کلبهای در راه
از مدرسه و مسجد و معبد شدهام دور
در خانقه و دیر و کلیسا نبود نور
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | کلبهای در راه : غزلیات (۶۴۰-۶۰۱) |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳ . |
مشخصات ظاهری | : | ۷۷ ص.؛ ۵/۱۴×۵/۲۱سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۱۶. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۵۵-۷ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپای مختصر |
يادداشت | : | این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است. |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۷۳۸۴۵ |
پیشگفتار
عرفان محبوبی از «مدرسه» و «دفتر» بهدور است و مشق صوری نمیپذیرد. این عرفان، با علوم ظاهری و صوری به دست نمیآید و تحصیل و اکتساب در آن راه ندارد و به صورت تمام، عنایت حقتعالی و موهبت اوست؛ اگرچه با علوم صوری بیگانه نیست و با گزارههای درست آن در ستیز نمیباشد و حتی از آن نیز حمایت دارد، اما با آن بخش از علوم صوری که برای فرد و جامعه زیانبار است و پیرایههای علمی است، مخالفت دارد. علم صوری، علمی است که اگر با نرمی اخلاق و مدارا همراه نشود، سختی را به جان، و مرگ را به باطن میدهد و حجاب است که بر حجابی افزوده میشود و نفس را نسبت به اِعمال نامشروع هوسهای آن، قدرت توجیه میدهد و شیطنت را لباس حقانیت و مشروعیت میپوشاند؛ برخلاف عرفان محبوبی، که نهتنها از مکتب و مدرسه، نمیآموزد، بلکه خود مکتبساز میشود؛ آن هم مکتبی که حقتعالی و عشق و وفای او را ظهور میدهد و خودی ندارد تا برای خود، نان و نوایی بخواهد:
از مدرسه و مسجد و معبد شدهام دور
در خانقه و دیر و کلیسا نبود نور
شریعت اگر از مدرسهٔ اهل بیت علیهمالسلام ـ که فرودگاه معرفت محبوبی است ـ دور شود، بیهودهبافی میشود و خلق و تودهها را به فتنه مشغول میدارد:
بیهوده بود مذهب و آیین زمانه
صدقی نبود در دل این فتنهٔ مهجور
حقتعالی آنگاه که آدم علیهالسلام را به عشق آفرید، تمامی دین و آیین خود را به او آموخت؛ چرا که آدم علیهالسلام نیز از چهرههای محبوبی حقتعالی است: «وَعَلَّمَ آَدَمَ الاْءَسْمَاءَ کلَّهَا»، ولی شیطان قسم یاد کرد که فرزندان او را از راه حقتعالی ـ که مسیر محبوبان الهی است و در قرآن کریم از آن به «صِرَاطٌ عَلَی مُسْتَقِیمٌ» یاد شده است ـ باز دارد:
«قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَیتَنِی لاَءُزَینَنَّ لَهُمْ فِی الاْءَرْضِ وَلاَءُغْوِینَّهُمْ أَجْمَعِینَ. إِلاَّ عِبَادَک مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ. قَالَ هَذَا صِرَاطٌ عَلَی مُسْتَقِیمٌ»(۱)؛
گفت: پروردگار من، چون مرا فریفتی، من در زمین بر ایشان میآرایم و همه را گمراه خواهم ساخت؛ مگر بندگانت که برخی از آنان مخلَصان هستند. فرمود: این راهی است به سوی راست.
شیطان همواره نمایندگانی در میان انسانها دارد که این کار او را انجام میدهند؛ نمایندگانی که از همان ابتدای انعقاد نطفهٔ آنان، با ایشان شریک میشود و شیطنت و دغل در اندیشه و ریا و نفاق در عمل را به آنان میآموزد:
دین حق و آیین درست و وطن عشق
افتاده به دست و دهن مردم ناجور
این دغلکاران شیطان صفت، چنان فضای کجی و کاستی را در نمادهای راستی و درستی مبدل میسازند و غبار فتنه میپراکنند که حتی بینایان روزگار در تشخیص چهرهٔ شیطانی و حیلهساز آنان فریب میخورند:
آسودگی از مردم بیچاره شده دور
بینای زمانه همه کر یا که شده کور
زمانهٔ آنان سیطرهٔ ظلم و زور و بیداد و خاموش ساختن تمامی فریادهاست. ظالمانی که با عقدهها و حسرتهای خود درگیر هستند و از درون، آقایی، بزرگواری و شخصیت ندارند. محنتکشیدگان محروم ناامیدانه، ناله و نفرین را نثار ستمپیشگان، دستبوسان و پاچهخواران آنان میکنند؛ ظالمانی که هر مظلوم و بیپناهی را که قدرتی ندارد زیر میگیرند.
فقیران، غم نان امروز خود دارند و آن ظالمان در دیوانگی و جنونِ هاری خود، به نوامیس تودهها رحم نمیآورند و حرمتها را میشکنند:
وای از پس حق، باز چه آید به سر ما
در کشور حق فتنه کند ظالم پر زور
آنان لباس خودی میپوشند و بدتر از بیگانگان، با ناموس و شرفِ خلق بازی میکنند:
بیگانه نیاید که خودی بدتر از آن است
فریاد کند بر سر دین با دف و شیپور
در این روزگار، باید انتظار فرج داشت؛ انتظاری که بسیار طولانی است. درد جانکاهِ بشرِ ستمدیده با امید به فروغ تابان این نور است که التیام مییابد؛ نوری که گاه پرتوی از مرحمت و قدرت خود را در زمان غیبت، برای رهایی خلق، آشکار میسازد و مورد رنجدیده را عنایت و مدد میفرماید تا ظالمان و ستمگرانِ غاصبِ حق را منکوب و نابود سازند:
یارب برسان منجی دین، نوگل زهرا
تا این که نکو صاف نشیند پی دستور
* * *
خدای را سپاس
۱٫ حجر / ۳۹ ـ ۴۱٫
« ۱ »
کوی عشق
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)
من گدای کوی عشقم، تاج سلطانم چه کار؟
دولت فقرم بود ارزانی از زلف نگار
ای نگارِ هرچه بود و هرچه میخواهد شود!
