به نام آن که نیست مانندش
(۱)
(۲)
مویهٔ: ۱۴
نفیر صلابت
حضرت آیتاللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)
استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله
(۲۸۰ ـ ۲۶۱)
(۳)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | نفیر صلابت : استقبال بیست غزل خواجه رحمهالله (۲۶۱-۲۸۰)/محمدرضا نکونام. |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۷. |
مشخصات ظاهری | : | ۸۵ص. |
شابک | : | دوره:۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶ ؛ ج.۱۴:۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۴۸-۹ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپا |
موضوع | : | حافظ، شمسالدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین |
موضوع | : | Hafiz, Shamsoddin Muhammad, 14th century — Tazmin (literature) |
موضوع | : | شعر فارسی– قرن ۱۴ |
موضوع | : | Persian poetry — 20th century |
موضوع | : | شعر فارسی — قرن ۸ق. |
موضوع | : | Persian poetry — 14th century |
رده بندی کنگره | : | PIR۸۳۶۲ /ک۹۳ن۷ ۱۳۹۷ |
رده بندی دیویی | : | ۸فا۱/۶۲ |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۵۲۳۷۳۶۷ |
(۴)
فهرست مطالب
۹
پیشگفتار
۱۶
غزل: ۱
استقبال: سرشکسته از باد
۱۹
غزل: ۲
استقبال: نفیر صلابت
۲۳
غزل: ۳
استقبال: شاهد صدق
۲۶
غزل: ۴
استقبال: شکستهٔ ذات
(۵)
۳۰
غزل: ۵
استقبال: ره صدساله
۳۴
غزل: ۶
استقبال: صنم تشنه به خون
۳۷
غزل: ۷
استقبال: بوسهٔ لب
۴۱
غزل: ۸
استقبال: خط صافیها
۴۵
غزل: ۹
استقبال: سالوس و ریا
۴۹
غزل: ۱۰
استقبال: کنج لبت
۵۲
غزل: ۱۱
استقبال: تیغ نرگس
(۶)
۵۵
غزل: ۱۲
استقبال: هجر یار
۵۹
غزل: ۱۳
استقبال: پای عشقت
۶۲
غزل: ۱۴
استقبال: حیات من
۶۶
غزل: ۱۵
استقبال: عشق هزارساله
۶۹
غزل: ۱۶
استقبال: عزیر فاطمه علیهالسلام
۷۳
غزل: ۱۷
استقبال: قرب و لقا
۷۶
غزل: ۱۸
استقبال: کام دل
(۷)
۷۹
غزل: ۱۹
استقبال: وصال دل
۸۲
غزل: ۲۰
استقبال: ماهوشی میآید
* * *
(۸)
پیشگفتار
محبی در هستیشناسی خود، نظام مشاعی عالم، و اقتضاءات حاکم بر ناسوت را نمیشناسد و میپندارد، کسی را که در صبح ازل، دولت دادهاند، به صورت مطلق و به گونهای تخلفناپذیر، آن را تا شام ابد، بهسختی و به ضرورت و لزوم، خواهد داشت:
در ازل هر کاو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بُوَد
محبوبی شؤون گوناگون وجود را میشناسد و میداند در ناسوت، یک سیب هزاران چرخ میخورد تا فرود آید. دادههای ازلی برای محبان تحصیلی و افراد معمولی که ارادهٔ حقی ندارند و خواست آنان در مشیت خداوند فانی نشده است، تمامی اقتضایی است. البته برخی از این اقتضاءات، به تعبیر حافظ، «فیض دولت ازلی» و به تعبیر ما، «اقتضاءات ربوبی» است؛ اما هیچ یک علیت تام و بقای جاودانی ندارد و سیستم هوشمند طبیعت، نظام کرامت اولیای الهی و اراده
(۹)
مستقیم خداوند، بر آن نظام مشاعی حاکم است و آن را از توقعات و انتظارات عادی و ظاهری، تخلفپذیر میکند و حتی دادههای اعطایی پیشین (اقتضاءات قربی) میتواند با سوءاختیارِ مشاعی بنده، از دست رود:
دولت فیض ازل هم گرچه ارزانی بود
کی مرادش هر زمان خوش همدم و جانی بود؟
محبی در سیر سلوک خود، فراز و فرود و شیب و نشیبهای فراوانی را به صورت دورانی تجربه میکند. او دلنگرانیهای باطنی بسیار عمیقی دارد و گاه برای او انگیزهٔ دستبرداشتن از ادامهٔ سیر پیش میآید؛ اما محبی به گامهای حقتعالی برده میشود و چنانچه سیر کمالی او به پایانهٔ خود نرسیده باشد، باز برده میشود و نهال توبهٔ او میوهای جز پشیمانی ندارد. او نتوانسته است حضور اطلاقی دلبرِ هرجایی را در هر کاری، حتی در دل نظام مشاعی هستی و پدیدههای آن، مشاهده نماید و میپندارد خود اوست که با عنان اختیار میرود و خود اوست که با آزادی تمام، میایستد:
من همان ساعت که از مِی خواستم شد توبهکار
گفتم این شاخ ار دهد باری، پشیمانی بود
محبوبی، دلی پاک و بیپیرایه و صافی دارد و هیچگاه بیوفایی و بریدن ندارد. البته خاک ناسوت، ظهور ناسوتی «دل» و عصیانِ لازمِ آن را دارد که اصل پدیداریاش خود گناهی است که به اصطلاح عارفان، «توبه از توبه» را لازم دارد:
(۱۰)
دل بود هردم به راهش صافی و پرهیزکار
گرچه بازم آدمی را بس پشیمانی بود
محبی، درگیر طعنههای بدخواهان و پاسخگویی به آنان است و حتی برای ایمنی از ددمنشیهای آنان، فرض ظاهرگرایی را نیز پیش میکشد؛ در حالی که نمیتواند رنگ رخسار خود را، که از مشتاقی او حکایت دارد، کتمان نماید:
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ مِی، مسلمانی بود؟!
