقا بگو میخواهند شما را بگیرند. او چهقدر خوب و مهربان بود که با از خودگذشتگی این خبر را به ما رساند. سپس شوهر آن خانم زنگ زد و گفت میخواهند حاج آقا را بگیرند. من و برادر کوچکترم که ده سال بیشتر نداشت، آنجا بودیم. زن صاحبخانه بهشدت گریه میکرد و میگفت: حاج آقا! خانه محاصره است و میخواهند شما را بگیرند. ما چهکار کنیم؟ شما میهمان ما بودید؛ من بمیرم! او را دلداری دادم و گفتم: نه، هیچ کس نمیتواند مرا بگیرد. خیالت راحت باشد! گفت: خانه محاصره است. گفتم: خیالت آسوده باشد. شما فقط به حاجی زنگ بزن و بگو ناراحت نباش و به گاراژ بیا. من هر جا که میرفتم، تنها یک ساک همراه داشتم که لباس، کتاب و قرآن کریم را در آن میگذاشتم. به برادرم گفتم: داداش! از در که بیرون رفتی فقط سرت را بینداز پایین و برو و به هیچ وجه سرت را بلند نکن. او رفت و بعد خودم رفتم، بدون آنکه افرادی که خانه را محاصره کرده بودند، چیزی ببینند. به گاراژ که رسیدم، حاجی نیز آمده بود و وقتی مرا دید، واقعا شگفتزده شده بود. میگفت: چگونه آمدی؟! گفتم: من که کسی را ندیدم!
من بعضی وقتها که مشکل پیدا میکردم، از خودم استفاده میکردم. با اینکه گفتن این حرفها چندان صلاح نیست، اما میخواهم راه گم نشود. البته شما نیز ما را تحریک میکنید! باید دانست که این دین و ولایت امری غیر عادی و فرامادی است و اینگونه نیست که قدرتهای مادی بتوانند آن را از پا درآورند. درست است که میتوانند پیروان آن را به ریزش وا دارند و افراد را به حرمان دچار سازند، اما اصل دین، ولایت و تشیع همیشه باقی خواهد ماند.
مدیریت مبارزات شهر انقلابی جهرم
مدتی در محرم و ماه رمضان در جهرم ـ که انقلابیترین شهر آن زمان بود ـ به منبر میرفتم. از صبح تا شب نزدیک به سیزده منبر داشتم. ما به فضل معروف بودیم و منبری حرفهای به معنایی که برخی از آخوندها دارند، نبودیم و در منبر نیز بحثهای علمی را برای مردم طرح میکردیم. من تنها یک قرآن با خود بر میداشتم و در تمام منبرها از قرآن کریم میگفتم. با توجه به جمعیتی که میآمد، ساواک نیز ملاحظه میکرد و جلو ما را نمیگرفت. جهرم مردم سلحشوری داشت. آقایی که در مسجد جامع این شهر منبر میرفت، به من گفت: «شما منبر بروید.» من روزی در منبر گفتم: «شاه هیچ پخی نیست!» بعد که پایین آمدم، یکی گفت: «حاج آقا! میدانی معنای این جمله چیست؟» گفتم: «ما در تهران به کسی که خیلی بیعرضه است، چنین میگوییم.» گفت: «نه، این کلمه به ترکی معنای بسیار زشتی دارد.» گفتم: «من معنای فارسی آن را در نظر داشتم و نمیدانستم چنین معنایی نیز دارد.» خلاصه، مرحوم آقای حقشناس ـ که پدر معنوی مردم جهرم بود ـ با ما خیلی مانوس گردید. روزی ساواک از من خواست عکس خود را به آنان بدهم. گفتم: «جایی که خودم نروم، عکسم هم نمیرود.» آقای حقشناس گفت: «عکس من هم آنجا هست؛ سخت نگیرید.» گفتم: «حاج آقا! نگذارید اینها ماستها را کیسه کنند. اگر همه ماستها را کیسه کنند، خیالشان راحت میشود که دیگر کسی نیست. من اگر منبر نروم، مهم نیست، ولی نگذارید خیال آنان راحت بشود که دیگر عکس و پرونده همه را دارند.» پس از چندی ساواک به من گفت: «نباید منبر بروی.» گفتم: «نمیروم.» چرا که من سیزده منبر میرفتم و اگر به منبر نمیرفتم، شهر به هم میریخت. به مدرسه علمیه رفتم و آنجا رو بهروی در مدرسه تختی گذاشتم و روی آن مینشستم و قرآن میخواندم. هر کس میآمد، مرا میدید. ساواک گفت: «تعهدی بده و منبر برو.» گفتم: «مردم پول منبرهای مرا دادهاند. اگر شما نگذارید منبر بروم، بهتر است؛ چون من پولهایم رسیده است.» آنان فکر کردند گویا من مایل نیستم منبر بروم و من روی این گزینه کار میکردم. در نهایت چون دیدند شهر مشکل پیدا میکند، گفتند منبر بروید، و من باز به منبر رفتم.
آیتاللّه حقشناس؛ روحانی معتمد جهرم
خدا رحمت کند آیتاللّه حقشناس را که بهراستی به اخلاق رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله متخلق بود. ایشان در جهرم همانند آخوند همدانی در همدان میمانست که جایگاهی بلند از قداست و مقبولیت داشت. من عالمی به این وزان نسبت به تعبد، متانت، پاکی و طهارت و تسویه حساب ندیدم. سهم امام را که به ایشان میدادند سهم سادات را جدا و سهم امام را هم جدا میکرد. یک ریال مصرف بیمورد نداشت و میگفت: «به پسرهایم میگویم: اگر میخواهید در خانه بابایتان باز باشد، باید هر ماه پولی به من بدهید. من اینجا ریخت و پاش دارم. گداهایی به در خانه من میآیند که نمیشود از این پولها به آنها داد.» ایشان آنقدر احتیاط و ملاحظه داشت که حتی از پول سهم امام به فقرای ناشناخته نمیداد و میگفت: «این پول برای چنین افرادی نیست.» روزی به من گفت: «شما بگویید که من به طلبههایی که اینجا منبر میروند، چه مقدار پول بدهم.» من برای هر کسی سهمی را گفتم، جز دو طلبه که دیپلم مدرسی گرفته بودند و از درسهای حوزوی چیزی نمیدانستند و بدگویی هم میکردند. ایشان به من گفت: «به اینها چه مقدار بدهم؟» گفتم: «حاج آقا! به این دو نفر هیچ پولی ندهید؛ چرا که مردم به خاطر خواندن کتابهای حوزوی و معالم و رسائل پول میدهند و این دو نفر میگویند: این کتابها خاصیتی ندارد. آنان باید بروند و از راهی دیگر برای خود پول در بیاورند و همان پول منبر هم برای آنان کافی است.» آنان نسبت به درس و طلبگی دلزدگی پیدا کرده بودند.
خدا رحمت کند عالم وارستهای که از بستگان آیتاللّه حقشناس بود و در جهرم حوزه علمیه و مدرسهای داشت. او طلبهها را از مدرسه بیرون نموده و در آن را قفل کرده بود. مردی وارسته و خیلی سختگیر و تند بود با اینکه آیتاللّه و سید جلیل القدری بود و همه به او حرمت میگذاشتند، کسی را نمیپذیرفت و طوری با مردم قهر کرده بود و به همه حتی اهل علم بیاعتماد شده و در بیابانی منزل گرفته بود. من گفتم پیش ایشان میروم. گفتند: حاج آقا! او به شما بیاحترامی میکند! گفتم: نه، به من بیاحترامی نمیکند. وقتی پیش ایشان رفتم، دیدم از خانه بیرون آمده است. همینطور که میرفت نگاهی به من کرد و راه خود را گرفت و رفت. من پشت سر ایشان رفتم تا اینکه نزدیک مدرسه به او رسیدم. گفتم: حاج آقا! مثل اینکه تاب مهمان ندارید! ناخودآگاه گفت: بفرمایید! و من داخل مدرسه رفتم. از اینکه شاگرد چه کسانی هستم با من سخن گفت و بعد از آشنایی او به من بسیار حرمت گذاشت و با من خیلی مانوس شد. پس از چندی یک روز به من گفت: یک وقف زنانه بر گردن من هست که چون به کسی اعتماد ندارم، چند سال است آن را تعطیل کردهام، اما حال که شما هستید، شرعا باید دایر شود. گفتم: من هیچ گاه برای زنهای تنها صحبت نکردهام. گفت: وقفی بر گردن من هست و با وجود شما باید این مجلس را برگزار کنم. ماه محرم بود و حضور زنان در آن مجلس بسیار گسترده بود؛ بهگونهای که چند مرد مرا میبردند تا بتوانم بالای منبر بروم و سپس مرا بر میگرداندند. در آن جلسات از زنان میگفتم و روانشناختی آنان را بهخوبی بیان میکردم که در آنان بسیار تاثیرگذار بود. ایشان گفت: اگر من چند سال این جلسه را تعطیل کردم، شما حق این چند سال را ادا کردید. زنانی که در آن جلسه حاضر میشدند، نامههای بسیاری به من میدادند یا در گوشی از مسایل خود میپرسیدند. روزی یکی از ساواکیها به من گفت: حاج آقا! این زنها به شما چه میگویند؟ گفتم: آیا باید شما همه چیز را بدانید؟ گفت: بله. به او گفتم: اینها از عادت زنانه میپرسند و من جواب میدهم و خانم شما هم ممکن است سوال کند. شما باید همه چیز را بدانید؟! این هم جزو سیاست است؟!
تفسیر انقلابی در ابهر
در ابهر آخوندی بود که منبر میرفت و به زبان ترکی سخنرانی میکرد. من بعد از وی به منبر میرفتم. او روضهخوان زرنگی بود. آیتاللّه جوادی ـ که مجتهدی پیر و هممباحثه آقای شریعتمداری بود ـ نیز آنجا حضور داشت و بزرگ آن شهر بود. من ترک نیستم و ترکی هم بلد نیستم، ولی از بچگی ترکها را خیلی دوست داشتم و هنوز هم بیشترین انس من با آنان است. من در آن منبر از اعتقادی که به ترکها داشتم، میگفتم و از اتحادی که آنان در هنگام خطر یا پیشامدها با هم دارند، صحبت میکردم. آنان نیز گویی ما را میپرستیدند. ترکها شیرین و باغیرت هستند. روز دوم که خواستم منبر بروم، آن منبری گفت: شما فاتحه مرا خواندید؛ من دیگر منبر نمیروم! گفتم: من مزاحم شما نیستم و کار شما با کار من تفاوت دارد. من در آنجا «اصول الحاد و خداانکاری» را ـ که کتاب آن چاپ شده است ـ بیان میکردم. نخست بحثهایی را در منبر میآوردم که به انکار خدا میانجامید. مرحوم آیتاللّه جوادی چند بار پای منبر بود و شیفته آن شده بود. وی با انقلاب میانهای نداشت. جلسه دوم آمد و مرا که در منزل مخصوص منبری شهر بودم، به خانه خود برد و گفت: میخواهم با شما بحث کنم. ایشان کتاب «درر» حاج شیخ را مبنای اشکالات خود قرار داده بود و اشکال میکرد و من پاسخ میدادم. وی اتاقی همچون اتاق زلیخا داشت که در آن مرمر بلورین به کار رفته بود. لحاف و کرسی داشت و تشک وی نرم و لیز بود و نمیدانم اطلسی بود یا چیز دیگر. وی خیلی خوش مشرب بود و همین اتاق خود را به من داد. وی هر روز صبح زود تشریف میآوردند و محکم بحث میکردیم. من در منبر «خدا انکاری» را مطرح میکردم و او به خوف افتاده بود. کمکم از اطراف و شهرهای اطراف حتی زنجان نیز به پای منبر ما میآمدند و جمعیت بسیار زیادی جمع میشدند. ایشان میگفت: حاج آقا! شما این مسلمانها را بیدین میکنید! گفتم: بگذارید مردم جمع شوند. اگر از بیدینی حرف زده شود، همه میآیند. بگذار من اینها را گرد هم بیاورم، بعد میدانم این بحث را چگونه جمع کنم. بعد از چند روز، بسیاری از دانشجویان زنجان و اطراف نیز به آن مجلس میآمدند و وقتی مطمئن شدم همه کسانی که باید جمع شوند آمدهاند، تمام دلایل قبل را تحلیل و نقد نمودم و آن وقت بود که گفتم خدا کیست. آقای جوادی ایشان این مرد مجتهد و دنیا دیده در ابتدا میگفت: شما که از انکار خدا شروع کردید، من ترسیدم و وحشت کردم که اگر مردم بی دین شوند، جواب خدا را چه بدهم؟ اگر خدا بگوید: شما چرا منبر و مسجد را به او دادید، من چه کار کنم. البته، برخورد ایشان با آن مباحث را هم نباید مخالفت با ما شمرد. ایشان با دغدغه دینی و بیم اینکه خدای ناکرده مردم بیدین شوند آن حال را پیدا کرده بود وگرنه بسیار دوستانه رفتار میکرد. در ابتدا هم با حسن اخلاق اعتراض میکرد و مرا به خانه خود برد و به بحث نشست و مانند امروز نبود که برخی از آقایان در روزنامهها و روی منبرها و گاه در رسانه عمومی همچون تلویزیون بهجای بحث و مناظره دوستانه، هتک حرمت داشته باشند. بعد از چند مجلس، بحث اثبات حق تعالی را طرح کردم و ایشان میگفت: وقتی شما بالای منبر از خدا حرف میزنید، انگار خدا در میان مردم دارد راه میرود. ایشان از ماموران خیلی ترس داشت. او میگفت: من پاسبانها را که میبینم، میترسم. به ایشان میگفتم: داستان شما با این دولتیها مثل انسان و سگ میماند که آنها از شما میترسند و شما از آنها.