بگذر از کهنه گدایت، قصد آزارم مدار
پر کشیدم بر دو عالم، سر کشیدم از همه
بر تو بخشیدم دو عالم، نام آن دلبر بیار!
حقپرستم، عاشق دلدارم و دارم به دوش
بیخبر از دار و دَیارم، برفت از دل قرار
دلبری دارم مپرس اسرار آن عالیجناب
چون که باشد او به دل، دلدادهای بیاختیار
یار من هر جا نشیند، بیسر و سِرّش ندان
دلبر زیبای من بخشد به دلها اعتبار
بیقرارم در برت، ای یار بیشمع و چراغ!
نور تو بر من بتابد، در دل شبهای تار
آتشم، آبم، هوایم، خاک و بادم، هرچهام!
از سر احسان تو، هم شعلهام خورشیدوار
نردم و نرّادم و بازم به تو خود هرچه هست
گشته دل خود کف به دست تا که کنم با تو قمار
غرقم و غرقابم و یکسر سرابی بینشان
چون که با تو طالعم شد، گشته دل خود یار غار
بَه بَه از تو دلبر بالانشین، بالابلند
من به پایت میکنم هر دو جهان را خود نثار
چون نکو گشته گرفتارت مگو دیوانه است!
از فراق تو برفته، از خودی تا ملک یار
« ۲ »
دل فارغ
در دستگاه افشاری و گوشهٔ رهاو مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
مفعول مفاعیلُ مفاعیلُ فعولن (عروض سنتی)
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
آتش به دلم زد رخ زیبای تو یکسر
دیوانه شدم تا که بدیدم گُل پیکر
زیباتر از آنی که زبان وصف تو گوید
عاجز شده از وصف نگاهِ تو سراسر
دل گشته سراپردهٔ دیدار جمالت
جانا به لب آمد ز فراقت دلِ کافر
با آنکه تو در سیر وجودم همه جمعی
لیکن به وصالت شدهام تفرقهپرور
ای مه مگذر از سر مستی ز منِ مست
بشکسته ببین باده و پیمانه و ساغر!
سر در گرو دیدن تو دادهام از پیش
در ذات و صفات تو، هم از اول و آخر
از خُمّ وجود تو مرا شد همه مستی
رفته ز سرم هوش و حواس و همه باور
فارغ شدم از هرچه که آمد به دل من
از دیده و دیدار و دل و جان و تن و سر
آواره و دیوانه و مستِ دم ذاتم
دل رفته به یک جمله ز هر خشک و ز هر تر
جانا تو نکو را بنگر از سر ذاتت
لطفی بنما، چهره گشا چهره تو دلبر
« ۳ »
ظلم و ستم
در دستگاه ماهور و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع
مفعول مفاعیل مفاعیل فعل
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب
امروزه شده جامعه درگیر غرور
از پاکی و خوبی شده دلها بس دور
فرماندهٔ دنیا شده تزویر و ریا
قانون جهان گشته هماره زر و زور
در ملک خدا ظلم و ستم گشته مباح
زشتی و پلیدی شده در حد وفور
از ظلمت و ظلم همگان دین شده زشت
رفته ز دل و دین و دیانت همه نور
گر چشم فلک بر رخ باطل شده باز
در رؤیت «حق» گشته جهان یکسره کور
تاریکی دلهای پر از کبر و ریا
برداشته از علم و عمل، نور و ظهور
دلها همه از پوچی دنیا شده پُر
کی بوده دلی شایق زیبایی حور
مقصد ز برای همگان گشته زیان
غافل شده دل از خط پرگار نشور
خون ریخته هرجا ز رگ کودک و پیر
رفته ز دل خلق خدا عشق و سرور
هستند بسی خواب و گرفتار هوس
غافل همه از مردم بی نان و تنور
در فکر خودند و سر سودای جهان
غافل ز همه خلق و خداوند غفور
مستاند و پریشان و گرفتار بلا
تا آنکه نکو جمله روند در دل گور
« ۴ »
توشهٔ راه
در دستگاه افشاری و گوشهٔ رهاو مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ
مفعول مفاعیل مفاعیل فعل
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب
امروزِ جهان در نظر مرد فکور
شرک و ستم و کفر و نفاق است و غرور
مردان خدا در پی اصلاح، ولی
افسوس به دنیا شده زشتی به وفور
رفته ز دل اهل جهان پاکی و عشق
گردیده جهان در پی عریانی و عور
بیچاره بود آنکه به دنبال طمع
برده ز دل و جان خودش عشق و سرور
بیتاب شده خلق ز هر طاعت و خیر
بهر گنه و معصیت اما که صبور!
