گنج بی‌مکان

گنج بی‌مکان

 گنج بی‌مکان


 


 شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : گنج بی مکان: غزلیات ( ۴۱ – ۸۰)
‏مشخصات نشر : تهران : صبح فردا‏‫‬،۱۳۹۳.
‏مشخصات ظاهری : ‏‫‬۹۱ ص.
‏فروست : مویه‌ی‏‫‬؛۲.
‏شابک : ‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۴۱-۰‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭۳۷۷۰۴۷۹‬
 
 

 


 

پیش‌گفتار

غزل «پاک کن و نترس» خطاب به کسی دارد که از «دل» بهره‌ای داشته باشد و در نفس خود چنان تنگْ اسیر نباشد که خودخواهی‌های مضاعف و افراطی وی شور، احساس و عاطفه‌اش را به سنگی سخت در کویری خشک تبدیل کرده باشد. برای همین است که این غزل، با توصیه به پاکی «دل» شروع می‌گردد. کسی که بتواند دل خویش را پاک دریابد، این توان را می‌یابد که آن را فقط برای کاربری سریر سلطنتِ حق بنهد و کسی که حق‌تعالی در دل با او همنشینی دارد، غیری نمی‌شناسد تا پروایی از او داشته باشد؛ از این رو، حق‌خواه و شجاع می‌گردد:

 

 دل و دیده بکن پاک و نترس از غیر حق جانا

سخن کم گو، نکن خود را به پر گفتن تو بی‌پروا

 اما این بی‌پروایی در صورتی حقیقت حقی دارد که به پرگویی نینجامد. آن‌چه سبب مردن دل می‌شود و آدمی را از همنشینی با حضرت حق تنزل می‌دهد و دل را به مزبله یا دست‌کم انبار ضایعات تبدیل می‌کند، پرگویی و از همه چیز گفتن است. کم گفتن سبب می‌شود، دل خلوتی بیابد و فراغت آن را داشته باشد که گَرد توهّم و مبهم‌بینی را از دیده دل بشوید و قدرت درک، و نفوذ آگاهی و معرفت خود را ارتقا بخشد. کسی که دل پاک دارد، گرچه از حقایقی باخبر است و سخنان دقیق، شیرین و گوارای فراوانی از دریای کمون خود صید می‌کند، ولی بخشش آن ـ هرچند خوش باشد ـ در خور هر فرد نیست. دانا کسی است که خود را به کم‌سخنی خو می‌دهد و آن را ملکه جان خویش می‌سازد؛ زیرا او نشستن با حق‌تعالی را بر سخن گفتن با غیر، ترجیح می‌دهد و دست‌کم این است که جواهر پنهان دل خویش را بی‌مورد آشکار نمی‌سازد و خویش را در معرض خطر کمین دزدان بداندیش و حسودان خودخور قرار نمی‌دهد:

تو اندیشه نما پنهان، رها کن خود ز هر غیری

که «خوش حرفی» نه زشت آید، ولی «کم‌گو» بود دانا

مقرّبان محبوبی ـ که به عنایت حق‌تعالی، در قرب ذات الهی آرام دارند ـ مفاتیح غیب و سرچشمه‌های نزول فیض را در دست دارند و از هر جا و هر زمان می‌توانند رصد گذشتگان ازلی و آیندگان ابدی را داشته باشند. هم‌چنین برای آنان تمامی کمال وجود و پدیده‌های آن، در دل هر ذره آشکار است. صحنه پدیده‌ها برای آنان هم‌چون تالار آیینه‌ای زلیخاست که عطف نگاه به پدیده و شأنی، آنان را از شأن دیگر مشغول نمی‌دارد و محل جریانِ «لا یشغله شأن عن شأن» می‌باشند:

زیان من در این دوران همین باشد که می‌گویم 

ز هر امری، به هر اهلی، زبان بازِ فردا را

محبوبان پدیده‌های اجتماعی را نیز به نیکی می‌شناسند. در تجربه آنان آمده است: خوبی‌ها بیش‌تر دشمن دارد تا بدی‌ها، و خوب‌ها بیش‌تر گرفتار مزاحم هستند تا بدها؛ زیرا بدها فراوان‌اند و هر کس بدی کند، همراه و مشابهی دارد که از باب مسانخت، او را همراهی می‌کند؛ ولی خوب‌ها به علت کمی افراد، اگر خوبی‌های گوارایی نیز داشته باشند، بدها به خاطر حسادت و دشمنی با خوبی، آن‌ها را از پای در می‌آورند. پس چنین نیست که تنها کسی بدی‌های خود را بپوشاند؛ بلکه بیش‌تر از این باید خوبی‌های خود را نیز پوشاند تا از جانب کج‌روان با مشکل روبه‌رو نشود.

افراد شایسته باید به مقتضای عقل و اندیشه، مانند بدها از خوبی‌های خود محافظت کنند و آن را در دید همگان قرار ندهند تا از شرور افراد ناشایسته محفوظ بمانند و می‌توان این امر را به نوعی در شمار مفهوم «تقیه در کمال» قرار داد و آن را از حمایت دینی برخوردار ساخت؛ چنان‌که گفته‌ایم:

 عزیز من از این دوران اگر خواهی گذشتن خوش

نما پنهان سَر و سِرّت ز هر بینا و نابینا

حوادث و شرایط جامعه به بسیاری از انسان‌ها رنگ می‌دهد و نمی‌شود تأثیر محیط و افراد را بر فرد انکار کرد. برای همین است که باید نسبت به تعیین محیط و معاشرت، احتیاط لازم را داشت. انسان اگر بخواهد با هر کس باشد، هرجا برود، با هرچه پیش آید بسازد، و هیچ نوع منع و طردی در وجود خود راه ندهد، این بدان معناست که فرد دارای خط و روش سالم و ثابتی نیست؛ زیرا وی دست‌کم از همه برخوردها به طور خودآگاه یا ناخودآگاه اثر می‌پذیرد و چنین کسی نمی‌تواند شخصیت ثابت و روشنی داشته باشد. چنین فردی نمی‌تواند محیط، جامعه، مردم و دوستان ثابتی داشته باشد و همان‌طور که با همگان محشور است، بی‌همگان بوده و نمی‌تواند همراه، همگام، دوست و رفیق یا مرام و دین ثابتی داشته باشد؛ زیرا رنگ و روی و نفس و جان ثابتی ندارد تا با آنان همراه گردد. کسی که با همه هست با هیچ کس نیست و فردی که به هر رنگ در می‌آید، هیچ رنگ ثابتی ندارد و جبهه مشخصی برای خود پیدا نمی‌کند؛ برخلاف کسی که راه، دوست و هدف خود را مشخص سازد و می‌داند خود کیست و همه می‌دانند که او کیست و چه می‌گوید و چه هدفی را دنبال می‌کند. این‌گونه افراد اگرچه ممکن است محدود باشند و با همه نباشند و همه از آن‌ها حمایت نکنند، آن‌هایی که با او هستند، کم نمی‌باشند. او می‌تواند به آن‌ها اعتماد کند و با آن‌ها کنار آید و همراه و همگام آن‌ها باشد و خود را از تنهایی در آورد. باید توجه داشت اهل دنیا و کسانی که مبدء و منتهایی جز دنیا نمی‌شناسند، با خود و دیگران می‌توانند بازی کنند و از انواع ترفندهای سیاسی و اجتماعی بهره گیرند؛ در حالی که مؤمن حقیقی، تنها می‌تواند خود را در بند عقاید و اندیشه‌های معنوی خود قرار دهد و هر نوع بازی، ریا و سالوس، از ارزش معنوی او می‌کاهد. کسانی می‌توانند خود را مؤمن حقیقی بدانند که عقاید ایمانی خود را ملاک و مدار قرار دهند و خود را به تمام معنا از بازی‌گری دور دارند و حضرات انبیا و اولیای الهی علیهم‌السلام را در رأس این خط فکری داشته باشند.

در این دوران باید نسبت قرب به حق را در نظر داشت و روش خوبی را ملاک انتخاب خود قرار داد و راهی را برگزید که قابل رفتن باشد و ارزش رفتن را داشته باشد و به طور مستند و معقول، دور از پیرایه و انحراف کلی باشد. البته فرد حق‌خواه در زمان غیبت صاحب عصمت و ولایت علیه‌السلام می‌تواند بنا بر حکمت عقلی و عملی، آزاد باشد و خود را از هر ناپسندی دور نگاه دارد و خوبی‌ها را پذیرا گردد؛ ولی باید این امر را در نظر داشته باشد که چنین کسی به‌نوعی «تنها» می‌شود و نباید از تنهایی و گرفتاری، گِله و شکایتی داشته باشد.