محبوبی، ظاهرگرایی بدون خاصیت را پیرایهٔ سنگینبار و آلاینده میداند و آن را در مرام خود ندارد. به طور کلی محبوبی صدق خود را در تمامی حالات دارد و در مقامی که تقیه روا نیست، عاری از ظاهرگرایی میباشد:
سوسن و سجاده بار است و ندارد منفعت
خرقهٔ ظاهر که بیسود است مسلمانی بود
محبی، آرزوی روشنای خلوت خود را از فروغ نور ساغر دارد:
خلوت ما را فروغ از عکس جام باده باد
زآنکه گنج اهل دل باید که نورانی بود
محبوبی، روشنایی را از معرفت میداند و خلوت و بزم انس را با معرفت، گنج پربار میشمرد:
خلوت و باده اگر با معرفت گردد عجین
گنج پرباری شود، صافی و نورانی بود
(۱۱)
محبی حتی در فصل مستی، برای شور خود شرط شراب میآورد و برای آن اما و اگر دارد و یار را در چهرهٔ زهد و مستوری نمیبیند:
بی چراغ جام در خلوت نمییارم نشست
وقت گل مستوری مستان ز نادانی بود
محبوبی، خود همیشه مست از یار هر جایی خویش است؛ اما در تحلیل او، حتی محبان امروزی از نعمت وحدتْ محروم و از روشنای راهنمایی فرزانگان بیبهرهاند، که آن لودهٔ مست را در قامت رندان کوی یار و نیز در چهرهٔ مستوران زاهد پرهیزگار نمییابند. البته امروز نیز دیگر بزم شادی حقیقی ربوبی و مجلس عشرت ولایی را در جایی سراغ ندارد و نادانی، ناآگاهی و غفلت حتی بر نشستهای معنویت چیره است:
وحدت و جام چراغی رفته از دوران ما
فرصت شادی و عشرت همچو نادانی بود
محبی خود را زیرکی میبیند با قامت تماماختیار که باید دوراندیشانه، از جانان، جامهای می را برباید و ترک این خودخواهی حزماندیشانه و سوداگرانه را خودخواهی و گرانجانی میپندارد:
مجلس انس و بهار و بحث عشق اندر میان
نستدن جام می از جانان، گرانجانی بود
محبوبی، مستغرق در معشوق و در عالم بیخویشتنی است که جز مشیت محبوب، برای او نیست:
اختیاری از خود ندارم هیچ در وادی عشق
هرچه باشد زُاو بود، وآن کی گرانجانی بود؟
(۱۲)
محبی وقتی خود را از درگاه مقرّب الهی دور میبیند، به همت عالی خویش چنگ میزند؛ اما همتی که او عالی میانگارد؛ همان رضا به آب انگوری و دادههای خویش است:
همت عالی طلب، جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب، یاقوت رمّانی بود
محبوبی، کمال را در آزادمردی، آزادگی و جوانمردی میشمرد که این صفای باطن، کیمیایی است که فشردهٔ انگور از بَرِ آن، شراب ناب یاقوتی میشود:
همت عالی بخواهد در طلب آزادهمرد
از بر او شد که آن یاقوت رُمّانی بود
محبی، خلق خدا را سیاه و سفید و خوب و بد امتیاز میدهد و با یکی مینشیند و از دیگری میگریزد. همسخنی با ظاهرگرایان برای محبی نشانهٔ نادانی است:
نیکنامی خواهی ای دل، با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود
محبوبی، خلق خدا را محبوب محبوب مییابد و آنان را محبوب میدارد. او تبعیضی میان صنعت معشوق نمیگذارد و دل هر ذرهای را زیارتگاه محبوبِ هرجایی خویش میشمرد:
خودپسندی جان من باشد به تبعیض بشر
این جداسازی مردم، خود ز نادانی بود
(۱۳)
محبی، از سر خودشیفتگی، موقعیت معنوی خویش را دل میدهد و آن را مورد رشک و حسادت حاکمان گمان میبرد:
گرچه بیسامان نماید کار ما، سهلش مبین
کاندر این کشور، گدایی رشک سلطانی بود
محبوبی نه دل به دادههای معنوی خوش میدارد و نه چشم بر شهریاران دارد. او به نیکی میداند شاهان جور و بیدادگران ستم سالها از بوی پاکیها دورند و هیچ گاه حتی آرزوی آن را نیز در دماغ خود نمیپرورند. آنان بیدادگاه پلیدی رجس و سجّین پلشتی نطفهٔ دیواناند که تار جل ژندهٔ ظلم را به پود ستم هاری سگینهٔ خویش میبافند:
دل بگیر از این گدا و سلطهٔ سلطان جور
کی تو را سامان و پاکی، رشک سلطانی بود؟
محبی حتی اگر با محبوب خویش خلوتی داشته باشد، طمع شرابِ آمیخته با انواع گیاهان خوشبو و ساقی روحانی را دارد:
خوش بود خلوت هم ای صوفی، ولیکن گر در او
بادهٔ ریحانی و ساقی روحانی بود
محبوبی، خلوت با محبوب را دوست دارد و خود معشوق را با زبانی حقی میطلبد و به باده و ساقی نگاه ندارد:
خوش بود خلوت به سیر سالکان سینهچاک
تا که بر او باده و ساقی روحانی بود
(۱۴)
محبی خوف دارد و برای ایمنی، خلوتنشینی دارد. او در علن، خواست معشوق را نمیپذیرد و آن را حزماندیشانه و بدون رخصت از محبوب، برای پنهانی خویش میطلبد:
دی عزیزی گفت حافظ میخورد پنهان شراب
ای عزیز من، گناه آن به که پنهانی بود
محبوبی، حقپویی را در مسیر انسانبودن شناخته است. او طریق محبوب را میپوید و راهی را میرود که معشوق خواسته است و عقیدهای را ایمان دارد که رنگ حق بر آن باشد. او از ازل در پیمان، عهد و حکم خدای خویش است و رخصت را تنها از حق دارد و در سِرّ و علن، به پایش حقی، او را میپاید:
تا توانی کن تأمّل در سراپای بشر
گر که حق خواهی، تو را آثار انسانی بود
گر شراب و بادهنوشی، خود بنوش از جام پاک
مستی و مستوری می، خود به پنهانی بود
مستی و جام شراب حق که را باشد روا؟
تا مگر از حق بر او خوشصبغه ایمانی بود
شد نکو سایهنشین حضرت حق تا ابد
رخصت او بر دلم از روح پیمانی بود
ستایش از آن خداست
(۱۵)
غزل شماره ۲۶۱ : دیوان حافظ
خواجه:
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده ندانم چهها رَوَد
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم
بر باد اگر رود سر ما، زان هوا رود
نکو:
سرشکسته از باد
آشفتهدل تمام جهان سوی ما رود
بر ما چها شده، تو چه گویی چهها رود
ما سوز غم به دل سوخته سر دهیم چه بس
سنگ این سرم شکسته چه خوش بر هوا رود
(۱۶)
خواجه:
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود
سیلی است آب دیده و بر هر که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زین رهگذر که بر سر کویش چرا رود
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
نکو:
شد جان فدای یار و نبستم دو دیده را
از او به ما رسد که ز ما باوفا رود
با آب دیده بشکنم این قلب تیره را
جانم چه بس شکست و دو دیده ز جا رود
شد آب دیده دُرّ روان در دیار دل
از ما رود به دشت بلا و چرا رود
قهرم ز جنگ و، کینه شد از سینهام برون
این ناز سینهچاک به کجا با قبا رود
(۱۷)
خواجه:
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل
چون صوفیان به صفّهٔ دارالصفا رود
نکو:
سالک! به کوی میکده، صدقات شنیدنی است
گر با سلامت و صافی و باصفا رود
افتادهام ز زخمه به قعر بلای دوست
بادا خوشم اگرچه که آن بر جفا رود
درد و بلا و قهر و محبت از او یکی است
آن یار باوفا به دو صد آشنا رود
سوز جگر گذارد و خون دلت دهد
قهرش همه صفا دهد و کیمیا رود
باشد به بزم جور و جفایش عزیز عشق
این عشقِ رؤیتم تو بگو تا کجا رود!
