نور و سرور
نور و سرور

مویه: ۶۸

(دوبیتی‌ها)



شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : نور و سرور : دوبیتی‌ها/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫، ۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۷۶ ص.‬‏‫؛‏‫ ۱۴/۵×۲۱/۵س‌م.‬‬
‏شابک : ‏‫۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۲۸-۱‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏موضوع : دوبیتی‌ها
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭/ک۹۳‏‫‬‭ن۹ ۱۳۹۳
‏رده بندی دیویی : ‏‫‬‭‭۸‮فا‬۱/۶۲‬
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۷۰۱۸۸۴

 

(۴)


فهرست مطالب

پیش‌گفتار / ۱۳

حرف راء:

تدبیر / ۱۵

رخ یار / ۱۵

پرپر / ۱۶

محنت‌سرا / ۱۶

چاک‌چاک / ۱۶

شب تار / ۱۷

تن من / ۱۷

کژدم / ۱۷

کژدم نامرد / ۱۸

شبم / ۱۸

نان حرام / ۱۸

نه به هر زور / ۱۹

صفا کن / ۱۹

رها کن / ۱۹

(۵)

نوید وصل / ۲۰

به شوق دل / ۲۰

بلای شهوت / ۲۰

ندارم / ۲۱

غم یار / ۲۱

آه شبگیر / ۲۱

بهتر از حور / ۲۲

بریده از ستم / ۲۲

دیوانه هستم / ۲۲

آیینه رخسار / ۲۳

خون به دل / ۲۳

گریزانم / ۲۳

زندگانی / ۲۴

غرق نور / ۲۴

جادوی نگاه / ۲۴

دنیای سبکسر / ۲۵

خانه بر دوش / ۲۵

بالانشینی / ۲۵

طبیب من / ۲۶

بند غربت و غم / ۲۶

عار / ۲۶

سودای ذات / ۲۷

شیرین من! / ۲۷

دنیای سفله‌پرور / ۲۷

(۶)

پسند یار / ۲۸

بوسه بر دلدار / ۲۸

لطف خدا / ۲۸

اسیر فتنه / ۲۹

مرد حق / ۲۹

مایه عار / ۲۹

همجنس / ۳۰

کمال همنشین / ۳۰

بیچاره بلبل / ۳۰

گل و خار / ۳۱

تو آری / ۳۱

چشم تو ساحر / ۳۱

اهل خدعه / ۳۲

دینْ‌فروشی / ۳۲

دل رمیده / ۳۲

غوغای دوران / ۳۳

شعله / ۳۳

هوای دل / ۳۳

یکی گربه / ۳۴

شکر بسیار / ۳۴

بیزار / ۳۴

دل سوخته / ۳۵

حلقه ظلم / ۳۵

ظلم در کسوت دین / ۳۵

(۷)

جنت و حور / ۳۶

جمال نازنین / ۳۶

جورِ زر و زور / ۳۶

کندوی زنبور / ۳۷

زیبای محشر / ۳۷

شیشه دل / ۳۷

مرد همت / ۳۸

سر به دار / ۳۸

جرم من / ۳۸

بازی بیهوده دنیا / ۳۹

سپیده دیدار / ۳۹

کویر دل / ۳۹

طاووس دلدار / ۴۰

یار وفادار / ۴۰

گلزار / ۴۰

کشته نگاه / ۴۱

حلاّج اسرار / ۴۱

غریب و بی‌کس / ۴۱

وجود و ظهور / ۴۲

دوری جفا / ۴۲

قوم ریاکار / ۴۲

آشفته‌بازار / ۴۳

دژخیم بی‌عار / ۴۳

دل شیر / ۴۳

(۸)

حرف زاء:

دوای عشق / ۴۴

در کمین / ۴۴

حکم تو / ۴۵

عشوه گل / ۴۵

شمعی در صحرا / ۴۵

جلوه ناز / ۴۶

زیبارخان مست / ۴۶

رفیقان آزمند / ۴۶

حرف سین:

غریب بی‌خانمان / ۴۷

فنا / ۴۷

رها از خار و خس / ۴۸

به داد دلم رس / ۴۸

مشو ایمن / ۴۸

گرفتار هوس / ۴۹

یار شیرین لهجه / ۴۹

بوس / ۴۹

حرف شین:

حق‌اندیش / ۵۰

داد دل / ۵۰

اهل دنیا / ۵۱

دار و ندار / ۵۱

(۹)

یاد نگاه / ۵۱

فدایت شوم / ۵۲

صدای پای تو / ۵۲

نوش و نیش / ۵۲

آتش خاموش / ۵۳

پیدای پیدا / ۵۳

اهل زور و زر / ۵۳

رهایی دام / ۵۴

رخسار نمایان کن / ۵۴

جوانی / ۵۴

بلاگردان / ۵۵

دنیای پر از نیش / ۵۵

عشق دل / ۵۵

حرف فاء:

رنگ و بوی گل / ۵۶

حرف قاف:

همه عشق / ۵۷

صلای عشق / ۵۷

عشق‌پیشه / ۵۸

نعره آزاد / ۵۸

حرف کاف:

رند سینه‌چاک / ۵۹

غم و شادی رندان / ۵۹

(۱۰)

دورِ نزدیک / ۶۰

دل چاک / ۶۰

عیش جهان / ۶۰

صفای کفر / ۶۱

چهره ناز؛ حسین علیه‌السلام / ۶۱

حرف گاف:

شیشه دل / ۶۲

ننگِ بی‌تو بودن / ۶۲

رها از نام و ننگ / ۶۳

رها از رنگ و بی‌رنگی / ۶۳

سر و سنگ / ۶۳

چنگِ غم / ۶۴

شِکوه از دلتنگی / ۶۴

وجود خالی از رنگ / ۶۴

دور از رنگ / ۶۵

سخت‌تر از سنگ / ۶۵

آهنگ زخمه / ۶۵

ابلیس و ستمگر / ۶۶

حرف لام:

