ناز معشوق

به نام آن‌که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۳

معشوق ناز

حضرت آیت‌الله العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۶۰ـ ۴۱)

(۳)

ناز معشوق

 


 


شناسنامه

شابک : ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۳۴-۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۶۹۶۲۲۶
‏عنوان و نام پديدآور : ناز معشوق: استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله(۴۱-۶۰)/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫،۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۹۲ ص.‬‏‫؛ ‎۲۱/۵×۱۴/۵ س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۳۵.
‏عنوان دیگر : استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله(۴۱-۶۰).
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭/ک۹۳‭ن۲ ۱۳۹۳‬
‏سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا

 

(۴)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

۲۱

غزل: ۱

استقبال: محفل هستی

۲۳

غزل: ۲

استقبال: صوت دل

۲۶

غزل: ۳

استقبال: چین دو زلف

۳۱

غزل: ۴

استقبال: آتش عشق تو

(۵)

۳۴

غزل: ۵

استقبال: حریم حرم

۳۷

غزل: ۶

استقبال: پیر خواجگان

۴۲

غزل: ۷

استقبال: سرسرای دو عالم

۴۵

غزل: ۸

استقبال: لودهٔ بی همه‌کس

۴۸

غزل: ۹

استقبال: همت عاشقی

۵۲

غزل: ۱۰

استقبال: خیال خال

۵۵

غزل: ۱۱

استقبال: شکنج کنج لب

(۶)

۵۹

غزل: ۱۲

استقبال: گنج عشق

۶۳

غزل: ۱۳

استقبال: نسیم هستی

۶۶

غزل: ۱۴

استقبال: یکي است

۶۹

غزل: ۱۵

استقبال: غمزهٔ نگاه

۷۲

غزل: ۱۶

استقبال: نگاه دیده

۷۶

غزل: ۱۷

استقبال: بندهٔ آزاده

۷۹

غزل: ۱۸

استقبال: اساس ایجاد

(۷)

۸۳

غزل: ۱۹

استقبال: دلبر بی‌پرده

۸۷

غزل: ۲۰

استقبال: دولت عشق

* * *

(۸)


پیش‌گفتار

آنان که در کوی نیکنامان ورود می‌یابند و خداوند آنان را رفیق خود می‌خواهد، یا عاشقان و مقرّبان محبوبی هستند و یا شوریدگان مُحِبّ و سالکان مشتاق.

سالک محب از عقل حساب‌گر رهایی ندارد. او ملاحظات عقل در ایام فتنه‌انگیز را پیش چشم دارد. مُحب نمی‌تواند خود را از دیگرنمایی و رندی باز دارد و برای حفظ خویش از بدخواهان، حیله و دورویی نکند. این عرفان محبی است که تلبیس به میان می‌کشد و حیله‌های عرفانی می‌آموزد و تازه نمی‌تواند فخرِ معرفت تشبّهی خود را پنهان دارد. او جز شنفتن خبر دل، آمال و آرزویی ندارد؛ چه رسد به آن که بتواند سِرّ عشق را باز یابد یا از مظاهر گذر کند و به جای خوش داشتن صحبت با یاران و هواداران، فارغ از آنان، دیده و چهره و دلدار دل گردد؛ چنان‌که بیان محبوبان چنین است:

 به لطف حق تو صفا کن که مابقی هیچ است!

 رهایی از سر الطاف، عین الطاف است

محبوبی رفیقی جز حق‌تعالی ندارد؛ زیرا هیچ رفیقی جز حضرت حق،

(۹)

خالی از خلل نیست و تنها وجود حق تعالی است که عشق است؛ با آن‌که تمامی آدم و عالم، عزیز و بی‌بدیل است:

 ندیده‌ام رفیقی که خالی از خلل است

 به غیر دلبر نازی که رونق غزل است

 ظهور حق تویی و جمله از تو شد ظاهر

 که جمله آدم و عالم، عزیزِ بی‌بدل است!

ولی محب آرزوی وصل را در دل می‌پروراند:

 دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت

 ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

در حالی که محبوبی برای هیچ پدیده‌ای انتظار وصل قایل نیست و تمامی را واصلانی فارغ می‌بیند:

 «ظهور من شده وصل‌ات، وصال کی جویم؟

 که حسن روی تو در دل، حدیث مشتمَل است»

محبّ که عمری از پی تدبیرهای خردورزانه بوده، چون راه را با خستگی پیموده است، عقل را چنین تقبیح می‌کند:

 ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

 ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

ولی محبوبی، عشق را شکوفهٔ عقل می‌بیند:

 «چهرهٔ عقل شد از عشق و بود عشق ز عقل

 عقل و عشقم به دل آن‌چه تو ندانی دانست»

چنین رهیدن محب از عقل است که سبب می‌شود وی خسروان را قبلهٔ

(۱۰)

حاجات جهان بپندارد و در تهافتی آشکار، به حساب‌گری‌های عقل، دل خوش دارد؛ خسروانی که بندگی اهل معرفت دارند! ولی عرفانِ محبوبی جز حق‌تعالی دید و دیده ندارد:

 «حضرت حق که به‌حق خیمه زده بر ناسوت

 غایت آرزوی حضرت درویشان است»

این غیربینی در دیدن خویشتن خویش نیز نمود دارد:

 بسوخت حافظ و در شرط عشق بازی او

 هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است

در حالی که محبوبی در انتفای کامل است:

 «نکو رضا و رضا باشد از من آن محبوب

 امیدم آن که رضایش، رضای خویشتن است»

یار محب، یاری است که لعلی سیراب دارد و اعتنایی به محب ندارد و اگر بخواهد گوشهٔ چشمی به او نماید، به خون محب تشنه است. البته محب نیز بر این پندار است که می‌تواند جان خود را تقدیم دارد.

معشوقی سیاه چشم با مژگانی دراز که نمی‌شود کسی او را ببیند و بر او دل نبندد. محب نیز بر آن لولی سرمست عشق دارد و البته چنان به گران‌جانی خود غرّه است که خویش را برای خریداری او عزیز می‌دارد:

 بندهٔ طالع خویشم که درین قحط وفا

 عشق آن لولی سرمست خریدار من است

محبوبی دل بر لوده‌ای دارد که بی‌همه کس است و البته او آشنای دیرین

(۱۱)

اوست که نه وی خریدار اوست؛ بلکه اوست که خریدار وی است:

 «لولی سادهٔ سرمست گرفتارم کرد

 لودهٔ بی‌همه کس جمله خریدار من است»

بلکه اوست که خریدار اوست:

 «من نُمودی ز ظهور توام، ای هستی‌بخش!

 روی تو باغ و گل و بلبل و گلزار من است»

محب با بتان و سرشناسانِ در زیبایی، روزگار می‌گذراند و غمِ ماه‌چهرگان و نظربازی با آنان را دارد:

 روزگاری است که سودای بتان دین من است

 غم این کار، نشاط دل غمگین من است

همان‌گونه که خود به آن اقرار دارد:

 دیدن روی تو را دیدهٔ جان‌بین باید

 وین کجا مرتبهٔ چشم جهان‌بین من است

محبوبی را باید همت عشق خواند که با همه کس از در صفا و رفاقت می‌نشیند و غم او غم ضعیفان روزگار است:

 «عشق و مستی و صفا با همگان دین من است

 درد و رنج ضعفا در دل غمگین من است»

محب در پی فقر است؛ از آن روی که فقر، دولت و حشمت است:

 دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

 کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

(۱۲)

محبوبی فقط گرفتار عشق است؛ عشقی که دور از هر گونه طمع و آلودگی به غیر، نفس، هوس، جهل و ظلم است:

 «من گذشتم ز سَرِ فقر و شدم عاشق تو

 عشق تو حشمت من، مایهٔ تمکین من است

 گنج عشقم که زدم خیمه به ویرانه‌سرا

 همت عاشقی اندر دل مسکین من است

 من به عشق تو شدم عاشق هر بود و نمود

 عشق من خود اثری از گلِ نسرین من است

 سربه‌سر جمله جهان در نظرم هست، نگار!

