چهره چهره

چهره چهره

چهره چهره

غزلیات ( ۱۶۱- ۲۰۰)

من به دنبال تو و دنبال دیدار توام

ای همه رخسار هستی، ای نگار پرشتاب 


 


 شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : چهره چهره: غزلیات ( ۱۶۱ ۲۰۰)
‏مشخصات نشر : تهران: صبح فردا‏‫، ۱۳۹۳. ‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫‬۸۹ ص.
‏فروست : مویه ی؛ ۵
‏شابک : ‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۴۴-۱‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭۳۷۷۰۴۸۴‬

 


 پیش‌گفتار

غزل «زخمه نگاهِ» این مجموعه، غزل غم‌انگیزی است که مناسبِ دستگاه شوشتری می‌باشد. این غزل بر عشق پاک و دور از هوس مقرّبان محبوبی تأکید دارد و خاطرنشان می‌شود هر هوسی قفسی است که عاشق را در خود زندانی می‌دارد:

 عـاشقم و عشق من از هوس نیست

مـرغ دل من به پی قفس نیست

هوس در کسی است که نفس دارد و خودِ خَلقی هست. هوس‌هاس نفسانی، از مهم‌ترین برانگیزنده‌های توهّم و خیال در آدمی است که او را اسیر و محصور در زندان تنگ تخیلات و توهمات می‌سازد. هوس بر بیش‌تر افراد آدمی چیره است. هوس حتی می‌تواند شکل امور معنوی و قدسی به خویش بگیرد و به امور مادی نیز منحصر نمی‌گردد. کسی می‌تواند از هوس، با مراتب مختلفی که دارد، رهایی داشته باشد که حق‌تعالی تمامی شریان‌های ظهوری او را پر کرده باشد و چیزی جز حق در او نباشد. او حتی باید در پیشینه خود نیز حقانی باشد و مهر طهارت و پاکی از ازل بر او خورده باشد؛ وگرنه هیچ همتِ اکتسابی و ریاضتی نمی‌تواند به تلاش خود، بر تخیل و توهم خویش غالب آید؛ هرچند از قدّیسان روزگار و مؤمنان عقل‌گرایی باشد که در تعقل و خردورزی، از سرآمدان است:

شـد ز ازل، عشـق تو بـر من عیان

کـار دل و همـت این نفـس نیست

مقرّب محبوبی از خود رونقی ندارد و تنها به جمال لطف مهرانگیز حق‌تعالی است که مهرپردازی دارد. جمالی که برای عشق، پایانه قرار نداده، و آن را سیری بی‌انتها ساخته است:

رونق عشقم شده از جمالت

عشق رخت بر دل و دیده بس نیست

اگر روزی موسی علیه‌السلام که از محبان پر هیبت و جلال بود، به امید شعله‌ای آتش روان شد و حق‌تعالی او را هم‌سخن خویش نمود، ولی مقرّب محبوبی، دلی ریش ریش از تیر عنایت حق‌تعالی دارد و همیشه چون اولیای الهی بیننده نور سیمای زیبای اوست:

 زخـمــه بسـی خـورده‌ام از نگاهـت

چـون که دل مـن به پی قبـس نیست

مقرّب محبوبی از سادگی و همراهْ باوری جدایی ندارد. او حتی در محضر حق‌تعالی هم که نشسته است، ساده و همراه‌باور است و این سادگی به سبب سرخوشی و مستی از لطف حق‌تعالی است. او چنان ساده است که در حضور حق، جز حق نمی‌پاید، و از این و آن، گفت‌وگو ندارد:

 ساده نشستم به برت ز مستی

در پی تو دل شد و فکر کس نیست

او وقتی با حق به مغازله می‌نشیند، قربان او می‌رود و از اعطای سر و جان ابایی ندارد؛ هرچند بدخواهی چون داروغه ظلمت‌گَرد، بر او خیرگی و دریدگی داشته باشد:

می‌دهم این سر به رهت، عزیزم!

ترس من از خیرگی عسس نیست

مقرّب محبوبی، نه تنها یک بار، که در هر آن و هر شأنِ خود، جانی به حق‌تعالی می‌بازد و همواره، چون گل، آهنگ کوچ و نوای پرپر شدن دارد:

 کشته زلف تو به هر ظهورم

در دل من نغمه فقط جَرَس نیست

مقرب محبوبی جز حق‌تعالی نمی‌بیند و هر پدیده‌ای را ـ هرچه باشد ـ پذیراست و او را راه پس فرستادن چیزی و «نه» گفتن به کسی نیست و در مقابلِ هر کسی، اُذُن و گوشی شنواست:

 هرچه شد از سوی تو می‌پذیرم

بس نکن این تحفه، رهی به پس نیست

عشق مقرّب محبوبی، عشقی پاک و به‌دور از طمع، و نابِ ناب است. چنین عشقی عین خیر و مرحمت بر تمامی پدیده‌هاست و کم‌ترین جفایی بر کسی ندارد. اما آن که کم‌ترین تیرگی و آلودگی‌ای داشته باشد، چون خرمگسی مزاحم، آزار دهنده است:

 عشق من آسوده ز هر جفا شد

جان و دل، آلوده به خرمگس نیست

این عشق، هیچ غیری نمی‌شناسد و کم‌ترین آلودگی‌ای را بر نمی‌تابد و از هر تیرگی‌ای دور است؛ از این رو، آرامشی پایدار دارد و چیزی نمی‌تواند آن را آشفته سازد:

دل ز سر چهره کشیده پرده

بی‌خبر از تو جمله ناس و نس نیست

 

گفت دلم بر من مست، «حق» بس است

جان من آشفته ز هر دنس نیست

آن‌چه گفته شد، ویژگی عشق محبوبی است. تنها عشقی که بعد از عشق حق‌تعالی، پاک و دور از طمع است؛ بلکه صافی‌ترین ظهور عشق خداوند است که هیچ آلایش و آلودگی‌ای ندارد و تمام، صافی و مصفاست و زلالی و خنکای آب گوارا و بی‌پیرایه با اوست؛ و برای همین است که اجتهاد دینی او نیز بی‌پیرایه و دور از تکلفات و تصنعات سلیقه‌ای و تعصبات جاهلانه و تمامی سخن ناب شرع و علم درست و خِرد منطق‌مدار است:

 عشق نکو پاک ز آلایش است

جان و دلش بسته به خار و خس نیست

* * *

خدای را سپاس 


 « ۱ »

دوره ما

در دستگاه چارگاه و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

کرده ظلم بی‌امان و بی‌حساب

دوره ما را بسی زشت و خراب

هر که را خوش بنگری زیرش تر است

از کثیفان تا پلید و ناب ناب

کی سزاوار ستایش بوده کس

شد تباهی و کجی چون نان و آب

بی‌خبر گردیده دانا از خدا

عارف افتاده خیالش در سراب

رونق نامردمان بس شد زیاد

آدم ارزان و، گرانی گشته باب

دل گران شد از سر خلق دورو

کی دگر ما را در این دل بوده تاب

دین شده در چنگ دنیادار اسیر

عقل و وجدان گوییا رفته به خواب

مردم بیچاره دور از هر امید

یکسر آن‌ها هم رمیدند از کتاب

مردن دانا به از این زندگی است

گرچه کم یابی به دنیا آن جناب

اهل معنا کم‌تر از این بوده، دوست

ما که کم دیدیم تو آن حضرت نیاب

دین و دنیا گشته سودای فلان

هر دو عالم را کند خرج رباب

شد خور و خوابش سراسر در گناه

بوده اصل و فرع او نان و کباب

غبغب و دبدب شده پایان راه

مانده جز این دو، مسایل بی‌جواب

آخر افتاده نکو در این زمان

تا در این دنیا بجنگد با عُقاب

 


 

 « ۲ »

دلبر عاشق‌کش

در دستگاه همایون و گوشه بختیاری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

درد من درمان ندارد، برده هجر از دیده خواب

هجر من پایان ندارد، کن مرا دیگر خراب

دلبر عاشق‌کشِ دیوانه بی پا و سر!