خواهان تو / ۶۷

بی پر و بال / ۶۷

آه و آتش / ۶۸

مشکل آسان / ۶۸

(۱۱)

منزل سینه / ۶۸

دل می‌برد / ۶۹

دل درگیر / ۶۹

لب و دندان تو / ۶۹

محفل ذات / ۷۰

منزل دل / ۷۰

تاب غم / ۷۰

کوه آمال / ۷۱

وای از این دل / ۷۱

داغ دوری / ۷۱

نقش تو و من / ۷۲

رهایی از دنیا / ۷۲

شمع شب‌افروز / ۷۲

سیر از غم / ۷۳

این دل / ۷۳

خط مشکل / ۷۳

شکستی / ۷۴

فراق تو / ۷۴

فارغ از فال / ۷۴

سودای باطل / ۷۵

سال پیشین / ۷۵

حاصلِ دل / ۷۵

غوغاگر دل / ۷۶

(۱۲)


پیش‌گفتار

عشق از سنخ معرفت است و ثابت و پایداری عاشق که «عمل» است از پی‌آمدهای آن می‌باشد. عمل و کردار اگر صعود پیدا کند، به «معرفت» تبدیل می‌شود و معرفت چنان‌چه رسوخ در «دل» داشته باشد، «عشق» می‌آورد. قیامت چهره «معرفت» است و حتی کردار با هویت «معرفت» پدیدار می‌شود و از این روست که پایداری و ماندگاری دارد. تمام کردارها و عبادت‌ها، معرفت است که به این هیأت درآمده است. کردار در برزخ آزموده می‌شود و رشد می‌کند تا به معرفت تبدیل شود. اولیای الهی کردار خود را رسیده از دنیا می‌برند بدون آن‌که برای آزمودن و رسیده شدن به برزخ و قیامت نیاز داشته باشند و این افراد عادی و معمولی هستند که کرداری خام دارند. عمل اولیای الهی در همین دنیا معرفت است و معرفت آنان نیز عمل ایشان است و میان معرفت و کردار آنان وحدت است و نمی‌شود آن را از هم تفکیک کرد. در این میان، تنها اولیای کمل الهی علیهم‌السلام هستند که چهره عشق جمعی و عشق پاک می‌باشند. در عشق، مهم جمعیت آن است و تنها اولیای کمّل علیهم‌السلام هستند که عشق جمعی را هیأت کردار می‌دهند. این صاحب عشق جمعی است که تمامی فصل‌های عاشقی را به صورت موهوبی دارد و دل او به نیشتر نازهای معشوق زخمه زخمه و شکن در شکن شده و چنان ریز ریز گردیده که دل وی بی‌دل شده است. چنین دلی است که غزل عاشقی او تمام «چهره عشق» است و تمام چهره عشق در تمامی کردار او هویداست. کردار که تمامی طراوت، خجستگی، نور و سرور است و کانون این نور و سرور، نهاد پاک و پر صفای ولی الهی است. سرور واقعی تنها در مقام جمع عشق است و بس. بارزترین نمود عشق جمعی در کربلاست که خرمی چهره‌ها هرچه به ظهر عاشورا نزدیک‌تر می‌شده بیش‌تر می‌گردیده است:

«چه شد منصور و کو دار و ندارش؟!

چه شد اقرار و سودای قرارش!

شدم مصلوب حق بی‌هستی خویش

نه کسوت خواهم و نه چوب دارش»(۱)

خدای را سپاس

  1. نور و سرور، ص ۵۱٫

۱

تدبیر

دلآرا، دل ز دستت گشته دلگیر

زدی بر دست و پایم قفل و زنجیر

چه ساده دل سپردم بر غمت، دوست!

که شاید تو کنی یکباره تدبیر!


۲

رخ یار

به قرب دل شدم چون سوی دلدار

خیالم شد گرفتار رخ یار

بیا یادی کن از حال نزارم

که دل گردد ز خواب خویش بیدار!


۳

پرپر

بود هستی همه رمزی ز دلبر

از او غنچه، از او هر غنچه پرپر

ندارم جز غم وصلش ملالی!

نشد امروز، فردا، روز دیگر!


۴

محنت‌سرا

چه خوش باشد که دل گردد پر از نور

در این محنت‌سرای پر شر و شور

نخواهد بهر تو دنیا صفایی

کند راه تو از معشوق بس دور


۵

چاک چاک

نمودم چاک چاک این دل سراسر

که تا بینم تو را هر لحظه بهتر

مرا دیوانه کرد آخر نگاهت

بیا، فتنه مکن ای ماه‌منظر


۶

شب تار

تو را دیدم میان آن شب تار

دلم روشن شد از رخسارت، ای یار!

گذشتم از همه، لطفی به من کن!

که تا بینم تو را، بی‌نور و بی‌نار


۷

تن من

گل زیبا اگر شد صید هر خار

تن من نیز خفته نزدِ یک مار

ز بهر تو گریزم از همه، تا

روم از این دیار و هرچه دیار


۸

کژدم

یکی کژدم بود بدتر ز صد مار!

نباشد کژدُمان را غیرت و عار

خیانت‌پیشگان، کژدم مرامند

که سَم‌هاشان کند مظلوم، بیمار


۹

کژدم نامرد

شد از ظالم هراسم، نی ز کفتار!

هراسم باشد از کژدم، نه از مار!

که کژدم کرده پنهان نیش در پشت

ز نامردی ندارد ذره‌ای عار


۱۰

شبم

به شب بیدارم و بیدارت، ای یار!

شبم چون روز شد نزد تو دلدار

شب و روز من دیوانه دریاب!

دلم خواهان دیدار است، دیدار!


۱۱

نان حرام

مخور نان حرام، ای مرد هوشیار!

مرو در کاخ‌ها، کم کن ز اطفار

به حال خویشتن هر دم نظر کن

به دست آور شرافت را به هر کار!


۱۲

نه به هر زور

از آن وقتی که گفتم «نه!» به هر زور

بیفتادم به راهی، از امان دور

روم این راه و با ظالم نسازم

که بیزار از ستم باشم به هر جور


۱۳

صفا کن

مشو دور از گل و از غنچه مگذر

صفا کن با گل نورسته تر!