از نخوت و ظلمت شده عالم همه پر
افتادگی از یاد جهان رفته به گور
علم و ادب و معرفت و حسن سلوک
گم گشته میانِ سخن مردِ جسور
بیباطن و بیبهره ز پندار درست
هرجا شده نادان سببِ ترک حضور
عمری همه در حرص و به دنبال هوس
حمّال بدیاند و گرفتار ثبور
غفلت ز «حق» آورده بلا بر سر خلق
بیبهره ز رهتوشه و هم اسم عبور
هر لحظه دل و جان نکو یاد «حق» است:
در محضر «حق» یاد کن از درک و شعور
« ۵ »
عشق و می
در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
ــ ــU / ــ U ــU /U ــ ــ U / ــU ــ
مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
راز درون پرده مجو، جز ز چشم پیر
بگذر ز بحث شیخ دغلکار خردهگیر
حرمت ز عشق رفته، شکسته حریم «حق»
از جور صوفیان دغلمایهٔ حقیر
مفتی و شیخ و محتسب و قاضی کثیف
کردند به جهل، مردم و دین را چنین اسیر
شد ظاهر نماز، پر از سجدهٔ ریا
دامی ز بهر مردم نادانِ سربهزیر
سیر از چنین دیانتم و مسجد و نماز
کفرم بِه از چنین روشِ زشت بدضمیر
میخانه بهتر است و می از هر عمل، مرا
تا باشم از برای ریا، سخت ناگزیر
کمتر بود ز فاحشه، رائی پر فریب
او خود فروشد و این دین، خورده سیر
جانم فدای یک نظر از دیدهٔ تو باد!
ما خود کجا و کسوت پیران نکتهگیر؟
خاکم بساط و فلک شد به من قفس
نی کار من به زور و دلم نی به زر دلیر
بیحرفم و بریده ز دنیا و بی سرم
کمتر ز خارم و کمتر ز هر حقیر
این دل کجا رود به ره رهروان زشت
وقتی که عشق میزند از باطنش صفیر؟
بیهوده مردمی که گزیدند کفر و شرک
رذلاند و مرده دل، سگ و روباه، نی چو شیر
کی غایتی است بهر پلیدان بیحیا
جز محنت و عذاب و تباهی و مرگ و میر؟
دوری نما ز غیر و مشو معتمَد به خلق
بر «حق» نظر نما و ز «حق» نکتهها پذیر
جان نکو ز غیر و ز خود فارغ است، لیک
غرق جمال و سایهٔ «حق» باشد این فقیر
« ۶ »
یتیم و مفلس
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ
بحر: هزج مسدس اخرب (مکفوف)
عالم شده درگیر ریا و تزویر
این ظلم و ستم کرده بشر را تحقیر
بیچاره و درمانده، یتیم و مفلس
باشد چه فراوان، همه دور از تقدیر
نادار و گرسنه و گرفتار بسی
آقا و رئیس از همه سر باشد سیر
درمانده چنان مانده که مانَد در گِل
دنیا شده در کام جنابت ای پیر
از زور و زر و ظلم و ستم هیچ مپرس
زیرا که بهجز اشک ندارد تفسیر
آسوده بمیرند فراوان مردم
در غربت و تنهایی و هم در زنجیر
گمراهی و جهل از دل آنان مشهود
فریاد زند عاقل و مجنون از میر
دعوی خدایی بکند چون فرعون
بی آنکه بفهمد به لغت دور از دیر
یا رب برسان حامی مردم ای وای
تا آنکه کند نکو به عالم تدبیر
« ۷ »
داعیه
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ
بحر: هزج مسدس اخرب (مکفوف)
گردیده جهان ما پر از هر تفسیر
این ظلم و ستم شده بشر را تدبیر
یک یک شده بر مردم بیچاره زیان
یک دسته شکمباره به دنیایند سیر
بیهوده کند قصد ستم بر مردم
هرگز نبود به فکر مردم آن پیر
بیمایه و آلوده و بی حیثیت
ظلم و ستمش بوده به خلق عالمگیر
داعیهٔ خوبی چه فراوان، امّا
کو آن که بود با غمِ مردم درگیر؟
مشغول هوا و هوس است او در خود
گردید به دورش چه فراوان تحقیر
یا رب برسان منجی عالم، مهدی(عج)
آن کس که کند جمله جهان را تعمیر
کوته کند از خلق، ید مدّعیان
گر پهن و بلند است و اگر خرد و قصیر
رنجیده ز هر جنگ و ستیزی مردم
طالب به رخ صلح و صفا در تقدیر
گردیده نکو طالب دیدارش بس
با آنکه به پایش زده دشمن زنجیر
« ۸ »
شور دل
در دستگاه ماهور و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
درد و سوزم شده آهِ دل و غوغای ضمیر
خونم ای مه تو بریز و ز دلم آه بگیر
من چه سازم که رُخت تاب مرا از دل برد
محو حسن تو شدم تا که شوم بر تو اسیر
جان فدای تو مهین دلبر زیبارو باد!
دل و دیده بدهم در ره عشق تو امیر
عاشقم ای مهِ دل بُردهٔ دلدادهٔ مست
گرچه از طمس رخ تو شده این دیده فقیر
شُرشُر شور دل تو بزده بند دلم
بیدلم، بیسر و پایم، نه به نزد تو دلیر
ای همه عالم و آدم به فدای دهنت!
غنچه کن آن لب و هرگز تو مشو پندپذیر
در بر ذات تو من تشنهٔ امیدم، آه!
