مثنویها
مناجات منظوم
خداوند بود و نمود
به نام خدای نَما و نُمود
خدای حقیقت، خدای وجود
خدای کریم و خدای ودود
خداوند بذل و خداوند جود
خداوند جاه و جلال و جمال
خداوند حُسن و خدای کمال
به غیر از ظهورش من و ما چه بود؟
تجلّی از او شد، چه دیر و چه زود
چهره رحمت
جهان تا جهان چهره لطف اوست
که بر کفر و ایمان هم او آبروست
(۱۷۵)
اگر خوفِ غوغای زاهد نبود
بگفتم به تو حسن کافر چه بود!
شده کفر و کافر، نماد عناد
بریده امیدِ مرید از مراد
نبوده چنین و نباشد چنان
که کافر بود مَظهر بیکران
سراپای کافر، دَم حق به «هو»ست
اگرچه به ظاهر تو گویی عدوست
چو «رحمان» به عالم رخ حق کشید
«رحیم» از برای جهان شد نوید
«رحیم» آمده بهر مؤمن؟ خطاست!
چنین ظاهری کی بر آن مه رواست؟!
قیامت به کافر دگر رحم نیست؟
که گفته که او را چنین سهم نیست؟
چنین گفتهای گرچه هست و بجاست
ولی جان ما فارغ از گفتههاست
کجا رحم آید جز از ذات حق؟!
مگر مطلق از مطلق آرد سبق؟!
بود ذات مطلق همه وصف «هو»
حقیقت به «حق» شد همه موبهمو
رسد رحمت حق به هر کافری
به دوزخ، به آتش، به جن و پری
به مؤمن، به کافر، به گبر و یهود
(۱۷۶)
رسد لطف «حق» با تمام نمود
اگر رحم «حق» نیست، آتش چراست؟!
که سوزاند او را؟ تمنا کجاست؟!
بسوزد به رحمت؛ که تدبیر دوست
همین باشدش بس، که حق با عدوست!
از او رحمت آید به جان عدو
عدو خود پسندد از او های و هو
از او باشد آتش به حق ماجرا
ز حق آتش آمد، قَدَر شد قضا
ز رحمت بسی نار و نورم دهد
چه خواهم نخواهم، به زورم دهد
همان آتش و دوزخ بیامان
شود باغ و رضوانْ مرا بیگمان
هر آن کس که شد راغب نور حق
نثارش کند حور، صدها طبق
بود صحبت غیر حق، عارِ او
در عالم بهجز حق، مگوی و مجو!
ذات حضرت «هو»
چه گویم ز حق، جان جانان من؟
که بادا فدایش سر و جان من
همه جلوههایم ظهوری از اوست
بهحق نغمههایم سراسر ز «هو»ست
(۱۷۷)
همه نازها شد از او بر تو ماه
وگرنه کجا شد به دل سوز و آه؟
نیایش به درگاه او آبروست!
ستایش، سزاور آن خوبروست
ز «حق» گرچه گفتند و گویم زیاد
به هر لفظ و معنا ز ناشاد و شاد
به پیر و به برنا همه کهنه، نو
ز شیخ و ز شاب و من و ما و تو
ادیبان، حکیمان، سخنپیشگان
ز حق خطبهخوان در خفا و عیان
ز دل گر برآید حقیقت تو را
دهد در بیانْ او بصیرت تو را
سخن چون ز دل خیزد، آید به دل
برون آرَدَت از سرِ آب و گل
کجا زو سخن گفتن آسان بود؟!
مگر ذات او گوی میدان بود؟!
از آن اسم اعظم که وصفش تمام
بخوان اسمها یک به یک در مقام
به عرفان بود غایتم ذات «هو»
به هر ذره، ذاتش بود موبهمو
بود وصل کامل به ذاتش عیان
(۱۷۸)
به ظاهر، به مَظهر بود او نهان
به هر ذره کرده جمالش قیام
کند معرفت از برایش تمام
به پایین و بالا، به جمع و به فرد
به عیش و سرور و به سوز و به درد،
بود جمله اوصاف آن بینشان!
تو خود زین سخن، جمله معنا بخوان
چو بر مردمان آن کلام مجید
به هر لفظ و معنا ز سویش رسید
ادیبان، حکیمان، همه عارفان
زده هر یکی دم به حدّ توان
همه جملگی اهل معنا، ولی
نشد سِرّ ذاتش به کس منجلی
اگر که نیامد ز پنهان خبر
نکرده دل از باطنِ جان گذر
اسم اعظم
بود اسم اعظم، ظهوری از او
تویی آن ظهور، ای همه جستوجو!
شد «أَللَّهْ» ظهور تمام صفات
که یکسر صفاتش بود عین ذات
(۱۷۹)
که خود اسم اعظم، جمالی ز «هو»ست
همه آنچه باشد، مثالی ازوست
به ذکر خَفی این رسیده به ما
که این اسم هرگز ندارد خطا
به هر سنگ اگر دم ز «أللَّه» زنی
برون میجهد چشمه روشنی
زدم من، بدیدم همه آن دهن
اگرچه رسیده به من بس مِحَن
اِلهم خود «أللّه» و «أللَه» اِله
نمودم به ظاهر بدیدم نگاه
همه هرچه دیدم، رخاش بود و بس
بود رقص فعلش به هر خار و خس
به بالا و پایین، به پخته به خام
رسیده از او فرصت اسم و نام
از آن ذات اگر با کسی دم زنم
نماند مجالی مرا بیش و کم
فرو بندم این لب ز گفتن کنون
بهفرصت شود راز از این دل برون
(۱۸۰)
قرار وصال
لَک الْحَمْدُ یا ذَاالْجُودِ وَالَْمجْدِ وَالْعُلی
تَبارَکتَ تُعْطی مَنْ تَشآءُ وَتَمْنَعُ
سزای تو ای حضرت بیاَمد
بزرگی بود از ازل تا ابد
بلندی و رفعت مقام تو شد
که هستی مهیا ز نام تو شد
ز تو باشد آنچه که در من بهپاست
به خود گر ببینم بلندی، خطاست
بزرگی سزد بر خدای جهان
بود جمله هستی ظهورش، عیان!
بود لطف حق بر تو مهر و امید
ز فیضش به تو جان دمادم رسید
همه جلوهها، خود ظهوری از اوست
همه ناز و لطفت از او موبهموست
به هر کس تو خواهی، عطا میکنی
هر آن کس نخواهی، رها میکنی
هر آن کس که گُل شد، گرفت از تو مُل
ز تو بلبل آشفته شد گِرد گل
چمن، یاسمن، شمع و پروانه هم
بود از تو ای حسن هر بیش و کم!
جمال نگار و قرار وصال
بود هر دوشان، از تو صاحب کمال!
(۱۸۱)
هدایت بود از تو ما را به جان
به هر لفظ و معنا و روح و روان
همه از تو آمد، همه از تو بود
روان میشود سوی تو دیر و زود
چشم نگار
إِلهی وَخَلاّقی وَحِرْزی ومَوْئِلی
اِلَیک لَدَی الاِءعْسارِ وَالْیسْرِ أَفْزَعُ
خدای من ای خالق جان و تن!
پناه منی، حامیام در محن!
بزرگ من، ای دولتآرای تن!
نگاه منی، آه من، اشک من!
خدای بهاری، تو ای جانِ جان!
دلم با تو هرگز نبیند خزان
تویی خالق هرچه در تحت و فوق
هم ارض و سما و همی عشق و شوق
به نور محمد صلیاللهعلیهوآله تو دادی صفا
تو کردی علی علیهالسلام را امامت عطا
تو چشم نگارم کشیدی به ناز
بنازم به دست تو ای بینیاز!
چو خلقم نمودی، نگاهم بدار
چو مستم نمودی، خمارم مَدار!
(۱۸۲)
منم مستِ هست و منم هستِ مست
بود هر بزرگی ز تو، هرچه هست!
بهسوی تو نالم به شام سیاه
به هنگام خلوت، به گاهِ پگاه
شده نالههایم همه جانگداز
بود نغمههایم بهدور از نیاز
بهجز تو، هوادار این زار کیست؟
بهجز تو سزاوار این کار کیست؟
غمت چون که شد باعث اشک من
رود دل ز دستم به هر انجمن
مرا شادی از نازِ مستان توست
غمستان من خود گلستان توست
اگر پیشم آید دمی ماتمی،
وگر رنج بینم ز درد و غمی،
زنم دست همّت به ناگاه و گاه
بر آرم ز دل ناله و سوز و آه
مگر در حریم دلانگیز او
شود دیده لایق به دیدار «هو»
زنم قوس دل را به پرگار دوست
که هر دم سزاوار دیدار اوست
(۱۸۳)
نامههای سیاه
إِلهی لَئِنْ جَلَّتْ وَجَمَّتْ خطیئتی
فَعَفْوُک عَنْ ذَنْبی أَجَلُّ وَأَوْسَعُ
خدای بزرگ! ارْچه دارم گناه
ولی دل به کوی تو دارد پناه!
گناهم فراوان چو برگ خزان
تباهم به دوران، از این نفس و جان
به دل شد هزاران خطا و گناه
دو صد پشته از نامههای سیاه
دمادم شدم بس گنه مرتکب
به ظلم و به آز و به لهو و لعب
نه بار گناهم کشد جان و دل
نه بتوان سپردن به سنگ و به گِل
بهقدر دو عالم گنه کردهام
از آن، روی شرمنده آوردهام
ولی بوده عفو تو خود بیش از آن
بزرگی و لطفت ندارد کران
کران هم بود ناقص اندر بیان
چه گویم که عجزم نماید عیان؟
خدایا، گناهم بود گر زیاد
بود نزد لطف تو گردی به باد
چو گستردهای لطف پایندهات!
توانا از آن شد به دل بندهات
نمیترسم از ناز شست گناه
«خدایا» «خدایا» کنم هر پگاه
(۱۸۴)
گناه دو عالم اگر خود ز ماست
دگر روسیاهی آدم کجاست؟
ندارم غمی خود به نزد اله
خداوند کوه و خداوند کاه
اگر شد کران تا کرانم گناه
به لطف تو آورده این دل پناه
خدایا اگرچه گنه کردهام
به لطف تو یکسر نگه کردهام
ز نفسی که شد مایه خجلتم
ز نفسی که خود برده در ذلتم
ز نفس پلید گرفتار تن
ز نفس پر از درد و رنج و محن
چگونه کنم پیروی از وفا
به نزد خداوند لطف و صفا؟
کشیدم بسی ناز این پر دغل
که در مکر و حیلت ندارد بَدل
اگرچه که من عاجزم نزد او
ولی میزنم دست رد بر عدو
به هنگام فرصت، به وقت گناه
شَوم از در رحمتت دادخواه
خدایا اگر گشته این دل شقی
تو گردان مرا هر زمان متقی
ز بعد هزاران جفا و گناه
بیایم به سویات به سوز و به آه
(۱۸۵)
هماکنون به لطف تو سازم قدم
ز عفو تو گردیده دل محترم
به لطف تو سلطان ملک وجود
خداوند جود و خدای ودود
قدم میزنم تا بهسوی تو شاه
بهسوی تو ای نصرت هر سپاه
وقار جلال و جمالِ قرار
گرفته ز جان و دلم اختیار
روان کن وجودم به سویات، خدا!
که جویم ز رویات دلِ آشنا
مرا داده عفو تو عیش و قرار
به گَردِ گنه لطف و رحمت ببار
پشیمانم
إِلهی لَئِنْ أَعْطَیتُ نَفْسی سُؤْلَها
فَها أَنَا فی رَوْضِ النَّدامَةِ أَرْتَعُ
اگرچه اسیر گنه گشته دل
بود حاصلم اینکه هستم خجل!
اگرچه شده جان گرفتار تن
پشیمان شدم خود از این اهرمن
منم آن اسیر گناه گران
امان از گناه گرانم، امان!
(۱۸۶)
امان از گناه و امان از گناه!
شدم بس ز بار گنه روسیاه
ولی گرچه تاریکدل گشتهام
پشیمان و آزرده هستم ز غم
اگرچه گناهم فراوان بود
دلم از گناهان پشیمان بود
زدم دل به بیراهه در شام تار
ندارد دلم بیحضورت قرار
نمودم ز کار خود ابلیس شاد
غریبم خدایا، مرا کن تو یاد!
خدایا، دلم را نما شاد و خوش
ضعیفم خدایا، چراغم مَکش!
که من گشتهام سوی کویات روان
دوان سوی کویات به آه و فغان
زدم بر زمین مذلت بُتان
از ابلیس و دیو و دَدان، بیامان
گناهم ببخش و رضا شو ز من
که تا دل رها گردد از خویشتن
(۱۸۷)
خدای من
إِلهی تَری حالی وَفَقْری وَفاقَتی
وَأَنْتَ مُناجاتِی الْخَفِیةَ تَسْمَعُ
خدایا تو میبینی این حال من
به فقر و به فاقت، به درد و محن
تو آگه ز جان نزار منی
تو واقف ز حال فکار منی
پریشانِ کوی تو گشتم ز «لا»
گدایم به درگاه لطفت، ای خدا
اگر فقر و فاقت سزای من است
ولی عزّ و اوج از خدای من است
دلم دردمند است و تن مبتلا
که گشته نصیبم به دوران بلا
شدم سست و پست و بسی ناتوان
شد این خود سزای من بیامان
چو هستم ضعیف، ای عزیز قوی
شود درد و سوز دلم بشنوی؟!
اگر جان من سوز و ساز است و بس
وگر فکرم از رنجِ آز است و بس،
به خلوت تو را تا که بشناختم
به جَلوت سر و پا به تو باختم
به هنگام تنهایی اندر دلم
به وقت رهایی ز آب و گلم،
درون همین ظلمتآباد خود
بدیدم وجودی که پر نور شد
(۱۸۸)
رسیدم به نوری سراپا نشان
همه جان، مرا شد در آنجا نهان
چو سازم همی کار دل برملا
بگویم: خدایا، خدایا، خدا!
شوق امید
اِلهی فَلا تَقْطَعْ رَجآئی وَلا تُزِغْ
فُؤادی فَلی فی سَیبِ جُودِک مَطْمَعٌ
خدایا، جدایم ز لطفت مکن
مکن ناامیدم هم از بیخ و بن
دلم را مگردان تهی از امید
که بس جود و احسان ز لطف تو دید
خدایا مگردان مرا ناامید
در آن دم که نازد به وعدت وعید
خدایا امیدم به تو بود و هست
ز تو شد دلم شاد و مسرور و مست
به جانان سپردم عنان امان
امیدم بود شوق و عشق نهان
شفاعت
إِلهی لَئنْ خَیبْتَنی أَو طَرَدْتَنی
فَمَنْ ذَا الَّذی أَرْجُوا وَمَنْ ذا أُشَفِّعُ
(۱۸۹)
هماره بود فکر من، ای خدا
همین که نرانی ز راهت مرا
دگر کو کسی تا امیدم دهد؟
شفاعت ز حق را نویدم دهد؟
خدایا، تویی مالک مُلک دل
که روییده مهر تو بر آب و گِل
خدایا، چو سازی جدا از درم
پناه از که خواهم؟ کجا دل برم؟
دگر کو کسی تا شود یار من
ز تو مهربانتر به رفتار من؟
پناهم ده
إِلهی أَجِرْنی مِنْ عَذابِک إِنَّنی
أَسیرٌ ذَلیلٌ خائِفٌ لَک أَخْضَعُ
خدایا رهان زین عذاب شدید
پناهم ده از رنجِ وعد و وَعید
منم خائف و خاضعِ کوی تو
منم زنده روی دلجوی تو
منم عاشق غمزههای تو ماه
که دل زنده شد از بر تو اله
نرانم، بخوانم به سوی صفا
(۱۹۰)
امیدی ندارم به کس، ای خدا!
گور وحشت
إِلهی فَآنِسْنی بِتَلْقینِ حُجَّتی
إِذا کانَ لی فِی الْقَبْرِ مَثْوی وَمَضْجَعٌ
خدایا، تویی چون انیسم به جان
به گور غم و جایگاه نهان
ز سختی، براتم بده راحتی
که در قبر بینم به خود وسعتی
بود گور، وحشتسرای زیان
نباشد اگر لطف تو سایهبان
عجب کلبهای، پر ز آه و فغان
عجب ملک درهم، عجب آشیان!
تو باشی اگر یار من، نار چیست؟
به موران و ماران مرا کار نیست
چهره امید
إِلهی لَئِنْ عَذَّبْتَنی أَلْفَ حِجَّةٍ
فَحَبْلُ رَجآئی مِنْک لا یتَقَطَّعُ
مرا عمر نوح اَرْ دهی بیزوال
(۱۹۱)
امیدم به تو باشد ای ذوالجلال
امیدم به تو بود و باشد سپس
ندارم بهجز تو دگر هیچ کس
بیا و امیدم مکن ناامید
که آمد ز تو بحر رحمت پدید
نویدت شد از ملک عالم فزون
امید تو سرمایه کاف و نون
امید تو دارد نشان حیات
کند گرچه بر من دو عالم وفات
عفو تو
إِلهی أَذِقْنی طَعْمَ عَفْوِک یوْمَ لا
بَنُونَ وَلا مالٌ هُنالِک ینْفَعُ
خدایا، چشان طعم بخشش به من
به روزی که نی مال و فرزند و زن
به روزی که از خویش و یار و تبار
تو هستی مرا در جهان غمگسار
نه فرزند و مالی شود خویش من
نه زن بهر من همره و پیش من
گَرَم تو نخوانی، کجا رو کنم؟
به دل با که غیر از تو من خو کنم؟
(۱۹۲)
گر تو خواهی
إِلهی لَئِنْ لَمْ تَرْعَنی کنْتُ ضائِعاً
وَإِنْ کنْتَ تَرْعانی فَلَسْتُ أُضَیعُ
خدا، گر نخواهی، شوم بیثمر
شوم ضایع و عاطل و بیهنر
شود روزگارم هماره سیاه
شود دل گرفتار صد سوز و آه
ولی گر تو خواهی مرا از وفا
نگردم تباه و نگردم فنا
تو گر باز سازی به رویم درت
نشینم همه عمر خود در برت
کنارت پر از ناز و نعمت بود
کنارت بسی لطف و رحمت بود
باران لطف
اِلهی اِذا لَمْ تَعْفُ عَنْ غَیرِ مُحْسِنٍ
فَمَنْ لِمُسییءٍ بِالهَوی یتَمَتَّعُ
خدایا، اگر عفو تو خود به کارم نبود
کس دیگری غمگسارم نبود
چه کس بخشد این جرم من، ای اله؟
که بخشد بهجز تو من روسیاه؟!
ز لطفت تو باران رحمت ببار
ز بهر من و هر کسِ دل نزار
بسی دیو و دد شد ز تو شادمان
بسی نیک و بد شد ز تو در امان
جهاندار عالم تو هستی، نه کس
هوادار آدم تو هستی و بس
(۱۹۳)
نبود ارْ غرورم ز عفوت نشان
چه پروا مرا از گناه چنان!
