محضر ذات

محضر ذات

محضر ذات

بزن آتش، بکش ما را، که از تو دل نمی‌گیرم

اگر هر آن برای تو، فدا سازم روانم را 


 


 شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : محضر ذات: غزلیات ( ۱۶۰ – ۱۲۱)
‏مشخصات نشر : تهران : صبح فردا، ۱۳۹۳.
‏مشخصات ظاهری : ۸۰ ص.
‏فروست : مویه ی؛ ۴
‏شابک : ‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۴۳-۴‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭۳۷۷۰۴۸۲‬

 


 پیش‌گفتار

کسی که آرزوی وصل جناب حضرت حق‌تعالی را دارد، ماجرای آن را می‌تواند از غزل «بکش ما را» جویا شود. حق‌تعالی کسی را به بارگاه خود می‌خواند و در مجلس هیمانی خویش، بی‌گفت و گو به مغازله می‌خواند که نخست «امان»، «امنیت» و «آرامش» را از او گرفته باشد و صبر و بردباری او را بر مصیبتی پسِ مصیبتی آزموده باشد و به خاک افتادن او را بارها تا پایان به تماشا نشسته باشد:

 جناب حضرت حق، تا بریدی خود امانم را

گرفتی در صف دوران هماره جسم و جانم را

او عاشق خود را بر خاک می‌زند و در این پیکار خونین، او را خسته و بریده می‌سازد و نای او را می‌گیرد و نوای او را خاموش می‌سازد و پنجه در دل او می‌کشد و چشم او را از گریه به خون، و نهاد او را از سوز به آتش می‌کشد و اگر خاکستری از او بماند، آن را هم به آب دریاها و باد صحراها می‌سپرد تا بی‌نشانِ بی‌نشان گردد:

به خاک و خون کشیدی دم به‌دم این عاشق صادق

زدی آتش ز هجرانت، دلآرایم، نهانم را

البته این نوای محبوبان است که از این زدن‌ها، زخمه‌ها، زخم‌ها، خونین‌شدن‌ها، دردها، سوزها و کشتن‌ها هراسی ندارند و بی‌پروا به استقبال بلا می‌روند، ولی محال است دل از حق‌تعالی بردارند؛ چرا که عشق او را به صورت وجودی یافته‌اند:

بزن آتش، بکش ما را، که از تو دل نمی‌گیرم

اگر هر آن برای تو، فدا سازم روانم را

محبوبان در مقام ذات حق‌تعالی آشیان دارند و وصفشان بی‌تعینی و نامحدودی است و کسی را که وصف چنین است، چه نیازی است به تعین؟ خواه از جنس این دنیا باشد یا عوالم ماورایی دیگر:

 دو عالم را رها کردم، گرفتار تو گردیدم

به ذات تو مِهین دلبر چو دادم آشیانم را

عارف محبوبی، هم خود فنا دارد و هم به حق‌تعالی باقی شده است؛ ولی آن‌چه فناپذیر است و بقایی ندارد، ماسوای اوست که در هر دوری از خلقت، تازه می‌گردد و ماجرایی نو می‌آفریند. او در وحدتی مستغرق است که وحدت حق‌تعالی را هم‌چون جریان خون در مویرگ‌های خویش، در خود می‌یابد؛ بدون آن که یابنده غیر حق باشد:

 چه فانی شد؟ چه باقی هست؟ در هر دور این عالم!

من و تو هر دو یک روحیم و بردی خود خزانم را

او در مقام حیرت حق است که طلب افزون شدن حیرانی خود را از آن مقامِ بدون اسم و رسم و به‌دور از نشانه دارد و حیران است که چه بگوید و چه ببیند و چه بشنود و چه هست و چه خواهد بود:

ندارم لحظه‌ای آرام و جانم گشته حیرانت

 ببر حیرانی از عشق‌ام، بگیر از من توانم را

 

عارف محبوبی، پیوسته شور دارد و هماره شیداست و سرمستی و سرزندگی از او جدایی‌ناپذیر است؛ همان‌طور که حیرت، همراه همیشگی اوست و وی دوام این مقام را می‌طلبد:

سراپا مستی و حیرت، دمادم شور و شیدایی

بگیر از من، مرا یکسر، بِبَر از دل نشانم را

او گوهری یکتا در خود دارد که کسی شناسای آن نیست و همین متاع، او را دُردانه و غریب ساخته است. غریبی که آزادمنشی و آزادگی‌اش برخاسته از هویتِ بی‌تعینی اوست. آزادی و آزادگی‌اش وی را با تمامی حقیقت همراه ساخته و گمان، خیال و توهم را از ساحت او دور ساخته است؛ از این روست که جز سخن حق‌تعالی بر زبان حق نمی‌آورد:

نکو! آزرده دوران! تو آزادی به دل پنهان

به من دادی اگر قرآن، گرفتی هم گمانم را

* * *

خدای را سپاس

 


 « ۱ »

بکش ما را

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن،مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ / U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

جناب حضرت حق! تا بریدی خود امانم را

گرفتی در صف دوران، هماره جسم و جانم را

به خاک و خون کشیدی دم به دم این عاشق صادق

زدی آتش ز هجرانت دلآرایم، نهانم را

بزن آتش، بکش ما را، که از تو دل نمی‌گیرم

اگر هر آن برای تو فدا سازم روانم را

دو عالم را رها کردم، گرفتار تو گردیدم

به ذات تو مهین دلبر چو دادم آشیانم را

چه فانی شد؟ چه باقی هست در هر دور این عالم؟

من و تو هر دو یک روحیم و بردی خود خزانم را

ندارم لحظه‌ای آرام و جانم گشته حیرانت

بِبَر حیرانی از عشق‌ام، بگیر از من توانم را

سراپا مستی و حیرت، دمادم شور و شیدایی

بگیر از من، مرا یکسر، بِبَر از دل نشانم را

نکو! آزرده دوران! تو آزادی به دل پنهان

به من دادی اگر قرآن، گرفتی هم گمانم را

 


 « ۲ »

عمق رؤیا

در دستگاه شوشتری و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

دلی دارم رها از کار دنیا

گذشته از سر دنیا و عقبا

دلم غرق صفا و عشق و لطف است

ز شور هر دو عالم، گشته شیدا

دل دریایی‌ام شیدا شد و مست

بود عرش خدا و طور سینا

جمال حق که زد تکیه به جانم

به بزم حق شد این دل غرقِ غوغا

شدم مست از شهود حق در این دهر

نکو رفت از جهان، در عمق رؤیا

 


 « ۳ »

غیبت تو

در دستگاه همایون و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

چون عاشق و مستم همه دم، دلبر زیبا!