خلوتم ده که نشینم به برت هر دم سیر
دل به ذات تو زدم تا که رهید از سر قید
برهید از سر ذکر و دم و سودای صفیر
در نهانخانهٔ ذات تو نشستم تنها
خونم ای مه تو بریز و همه عذرم بپذیر
شد نکو بیخبر از هر دو جهان بیپروا
تا شود در بر عشق تو دلم دامنگیر
« ۹ »
قول و قرار
در دستگاه شور و گوشهٔ شهناز مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ
مفعول مفاعیل مفاعیلن فع
بحر: هزج مسدس اخرب (مکفوف)
من هیچم و از هیچ نمیآید کار
ای بیخبران نیست بهجز «حق» دیار
میآید از او هرچه به خود میبینی
چون از تو که هیچی، نمیآید کار!
ما بیخبریم و غافل از دیدارش
در دیدن هر جلوه بود خود دیدار
هر ذرّه که دلخوش شده از آثارش
آن روی «حق» است اگرچه باشد دیوار
هر نغمه که از هرچه تو را خوش آید
قول و غزل است از دو لب آن دلدار
آشفته مشو از کم و بگذر از بیش
هر بیش و کمی میرسد از او، هر بار
جامی بزن از عشق و ببُر از غیرش
آن کن که در آخر تو نگردی ناچار
هر بود و نبودی برود آخر امر
«حق» ماند و «حق» کند به دنیا هر کار
کم دم بزن از قول و قرار توحید
بگذر ز سر حیله، مده کس آزار
حق جلوه کند به هر نظر در هرجا
غیر از «حق» و اهل «حق» مبین هم غمخوار
دل از گل عشق پر کن و بی هر غیر
جز گل تو مبین، نبوده در عالم خار
آیینه تویی، واله و بیگانه مشو
آزاده تویی، اگر که هستی بیدار
«حق» بر تو شد آشکار، آشکارش میبین
بگذر ز سیهکاری خود ای هوشیار
دل داده نکو بر رخ بیمانندت
ای دلبر پر مهر و قرارم، ای یار!
« ۱۰ »
وای از این غم
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن
ــU ــ ــ / U ــU ــ / ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس محذوف
دل غمینم ز بهر تو دلدار
دورم از دار و دیار و دیار
وای از این غم، از این همه دوری
غربت و رنج من شده از یار
غربت از من گرفت دل آسان
غم به سر بس که ریخت چون آوار
شِکوهٔ من بود ز خود، ای وای!
کردهام پاره هر زمان زنّار
رفتم از آشیان هر روزی
بیخبر از متاعم و بازار
شد دل من اسیر ماهی مست
لودهٔ سادهای که هست بیعار
در برش خفتم از درون، شاید
تا که با خود کند مرا بیدار
هر که را بوده در جهان شغلی
من ندارم بهجز نگاهش کار
در برش چون فتادهام مدهوش
شد دو عالم به دوش من یک بار
عاشقم جرم من همین باشد
کن تو آماده بهر من خود دار
یا بگیر و بِبَر تو گر خواهی
نزد خود یا مده مرا آزار
شد نکو فارغ از سر هستی
خود تو دانی که دل شده بیمار
« ۱۱ »
پیمان تو
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
دل به پیمان تو دارم نَفَسم، غم بردار
چشم تو کرده شکارم، مکن این جان بیمار
رفتم از چشم همه تا که ببینم رویت
با دو صد طعنهزدن، دل بنمودی بیزار
رخ نمودی و نمودی ز چه پنهان رویت
چه گمان کرده که کردی دل ما را بیعار
بانگ عشقی بزنی، لب تو فرو بندی خوش
نشد اندیشه تو را، این که بگردی دلدار؟!
رو نمودی به من و باز شدی غرق حجاب
این چه رسمی است که کردی دل ما را خونبار
یا رها ساز مرا، یا که بده کام دلم
گو که با عاشق مسکین، تو شدی در پیکار
طاقتم طاق و دلم بند سر زلف تو شد
تو به زنجیر کشی کشتهٔ خود را هر بار
رفته از جان نکو تاب و توان ای محبوب!
میکنی عاشق خود را تو چه بسیار آزار
« ۱۲ »
ای سالار
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
دل به تو دادم و از غیر بریدم یکبار
از چه هستی تو با عاشق خود در پیکار
با من دلزده بنشین، مکن بدمستی
که منم در بر تو مست و خراب و هشیار
گر تو با غیر نشینی، دل ما نیست رضا
تو رضایی چه به من، من که شدم در آزار
شعبده سر دهی و شعر و غزل میخوانی
بر چه آواز ببندم که تویی در بازار
رونق خود طلبی، خوار کنی عاشق را
این چه رسم است که سازی تو عاشق را خوار
من نه روی از تو کشم، نی بِبُرم دل از تو
هرچه خواهی بنما، با تو ندارم من کار
من گرفتار توام، دل ز تو نتوانم کند
دل چو مویی شده کی بوده چنین دل پروار
بگذر از هرچه که شد، باز به دست آر دلم
نپسندی دل عاشق که بگردد غمبار
من پذیرم که تویی یار خوش و سرمستم
تو ببخشای مرا، دلبر من، ای سالار!
من که تنها و غریبم همه در حال فنا
از تو امید وفا دارم و همت، ای یار
بس نما، دل بده، ای یار! نکو خسته شده
از غم غربت و از هجر تو گشته بیمار
« ۱۳ »
برج دنیا
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم
دلا، سیرم ز دنیا و تب و تابش همه یکسر
تو هم بگذر از این سینه، سر و پا و از این پیکر
نمیماند قرار تو، رود خود اختیار تو
بیا بگذر از این دنیا، اگر خواهی از آن بهتر
بده دل بر تب و تابی که میسازد تو را ناگه
برو سوی دلآرایی که دارد جلوه در منظر
به عشق دلبری شوریدهٔ ساده که میدانی
رها کن برج دنیا را ز بهر نازنین دلبر
نکو افتاده از غیر و نشسته در برت، ای مه!