دهد گل بر تو آن شور اراده

شوی تسلیم حق در کوی دلبر


۱۴

رها کن

بشو دور از گل و از غنچه بگذر

رها کن گل، اگرچه تازه و تر!

که گیرد از تو گل، شور اراده!

کند تسلیم خود، در سینه و سر


۱۵

نوید وصل

نگارا، کرده‌ای ما را گرفتار

شده جانم اسیر عشقت، ای یار

نوید وصل کو، تا شاد گردم؟

که هجرانت مرا بنموده بیمار


۱۶

به شوق دل

به شوق دل شدم چون سوی دلدار

گرفتار آمد این دل بر رخ یار

بیا یادی کن از حال نزارم

که دل گردد ز خواب خویش بیدار!


۱۷

بلای شهوت

ز شهوت گشته بسیاری کر و کور

به مردم، زندگانی گشته ناجور

چو رفت از دین و ایمان آن سَر و سِر

مکن دیگر شکایت از زر و زور!


۱۸

ندارم

دلی هرگز ندارم در بر غیر

نمی‌بیند دگر چشمم، به‌جز خیر

گرفت آتش دلم، خون شد ز هجران

نخواهم عمر بی‌دلبر کنم سیر


۱۹

غم یار

دل و جانم شده یکسر غم یار

شده هجران دلدارم مرا کار

کجایی دلبر نازم، کجایی؟!

خوشم باشد که بینم تو به هر بار


۲۰

آه شبگیر

ز هجران تو دل گردیده دلگیر

ز اندوهت برآرم آهِ شبگیر

مرا حاجت روا کن آخر، ای دوست!

ز هرچه دیده‌ام، گردیده‌ام سیر


۲۱

بهتر از حور

دمی با تو نشستن بِه ز صد حور

جدایی از تو باشد دوری از نور

بیا و شیشه این غصه بشکن

که دوری‌ات برایم نیست میسور


۲۲

بریده از ستم

ندارم دیده تا بینم به خود غیر

صفای دل بود همواره از خیر

بریدم از ستم، از ظلم و طغیان

نمی‌خواهم که بر باطل کنم سیر


۲۳

دیوانه هستم

اگر دیوانه هستم یا که هشیار!

نمی‌خواهم دگر دوری ز دلدار

بیا جانا، بیا بنشین کنارم!

که تا با تو بگردم خواب و بیدار


۲۴

آیینه رخسار

عجب زیبا بود شور تو در سر

بیا پیدا و پنهانش، تو بنگر!

مرا بود و نمود و زیر و بالا

بود آیینه رخسار دلبر!


۲۵

خون به دل

مرا خال لب تو کشته، ای یار!

دو چشمت خون به دل کرده است بسیار

لب و دندان و چشم و خط ابروت

مرا آتش به دل زد وقت دیدار


۲۶

گریزانم

گریزانم ز هر خوبِ سبکسر

نمی‌خواهم ببینم بد ز بدتر!

به‌قربان تو کافرکیش گردم

که شور عشق تو پیچیده در سر


۲۷

زندگانی

منم آن عاشق بی بند و زنجیر

که زود از زندگانی گشته‌ام سیر

بیا تا این دم آخر ببینم

گلِ روی‌ات، که دل کرده در آن گیر!


۲۸

غرق نور

دلم چون باد و باران در شر و شور

شرنگ عشق تو زد زخم ناسور!

بِبر از تن برون، پیراهن غم

که گردانی وجودم غرق آن نور


۲۹

جادوی نگاه

بود جادو نگاهت، آی دلبر!

مرا کشتی میان عشوه، آخر

نمی‌خواهم به‌جز چشم سیاهت

مسلمانم بخوانی، یا که کافر!


۳۰

دنیای سبکسر

خدایا، من گذشتم، هم تو بگذر!

نخواهم عمر با هجرانت آخر

بده بر دیگری، گر هست طالب

رهایم کن ز دنیای سبکسر!


۳۱

خانه بر دوش

نمودی خانه بر دوش غم، ای یار

بیا جان و دلم زین پس میازار!

عجب کاری تو دادی دستم ای‌دوست؟!

نشد جز با غم هجرت، مرا کار


۳۲

بالانشینی

دل از بالانشینی گشته بیزار

من از بالا نشستن آیدم عار

نشد بالانشینی دور از آفت

که از بالا بیفتد بر زمین، بار!


۳۳

طبیب من

دلم شد غرق سوز و گشت بیمار

دو چشمم بهر تو گردید بس زار

طبیبِ من تویی، داروی دردم!

خلاصی ده مرا، زین درد بسیار!


۳۴

بند غربت و غم

منم تنها و بی‌کس با غم یار!

به غربت مبتلا، از غصه بیمار

به زندان غمت در بند تا چند؟!

رها کن دل از این غم، آی دلدار!


۳۵

عار

منم بیدارِ یار و بر سر دار

ز غیر دار و دلدارم بود عار

نمی‌گویم سخن جز با لب دوست!

گذشتم از سر بازار گفتار


۳۶

سودای ذات

غم ما را نداند شیخ عطار!

نباشد داروی دردم به بازار؟!

بود بیماری‌ام سودای ذاتش

گذشتم از سر اوصاف آن یار!


۳۷

شیرین من!

چرا در دل نهادی یادت ای یار؟!

چرا شیرین من کردی چنین کار؟

رها بودم رها از داغ هجران

چرا دل را به خود کردی گرفتار!


۳۸

دنیای سفله‌پرور

بود دنیای ما خود سفله‌پرور

نمی‌خواهد جوانمردانِ مهتر

تملّق‌چی فراوان زاید این دهر!

فراوان شد منافق با ستمگر


۳۹

پسند یار

خدا داند که دیدم زجر بسیار!

غم و رنج و بلا و درد و آزار

دلم در نزد یار و غرق هجران!