دادم به تو دل تا بزنم گوی مدارا

دل بوده هوادار تو بی صرفه و سودی

تنها به تو بستم دل خود در خط پیدا

من از سر تنهایی خود ترس ندارم

آن‌جا که تویی، دل نرود از سر پروا

ما را که جدا کرده‌ای از خط عزیزان

کی می‌رسد از تو به دلم سِرّ سویدا

از هجر تو غم‌بار و غم‌آلوده و مستم

آشفته از این غم همه دم گشته دل ما

خورشید نمانده به پس پرده ابری

با چهره پاکت بکن این دیده تو بینا

دادی تو به من وعده و هر دم به امیدم

پیغام من این بوده به امروز و به فردا

چون دیده گشودم به دو چشمان خمارت

رفتم ز سر خویش و شدم بهر تو شیدا

بستم به سر نخل امیدت دل خود را

تا آن‌که ز لطف تو رسم سینه سینا

ای شاهد هرجایی پر فتنه و آشوب

ظاهر شو، کسی نیست به نزد تو فریبا

از غیبت تو گشته نکو بی پر و بی بال

شادم که شده خصم تو آشفته و رسوا

 


 « ۴ »

شعله

در دستگاه سه‌گاه و گوشه زنگوله مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

خوش بر آن شعله که سوزانده مرا

کرده این دل را پر از صدق و صفا

دل اگر می‌سوزد از بی‌آتشی است

آتش دل بوده خود نور خدا

سرخی رویم خود از آشفتگی است

روح صافی‌ام ز دلبر شد رضا

بی‌قرارم در دیار بی‌خودی

شد ز جانم حسرت دنیا جدا

سینه سوزان من رفت از خودی

کرده در دل دلبرم هر دم صدا

شاد و شیرینم به عشقش دم به دم

برده روح‌اش از دل و جانم جفا

شد نکو آواره‌ای دور از دیار

می‌رود همراه دلبر هر کجا

 


« ۵ »

قضا و قدر

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

سایه‌بان روحم افتاد از قضا

زد قدر در جان و دل نقش رضا

دم فرو بستم ز هر شیرین و تلخ

تا شدم راحت ز اندوه و جفا

رونق دنیای دون بی‌حاصلی است

رنگ غم برده است از دل‌ها صفا

شاهد نامردمی‌ها بوده دل

دل به چاه غم نشسته در عزا

شیره جانم کشیده چون ستم

کرده دشمن در سرای دل، سرا

خاک دنیا بر سر دل‌ها نشست

چون که دیوانه رقم زد ماجرا

دل رها شد از سر غوغای خویش

چون نکو شد راهی قرب خدا


 « ۶ »

شرنگ دل

در دستگاه اصفهان و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

رفته از جان و دلش شرم و حیا

شد ستمگر چهره جور و جفا

سایه‌بان بی‌خودی گردیده است

بی‌خبر چون گشته از عشق و صفا

قلب ناآرام خلق ناتوان

شد شکسته در بر ناآشنا

دهر دل شد خاک غربت‌های خویش

تا شنید آن نعره‌ها را در خفا

شد شرنگ دل متاع بی‌فروغ

در پی اسطوره‌هایی از خدا

بی‌خدایی شد، پناهی از امان

راحت افتاد از دل مرغان نوا

کی، کجا بینی تو شوری از ظهور!

دشمن پاکی شده هر جا رها

نای نی، آلوده گردیده به دلق

ریشه کسوت شده، پر از هوا

شد نکو، آسوده بازار امید

تا که بنشاند به دل مهر و وفا


 « ۷ »

مسجد و کلیسا

در دستگاه شور و گوشه شهناز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

نه مسجد دارد این‌جا، نه کلیسا!

نمانده خانقاه و دیرِ ترسا

شده بیهوده شغل و کسب خوبان

ستم هرجا فراوان گشته برپا

دلم بیگانه گشته از سَر و سرّ

نمی‌خواهم ببینم، شخص دانا

مرا جنگل بود خوش‌تر از این شهر

به حیوان دل‌خوشم، تا پیر و برنا!

گذشتم از سر دوران، که باید

ز خوبان دل برید و گشت تنها

نکو آزرده شد از رنگ تزویر

نه عقبا می‌شناسد، نه که دنیا

 


 « ۸ »

تماشای هلاک

در دستگاه شوشتری و گوشه غم‌انگیز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

دلم آزرده‌خاطر شد به دنیا

نخواهد او دگر دنیا و عقبا

به خوبان گشته دنیا جمله بازی

ندارد حق دگر دست و سر و پا

کند نفرین ستمگر را پر از غم

کند ظالم هلاک خود تماشا

شلوغی و فساد و بی‌مرامی

گرفته رونق از پاکی به هرجا

منم آسوده چون دور از دیارم

ندارم یار و دل گردیده تنها

نکو آرام و غم در سینه دارد

ندارد دل هوای طبل و سرنا

 


 « ۹ »

غرق هر تماشا

در دستگاه سه‌گاه و گوشه شهناز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

منم آسوده از انکار و غوغا

دلم گردیده غرق هر تماشا

رها در خلوت هر چهره شاد

گذشتم از دو عالم بی‌محابا

تماشا کرده دل دیدار «حق هو»

بدیدم چهره فعل و صفت را

جمال ذره را دیدم به جانم

گذشتم از سر رخنه، به پیدا

هوای این و آن رفت از دل من

چو دیدم محضر آن یار زیبا

گل افتاد از وجود و دل بشد گل

برفت از دل سراب و سنگ خارا

شدم در آسمان صافی عشق

به نزد یار مست و شوخ و شیدا

جمال گل چنان برد از دلم تاب

که رفت از من، تن و دست و سر و پا

شده بی هر تعین در بر هم

رها ز افسانه «من»، قصه «ما»!