بگیرش دست و یاری کن، تویی یار و تویی یاور
« ۱۴ »
گوی بس بزرگ
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)
مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
این گوی بس بزرگ که داری به نام سر
کی بوده آن به غیر، یکی ذره در گذر؟
این ذره هم گمان تو مبر دیده میشود
در عالمی بُوَد که نداری از آن خبر
دنیا همیشه کاروان بدون تأمل است
بیهوده ماندهای که جهان بوده در سفر
فارغ شو از کشاکش این دهر پرفریب
باید که از غریبی و تنهاییاش کنی حذر
غم در دلت همیشه راه مده، جان من نکو
آسوده شو ز شرّ جهان، جان من پسر
« ۱۵ »
نقد جان
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
اهل جنت بشوی، یا که شوی اهل سقر
نقد جانت رسد از جنت و دوزخ یکسر
نقد تو نسیه بود، گول جهان را نخوری!
در ابد هست هر آنقدر تو را هست ثمر
بیخبر دل نشود از بر پاکی هر دم
چون به رحمت نرسی از ره زشتی آخر!
دل بده بر حق و بگذر ز سر ایل و تبار
او بماند به تو و هست ز هر کس بهتر
شور و شیرین من او بوده نکو، میدانی
او بود در پس هر کرده، دلآرا داور
« ۱۶ »
سنگ بدی
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
عاریت هست جهان، پُر مکن آن را از عار
دل به زشتی نده، کس را نرسان هم آزار
هان مزن سنگ بدی، بر دل آزردهٔ کس
نیست شایسته که ماند ز تو پستی آثار
دوری از زشتی و ناپاکی و سستی چه خوش است
خوش بود در برِ حق بودن و او را هم یار
ناجوانمردی و ظلم و ستم آخر چه شود؟!
چه کند بر تو مگر ظلم و ستم آخر کار؟!
بگذر از شعبدهٔ نفس و مکن خویش اسیر
ای نکو، دل مده بر غیر و به حق دل بسپار
« ۱۷ »
غم فردا
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
غم فردا مخور و از سر امروز گذر
که چه زود است نماند ز من و از تو اثر
از نبود تو چه نقصی برسد بر دو جهان؟
پس غنیمت شمر این فرصتِ امروز پسر!
بشو آمادهٔ رفتن، بگذر از سر دهر
دولت هر دو جهان شد ز وصالی کمتر
دلبر مست من آمادهٔ شوری است تمام
در برش بودن و آسوده نبودن بهتر
حق به جانم زده سر، دل شده بیگانه نکو
خود فدا کردم و رفتم ز دو عالم آخر
« ۱۸ »
سرمایهٔ پایندگی
در دستگاه همایون و قطعهٔ چکاوک مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
عالَمی سوزانده این غم، ای پسر!
آن مرا سوزانده از پا تا به سر
رنج و اندوه و غم و درد و مِحَن
کرده دل را از دو عالم بیخبر
غم بود سرمایهٔ پایندگی
گر بود در صبح و شام و هم سحر
غم گذارد دل به دامان بلا
میدهد غم بر دل و دیده نظر
ای نکو، غم کرده دل را کیمیا
بیغمان را میدهد، هستی هدر!
« ۱۹ »
قدر وجود
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
جان من! رو سوی حق کن، دل بده بر خط یار
در رهش خود کن تهی از ماجرای هر قرار
این نه آسان باشد و مشکل نمیباشد به حق
گر رهی از غیر، با خود گویی آخر از نگار
عاشق و دیوانهام، فارغ ز خط بیخودی
مست مستم در جوار حضرت پروردگار
دل به غیر حق ندارد سایهٔ لطف و امید
حرفی از حق گر که داری در دل و جانت، بیار
مظهر پاکی و تقوا، جان تو باشد بشر!