 عشق فرهاد، همان قصهٔ شیرین من است

 دیده دادم به دل و لب بزدم بر لبِ دوست

 دیده و لب خود از آن دلبر سیمین من است»

این‌همانی و وحدت یاد شده، چنان اوجی دارد که محبوبی بر آن می‌شود تا چنین غزل گوید:

 «یارب این معجزه در بحر رسالت از چیست؟!

 هست از دین تو یا آن که ز آیین من است»

محب از کعبهٔ مقصودی سخن می‌گوید که دیگران در تماشای آن هستند و وی خار مغیلانِ راه آن را گلفرش خود می‌بیند و در این تماشا، دیده بر خار(غیر) دارد:

 یا رب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست

 که مغیلان طریقش گل و نسرین من است

(۱۳)

همان‌طور که در خانقاه هم به غیربینی مبتلاست، خویش را می‌بیند و گوشه‌ای را که در آن جای گرفته و پیری را که دعایی دارد و دعایی را که ورد قرار می‌دهد و وردی را که دارد و پگاهی را که در آن است:

 منم که گوشهٔ میخانه خانقاه من است

 دعای پیر مغان ورد صبح‌گاه من است

محبوبی در صفایی مستغرق است که خودبینی ندارد و دید و دیدنی چون دیده، تنها بر چهرهٔ جمال آن ماه نهاده است:

 «صفای دیده و دل، درس خانقاه من است

 جمال دلبر شادم هماره ماه من است»

محب هر از گاهی از آبادی و دولت می‌گوید. هرچند این آبادی در دم مرگ، با نگاه به «تیغ راست اجل خود» باشد:

 مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی

 رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

محبوبی هر چیزی را شکن در شکن کرده؛ حتی تیغ اجلِ خویش را که آن را نیز شکسته و خیمهٔ خود را پیش از این و در ازل، بر باد داده است:

 «شکسته تیغ اجل، رفته خیمه‌ام بر باد

 وصول ذات و حیات تو رسم و راه من است»

محب نمی‌تواند حتی آن زمان که بر آستان معشوق است، فخر خویش را به میان نیاورد و ورود به ساحت قدسی معشوق را به خود نسبت ندهد:

(۱۴)

 از آن زمان که بر این آستان نهادم روی

 فرازِ مسند خورشید تکیه‌گاه من است

چنین عارفی که مسند خویش را در آن بلندا می‌بیند، در صورتی می‌تواند فخر به میان آورد که یکی را زشت و دیگری را زیبا ببیند و شوکران مقایسه به جام نوش بریزد و البته به هوش باشد که ادب نماید و گناه را به خود منتسب سازد:

 گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ

 تو در طریق ادب باش گو گناه من است

اما محبوبی در انتفای کامل است:

 «تو اختیار و ادب را ز ما مبین ای دوست

 ظهور عشق تو پیوسته خود گناه من است

 نکو بریده ز هر چهره، زشت و زیبا چیست؟!

 حضور و رؤیت حق، سربه‌سر پناه من است»

محب چون نگاه بر خود دارد، حتی زمانی که می‌پندارد برای وصول به معشوق، تلاش پایانی خود را داشته است، به خون مردمک چشم خود و حال مردمان نگاه دارد، نه به عنایت معشوق:

 ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

 ببین که در طلبت حال مردمان چون است

محبوبی حتی در حال هجر، جز از معشوق نمی‌گوید:

(۱۵)

 «ز هجر روی تو جانا، دلم پر از خون است

 نگر به حال نزارم که در غمت چون است»

این غیربینی گویی خط دیدهٔ محب است که در هیچ کلامی توقف و ایستار ندارد:

 حکایت لب شیرین، کلام فرهاد است

 شکنج طرّهٔ لیلی مقام مجنون است

 دلم بجو که قدت هم‌چو سرو دلجویی است

 سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است

محبوبی هر پدیده‌ای را کلام متین حق‌تعالی یافته است:

 «ز هر ظهور تو گشته مشام جانم خوش

 به عشق لیلی من هرچه هست مجنون است!

 قدت قیامت و، قامت مقام و منزلتم

 جهان کلام و کلامت متین و موزون است»

محب غمگنانه مویه سر می‌دهد و خود را درگیر جبری بی‌اختیار می‌بیند. گویی وی پرگاری است که هرچه دور بردارد، باز در جای خود است و غمگینی رختی نیست که از او کنده شود:

 چگونه شاد شود اندرون غمگینم

 به اختیار، که از اختیار بیرون است

محبوبی راحتی و شادی را در همین کشش عشق می‌بیند:

 «به دور نقطهٔ لب، راحت جهان بینم

 شکنج کنج لبت چهره‌ساز گردون است»

(۱۶)

محب در شناخت هستی و پدیده‌های آن، نکته‌ای را می‌بیند و هزاران نکته می‌گذارد و اگر ریزبین و دقیق باشد و مو را ببیند، توان دیدن پیچش مو را ندارد:

 تو پنداری که بدگو رفت و جان برد

 حسابش با کرام الکاتبین است!

محبوبی در نگاه جمعی خود، هیچ ذره‌ای را فرو نمی‌گذارد:

 «هر آن کس بد کند بد بیند، ای دوست!

 طبیعت هم کرام‌الکاتبین است»

جزءنگری‌های محب و بریده‌اندیشی، در شناخت خود و ماجرایی که دارد نیز وجود دارد؛ به‌گونه‌ای که بسیار می‌شود محدودنگری‌ها به خودبینی و خودمحوری می‌انجامد:

 دل سراپردهٔ محبت اوست

 دیده آیینه‌دار طلعت اوست

محبوبی حتی کم‌تر از کمی، خودبینی و خودمحوری ندارد و از تمامی خودی‌ها رهایی دارد و دور است:

 «هستی آیینه‌دار طلعت اوست

 هرچه ظاهر شد از محبت اوست

 من ندارم ز خود، خودی هرگز

 گردنم بس که زیر منّت اوست!»