من با ایشان راجع به انقلاب بحث میکردم. بعد از گذشت چند روز وی نیز به صف انقلابیان پیوست و برای این که ثابت کنم وی انقلابی است، به ایشان پیشنهاد دادم تفسیری آن هم از سوره برائت شروع کنند و من بچهها را پای درس شما میآورم. من به جوانها که دیدی منفی به وی داشتند، گفتم: ایشان هم از مجتهدان انقلابی است و همه به درس تفسیر ایشان بروید. جوانها خوشحال بودند که ایشان این سوره را درس میدهد. من در همان اتاقی که وی در اختیارم قرار داده بود، جلسهای مخصوص دانشجویان گذاشتم. به آنان روشهای مبارزاتی و تاکتیکهای برخوردی و حتی رزمی آموزش میدادم. وی بعد از چند روز گفت: اگر ممکن است، من هم در این جلسه شرکت کنم. گفتم: حاج آقا! صلاح نیست. گفت: حساس شدهام؛ بگذار بیایم. روزی که او به جلسه آمد، من شیوه جنگ و گریز شهری را آموزش میدادم. او گفت: ما که پنجاه سال در حوزه قم بودهایم، این بحثها را نشنیدهایم، شما اینها را از کجا یاد گرفتهاید؟ مگر قم عوض شده است؟ گفتم: بله آقا، قم عوض شده است و مانند زمان شما نیست که در فیضیه بنشینید و با خاک بازی کنید. وی مرد خیلی نجیبی بود. ترکها خیلی باغیرت، صادق و رو راست هستند و با میهمانان خود کمال سادگی و صداقت را دارند. برای نمونه، یک روز برف آمده بود و من با نعلین از خانه حرکت کرده بودم و هنوز به مسجد نرسیده بودم که چند نفر از آنان در میان راه هر یک کفشی را آورده بودند تا من بپوشم.
راهاندازی تظاهرات دویستهزار نفری در کرمان
به شهر کرمان، نزدیک به پیروزی انقلاب رفتهام. کولیها به کرمان حمله کرده و مسجد جامع آن را به آتش کشیده و شماری از زنان را اذیت کرده بودند. بعد از این ماجرا به من گفتند که برای منبر به آنجا بروم؛ چون کسی نمیتوانست به آن منطقه پا بگذارد. من در مسجد جامع و مسجد آقاي خمینی که دو نقطه ثقل آنجا بود و درگیریها نیز همانجا رخ داده بود، منبر رفتم. کمکم جمعیت حاضر نزدیک به دویستهزار نفر رسید. من آنان را برانگیختم و گفتم: «با زنان شما چنان کردند، خاک بر سر شما!» و آنان دیوانهوار به طرف شهربانی راه افتادند. یکی از آقایانی که پس از سیزده سال تازه از زندان آزاد شده بود و از این رو برای مردم کرمان عزیز بود، بلند شد و گفت: «حاج آقا نکونام مهمان ما هستند، ولی وضع شهر را نمیدانند.» اما مردم به ایشان حمله کردند و او را به طرفی کشاندند. من با آن جمعیت به طرف شهربانی رفتم. ماموران ژاندارمری و شهربانی که با دو کامیون آمده بودند خیابان را بسته و ارتشیها نیز گلنگدنها را کشیده بودند و راه مردم سد شده بود. دستهای از آقایان اهل لباس از آن صحنه در رفتند. من دیدم مردم نیز ممکن است به دنبال آنان بروند و کار خراب شود، به همین سبب روی پیکانی رفتم که عکس آقاي خمینی با دو ـ سه متر ارتفاع روی آن قرار داشت و گفتم عکس را پایین بگذارند، آنگاه رو به ارتشیها فریاد زدم: «شما جگر ندارید! مرد نیستید! اگر شرف دارید، مرا بزنید!» سینه خود را باز کردم و گفتم: «اگر وجود دارید، بزنید! اسلحه شما خالی است و فشنگ ندارد.» بعد عمامهام را برداشتم و به سمت آنان پرت کردم. آنان هم بلند شدند و فرار کردند و مردم ریختند و شهربانی را گرفتند. خدا رحمت کند آیتاللّه صالحی کرمانی؛ به من زنگ زد و میگفت: «شما حکم جهاد دادید.» گفتم: «حکم جهاد یعنی چه! کولیها ریختهاند و به زنهای مردم تجاوز کرده و آزار رساندهاند و آنان را تکه پاره کردهاند، انتظار دارید همه ساکت بنشینند و از خود دفاعی نداشته باشند؟! این حکم جهاد نیست تا گفته شود در زمان غیبت حرام است، بلکه دفاع است که بر یکایک مردم واجب است.» ایشان با این حرکت مخالفت داشت و قرار شد با ایشان ـ که آیتاللّه و بزرگ شهر بود ـ جلسهای بگذاریم. همان شب، آقاي خميني اعلامیه داد هر کس را که به مردم تعرض کرد، از خود دفاع کنید و اگر کوتاه نیامد آنها را بکشید و این اعلامیه کار ما با مخالفان را هموار کرد و دیگر بحث منتفی شد.
محمدرضا نکونام ؛ عشق مردم زخم خورده
مردم نیریز شیراز مرا دعوت کردند و پس از چند منبر، ساواک نگذاشت برنامهام را ادامه دهم. سپس در منزل آقای فالی که بزرگ منطقه بود صحبت پیش آمد که در یکی از روستاهای نیریز کسی بوده که با کارهایش مشکلاتی ایجاد کرده و وجهه روحانیت را در همه منطقه خراب کرده است. آنان او را بیرون کرده و در مسجد روستا را نیز قفل کرده بودند. من بعد از شنیدن این ماجرا به آقای فالی گفتم: میخواهم به آن روستا بروم. گفت: مردم آنجا اگر آخوندی را ببینند، میکشند! البته، بارها گفتهام: مردم باید میان «طلبهها» و «آخوندها» تفاوت بگذارند. در سلک روحانیت، دو دسته روحانی داریم: یکی طلبه و دیگری آخوندها که این دو با هم تفاوت دارند؛ هم از نظر مسلک و هم از جهت صفات. زندگی طلبگی شبیه زندگی انبیاست و اگر انبیا ظهور کنند، مردم میبینند که طلبهها از آنان درس زندگی گرفتهاند. طلبهها از انبیا علیهمالسلام معیشت و زندگی ساده را آموختهاند. البته، ساده که میگویم به این معنا نیست که از دنیا بهرهای نمیبرند، بلکه آنان در خوردن، پوشیدن و مانند آن، موقعیت معنوی خود را هم ملاحظه میکنند؛ ولی بزرگزادگان سیاسی و پدران آنان با خوردن، مهمان را و با پوشیدن، بیننده را و با رفتن، همراهان را ملاحظه میکنند و در نظر میآورند که این عده بسیار از خود بیگانه هستند و به دیگران رنج و زحمت میدهند، برخلاف طلبه که کار وی تامین آسایش و راحتی برای دیگران و سپس برای خود است. این راحتی در زندگی طلبه و انبیا علیهمالسلام یافت میشود و من معتقدم شغل و معنویتی بالاتر از طلبگی و مسلک آنان نیست. طلبگی منشی سنگین و پر مخاطره است و آخوندی اگر آخوند سالمی باشد نوعی زندگی بی دردسر و منفعتطلبانه است وگرنه نه جای گفتن است و نه جای پرسیدن. طلبگی همانند خیاطی است که به هر دلیلی سوزنش را که زمین میگذارد بیکار میشود و دیگر خیاط نیست ولی آخوندی چون پارچهفروشی است که شغلی آسان، بدون زحمت و پر منفعت است که اگر سالم باشد همیشه مشغول کسب و کار و تحصل منافع است و میتواند کار دیگری هم انجام دهد و شاگردی را بگذارد تا پارچهها را بفروشد و لیست کند و پارچهفروش شب به شب دخل آن را خالی کند. خلاصه، در آن روستای نیریز آخوندی دست به کاری زشت زده بود و من بارها گفتهام که در این زمان حتی ازدواج موقت برای طلبهها اشکال دارد؛ چرا که آبروی روحانیت و دین را لکهدار میسازد. به هر حال، مردم آن روستا حاضر شده بودند در مسجد و خانه خدا را بهخاطر کارهایی که آن آخوند کرده بود قفل و زنجیر بزنند. گفتم: مرا به آن روستا برسانید و خودتان آنجا نمانید تا کسی به شما بیاحترامی نکند و آزاری نرساند. بعد از اصرار فراوان، مرا با یک جیپ به آن روستا بردند و رو بهروی مسجد پیاده کردند و بهسرعت از آنجا دور شدند. در مسجد قفل و زنجیر داشت. به بچهای که آنجا بازی میکرد، گفتم: خادم این مسجد کیست؟ گفت: آقا شیخ محمد که خانه وی کنار مسجد و کنار خانه ماست. من در زدم و مردی بیرون آمد. گفتم: آقا شیخ محمد! خادم مسجد شمایید؟ او کمی مشکل روانی هم داشت و شروع به سر و صدا کرد و گفت: شما آمدهای اینجا چه کار کنی؟ گفتم: ساکت! هیچی نگو. مگر من شاخ دارم! من بهراحتی به مسایل روانی و خلق و خوی آدمها پی میبرم. فوری کمی پول به او دادم. پول را که دید، تا اندازهای آرام شد. گفتم: من روزه نیستم؛ برو چیزی بیاور تا بخورم. رفت و ناهاری آورد. بعد از خوش و بش و خودمانی شدن گفتم: مغرب که شد، در مسجد را باز کن و خودت هم نیا مسجد؛ من میخواهم تنهایی نماز بخوانم. شب در مسجد را باز کرد. من ساعتی بعد با صدای بلند کمی آواز و روضه خواندم. هنوز مدتی نگذشته بود که چند پیرزن به مسجد آمدند تا روضه بشنوند. پس از آن چند مرد نیز آمدند، در حالی که من شروع به صحبت کرده بودم. آنان در ابتدا کمی گوش کردند تا بفهمند که من چه میگویم، اما بعد فراموش کردند که برای چه به مسجد آمدهاند و تا پایان منبر نشستند، بدون آنکه به من کمترین بیحرمتی کنند. روز پنجم یا ششم ماه رمضان بود که مسجد از جمعیت پر شد و همه آنان با من همراه شدند. در آن روستا یک خان اشراف زاده بود که شاه دوست بود و مخالف ما شد. «شاپور غلام رضا» نیز در آن منطقه قرقگاه داشت و گاه برای تفریح به آنجا میآمد. یکی از نوکرهای وی به ما ناسزا داده و گفته بود: این منطقه قرق شاپور است و شیخ و ملا نباید به اینجا بیاید. در آن دوران، من هرجا میرفتم، عکسهای پهلوی را با پول جمع میکردم و به بچهها میگفتم: کسی که عکسهای پهلوی را بیاورد به او پول میدهم. همیشه میگفتم: جایی که من هستم نباید طاغوت باشد. آنجا هم این کار را کردم و او به این جهت به من دشنام داده بود. آقا شیخ محمد، خادم مسجد ـ که گفتم کمی مشکل روانی داشت و افراطی بود ـ هواخواه ما شده بود و گفته بود: نوکر شاپور به آقا بیحرمتی کرده و من میروم او را میکشم! من او را آرام کردم و گفتم: اگر بنا به کشتن باشد، خودم او را بهتر میکشم. ما هر روز بانی پیدا میکردیم و گوسفند میکشتیم و تقسیم میکردیم. پس از ماجرای نوکر شاپور، گوسفندی را کشتم و کله پاچه آن را با ران، سردست و گردن به خانه نوکر شاپور فرستادم. او همان شب به مسجد آمد و عذر خواست و با من رفیق شد و گفت: ببخشید، من بیاحترامی کردم! گفتم: تو مرا نمیشناختی. تو مومن و مسلمان هستی. او که آنجا را قرق شاپور میدانست و با ما بنای دعوا و تندی داشت، با مهربانی آرام شد. روحانیت باید همیشه همراه مردم و با آنان مهربان باشد؛ بهگونهای که مردم همواره روحانی را پناه و تکیهگاه خود بدانند و در مشکلات به او پناه بیاورند.