چگونه می‌پسندد این چنین، یار؟


۴۰

بوسه بر دلدار

نگاهت را بگیر از هر گُل و خار

رها کن دل ز غیر زلف آن یار

جدا شو از غم و قید دو عالم

بزن بوسه به سر تا پای دلدار


۴۱

لطف خدا

دل از لطف خدا گردیده مغرور

به عدلش سر نهد از باب دستور

بود عدلش به خود، نه بر من مست!

چو کم مهری از ایشان هست خود دور


۴۲

اسیر فتنه

بود دنیا به رنگ و روی بسیار

به‌خوبی می‌فریبد دل، به یک بار!

نماید مفلس و بی‌خانمانت

که تا گردی اسیر فتنه ناچار


۴۳

مرد حق

جفا کردی فلک بر ما چه بسیار!

کشاندی مرد حق را بر سر دار

ندانستی که مرد حق عزیز است؟!

میان آسمان دارد خریدار


۴۴

مایه عار

هر آن فردی که باشد مردم‌آزار

بود در بین مردم مایه عار

شود ظالم گرفتار تباهی!

برایش چون نماند یار و غم‌خوار


۴۵

همجنس

چو از یک جنس باشد این گل و خار

نباید دید از آنان مهر و آزار!

گلی یا خار؟ در خود نیک بنگر

که تا گردی ز غفلت پاک بیدار!


۴۶

کمال همنشین

اگرچه گل نشسته در بر خار

ولی گل دلبر است و آن هوادار!

بزرگی در کمال همنشین است

صفا دارد کسی که شد به حق، یار


۴۷

بیچاره بلبل

چو بلبل من کشیدم رنج بسیار

به‌جز از گل ندیدم سخت آزار

گُلان را نیست غیر از خودنمایی

ولی بیچاره بلبل، مست دیدار!


۴۸

گل و خار

چرا دادی به من ای جان، گل و خار

در آن دو، عشق و هجران است و آزار

نشستن در کنار گل، چه آسان

تحمل کردن خار است دشوار!


۴۹

تو آری

دلا، چه خوش بریدی از خود و غیر!

نباشد جای تو در مسجد و دیر؟!

جدا از هر گروه و قوم گشتی

ز بس گفتی تو آری، دیگران خیر!


۵۰

چشم تو ساحر

ندارم رونق ظاهر، چه بهتر!

نگردیدم اگر تاجر، چه بهتر

از این‌که رفته دل از حفظ ظاهر

شبیه چشم تو ساحر، چه بهتر!


۵۱

اهل خدعه

بسی دیدم ز اهل خدعه، آزار

ز مسجد صبح و شام آیم به بازار

کراهت گرچه باشد بهر این کار

ولی جن بِه ز عقرب‌های جرّار!


۵۲

دینْ‌فروشی

به خود دیدم ز خوبان، جورِ بسیار

شده مسجد به اهلش هم‌چو بازار!

دل و دین می‌خرند و می‌فروشند

که باشد کار زشتی اصل این کار!


۵۳

دل رمیده

شدم آزرده خاطر از خود و غیر

رمیده دل هم از مسجد هم از دیر

نمی‌خواهم ببینم روی کس را

نمی‌خواهم کنم در این جهان سِیر


۵۴

غوغای دوران

خدایا، دل به تو بستم سراسر

که همراه تو بودن هست بهتر

گذشتم از سر غوغای دوران

از اول دل اسیرت شد به آخر!


۵۵

شعله

مرا خال لب تو کشت هر بار

دلم را کرد غرق شعله بسیار

نگاهت برد همواره دل از من

مده این دیده و دل بیش آزار!


۵۶

هوای دل

شد از تو در دل من عشق بسیار

به عشق تو فقط دارم سر و کار

ندارد دل هوایی بی‌تو هرگز

هوای دل شده دیدارت، ای یار!


۵۷

یکی گربه

یکی گربه به از فرد ستمگر

سگی باشد ز هر ظالم چه بهتر

گریزانم من از دیدار ظالم

که باشد بهتر از او نیش خنجر


۵۸

شکر بسیار

رسید از تو به من احسان، چو هر بار

زبانم قاصر است از شُکر بسیار

منِ آزرده خاطر را ببخشای

به لطفی که بود در شأنت، ای یار!


۵۹

بیزار

دل از این ما و من گردید بیزار

به پیش تو ز هر نام آیدم عار

مرا هستی تویی در هر دو عالم

بده وصلم که دل گشته گرفتار!


۶۰

دل سوخته

دلم شد مبتلای روی دلبر

که خواب از چشم و، عقلم رفت از سر

نمی‌دانم که با جانم چه کردی؟!

کز اول سوخته دل تا به آخر


۶۱

حلقه ظلم

بود ظالم چو عقرب یا که چون مار

همی مست است و دارد دستِ آزار

نر و ماده، بسی با ریش و بی‌ریش

به گرداگرد مردم می‌زند جار


۶۲

ظلم در کسوت دین

گذشتم از سر دنیا به یک بار

نبیند کاش چشمم مردم آزار!

نبیند ظالمی با کسوت دین

که دارم از چنین دیدار، بس عار!


۶۳

جنت و حور

به جان تو نخواهم جنت و حور

مرا عشق تو کرده مست و مغرور!

تو را خواهم، تو را ای دلبر ناز!

بیا بنشان مرا در هاله نور!


۶۴

جمال نازنین

خدایا، آرزویم را برآور!

ز جانم حسرت روی‌ات درآور!

نشانم ده جمال نازنینت

غم و هجر مرا دیگر سرآور!


۶۵

جورِ زر و زور

ز شهوت، گشته بسیاری کر و کور

به مردم، زندگانی گشته ناجور

چو رفت از دین و ایمان آن سَر و سِر

نباید شکوه کردن از زر و زور!


۶۶

کندوی زنبور

دلِ دشمن شده کندوی زنبور

برون گشته از این خانه دو صد مور

دو صد مار و دو صد عقرب دو صد موش

دلش را کرده هم‌چون خانه گور


۶۷

زیبای محشر

تویی شور من، ای زیبای محشر!