ما را گرفته حسن جمالش به سادگی
رونق به دل نهاده، چه گویی بهپا رود؟
رندی و سادگی نکو دیده بزم عشق
درمانده خصم وازده همچون گدا رود
(۱۸)
غزل شماره ۲۶۲ : دیوان حافظ
خواجه:
چو دست بر سر زلفش زنم، به تاب رود
ور آشتی طلبم، با سر عتاب رَوَد
چو ماه نو ره نظّارگان بیچاره
زند به گوشهٔ ابرو و در حجاب رود
نکو:
نفیر صلابت
نگار خوش قد و خالم ببین به تاب رود
رود به غمزه و گویی که با عتاب رود
زند به گوشهٔ ابروی و دیده بگشاید
که شد نفیر صلابت، چه بیحجاب رود
(۱۹)
خواجه:
طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل
بیفتد آنکه درین راه باشتاب رود
گدایی در جانان به سلطنت مفروش
کسی ز سایهٔ این در به آفتاب رود
حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر
کلاهداریاش اندر سر سراب رود
نکو:
جفای عشقِ پر آشوب و فتنهٔ لطفش
وصال چهرهٔ محبوب باشتاب رود
بر این دو واژهٔ تو هردمی کنم نفرینم
بود چه نقص تو سالک که با عذاب رود
صفا و جلوهٔ جانان، گدا نمیخواهد
که سلطنت ز شکایت به آفتاب رود
حُباب و آب وجودش بود یکی هردم
چه نخوتی به ره حق؟ کجا سراب رود؟
(۲۰)
خواجه:
شب شراب خرابم کند به بیداری
وگر به روزْ حکایت کنم، به خواب رود
مرا تو عهدشکن خواندهای و میترسم
که با تو روز قیامت همین خطاب رود
دلا چو پیر شدی حسن و نازکی مفروش
که این معامله در عالم شباب رود
نکو:
شب و شراب و سپیده شد از قرار دوست
کجا گرفته رهایی؟ کجا به خواب رود؟!
به بزم دلبر منّان بهانه از لطف است
عتاب و تندی قهرش به هر خطاب رود
به نزد دلبر طنّاز هر دو یکسان است
جوان و پیر ندارد، مگو رباب رود
صفا به جان جوان شد، نه ظاهر این تن
جوان اگر بنشستی، کجا شباب رود؟
(۲۱)
خواجه:
سواد نامهٔ موی سیاه چو شد طی
بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود
نکو:
چو با نگار نشستی، تراوشی دریاب
به لطف دیدهٔ او جمله انتخاب رود
حجاب سالک ساده بود به یک خیزی
خوش آنکه در بر حسنش چو ماهتاب رود
نکو نشسته به تیغش به قرب مستی دل
زند به تیغ دو ابرو خوش آنجناب رود
(۲۲)
غزل شماره ۲۶۳ : دیوان حافظ
خواجه:
از سر کوی تو هر کاو به ملالت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود
سالک از نور هدایت طلبد راه به دوست
که به جایی نرسد گر به ضلالت برود
نکو:
شاهد صدق
ماندهٔ ساده بود کاو به ملامت برود
ورنه هر شاهد صدقی به خجالت برود
جمله عالم به هدایت ببرد راه به دوست
کو؟ کجا؟ کیست که گویی به ضلالت برود؟
(۲۳)
خواجه:
گِرُوی آخر عمر از می و معشوقه بگیر
حیفِ اوقات که یک سر به بطالت برود
ای دلیل دل گمگشته، خدا را مددی
که غریب ار نبرد ره، به دلالت برود
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود
کاروانی که بود بدرقهاش لطف خدا
به تجمل بنشیند، به جلالت برود
نکو:
می و معشوق کجا تا گِرُوی جان پدر
سربهسر جمله یکی هست، بطالت برود
شد دلیل دل گُمگشته نگارم، جانا!
که هر آنچیز عیان شد، به دلالت برود
شده مستوری و مستی سبب لطفش دوست
او بداند که تفاوت به چه حالت برود
کاروان دل حق، گشته وجود عالم
کان همیشه همهجا خود به جلالت برود
(۲۴)
خواجه:
حافظ! از چشمهٔ حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
نکو:
حکمت و چشمه و جام است خود از لطف عمیم
او بود خود به برت نقش جهالت برود
شد محبی دلت علت این تنزیل است
ورنه سالک به جهان با قد و قامت برود
ر ره حق بروم یکه و تنهادل، من
دل من با همهٔ حسن و وجاهت برود
شد نکو در بر حق، سایهٔ پیدای رخاش
بر سر ره بنشستم که وخامت برود
(۲۵)
غزل شماره ۲۶۴ : دیوان حافظ
خواجه:
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر رهش که بخوانند، بیخبر نرَوَد
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
نکو:
شکستهٔ ذات
دلم شکستهٔ ذات است و بینظر نرود
که مست رؤیت یار است و بیخبر نرود!
طمع مکن، شد و رفت از دیار خوبیها
که کام لطف دل اوست، بیشکر نرود!
(۲۶)
خواجه:
سواد دیدهٔ غمدیدهام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بیسر زلف توام به سر نرود
تو کز مکارم اخلاق، عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به در نرود
نکو:
دلم به عشق رخاش سینهچاک و هرجایی است
به هرکجا که روم، نقشش از نظر نرود!
زیارت رخ ماهش کجا و باد صبا؟!
صفای نرگس مستش دگر ز سر نرود!
جمال پاک رخاش برتر از همه خُلقی است
وفای عهد ندیدی چگونه در نرود!
(۲۷)
خواجه:
دلا مباش چنین هرزهگرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
سیاهنامهتر از خود کسی نمیبینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
من گدا هوسِ سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
نکو:
عزیز من نبوَد هرزهگرد، او تنهاست
که اهل همّت و اجلال، بیهنر نرود!
نگار سادهٔ من هست مست و هرجایی
به هرکجا که بگویی رود، دگر نرود!