من برای آنکه اشتباه آن آخوند را برای همیشه از ذهن آنان پاک کنم، با خود گفتم: افزون بر منبر و موعظه باید کاری یادگاری نیز در این منطقه انجام داد. تپه بزرگی کنار مسجد بود که مردم بهخاطر آن ناچار شده بودند فضای مسجد را کوچک بگیرند و همچنین برای رفت و آمد ناچار میشدند آن را دور بزنند و راه آنان دور میشد. من به آنان گفتم: «میخواهم به تنهایی این تپه را از اینجا بردارم و اگر کسی به من کمک نکند اشکال ندارد. آن زمان بیل مکانیکی وجود نداشت و باید با بیل و کلنگ کار میکردم. گفتم بیل و کلنگ را آوردند و من از صبح زود تا دل شب کار میکردم. آنها هم کم کم مرا یاری کردند و شبها چراغ روشن میکردم و کمکم سنگهای تپه را خرد میکردیم. آنقدر کار کرده بودم که دستهایم پاره پاره و خونی شده بود. اهالی ده مرا که آنگونه میدیدند، خجالت میکشیدند و کمکم خود نیز دست به کار شدند و زن و مرد، پیر و جوان و حتی بچهها بسیج شدند و پس از دو هفته کار شبانهروزی تپه را برداشتیم. ظهرها با همان لباس کارگری نماز میخواندم و آن را عوض نمیکردم. طلبهای که اهل آن منطقه بود، همان روزها پیش من آمد و گفت: از شما میخواهم که مختصر را به من درس بدهید. گفتم: اشکال ندارد. روی همان خاکها مینشستیم و به او درس میدادم. بعد از هموار کردن تپه گفتم: باید اینجا تالاری بسازیم. پول خوبی از مردم اهالی جمع کردم و تیرآهن و وسایل مورد نیاز را از سیرجان خریدند، ولی چون ماه رمضان به پایان رسید، نتوانستم ساخت تالار را به پایان برسانم و برای درس به قم بازگشتم. بعدها به من گفتند: مردم ده آن تالار را تکمیل کردهاند و بر سر در آن عنوان «تالار نکونام» را زدهاند. البته دیگر آنجا نرفتم. من هیچ وقت جایی را پاتوق نمیکنم و آنچه برای من همیشه مهم و در اولویت بوده، درس و بحثهایم است.
خلاصه، در روستایی که نمیگذاشتند حتی یک روحانی به آنجا پا بگذارد، کار به جایی رسید که من بر پشت جوانان از کمر تا گردنشان آجر میگذاشتم و بعضی وقتها هم به شوخی آنها را هین میکردم و خوششان میآمد؛ آن هم در بیست و چهار ساعت شبانهروز که به نوبت کار میکردند. البته در این کار دستهای من هم جراحت برداشته بود و آنها میگفتند: شما کار نکنید. اما من میگفتم: باید بفهمم کارگری یعنی چه؛ چرا که اگر کمی سست میشدم، نمیشد آنان را برای برداشتن آن تپه تحریک کرد. تپه خیلی بزرگ بود و تنها گفتن این که «تپهای را با بیل و کلنگ برداشتهایم» راحت است؛ اما همین کار تمام زشتکاریهای آن آخوند را برای همیشه تطهیر و آن را از ذهنهای مردم پاک نمود.
در این روستا، گلهای بود که وقف حضرت عباس علیهالسلام بود. برخی از اهالی بدون آنکه پولی بدهند، گوسفندها را میکشتند و در واقع این وقف را از بین میبردند. گفتم: این گله برای وقف است و باید در اختیار من قرار بگیرد و من آن را میفروشم. وقتی آنها را فروختم، پول آن را همانجا هزینه کردم. منبر عتیقهای نیز وجود داشت که وقف روضه بود. روستای آنان بالانشین و پاییننشین داشت و آنان همیشه دعوا داشتند و هر که قوی میشد، این منبر را بهزور میبرد. گفتم: این منبر هم از آنِ دین است و در اختیار من باید باشد و مال من است. من عالمم و وارث انبیا هستم؛ باید آن را به من بدهید. بعد گفتم: من این منبر را به مزایده میگزارم و میفروشم و هر گروهی که گرانتر بخرد، برای اوست. پول آن را نیز همانجا خرج کردم. خلاصه، از این خاطرات بسیار است.
در همین شهر، فردی لات و چاقوکش که گهگاه شراب هم میخورد، مرید سرسخت من شده بود. هرجا میرفتم، او نیز میآمد، ولی از من کناره میگرفت. میگفت: «من آدم بدی هستم و شما خیلی خوب هستید، اگر به شما نزدیک شوم، مردم به شما بدبین میشوند و این کار خوبی نیست.» من اصرار داشتم که او همیشه همراه من باشد؛ چون بدی او به من نمیرسید، بلکه او باعث جلب الواتهای دیگر نیز میشد که در این مجالس شرکت کنند. این شخص آنقدر به من علاقهمند شده بود که میگفت: «حاج آقا، هر کس را که بگویی خط خطی میکنم. روزی گفت: «حاج آقا، دوست دارم بهترین هدیهای که دارم، برای شما بیاورم.» گفتم نباید دست کسی را رد کرد که میخواهد بهترین چیزی را که به ذهن او میرسد، هدیه کند. وقتی هدیه را آورد، تعجب کردم؟ برای او یکی یکی شرابها را نام بردم تا بداند اهمیت هدیه او را میدانم. زمانی که اینها را نام میبردم، شوق او بیشتر میشد؛ به قدری شوق و شعف به او دست داد که مرا بوسید و هیجان تمام وجود او را فرا گرفت. بعد گفتم: شراب، عقل انسان را از بین میبرد و خداوند از آن نهی فرموده است. درست است برخی کسانی که میخواهند خوب چاقو بکشند، به اندازه ته استکان شراب میخورند، اما شراب، عقلِ حسابگر انسان را از فکر باز میدارد؛ پس من نمیخورم، چون این عقل را لازم دارم. این را که گفتم، منقلب شد و به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. او هدیه خود را شکست و تا وقتی که در آن منطقه بودم، لب به شراب نزد و نسبت به کارهای خود تجدیدنظر داشت و توبه کرد.
مدیریت جزیره کیش
پیش از پیروزی انقلاب اسلامی کتابی راجع به انقلاب نوشتهام که در آن جامعهشناسی مردم ایران را آوردهام. تحلیل جامعهشناسی من این بود که یک مملکت نمیتواند دو رئیس داشته باشد و بهطور حتم باید یکی کنار برود. در ایران، هم «سلطنت» و هم «روحانیت» وجود داشت و این دو نمیتوانست با هم حکومت کند و کشور را اداره نماید و بهناچار باید یکی از آنها حذف میشد. از طرفی، سلطنت در خون و اعتقادات این مردم ریشه نداشت، برخلاف روحانیت که مردم به آنان محبت داشتند و هر روحانی با صدها نفر فامیل نسبی یا معنوی بود، از این رو نمیشد روحانیت را ریشهکن کرد و این سلطنت بود که باید حذف میشد؛ چنانکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. من این نظریه را در آن کتاب آوردهام. همچنین در کتاب «روحانیت و رهبری» گفتهام: «روحانیت برای تداوم رهبری خود باید دو اصل را رعایت کند: عدم اختلاف و عدم مادی گرایی. روحانیت تنها با رعایت این دو اصل بیمه میشود. روحانیت اگر اختلاف نکند و به دنبال زخارف مادی نباشد، صلاحیت رهبری و شرایط آن را مییابد». من از همان ابتدای انقلاب اعتقادم این بود که ما نباید به هیچ وجه از مردم کمکهای مالی بگیریم و باید باب کمکهای مالی مردم به دولت یا روحانیت را بست. روحانیت یکپنجم درآمد افزوده مردم (خمس) را در اختیار دارد، از این رو روحانیت است که باید برای مردم کار کند و برای آنان درآمدزایی داشته باشد. روحانیت برای بقای خود و تداوم رهبری خویش باید به این افق نزدیک شود و حقوق و مزایایی از مردم دریافت نکند و خود نیز در پی مادیگرایی و اندوختن ذخیره دنیایی نباشد. من جزیره کیش را بر این پایه مدیریت میکردم و اموالی را که در جزیره کیش بود، میان مردم فقیر منطقه تقسیم کردم و به نام آنان سند میزدم تا در هیچ دورهای کسی نتواند نسبت به آن ادعایی داشته باشد. من بیش از یک ماه رمضان و گه گاه در تعطیلات حوزه در آنجا بودم. زمانی بود که حوزهها تعطیل بود. من هرجا میرفتم، به جهت درسهایی که در قم داشتم در آنجا خیلی نمیماندم و کارها را بهسرعت به سامان میرساندم و نیازی نبود بیشتر بمانم. همیشه ضروریترین و مهمترین کارها را انجام میدادم و پس از سامان دادن اموری که لازم بود، به قم باز میگشتم. در جزیره کیش که بودم میتوانستم در آن زمان به صورت میلیاردی فقط پول خشک بردارم. گاهی شوخی میکنم و میگویم: «بعضی اشخاص که هوششان بیشتر از ما بود، خود را بستند!» آن موقع باورم نمیشد که بعدها چه خواهد شد. وقتی خواستم از جزیره کیش برگردم، تنها یک ساک با خود داشتم که لباسهایم در آن بود. گفتم: «در این ساک را باز بگذارید.» گفتند: «حاج آقا! همه شما را میشناسند.» گفتم: «این حرفها نیست! ممکن است فردا بگویند: او ساک خود را پر از طلا کرد و از اینجا رفت. همه باید ببینند که جز لباس و کتاب چیزی با من نیست».
اداره این جزیره در همین مدت کم، آن را سامان داد بدون آنکه کسی بتواند در آن مداخلهای داشته باشد. من چهل افسر از ارتش انتخاب و در یک خانه افسری مستقر کردم تا به عنوان گروه ضربت نزدم باشند. در آنجا دزدیهایی میشد و آن منطقه مردم فقیری نیز داشت. پس از ضبط اموال، در نماز جمعه به مردم گفتم: «هر کس که فقیر و نیازمند است و به چیزی نیاز دارد، مراجعه کند و از ما بگیرد ولی اگر دانستم کسی دزدی میکند، بر او حد جاری میسازم». فرمانده پایگاه، نزدیک مقرّ ما منزل داشت. وی بچهای یازده ساله داشت که با ما رفیق شده بود. میگفت: «حاج آقا! بابای من تا وقتی که شما به خانه بروید، در منطقه با خودرو گشت میهد. ما دو تا خودرو داریم: یکی پیکان است و دیگری ماشینی مدل بالا و از وقتی شما آمدهاید، بابایم پیکان سوار میشود؛ چون میبیند شما سوار فیات میشوید.» چهل نفری که با من بودند، شبانهروز به صورت پیوسته کار میکردند. به آنان میگفتم شبها برای آبتنی به دریا برویم؛ چون تا ما بیرون بودیم فرمانده در منطقه حضور داشت و این موجب احساس امنیت میشد. من در آنجا نماز جمعه نیز میخواندم. اهل سنت هم نماز جمعه داشتند و من آنها را بدون پیشامد کوچکترین درگیری مدیریت میکردم.
کسی در آن مدت نمیتوانست کمترین چیزی از این جزیره خارج کند و تمامی این منطقه در دست ما بود. برای نمونه، آقای میناچی، وزیر و خواهرزاده آقای بازرگان، روزی به کیش آمد، گفتند: او میخواهد پیش شما بیاید. چون مشکلاتی داشت، گفتم: او را تا روز بعد راه ندهند. فردای آن روز وقتی آمد با اعتراض گفت: «شما دولت در دولت درست کردهاید!» گفتم: «نه؛ در این کشور فقط یک دولت هست، و ما آقای بازرگان را نمیشناسیم!» او از طرف بازرگان حکمی آورده بود که بعضی از اموال آنجا ـ از جمله شماری خودرو را از آنجا ببرد، و یک کشتی هم برای بردن اموال و خودروها در بندر عباس مستقر داشت، گفت: «این امضای آقای بازرگان است و باید آن را اجرا کنید!» گفتم: «اگر شما یک سیب زمینی را نصف کنید و روی این کاغذ بزنید، امضای آقای بازرگان میشود! مگر نشنیدهای که آخوندها دست بده ندارند؟ من با این کاغذ یک کشتی امکانات و خودرو به تو بدهم تا ببری؟! بنده خدا! چهقدر سادهای!» گفت: «من چهکار کنم؟» گفتم: «برو پیش داییات و بگو این شیخ چیزی به من نداده است.»