محب، رؤیت قامت حق‌تعالی را نیز از همت بلند خود می‌بیند:

(۱۷)

 تو و طوبی و ما و قامت یار

 فکر هر کس به‌قدر همّت اوست

محبوبی در رؤیت حق، طاقت خویش را چهره‌ای از همت خداوند می‌بیند، نه از خود:

 «قامت آن پری، قیامت من

 طاقتم چهره‌ای ز همّت اوست»

محب چنان خودخواهی دارد که کمال خویش را به خود مستند می‌سازد؛ ولی حاضر نیست کمال دیگران را به دیگری نسبت ندهد و با این کار، تعریض بر بی‌هنر بودنِ پدیده‌ای غیر از خود نداشته باشد و تنها خود را صاحب دور این زمان بداند:

 هرگل نو که شد چمن‌آرای

 ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست

 دور مجنون گذشت و نوبت ماست

 هر کسی پنج روز نوبت اوست

محبوبی نه تنها گل‌های روزگار، که خارهای آن را نیز گل می‌داند که با هم گلستان جهان را شکل بخشیده‌اند و البته تمامی آن از رحمت حق‌تعالی است. او عالم را دور اختصاصی پدیده‌ای نمی‌داند؛ بلکه هر ذره‌ای را دارای دور و اثر، و صاحب آن را حق‌تعالی می‌داند:

 «گُل گل است و بُوَد خار هم گل

 گلسِتان جهان ز رحمت اوست

(۱۸)

 در دو عالم که نیست دور کسی

 دور ما هم ز دور نوبت اوست»

محب آن‌گاه که بخواهد برای یار، نثار و شادباشی داشته باشد، از غیر، مایه می‌گذارد:

 نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است

 فدای قدّ تو هر سروبن که بر لب جوست

محبوبی خویشتن خویش را در قمار هستی می‌بازد:

 «نثار ناز تو کی می‌کنم گیاهان را؟!

 فدای قدّ تو من خود، نه آن‌چه بر لب جوست!»

محب ماجرای شوق و اشتیاق خود را فتنه‌های گریزناپذیر می‌خواند:

 گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند

 ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

محبوبی همواره ادب یار نگاه می‌دارد و به حقیقت انتظار می‌برد؛ بدون آن که در توهّم فتنه و خیال افسانه درگیر باشد:

 «کم‌تر ز باد فتنه بگو در حریم یار

 من در جوار عشقم و در انتظار دوست»

محب در برخورد با بدخواهان خویش، آزادمنشی از دست می‌نهد و از این‌که دشمنْ شرمسار است و او فرخنده، خجسته و پیروز، منت‌گذار حق‌تعالی است و آن را سپاس می‌گوید:

 دشمن به‌قصد حافظ اگر دم زند چه باک

 منّت خدای را که نی‌ام شرمسار دوست

(۱۹)

محبوبی به گونه‌ای با بدخواهان، به لطف و محبت خویش مواجه می‌شود که هر بدخواهی را اسیر لطف و آزادگی خود می‌کند؛ نه شرمسار خویش:

 سرتاسر وجود من از شورِ عشق اوست

 کی اختیار مانده به‌جز اختیار دوست؟!

 کم‌تر ز باد فتنه بگو در حریم یار

 من در جوار عشقم و در انتظار دوست

 دشمن چو شد اسیر، به لطفت اسیر کن!

 بس دیده‌ام که خصم شود شرمسار دوست

ستایش از آن خداست

(۲۰)


غزل شماره ۴۱ : دیوان حافظ

خواجه:

اگر به لطف بخوانی، مزید الطاف است

وگر به قهر بخوانی، درون ما صاف است

بیان وصف تو گفتن نه حد امکان است

چرا که وصف تو بیرون ز حد اوصاف است

نکو:

محفل هستی

بدون شرط و اگر، حسن تو به الطاف است

نه قهر و ترک و نه دوری، که جان من صاف است

همه وجود من آمد بیان وصف رخ‌ات

اگرچه وصف تو کردن خلاف انصاف است

(۲۱)

خواجه:

ز چشم عشق توان دید روی شاهد غیب

که نور دیدهٔ عاشق ز قاف تا قاف است

ز مصحف رخ دلدار آیتی بر خوان

که آن بیان مقامات کشف کشاف است

عدد که منطق حافظ طمع کند در شعر

همان حدیث هما و طریق خطّاف است

نکو:

ز دیده و دل خود دیدنت بود آسان

اگرچه دیده و دل خود کشیدهٔ کاف است

بود همه دم و همت، ظهور عشق تو

به جان ذات چو ماتت که گفته کشاف است

طمع چه بوده که داری به دل؟ رهایش کن!

برو ز خطف و هم از دَم، که چینش ناف است

نشسته‌ام به بر تو به صد دل و یک دل

منم ظهور تو دلبر که چهرهٔ قاف است

نکو جمال تو باشد به اوج و هم به حضیض

اگر نبوده چنین، گو که گفته‌ام لاف است

(۲۲)


غزل شماره ۴۲ : دیوان حافظ

خواجه:

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است

صراحی می ناب و سفینهٔ غزل است

جریده رو، که گذرگاه عافیت تنگ است

پیاله گیر، که عمر عزیز بی‌بدل است

نکو:

صوت دل

ندیده‌ام رفیقی که خالی از خلل است

به غیر دلبر نازی که رونق غزل است

ظهور حق تویی و جمله از تو شد ظاهر

که جمله آدم و عالم، عزیزِ بی‌بدل است!

(۲۳)

خواجه:

نه من ز بی‌عملی در جهان ملولم و بس

ملالت علما هم ز علم بی‌عمل است

به‌چشم عقل درین ره‌گذار پر آشوب

جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

بگیر طرّهٔ مه‌چهره‌ای و قصّه مخوان

که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است

نکو:

عمل جمال وصال است و همرهی با حور

هر آن‌چه از تو برآید سراسرش عمل است

نوای صوت دلم می‌دهد ندا از حق

چنان‌که شور غزل، هم‌ردیف مرتجل است

فدای طرهٔ گیسوی دلبرم، که رها

ز سعد و نحس دو ابروی زهره و زحل است

(۲۴)

خواجه:

دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت

ولی اجل به ره عمر، رهزن امل است

به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش

چنین که حافظ ما، مست بادهٔ ازل است

نکو:

ظهور من شده وصل‌ات، وصال کی جویم؟

که حسن روی تو در دل، حدیث مشتمَل است

ز هوش و عقل و ز دانش رهیده‌ام عمری

که شورِ مستی من از حماسهٔ ازل است

سرم به دولت حق آشنا، که در سینه

دلم رمیده ز ریب و ریای هر دغل است

فدای صافی و هم سادگی تو ای دوست!

که لطف تو به دلم چون مهی که در بغل است

نکو رضا بود، از کس شکایتی نکند

که عمرِ عالم فانی، سراسرش اجل است

(۲۵)


غزل شماره ۴۳ : دیوان حافظ

 خواجه:

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز، غلام است!

گو شمع میارید در این جمع، که امشب

در مجلس ما ماهِ رخِ دوست تمام است

نکو:

چین دو زلف

چون مه شده بی‌پرده و هر دم لب بام است

جانم به دل و دیده چو گل، در پی کام است

شور و شرر آتش عالم همه از اوست

وز چهرهٔ تابندهٔ او، ماه قیام است!

(۲۶)

خواجه:

در مذهب ما باده حلال است، ولیکن

بی روی تو ای سروِ گل‌اندام، حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمهٔ چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میارید که ما را

هر لحظه ز گیسوی تو خوشبوی مشام است

نکو:

بی‌لطف دلآرای مَهَم ره نشود طی

شد جمله حلالم که نگوییش حرام است

بی‌پرده بگویم به همه چشم و همه گوش

این روز گل است و شب آن، عید صیام است

شد مجلس ما محضر حسن تو دلآرام

از عطرِ سرِ زلفِ تو سرمستْ مشام است

(۲۷)

خواجه:

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

زآن رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

نکو:

لعل لب و کام دهن و خال رخ یار

شیرین‌تر از این هر سه بگو تا که کدام است؟!