روح و ایمان و دل و جانم بِبَر، برکش نقاب

عاشقم، دیوانه‌ام، مست لبان تو عزیز

فارغم کن از دو عالم، از سر هر شیخ و شاب

شد خراب این دل ز غوغای تو دلدار عزیز

بی‌خرابات و خرابی، فتنه کن در دل، رباب!

ای نگار نازنین، ای دلبر دیرینه‌ام

رفته‌ام از تاب و تب، گردیده‌ام نقش حباب

من به دنبال تو و دنبال دیدار توام

ای همه رخسار هستی، ای نگار پرشتاب

شد نکو فانی و، باقی بوده بس عنوان تو

بگذر از غوغا و برگیر از من ای دلبر عذاب

 


 

« ۳ »

روزگار من آزرده

در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

روزگار من آزرده شده زشت و خراب

هر که در بند دلار است و ریال و خورد و خواب

دین شده معرکه جور و جفای خس و خار

ای به قربان تو مه، چهره گشای و بشتاب

سربه سر ظلم و ستم کرده جهان را تاریک

گشته جان و دل هر سفله پر از شوق سراب

بی‌خبر مردم بیچاره که غرق غم خویش

چه بس افتاده به گرداب بلا، موج عذاب

«وای اگر از پس امروز بود فردایی»(۱)

چه کند مفلس و درمانده نکو نزد رباب

 

  1. دیوان حافظ، غزل شماره ۴۹۰٫

 


 

 « ۴ »

هوشیار تو

در دستگاه سه‌گاه و گوشه زنگوله مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن(۱)

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

دلبر مست و خراب من رباب!

کرده‌ای با مستی‌ات، جانم خراب

در حضورت چون بیفتادم ز خویش

ناگهان دیدم بر آمد آفتاب

شاهد و شیدایم و شوریده حال

ده به من ساقی، می و جام شراب

عاشقم عاشق، سرایت جان من

خیز و از رخسار خود، برکش نقاب!

خواب تو دیدم به بیداری خویش

خواب و بیدارم بود، بیدار و خواب

دل ز مستی شد خراب ذات تو

تا که آمد از تو هر لحظه خطاب

عاشقم، مستم، خرابم، بی‌دلم

در بر عشق تو گردیدم کباب

کن به من لطفی، نما در دل نزول

تا رِسم بر ذات پنهانت جناب

فارغم ساز و بگیر از من مرا

تا که دل، دیگر نبیند اضطراب

حشر و نشرم هست با تو، دم به دم

رفته از جان و دلم نَقل حساب

تو نکو را همرهی، هر آن و دم

شد دعایم در بر تو مستجاب

 

  1. وزن یاد شده، از اوزان معروف مثنوی است.

 


 

« ۵ »

دل قاب

در دستگاه راست پنج‌گاه و گوشه رهاو مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

جهان ما شده پر از تب و تاب

همه مردم پی نان و پی آب

گرفتار و پشیمان و پریشان

همه از فرط غم، آشفته در خواب

جوان و پیر و مرد و زن ندارد

همه غرق بلا در چنگِ گرداب

همه در فکر عیش و نوش خویش‌اند

ولی مردانگی‌ها گشته نایاب

گناه و معصیت گردیده بسیار

خَزف بنشسته جای گوهر ناب

به خلوت‌خانه‌های تلخ و شیرین

کشیده کارشان، تا عمق مرداب!

ستمگر شد قَدَر قدرت به دنیا

نشسته عکس شیطان در دل قاب

نکو! دیگر چه می‌گویی ز دوران؟

بدی‌های بد دیروز، شد باب!

 


 

« ۶ »

شب تمام

در دستگاه ابوعطا و گوشه نغمه مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن

مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

زیبارخی که یکسره بینم تمام شب

از سر ببرده هوش و، تنم کرده غرق تب

رفتم ز دین و مانده دلم در فراق دوست

از آن‌چه شد به دل شادم از طرب

آشفته و خمیده قدم شد ز وصل یار

عقلم برفت و کشته دلم شد ز بهر لب

بیهوده بوده جهانِ پر از بلا

افتاده دل ز اصل و برفته ز هر نسب

رفته نکو ز هرچه دویی در ره تو دوست

دارد ز هرچه ستمگر به دل غضب


 

 « ۷ »

ناوک ابرو

در دستگاه سه‌گاه و گوشه سلمک مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

هرچه صورت هست در عالم، سراسر روی توست

سیـرت و پنهانی هر چهره، خُلق و خوی توست

هرکجا روی آورم، روی تو آید در نظر

هرچه می‌بینم، همه از ناوک ابروی توست

هر دو عالم نزد ما خال و خط روی تو است

موی من یک سلسله از طره گیسوی توست

از زنخدانت گریزد هر که بیرونی بود

آن که بیرونی بود، آشفته از آن موی توست

هر دمی در هر نفس فریادم از دست تو بود

شد جگر پرخون و خونش از لب دلجوی توست

غم خورم تا سوز دل بر تارک ماتم زنم

غم چه باشد تا مشامم پر ز عطر و بوی توست؟!

فاش می‌گویم که تو ذاتی و باقی جلوه‌اند

گرچه مستوری، عیانی، «های» هر دل «هوی» توست

چهره چهره، ذره ذره، عالم از خُرد و کلان

حُسنی از روی تو و آن صنعت بازوی توست

من کی‌ام؟ دل‌داده‌ای، آواره‌ای بی‌هر نشان

عاشق بی‌پا و سر، گم‌گشته‌ای در کوی توست

آرزوی کوی تو کرده نکو را دربه‌در

خسته باشد تن، ولی جان دم به‌دم همسوی توست

 


 

« ۸ »

سرسرای ذات

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)

 

عاشقم، عاشق به دلداری که او عاشق به ماست

این سخن باشد ز دل، دل دم به دم، دور از ریاست

صدق دل دیدم فراوان در حضور آن عزیز

آن‌چه می‌بینم به عالم، بی‌گمان خود بوده راست

از سر سودای تو هست این جهان در تاب و تب

سیر هستی از سر عشقِ جمال تو به‌پاست

سربه‌سر عالم گلستان، جام هستی پر ز می

از سر ذات تو، هستی سربه‌سر عشق و صفاست

سربه‌سر عالم صفای رونق بازار توست

از تو عالم بوده راضی، چون که تقدیر از رضاست

هر صدایی در جهان پیچد، نوای نای توست

از لب زیبای تو، عالم پر از صوت و صداست

چرخ و چین آفرینش، رقص هر دور وجود

از تو باشد، از تو این عالم پر از ناز و اداست

چهره هر ذره باشد سرسرای ذات تو

گر نبیند دل تو را، آن دل سرابی از جفاست

جان فدای عالمی گردد که از تو بوده خوش

هستی هستی تویی، کی هستی از تو خود جداست؟

شد نکو دُردانه ملک وجود بی‌بدیل

هستی‌اش در هر دو عالم سربه‌سر محو خداست

 


 

« ۹ »

ازل تا ابد

در دستگاه بیات ترک و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

روزگاری است جهان در کف نامردان است

فکر آنان جدل و دشمنی و طغیان است

حامی ظلم و فساد و ستم و بغض و عناد

مرده‌ای دل زده از عاطفه و ایمان است

بنده زور و زر و ریب و ریا و تزویر

ترک «حق» کرده و همواره پی کفران است

آدم آن بوده که شد سرور خلق عالم

از سرِ فتنه شیطان همه دم نالان است

هر کجا می‌نگرم نیست کسی طالب «حق»

گرچه خیری نبرد هر که پی شیطان است!