زمان طاغوت در آنجا با پول و امکانات مردم فقیر و بدبخت کاخهایی درست کرده بودند که از تمام آنها مواظبت میکردیم. بعضی از آنها را بنا بر مصلحت واقعی به مردم فقیر واگذار کردیم و حتی به نامشان سند زدیم؛ بهگونهای که دیگر کسی نتواند پس از آن در هیچ دادگاهی ادعایی بر خلاف آن داشته باشد. هرچه کولرگازی، یخچال و وسایلی مانند آن بود، به مردم دادیم و در آن منطقه دیگر از دزدی خبری نبود و گزارشی از دزدی نمیرسید.
یک روز در حال گشت با نیروها به انباری در بیرون منطقه رسیدیم. بچههای ما کسی را که وانتی برای دزدی آورده بود دیدند. او خیلی ترسیده بود. به بچهها گفتم: به او کاری نداشته باشید. و به او گفتم: بابا! ما دنبال تو میگشتیم که نیاز داری. کدام یخچال را میخواستی ببری؟ ما همان را به تو میدهیم. دستت درد نکند که وانت آوردی! سپس خودم با بچهها کمک کردیم و یک کولر و یک یخچال به او دادیم و گفتم: آنها را ببر. بچههایی که او را گرفته بودند، شوکه شده بودند. خلاصه، در جزیره کیش با اقتدار عمل میکردم.
روزی سربازی پیش من آمد و از یکی از افسران شکایت کرد و گفت: فلان افسر به من دشنام داده و به صورتم سیلی زده است. گفتم: «دشنام را گذشت کن، ولی میتوانی در حضور سربازان و در مراسم صبحگاهی به او سیلی بزنی. سرباز انقلاب کتکخور نیست. اگر جوانهای ما کتک بخورند، ما نمیتوانیم کشور را اداره کنیم.» خانم آن افسر آمد و التماس میکرد که او را ببخشید. گفتم: حکم همین است. گفت: دستکم اجازه بدهید او را در مسجد و جلو شما بزند؛ نه در حضور سربازها. گفتم: باشد، به مسجد بیاید. آن افسر آمد و گفت: اشتباه کردم! گفتم: مگر نمیدانی انقلاب شده و دوره کتک و فحش تمام شده است؟! بعد به آن سرباز گفتم: حالا میتوانی به او سیلی بزنی، ولی وقتی به او نزدیک شدی، او را ببوس. آن سرباز هم دستش را بالا آورد، اما بهجای آنکه افسر را بزند، او را در آغوش گرفت و بوسید. گفتم: «ما نمیخواهیم کسی را بزنیم. این افسران فرماندههای ما هستند و ما نباید آنان را خرد کنیم. سرمایههای مردم برای آنان هزینه شده تا به اینجا رسیدهاند. آنها سرمایه مردم ما هستند.» آن افسر با جمعیت حاضر در آنجا گریه میکرد و او نیز سرباز را در بغل گرفت و بوسید.
من آنجا مسوولیت همه کارها را در دست داشتم و با اقتدار تمام عمل میکردم. برخی از همافران شوخی میکردند و میگفتند: «اینجا کمتر از دُبی نیست؛ ما نیز ادعای استقلال کنیم! اینجا برای خودش کشوری است.»
من بر اساس اعتقادات خود (فقه حکمتگرا) عمل میکردم و نتیجه نیز میداد. امنیت آنجا بیش از معیارهای استاندارد شده بود. زمینه اجرای حقوق را فراهم کرده بودم و نخست فقر را از مردم آنجا برداشتم و اینگونه نبود که بر گرده مردم فقیر و مستضعف بکوبم. در اجرای حدود هماکنون نیز همین اعتقاد را دارم و بسیاری از حدودی را که امروزه اجرا میشود، قبول ندارم. طرحهایی نیز برای اداره کشور دارم که آن را در چنین جاهایی تست میکردم و جواب آن نیز مثبت بود. من مدتی در بندر امام و نیز ماهشهر بودم و در این دو منطقه هم همینگونه عمل میکردم که نمیخواهم سخن به درازا کشیده شود.
در آنجا یک بار به من سوء قصد شد، ولی بهطور کلی امنیت را به بهترین شکل برقرار میکردیم. حق را اجرا میکردم و نمیگذاشتم حق فروگذار شود. سوء قصد در شب نوزدهم ماه رمضان واقع شد. مردم در مسجد احیا داشتند که من به یکی از افسران گفتم: بیا امشب به بیابان برویم و کمی تنها باشیم. ما از شهر دور شده بودیم که به ما حمله شد. نزدیک یکی از کاخهای شاه بودیم. منطقهای تاریک که هیچکس دیگری را نمیدید. آنان مرتب میگفتند: تسلیم شوید! ما هر دو مسلح بودیم. به افسر همراهم گفتم: باید اینها را بگیریم! کمی نشستیم تا صدایی از ما به آنان نرسد. در همین فرصت با او شوخی میکردم تا نترسد و میگفتم: کارت تمام است؛ تو یک شب زودتر از امیر مومنان علیهالسلام به شهادت میرسی. او خیلی ناراحت بود و میگفت: من تازه خانمم را عقد کردهام! گفتم: بیخیال باش و میخندیدم، اما او گریه میکرد. خلاصه طوری خود را به آنها رساندیم و هر دوی آنها را گرفتیم. آنان ضد انقلاب و وابسته به گروهی نبودند و تنها یک فرد مهمی آن دو را فرستاده بود. از آنان پرسیدم: شما را چه کسی فرستاده است؟ شما این کاره نیستید. گفتند: ما بیچارهایم و قول دادند که با ما همکاری نموده و افراد اصلی را معرفی کنند. به آنان گفتم: صدای این ماجرا را درنیاورید و از آن در جایی چیزی نگویید. شما شوخی کردهاید و خواستهاید ببینید ما چگونه عمل میکنیم. بعد آنان را رها کردم. افسر همراه من گفت: حاج آقا! باید آنان را اعدام کرد؛ چون مسلحند و ماشین ارتش را برای اقدامشان در اختیار دارند. گفتم: نگران نباش؛ درست میشود. آنان همان شب به مسجد آمدند و ما آنان را در مسجد دیدیم. به آن افسر گفتم: باید اینطور عمل کرد تا بهخوبی جواب بدهد؛ نه اینکه آدمها را با اعدام نفله کرد.
من نه میگذاشتم آدمی نفله شود و نه در جایی کمترین امکانات بیتالمال بیهوده مصرف شود یا از آن استفاده شخصی گردد. کیش بازاری به نام «بازار فرانسویها» داشت که سرتاسر و حتی کف آن بلور و شیشه بود و امکانات بسیاری در آن بود. روزی رفتیم تا آن بازار را کنترل کنیم که چیزی جابهجا نشود. داشتیم درهای آن را میبستیم که یکی از بچههای ما که آدم خوبی هم بود، قیچی سر شکستهای را از مغازهای برداشت و در جیب خود گذاشت. گفتم: این قیچی را برای چه برداشتی؟ گفت: برای اینکه من و بچهها ریش خود را با آن مرتب کنیم. گفتم: من یک قیچی نو برایت میخرم. آن را زمین بگذار. او خیلی منکسر شد. گفتم: از حرف من ناراحت شدی؟ گفت: «نه، حاج آقا! من شنیده بودم حضرت امیر مومنان علیهالسلام چراغ بیت المال را خاموش میکرد، ولی باورم نمیشد، اما این حرکت شما را که دیدم، باورم شد این جریان راست است. شما که این همه امکانات اینجا را بهراحتی به مردم دادید، چهطور از یک قیچی شکسته نگذشتید و مواظب آن بودید؟!»
در این جزیره دهها دستگاه تلویزیون بزرگ بود که بعضی از آن سه متر عرض و چهار متر طول داشت. در واقع به صورت سینمای خانگی بودند و مانند آنها در جایی دیده نمیشد. دهها نوع تلویزیون کوچک و بزرگ دیگر هم در آنجا بود. قمارخانه شاه نیز در آنجا بود که فضایی بسیار بزرگ داشت و دیوارهای آن بیرنگ و بلورین بود و دیده نمیشد برای آنکه به دیوار برخورد نداشته باشی، باید دست را جلوی خود میگرفتی تا به دیوار نخوری. در آنجا پیراهنهایی بود که دو متر و نیم قد داشت و باید چند نفر آن را میگرفتند تا بشود با آن راه رفت. این پیراهنها مخصوص رقص بود و هنگام رقص باز میشد و اندازه میگردید. منظور این که در آنجا چنین امکاناتی وجود داشت. ما اول انقلاب در خانه تلویزیون نداشتیم. یکی از همافران گفت: یکی از این تلویزیونها را ببرید. اما من این کار را نکردم. یکی از بچهها به من گفت: اگر ما چهار سال در این جزیره خدمت کنیم، میتوانیم یک تلویزیون به صورت قانونی از اینجا ببریم و من میخواهم حق خود را به شما بدهم. گفتم: اگر میخواهی از حق خود بدهی، اشکال ندارد، ولی نه حالا که من هنوز در اینجا مسوولیت دارم، بلکه باید بگذاری برای زمانی که من از اینجا بروم، آن وقت اگر خواستی خودت آن را به قم بیاور و خودت هم آن را وصل کن. بعد از مدتی وی تلویزیون را آورد و نصب کرد، اما چون بُرد آن مخصوص کیش بود، در قم تصویر آن رنگی نبود و تصویر را سیاه و سفید نشان میداد؛ تنها همین تلویزیون از آن جزیره به ما هدیه شد.
بچه که بودم، نمیدانستم پول چیست. گاه خطاب به خداوند میگفتم: «خدایا، اگر خزینه لاریب خود را به من بدهی، من ته آن را در میآورم و آن را خرج میکنم. البته روی حساب و کتاب خاصی هزینه میکنم.»
در جزیره کیش به سنیها میگفتم: «ما برادریم» و به آنان بیشتر حرمت میگذاشتم. روز عید فطر من به مسجد اهل سنت رفتم و در آنجا صحبت کردم و نماز خواندم و پس از آن به مسجد شیعهها رفتم. اهل سنت امام جمعهای داشتند که میگفت: «ما ماشین میخواهیم.» من هم به آنان خودرو و هر چیز دیگری که نیاز داشتند، دادم. من به عالمی شیعه در آنجا گفتم: «شما چه میخواهید؟» گفت: «الحمدللّه، ما به برکت مرتضی علی علیهالسلام غنی هستیم و چیزی نمیخواهیم.» عالمان شیعی اینگونه هستند و دین ما دین اصالت است و شیعه هیچ گاه تکدی نمیکند. روز عید فطر با دستهای از بچهها به خانه این عالم رفتیم. دیدم عجب! او در خانه خرابهای بر روی حصیر زندگی میکند و اینگونه اظهار بینیازی میکند. من با همان افسران و همافران رفته بودم و آنها او را که دیدند، زار زار گریه میکردند. به آنان گفتم: «شیعه به این میگویند و شیعه یعنی این!» ما حاضر بودیم با عشق، هر چه این عالم بخواهد، به او بدهیم، ولی به عالمان اهل سنت که وضع خوبی داشتند کمک میکردیم. اما او خود را به لطف مرتضی علی علیهالسلام غنی میدانست. همچنین متوجه شدیم که این عالم شیعی زندگی خود را با خرمافروشی اداره میکند. به آن همافران گفتم: «ببینید علمای شیعه و بچههای امیر مومنان علیهالسلام غنی زندگی میکنند و تکدی نمیکنند و هیچ وقت و در هیچ شرایطی به طرف کسی دست دراز نمینمایند.» آنان گویی به معراج رفتند و اگر هزار بار به کعبه میرفتند، اینقدر در آنها اثر نمیکرد و اگر شهادت نصیب آنان میشد، این همه به ایمانشان افزوده نمیشد. من از دیدن این عالم و طبع غنی و بلند و بینیاز وی خوشحال شدم و لذت بردم و بارها گفتم: «شیعه یعنی این!» از این موارد اگر بخواهم بگویم، نمونهها بسیار است.