نبوده هرزه و هرجایی است آن یارم
تفاوت است در این دو، که بیاثر نرود!
سیاهنامه کجا درک آن کند جانم؟
کجا شود که بیابد چهکس ز سر نرود؟
گدا و سیم نباشد به عشق و سرمستی
به عشق گر که نشیند، ز سیم و زر نرود!
(۲۸)
خواجه:
بپوش دامن عفوی به زلت من مست
که آب روی شریعت بدین قدر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که بازِ سفید
چو باشِه(۱) در پی هر صید مختصر نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آنکه ز مجلس، سخن به در نرود
نکو:
سیاهی دم دل رفته از سر جانم
نبوده آن به شریعت، به هر قدر نرود!
نگار و جمله جهان شد بُروزِ روح خوش
دلم به بار نشسته، به مختصر نرود!
دلم رهیده ز غیر و غمی ندارد هیچ
چه میشود که نکو دل هدر دگر نرود!
۱ـ پرندهٔ شکاری کوچک.
(۲۹)
غزل شماره ۲۶۵ : دیوان حافظ
خواجه:
ساقی! حدیث سرو و گل و لاله میرود
وین بحث با ثلاثهٔ غسّاله میرود
مِی ده که نوعروس چمن، حدّ حسن یافت
کار این زمان ز صنعت دلّاله میرود
نکو:
رهِ صدساله
جانا ببین که عمر چه سیاله میرود
کی این دگر به آب سه غساله میرود
عشق و صفا و مرحمت از لطف حق رسد
این چهره از طبیعتِ دَلاّله میرود
(۳۰)
خواجه:
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود
طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر
کاین طفل یکشبه ره یکساله میرود
باد بهار میوزد از بوستان شاه
وز ژاله باده در قدح لاله میرود
نکو:
حسن جمال شاد دلارا شده به دل
شکرشکن لبش، نه که بنگاله میرود
سیر زمان و رسم سلوک دلم ببین
طفلی بود شبی ره صدساله میرود
نفرین به پادشاه، مگو زین ستمگران
آلوده کرده ژاله و بیلاله میرود
(۳۱)
خواجه:
آن چشم جادوانهٔ عابدفریب بین
کش کاروانِ سِحر به دنباله میرود
خوی کرده میخرامد و بر عارض سمن
از شرم روی او عرق از ژاله میرود
ایمن مشو ز عشوهٔ دنیا، که این عجوز
مکاره مینشیند و محتاله میرود
چون سامری مباش که زر دید و از خری
موسی بهشتْ و از پی گوساله میرود
نکو:
آن غمز چشم و مرحمتش برده عقل و دین
بی جادویش دلم چه به دنباله میرود
جانم بگیرد و دلم از دیده میزند
بیشرم و نقمتی که دل از ژاله میرود
ایمن ز پیر دهر مشو هرگز ای رفیق
زیرا که دهر با همه محتاله میرود
بسیار بودهاند و کم از سامری نیاند
حق را نهاده، در پی گوساله میرود
(۳۲)
خواجه:
حافظ! ز شوق مجلس سلطان غیاث دین
خامش مشو که کار تو از ناله میرود
نکو:
نفرین به شاه و مجلس ننگین شاه باد
بیهودهای که کار به این ناله میرود
از خوف و ترس خود همه از شاه گفتهای
این هم به رسم دهر چو تفاله میرود
سالک به راه حق بشود محکم و قوی
این حد ز تقیه، به بیراهه میرود
جان نکو! مگو ز شه دونِ بس پلید
وزر و وبال او همه حمّاله میرود
(۳۳)
غزل شماره ۲۶۶ : دیوان حافظ
خواجه:
هرگزم مهر تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که گرم سر برود مهر تو از جان نرود
نکو:
صنمِ تشنهبهخون
عشق تو شد به دلم، دیگر از این جان نرود
تو عیانی به دلم، سرو خرامان نرود
با همه تلخی دوران تو شدی شیر و شکر
هرچه لطفت برسد، از دل و از جان نرود
(۳۴)
خواجه:
از دماغ من سرگشته خیال رخ دوست
به جفای فلک و غصهٔ دوران نرود
آنچه از بار غمت بر دل مسکین من است
برود دل ز من و از دل من آن نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد، وز سر پیمان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
نکو:
شدهام مست و خراب دل دیوانهٔ خویش
او به دل داده مرا در خط دوران نرود
شاد و مست تو شدم ای صنمِ تشنهبهخون
هرچه ریزد به دلم، از دل من آن نرود
هرچه آید به سرم، از غم دوران برود
آنچه ماند به دلم، خوش خطِ پیمان نرود
دل من هست ز بالا، نکشد درد و غمی
برود در پی خون و پی درمان نرود
(۳۵)
خواجه:
هرکه خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد، وز پی ایشان نرود
نکو:
بگذر از خوبی و خوبان و برو سوی رخاش
از همه گر برود، از بر ایشان نرود
آن عزیز خوش و شایسته گریزش نبود
نرود از دل آلوده، نه، آسان نرود
میکشم درد و غمش را به همه سینه و دل
او عیان است و نگویم که به پنهان نرود
شد نکو در بر آن چهرهْ غزالِ خوش و مست
راحت افتاده به جان، جان که ز جانان نرود
(۳۶)
غزل شماره ۲۶۷ : دیوان حافظ
خواجه:
عشقت نه سرسری است که از سر به در شود
مهرت نه عارضی است که جای دگر شود
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در شود
نکو:
بوسهٔ لب
دیوانهٔ توام، چهام از سر به در شود؟
کی دیگری بود که به جای دگر شود؟
عشقت به دل نهادم و جانم بر آن نشست
با شیر و جان به دل، نه که خشک و نه تر شود
(۳۷)
خواجه:
دردی است درد عشق که اندر علاج او
هرچند سعی بیش نمایی، بتر شود
اول یکی منم که در این شهر هر شبی
فریاد من به گنبد افلاک بر شود
گر زانکه من سرشک فشانم به زندهرود
کشت عراق جمله به یکبار تر شود
نکو:
عشق است و درد آن نه علاجی طلب کند
آنجا همه صفاست، نه بدی و بَتَر شود
پیش از تو بودهاند بسی عاشقان مست
از چه گمان کنی که صدا از تو بر شود؟
گشته سرشک دل همه نیسان روزگار
دُرّی شده که از خود الماس سر شود
(۳۸)
خواجه:
دی در میان زلف بدیدم رخ نگار
بر هیأتی که ابرمحیط قمر شود
گفتم که ابتدا کنم از بوسه، گفت: نی
بگذار تا که ماه ز عقرب به در شود
ای دل به یاد لعلش اگر باده میخوری
مگذار هان که مدعیان را خبر شود
نکو:
خوش دیدهام جمال منوّر به صحن دل
حسنش به دامن همه گیتی قمر شود
رفتم که بوسهای بزنم بر لب چو لعل
گفتا: تو خوش نگر، که نه جانت به در شود
خوردم از آن لب لعلش چه خون دل
بی آنکه شاهد و ساقی خبر شود
(۳۹)
خواجه:
حافظ سر از لحد به در آرد به پایبوس
گر خاک او به پای شما پیسپر شود
نکو:
