محبوب عشق: فصل یکم: عشق و معرفت

محبوب عشق

 

محبوب عشق

محبـوب عشــق

 حضرت آیت‌الله العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)


شناسنامه

محبـوب عشــق

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : محبوب عشق/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران: انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۲.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۲۵۱ ص.‬‬
‏فروست : مجموعه آثار‏‫؛ ۱۹۴.‬
‏شابک : ‏‫۱۵۰۰۰۰ ریال‬‏‫ : ‏‫‬‭۹۷۸-۶۰۰-۷۳۴۷-۰۵-۸‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فاپا
‏يادداشت : ‏‫پشت جلد به انگلیسی: The beloved of love‮.
‏یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.
‏موضوع : ‏‫عشق و عبادت الهی (اسلام)‬
‏رده بندی کنگره : ‏‫‬‭BP۲۲۶/۲‏‏‫‬‭/ن۷۷م۳ ۱۳۹۲
‏رده بندی دیویی : ‏‫‬‭۲۹۷/۴۶۶
‏شماره کتابشناسی ملی : ‏‫ ‏‫‬۳۳۸۰۸۳۴

 

(۴)


فهرست مطالب

پیش‌گفتار··· ۹

فصل یکم: عشق و معرفت

سخن عشق··· ۱۵

    محسّنات شعری ۱۵

    تفاوت شعر ادبی و منطقی ۱۷

    دیوان عشق و معرفت··· ۲۱

یار عارف··· ۲۳

نارسایی‌های شعر عرفانی ۲۹

دوران سوز و گداز··· ۳۳

فصل دوم: نقد صافی

میراث ادبیات عرفانی ۵۷

    دیوان حافظ··· ۶۲

    نقد صافی ۷۹

(۵)

فصل سوم: سوز و ساز

الهام عشق··· ۹۹

مقام نورانیت··· ۱۰۳

محبوبان حق··· ۱۰۷

فصل چهارم: ناز و نیاز

حضرت عشق··· ۱۲۳

    نخستین نماز عشق··· ۱۲۶

    بهترین رفیق··· ۱۲۷

ماجرای محبوبان··· ۱۳۱

شعر عشق··· ۱۴۰

فصل پنجم: ولایت و نورانیت

حقیقت ولایت··· ۱۵۵

فصل ششم: خون دل

عریانی عشق··· ۱۷۵

ماجرای عشق··· ۱۷۵

    معجزه عشق··· ۱۷۹

    عشق؛ وصول به ذات··· ۱۸۴

    وفای عشق··· ۱۸۶

    مقام جمعی عشق··· ۱۸۷

    وحدت عشق··· ۱۸۸

(۶)

    خون عشق··· ۱۸۹

رباعی عشق··· ۱۹۱

فصل هفتم: قرب یار

آزادی عشق··· ۲۰۱

«دل» و «عشق»··· ۲۰۱

    عشق پاک و بی‌طمع··· ۲۰۳

مراتب عشق··· ۲۰۵

قطع طمع از غیر··· ۲۱۰

    معرفت تشبّهی نفسانی ۲۱۱

    رهایی از طمع نفس··· ۲۱۳

    انبساط نفس··· ۲۱۹

زایش قلب و قطع طمع از خویش··· ۲۲۱

    معرفت تخلّق··· ۲۲۴

    قدرت اراده و حضور حقانی دل··· ۲۲۵

    صدق دل··· ۲۲۶

    عقل و عبادت حبی ۲۲۸

نفی طمع از حق تعالی ۲۲۹

    تمکن ولی ۲۳۴

    توحید ذات··· ۲۳۵

    عشق پاک ۲۳۹

    تحقّق عشق و معرفت··· ۲۴۰

دوبیتی؛ ترنمی عاشقانه··· ۲۴۴

* * *

(۷)

(۸)


پیش‌گفتار

کتاب حاضر، مجموع فصل‌های هفت‌گانه‌ای است که از «عشق» و «ولایت» می‌گوید و پیش از این، مقدمه و پیش‌گفتارهایی بر هر یک از مجموعه‌های شعری «کلیات دیوان نکو» بوده که در قالب‌های متفاوت شعری ـ اعم از غزل، قصیده، مثنوی، رباعی و دوبیتی ـ جمع شده است.

وجه مشترک تمامی این مقدمه‌ها آن است که از عشق می‌گوید و تأکید دارد که ذات حق عشق است و عشق، ذات حق‌تعالی است و حق‌تعالی بر اساس عشق است که شأن و جلوه‌گری دارد. بر این پایه، تمامی ظهورها محبوب و معشوق الهی هستند؛ همان‌طور که حق تعالی خود معشوق هر پدیده و ظهوری است. تمامی عوالم، عالم عشق و لطف است و حتی قهر آن نیز لطف می‌باشد. عشقی که پاک است و هدفی جز عشق ندارد؛ چرا که خداوند صفات زاید بر ذات ندارد. نتیجه این گزاره مهم، این است که خداوند، تنها به سبب عشق پاک است که می‌آفریند.

عشق پاک، «قرب محبوبی» را رقم می‌زند؛ قرب و معرفتی که در پی چیزی نیست. در قرب محبوبی، هر کرده‌ای بدون طمع انجام می‌پذیرد؛ کرده‌ای که نه

(۹)

حیث ماهوی دارد، نه برای چیزی انجام می‌شود و نه غایت و غرضی در آن وجود دارد. حرکت اولیای محبوبی فقط با عشق است. سالکان محبی نیز تنها با عشق است که می‌توانند غیر را از دست دهند و به فنا و سپس بقای به حق، وصول یابند.

همان‌گونه که گفته شد، خداوند حقیقت عشق است و تمامی پدیده‌های او نیز دلربایند. خدای فرهنگ تشیع «محبت‌مدار»، «عاشق‌پیشه» و «بسیط» است. خدایی که «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ»(۱) وصف اوست. فرهنگِ توجه به عشق حقیقی و پاک حق تعالی است که میل انسان به خداوند را شکوفا می‌سازد و به او لذت بندگی می‌دهد. خدای ظهوری و مظهری و محب و محبوبی که تمامی پدیده‌ها را با لطف ریخته و هیچ پدیده‌ای را به حال خود رها نکرده است. در ناسوت نیز اگر استهلاک و اصطکاکی است، به‌خاطر لطف جمعی است و افراد کمی هستند که با اراده و اختیار خود، شقاوت پیدا می‌کنند. خداوند بندگان خود را به عشق آفریده است و بهشت انجام آنان است؛ به‌طوری که بهشت چنان از بندگان خداوند پر می‌شود که عطش و خواسته‌ای برای او نمی‌ماند؛ اما جهنم همیشه گرسنه است: «یوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلاَءْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِیدٍ»(۲).

باید لطف، مهر و عشق خداوند را در دل تمامی پدیده‌ها دید. این مهر خداوند است که تمامی عوالم را فرا گرفته است و تمامی پدیده‌ها الطاف الهی هستند که نازل شده‌اند. دل‌ها نیز پر از عشق الهی است، ولی پدیده‌ها از حال

  1. ق / ۱۶٫
  2. ق / ۳۰٫

(۱۰)

یک‌دیگر بی‌خبرند و حتی حال خود را نیز نمی‌شناسند. آنان حتی«عشق» را هم نمی‌شناسند، و کسی که «عشق» را نمی‌شناسد، معنای عمیق این گزاره را که «خداوند، عالم را به عشق ـ آن هم به عشق پاک و بدون جبر و طمع ـ آفریده است» نمی‌داند و از فهم آن عاجز است.

انبیا و اولیای الهی علیهم‌السلام عشق حق تعالی را چشیده بودند و از این رو بود که همواره در پی حق بودند با آن‌که خداوند آن‌ها را بلاپیچ می‌کرد؛ زیرا می‌یافتند که در این بلا، لطف و صفا و عشق نهفته است و این که در عافیت، چیزی از عشق و صفا نیست!

کسی که با عشق به خداوند قرب می‌یابد، توفیق هم‌صحبتی با او را می‌یابد و قول و غزل و شعر دارد و حالِ مناجات، خلوت، دعوت، حضور و گفت‌گوی عاشقانه پیدا می‌کند. عاشق می‌تواند به مقام صحبت و هم‌کلامی با خداوند ـ یعنی به مقام غزل ـ وصول یابد. غزل دارای زبانی گنگ است؛ چرا که زبان ویژه میان عاشق و معشوق است. غزل زبان عشق است؛ از این رو زبان غزل، بیان ندارد و معنای آن در بطن عاشقِ غزل‌پرداز است و اشاره‌های آن را تنها معشوق درمی‌یابد. او زبان شعر می‌یابد و عاشقانه‌های خود را با سرشک دیده و آه سینه و سوز جگر، برای معشوق بیان می‌دارد و از شوق وصول، لذت حضور یا درد هجر، هنرمندانه‌هایی عارفانه می‌سراید؛ در حالی که از خداوند به سوی خداوند می‌رود و از او به او پناه می‌برد.

کسی که با عشق زندگی می‌کند هیچ گاه اضطرار و نیازمندی ندارد؛ بنابراین آن که در عشق کم بیاورد، بی‌درنگ توفیقی از او سلب می‌شود و به نقص و کاستی فرو می‌رود، که باید از آن به خداوند پناه برد. آن که عشق پاک

(۱۱)

دارد از هر خطری استقبال می‌کند و برای حق تعالی هر خطری را به جان می‌خرد و خود را به خط آتش و خون می‌زند؛ آن هم به عشق. اینان کسانی‌اند که خداوند با ذات خود برای آنان ظهور و بروز دارد و عشق و مهر آنان برخاسته از نمایش ذات است؛ نمایشی که مرتب برای آنان خودنمایی دارد. آنان می‌بینند که نه دست می‌دهد و نه دست می‌گیرد و بی‌دست، دست می‌دهد و بی‌دست، دست می‌گیرد.