تویی برتر میان این همه سر

ز من شوق و امیدی که تمام است

به تو عشقی که دارم نیز باور!


۶۸

شیشه دل

شکستم شیشه دل را چه بسیار!

ز فریادش دلم گردید بیدار

بگفتا: کم تو بشکن، دل گران است!

بگفتم: مفت شد دل نزد دلدار!


۶۹

مرد همت

گر نسازی دل گرفتار نظر

می‌رهی یکسر تو از هر شور و شر!

مرد همت، خوی خود سازد امید

تا ز همت دل قوی گردد مگر!


۷۰

سر به دار

سرم سر، سرورم سر، سیرم از سر

بِبُر این سر، نما این گُل تو پرپر

نمی‌خواهم سر و بیزارم از آن

بزن بر دار، یا برگیر در بر!


۷۱

جرم من

خدایا، کار خلق از تو زند سر

ز امّت، یا ز ابلیس و پیمبر!

کجا جرم من است این تا پذیرم؟!

که فرمان تو باشد در برابر


۷۲

بازی بیهوده دنیا

گذشتم از سر دنیای خودسر

نمی‌خواهم کنم این رنج باور

بود دنیا مرا بیهوده‌بازی!

گذشتن از چنین بازی است، بهتر!


۷۳

سپیده دیدار

غروب من شده هجر تو دلبر

فراقت شام جانم تا به آخر!

سپیده یا سحر شد وقت دیدار

بیا بینم جمالت را برابر


۷۴

کویر دل

اگرچه دل بود حق را هوادار

کویر دل مرا کرده گرفتار

به امید ظهور جلوه‌ای خوش

زدم پا بر سر هستی به یکبار!


۷۵

طاووس دلدار

بدیدم تا که آن طاووس دلدار

برون گشت از افق، بی رنج، پندار

فتادم روبه رویش شاد و خرم

که تا لطفی کند با عاشقش یار!


۷۶

یار وفادار

ندیدم مثل تو یاری وفادار

دلم شد غرق نور تو به دیدار

به‌جز ریب و ریا، تزویر و سالوس

نباشد نازنین دلبر به بازار!


۷۷

گلزار

نمی‌آید گلی بی‌تو به گلزار؟!

که تا بوید گلی را نازنین یار

لب و چشم و دلی بی‌تو نجنبد

به دِیر و مسجدی یا کوی و بازار


۷۸

کشته نگاه

به چشمانت چو بستم دل، زدی تیر

ز دیدار تو هرگز دل نشد سیر

بکش جانا مرا با آن نگاهت

که بهتر باشد از مردن به زنجیر!


۷۹

حلاّج اسرار

منم حلاجِ تار و پودِ اسرار

رود گر سر به سوی چوبه دار،

چه باکم باشد از قسمت، خدایا!

اگر لطف توام باشد هوادار


۸۰

غریب و بی‌کس

غریب و بی‌کسم در قوم تاتار

طمع نبوَد به دل، جز چوبه دار؟

ندارد فرصتی دل، تیز بنگر!

که غیر از تو ندارد، دل خریدار


۸۱

وجود و ظهور

خدایا تو وجودی و تو ظاهر

منم یک چهره ز آن جمله مظاهر!

چو شد تقدیر من حُسن ظهورت

به خیر و شرّ، تویی همواره قاهر


۸۲

دوری جفا

بود دنیا گذرگاه شر و شور

چه خوش باشد که دل گردد پر از نور!

جفا هرگز نمی‌آرد صفایی

که می‌سازد رهت از زندگی دور


۸۳

قوم ریاکار

دو صد نفرین بر آن قوم ریاکار

که بشکستند اهل حق به هر بار

به هر چهره شدند آواری از غم

رها از حق و دور از لطف دلدار


۸۴

آشفته‌بازار

جهان ما شده آشفته‌بازار

ندارد حق دگر، این‌جا خریدار!

شده ظاهرمداری شغل هر کس

کجا دین و کجا آیین و کو یار؟


۸۵

دژخیم بی‌عار

هراسانم از آن دژخیم بی‌عار

ندارد رحم و زهرش هست چون مار

نشستم بر سر طشت جفایش

ندیدم خویش و دیدم چهره یار


۸۶

دل شیر

بود قهر تو، برتر از دل شیر

ندارد اژدها قهر تو، ای میر

بدیدم با همه قامت، قد تو

جوانی و نگردی لحظه‌ای، پیر


۸۷

دوای عشق

مرا گرچه بود هجر و غم و سوز

ولی نی این غم دیروز و امروز!

دوای عشق در دنیا نباشد؟!

بیا جانا، چراغ دل برافروز!


۸۸

در کمین

شکستی ساز من، امروز هم باز

شکستت را نبینم، ای به دل ساز!

همیشه در کمینم تا بیایی

به من کم‌تر کنی ای دلربا ناز!


۸۹

حکم تو

ندیدم من به‌جز روی تو هرگز

سیاهی، یا سفیدی، یا که قرمز

تویی تو رنگ و روی چهره من

بود حکم تو، تنها حکم بارز


۹۰

عشوه گل

بیا ای گل، بیا، کم عشوه کن ساز!

دمی بنشین، سخن با من کن آغاز

دم تو تازه می‌سازد دو عالم

تویی تازه‌تر از صد غنچه ناز


۹۱

شمعی در صحرا

به یادت هستم ای دلبر شب و روز

دلم امشب شده آکنده از سوز

شده صحرای غم این دل، حبیبا!

بیا، شمعی در این صحرا برافروز


۹۲

جلوه ناز

سر و جانم فدایت از سر آغاز

تو هستی در دل من صاحب راز

به عشقت مبتلایم، مبتلایم!

نمازم بسته دل، بر جلوه ناز


۹۳

زیبارخان مست

کجا رفت آن همه دل‌های پرسوز؟!

چه شد آن چهره‌های شاد و پیروز؟!