ز لطفت بیفتاده دل در گناه
ز عفو تو شد دل اسیر و تباه
غرور و امیدم نلرزانده دل
خطِ لطف تو کرده دل را خجل
نمیشد اگر لطف و مهرت عیان
ز قهرت فنا میشد آنی جهان
نبود ارْ که لطفت نمیشد چنان
نگشتی ز من یک گناهی عیان
بود لطف تو سایه بُود من
بود مهر تو مایه سود من
گناهم بود گر هزاران هزار
کجا بحر رحمت رود از قرار؟!
نمودم گناهان آیینهسوز
که تا عفو تو جلوه آرد به روز
نمودم گناهان بیش از شمار
که تا ناز عفوت بجنبد به کار
ولی گویمت خود به سوز و به آه
که گر جمله عالم نماید گناه
نجنبد همی سیل خشمت ز جا
که رحمت نهان گشته در ماجرا
چه گویم به تو من ز لطف اله؟
تو خود هرچه خواهی، ز لطفش بخواه
بیا زین نمط هرچه خواهی بخوان
ز ابلیس و شیطان، ز انسی و جان
اگرچه که ابلیس باشد مدام
گرفتار آتش به رنج تمام
(۱۹۴)
چنین است اگرچه کلام خدا
ولی لطف حق بوده در ماجرا
اگر باخت آمد، دگر بُرد چیست؟
وگر صاف گردد، دگر دُرد چیست؟
چه گویم که فهمش بود بر تو سهل؟
نکن برملا، گر که هستی تو اهل!
إِلهی لَئن فَرَّطْتُ فی طَلَبِ التُّقی
فها أَنَا إِثْرَ الْعَفْوِ أَقْفُوا وَأَتْبَعُ
تاج منّان
خدایا ز من گر قصوری رسید
به جایش ز کوی تو دوری رسید
بهجای وفا کردهام بس جفا
به جای حقیقت، شدم در دغا
بهجای ادب در برت، ای خدا!
گناه فراوان نمودم بهپا
ولی میبرم این زمان نام تو
قدم مینهم در ره گام تو
اسیرم به مهرت، کرم کن به من
امیدم به عفو تو شد در علن
مطیعم به عفو تو من هر نفس
که عفو از تو خواهم، نخواهم ز کس
(۱۹۵)
بود عفو تو تاج منّان من
ز عفو تو شد کار من خود حسن!
تو با عزتی، من به نزد تو خوار
گناهم پیاده است و عفوت سوار
تو عطرِ گلستان و من خار و خس
تو عین کمال و منم در هوس
إِلهی لَئِنْ أَخْطَأْتُ جَهلاً فَطالَما
رَجَوْتُک حَتَّی قیلَ ما هُوَ یجْزَعُ
مهر و ناز
خدایا، ز من هر گناهی بهپاست
ز جهل و ز عصیان، عذابم رواست
سزاوار هر سوز و سازی منم
سزاوار هر بست و بازی منم
مرا میسزد هرچه باشد عذاب
سزد هرچه شدّت، سزد هر عتاب
شدم من سزاوار ذلت بسی
چو پنداشتم خویشتن را کسی
عذابم کنی گر ز عدلات، بهجاست
خریدار آنم که حکمات رواست
ولی جز تو بر کس ندارم امید
(۱۹۶)
بهجز تو نیاید بر این دل نوید
امیدی به تو دارد این جهان من
که بیباک گردیده از ذوالمنن!
سزاوار هر سوز و ساز توام
خریدار آن لطف و ناز توام
اگرچه دلیرم به نزد گناه
ولیکن ز لطف تو جویم پناه
إِلهی ذُنُوبی بَذَّتِ الطَّوْدَ وَاعْتَلَتْ
وَصَفْحُک عَنْ ذَنْبی أَجَلُّ وَأَرْفَعُ
گناه من
خدایا گناهم به مُلک جهان
فزون باشد از پهنه آسمان
فزون از زمان و فزون از مکان
که خود ناید اندر حساب و گمان
به دریا و صحرا نگنجد گناه
نه باران و برف و نه ابر سیاه
نه ریز و درشت و نه خرد و کلان
نه بود و نبود و نه این و نه آن
نه کوه و نه دشت و نه هامون و چاه
نه دوران و گردون، نه مهر و نه ماه!
(۱۹۷)
ولی هرچه باشد گناهم زیاد
به درگاه عفوت نیاید به یاد
اگر هرچه گردد گناهم زیاد
ولی عفو تو خود از آن بیش باد!
إِلهی ینَجّی ذِکرُ طَوْلِک لَوْعَتی
وَذِکرُ الخَطایا الْعَینَ مِنّی یدَمِّعُ
ذکر تو
خدایا، غذای دلم ذکر توست
سُرور آفرینِ دمم، فکر توست
ولی چون که دل ذکرت از یاد برد
گناهم صفا را چُنان باد برد
گناهم فزون شد ز برگ خزان
اگرچه بود عفو تو بیش از آن
به حسرت، ز چشمم بگردد روان
همه اشک و آه و غم بیکران
گناه فراوان، مرا گرچه هست
به نزدت بود خرد و ناچیز و پست
چنان اشک ریزم ز دیده روان
که گیرد ز من دیدگانم امان
(۱۹۸)
مگر لطف و رحمت بگردد نصیب
نمانم به دنیا و عقبا هم غریب
إِلهی أَقِلْنی عَثْرَتی وَأمْحُ حَوْبَتی
فَإِنّی مُقِرٌّ خائِفٌ مُتَضَرِّعٌ
بهسوی تو
خدایا ببخشای و عفوم نما
غم و محنت از لوح دل کن جدا!
خدایا تو لوح دلم کن سفید
ز هرچه که نفس تباه آفرید
بیا لوح دل را مصفّا نما
به دیدارِ خود دل مهیا نما
تفقّد نما بر من روسیاه
نگردد مجالی که گردم تباه
شدم حامل رنج و درد و محن
فراوان کشیدم گناهان به تن
ولی آمدم خود بهسوی تو شاه
به زاری و رنج و غم و سوز و آه
شدم تا روان سمت کوی سُرور
رسیدم به دریای پاکی و نور!
(۱۹۹)
شدم باب طور و در رحمتت
شدم ترجمان تو و حکمتت
شدم چون به خلوتگه عشق و ناز
بهناگه بدیدم دلم در فراز
بگفتم: خدایا، ببخشا مرا!
سزد از تو جود و سخا و صفا
إِلهی أَنِلْنی مِنْک رَوْحا وَراحَةً
فَلَسْتُ سِوی أَبْوابِ فَضْلِک أَقْرَعُ
راز بقا
خدایا عطا کن به من رحمتت
بده روح و ریحانی از جنّتت
خدایا ببخشا به جانم امان
نصیبم نما رازهای نهان
خدایا بده هرچه باید دهی
که هرگز نباشد بهجز تو رهی
بهجز کوی تو چون ندارم گذر
به سویات نمودم دمادم نظر
بجویم به هر منزلی کوی تو
چو راز بقا، جلوه روی تو
(۲۰۰)
بکوبم درت تا گشایی عیان
بجویم برت، تا نمایی عیان
إِلهی لَئِنْ أَقْصَیتَنی أَو أَهَنْتَنی
فَما حیلَتی یا رَبِّ أَم کیفَ أَصْنَعُ
رضا
خدایا، اگر طرد سازی مرا
وگر پاک بیدرد سازی مرا
اگر که هماره برانی ز در
بیندازیام خاکسار از نظر
چه چاره بود بر من بینوا
که رو آورم سوی تو، ای خدا؟!
شوم راضی از تو به هر شور و شر
رضا از تو گردم به گاه خطر
رضا پیشه باشد مرا در جهان
دلم راضی از تو بود بیگمان
رضا مظهر لطف یزدان بود
رضا معنی راز پنهان بود
رضا غنچهسازِ محبت بود
رضا چهره ناز خلوت بود
(۲۰۱)
رضا رهبر هرچه پیر و جوان
رضا دلبر جمله عاشقان
رضا درس استاد حیرت بود
رضا عارفان را به کسوت کشد
رضایم، رضایم، رضازادهام
به ملک رضا یکسر افتادهام
رضا دل، رضا غنچههای نظر
رضا رخ، رضا رو، رضایم ثمر
رضا را رضا گفت روز قضا
قضا را قضا گفت رمز رضا!
ز پندار ملک دل افتادهام
به عشق رضا جان و دل دادهام
نگویم تو را من دگر جز رضا
به سوز و به ناله به ساز و نوا
رضایم، اگرچه رهایم کنی
ندارم دری تا صدایم کنی!
بمانم به درگاه تو نوحهخوان
به عشق تو و جلوههای عیان
نباشد رهی جز به تو، ای صنم!
بیا وا کن این در، منم، ها منم!
إِلهی حَلیفُ الحُبِّ فِی اللَّیلِ ساهِرٌ
(۲۰۲)
یناجی وَیدْعُو وَالْمُغَفَّلُ یهْجَعُ
چهره صفا
خدایا، منم آن که مشتاق توست
شب و روز من هر دو در تو گروست
به بیداریام ذکر و ورد و دعا
به خواب اندرم چهرههای صفا
خدا، ورد پندار من در فغان
خدا، رمز کردار من در عیان
حیاتم خدا و مماتم خدا
بریدم ز هر ناخدا، ای خدا!
همه لحظه ورد زبانم خداست
خدایم مرا دمبه دم رهنماست
اگر دم زنم، فکر و ذکرم خداست
قدم چون زنم، عشق حق جای پاست
اگر جانِ عاقل شود در جفا
شب و روزِ او غفلت است و دغا
به غفلت جهان را نماید تمام
بود غافل از لذّت جام و کام
تباهی گرفته ز دستش امان
بود او گرفتار دور از زمان
مرامش شود کار زشت و کسل
شب و روز باشد به نزدت خجل
إِلهی وَهذَا الْخَلْقُ ما بَینَ نائِمٍ
(۲۰۳)
وَمُنْتَبَهٍ فی لَیلَةٍ یتَضَرَّعُ
سوز جان
ولی آن که دارد دلی بس روان
به هنگام خلوت، به وقت عیان
بخواند تو را از سر سوز جان
بیفتد ز سوزَش جهان در فغان
خدایا بود پیکر ناتوان
به همراه دل در پی تو دوان
تضرع کنان گویدت: ای اله
به سوز و به ساز و به رنج و به آه
رها خود ز شرمندگی کن مرا
مرا لایق بندگی کن، خدا!
وَکلُّهُمْ یرْجُوا نَوالَک راجِیا
لِرَحْمَتِک العُظْمی وَفِی الْخُلْدِ یطْمَعُ
سرود مستی
به امّید تو گشتهام در امان
دل و دیده دارم به سویات روان
امیدم بود رحمت بیحساب
طمعها به فردوس و جنات ناب
طمع بر قصور است و حور و پری
به مستی سرودم به لفظ دری
به خُمخانه و باده و جام می
(۲۰۴)
به زلف و به چینی که دادی به وی
طمع سر زده بر دل هرچه بود
چه حور و قصور و چه دریا و رود
ولی چون دلم بوده در کوی تو
طمع را بریده جز از روی تو
دلم شد به شوق وصالت جسور
کجا شوق دارم به حور و قصور
ز حور و ز جنت تویی در نظر
بهجز روی ماهت ندارم به سر
مرا جنتی غیر رویات مباد
مرا نعمتی غیر مویات مباد
ز عشقت مرا هرچه شد، هرچه بود
به غیر از لقایات دلم را چه سود؟
دلم بر تو بستم، نیام ناامید
دل خستهام جز جمالت ندید
تو ای نوظهورم، به باطن خرام!
به من ده وصال و لقایی تمام!
نُمودم بود سایه جود تو
همه بود من باشد از بود تو
إِلهی یمَنّینی رَجآئی سَلامَةً
وَقُبْحُ خَطیئاتی عَلَی یشَنِّعُ
لطف تو
چو هنگام رحمت، گناهم گروست
امید دلم لطف بیحدّ توست
ولی این خطاها و کردار من
(۲۰۵)
کشانده روانم به میل بدن
بخوانم تو را، لیک وقت گناه
چه بد سازدم تارهای سیاه
سیهروی و بددل کند یکسرم
که بینی ز هر دیو و دد کمترم
إِلهی فَإِن تَعْفُو فَعَفْوُک مُنْقِذی
وَإِلاّ فَبِالذَّنْبِ المُدَّمِرِ أُصرَعُ
کارساز
خدایا، ببخشا ز عفوت گناه!
نجاتم بده، ورنه افتم به چاه!
تو عفوم نما، ورنه دیگر کجاست
گذرگاه رحمت، که عین قضاست؟
تو خود رحم کن بر من روسیاه
که شرمندهام از وفور گناه
اگر رو سیاهم، تو را بندهام!
وگر پُر گناهم، که شرمندهام!
بود لطف تو کارسازم خدا!
نشد جز تو بر من کسی آشنا
تو بازم بدار از کجی، ای اله!
که تا عمرهامان نگردد تباه
إِلهی بِحَقِّ الهاشِمِی مُحَمَّدٍ
وَحُرْمَةِ أَطْهارٍ هُمْ لَک خُضَّعٌ
(۲۰۶)
مه هاشمی صلیاللهعلیهوآله
خدایا به حق رسول امین
مه هاشمی، سرور مُلک و دین
به پاس جهان مظهر لا مکان
به پاس نبی، روح پاک جهان
به پاس علی لطف حقآشیان
که باشد نگار زمین و زمان
به اطهار حق، دودمان صدیق
به آن رهبرانِ بهحق در طریق
به رخسار پاک علی و بتول
به آن رهنمایانِ راه رسول
بر آن دلبران نگار وجود
بر آن گلرخان همه در سجود
قرارم بده در صف عاشقان
فداگشتگانِ ره جانِ جان
إِلهی بِحَقِّ الْمُصْطَفی وَابْنِ عَمِّهِ
وَحُرْمَةِ أَبْرارٍ هُمُ لَک خُشَّعٌ
دو نور جلی
خدایا به حق دو نور جلی
محمد، رسول و امامم علی
به پاس محمد، امین و امان
به پاسِ علی رهبر اِنس و جان
به پاس دگر گوهران تمام
که بس در خضوعاند و خاشع مدام
(۲۰۷)
مرا گوهر معرفت کن عطا
ز درگاه پاکات مکن جان، جُدا
إِلهی فَانْشِرْنی عَلی دینِ أَحْمَدٍ
مُنیبا تَقِیا قانِتا لَک أَخْضَعُ
پیام خدا
خدایا به حشرم ببر از وفا
به دین محمد، ره مرتضا
بنالم در آن دم به نزدت همی
زدایی مگر از دل من غمی
همان دم که از گور خود برجهم
بهسوی علی شادمان رو نهم
بگویم خدا و نبی و علی
به پرگار هستی بجویم علی
تو گویی: برو سوی جنت خرام
علی گویدم: بر تو بادا سلام!
پیام خدا خود پیام علی است
به عشقش دلم از ازل منجلی است
علی یا علی، یا علی یا علی
ز نورت، دل پاک من منجلی
خدا خواند ارْ جمله خاکیان
علی شد معمّای افلاکیان
(۲۰۸)
هر آن کس به دل عاشق دلبری است
شه باصفای من آقا علی است!
گُلِ جلوههای خدایم علی است
ظهور حقم جلوههای ولی است
علی پیر من، پیر پیران دم
همه انبیا بر درش از کرم
بهجز مصطفی، خاک کویاش همه
که شد مصطفی مدحگویش همه
به معراج حق شد علی جلوهگر
نبی با علی شد به سیر و سفر
«تدلا»ی حق از «دنی» شد جلی
به «قوسین» حق، «قاب» دل شد علی
ز «اَدنای» حق، احمد است آشکار
«دنی» آمد از حق، علی شد قرار
چه گویم من از جلوههای علی
که از نور او شد جهان منجلی
به حقّ علی شد علی راز من!
نگویم دگر بر تو از او سخن
سخن کوته آمد بر آن روح و تن
تو پرهیز کن ای دل از اهرمن!
بگفتم تو را رمز و راز صفا
علی حق بود، دشمنش بر خطا
(۲۰۹)
وَلا تَحْرِمَنّی یا اِلهی وَسَیدی
شَفاعَتَهُ الْکبْری فَذاک المُشَفَّعُ
کشف ساق
خدای من ای خالق انس و جان
مرا از بلندی به پستی مران
نصیبم نما راز و رمز و رضا
شفاعت بهخوبی نصیبم نما
هنر را تویی کارساز قضا
قضا خود قدر شد، قدر را قضا
شفاعت بود راز و رمز جزا
ز ساقات شود کشف رخ در ندا
تو پنهانی و خود تویی برملا
بود سِرّ هستی به عشق و صفا
وَصَلِّ عَلَیهِمْ ما دَعاک مُوَحِّدٌ
وَناجاک أَخْیارٌ بِبابِک رُکعٌ
لوح دل
خدایا، بر او کن عطا هر زمان
درودی که مانَد به دور جهان
(۲۱۰)
به درگاه تو شد شه انس و جان
همه راکع و ساجد بیزمان
ثنای تو را تصنیف کرده علی
کز او لوح دلها شده منجلی
نهان کن تو سوز دلم را به جان
چنانکه علی کرده سوزش نهان
قبولم کن ای عین نور ازل!
ابد را قضا، هم قدر را عمل
بیان کردم از سوز و آه دلی
مناجات حق را ز قول علی
که تا خود بماند ز ما یادگار
به عشق خدا و به هشت و چهار
به جان نبی و به زهرای حور
نباشد جز آنها نکو را سرور
(۲۱۱)
۱۲۱
بود و نمود
بینهایت «دم»
مشو غافل از خویشتن، ای بشر!
تو مقصود حقی و او را ثمر
گهی محو علم و گهی در وجود
گهی محو باطن، گهی در نُمود
به ظاهر، به باطن، بهشت و جحیم
ز بهر تو باشد، تو را شد ندیم
تو در راه حقی، حقیقت بجو
که از باطن خود رسی نزد «هو»
بود در دلم بس عوالم به یاد
که در هر یکی، حق بساطی نهاد
نه یک، نه دو، نه صد بُود، نه هزار
که جمعش بود بی عداد و شمار
(۲۱۲)
بود جمع عالم برون از حساب
نه صدر و نه ذیلی بَرِ این کتاب
هر آن کس که گوید، بود شبه جمع
ندیده ز نور خدا قدر شمع
تو بس بیخبر هستی از این جهان
مکن ادعا بس چنین و چنان!
بود سیر انسان در این ماجرا
همه سربهسر، عین عشق و صفا
فنا و بقا شد ز لطفش عیان
ز دنیا و عقبا، ز مُلک و مکان
تو «حق» را ببین سربه سر در جهان
که گشته عوالم ز لطفش عیان
ظهور تو شد چهرهای از فراق
بود چینشی با ملاک و سیاق
کجا حد و مرزی بدیدی به خود؟
که اسمای «حق»، خود ظهور تو شد
نه نقشی به باطن، نه چونی و چند
به ظاهر نبوده تو را قید و بند
بود «حق» به هر ذره ذره عیان
به هر ذرهای نقش «هو حق» بخوان!
اگرچه بود از تو هر لطف و قهر
بزن دورها در سراپای دهر
به هر دورِ خود منزلی بین عیان
(۲۱۳)
ز پیش و پس تو بود این جهان
ز ایام هستی دمی عمر توست
چه شور و چه شیرین، چه محکم چه سُست
چگونه تو وامانده و راندهای؟!