ستایش خداوند راست

(۱۲)


فصل یکم: عشق و معرفت


سخن عشق

شعر را باید سحر سخن نامید و شاعر را نوآورِ معجزه‌گری که می‌تواند با واژگان، شگفتی در کلام بیافریند و خلقی را مسحور سازد. شعر کیمیا و بهترین زبان عارفان سینه‌چاک است که با آن می‌توانند از یار بگویند و او را به ساحت واژگان به تماشا نشینند و نیز اگر بخواهند، پری چهره خود را با آن پنهان نمایند و یا چنان وصف یار کنند که از فتوای کفر و طعنه زاهدان در امان باشند. هرچند آنان چنان در عشق حق غوطه‌ورند که نه از طعنه‌ای دل‌آزرده می‌شوند و نه آن را از تیغ جلال الهی جدا می‌انگارند.


محسّنات شعری

کم‌ترین چیزی که شاعر برای سرایش سروده‌های خود نیاز دارد، آگاهی بر دانش‌هایی است که به ساختار شعر می‌پردازد؛ مانند صنایع شعری لفظی و معنوی (معانی، بیان، بدیع) و نیز عروض و قافیه. این دانش‌ها در تمامی زبان‌ها به نوعی وجود دارد و هر شاعری به هر زبانی که شعر بگوید، باید چنین دانسته‌هایی را کم و بیش بشناسد. تفاوتی ندارد که وی بخواهد شعری با مضمون عرفانی بسراید یا عاشقانه، یا شعر وی هزل و مطایبه باشد یا عادی.

(۱۵)

البته شاعر برای درستی وزن باید غریزه‌ای باطنی و انگیزه‌ای درونی و ذوقی سرشار در نهاد خود داشته باشد؛ زیرا صِرف آگاهی از این دانش‌ها، کسی را در شاعری توانمند نمی‌سازد؛ هرچند او را بر فهم و شناخت شعر توانا می‌گرداند. همان‌طور که در ماده شعر، میان شعر فردی عارف یا حکیم با فردی که عرفان، فلسفه و منطق نمی‌داند تفاوت بسیاری است و فرد معمولی هرچند در صنایع شعری توانمند باشد، شعری که می‌گوید معمولی و ناماندگار است. از سوی دیگر، اگر کسی صنایع شعری را نداند اما طبع شعر داشته باشد یا دانشمند و کارشناس علوم معقول یا منقول هم باشد، نمی‌تواند از عهده سرودن برآید. هم‌چنین است شاعرانی که به سرودن شعر در قالب‌های کهن تمایلی ندارند و به شعرگویی در قالب شعر نو رو می‌آورند، که آنان نیز نمی‌توانند با این معانی و قواعد شعری بیگانه باشند. شعر نو با آن که کم و بیش از عروض و قافیه فارغ است، گاه به دل می‌نشیند و گوارا و مقبول طبع است؛ اما همین شعر نیز به محسنات شعری وابسته است و کسی که آن را نداند نمی‌تواند گفته‌ای زیبا و دل‌پسند داشته باشد. البته برخی از بحث‌های عروض و قافیه حتی در نثر نیز کاربرد دارد که نمونه‌های عالی آن را می‌توان در برخی از آیات قرآن کریم دید. به این آیات شریفه باید توجه داشت که هم قافیه دارد و هم عروض؛ به گونه‌ای که نه می‌توان آن را نثر خواند و نه شعر نامید: «وَتَأْکلُونَ التُّرَاثَ أَکلاً لَمّا، وَتُحِبُّونَ الْمَالَ حُبّا جَمّا، کلاَّ إِذَا دُکتِ الاْءَرْضُ دَکا دَکا، وَجَاءَ رَبُّک وَالْمَلَک صَفّا صَفّا»(۱).

 

۱ـ فجر / ۱۹ ـ ۲۲

(۱۶)

هم‌چنین محسنات بلاغی در این آیه شریفه بسیار فراوان است: «یا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَک وَیا سَمَاءُ أَقْلِعِی»(۱).

کسی که قواعد شعری را نداند، از رنجی که شاعر برای ترتیب حسن کلام برده است آگاهی ندارد؛ همان‌طور که اگر کسی بلاغت را نداند نمی‌تواند بلاغت و فصاحت قرآن کریم را دریابد و ممکن است آن را کلامی معمولی انگارد.


تفاوت شعر ادبی و منطقی

شعر باید هم موزون باشد و هم مقفّا و می‌تواند متخیل یا منطقی باشد. صرف کلام متخیل، شعر نیست. «کلام متخیل» تعریف منطقی از شعر است که در برابر برهان، استقرا، جدل و خطابه قرار دارد و منظور این است که چنین گفتاری، خواه موزون باشد یا نه، اعتبار برهان را ندارد و مراد ما از شعر، همان است که در ادبیات گفته می‌شود. شعر ادبی می‌تواند دارای برهان، خطابه، جدل یا مضمونی استقرایی باشد و چنین شعری را با توجه به محتوای آن شعر، برهانی، خطابی و مانند آن می‌نامند. در واقع، خلط میان معنای ادبی و منطقی شعر همانند مغالطه‌ای است که گاه میان طب و عرفان در معنای عشق می‌شود؛ چرا که طبیبی عشق را مرض نفسانی و مالیخولیا معنا می‌کند و عارفی آن را ظهور چهره دل می‌داند که اگر کسی آن را نداشته باشد، از حقیقت صفای ربوبی به‌دور است؛ در حالی که این لفظ مشترک در هر دو دانش، دو اصطلاح متفاوت است که به هیچ وجه با هم یگانگی ندارند و به یک حقیقت اشاره نمی‌کنند. با این توضیح دانسته می‌شود کسی که وزن را در شعر معتبر نمی‌داند، میان زبان منطق و ادب خلط نموده است. شعر ادبی بدون وزن و قافیه

۱ـ هود / ۴۴٫

(۱۷)

نیست، اما می‌تواند متخیل نباشد؛ برخلاف شعر منطقی که هر نوع کلامی را در بر می‌گیرد، هرچند که وزن و قافیه نداشته باشد؛ اما شرط آن خیال‌انگیز بودن است و شعری که سرایش آن کراهت دارد، همین قسم شعرهای بی‌محتوا، جلف و سبک‌سرانه یا شعرهایی است که برای مجالس لهو و لعب و افراد بیهوده کاربرد دارد. از جمله شعرهای متخیل، می‌توان به نعت‌هایی اشاره کرد که فردوسی در وصف رستم می‌گوید. البته شاهنامه کتابی است با توصیف‌هایی بسیار قوی که گاه تعابیری تازه و نو دارد که مطالعه اشعار آن، سلحشوری، شهامت، جوان‌مردی و فتوت می‌آورد و ترس را از دل بسیاری می‌ریزد. فردوسی رحمه‌الله در وصف رستم می‌گوید:

فرو شد به ماهی و بر شد به ماه

بُن نـیزه و قبـه بـارگـاه

اسلام سخن گفتن خیال‌انگیز را، اگر دایمی شود و خوی و خصلت فرد گردد ناپسند می‌شمارد، نه شعری که به تصدیق پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌رسد:

ألا کلّ شیء ما خلا اللّه باطل

وکلّ نعیم لا محالة زائل(۱)

دقیق و منطقی شعر گفتن، خیال‌پردازی نیست تا مکروه شمرده شود. عارفی که در غزل، از چشم، زلف، دل، دلبر و دلدار می‌گوید، به حقایق و مسایل ربوبی اشاره دارد و نه به متخیلات و دل‌ربایی‌های شهوت‌انگیز افراد خیال‌پرداز.

موزون بودن شعر سبب می‌شود که شعر دستگاه موسیقایی پیدا کند.

۱ـ شعر از لبیدبن‌مغیره. بحار الانوار، ج ۲۲، ص ۲۶۷٫

(۱۸)

نمی‌شود شعری یکی از دستگاه‌ها و مقامات موسیقی را نداشته باشد. کسی که از موسیقی آگاهی داشته باشد، به خوبی می‌داند هر شعری در چه مایه‌ای خوانده می‌شود و به‌راحتی شعری را که در دستگاه سه‌گاه خوانده می‌شود، از شعری که برای نمونه در دستگاه شوشتری، ابوعطا، ماهور، بیات ترک یا گوشه‌های نی‌ریز، ضربی و شش‌هشتم می‌آید، تشخیص می‌دهد. اگر کسی موسیقی را نیز بداند، در سرودن و حتی خواندن شعر موفق‌تر است. همان‌طور که شعر دور از کلمه و کلام نیست، نمی‌شود بدون صوت و صدا باشد و هیچ شعری هرگز خالی از ترنم و نغمه نیست و برای همین است که گاه سوزناک می‌شود و گاه شورآفرین، در جایی نشاط می‌آورد و در جایی حزن می‌آفریند. شعر، آواز و موسیقی هیچ گاه از هم جدا نبوده و همواره موسیقی‌دانان در کنار شاعران قرار داشته‌اند. ما قرابت و نزدیکی موسیقی و شعر را در کتاب «آموزش مقامات موسیقی ایرانی» آورده‌ایم.

باید توجه داشت که شعر و شاعری و ترنم و نغمه و آواز و موسیقی، در فضای دل است که شکل می‌گیرد و کسی که از این معانی دور و به آن بی‌اعتنا می‌باشد «دل صافی» ندارد و نفسی است که به خشکی مزاج دچار شده و به داروی ملین نیاز دارد. شعر، ندای دل است و از باطن و ضمیر آدمی برمی‌خیزد و از هنگامه دل خبر می‌دهد، از همین روست که شعر، کلامی طبع‌پذیر است: «سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.»

شعر من شعر دل است و دل من دیده توست

شد نکو دیده تو، دیده سر و پای تو دوست

البته، شعر در مرتبه پایین، کلام نفس است و این کلام نفسی است که بر

(۱۹)

آن وارد می‌آید و البته قواعد استخراج شده برای آن در دو دانش عروض و قافیه نیز از همان ندای دل استخراج شده است و این اصول به ما منطق طبع‌پذیری و مطبوع بودن را بیان می‌دارد. عروض، قالب‌هایی دارد برای تشخیص شعر سره از ناسره؛ چنان‌که نسبت به منطق و صوت و صدا و علم آن، چنین است. عالم منطقی یا استاد صوت و صدا تمامی قواعد علم خود را از طبیعت به دست می‌آورد و کاری جز کشف واقع ندارد. او کاشف است، نه مخترع و مبتکر این دانش.