بیگور و بیلحد شدهام در دیار عشق
جانی نمانده تا پی تیغ و سپر شود
از عشق آن نگار شدم مست و بیخبر
آسودهام به تو، نه که دیگر گذر شود
در محضرش نکو همه دور از سخن بشد
باشد که یار را به سویش نظر شود
(۴۰)
غزل شماره ۲۶۸ : دیوان حافظ
خواجه:
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود، ولیک به خون جگر شود
نکو:
خطِ صافیها
هرگز نگویم آنچه به سر شد به در شود
آری هر آنچه شد بَرِ یارم، سمر شود
سنگ است و لعل و صبر و نهانخانهای ز دهر
بر آدمی وصول به خون جگر شود
(۴۱)
خواجه:
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود
این سرکشی که در سر سرو بلند توست
کی با تو دست کوته ما در کمر شود
این قصر سلطنت که تواَش ماه منظری
سرها بر آستانهٔ او خاک در شود
نکو:
بگذر ز میکده و اشک غم مریز
فارغ شو از غم و درد و مگو مگر شود
او شد به دل چنان خط صافی به آینه
هردم دست به دست و کمر در کمر شود
قصرش نه دسترس شده بر شاه و بر امیر
از عشق و مهر پاک، تو را خاک در شود
(۴۲)
خواجه:
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کزاین میانه یکی کارگر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
ای جانْ حدیث ما برِ دلدار عرضه کن
لیکن چنان مکن که صبا را خبر شود
روزی اگر غمی رسدت تنگ دل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بَتَر شود
نکو:
بگذر از این دعا تو مزن تیر سوی او
با عشق صافیات اگر این کارگر شود
جمله جهان تمام زر و کیمیا بود
خاکم زر است و زر همه زر، چه زر شود؟
باشد حدیث ما بَرِ دلدار، همچو قوت
بی آنکه جن و بشر زآن باخبر شود
تنگی دل ز دولت محدود جان بود
شکرش گذار و مگو هیچ بد، بَتَر شود
(۴۳)
خواجه:
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب! مباد آنکه گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحبنظر شود
حافظ سر از لحد به در آرد به پای بوس
گر خاک او به پای شما پی سپر شود
نکو:
صبر از محب بود که گریزد ز غصهها
شامم خوش است من که نخواهم سحر شود
فارغ شو تو از خلایق و حسن و قبول عام
مقبول حق بشو که از او خود نظر شود
سالک! چه سادهای که تو از گور سر کشی
تا حرف تیغ و سنگ و درفش و سپر شود
جانا نکو به درگه تو بوده خاک ره
عاشق بود به روی تو، کی برحذر شود؟
(۴۴)
غزل شماره ۲۶۹ : دیوان حافظ
خواجه:
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس، مسلمان نشود
رندی آموز و کرم کن که نه چندین هنر است
حَیوانی که ننوشد می و انسان نشود
نکو:
سالوس و ریا
بر همه لازم و این گفته فراوان نشود
با چنین ریب و ریا فردْ مسلمان نشود
بوده سالوس و ریا خدعهٔ هر خرقه به دوش
این چنین خدعهٔ مکاره که آسان نشود
بگذر از رندی و سالوس، که باشد چون گند
با چنین معرکه و فتنه، کس انسان نشود
(۴۵)
خواجه:
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
ورنه هر سنگ و گِلی، لؤلؤ و مرجان نشود
اسم اعظم بکند کار خود ای دل، خوش باش
که به تلبیس و حیل، دیو سلیمان نشود
دردمندی که کند دردْ نهان پیش طبیب
درد او بیسببی قابل درمان نشود
نکو:
فیض حق هست ز بهر همگان از سر لطف
گرچه هر سنگ و گِلی، لؤلؤ و مرجان نشود
اسم اعظم شده شرطش همه صدق و صافی
با دوصد ورد و دعا، دیو سلیمان نشود
ساده و صافی و بیغش نبود پیش طبیب
بد و بدتر بشود، گرچه که درمان نشود
(۴۶)
خواجه:
عشق میورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
حسن خُلقی ز خدا میطلبم روی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
هر که در پیش بتان بر سر جان میلرزد
بیتکلف تن او لایق قربان نشود
نکو:
برو از فنّ و دغلکاری هر کهنهقبا
که چنین باطل فرسوده جز حرمان نشود
هست کام دل من بسته به آن لطف و عطا
از سر صدق و صفا او که پشیمان نشود
شو خموش و برو درخواست کن از روی خوشش
چه بود اینکه بگویی تو پریشان نشود؟!
خوش بگویی تو ز لرزیدن و دیگر سخنت
که پشیمان و پریشانِ تو قربان نشود
(۴۷)
خواجه:
ذره را تا نَبُوَد همت عالی حافظ
طالب چشمهٔ خورشید درخشان نشود
نکو:
گفتن همّت عالی نبود بودن آن
تا نگردد دل تو صاف، درخشان نشود
حرف بسیار زند سالک درماندهْ بهراه
تا نگردد دل تو زنده، که افشان نشود
شد نکو زندهٔ دیدار خوش آن رخ مست
هیچکس در برِ آن یار که حیران نشود
(۴۸)
غزل شماره ۲۷۰ : دیوان حافظ
خواجه:
گر من از باغ تو یک میوه بچینم، چه شود
پیش پایی به چراغ تو ببینم، چه شود
یا رب! اندر کنف سایهٔ آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم، چه شود
نکو:
کنج لبت
گر از آن کنج لبت غنچه بچینم چه شود؟
بَر و بازوی تو با دیده ببینم چه شود؟
در بر قامت موزون تو گر خاک شوم
تا به پای دل تو خوش بنشینم چه شود؟
(۴۹)
خواجه:
آخِر ای خاتم جمشید سلیمان آثار
گر فتد عکس تو بر لعل نگینم، چه شود
زاهد شهر چو مهر مَلِک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم، چه شود
صرف شد عمر گرانمایه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پیش آید، از اینم چه شود
نکو:
دلبرا، گر که ز تو چهره ببینم خوب است
گر که رخسار تو شد حک نگینم چه شود؟
دمبهدم از شه و دولت تو بگویی، چه بد است
من به دل دلبر طنّاز گزینم چه شود؟
دل غزلخوانی خود را بکند شیوه و رسم
گر من این جمله بگویم که من اینم چه شود؟
(۵۰)
خواجه:
عقلم از خانه به در رفت و اگر می این است
دیدم از پیش که در خانهٔ دینم چه شود
خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت
حافظ ار نیز بداند که چُنینم، چه شود
نکو:
رفتم از دور فلک بهر دلم ای دلبر
گو که عقلم به هدر رفته، ز دینم چه شود
دل چو در نزد بتان است، چه حاجت به بهشت؟
با بُت خویش به فردوس برینم، چه شود!