به بزم بی‌تعین، حق شدم؛ چون

که حق شد در دل هر ذره گویا

جمال نازنینش در دل افتاد

شدم هستی و آن رخسار پیدا

کشیدم قد به قامتخانه حق

چو جان در عرض و طول و عمق دنیا

وصال من چو شد وصل دو عالم

بشد در عمق ذاتِ حق، نکو جا

 


 « ۱۰ »

دمِ پیر

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

منه در راه، پا بی پیر دانا

به دور از «دم» مکن حق را تماشا

دم پیر حقیقی، شرط راه است

برای راه پر آشوب و غوغا

به همّت ره شود طی، کار هیچ است

عمل، نشخوار ناسوت است یکجا

مترس از کس، که دشمن بی‌فروغ است

رساند بر تو حق، یاری توانا

صفای دل ز حق آمد دمادم

به پنهان‌خانه دل گشت پیدا

جفای ظالمان، کاری است مذموم

ندارد رونق و پر شد ز اِغوا

نکو آسوده خاطر هست در راه

که دارد حضرت حق در دلش جا

 


« ۱۱ »

ستایش حق

در دستگاه همایون و گوشه رهاو مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

به روز و شب ستایش کن خدا را

که بینی در دلت عشق و صفا را

بیا با هر خس و خاری، صفا کن

نوازش کن همه خلق خدا را

توکل کن به حق، تا می‌توانی

مکن آزار، خلق دلربا را

بیا بنگر، ببین رخسار مردم

تماشا کن به حق، بنگر رضا را

تبسّم کن، بخند ای ماه‌پاره

مشو کرْم و ز دل بر کن جفا را

مکن آزار کس، بگذر ز پستی

میازاری دل درد آشنا را!

بود دین، حق و حق، دین است و پاکی

مکش بر سوی پستی، هر دو پا را

پرستم حق، خدای نازنینی

که آورده در این ویرانه، ما را

نهاده عشق و مستی در دل ما

دو عالم کرده با انسان مدارا

نکو انسان بود، عشق دو عالم

که داند خود به‌حق، این ماجرا را


 « ۱۲ »

گرداب بلا

در دستگاه سه‌گاه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

بس که پیش آمد فراوان ماجرا

شد جهان ما، گرفتار جفا

دوستی‌ها چون همه از دشمنی است

دشمنی‌ها هست گرداب بلا

کرده دنیا این و آن را چون اسیر

گشته این دنیای ما ظلمت سرا

پاکی و لطف و صفا رفته ز خلق

دشمنی‌ها کرده در دنیا، صدا

غرق حرمان گشته مظلوم و ضعیف

هم گرفتار و فقیر و بینوا

ظلم ظالم کرده دنیا را خراب

از ستمگر گشته زشتی‌ها به‌پا

شد نکو بیگانه با ظلم و ستم

چون نشد همراه سالوس و ریا

 


 « ۱۳ »

رؤیای دل من

در دستگاه افشاری و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

با چشم تو دیدم دو جهان، یار دلآرا!

شد دیده من دیده تو در صف پیدا

از ذات تو افتادم و گشتم همه خلق

بی‌چهره شدم، چهره تو شد نظرآرا

آفاق نگه کرده و دیدم که تو هستی

هر ذره به دل دیدم از آن چهره زیبا

چون در ازل، از عشق شدی چهره عالم

دل عاشق روی تو شد، ای دلبر رعنا!

دیدار طبیعت شده، رؤیای دل من

گردید دلم در همه سو غرق تماشا

حق بوده نکو در خط عالم، به دل خویش

پیدا نبود، هست به هر چهره سراپا

 


 « ۱۴ »

مرنجان

در دستگاه لیلی و مجنون و گوشه میگلی مناسب است

وزن عروضی: فَعُولُن فَعُولُن فَعُولُن فَعُولُن

U ــ ــ / U ــ ــ / U ــ ــ / U ــ ــ

بحر: متقارب مثمن سالم

 

میازار از این بیش، دشمن دلم را

نسوزان از این بیش‌تر حاصلم را

مرنجان دلم را، مکن تو ستم؛ چون!

بیفتی، نبینی دگر محفلم را

تویی بی‌خبر از همین چرخ و چین‌ها

نبینی تو خیری، مَخُشکان گِلم را

خدا را، ز دست تو ظالم، خدا را!

شکستی سر و هم خط کاملم را

من آن حامی حق و خلق خدایم

تویی، بی‌خبر، قصه باطلم را

نکو! بگذر از پستی این عدو، هم

که پرپر نموده به دنیا گُلم را

 


« ۱۵ »

دلبر ساده صاحب‌نظر

در دستگاه چارگاه و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

یک زمانی به جهان، خوش خبری بود مرا

دلبرِ ساده صاحب‌نظری بود مرا

هرچه می‌گفتم و می‌گفت، همه رشک برین

در افق‌های ظهورش، هنری بود مرا

دمِ آماده و رقص خوش آن حورصفت

چرخ و چین‌اش به میان، چون قَمَری بود مرا

کشت و برد از بَر من ظالم دون‌مایه، گُلم

یاد بادا که چه خوش همسفری بود مرا

لعن و نفرین دو عالم به تو صیاد، کم است

بردی آن حور که زیباگُهری بود مرا

شده امروز چه تنها، به فراقش این دل

که به قول و غزلش نغمه‌گری بود مرا

دل من دامن پاکش شد و افتاد به باد

او چه خوش لطف و صفای سحری بود مرا

شد شهید ره حق، قاتل او زندیق است

چون که او در ره حق، خوش اثری بود مرا

من و او، هر دو به یک چهره شدیم کامروا

او به حق شیرزن و سِرّ و سَری بود مرا

شد نکو غرق غم از ماتمِ هجرانش، چونْک

او به‌حق از بر حق، سیم و زری بود مرا

 


« ۱۶ »

تا ابد

در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

عاشقم من، عاشقی دیر آشنا

هست معشوقم عزیزی باصفا

من به تو وابسته‌ام با شوق و عشق

دل نمی‌گردد ز تو هرگز جدا

عشق و مستی برده هوشم را ز سر

می‌نشینم در برت، ای باوفا!