کن گذر از خویش و بیگانه هم از دار و ندار
گر نمیدانی نکو قدر وجود بیمثال
در چه ذلتها بیفتی، خوار گردی همچو خار
« ۲۰ »
خط پاکی
در دستگاه شور و گوشهٔ زنگوله مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
جمله خیر و شرّ عالم از حق آمد در ظهور
از کجا بوده بسی فعل من و تو نار و نور؟
گرچه شد هر چهره اسمای جمالی و جلال
لیکن از این چهره سر زد آیههای شوق و شور
جملهٔ خیر جهان باشد ز روی ماه او
آنکه نزدیکش بود نور، از بدی گردیده دور
زد جلالش خط ظلم و ستم و ریب و ریا
گشته پاکی، خط عشق و ملک و چهرهٔ حور
شد نکو تا بیخبر از چرخش پرگارها
چشم مستم دید او را وز جهان گردید کور
« ۲۱ »
پرسه
در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)
دل من شد پی دلبر که بگیرد در بر
چون که رفت از سر دیدار دروغین یکسر
مسجد و صومعه و دیر و کنشت، از پی هم
پر ز حرف است، ولی دور بود از دلبر
من به دام رخ ماهش چو گرفتار شدم
ناگهان رفت ز چشمم غم دنیا دیگر
در برش پرسه زدم تا که بدیدم رویاش
دیدم او را و ندیدم بهجز از او آخر
شد نکو مانده و درمانده از آن یار، ولی
نشد آلوده به غیر و نگرفت از حق، سر
« ۲۲ »
صافی سینه
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ
بحر: هزج مثمن سالم
دلم پاک است و پاکی در دلم جولان کند بسیار
همه اسرار حق را دل به خود پنهان کند بسیار
دلم گنجینهٔ رمز و پر از اسرار حق باشد
اگر فرصت به دست آرد، همی عنوان کند بسیار
صفای سینهٔ ما را نمیبیند به غیر از حق
اگر ظاهر شود ناگه، ز خود حیران کند بسیار
اگر دولت به دست آید در این حسرتسرای دهر
دلم پیرایش دین را به خود آسان کند بسیار
نکو گر فرصتی یابد به جولانگاه این دنیا
ز لطف حضرت حق، دل به دم درمان کند بسیار
« ۲۳ »
آیینهٔ جمال
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
آیینهٔ جمال دلآرای خود نگر
از هرچه غیر عشق بود، باز در گذر
بیهوده سر مکن همه عمرت ز بهر هیچ
حقخواه و حقطلب شو و بگذر ز هرچه شر
پاکی نمای پیشه و افتادگی به خلق
تا کی نشستهای به مُدارا چو کور و کر؟
دریادل و شریف و قوی شو به روزگار
تا بشکنی حصار هوس، پشت زور و زر!
دردا نکو، که رفته ز دوران صفای دل
بیهوده گشته فرصت و پوسیده مغز سر
« ۲۴ »
عالم و آدم
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است
وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن
U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ
بحر: مجتث مثمن مخبون محذوف
بس عاشق بیدل که گرفت زلف تو، ای یار!
اسیر طرّهٔ تو شد دو دیدهٔ خونبار
تمام عالم و آدم ببسته دل بر تو
ولی کجا چو منی بوده عاشق بیمار؟!
رها ز دیده و دل گشته جان بی تابم
هوای جان و دلم در هوای تو دلدار
جهان به دل شد و ذره نهان به حق دریا
نگار شعبده بازم ببین مرا بر دار
نکو گذر مکن از دار و دیده و دلدار
هوای آن رخ شیرین گرت دهد آزار
« ۲۵ »
کشور عشق
در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
از مدرسه و مسجد و معبد شدهام دور
در خانقه و دیر و کلیسا نبود نور
بیهوده بود مذهب و آیین زمانه
صدقی نبود در دل این فتنه مهجور
دین حق و آیین درست و وطن عشق
افتاده به دست و دهن مردم ناجور
آسودگی از مردم بیچاره شده دور
بینای زمانه همه کر یا که شده کور
وای از پس حق، باز چه آید به سرِ ما؟
در کشور حق، فتنه کند ظالم پر زور
بیگانه نیاید، که خودی بدتر از آن است!
فریاد کند بر سر دین با دف و شیپور
یارب برسان منجی دین، نوگل زهرا
تا اینکه نکو صاف نشیند پی دستور
« ۲۶ »
هوای خوش
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن
ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ
بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف
همچو هوای خوش زیباکنار
ذکر دلم گشته فقط یار یار!
غرق تو گشتم، نه تو غرق منی!
چون که تو بردی ز دل من قرار
صید شدم، سینه پر از غصه شد
چون که تو کردی دل من را شکار
بهر تو این دل، زده قید جهان
دلزدهام از همه دیار و دار
حرفهٔ من بوده شکارت شدن!
چون که ندارم به جهان کار و بار
در بر غیر تو قدم خم نشد
نیست به جان تو مرا جز تو کار!
دور شده دل ز همه ناکسان
شد به تو نزدیک، نکو، ای نگار!
« ۲۷ »
خانهٔ تنهایی
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن
ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ
بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف
شاهد بزم تو منم، ای نگار!
دل شده از غنج و کرشمه خمار
بیخبرم چون ز سر هست و نیست
دل بده، لب را به لب من گذار!
دلبر طنّاز من، ای نازنین!
دل شده از بهر رخات بیقرار
خانهٔ تنهایی من پُر ز آه
روز و شبم حسرت روی نگار
مست توام، وصل تو دارم به دل
از سر دنیا تو کنارم گذار!
نور تویی، حور تویی، ای عزیز
جز غم عشق تو دلم را چه کار؟!
رفته نکو از سر غیر تو ماه
دل ببر و جمله خودت را بیار!
« ۲۸ »
فارغ از غوغای دهر
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
گر تویی عاقل، دل از حسرت بگیر
هر خس و خاری ز دل برکن چو شیر
مرد حق شو، فارغ از غوغای دهر
در جوانی تا نگشتی سخت پیر!
بگذر از ریب و ریا، فن و دغل
مرد حق شو، با کرامت شو دلیر
پا بزن بر نفس دونِ پر دغا
شو به نفس خود به هر فرصت امیر
پاکبازی کن که در سودای دهر
میشوی در دست نفس دون اسیر
مرد حق آزاده باشد، ای نکو
گر تویی آزاده، دل از حق مگیر!
« ۲۹ »
ساز شکسته
در دستگاه چارگاه و قطعهٔ چکاوک مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)
مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب
سازم فتاد و بشکست، آواره گشتم آخر
رنجید دل ز دستم، نامد به خویش دیگر
از عیش و عشرت خود، دل شد برون به ناگه
دیدم گرفته یاری، خوب و عزیز و بهتر
سودای هر دویی رفت، آسوده از دل من
آمد به دل نگار و با من نشست یکسر
حق شد انیس جانم، در روح و در روانم
تا دل کنار حق دید، در خود سُرورِ سَرور
جان بر کفاش نهادم، بیدغدغه چه آرام!