دمبهدم شاه و غلام است تو را ورد زبان
من که سرتاسر عمرم نه چنینم، چه شود؟
سالک! این شاه و غلامی بشده پیشهٔ تو
من که چون او نیام و جمله همینم، چه شود؟
برو از شاه و وزیر و همهٔ جمع پلید
منم آن چهره که خصمم به کمینم، چه شود؟
شاهد دلبر من هست نکوی سرمست
باشد او بهر دلم جمله امینم، چه شود؟
(۵۱)
غزل شماره ۲۷۱ : دیوان حافظ
خواجه:
بخت از دهان یار نشانم نمیدهد
دولت خبر ز راز نهانم نمیدهد
از بهر بوسهای ز لبش، جان همی دهم
اینم نمی ستاند و آنم نمیدهد
نکو:
تیغِ نرگس
یارم گزارهای که نشانم نمیدهد
راه خمیدهای به نهانم نمیدهد
این جان فداش کردم و تا او رسیدهام
وارسته دل از این شد و آنم نمیدهد
(۵۲)
خواجه:
مُردم ز انتظار و در این پرده راه نیست
یا هست و پردهدار نشانم نمیدهد
شِکر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدی زمانه زمانم نمیدهد
زلفش کشید باد صبا، چرخ سِفله بین
کانجا مجال باد وزانم نمیدهد
چندانکه بر کنارْ چو پرگار میروم
دورانْ چو نقطه ره به میانم نمیدهد
نکو:
بس معرکه شده است بهپا در دل جهان
دل میدهد، ولیک بیانم نمیدهد
لطفش به دل نشسته و رفته امان و، من
مستم همه به جان و امانم نمیدهد
شد نرگسش به دلم زخمهزن چو تیغ
او خود مجال روح و روانم نمیدهد
من تشنهام به جمالش، چه میشود
او در میان نشسته، میانم نمیدهد
(۵۳)
خواجه:
گفتم روم به خواب که ببینم جمال یار
حافظ ز آه و ناله امانم نمیدهد
نکو:
رفتم همه به دل که جمالش نگه کنم
ناگه کشید دست و اذانم نمیدهد
زلفش کشیدهام به همه چهرهٔ دلم
دل پر یقین شده است، گمانم نمیدهد
همواره مست گشته دلم از جمال او
دیگر چرا نکو که زیانم نمیدهد
(۵۴)
غزل شماره ۲۷۲ : دیوان حافظ
خواجه:
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
نکو:
هجر یار
کی شود این هجر یار من به سر آید
تاب و توانم به وصل یار بر آید
خلوت دل بوده و وصال دلارا
دیو نباشد که تا فرشته در آید
(۵۵)
خواجه:
صحبت حکام، ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید خواه، بو که برآید
بر در ارباب بیمروّت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
بگذرد این روزگار تلختر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آید
نکو:
صحبت حکام، یک جهنم زیباست
ظلمت و تاریک گشته، کور و کر آید
گشت نگونبخت آنکه بندهٔ دنیاست
شیشهٔ عمرش ببین که چون دمر آید
جملهٔ عمرت تمام تلخ گذشته
خوش نشدت روزگار، کی شکر آید؟
(۵۶)
خواجه:
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و چه در نظر آید
بلبل عاشقْ تو عمر خواه که آخِر
باغ شود سبز و سرخ گل به در آید
صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند
بر اثر صحبت، نوبت ظفر آید
نکو:
عرصه به دنیا نشد متاع گران، هان!
جمله خراب است این که در نظر آید
بلبل بیچاره رفته از همه دوران
غنچه و سبزی ز بهر یکدگر آید
صبر و مصیبت بگشته درد چنانی
میکشد او را اگرچه خود ظفر آید
(۵۷)
خواجه:
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت، بیخبر آید
نکو:
غفلت ناسوت بوده اصل وزانش
واصل بیچاره بس که بیخبر آید
چهرهٔ دنیا کشیده خط وفاتم
هرچه تو گویی بهعینه در گذر آید
زحمت عمری شود چو دود و هوایی
غمزده باشد هر آنکه بیثمر آید
برده دل خلق را به چوب حراجش
آمد و رفت این همه چه بیاثر آید
بگذر از این ماجرا نکو به تمامی
بنگر آنکه ناگهان سحر بهدر آید
(۵۸)
غزل شماره ۲۷۳ : دیوان حافظ
خواجه:
گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
نکو:
پای عشقت
گفتم عزیزم آیی، گفتا اگر سر آید
گفتم به دل نشینی، گفتا اگر بر آید
گفتم به عشق پاکات رفتم ز هردو عالم
گفتا به عشق خود مان، کی؟ کو که رهبر آید؟
(۵۹)
خواجه:
گفتم ز مهرورزان، رسم وفا بیاموز
گفتا ز ماهرویان، این کار کمتر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن، کو بندهپرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد؟
گفتا بکش جفا را تا وقت آن درآید
نکو:
گفتم که مهرورزان خاک ره تو باشند
گفتا ز ماهرویان این قصّه کمتر آید
گفتم که لعل آن لب، ما را بکشت جانا
گفتا لبم بمان تو، تا بنده پرپر آید
گفتم رها ز صلحم، بر من بیا جفا کن
گفتا بکش جفا را، تا عمر برتر آید
(۶۰)
خواجه:
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است این از راه دیگر آید
گفتم خوش آن هوایی کز باد خلد خیزد
گفتا خُنُک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کین غصه هم سر آید
نکو:
گفتم بزن به تیغم خون جگر ببازم
گفتا دگر چه داری تا راه دیگر آید
گفتم همه وجودم ریزم به پای عشقت
گفتا بکش تو نازم، این خوش به دلبر آید
گفتم از آنِ من شو، فارغ کن از حیاتم
گفتا چنین کنم من، این چهره آخر آید
در بین آن کشاکش، در بر رسید دلبر
گفتا نکو چهطوری؟ گفتم که بهتر آید
(۶۱)
غزل شماره ۲۷۴ : دیوان حافظ
خواجه:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان، یا خود ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم، دود از کفن برآید
نکو:
حیات من
یارم بود به برْ خوش، تا کام من بر آید
جانم دهم به جانان، تا خوش ز تن بر آید
دل رفته از وفاتش، دلبر حیات من شد
حق در دلم نهان شد، تا از کفن بر آید
(۶۲)
خواجه:
بنمای رخ که خلقی حیران شوند و واله
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لب است و در دل حسرت که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانت آمد به تنگ جانم