شد اسیرِ سِمَت و نام و نشانی همگون

جان هر یک، هوسی دارد و در زندان است

بگذر از غیر و بیا عاشق دلدارت باش

عاشقِ آن که جهان جمله از او حیران است

ازلی باش و گذر کن ز سر خوف و خطر

ابدی باش و بزن باده، که بی‌حرمان است

عاقلی گر که گران است تو آن وا بگذار

باده ناب ازل گیر که بس ارزان است

ای نکو، نکته همان به که تو افشا نکنی!

ورنه از سینه بر آوردنِ غم آسان است

 


 

 « ۱۰ »

نقد جهان‌سوز

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

باطل است آن‌چه به‌جز عشقِ رخ‌ات در دل ماست

نقد ما نقد جهان‌سوز و غمت حاصل ماست

آن که در باطن ما تازه نماید جان را

خود بداند که جهان گوشه‌ای از ساحل ماست

فکر و اندیشه ما صرفه ندارد کس را

عشق بازد دل و، دل‌باختگی مشکل ماست

آشنای دل مایی تو به هرجا که روی!

ز آن‌که الطاف جمالت، همه دم شامل ماست

دل بریدن ز تو سخت است و تو هم چون مایی

در نهان، خاطر تو یکسره خود مایلِ ماست

بی‌صدا آمد و از دل همه پیرایه زدود

کی کسی داشته یاری که در این محفل ماست؟!

دل رهاندم ز سر بغض و عناد همگان

تا نگویند به مقتول که او قاتل ماست

دل ربودی چو ز ما، رفتن تو نیست سزا

جای عشق تو فقط سینه ناقابل ماست

دل برفت و ز پی‌اش رفت غمِ هر دو جهان

چون که روی تو به هر ذره خط کامل ماست!

کفر و ایمان، سبب وصلِ سر کوی تو نیست

زنده از عشق تو هستیم که آب و گل ماست

نیست چون گوهر کس جز ز کف فیض ازل

پس نکو، دم نزن از پند که لاطایل ماست

 


 

 « ۱۱ »

میکده بازار نیست

در دستگاه همایون و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

فاعلتن فاعلتن فاعلن (مفتعلن مفتعلن فاعلن)

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

میکده جای هنر و کار نیست

جای صفا باشد و، بازار نیست

نیست سزاوار هوا و هوس

باده و می، داروی عطار نیست

مِی چو زدم، باده و ساغر شکست

این هنرِ رند طمع‌کار نیست

مستی من برده ز ما هرچه بود

فقر و فنا حلقه زنّار نیست

هرچه که دیدم، به نظر «او» رسید

عاشق او جز من خَمّار نیست

دلبر طنّاز من آن شوخ مست

لوده و سرزنده بوَد، زار نیست

خلوتی ماست که بی‌پرده شد

ساده هر جایی فرّار نیست

سایه زند بر سر من سربه سر

گرچه کسی در خور آن یار نیست

چهره نموده است به ملک وجود

پرده گشوده، ز کسش عار نیست

دلبر طناز کجا، دل کجا؟!

باده طلب، صرفه به‌جز نار نیست

سر بنما تا که زند او سرت

شاهد صدق تو به‌جز دار نیست

صرفه ندارد به‌جز از عشق تو

این هنرِ هر خس و هر خار نیست

نای من از نفخه تو پر نواست

«حق» شده نطق من و، منقار نیست

هرچه به دل می‌رسد از لطف توست

ورنه ز من این همه آثار نیست

ذرّه تویی، خاک بگیر از میان

گرچه نکو لایق این بار نیست

 


 

 « ۱۲ »

زیباصنم

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

ساحت قدس تو را هر لحظه دیدن، کار نیست

چهره ماه تو را در دیده‌ام انکار نیست

مستم از دیدار رخسار تو ای زیبا صنم

گل ز لب‌های تو چیدن، در بر ما عار نیست

دل بریدن از دو عالم نیست مشکل هیچ گاه

کم‌ترین کار است، امّا در خور دلدار نیست

دل بریدن از همه دار و ندار خویشتن

هست آسان، چون که عاشق کاسب بازار نیست

نقش خود پیراستم، چون دادی آوای فنا

در پناه آن خمِ ابرو، فنا دشوار نیست

سر کشیدم، خوش بریدم دل ز اغیارِ حسود

جان عاشق هیچ‌گه آزرده از اغیار نیست

سرمه چشم‌انتظاری می‌کشم بر دیده؛ چون

نزد تو کاری برایم بهتر از دیدار نیست

در ره عشق تو سر دادن، نه کاری مشکل است

باختم دل را، که سر شایسته این دار نیست

او به من دل داده و خود گشته‌ام از دل رها

شِکوه‌ای گر دارد این دل با تو، از آثار نیست

ای نکو بس کن غزل، رو کن بر آن زیبا صنم

کام عشق از باده قول و غزل، پربار نیست

 


 

« ۱۳ »

عشق و صفا

در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

چون ذات تو را وحدت مستانه تمام است

سرّ ازلی در دل هر ذره مُقام است

ذرات جهان هست ز اوصاف جمالت

سرتاسر هستی به برت نقش قیام است

هر ذره که میلش به سراپرده «کن» شد

در چهره هستی به تماشای مدام است

این سلسله عالم هستی که هویداست

یک طُره گیسوی همان دلبر رام است

با چشم خدایی بنگر بر همه هستی

زنهار نیابی خللی، ورنه که دام است!

گفتم که سوی اللَّه بُوَدم جام پر از می

بی‌پرده بزن باده که ایام به کام است!

بالاتر از آن با تو بگویم اگر اهلی:

کاین بود و نُمودِ همه ذرات، کلام است

دستت چو رسد یکسره بر زلف پریشان

هرگز مده از دست، که خود عین مرام است!

مقصود «حق» از هستی ما عشق و صفا بود

مِی نوش اگر عقل تو ناپخته و خام است

هر کس به جهان مانْد، بگو عافیتش باد!

ساقی بده می، چون که نکو کشته جام است

 


 

« ۱۴ »

جام وحدت

در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مستفعلن مستفعلن فَع

ــ ــU ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ

بحر: رجز مثمن محذوف

 

سرمستم ای ساقی بده آن جام وحدت

تا کام دل جویم همی با عیش و عشرت

ساقی بده کام دل از آن باده عشق

بیرون کن از این هستی‌ام سودای فکرت

هرگز نخواندم جانِ تو درسی به‌جز عشق!

رفت از سرم عقل و گمان و هوش و فرصت

من فارغ از خویش و ز غیرم در ره تو

بیگانه‌ام با ظلم و جور و کبر و نخوت

رو از برم دانای ظاهر، مفتی دین!

من در جهان هرگز نخواهم جاه و حشمت

در بحر طوفانی چه باکم باشد از موج؟

بنشسته‌ام بر عرشه کشتی رحمت!

ظاهرمداران را نهادم در صف هیچ

از تو گرفتم در نهان هر لحظه رخصت

در وادی پنهانی‌ات یار دلآرام!