مدیریت بندر امام خمینی
اوایل انقلاب، کمونیستها در بندر آقاي خميني به صورت گسترده تبلیغ میکردند و فضای فرهنگی آن را مسموم کرده بودند. امام جمعه آنجا با خانمش پیش ما آمدند و از ما خواستند به آنان کمک کنیم. او میگفت: «افرادی مسلح از دیوار ما بالا آمدند و گفتند از اینجا بروید وگرنه شما را مثل… میکشیم!» گفتم: من به آنجا میآیم. ماه رمضان بود که به این بندر رفتم و در کمتر از پنج روز اختیار تمام شهر را در دست گرفتم. به بیش از پانصد نفر از جوانان گفتم که صبحها در شهر پیادهروی داشته باشند و ضمن ورزش صبحگاهی «اللّه اکبر» بگویند. این بندر را به صورت شهری انقلابی و زنده در آوردم و کمونیستها دیگر در آنجا توطئهای نداشتند. با آنان بحث نیز میکردم تا سستی عقاید خود را دریابند.
کمونیستها در این شهر مکتب و بحثهای عقیدتی خود را تبلیغ میکردند. من آنان را به مسجد شهر ـ که فضای بزرگی داشت ـ فرا خواندم و کاپیتال مارکس را به آنها درس میدادم. من شانزده جلسه از این کتاب سخن گفتم و گفتههای آن را نقد میکردم. در روز هفدهم این بحث را که: «مستحب است چوبی زیر بغل مرده گذاشته شود» طرح و حکمتهای آن را بیان نمودم و گفتم: «من قاعدهای کلی از دین به شما میدهم و آن این که: هر حکمی که با آن نتوان حقانیت دین اسلام را ثابت نمود، در صورت کامل بودن علم و تعقل و تحقیق ما، آن حکم به حتم پیرایه است. هر قانون و حکم دینی که چنین توانی نداشته باشد، اسلامی نیست.» حتی احکام استحبابی؛ مانند: «گذاشتن چوب زیر بغل مرده» اینگونه است و من آن روز حقانیت دین را با همین حکم به اثبات رساندم.
یکی از آنان در ابتدا برای من نامهای نوشت و در آن آورده بود: «امیدوارم شما برای پول یا به خاطر خودتان اینجا نیامده باشید» و نصایحی را در آن نامه آورده بود که چند صفحه میشد. من تمام نامه او را بالای منبر خواندم و گفتم: «الهی شکر که کسی پیدا شد و این صفا را داشت که ما را نصیحت کند. دست شما درد نکند! من دست شما را میبوسم! من از این کار لذت میبرم.» نویسنده نامه روز دیگر آمد و خود را معرفی کرد. گفت: «ما زن و شوهری مسلمان بودیم.» گفتم: «چرا کمونیست شدید؟» گفت: اوّل انقلاب همه به مردم مستضعف کمک میکردند، و ما ـ که هر دو پزشک بودیم ـ مقداری پول و دارو فراهم کردیم تا با هم به روستایی بسیار دورافتاده که رفت و آمدی به آنجا نمیشد، کمک کنیم. ما کار خود را عبادت میدانستیم و در برابر آن پولی نمیگرفتیم، اما آنان داروها را گرفتند و ما را کتک زدند و گفتند: اینها چون رایگان کار میکنند، کمونیست هستند. ما هم گفتیم: اگر کمونیستها پول نمیگیرند و اینگونه خدمت میکنند، پس مکتب خوبی دارند. بعد از آن کمونیست شدیم و با خود گفتیم: اگر مسلمانها کار مجانی و رایگان نمیکنند، کمونیستها میکنند، پس کمونیستها حق میباشند و ما کمونیستها این طوری هستیم. آنان بحثهای کاپیتال و برخوردهای گوناگون ما را که دیدند و شنیدند، دوباره به دین بازگشتند.
در بندر آقاي خمینی امکانات بسیاری بود و مهمترین بندر به شمار میرفت. گزارش میشد که دزدیهای بسیاری در آنجا اتفاق میافتد. من ماه رمضان که در تابستان و فصل گرما بود و حوزه نیز تعطیل بود به آنجا رفتم. گفتند: کارگران اینجا روزه نمیگیرند. گفتم: شما دخالت نکنید که آنها روزه نمیگیرند. اگر شما هم گونیهای سنگین آنان را در این هوای گرم بر میداشتید، نمیتوانستید روزه بگیرید. آن موقع بندر آقاي خميني با کمبود برق و در نتیجه یخ مواجه بود. قطعی برق در آن بندر زیاد بود. در نماز جمعه گفتم: شما مردم در شهر هم برق دارید و هم یخ و کارگران در بندر نه برق دارند و نه یخ و باید این دو را توزیع کرد که: برق برای شما باشد و یخها را باید برای کارگران به بندر برد. با رضایت مردم، تمام کارگران خوشحال شدند. یک روز وارد بندر شدم و تمام کارگران را جمع کردم و گفتم: این بندر مال شماست و هر کس را که دیدید دزدی میکند، او را بگیرید و به مسجد بیاورید تا بر او حد جاری کنیم؛ خواه رئیس باشد یا مرئوس. پس از آن دزدی تمام شد و چند هزار بازرس کارگر، این مشکل را در آن بندر برطرف کردند.
گاهی کارگران برای استراحت زیر خودروهای پارک شده رئیسان و کارفرمایان میرفتند تا در سایه آن بخوابند. من میگفتم: هیچ رانندهای حق ندارد خودرو خود را بدون اعلام آتش کند و راه بیفتد. باید ابتدا از کارگرانی که در سایه آن استراحت میکنند، با احترام اجازه بگیرد. به کارگران هم گفتم: اگر کسی بدون اجازه ماشین خود را روشن کرد، بلند نشوید تا منت شما را بکشند.» بدیهی بود که دیگر رانندهای هرچند رئیس یا کارفما باشد جرات نمیکرد چنین کاری کند. کارگرها وقتی دین را اینگونه میدیدند، به شعف میآمدند. آری، روحانیت اینگونه میتواند کارآمد باشد. اگر طرحها و برنامههایی که برخی از مجریان انقلاب داشتند، با دقت قبلی و با عرضه بر احکام دینی ارایه میشد و در مورد مشکلات اجرایی آن فکر میگردید، انقلاب بیش از این جواب میداد و آثار و برکات بیشتری داشت.
یک بار گزارش دادند یکی از افراد متنفذ شهر شبانه به خانه یکی از کارگرها رفته، و مشکل حیثیتی پیش آورده است. گفتم: باید تنبیه شود. بعضی از مسوولان استان از او حمایت میکردند و واسطه شدند تا این کار انجام نشود. گفتم: این حرفها نیست! این فرد برای کارگری که بهسختی کار میکند و گونی میکشد، مشکل درست کرده است و شما حق هیچ دفاعی از او را ندارید. او از شاخدارهای شهر است و اگر تنبیه شود، شهر نیز امنیت مییابد. مردم برای اجرای تنبیه او در مسجد جمع شدند و او را روی تختی گذاشتند. به آن کارگر گفتم: وقتی او را برای اجرای تنبیه خواباندند، تو واسطه بشو و بگو از او درگذرید و او را ببخشید؛ چرا که نمیخواستم او را شلاق بزنند و تنها بر آن بودم که آنان به قوانین و احکام شرعی احترام بگذارند و بدانند که این کشور صاحب دارد و باید حرمت مردم آن را پاس داشت. البته، با آنکه هنوز ابتدای انقلاب بود و بحث اجرای حدود مطرح نبود، ما این کار را کردیم و در اصل با این کار میخواستم امنیت و پایبندی به احکام شرع در آن شهر حاکم شود. آن فرد پشت بلندگو استغفار میکرد و با التماس میخواست که تنبیه نشود. او را خواباندند و به آن کارگر گفتم: خودت به او شلاق بزن. او شلاق را برداشت، اما گفت: من او را میبخشم. آن فرد نیز بلند شد و زار زار گریه میکرد. با این کار امنیت به شهر بازگشت. چون مردم دانستند اگر با فردی مسوول، مهم و متنفذ اینگونه برخورد میشود، دیگران نیز در صورت تخلف تنبیه میشوند.
فشارها و مانع تراشی های جریان آقای منتظری
مسالهای که از همان نخست و پیش از انقلاب در قم و در طی جریان انقلاب همواره مزاحم من بود و مرا بسیار آزار میداد و خیلی اذیت هم شدم، مساله آقای منتظری بود. من پیش از پیروزی انقلاب هم با خط فکری آقای منتظری مخالف بودم و مخالفت خود را به صورت علنی اظهار میکردم و در واقع برای او قداره را از رو بسته بودم. من نه به علم و مرجعیت او اعتقادی داشتم و نه به خط و مشی وی و او را که در ولایت، همچون وهابیت در اهلسنت میمانست، برای انقلاب مضر میدانستم. به مرحوم ربانی شیرازی میگفتم: «اینها برون مرزی و وابسته به قذافی و کاسترو هستند و برون مرزی هم شناخته میشوند؛ در حالی که مرجعیت شیعه باید داخلی و وطنی باشد. مرجعیت شیعه اگر به سیاستهای برون کشوری بیفتد، قابل کنترل نیست.» البته، در انقلابی بودن وی بحثی نداشتم. برخی از طرفداران او گاهی با دستمال آدم خفه میکردند. از این رو، با آنها خیلی مشکل داشتم و حتی پس از انقلاب نیز تغییری در من صورت نگرفت. آنان بعد از پیروزی انقلاب با ما درگیر شدند و شیشههای منزل ما را میشکستند. من به آنها میگفتم: «این شیشهها برای آقا امام زمان است و شما آنها را میشکنید. من دوباره شیشه میاندازم، اما اگر جگر دارید از دیوار پایین بیایید تا رودههایتان را روی زمین بریزم!» آنها میدانستند من در این کار توانمند هستم، آنان بعضی از آقایان را اذیت میکردند، اما جرات نداشتند طرف من بیایند؛ چون میدانستند من همیشه مسلح هستم و در زمینه دفاع شخصی مشکلی ندارم. آنان میدانستند حتی اگر مسلح هم باشند، حریف من نمیشوند. من باشگاهی بودم و دفاع شخصی را بهخوبی میدانستم. آموزشهای نظامی هم دیده بودم و انواع سلاح و ویژگیهای آنها را میشناختم. از طرفی ترس نیز نداشتم و چیزی به نام ترس نمیشناختم. آنها پیش خود میگفتند: اگر لازم شود، این آقا مانند ما عمل میکند و مشکل آفرین است.
یادم میآید آنان در زمان انقلاب و هنگامی که اقتدار داشتند آخر شبی بود که زنگ زدند و گفتند تو را میکشیم! ساعت یک نیمه شب بود. گفتم من به امامزاده «شاه محمد قاسم» میآیم تا اگر میتوانید، مرا آنجا بکشید. آن زمان ما در «یخچال قاضی» نزدیک منزل آقاي خميني منزل داشتیم و قبرستان «شاه محمد قاسم» خرابهای بود و در و دیوار نداشت. همان ساعت به آنجا رفتم و روی قبری برای صاحب آن نماز خواندم. ساعتی مشغول نماز بودم. بعد نشستم و با خود گفتم: چه کسی میخواهد مرا بکشد؛ بدون آنکه ذرهای ترس در وجودم باشد. البته، مسلح رفته بودم و اگر آنان زیاد هم بودند، همه آنان را میزدم. پس از یک ساعت که خبری نشد، به خانه رفتم. از خانواده پرسیدم: کسی زنگ نزد؟ گفتند: نه. چند دقیقه بعد تلفن زنگ زد و دوباره مرا تهدید کردند. به آنان گفتم: «شما این کاره نیستید! مگر اینکه بروید و کسی دیگر را بیاورید. من میتوانم شما را بکشم، ولی شما نمیتوانید. من ریختن خون شما و هر کسی را که دست روی من بلند کند، حلال میدانم». البته، من با کسی مشکل شخصی نداشتم. از این رو بعد از اینکه وی از قائممقامی عزل شد و به حاشیه رفت، برخی به من گفتند حالا نوبت شماست که ضعفها و بدیهای وی را بگویید. به آنان گفتم: «من با کسی مشکل شخصی ندارم.» من میگفتم: «وی برای انقلاب مضر است و صلاحیت رهبری را ندارد و حالا نیز همه همان را میگویند. دیگر برای چه از ایشان حرف بزنم؟» به یکی از آقایان گفتم: اگر من آقای منتظری را میدیدم، به او میگفتم: اگر میگویند ما شما را برای رهبری لازم نداریم؛ تو هم برو بنشین نمازت را بخوان و اگر برای خداست، برو و خودت را درگیر نکن.