این روش، افزون بر فردی بودنش، مستلزم آگاهی‌های لازم است و کسی می‌تواند چنین راهی در پیش گیرد که همه راه‌ها را دیده باشد و از آن آگاه باشد و قدرت تشخیص حق و باطلِ همه آن‌ها را داشته باشد. چنین فردی نمی‌تواند شخصی عادی باشد؛ بلکه باید حکیم توانا و فرزانه‌ای باشد تا بتواند از عهده چنین قضاوتی برآید و داور درستی‌ها از نادرستی‌ها و خوبی‌ها از بدی‌ها باشد. روشن است چنین کسی نمی‌تواند خود را در اختیار گروه و فرقه‌ای قرار دهد و مطیع خط و دسته‌ای گردد. چنین فرد توانا و لایقی، باید مواظب باشد که خود، گروه و فرقه‌ای را به راه نیندازد یا دیگران، گروهی را به اسم او تشکیل ندهند تا با حمایت و اطاعت از او، عامل کارهای ناشایستی در آن زمان یا در آینده باشند و به اسم او، خطی را به بازار خطوط انحرافی آورند.

می‌شود گفت اگر در زمان غیبت و دوران آشفته‌بازارِ ما، حکیم توانا و عارف سینه‌چاکی پیدا شود و از همین عقیده پیروی کند، خود را درگیر گروه و فرقه‌ای نمی‌سازد و آن را به بازار خطوط نمی‌آورد؛ بلکه عمر ناسوتی خود را در ظاهر با ساحل‌نشینی، و در باطن، پرفراز و نشیب، پشت سر می‌گذارد، با حالتی گنگ و در حالی که در ظاهر مجهول است، باطن خود و خویش را استوار نگاه می‌دارد و به طمع این و آن، به راه نمی‌افتد و خود را از دنیای کنونی، سالم به در می‌برد. تنها حکیم موحّد و مؤمن وارسته می‌تواند خود را از طمع همگان دور بدارد و با هیچ بسازد و با بدی‌ها کنار نیاید و تنها در گرو حق، انصاف، ابد و هستی گسترده خود باشد. البته چنین فردی نمی‌تواند از صراحت لهجه چندانی برخوردار باشد؛ بلکه باید عمل و گفتار خود را با لایه‌ای از خفا و کنایه توأم کند؛ وگرنه ضربه‌های جبران‌ناپذیری به او وارد می‌آورند؛ اگرچه او نیز نباید به اجمال و ابهام در گفتار مبتلا گردد:

 نمودم بر تو ارزانی اگر اهل طریقی تو

همه رازی که خیر تو در آن پنهان شده یک‌جا

زر و زور و تزویر، مهم‌ترین نقش بازیگری را در جوامع عقب‌مانده دارد و اگر هم علم و اندیشه توانسته است خودی نشان دهد و مقداری جلوه‌گری نماید، در سایه همین سه امر بوده است. اما به طور کلی، این جلوه‌گری‌ها ارزش دنیوی و شیطانی دارد و کم‌تر در خور انگیزه‌های درست انسانی است:

همه دنیا پر از زور است و تزویر و زر و زیور

کجا علم و فضیلت می‌شناسد روزگار ما؟

صاحبان رؤیت، معرفت یا فکر و نظر، بیش‌تر درگیر حوادث شوم می‌گردند و چه بسا که از میدان بیرون و به حاشیه رانده می‌شوند؛ گرچه بعد از مرگ، چشم و چراغ جامعه و مردم‌اند؛ به‌طوری که تابوت آن‌ها سینه‌سای شیون می‌شود.

کسانی که حتی اندکی بیش‌تر می‌فهمند، کم‌تر می‌شود که درگیر انسان‌های ناآگاه و نادان نشوند و جاهلان و ناآگاهان همیشه خواسته‌اند به اهل چنین فهمی خط بدهند و آن‌ها را تابع و مطیع خود سازند و در این کار نیز تا حدودی موفق بوده‌اند و با سر و صدا، داد و فریاد یا تهدید و فریب، این هدف شوم خود را عملی ساخته‌اند. به همین جهت، هیچ‌گاه در جوامع عقب‌مانده، فهم و علم عادی نتوانسته نقش رسایی داشته باشد؛ در حالی که زر و زور، به‌طور کامل نقش خود را به بیش‌ترین وجه، عملی ساخته است. البته حساب چنین صاحبان فهم از برنامه اولیای خدا و محبوبان و آگاهانِ کامل، جداست:

سخنرانی و قانون بس فراوان، حرف «حق» بسیار 

عمل کم در درون و در برون عنوان حرف‌آسا

چنین است که همیشه افراد حرفه‌ای بشر با زر و زور و تزویری که در سایه شعار، وعده، وعید، خطابه و یا احساسات داشته‌اند، بشر دو پا را گرفتار نابسامانی نموده‌اند؛ به طوری که با جمله‌ای، حرفی یا بهانه و مستمسکی ـ هرچند ندانسته ـ این انسان ساده‌لوح را تحریک نموده و خون و نان او را به هم آلوده ساخته‌اند و گاه با شعارهای پیروزی، پیشرفت و حمایت از حریم وطن، دین یا هزاران بهانه‌های خیالی دیگر، توانسته‌اند بشر ساده‌لوح و ناآگاه را طعمه امیال زشت و پلید خود سازند:

 نه امنی و امانی و ثبات و نظم و قانونی

 نشد اِعمال قانون و قوا شوکتْ‌نما امّا!

همیشه زور به دنبال افرادی می‌رود که در خودخواهی افراط داشته باشند؛ اگرچه هیچ زورگویی را ـ هرچند کوچک باشد ـ از خود نمی‌راند.

هدف زور، جلب منفعت و خودخواهی است. زورگو و مستبد، همه چیز را برای خود می‌خواهد و بس.

غایت زور، خودِ زورگوست و غایت زورگو، خودخواهی و استبداد است؛ چنان‌که ابیات پایانی غزل یاد شده در تشریح فضای ستم‌شاهی پهلوی است. این غزل در همان سال‌ها سروده شده است. برخي از غزل‌هاي ديگر نيز مربوط به همان دوران است. فضاي گفته‌شده در برخي از غزل‌ها وجود دارد كه توجه به اين نكته مانع برداشت سوء از آن‌ها مي‌گردد.

ستمشاهی بی‌رونق بریده بند هر مردی

قَدَرقدرت نماییم و شهنشاهیم و رزم‌آرا

 فضای خانه و شهر و ده و کشور پر از زور است

تو گویی خانه ما بوده زورآباد بی‌معنا

 شده سلطه‌مداری و ستم‌باری مرام خلق

که باشد وصف این سامان، همان کابوس دهشت‌زا

خدایا حفظ کن خود دین پاکت را در این دوران

هم از ظاهر، هم از باطن ز هر عیب و ز هر غوغا

 بیاور دولت «حق» را به ما، ده رونقی دیگر

که تا در پرتو نورش بگیرد روشنی جان‌ها

امید دیدنت دارد نکو با آن که می‌بیند

که دور است از تو این مظهر شبیه تشنه از دریا

* * *

خدای را سپاس


 

« ۱ »

 پاک کن و نترس

در دستگاه بیات ترک و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ ،U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

دل و دیده بکن پاک و نترس از غیر «حق» جانا

سخن کم گو، نکن خود را به پُر گفتن تو بی‌پروا

تو اندیشه نما پنهان، رها کن خود ز هر غیری

که خوش‌حرفی نه زشت آید، ولی کم‌گو بود دانا

زیان من در این دوران، همین باشد که می‌گویم

ز هر امری، به هر اهلی، زبان بازِ فردا را

عزیز من از این دوران، اگر خواهی گذشتن خوش

نما پنهان سَر و سِرّت، ز هر بینا و نابینا

نمودم بر تو ارزانی، اگر اهل طریقی تو

همه رازی که خیر تو، در آن پنهان شده یک‌جا

همه دنیا پر از زور است و تزویر و زر و زیور

کجا علم و فضیلت می‌شناسد روزگار ما

سخنرانی و قانون بس فراوان، حرف «حق» بسیار

عمل کم در درون و در برون عنوان حرف‌آسا

نه امنی و امانی و ثبات و نظم و قانونی

نشد اِعمال قانون و قوی شوکتْ نما، اَمّا!

ستمشاهی بی‌رونق بریده بند هر مردی

قَدَرقدرت نماییم و شهنشاهیم و رزم‌آرا

فضای خانه و شهر و ده و کشور پر از زور است

تو گویی خانه ما بوده زورآباد بی‌معنا

شده سلطه‌مداری و ستم‌باری مرام خلق

که باشد وصف این سامان، همان کابوس دهشت‌زا

خدایا حفظ کن خود دین پاکت را در این دوران

هم از ظاهر، هم از باطن ز هر عیب و ز هر غوغا

بیاور دولت «حق» را به ما، ده رونقی دیگر

که تا در پرتو نورش بگیرد روشنی جان‌ها

امید دیدنت دارد نکو با آن که می‌بیند

که دور است از تو این مظهر شبیه تشنه از دریا

 


 

« ۲ »

خورشید جمال

در دستگاه نوا و گوشه مهربانی مناسب است

محتوا : آیینی ولایی. شعر مهدوی (عصر غیبت)

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

بی‌خبر از همگان بوده و هستم تنها

دور از خلق دورو مانده و دور از تن‌ها

آن که جان و دل ما را بربوده، «حق» است

«حق» به دل خانه گزیند، نه به هر گونه سرا

از ظواهر بگذشته، برهیدم از غیر

اهل باطن نبود در همه کویی پیدا

نه به بازار جهان رونق پاکی باشد

آن که نُقل همه مجلس شده باشد هرجا

رفته پاکی ز سر پاک‌نمایان جهان

دین و علم و هنر امروزه شده خود سودا

مردمان در پی دنیا شب و روزند مدام

بهر طغیانِ هوس، دل‌زده و بی‌پروا

شد تهی ملک جهان از همه خوبان امروز

از رسولان و امامان و بسی بوسینا

گشته موجودی دنیا همه حرف و بازی

نه کمالی، نه وصالی، نه کسی باتقوا

دین‌فروشان جهان دین بفروشند ارزان

تا مبادا که رود ارزش انسان بالا

دم زنند از حق و ویران کنند خانه حق

ببرند عقل و زنند سر ز حکیم و دانا

صاحب مُلک جهان! حضرت مهدی علیه‌السلام بشتاب!