ز احوال خود بیش و کم خواندهای
نگو ماندی از لطف، لطفش بقاست
که لطفش بهتو تا قیامت بهپاست
چرا نقص و پستی به تو چیره شد
چرا چشم شیطان به تو خیره شد؟
تو را کرده دنیا گرفتار خویش
دلت هر زمان پر هراس و پریش
کند جمله دنیا تو را کور و کر
گریزان شو از شرّ و ز آن کن حذر
نسازد رهایت به دور تمام
خط او بخوان و بشو محو جام
حذر کن ز دنیا، برو ای پسر!
وگرنه تلف میشوی بیثمر
محو جام
گذر کن ز ناسوت و بگذر ز خویش
مرنجان کسی، بگذر از نوش و نیش
تو بر کن خس و خار غم را ز بن
رها شو ز دنیا و شادی بکن
زمین را تو بگذار بر اهل آن
(۲۱۴)
که خاک جهان، دل نماید گران
برو از هوس، ورنه مغبون شوی
رهایش نما، تا نه مجنون شوی
نه آسان بود ترک دنیا چنین
اگر بگذری ز آن، شوی بیقرین
چه آسان بود ادّعا زین قرار
گذشتن بود مشکل ای هوشیار!
چه کس را بود «هل اتی» جز «علی»؟
که را باشد این مدعا جز علی ؟!
ز کعبه بیامد، ز محراب رفت
نشد او به دنیا پی تاج و تخت
کسی همچو مولا دلش پاک نیست!
که در یاری حق ورا باک نیست
چو مجنون اویم، نترسم ز بند
منم مست او، بیهراس از گزند؟
چو گویم سخن، گویم از او سخن
بود او به جان و دلم روح و تن
نه بیلطف او ذرهای شد عیان!
تو را بسته گفتم، مفصّل بخوان
به شوق «علی»، صحبت از «حق» کنم
به عشق «علی»، قصد مطلق کنم
کجا ترسد این دل ز شخص کریم؟
چه ترسم ز دوزخ؟ که لطفش عمیم!
(۲۱۵)
به هر کس بنازد کسی؛ ناز من
«علی» علیهالسلام بوده، او سِرّ و هم راز من
اگر کجروان راست عنقا هوس
«علی» بوده عنقای من جمله بس
اگر میکند «حق» کسی جستوجو
بسازد رها مرد حق غیر او
پیر ظاهر نما
رها کن دو دنیا و بگذر ز غیر
به دنیا جفا هست یکسر، نه خیر!
شبانگه نیفتد کسی قعر چاه
اگر بهره برگیرد از نور ماه
به دنیا نباشد ثبات و بقا
که تا کس کند از پیاش ناروا
گمان است و پندار و خواب و خیال
بکش نفس و بگذر ز وزر و وبال
چو دنیا بود پیر ظاهرنما
رهایش نما و رها کن جفا
به ظاهر ملوس و به باطن عجوز
وصال چنین لودهای لایجوز!
جفا بیند آنکه به آن رو کند
چه بیچاره هر کاو بر آن خو کند!
پلی بوده دنیا به آن سوی دهر
(۲۱۶)
به هرکس نماید، ز مهر و ز قهر
گذر باید از آن تو را سربه سر
که از صحبتش مینمایی ضرر
بود مارِ پیر این عجوزِ دغا
به ظاهر خوش است و به باطن بلا
ندارد وفایی تو را، ای پسر!
که تنها بمانی به روز دگر
بود نوشاش آلوده با نیش و خون
تو بگذر از آن، گر نداری جنون!
ز نرمی نوشاش تو ایمن مشو
رها کن هوس، حرف حق را شنو
نیندازدت ظاهرش در گمان
زند نعره، غُرّش کند بیامان
به ظاهر بود سود و دارد زیان
فریبش مخور، بگذر از خیر آن
اگر رخ نماید، بترس، او عدوست!
که گر گیردت، میکنَد از تو پوست
هر آن کس کز آن بهره خویش برد
به تلخی، سرانجام از آن نیش خورد
خوان رنگین
رها کن تو این کشتی بی امان
(۲۱۷)
که غرقات کند با همه خانمان
تو این خوان رنگین که بینی کنون
غذایی ندارد جز اندوه و خون
وفایی و عهدی ندارد، بدان!
نکن تکیه بر آن، به دور زمان
به ظاهر اگرچه بود بس جمیل
به باطن زند آتشات چون خلیل
نصیب تو از آن بود قعر گور
روی یا بَرندت، نهایت به زور
دو روزی بگیری به دنیا مُقام
سپس مرگ و موت است و دیگر تمام!
عروسی است کاو، زینتش ظاهر است
مشو ایمن از او، که بس ماهر است
چو خوش بنگری، هست جامه کفن
مشو غافل از آن، نگیرش ز تن
به مرگ و کفن یا که در گور خویش
نگر تا نگردی بسی دلپریش
تویی، جز تو نبود در آنجا دگر
ز تو خوب و بد مانَد و خِشت و سر
چو بستند بر قامتِ تن کفن
شود گور تو بر تو تنها وطن
بگردی تو تنها و دور از امان
نسازد رهایت، تو این را بدان
(۲۱۸)
سرانجام، آنجا که تنها شوی
میان ملایک، تو رسوا شوی
اگر مرد حقی، به حالات خوشا
به عزّ و کمال و جمالات خوشا
تو را «حق» بود جمله نور و فروغ
بود غیر او در دو عالم دروغ
بود آن میان بهر خوبان چه خوش
پسندت اگر نیست، خود را بکش
جهان، مزرعه دوستان خداست
ز بهر بدان مزبله پربلاست
در این مزبله، جز کجی بیش نیست
به دوزخ برایش بهجز نیش نیست
بود سهم تو، آنچه کشتی در آن
ز خوب و بد و خیر و شَر و زیان
به ظاهر مشو غرّه، باور مکن!
بکن ریشه زشتی از بیخ و بن
امید به حق
تو یا رب، مرا ز آب و نان دور کن
تو دورم ز درد و غمِ گور کن
بکن روشن آن گور و ظلمت ببر
که نورت کند بر سیاهی اثر
دلم را بهجز تو وصالی مباد
(۲۱۹)
بهجز سرو قدت نهالی مباد
بهجز بر تو نی رغبت دل به هیچ
عبورم ده از کوچه پیچ پیچ
به امر تو لب بر می «حق» زدم
ز عشق تو مستم، اگرچه بدم!
بهجز روی تو در دلم هیچ نیست
صفای دو عالم بهجز یار، کیست؟
ابد شد مرا نقش صبح ازل
قضا برده دل را پی لمیزل
همه هستیام را تو بردی ز بر
تو این خواب خوش را ربودی ز سر
جهان در جهان
بهناگه جهان شد به جانم عیان
شدم باخبر از زبان جهان
وجودم سراپا جهان در جهان
جهان جمله از من شده یک نشان
منم عالَم و اسم من آدم است
ظهور حقم، این جهان زین دم است
مرا دم از او آمد و شد عیان
نزول و عروج جهان هست جان
نهان و عیان و ظهور و نُمود
همه رمز «حق» شد ز غیب و شهود
(۲۲۰)
جهان جمله جمله، جهان بیش و کم
بود در بر «حق» چو دریا و نم
سخی «حق»، ظهوری از او حاتم است!
بود آدم و در نهان، خاتم است
بود ذره ذره، به اوصاف خویش
به هر رنگ و روی و به هر دین و کیش
چو ذات از تعین به اوصاف شد
بهدور از تعلّق بسی صاف شد
تو «هو حق» بگیر و برو زین جهان
که ما و منی داده بر دل زیان
تو را خود سزاوار باشد چنین
بیفتی ز دنیا و نفس و زمین
خدایا بگیر از من این هیچ و پوچ
که تا سوی تو، دل کند سیر و کوچ
به «حق» راضیام، کن رهایم ز غیر
دو دستم بگیر و رسانم به خیر
جدا گشتم از شرّ دنیا، بیا
جدا کن ز هر ناصوابی مرا
ندارم امیدی بهجز تو ز کس
امیدم بود جمله لطف تو بس
دل دنیایی
ز دنیا بپرهیز، ای باخِرد!
که نفس تو بس شرّ به بار آورد
(۲۲۱)
بود نفس هار تو چون گرگ مست
بدرّد تو را عاقبت، هرچه هست
گذر کن ز نفس و ز دنیای زشت
که کج میگذاری به دیوار، خشت
هوس را رها کن، نگردی خراب
که از تو برد عقل و راه صواب
دهی دل به شرّ و رود از تو خیر
شود دل گرفتار نجوای غیر
بگیر و ببر این پلید از میان
بِبُرّ و بدوز این همه نقص آن
به امروز و فردا، به صبح و به شام
به پیری، جوانی، به ننگ و به نام
به خوب و بد و هم به تاراج و تاج
به دولت، به مکنت، به ارث و خراج
کند دل گرفتار هرچه نُمود
به امّید بود و ز بهر نبود
دل آلوده گرداندت این هوس
کشاند تو را ناگهان در قفس
هوس میکند بس دلت را خراب
زند نقش جانت به ناگه بر آب
دل آدمی از هوس در تلاش
به کوی و به برزن پی صد قماش
(۲۲۲)
به آب و به آتش، به دریا زند
به خورشید و ماه و به صحرا زند
بگردد به هر رنگ و نقش و نگار
که تا افکند قامت هر شکار
خلاصی
خلاصی نباشد از این شیر نر
جز آن که رها گردی از پا و سر
علاجش بود ترک بود و نبود
که تا دل رها گردد از فکر سود
ز ضعف و ز سستی، ز ننگ و ز نام
گذر کن اگر در تو باشد مرام
گذر از سر هرچه خِشت است و سنگ
گذر کن تو از شهرتِ نام و ننگ
تو را نفس اماره مردن خوش است
ز دنیا، دلی نیک بردن خوش است
از اول اگر کار او شد تمام
به راحت رسی و بیابی مقام
اگر دل ببازی به او، مردهای
از اوج بلندی، زمین خوردهای
تمهّل کند تا بسازد حیل
هویدا شود در وجودت خلل
بود دشمن تو همین نفس خویش
(۲۲۳)
نماید دلت از دوییها پریش
به ظاهر شود یار و خویش و تبار
به باطن کشاند سرت را به دار
چو فرمان او میبری هر زمان
شوی خوارِ او در نهان و عیان
غلامش شوی، بهر خدمت به کار
خیانت کند با تو، آن نابکار
هر آنچه که خواهد، مدارا کنی
خور و خواب و شهوت، مهیا کنی
مگر «حق» به دادت رسد وقت کار
چو گردی به چنگال تیزش شکار
کند ریز ریزت چو گشتی شکار
در آرد ز تار و ز پودت دمار
مرد خدا
ولی مرد حق کی شکارش شود؟
کجا صید مکر و دلالش شود؟
بگوید که ای نفس شوم پلید!
مپندار کاین دل، توانی خرید؟
بدیدم تو را با همه مکرها
ز بالا و پایین، ز پیش و قفا
تو روبَه، چرا شیر خواندی خودت؟!
عجوزه، به حجله نشاندی خودت!
(۲۲۴)
فریبت کجا میخورم ای دَنی؟
حَنا از چه بر گیسوانت زنی؟!
اگرچه دلیری به دوز و دغل
ولیکن نداری به نزدم محل
هوس
اگر آدمی شد گرفتار دل
فرو میرود پای تا سر به گِل
اگر دوری از تن نشد کار تو
ز دل، نغمه خواری خود شنو!
رساند به آدم، ز هر گونه شر
ز ریب و ریا و ز سود و ضرر
به ظاهر بگوید: منم حقطلب!
ولی جان باطن بیارد به لب
چه گویم، که ناگفتنم بهتر است
که صاحب هوس همچو کور و کر است
سزد دل که یابد ز ایزد قرار
نه آن که شود بر تو هر دم سوار
بود مرکب دل، تو را جسم و تن
که تا دل شود راکبی بر بدن
نکن دل گرفتار تن، کآن دنی است
(۲۲۵)
بکن دوری از تن، چو جانت غنی است!
از این نفس بگذر که دیوانهای است
مگو غربتِ آدم افسانهای است!
پدر را ز «حق» این هوس کرد دور
نشاندش به خاک و بریدش ز نور
نبودی اگر لطف داور به کار
پدر را نمودی همین دل، شکار!
نکن میل تن، بگذر از این بدن
نماند به تن جز همین یک کفن
نمانَد در اینجا همی نفس و تن
بشو سوی عقبا بهدور از بدن
نده دل به دنیا، که دنیا دل است
درون و برونش ز خشت و گل است
همه ناز و نعمت، همه نان و آب
دف و چنگ و تار و نی و هم رباب،
نمانند اینان در این کهنهدیر
تو را باز دارد ز اسرار سیر
همه کار دنیا بود پوچ و هیچ
بیا بر سر هیچ و پوچی مپیچ
تو را هرچه خواند به این و به آن
فریبش نخور تا نبینی زیان
(۲۲۶)
ز دنیا رها شو، که پَست است و دون
برون را رها کن به عشق درون
فریبش مخور، در پی نام و ننگ
مزن طبل دنیا، چو هستی زرنگ
فریبت دهد با همین رنگ و روی
ببندد تو را، او به یک تار موی
بِبُر بند دنیا، سراسر ز دل
طمع گر نداری، پس آن را بِهِل!
پیچ و خم مرگ
بِکش دل، بمیر و برو در فنا
بهغیر از خدا، جمله را کن رها
بکن یاد مرگ و دم مردنت!
بکن یاد فردا و خون خوردنت!
بکن یاد آن روز پر پیچ و خم
چه روز و شبی، کآن بود بس دژم!
بکن یاد قبر و غم مار و مور
غریب و گرفتار در قعر گور
بکن یاد مردن، بیا و بمیر
گریز از سر باطل و حق پذیر!
بکن یاد مردن به قلب حزین
بزن قید لذت، به خلوت نشین
(۲۲۷)
هر آنکس که فکرش بود موت و مرگ
ز خود چون شهیدان نهد بار و برگ
بود فکر مردن، حیاتآفرین
برد نقش زشتی، ز روی زمین
هماره به دل باشد او فکر گور
به روزی که ماند تنش لخت و عور
برد فکر آن، خنده ناصواب
نهد بر دل آدمی خود حساب
اگر خنده بیهوده شد، غافلی
ندانی که پیوسته در باطلی
چو مستی کند دل، بکن یاد مرگ
بریز از دلت هرچه بار است و برگ
اگر سِرِّ مردن بیابی، خوش است
رها کن هوس را که همّتکش است
کند ذکر مرگ از گناهت به دور
چو زاهد فرو میبری سر به گور
برد رغبت و میل دنیا ز تو
دهد فکر عقبا و فردا ز نو
بود پند و اندرز تو، ذکر مرگ
بود واعظ صادقات، فکر مرگ
نگشتی چو آگه ز سِرِّ قَدَر
تو را مرگِ همسایه آمد خبر
(۲۲۸)
بود مرگ پیر و جوان سربهسر
تو را واعظ و ناصحِ خوشخبر
بود شأن آدم همین مرگ و موت
اگر قابلی، جان رها کن ز فوت!
مشو غافل از مرگ و مردن، پسر!
ندیدی تو مرگ پدر را مگر؟
کجا رفت آن شاخِ شمشاد تو؟
کجا باغ و بستان و آن کاخ نو
چه شد آن عروس و چه شد آن جوان
که بودند در ظاهر، آرامِ جان؟
چه شد جنگل، آخر چه شد گرگ و شیر؟!
چه شد پهلوانِ یل و بَبرِ پیر؟
کجا شد دگر آن مهین داوران
ندیدی سواران و رزمآوران؟
پس از یکدیگر یک به یک میرویم
یکی در بهشت و یکی در جحیم
اگر بنگری مرگ و موت، ای پسر!
نبینی سُروری، شوی خون جگر!
همه زیرکی، ذکر موت است و مرگ
بود ریشه، این مابقی شاخ و برگ
به فکر ابد کی شدی چارهساز؟!
که غیر از ابد، جمله باشد مَجاز
(۲۲۹)
ابد؛ لُبّ ایمان
همین خیر و خوبی تو را میسزد؟
که خیر است و خوبی، ازل تا ابد
گر انسان، ازل تا ابد بوده مست
سزاوار او خود همین بود و هست
ابد، وصف انسان بوَد در نهان
ابد لُبِّ ایمان بود بینشان
هر آنچه که باشد به غیر از ابد
زیان است و نقص است، از خوب و بد!
ابد را نیابی مگر با ازل
رهاند تو را این دو از هر دغل
ازل، خیر و خیر است ابد، بیگمان
بیا و ببر نامِ غیر از میان
به غیر از ابد، دل نگیرد قرار
بهدور از ابد، دل شود تار و مار
همه درد خود با ابد کن دوا
ز هر نقص و عیبی جدا شو، جدا!
نگیرد دلْ آرام جز با ابد
رها کن دلت را ز افکار بد
ابد یکسر آرام جان تو شد
امید ابد میکند کار خود
بکن یاد مرگ و بشو فکر یار
در اندوه دنیا مشو دلفکار
(۲۳۰)
بهجای مَقام و زن و خانِمان
بمان فکر مرگ و دمِ بیامان
برو در میان یکی قبر و گور
مترس و خودت را ببین در نشور
تو تا زندهای، زنده رو خود به گور
بپرس از خودت، نی ز اهل قبور
بپرس از خودت آنچه پرسیدنی است
بگو پاسخش، گرچه ناگفتنی است!
بگو پاسخِ آن که پرسد سؤال
کنونت که میباشد اندک مجال
برو از درونِ همان گور و خاک
به سودای دیگر، به مأوای پاک
ببین رونق کار خوبان کجاست!
ببین ذلّت پایکوبان چراست؟
ببین غربت قبر و گور از چه بود؟
ببین اهل ایمان چرا برد سود؟!
تو چون بازگشتی از آن سیر خویش
بکن فکر فردا و منشین پریش
اگر زیرکی، خود رها کن ز خواب
بکن کشت و فردا درو کن ثواب
مظلوم بیپناه
زن و مال و فرزند و ایل و تبار
نماند تو را، رو به دیدار یار
(۲۳۱)
نما لحظهای فکر بکری تمام
که تا نزد حق خوش نمایی قیام
نظر کن به شرق و به غرب، ای جناب!
به کوه و به صحرا، به خشکی و آب
به کهنه به نو، هم عزیز و ذلیل
به مهر و به کین و به خصم و خلیل
به امروز و فردا، به صبح و به شام
به خواب و خوراک و قعود و قیام
هر آنچه که داری در این خاکدان
بگیرد ز دست تو باد خزان
از آن کرّ و فرّی که شد در جهان
وز آن فقر و سستی به بیچارگان
ز بود و نبودِ من و ما و او
به هرجا که خواهی بکن جستوجو
به عزت، به ذلت، به صفر و به بیست
به بازی عالم، به هر هست و نیست
کجا رفتهاند آن همه جان من؟
همان صاحبان دل و جان و تن
چه شد آن همه کرّ و فرّ آفرین؟
چه شد چهره فقرِ روی زمین؟
چه شد عافیتخواهِ پر دست و پا؟
چه شد بی سر و دستِ هرجا رها؟
چه شد آه مظلومِ بیسرپناه؟
چه شد سوز دل در پسِ هر نگاه؟
(۲۳۲)
چه شد درد و آهِ یتیم و فقیر؟
چه شد سوز قلب حزین و اسیر؟
چه شد غربت و دوریاش از وطن؟
چه شد ناز و فخر تو در انجمن؟
چه شد کنج زندان و زنجیر و بند؟
چه شد صحبت درد و رنج و گزند؟
همه هرچه بود و همه هرچه هست
برفت و دگر باره ناید به دست
تو و دیگران و همه خوب و بد
برفت و رود، وانچه باید، شود!