کجایند، آن همه زیبارخ مست؟!

که شب از عشق آنان می‌شدی روز


۹۴

رفیقان آزمند

درِ خانه به رویم تا که شد باز

ندیدم من رفیقی فارغ از آز

ندیدم بهر خود غم‌خواری از عشق

که باشد بهر این دل، محرم راز


۹۵

غریب بی‌خانمان

نمی‌بینم به غیر از تو دگر کس

بیا جانا به فریاد دلم رس

غریبم، بی‌کسم، بی‌خانمانم

تو را یک لحظه گر بینم، بود بس!


۹۶

فنا

اگر کورم، تویی بینا، مرا بس!

نمی‌خواهم به غیر از تو دگر کس

تو رخساری و من هستم تماشا

فنا گشتم، به فریاد دلم رس!


۹۷

رها از خار و خس

شدم آزرده خاطر از همه کس

نمی‌خواهم دگر عمر و همین بس

بده بر هر که خواهی مابقی، تا

رها گردم ز هر خار و ز هر خس


۹۸

به داد دلم رس

نه غم‌خواری، نه یاری، نه مرا کس

ندارم گِرد خود جز خار و جز خس!

کجا یاری که خار از پا بگیرد؟!

بیا جانا تو بر داد دلم رس!


۹۹

مشو ایمن

مرنجان دل کس به حرص و هوس

مشو ایمن ای دل ز بانگ جرس!

زیاده‌روی در جفاها مکن!

حذر کن ز مردن درون قفس


۱۰۰

گرفتار هوس

زبون سازد تو را در نزد هر کس

چو گردد دل گرفتار هوس، بس

اگر از حد و اندازه گذر کرد

بسوزاند تو را هر خار و هر خس


۱۰۱

یار شیرین لهجه

من و آن یار شیرین‌لهجه افسوس

که کشت او را خبیثی پست و جاسوس

مرا بی‌خانمان کرد آن ستمگر

نبیند خیر و حیران گردد آن لوس


۱۰۲

بوس

متاع این و آن، تزویر و سالوس

شده عشق همه، گویی لب و بوس

چه بوس گونه و لب، یا ضریحی

شده کردار دنیا، جملگی لوس!


۱۰۳

حق‌اندیش

به رنج و ماتم و تنهایی خویش

بخواند سوی خود، حق جان درویش

کنم هر لحظه ذات حق تماشا

که تا از دل رود رنج و غمِ بیش


۱۰۴

داد دل

شده بیدادم از دادِ دل خویش

رهیده دل ز هر آیین و هر کیش

بود دینم فقط دین تو ای دوست!

نه فکر کسوتم، نه خرقه و ریش


۱۰۵

اهل دنیا

به آسانی گذر کن از کنارش

بده دنیا به اهل بی‌تبارش!

مشو در قید و بند این ستمگر

درآور گر که بتوانی، دمارش!


۱۰۶

دار و ندار

چه شد منصور و کو دار و ندارش؟!

چه شد اقرار و سودای قرارش؟

شدم مصلوب حق بی‌هستی خویش

نه کسوت خواهم و نه چوب دارش


۱۰۷

یاد نگاه

نگاه تو دلم را برده از خویش

نمی‌بینم درون دل دگر کیش

شده آیین من یاد نگاهت

ندارد فرق بر دل، نوش یا نیش!


۱۰۸

فدایت شوم

چو دیدم تار مویت، رفتم از خویش

بیا بگشا نقابت را به من بیش

بمیرم یا بمانم، راضی‌ام باز

فدایت می‌شوم بی‌حرف و تشویش


۱۰۹

صدای پای تو

نقابت را بکش، دل رفت از خویش

نگو نامحرمی، کم‌تر بیندیش!

صدای پای تو می‌کاهد از دل

ندارد این دلم راهِ پس و پیش


۱۱۰

نوش و نیش

ببین چه خسته‌ام از قسمت خویش

به جای نوش لب، بر جان شده نیش

کبود چهره از داغ درون است

بیا از بهر دیدن، اندکی پیش!


۱۱۱

آتش خاموش

اگر در من نمی‌بینی دگر هوش

شدم دور از خروش و کوشش و جوش

به نومیدی کشیده کارم آخر

دل پر آتشم گردیده خاموش


۱۱۲

پیدای پیدا

رها گشتم ز عیش و عشرت و نوش

رها هم از تن و نفس و سر و گوش

که شاید بینمت، پیدای پیدا!

به‌دور از عقل و فکر و منطق و هوش


۱۱۳

اهل زور و زر

شده دنیا نه تنها مذهب و کیش

به دولتمند و دانشمند و درویش

به ظاهر هر کسی می‌گوید از حق

به باطن، اهل زور و زر، کم و بیش!


۱۱۴

رهایی دام

بود دنیا سراسر، نوش با نیش

چه پس مانی در آن، یا که رَوی پیش

اگر اهل دلی، یک راه دارد:

رهاندن از سر دام بلا خویش!


۱۱۵

رخسار نمایان کن

به راه غم چو دادم شادی خویش

رها گشتم ز غوغای بداندیش

نمایان کن به من رخسارت، ای ماه!

که تا فارغ شوم از غم، کم و بیش


۱۱۶

جوانی

خدایا، مُردم از تنهایی خویش!

در این دنیای پر غوغای بد کیش

دلم را در جوانی زندگی ده

که در پیری ستم گردد به درویش!


۱۱۷

بلاگردان

مکن خود را بلاگردانِ درویش

بشو دیوانه، تا راحت کنی خویش

سرای جاودان تو بود حق

رها کن جان خود از دام تشویش


۱۱۸

دنیای پر از نیش

رها کن جمله دنیای پر از نیش

که دنیا بوده خود، سودایی از پیش

دلم غرق محبت گشته، ای دوست

چه باکم باشد از خصم بداندیش


۱۱۹

عشق دل

گذشتم از دو عالم در ره کیش

نشد در دل مرا غوغا و تشویش

به عشق دولت دل کردم عادت

نه در نوشم، نه آشفته دل از نیش


۱۲۰

رنگ و بوی گل

به رنگ و رو اگر گل هست معروف

دلم بر رنگ و روی‌اش هست مألوف

دل من گل‌پرست آمد به دنیا!