عاشقی شد کارم از روز ازل

تا ابد، مستم ز الطاف شما

سیر هستی، دولت حق، شور دل

بسته دستم را به روی هر جفا

راحتم، آسوده ام از هر فضول

شد نکو فارغ ز هر فکر خطا

 


 

 « ۱۷ »

دیوار پیدا

در دستگاه ابوعطا و گوشه مویه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

شدم خسته ز سر تا پای دنیا

دلم تابید بر دیوار پیدا

ستمگر زد به فرقم تیغ مسموم

شدم بر تیغ و بر سر در تماشا!

دو صد نفرت، دو صد نفرین حق باد!

بر آن دلْ‌مرده جرثومه، تنها

خدنگ حق گرفت از او صفا را

بشد فرسوده و افتاد از پا

رها شد از خط پاک محبت

عذاب مرگ نوشد، بی‌محابا

شکسته خط میلاد درستی

نباشد در پی سودای فردا

منم ساحل‌نشین عشق و پاکی

شده او صحنه گرداب رسوا

مرا باران کند پاک از همه ریب

که زشت از او بود لافِ سجایا

نکو بگذر ز غوغای زمانه

رها کن خصم خلق بینوا را

 


 

« ۱۸ »

تابوت به دوش

در دستگاه شوشتری و گوشه نغمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

کشم بر دل همه سنگ جفا را

غروب خلوتم سازد نوا را

به دوش آمد مرا تابوت خود، لیک

ندیدم در برم یک آشنا را

ندارد خانه‌ام دیوار محکم

پر از موش است، این ویرانه ما را

نی‌ام دیوانه، عاقل هم نباشم

شدم محروم، بنگر بینوا را

مرا دژخیم بی‌باک ستم کیست؟!

نگر بر سینه جلاد رها را

سگ هاری مرا گیرد گه و گاه!

نمی‌خواهم ببینم گرگ‌ها را

دلم را در بر حق وا نهادم

که تا کم‌تر ببیند این عزا را

مرا خنده بود از داغ غم‌ها

اگرچه دارد این غم کیمیا را

برنجید این دل بیمارِ تنها

پر از چاک است این دل، بین خدا را

بترس از فرصت امروز و فردا

که ناگه تیغ حق گیرد، شما را

نکو! بگذر از این دستور خوانا

نباشد مرحمت در دل گدا را

 


 

« ۱۹ »

قطره، دریا

در دستگاه اصفهان و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

قطره‌ام، جانا نگاهم راهی دریا نما

تا از این و آن گریزم، بی من و بی ما نما

آمدم در کوی تو، این‌جا که برتر شد ز طور

کن تجلی در دل ذات و به جان غوغا نما

مظهر عشق تو هستم در همه سیر وجود

خود بیا در دور هستی، چهره‌ام خوانا نما

هستی تو ذات تو، بی هر تعین، بی ظهور!

در حضورم جمله عالم را، بیا برپا نما

چهره چهره شد ظهورت عالم پیدای ذات

ذات ناپیدای خود در چهره‌ام پیدا نما

چون دل درمانده من داده عالم را به باد

بی همه غیر و دویی، هر دم دلم شیدا نما

کشته جانم را نکو، سودای غیر و بی‌کسی

رفته جان از غیر تو، یک لحظه‌ای پروا نما

 


 

« ۲۰ »

با سگی ساز

در دستگاه افشاری و ضربی شش‌هشتم مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

در جهانی که نباشد به کسی صلح و صفا

در سگان جست بباید سخن مهر و وفا!

گرچه دور است ز ماخود سگ درمانده دهر

لیک بهتر بود از دلبر پور جور و جفا

نام حیوان همه جا بد، شده انسان جانی

دشت و صحرا همه جا خون شده از فرط بلا

وای بر مردم بی‌چاره و نالان و ضعیف

که به چنگال ستم مانده و افتاده ز پا

من چه سازم ز دردِ دلِ افتاده به ظلم

که شده خسته نکو از ستم گرگ دغا

 


 

« ۲۱ »

روزگار بی‌مهری

در دستگاه سه‌گاه و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

روزگاری که نباشد به کسی مهر و وفا

با سگی ساز که دور است از این جور و جفا

سگِ آزرده درمانده بی نای و توان

بهتر است از هوسْ آلوده با ریب و ریا

جان فدایش همه دم آن‌که نشد اهل ستم

لعن و نفرین بر آن ظالم چون شمر دَغا

شب و روزم پی آسایشِ خلق ساده

چه کنم چون نرسد مرگ به جانی، همه‌جا؟!

شده محروم نکو، بهر دفاع از همگان

کاش درمانده شود در دو جهان دشمن ما

 


 

 « ۲۲ »

نقش نگاه

در دستگاه شوشتری و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

در زمانی که شکستند همگان این دل ما

نازم آیین تو را ای غزل عشق و صفا

عاشقم بر تو و بر لطف و صفایت، ای دوست!

نظری کن به من عاشق پر مهر و وفا

دل به تو داده‌ام ای چهره امید و نشاط

به دلم نقش نشان، با نگاهت، صَنَما

تو شدی جان من و جان من آمد، از تو

منم آیینه تو، تازه‌ترین نقش بقا

همه‌دم در بر تو زمزمه دارم یکسر

شد نکو فانی تو، باقی تو، در همه جا

 


 « ۲۳ »

هاتف سحرخیز

در دستگاه سه‌گاه و گوشه مهربانی مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ

مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب

قالب: غزل دوری

 

آخر چه روزگاری، شد جان آشنا را

ای دل کجا شنیدی، تو ناله گدا را

بیچارگان دوران غرق بلا و دردند

ظالم گرفته حقِ مظلوم بینوا را

دیدی فلاکت و فقر؟ پاسخ بگو سؤالم

از چه ستمگر پست، آزرده قلب ما را

آسوده زاهد کور، در کنج خود رهایی!

رفته تفاوت از او، آن جور و این جفا را

دل تشنه عدالت، آزرده از ستمگر

شاید که روزی آخر، بینم رخ وفا را

جانم فتاده در ره تا بیندت مه مست!