مشکل اصلی من با آقای منتظری در باب ولایت بود. مشکلات ایشان در این مورد در کتابهایش نیز منعکس شده است. همچنین وی به بیگانگانی چون قذافی، کاسترو و عرفات وابستگی نشان میداد و من معتقد بودم مرجعیت شیعه نباید برون مرزی گردد. افزون بر این، افکار وی به هیچ روی با اندیشههای آقاي خميني هماهنگ نبود. همان زمان بعضی از ولایتیها گفتههایی از وی را جمعآوری کرده و کنار سخنان آقاي خميني قرار داده بودند تا تناقض این دو نظرگاه را بنمایانند. وی هم در اصول و هم در فروع با ایشان تفاوت دیدگاه دارد. شما اگر افکار آقاي خميني را با عقاید آقای گلپایگانی یا آقاسیداحمد خوانساری مقایسه کنید، میبینید تفاوت چندانی ندارند. همه آنان بر یک اعتقاد استوارند و تفاوتشان در خط مشی اجتماعی و سیاسی و میزان شجاعت است. این بزرگواران بر دینی واحدند و خلف صالحی هستند که از این جهت و در اعتقادات هیچ تفاوتی با پیشینیان و عالمان گذشته خود ندارند، اما من در مورد اعتقادات و نیز علم و دانش آقای منتظری مشکل داشتم.
در دوران جنگ، یکی از طلاب طرفدار آقای منتظری با من در فاو بود. داخل قایقی بودیم و عراق همه ارتش و تجهیزات خود را روی فاو متمرکز کرده بود تا آن را بازپس بگیرد. گاهی افزون بر توپ و خمپاره، با هواپیما تیرآهن و کیسههای گچ نیز روی سر رزمندگان میریخت. من در قایق نشسته بودم و عمامه هم بر سر داشتم. فرمانده آنجا و چند رزمنده دیگر میگفتند: حاج آقا! خطرناک است عمامه را بردارید. گفتم: «شما تا در قایق هستید، ایمنی دارید و محال است آسیب ببینید.» گفتند: حاج آقا میزنند! گفتم: «خیالتان راحت باشد!» آنان میگفتند: عمامه خود را بردارید. گفتم: «من یک در میلیارد خطری را احتمال نمیدهم؛ چون میدانم کجا باید بمیرم و چون من نمیمیرم، برای شما هم خطری نیست و هیچ نترسید!»
همانجا طلبهای که خیلی طرفدار آقای منتظری بود از روی عشق و علاقه گفت: «من به شما خیلی ارادت دارم، ولی وقتی به آقای منتظری اشکال میکنید، ناراحت و اذیت میشوم.» من در همان قایق که روی آبهای فاو و در میان خطر بودیم، به او گفتم: «خدا شاهد است من با کسی مشکل شخصی ندارم! من با آقای منتظری هیچ رابطه استاد و شاگردی یا هممباحثهای نداشتهام تا با ایشان مشکل شخصی داشته باشم. حتی حاضرم درباره علم و شخصیت ایشان مطالبی را بنویسم و شما آن را به ایشان بدهید تا ببینید آیا خود وی آن را قبول دارد یا نه؛ چون او فرد بیانصافی نیست. ایشان فلسفه را بهدرستی نخوانده و فلسفه را در حد منظومه هم به درستی نمیداند و سطحی است و عرفان نمیداند و فقه را نیز تنها مدتی شاگرد آقای بروجردی و آقاي خميني بوده بدون آن که به اجتهاد رسد و باقی عمر را درگیر مسایل انقلاب و در زندان و شکنجه و اذیت بوده، اما سواد، به این امور ارتباطی ندارد.»
خلاصه، من بر این باور بودم که مرجعیت شیعه باید نسبت به اعتقادات شیعی و امر ولایت اهتمام کامل داشته باشد. مرجعیت منبر و نماز جماعت نیست، بلکه رکن دین است و ایشان نسبت به مسایل ولایی مشکل داشت.
با آقای منتظری که زمان زیادی میداندار مسایل انقلاب بود و امکانات بسیاری در اختیار داشت، چنین مشکلاتی داشتم. اعتقاد من این است که رهبری یا مرجعیت باید درون مرزی باشد و مسوولیت سپردن به آخوند برون مرزی برای کشور خطرناک است و دیگر قابل کنترل نیست.
مخالفت با ریاستجمهوری بنیصدر
من به کسانی که بنی صدر را مطرح و بزرگ کردند، همان زمان میگفتم: «در اشتباه هستید و او برای مدیریت یک مدرسه خوب است؛ نه یک کشور.» روز انتخابات، من بیرون از قم بودم و شناسنامهام را به عمد همراه نبردم، در آنجا برخی از اهل علم پرسیدند: به چه کسی رای بدهیم؟ گفتم: هر کس یک رای دارد و به هر که میخواهید، رای بدهید. گفتند: علمای قم گفتهاند: به بنی صدر رای بدهیم. گفتم: برای خود چیزی گفتهاند. شما خودتان باید تشخیص بدهید. پرسیدند: شما به چه کسی رای میدهید؟ پاسخ دادم: «من شناسنامهام را به همراه نیاوردهام و خلاف قانون است که رای بدهم. در ضمن، بنی صدر برای ریاست جمهوری دوام و کشش ندارد.»
در آن زمان برخی از آقایان بودند که بنیصدر را بزرگ کردند و بعد هم چوب آن را خوردند. برخی ایشان را به تلویزیون آوردند و مباحثه او با زهرایی را پخش کردند و اشتباه هم کردند. من به بازرگان هم اعتقادی نداشتم. بازرگان اگرچه آدم مومنی بود، سیاست منهای آخوند را دنبال میکرد. شما تاریخ را بررسی کنید. بسیاری از منافقان از شاگردان مسجد هدایت و حسینیه ارشاد و آقای مرحوم طالقانی و ایشان بودند. کتابهای ایشان به آنان خط فکری میداد.
انس با شهید ربانی شیرازی
مرحوم ربانی شیرازی بسیار متعهد انقلاب بود و چپی هم نبود. من با او همراه و مانوس بودم. وی به همان اسلام سنتی ـ که سلف صالح اولیا و علما آن را باور داشتند ـ بهراستی متعبد بود و بنده ایشان را هم از نظر اعتقادات و هم از جهت اعمال و اخلاق قبول داشتم.
روزی برخی از حامیان دکتر از دانشگاه آمده بودند و به مرحوم علامه اشکال میکردند که چرا با دکتر مخالفت کرده است. یکی از آقایان ـ که نمیخواهم نام ایشان را ببرم ـ گفت: «حالا علامه یک تخم دوزردهای کرده، شما آن را کش ندهید.» مرحوم ربانی شیرازی، ربانی املشی و شماری دیگر از آقایان در آن مجلس بودند. من به آن آقا خیلی تند شدم و گفتم: «این چه حرفی است که شما به اینها میگویید!» بعد به آن آقایان دانشگاهی گفتم: «شما علامه را ایدئولوگ میدانید یا نه؟ اگر میدانید، نباید چنین حرفی بزنید و اگر ایشان را رهبر فکری جامعه نمیدانید، بیخود کردید که گفتهاید دانشگاهیان کتابهای ایشان را بخوانند.» مرحوم آقای ربانی شیرازی بعد از آن گفت: «دست شما درد نکند! ما نمیدانستیم چه برخوردی بکنیم که هم مرحوم علامه کوچک نشود و هم آنها تبرئه نشوند.»
مرحوم ربانی شیرازی که بر اوضاع انقلاب مسلط بود و استوانهای به شمار میرفت، پولهای زیادی در اختیار داشت که آن را برای انقلاب هزینه میکرد. در آن زمانها وضع شخصی من خوب بود. تنها یک بار مرحوم ربانی شیرازی پول زیادی را به من داد و گفت: «این را برای هزینه شخصی خودت بردار.» من آن را برنداشتم و وی اصرار میکرد. گفتم: «نه، شما خودتان مصرف کنید.» چون زیاد اصرار کرد گفتم: «به جان آقای خمینی نمیگیرم!» و او دیگر حرفی نزد و پولها را برداشت.
نگارش کتاب قطور خاطرات سیاسی
من از کودکی تمام خطوط و احزاب سیاسی را به خوبی میشناختم. جزوهای در رابطه با افراد و گروههای سیاسی و کارهایی که کردهاند، نوشتهام. در این کتاب، شخصیت انقلابی افرادی را که در انقلاب، قدرت یا مسوولیت داشتند، بیان کردهام. البته، به فکر چاپ و نشر آن نیستم. این کتاب قطور را نوشتهام تا به عنوان سندی باقی بماند و مردم افرادی را که در این انقلاب، اشتباهاتی داشتهاند، بشناسند و اشتباهات آنان به نام دین و روحانیت تمام نشود. در واقع هدف من در این جزوه این بوده که کارهای اشتباه افراد ـ هرچند روحانی باشند ـ به نام حکومت اسلامی و دین مبین اسلام تمام نشود. البته، این کتاب غیر از کتابی است که با عنوان «حکومت اسلامی و مردم» نوشتهام. من در طول مبارزات انقلابی و نیز بعد از پیروزی انقلاب، همیشه به صورت منفرد و مستقل عمل میکردم و در هیچ دورهای عضو هیچ خط و حزبی نبودهام و تنهایی امروز من نیز به همین دلیل است.
اگر من با آقای بنی صدر، بازرگان یا آقای منتظری مخالف بودهام، بدین جهت بوده که آنان را خوب میشناختم و شناخت من از آنان از دور نبوده است. من سه سال پیش از برکناری آقای منتظری از قائممقامی، قطع داشتم که کار ایشان تمام میشود و منتظر این امر بودم. البته، مرگ وی را نیز احتمال میدادم. از آرامش بخشترین لحظات عمرم برکناری وی از قائممقامی بود. البته، به خاطر انقلاب و نه به سبب مسایل شخصی.
خدا آقای بهشتی را رحمت کند! ایشان سخن زیبایی داشت. زمانی که در دوره بنیصدر، ایشان را بسیار اذیت میکردند و به ایشان هتاکی میشد، گفت: «ما هستهایم به ریش ملت بستهایم.» آری، ما برای این مردمیم و اگر در راه حمایت از آنان آزار ببینیم و یا کشته شویم نباید بگریزیم. صفای روحانیت همین است که خود را از این مردم و برای آنان میدانند.
این کتاب، سندی از تاریخ انقلاب اسلامی است؛ تاریخی که حراست از آن میتواند این میراث ارزشمند را به نسلهای آینده انتقال دهد و آنان را با تاریخ حماسهساز ایرانیان در دهههای گذشته به صورت واقعی و آنگونه که بوده است آشنا سازد و راه را بر تحریفگران تاریخ انقلاب اسلامی ببندد که بیشتر از دشمنانند و گاه از دوستانی که برای حفظ منافع یا پوشاندن کاستیهای خویش به جعل یا تغییر و تحریف تاریخ دست مییازند.
من از دورهٔ نوجوانی و همزمان با آغاز قیام آقاي خمینی در پانزده خرداد چهل و یک متن حوادث انقلاب و چگونگی رخدادهای آن و زیر و بم شخصیتها و عملکردهای آنان را از نزدیک و به صورت مباشری در دست دارم. سالها پیش از پیروزی انقلاب اسلامی با همراهی جناب آقای پسندیده اخوی آقاي خميني، و با صلاحدید مرحوم آیتاللّه ربانی شیرازی مسوولیت تامین سلاح و امکانات خاص نیروهای انقلابی را به عهده داشته و آن را از مجاری خاص خود فراهم میآوردم و نیز بر آموزشها و مهارتهای خاص و ویژهای نیز نظارت داشتهام. به هر روی، تمامی این خاطرات را در کتاب گفتهشده آوردهام.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در برهههایی از زمان و مقاطع کوتاهی به عناوین متفاوت به جزیرهٔ کیش و بندر آقاي خميني یا اسفراین و مراکز دیگر رفتم و سامانبخش آن مناطق بودم؛ بدون آن که کمترین تشنجی پیش آید.
با تثبیت حکومت اسلامی، بر تدریس در حوزهٔ علمی قم همچون گذشته تمرکز داشتم و تحقیق در مبادی فکری و معانی دین مبین اسلام و منابع استنباط و پیرایهزدایی از آموزههای موجود در دین و سنتهای اجتماعی در این حوزه را هدف عمدهٔ خویش قرار دادم که نتیجهٔ آن تربیت شاگردان فراوان و تالیف کتابهای بسیاری است که با نگاهی نو به بازخوانی دادهٔ سنتهای اجتماعی و احکام شریعت و نیز به نقد افکار عالمان پیشین که با نظام اجرایی اسلام سازگاری ندارد، میپردازد و از نظرگاه کیفیت نقد، حایز اهمیتی بینظیر است.