کجا رفت آن کاو تو را یار بُود؟
کجا هست یاری که دلدار بود؟
کجا رفت آن چهره همچو ماه؟
کجا شد دلی که بشد غرق آه؟
کجا شد زن و مال و فرزند و خویش؟
کجایند یارانِ همدین و کیش؟
چه شد مکنت و عیش و مال و منال؟
چه شد فقر و محرومی از هر وصال؟
آخرین منزل
بود آخرین منزلات چون که گور
برو؛ ورنه خود میبَرندت به زور!
بگویم به تو خیر تو، ای پسر:
که خود زندگانی نیابی دگر
(۲۳۳)
که خوابیده در گورها صد چو ما
تو روزی بخوابی و گردی فنا
به ظاهر تو میبینی این خاک و گور
به باطن نشانده عذاب و سرور
یکی را بود ناز و نعمت هزار
یکی را همه آتش و مور و مار
یکی شد ز نور و ز نصرت دلیر
یکی هم به خواری و ذلت اسیر
تو را چون که بر تن، کفن بر کنند
ببینی به خود راحتی یا گزند
تویی که بُدی بر همه دلپسند
گذارند در گور و راحت روند
عزیزان نهندت به گور و روند
وزآن پس ز سفره فراوان خورند
به گورت بمانی ز کرده خجل
دریغت به لب همچو حسرت به دل
به گوری تو تنها و بس بیقرار
به عیش و طرب، وارثان گرم کار
زن و شوی، هر یک شود فکر یار
سفید و بلند و خوش و پرعیار
همه وارثان، خوشدل و خوشخوراک
ولی تو اسیری به دستان خاک
به هنگام مردن، به وقت زوال
(۲۳۴)
کنی باز میلی به مال و منال
ز دار و ندار و ز خویش و تبار
کنی خود تمنا ز یار و نگار
ولی کو جوابی، بهجز پوچ و هیچ؟
پس اکنون تو بگذر، به آنها مپیچ!
به کارت نیاید کسی، پس بدان
ز دست تو رفته هم این و هم آن
رفیق شفیق
کسی نیست همدم تو را، ای رفیق!
بهجز حق که باشد رفیقِ شفیق
رفیقی که دارد جمال و کمال
بهجز حق نیابی به صبح وصال
خداوند عزت، خداوند جاه
نیاید از او بر کسی رنج و آه
همه رنج و آه تو دوری از اوست
غم آدمی در جسوری به اوست
همه روز و شب دل بر او میسپار
قرارت شود چون شدی بیقرار!
بساز و منال از غم و درد خویش
به نزد خدایت مشو دل پریش
سرازیری گور
(۲۳۵)
بیندیش بر مرگ و گور و عذاب
به حشر و قیامت به خشم و عتاب
بگردد ز تو روز و شب وقت مرگ
چو مُردی، بریزد ز تو بار و برگ
رود آدمی خود به پای حساب
بمیرد ز دنیای زشت و خراب
به دیدار حق، خود رود زین جهان
رود سوی گور و بگردد نهان
رود این سفر را نه با اختیار
نشیند به دار و ببیند دیار
بگردد محقَق، بود این یقین
نه ابهام و شکی، نباشد جز این
چه آن به که خود یکسر آیی به جان
روی از جهان و از این خاکدان
بیا خود بکن مردنت امتحان
بمیر و برو در صف مردگان
بکن غسلِ اول، خروج از جهان
نما غسل دوم هم از نفس و جان
سوم غسل خود را بکن از نُمود
ز هرچه که بود و ز هرچه نبود
برو خویشتن در کفن کن نهان
فرود آ به تابوت، بی این و آن
بکن نیک تشییعِ خود بیصدا
بزن گامِ آهسته هم پا به پا
(۲۳۶)
بِکن قبر خویش و برو در میان
که بینی نُمودی از آن مردگان
سؤال و جوابی ز خود کن، پسر!
که سود و زیان را ببینی به سر
رسان جان خود را به جنت مکان
ز گوری که داری به دار امان
نشین در کناری به دور از نظر
به خلوت، ز حیرت، به شور و شرر
برو فکر آن کن که گردد نصیب
ز قبر و ز برزخ، ز جایی غریب
ز پستی و بالا، به ذلت، به جاه
سؤال و جوابت بود سوز و آه
پس از آن همه، حالْ تو در نهاد
بزن دل به جمع و ببر خود ز یاد
بکن خود برابر به افسردگان
مخاطب بساز آن همه مردگان
برو با سلامی نشین در میان
بزن جام جان و ببین جمله جان
بگو هم درودی بر آن رفتگان
ز دنیا شده، دور از خانمان
بگو با یکایک: چه شد ماجرا؟
ز پیر و جوان، هم ز شاه و گدا
ز خویشان و یاران و از دلبران
که رفتند و زآنها نیامد نشان
(۲۳۷)
شرح ماجرا
درودم به یاران گشته نهان
ز یار و دیار و از این و از آن
درودم به محرومِ از مال خود
از اسباب و القاب و از حال خود
تو که خفتهای در شبی ترسناک
شده خشت بالین و بستر ز خاک
همه زندگی رفته از دست تو
همه کرّ و فرّ و همه هستِ تو
شما خفتگانِ بهدور از عیال
شما تیز پرّانِ بشکسته بال
برون گشتهاید از حساب و عِقاب؟
و یا در جهنم، درون عذاب؟
عجب غفلت و حسرتی شد سزا
شما را که تابی ندارید و نا
همان دلبری کاو به فکر تو بود
کجا رفت و شد یکسره همچو دود
نکن فکر دنیا که خود بعد از این
نماند به دنیا کهین و مِهین
ندیدی تو رخسار چون پرنیان
فتاده به خاک و بدیده خزان؟
بسی گرد غربت، به رویش نشست
وفور بلا قامت او شکست
(۲۳۸)
صلایی زنم، بر شما هر زمان:
کجایید، ای مردم بینشان؟!
شده خانههاتان خراب و نماند
ولیکن شما را به خاکش نشاند
تو را شد وجودت سراسر فریب
تو گشتی به دنیا غریبِ غریب
نه عنوان و کسوت، نه دستار و سر
نه جاه و نه مکنت، نه شور و نه شر
جوانی و قوّت چو دادت فریب
همه آشنایان شدندت غریب
غرور و تکبر، به کفش و کلاه
عناد و تبختر به خورشید و ماه
شدی خوش به لهو و لعب روز و شب
ز عیش و ز عشرت، گرفتار تب
همه عیش عالم کم آمد چو کاه
تو بس رزق آدم نمودی تباه
حیات و بقا را بدیدی ز خود
گمانت که از تو رسید آنچه شد
کجا فکر مردن، تو را در بقا؟
تو خود بهر بردن شدی جابهجا
همه قصر و حور و همه تاج و تخت
ز بهر تو گردیده بس سست و سخت
گهی عیش و گه نوش و گه پوش و کوش
(۲۳۹)
ز بهر تنعّم به کار و خروش
همه راحت و لذت و عافیت
ز بهر تو بود، ارْ چه شد عاریت؟
همه قصر و دولت کجا رفت و جاه؟
ببین قبر و گورت، که رفتی به چاه!
برفت آن همه ناز و نعمت تو را
فراخی و عزت نمانده بهجا
برفت آن همه مکنت و آب و تاب
بمانده به جایش عِقاب و عذاب
فراخی، تو را گشته اینک چه تنگ
برفت آن همه نام و ماندی به ننگ
همه روز تو شد چون شب تارِ شد
بشد آخرت بهر تو همچو غار
نرفتی به گور و گرفتت به زور
زدت بر تنور و شدی خود تنور
لطف حق
اگر حقشناسی، تو در راحتی
وگرنه نباشد تو را رحمتی
اگر حق ببخشد، تویی غرق نور
وگرنه تو را آتش و قهر و زور
اگر لطف حق شد تو را هم قرین
نشو از خطا و گناهت غمین
(۲۴۰)
بود او بزرگ و خداوند جاه
همه کوه عصیان به نزدش چو کاه
اگر قهر حق آیدت خود به سر
نباشد تو را عیش و راحت، پسر!
تو در گوری و خاک عالم به سر
عزیزان تو خود شده دربهدر
شده بر سرت خاک عالم تمام
تو رفتی ز یاد و تو را رفته نام
شده کاخ امروز تو خاک و گور
تو را مسکن این خاک پر مار و مور
برفتی چو از پیش چشم کسان
بگشتی رها از غم این جهان
تو رفتی و رفت از تو هرچه که بود
غرور و بزرگی کجا شد، حسود؟!
به حُزنات شده دل پریش و غمین
جدا از زن و یار و خویش و قرین
رها کردهای هرچه بود و نبود
جدا گشتی از هر خیر و خوبی و سود
ندانم چه داری، بگو این زمان!
کجا رفته آن خانه چون جنان؟
چه باشد تو را در عوض ز آن میان
(۲۴۱)
سزای تو این نی، تویی با کیان؟
که مونس بود نزد تو در تراب؟!
چه پاسخ بگویی؟ چه گویی جواب؟!
چه سازی به خلوت، به گور و به مور؟
چه راحت، چه وحشت، چه زاری، چه زور؟!
شب و روز تو گو چگونه گذشت؟
چه کردی تو در آن همه سیر و گشت؟!
چه کردی تو با آن حسد، آن غرور؟
چه دیدی تو جز کرمی و مار و مور؟!
تو بودی به عیش و طرب شادمان
همه لذت و راحت این جهان
به جبر آمدی چون به قبر و به گور
نبود این به میل و شد این خود به زور
ز مرگت، سرور حسودان عیان
قلوب محبان، ولی در فغان
ندانم چه آمد به تو بعد از آن
چه شد حال تو در زمین آن زمان!
ز تنهاییات من ندانم، بگو
بگو از سَر و سِرِّ بی گفت و گو
چه شد آن بدن، آن رخ همچو ماه؟!
چه شد آن قد و قامتت؟ کو کلاه؟
(۲۴۲)
چه کردی میان همه مار و مور
بگو فاش بر ما ز آثار گور
بخوردند آنها همه جسم و تن
دریدند بر قامت تو کفن
چگونه نهادی سرت بر زمین؟
چگونه شدت عاقبت، این چنین؟
بگو روح و تن کی شد از هم جدا؟
کجا رفته آن تن، تویی در کجا؟!
چه داری؟ بگو وضع و حالت به من
چه شد بعد مردن تو را، جان و تن؟!
بگو تا بگویم چه شد، بعد تو
هر آنچه که بگذشت، از من شنو!
بگویم تو را من ز کهنه، ز نو
از آن ماجرا این حکایت شنو
ز دنیا و داراییات هرچه بود
شده بعد تو جملگی همچو دود
برایت بگویم ز بود و نبود
چرا وانهادی، نبردی تو سود
تو هم گر نگویی ز خود بهر من
بگویم ز حال تو بعد از کفن
ز بعد از خروجت از این ملک تن
(۲۴۳)
تن دیگران شد ز تو پیرهن
ورق گشت و شد بعد تو این جهان
به کام دل سایر مردمان
شده خانهات مال دیگر کسان
همه فکر بردن، ز پیر و جوان
ندیدی، زنت شوی دیگر گرفت
بهدور از تو، عیش خود از سر گرفت
نه یادی، نه نامی، دگر در میان
نه مال و منالی، نه آه و فغان
گوش دل
سخن چون فراوان شد و بیامان
به گوش دل آمد صدایی ز جان
از آن مردگانم صدایی رسید
ز افسردگان نکته باید شنید
بگفتا: شنیدم، که باید شنید
تو بشنو ز من آنچه چشمت ندید
تو بشنو که حالم چه بود و چه هست
به هوشم، نه بیمار و مجنون، نه مست!
شنیدم ز تو آنچه گفتی؛ شنو
که تا گویمت رازها نو به نو
عالم دیگر
پس از آنکه رفتم ز دنیای دون
(۲۴۴)
شدم از جهان دست خالی برون
گرفتم من از سِرّ مردن خبر
رسیدم به راز و به رمز بشر
رسیدم به خود بی دل و دست و سر
قبایی به تن دیدم از شور و شر
دل و جان و تن پر شد از سوز و آه
ندامت مرا شد لباس و کلاه
شدم وارد اندر ره دیگری
چه گویم که از گفته سودی بری!
که آن عالم و آدمِ دیگر است
جهان را نه این قالب و پیکر است
بود زندگی عالمِ آخرت
که جمله جهان هست خود در برت
چو شد کفْن و دفنم به دنیا تمام
بریدم ز دنیا، به یکباره کام
گرفتند جانم به هر ضرب و زور
برفتم ز دنیا همی سمت گور
کجا بود تابوت و کی شد کفن؟!
کجا محفلی؟ کو گُلی؟ کو چمن؟
به ظاهر کفن بود و تابوت و تخت
به باطن، عذابی بسی تلخ و سخت
کمی آبِ سردم به تن ریختند
که آه از نهادم برانگیختند
(۲۴۵)
مرا چون نهادند در خاک گور
نه با میل و رغبت، به اجبار و زور،
پس از آن، چنان گور من تنگ شد
که گویی کفن، خود پر از سنگ شد
رُخم را گشودند تا بلکه من
توانم ببینم بُرون از کفن
نهادند چون گونهام را به خاک
مرا گشت منزل همان خاک پاک
نشستند و گفتند از من سخن
گذشتند و رفتند آن مرد و زن
برفتند و دیگر ندیدم کسی
قرینم نشد غیر خار و خسی
بدیدم که بگریزد از من پسر
به همراه همسر، کجا شد پدر؟
دگر دختر و یار غار کسان
بگو تو که ماندی، چه داری گمان؟
چو دیدم دگر کس نمانده به سر
رهایم نموده همه خشک و تر
به یادم رسید آن همه هرچه بود
ز خرد و کلان و زیان و ز سود
پس از آن، بسی شد سؤال و جواب
از آنچه که بود از گناه و ثواب
حساب دو عالم ز من خواستند
(۲۴۶)
به نام من از خوب و بد کاستند
همه هرچه کردیم و سر زد ز ما
رسید آن به ما چون غمی پر جفا
ز بود و نبود و جفا و صفا
ز دار و ندار و ز مهر و وفا
چنان مو کشیدند از لای ماست
که قدم خمید از دروغ و ز راست
ندیدم پس از آن سؤال و جواب
نه خواب و نه راحت، نه نان و نه آب!
همه شد عتاب و عِقاب و عذاب
تنم گشت از جورِ موران کباب
چو خوردند و بردند، چیزی نماند
بهجز استخوانها پشیزی نماند
همه، هرچه بود از میان رفت زود
نمانده ز جسمم بهجز گرد و دود
بشد روحم از هر نُمودی جدا
ولیکن گرفتارِ درد و جفا
به من خوف و وحشت فراوان رسید
دو چشمم بهجز وحشت و غم ندید
به من درد و رنجی رسید از هوس
قفس پر شد از آه تلخ نفس
ظلمت خانه
(۲۴۷)
به گوشم صدایی بر آمد ز گور
که من خانه ظلمتاستم، نه نور
منم خانه خوف و رنج و هراس
منم خانه حیرتی بیقیاس
منم خانه تارِ پُر مار و مور
منم وحشتآباد اهل غرور
بود تنگی من به قدر حساب
موظف شدم بر عِقاب و عذاب
منم دوزخ جانِ ناسازگار
ز بهر بَدانام بسی بیقرار
ولی عیشِ راحت به خوبان دهم
همی ناز و نعمت فراوان دهم
شوم مرد حق را انیس حضور
حضورش بود مونسم همچو نور
همه کار نیکش شود آشکار
بود نزد من راحت و پایدار
گور بینام و ننگ
بگفتا به من گور بی نام و ننگ:
ز بهر چه رفتی در این گورِ تنگ؟
همین گور تو بوده بهر دگر
(۲۴۸)
فراوان زن و مرد و دخت و پسر
بشد بر همه رنج و ماتم زیاد
تو هم خود ببینی همه عدل و داد
تو عبرت اگر میگرفتی ز پیش
نمیدادی از دست، آیین و کیش
چه شد مال بسیار و گنج نهان
که شد بهر تو، تا رسیدی به جان
نهادی چرا گنج و گشتی چو خاک؟
نبستی تو خود طرفی از گنج پاک
کنون بهر تو نیست گنجی دگر
بهجز رنج و غوغا چه داری به سر؟
راز اهل قبور
بهناگه ندایی شنیدم عجیب
که از گور تاریک میزد نهیب
تو هم خوش نشستی بر این قبر و سنگ
به زودی در آیی در آن بیدرنگ
تو را سخت در انتظارم، بیا
تو خود زین کلامم بخوان ماجرا!
تو را کی رسد فهم این حرف من؟
مگر دل رها سازی از قید تن
بگفتم تو را شرط گفت و شنود
که خواهی نخواهی بیابی تو زود
(۲۴۹)
شنو لحظهای راز اهل قبور!
سپس خود مرا گفت آن دم به گور:
بیا و گذر کن از این خاکدان
که از من گذشت و نمانده نشان
تو بگذر ز دنیا و آنچه در اوست
ز مال و زن و خانه و یار و دوست
توکل نما بر خداوند جان
خدای جهان، خالق انس و جان
رها کن ز خود کار زشت و پلید
برو سوی «حق» با دلی پر امید
برادر، تو بگذر ز ملک جهان
برو سوی «حق»، آن بلند آشیان
تضرع نما، کاین غذای دل است
بشو مرد حق، گرچه خود مشکل است
به مویه بنال و بگو حق مراست
که غیر از خدا، هرچه گویی خطاست
بنال از غم مرگ پرماجرا
از آنچه که آید به امر قضا
طلب کن ز «حق»، لطف و عفو از گناه
وگرنه بمانی ز مقصد، به راه
بترس آن که گیرد تو را عدل «حق»
رود جان زارت طبق بر طبق
تو را از همه آنچه شد در میان
(۲۵۰)
بگفتم به «حق»، بی صدا و بیان
خدایا ز فضلات، به من کن نظر
وگرنه نباشد مرا غیر شر
کنون که دلم ناتوان است و زار
مرا کن به فضل خود امیدوار!
اصحاب یمین و شمال
مبادا که باشم ز اهل شِمال
به دستم رسد نامه پر ملال
رود دست چپ گر به سوی کتاب
چه سازم هم از خجلتِ آن جناب؟!
اگر گیردم بند و زنجیر او
چه سازم برادر؟ بیا تو بگو!
برند اَر به دوزخ مرا آن زمان
چه سازم ز خجلت؟ خدایا امان!