افتادم از خویش و بدیدم در تو قامت

شور و شرر زین عشق بر جان من افتاد

عاشق کجا افتد به دام درس حکمت؟

مستانِ تو یکسر همه ماتند و حیران

از آن همه لطف و صفا و حسن و غیرت

گفتی نکو شد مدعی در وادی دَم

دَم از تو و، غیر از تو یکسر هست کثرت

 


 

« ۱۵ »

شوق گل

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

 

شوق گل کشته مرا، گلزار گل‌کاران کجاست؟

خسته‌ام زین خشکسالی‌ها، بگو باران کجاست؟!

سر کشیدم از بر دل، دل برفت از پا و سر

پس چه شد آغوش یارم، وعده یاران کجاست؟

خسته‌ام زین کنج خلوت، عاشقانِ بی‌قرار!

دلبری خواهم از آن جمله هواداران، کجاست؟

عاشقم من، پس بسوزانید در عشقم هوس

تیر مژگانت کجا شد، وصل عیاران کجاست؟

کی گلی را دیده‌ای بی خار و خس در گلسِتان

ما همه خاریم و گل بی خار، گل‌داران کجاست؟

تو همه نوری و نار تو منم ای پر فروغ

بولهب در جان ما، بین ماه بیماران کجاست؟

آسمان معرفت از رؤیت تو تب نمود

در زمین معرفت گو زَهره شیران کجاست؟

در بر ذاتت نشستم، عقل و فهمم دل ربود

غیر ذاتت محفلی از بهر دلداران کجاست؟

بر رخ ماهت منم دلبسته، گو زندان چه شد

چوبه دار از برای جمله سرداران کجاست؟

در غم عشق تو مُردم، دیگر این قلاده چیست؟

رستن از عشقت به پندار گرفتاران کجاست؟

دیگر از هجر تو کی نالم، بسوزان این دلم

آتش لب، سینه پرسوز غم‌خواران کجاست؟

زلف تو زنجیر دل شد با همه پیچ و خمش

گو نکو! معشوق خوبان و سبک‌باران کجاست؟

 


 

« ۱۶ »

زخمه غم

در دستگاه چارگاه و قطعه چاوشی مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

آب روان که مایه هر نغمه و نواست

خوش رشحه‌ای ز صافی آن چشمه بقاست

آهنگ شُرشُری که شنیدی ز چنگ آب

یک گوشه از ترنّم آن جرعه صفاست

هر مایه‌ای که بر دل و جان می‌رسد ز عشق

ورد زبان دلبر پر عشوه و اداست

آن لب که کشته خال کنارش چراغ دل

پُر چین و پُر شکن شده بر هرچه بی هواست

گو تا که دل تحمل داغش کند به صبر

زیرا که سوز داغ رخ‌اش صاف و بی‌ریاست

گر پیک غم رسد، از آن متاب روی

هر زخمه غمی که از او می‌رسد، دواست

درد فراق و هجر رخ او بود امید

هم چاک نیش خنجر آن مه‌لقا شفاست

گر عاشقی، منال تو از زخمه لبش

زیرا که زخمِ زخمه لب‌هاش بی‌ریاست

گر عاشقی و اهل دلی، با دو دست دوست

چنگی بزن، که ساحت آن پرده، پر صداست

گر عارفی و صاحب صدقی به جمع خویش

خاک ره پیاده‌دلان شو که این رواست

حسن تمام عالم و آدم، جمال اوست

دیدار آن رخ زیبا، چه دلرباست!

من مستم و بریده‌ام از هرچه غیر اوست

کذب است آن که گفته جدایی میان ماست

خواهی نظر نمایی و بینی جمال دوست

ما را ببین که تماشای «حق» تو راست

از آس و پاسی عاشق سخن مگو

زیرا نکو همه دم در پی فناست

 


 

 « ۱۷ »

صید و صیاد

در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمن مخبون محذوف

 

بیا که با تو بگویم مرا چه رخ داد است:

اسیر دست تو شد دل، ز بس که آزاد است!

نگر به پَرسه دل در خط جمالت، دوست

که در دلم به‌جز آن روی خوش نه در یاد است

ربوده‌ای تو دلم را، به من مدارا کن

عزیز من بنگر بر من، این چه بیداد است!

فراق روی تو خم کرده قامتم چو هلال

ز عشق روی توام دل خرابی‌آباد است(۱)

منم غریب و منم بی کس و منم تنها

نه دل به دار و دیار و نه خویش و همزاد است

عجب نباشد اگر راز خود کنم افشا

که نای رفته نوا از لب تو افتاد است

ز کفر و دین و شریعت، ز اهل صدق و طریق

رها شدم که ز هر یک، دل عدو شاد است

درون جان و دلم غیر تو هوایی نیست

که چشم من به هوای تو دیده بگشاد است

ظهورِ عینِ من و سایه‌های پنهانی

نشانه‌ای ز تو باشد که صید و صیاد است

هزار پرده تارَم ز نغمه‌اش پر شد

که در نهاد نکو، نغمه نیک بنهاد، است

 

  1. خراب‌آباد، خرابه‌ای است که از شدت خرابی، آباد شده است. نهایت عشق، خرابی دل و آبادی امیدِ وصال است. پارادوکس (متناقض‌نما) زیبایی در این بیت دیده می‌شود.

 


 

« ۱۸ »

بازار دهر

در دستگاه بیات ترک و گوشه نعره مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

زاهدا، تسبیح صد دانه اگر داری به دست

از خم گیسوی آن مه، کی توان آسان برست؟

گر تو هر دم در پی سودی و سودای ثواب

ما خراب دوست گشتیم و به پایش دل نشست

فخر تو بر سجده و سجاده می‌باشد، همین!

ما خراب آن می نابیم و ز آن، دل کی گسست؟

تو به زهد خود همی بر ما کنی بس افتخار

زهد ما آزادی است از هرچه بود و هرچه هست

توبه می‌سازی تو با صد مهره، دانه دانه باز

ما به زلف او چو شانه، بسته‌ایم دل از الست

فکر خام تو کجا دارد به دل عشق و امید؟

بنده عشقم من و هستم ز عشقش مستِ مست

دوزخ و جنت همه فکر و خیال تو شده

درد ما هجر نگار است و دل از غیرش بخست

تا رها از خود شدم، گشتم انیس لطف دوست

من شکستم بت به دل، اما تو ماندی بت‌پرست

تا گذشتم از جهان و چهره بازار دهر

آمد از دلبر دو صد پیغام، دور از بند و بست

کفر و دینم شد بهانه در ره دیدار دوست

تا که گردیدم ظهور او، دل از غیرش بجست

لب فرو بندد نکو، کی گوید از اسرار عشق؟

گرچه آن جانی، دل ما را به بی‌رحمی شکست

 


 

« ۱۹ »

گوهر جان

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

گوهر دُرج حقیقت، شرف جان، ادب است

تاج کرّمنای «حق» بر سر انسان ادب است

در همه عالم هستی که تویی چهره آن

سبب دولت «حق» با همه عنوان، ادب است

این که بالاتری از جن و ملک در عالم

از سر صبغه جان، چهره جانان، ادب است

شد بزرگی دو عالم به تو ای ماه جهان!

این بزرگی تو در عرصه دوران، ادب است

گر که انسانی و تو بی‌ادبی پیشه کنی

آدمی؟ نَه، که فرق تو و حیوان، ادب است

گر ادب پیشه کنی یار تو خلق است و خدا

ای گرفتار هوا، رونق ایمان، ادب است

بیش از این پرده ندر، ای مه و رخ باز نکن!