خود کامِ تنگدستان کی زان دهن برآید
نکو:
خوش در حیات خویشم، رفتم ز حیرت خود
دل شد به حیرت ذات، تا مرد و زن بر آید
جان در پی لبانش، دل برده حسرتم را
کامم چو کام حق شد، لطفش ز من بر آید
دورم ز حسرت او، او را به بر کشیدم
کامم از آن دلآرا، خوش از دهن بر آید
(۶۳)
خواجه:
گفتم به خویش کز وی بگیر دل دلم گفت
کار کسی است این کو با خویشتن برآید
بر بوی آنکه در باغ یابد گلی چو رویت
آید نسیم و هر دم گرد چمن برآید
هر دم چو بی وفایان نتوان گرفت یاری
ماییم و آستانش تا جان ز تن برآید
نکو:
دل رفته در بر دوست، راحت فتاده از خویش
در نزد آن عزیز است، تا خویشتن بر آید
صدچین و صدشکن را بردم به خلوت دل
خلوت به ذات افتاد، تا هر شکن بر آید
بگذشته دل ز باغات، گُل گشته خود همه مات
از آن نسیم رحمان، باغ و چمن بر آید
در دسترس نباشد آن یار سروبالا
دل در نهاد او شد، تا در علن بر آید
(۶۴)
خواجه:
برخیز تا چمن را از قامت و قیامت
هم سرو در برْ آید هم نارون برآید
گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هرجا که نام حافظ زآن انجمن برآید
نکو:
افتادن تو بهتر، دلبر به پا بود خوش
بیقامت و قیامت، تا نارون بر آید
عاشقکشی حلال است، ار دل دهد بر آن یار
تا ناگهان به ظاهر، آن انجمن بر آید
بگذشته جان من خوش، از خیل عشقبازان
رفته نکو به خلوت، تا هر محن بر آید
(۶۵)
غزل شماره ۲۷۵ : دیوان حافظ
خواجه:
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید
نسیم در سر گل بشکند کلالهٔ سنبل
چو در میان چمن بوی آن کلاله برآید
نکو:
عشق هزارساله
به ناز دلبر مستم دل از پیاله بر آید
ز عشقِ دلبر و ساقی بسا که لاله بر آید
نسیم زلف سیاهش زند دل از عشقم
بگیرد از دل من تاب، تا کلاله بر آید
(۶۶)
خواجه:
حکایت شب هجران نه آن شکایت حال است
که شمّهای ز بیانش به صد رساله برآید
ز گرد خوان نگون فلک مدار توقع
که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید
گرت چو نوح نبی صبر هست بر طوفان
بلا بگردد و کام هزارساله برآید
به سعی خود نتوان برد ره به گوهر مقصود
خیال بود که این کار بیحواله برآید
نکو:
دلم چو هجر ندیده است، نالهاش به چه باشد؟
وصول و قرب جمالش به صد رساله بر آید
دلم برفته از اینها و هست در برِ یارم
فَلَک چه باشد و نجمش که تا نواله بر آید؟!
جناب نوح و همه صبر و دُور طوفانش
بلا نبوده و عشقِ هزارساله بر آید
بگفتم این سخن و من دوباره میگویم
هر آنچه آید و بینی، به صد حواله بر آید
(۶۷)
خواجه:
نسیم وصل تو گر بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار ناله برآید
نکو:
نه من نشسته به خاکم، نه نالهای ز من آید
که گفته از دل من بس هزار ناله بر آید؟
دلم برفته ز هستی ز شوق شور وصالش
خوشم که هرچه بگفته که با اقاله بر آید
نکوی زندهدل آخر رود ز دایرهٔ دهر
چه خوش بود که ز دستم همان قباله بر آید
(۶۸)
غزل شماره ۲۷۶ : دیوان حافظ
خواجه:
زهی خجسته زمانی که یار باز آید
به کام غمزدگان غمگسار باز آید
در انتظار خدنگش همی تپد دل صید
خیال آن که به رسم شکار باز آید
نکو:
عزیز فاطمه سلاماللّه علیها
امید دل شده ما را که یار باز آید
جمال لطف ویام غمگسار باز آید
عزیز فاطمه پاک از خدنگ و هر صید است
دوباره با رخ چون لالهزار باز آید
(۶۹)
خواجه:
مقیم بر سر راهش نشستهام چون گرد
به آن هوس که بر این رهگذار باز آید
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلقِ چشم
بدان امید که آن شهسوار باز آید
سرشک من نزند موج بر کنارْ چو بحرْ
اگر میان ویام در کنار باز آید
نکو:
منم مقیم درش غرق حیرتی شیرین
که رَخش شاد حبیبم ز راه باز آید
جمال چهرهٔ ناسوت از او بود برپا
دل از پی رخ آن شهسوار باز آید
سرشک دیدهٔ من زد کنارْ دریا را
که در میان توام آن کنار باز آید
(۷۰)
خواجه:
اگر نه در خم چوگان او رود سر من
ز سر چه گویم و سرْ خود چه کار باز آید
دلی که با خم زلفین او قراری داد
گمان مبر که دگر با قرار باز آید
چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بوی آنکه دگر نوبهار باز آید
نکو:
سرم برفته و چوگان فتاده بر خاکش
ز تن چه گویم و جان بر چه کار باز آید؟
دلم به محضر آن نازنین برفت از خود
به عشق و مستی او با قرار باز آید
به دِی شدم بر ناسوت و دیدهام بسیار
به دی بمانم تا نوبهار باز آید
(۷۱)
خواجه:
ز نقشبند قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار باز آید
نکو:
نشستهام به دلم تا رسد برم یارم
بود خوشش که برفتهنگار باز آید
به غیبتم چه بگردد؟ کی آیدم آن ماه؟
امید دل شده تازه که یار باز آید
نکو نشسته به پایش به خلقت دو سرا
دلم نشد ز کنارش، اگر که باز آید
(۷۲)
غزل شماره ۲۷۷ : دیوان حافظ
خواجه:
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید
عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید
دارم امید بدان اشک چو باران که مگر
برق دولت که برفت از نظرم باز آید
نکو:
قرب و لقا
اگر آن یار دلآرا دگرم باز آید
از سر قرب و لقا لطف ترم باز آید
دل من تشنهٔ آن همهمهٔ دوست بود
چه خوش است آنکه دمی خوش به سرم باز آید
(۷۳)
خواجه:
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
جوهر جان به چه کار دگرم باز آید
آنکه تاج سر من خاک کف پایش بود
پادشاهی بکنم گر به سرم باز آید
کوس نودولتی از بام سعادت بزنم
گر ببینم که مه نوسفرم باز آید