امان از سر غفلت پیچ پیچ
امان از هوسهای تاریک و هیچ
کجا رفت طاعت؟ کجا رفت حال؟
کجا رفت شهرت؟ کجا رفت مال؟
کجا رفت علم و کجا رفت کار؟
همه دم دلم هست فکر فرار
همه همتم شد سراسر ز تو
(۲۵۱)
که گویی بیا و بگویی برو!
همه امر و نهی تو شد کار من
همه صلح و جنگم به هر انجمن
به زقّوم و غسّاق مهمان مکن
گرفتار آتش تن و جان مکن
هوای وصال
ز بعد از همه، آنچه شد در مقال
به دل باید آری، هوای وصال!
مشو غافل از عمر و دنیای خویش
غرور از سر انداز و شو اهل کیش
همه آنچه گفتند و گفتیم باز
مکرر شود گر هم از اهل راز،
تمامی بود خود ظهوری از او
ظهوری که شد ریشه ذکر «هو»
به گفتار و پندار و کارت، مدام
به ذکر خدا کن مزین کلام
بیاور از او در میانْ گفت و گو
به تنهایی و جمع، از او بگو
ستایش نما با دل و جان خویش
که جانان عیان است در دین و کیش
نشو غافل از «حق»، مکن راه دور
(۲۵۲)
که وامانی از جلوههای حضور
چو باشد تو را عذر تقصیر خویش
نگردد دلت نزد ایزد پریش
چه گویی به نزد بزرگآفرین؟
خداوند هفت آسمان و زمین؟!
چه گویی تو در محضر آن اِله
که دیده است از تو فراوان گناه؟
اگر فرصت از کف دهی، غم خوری
بهدور از خدا مانده، ماتم خوری
به گاه تماشا چنانی خموش
که آید صدایت به سختی به گوش
اگر او نبخشد تو را، وای تو
خجالت بگیرد سراپای تو
خجالت کم از نار دوزخ مبین!
حیا گر به دل داری ای نازنین
عزم سفر
بدان، ای برادر، تو را بس خطر
بود در کمین، هر کجا، در نظر!
خطر بس فراوان بود در کمین
به روی زمین و به زیر زمین
رها کن گناه و بزن دم ز «هو»
که مانَد دلت جاودانی به «او»
(۲۵۳)
مهیا نما خویش را بر سفر
بکن عزم خود جزم و آسان گذر
مهیا نما توشه بهر طریق
که ره دور و بس پر خطر شد، رفیق!
بکن توبه از هرچه کردی گناه
برو سوی «حق» تا بیابی پناه
برو بنده «حق» بشو، ای رفیق!
به یکسو بینداز شمشیر و تیغ
ضعیفی، ذلیلی و بس ناتوان
تو دیگر صفاتت از اینها بخوان!
گمانِ خودی را ز خود دور کن
به ظلمت دل خویش پر نور کن
بود حیرت آدمی از جفا
از آن، ظلم و جور و ستم شد به ما
برو جهل را از سر و دل بِنِه
که مردی همین باشدت، ای پسر!
رها کن دل از وسعتِ آب و گل
ز دل، غیر «حق» را برون کن، بهل!
غنیمت شُمَر عمر کوتاه خویش
مکن جان و دل را اسیر و پریش
راه حق
نباشد رهی جز ره حق، بدان!
که جز حق نباشد رهی جاودان
همین که رَوی، رفتنات شد صراط
به خوبی، به زشتی، به غم، یا نشاط
(۲۵۴)
ولی بِهْ که گیری طریق رشاد
که آن دم شود «حق» ز کار تو شاد
نکن دوری از «حق»، که او آشناست!
کجا چارهای جز طریق خداست؟
وجودت ز «حق» و نُمودت به اوست
که «حق» چهره تو به هر سمت و سوست
خدایا، خدایی سزاوار توست
منم بنده عاصی و پست و سست
به درگاه تو چون مدام آمدم
مسوزان دلم، گرچه خام آمدم
بگریم، بنالم به درگاه دوست
رهایم کن از غیر، کاو خود عدوست
گذر کن ز من، کن وجودم نقی
تو دورم کن از بندگان شقی
رجا و امیدم تو هستی، خدا!
مرا جز تو نبْود کسی آشنا؟
کجایند؟
نباشد جهان را بسی اعتبار!
نشد ثابتی غیر «حق» بیقرار
نمانْد و نمانَد جهان جاودان
تو پیری فردا ز امروز خوان!
کجا ماندهاند آدم و نوح و هود؟!
تو هم میروی ای پدر، هرچه زود!
(۲۵۵)
سلیمان و هم یوسف و دیگران
کجایند با خیل دیگر سران؟
نه موسی، نه عیسی، نه خاتم بماند
نه کاووس و اسکندر و جم بماند!
نه فرعون و نمرود، بردند سود
نه کسرا و قیصر، نه عاد و ثمود
نه صحرا بمانَد، نه کوه و نه کاه
نه عالَم، نه چرخ و نه خورشید و ماه!
اعتقادات من
بهزودی تو هم میروی سوی گور
که خود میبرندت برادر، به زور!
مهیا نما آنچه خواهی به گور
که تا خوش بخوابی و بینی سرور
بکوش از پی علم و پاکی نخست
بکن اعتقاد و عمل را درست
تو خود کن مهیا و حرفم شنو
بگویم همه اعتقادم به تو
من امروز و فردایم اندر گریز
از این کهنه بازار، از این خاکریز
بُوَد اعتقادم به «حق»، چون «علی» علیهالسلام
که حقاند هر دو نبی و ولی
خدا را بدیدم، بهدور از سوا
(۲۵۶)
ز قید و صفت، وز دوییها رها
هر آنچه که بینم، همه هست دوست
که غیر و سوا، سمت و سویی به اوست!
به جانم نمود از ازل او قیام
خدایی که باشد کمال تمام
به قبر و قیامت، دلم آشناست
حساب و کتاب و هر آنچه بهپاست
دل و دین و آیین، مرام من است
که قرآن و سنت، امام من است
شده علم و تقوا دو بال و پرم
اصول و فروعش به جان بنگرم
کنم پیروی از رسول و امام
هم از انبیا و امامان تمام
امامت، بود دین و ایمان من
از اول به آخر، شده جان من
از آدم به خاتم ، علی تا علی
حسین و حسن، مهدی منجلی
گل عصمت حق که زهرا بود
خود او در مَثَل، نور اعلی بود
به کوی و حریم حرمهای پاک
بگردم خدایا ز «لو» تا به «لاک»
امامان حق را شدم، من غلام
بود اعتقادم همین یک کلام!
(۲۵۷)
به مهدی و زهراببستم دلم
به مهر همانان سرشته گِلم
امید فرج دارم از لطف او
که سازد جهان را خوش و نیکخو
بود اعتقادم به رجعت چنان
که نصرت بود آنِ «حق» در جهان
به مردن، به قبر و سؤال و جواب
شدم معتقد، با معانی ناب
شنیدم به جان، هرچه از وحی اوست
که قرآن بود عطری از موی دوست
قیام و قیامت، حساب و کتاب
شده باورم با سؤال و جواب
گوارا و زنده، روان و ردیف
نبینم مقابل، کسی من حریف!
ز کردار و نطقِ جوارح بخوان
هر آنچه که دارد به جانم نشان
ز غیر خدا شد دلم بس کسل
نشد باورم، غیر «حق» را بِهِل
هر آنچه عوالم، هر آنچه ظهور
ز «حق» بوده، بی عُجب و کبر و غرور
هر آنچه که آید ز «حق» موبه مو
پذیرم که تا بینمش روبه رو
امیدم بود بعد از این ماجرا
(۲۵۸)
بنوشم میاز ز خُمّ لطف و صفا
بگیرد مرا دست «حق» هر زمان
شوم بر نبی و علی میهمان
که تا در حضور جنابش مدام
بمانم به رضوان، به دارِ سلام
تجلی کند بر دو عالم «وجود»
نیاید به جان و دل من رکود
حشر و حضور
خدایا، برانگیزم اندر وجود
به جمع و حضور و هر آنچه که بود
خدایا، منم خود نشانی ز تو
بیاور به جانم دم از نوبه نو
نگر مظهر جمع جود و وجود
نه وصف است و نه ذات و نه جز تو بُود
مرنجان دلم را، ملغزان قدم
بود چشم و دل سوی تو دمبه دم
گریزم ز خود، رو به تو آورم
ازل تا ابد، وصف تو در سرم
خدایا، ندارم بهجز تو کسی
به لطف تو دارم توکل بسی
گذشتم از این ماجرا، ای خدا!
گناهم ببخشا، ز من شو رضا!
(۲۵۹)
بیا از منِ عاصی بیپناه
رضا شو، مگردان ز رویام نگاه
رها کن وجود مرا از عذاب
بکن پاکم از هر عِقاب و عِتاب
بده اوج و دورم تو از نقص کن
رهایم ز هر چهره و شخص کن
به عشقت بسوزان همه هستیام
بگیرم مگر اوج از این پستیام
به حق همه فعل و حق صفات
ز وصفم فنا ساز در عین ذات
به حق محمّد، به حق علی
بده ختم مُهرم ز مِسک ولی
تو دانی به حق همه اولیا
منم عاشق تو، منم آشنا
نکویم غلام و علیپیر من
علی حق به هر محفل و انجمن
(۲۶۰)
۱۲۲
قصه مهر و وفا
بیوفایی اهل دنیا
کن کلام نغز و پرمغزم به گوش
تا که گردی از خداوندان هوش
با تو میگویم سخنها، بیش و کم
تا که بگریزی ز هر اندوه و غم
گویمت رازی ز اسرار نهان
گوش کن ای آرزومند جوان
با تو میگویم هم از هنگامهها
پند گیر از نامها و نامهها
من ز انکار وفا دارم سخن
با شما ای آشنایان، مرد و زن!
قصه مهر و وفا شد بیاساس
هر که میبینی به هرجا، ناسپاس
(۲۶۱)
کو وفا؟ کو مهر؟ کو عشق ای پسر؟!
جز به اهل حق که بیمکرند و شر
اولیای حق مثالاند از وفا
هست جان پاکشان دور از دغا
بر وفای اهل دل دارم یقین
شور آنها را سیماشان ببین
خاک پای اهل دل دارم به چشم
از دلم رفته ریا و ظلم و خشم
من گرفتارم به مهر اهل دل
دل گریزان گشته از این آب و گِل
جان فدای تار گیسوی وفا
بوده دل در چشم دلجوی وفا
ای دل مجروح، تو نالان شدی
رفتی از رونق، بسی حیران شدی!
جان فدای همّت اهل وفا
دل اسیر یک نگاه آشنا
هرچه میپرسم، نمییابم خبر
هرچه میجویم، نمیبینم اثر
جان فدای آنچه نادیده گمان
من فدای آن که رفته از جهان
در فراقش از دو چشم اشکم روان
از دو چشمم خون ببارد بهر آن
(۲۶۲)
وفا و عنقا
فاش پرسیدم ز پیرم: کو وفا؟
کو نشان از مهرِ پیدا و خفا؟
پس کجا رفت آن وفای باصفا؟!
کو؟ کجا شد آن متاع آشنا؟
ناگهان گفتا: نپرس این راز را!
کی تو عنقا دیدهای در جمع ما؟!
هرچه باشد، سربهسر جور و جفاست
آنچه نایاب است، خود مهر و وفاست
دیدهای عنقا و گر دیو دو سر
رو به دنبال وفا، جانِ پدر!
گفتمش درس وفا دیگر ز چیست؟!
گفت: خاموش، این سخن بهر تو نیست
خود وفا گویی به دنیا شد حرام
دوستی کو؟ مهربانی شد کدام؟!
من ندیدم در جهانِ پر هوس
این کبوتر را اسیر یک قفس
کو صفا؟ کو جان پر مهر و وفا؟
کی تو بینی، جز خیانت یا ریا؟
هرچه کردی از وفا، دیدی جفا
آنچه بشنیدی به ظاهر یا خفا
(۲۶۳)
گر وفا دیدی ز کس، اندیشه کن
صبر در اندیشه خود پیشه کن
فرصتی تا زهر خود ریزد به تو
یا که برگیرد ز تو نوشی ز نو
گر وفا خواهد کند، خامی نکن
وز جفایش، فکر بدنامی نکن
گر وفا دیدی ز کس، غافل مشو
صبر کن، در زمره جاهل مشو
گفته من گفته مطلق بود
هر که نپسندد، بهدور از حق بود
از وفا هرگز نگو دیگر سخن
فکر مِهر این و آن از دل بِکن
مردان خدا
گر که مأیوسات نمودم از وفا
یا که خواندم، اهل دنیا پر خطا
این نه یأس و نفی مهر است و وفا
بلکه بشناسی به حق جور و جفا
کی وفا باشد میان اهل شر؟
اهل دنیا بیخبر از این گهر
اهل دنیا در پی آباند و نان
غفلت و جهل است آنان را نشان
(۲۶۴)
اهل دنیا از هوس راضی بود
فکر عیش و نوش و گِلبازی بود
گر وفا خواهی، برو سوی خدا
تا دلت پُر سازد از عشق و صفا
بگذر از خود، رو به سوی بیخودی
تا رسی آنجا که خود پیدا شدی
جستوجو کن چهره عشق آشنا
تا که بینی بیشتر لطف خدا
هرچه میبینی به دنیا، در فناست
رو فنا شو، تا که یابی حق کجاست
این «فنا» مخصوص مردان خداست
هر کسی دور از فنا باشد، رهاست
او رها از کارهای پرثمر
کی رها باشد از این سمع و بصر؟
چون که از خود بگذری، حق است آن
چون بیابی حق، نمیبینی زیان
گر بیابی حق، تو اهل حق شوی
در طریق عشق حق، مطلق شوی
مطلقی، بی رنگ و روی و بیصدا
یکسر از باطن، تو را آرد نوا
حق که یابی، جمله اهل الله شوی
(۲۶۵)
ذات مطلق گشته، عبدالله شوی
این دو مطلق، این دو عبد پیش و پس
کرده دردم را دوا، دور از هوس
عین وفا
ذات مطلق، جان من، عین وفاست!
غیر ذاتش جلوههای پیر ماست
شد وفا خود گوهر دُرج ازل
شد وفا، شیرازه قول و غزل
هر وفایی، از جِناب «او» رسد
هرچه بر هر کس رسد، از «هو» رسد
کوی حق منزلگه مهر و وفاست
مرد حق را کوی حق، آری سزاست!
غیر کوی حق مجو جایی دگر
جام خود را پر ز می کن، ای پسر!
گر تو بندی دل به غیر اهل دل
سعی باطل میکنی، آن را بهل!
هرچه بشنیدی به عالم، از وفا
نیست مصداقش بهجز یارِ خدا
آنچه مشهور است در دنیای ما
از وفاداران، تو بشنو ماجرا
(۲۶۶)
وه که این آوازههای بیاساس
گشته بر تنهای ناموزون، لباس!
گویمت این ماجرا را موبهمو
تا گروهی باحقیقت روبهرو
من بگویم، تا که یابی حق عیان
غیر اهل حق نگیری در میان
غیر «حق» و اهل حق را کن رها
غیر او شد ظلمت و جور جفا
بگذر از غیر «حق» و دل ساده کن
قلب خود را بهر «حق» آماده کن
بیوفایی سگ
این سخن مشهور خاص و عام هست
غیر ما، در پیش هر کس تام هست
این که گویی سگ وفاداری کند
صاحب خود را هواداری کند،
سگ وفاداری بود با اسم و نام
هست صاحب کسوتی، شخصی تمام
سگ وفادار است در عالم بسی
بس شنیدی این سخن، از هر کسی
هر کسی گوید: وفای سگ بهجاست
بهر صاحبخانه خود باوفاست
(۲۶۷)
من یکی باور ندارم این سخن
چون وفای سگ نشد ثابت به من
دل نکرده این سخن هرگز قبول
دل ز جهل این و آن باشد ملول
سگ کجا دارد وفا؟ او بیوفاست
بهر آب و نانِ خود، او در نواست!
از وفای سگ نبندند هیچ طرْف
بر وفای سگ مگردان عمر صرف
کی وفا با آن مقام بیبدیل
شد به کردار سگی هرگز دلیل؟!
گر نکردی هیچ فهمِ این سخن
من چه سازم؟ پس دگر حرفی مزن!
گر کشد سگ زوزه یا جنبش کند
بهر نان در پیش تو کرنش کند
تا بود نانی، بود سگ باوفا
ورنه کی آید تو را اندر قفا؟
آمده در محضرت از بهر نان
میکند فریاد بهر استخوان
تا غریبی پیشات آید ناگهان
میکشد فریاد او، از نای جان
استخوان فریاد میدارد، نه او
نیست در او مهر، پس «حق» را بجو!
از «وفا» پنداری او حَق حَق کند
(۲۶۸)
بهر «نان» گویم که او وق وق کند
تا نباشد آب و نانی، بیصداست!
گر نبیند استخوانی، بیوفاست
گر دهد دشمن به او یک استخوان!
کی به دنبال تو میگردد روان؟
لطف دشمن میبُرد از او صدا
استخوانی میبَرد از او وفا
تا نباشد نان، کجا زاری کند؟
پاسبان کی بیطمع، کاری کند؟!
ای پسر، دیدی تو وضع این زمان!
این زمان و هر زمان، یکسان بدان!
گر وفا این است، کوته کن کلام
حرف حق را فاش گفتم، والسلام
بدتر از سگ
گرچه این حیوان بود قدرش همین
لایق او هست عنوانی چنین
کی مذمت شد روا، ای دوستان
بر سگان از بهر عنوان عیان؟
بدتر از آن سگ، سگِ مردمنماست
ظاهرش آدم، درونش پرجفاست
کی مقام آدمی باشد چنین؟!
شد مقام تو همی رب زمین!
(۲۶۹)
بیوفایی از سگ و آدم جداست
آدمی کی خود سزاوار جفاست؟
سگ کجا از کس نمکدانی شکست؟
کی سگی بر صاحب خود راه بست؟!
بدتر از سگ، آن که کمتر از سگ است
از فضایل مرده و بی هر رگ است
بیفضایل، بوالهوس، نابرده راه
در طریق آدمی شد روسیاه
این ز سگ، این قصه گاو و خران
پس بخوان خود قصه صاحب قران
میکنم نفی وفا چون از سگان؟
مهر او تنها بود بر استخوان!
حق به مؤمن داده این مهر و وفا
سگ کجا و این چنین مرد خدا؟!
حق نهاده لطف خود در جان او
تا که باشد اهل معنا روبهرو
او بود چون در صراط مستقیم
با وفاداری کند وصف عظیم
دیگران یکسر میان این و آن
جملگی حیوان، پی آباند و نان
کرکسانِ آدمی خود بدترند
(۲۷۰)
از پرنده وز چرنده پرگزند
بیوفایی، وصف غیر «حق» بود
دوری از «حق»، کار هر احمق بود
گرچه باشد بر همه نمرودیان
راه سودای حقیقت بس عیان
هرچه موجود است، وابسته به «حق»
هرچه در هرجا، از او دارد سبق
دارد امید وفاداری از او
طالب مهر و وفا در او بجو
لیک حرف ما دگر باشد، بدان!