دین جَدّت شده در غربت «حق»، ناخوانا

هیبت از خصم ستمگر ببر و خود برسان

تا شود چشم جهان باز به چشمت بینا

ای خوش آن لحظه که گردد دل و چشمان نکو

غرق در پرتو خورشید جمالت، مولا!

 


 « ۳ »

شوخ و بلا

در دستگاه راست پنجگاه و گوشه روح‌افزا مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

مبتلایم چون به عشق تو مهِ شوخ و بلا

عاشقم بر عشوه و غنج تو با ناز و ادا

در ره عشق تو دادم نقدِ عالم، سربه‌سر

بهر دیدارت کشیدم کوهی از جور و جفا

عاشقم، دیوانه‌ام، درمانِ من در دست توست

من ز خود بیگانه‌ام، با روی ماهت آشنا

راحتم کن دلبرا با خنجر ابروی خویش

صدهزاران تیر مژگان را بزن بر قلب ما

عارض گلگون تو دردم فراوان کرد و رفت

طاق ابرویت به من بنما که تا گردم رضا

دلبر پُر تاب و طاقت! عاشق بی‌صبر تو

در رهت بنشسته عمری تا کند با تو صفا

گرچه در جانم تویی، جان غرق هجران تو شد

دل گرفتار تو گردیده؛ روا یا ناروا

بس که کشتی عاشقت را، کشتنم را نیست سود

شوخ‌طبعی بس کن و عاشق‌کشی را کن رها

ماجرای عشق من با تو بیفتاده به ذات

ظاهر و باطن چه داند یا قَدَر یا که قضا

نازنین دلبر! نکو مست تو و دیدار توست

فانی از خویش است و باقی گشته با تو در بقا

 


 « ۴ »

چهره عشق

در دستگاه سه‌گاه و گوشه منصوری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

دلبر ساده من! زنده کن این جانِ مرا

با حضورت بِنَما تازه، تو پنهان مرا

جلوه کن تا که شود زنده همه چهره عشق

چهره بگشا و بیفزا همه ایمان مرا

دیده خواهد به نهان و به عیان روی‌ات را

کرده مشکل گُل رخسار تو، آسانِ مرا

دیده بر غیر ندارم چو تو را می‌بینم

بُرده‌ای نیک به یغما سر و سامان مرا

من نگویم که منم یا که تویی در جانم

کی جدا می‌کنی از چهره تو عنوان مرا؟

بی‌خبر گشته‌ام از همهمه این عالم

تا که سرشار کنی حشمت و هیمانِ مرا

دلبرا، شُهره نی‌ام گرچه سرِ دارْ منم

همه دیاری و دیدی دل حیران مرا؟

دیده‌ام آن‌چه که می‌دانم و می‌گویم بیش

مصلحت خواندم و خواندی همه قرآن مرا

آفرین بر تو و بر غبغب زیبایت باد

با که گویم که شکستی درِ زندان مرا؟

هجر تو بهر نکو از پی دیدار تو شد

بگذر از غیب و سر آور غم دوران مرا

 


 « ۵ »

روی تو

در دستگاه چارگاه و قطعه چاوشی مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

 

آتش به دل زد روی تو، بی‌خواب و رؤیا کن مرا

از روی تو هستم خجل، باز آ و رسوا کن مرا

دل در پی دیدار تو، افتان و خیزان می‌دود

گم کرده‌ام گر که تو را، جانا تو پیدا کن مرا

من از فراقت گشته‌ام، غرق جنونی بی‌امان

خواهی که درمانم نما، یا آن که حاشا کن مرا

از عشق تو دیوانه‌ام، دیوانه‌ای بی‌سلسله

از حرفه کارم شد برون، بی‌حرفه سودا کن مرا

دارم دلی دردآشنا، بر داغ هجرت مبتلا

دل غرق طوفان و بلا، خود بی‌محابا کن مرا

از هرچه جز تو خسته‌ام، از کفر و ایمان رسته‌ام

تنها به تو دل بسته‌ام، یکباره شیدا کن مرا

آزادم و دل باصفا، فارغ بگردید از جفا

بی دستم و بشکسته پا، پایین و بالا کن مرا

دل فارغ از ملک و مکان، بیگانه از هر دو جهان

فارغ کنی ای جانِ جان، این‌جا و آن‌جا کن مرا

مستم نمی‌باشم به‌جا، از غیر تو گشتم رها

جانا، سر از تن کن جدا، دل پر ز غوغا کن مرا

ای ماه بی‌نام و نشان، ای دلبر بی‌هر مکان

دل در پی‌ات شد بی‌امان، بر خود تو بینا کن مرا

عاشق‌تر از اینم نما، بی‌دین و آیینم نما

مفتون دیرین توام، با غمزه اغوا کن مرا

از بهر دیدار تو شد چشم و دلم پر از نگاه

بی‌چشم و دل جانا بیا، غرق تماشا کن مرا

جانا! نکو دلداده‌ای، در کوی تو افتاده‌ای

در ذات خود راهم ده و تنهای تنها کن مرا

 


 « ۶ »

کلبه مسکین

در دستگاه بیات ترک و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

خداوندا، بده ما را دلی پرشور و پرغوغا

بده بر ما سر عیش و سرورِ باطن و پیدا

گذشتم از سر دنیا و ناز و نعمتش یکسر

که تا بینم تو را جانا، به‌دور از خواب و هم رؤیا

همیشه فکر تو دارد دل من یک دل و صد دل

تویی در خاطرم یکسر، تویی در باطنم یک‌جا

دلآرامی ندارم جز تو ای دردانه محشر

بیا در کلبه‌ام یکسر، تو بگزین مسکن و مأوا

همه دم یاد تو دارم، به دل با درد و با حسرت

ز غیر تو بریدم دل، تویی در دل مرا معنا

دلی پر از شرر دارم که سوز بی‌امان دارد

بیا ای روح آرامش، که دل افتاده است از پا

در این تنهایی مطلق، ندارم طاقت دوری

ترحّم کن بر این مسکین، بر این آشفته تنها

صفای عالمی ای مه، جمال آدمی به‌به

همه عالم همه آدم، بود در این دلِ شیدا

گدای کوی تو هستم، بیا در کلبه‌ام یک دم

قدم نه بر دو چشم من، دمی بنشین به بر جانا

نکو شد بهر تو حیران، ز غیرت گشته روگردان

تویی او را چو جانِ جان، ندارد از کسی پروا

 

 


 « ۷ »

دم عشق

در دستگاه بیات ترک و گوشه مثنوی مناسب است

وزن عروضی: مستفعل فاعلات مستفعل فَع

ــ ــ U U / ــ Uــ U / ــ ــU U / ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف(۱)

 

مردان خدا کم‌اند و کم، اهل صفا

کم بوده به دنیای دنی، مهر و وفا

ذکری که دلم جلا دهد می‌گویم

مردی که به حق رسد، گذشته ز جفا

بگذر ز جهان و اهل دنیای دنی

از مردم بی‌خدا بپرهیز و بیا!

در عشق و صفا بکوش و پاکی بگزین

تا حق بدهد جلوه تو را در همه جا

من زنده به عشقم که شد این پیشه من

من راضی‌ام و دلبر من بوده رضا

دل کنده‌ام از هر آن‌چه جز دوست بود

هر جای دلم که بنگری هست خدا

شد شادی من حضور تو دلبر مست

دل بر کن و بنشین به برم بی‌سر و پا

مجنون توام من آن که دیوانه توست

مجنون چه کند که لیلی‌اش گشته جدا

آشفتگی‌ام را مکن تو افشا و مگو

یا آن که ز طبل من درآور تو صدا

بگزیده دلم وجود ناز تو به خویش

گرچه همه هستی‌ام ز تو بوده مها

ظاهر نکند نکو ز جان سرّ وجود

ورنه نه مرا بود ردایی، نه تو را

۱٫ وزن یاد شده، مخصوص رباعی و از اوزان معروف آن است که در غزل هم استفاده می‌شود؛ اما در رباعی، رنگ و روی دیگری دارد.