هر غزلی افزون بر قالب عروضی، باید مقفّا باشد. در قافیه دو بحث «رَوی» و «ردیف» مطرح است که آن را در کتابی با عنوان «شعر و عروض» آورده‌ایم. در این‌جا به اختصار درباره غزل می‌گوییم که این واژه معنای «رِشتن» می‌دهد که در برابر «نقض» به معنای گسستن است، که در قرآن کریم از آن چنین سخن به میان آمده است: «وَلاَ تَکونُوا کالَّتِی نَقَضَتْ غَزْلَهَا»(۱)؛ و مانند آن مباشید که رشته خود را پس از محکم بافتن، از هم می‌گسست. غزل، سخن به‌هم پیچیده موزون است؛ مانند تابیدن پشم و مو که نخ و طناب می‌شود. در غزل، مصرع نخست با تمامی مصرع‌های دوم، دارای یک قافیه و یک وزن است. بیت نخست را مطلع می‌گویند. تخلص غزل، بیش‌تر در بیت آخر می‌آید.

غزل اوزان عروضی و دستگاه‌های موسیقی فراوانی را برمی‌تابد و محتوایی عاشقانه و عارفانه دارد و وصف معشوق یا مطلوب آسمانی یا زمینی در آن

  1. نحل / ۹۲٫

(۲۰)

می‌آید. غزل، دارای مغازله و عشق‌بازی است، ولی مغازله شرط اصلی آن نیست و می‌شود محتوای آن، حِکمی یا اجتماعی باشد.

همان‌طور که غزل می‌تواند در تمامی ابیات خود یک مطلب را پی‌گیر باشد، می‌شود مصرع یا بیتی به مسأله‌ای اختصاص یابد و این امر تفاوت غزل با قصیده را افزون بر کوتاهی غزل و بلندی قصیده نشان می‌دهد؛ چرا که تمامی بیت‌های قصیده باید از یک موضوع سخن بگوید و سخن در آن پیوسته باشد، نه بریده بریده. هم‌چنین غزل باید واژگانی لطیف و دلنواز را بیان دارد و زمخت و خشن نباشد. ویژگی‌های غزل در کتاب‌های ادبیات آمده و از آن سخن بسیار رفته است.


دیوان عشق و معرفت

مجموعه غزلیات از کلیات دیوان نکو، همه بیان عشق و عرفان است.

عشق، وصفِ وجدِ وجود حضرت حق است که تعین ذات و تشخص صفات را در بر دارد و یکتایی هویت و هویت یکتا را به شخص حضرت حق تعالی آشکار می‌سازد.

عرفان، دیدار حضرت حق و دریافت او به‌دور از هر اندیشه یا مفهوم است. عرفان، رؤیت «حق به حق» یا «حق به خلق» یا «خلق به حق» است که شخص را به تجلی وامی‌دارد. عرفان، دریافت حق است با هر ظهور و جلوه. حق است که در چهره هر ذرّه ظهور می‌یابد: «أنتَ الذی تَعَرَّفْتَ اِلی فی کلّ شی‌ء فَرأیتُک ظاهرا فی کلّ شی‌ء، وأنت الظاهِر لکلّ شی‌ء»(۱)؛ تویی که خود را

  1. بحارالانوار، ج ۹۵، ص ۲۲۷٫

(۲۱)

در همه چهره‌ها به من می‌نمایانی و تو را در هر پدیده، عیان می‌بینم؛ پس تو برای هر کس و هر چیز آشکار و نمایانی و خود بر خود نیز آشکاری.

کسی که خدا را دیده و به توحید او رسیده است، چنان پشت پا به پستی و زشتی می‌زند و ترک غیر می‌نماید و راه فنا و بقا را پیش می‌گیرد که دیگر سر از پا نمی‌شناسد و عاشقانه به کوی حق می‌شتابد و دل از گفتار باز می‌دارد و اگر گفتاری داشته باشد، سراسر با شوریدگی و دل‌سوختگی همراه است و چنان شوریدگی و بی‌پیرایگی خود را در بیان زیبا و کلام بلند عرفانی می‌ریزد که هوش از سر آدمی و ملایک می‌برد.

این نوع توحید، عشق و عرفان، سراسر از حضور و شهود و یافت حضرت حق دم می‌زند و ارزش وضع الفاظ و علوم نظری و حصولی را تنها در راستای مبادی آن می‌داند. کسی را که از مبادی رسته و به حق رسیده است، باید چشمه‌ساری از معرفت و عرفان نامید و دیگران جز گوینده الفاظ و معانی ذهنی او نمی‌باشند. صاحبان این توحید، بسیار کمیاب هستند و در میان همین عده کم، تنها اندکی هستند که به صورت کامل به چنین مقصد والایی می‌رسند و البته، رسیدگان حقیقی در این دسته، خود را جام جهان‌نما و آیینه جمال و جلال الهی می‌یابند. اینان هرگز در حریم غیر قدم نمی‌گذارند و برای غیر، چیزی جز ظهور حق قایل نیستند و سراسر هستی بیکران را با وحدت حضرت حق سازگار می‌بینند.

این مرام، عالی‌ترین و پرپیچ و خم‌ترین و در عین حال، نزدیک‌ترین و

(۲۲)

جدی‌ترین راه شناخت جناب حضرت حق می‌باشد.

اینان هیچ‌گاه با ذهن‌های خشک فلسفی قابل مقایسه و سنجش نیستند؛ زیرا شخص منطقی از ذهن و معقولات ثانی می‌گوید، در حالی که چنین عارفی از هستی، حقیقت و هویت حضرت حق سخن می‌سراید. او سخن می‌گوید و سوز دل خویش را آشکار می‌دارد. او قلم می‌زند و این قلم می‌شکند. او در خود می‌چرخد و این در خدای خود. او مدرسه می‌سازد و این موحّد تربیت می‌کند. او استادش حصول و این، پیرش صاحب ذکر و وصول است؛ همان‌طور که اینان و خدایشان را نباید با خدایان اهل ظاهر مقایسه نمود و نباید ذهن و الفاظ آنان را ساختاری برای سنجش معرفت عارفان دانست.


یار عارف

خداوند عارفان سینه‌چاک، عارفی مطلق و مطلق عشق و معرفت است. او وجود مطلق و مطلق لطف وجود است و همان است که هست، بدون نقصان و کاستی، و هر ظهوری همان چهره وصول است که ابراز می‌شود و طلب، در هر چهره و نمودی، وصول است و وصول، جز قرب وجود نمی‌باشد.

عالم، عین وصول بوده و وصول محض، عین حق است که «مطلق وجود» بی‌قیدِ اطلاق، آن را حکایت می‌کند. چهره وصول، همان تعین اول و ثانی حق و خلق در حضرتش می‌باشد. ظهورات، وصولاتِ متعین است که عین مطلق وصول می‌باشد و هجران و فقدان، وصف غیری آن قدسی‌جناب است.

آن‌چه هر کس را رسد، همان باشد که رسد و آن رسیده، وصول و ظهور خویشتن خویش می‌باشد. نقد دل است که حق در آب و گل ریخته است تا دل طراوت خود را بازیابد و خیمه عشق خویش را در دل خاک برپا کند. تنها مطلق وجود است که لطف وصول است و ظهورات ربوبی، وصف اطلاقی خود را

(۲۳)

در ظرف وصول اطلاقی حق با تعین می‌یابند.

در دیوان‌های شعری عارفان رد پایی از وصول را می‌توان مشاهده کرد که آن، مرتبه میانی توحید است. ولی برتر از آن مرتبه، توحید جمعی است که والاترین مرحله پرستش است و ویژه کسانی است که از لحاظ تعداد، کم‌ترین افراد و در جهت مقام انسانی برترین هستند. این حقیقت توحید است که با چهره‌های گوناگونِ آیات الهی قرآن کریم و اندیشه‌های بلند حضرات معصومین علیهم‌السلام همراه می‌گردد. توحیدی که نه تنها یک توهم، بلکه تحقق عینی آن یار دلنواز و شب‌سوز است. توحیدی که همراه با باور و اعتقاد کامل و استدلال و برهان واقعی و شیدایی و صفای دل است و کارگشای طی طریق و سیر مسیر و وصول به آن «یارِ هر جایی» است.

عارفانِ این توحید هنگامی که به زهد و پارسایی مشغول می‌شوند، زهد از ایشان عاجز می‌گردد، و هنگامی که به دنیا می‌رسند، رهایی ساز می‌شوند و زمانی که به آخرت می‌رسند، جدایی، دم ساز جان و اندیشه آنان می‌گردد. سخن از زندگی و اقتصاد که می‌گویند، مادی مسلک احراز می‌گردند و آن‌گاه که لب به قانون می‌گشایند، از دیگر قانون‌ها بی‌نیازند. با آن‌که برای همگان سخن می‌گویند، خواص را بی‌نصیب نمی‌گذارند و با آن‌که سیر عادی دارند، دچار عادت و دل بستگی نمی‌شوند.