گردیده مقیم دل من خال لبت، چون

دل در گرو ذات تو بی‌پرده مقام است

فارغ دگر از ننگم و نامم، که در این عشق

نام است مرا ننگ و مرا ننگ ز نام است

(۲۸)

خواجه:

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وآن‌کس که چو ما نیست درین شهر، کدام است؟!

با محتسبم، عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

نکو:

بی‌نام و نشان هستم و پر نام و نشانم!

بی‌نام و نشان‌تر ز من آن ذات تمام است

از محتسب و قاضی و داروغه مگویید

کاین هر سه جهول است و ظلوم است و چه‌خام‌است

جانا چه کنم با دل دیوانه منِ زار؟

دارد هوس زلف تو، هرچند که دام است!

(۲۹)

خواجه:

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است

نکو:

روزی که جهان پَر کشد از ریب و ریاها

آن روز به نامِ می و معشوقه و جام است

افتاده‌ام از برج بلند دو جهان من

دل در هوس چین دو زلف تو مدام است

بیچاره نکو رفته به باد از ستم خار

نفرین به تو، هرچند جهان عین سلام است

(۳۰)


غزل شماره ۴۴ : دیوان حافظ

 خواجه:

مدتی شد کآتش سودای او در جان ماست

وین تمنا بین که دایم در دل ویران ماست

مردم چشمم به خوناب جگر غرق‌اند ناب

چشمهٔ مهر رُخ‌اش در سینهٔ نالان ماست

نکو:

آتش عشق تو

آتش عشق تو زیباچهره خود در جان ماست

بی‌تمنّا از عنایت، روی تو عنوان ماست

تو به جانم بوده‌ای جانا ازل را تا ابد

جای تو دلبرده در این دل ویران ماست

(۳۱)

خواجه:

آب حیوان قطره‌ای ز آن لعل هم‌چون شکر است

قرص حور عکسی ز روی آن مه تابان ماست

تا نفخت فیه من روحی شنیدم، شد یقین

بر من این معنا که ما زآنِ وی و او زآنِ ماست

هر دلی را اطلاعی نیست بر اسرار عشق

محرم این سِرّ معنی‌دار علوی، جان ماست

نکو:

خون دل‌ها می‌خورم از بهر تو، باکی‌اْم نیست

آتش عشق تو در این سینهٔ نالان ماست

آب حیوان قطره‌ای از آن لب لعل خوش است

حوریان یک رشحه از روی مه تابان ماست

وحدت حق را همه زین حاضر و محضر بدان

او من است و من وی‌ام، گرچه که او جانان ماست

او بشد در جان ما، ما نیز گشته جان او

سرّ حق در جان و، جان خود عاری از پایان ماست

(۳۲)

خواجه:

چند گویی ای مذَکر شرح دین، خاموش باش!

دین ما در هر دو عالم صحبت جانان ماست

حافظا، تا روز آخر شکر این نعمت گذار

کآن صنم از روز اول داروی درمان ماست

نکو:

دین و ایمانم بوَد یک رشحه از ایمان حق

مؤمنْ او باشد که هردم حافظ ایمان ماست

درد من شد درد عشق و، عشق من دیدار اوست

من شدم بیمار عشق و او همه درمان ماست

شد خدایی من از آن چهرهٔ پروردگار

با خدایی خدا هر مشکلی آسان ماست

جان‌نثارم، جان‌مدارم، جان نمی‌خواهم به خویش

آن‌چه می‌ماند نکو، عشق مه رخشان ماست

(۳۳)


غزل شماره ۴۵ : دیوان حافظ

 خواجه:

خیال روی تو در هر طریق همره ماست

نسیم موی تو پیوند جانِ آگه ماست

به رغم مدّعیانی که منع عشق کنند

جمال چهرهٔ تو حجّت موجّه ماست

نکو:

حریم حرم

طنین گام تو هرجا رفیق و همره ماست

ز چشم ناز تو پر زخمه، جانِ آگه ماست

صفای عشرت حسنت بریده بند از عشق

که منع مدعیان، آیت موجّه ماست

(۳۴)

خواجه:

ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید

هزار یوسف مصری فتاده در چَه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بختِ پریشان و دست کوته ماست

به حاجب درِ خلوت‌سرای خاص بگو

فلان ز گوشه‌نشینان خاک درگه ماست

نکو:

رها ز سیب زنخدان و چاه یوسف شد

دلی که با تو حضورش همیشه همره ماست

به چنگ من شده زلفت بلند چندان، کز

بلندی سر زلف تو بخت کوته ماست

چه حاجت است به خلوت‌سرا و حاجب خاص؟

که پرده‌دار حرم خود گدای درگه ماست

(۳۵)

خواجه:

به صورت از نظر ما اگرچه محجوب است

همیشه در نظر خاطر مرفّه ماست

اگر به سالی حافظ دری زند، بگشای

که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست

نکو:

منم حریم حرم، حاجت گشودن نیست

ز پرده هرچه برون شد، فتاده در چَه ماست

رخ تو از نظرم هیچ‌گه نشد محجوب

که سرسرای وجودت دل مرفه ماست

کجاست دوری و غیبت؟ کسی چه می‌داند؟

هر آن‌چه هست به عالم، جمال آن شَهِ ماست

رسیده‌ام به حقیقت، خدا سزایم شد

حضور یار، تمنّای وصل گه‌گه ماست

نکو بریده ز وصف و رسیده بر ذاتش

که جمله ذکر خفی و جلی‌اْش چون مه ماست

(۳۶)


غزل شماره ۴۶ : دیوان حافظ

 خواجه:

روضهٔ خلد برین خلوت درویشان است

مایهٔ محتشمی خدمت درویشان است

گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد

فتح آن در نظر رحمت درویشان است

نکو:

پیر خواجگان

دل من محفلی از خلوت درویشان(۱) است

راه دلجویی حق، خدمت درویشان است

دل که صافی شود، از لطف مراد است آگاه

دولت دل به جهان، رحمت درویشان است

۱٫ از درویش، کمال سالک سالم مراد می‌باشد که عیار ایمان را به‌درستی داشته باشد، نه طبقه‌ای خاص اجتماعی با کارویژه‌ای معین.

(۳۷)

خواجه:

قصر فردوس که رضوانْشْ به دربانی رفت

منظری از چمن نزهت درویشان است

آن‌چه زر می‌شود از پرتو آن قلب سیاه

کیمیایی است که در صحبت درویشان است

آن که پیشش بنهد تاج تکبّر خورشید

کبریایی است که در حشمت درویشان است

نکو:

جنت و روضهٔ رضوان و همان خلد برین

گوشه‌ای از دل پر نزهت درویشان است

مس که بی‌مایه و پر سایه ز ابری تار است

کیمیا گر شود، از صحبت درویشان است

دولت و تاج تکبر چه بود در خورشید؟!