نکو:
شده امّید دلم آن دهن تنگ نگار
کی برفته ز برم تا به برم باز آید؟
بگذر از گرد و قدم، سینهٔ شادش را بین
برو از کار و فدا تا نظرم باز آید
دولت و شاهی تو کشته مرا ای سالک
بگذر از شاهی و تاجش، خبرم باز آید
دل سالک شده پر بس که از این شاه و گدا
که ز ره شام سعادت سفرم باز آید
(۷۴)
خواجه:
خواهم اندر عقبش رفت به یارانِ عزیز
شخصم ار باز نیاید، خبرم باز آید
مانعش غلغُل چنگ است و شکرخواب صبوح
ورنه گر بشنود آه سحرم باز آید
آرزومند رخ چون مه شاهم حافظ
همّتی تا به سلامت ز درم باز آید
نکو:
من به همراه همان یار عزیزم هستم
خوش به همراه بیانم گذرم باز آید
غلغل چنگ و صبوحی شده هر لحظه به بر
نه دگر صبحی و شام و سحرم باز آید
خاک نفرین به سر شاه و جلالش بادا
نکبتی هست اگر او ز درم باز آید
ضعف سالک شده خود علّت اوجِ شاهان
شد شکسته به برم تا اَگرم باز آید
شد نکو خانهخرابِ شهِ ویرانهْ به دوش
شد از او جور و جفا، چشم تَرَم باز آید
(۷۵)
غزل شماره ۲۷۸ : دیوان حافظ
خواجه:
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب در نمیآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمیآید
نکو:
کام دل
مراد دل بهجز از کام بر نمیآید
چه گویمت که به من خواب در نمیآید
تمام عمر شدم محضر تو بس خرسند
صفا و عشق تو هرگز به سر نمیآید
(۷۶)
خواجه:
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمیآید
قد بلند تو را تا به بر نمیگیرم
درخت بخت مرادم به بر نمیآید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
از آن میانه یکی کارگر نمیآید
بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
نکو:
دل تپیدهٔ من هست در برت هردم
به تو نشستهام و بس خبر نمیآید
جمال ناز تو را تا به خلوتم دیدم
دلم دگر ز غریبی گذر نمیآید
صفای باطن او برده دل از این ناسوت
که صبح و شام بماند، سحر نمیآید
(۷۷)
خواجه:
کمینه شرط وفا ترک سر بُوَد، حافظ
برو اگر ز تو این کار بر نمیآید
نکو:
وفا و سِرّ صفا هست رونق باطن
اگر ز دست دهی، چشم تر نمیآید
نبوده ظاهر و باطن به دست هر رندی
رها کن این ره رندی، حذر نمیآید
نکو نشسته به خلوت، رها ز هر محفل
اسیر فتنهٔ خوبان دگر نمیآید
(۷۸)
غزل شماره ۲۷۹ : دیوان حافظ
خواجه:
ز دل بر آمدم و کار بر نمیآید
ز خود به در شدم و یار در نمیآید
مگر به روی دل آرای یار من ور نه
به هیچ گونه دگر کار بر نمیآید
نکو:
وصال دل
نشسته او به دلم کار بر نمیآید
وصال دل بشد و یار در نمیآید
بداده دل به برم آن نگار بس زیبا
شدم ز غیر بهدور و به سر نمیآید
(۷۹)
خواجه:
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمیآید
چنان به حسرت خاک در تو میمیرم
که آب زندگی ام در نظر نمیآید
بَسَم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
فدای دوست نکردیم عمر و مال و دریغ
که کار عشق ز ما این قدر نمیآید
نکو:
دلم شده به وصالت رها از این دوران
بلای تو به دلم کارگر نمیآید
به عمر رفته شدم خیره در دلم هردم
که هرچه گفته و دیدم دگر نمیآید
شنیدن وزش صبحدم شده کارم
که مشکلم به همه سر سحر نمیآید
فدای دوست شده هستیام به صدها بار
قضا نگشته به کار و قدر نمیآید
(۸۰)
خواجه:
همیشه تیر سحر گاه من خطا نشدی
کنون چه شد که یکی کارگر نمیآید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقهٔ زلفت به در نمیآید
نکو:
به عشق و الفت دلبر چرا که تیر خطاست
به دوست تیرکشی این اثر نمیآید
دل رمیدهام از غیر رفته بس آسان
به سوی دلبر نازم نظر نمیآید
صفا و رونق دل زد دلم به تنهایی
بگشته الفت یارم خبر نمیآید
نکو نشسته به پایش بریده از هر غیر
نمیشود که بگویم گذر نمیآید
(۸۱)
غزل شماره ۲۸۰ : دیوان حافظ
خواجه:
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم و درد مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
نکو:
ماهوشی میآید
دمبهدم در دل من ماهوشی میآید
به سراپردهٔ دل دسترسی میآید
دلم افتاده ز رنج و غم و سوز و ناله
رفته از دادرسی، خوشنفسی میآید
(۸۲)
خواجه:
زاتش وادی ایمن نه منم خرّم و بس
موسی اینجا به امید قبسی میآید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس اینجا به امید هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه مقصود کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
نکو:
آتش خرمن دل کرده جهان را خرّم
چه شود چون که بر او هم قبسی میآید
کوی او خانهٔ امّید همه یاران است
گرچه این نیست که از یک هوسی میآید
شده منزلگه مقصود، دل پاک نگار
بیخبر نیست، مگو که جرسی میآید
(۸۳)
خواجه:
جرعهای ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
خبر بلبل ازین باغ مپرسید که من
نالهیی میشنوم کز قفسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بیا خوش که هنوزش نفسی میآید
نکو:
باده آزاد بخور تا که دلت پاک شود
چون دلم در بر او ملتمسی میآید
برو از باغ، برِ خلوت آن زیبارو
نالهام چیست کجا خود قفسی میآید؟
شد خمار این دل من، نیست دل من بیمار
زندهام شاد، مگو که قفسی میآید
(۸۴)
خواجه:
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید
نکو:
نبود بند شکار و نه که عاشق صید است
بگذر از شاه که او بر مگسی میآید
رونق وادی عشق است زند دیده به دل
یار شیرین من آید، چه کسی میآید؟
برو ای خرقه به تن، رفته نکو تا بر ذات
من چه گویم؟ ز دمم گو عسسی میآید
(۸۵)