نه چنین پرده‌دری عشق و نه عصیان، ادب است

زلف خود باز مکن پیش رقیبان، گل من

که قد و قامت تو سرو خرامان، ادب است

بر سر زلف کبودت ننشان سایه ننگ

که صفای تو به صد چهره پنهان، ادب است

هدف آن است ادب پیشه کند هر زن و مرد

که به «حق» راحت جان، دوری شیطان، ادب است

چهره چهره خط و خال دو جهان بوده ادب

تو اگر خوش نگری، خلقت یزدان، ادب است

در ادب کوش و مزن دم ز أنا الحق تو نکو

چون که موجودی «حق» در بَرِ انسان، ادب است

 


 

« ۲۰ »

اشک و آه

در دستگاه شور و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U ــ ــ U U ــ ــU U ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

جانم به فدای تو و آن خال سیاهت

سرمستم از آن کنج لب و چهره ماهت

از چشم خمارت شده آشفته دل من

زان دم که نشستم گل من بر سر راهت

آن گونه و آن چشم و دو ابروی کمانت

زد جانم و فانی شدم از طرز نگاهت

آن جعد فراوان و همان کاکل غیرت

برد از دل من تاب و بشد غالیه‌خواهت

گر پرده از آن قامت رعنای تو افتد

چشم و دلم آلوده نگردد به گناهت

رخسار تو مه، پرده کشید و همه را کشت

صد غنچه به لب بست و زد آهنگ سه‌گاهت

آن تُنگ بلورین که نشسته بَرِ غبغب

شد سینه و آن حاشیه بین دوگاهت

گاهی مَثَل ماه و دمی نیر اعظم

ماندم به میانِ دو هواخواه پناهت

ماندم چه کنم وقت ملاقات تو ای دوست

کو جان که نثار تو کنم پیش سپاهت؟!

دادم به تو من جمله، نُمودم ز دم و دل

دیگر چه گناهی ز پس عفوِ اِلاهت

گاه از سر حیرانی و گه از سر حسرت

از دل به لب آورده نکو سایه آهت

 


 

« ۲۱ »

سِرّ وجود

در دستگاه چارگاه و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

سرّ وجودم سخن از «هو» چو گفت

غنچه جانم ز دم «او» شکفت

سر بزدم غیر رخ‌اش را به دل

در بر «حق» هیچ‌گه این دل نخفت

هرچه رسیده است و شده غیر «هو»

صَرفه نیاورده، چه طاق و چه جفت

دل به سر زلف پر از پیچ تو

گشت گرفتار و در آن غم نهفت

طعنه شنیدم چه بس از این و آن

پای تو دل قول و غزل‌ها شنفت

عشق تو چون در دل من جا گرفت

گرد و غبارِ غم از این دل بِرُفت

کنج لبت می‌دهدم جنب و جوش

غنچه شد و بوسه، نه حرفی که سُفت

رفت ز دل حسن رخ دلبران

چیست به‌جز تو؟ سخن و حرف مفت!

جز تو نکو دل به که بندد؟ خطاست!

کی شود از غیر تو حرفی بگفت؟

 


 

« ۲۲ »

نظام احسن

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

شد نظام احسن خلقت، سراسر حسن دوست

چون ظهور عالم و آدم، به‌دور از گفت‌وگوست

هر که ناپاکی گزیند، دور گشته از صفا

هر دو عالم نزد «حق»، کی هم‌چو آبی در سبوست!

روی هر زیبارخی آیینه روی خداست

خال مه‌رویان حکایت‌خانه‌ای از روی اوست

خار و گل را مثل یک‌دیگر ببین ای هوشمند

این جمال و آن جلال از پرتو صد آبروست

کس چه می‌داند که کفر و شرک ابلیس از کجاست

سِرّ این معنا نهان در صد هزاران خُلق و خوست

چهره چهره، ذره ذره، هرچه در ارض و سماست

لطف و پاکی و صفای حضرت «حق»، موبه‌موست

گل، گل است و خار، گل، خود سربه‌سر حسن است و لطف

از نگاه هاتف غیبم جهان، تصویر «هو»ست

شد جهان محو تماشای حقیقت بیش و کم

باطن ظاهرنما با ظاهرش در «ها»ی و «هو»ست

هست سر تا پا جهان مانند گل پر آب و رنگ

جلوه‌های حسن «حق»، سر تا به پا مغز است و پوست

جمله ذرات هستی، سربه سر لطف است و مهر

یک‌به یک دور از کجی و نقص و عیب و هم رفوست

سربه سر حسن است و پاکی، خیر و خوبی و صفا

هرچه می‌بینی ببین، در جای خود هر یک نکوست!

 


 

« ۲۳ »

هوای ذات

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ مفعولاتن

ــ ــ U U / ــ U ــ U / ــ ــ ــ ــ

بحر: هزج مسدّس اَخرب

 

بودم من و یار مه‌وشم در خلوت

پیش از گل و بلبل و جمال و جلوت

بی هر صفت و رسم و نشان و نامی

در صحنه‌سرای خط عشق و عشرت

اُنس من و او وه که چه غوغا می‌کرد

دور از همه بیگانه‌ای و بی کثرت

مستی و غزل، سرود و نغمه با رقص

شد محفل شادی‌ای به‌دور از نخوت

او بی‌طرف و به هر طرف بودم من

با چنگ و دف و ساز و طنینِ صولت

همواره به عشق و شور و مستی مشغول

بی‌کاستی و کم و کجی و ذلت

نه فقر و نه فاقتی، نه خوف و خطری

شد در بر آن پرده‌سرای رحمت

از غیرت «حق» عیان نشد چهره ذات

یکباره پس از آن به من آمد فترت

داغی زده آن جلوه به جانم یک‌جا

فقری شد و زد نقش دلم بر دولت

من نامدم این‌جا که به کامی برسم؟

با عشق قدم زدم، چه باشد لذت؟!

ای کاش به آن نورسرا باز روم

آماده و ساده و به‌دور از کسوت

دور از سر چهره، بی مظاهر گردم

فارغ شود این دلِ نکو از قسمت

 


 

« ۲۴ »

عاشق صد سینه‌چاک

در دستگاه ابوعطا و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمّن محذوف

 

عاشقی، کار دل زار من دیوانه است

دل ز غیر دلبرِ جانانه‌ام بیگانه است

عشق تو برد از دلم سودای هستی یکسره

چون در این دل، غیر عشقت سربه‌سر افسانه است

در دل عاشق چه باشد جز ظهور حسن دوست؟

تشنه جام صفا، کی در پی پیمانه است؟

عشق «حق» هر بوالهوس را می‌زند بر خاک گرم

عاشق صادق، به‌حق دُردی‌کش میخانه است

عشق زلفت ماجرا شد بر سر بود و نُمود

عاشق دلداده، کی در بند آب و دانه است؟

سوز و ساز عاشقان را کس نداند جز حریف

شمع جان داند گرفتار رخ‌اش پروانه است

سر به جیب ناله دارد عاشق دیرینه‌ات

درد او این باشد: آن دلبر کی اندر خانه است؟

عاشق آشفته چون کاری ندارد جز فغان

شد گرفتار غم و دل در برش غمخانه است

حسن مه‌رویان چو دیدم، عاشق روی‌ات شدم

با دلم جانا مدارا کن که او دیوانه است

در دل هر ذره سر تا پا پر از عشق است و شوق

حسن حور و رقص نور و جلوه، بی‌پایانه است

حسن روی تو نکو را کرده بیمار و غریب

چون ز سوز عشق تو، دنیای من ویرانه است

 


 

« ۲۵ »