که بر دیده رخ گل گشت معطوف


۱۲۱

همه عشق

بُوَد دینْ عشق و دنیا عشق و جان عشق

شد آیین عشق و اهل و خانمان عشق

وجودم عشق و بودم عشق و سودم!

سراسر شد زمین عشق و زمان عشق


۱۲۲

صلای عشق

گِلم عشق و دلم عشق و تنم عشق

روان و روح من عشق و منم عشق!

ز عشق آمد صلای حق به دنیا

خدایم عشق و دین عشق و صنم عشق


۱۲۳

عشق‌پیشه

خدا داند که باشد پیشه‌ام عشق!

نه‌تنها پیشه‌ام، اندیشه‌ام عشق!

ندارد چون که برگ و باری این دل

به‌جز عشقت بود خود ریشه‌ام عشق


۱۲۴

نعره آزاد

ندیدم سینه فریادی از حق

کجا شد چهره دلشادی از حق؟

برای آب و نان خود کند داد!

ندارد نعره آزادی از حق


۱۲۵

رند سینه‌چاک

من آن رندم که باشد سینه‌ام چاک

ز دزدان حقیقت، نی به دل باک!

بکش تیغ و بکش ما را، تو ای دوست!

که بهتر باشد از ماندن بر این خاک


۱۲۶

غم و شادی رندان

اگر غم پشت مردان می‌کند خاک

ولی بر می‌کشد جان را بر افلاک

غم و شادی برِ رندان بود هیچ

که گویی صحبت از خاک است و خاشاک!


۱۲۷

دورِ نزدیک

اگر دور از توام، هستی تو نزدیک!

تو را ره روشن و بر بنده تاریک!

تو روشن کن ره اندیشه‌ام را

اگرچه راه هم سخت است و باریک


۱۲۸

دل چاک

مرا از عشق تو گردیده دل چاک

گذشته از غم و واگشته از خاک

نهاده پا بر آن بالای بالا

ز هر پاکی و ناپاکی شده پاک


۱۲۹

عیش جهان

مرا عیش جهان باشد به دل، پاک

نمی‌بینم به زیر پای خود خاک

جهان با آن‌چه در آن هست، حق است!

اگرچه زیر پایم باشد افلاک


۱۳۰

صفای کفر

صفای کفر، بِه از دین بی‌باک

بود زبری و تندی، چهره خاک

خشونت کفر و شرک و فسق باشد

اگرچه با «رپ» آید یا که با «راک»


۱۳۱

چهره ناز؛ حسین علیه‌السلام

شده ناقوس مستی‌ها به من کوک(کک)

بگویم در جهان حرف دلم رُک

حسین است چهره ناز حقیقت

شده با او ز حق در دو جهان شوک


۱۳۲

شیشه دل

بنازم بر دهانی این چنین تنگ!

کمان ابرو و گیسو رنگ‌وارنگ

چه سازم با دلم بی‌یاد روی‌ات

بیا این شیشه را مشکن به هر سنگ!


۱۳۳

ننگِ بی‌تو بودن

جهان بر من، دگر بی‌تو بود تنگ

دلم بی‌تو شود سنگین‌تر از سنگ

بیا و در کنارم شاد بنشین

که با غیر تو بنشستن بود ننگ!


۱۳۴

رها از نام و ننگ

دلم از غربت حق گشته بس تنگ

زدم بر شیشه دل، این زمان سنگ

نشستم در میان سنگ و شیشه

که تا راحت شوم از نام و از ننگ


۱۳۵

رها از رنگ و بی‌رنگی

دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ

درون سینه من، دل شده سنگ

به من تنگ آمده دنیا و عقبا

رهایم کن خدا، از رنگ و بی‌رنگ


۱۳۶

سر و سنگ

بزن بر این سر من هرچه شد سنگ

کجا بگریزم از هر عار و هر ننگ

تو را خواهم نخواهم غیرت ای دوست

دلم گشته از این دوری بسی تنگ


۱۳۷

چنگِ غم

غمت بس که زده بر سینه‌ام چنگ

شده پهنای عالم بر دلم تنگ

ندارم طاقت دوریت، ای ماه!

بیا مشکن دل این شیشه با سنگ


۱۳۸

شِکوه از دلتنگی

دلم تنگ و نفس تنگ و روان تنگ

زمین تنگ و زمان تنگ، آسمان تنگ

نمی‌خواهم دگر دنیا و عقبا

که با هجر تو شد هر دو جهان تنگ!


۱۳۹

وجود خالی از رنگ

نقابت را اگر آرم فراچنگ

رها گردم ز هر نام و ز هر ننگ

برون آرَم ز پرده روی ماهت

شوم مست از وجودِ خالی از رنگ


۱۴۰

دور از رنگ

جهان بر من دگر بی‌تو بود تنگ

دلم بی‌تو شود سنگین‌تر از سنگ

بیا و در کنارم شاد بنشین

که دورم از سر رنگ و دگر جنگ!


۱۴۱

سخت‌تر از سنگ

دلم بر با این بزرگی بوده بس تنگ

دل انسان بود سخت‌تر ز هر سنگ

رها کن این دو را آرام و آسان

نمی‌ماند تو را دنیا به این رنگ


۱۴۲

آهنگ زخمه

زدم بر تار هستی هر زمان چنگ

جهان بی عشق و عرفان، خود بود تنگ

رها کردم دو عالم را برِ خصم

به هر زخمه زدم صد پرده آهنگ


۱۴۳

ابلیس و ستمگر

ز ابلیس خبیث آمد جهان تنگ

ستمگر، کرده دنیا را پر از ننگ

بود ناپاکی دنیا از این دو

که خورده بر سر هر بینوا سنگ


۱۴۴

خواهان تو

دمادم هست خواهان تو این دل

نه یک لحظه ز غم آسوده این دل

سراسر هست دل حیران روی‌ات

که بی‌روی‌ات بود بیهوده این دل!