ای هاتف سحرخیز، واکن در صفا را

شد چون نکوی نالان عاشق به چهره تو

داده به سایه دل، هر ناروا، روا را

 


 « ۲۴ »

سکه عشق

در دستگاه شوشتری و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

بر دلم هرچه شد از عشق، صفا بود، صفا

آن‌چه دیدم ز غم دوست، جفا بود جفا

من به کام دلم آرام رسیدم هر دم

آن‌چه آمد به سرم نیز بلا بود بلا

سکه عشق چو شد خانه خراب دل من

من که نازش نکشیدم خطا بود، خطا

در بر دلبر نازم بنشستم هر دم

شربت لعل لب او دوا بود، دوا

خوش به بالین دلم مانده عزیزم یکسر

هرچه داده به من آن یار عطا بود، عطا

من از آن یارِ صفا هیچ نگویم هرگز

هرچه بشنیده کسی عین هوا بود، هوا

شد نکو عاشق آن یار دل‌انگیز فقط

شکر حق، یار ز من هم رضا بود، رضا!

 


 

« ۲۵ »

خدای خویش

در دستگاه سه‌گاه و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ

مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب

قالب: غزل دوری

 

ما عشق پاک حقیم جانا ببین صفا را

دلداده تو هستیم رونق ببخش ما را

عشق خدایی من برکنده بندگی را

گرچه خدای خویشم، دیدم به خود خدا را

در سرسرای ذاتش، دیدم چو آشکارا

بی‌فرصت دوباره بستم گره وفا را

در آن فضای حیرت، رفت از سرم جدایی

با آن‌که دیده این دل، دست گره‌گشا را

دل هم کشید فریاد، در عمق چهره عشق

قد بر کشید و دیدم آن قامت رسا را

هیهات و باز هیهات از دور چرخ ناسوت

دیدم که دل نشسته بر تخته سنگ خارا

هرگز خوشم نباشد این عمر چهره‌آلود

خواهم که پر بگیرم، تا یابم آن هما را

جان نکو مزن دل بگذر از آن خوش‌آباد

رخصت بگیر و یک آن، از جا بکن تو جا را

 


 

« ۲۶ »

هوای حق

در دستگاه سه‌گاه و گوشه شهناز مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ

مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب

قالب: غزل دوری

 

دیدم درون جانم، هر لحظه من خدا را

بی چهره یا شبیهی، آن حضرت بقا را

رخصت گرفتم از او، بی‌فرصت و بهانه

تا آن‌که گفت بر من بگشا ز دل دوتا را!

راحت گذشتم از خود! تا سرسرای ذاتش

دیدم که مست مست است، گفتم نگر تو ما را

رفتم ز هستی خویش، بی‌فرصت و بهانه

تا شد نشان دل حق، در چهره آشنا را

حالم هوای او شد، جانم فدای او شد

قربم برای او شد، هر لحظه در مدارا

گفتم نکو غریب است، بی خدعه و فریب است

در قرب حق قریب است، بشنو تو ماجرا را

 


 

« ۲۷ »

شب یلدا

در دستگاه افشاری و گوشه رهاو مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

خوشا یک دم شود دستم برون از آستین امشب

که تا بر دلبر زیبا ببازم کفر و دین امشب

بیا لطفی نما ای شمع جان بر من در این خلوت

که تا اندوه برگیرم از این قلب حزین امشب

رها گردد فراق آن گل زیبا ز من یکسر

که دور از بلبل نالان نشینم در کمین امشب

بیا در عالم خاکی میان کلبه‌ام بنشین

که تا خود را بیندازم به پایت در زمین امشب

هزاران دیده در خواب و دل من سوی تو مایل

نمی‌دانم چرا حالم شده جانا چنین امشب

الهی بخت باز آید که تا بینم گل روی‌ات

رها سازم غمِ هجر و لقای اهل کین امشب

نمی‌گویم چه باشد حال من در این شب یلدا

ولی پروانه می‌داند که چون من شد غمین امشب

الا ای شاهد عاشق، ز یاد خود مبر ما را

به هنگام ملاقاتِ مهِ جان‌آفرین امشب

به نزد تو مه زیبا که با نازت کنی غوغا

گرفتار آمدم جانا به آه آتشین امشب

بیا جانا بگو بر من که هستم در کمین تو

کمینی رسته از غیر و رها از آن و این امشب

بیاور پیشْ مینا را که جانم باد قربانت

که دیدم من نکو را خوش‌خرام و نازنین امشب

 


 

« ۲۸ »

شراب آتشین

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

نظر کردم به‌سوی آسمان لطف و کین امشب

بدیدم طاق ابروی تو از من برده دین امشب

نگاهم شد اسیر آن دو چشم مست و شهلایت

به‌ناگه دیدم افتاده به پایت دل همین امشب

جمال دلربایت را چه خوش دیدم در آن فرصت

شدم حیران و گفتم بَه‌بَه و صد آفرین امشب

چو دیدم چشم مستت را خمار و شوخ و شهرآشوب

شدم آماج مژگان سیاهت این چنین امشب

اگر از دولت فانی شود چیزی نصیب دل

کفایت می‌کند ما را لبی بس آتشین امشب

دو چشم تو شده قطب زمین و آسمان دل

نشسته دل میان آن دو کوکب در کمین امشب

نشیب و هم فراز دل، مرا دیوانه می‌سازد

اگر باور نمی‌داری، بیا دل را ببین امشب

چه زیبا قامتی داری، اَلا ای دلبر رعنا!

فدای سرو موزونت شود باغ برین امشب

خرابم کرده‌ای جانا تو با صد تیر مژگانت

چو از عرش تو افتادم، شدم غرق زمین امشب

چو دیدم خال مشکینت کنار لب، به خود گفتم

نکو! بَه‌بَه از این دام و از این دام‌آفرین امشب

 


 

« ۲۹ »

وصال یار

در دستگاه افشاری و گوشه خجسته مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

نخواهم ناز و نعمت را به خود در این جهان امشب

که شد این دل، گرفتار رخِ آن بی نشان امشب

نمی‌خواهم که دیگر بار، روی ماه را بینم

که شد ماه دل‌انگیزم همه مُلک و مکان امشب

نمی‌خواهد دلم امشب خمار چشم مه‌رویان

که چشم مست و مخمورت گرفت از من امان امشب

کنار نغمه بلبل چه سازم عشوه گل را؟

که شد طوطی طبعم از وصال تو جوان امشب

نمی‌جویم، نمی‌پویم، نمی‌گویم کنون از مِی

کجا وا می‌کند مِی عقده‌ای از نای جان امشب؟!