 

 « ۸ »

نام و ننگ بی‌نشان

در دستگاه ابوعطا و گوشه خجسته مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

سبک: وقوع(۱).

ای دلبر نازآفرین، نازت فراوان کن بیا

جانم بگیر و دل بده، هین مشکل آسان کن بیا

جان عاشق گیسوی تو، دل کشته ابروی تو

رخ بر رخ و رو سوی تو، خود را تو عریان کن بیا

بیگانه از عالم منم، افتاده از جان و تنم

بی‌جسم و جان و بی‌بدن، خود را نمایان کن بیا

آتش زدی بر جان من، چشمت ربود ایمان من

حسن تو شد عنوان من، بر من تو احسان کن بیا

چشم و چراغ من تویی، وصل و فراق من تویی

بُستان و باغ من تویی، چاک آن گریبان کن بیا

رفتم ز نام و ننگ خویش، آسوده از آیین و کیش

ای نام و ننگ بی‌نشان، آهنگ بهتان کن بیا

مستی ربود از من امان، دیوانگی‌ام شد عیان

دل دادم و رفتم ز جان، عشقت تو ارزان کن بیا

ای دلبر دیوانه‌کش، امشب بیا ما را بکش

تیغت به جانم هست خوش، پر زخم کن جانم بیا

من مستم و دیوانه‌ام، تو بوده‌ای افسانه‌ام

جانی تو و جانانه‌ام، گیسو پریشان کن بیا

گردد نکو قربان تو، شد مشکلش آسان ز تو

ابرم بود باران تو، جاری تو باران کن بیا

۱٫ سبکی که بعد از سبک عراقی در قرن دهم هجری به وجود آمد. این سبک، خالی از استعاره‌های غامضِ سبک عراقی و تمثیلات سبک هندی است؛ سبکی که به صراحت با یار و معشوق مغازله می‌نماید و آشکارا و بدون اغماض و با سادگی به نعت ممدوح یا معشوق می‌پردازد.

 


 « ۹ »

 دل بیمار

در دستگاه افشاری و نیز نوا مناسب

و در گوشه‌های نیریز و قرایی پسندیده است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

تو شدی عامل ظلم و ستمِ خلق خدا

فارغ از عدلی و داد و تهی از لطف و صفا

سربه‌سر کار تو حرف است و کجا بوده عمل؟

چهره زوری و ظلمی، شده‌ای اهل جفا

کن رها مذهب و دین و برو از مکتب عشق

بی‌خبر از دلِ رنجوری و مظلوم و گدا

خط صلحی و صفا، گرچه تو در ظاهر امر

لیکن عاری ز وفایی و ز صدق و ز رضا

ظاهرت هست به اوج و به فلک شد سخنت

هم‌چو شیطان رجیمی که بشد درد و بلا

سربه‌سر دعوی علم و هنر آری به میان

وه چه غدّاری و بر اهل ولایی تو دغا!

این بود دین تو! ای وای ز بی‌دینی تو!

فکر فردا نکنی تو ز پسِ چون و چرا؟

غم خورد بهر تو غیر و نخوری غم ز کسی

چه جفاکاری از این بیش بود، خود عجبا

هم‌چو تو بوده بسی پیش‌تر از این که تویی!

کی بمانی و بماند به جهان کس برجا؟!

شد نکو باخبر از باطن بیمار تو زود

رفته بر این دل ما از سر ظلم تو چِها

  


 « ۱۰ »

کفر من

در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

کی مسلمانی که راحت می‌کشی بیمار را؟

کفر من بهتر از ایمانت، به‌پا کن دار را!

مُردم از نادانی‌ات، آشفته‌ام از دین تو

ظلم و زورت برملا شد، تو نداری عار را

سر سپردم بر رضای دوست بی‌چون و چرا

تا به جان خود خریدم لطفِ این پندار را

دین و آیین الهی، مرحمت شد خوش به ما

تا که دیدم شوق و عشق و پاکی ایثار را

مذهبم عشق است و لطف و پای‌مردی، هم صفا

برده‌ام از خاطر خود کینه و آزار را

خیر و خوبی کی سزاوار ستم‌کاران بود؟

مار و عقرب را بود ظالم سزا یا خار را؟

زور و ظلم و دشمنی اوصاف جاهل بود و بس

خوش به خود بگزیده‌ام آرامش رفتار را

دین ندارد ظلم و زور و نی در آن بغض و دغل

آن که دارد ظلم و زور، او لایق است افسار را!

دست محرومان کجا گیرد که از روی طمع

بهر خود خواهد جهان تا پر کند انبار را

ظاهرش زیبا، ولی او باطنش باشد دغل

پیکری بی‌سر بود خود بی‌عمل گفتار را

غرق خوفم، پر هراسم، لب فرو بندم کنون

تا که مرغ حق رساند بر نکو اسرار را

 


 « ۱۱ »

دیوانه دنیا

در دستگاه همایون و گوشه ناصری مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

محتوا: شعر اعتراض،(۱)

سبک: وقوع

 

چه بد روزی بود امروز و بدتر ز ین بود فردا

تباهی گشته بهروزی و زشتی گشته خود زیبا

تباهی در تباهی گشت غرق و نیست نوری در دل عالَم

همه فریاد اصلاح است و افساد است در هرجا

همه در فکر آبادانی و رونق به خلق و دین!!

کدامین خلق و دین باشد که آن بر ما نشد پیدا؟!

گناهی از گناه آید، بلایی از بلا خیزد

که خیل شور و شر از شرق و غرب آید چه بی‌پروا

بلا از آسمان آید به هر نوعی و هر رنگش

کجا در ما اثر دارد؟ کجا کوری شده بینا؟!

به ظاهر حکمت و دین است و رونق در مسلمانی

به‌واقع ضد آیین است و باشد ظلم و وانفسا!

به‌ظاهر مظهر کامل، به باطن هم‌چو اهریمن

نشان کفر بر دل دارد و بر چهره‌اش تقوا

ندارد رونقی بازار حق، بی‌امر پیرایش

گذشتن از سر پاکی، شعاری گشته این‌ها را

رمق نی در دل خوبان و زشتی خود هنر گشته

همه غرق هوای خود در این ویرانه دنیا

دگر در دل امیدی نه، نکو را مردنش بهتر

خدایا جان من برگیر، یا باز آور آن مولا!

  1. شعر اعتراض، نوعی شعر از لحاظ محتواست که شاعر نسبت به موضوعی حساسیت نشان می‌دهد و به نقد آن می‌پردازد.

 


 « ۱۲ »

آه مظلوم و یتیم

در دستگاه اصفهان و گوشه رهاو مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

محتوا: شعر اعتراض

سبک: وقوع

 

شد زمان منِ آزرده پر از ریب و ریا

یکسر آمد دف مرگ و نی مردن به صدا

مرگ و مردن شده قوتِ همگان هر شب و روز

شده خوف و خطر و مرگ و فنا در همه جا!

شاهد مردن هر پیر و جوان، هر زن و مرد

بوده‌ای بر سر هر کوچه و هر کوی و سرا

آه مظلوم و یتیم از همه جا می‌بارد

آمده بس که بلا بر سر مسکین و گدا

هر کسی جار حقیقت بزند با همه عیب

کو دگر عالم وارسته که شد اهل وفا؟!

همه جا شعبده بر پا شده با منقل و می

همه در ظاهر کارند و ز باطن چه جدا

ظاهر دین شده خود معرکه بی‌خردان

خَرمداران چه خوش از معرکه دین خدا!

نفع عالَم شده بَر حزب و گروه و پس و پیش

بینوایان جهان را همه کرب است و بلا

سر بگیر از در علم و به همه سنگ بزن

بگذر از شعر و هنر تا نبری رنج و جفا

ماجرا با تو نگویم که چه دیدم، تو مپرس!

لب فرو بند و مگو هیچ تو خود از من و ما

عاقبت، کار نکو بگذرد از چرخ بلند

که فلک‌دار جهان را شده این کارِ کیا

 


« ۱۳ »

نگاه تو

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور(۱)

محتوا: شعر ولایی و انتظار(۲)

سبک: وقوع

 

نفرت عالمیان باد ستم‌کاران را

به همان شیوه که بایسته بود شیطان را

مرگ و نفرین دو عالم به همه گرگان باد

بدهد حق ز جهان بر دلشان حرمان را

یا رب آن صاحب ما را برسان از ره، باز!

برسان آیت حق، ناطقه قرآن را

تا ببینم خط پاکی و دیانت یک‌جا

مردن آسان بود آن لحظه دهم من جان را

خادمم در ره دین، من غم دین دارم و بس!