حکمت انزوا
برای ترویج دین تلاش بسیاری کرده، ولی راه به جایی نبردهام، از این رو منزوی شدهام. مدتی در فضاهای مختلف صحبت میکردم، ولی چون صحبتهای من صریح بود، میگفتند ما توان شنیدن نداریم. آنان میگفتند زمانی که شما صحبت میکنید، گاهی چنان میشود که دیگر از دست میرویم و جان نمیتواند بر پا بایستد و ما نیز نمیتوانیم آن را نگه داریم و تمام برنامههای ما از روال خود خارج میشود. به آنها گفتم چگونه میفهمید که سخنان من موثر است؟ در پاسخ میگفتند: دل، چنین گواهی میدهد.
با اینکه همیشه بسیار مراعات میکنم که سخنانم موجب رنجش کسی نشود، باز پیش میآید و مشکلآفرین میشود. به طور نمونه، زمانی در محیطی نظامی، برنامههای سخنرانی و آموزشی داشتم و بسیاری موظف بودند در جلسه سخنرانی شرکت کنند. به مسوول آنان گفتم اعلان نما شرکت در این جلسه آزاد است. خود نیز در اولین سخنرانی گفتم کارهای دیگر شما، از عهده من خارج است؛ ولی من از قم آمدهام و آزاد و بیرون از مسوولیت این مکان، با شما سخن میگویم. شما آزادید در این جلسه شرکت کنید و هیچ مسوولی نسبت به آن حرفی ندارد. من بیرون از چارچوب این مکان آمدهام و بیرون از چارچوب آن سخن میگویم. آنان بیش از یک ساعت مینشستند و سخنان خوبی نیز میشنیدند. برنامه پرسش و پاسخ نیز داشتم؛ ولی بعضی هم نگران این ماجرا میشدند؛ هم نسبت به استقلال ما، و هم نسبت به پذیرش آنها؛ زیرا که من در پی بروز آزادی بودم و آنها نه.
به آنها میگفتم: در مورد هرچه که دوست دارید، سوال کنید. اگر اشکال به دین، خدا، اسلام و انقلاب دارید، سوال کنید. زمانی که به این سخنرانی میآیید، شما آزادید. در این فضا، گاهی سخنرانیها برخلاف نظر بعضی بود که درباره عدالت اجتماعی سخن میگفتند، ولی من ولایت عمومی را که بالاتر از عدالت اجتماعی است، بیان میکردم. آنان که این سخنان را میشنیدند، تحملشان کم میشد. به آنها میگفتم این سخنان را بپذیرید و تنها خوب بودن آن را تصدیق کنید.
هرجا میرفتم، نظام آنجا بر هم میخورد. گاهی این درهمآمیزی چنان گسترش مییافت که شاید مشکلی را برمیانداخت یا نظامی نو را تثبیت میکرد؛ از اینرو، برای آرامش، از آن مسایل کنارهگیری میکردم. زمانی که تحمل نیست، باید عقبنشینی کرد. انزوای من به سبب تلاش نکردن من نیست؛ بلکه برای زمینههای غیر آماده دیگران است و تنها راه و مسیری که میشد محقق ساخت، تربیت طلاب فاضل و آگاه بود. اگر بهفرض محال، به عنوان مسوول حوزه انتخاب شوم، باز مشکلساز هستم؛ چون در ابتدای کار، اشکالها متوجه علمای بزرگ میشود، نه طلاب جوان. در این صورت، میگویم امتحان علمی در حوزهها باید از بالا شروع شود، نه از طلاب جوان؛ زیرا در همه زمینهها، کار باید از بالا درست شود، نه از پایین. بزرگان و به تعبیر درست، برخی مشاهیری که هیچ یک امتحان نداده و تنها با زمینههای غیر معمول رشد کردهاند، نمیتوانند مصدر امور شوند. این امری است که باید بهدرستی برگزار شود. با این توصیف، حوزه مرکزیت مییابد و مخالفتها و موافقتها شروع میشود و هنوز مردم طعم انقلاب نخست را نچشیدهاند که دچار تحولی شگرفتر از تحول نخست میشوند؛ هرچند این تحول و دگرگونیها به نفع مردم است، اما تا مردم آن را نخواهند، چیزی درست نمیشود؛ از طلاب گرفته تا غیر طلاب. زمانی که علاقه عمومی به دنیاست، نمیشود معنویت را در دل آنها کاشت و به آنها تحول و دگرگونی بخشید. باید جامعه و مردم بخواهند تا دین و قانون از فرهنگ علمی و سلامت، برخوردار شود.
زمانی که ما به درخواست دیگران در توضیح عرفان و چیستی آن پاسخی در خور و درست ندهیم، به ناچار، کسانی در این جایگاه حضور خواهند یافت که از عرفان تنها رفتار ظاهری آن را شناختهاند. بهطور نمونه، با قلیان، دود، سبیل و کشکول خود را عارف جلوه میدهند و گویا از عرفان فقط سبیل را به ارث بردهاند. در حالی که نه سبیل بلند عرفان است، نه عرفان با قلیان، دود، بوق، کشکول و منتشا به دست میآید. عرفان؛ صافی و پاک شدن و پاک زیستن است. حضرت امیرمومنان علیهالسلام نه این رفتارها را داشت، نه این ابزار و وسایل را. میراثی که حضرت امیرمومنان علیهالسلام از عرفان بر جای گذاشته و با سلسله سند روایی هم ثابت شده است، اینگونه نیست. حال، اگر در مقابل چنین افرادی، فقیهان برای بحث و جدل دعوت شوند، راه به جایی برده نمیشود؛ چون دغلبازان همیشه غالب میباشند.
اسلام در رابطههای مردمی رشد میکند؛ نه رابطههای کلیشهای، بخشنامهای و کاغذی. رابطه طبیعی میان مردم و علما رابطهای مردمی بود و سخنِ دل یکدیگر را میفهمیدند و همان باعث رشد و گسترش اسلام شد. ما در نوع تحقق این جابهجایی و سامانسازی از بالا، نه از پایین، دستنوشتههای بسیاری داریم که مهندسی کارآزموده و کاملی را ارایه میدهد؛ اگرچه اجرا کردن آن مهمتر است تا ارایه نقشه راه؛ زیرا موانع آن بسیار است و البته خداوند باید رفع آنها را بخواهد و عنایتی ربانی و مددی غیبی برای آن لازم است.
فاطمیه ۱۳۹۸ و ۱۴۱۲
امروز، روزی است که او را از دست داده و به فراق ابدی وی مبتلا گشتهام. روزی بس غمبار و دردآلود. روزی پر از ماتم و اندوه. روزی تاریکتر از شب که هجر و اندوه، تمامی وجودم را به هم ریخته و روحم را دستخوش طوفان ساخته است.
فراق و پریشانیام در این روز، همسویی خاصی با حقیقت این روز دارد. روزی تاریکتر از شبی که ستارگان عالم هستی در عزای ذریه رسول گرامی حضرت زهرای مرضیه علیهاالسلام شیون بپا نموده و عالم را غرق اندوه و ماتم ساختند.
دوشنبه، اول فاطمیه جمادی الاولی، ۱۳۹۸ ه . ق مصادف بود با روزی که اصحاب کسا، فراق بیبی دو عالم را تجربه میکنند و من نیز فراق تنها امید موجود و شبیه مفقودم را درک نمودم و هجرانش مرا بیش از فقدان پدر مهربانش آزار میداد.
امروز اگرچه عالم پر از اندوه و ماتم است و جهان را غم فرا گرفته است، اما روز وصال من است. روز وصال به محبوب ازل و معشوق ابد و روز انقطاع کامل از تمام ماسوا.
امروز، روزی است که مرا وصول کامل دست داده و یافتم که حق در ملک خود هرچه خواهد میکند؛ بدون آن که کسی و چیزی را یارای سرپیچی از حضرتش باشد.
امروز بهخوبی دریافتم که حق هرچه در لوح قضا دارد، لباس قدر میپوشاند و بدون آن که مانعی یابد، ظهوراتش را تحقق میبخشد.
یافتم و یافتم که هرچه و هر کس باشد، رفتنی است. هیچ کس جز محبوب حقیقی، باقی نیست و هیچ کس جز او با کسی باقی نمیماند و با هر کس و هر چیز که انس بگیری، پایانی دارد و در نهایت، روزی میرسد که از تو جدا خواهد شد.
سزاوار است آدمی دوش به دوش هر ذره، سیر طبیعی خود را ـ که سراسر شوق و عشق است ـ چنان ادامه دهد که رغبتِ دربرگیری معشوق ابد را داشته باشد و آنی خود را غافل از آن یار نسازد.
هنگامی که نابهنگام مرا وصولی چنین پر درد اما شیرین دست داد، نماز و نیاز عشق گزاردم و پا و سر انداختم و بیپا و سر، به کوی جانان شتافتم و خود را با تمام بیخوابی، به بام دام او انداختم؛ چنان که او را بر من لطف آمد و چنان مست از باده فنا نمود که عقل از من زایل گردید و جنونِ مرا نادیده انگاشت؛ بهطوری که تا صحنه روزگارم باقی است، هرگز میل به عقل و جنون و دل به دنیا و آخرت نخواهم بست و کسی و چیزی را جز حق، به حیات و زندگی دلم راه نخواهم داد.
اوّلین دیدار
روز دوشنبه، اول فاطمیه جمادی الاولی سال ۱۳۹۸ هجری قمری، روزی بود که برادرم همراه مادرم از قم به تهران بازگشت و دیگر برای ادامه تحصیل علوم حوزوی در قم نماند.
آن روز، مرا غمی بس فراوان و هجری بس دردناک دست داد؛ چنانکه از همه چیز و همه کس بریدم و با خود گفتم: تنها کسی که با آدمی همراه است و هیچگاه از آدمی دور نمیگردد، حقتعالی میباشد و بس.
در سنین نونهالی، پدرم را از دست داده بودم و تنها مادرم و دو خواهر و یک برادر داشتم که هنگام فوتِ پدر، تنها چند ماه از عمر وی میگذشت و همین غربت و تنهایی دردآلود، دلم را فرا گرفته بود و به سختی میفشرد؛ زیرا دو خواهر که از ما جدا زندگی میکردند و من، به همراه مادر و برادرم با هم زندگی میکردیم و هنگامی که برای تحصیل علوم اسلامی به قم آمدم، بعد از چندی، مادر و برادرم را به قم آوردم و همه در دیار غربت، مسکن گزیدیم.
آرزویم این بود که برادرم عالمی برجسته و فاضلی شایسته گردد و تمامی کوشش و همتم را در این جهت به کار بستم تا شاید موفق گردم، ولی خدا نخواست و او نیز علاقهای به این امر نداشت و همراه مادرم به تهران بازگشت. اما من باید برای تحصیل در قم میماندم و خود را جز در قم نمیدیدم.
دوستان، کامیونی فراهم ساختند تا اثاثیه مادرم را به تهران حمل نمایند. مادرم مقداری وسایل برای من جدا کرده بود: گلیم، روانداز، تشک، آئینه، حوله، بالشت و چیزهایی مانند آن.
به ایشان گفتم: مادر جان، مرا به هیچ چیز نیازی نیست و تمامی این لوازم را ببرید. روانداز من عبایم است و به تشک نیازی نیست. بالش من کتاب است و خودی نمانده تا حاجت به آینه باشد و حولهام پیراهنم است.
تنها مقداری ترشی در ظرفی بود که گفتم: مادرجان، این باشد تا غذای روزهای تنهاییام باشد. به طور پیوسته، از آن ترشیها استفاده میکردم و غذایی دیگر نمیخوردم تا به سردرد عجیبی مبتلا گشتم که آن را با غذایی چرب مداوا نمودم.
عصر آن روز، از هجر و جدایی، تنهایی و غربت دردآلود، به قبرستان شیخان رفتم و قبری را برگزیدم و آن را قبر برادر خویش پنداشتم و در کنار آن آه سرد و پر درد و چنگ حسرت سر دادم و با خود گفتم: دیگر برادری ندارم و برادرم را از دست رفته پنداشتم و دوباره با خود گفتم: زحمات فراوان و اصرار جدی من اثری نبخشید و شد آنچه خواستِ خدا بود.
مدتهای زیادی همیشه کنار آن قبر میرفتم و برادر از دسترفته خود را در درون آن قبر مییافتم و با خود میگفتم: خواست حق بر خواست من غالب آمد و مهری را که من به برادرم داشتم و لیاقتی که در او میدیدم، مرا بر آن داشت که دوست داشته باشم ایشان در کسوت علم و اندیشه درآیند؛ ولی مشکلات ما و وضعیت آن روز روحانیت که هنوز نیز باقی است، علت دوری ایشان از حوزه گردید.