حشمت هر دو جهان، هیبت درویشان است

(۳۸)

خواجه:

دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال

بی‌تکلّف بشنو دولت درویشان است

خسروان قبلهٔ حاجات جهان‌اند، ولی

سببش بندگی حضرت درویشان است

روی مقصود که شاهان به دعا می‌طلبند

مظهرش آینهٔ طلعت درویشان است

نکو:

رفته دل از سر کثرت، زده چنگ از پی ذات

ذات بی سِرّ و خفا، دولت درویشان است

حضرت حق که به‌حق خیمه زده بر ناسوت

غایت آرزوی حضرت درویشان است

پهنهٔ باز و بلند فلک عالم سِرّ

سایه‌ای از دو خط طلعت درویشان است

(۳۹)

خواجه:

از کران تا به کران لشگر ظلم است، ولی

از ازل تا به ابد فرصت درویشان است

ای توان‌گر مفروش این‌همه نخوت که تو را

سر و زر در کنف همّت درویشان است

گنج قارون که فرو می‌شود از قهر هنوز

خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است

نکو:

در جهان لشکر ظالم بکند بدمستی

در زوال‌اند و به‌جا فرصت درویشان است

هرچه از نصرتِ حق سر زده در ملک وجود

از دعای سحر و حشمت درویشان است

هیبت و عزت حق گشته نُمودش دو جهان

هیبت هر دو جهان، غیرت درویشان است

(۴۰)

خواجه:

حافظ ار آب حیات ازلی می‌خواهی

منبعش خاک در خلوت درویشان است

من غلام نظر آصف عهدم کو را

صورت خواجگی و سیرت درویشان است

نکو:

زنده از او شدم و غرق وصالش گشتم

چون علی علیه‌السلام در دو جهان، عزت درویشان است

خواجگان بندهٔ اویند و نکو را هم پیر

خدمت حضرت او، سیرت درویشان است

(۴۱)


غزل شماره ۴۷ : دیوان حافظ

 خواجه:

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است

گرت ز دست برآید مراد خاطر ما

به دست باش که خیری به‌جای خویشتن است

نکو:

سرسرای دو عالم

دلم گرفته ز بس مبتلای خویشتن است

اسیر خود شده گویی، بلای خویشتن است!

به قرب و بعد جهان، دل مبر ز طاعت حق

که سجده‌گاه طبیعت، سزای خویشتن است

(۴۲)

خواجه:

به‌جانت ای بت شیرین‌دهن که هم‌چون شمع

شبان تیره مرادم فنای خویشتن است

چو رأی عشق زدی با تو گفتم ای بلبل

مکن که آن گل خندان برای خویشتن است

به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج

که نافه‌هاش ز بند قبای خویشتن است

نکو:

به گرد شمع وجودش همیشه می‌گردم

که قصد من ز بقا هم فنای خویشتن است

نه عشق بلبل و گل چارهٔ دلم سازد

که ذات آن مه شیرین برای خویشتن است!

کشیدم از قد و قامت لباس هستی را

که پای‌بند تجرد، قبای خویشتن است

(۴۳)

خواجه:

مرو به خانهٔ ارباب بی‌مروّت دهر

که گنج عافیتت در سرای خویشتن است

بسوخت حافظ و در شرط عشق‌بازی او

هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است

نکو:

به گلسِتان دو عالم فنا مپندارید

که سرسرای دو عالم، سرای خویشتن است

چو وعده داده مرا آن حریف هرجایی

بگو اگر که به عهد و وفای خویشتن است

به گوش دل چو شنیدم صدای دلبر را

دلم بر آن شده، کآن خود صدای خویشتن‌است

به درد خود شدم آسوده از دوا جستن

که درد من به حقیقت، دوای خویشتن است

نکو رضا و رضا باشد از من آن محبوب

امیدم آن که رضایش، رضای خویشتن است

(۴۴)


غزل شماره ۴۸ : دیوان حافظ

 خواجه:

لعل سیراب به خون تشنه، لب یار من است

وز پی دیدن او دادن جان، کار من است

شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز

هر که دل بردن او دید و در انکار من است

نکو:

لودهٔ بی‌همه کس

آن‌چه درمان کندم، لعل لب یار من است

گرچه خون خوردنِ دل در همه‌دم، کار من‌است

کی تواند رخ محبوبِ مرا بیند غیر؟!

آن که نادیده همی در پی انکار من است

(۴۵)

خواجه:

ساروان! رخت به دروازه مبر کان سرِ کو

شاهراهی است که منزلگه دلدار من است

بندهٔ طالع خویشم که درین قحط وفا

عشق آن لولی سرمست، خریدار من است

طبلهٔ عطر گل و زلف عبیرافشانش

فیض یک شمّه ز بوی خوش عطّار من است

نکو:

آن که دارد سر پر شور و دلی پر احساس

در تمام دو جهان، دلبر و دلدار من است

لولی سادهٔ سرمست شده دام دلم

لودهٔ بی‌همه کس جمله خریدار من است

بلبل و گل به گلستان جهان گر مست‌اند

اثر عِطر و نسیم دمِ عطار من است

(۴۶)

خواجه:

باغبان! هم‌چو نسیمم ز درِ خویش مران

کآب گلزار تو از اشک چو گُلنار من است

شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود

نرگس او که طبیب دل بیمار من است

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت

یار شیرین‌سخنِ نادره‌گفتار من است

نکو:

من نُمودی ز ظهور توام، ای هستی‌بخش!

روی تو باغ و گل و بلبل و گلزار من است

کرده لعل لب تو جان و دلم را بیمار

بوسه‌ای از لب تو، چاره و درمان من است

نکته‌های غزل آموختم از حضرت عشق

ذکر حق در همه‌دم نادره‌گفتار من است

تو ندانی که چه باشد سخن وحدت دوست

وحدت او همه دم، کثرت دیدار من است

از نکو خرده مگیر ای به تحجر خرسند

عشقِ حق جان و دل و جملهٔ آثار من است

(۴۷)


غزل شماره ۴۹ : دیوان حافظ

خواجه:

روزگاری است که سودای بتان دین من است

غم این کار، نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیدهٔ جان‌بین باید

وین کجا مرتبهٔ چشم جهان‌بین من است؟!

نکو:

همت عاشقی

عشق و مستی و صفا با همگان دین من است

درد و رنج ضعفا در دل غمگین من است

آن که بیند سر و روی تو به پنهان و عیان

دیدهٔ شوخ من و جام جهان‌بین من است

(۴۸)

خواجه:

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر

از مه روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن‌گفتن کرد

خلق را ورد زبان، مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

کاین کرامت، سبب حشمت و تمکین من است

نکو:

یار من در همه عالم به همه ارض و سما

چلچراغی است کز آن پرتو پروین من است

سربه‌سر جمله زوایای وجودم همه دم

آیت عشق و، همین مایهٔ تحسین من است

من گذشتم ز سَرِ فقر و شدم عاشق تو

عشق تو حشمت من، مایهٔ تمکین من است

(۴۹)

خواجه:

واعظ شحنه‌شناس این عظمت گو مفروش

زآن که منزلگه سلطان، دل مسکین من است

نکو:

گنج عشقم که زدم خیمه به ویرانه‌سرا

همت عاشقی اندر دل مسکین من است

من به عشق تو شدم عاشق هر بود و نمود

عشق من خود اثری از گلِ نسرین من است

سربه‌سر جمله جهان در نظر پاکم هست

عشق فرهاد، همان قصهٔ شیرین من است

دیده دادم به دل و لب بزدم بر لبِ دوست

دیده و لب خود از آن دلبر سیمین من است

(۵۰)

خواجه:

یا رب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست

که مغیلان طریقش گل و نسرین من است

حافظ از حشمت پرویز دگر قصّه مخوان

که لبش جرعه‌کش خسرو و شیرین من است

نکو:

یارب این معجزه در بحر رسالت از چیست؟!