ورنه عالم هست خود مهری نهان
شال و کلاه
حرف ما از بهر سگها نی فقط
باطن تنها بود بر این نمط
هرکه چون شمری بود، کی سَرور است؟
این چنین انسانی از سگ بدتر است
هر کسی فکرش فقط شد نان و آب
شد همه عمرش تلف در خورد و خواب
همت فردی که باشد بر زمین
با شباب و با کباب و با قرین،
چون نهاده همتش را در سراب
(۲۷۱)
دامها گسترده شد بر آن جناب
گرچه در ظاهر همه آدم بود
باطنش با اهرمن همدم بود
گرچه باشد مسجدی یا اهل دیر
همتش تنها بود اغفال غیر
ظاهرش آقا، ولی باطن نگو!
هست بیمار و پلید و تندخو
هرکه شد ظاهرنما، شد ناسپاس
از حقیقت شد درونش آس و پاس
همتش باشد همه سودا و سود
میبرد هر دم کلاه از خلق، زود
بار خود بر دیگران افزوده است
او از اوّل دیو ظالم بوده است
سروری خواهد میان مردمان
مردمان هم نوکرانش در میان
تا تواند، رنج بر مردم دهد
این چنین وضعی به هر جایی است بد!
نفس مست
نفس انسانی همانند سگ است
نان و آبش چون که دادی گشت مست!
چون که بدتر از سگ است این بیامان
میدرد ایمان و دینت بیگمان!
(۲۷۲)
نفس سگ از هر سگی بدتر بود
بلکه از گرگ و پلنگ و دیو و دد
گر تو بر این سگ همی فرصت دهی
اژدهایی گردد، از او کی رهی؟
گرچه نانْ سگ را کند آرام و رام
نفس میگردد به نانی بد لجام!
چون دهی نانش، دو صد غوغا کند
نزد این و آن تو را رسوا کند
نزد خالق، نزد مردم، نزد خویش
میکند رسوا و رسواتر ز پیش
مرغزاری خواهد از آب و علف
چون خر و گاوی که تا گردد تلف
مهار نفس
گر تو میخواهی سعادت بهر خود
نان و آبش کم نما، گو هرچه شد!
گر تو خواهی لذت شیرین حق
قُوت او کم کن، که گردد بیرمق
کن مهار نفس، تا آن رو سیاه
خود نسازد هستی جان را تباه
این سگ شیاد پر مکر و دغا
که نمیماند بر او رنگ حنا،
(۲۷۳)
هر کسی گشته گرفتارش به جان
هر ضعیف و هر قوی، هر پهلوان،
میزند بر خاک ذلّت هر که را
میبرد عزّت ز نامش بیصدا
مرد خواهد تا که گیرد مشت او!
بر زمین کوبد هماره پشت او
مرد خواهد تا کند با نفس جنگ
مرد خواهد، مرد میدان، تیز چنگ
این هنر در اهل حق شد جلوهگر
غیر مؤمن را نمیباشد اثر
جز مطیع حق، که شیطان پس زند؟
پنجه در نفس دغل، کی کس زند؟
مرد حق، مرد وفا باشد، بدان
بیوفا ایمان ندارد در جهان
هر که حق را کرد اطاعت او ز جان
مرد حق است او، اگر حق نیست آن!
پس نپنداری که جان در تن بود
جان برِ جانان، گل و گلشن بود
تن رها کن، جان خریداری نما
جان بگیر و تن رها کن بیصدا
گر تو میخواهی که باشی اهل دل
(۲۷۴)
دل بِکن از هستی این آب و گل
تن کجا دارد وفا؟ آن را بهل!
میدهد گِل، تا که گیرد از تو دل
تا کی امّیدت بود بر این بدن
کم نما تیمار نفسِ اهرمن
تن ندارد بر تو رحمی بیامان
خیز و باز آ سوی اصلت، سوی جان!
نفس خاکی
نفس خاکی را چه حالاتی بود
کن خلاصه، این جفا ذاتی بود
قوّت ذاتی تراود از اثر
این درخت مرده کی دارد ثمر؟
گر وفا بینی، ز جای دیگر است
این وفا از هرچه گویی برتر است
آن دگر حق است و خود دارد اثر
شد اثر عین حقیقت در نظر
چون صفای حق بیامد از وفا
اهل حق را میدهد مهر و صفا
کن رها یکسر تباهی و دغل
دور کن جور و جفا را از بغل
(۲۷۵)
اهل سودا
هر که را خواهی، بگو، عنوان نما
تا نمایم امتحانش بیصدا
هر که را گویی تو، بسپارش به من
تا محک یابد ز من، هر مرد و زن
از رفیق و یار و هم خویش و تبار
اقربا و بستگان و هم نگار،
هم انیس و مونس و فرزند و زن
هم پدر، مادر، همی تو یا که من!
این همه باشند یکسر در جفا
بیوفایند و پرند از هر صدا
گر وفا دارند، خود اهل دلاند
ورنه، مشتی طالب آب و گِلاند
آن عمو و این برادر، وان عزیز!
کی وفا دارد؟ رها کن این ستیز
جان من قربان تو، دیگر نگو
اهل سودایند هر یک، روبهرو
این ثنا و این دعا و این سلام
بهر دنیا هست، یا بهر مقام!
بهر پوشش، بهر نوش و بهر نیش
بهر خود باشد، نباشد بهر کیش
(۲۷۶)
وفای مادر
در جهان گفتی که مادر مادر است
مادر از هر اسم نیکو برتر است
مظهر مهر و وفا مادر بود
مظهر لطف و صفا مادر بود
مظهر شور و شعف، شیرینِ دل
مظهر نور و هدف، آیینِ دل
مظهر حلم و کرم، شور و نوا
مظهر عشق و صبوری و رضا
مادر است آنکس که غمخوار تو شد
هر زمان در فکر و پندار تو شد
مادر است آن روح آیات خدا
شد بهشت حق ز عشق او بهپا
هرچه میگویی ز مادر، کم بود
مدح تو بر او نَمی از یم بود
لیک تو باور نکن مهرش به جان
گرچه مادر شد مقامش جاودان
باشد او را شیر چون وصفی تمام
وصف دیگر نبْوَدش جز ننگ و نام
نیست یکسان مادری در مادران
مهر مادر قصه باشد، این بدان!
(۲۷۷)
طفلان نزار
گر نداری باورم، پس گوش دار
تا بگویم حال طفلان نزار
تو بگو خود حال پیشین بیش و کم
تا ز بیش و کم بیابی زیر و بم
گو که قبل از آمدن، با تو چه کرد
بود بر جانش بسی غوغا و درد
گرچه باشد قصد او مهر و صفا
نازها، با صد کرشمه، صد ادا
پیچ و خم بسیار شد، بر تو نصیب
خورد و خواب تو، پر از مکر و فریب
خود بگو با تو چه شد روز اول؟
این طبیعت هست در فکر دغل
مادر پر مهر و آیین و سخن
داده بر فرزند خود درد و محن
الغرض چون عازم دنیا شدی
ز ابتدا تا انتها تنها شدی
روز اول چون شدی خارج به زور
زور شد بر تو شعار و هم غرور
زاد مادر با بسی رنج و تعب
(۲۷۸)
یاد آرم رنج او را روز و شب
چون به دنیا پا زدی، ترسید دل
بارها بر خود بسی لرزید دل
فکر ظلمت در نهادت نقش بست
زین سبب تاریک دیدی کوه و دشت
بس که با فریاد و گریه، با دغل
شیر بستاندی ز مادر در بغل
شیر بستاندی به زور از مادرت
آن که مشتی زد به پشت و پیکرت
مهر مادر در جهان افسانهای است
گرچه مادر، خود یکی دردانهای است
گر که از خوابش جهد در وقت شب
خامشات سازد به فریادش، عجب!
یک، دو سالی صبر کرد او و سپس
زد نیاز و ناز تو، همواره پس
طفل و مهر مادری شد داستان
داستانی بیاساس و خوش بیان
کو محبت؟ کو وفا در مادران؟
گر تو مشکوکی، نما خود امتحان!
گر که افتد آتشی بر طفل و مام
جان خود گیرد، گریزد او تمام
(۲۷۹)
گر کند لطفی، زند نعره ز جان
طفلم افتاده به آتش، وای امان
همچنان، سِیلی اگر گردد عیان
خود رهاند ز آب و تو مانی میان
بهر خود خواهد تو را و این بهجاست
گو به او: مادر! کجا این حق ماست؟
مادر حقشناس
گر بگوید حق، شناسد او خدا
ورنه بگریز از برش بی هر صدا
گر کند خود را فدای تو، بدان
اهل حق است، ارنه خودخواه است آن
گر بود مؤمن، بود اهل صفا
ورنه باشد هر یکی اهل جفا
بس کن این قصه، بیا دیگر مخوان
بهره گیر از ماجرا تو همچنان
در جهان، این خود بسی تحقیق شد
نزد دانایان بسی تصدیق شد
پس وفا از غیر اهل اللَه مجوی
این سخن را نزد هر ابله مگو
مادر آن سرمایه مهر و وفا
(۲۸۰)
چون چنین شد، پس تو غیرش کن رها!
او که این شد، دیگران چونان شوند؟
دور از حق هر زمان دونان شوند
غیر حق را دور کن از جان خود
هرچه باشد، هر که باشد، هر که شد!
از دگر کس پس چهسان گویم خبر؟
چون ندیدم از وفا در کس اثر!
گر پسر نرمی کند بهر پدر
از بَرِ نان است و ارثِ پر ثمر
چون ببیند مال او در کار نیست
حرمت بابش دگر هموار نیست
میکند همواره ناراحت پدر
تا نماید هر زمانش جان به سر
گوید او شرمم شد از تو پیش دوست
تو برو، هرگز میا آنجا که اوست
گر کسی پرسد از او: کاین مرد کیست؟
گویدش حمال در این زندگی است
کمترین کارگر ما این بود
عاری از خوبی و هر تحسین بود
پس بود مردن به از این زندگی
بر پدر، یا بر پسر، یا جملگی
(۲۸۱)
آن که روزی بود پنهان پشت تو
او چنین گوید، پدر جانم شنو!
قصهها بشنو در این میدان، جوان!
گر بگویم، فاش میگردد نهان
بیوفایی همسران
دیگران را هم به قصه، ساز کن
از وفای همسران آغاز کن
همسری را که تو نان و جان دهی
سر به یک بالین و بستر مینهی
جان تو در این میان چون جان اوست
چون که باشد یک دل و یک مغز و پوست
گویدت که دلبرم تنها تویی!
هستی من در همه دنیا تویی!
در میان خانه این گفتار خوش
میکند هموارهات با یار خوش
گویدت: جانا بمیرم در برت!
تا نبینم لحظهای درد سرت!
گویدت: ای مادرم قربان تو!
هم پدر، هم خواهرم قربان تو
بر تو گر رنج و غمی آید پدید
میدهد آرامش دل را نوید
گر بگویی من فدایت هر زمان
(۲۸۲)
گویدت: بادا فدایت هرچه جان!
با دروغ، ار خود فدا سازی بر او
با بسی تکرار گردی روبهرو:
جان من آنجا بود که جان توست
ورنه دست از زندگی باید که شست!
گر بگویی زین نمط در گفتوگو
زندگی خوش میشود با مِهر او
مه مبین، آن مار بس زیبای مست
خوش خط و خال و رخ و صورت که هست
زن مگو، آن مظهر حسن و جمال
زن مگو، آن جلوه حال و وصال
باشد او خوش ظاهر و باطن فریب
باشد او دور از حق و با تو غریب
گل مبین، دامی که شیطان یار اوست
هر زمان باشد نمک بر زخمِ پوست
میبرد او خود تو را هر سوی باز
زشت و زیبا، در نشیب و در فراز
بس فریبت میدهد با صد ادا
تا برد عقلت ز سر، آن پر دغا
گر بگویی زوج من خوب است و ناب
کم خرد هستی، برو کشکات بساب
طرفه موجودی بود این مرد و زن
مکرشان باشد همی از اهرمن
(۲۸۳)
یار بد
یار بد بدتر بود از موش و مار
جملگی بردار و این را واگذار
بدتر از زنهای بد، شد زنپرست
خود فدای آن کند با هرچه هست
گرچه حق است آنچه باشد در جهان
لیکن این خود نکتهها دارد نهان
نکتهاش حق باشد ار خواهی نشان!
ورنه بگذر از همه کرّوبیان
نیکزن باشد پر از خیر و صلاح
ورنه دورت میکند از هر فلاح
بیوفایی بر گلان باشد شعار
باشد این رمزی ز کار کردگار
از زنان بد، وفا هرگز مخواه؟!
مکر شیطاناند اینان، آه آه
گر نباشد باورت، اندیشه کن
امتحان کن، خون او در شیشه کن!
یک دم او را با زبانت نیش زن
دم به دم، بر سینه سنگ خویش زن
تا ببینی که چه میماند بهجا
(۲۸۴)
شیر باشد، گرگ و مار و اژدها
شد وفای زن نسیمی در سحر
یک دم آید، طی شود وانگه دگر
گر تو را آید شکستی یک زمان
دیگر او را کم ببینی در میان
جمله خوبیهاش گردد ناپدید
چون که بی مال و منالات او بدید
چون نباشد خُلق و خوی او تمیز
دل شود از مهر او مأیوس نیز
گویدت ای ناجوانمرد زمان!
من کجا و تو کجا، ای نیمجان؟!
من گل و تو خاری و بیگانهای
گم شو از نزدم که تو دیوانهای
من فلان، دخت فلانم، ای فلان
تو فلان کم از فلانی، بینشان!
حیف من باشد که باشم نزد تو
تو ز من شو دور و یک جایی برو
وفای اهل ایمان
بگذر از آن که جمالش باصفاست
جانش از دیدار جانان، باوفاست
(۲۸۵)
بگذرم از او که جمله از خداست
هرچه باشد، او سزاوار رضاست
شد همه کرباس ما یک رنگ و رو
رفته از دل، جمله جمله، مو به مو
وجههای کو بر کسی از خُلق و خو؟
جمله بیمعنا، بحق بیآبرو
آبرو بربسته رخت از بوالهوس
چون دلش افکنده او را در قفس
آبرو نزد وفاداران بود
آبرو در شخص باایمان بود
آبرو، ایمان بود در مرد و زن
گرچه وصف ظاهر است آن در سخن
اهل ایمان، اهل پاکی، اهل خیر
اهل تقوا، هم به مسجد، هم به دیر
رفیق پولی
غیر مؤمن هر که بینی، ناسپاس
کارهایش نابهجا و بیاساس
دمبهدم فکر کلاه دیگری است
فکر هتک حرمت و پردهدری است
ما غمِ خود را نه این که میخوریم
(۲۸۶)
نان و آب یکدگر را میبُریم!
از غم و اندوهِ هر کس بیخبر
خود نداریم آگهی از یکدگر
گرچه خود فریاد میدارد: رفیق!
چاکرم من، نوکرم من، ای شفیق!
گر نباشی یکدم، او نالان شود
دوریات، وی را بلای جان شود!
این رفیق صادق اندر اصطلاح
وقت ذلت، میکند بس افتضاح!
گر بیاید سوی تو روزی خطر
میگریزد جانب کوی دگر
گر تو داری پول، او یارت شود
همدم و همراز و غمخوارت شود
چون بود دنیا تو را، عیبت مباد
عیبها پنهان کند، با توست شاد!
هرچه بیند از تو با این چشم سر
چشمهایش میشود چون گوشِ کر
بر چنین نو دوستانِ بد مرام
باید از تو یک سلام و والسلام
مرد حق
(۲۸۷)
گر رفیق طالبی، از عمق دل
کن به حق، دل را همیشه متصل
مرد حق را جو، اگر خواهی رفیق
که بهجز مرد خدا، نبود شفیق
یار ایمانی بود بس پاک و خوب
غیر او را جمله بر سنگی بکوب
از رفیقان درگذر اندر جهان
غیر اهل حق، تو را دارد زیان
هرکه حقجو باشد، او یاری خوش است
گر که اهل حق نباشد، بیهش است
اهل حق را شد وفادای مرام
مؤمنان را میرسد از حق پیام
هرچه بینی در جهان، دیدار اوست
سربهسر مُلک جهان در کار اوست
دشمنی و دوستی شد از خرد
عشق، هر جا دشمنی وا مینهد
برحذر باش از رفیقان غریب
باش در فکر رفیقان نجیب
این رفیقان چون مگس در گرد تو
بهر سودا گشته خود شاگرد تو
اهل دنیا گرچه مهرش کم شود
چون شوی دارا، دلش محکم شود
دوستی با اهل دنیا بس خطاست
(۲۸۸)
اهل دنیا کی هواخواه خداست؟
هرکه با تو طرح یاری ساز کرد
شعبههایی از طمع آغاز کرد
چون بگوید: یار من تنها تویی!
فکر نفعی دارد و سود نویی
سود خود بیند به هر دم هر کجا
بیخبر شد از زیان تو رضا
گر نبیند نفعی از تو، با شتاب
میرساند هم زیانت بیحساب
بهر دنیا پیش و پس، سازد تو را
در قمار ناکسی، بازد تو را
ورنه گِرد کس، کجا گردد بسی
تا شود یار غریبان هر کسی
با تو گر گویم سجایای رفیق
کی جدا گردی ز پاکان شفیق؟
این بود خوب و، ز بدها کن حذر
دل بدار از پستی و زشتی و شر
زین همه یار و رفیق خوش سِمَت
قصهها گویم که دریابی جهت
اهل ظاهر
گر تو گویی، پس جهان جای بدی است
جای زشتی، جای هر دیو و ددی است
(۲۸۹)
جای شیر و گرگ و ببر است و پلنگ
سربه سر، اندر جهان ظلم است و جنگ
پس همه عالم بود، ویرانهای
اهل آن، هر یک بود دیوانهای
شد یکی دیوانه مال و منال
وآن دگر هم اهل عیش است و وصال
آن همه فریاد، باد غبغب است
این همه، گفتار بر روی لب است
گویمت: جانا، بلی باشد چنین!
غیر اهل حق همین باشد همین!
سربهسر فریاد باطل شد عیان
این و آن را دین شده، خود آب و نان!
هر که در اندیشه باطل بود
گشته خودخواه و دلش غافل بود
اهل دنیا را بود بس ادعا
کو حقیقت؟ کو صفایی؟ کو وفا؟!
این همه فریاد اگر از بهر ماست
پس چنین جور و جفا دیگر چراست؟
گر حکیماند و طبیبان شفا
پس چرا دردی نمیگردد دوا!
گرگصفتان
(۲۹۰)
هرکه دم از خیرخواهی میزند
ساز خود بر هر دوراهی میزند
آن که بیش از حد کند شیون بهپا
بیشتر دارد به سر جور و جفا
هرکه هردم میکشد از نای «هو»
فکر تزویر و ریاکاری است او
واعظان را تو نمیبینی مگر؟
کی مرید حق شوند اینان، پسر؟!
عالم و عارف، فقیه و هم حکیم
فارغاند از حال مسکین و یتیم
مفتی و مرشد، کجا فکر خداست؟!
چون خدا گوید، ببین فکرش کجاست؟!