زمانی که ایشان از عرفان چهره می‌گشایند، عالم را سکوت فرا می‌گیرد، و آن‌گاه که به میدان قدم می‌نهند، شجاعت، آنان را کرنش می‌کند. عارفانِ خیالی اگرچه صاحب عرفان و معرفت صوری هستند، ولی از دیگر چهره‌ها غافل مانده‌اند؛ اما چنین عارفانی همه را در عرفان و عرفان را در همه یافته‌اند؛

(۲۴)

چنان که هر عارفی کشته شمشیر عرفان ایشان می‌گردد. برخی از عارفان با وجود معرفت و شناخت، متأسفانه جنبه خلقی را از دست داده و جوش دل آنان، هوش از سرشان ربوده و آنان را مست پیاله یار ساخته است. این بدان جهت است که کاسه پذیرش و پیاله قابلیت آنان کوچک است و بسیار زود لبریز می‌گردد. اینان با نوشیدن یک جرعه، مستی خود را بر عالم و آدم آشکار می‌کنند و فریاد «إنّی أنا اللّه» و «لیس فی جبتی إلاّ اللّه» و «لیس فی الدار غیره دیار» سر می‌دهند که البته این از کوچکی ظرف آنان است، نه از عیب آنان. ولی حضرات معصومین علیهم‌السلام با آن‌که شناخت، از عرفان آنان عاجز است و جلوه‌های وجودشان چهره حضرت عشق است و با آن‌که مرز عرفان را با همه گستره و بلندا شکسته‌اند و پیاله وجود و کاسه هستی را با جام دل سر کشیده‌اند، باز هم باده بشکسته را در دل پنهان نموده و کم‌ترین مستی از خود نشان نداده و سخنی به شطح و ناروا نگفته و جنبه خَلقی خود را از دست نداده‌اند؛ حتّی نَمی هم از جام وجود پس نداده‌اند. آنان چون کاسه وجودشان بسیار بزرگ و پیاله دلشان بسیار گسترده بوده است، جنبه خلقی خود را در حضور حق و جنبه حقی خویش را در میان خلق رها ننموده‌اند؛ به طوری که در میدان جنگ و مبارزه با شرک و کفر، مناجات و نماز و نیاز داشته و در مسجدِ عبادت و قربِ راز و نیاز نیز مبارزه داشته و شهادت را یافته‌اند. در اجتماع، تبلیغ و در خلوت، صفا را پیشه نموده‌اند. یاور مظلومان و خار چشم ظالمان و سالوس‌بازان بوده‌اند. آنان هرگز دنیای کسی را خراب نکرده و دنیایی برای خود نساخته‌اند؛ گرچه دنیا را هیچ نپنداشته‌اند. کوشش می‌کنند، نه برای خود؛ زحمت می‌کشند، نه برای شکم؛ رنج می‌برند نه برای تن. رنج آنان رنج بی‌نوایان و آه آنان آه جان‌سوز دل‌شکستگان است. سوز آنان سوز یتیمان و غم

(۲۵)

آنان غم غریبان است. با آن‌که در همه ابعاد وجود، اندیشه نموده و تمام مراحل شناخت را در دل نهاده و از هر سو در سرمنزل مقصود بار انداخته‌اند و پیمانه هستی را یک‌جا سر کشیده و جام نُمود را به کلّی در یک گوشه دل ریخته‌اند، اما هرگز ذره‌ای از مستی خویش را ظاهر نساخته و چهره عیان ننموده‌اند. آن حضرات علیهم‌السلام در عین فراوانی گفتار و گستره پندار، هیچ گاه سخنانی نظیر «إنّی أنا اللّه» و «لیس فی جبتی إلاّ اللّه» و «لیس فی‌الدار غیره دیار» سر نداده و حرفی را که رنگی از خودی در آن باشد، بر زبان نیاورده‌اند؛ بلکه در منتهای سوزِ نهان و آرامی بیان، چنین مناجات می‌کنند:

«لا یمکن الفرار من حکومتک»؛(۱) فرار از سیطره دولت گسترده تو ممکن نیست.

«أنا عبدک الضعیف»(۲)؛ منم بنده کم‌توان تو.

«لأی الأمور إلیک أشکوا»؛(۳) برای کدام یک از نارسایی‌های روزگارم به تو شکایت کنم.

«ومالک رقّی»(۴)، ای صاحب هویت من.

«یا من بیده ناصیتی»(۵)؛ ای خدایی که همه نمود من در دست توست.

«فمن أجهل منّی؟»(۶) اگر آگاهم نمی‌ساختی، چه ناآگاه بودم و ناآگاه‌تر از من که بود؟

  1. مصباح المتهجد، ۸۴۵٫
  2. اقبال الاعمال، ج ۳، ص ۲۹۹٫
  3. همان، ص ۳۳۵٫
  4. همان، ص ۳۳۶٫
  5. همان، ص ۳۳۶٫
  6. صحیفه سجادیه، چاپ مؤسسه امام مهدی علیه‌السلام ، ص ۱۰۱٫

(۲۶)

«یا الهی، من أَغفل منّی عن حظّه ومن أبعد منّی من استصلاح نفسه، … وأَشَدُّ إقداما علی السوء. اللهم وهذه رقبتی قد أرقّتْها الذنوب، وأنا أفقر الفقراء إلیک. وقد نزل بی یا ربّ، ما قد تَکأدّنی ثِقله وأَلمَّ بی ما قد بهظنی حمله»(۱)؛ ای پروردگار من، کیست که بی‌توجه‌تر از من به بهره‌اش باشد؟ و آیا دورتر از من به اصلاح خود کسی هست؟! وای به حال من که بر بدی‌ها سخت پای فشرده‌ام. خدایا توانم زیر بار گناهانم سنگینی می‌کند و من بی‌عنایت تو، نادارترین بنده به تو هستم و به من چیزی رسیده است که سختی آن بسیار سنگین و غیر قابل تحمل است و گرانی این بار دل مرا به درد آورده است.

در میان حضرات معصومین علیهم‌السلام ـ از انبیا و امامان ـ شخص رسول اللّه صلی‌الله‌علیه‌وآله و ائمه معصومین علیهم‌السلام و زهرای مرضیه علیهاالسلام و به‌ویژه خمسه طیبه و اصحاب کسا علیهم‌السلام موقعیت خاص و مرتبه ممتازی دارند و از مقامات «اطلاقی» و «تنزیل نخست» برخوردار می‌باشند. آنان ازلیت در عطا دارند و نور ویژه‌ای هستند که ظهور تمام انوار در همه عوالم، ناشی از ظهور تمام و کمال نور آن‌هاست. آن حضرات، وجود تنزیلی نخست حضرت حق می‌باشند و تمام اسما و صفات حق را به وجود تنزیلی دارا هستند و عصمت اعطایی آنان ازلیت اطلاق دارد. این بیان، هیچ ایرادی را به دنبال ندارد و غلو پنداشتن این کلام، در ترسیم آن مقامات، از سادگی است و ملاک علمی ندارد.

هنگامی که حضرات معصومین و ائمه هدی علیهم‌السلام را تنزیلی از حق و دور از حریم وجوب ذاتی و ذات وجوبی دانسته و چهره ظهور را با وجود شریف

  1. همان، ص ۱۰۱٫

(۲۷)

ایشان همراه بدانیم، دیگر غلو و وجوب انگاری در مورد آنان بی‌معناست و اگر همه اسما و صفات خداوند منان را به آن‌ها نسبت دهیم، حق است و غلو و کفر و افراط به شمار نمی‌آید؛ مگر در دید کسانی که از ملاک‌ها به‌دور هستند و پنداری عامیانه دارند، وگرنه با تنزیل و ظهور، دیگر نمی‌توان غنا، وجوب یا استقلال ذاتی آنان را تصور نمود.

وجود آن حضرات علیهم‌السلام صفات و اسمای تنزیلی حق است. آنان خلیفه تمامی اسما و صفات حق در تمام ظروف تکوین و تشریع می‌باشند و همه صفات و عناوین را به تنزیل دارا هستند؛ بدون آن‌که استقلال و وجوب ذاتی در کار باشد. آنان تمام اسما و صفات حق و همه این عناوین را به ازلیت ظهور، دارا هستند و با اطلاق ازلی، تمام بروز را در همه اسما و صفات دارا می‌باشند؛ بی‌آن‌که وجوب ذاتی و هویت غیر اعطایی ـ که از آن حق است ـ در کار باشد.

پس با وجود این‌که آن حضرات علیهم‌السلام معصوم می‌باشند و مقام اطلاقی و تنزیل نخست را دارا هستند، وابسته به حق بوده و در بارگاه وجوب تنزیلی می‌باشند و در این جهت، میان آن‌ها با دیگر موجودات، فرقی جز تمامیت ادراک و کمال معرفت و فعلیت وصول نیست و با توجه به این نکته است که باید گفت: آن‌چه در اشعار نگارنده در مدح حضرات معصومین علیهم‌السلام آمده است، هرچند عناوین بلندی را داراست، همه مطابق با واقع بوده و هیچ یک را نمی‌توان غلو دانست؛ مگر آن که فردی ادراک این معنا را نداشته باشد.

بنابراین، «ازلیت و اطلاق ظهوری در صفات» به معنای غلو و کفر نیست و فعل ازلی را ثابت می‌کند؛ نه جدایی، رهایی و بی‌نیازی از حق را. ما برخی از این مقامات را در مقدمه «دیوان ولایت» به نثر و در متن آن دیوان، به نظم

(۲۸)

آورده‌ایم که در فصل پنجم همین کتاب از آن خواهیم گفت.


نارسایی‌های شعر عرفانی

در عرفان اسلامی، پس از جناب محی‌الدین عربی، بسیاری از عارفانی که زبان شعری داشته‌اند، از کتاب‌ها و اندیشه‌های وی پیروی نموده‌اند. در نتیجه، مشکلاتی که ابن عربی در نظام عرفانی خود با آن روبه روست، به اشعار آنان نیز راه یافته است و این امر، نقد و بررسی شعر عرفانی را ـ همانند نقد آثار عارفانی بزرگ، هم‌چون ابن‌عربی ـ ضروری می‌سازد.