هست از دین تو یا آن که ز آیین من است؟

دل که با عشق رود، چهرهٔ ظاهر از اوست

که نکو نیز به باطن، همه آذین من است

(۵۱)


غزل شماره ۵۰ : دیوان حافظ

 خواجه:

منم که گوشهٔ میخانه خانقاه من است

دعای پیر مغان، ورد صبحگاه من است

گَرَم ترانهٔ چنگ صبوح نیست چه باک

نوای من به سحر، آه عذرخواه من است

نکو:

خیال خال

صفای دیده و دل، درس خانقاه من است

جمال دلبر شادم هماره ماه من است

تو بحر شعر مرا، نقد کی توانی کرد

به‌جز سواد معنون که عذرخواه من است!

(۵۲)

خواجه:

ز پادشاه و گدا فارغم بحمداللّه

گدای خاک در دوست، پادشاه من است

غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست

جز این خیال ندارم، خدا گواه من است

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم، ور نی

رمیدن از در دولت، نه رسم و راه من است

نکو:

ز هرچه جز رخ تو، فارغم بحمداللّه

که نور چهرهٔ ماهت، همیشه آه من است

غرض ز روی توام وحدت تماشا بود

سیاهِ خال نگارم، به حق گواه من است

شکسته تیغ اجل، رفته خیمه‌ام بر باد

وصول ذات و حیات تو رسم و راه من است

(۵۳)

خواجه:

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی

فرازِ مسند خورشید تکیه‌گاه من است

گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب باش، گو گناه من است

نکو:

تو اختیار و ادب را ز ما مبین ای دوست

ظهور عشق تو پیوسته خود گناه من است

به ذات توست امیدم که عین عشق است آن

رهیدن از سر غیرت که غیر، چاه من است

میان طاق دو ابروی توست دیده و دل

که خال طاق دو ابروت سجده‌گاه من است

رهیدم از سر ریب و ریا و تقوا هم

برون ز هرچه دورویی، خط نگاه من است

نکو بریده ز هر چهره، زشت و زیبا چیست؟!

حضور و رؤیت حق، سربه‌سر پناه من است

(۵۴)


غزل شماره ۵۱ : دیوان حافظ

 خواجه:

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ببین که در طلبت حال مردمان چون است

به یاد لعل تو و چشم مست می‌گون‌ات

ز جام غم، می لعلی که می‌خورم خون است

نکو:

شکنج کنج لب

ز هجر روی تو جانا، دلم پر از خون است

نگر به حال نزارم که در غمت چون است

دو نرگس خوش تو برده از کفم دل را

خزان چهرهٔ من را مبین که گلگون است!

(۵۵)

خواجه:

ز مشرق سرِ کو، آفتاب طلعت تو

اگر طلوع کند، طالعم همایون است

حکایت لب شیرین، کلام فرهاد است

شکنج طرّهٔ لیلی، مقام مجنون است

دلم بجو که قدت هم‌چو سرو دلجویی است

سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است

نکو:

به لطف دولت تو رونقم فراوان شد

ز ناز و غمزهٔ تو طالعم همایون است

ز هر ظهور تو گشته مشام جانم خوش

به عشق لیلی من هرچه هست مجنون است!

قدت قیامت و، قامت مقام و منزلتم

جهان کلام و کلامت متین و موزون است

(۵۶)

خواجه:

ز دور باده به‌جان راحتی رسان ساقی

که رنج خاطرم از جور دور گردون است

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز

کنار دامن من هم‌چو رود جیحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگینم

به اختیار، که از اختیار بیرون است

نکو:

به دور نقطهٔ لب، راحت جهان بینم

شکنج کنج لبت چهره‌ساز گردون است

جهان ما همه حسن است و حق بر آن نور است

عجب مدار که چشمان من چو جیحون است

خوشم به عالم و فارغ، که ساقی‌ام گشتی

کجا پیالهٔ مِی از کف تو بیرون است؟!

(۵۷)

خواجه:

ز بی‌خودی، طلب یار می‌کند حافظ

چو مفلسی که طلب‌کار گنج قارون است

نکو:

بیا به خود بنگر تا به بی‌خودی برسی

چرا که بی‌خودی ای دل، به فتنه افسون است

نه بی‌خودم که خود این بی‌خودی بود از تو

تو بی‌خودی طلب ای دل، که گنج قارون است

نکو اگرچه که هیچ است، کم ز موسی نیست

مثال ما و تو کی چون کلیم و هارون است؟

(۵۸)


غزل شماره ۵۲ : دیوان حافظ

 خواجه:

خَم زلف تو دام کفر و دین است

ز کارستان او یک شمّه این است

جمالت معجز حُسن است، لیکن

حدیث غمزه‌ات سحر مبین است

نکو:

گنج عشق

به ملک تو هراسان کفر و دین است

ندانم مکه باشد یا که چین است

جمالت حسن و، حسن تو جلال است

کمال عالم از حقِّ مبین است

(۵۹)

خواجه:

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد؟

که دایم با کمان اندر کمین است

بر آن چشم سیه، صد آفرین باد

که در عاشق‌کشی، سِحرآفرین است

عجب علمی است علم هیأت عشق

که چرخ هشتمش هفتم زمین است

نکو:

دو چشم مست تو با قید غمزه

کمان‌دارِ همیشه در کمین است

بنازم بر جمال بی‌مثالت

که از من بَه‌بَه، از تو آفرین است

تماشا کن چه در گنجینه دارم!

خراب گنج عشق من زمین است

(۶۰)

خواجه:

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد

حسابش با کرام‌الکاتبین است!

مشو حافظ ز کید زلفش ایمن

که دل بُرد و کنون در بند دین است

نکو:

مشو ایمن ز گیسوی پریشان

که از چین‌اش دو عالم چون نگین است

هر آن کس بد کند بد بیند، ای دوست!

طبیعت هم کرام الکاتبین است

بود صیاد من یکسر خط عشق

که صیادی او در زلف چین است

جهنم خود بود گنجی ز هر غم

اگرچه صورت درد و حزین است

(۶۱)

دلا بر پاکی تو من گواهم

که از تو نقش فردوس برین است

منم یک سایه از خال وجودت

همان خالی که دلجوی جبین است

نکو سر کرده مستی را به یک‌بار

نپنداری که فارغ از یقین است

(۶۲)


غزل شماره ۵۳ : دیوان حافظ

 خواجه:

۳۳

غمش تا در دلم مأوا گرفته است

سرم چون زلف او سودا گرفته است

لب چون آتشش آب حیات است

از آن آب آتشی در ما گرفته است

نکو:

نسیم هستی

جمال تو به دل مأوا گرفته است

سر و جانم به خوبی پا گرفته است

لب تو آتش و آب و چو خون است

که هر سه در لب ما جا گرفته است

(۶۳)

خواجه:

همای همتم عمری است کز جان

هوای آن قد و بالا گرفته است

شدم عاشق به بالای بلندش

که کار عاشقان بالا گرفته است

چو ما در سایهٔ الطاف اوییم

چرا او سایه از ما وا گرفته است

نکو:

شده دل سرو و بر رفته ز مینا

که اوج از آن قد و بالا گرفته است

بود عشق من از شأن شئون‌ات

که هستی از تو خودش بالا گرفته است

(۶۴)

خواجه:

نسیم صبح عنبر بوست امروز

مگر یارم ره صحرا گرفته است؟!