هم کشیش و راهب و ترسای شهر
جز خودش، با دیگران کرده است قهر
آن قلندر هم، چو پیر خانقاه
عمر خود را کرده در کنجی تباه
آن که غمخوار اسیران است، کو؟
یار و دلدار یتیمان است، کو؟
باز صد رحمت به سگها در وفا
چون دهیدش نان، شود عبد شما
ای غنی، کی بودهای بهر خدا
فکر آن بیچاره، یا فکر گدا؟!
شیخ و عارف، صوفی و مرشد اگر
(۲۹۱)
این چنین باشد، چرا ناید ثمر؟
بِهْ که از آنان نیاید خود سخن
در میان شعر من یا انجمن
چون اگر نان کم شود، غوغا کنند
با فقیر و بینوا دعوا کنند
گر که نانش کم شود، خون میخورد
همچو گرگی او ضعیفان را دَرَد
نانشان باشد ز رنج دیگران
عیششان امّا به دربار سران
نان خود از سفره دیگر خورند
بیکلاهاند و کلاه تو برند
سربهسر دعواست در راه خدا
ناخدایی میکند کار خدا
میخورد او غصه مستضعفان
با غذاهای لذیذِ آنچنان!
مال مردم میخورد آن گرگ پست
جای مردم باشد او دلشاد و مست!
اهل عشق
این همه گفتم، ولی در این میان
خود نگفتم از گروهی مردمان!
مردمانی در زمین و آسمان
اهل عشق و اهل معنا، اهل جان
(۲۹۲)
اهل حقاند و همه اهل یقین
نور حق دارند بر لوح جبین
آسمان طی میکنند اندر زمین
گشته ابلیس از صفاشان در چنین
دستهای وارسته از هر عیب و ریب
سر فرو برده ز بهر «حق» به جیب
فکر محروم و گرفتار و ضعیف
خود همی محزون و غمبار و نحیف
جمله این دسته، میان مردمان
فارغاند از اسم و رسم و هم نشان
گرچه کم هستند، لیکن بس زیاد
میشود دنیا و دین ز آن جمله، شاد
فایزند و عارفند این مردمان
عالمان دین حق هم در جهان
مرد حق باشند اندر هر لباس
لایق مدحاند اینان و سپاس
دیگران را هم از اینها آبروست
اهل معنایند و نی در بند پوست
کن رها ظاهر، ببین معنا کجاست
هرچه گفتم با تو، آن بر تو سزاست!
حقیقت وفا
این سخنها کیمیا باشد، به هوش!
(۲۹۳)
گفتوگوی اهل دل میدار گوش!
راز گفتم، راز را پنهان نما!
راز حق، سِرِّ قدر، رمز قضا
حال، گویم از وفا، ای جان من!
گوش دل را باز کن، نی گوشِ تن!
چون وفا اصل همه اشیا بود
یک حقیقت، در جهان برپا بود
ذره ذره جمله این کاینات
مظهر اوصاف حق باشند و ذات
چون صفات او بود خود عین ذات
پس نباشد ذاتِ حق، غیر از صفات
چون خدا، هم خود صفا، هم خود وفاست
در طریق و در طریقت پیر ماست
پیر من «حق» باشد و استادم اوست
هرچه آید آب، از آن دریا به جوست
هرچه بود و هرچه میآید، از اوست
هرچه بر دل عشق میبارد از اوست
شد همه عالم، ندای لطف «حق»
باشد از «حق»، هر کتاب و هر ورق
مُظهِر و مَظهَر یکی باشد، بدان
اهل معنایی اگر، غیری مخوان!
(۲۹۴)
«حق» بخوان جانا که او باشد وفا!
شد سزاوار تو، این رمز و رضا
گر دلت خواهی پر از عشق و صفا
از تو میباید همه مهر و وفا
لیک هر جور و جفا از تو بود
ای برادر، نفس کهنَهاْت نو بود
زین سبب، میلات به باطل میکشد
کشتی جانت سوی آن میرود!
مینمایی صد هزاران کار زشت
ناتوانی گرچه در ذات و سرشت
ای خدا!
تا به کی در این جهان بیوفا
قاتل و خونخوار دیدن ای خدا؟!
میشود عالم کنی پر از صفا
جای این که بینوا بیند جفا؟
باشد انسان لایق کرّوبیان؟
وارهد از غصههای این جهان؟!
تو سزاوار نگاری، ای عزیز!
پس چرا از اصل خود داری گریز؟!
مرد حق از «حق» هواداری کند
(۲۹۵)
نی هوای عیش و بیعاری کند
آن که دور است از جفا، تنها خود اوست
جام وحدت، از وفا در آن سبوست
ساقیا، ای دلرُبای کوی دوست
میگساری با تو، ما را آرزوست
جان من بادا نثارت، باوفا!
گر وفاداری بدیدی، شو رضا!
کشور امان
گر تو خواهی کشور امن و امان
رو به سوی باوفایان جهان
غیر آن یاران، مجو یاری دگر
گر که خواهی دوری از هر شور و شر
چون شدی در سیر، دنبال وفا
جمله عالم را ببینی باصفا
سلسله، یک رشته بینی از خدا
نور حق بینی، به هر درد آشنا
چون زدی چنگ وفا بر سلسله
در همه عالم ببینی، ولوله
جمله عالم در هیاهو، در صفا
هست «حق» با جمله عالم یکصدا
(۲۹۶)
گرچه عالم هست وصفش این چنین
نکته در حرفم نباشد جز یقین
این همه وصف «بسیط» است این جهان
وصف «ترکیب»، از تو آمد در میان
بیوفایی، وصف ترکیب آمده
همچنان کرمی که در سیب آمده
سیب و کرم و هرچه نقص است اندر او
هست ترکیبش همه وصف عدو
چون بسیطش را ببینی سربهسر
جملگی خیر است و نیکی، نیست شر
آنچه کردم، نفی شهرت بود و بس
زان میان «حق هو» بمانده در نفس
گفتم این معنا به رمز و پیچ و خم
تا که یابی جملگی را بیش و کم!
وفای علی علیهالسلام
از وفا گفتی، دلم در سوز شد
جانم از آتش، جهانافروز شد
ذکر «حق» کرد از وفا دل را چو روز
روشن و روشنتر از آنم هنوز!
تا که دیدم من وفای بینشان
شد همه عالم به من یکسر عیان
(۲۹۷)
چون وفا دیدم ز «حق» در هر زمان
گفتم این باشد نشان از بینشان
چون که دیدم شد وفا در نام و ننگ
قلبم از یک نکته شد همواره تنگ
نکته این که هر که شد اهل وفا
میرسد بر جان او جور و جفا
اهل حق، مردان با مهر و وفا
میرسدشان هر دمی صدها جفا
چهره پاک وفا، مولا علی است
آن که بر او شد جفا، مولا علی است
باشد آن شیر خدا اصل وفا
ماه ملک حق، علی مرتضا
او که خود شیرازه لطف و صفاست
در بر موج بلایا او رضاست
شد وفا یکسر مرام مرتضا
گشته عالم از علی غرق صفا
نام حق را بازگو، معنا طلب
هرچه باشد، او بود بر آن سبب
عشق حق را طالبی، او را ببین!
چون علی باشد همه آیین و دین
چون که میخواهم زنم دم از علی
حق شود پنهان و او گردد جلی
من نگویم او که باشد، جانْ علی است
(۲۹۸)
بهر حق پیراهن و دامان علی است
این بود وصف تن و ظاهر، بدان!
فرق این و فرق آن، خواهد بیان
«هو علی علیهالسلام »
«هو» علی و«حق» علی، «مولا» علی
شد همه پیدا و ناپیدا، علی
من علی گویم، تو خود بشنو خدا
من ز حق گویم، تو بشنو مرتضا
او علی و او ولی و او رضاست
او سخی و او وفی، او مرتضاست
اکرم و اعظم، لطیف و دلرباست
ذات یکتایی که با حق آشناست
سرّ عالم و آدم
شیث و ابراهیم و جمله انبیاست
روح عیسی، هم مسیحا، هم شفاست
معجزات انبیا، اسرار اوست
هرچه هست و هرچه باشد، کار اوست
هر گیاهی که بروید از زمین
گشته از مهرش لطیف و دلنشین
هر نفس بر من رسد، آن از «علی» است
(۲۹۹)
از دمش جانِ جهانی منجلی است
جان من خود ریزشی از جان اوست
من نمودم، وین خودش برهان اوست
طینت پاکی که «حق» را شد رضا
جلوه کرد از جان پاک مرتضا
«فاضل طینت» از او گشتم به جان
زان سبب فخرم بود بر انس و جان
مظهر پیدا و ناپیدا علی
گو به هر فریاد: یا مولا علی
در «تدلّی» شاه «أو أدنی» علی است
معدن جود و سخا، مولا علی است
منبع فیض خدا، مولا علی است
مرشد درس وفا، مولا علی است
چهره عشق و صفا مولا علی است
هادی خلق خدا مولا علی است
من که باشم تا از او گویم سخن؟!
از سخن باید که بربندم دهن
غیر از او مولا نباشد در جهان
عشق او ما را بود روح و روان
یارْ او، هم دلبر و دلدارْ او
دیده او، رخسارْ او، پندارْ او
(۳۰۰)
حقجمال و حقکمال و حققرار
حقپناه و حقنگاه و حقمَدار
شد وجودش بهر حق، عین صفات
علم او هر ذره را آب حیات
او وفا باشد میان اهل دل
اهل دل فارغ بود از آب و گل
مرد وفا
مرد حق بشناس اندر آفتاب
هست معیارش وفا بی هر حساب
بین تو مرد حق از آن لحن خطاب
چون که میسوزد دلش با هر شتاب
خود رها کن از فریب شیخ و شاب
هر که دارد این، بود جانش خراب
کی توانی دید تزویری در او؟!
در وجود او ریا هرگز مجو
عارف و صوفی و مفتی را هوا
میکند در هر مقامی بینوا
گر هوا افتد به جان اهل راه
میشود دل بهر آنها خود تباه
گر تو بنمایی هوا از دل جدا
(۳۰۱)
دل شود محو خدای ذوالوفا
شریعت، طریقت و حقیقت
نکتهای دارم من از اسرار راه
با تو میگویم، نیفتی تا به چاه!
حق و باطل در ظواهر همچو هم
مرده چون باطل، ولی حق عین دم
خوب و بد را میکنم بر تو بیان
تا نبینی هیچ در این ره زیان
هرکه میبینی، همه طفل رهاند
خردسال و مانده اندر قعر چاه
غافل از حق، جاهل و نادان بود
گرچه خوانی مرشدش، حیران بود
آن که هردم مَنتشا(۱) دارد به دست
از حماقت پنجه بر کباده بست
آن که دلقی میکشد هردم به دوش
از جهالت گشته لبهایش خموش
آن که دلقش بس گریبان چاک زد
از جهالت، نیزه بر افلاک زد
قدر او در مو بود بی هر گمان
آن که شارب شد شعارش در جهان
بیخبر از این که دین با اختلاف
وحدتش رفته است و افتد در خلاف
- نوعی عصای چوبی که درویشان به دست میگیرند.
(۳۰۲)
ذکر او غفلت بود، چون هست خواب
گرچه قطب ابلهان شد آن جناب
بیشریعت، خود طریقت نیست راست؟!
ذکر «هو حق یا علی»، بی آن، خطاست!
شرع را پندارد او لفظ است و بس!
همچو پندار اسیران هوس
عارف دانا بود با شرع، جفت
میکند تمکینِ آنچه شرع گفت
عارف فهمیده، مرد ره بود
در شب تاریک مردم، مه بود
شد طریقت را شریعت اصل دین
کی طریقت بیشریعت شد وزین؟
عارف حق دیده حق را بیلباس
زین سبب دارد به هر نعمت سپاس
عارفان واقعی بامردماند
فارغ از شهرت، به هر جمعی گماند
علم و عرفان
علم و عرفان، شد دو بال معرفت
غیر از این دو، ناقص آمد در جهت
علم و عرفان و طریقت، راه اوست
بیحقیقت، شد ظواهر عین پوست
تو بخوان قرآن حق را بیش و کم
تا که لوح دل کنی فارغ ز غم
(۳۰۳)
مرد حق چون عالم فرزانه است
از سر غیر خدا بیگانه است
او بود دانا و بیدار و خموش
پای تا سر بهر معنا گشته گوش
رهروِ حق کی بود عالمنما؟!
پیرو حق کی بود اهل ریا؟!
عالِمان، چشم و چراغ عالَماند
میوه حکمت به باغ عالَماند
شد معلم، جان پاک عالمان
عالم وارسته گردد جاودان
عالم آن باشد که در علم و عمل
وحدت کامل ببیند، بیدغل!
آن که در علم و عمل وحدت ندید
کی بود عالم، که خیر آرد پدید؟!
علم باید با عمل توأم شود
ورنه کی بنیان دین محکم شود؟
قول صادق بر بیانم شد دلیل
هر که جز این ره رود، گردد ذلیل
چون که نور حق بود، علم و یقین
نور حق شد مرد حق را اصل دین
دین بود علمی که باشد با عمل
(۳۰۴)
نه فقط ریب و ریا با هر دغل
دین بود آیین دور از هر گزند
عالم وارسته سازد دین بلند
عالم وارسته
عالمانْ غمخوار مردم، دمبهدم
هادی راه خدا از بیش و کم
روز محنت همره مردم به راه
نی چو مار و همچو کژدم روسیاه
دین و مردم را کند هر دم نگاه
تا نیفتد کس ز راه حق به چاه
دیگران فکر مقام خویشتن
عالمان فکر تو، بی هر ما و من!
بر گلیمی او سلیمانی کند
جلوه با انفاس رحمانی کند
او به فکر تو، تو فکر خویشتن
او به فکر روح و تو در فکر تن
گر بخواهی شرح وصف عالمان
صد هزاران نکته آرم در میان
مثنویها کم بود از بهر آن
عالمان هستند لطف بینشان
(۳۰۵)
کلک اندیشه به فکرت ساز کن
نکتههای نوبه نو آغاز کن
هان، مکن اندیشههایت را نهان
تا رقیبانت گریزند از میان
خوش سخنها سر ده از عشق و وفا
بگذر از جور و رها شو از جفا
هست این معنا بهحق در خاص و عام
مرد حق باشد وفاداری تمام
ما که خود دیدیم پاکان زمان
گر که مقبولات نشد، کن امتحان
داستان شهرت مهر و وفا
جلوه دارد در بساط اولیا
خیز و خود راه وفاداری گزین
در وفا کوش و جفا نِه بر زمین
تا به هنگام ملاقات خدا
صورتت گیرد ز نور حق صفا
تو رها کن آنچه یکسر بوده حرف
در پی معنا برو؛ معنای ژرف!
اهل حق شو، گر که تو اهل دلی
معرفت را پیشه کن، گر عاقلی
این همه قول و غزل را موبهمو
(۳۰۶)
صرف اندیشه کن ای جانِ نکو!
(۳۰۷)
۱۲۳
کاسه فکرم
تنگنای ننگ
بیاور دلا گوی و چوگان من
که تا با تو گویم هزاران سخن
ز نیک و ز بد، هم ز خشک و ز تر
دهم از ثَری تا ثریا خبر
نشانت دهم صورت ماجرا
سَر و سِرّ حکمت بگویم تو را
بگویم به تو پارسایی که راست
تباهی و پستی چرا بوده راست
بگویم به تو راز اندیشهها
نمایم جدا هم صفا از جفا
(۳۰۸)
قدر هست چون چهره آشنا
نمایم به تو کارگاه قضا
سماوات علیا بود نقش من
بود چون کف دست من در بدن
شموس و کواکب منم سربه سر
چه خرد و کلان و چه خیر و چه شر
چه دنیا چه عقبا، همه هرچه بود
از عیش و طرب، وز زیانها و سود
ز پاک و ز ناپاک و زشت و پلید
چه رحمت، چه نعمت، هر آنچه رسید
منم آن که خود بندهام شد خِرَد
دلم فارغ آمد ز هر کار بد
ولی با همه فکر و ذکر روان
هنر داشتن در مکان و زمان،
چنین رفعت فکر و اوج خرد
چنین نکتهسنجی ز هر نیک و بد،
چنین کس که او را جهان تنگ شد،
جهانش ز دانش فراچنگ شد،
شده خود اسیر عزیزی به نام
گرفتار عشق نگاری مدام.
دل از شور عشقش شده بیقرار
(۳۰۹)
به دیده نشسته غم انتظار
شدم بحر جوشان هر راز، من
ز شب تا سحر، غرق آواز، من
منم بس گرفتار آن دلربا
اسیری دمادم به غم آشنا
شده دل به راهش بسی بیقرار
ز حسنش شده جان و دل نور و نار
منم عاشق، ای روزگار حریف!
تنم گشته از عشق یارم نحیف
اگر صد زبانم بود، در مجال
بگویم تو را جمله از آن جمال
جهاندار
دلا، آن که باشد جهاندار کیست؟
جهاندار و دارای آثار کیست؟
تو دانی که در این جهان ماه کیست
به نزد همه رهروان، راه چیست؟
که باشد جهاندارِ ملک وجود؟!
حقیقت کجا رفت یا هست و بود؟!
که «حق» را به عالم نگهدار شد؟
که را «حق» سزا و سزاوار شد؟
(۳۱۰)
که بود، آن که باشد وجودش عیان؟
ظهور که باشد سرای جهان؟
که بود آفریننده جان و تن؟
نهان کیست در دل، چو جان در بدن؟
حقیقت کجا و برای که بود؟
که دارد وجود و چه باشد نُمود؟
که باشد هوادار آن آشنا؟
که باشد بهحق داور ماجرا؟
که باشد درون دل بیامان؟
که باشد نشان غم این و آن؟
که باشد همه نور و نورآفرین؟
که باشد صفای کهین و مهین؟
کجا هست «حق»؟ کو نشانی ز یار؟!
که دیده خدا تا که گوید نگار؟
اثر در دل ما و دلداده کیست؟
صفای دل و جان آزاده کیست؟
سر و سِرّ بودن بود از کجا؟
بگو نکته و رمز مُردن به ما!
شد او در جهان دلبری؟ یا که آن،
خیال است و خامی سادهدلان؟
بود او بهحق یا که نابوده کس؟
(۳۱۱)
شنیده کسی از لب او جرس؟
که دیده به هستی چنین ماه را
که دارد به هر ذرهای راه را؟
چه گویم؟ چه بینم؟ چه دارم به جان؟!
چه سازم به پیدا؟ چه سازم نهان؟
چنان گشتهام غرق لطف نظر
که پیدا نباشد، چه دارم به سر!
بگو کو خدایی که ما را نمود؟
ندانم که این ره به جانم گشود
ندانم چه وقتی به دل شد نهان
ندانم چه وقت آن به دل زد گمان
ندانم که را دل هوادار شد
ندانم که را او خریدار شد!
ندانم نوای من از سازِ کیست؟
دلم کوک از چنگ و آواز کیست؟
کجا بوده علت، که گشته علیل؟
چه عقل است و دین و چه باشد دلیل؟
چه شد حور و آن پرتو حسن او؟
چه شد نور و چون شد خیالش، بگو؟!