لیک افسوس که دین، دیده بسی طوفان را

جانم اقرار به هر حکم نبی دارد خوش

آن که شد رحمت بی‌واسطه‌اش جانان را

لیک امروز کجا دین نبی دارد کس

خانه ویران ز بُن و داده صفا ایوان را

بی‌حضورش به جهان، اهل صفا مغلوبند

به همه وسعت دنیا بنگر زندان را

کی ببینم قد و بالای امامِ بر حق

دیده‌ام حق به جهان، داده به من عرفان را

آرزویی به دلم نیست به‌جز نصرت حق

از نگاه تو به حق دیده دلم پایان را

چه کنم دل به تو دادم چو بدیدم حق را

حق تویی در همه جا، آینه‌ای یزدان را

عاجز از درک وجود تو شدم می‌دانی

تو معنون شده‌ای جمله همه عنوان را

بر نکو هست سزا دیدن روی ماهت

آرزویم بود این، می‌طلبم غفران را

 

  1. وزن یاد شده، چهارمین وزن پرکاربرد در شعر فارسی است.
  2. شعر انتظار یا مهدوی، از اقسام شعر ولایی یا آیینی است که شاعر، آن را در غیبت، غربت و دوری امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) می‌سراید.

 


 « ۱۴ »

قامت عدل و انصاف

در دستگاه همایون و گوشه بوسلیک مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور

محتوا: شعر ولایی و انتظار(۱)

سبک: وقوع

 

فتنه پر کرده به دامان جهان حرمان را

کس نبیند به یکی دردِ خودش درمان را

جملگی فکر ریا و کلَک و تزویرند

کو حقیقت؟ به کجا یافته کس عرفان را؟!

شده دل پر هوس و، دین شده مهجور این‌جا

نشنود از لب فرزانه کسی برهان را

برده دینِ همه را بی‌خبری آسوده

کرده غارت خم ابرو ز همه ایمان را

مدح ظالم ببرد رونق دین و ایمان

جان‌نثارند بسی، بنده شده شیطان را

ظاهر دین شده پر از سخن و بیهوده

می‌خرند از جهت تاقچه‌ها قرآن را

حق غریب است و ندارد به جهان او دولت

کس حقیقت نخرد، هین بنگر سلطان را

مفتی و قاضی و واعظ همه اهل دِرَم‌اند

جان فدای دل کافر که بُرَد پیمان را

شد جهان بی‌سر و سرور، نه کسی را یاور

آه و سوز و غم و رنج است و زیان انسان را

جان ما بازستان یا برسان مولایم

آن که در حُسن، رخ‌اش آینه شد یزدان را

جان فدایت که تویی قامت عدل و انصاف

تو بِدَم بر تن این کهنه جهان، خود جان را

رهزنان دل و دین، جمله ردیفند به صف

تیغ خود را بکش و سر بزن این دزدان را

جان به لب گشته هر آن کس که به فکر پاکی است

دور کن زین دلِ آشفته ما طوفان را

طاقت از خلق شد و رفته رمق از انسان

ای مه من! بزن این خان و بکش خاقان را

جان به قربان مهِ روی تو ای مهدی جان

چه نکونام، خوش آیینه شده جانان را

 

 

  1. نمونه‌های بسیاری از شعر انتظار در دیوان ولایت آمده است.

 


 « ۱۵ »

رقیب تیزبین

در دستگاه سه‌گاه و قطعه ناقوسی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

هجر تو جانا دلم را کرده از دنیا رها

جان من شد بی‌محابا بر غم تو مبتلا

هرچه بینم چهره‌ای، ناید به چشمم غیر تو

غیر تو هرگز ندیده دیده‌ام در ماسوا

تا به کی هجر تو بینم ای رقیب تیزبین؟

تا به کی در بحر عشق تو ببیند دل بلا؟

کی دلم دارد تمنایی به غیر از عشق تو؟

عشق تو دارد به دل، غوغای صدها ماجرا

شد مرا عهد آن که عشقت پیشه سازم ای حبیب!

چون به‌جز عشق تو دلبر، دل نمی‌بیند صفا

بهر دیدار تو، من چون بسملی رقصان به خون

تا بیاید جان دوباره، بر من ای مه، رخ نما

عشق تو برد از سرم سودای هر بود و نُمود

تا که شد با رمز و راز عاشقی، دل آشنا

فارغ از ملک و مکان و راحت از فردای خویش

در پی دیدار تو، جان بوده هر دم در نوا

من چو شمعی سوختم از بهر دیدارت به شب

تا که دیدم گوشه چشم تو افتاده به ما

شد نکو غوغاگر پنهان‌سرای ذات تو

گر تو باشی زین عمل راضی، منم جانا رضا

 


 « ۱۶ »

پری چهره بی‌قبا

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

دلبر مست من ای فتّان پر ناز و ادا!

دیدی از عشقت چه آمد بر سرم زین ماجرا؟!

آسمان آفرینش شد زمین من به دل

تا بدیدم چهره ماه تو را دور از ردا

من فدای حسن بی‌همتای تو زیبا صنم

جان به قربان جمالت، ای جمال‌آرای ما!

ای مه عریانِ هر جایی بی‌نفس و بدن!

ای دو عالم غرق پیدای تو! ای عین بقا!

در دلم بنشستی و رفت از سرم غوغای دهر

تا بدیدم پیش رو، آن چهره جان‌آشنا

ای که در بند رخ‌اش هستی، برو از ما و من

تا چو پروانه بسوزی در جلای آن صفا

بی‌خبر شو از سر خویش و دو عالم هرچه هست

خود فدا کن در برش، با او صفا کن بی‌صدا

بگذر از آشفتگی، بگریز از بیگانگان

عاشقی شو سینه‌چاک و بی سر و بی دست و پا

بی‌محابا از گذرگاه دو عالم کن گذر

تا ببینی آن پری چهره، به‌دور از هر قبا

من بدیدم چهره شوخ نگارم را چه خوش

مست و بی‌پروا و هرجایی و عریان و رها

شد نکو فارغ ز هر معنا و مفهومی چو دید

خود حضور شاد آن مه‌پاره در خلوت‌سرا

 


« ۱۷ »

هوایی‌ام

در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مستفعلن مفعولن

ــ ــU ــ /U ــ U U / ــ ــ ــ

بحر: مضارع مسدس اخرب مکفوف

 

من دیده‌ام بس آن قد رعنا را

دیدم به صد چهره گل زیبا را

با آن که دل دیده مه بسیاری

لیکن تویی پنهان و هم پیدا را

دوری تو مه برده راحت از دل

جز تو به دل هرگز نمانده ما را

در خاطرم جز تو نگشته پیدا

دیوانه‌ام از هجر تو دلآرا

فرصت مرا باشد که بینمت خوش

بینم جمال تو مه تنها را

جانا جمال تو هوایی‌ام کرد

بردی تو ای مه این دل شیدا را

رفتم ز خود یکسر پی دیدارت

کشته به دل حسن تو هر هوا را

در وصف تو دل رفته از شر و شور

در ما مکش جانا تو این غوغا را

افتاده‌ام در وصل تو ز هستی

بی‌چشمم و می‌بینم آن بینا را

رفت از نکو آرام و راحت دل

هرگز ندیده دل به من پروا را

 


 « ۱۸ »

زلف فریبا

در دستگاه اصفهان مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن(۱)

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف(۲)

 

رها گشت این دل از غوغای دنیا

بریدم عقل و جانم را ز عقبا

رها گشتم خوش از سودای بودن

دلم شد در پی زلفی فریبا

نه فریادی به دل مانده، نه دادی

که تا بنماید او رخسار زیبا

دلم مست نسیم گیسوی توست

ندارد از جلال‌ات هیچ پروا

تو گر جانا زنی قلبم به صد تیر

نبینی ذره‌ای از من، تو شکوا

به راه تو ندارم باکی از غم

دل عاشق، همه مست است و شیدا

منم دیوانه جنگ و ستیزت

فدای چشم مستت هر دو دنیا

همه هستی شده مهمان جانم

درون باطنم بیرونِ پیدا

دل از گیسوی پر پیچ تو نگذشت

اگرچه بوده دل همواره دانا

شدم غرق تمنای وصالت

بود از چشمم این خواهش هویدا

نکو! خون جگر در جام دل ریز

که این محبوبه خون می‌ریزد از ما

 

  1. این بحر، وزن مخصوص دوبیتی است که در غزل نیز آمده است.
  2. از اوزان معروف آثار محلی و فولکوریک، و وزن دوبیتی ـ قالب معروف ترانه ـ است.