تقلید در عرفان سبب شده است که مفاهیم شعر عرفانی، بیش‌تر تکرار آرای جناب ابن‌عربی باشد؛ به‌طوری که خواندن فصوص الحکم، موجب آگاهی بر مفاهیم اشعار عرفانی و کتاب‌های مرتبط بعد از وی می‌گردد. آنان به‌واسطه اطمینان به اندیشه‌های جناب ابن‌عربی گاه مفاهیمی اشتباه را در نوشته‌ها و شعرهای خود تکرار کرده‌اند. بر همین پایه است که عرفان اسلامی همانند دیگر علوم اسلامی، نیاز به پیرایه‌زدایی دارد. یکی از گام‌های مهم در مسیر پیرایه‌زدایی از عرفان اسلامی، داشتن دانش‌نامه و فرهنگ اصیل عرفانی برای این علم است. پیرایه‌زدایی از این دانش، هم به سیطره عرفان اهل تسنن که مشی کلامی و سطحی دارد، پایان می‌دهد و هم این دانش اسلامی را از انحراف به سوی عرفان‌های کاذب باز می‌دارد و مانع از آن می‌شود که مطالب اخلاق اسلامی متشرعان و اخلاق فلسفی رایج یا مدیتیشن و یوگا به جای عرفان و معنویت شیعی معرفی شود! امری که متأسفانه در بسیاری از وب‌سایت‌ها و وبلاگ‌ها ناخواسته یا به عمد اتفاق افتاده و التقاط و خلطی

(۲۹)

تهوع‌آمیز را سبب شده است!

برای نیل به هدف مقدس و والای پیرایه‌زدایی از عرفان اسلامی، بعد از تحلیل مباحث و بررسی دلایل و کاوش در بازیابی مبانی، باید در راستای بازشناسی و بازیابی مسایل و تنظیم مراتب عرفان شیعی، متنی کامل بر اساس توحید خالص با همان دید بلند عرفان ترتیب داد تا رهروان سیر و سلوک را از هر گونه انزوای اجتماعی و دشمن‌پروری باز دارد. عرفان اسلامی، باید دور از هر پیرایه و بد آموزی، به صحنه روزگار و صفحه جان و دل انسان باز گردد. عرفان اسلامی باید بر اساس دریافت‌های قربی و حضوری، عرفانی برهانی و خالی از هر پیرایه و دور از هر کشف خیالی، به‌طور کامل شکل گیرد و عرفان، این تنها گنجینه مباحث بلند معرفتی، اساس سالم خود را باز یابد. باید دانست که این خود امری بس مهم و دشوار است و جز به دست چیره‌دستان دل‌سوخته و راه‌یافتگان خودباخته میسر نمی‌باشد.

باشد تا سرسپردگانی برگزیده و شب زنده دارانی به مقصد رسیده، عرفان ولایی، شیعی و راه و رسم معرفتی، علمی و عملی حضرات معصومین علیهم‌السلام را از تمامی آن‌چه هوا و هوس نامیده می‌شود، بزدایند و این راه را برای راهروان آن هموار سازند.

ما همواره بر آن بوده‌ایم تا این پژوهش توحیدی مهم را همراه با ارایه فرهنگ عمیق ولایی شیعی، در نوشته‌های نثری یا شعری خود پایه‌گذاری کنیم و به آن ژرفا بخشیم تا با گستره‌ای که به تناسب سعه زمان و مکان دارد، کاستی‌های عرفان را با ساختار علمی و معرفتی و محتوای غنی قرب محبوبی، برطرف سازیم.

(۳۰)

نکته شایان ذکر دیگر، این است که متأسفانه عرفان شیعی و متون درسی آن، صورت و چهره عرفان اهل سنت را دارد؛ هرچند که عارفان شیعی همواره در عرفان، خود را گرفتار سبک و سیستمی جز عصمت و ولایت حضرات معصومین علیهم‌السلام نساخته‌اند، ولی اصطلاحات عرفانی شیعی هنوز ساختار محکم فرهنگ امامت و عصمت را نیافته است. جای بسی تأسف است که مردمی با چنان محتوای گویایی از عصمت، طهارت و ولایت، نان خود را بر سر سفره دیگران تناول می‌نمایند و همت به تهذیب این امر، بر خود روا نداشته و در رفع این نقیصه کوشش ننموده‌اند.

شایسته است در تمامی جهات، به‌ویژه در جهت عرفان، سینه‌چاکانِ دل‌ریش و رسیدگانی که جام عرفان را به تمامی سر کشیده و کاسه مهر، محبت، وحدت و خلوت را یکجا نوشیده‌اند و عمل را ریاضت دل خویش، و خدمت به خلق را زیارت دلدار می‌دانند، در این زمینه گام‌هایی بلند و کوششی گسترده مصروف دارند تا متن کاملی را که با فرهنگ شیعی و مدارک سالم و با مبانی محکم عصمت و ولایت هماهنگی دارد، تهیه نمایند. باشد تا یافته‌های عرفانی بر مجاری درست خود قرار گیرد. ما در مجموعه «کلیات دیوان نکو»، به‌ویژه در بخش غزلیات آن و نیز در کتاب‌هایی که به نثر داریم، بر این مهم همت بسته‌ایم.

آن‌چه در «کلیات دیوان نکو» برجستگی دارد، وحدت حقیقت و رسیدن به مقام ذات حضرت حق تعالی و عشق به آن لوده هر جایی است. این مجموعه‌ها تصویری نو از حضرت حق تعالی و وحدت شخصی آن جناب و وصول به ذات بی‌همتای پرودگار و دیدار ذات مبارک حضرت حق ارایه می‌دهد.

(۳۱)

خداوندی که با دیده از او گفته می‌شود و با عشق، از دیدار جمال زیبای او خبر داده می‌شود. عشقی که بود و نُمود و نهایت هر پدیده و فاعل هر کرده و نگه دارنده هر موجود زنده است. عشقی که بی‌نهایت سوز را بر ساخته خود وارد می‌آورد.


دوران سوز و گداز

مجموعه‌های شعری نگارنده که در حال حاضر در قالب «کلیات دیوان نکو» نشر می‌یابد، مربوط به دوران کودکی و جوانی تا به امروز است و در طول زمان سروده شده و حکایت خاطره‌های تمامی آن زمان‌هاست. زمان‌هایی که به سنگینی سپری شده است و شخصی همواره در تمام مدت سیر، همراهش خودنمایی می‌کرده و با چهره‌های مختلف، مهره‌های گوناگون این شطرنج پیچیده را در سیر نزول و صعودِ کیش و مات قرار می‌داده است!

در ابتدای آن دوران، در هر گذرگاهی که خود را مشاهده می‌کردم، با تمام دیده‌های مختلف، تنها دیده‌ام بر چشم کسی می‌افتاد که همیشه و در هر رؤیتی آن جناب را دیده بودم و آن حضرت را در شعرهای خود با عنوان «شاهد هرجایی» و «لوده مست» آورده‌ام.

با آن‌که ظاهری نسبتا آرام داشتم، ولی باطنی بس ناآرام و روحی انباشته از تپش و دلی دردآلود را با خود یدک می‌کشیدم که جانم را هر لحظه غم‌بارتر می‌ساخت. بی‌آن‌که بدانم چیستم و کیستم، همیشه در خود، غرق و از خود بریده و بی‌خود و همراه خود، سیری را دنبال کرده‌ام که گویی از پیش برایم طراحی گردیده است.

نه مجبور بودم و نه مختار؛ نه دیوانه و نه هوشیار؛ دل‌باخته‌ای بیدار و

(۳۲)

دلداده‌ای بیمار و شیدایی بی‌قرار بودم که گویی خماری خواب و سستی بیداری، او را حیران و خواب‌آلود و ناآرام ساخته است.

با آن که خود را بیش‌تر در مسجد و مدرسه می‌یافتم، ولی هرگز دل در گرو این دو نداشتم و گویی که دل هوایی بود و یکسر هوای یار داشت و با آن که همیشه بر سر هر گذر او را می‌دیدم، گویی هرگز او را ندیده و از او تنها حکایتی شنیده و یا نشانی داشته‌ام. گاهی من او را دنبال می‌کردم و زمانی او مرا، و بی‌آن که حضورش مرا آرام سازد، هجرانش مرا به راه می‌کشاند و با آن که سوز و دردی فراوان بر دل داشتم ـ که این اشعار، بیش‌تر حکایت آن دردها و رنج‌هاست ـ هرگز دم نمی‌زدم و آن‌چه بر من می‌گذشت، در درون پیچیده خود پنهان می‌ساختم؛ چنان که گویی خوف از عنوان و هراس از عیانش داشتم.

غوغای باطن و حوادث زندگی ظاهر، چنان دست به دست یک‌دیگر می‌داد که گویی تمام حوادث باطن و مسایل ظاهر، برای تیزی و تندی و آبدیده ساختن من، با یک‌دیگر هم‌پیمان گشته‌اند.

از مسجد به مدرسه و از مدرسه به مسجد، از خانقاه به کلیسا و از کلیسا به دیر و بت‌خانه، و از هر جا و بی‌جا ـ که قدرت بیان و مصلحت عنوانش را ندارم ـ و از خانه‌ای به خانه‌ای و از سقفی به سقفی چنان در سیر و سلوک و در رنج و اضطراب بودم که گویی تمامی این‌ها برای من جز زندانی نبود و برای گریز از تمام آن‌ها می‌کوشیدم تا پَر بکشم و از دیار یاری ناآشنا خبری یابم و از آن یار بی‌قرار اثری پیدا کنم و خود را به هر شکلی راهی دیار یار سازم.

هرچه از این سوز و هجر بگویم، هرچند به زبان شعر باشد، چیزی از

(۳۳)

کشیده‌ها و دیده‌هایم بازگو نمی‌شود و تمام باطنم در لایه‌ای از ابهام، پنهان باقی می‌ماند؛ زیرا آن کودک پرخاطره و آن یتیم آواره، با آن پیچیدگی باطن، در هیچ لفظ و قول و شکل و قالبی جای نمی‌گیرد و دهان، اندازه‌ای برای بازگویی آن ندارد.

در خواب و بیداری، ناآگاه و آگاه، در حال هوش و نوش، آن‌چه لازم بود، بر من عبور داده می‌شد، اما با این وجود، هرگز دلم آرام نگرفت و جانم که لبریز از محبتِ آن دلبر بود، سیر نمی‌گشت؛ به‌طوری که دیدم عاشقم و عشق او مرا بیدار می‌دارد و چشمم را چشمه‌سار می‌سازد و دهانم را با ذایقه آن خوش می‌دارد و نوایم را با ترنّمی نو آشنا می‌سازد. او را در خود چنان دیدم و چنان احساسی به او یافتم که هرگز تا امروز لحظه‌ای سستی و سردی در وجودم رخنه نکرده است.