ز دریای دو چشمم گوهر اشک

جهان در لؤلؤ لالا گرفته است

حدیث حافظ ای سرو سمن بوی

به وصف قد تو بالا گرفته است

نکو:

نسیم هستی من بوده از تو

ز تو این نازنین غوغا گرفته است

دلم یک گوهر یکدانه باشد

که از آن لؤلؤ لالا گرفته است

مرا عشق تو دیوانه‌سرایی است

که در این خانه دل تنها گرفته است

منم تنها، تویی تنهای تنها

هر آن کثرت که شد، از ما گرفته است

نکو آسوده‌خاطر هست هر آن

که دل از حضرت مولا گرفته است

(۶۵)


غزل شماره ۵۴ : دیوان حافظ

 خواجه:

امروز شاه انجمن دلبران یکی است

دلبر اگر هزار بود، دل بر آن یکی است

من بهر آن یکی، دل و دین داده‌ام به باد

عیبم مکن که حاصل هر دو جهان یکی است

نکو:

یکی است

دلبر به هر دو جهان در جهان یکی است

ظاهر اگر که بیش بود، در نهان یکی است

من عاشق همان یک یکتا شدم تمام

هستی هر دو جهان هم‌چو جان یکی است

(۶۶)

خواجه:

سودائیان عالم پندار را بگوی

سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است

خلقی زبان به دعوی عشق‌اش گشاده‌اند

ای من غلام آن که دلش با زبان یکی است

نکو:

هرچند مدعی به حق این‌جا هزارهاست

یک جمعیت نگار که خود بی‌نشان یکی است

هستی بود همه یکسر به عشق او

جمله به باطن و هم در عیان یکی است

عشق همه به حقیقت یکی بود

در هر نظر همه مانند آن یکی است

از لات و از هبل همه گشته اسیر حق

لات و هبل خود او بود، این بی‌گمان یکی است

(۶۷)

خواجه:

حافظ بر آستانهٔ دولت نهاده سر

دولت در آن سراست که با آستان یکی است

نکو:

آهسته گو که نرنجند زاهدان

در بارگاه قدس خدا این همه یکی است

گشته پرستش من جمله ذره‌ها

چون جمله ذره‌ها برِ آن دل‌گران یکی است

بگذر ز جملهٔ شاهان، مگو تو هیچ

ورنه که جمله شهان با سگان یکی است

گرچه سگان همه چون ذره از حق‌اند

لیکن دو تاست، بهار و خزان یکی است

جانا، نکو به تو عاشق بود، ولی

هر کس به دل نگاه کند، بی‌گمان یکی است

(۶۸)


غزل شماره ۵۵ : دیوان حافظ

 خواجه:

زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست

راه هزار چاره‌گر از چارسو ببست

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان

بگشود نافه‌ای و درِ آرزو ببست

نکو:

غمزهٔ نگاه

زلفش دلم زِ روز ازل مو به‌مو ببست

بیچاره دل که راه خود از چارسو ببست

او بر مشام دل به یکی غمزهٔ نگاه

بی‌نافه و نسیم، رهِ هر آرزو ببست

(۶۹)

خواجه:

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو

ابرو نمود و جلوه‌گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت

این نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خُم

با نعره‌های قلقلش اندر گلو ببست

نکو:

شد جلوه‌گر چو ماه نو، ابروی یار من

دل آرزو به وصل مه از روبه‌رو ببست

تا چهره خود گشود به هر قامت و نشان

ذاتش جمال دیده پس از گفت‌وگو ببست

می بی پیاله داد و دل از نقش و رنگْ رُفت

ساقی نگاه تشنه به آب سبو ببست

آن غمزه‌ای که خون صراحی و خُم بریخت

غمزش گشود چهره، ولی ذات او ببست

(۷۰)

خواجه:

مطرب چه پرده ساخت که در پردهٔ سماع

بر اهل وجد و حال، دَرِ های و هو ببست

حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست

احرام طوفِ کعبهٔ دل بی‌وضو ببست

نکو:

بر اهل وجد و حال کجا پرده‌ساز کرد

مطرب به نغمه‌ای که رهِ های و هو ببست

تا ناله و نوای دل از ما شود رها

آوای خویش بر خَمِ نای گلو ببست

راحت توان به کعبهٔ دل ره نمود طی

شوق وصال چون که به لطف وضو ببست

خود را به من نُمود و ز من نقش دل ربود

جان و دل از تو پُر شد و ره بر عدو ببست

آب حیاتِ دل ز لب لعل او چکید

هم راه بحر بر من و هم راه جو ببست

دیدم چه خوش نشسته عیان در میان دل

گفتم که او نکو، ره هر جست‌وجو ببست

(۷۱)


غزل شماره ۵۶ : دیوان حافظ

 خواجه:

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند

زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

نکو:

نگاه دیده

نگاه دیدهٔ من روی دلگشای تو بست

همین که شوق نگاهت به دل صفای تو بست

قبا و نرگس و قصْب و زمانه را به چمن

نهاد و دل، سر و جان را به خاک پای تو بست

(۷۲)

خواجه:

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود

نسیم گُل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد

ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

نکو:

گشاده‌رویی تو کرده بس که مجنونم

دو دست خلوتی‌ام بند آن قبای تو بست

شمیم گل گرهی زد به کارم از مستی

که جان و دل همه دم در پی هوای تو بست

سیاهی گل چشمت بداده روشنی‌ام

رهیده از غم و جان، تکیه بر نوای تو بست

بریدم از سر هر بند و رفتم از سر قید

که عشق من همه جا دل پی رضای تو بست

(۷۳)

خواجه:

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن

که عهد با سر زلف گره‌گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال

خطا نگر که دل امّید در وفای تو بست

نکو:

چو نافه‌ام دل مسکین ربود از بَرِ عیش

به جرم آن‌که دل من لب از جفای تو بست

گره زدم سر میل و نداد فرصت وصل

گره به زلف تو دست گره‌گشای تو بست

ز دست اهل جفا این دلم رمیده، ولی

دل رهیده ز غیرم، به خود وفای تو بست

(۷۴)

خواجه:

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

به خنده گفت که حافظ برو، که پای تو بست

نکو:

نمی‌روم ز دیارت به جور و، نتوانی

برون کنی، که دلم جان خود به پای تو بست

دلم رمیده ز هر کس، فقط تو را خواهد

به روی هر کس و ناکس، در از برای تو بست

مرو ز دل، بنشین، خون مکن دلم ای یار

که عشق هم دل خود بر در سرای تو بست

نکو شکسته بخواند غزل، که قَدْر این است

بریدم از قَدَر و، دل به خود قضای تو بست

(۷۵)


غزل شماره ۵۷ : دیوان حافظ

 خواجه:

برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است

مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتاده است

میان او که خدا آفریده است از هیچ

دقیقه‌ای است که هیچ آفریده نگشاد است

نکو:

بندهٔ آزاده

برفتم از سر وعظ و هر آن‌چه بیداد است

دلم گرفته قرار و، ز جُنبش افتاده است

فرو شدم به تأمل، برون شدم از جهل

نبوده‌ام چو غرابی که غرق فریاد است

گذشتم از سر عقل و، جنون رها کردم

که حق به من، رهِ از خود رها شدن داده است

ز غیر نامده کس، گرچه در میان کس نیست

دقیقه‌ها، دل هر آفریده بگشاده است!