گرچه ایشان به دنبال سرنوشت خود بود و من از آن بیخبر بودم، در جهت همگونی ایشان با خود تلاش میکردم و از این غافل بودم که این تلاش سودی جز وصول من به اقتدار حق ندارد و یافتم که هر کس و هر چیز در صراط خود راه میپیماید و کمترین مانع و رادعی در عالم برای سیر هیچ ذرهای وجود ندارد و هر کس باید سر به سیر خود بسپارد و قدم به راه خود نهد، تا آن که در اندیشه تغییر جهت کسی باشد؛ چه آن کس برادر باشد یا دیگری؛ بی آن که جبری در کار باشد و یا علّت، اسباب و مقتضیات آن مورد تهدید قرار گیرد.
فراق و تنهایی چنان دردی را در درونم انداخت که جز حق، دیگر امری به دل ندیدم و دیدم: «العبد یدبّر والربّ یقدّر» و «عرفت اللّه بفسخ العزائم». آدمی هرچه را میخواهد، تدبیر کند، ولی این پروردگار است که هر طور بخواهد اندازهگیری امور و کارها را انجام میدهد. حضرت علی علیهالسلام در این رابطه میفرمایند: «خداوند را به ناتوانی خود در مقابل خواستههای حق شناختم.»
گویی حق تعالی متر را به دست بندگان خود داده که هر طور بخواهند متر کنند و پارچه وجود خود را به هر شکل و مقداری که میتوانند متراژ نمایند، ولی قیچی در دست حق است و هر طور و هر مقدار و به هر وضع و کیفیتی که خود بخواهد، پارچه وجود پدیدهها و افراد را میبُرد. اگر گفته شود: وقتی که قیچی حق ملاحظه متر ما را نمیکند، پس این متر به چه کار آید و متراژ ما چه لزومی دارد؟ باید در پاسخ گفت: این رشته سر دراز دارد و در این مقام در پی بیان آن نیستم، ولی همین قدر بگویم این متر اگرچه از حق است، در دست ما بیتاثیر از جانب او نیست.
هر کس برای سرفصلها و مقاطع حساسی از زندگی خود اهمیت ویژهای قایل است؛ خواه روز رنج و غم و بلا و ماتم باشد یا شب شور و شادی و سرور؛ هرچند برای اولیای الهی، تمام ماتم و درد و سرور و شادی عطیه الهی است و هرگز در هیچ یک از سرفصلهای زندگی خویش تفاوتی به خود راه نخواهند داد و شادی و غم آنان یکسان است.
این سرفصلهای پر اهمیتِ زندگی، هرگز قابل پیشبینی نیست؛ هرچند در واقع ثابت، مشخص و همگون میباشد.
درست است که عمر کوتاه خود را با فراز و نشیبهای فراوانی دنبال کردهام، میتوانم بگویم مشکلترین روزهای عمرم در فاطمیه سال ۱۳۹۸ ه. ق و هنگامی بود که برادرم را از دست دادم و با آن که زنده بود، او را در حریم زندگی خویش نمییافتم و خود را در شهر قم تنها، بیبرادر و دور از مادر و هر کس و خویشی یافتم و چنان خود را در مقابل حق باخته بودم که گویی خواستههای خود را در مقابل حق، هیچ یافتم؛ زیرا میخواستم برادرم در کسوت علم بماند و لیاقت و تناسب آن را نیز داشت، ولی هرقدر کوشیدم، کمتر موفقیتی نصیبم گشت و به این نتیجه رسیدم که:
خدا کشتی آنجا که خواهد برد اگر ناخدا جامه بر تن درَد
این ماجرایی بود که در فاطمیه سال ۱۳۹۸ ه ق اتفاق افتاد، غافل از آن که فاطمیه دیگری چند سال بعد در سال ۱۴۱۲ ه ق برایم اتفاق خواهد افتاد که به مراتب ناگوارتر از حادثه پیشین است. روزی که همسرم را بهطور ناجوانمردانه از دست دادم.
وقتی برادرم از من جدا شد و مرا ترک کرد، هرگز توجه نداشتم که فاطمیه دیگری در چند سال دیگر در کمین من است؛ بدون آن که در زمان تحقّق این امر، توجهی به فاطمیه اول داشته باشم.
در فاطمیه اول، ناآگاه به فاطمیه دوم و در فاطمیه دوم بیتوجه به فاطمیه اول که چه خواهد شد و چه در پیش اتفاق افتاده است بودم. در فاطمیه دوم، هنگام قتل و شهادت همسرم، متوجه نبودم که برادرم را نیز در ایام فاطمیه از دست دادهام.
بعدها وقتی که در میان نوشتههایم جستوجو میکردم، ناگاه دیدم عجب روزگاری است، گویی روزهای غم برای من در ایام فاطمیه خواهد بود و هر دو اتفاق در ایام فاطمیه برایم رخ داده است تا حق در آینده چه خواهد و چه در نظر آرد.
نمیدانم کدام یک از این دو فاطمیه برایم مشکلتر بوده است، ولی میدانم روزی به مشکلی این دو روز در عمر خود نداشتهام، یا اگر روزی نیز بوده است، از جهاتی در ردیف این دو روز نبوده است؛ حتی روز یتیمی و روز از دست دادن پدرم، با آن که با فروریزی فراوانی همراه بود، به این شکل در من اثر نداشت.
دردهای علی علیهالسلام
آنچه از این میان برایم موجب تعجب است، این بود که این دو امر درست در ایام فاطمیه اتفاق افتاده است. روزی که پشت و پناه ناسوتم را از دست دادم و برادرم را که میخواستم با من همکسوت باشد، چنین نشد و روزی که در منتهای مظلومیت و ناجوانمردی، ما را آزردند و آن سیده مظلوم بعد از یک هفته بیهوشی، در روز شهادت مادرش حضرت زهرای مرضیه علیهاالسلام به شهادت رسید. و چه عجب که چگونگی شهادت وی نیز با شهادت آن بانوی عالمیان علیهاالسلام همگون بود و من مشابه درد و غمی که حضرت امیرمومنان دیده بود را در درونم مییافتم. آن درد چه بود و علی چه کشیده است، نمیدانم؟
جناب مولا در چنین ایامی درگیر این ماتم دردناک شد و دشمنِ غدّار، درب خانهاش را شکست و محرم اسرار وی را ناجوانمردانه به شهادت رساند و ابلیس لکه ننگی به دامن ابلیستر از خود ـ قاتل آن حضرت ـ گذاشت.
در چنین ایامی، مصیبتی آنچنان و همسان دیدم و دستهای از اشرار خائن، درِ خانهام را گرفتند و مرا بهر هیچ و به تحریک مانعان و اشرافِ رذیلت آزردند و آن سیده مظلومه را در حالی که طفلش علی، فرزند یک سالهام را در دامانِ شیر داشت، بر زمین انداختند و بعد از یک هفته بیهوشی، شهید شد.
مدینهای در مدینه فاضله
با آن که در شهر مقدّس و مذهبی قم ـ این پایگاه کتاب و سنت، دین و عترت و علم و دیانت ـ و در جوار حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام در جهت تحقیق و رسیدگی و نحوه برخورد با اهل علمی، تلاشی فراوان کردم و گفتم فرزندی از ذراری رسول گرامی صلیاللهعلیهوآله را کشتند، اما بیآن که به کسی احساسی دست دهد و ضمیر بیداری آزرده شود، در جهت احقاق حق از طریق مبادی آن، دستم به جایی نرسید؛ الهی شکر! باشد تا روزی که در دنیا یا روز جزا پرده از کردار غداران برداشته شود و روشن گردد که چه بوده است و چه شد. تقدیر چنین خواسته است، اگرچه ما را بر آنچه که حق خواسته باشد، رضایت است.
آن ایام، روزهایی بس سخت برای من بود و از بیان ذرهای از سختی و درد و اندوهی که از فراق آن یار در جانم ریخته بود، ناتوان میباشم، ولی فقط بگویم روزهایی چنین سخت در طول عمرم نداشتهام و حتی روز یتیمیام و یا روز جدایی برادرم به این سختی نبود.
تقدیر چنان با آدمی بازی میکند که گویی همیشه آنچه باید در کام آدمی اندک اندک نهاده شود، آرام آرام بر او فرو میریزد و با آن که نظام تقدیر از همه چیز آگاه است، باطن آدمی نیز از آنچه باید اتفاق بیفتد، بیخبر نیست؛ اگرچه اندیشه، حافظه و هوشِ ظاهر انسان، آن حقایق را نیابد، اما با تلنگری از درون به آن توجه مییابد. نمونه این گفته، ماجرای سرودن شعر زیر است.
شعر باطن
فراوان لعنت و نفرین حق باد
بر آن تیر رها گشته ز صیاد
دلم برد و ببرد او دل ز دستم
برفت از هوش و من رفتم ز هر یاد
این رباعی شعری است که بر روی سنگ مزار آن مظلومه شهید در جوار مرقد حضرت علیبنجعفر علیهماالسلام قرار گرفته است. این شعر را سالها پیش از این واقعه در لابهلای شعرهای سروده شدهام یافتم، بدون آن که به موضوع و قصد سرایش آن توجهی داشته باشم و گویی باطن ناآرام من آن حادثه را سالها پیش ـ بیآن که دریابم چیست ـ دریافته بود.
چگونه میشود شعور باطن و نهاد ناآرام، چنین واقعهای را دریابد و سالها پیش، آن را به چهره شعر درآورد و ناخودآگاه در میان شعرها قرار گیرد.
ژرفای درد
گوارایش بود دیدار مادر
که باشد مادرش زهرای اطهر
بَدا بر حال صیاد جفاکار
که کند از مرغ حق بال و همه پر
این شعر را بعد از شهادت آن مظلوم شهید سرودهام و با آن که نمیدانم کدام یک از این دو شعر، واقعه دردناک مرا بیان میدارد، میدانم که این دو شعر، بهخوبی میتواند عمق واقعیت این حادثه را بیان نماید و حقیقتی را درون خود مطرح سازد؛ هرچند شعر اول، سالها پیش از حادثه و شعر دوم بعد از وقوع آن سروده شده است؛ چنانکه غزل «غزل و غزال» را در سوگ او سرودهام:
یک زمانی به جهان، خوش خبری بود مرا
دلبرِ ساده صاحبنظری بود مرا
هرچه میگفتم و میگفت، همه رشک برین
در افقهای ظهورش، هنری بود مرا
دم آماده و رقص خوش آن حورنشان
چرخ و چینش به میان، چون قمری بود مرا
رفت و برد از بَر من ظالم دونمایه، گُلم
یاد بادا، که چه خوش همسفری بود مرا
لعن و نفرین دو عالم به تو صیاد، کم است
بردی آن حور که زیباگُهری بود مرا
شده امروز چه تنها، به فراقش دل من
که غزال غزلش نغمهگری بود مرا
دل من دامن پاکش شد و افتاد به باد
او به حق لطف و صفای سحری بود مرا
شد شهید ره حق، قاتل او زندیق است
چون که او در ره حق، خوش اثری بود مرا
من و او هر دو به یک جلوه شده کامروا
او به حق شیرزنِ سِرّ و سَری بود مرا
شد نکو زنده و فانی به قد و قامت او
او بهحق از بر حق، سیم و زری بود مرا
در انتظار فاطمیهای دیگر
این بود خلاصهای از شرح حال دو فاطمیه پر اندوه و نمیدانم فاطمیه دیگری نیز در پیش دارم یا نه. چنان که گفته میشود: «هیچ دویی نیست که سه نشود» یا آن که فاطمیه سومی که در پیش رو دارم، با عاشورایی برابر خواهد بود و دیگر توفیق درد و سوزی چنین را نمییابم.
چیزی که در پایان باید گفت، این است که هرگز وجود ناآرامم پشت به جانان نخواهد کرد و جان مرا موجب هراسی نخواهد بود و هرگز غم طوفان نداشتهام و نخواهم داشت؛ چه در فاطمیهای سوم باشد یا در عاشورایی اول و آرزویم همیشه این است که آرام نمیرم و به جای مردن، زندهتر شوم و به جای عافیت، در بلا باشم و همچون پروانهای دل سوخته در طواف شمع حق، جانبازی نمایم و ترک ترک کنم و فعل ترک را به ترک فصل وانهم.
دو فاطمیه که به فاصله چهارده سال، به درازا کشید.
۱۳۹۸ ـ ۱۴۱۲ ه . ق