در این دوران بود که شعر در من جوشیدن گرفت و بی‌آن که در پی یافتن آرایه‌های ادبی و فنون شعری و حسن آراستگی و ترکیب لفظی باشم، شعر از کودکی هم‌سفر همیشگی من گردید. با زبان شعر، چهره عشق و عاشقی را در لایه‌ای از ابهام، به‌گونه پنهان حکایت می‌کردم. می‌توان رشحه‌ای از غنج و غمز و دلالی را که معشوق ازل در دلم فرو می‌ریخت، در آیینه این اشعار به تماشا نشست. در آن ایام، آه سرد و گرم و ولوله آن شاهد هرجایی، مرا به عشق و مستی و جنون و حیرانی کشانید و آب پاکی بر سر تمامی هستی ریخت که با این آب، دیگر با او بود که تمام ظواهر در نظرم جلوه می‌کرد و بی او جلوه‌ای نداشت. دیگر نه دوستی و نه دشمنی کسی، نه بودن با کسی و نه تنهایی و بی‌کسی، هیچ یک در این کالبد حق مؤثر نمی‌افتاد و دل فقط و فقط در گرو آن

(۳۴)

معشوق بی‌پروا گرفتار بود. خود را در هر حال و با هر شرایطی، دردمندی نالان و دیوانه‌ای هوشیار و ثابت قدمی استوار در ره هجر یار می‌دیدم.

تنها چیزی که برایم اهمیت نداشت، این بود که چه می‌شود و چه باید بشود. دل از تمام اقبال و ادبارها بریده بودم و با آن که اوج و حضیض فراوان رخ می‌داد، ولی هرگز دل از امری در هراس نمی‌افتاد. هیچ لحظه‌ای بی‌آن دست غیبی و به‌دور از آن «شاهدِ هر جایی» دیده باز نداشته‌ام.

این حالت را با تمام غربت و تنهایی و نهایت پنهان‌کاری، از سنین کودکی تا به حال داشته‌ام. با آن که مواقعی پیش می‌آمد که از حرکت سختی برخوردار بودم، ولی هرگز از حرکت باز نمی‌ایستادم و پریشانی را با حضور آن دلدار از خود دور می‌داشتم و همیشه با خود این جمله آقایم حضرت امیرمؤمنان علیه‌السلام در دعای کمیل را زمزمه می‌کردم: «هَیهاتَ اَنْتَ اَکرَمُ مِنْ اَنْ تُضیعَ مَنْ رَبّیتهُ أو تُبَعّدَ مَنْ اَدْنیتَه اَو تُشرّدَ مَن آوَیتَه اَوْ تُسَلّمَ اِلی البلاءِ مَنْ کفَیتَهُ وَ رَحِمْته»(۱)؛ خدایا تو برتر از آنی که دست‌پرورده خود را خراب کنی، که خرابی تو آبادی است. و تو بزرگ‌تر از آنی تا کسی را که به خود نزدیک کرده‌ای، دور سازی، و دورسازی تو نزدیکی است. و تو بالاتر از آنی تا کسی را که برگزیده‌ای رها سازی و باصفاتر از آنی که فردی را که کفایتش کردی و رحمتش نمودی، در بلا رها سازی؛ جز آن که حکمتت جداسازی را اقتضا نماید.

در سنین کودکی که هر دلی نیازمند انس و مهر و عطوفت است، اگر انس و الفت الهی دل یتیمی چون مرا سیراب نمی‌کرد، هرگز روح نشاط و سلامت را در

  1. اقبال الاعمال، ج ۳، ص ۳۳۴٫

(۳۵)

خود زیارت نمی‌کردم؛ زیرا همه انسان ها و مردمانی را که در اطراف خود می‌دیدم، یا در آن ها چنین حالاتی را مشاهده نمی‌کردم و یا کم‌تر چنین حالاتی را داشته‌اند و با حالات من دهل دریده سینه‌چاک و دل سوخته بی‌باک و از دنیا دست‌شسته آزاد، هرگز مشابهتی رخ نمی‌داد و این دلِ بی‌دل را دلبری جز حق و مأنوسی جز لطفش سرمست نمی‌ساخت. همین امر، علت فراوانی از تنهایی‌هایم بود و همین امر باعث می‌شد که به‌راحتی از سر غیر برخیزم و دل بر غیر نبندم؛ زیرا که شخص دل‌باخته، تمسک بر غیر ندارد و با حضور حق و لطف آن مطلق، دل طلب غیر ندارد.

در آن زمان‌های دورِ دور هنگامی که در خود نظاره می‌کردم و قلب جانم را مشاهده می‌نمودم و سینه دل را چاک چاک می‌کردم، چیزی جز سوز و درد و آه و هجر و سینه‌ای بس شکسته و دلی بس پاره پاره و قلبی بس سوخته و آهی پر درد و دمی پر دود و حالی پر سوز و هجری جان‌کاه در آن نمی‌دیدم؛ چنان‌چه گویی این دل شکسته و خُرد گشته و این جان دردمند، که گویی تمامی سوزن‌های عالم سوزن سوزنش کرده و سوراخ‌های بریدگی‌هایش را به‌جای دوختن، شکافته‌اند، تمامی سوزها و دردهای خود را واژه واژه و حرف حرف در زبان شعر به نمایش می‌گذارد.

با تمام این هجر و آه و حسرت و سوز و درد و غم و با همه این کمبودها و شکستگی‌ها، تنها مهر حق التیام بخش و رونق جانم بوده است. از تمام آن‌چه که در خود دیدم و با خود داشتم و از آن درس آموختم، تنها درس توحید و غم و درد و هجر و سوز و ساز بود که باطن جانم را چون کشتی طوفان زده‌ای در

(۳۶)

دریای بی‌نهایت عشق به ساحلی روشن می‌دید و هم‌چون زورقی شکسته بر آب می‌نشست و می‌نشست و همین نشست بود که زمینه تمام بازیابی‌های سنین بعدی عمر کوتاه حقیر گردید که هرگز مجال بیان چیزی از خود و زبان گفتاری از غیر کودکی خود را به خود راه نخواهم داد. با آن که اجازه گفتار بیش از این را از خود ندارم، ولی خلاصه کودکی‌ام، خود حکایت از رنج و درد و رؤیت و حضور حیات ناسوتی‌ام می‌کند و در این اشعار، که به کنایه از آن سخن گفته‌ام، می‌توان چگونگی آن دوران را تا حدودی باز شناخت.

مجموعه شعرهای عرفانی‌ام، نشانی است از حقیقت آن یار شب افروز. این اشعار، نظام عرفانی را مطابق با واقع و جهان‌بینی فلسفی و معرفتی عاشقانه ارایه می‌دهد. این دیوان، خود فلسفه‌ای منظوم و عرفانی فلسفی است که سعی دارد خدای از پیش یافته و جهان‌بینی عرفانی خود را ـ هماهنگ با آن‌چه در متن واقع وجود دارد و منطقی و برهانی دانسته می‌شود ـ در قالب شعر ارایه دهد و می‌توان آن را رویی دیگر از کتاب‌های فلسفی و عرفانی نگارنده دید؛ با این تفاوت که در این‌جا آزادتر سخن گفته شده است. در این اشعار، حقایقی را آورده‌ام که نمی‌توان برای مدرسیان و اهل مدرسه بازگو نمود.

«کلیات دیوان نکو» حکایت عشق و خاطره زندگی کودکی و جوانی و یک عمرِ من است که شمه‌ای از چگونگی آن گذشت و برخی از راز و رمزهای آن دوران را حکایت می‌نماید و اهداف گفته شده را پی می‌گیرد.

آن‌چه در غزلیات این مجموعه شعری برجستگی ویژه دارد، تصویری است که از حضرت حق و وحدت حقیقت آن جناب و وصول به ذات بی‌همتای

(۳۷)

آن یار هر جایی و دیدار ذات مبارک آن لوده ارایه می‌شود.

در میان این اشعار، کنایات و اشاراتی وجود دارد که نزد افراد عادی، به ظاهر عادی به نظر می‌آید، اما همه، توحید و روشنایی است. چنین گفته‌هایی، اصطلاح خاص عاشقان طریق و آشنایان این فریق است و برای دیگران جای گفتار و اشکال نیست و برای یافت معنای آن، باید مسیر ویژه آن را پیمود؛ چرا که این سخنان، حکایت دیداری است که به الفاظ ماند و وضع یک لفظ برای معنایی خاص، نزد واضع و یا پیروان آن، قابل اشکال نیست؛ پس دریافت معنای این گونه عبارات را باید به اهل آن واگذاشت؛ چنان‌که مردم، هر سخن و زبانی را به اهل آن واگذار می‌کنند؛ فارسی را به فارس و زنگی را به زنگ. ما در این‌جا نمونه‌ای از این اصطلاحات را به نثر آورده و برخی از شواهد شعری دیوان حاضر را برای آن می‌آوریم.

سینه‌ام از غوغای سهمگین عشقی عالم‌سوز سنگینی می‌کند و آن را به درد می‌آورد. به هر کس نگاه می‌کنم، جز مهر، از او بر دلم چیزی نمی‌نشیند. گویی تولاّیی دارم که در چهره معشوق خویش نمی‌تواند تبرّی را به رخ آورد. وفا را در طبقی از زلال پاکی به همه تقدیم می‌دارم؛ چرا که دلم شیدایی اوست:

سینه‌ای دارم پر از درد و بلا

جان فدای عشق و پاکی و صفا

آتش قهر از دلم رفته برون

جای آن بنشانده حق، مهر و وفا

صبغه این عشقِ ذاتی را مپرس

دل به لطف و قهرِ دلبر شد رضا

در برِ تو بی‌خیالی خفته خوش

ذات تو زد بر قَدَر مُهر قضا

جان به عشق‌ات داده‌ام ای نازنین!