دیدم که از کنارش، راحت شدم در بر
راحتسرای من او، آرامش دلم او
گردد نکو فدایش، آمین بگو مکرّر!
« ۳۰ »
تودهٔ مردم
در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ
بحر: رمل مثمن سالم
در صف دوران نشستم، بر غم بیهوده بسیار
پای دل بستم چه خوش بر دیدهٔ آلوده بسیار
سینه در جانم شد و جان شد به سینه پایبند
گشت دل از هر دو شاد و مست و هم آسوده بسیار
عشق و مستی گشت شور و شوق جانم در همه عمر
جان و دل کردم فدای دلبران لوده بسیار
از ستم گشتم بری، آزادهای بس آس و پاس
همره مردم شدم، دلبستهٔ این توده بسیار
شد نکو بی بال و پر، در راه پاکی و محبت
گرچه از غم روز و شب دیدم به خود فرسوده بسیار
« ۳۱ »
غائلهٔ روزگار
در دستگاه سهگاه و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
صاحب سِرّم در این غائلهٔ روزگار
مظهر لطف و صفا، چهرهٔ حق، کردگار
در همه عالم تویی، جلوهگر ای ماه من!
ظاهر و باطن تویی، ذات همه، بیقرار
دل به تو دادم همه، از دم صبح ازل
شام ابد دیدهام، پیش رخات آشکار
غُلغل عالم فقط، شرح صفای تو شد
چهره به چهره تویی، هرچه که بینم، نگار!
مست کجا عاقلان؟ عاقل و دیوانه کیست؟
حق شده پرگار خویش، در همه دم، سایهوار
کرده جهانی بهپا، بی سرِ سودای غیر
گشته دو عالم همان، آهوی حق، در شکار
سینهٔ پنهان دل، چهرهٔ رؤیای حق
جان نکو زنده شد، باز به غوغای یار
« ۳۲ »
خلوتخانه
در دستگاه ماهور و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس مقصور (محذوف)
بدیدم چهرهٔ آن یار، بسیار
فراهم شد به من دیدار، بسیار
صدای پای حق را که شنیدم
شدم در کار آن عیار، بسیار
به خلوتخانهٔ دلدار رفتم
که با او میکنم، گفتار بسیار
منم با یارْ هر لحظه قَدَحنوش!
به عشقش میزنم بر تار، بسیار
گلوگاه دلم شد، غبغب او
ز چشمش شد دلم بیمار، بسیار
من و آن یارِ هر جایی، به هر جا
شده در کار و هم، بر دار بسیار!
رها کردم دل و دین در هوایش
شدم در خلوتش بیدار، بسیار
نکو رفت از خود و با دوست بنشست
که شد همراه آن دلدار، بسیار
« ۳۳ »
وادی طور
در دستگاه همایون و گوشههای نغمه و سلمک مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس مقصور (محذوف)
منم، آن عاشق مهجور و پر شور
که گردیده دلش غوغایی از نور
به من، دل دیده شد، شد دیده هم دل
که خلوتخانهام پر گشته از حور
چو شد فارغ دل از عشق دو عالم
جمالش چهره کرد و شد فلک دور
کمال حق به دل چون داد خلوت
روان شد جان من، در وادی طور
صفا و سادگی، دل داد رونق
که شد صاف و سفید و ساده و جور
دلم شد پر ز دریای محبت
رها و فارغ از دیوان و دستور
نکو، نازل شد از لطف دلِ دوست
نشد در دل، زر و تزویر یا زور!
« ۳۴ »
فرمان ستمگر
در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ زابل و قطعهٔ مثنوی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس مقصور (محذوف)
جهان گردید دور از رونق و شور
تهی شد از صفا و پاکی و نور
جدا گردید از مهر و محبت
شده از عشق و خوبیها، بسی دور
ستمگر، کرده خلقی را گرفتار
دهد هر لحظه، یک فرمان و دستور
مشو نزدیک ظالم، یک دم آخر!
که باشد زهر عقرب، زخم ناسور
حق و ظلم و ستم، هیهات، هیهات!
که ظالم را ادب، تنها کند گور!
وگرنه او کجا و درد و احساس؟!
بود از خیر و خوبی، غافل و کور
توان ظالمان، باشد تباهی
که دستآویزشان طبل است و شیپور
دلم فارغ کن از زشتی، خدایا
نما ظلم و ستم را از برم دور!
جلا ده، هم دل و جانم به عشقت!
ببر از این دل و جان، فکر ناجور
بشوی این دل به دریای محبت
که تا از زشتی و پستی شود عور
نکو، بگذر ز غوغای زمانه
رها کن شرک و تزویر و زر و زور
« ۳۵ »
هیچ کس
در دستگاه همایون و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات (فاعلن)
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور (محذوف)
دل چو دادم به تو دردانه نگار
دور شد دل از جفای روزگار
عاشقم بر آن عزیزی که بُوَد
مست و شاد و شوخ و ساده، باوقار
شاهد شیداییام در روز و شب
دلبرم پاکیزه هستی، ای نگار
نازنین و دلربا و خوش نهاد
بی بدیل و ساده در گشت و گذار
جان فدای تو، تویی نقشآفرین
گلپرستم، ای جمال گلعذار!