 


 « ۱۹ »

ظهور جلوه

در دستگاه راست پنج‌گاه و گوشه سنبله مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

حکمت حق پنجه در پیدای ما دارد به‌جا

با همه بود و نبود و خیر و شرِّ ماجرا

در بر حکمت‌سرای جلوه شد حسنت تمام

نقص اگر بینی، ز ما باشد، نه در صنع خدا

شد رضای ما رضای تو به هر خیر و شری

بوده لطف تو به هر ذرّه، به هر چهره جدا

ماجرای آفرینش بوده رمزی از ظهور

کی بگردد آگه از سرّت دل ناآشنا؟

ذره ذره حسن حق ظاهر شود در ملک خویش

به‌به از این جلوه‌های نازنین و دلربا

عارفانْ آگه ز اسرار و اشارت‌های حق

جاهل آن باشد که دارد در سرش فکر خطا

دل گرفتار جمال هستی حق گشته است

جان، اسیر جلوه‌های عافیت‌سوز قضا

شور و شرّ و زشت و زیبا، خود مرا ناید به دل

دل سراپا غرق عشق است و گرفتار بلا

زهر و تلخی شد به کامم خوش‌تر از قند و عسل

عاشقم بر هرچه تلخ و هرچه تُرش و هر جفا

جان به قربان تو ابلیس، ای مُعین پر ستیز

شد جدایی‌های تو در جان و دل، لطف و لقا

جان من قربانت ای کفر و عناد و بغض و شرک

مار و عقرب در دلم شد جلوه‌هایی از صفا

شد نکو عاشق به سر تا پای انوار وجود

زان سبب تلخی و ترشی، خود بود شیرین ما

 


 « ۲۰ »

خط پرگار

در دستگاه شوشتری و سبک گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

بارالها شد ستم سودای ما

گرچه دل دارد تمنای بقا

گرچه دنیا گنج باقی بوده است

لیک دارد ظاهری پر از فنا

می‌رود سوی تباهی سربه‌سر

با همه لطفی که دارد از خدا

صاحب لطف و صفای «حق» منم

گرچه افتادم در این دار جفا

جان من باشد هوایی از قدر

چهره‌ای دارم خوش از دور قضا

مظهر پیدا و پنهانت منم

کی سزاوار من آمد انزوا؟!

شد نزول خطِ من پرگار دوست

شد ز حق هر ذره با من در خفا

آمدم در دار بی آب و علف

لیک هر سو بنگرم، بینم صفا

آشنا شد دل به پهنای وجود

دل به پاکی شد بَرِ آن دلربا

هرچه می‌بینم، جمال «حق» بود

«حق» به هر ذره بود خود دست و پا

شد نوای «حق» صدای بیش و کم

هست خوش در هر دهان از او صدا

آشنای من شده بیگانه‌ای

گشته بیگانه نکو را آشنا

 


 « ۲۱ »

مزرعه یا مزبله

در دستگاه افشاری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

سبک: وقوع

 

بوده دنیا بهر خوبان کشتزاری باصفا

تا دهد حاصل به فردا غنچه لطف و عطا

بهر بدکیشان شود ظاهر شبیه مزبله

هست فردا بهر آنان سربه‌سر رنج و بلا

مزرعه یا مزبله، هر دو زمینِ کشت ماست

ناگهان بینی به فردا آن‌چه که ماند به‌جا

کاشتِ خود را درو خواهی کنی در آخرت،

مزرعه یا مزبله، بی هر ستم بی‌هر جفا،

نادرستی دور کن از خود، به راه «حق» نشین

پیشه کن پاکی، ز عصیان کن گذر در این سرا.

بوده از بهر بدان فردا چَراگاهی کثیف

بی‌پناه و پر تباهی، صورتی بد در قفا

وای اگر باشد پس از امروز ما فردای زشت

جمله درگیر و گرفتار غمی ناآشنا

گر تویی اهل محبت، شد قدر از معرفت

خوش جهانی بهر تو باشد به هنگام قضا

وای اگر باشی گرفتاری تو چون شمر و سنان

یا چو خولی، حرمله یا جبت و طاغوت دغا

ای به‌مانند پلیدان! بگذر از ناراستی

کن حساب خود نمایان، شو ز بدکیشان جدا

تو به یاد خویش باش و بگذر از خودخواهی‌ات

گه به محرومان برس یا مستمند و بینوا

ای نکو بگذر ز بحث و دل تهی کن از کجی

تا شود از تو رضا، ای آن که نامت شد رضا

 


 « ۲۲ »

آثار لبت

در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ

بحر: هزج مسدس اخرب (مکفوف)(۱)

 

در سر نبود مرا هوای دنیا

دل رفته ز عنقا و عُقاب شیدا

دل در پی دیدار جمال ماهت

جانا بگشا چهره، تو خود را بنما

رفت از دم من، به باد حق، آن سرِ مست

سر رفت و دل افتاد و بشد حق پیدا

رمز رخ تو در دل هر ذره فتاد

دل آینه شد، که گشت سراسر زیبا

آثار لبت گم نشود در خلوت

ای یار مناسب! بنما خود بر ما

راز نظر و سرّ دم پیر ندید

آن کس که نه دل دارد و نه شد بینا

شد روز و شبم هماره در خلوت دوست

این راز نهان بود نه شور و غوغا

هرچند که خلقی پی حرف و سخن‌اند

جز راز دل پیر نبینی این‌جا

دل رفت ز دنیا و برفتم از دل

فارغ ز جهان گشتم و دین و عقبا

سوز دل من گم‌شده در این خانه

با آن‌که نکو شد به جهان بی‌پروا

 

  1. وزن یاد شده، از اوزان معروف و بسیار مطبوع رباعی است که در غزل آمده است.

 


 « ۲۳ »

عشق‌بازی

در دستگاه ماهور و گوشه زنگوله مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

سبک: وقوع

 

دل به دلبر گفت در ما عشق و مستی کن به‌پا

گفت دلبر بر دل ای دل! شو به مستی آشنا

گفت جام می بگیر و سرکش آن را با رباب

گفتمش جانا ربابی تو، تو ما را ماجرا

گفت درکش دم، بزن باده تو از خون جگر

گفتمش دل غرق خون شد، خود بیا بر من نما

گفت بی‌پیرایه بنگر، چشم من ویران کند

گفتمش چشم تو حق، راهی به وصلت ده به ما

گفت از خود رو، رها شو تا تو را گیرم به بر

گفتمش ما را بگیر و ز آن سپس تن کن رها

گفت عاشق کی به‌جز معشوقه‌اش دارد به دل

گفتمش من بی‌دلم، دل را ز غیرت کن جدا

گفت سوز دل به‌پا کن تا به ساز آید دلت

گفتمش دل سوز و سازت شد، به من ده تو صفا

گفت با صوت جلی از گوشه پرچین لب

آن‌قدر از خود، که گفتم دل تو از او شو رضا

گفت هرگز نی کسی تا گویدم قول و غزل

گفتم این جان شد فدایت بی‌همه چون و چرا

بس کن این دیدار ظاهر را، اگر داری نکو

باطنی، کن تو فدای دلبری از خود رها

 


 « ۲۴ »

بلاجو

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

حق‌طلب شو، دل نما دریا، تو پیشه کن بلا

بگذر از ظلم و ستم، اندیشه از «حق» کن بیا

عافیت‌خواهی تو را نبود کمال و خیر و خوب

خاک راه دلبری شو تو اگر داری صفا

بهر نااهلان بی‌اصل و نسب، دنیا چه سود

عاقبت بیهوده ماند هر یکی در هر کجا

گر سمور است و تنوری، بگذرد هر دو به هم

گر زیادت گشت و کم با هر دو خوش شو بی‌ریا

پاکی و عشق و محبت را شعار خود بساز

دل چو آیینه مصفّا کن، به یادش، باصفا

عمر انسانی نسیمی باشد از انفاس «حق»

بهر ادراک حضورش عاشقی شو باوفا

دل بزن زین طرفه معجون سراسر نوش و نیش

بهر قطع نفس امّاره، تو از حق شو رضا

اهل دنیا چون بهایم، غرق خواب و خور شدند

گر که تو اهل دلی، بگذر خوش از خواب و غذا

بگذرد عمر تو با تندی، مکن خود را تباه

خود نما آماده از بهر جهانی آشنا

بگذر از این کهنه دیر، این پیر فرتوت ای نکو

خود برون کن از تباهی، تکیه بنما بر خدا

 


 « ۲۵ »

لطف حق

در دستگاه سه‌گاه و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

در بر لطف تو ابلیس و من بی‌همنوا

هر دو محتاجیم ای مه، دیگر این آتش چرا؟!

از عنایات تو شد دل غرق عصیان و گناه

لطف تو برپا نموده این همه ظلم و جفا

می‌شود از چرخش حسن تو غوغا در دلم

آتشِ دوزخ چه باشد، ای به دل‌ها آشنا!

حسن صنع تو جهان را کرده بر بُحران دلیر

ای نوای بی نوایان! ای تو بر هر دل نوا!

پیچش عالم تو باشی، مستی آدم ز توست

آدم و شیطان و من هستیم حسن‌ات، ای خدا!

داستان نقص ما، پیرایه تقدیر توست

ما فرو بستیم لب، بگذر تو هم زین ماجرا

جمله رفتار ما از چینش تدبیر توست

ای وفایت را بنازم، چیست خود تقصیر ما؟!

بود روشن خود که شیطان این چنین غوغا کند

این رقیب خیره‌سر، کس را نمی‌سازد رها

از سر حکمت زدی خشت کجی در ملک خویش

زین سبب برپا نمودی خوش هیاهویی به‌پا

گرچه خوردی خود قَسَم با صدق پاک‌ات ای حکیم

لیک آخر هرچه خواهی خوش بده بر ما جزا

دوزخ و آتش، عذاب و رنج و حرمان شدید

گشته پیدا از غضب، کی شد غضب در تو به‌جا؟!