گشته جان من ز غیر تو رها

دل سپردم بر دو چشم ناز تو

از نوای عشق تو آمد صدا(۱)

این ماجرا، برای امروز نیست، بلکه نقشی ازلی است. ازلی که بدون ابد نیست. شیدایی‌ام واقعه‌ای قدیم است که این و آن و این‌جا و آن‌جا نمی‌شناسد، بلکه بر چاک چاک دلم تا بی‌پایانِ بی‌کرانه‌ها چاک می‌افزاید و آن را ریش ریش می‌نماید، اما هیچ‌گاه از تازگی و طراوت غنچه‌وارِ آن نمی‌کاهد:

دیدم از روز ازل پاک این دل بس پاک را

چاک دادم تا ابد این غنچه پر چاک را(۲)

یاری دارم حور منظر، دلبری ماه پیکر که او را با همین چشم سر دیده‌ام. نه‌تنها ساق و مساق را داشته، بلکه بر بلندای قامت دوست به نیکی و به سیری نظر افکنده‌ام و بی‌نهایت برای او سجده آورده‌ام: «یوْمَ یکشَفُ عَنْ سَاقٍ وَیدْعَوْنَ إِلَی السُّجُودِ فَلاَ یسْتَطِیعُونَ»(۳). بارها او را دیده‌ام و بی آن که مرا به چیزی بخوانند، برای او سجده آورده‌ام و هیچ گاه نگاهم را بر جبل طور حواله نداده‌اند، بلکه همواره بر دل خویش بوده است که نگریسته‌ام، بدون آن که پاره پاره شوم یا به غشوه افتم؛ چرا که هستی‌ام پیش از این آشفتگی، از دست رفته است: «وَلَمَّا جَاءَ مُوسَی لِمِیقَاتِنَا وَکلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیک قَالَ لَنْ تَرَانِی وَلَکنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکا وَخَرَّ مُوسَی صَعِقا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَک تُبْتُ إِلَیک وَأَنَا أَوَّلُ

۱ـ کلیات دیوان نکو، ج ۱٫ غزل صبغه عشق.

۲ـ پیشین. غزل: غنچه پرچاک.

  1. قلم / ۴۲٫

(۳۹)

الْمُؤْمِنِینَ»(۱).

همان زمان:

بی‌تمثل در دل آمد قامت رعنای دوست

در نگاهم جلوه‌اش چون ذره کرد افلاک را(۲)

* * *

گفتم فنایم ای مه، در طور جلوه‌گاهت

گفتا فنا رها کن، آماده شو بقا را

حق پرده‌ها درید از آن ذات آشکارش

شد هستی دو عالم، بشکفته از تجلاّ(۳)

این تیرهای مژگان آن مه‌وش است که دلم را نشانه می‌رود و مرا پرده‌دار غیب و آیینه‌دار رمز و رازهای نهفته و سرّهای مگوی چهره بی‌حجاب آن یار هرجایی می‌نماید:

فاش و بی‌پروا بگویم: دم به دم بینم تو را!

بی‌حجاب و پرده و پندار و گفتار و صدا(۴)

* * *

گفتم که دیدم آخر، گفتا دوباره بنگر

گفتم در آیی از در، گفتا که آشنا را(۵)

دیده حق‌بین من جز گُل نمی‌بیند. دستانم جز سوسن‌های مست حس نمی‌کند. از دلِ دره‌گونه ذره‌ها جز صفا نمی‌بویم. خیالم از بهارِ روی حق،

  1. اعراف / ۱۴۳٫

۲ـ کلیات دیوان نکو، ج۱، غزل: غنچه پرچاک.

۳ـ پیشین، غزل: نگار رعنا.

۴ـ پیشین، غزل: بی‌پروا.

۵ـ پیشین، غزل: گفتمان.

(۴۰)

خاطره‌انگیز است. هر شور و نوایی که می‌شنوم، جز از رونق همت دلبرم نیست. در سفره‌ام به‌جز لطف نمی‌نشیند. بغض و نطفه شیطان را یکی می‌شناسم. از کسی تیغ قهر ندیده‌ام. خار مغیلان نمی‌دانم. آشنایی جز وحدت حق ندارم. لذّتی که دارم از وصل است. صبح کرمم را شبی نیست. سحرگاهم دایمی است و پایندگی‌ام را زوالی نیست. شعله جانم به عشق حق است که روشناست. روشنایی سرخ فام، به رنگ شفق. دلم خونین است از تیرهایی که از کمان ابروی ماه فریبای یار بر دیده‌ام فرود می‌آید؛ همان یاری که جمال هستی است:

«هو» در همه جا پیدا، حق در همه جا ظاهر

افتاده نکو از پا، «هو حق» مددی مولا(۱)

همتی که در دل دارم سرّ ازلی دارد؛ آخر پیرم یکی است و آن «علی» است و جز عشق «علی» ننوشیده‌ام و جز مدح او هرگز بر ذهن و زبان نیاورده‌ام:

ولا و حب «علی  » جلوه‌ای ز «حق» باشد

که حب او شده در جان دلبران پیدا

مرام او شده حق و کلام او شد حق

به‌جز سلام علی نشنوی تو در نجوا

جمال او همه «حق»، جلال او همه «حق»

از اوست عشق و محبت، از اوست نعمت‌ها(۲)

اوست که بر تار نمودم پنجه می‌کشد و پود دلم را موسیقی آهنگینِ دیدار می‌نماید. او غنچه لب پر حرارت و آتشین خود را بر لب‌های مست و تشنه‌ام

۱ـ پیشین، غزل: گوی و چوگان.

۲ـ پیشین، غزل: عالم حیرت.

(۴۱)

می‌نهد و پهلوی بلندای قامت خویش را بر پهلویم می‌ساید، ولی من عاشقی هستم که پروا نمی‌داند و طعنه نمی‌شناسد و خود بر طبل رسوایی می‌کوبد و بر تیغی که بر حنجرم می‌نشیند، بوسه می‌آورم:

بیا دستم بگیر امشب، لب مستت بنه بر لب

ز تو لب باشد از من تب، که تا نشناسم از سر پا!

بیا ما را بقایی کن، اسیر آشنایی کن

زمینی‌ام، هوایی کن در این سودای جان‌فرسا

کجا ما را بود پروا، ز سودای دُر افشانی؟

بیا سجاده رنگین کن به خون عاشقی رسوا

به آهی کز شرر خیزد، به خونی کز جگر ریزد

نمی‌خواهم که بگریزم، به هر جایی و هر بی‌جا(۱)

زیبایی حورصفتان جز نعت جمال تو نیست. عشوه پری‌چهرگان جز داغ صهبای باده‌های جام تو نیست. تنیدگی دل‌ها جز خزان گیسوان تو نیست. خروشانی دریای دلم را جز تو آسودگی نیست. ناسوت تو برای آنان که تو را نیافته‌اند کلبه‌ای است که جز بر ویرانی آن افزوده نمی‌شود و برای من جز میکده مینایی با کثرت هفت‌گانه رؤیای بهجت‌انگیز تو چیزی نخواهد بود:

عشق و لطف و کرم و یار و می و جام و سبو

فکر و اندیشه دل بوده نظر بر مینا(۲)

شگفتی از آنِ من است، حیرت با من قیام یافته است و هاهوتی دیده‌ام که ولوله‌ای در آن نیست و برای کسی هلهله‌ای ندارند. کرانه آن پناه

۱ـ پیشین، غزل: گل‌پرست.

۲ـ پیشین، غزل: کهنه دیر.

(۴۲)

خیره‌ماندگان است:

منم تو یا تو هستی من؟ منم جان یا تویی در تن؟

منم من یا تو گشتی من؟ تویی آدم، تویی حوّا

همه هستی ز تو پیدا، همه عالم ز تو برپا

تویی خواب و تویی رؤیا، تویی موج و تویی دریا(۱)

دلم دریا دریا تیغ می‌نوشد و وادی وادی بلا می‌پیماید. داغ هجر، پنجه خون بر دلم می‌کشد. او اسیر آن غارتی شده است که امان نمی‌دهد. اما نه ریبی رباینده دارد و نه ریایی آلاینده. اگر فنا بر آن چیره است، رنگ بقا هم دارد. بازار عشق آن رونق دارد و دیده آن همواره محو رخ یار است. لقایش را رؤیت برده و عطاهایش را گذاشته‌ام. مغناطیس عشق، بنطاسیای ذهن و ژرفای سِرّم را به دلبر سپرده است. نه «من» می‌توانم بگویم و نه «ما»:

سِرّ من سودای تو، ذکر ضمیرم بوده «هو»

اهرمن بسته ز جانم رخت و رفته بی‌صدا

داده‌ام نقد وجودم را همه در راه عشق

عاشقم جانا، مگو هستی ز محنت‌ها رها

سربه‌سر دارم تمنای وصالت، ماه من!

یار من باش ای مهین دلبر، به هر کس، هر کجا

شد وجود فانی‌ام باقی به الطاف تو دوست

چهره در چهره تویی در ما، تویی عین لقا

۱ـ پیشین، غزل: پنهان‌ترین پنهان.

(۴۳)

از لقایت شد نکو دور از سر دنیا و دین

در برت ای نازنین دلبر، کجا غیری روا(۱)

صفا که به تبسم می‌آید، خنده بر غنچه لب تو می‌بینم. وقتی آهنگ وفا می‌نمایم، ترنم توست که مرا می‌خواند. نغمه‌های زیر و بم تو از نوای هر نایی شنیدنی است. طراوت موسیقای کمال تو، پر از وقار جلال است. در نگاه تو هیچ بمی نیست که زیر نداشته باشد. وقتی نقاب می‌افکنی، من وصول یافته‌ام. هنگامی در کنارم می‌نشینی که من در سجده‌ام. با من چه کردی که عرش تو فرش زیر پای من است. در فضای من جز هوای تو نیست. وقتی تو را می‌بینم، رقص از من است که به حرکت می‌آید. من تو را با همه عریانی‌ات چشیده‌ام. من تمامی پیکر ماه‌سیمای تو را نه در چشمه نمود، بلکه در آسمان وجودِ مجسّد تو ـ که برهنگی‌ات را پروایی نداری ـ نه به تماشا نشسته‌ام، که آن را تنگ در آغوش گرفته‌ام:

ز بس که غمزه بدیدم ز دلبر زیبا

بگشته یکسره جانم هوایی گل‌ها

به خال کنج لبت چشم و دل چه خوش دادم

گرفتم آن لب لعلت نگار بی‌پروا

هماره کشته عشقت فتاده در هامون

خوش آن که کشته شود در سرای تو، رعنا

نظر به گوشه چشمی نمودم آهسته

چو دیدم آن همه عاشق که صف به صف یک‌جا

فدای آن قد و قامت، قیامتت برپاست

۱ـ پیشین، غزل: چهره در چهره.