دل شوخ

در دستگاه ماهور و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

دلِ شوخ و سرِ مستم، اسیر زلف آن ماه است

ندای هاتف غیبی همیشه نی، که گه‌گاه است

عذاب و سوز پنهانم، همه از هجر تو باشد

از این رو، این دل عاشق، گرفتار دو صد آه است

خمار دیده مستت، ربوده دل ز هر دانا

ز چشم شوخ تو هر دم، هزاران دیده گمراه است

چنان محو رخ‌ات گشتم، منِ افسرده نالان

که دل با هیبتی چون کوه، پیش‌ات کم‌تر از کاه است

همیشه از وصال تو سراپا غرق شورم، لیک

ز شوق و عشقت ای جانا، مرا وصل تو، دلخواه است

ز عشق شاهد و ساقی، دلم شد خون و دردآلود

به آه و ناله می‌گویم که هر دم دیده بر راه است

نگاهم بر خُمار چشمت افتاد و ز خود رفتم

دو چشمم دل شد و آن دل، تو را چون دیده همراه است

من از خود تا رها گشتم، بقا زد خیمه بر جانم

به‌دور از هر من و مایی، دل و جان غرق صد جاه است

جدا شد سایه از دوشم، چو افتادم ز خودخواهی

به چرخ و چین پرگاری، دو قوس نقطه جانکاه است

نکو را هوش رفت از سر، شده آشفته‌ای مجنون

چو دید آن دلبر زیبا، به هستی سربه‌سر شاه است

 


 

 « ۲۶ »

کباده‌کش

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

آن که در دنیا پی یک لقمه نان بوده است

کم‌تر از نان است و جانش جنس ارزان بوده است

همتت بر هرچه باشد، تو همانی بیش و کم

هر که دور از «حق» بود، کم‌تر ز حیوان بوده است

«حق» به دست آر و بده دل را به یار آشنا

غیر «حق» را کن رها، بیهوده عنوان بوده است

من فدای هرچه دل، دل را به یاری داده‌ام

که به هر ذره مُقام و جانِ جانان بوده است

شد صفای جان من دیدار روی‌ات ای عزیز

غرق عشق تو دل و دل، فوق پیمان بوده است

کار دنیا بی رخ‌ات یکسر همه پوچ است و هیچ

نِی بزن مطرب، بده می، او غزل‌خوان بوده است

بگذرد عمرت به تندی با همه بالا و پست

خوش نظر بنما به دنیا، گرچه زندان بوده است

سر بده رقص و غزل در سجده‌گاه کوی دوست

باده زن، کباده کش، تا در تو این جان بوده است

لب بزن، زلفی بگیر و سینه را سوزان نما

دانه‌ای بنشان ز نو، تا لطف پنهان بوده است

چرخ و چین آفرینش بر مدار عاشقی است

دل مرنجان ای نکو، مِی زن، که عمر آن بوده است

 


 

« ۲۷ »

ابدخانه دوست

در دستگاه ماهور و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب

 

از فقر نزن دم که ز ما شد دولت

یکسر شده جان و دل سراپا حرمت

کی آمدم این‌جا که از این‌جا بروم؟

شد خانه دل، نغمه سرای شوکت

دل می‌رود از تن به ابدخانه دوست

آسوده و راحتم کند آن همت

بی‌پرده زنم چنگ و دف رسوایی

بی‌سایه فقر و داغ نقص و حیرت

مجنونم و می‌بازمت آن نرد عشق

ای یار بیا بزن قمار عشرت

دل‌باخته و فراری‌ام از دنیا

جای دگری خیمه بزن بی‌صحبت

من عاشقم و عشق تو نقد جانم

مستم، بده باده، دل شده پر حسرت

بی‌پرده و هراس زدم نعره‌ای ز دل

تا از دل من رود نمای صورت

کی باز رسد که من ببینم او را

با چهره خوش، صورت آن باسیرت

آن دلبر عور و ساده و تنهایم

خود داده به تو برای دیدن رخصت

آن ذات، همه عشق و همه شیدایی

بی هرچه که شد از او نمود و بودت

با حور لقایی ننشینم بی‌تو

زیرا ز تو شد جان نکو را طینت

  


 

« ۲۸ »

باده ازلی

در دستگاه سه‌گاه و قطعه ناقوسی مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن(۱)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ

بحر: هزج مسدس اخرب مکفوف

 

از عشق تو جانم به لب آمد ای دوست

حرفی بزن ای دوست، کلامت دلجوست

من زنده به عشقم و رها از غیرم

مجذوب توام، دلم دمادم «هو» گوست

از عشق تو همواره خرابم ای یار

شد خاطر تو مرا همه در رگ و پوست

من عشق تو را در دو جهان می‌بینم

چون آب حیاتی که نه حاجت به سبوست

سرمستم از آن باده جاویدانت

تا شام ابد، دلم از آن مِی خوش‌بوست

از دوری روی تو شدم آشفته

خوش جلوه نما که جلوه‌هایت نیکوست

ز ین دل که تباه کرده ما را، فریاد!

هر چاره که عشق تو کند، آن داروست

من سایه لطف تو شدم در عالم

زیبایی هر چهره به تاب گیسوست

لطف ازلی طعنه به عصیان زد و رفت

چشمی که کند جلوه، به لطف ابروست

از بود و نبود، فارغ است این سرمست

جان کرده فدا نکو، همین باور اوست

 

  1. از اوزان مطبوع رباعی.

 


 

 « ۲۹ »

ظهور مشعشع

در دستگاه سه‌گاه و گوشه کرشمه و رهاو مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمن مخبون محذوف

 

بیا که عمر غم و غصه، پاک کوتاه است

نخور چنین غم شب را، که صبح در راه است

حریف معرکه‌ام پیش نازنین دلبر

چه باک از آن که تو گویی حریفْ گمراه است

من آن جمال جمیلم، بگو تو ساقی را

طمع ندار تو از کس، که یارْ آگاه است

هر آن‌چه شد به دلم، دل رمید از دامش

به غیر، دل ندهم، چون که دلبرم ماه است

همه امید دلم اوست، غیر او کس نیست

طمع به دل نشود، دل نه در پی جاه است

اگر تو «حق» طلبی، بگذر از دو عالم خوش

که پیش چشم من عالم، کم از پَر کاه است

همه ظهور مشعشع به روز «حق» یکسر

به یمن دیده تو، با ظهور همراه است

به هست و نیست نخور غم، از این و آن بگذر

که هست میهن من ذات حق، که دلخواه است

صفت به اسم گراید، ز ذات برخیزد

بزن به جمع «حق» و «هو» که ذکر «اللّه» است

نکو که اول راهش به «هو» شده مأمور

همیشه هاله هجرش نصیبی از آه است

 


 

« ۳۰ »

سِرّ نگاه

در دستگاه همایون و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

خُرّم دلی که همت از آن «بی‌نشان» گرفت

نی دولت از حریف به زور و کمان گرفت

بی‌طفره ذکر «هو» زده از دل، به صد زبان

منزل نه در جهان، که به «حق» آشیان گرفت

آسوده شد به وقت سحر از شهود دل

وآنگه قرار وصل خود از لامکان گرفت

خلوت به وقت شب به حضور غزال مست

آن عشق می‌دهد که مَلَک رو از آن گرفت

فریاد «هو حقی» زده این دل به زیر و بم

تا عرش دلبرم دم دل در نهان گرفت

شوقی بجو که عشق و صفایی بیاورد

شوقی که صد هنر از دلبران گرفت

صاحب سَری که سِرّ نگارَش نگاه‌داشت

از پا و سر گذشت و ره بی‌کران گرفت

رنگینم از وجود و رها از عدم دلم

حسنش به جان شد و دل از گمان گرفت

تنها نه دل ربوده دلبر رند سپیدروی

هوش سر و هوای دل و قُوتِ جان گرفت

جانا، نکو نه در پی سود است زین قمار

خود باخت آن دلی که نشان از امان گرفت

 