درون من بسی سوز است و ساز و صبغه حیرت

صلابت کی سزا باشد مَها با عاشقان امشب؟

تن از هجر تو رنجور و توان از بار غم، نالان

الهی بخت برگردد از این دور جهان امشب

رها گشتم چو از غیر تو، در خلوت شدم تنها

به امید وصال تو دلم رفت از میان امشب

بیا اکنون تو ای دلبر، کنار عاشقت بنشین

بزن با نغمه سازت به تار گیسوان امشب

بزد عشقت به جان آتش، به دل بس شور برپا شد

مَلَک از این هوای دل، شده خود نوحه‌خوان امشب

بزن در «شورِ شهناز» و بِبَر این غم تو در «دشتی»

به ضرب «زابلی» برگیر و بشکن این کمان امشب

بگردان پرده سازت، بزن در گام «افشاری»

که با سوزت بسوزانی نکو را ناگهان امشب

 


 

 « ۳۰ »

بنیاد کج

در دستگاه‌های افشاری و نوا و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

شدم یک لحظه تنها غرق اوضاع جهان امشب

گرفتار آمدم بس در غمِ پیر و جوان امشب

شده سودای من در این دل لرزان، غم دوران

شد از اندوه و غم یک‌جا بهار دل، خزان امشب

همه دم عارف از مستی، اناالحق می‌زند فریاد

ولی زاهد چه بی‌پروا، شد از «حق» دل‌گران امشب

گرفته اهل دنیا را همی خواب و خور و شهوت

کدامین مردمان دارند خوف از آسمان امشب؟

بسی رونق از این کالا نصیب اهل دنیا شد

نصیب بینوایان شد غم و درد و زیان امشب

به فقر و خفّت و خواری، فقیران مبتلا؛ اما

غنی بی درد و با نخوت، سراسر نغمه‌خوان امشب

چنان دستان اهریمن بَرَد دل از بر مستان

که غرق هر تباهی و فساد است آشیان امشب

چه بنیاد کجی داری تو ای دنیای دون‌پرور!

یکی از غصه می‌میرد، یکی راحت به جان امشب

در این دنیا از آن بالا اگر آید هزاران خیر

نبیند بینوا چیزی به خود در این میان امشب

اگر این دهر غم دارد، به کام بینوا ریزد

به کام خسته مفلس، که باشد در فغان امشب

اگر دستم رسد بر آن جمال محو و اثباتی

بپرسم حکمت آن را، ببندم دل بر آن امشب

تماشا می‌کنم روی‌اش چنان تا دل شود فارغ

هم از سُستی، هم از نقصی که آمد در میان امشب

خوشا آن دم که از هجران، جهان فارغ شود یک‌جا

رسد یکباره رونق‌ها به جان مفلسان امشب

بریزم روح و ریحان در دل و جان همه عالم

کنم خوبی به محرومان، به‌حق، نه با زبان امشب

بگو با نای مهجوری، به عشق عالم نوری

نکو! مستی و عشرت را رها کن یک‌زمان امشب

 


 

« ۳۱ »

مردان حق

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن

مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل(۱)

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

راهی مرو که آخِر کارش بود خراب

در کار زشت و شرّ و بد آخِر مکن شتاب

از خوب و بد چه معرکه‌ها دیده این بشر

دوری کن از ضلالت و رو کن به هر صواب

مردان «حق» ببین که چه صاف‌اند و ساده‌اند

ظالم کسی بود که ز چشمت گرفته خواب

شایسته نیست ظلم و ستم تو کنی به خلق

دیوانه آن که تن به گنه داده و عذاب

مردی، ستیز با ستم و ظلم و باطل است

مردی، شعار نیست که باشد به شیخ و شاب

کی می‌گریزد از غمِ کس، فرد «حق» مرام؟

تن می‌دهد به خیر، اگر آتش است و آب

گر طالبی که خیر تو بر مردمان رسد

دل کن تهی ز کینه، صفا ده چو آفتاب

شایسته شد بر همگان و تو هم‌چنان

دست ضعیف گیر و کرم کن بر آن جناب

افتاده کیست؟ آن که ندارد به خود امید

بیچاره کیست؟ آن که ز کف داده دُرّ ناب

در راه مانده نیست کس از رهروان عشق

افتاده خلق در ره تو از سر حساب

رفته نکو به محضر بی‌چون و چند یار

تا او چگونه کند بنده انتخاب

 

  1. این وزن در عروض سنتی به شیوه نخست و امروزه به شیوه دوم تقطیع می‌شود.

 


 

« ۳۲ »

سایه غربت

در دستگاه شوشتری و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل مستفعل فَع

ــ ــU U / ــ ــU U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ

بحر:هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف (با یک رکن اضافه)(۱)

 

آه از دل پر حسرتِ غم‌بارِ من مست و خراب

رفت از دل من جرعه و جام و خُم و مستی و شراب

شوریده شدم یکسره از آن همه پیچ و خمِ زلف

از روی تو شد در همه دم جان و دل و دیده کباب

من کشته ابروی بلند تو و آن خال لبم

ای مه! دل و جانم شده آماج جفایت به شهاب

سودای تو برده دل و دینم همه را از کف غیر

بردار هوا و ببر از من همه دستار و نقاب

بردی تو مرا با همه اندیشه و فهم و ادراک

از روی تو من دور شدم با نظر و فکر و حساب

در خانه تو خیمه زدم بی همه پروا و هراس

پنهان مکن آن چهره زیبا و تو بردار حجاب

ای دلبر زیبا تو بیا خیمه بزن بر سر ما

ای حضرت بی‌غیر و سوا، ای ز تو هر شیخی و شاب

بیدارِ تو مه‌پاره شدم در همه عمرم شب و روز

وا کن به تماشای نگاهم نگه و چهره متاب

در سینه من سایه غربت شده پرچین و چروک

بر کن غم این دل، ببر از جان من آن رنج و عذاب

پروانه‌صفت در پی تو گَرد شدم، ذره شدم

تا آن که نکو در بر تو ماه بشد مست و خراب

 

  1. این وزن، از قاعده عروض بیرون است؛ اما معاصران، با اضافه کردن یک رکن به بحور مثمن (هشت‌تایی) آن را تغییر می‌دهند؛ که در این صورت، به معنای خود باقی نمی‌ماند.