چون که دیدم ذات پاکت را به خویش
رفتم از خویش و تو ماندی یادگار
چون گرفتار تو گردیدم، عزیز!
رفتم از دَیار و دار و هم دیار
عشق من امروز و فردایی نشد
شور و شیدایی من شد آشکار
دل تو را خواهد، نخواهد هیچ کس
هست با نامحرمان، ما را چهکار؟!
شد نکو را آرزو، دیدار ذات
گرچه در آید ز جان، ما را دمار
« ۳۶ »
قدر و عیار
در دستگاه اصفهان و گوشهٔ نغمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور (محذوف)
دل به دنیا چون دهی، گردی تو خوار
سست و بیمقدار و پست و بیقرار!
خار و خس گردیده، دور از هر نصیب
مفلس و بیچاره میگردی، چو خار
آخر دنیا بود، گور نمور
از پس آن هست کژدم یا که مار
آخرت حور است و شو هم دور از آن
طالب حق شو و حق بر دل گذار
حق، نگار من به هر دور وجود
چون بود تنها مرا دار و ندار
دلبر پاکم بود دنیا و دین
کرده پر، جان من از قدر و عیار
عاشق و مستم، بهحق دیوانهای
داده جان و دل، مرا در دست یار
بیقرارم، دل نهادم بر خطر
دادهام از بهر یارم هم تبار
بی کسی و غربت و تنهاییام
شد نصیبم دوری از یار و دیار
دلبرا، جان نکو بیمار توست
جان و دل را با حضورت زنده دار!
« ۳۷ »
بر سر دار
در دستگاه غمانگیز و گوشهٔ شهرآشوب مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس مقصور (محذوف)
ندارم در دیار خود، هوادار
که زَجرم میدهد خصم تبهکار
ندارد دل هراس از ظالم دون
که باشد جانی بیچاره، بیمار!
شده دنیا فضایی پر تب و تاب
جهانی پر تپش، درگیرِ پیکار
نباشد حق به بازار دیانت
که دنیا کرده دین را، پر خس و خار
خطِ دین کشته در خود، روح حق را
شده دین کسب و مسجد گشته بازار
اگر خواهی خدایی بی غل و غش
بزن چنگی به گیسویش شب تار
اگر دور از حقی، بیچاره هستی!
شوی درگیر و میگردی گرفتار!
پس از جور و ستمهای فراوان
شوی ملحد، برندت بر سر دار؟!
نکو، بگذر ز اوضاع زمانه
جهان چون چرخ بازی، هست دوّار
« ۳۸ »
آه بسیار
در دستگاه ماهور و گوشههای نغمه و سلمک مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس مقصور (محذوف)
فضای شهر ما گردیده بیدار
شناسند این زمان، ظالم به یکبار
جهان گردیده دنیایی پر از هوش
ندارد حرف بیمایه، خریدار
ستمگر گرچه دارد تیغ مسموم
ولی دارد همیشه جان بیعار!
فقیر و بینوا، رنجورِ مظلوم
کند با ظالمان همواره پیکار
نه چون سنگاند، سخت و بی محابا
ولی از جان بر آرند آه بسیار
فقیران گرچه در ظاهر ضعیفاند
ولی دارند در سر، هوش سرشار
دل ظالم شده نکبتسرایی
برونْ فربه، درون گردیده بیمار!
خدایا ده به هر ظالم عذابی
که گردد مضطرب، در خواب و بیدار
نکو! از بهر محرومان این مُلک
بخوان هر دم دعا، در محضر یار
« ۳۹ »
چنگال جبار
در دستگاه اصفهان و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس مقصور (محذوف)
ندارم جز دفاع از حق، همی کار
بود نفرین حق بر مردمآزار
دمادم بهر محرومان تپد دل
پر از یاد ضعیفان، گشته افکار
خداوندا، چه این ناسوت عجیب است!
چرا شد تیغ ظالم این قدر، هار؟!
جهان، جنگل به سبک سگ مدرن است
دَرَد مظلوم را ظالم، به یکبار
دمادم، هر زمان باشد چنین، امر
که مردم بوده در چنگال جبار
خدایا، رحمت تو گرچه صدق است
ولی ظالم چرا گردیده کفتار؟
خورد رزق ستمدیده، دمادم
ندارد جز ستم، بر مردم آثار
تو را حکمت چه باشد، شور و شیرین؟!
چرا بر خلق، ظالم گشته آوار!
نکو کوته سخن، نامحرم آمد!
بپا خیز و بمان، هر لحظه هوشیار
« ۴۰ »
دل و دلبر
در دستگاه ماهور و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: هزج مسدّس مقصور (محذوف)
شده کار دل من، عشق آن یار
مرا عیش است هر دم، لطف دلدار
هوای دل، مرا قرب جمال است
که هجرش کرده این دل را عزادار!
من و قرب و وصال یار زیبا
که وصلش میبرد از سینه زنگار
مرا دیدار آن مه هست امید
به عشقش وا نهادم، دلق و دستار
دلم افتاد و در یک لحظه بشکست
چو دید آن دلبر شوخ و سبکبار
دل و دلبر خرامان در خط عشق
که وحدت شد نمایان آخر کار!
دلم عشق است و عشق حق شده دل
چه خوش در این دلم حق شد نمودار
حضورش هست قوتِ قلب و جانم
وصالش کرده رنج عشق هموار
نکو در دل ندیده غیر، هرگز!
نکرده است او بهجز با یار، دیدار