 

« ۳۱ »

دیار بی‌نام و نشان

در دستگاه افشاری و گوشه رهاو مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

عاشقم بر آن دیاری که برایش نام نیست

فارغم از ننگ و نامی که در آن آرام نیست

در هوای دلبری هستم که دوری می‌کند

عاشقم بر دلبری که در بَرِ من رام نیست

عاشقم بر حضرت بی مثل و مانند «وجود»

مستم از غوغای آن می، که به دیگر جام نیست

دل به بند زلف مشکین‌ات چه مست افتاده است

جز کمند زلف تو دل را کمند و دام نیست

شد سرشتم از سرشت آسمانی‌ات ای نگار

پخته شد دل با شراب ناب و دیگر خام نیست

دل به‌سوی تو شتابان می‌دود هر لحظه پیش

گرچه در ظاهر ندارم حرف و، حرف از گام نیست

دل پرید از عالم ناسوت و نزد دوست رفت

چون دلم را هیچ غم از ارتفاع و بام نیست

گشته‌ام مهمان درگاه عزیزی بی‌نظیر

که در آن درگاه، جایی از برای عام نیست

غیر کاف و نون، در آن محفل الفبایی نبود

در چنان محفل، خبر از «فا» و «عین» و «لام» نیست

حق‌پرستم، حق منم با هم به هم بی هم؛ ولی

غیر تو با من کسی خویش و تبار و مام نیست

دلبرا، آن طفل بازی‌گوش در عشقت منم

که دلم جز با تو دلبر، راحت و آرام نیست

اهل عشقم، مست حقم، ناخوشم از روزگار

چون که در کار نکو صبح و غروب و شام نیست

 


 

« ۳۲ »

دین تو کافر

در دستگاه شور و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: فَعُولُن فَعُولُن فَعُولُن فَعَلْ

مفاعیل مستفعلن فاعون

U ــ ــ U / ــ ــ U ــ / ــ U ــ

بحر: متقارب مثمن محذوف(۱)

 

 

مسوزان دلم را که در آن «خدا»ست

چه مانده برایت که کارت جفاست

برو از پلیدی، که شد بی‌ثمر

جهان در مدارش رضا در رضاست

نگریان تو چشمی، نرنجان دلی

که دل خانه «حق» به تو از قضاست

گریزانم از تو، گریزم ز باطل

چه جور و جفایی که از تو به ماست

زدی سنگ کین تو بر این شیشه دل

بلورین دلم را شکستی رواست؟

ستم‌پیشه‌ای و ستمگر تویی

جفاکاری و از تو بر ما عزاست

گذشتم ز غوغا چو دیدم تو را

بریدم ز دینی که دیدم تو راست

چه دینی و ایمان؟ چه خوبی و خیر؟

که در دست تو دین، سراسر هواست

ز ایمان نگو و نگو خود ز دین

که دین تو دینِ به کفر آشناست

ستم کردی و بس بکشتی ضعیف

ز غوغای بی‌دینی‌ات دین فداست

به ظاهر دیانت، به باطن خیانت

فریب تو بر ما چه بس برملاست

از ایمانِ تو من برفتم ز دین

ز دین تو کافر، دل من جداست

گریزان ز دینم چو دین تو دیدم

به روح تو ابلیس پر از دغاست

افول دیانت ز دینداری توست

بری زین دیانت نکو بی‌صداست

 

  1. استفاده از وزن رباعی برای غزل، در میان قدما کم‌تر صورت می‌گرفته است؛ اما امروزه معاصران چنین می‌کنند و غزلی دل‌نشین از آن بیرون می‌آید.

 


 

« ۳۳ »

شوق لقا

در دستگاه همایون و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن

مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن

ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

برده دل از کف من، شوق لقایت ای دوست

سرتاسر وجودم، شد آشنایت ای دوست

رفت در فراقت ای مه، تاب و توانم از دست

از سر پرید هوشم، بس در قفایت ای دوست

من عاشق تو ماهم، ریب و ریا ندارم

تنها نشسته بر دل، حال و هوایت ای دوست

در راه عشقت ای مه، از پا نمی‌نشینم

تا جان کنم فدای سر تا به پایت ای دوست

من مست مست مستم، دیوانه تو هستم

دل را زدم شکستم، بهر رضایت ای دوست

شاهی و شاهدی تو، بر کشور دل من

روشن نموده جانم، یکسر بهایت ای دوست

هر سو که شد دویدم، تا بینم‌ات دمادم

و ز هر صدا شنیدم، صوت و صدایت ای دوست

رخصت بده به من تا کام از لبت بگیرم

حاجت روا شوم از جود و سخایت ای دوست

من رَستم از دو عالم، بی‌صرفه و زیانی

تا خیمه بر فرازم، در جای جایت ای دوست

بی پا و سر نکویم، بشکسته‌ای سبویم

این شورِ های و هویم، شد از قضایت ای دوست

 


 

« ۳۴ »

حرفه عاشقی

در دستگاه شور و گوشه منصوری مناسب است

وزن عروضی:فاعلاتن فعلاتن فع لن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مسدّس مخبون مقصور

 

عاشقی حرفه آسانی نیست

هر کسی را سر حیرانی نیست

گرچه هر شور ز عرفان نبود

لیکن از عشق، تهی جانی نیست

عاشق «حق» ز کدورت دور است

او پی اسمی و عنوانی نیست

خواری و مفلسی‌ای دارد عشق

در ره عشقِ تو پیمانی نیست

غیر تو نیست به دل هیچ عشقی

راز دل در خور کتمانی نیست

تیغ عشق تو چه بسیار که کشت

کشتن تو به‌جز احسانی نیست

هرچه را می‌رسد آخر پایان

لیک بر عشق تو پایانی نیست

خون دل شد ز دو چشمم جاری

ورنه این دیده گریانی نیست

عاشقم عاشق روی تو نگار

بهر من جز تو که درمانی نیست

دین و ایمان منی تنها تو

به برم غیر تو ایمانی نیست

چرخ و چینم به دو صد غنچه لب

کم‌تر از آتش سوزانی نیست

دلبرا، جام دل از کف بِستان!

تاب دل در خور امکانی نیست

جان خود را به تو تقدیم کنم

گرچه این تحفه شایانی نیست

می‌رسد هر که به مطلوب دلش

وصل این دل که به آسانی نیست

مستم و خانه‌خرابت هستم

در برت چهره پنهانی نیست

خط تو بوده سراپای وجود

حکم تو چون خط فرمانی نیست

گریه‌ها داشت دلم وقت سحر

گرچه اشکم دُرِ غلتانی نیست

شد نکو واله و سرگردانت

زین سبب، در پی سامانی نیست

 


 

« ۳۵ »

عشق حق

در دستگاه شور و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی:فاعلاتن فعلاتن فع لن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مسدّس مخبون مقصور

 

عاشقی در خور هر جانی نیست

شیوه کافر و نادانی نیست

عشق، ارزانی عشاق بود

عشق «حق» در خور نالانی نیست

عاشق «حق» بزند سر بر سنگ

هر کسی عاشق یزدانی نیست

ای مه آسان نتوان عشق تو یافت

هر که در پیش تو مهمانی نیست

ای بسا هم بُکشی عاشق را

لیک چون کشتن حیوانی نیست

هر دلی در هوس یاری رفت

دل پی شوخِ هوسرانی نیست

نعره سر داده دلم در پی دوست

دلم آشفته ز شیطانی نیست

من اسیر توام، ای جان جهان!