 


 

« ۳۳ »

لب پرچین

در دستگاه شوشتری و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

بی‌قرار است این دل سرگشته هشیار و ناب

رفته از آبادی و گردیده آن یکسر خراب

عاشق و مست و گرفتار تو گردیده دلم

دلبرا تو روی خود از جان غمگینم متاب

می‌بده، بی باده و جام و به‌دور از هر قدح

جان ناآرام من دارد عطش بهر شراب

جان من، بر من شراب ناب مردافکن بریز!

تشنه‌ام بس تشنه ساغر ز دستت ای رباب

ای نگار نازنین! ای دلبرم، زیبا صنم!

با لب مستت دل ما را مکن جانا کباب

غنچه لب را شکن، نشکن تو این دل، ای عزیز!

آخر از بهر دلِ آزرده‌ام باشد جواب

بر کن از چشم منِ نالان، حجاب چهره‌ات

از دلم برگیر جانا هرچه می‌باشد نقاب

تا ببینم من تو را تنها در آن خلوت سرا

با همه قامت، چنان‌چه در قیامت، ای جناب

دل هواخواه تو دلبر گشته بی فکر و دلیل

دیده‌ام جانا تو را در تو، نه نقشت را به آب

من به بیداری تو را دیدم که بودی مست و خوش

نی که دیدم سایه زلف تو را تنها به خواب

سوز و دود این دل آتش گرفته شد به ماه

گشته دل فارغ دگر از درد و نی بهرش عذاب

غم ندارد این دل آکنده از عشق تو دوست

بهر مُردن حاضرم در کشتن من کن شتاب

گر کشی عاشق، چه باک از کشتنم، معشوق مست!

بهر دیدار تو سر آماده، دل بی اضطراب

جان فدایت می‌کنم، قربانِ تو گردد نکو

گشته جان و دل اسیرت، دلبر مالک رقاب

 


 

 « ۳۴ »

لیلای من

در دستگاه شور و گوشه خجسته مناسب است

وزن عروضی:فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف (مقصور)

 

دل گرفتار می و چنگ و رباب

گشته عاشق دلبرِ مست و خراب

جان مرا گوید که از مِی خالی‌ام

دل همی گوید: عزیزم، ده شراب!

فارغم از کفر و ایمان؛ چون که عشق

زد به جانم لحظه لحظه صد شهاب

دل به تو دادم، بریدم از همه

این بود دینم، رهایم از ثواب

سر سپردم بر مرام حضرتت

دل شده در حسرت روی‌ات کباب

من گرفتارم به رخسار خوش‌ات

عاشقم بر روی تو، ای ماهتاب

جان من بِستان و مینایم بده

بگذر از سود و ضرر، کم کن حساب

گشته‌ام دیوانه‌ات، لیلای من!

کشته‌ای ما را، مکن جان را عذاب

دل به دریا دادم و رفتم ز خویش

خوش گذشتم ز آن‌چه خواندم در کتاب

من گذشتم از سر بود و نبود

برکش از جان من ای دلبر، حجاب

طالب روی تو گردیدم چه خوب

جان من! روی از نکو هرگز متاب

 


 

« ۳۵ »

عاشق‌سرا

در دستگاه اصفهان و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی:فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف (مقصور)

 

واله و مجنونم و مست و خراب

بی‌خبر از هر خطا و هر صواب

بی‌خبر از هر دو عالم ای رفیق

دل بدادم بر می و چنگ و رباب

عاشقم عاشق‌سرا شد جان من

یکسر افتادم ز مستی در شراب

هرچه می‌خواهی عذابم کن، ولیک

گوشه چشمی، خطابی یا عتاب

مرد میدان خراب تو منم

بگذر از خرد و کلان و شیخ و شاب

عشق ذاتت کن نصیبم ای عزیز

برکش از دل هرچه شد ظل و سحاب

من تو را خواهم به‌دور از این و آن

سایه کی بینم که دیدم آفتاب!

گل نمایان شد به دل، دل گشته مست

گل‌پرستم، کی کنم میل گلاب؟

بشنو ای دلبر تو راز دل ز خویش

شد دعایم از نگاهت مستجاب

گشته دل بی خود، نکو رفته ز خویش

ذات خود ده بر من و رو از خطاب

 


 

 « ۳۶ »

بیمارِ رباب

در دستگاه شور و گوشه گلریز مناسب است

وزن عروضی:فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

جان و دل گشته ز دوری تو همواره خراب

ای تمنای دل و دیده! ز من رو بر متاب

برده روی تو دلم را از سرِ بود و نمود

رفته از جانم برون طاقت، برفته دل ز تاب

گشته دور از این دلم داعیه ریب و ریا

گوهر جانِ من دلداده گردیده چه ناب

دل ز هجران تو شد بی سر و من در حذرم

که چگونه بزنم نقش تو را بر سر آب

شد شب و روز من اندر خم زلف تو اسیر

رفته، ای دلبرِ پر فتنه من، دیده ز خواب

تو گشودی به دلم چهره هر ذکر خَفی

من شدم راه تو و بر تو شدم یکسره باب

بوده‌ام در پی تو یکسره بی هر کم و کاست

خوش گذشت عمر و برفت از تن من نقش شباب

در قد و قامت تو گشته قیامت برپا

جان فدای تو، دلم رفته ز سودای سراب

از غم دوری تو خون شده دل در من مست

اشک در دیده نمانده دل من گشته کباب

چنگ من ماند ز فریاد و برفت از نی، دم

شد همه حیرتم از بانگ بم و زیر رهاب

ساقیا(۱) می بده و پر کن از آن ساغر من

که نکو با می و مستی شده بیمارِ رباب

 

  1. در ساقی‌نامه ـ که در قالب غزل، قصیده و مثنوی سروده می‌شود ـ شاعر با ساقی سخن می‌گوید. ساقی، سبب نزول فیض الهی و واسطه وصول به مقام قرب است. ساقی‌نامه در آثار عرفانی جایگاهی خاص، و در موسیقی غنایی، هم سبک‌های متفاوتی دارد و هم در دستگاه‌های متعددی دارای ورود است.

 


 

« ۳۷ »

صاحب‌خانه

در دستگاه بیات ترک و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

شدم زین سفله‌یاران، دور و کردم بس فرار امشب

ز شرّ و شور این دوران بیفتادم کنار امشب

بشد ریب و ریا او را، کجا مهر و وفا دارد؟!