چون تو می‌خواهی نظام مستقیم و عدل و داد

لازم آمد خودسری، طغیان‌گری، ریب و ریا

هست بی هر بیش و کم، عالم همه سودای تو

چهره چهره، ذره ذره، جملگی باشد قضا

ای نکو، بس کن ز صنع و حسنِ تدبیر و قدر

در صفا کوش و وفا، با صدقِ ایمان و رضا

 


 « ۲۶ »

ابلیس و نکو

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

از سر لطف تو، ابلیس و نکوی بینوا

خوش خرامانیم جانا، دیگر آتش گو چرا؟

چون زند مِهرت به دل صد تازیانه از امید

پس کجا دارد اثر، آن آتش و حرمان به ما؟

حضرتت دارد به عقبا میهمانی هم‌چو من

کی سزاوار ضیافت‌خانه‌ات گشته جزا؟

هرچه می‌بینم به تو، لطف و صفای بی‌حد است

دور باد از محضرت اندیشه جور و جفا

جلوه‌ها داری تو خوش بر چهره ظاهر ز عشق

ظاهرْ عشق و باطنْ عشق و جمله عشقِ بی‌دغا

هر که تاج «هست» بر سر دارد، از سلطان توست

عاشق و معشوق دارند از تو این نور و ضیا

پرده‌دار کبریایت بوده‌ام من از قَدَر

عُهده‌دارِ سِّر «حق»، گنجینه‌دار هر قضا

فتنه چشم تو بُرد از هر سری عقل و خرد

برده از ما قلب و افکنده به دریای صفا

من سزاوار خدایی، تو خدای راستین

هرچه می‌خواهد، بگوید منکر پر مدّعا

لب فرو بند از سخن، ورنه جفا بینی نکو

کاین نه قول است و غزل، باشد دو عالم ماجرا

 


 « ۲۷ »

رقیب خیره‌سر

در دستگاه اصفهان و گوشه بوسلیک مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

شد ستم در ملک تو جاری خدایا بارها

جهل و ظلم ما کند دنیا پر از آوارها

رحم و انصاف و مروّت، گشته کم در این زمان

ادعاها شد فراوان، بارها! خروارها!

آن رقیب خیره‌سر خندد به روی مردمان

چون که پر کرده ز فتنه روی هم انبارها

زشتی و پستی، تباهی دیدم از خوبان بسی

ناسپاسان را بود از بهر «حق» انکارها

فکر ناموزون چنان در ذهن‌ها کرده نفوذ

غرق خودخواهی و بدبینی شده پندارها

بر سر خلق خدا گرگان بسی در جَست و خیز

پاره پاره شد بنی‌آدم از این کفتارها

بر ستمگر شد ستم فخر و مباهات و غرور

پشته پشته کشته‌ها، در سایه دیوارها

می‌کند بهر هوای نفس و خودخواهی ستیز

هم ز بهر عیش و شهوت می‌کند پیکارها

شد نکو آسوده از دنیا و زشتی‌های آن

بی‌خبر از وهم و پندار و بسی گُفتارها

 


 « ۲۸ »

نرْدبازان صفا

در دستگاه چارگاه و گوشه چاوشی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

سربه سر با تو مدارا کرده الطاف خدا

با خلایق کن مدارا، چون نمی‌مانی به جا

بی‌خبر از مرگ خویشی و فلاکت‌های آن

بگذر از تلخی و ظلم و زشتی و جور و جفا

عاقبت دیدی چه شد بر جمله بی رحمان دهر؟

خفته بر خاک مذلت هر پلید بینوا!

از پس ظلم و ستم، نادیده آسایش کسی

غرق جنجال و تباهی گشته‌اند اهل دغا

دل بکن از ظلم و برگیر از زمین، بار ضعیف

بهر محرومان بشو یار و رفیق و آشنا

جان به قربان «حق» و آن حق‌پرستانِ شجاع

بزم‌سازان امید و نردبازان صفا

شد دلم پابند مهر آن مه جشن‌آفرین

آن که عالم در رکاب او کند حق را به‌پا

ظلمِ عالم گیر ما بُرد از جهان و جان، رمق

ای مه دیرآشنا، پا نِه در این ظلمت‌سرا

انتظارم بس بود، جانا مرا شد جان به لب

ای عزیز فاطمه علیه‌السلام ، یکباره نزد ما بیا!

دل شده بیگانه از غیر و به تو دل بسته‌ام

برکن این پرده، تو برکش از برت جانا ردا

شد نکو پابند عشقت با دلی در انتظار

بس کن این هجران، دلآرا! جان من! هستی کجا؟!

 


« ۲۹ »

نور نگاه

در دستگاه چارگاه و گوشه مثنوی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

یا «علی »، ای مشکل و مشکل‌گشا

سِرّ خود بگشا که هستی سِرّ ما

در دل من از تو مشکل شد بپا

حلّ مشکل جز به تو کی شد روا

درد عشقم با تو درمان می‌شود

ای تویی تنها به دردم آشنا

سکه عشق تو نقد جان ماست

دِین نقد جان ما را کن ادا

چهره جمع وجودی یا «علی»

ذات «حق» را تو ظهوری هر کجا

خَلق و خُلق آفرینش از تو شد

دل شد از نور نگاهت با صفا

تو نوای بینوایانی «علی»

از تو دارد هر دلی برگ و نوا

ذره ذره، قطره قطره، سربه سر

یافت عالم از ظهور تو ضیا

در ره عشقت دو عالم در سجود

از دو عالم گرچه هستی خود رها

در نکو رونق ز آبادی توست

دل خرابت شد به صدها ماجرا

 


 « ۳۰ »

عمر دو روزه

در دستگاه ماهور و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

می‌سوزم و سوزم شکند سینه سینا

کشتی وجودم بکشد لنگر حق را

سوز دلم از دوری آن یار عزیز است

زان رو زده دل بهر غمش خیمه به هر جا

در سینه من آهْ فراوان شده ای دوست

کی گشته برون جمله به یک رشته پیدا؟

باشد که به صبحی دم دل برکشم از جان

آهی که به دل گشته نهان بی‌خبر از ما

گردیده مرا حاصل از این عمر دو روزه

آه و غم و سوز و شرر از دلبر شیدا

دورم همه از رونق و رفتم ز شکایت

زیرا که مرا درد فراوان شده برپا

خون خوردن و دم بستن و مردن شده آسان

آزرده شدم بس من از این چهره دنیا

دنیا شده زیور به قد و قامت باطل

مردم همه بر خاک و پی رونق آن‌ها

انگیزه بودن، همه از بهر کمال است

یک‌جا ننشیند دل پاک و سر دانا

بگذر ز سر غیر و برو در پی دشمن

باطل کم از این بوده، نگر دولت فردا

بی داس و تبر، همت خود را بنما رو

دشمن بگریزد ز تو، دارد سر پروا

فریاد نکو گشته درون دل خود جمع

جانا تو بیا تا که زنم صیحه گویا

 


 « ۳۱ »

سزای نیکی

در دستگاه بیات ترک و قطعه مثنوی مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمن مخبون محذوف

 

دگر وفا نکنم من به کس در این دنیا

جزای بد ز وفا دیدم از همه گویا

به هر که رحم و مروت کنی، جفا بینی

سزای خیر تو گردد مصیبت و غوغا

کسی که دست وفا داده جز جفا کی دید؟!

وفا ثمر ندهد جز جفای بی‌پروا

هماره کردم و دیدم سزای خوبی را

دگر محبتی نکنم بر کسی و در هرجا

حذر ز شرّ کسی کن که خیر ز تو بیند

بود کتاب الهی سند همی بر ما(۱)

سخن‌شناسِ جهان گفته با دلی پر خون

سزای نیکی تو نیست جز بدی گویا

سزای مردم نادان ستم بود، آری

وفا نتیجه ندارد، جفا مکن کس را

نطاق آن که ندارد وفا و مهر این است

همین قماش جفاپیشه بس شدند پیدا

حدیث صدق نبی بوده حفظ خوبی‌ها

بیا و ترک بدی کن اگر تویی دانا

سزای نیکی تو بد بود به استنکار

جزای خوبی تو کی کند بدی برپا

چگونه حاصل مهر کسی شود آزار

نبوده معنی این سخن از آن آقا

سزای خوبی هر ذره‌ای صفا باشد

کند محبت تو دشمنت گهی شیدا

سزای خوبی تو در دو عالم از «حق» است

اگر کم است خدا می‌دهد جزا فردا

اگر تو مرد وفایی، وفا کن ای انسان

که غیر مهر و وفا ذره‌ای نشد زیبا

صفا نما و محبت، جفا رها کن، لیک

که این سخن ز نکو پایه‌ای است بس والا

 

  1. «ومانقموا إلاّ أن أغناهم اللّه ورسوله من فضله». (توبه / ۷۴). مَثَلی عربی می‌گوید: «احذر (اتق) شرّ من أحسنت إلیه». سعدی گوید: سزای نیکی، بدی است؟! قرآن کریم هشدار می‌دهد: «هل جزاء الإحسان إلاّ الإحسان»؟ (رحمن / ۶۰).