۱۴۵

بی پر و بال

دلی دارم که گشته بی پر و بال

گرفتارت شده، هم‌چون لب و خال

فدای چشم و ابروی کمانت

دلم با تیر عشقت گشته بدحال


۱۴۶

آه و آتش

نمی‌گویم غم از تو گشته حاصل

ولی جز تو نباشد کس در این دل

از آه و آتش و سوزِش خبر نیست

مگر رخ داده در این سینه، مشکل؟!


۱۴۷

مشکل آسان

غم از دل بردن آسان است و مشکل!

چنان که مردن آسان است و مشکل!

بیا جانا، مرا از غم رها کن!

که دل آزردن آسان است و مشکل!


۱۴۸

منزل سینه

بود جای تو دلبر در بَرِ دل

بیا بنما تو در این سینه منزل

نمی‌خواهد دلم غیر از تو، آری!

که جز تو عمر من را نیست حاصل؟!


۱۴۹

دل می‌برد

نشد بی‌غم مرا اوقات حاصل

سکوتم کرده سودای تو مشکل!

دل پر سوز و ساز من کجایی؟!

نوای ساز من، خوش می‌برد دل!


۱۵۰

دل درگیر

دلم درگیر عشق و تشنه مُل

کبابم من ز هر غنچه چو بلبل

فغانِ بلبل از یک غنچه گر شد

فغان من شد از گلزار پر گل!


۱۵۱

لب و دندان تو

لب و دندان تو خوش می‌برد دل

دو چشمان تو کارم کرده مشکل!

فدای روی تو با خال زیبات

که اشکم خاک دل را می‌کند گل


۱۵۲

محفل ذات

ندارم پیکر و جان و دگر دل

که تا آیم از آن بالا در این گِل

شدم سیر از بلندی و ز پستی

که ذات تو مرا گردیده محفل


۱۵۳

منزل دل

سر کوی بلندت منزلِ دل

ز عشقت غصه و غم گشته حاصل

نمی‌خواهم بدانم تو کجایی!

که دل را ذات پاک‌ات گشته منزل


۱۵۴

تاب غم

چگونه عمر من گردیده باطل؟

چرا غم کرده در این سینه منزل؟

مشام جان من پر کن ز شادی

ندارم تاب غم در سینه یا دل


۱۵۵

کوه آمال

به زندانم همه روز و مه و سال

دلم گشته اسیر کوه آمال

نمودم آب، این کوه مجازی

که تا جانم بگیرد خود پر و بال


۱۵۶

وای از این دل

الهی، وای از این دل، وای از این دل

شده از حال جسم و تن، چه غافل!

بیا پاکش نما از هرچه عیب است!

که تا گیرد به نزدیک تو منزل


۱۵۷

داغ دوری

به روی تو اگر خندیده این دل

فدای روی تو گردیده این دل

نمانده طاقت گریه به دیده!

که داغ دوری‌ات را دیده این دل


۱۵۸

نقش تو و من

زدی نقش مرا تو بی‌تأمل

که من نقش تو را کردم تحمل

تو خوش بردار و برگیر این تن از من

که تا راحت ببینم آن گل و مُل


۱۵۹

رهایی از دنیا

گذشتن از جهان شد کار عاقل

نبندد دل بر آن، دانای کامل

رهایش کن رها از هر بَر و بار

که دنیا گشته دستاویز غافل!


۱۶۰

شمع شب‌افروز

بود لب غنچه و زلف تو هم گُل

اگر که نغمه سازی هم‌چو بلبل

تویی پروانه و شمعِ شب‌افروز

تویی من، کم نگاهم کن، نزن زُل!


۱۶۱

سیر از غم

رسید از گُل مرا همواره مشکل

ز عرش و فرش و کرسی تا بر این دل

رها کن جانم ای گل، سیرم از غم

ببر این دل، هم از آب و هم از گِل


۱۶۲

این دل

به عشق تو گرفتار آمد این دل

اگر بر تو هوادار آمد این دل

مرنجان این دل نالان، که هر شب

تو را جانا خریدار آمد این دل


۱۶۳

خط مشکل

ز هیچ و پوچ دنیا رفته این دل

نشد جز عشقِ یارم هیچ حاصل

صفای باطنْ آخر کار من بود!

که تا دل برکشد خود را ز مشکل؟!


۱۶۴

شکستی

شکستی شیشه دل را تو جاهل

ندانی درک معنا نیز کامل

کجا دانی که حق را چهره چون است؟!

بگو از حق چه کردی خود تو حاصل؟!


۱۶۵

فراق تو

نگارا، دل همه تو، تو فقط دل

فراق تو به دل گردیده مشکل

ز دوری تو دلبر، دل غمین است

شده اندوه و شادی از تو حاصل


۱۶۶

فارغ از فال

چه خوش باشد که گردم فارغ از فال

رها گردم ز هر اندیشه و حال

نهم دل در پی عشق وجودت

به یکباره، به هر روز و مه و سال


۱۶۷

سودای باطل

دلم شد خسته از غوغای جاهل

رها گردیدم از سودای باطل

اگرچه خصم و من از یک سرشتیم!

بلاگردان حق، کی بوده غافل؟!


۱۶۸

سال پیشین

تو گویی سال پیشین بوده امسال!

که رفت این عمر و من رفتم به دنبال

نباشد در جهان ما ثباتی

چرا پر کرده‌ای دل را ز آمال؟!


۱۶۹

حاصلِ دل

مرا فریاد و وایلاست در دل

که یک لحظه برفت از سینه حاصل

دلم تنگ و غم هجرش چه بسیار!

بگو تا یار باز آید به منزل


۱۷۰

غوغاگر دل

تویی غوغاگر پر رونق دل

ز تو شد خاک هستی، سر به سر گِل

خماری، سایه قهر تو باشد

بود از تو شراب و شیره و خِل

 

 

مطالب مرتبط