کجا باشد جوانمردی، کجا کس دیده یار امشب

به ظاهر هرچه خواهی، می‌نماید جان فدای تو

به باطن دشمنی بی‌شاخ و دُم، کو غمگسار امشب؟

زبانی، او صدیق و لاف عیاری زند با تو

ولی باور نکن او را که دارد با تو کار امشب

اصول زندگی ریب و ریا باشد به هر غافل

نباشی ایمن از کید چنین یار و نگار امشب

همه همّت پی شهوت، شده شهوت همه ذلت

ز دل‌های پر از حسرت در آورده دمار امشب

برون آید به شکل هرچه پیرایه سر شیطان

چه شیطانی که صد ابلیس دونش بی‌عیار امشب

درون سینه‌ها پر گشته از گرگ و سگ و خوکان

ز میمون و شغال و عقرب و کفتار و مار امشب

خدایا صاحب این خانه را بر ما رسان آخر

که بی او طی شده پاکی ز هر دیار و دار امشب

نکو در انتظار و حیرت و سیر است و در خلوت

که تا باز آید آن مولای ختم هشت و چار علیهم‌السلام امشب

 


 

« ۳۸ »

عاشق بی‌سلسله

در دستگاه چارگاه و گوشه نعره مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

بی‌خبر از سر حشر تو، به صحرای حساب

می‌روم با می و مستی و جنون، پای جواب

تو همه بود و نُمود من و من تو شده‌ام

کی دگر حرف و سخن باشد و دل رفته ز تاب

هرچه ظاهر بشود در من دلداده، ز توست

تو سؤالی و جواب و به منی جان کتاب

هرچه بر من شده از درد و غم و رنج و بلا

نوش جان می‌کنم و حاضرم از بهر عذاب

عاشقی شیوه پاک من بی سلسله شد

کی هراسم ز کسی؟ کی به هراسم ز عتاب؟!

هرچه خواهی بده از آتشِ هجر و دمِ سوز

جان به قربان تو گردد، بده هر لحظه عِقاب

هرچه خواهی تو بده بر من آزرده، بلا

لیکن از خود تو نرانم، رُخت از بنده متاب

چهره خود بنما، پرده ز افسانه بگیر

چهره من ز تو باشد، بِشِکن نقش حباب

بی سَر و سِرّ تو کی بوده وجود منِ مست

تو مرا سِرّ و سری، جان به فدای تو جناب

مُردم از هجر تو جانا، نکش این گونه اسیر

جلوه کن، پرده فکن، بگسل از این چهره نقاب

کی ببینم رخ بی پرده تو لوده مست

تا شوم ساده و افتاده و فارغ ز حجاب

من فدای تو شدم، جان نکو زنده به توست

دل به دست آر و بزن زخمه به چنگم، تو، رباب

 


 

 « ۳۹ »

عارف نامراد

در دستگاه سه‌گاه و گوشه شهناز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

نامرادی شد مراد عارف دور از حساب

چون که گیرد درد هجران از وجودش خورد و خواب

غم بود گنج وجود و درد و ماتم، دولت است

کیمیا حیرت بود، هجران کند جان تو ناب

عافیت باشد خوراک مردم بی‌درد و غم

غم به دل کن، سینه سوزان، هم‌چو بریانی کباب

لذت دنیای دون بگذار و دل برگیر از آن

دل ببر از کسوت و خود کن تهی از این سراب

ماجرای حیرت خود را نکن ظاهر به هیچ

همت عالی طلب در وصل آن عالی‌جناب

تا نسازی تو فنا هستی ناپیدای خویش

کی رَسی منزلگه یار و کجا بینی رباب

تن تو بشکن، جان رها کن، در میان باقی نمان

تا ز دست دلبر مستت بگیری خوش شراب

دلبرا، دیوانه‌ام، عارم نه از دیوانگی است

من تو را خواهم، بده کام و از آن پس کن عذاب

عاشقم، خواهم که بینم روی معشوقم عیان

برکش از رخسار ماه خود برای من نقاب

من گذشتم از خود و رفتم ز سودای وجود

ساغری دیگر بده، آری، خرابم کن خراب!

صاحب روح القدس! ای از تو عزراییل مست!

یا رسان مرگ مرا، یا پرده افکن، رو متاب

این دلِ آزرده دارد از تو امّید وصال

پس رها گردان نکو را یکسر از این التهاب

 


 

 « ۴۰ »

قامت موزون

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

عاشقم بر روی ماهت، برکش از روی‌ات نقاب

محو خلوت گشتم و هر لحظه می‌جویم رباب

بر کن از این دل حجابت، فارغم کن از خودی

پرده بردار از رخ‌ات تا بینمت ای آفتاب!

چهره ماه تو از ذاتت کشیده سر برون

برده از دیده بسی دل، از دل من برده تاب

ذات تو گشته حجابم، رفته دل از هر قرار

غافلم کردی ز خود، از دل خودی، از دیده خواب

بی‌حجابی بوده بر تو بس حجاب بی‌نشان

از دل من شد برون صدها حجاب بی‌حساب

آفرین بر قامت موزون پر پیچ و خمت

برده‌ای طاقت ز من، زیبا شد از تو ماهتاب

عاشقم، دیوانه‌ام، دل شد اسیر روی تو

خودنمایی کم کن و کم‌تر کن عاشق را عذاب

چهره بگشا تا ببینم دلبر آن رخسار ماه

بی‌حجابت می‌پسندم، کن رها جانا حجاب

تا شدی دلبر تو در دل گشتم آشفته به خویش

فارغ آمد از دو عالم، رفت دل از هر ثواب

مستم و دیوانه‌ام، دیوانه‌تر بنما مرا

روی خود بگشا و بر من هرچه خواهی کن عتاب

لب بده، جانم بگیر، ای دولت بی‌چون و چند!

از شکن‌های لب تو گشته دل یکباره آب

آن جمال بی‌مثالِ تو مرا کشت ای عزیز

دود دل شد بر فلک، قلبم ز هجرت شد کباب

عاشقم بر نقش صاف چهره‌ات، روح آفرین!

جان ز من برگیر و ما را کن تو بس مست و خراب

بگذر از غیر، ای نکو، دل بر کن از هر دو جهان

دل تو صافی کن، نما آن گوهر جان را تو ناب

 

مطالب مرتبط