 


 « ۳۲ »

محو جمال

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن

مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ

بحر: مضارع(۱) مثمن اخرب

 

می‌سوزم از فراقت، بر من تو چهره بنما!

ای شاهد جدایی، ای جلوه تماشا!

محو جمال ماهت، دل گشته با شر و شور

آن تیرک نگاهت، برده دلم به یغما

ای نازنین مه من، بگذر ز دولت خویش

با من بیا صفا کن، بی‌کسوت من و ما

رفت از دلم دو عالم، بی‌فرصت تأمّل

در چهره مه تو، دیگر چه جای پروا

دل شد سرای‌ات ای مه، من سرسرا نخواهم

بیگانه‌ای ز خویشم، فارغ ز صید عنقا

جان غرق ذات پاک‌ات، گردیده از ازل خوش

خلوت‌سرای‌ات ای ماه، عشرت‌سرای دل‌ها

ای ماه بی‌مثالم، سرگشته تو هستم

در کنده خوش نشستم، بی‌رؤیتی و رؤیا

در بر بگیر من را، ای ماه عالم‌آرا

تا در برت نشینم، بی هر ولی و اما

دلداده‌ات نکو شد، دیوانه دو عالم

قید از دلش برید و، گردید مست و شیدا

  1. اوزان بحر مضارع، از اوزان پرکاربرد شعر فارسی است و آثار فاخر شعر فارسی در این بحر، ویژگی بیانی خاصی دارد که هنوز هم در عرصه غزل معاصر، کاربرد چشم‌گیری دارد.

 


 « ۳۳ »

رعنای گل‌اندام

در دستگاه راست پنجگاه و گوشه زنگوله مناسب است

وزن عروضی: فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن

فاعلات مفعولن فاعلات مفعولن

ــU ــU / ــ ــ ــ / ــU ــU / ــ ــ ــ

 

سرخوشم که بی‌پروا پر کشم از این دنیا

سوی تو گل‌اندام ای نازنین مه رعنا!

بی‌خبر شدم از خود، دل بریدم از هستی

فارغ از غم دنیا، دل رها شد از عقبا

محو تو شدم یکسر، دل هوایی‌ات گشته

بوده دل به من پنهان، با تو دل شده پیدا

مست و بی‌خبر دل شد، وصل تو چو حاصل شد

تو بگو که غافل شد، دل رهیده از پروا

تا خط رخت را دید لوده و هوایی شد

شد رها دل از باطل، فارغ از من و از ما

ای مه مهین دلبر، هم‌چو آینه یکسر

بی‌هوای هر غیری، جان من به من بنما

شد دلم بس آماده، مست و واله و ساده

بهر دیدن رویت، سر دهم ز خود غوغا

آه از این فراق دل، هجر تو شده مشکل

شد غمت به دل حاصل، ای نگار بی‌همتا

دل ز وصل تو خَم شد، سربه‌سر پر از دم شد

وصل تو دمادم شد، لحظه لحظه‌ات جانا

سینه سرسرای توست، دل فقط برای توست

جان و تن فدای توست، خوش زبانی و زیبا

رفته دلْ نکو از خود، تا که وصل تو جوید

بوده این چنین امروز، باشد این چنین فردا

 


 « ۳۴ »

شامات وجود

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

آشنای تو منم ای مهِ دل‌برده، خدا

گشته دل بی‌خبر و بوده بسی بی‌پروا

مستم از لطف فراوانِ نسیمت به سحر

دل شده جمله سراپا، تو مه بی‌همتا

ای دلآرای دو عالم، هوس دل شده تو

بده کام دل بشکسته، تو از زلف دوتا

بوده‌ام غرق تمنّای لقای تو، ولی

بی‌خبر از دو جهان، دل‌زده‌ام از تن‌ها

دل فراخوان حضور تو به هر لحظه خویش

گوش جان مانده به پنهانِ خود از هرچه صدا

ای عزیز دل من، ای مه شامات وجود!

بر کن از قامت زیبای خود این کهنه قبا

عاشقم بر تو مه از صبح ازل تا به ابد

بهر عشق تو برفتم دل ز سر جور و جفا

هجر تو سوز دلم را به دو صد عالم زد

جان فدای رخ تو، ای مه صد چهره، بیا

من خراب توام ای مه، به همه دیده و دل

هجر این دلزده مانده به راه تو چرا؟

شد نکو خانه خراب دل آبادِ تو مست

بهر دیدار تو شد دل ز خود و خانه جدا

 


« ۳۵ »

کلبه در راه مانده

در دستگاه شور و گوشه شهناز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

کلبه من مانده در راه تو، ویران‌اش نما

یا به وصلی غصه هجران من جبران نما

عاشقم بر روی ماهت دلبرا بی‌چون و چند

رو نگردان ای مه از من، دل به خود مهمان نما

عشق من نی کار امروز و نه فردا ای عزیز

با دو تیغ تیز ابرو، مرگ من آسان نما

غرق عشقم بی‌هوس من در بر ماهی چو تو

دل مریض عشق تو گشته، کنون درمان نما

عاشقم من، بت‌پرستم بهر رسوایی چو تو

هرچه مستی کرده‌ای تو در دلم پنهان نما

کار من با تو بود کار دل ناخوانده‌ای

هرچه می‌خواهی بخواه و هرچه شد کتمان نما

سینه سینه عشق تو قلبم فرا خوانده به خویش

پشت عالم بشکنم، لیکن مگو طغیان نما

دل نگو دیوانه، سر بی‌مخ، وجودم بی‌اساس

فارغ از صحت بیا درد مرا چندان نما

شد نکو آواره کوی تو هر جایی مست

هرچه می‌خواهی بگیر و این دلم حیران نما

 


 « ۳۶ »

هنگامه حق

در دستگاه چارگاه و قطعه چاوشی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

کار با نصرت حق است، نه با کوشش ما

گرمی از دولت یار است، نه از جوشش ما

جنت و دوزخِ «حق» را تو چه دانی کآن چیست؟

کاین دو، هنگامه حق است، نه از رویش ما

جمله مُلک و مکان هست کلامی زآن ماه

این بیان، جمله از او هست، نه از گویش ما

حق بود سربه سرِ عالم و آدم ای دوست

گرچه گردیده به ظاهر همه در پوشش ما

جان من هست سراسر تعب و درد، نکو!

او نسوزاند و باشد همه خود سوزش ما

 


« ۳۷ »

قصه هستی

در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

نکته‌ای گویمت از صدق و سر لطف و صفا

این سخن نیک نگر، ای صدف دُرج وفا

بگذر از ریب و ریا و دغل و نقمت و غم

بنگر آسوده تو بر چهره یاری زیبا

عشق و مستی بود آن راز که داری در دل

مده از دست، بیا ظلم مکن در دنیا

خوانده‌ای قصه هستی، مکن آلوده تو دل

برو از فکر فنا و بنگر ذات بقا

عاقبت، جان نکو! فرصت ظاهر هیچ است

به تماشای مه تازه نشین در همه جا

 


« ۳۸ »

عام ملکوت

در دستگاه‌های شور و شور شیراز و گوشه نیریز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

جان به قربانِ دل پاک پر از عشق و صفا

آن دلی که شده مفتونِ عزیز دو سرا

بوده در چهره او عیش و طرب چون همه دم

شده بیگانه ز غیر و به دل افتاده رضا

شده رسوا دلم اندر بر عام ملکوت

رفته از خانه دل، دغدغه دور قضا

چه شنیدم، چه بدیدم به صف مُلک ازل

شد ابد در دل و رفت از بر من جور و جفا

ساقی بزم محبت به نکو گفت: مگو

سرّ دل را به کسی، در گذر از این معنا

 


 « ۳۹ »

یار آزاده

در دستگاه شوشتری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور

 

منما رنجه به ره مانده دل حیران را

مکن آزرده ز خود با سخنت رندان را

بُوَد این طرفه حیات از دم استاد ازل

داده یک‌جا همه هستی به جهان انسان را

غفلت اَرْ در تو بود بی‌خبری از عالم

مرده‌ای در خود و یکسر بنگر زندان را

یار آزاده من! دل بکن از سینه غم

بنگر آخر تو دمی دلبر من پایان را

شد نکو سربه سر آسوده ز غوغای جهان

حق بود در دلم و خود تو ببین کتمان را

 


« ۴۰ »

چهره گل

در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ / U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون مقصور

 

کنار دشت و دمن نزد دلبر زیبا

فتاده پرده گل از جمال آن رعنا

نوای بلبل مست و نگاه زار من

فدای یار مناسب، اگر شود پیدا

نگر تو عشرت عالم، رها کن از غم، دل

کنار دلبر شادی که می‌کند غوغا

جلا دهد دل ما را به «شور»ی از «ماهور»

کشد نسیم شقایق به دیده بینا

نکو صفای چهره بگیرد ز روی آن دلبر

زند به نغمه «عشاق» و ریز، بی‌پروا

 

 

مطالب مرتبط