(۷۶)

خواجه:

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای

نصیحت همه عالم به گوش من باد است

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است

اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است

اگرچه مستی عشقم خراب کرد، ولی

اساس هستی من ز آن خراب، آباد است

نکو:

لب تو داده چو کامم به عشق و یک‌رنگی

حیات و عشق من از تو بود، نه از باد است

غنی ز ساحت فقر و فقیرِ بی‌آزم

رَهَد ز هر دو جهان بنده‌ای که آزاد است

قرین عشقم و یکسر خراب و سرمستم

ز لطفِ رمز وجوب، این اساسِ آباد است

(۷۷)

خواجه:

دلا منال ز بیداد و جور یار، که یار

تو را نصیب همین کرد و این از آن، داد است

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ

کزین فسانه و افسون مرا بسی یاد است

نکو:

چو یار جور ندارد، دل از چه نالد باز؟

صفا و مهر و محبت ز عشق حق زاده است

فسون و سحر و فسانه ز تو به عالم شد

صفا و جور دو عالم ز تو مرا یاد است

فدای نرگس تو شد نکو به آسانی

اگر به ساحت غم نیز سرخوش و شاد است

(۷۸)


غزل شماره ۵۸ : دیوان حافظ

خواجه:

بیا که قصر اَمل، سختْ سست‌بنیاد است

بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود

ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است

نکو:

اساس ایجاد

جهان ز عشق و محبت درست‌بنیاد است

اگرچه قصر امل در زوال چون باد است

مرام خویش بنازم که در صف هستی

ز جهل و ظلم و هوس، دل رها و آزاد است

(۷۹)

خواجه:

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها داده است

که ای بلندنظر شاهباز سدره‌نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت‌آباد است

تو را ز کنگرهٔ عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتاده است

نکو:

خراب دلبر مستم که دوش، پنهانی

مرا ز خلوت میخانه مژده‌ها داده است

تو یار خلوت و عشق منی، مهین دلبر!

بیا بیا که جهان بی تو محنت‌آباد است

از اوج عرش چو فریاد می‌کشد دلبر

که مرغ جان تو در دام عشقم افتاده است

(۸۰)

خواجه:

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یاد است

رضا به داده بده، وز جبین گره بگشای

که بر من و تو درِ اختیار نگشاده است

مجو درستی عهد از جهان سست‌نهاد

که این عجوزه، عروس هزار داماد است

نکو:

سزای عشق تو رندی به مستی و شور است

که جز حدیث وفاداری‌ات نه در یاد است

جهان چو جمله ز عشق است، شور و مستی کن

که در مسیر دلت غصه دام بنهاده است

امیدِ مِهر مدار از عجوز ناسوتی

که در مسیرِ فریبِ هزار داماد است

(۸۱)

خواجه:

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی‌دل که جای فریاد است

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن، خداداد است

نکو:

برو ز بلبل و گل رمز عاشقی آموز

که عشق و مستی دل با سرود و فریاد است

چو بوده از بر حق، چهره چهرهٔ عالم

رضا شو در ره حق، کاو رضای دل‌شاد است

نکو! به عشق و محبت همیشه دل بسپار

چرا که عشق و محبت، اساس ایجاد است

(۸۲)


غزل شماره ۵۹ : دیوان حافظ

 خواجه:

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست

مست از می و می‌خواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او، شکل مه نو پیدا

وز قدّ بلند او، بالای صنوبر پست

نکو:

دلبر بی‌پرده

از پرده برون آمد، دیدم که بوَد او مست

بر من ره پیدایی، با چهره نهانی بست

شد در بر آن چهره، یکباره برون جانم

در دیده عیان تا شد، اِستاد و بدادم دست

(۸۳)

خواجه:

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست

وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست

وافغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش‌بو شد، در گیسوی او پیچید

ور وسمه کمان‌کش گشت، در ابروی او پیوست

نکو:

رفتم ز سر خویش و جَستم به برش ناگه

از صفحهٔ دیدارم رفت آن‌چه که دل را خست

فارغ شدم از پیدا، راحت شدم از پنهان

پیمانه و پیمان را دیدار رخُش بشکست

از عارض گلگونش، آیینه شده حیران

وز قد بلند او، بالای بلندان پست

(۸۴)

خواجه:

باز آی که باز آید عمر شدهٔ حافظ

هرچند که ناید باز، تیری که بشد از شست

نکو:

من بی‌خبر از خویشم، نی بی‌خبر او از من

من مست به دیدارش، او هستی هرچه هست

هجران و نظربازی، سوز دل و دمسازی

طی شد چو عیان دیدم، پهلوی من آن ماه است

تا خود به برم بنشست، آه از دل من برخاست

روح از تن من برجست، آن جان چو به من پیوست

از پیچش گیسویش، پیچیده شده کارم

وز خنجر ابرویش، صد زخمه به دل بنشست

او آمده خود در بر، من از چه نیایم باز؟

پیچیده‌ام اندر او، صد پنجه و صدها شست

(۸۵)

من مست و خراب اَستم، سرگیر و برو از من

بیگانه نمی‌خواهم، دلبر ز من و ما جست

باز آمده در یادم، گویی که همان روز است

آن روز که بود از مِی، آتش به رخ و سرمست

ای دوست کجایی تو، گردیده نکو مجنون

کی از غم غربت دل، بی‌دغدغه خواهد رست؟

(۸۶)


غزل شماره ۶۰ : دیوان حافظ

 خواجه:

مَطَلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

که به پیمانه‌کشی شُهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق

چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست

نکو:

دولت عشق

گشته‌ام دم همه دم از قد و بالای تو مست

شده‌ام شهره به دلدادگی از روز الست

دیده را باز گرفتم ز نگاهت، گفتم

دیده و چهره چه باشد، که دل از آن بگسست

(۸۷)

خواجه:

مِی بده تا دهمت آگهی از سِرّ قضا

که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست؟

کمر کوه کم است از کمر مور این‌جا

ناامید از در رحمت مشو ای باده‌پرست

به‌جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد

زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

نکو:

خوش گذشتم ز وضو بر سر آن چشمهٔ عشق

چون گرفت از من شوریده همه هرچه‌که‌هست

او همه آگهی از سِرّ قضا می‌دهدم

عاشق ذات تو را جام می و باده شکست

ما نخواهیم قضا و قدر از طالع خویش

چون گذشتیم خود از چهره و از چهره‌پرست

زیر این طارم فیروزه به مستی خوش باش

کام دل بُرد هر آن کس که به نزد تو نشست

(۸۸)

خواجه:

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر

چمن‌آرای جهان خوش‌تر ازین غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

یعنی از وصل تواش نیست به‌جز باد به دست

نکو:

غنچه‌اش را به لب آوردم و رفتم ز وجود

بگشودم درِ این باب هر آن بند که بست

دولت عشق و سلیمانی حافظ چه بود؟!

در دلم نیست به‌جز رشتهٔ وصل تو به دست

بوده‌ام آن‌چه که او بوده، شدم هستی هست

رفته‌ام از سر هستی، چه بلندی و چه پست

ذات پاکش به نظر کشت مرا در پی عشق

نازم آن تیر نظر را که رها شد از شست

شد نکو فانی آن ذات و، بقا یافت از او

زین سبب شد که دلم از غم ایام برست

(۸۹)


 

مطالب مرتبط