در دلم غیر تو جانانی نیست

تو کریمی و رحیمی و حقی

غیر تو حضرت رحمانی نیست

جان به قربان تو، ای دلبر ناز!

در برت مور و سلیمانی نیست

دل‌گشایم تویی، ای دلبر مست!

جان من غیر تو خواهانی نیست

منزل من شده ذات تو عزیز!

جای من در دل زندانی نیست

حاکمی بر دل من، دلبر ناز!

در دلم غیر تو سلطانی نیست

شد نکو تازه به دیدار رخت

تازه چون سبزه و ریحانی نیست

 


 

« ۳۶ »

پاک دَم

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

قامت دلبری‌ات تا به سلامت برخاست

همه اسرار ظهور تو ز من یکسر خواست

بزم «حق» با می وحدت چه خوش و شیرین است

مستی من، همه از چهره شادم پیداست

شمع جانم چو سوزاند همه بالم را

آمد او جلوه‌کنان، هر دو جهان را آراست

هر نسیمی که وزد، از گل نفس دم توست

چهره عریان کنی آن‌گه که توانی در ماست

خلوتی در ملکوت از نفسم پیدا شد

که قیامت پس از آن قامت زیبا برپاست

آشنای همه بزمم به ثناخوانی دوست

آن‌چه از ما نرسیده به کسی، جور و جفاست

جان و دل غرق تماشای رخ محبوب است

چشم من بهر تماشای تو دلبر بیناست

غیر رخساره خود، هیچ از این دیده مپرس

سینه من همه از لطف تو دلبر سیناست

قامت «حق» به قیامت شده بر ما پیدا

برده دل از من و خود یکسره در این غوغاست

کی نکو شد پی تزویر و ریا و سالوس

پاکی سینه‌اش از صدق و صفا خود گویاست

 


 

« ۳۷ »

زخمه نگاه

در دستگاه شوشتری و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

فاعلتن فاعلتن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

عاشقم و عشق من از هوس نیست

مرغ دل من به پی قفس نیست

شد ز ازل، عشق تو بر من عیان

کار دل و همت این نفس نیست

رونق عشقم شده از جمالت

عشق رخت بر دل و دیده بس نیست

زخمه بسی خورده‌ام از نگاهت

چون که دل من به پی قبس نیست

ساده نشستم به برت ز مستی

در پی تو دل شد و فکر کس نیست

می‌دهم این سر به رهت، عزیزم!

ترس من از خیرگی عسس نیست

کشته زلف تو به هر ظهورم

در دل من نغمه فقط جرس نیست

هرچه شد از سوی تو می‌پذیرم

بس نکن این تحفه، رهی به پس نیست

عشق من آسوده ز هر جفا شد

جان و دل آلوده به خرمگس نیست

دل ز سر چهره کشیده پرده

بی‌خبر از تو جمله ناس و نس نیست

گفته دلم بر من مست، «حق» بس است

جان من آشفته ز هر دنس نیست

عشق نکو پاک ز آلایش است

جان و دلش بسته به خار و خس نیست

 


 

« ۳۸ »

نقش أو أدنی

در دستگاه ماهور و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن فعولن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ / U ــ ــ

بحر: هزج مثمن محذوف (مقصور)

 

نظر کردم به خود دیدم که در من حق عیان است

بدیدم آن که در دل از تو صدها داستان است

بدیدم چهره ماه تو را بی صبغه غیر

جمال تو به جانم هم‌چو ماه آسمان است

بگفتم: تو که ای در جانم اندازی فغان را؟

بگفتی: با تو هستم هم‌چو جانی که جهان است

بکن شیون بپا در باطنِ این جان خسته

هوا و حال جان زین خستگی بی هر دهان است

بشد روح و روانم در ره آن دلبر مست

جهان و جان من در نزد آن مه، بی‌امان است

لب شیرین او تا نقش أو أدنی به خود دید

جهان شد ذکر سبحانی که پر از هر نشان است

دلم در خود جمال باطن آن حور را دید

بگفتا عالم و آدم از آن شوریده‌سان است

ببیند این دلم سرتا سر ملک خدا را

ببینم روی او رخسار هستی را عیان است

جلالم بوده خود رنگین‌کمانی از رخ دوست

که جانم از جمال و دل نشسته در میان است

بود روح نکو از جلوه‌های ناز آن رخ

فدای این چنین رویی همه جان و روان است

 


 

« ۳۹ »

سیمای تو

در دستگاه ماهور و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

خوش جهانی است جهان با رخ زیبای تو دوست

خوش بیانی است سخن از لب رعنای تو دوست

عشق تو زد به جهان نغمه عبداللهی

چون که هستی همه وصفی است از آوای تو دوست

عاشقم بر دو جهانِ تو چه زیبا و چه زشت

چون دو عالم، همه نقشی است ز سیمای تو دوست

مژدگانی تو بر من همه جا هرچه که هست

نیست جز مرحمتی از یدِ بیضای تو دوست

دورم از هرچه که بود و همه هرچه که هست

کورم از غیر و، دو چشمم شده بینای تو دوست

دل بریدم ز همه عالم و آدم یکسر

از تو بر من چه رسد؟ غیر تسلاّی تو دوست

گوشه جمجمه دهر، سرای من نیست

شد سرایم همه دم، سِرّ هویدای تو دوست

سوخت پروانه صفت، بال و پرم در ره عشق

تا رسیدم به سراپرده پیدای تو دوست

زندگانی منِ لوده شد از دیرْ خراب

من خراباتی‌ام و غرق تماشای تو دوست

ساقی از باده هستی، قدحم را پر کرد

سربه سر زنده شدم، از می و مینای تو دوست

نعره‌ای سخت کشیدم که شکست این قالب

تا که دیدم قد طور و رخ سینای تو دوست

رقص تو چرخ ظهوری است که عالم دارد

رقص من هست چه خوش از قد و بالای تو دوست

شد نکو کشته آن شیوه چشم مستت

ناگهان دید چه خوش نرگس شهلای تو دوست

 


 

 « ۴۰ »

دل بی بال و پر

در دستگاه شور و گوشه سلمک مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب

 

در هجر تو از دیده و دل شستم دست

این جان به تمنای تو از غیر بِرست

تنها به تو دل زنده شد ای دوست، بیا

جانم بِسِتان که بر تو شد نازِ شست

بیگانه‌ام از هرچه که باشد در بر

دل در گرو روی تو شد یکسر مست

هستی تویی، هر دو جهان مظهر توست

بر غیر تو مه، دیده و دل باید بست

نیکو صنمی، می‌بری از من دل، تو

غیر از تو دلم از همه رنجید و خست

ناز تو خرید این دلِ بی بال و پرم

ورنه همه بال و پر از غیر شکست

من دل به تو بستم به صد امید چنان

پیمانِ دلم کی ز تو یک‌بار گسست؟

قامت به تو دادم که قیامت از توست

دل در برِ جز لطف تو هرگز ننشست

هرگز ننشستم به بر غیر تو دوست

هرجا که قدم زدم، تویی بی بن‌بست

آلوده به مِی شد همه هستی من

هوش از سر من هم‌چو شکاری است که جست

من مستم از این باده، بگو کیست حریف؟

تا او شکند رونق این باده‌پرست

رفتم ز سر خویش به صد چهره دل

بیگانه شد از غیر، دل از روز الست

عشقت که نکو برد دل و دینم را

پیوسته دلم عاشق تو بوده و هست

 

 

مطالب مرتبط