(۴۴)

بدیدم‌ات مه رعنا به صد بَر و بالا

همه ظرافت و زیبایی‌ام ز حسن توست

ز لطف دلبری‌ات گشته چشم و دل بینا

چه خوش بود که به روی مه تو رقصیدن

انیس دیده شدن نزد یار بی‌همتا

نگاه آن قد و بالا مرا هوایی کرد

رمیده دل ز خود و سینه داردم غوغا

نصیب عشق من از تو نبوده جز ذاتت

که ناید از سر عشقت جز آن دگر بر ما(۱)

همان روز که متولد شدم، با دستانت مرا شراب سرخ وحدت نوشاندی و از جامت با آب جاودانگی سیراب نمودی و سرم را به شمشیری مست حواله دادی:

چه سازم که با می شدم زنده باز

چو با می بمیرم بیابم بقا

ازل، جام ما پر نموده ز می

ابد پر نموده ز می جان ما

ز روز ازل شد نکو مِی‌پرست

مگو تا ابد مِـی‌پرستی چرا؟!(۲)

دام ولایت تو، صید دل در شبکه زیبارخان است. مه‌وشان فرخنده برای کسی که سیاحتِ مَرغزار ولایت تو کند، خجسته باد.

در ادامه، برخی از ابیات غزلیات «کلیات دیوان نکو» می‌آید تا خواننده با فضای کلی غزلیات این دیوان، آشنایی اجمالی داشته باشد:

۱ـ پیشین، غزل: غمزه.

۲ـ پیشین، غزل: می‌پرستی.

(۴۵)

من مظهر آن نگار بی‌پیرهنم

آن مه که کند به دیده جان را سودا

هر حسن که هست بر جبین هستی

نقشی است ز تو نقشگر بس والا(۱)

***

باشد عالم سربه‌سر لطف و درستی و صفا

رحم و انصاف و مروّت، خیر و خوبی و رضا

این نظام احسن و آن حُسن روح‌افزای خَلق

جلوه‌ای هست از جمال دلبر دیر آشنا

در دو عالم هرچه باشد، خود سراسر حسن توست

شد ظهور تو به عالم، چهره چهره از بقا(۲)

***

بی‌خبر از همگان بوده و هستم تنها

فارغ از خلق دورو مانده و دور از تن‌ها

آن که جان و دل ما را بربوده «حق» است

«حق» به دل خانه گزیند، نه به هر گونه سرا(۳)

***

زاهدا، تسبیح صد دانه اگر داری به دست

از خم گیسوی آن مه، کی توان آسان برست؟

 

۱ـ پیشین، غزل: بی‌پرده‌تر.

۲ـ پیشین، غزل: حسن جهان.

۳ـ پیشین، غزل: خورشید جمال.

(۴۶)

گر تو هر دم در پی سودی و سودای ثواب

ما خراب دوست گشتیم و به پایش دل نشست(۱)

***

فارغ از هر دو جهانم، به گل روی تو دوست

بی‌خبر از همگانم، به گل روی تو دوست

آهِ من گر نَبُرد بند دو عالم، هیچ‌ام

چون به ذات تو عیانم، به گل روی تو دوست(۲)

***

لطف ازلی، علت عصیان جهان است

طغیان و گناه همگان جمله از آن است

گر بار گناهم نبود عفو تو گو چیست؟

بد کرده‌ام و کرده من سرّ نهان است

گر دست دهد همت عالم به همه عمر

سازم گنهی را که فراتر ز گمان است

ننهاده در این ره قدم، این نکته چه داند؟

سرّ ازلی هم نَفَس خلوتیان است

با آن که همه مذهب عشق از تو نکو یافت

درس و هنری نیست که بی بهره از آن است(۳)

***

۱ـ پیشین، غزل: بازار دهر.

۲ـ پیشین، غزل: بند دل.

۳ـ پیشین، غزل: غمزه پیر.

(۴۷)

مرد خدا هماره رها از هوا بُوَد

حق‌بین و حق‌طلب و کیمیا بود

یارش بود خدا و نمودش همه خداست

فانی به «حق» و باز به «حق» در بقا بود

«حق» بیند و برود خود به راه او

ذکرش وصال حضرت «حق» در دعا بود

مردان «حق» ببین همه یکدل به هر لباس

کی کارشان به خدعه و ریب و ریا بود

مرد خدا به عشق خدا قائم است و بس

همواره پابه‌جا به امید خدا بود

منظور کلِ خلقت از آن عشق لم یزل

همواره صدق و خوبی اهل وفا بود(۱)

غزل «خُم وحدت» که در عین سادگی از پیچیدگی مفاهیم نیز خبر می‌دهد:

هر ذره به رقص آمده از شوق وجود

سودا به‌جز از عشق بگو چیست؟ چه سود؟

آن کیست که در سایه زلفش همه دم

خفته همواره بسی دلشده شوخ و حسود

بی‌پرده اگر بگویم این پرده هم اوست

ما رنگ نداریم چه سرخ و چه کبود(۲)

 

۱ـ پیشین، غزل: مرد خدا.

۲ـ پیشین، غزل: مرد خدا.

(۴۸)

غزلی با ردیف «حق»، نیز حق‌گویی از «حق» را با حق مطلب آورده است:

جرم من این شد که گویم هر نفس اسرار «حق»

من ندارم هیچ ترسی، گر روم بر دار «حق»!

من هویدا می‌کنم اسرار پیدا و نهان

«حق» یکی باشد، نهان گردیده در گفتار «حق»

جمله ذرات هستی چهره چهره روی اوست

دل به دریا می‌زنم، گویم: منم تکرار «حق»

جمله عالم «حق» بود، هین! «حق» خدایی می‌کند

دیده وا کن بر رخ هستی، پی دیدار «حق»

باش دلسوز همه خلق خدا، گر عاقلی!

بگذر از ظلم و مکن بهر خدا، آزار «حق»

در دلت پاکی نشان و بی‌نشان شو بهر دوست

بگذر از اوهام و بنشان در دلت پندار «حق»

سر کشیدم از خودی، با «حق» نشستم باصفا

از سر مستی شدم دیوانه و بیمار «حق»

دل بریدم از خود و دادم دلم را دست دوست

رفتم از خویش و شدم دلداده و دلدار «حق»

آفرین بر هر دو چشم مست عارف‌سوز او

رغبتی در دل نهاد و شد دلم بیدار «حق»

کی نکو در بند ایمان است و کی در بند کفر؟!

هرچه باشد «حق» بود، من دورم از انکار «حق»(۱)

و غزلی که از غربت دل می‌گوید:

غرق غرورم ای مه، در قرب غربت دل

ای مونس دل من، ای دلربای کامل

دریای لطف‌ات ای دوست، ساحل به خود ندیده

تا غرق آن وجودم، دل رفته هم ز ساحل

آشفته گشته جانم از هیبت وجودت

حیرت بلای من شد با آن که جان شده دل!(۲)

باز هم سخن از یار است، از همان خلوت‌نشین سِرّ وجود:

۱ـ کلیات دیوان نکو، غزل: جرم من.

۲ـ پیشین، غزل: بلای جان.

(۴۹)

ای خلوتی سِرّ وجودم، بنما رخ!

شاید برود از دل من چیرگی غم

من سرّ و خفا را ز لب یار گزیدم

مَحْقِ ازلی برده لب از طَمْسُ و دل از دَمْ

گر زنده کند روی تو دل‌های پریشان

من کشته شوم از رخ زیبای تو هر دم(۱)

و اما عشق که تنها از این زبان شنیدنی است:

عشق ازلی سایه چو زد بر سر عالم

عالم همه شد پرتوی از چهره آدم

هر ذره که بینی به نظرخانه چشم‌ات

رمزی است از آن مه، به ملاقات جهان هم(۲)

و نیز غزل عارفانه دیگری از این دیوان:

دلبرا، چهره لطف تو مرا داده بیان

جلوه از فیض ازل داده به صد چهره عیان

مظهر حسن توام بر در دربار وجود

ذره‌ها در دل خود، باز مرا کرده نشان

سوز و درد و محن و هجر و پریشانی من

از دل غمزده‌ام کم نشود، نکته مخوان

کم نمی‌گردد از این آتش دل، زردی روی

عجب از درد محبت که شده سِرّ نهان(۳)

 

۱ـ پیشین، غزل: چهره آدم.

۲ـ پیشین، غزل: چهره آدم.

۳ـ پیشین، غزل: زخمه عشق.

(۵۰)

این نوشتار را با غزل زیر که رنگ و رویی دیگر دارد، پایان می‌دهم:

هر دوره‌ای، زمانی، باشد به رنگ و رویی

هر کس درون جانش، رو کرده خُلق و خویی

دل در پی حیاتش، شیدا شده است و واله

هر چهره نقش و رویی، دارد ز چشم و مویی

هر تن درون نفس و نفس است در جهانی

هر سینه در هوایی، هر دیده شد به‌سویی

گه بر فراز هستی، گه در حضیض یک دل

گه در سکوت کامل، گه شد به گفت و گویی

راز نکو نگه دار، ای دلبر دل‌آرام!

سودای «حق»پرستی با ناکسان مگویی(۱)

***

۱ـ پیشین، غزل: سیمای خودپرستی.

(۵۱)

(۵۲)

(۵۳)

(۵۴)

مطالب مرتبط