وصال یار

بزد عشقت به جان آتش، به دل بس شور برپا شد    مَلَک از این هوای دل، شده خود نوحه‌خوان امشب

دوست دارم و می‌خواهم و آرزو می‌کنم و مشتاقم که دستار از سر بر دارم و بر زمین زنم؛ خرقه بر بدن درم، پوستین بر تن پاره کنم و نعلین به دور افکنم. سر جدا، دست بریده و پا رها؛ بی‌تن و من، از جا و بی‌جا بپا خیزم، از مسجد برون شوم و از مدرسه دور گردم؛ خرابات رها کنم و دیر کنار اندازم و حیرت پشت سر نهم تا به بیابان ظلمت و ملک عدم راه یابم و از آن هم به در روم.

از آن میانِ بی‌میان – که دور از هر اسم و عنوان است و خنده بر طور می‌زند – چنان روم و رها گردم که «رها» و «رفته» خسته آید و «رفتن» بماند و آن از من و من از آن جدا گردم؛ از او به قهر و از من به صد رضا و وجد و حال تا رسم به بی‌حال.

در این حال که بی‌حال است و این خود وصالی است بی‌پیرایه و ملال، خود را با تمامی بی‌خودی بر فراز قله‌ای بس بلند و بلندتر از «بلند» و بالا و بالاتر از «بالا» رسانم و زود زود و هرچه زودتر از «زود» به تخته سنگ مهیبی – که بیش از واحد و یکی نیست و تنهای تنهاست و هیبت نام دارد – مستقر سازم و بر پیکان آن صخره که تنها نمود هویت است، اطراق نمایم و به چالاکی فنا تکیه بر آن زنم.

اطراف را نظاره کنم و هر چه بیش‌تر جست‌وجو نمایم و به خوبی و تندی و تیزی بنگرم تا دریابم که دیگر و دیگر… دیگر تنهای تنهایم، همه رها و رها هم رها، دمی برکشم و با آه و سوز، جان از جام بی‌میان بر گیرم، و مست از می ناب، و صافی از آن صهبای عاشقان برکشم و گرد وجود برگیرم و دود عدم بنشانم و یک سر نگاه کنم.

آن‌گاه با همهٔ نگاهِ بی‌گاه و همیشگی، در گوشهٔ فنا، در هالهٔ بقا، از زلف آشنا، با چشمهٔ صفا، از دیدهٔ وفا، گذشته از قضا، از لوح و از رضا، با تک نوای نای، در دم صدا کنم.

با آوایی شیوا، و صدایی رسا، و نوایی گویا، و صلایی کشیده به هر سوی و هر کجا، از لطف بیکران، در نزد آن عیان، فریاد سر دهم.

فریاد سر دهم، چنان سر دهم که «چنان» هم از آن به لرزه در آید و از آن همه فغان، آهوان بیابان ناسوت و مه‌وشان دیار ملکوت و گل‌رخان وادی جبروت و عنقای هاهوت و صاحب سماع هر باهوت و بی‌هوت به رقص آیند و همه با هم و به هم در یک جمع بی‌جمع شوند که: بگویم و بخوانم و در تک نواز نای، در مایهٔ رهاب از هالهٔ شهاب، در پردهٔ رباب؛ نغمه‌های ساز در پرده‌های تار از بم در فراز تا زیر در حجاز، عکس نوای باز با صد نوای ناز، سازم به صد نواز، این نغمه از نیاز، در صورت نماز، این نغمه سر دهم: «سبحانک، یا لا إله إلاّ أنت، الغوث الغوث الغوث، خلّصنا من النّار یا ربّ».

وصال یار

 در دستگاه افشاری و گوشه خجسته مناسب است

 وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

 U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

 بحر: هزج مثمن سالم

 

نخواهم ناز و نعمت را به خود در این جهان امشب

 که شد این دل، گرفتار رخِ آن بی نشان امشب

 

نمی‌خواهم که دیگر بار، روی ماه را بینم

 که شد ماه دل‌انگیزم همه مُلک و مکان امشب

 

نمی‌خواهد دلم امشب خمار چشم مه‌رویان

 که چشم مست و مخمورت گرفت از من امان امشب

 

کنار نغمه بلبل چه سازم عشوه گل را؟

 که شد طوطی طبعم از وصال تو جوان امشب

 

نمی‌جویم، نمی‌پویم، نمی‌گویم کنون از مِی

 کجا وا می‌کند مِی عقده‌ای از نای جان امشب؟!

 

درون من بسی سوز است و ساز و صبغه حیرت

 صلابت کی سزا باشد مَها با عاشقان امشب؟

 

تن از هجر تو رنجور و توان از بار غم، نالان

 الهی بخت برگردد از این دور جهان امشب

 

رها گشتم چو از غیر تو، در خلوت شدم تنها

 به امید وصال تو دلم رفت از میان امشب

 

بیا اکنون تو ای دلبر، کنار عاشقت بنشین

 بزن با نغمه سازت به تار گیسوان امشب

 

بزد عشقت به جان آتش، به دل بس شور برپا شد

 مَلَک از این هوای دل، شده خود نوحه‌خوان امشب

 

بزن در «شورِ شهناز» و بِبَر این غم تو در «دشتی»

 به ضرب «زابلی» برگیر و بشکن این کمان امشب

 

بگردان پرده سازت، بزن در گام «افشاری»

 که با سوزت بسوزانی نکو را ناگهان امشب

وصال يار
مطالب مرتبط