کجا نور و نار و کجا آن خیال؟
کجا شور و شیرین و قرب و وصال؟
(۳۱۲)
حیرت
حقیقت چه باشد؟ که دارد نُمود؟
که را داد آتش؟ به که داد دود؟
به که داد رنج و به که داد گنج؟
کجا گشت گنج و کجا رفت رنج؟
ندانم چه کس هست در این دیار؟
ندانم چه کس دشمن و کیست یار؟
ندانم چه باشم، مرا چیست کار؟
ندانم ز دستم که یابد قرار؟
ندانم وجودش چه باشد؟ کجاست؟
ندانم حقیقت بود، یا هواست؟
حقیقت، مسلّم سببساز شد
ولی از کجا، از کی آغاز شد؟!
بگفته از او هر کسی بیش و کم
از ابرو و چشم و رخ و خال و خَم
حکیمان بگفته از او بس بیان
ولی عارفان را شد عشقش به جان
همه انبیا مست و حیران او
همه اولیا، برده فرمان او
به چنگ آورد مطرب این نغمه را
به مزمار و نی دارد او این نوا
(۳۱۳)
سخنها بگوید از او، تار مو
اگر با نسیمش کنی، روبه رو
غزل گفته او را به بحر رَمَل
ابد را بریده به قد ازل
به صحرا، به دریا، به دشت و دمن
شده زشت و زیبا بسی در زمن
اگر «او» بود، «من» دگر چیستم؟
وگر من منم، پس چه شد آن صنم
وجود و نمودش، همه داستان
چه از او، چه از من، بود یک بیان
حقیقت ز لفظ و ز معنا مجو
حقیقت کجا این و آن بوده «او»؟
چه دارد خبر کس ز پنهانِ «هو»؟
کجا کس نگه کرده ایوان او؟
کجا شد کسی را ز سِرّش خبر؟
که دارد خبر از معمّا به سر؟
که دیده حقیقت؟ که دیده دگر؟
که را آمده روح معنا به بر؟
کجا شد از اول، از آخر ندا؟
که بشنید پنهان و پیدا صدا؟
کجا رادمردی که پندارد او؟
(۳۱۴)
کجا آه سردی که آزارد او؟
چه بینی، چه یابی، برادر ز حق؟!
بود روزگارش ورق از ورق
ز آغاز و انجامِ خود بیخبر
ز بود و نبودِ خودی درگذر!
چه شد «حق» که سازی فدایش قَدَم؟
فدای وجودش بسازی صنم؟
چه بینم؟ چه فهمم؟ چه گویم ز جان؟
کجایی که رویات ببینم عیان؟
همه گفتهاند و سخنها زیاد
ولی «حق» چرا خود نیامد به یاد؟!
خدایا، خدایی سزاوار توست
سر و جان و این تن از آثار توست
نشد این چنین دل پسندی ز ما
کجا حرف باشد ز ما ای خدا؟!
ولی کی نشیند به دل این صدا؟
کجا دل رها سازدت، ای خدا؟!
ندانم چه گویم، چه باشد روا
وجودی که جودش رقم زد مرا؟
کجا از کجا
ز فکر و تحیر چه آسان شدم
(۳۱۵)
چنان کز خودم نیز ترسان شدم
گریزان شدم چون ز فکر پلید،
درخشید در جان و قلبم نوید
امیدم شود آن زمانی روا
که گویم: خدایا خدایا خدا!
گهی دل بگوید: تو گفتی چرا
که گوید ندانم، چه شد ماجرا
نگاری که نی فکر تو کوی او
چه باشد پرستیدن روی او؟!
وجودی که درکش میسّر نشد
رسیدن به کویش مقدّر نشد
اگر این چنین باشدم ذات حق
دگر، من چرا پرکنم این ورق؟!
نه حق را میسّر، نه کس را ثمر
نه بهتر از او باشدم در نظر!
چه سازم؟ ندارم هراس از امید
امیدی که آرد ز یارم نوید
رها سازمش، یا نمایم قبول
رضا سازدم یا که سازد ملول
ندانم چه شد، این که گشتم چنین!
خیال از چه کردم، منِ دلحزین؟
(۳۱۶)
به خود گفتم ای دل، چرا زندهای؟!
ز وهم و تحیر سرافکندهای
هر آنچه میسّر نشد پیش رو
رها کن به دنبال هر جستوجو
همان که نیاید به ذهنت، خود اوست
تو را در همه حال، او آبروست
ندانم چه شد تا بگویم چنین
کجا باشد او، تا بسازم کمین
نمیگنجد او در مکان و زمان
کجا فکر من شد از او در امان؟!
چه سازم؟ چه جویم؟ چه گویم از او؟
چه شد هرچه خواهم از او، تو بگو؟!
اگر ملک عزت صفای تو شد
بسی ناز و نعمت رضای تو شد
بگویم؟ نگویم؟ بترسم چرا؟!
فرو بندم این لب ز هر ماجرا!
بگویم ز هستی دلا یا عدم؟
بگیری مرا یا رها سازیام؟
تحیر دمارم در آورده است!
دگر ظرف صبرم سر آورده است
درد جان
(۳۱۷)
اگرچه هراسم بود از هوا
ز تردید و وهم و ز صوت و صدا
اگرچه بترسم از این گفتهها
که گویم به دل شرح این ماجرا!
نباشد کسی در پس کارزار
بهجز گفتههای هزاران هزار
که هر گفته خالی نشد از هوس
دلت چون کبوتر درون قفس
گمان را رها ساز و «حق» را بجو
بیا با خداوند کن گفتوگو
تو سازی جهان با قرار و نُمود
ولی چون نهای حق، قرارت چه سود؟
مرا حق نباشد به دل، یا که هست!
چگونه بشویم ز اُمّید دست!
ندانم که چیزی بود یا که نیست!
تو گویی که این فکر بیهوده چیست
گمانم، ز ترس آوری «حق» میان!
سخنها بود یکسر از خفتگان
وگرنه کجا «حق» به کس شد عیان
مگو راز آن، خود بترس از زیان!
اگر حق بود، من چرا جاهلم؟!
(۳۱۸)
چرا بتپرستی شده حاصلم؟
در این خانه غیر از تو گر هست کس
چرا من ندیدم نفس در نفس؟
مبادا که هر گفته باشد هوا
سیه سازدم روی دل از جفا
گهی شد نمود و گهی شد وجود
گه اثبات و گه نفی، جانم ربود
گه آمد به دل عِطری از عشقِ «بود»
گه از دل «نُمود»م برفت از «وجود»
چرا این همه درد جان شد زیاد!
چه بود این که دادی نهانم به باد؟!
گرفتم سر رشته را در خفا
ولی شد به یکباره از هم جدا
عشقبازی
گهی گفتم ای دل، فرو کش زبان!
زده عشق بازیت آتش به جان
ببند آن دهان، دم نزن زین سخن
نشد رسم پاکی که گویی تو «من»
بِبُر دل ز خویش و بگیر آن «وجود»
بده جان به جانان، رها شو ز «بود»
سخن را فرو نه، رها کن شنود
در این عشقبازی مکن فکر سود
(۳۱۹)
اگر عاشقی، پس چه شد شور جان؟!
نه شوقی، نه شوری؛ شدی دل گران
خداوند هستی، خدای حیات
خداوند حی و خدای ممات
خداوند عقل و خدای جلال
خداوند عشق و خدای جمال
خدایی که ملک وجودش بهجاست
فناناپذیر و جمال بقاست
بود هر زمان کاردار جهان
بداند همه آشکار و نهان
خدایی که ما را به جان آفرید
ز عشق خود آورده ما را پدید
خدایی که جز او همه باطل است
اگر این نداند کسی، جاهل است
فرو بند و درکش عنان زبان
که نبود محبت به شور و فغان
خدایی که داده به ما هست و بود،
خدایی که پیدا شد از او نُمود،
خدایی که هستی از او شد پدید،
خدایی که عشق و خرد آفرید،
چگونه توان کرد انکار او؟
سراسرْ جهان است رخسار «هو»
شنو پند و پر کن دلت از خدا
رها کن همی غیر حق را، رها
(۳۲۰)
چرا بایدت گفتهای اینچنین؟
چرا دل نمایی به وهمی حزین؟
فروکش دم و دل کن از غیر او
که شایسته «حق» نشد گفتوگو
فنا در عشق
بهناگه بگفتم تو را این سخن
که از غیرتم شد برون جان ز تن!
بگفتم به تندی و محکم، بلند:
که هرگز نبینی از این پس گزند
تو را این چنین گفتهها شد بهجا
کجا من ز تو گشته جانم جدا؟
کجایی؟ کجایم؟ چه گویی مرا؟!
مرا این سخن نیست هرگز روا!
وجودی که موجودیاش شد ظهور
چه دارد سخن با خداوند نور؟!
نشد آگه از آن به دوران کسی
نباشد کسی در خور آن بسی
بود نکتهدانَش به وهم و خیال
ز تشویشِ اندیشه است و ملال
چو گویی ز وهم و گمانت سخن
کجا بر تو «حق» شد عیان، در علن؟
(۳۲۱)
گمانت که او هست نان و خورشت؟
چه سودی تو داری از این کار زشت؟
چه گویی ز اثبات و نفیاش به من؟
سخن از سر ترس و جهل و مِحَن
ز ترس است اقرار ملک وجود
چه گویی بود «حق»، چه گویی نبود!
پذیری اگر علت بیخودی
به احراز «حق»، از فلک بر شدی
شناسی چو «حق» را به وصف ازل
شناسی هم او را به شعر و غزل
اگر درک تو از خدا هست هیچ
ز یک وصف بر وصف دیگر مپیچ؟
تو احراز حق همچو موری مکن !
تو اثبات حق همچو کوری مکن!
رهیدم چو من از زبان خودی
رسیدم به دل، بینشانِ خودی
نه «خود» را بدیدم، نه «او» را عیان
چو از خود بریدم، عیان و نهان
بدیدم نُمودی، ولی بینشان
زبان قلم هم به وصفش نهان
چو دیدم نُمود حقیقت تمام
(۳۲۲)
برفت از سرم حبّ جاه و مقام
دل افتاد از خویش و بشکست سخت
فرو ریخت سقف دل و در شکست
نه او را بدیدم نه خود را، نه آن!
نه بود و نبود و نه روح و نه جان
چو اثبات و نفیاش نکردم شهود
دل من گرفت از تو رنگ، ای «وجود»!
چو دل رفت، رفتم من از بیش و کم
که از دل رسیدم به ملک عدم
ز ملک خودی چون دلم شد بُرون
جهان شد سراسر به چشمم عیون
گذشتم ز غوغای این آب و گل
رهید عاقبت از غم و غصه، دل
رها شد دل از غصههای حزین
چو بر شد سراسر ز ملک برین
بسی دل به شوق و به عشق تمام
به پایش نهادم به هر جا مدام
ولی شد به دل حالتی بیثبات
ثباتی، همه محو اصل حیات
یکی ناز او کرده جانش خجل
یکی رمز او کرده پنهان به دل
(۳۲۳)
نه جانم تواند گذشتن از او
نه او را ببینم به خود روبهرو
صفای وجود
نشستم به فکرش همه روز و شب
به هنگام خلوت، به عیش و طرب
به کنج خرابات و دیر مغان
دلم در تفکر، تحیرکنان
بسی سعی کردم به سوز نهان
که آید دمی نام او بر زبان
گهی خنده آمد، گهی غم به دل
دمی گریهام شد به عشقش خجل
گهی مست رؤیای «حق» بیکمین
گهی نقش سنگی شدم بر زمین
گهی دل ستاندم ز دلدار و دار
دمی سر بر آورده در کوی یار
دمی دل برفت و برفتم ز پی
دمی سرکشید و رهم گشت طی
دلم را ببرد و شدم جان به کار
شکست او سرم را و شد دل نزار
همی جان فدا کردمش، لیک هیچ
(۳۲۴)
نیامد مرا جز غم پیچ پیچ
پیر من؛ علی علیهالسلام
رسیده ز غم، تیغ بر استخوان
بهناگه رسیدم به پیر مغان
رسیدم به «حق» در لباس فغان
به نزد عزیزی، گرانتر ز جان
همین که رسیدم به پیش ولی
همان سینه رمز و رازم، «علی علیهالسلام »،
به آن مظهرِ حسن ایزدنما
به آن شاهد غیب ارض و سما،
چو دیدم جمالش، بگفتم: صفا!
بگفتا: صفا، ای وفادارِ ما!
بگفتم که «حق» بر تو کی شد عیان؟
چه دیدی، که این گونه کردی بیان؟
چه دیدی، که نور الهی شدی؟
چگونه تو راه و تو راهی شدی؟
چه دولت ز «حق» بر تو آمد نوید؟
چه همت رسیدت ز نور امید؟
چه شد این که دولت به تو داد، دوست؟
چه کردی که محراب جانت از اوست؟
(۳۲۵)
بگفتم یکایک همه وصف او
بدیدم رخاش پرتوِ حسن «هو»
بگفتم: ببر قید ظلمت ز ما!
نشانم بده نور و فرّ هما
بگفتم: خدا کو؟ چه باشد خدا؟
طریقت نما بر من بینوا!
بگفتا: چه گویی؟ چه داری سخن؟
چرا تو نیابی خودت را ز من؟
چرا وَهم و حیرت رسیدت، چرا؟
مگر عقل و حکمت ندادت خدا؟
چرا عشق حق در دلت شد ضعیف؟
چرا یاری حق نکردی، حریف؟!
چرا دل سپردی به دست خطا
روا دیدی از بهر خود این جفا؟
دیده حقبین
بگفتا: «هزاران طریق وصول
بود در ره هر عروج و افول»
ولیکن نگشتم ز قولش رها
ز غول جدایی فغان ای خدا!
همان دم بگفتم به فریاد و شور
(۳۲۶)
که کورم، نجویم تو را از شعور؟!
بگفتم ندیدم، ندیدم خدا!
شنیدم ز هر کس بسی ادعا
تو گفتی بگو؛ گفتمت این چنین!
وگرنه ندیدم در این دل یقین
یقینم فقط ذکر و قول و صداست
یقینم همه ظن و وهم و خطاست
همه چون که گفتند، گفتم از او
وگرنه چه دارم خبر من ز «هو»
ولی بس بود ذکر و قولِ خطا!
نگویم خدا تا نبینم خدا!
دگر تا نبینم، ندارم قبول
مگر «حق» نماید به جانم نزول
منم کافر و بتپرست و رها
منم عاشق هر صنم هر کجا
چو از کفر و از دین گریزان شدم
اسیر دو گیسوی جانان شدم
رها کن مرا، چون که بیگانهای!
تو مستی مگر یا که دیوانهای؟
نخواهم نخواهم دگر این خدا
خدایی چنین، باد بهر شما
(۳۲۷)
رها کن همی این دل و جان من
گریزم مگر اندکی زین محن
نگویم، نجویم، دگر آشنا
مگر خود ببینم تو را ای خدا!
خدای ندیده، ندارم قبول
که دل میشود از نبودش ملول
ندارم قبولش، مگر بینم او
نیارم به دل جز سر زلف «هو»
بگیر و ببند و ببر جان من
نباشد دگر دل به فرمان من!
به فرمان من نیست دیگر دلم
برفته ز جان جمله آب و گلم
بزن، یا بُکش، یا که جانم بگیر!
بسوزان و آتش بزن این ضمیر
بیا با دلم باز کم کن تو ناز
که ناز تو بشکست قدّ نماز
نخواندم نمازی ز روی خیال
دلم هر زمان هست اندر وصال
وصالی حقیقی، وصولی بهحق
عطا کن به این عاشقِ مستحق!
به تو عاشقم، عاشق روی نور
(۳۲۸)
بگو: دلربا! ماندهام از تو دور
دگر رستهام، رسته از رنگ و پوست
که مستم، من از جام لبریز دوست
مگو ماندهام! کاین ز جور عدوست
اگر میروم، این همه بهر اوست
نشانم بده، جان مستم بگیر
عیانش کن و جمله هستم بگیر
بگیر و بده جمله سِرّ و عیان
ببند و بزن بر زمین، آسمان
نشد جز عیان و نهان در میان
بدیدم عیان و نهانت به جان
منم عاشقت؛ عاشقی بیریا
شدم کشته عشق و صدق و صفا
منم تشنه باده بیخودی
منم مست آهنگ ناز حُدی(۱)
بیا سایه خود مگیر از دلم
که میخشکد از بیکسی حاصلم
مثنویها (ب)
شهود دل
به ناگه بگفتا: بیا بیصدا
- نام گوشهای در دستگاه موسیقی چارگاه است.
(۳۲۹)
که گر اینچنینی، ببینی خدا!
بگفتا: بیا ناز ابرو ببین
بیا گُلرخِ مست و دلجو ببین
همی رفت و رفتم به دنبال او
به هر دشت و صحرا، به هر بحر و جو
سفرها نمودم به بازار عشق
همی ره سپردم به پرگار عشق
ز حیرت برستم، رسیدم به شب
ز فکرت رها، گم شدم در طلب
طلب وانهادم بر این و بر آن
به مستی شدم فارغ از هر فغان
دلم دمبهدم رفت در کوی او
شد آکنده از حسن دلجوی او
دگر سایه بود و نوای صفا
دلم را ربود آن غزال قضا
به ناگه بگفتا: دگر بس، نیا!
بزن قید تن، با دگر کس نیا!
بده چشم و گوش و سر و عقل و هوش
خموشی گزین، باش هر دم خموش!
حضوری ببین بیتکلف ز «هو»
نگه کن چو خواهانی آن ماهرو
که هستی کنون در حضور «وجود»
حضور «خدا»، با قد ذاتِ بود
(۳۳۰)
حضور همه جمع و فرق و رها
حضور مَه و سایه پربها
چو گشتم ز وادی حیرت برون
بدیدم جهانی نهان در درون
بدیدم صفاتش، کران تا کران
به جمع و به فرق و به ظاهر، نهان
چو دیدم صفاتش، به یکجا عیان
بدیدم همه ذات حق بینشان
شنیدم به جان چون که گفتار او
رسیدم به فعل و به کردار «هو»
برآوردم آخر سری در حیات
بگشتم همی در جوار صفات
به فعل و به قول و به قهاریاش
به ظاهر، به باطن، به ستاریاش
یکایک رسیدم به نزد صفات
به افعال ذاتی و اسمای ذات
سراسر گذشتم از آن مرزها
رسیدم به درگاه پاک خدا
بیفتادم اندر پی تو، به راه
که تا بینم آن ذات دارای جاه
گذشتم ز اسما و اوصاف حق
همه چهرههایش، طبق در طبق
هم اسمای مفتاح درهای غیب
(۳۳۱)
هم اعیان و ارواح بی شک و ریب
که مطلق بود بیتعین عیان
بشد حاکم و جمله محکوم آن
به هر اسم، دیدم طلسمات از اوست
رسیدم به ذاتی، که هیهات از اوست
وصولم به «حق»، برده رنگ نُمود
رسیدم به «حق»، بی همه هرچه بود
فنا و بقا
دل من به عشقش گرفتار شد
فنا گشت و خود لیس فیالدار شد
بهناگه رها گشتم از جسم و تن!
جدا گشتم از جمع و از انجمن
ندیدم بهجز آتشی در وجود
فقط عشق «حق» بود و دیگر نبود
خودی شد نمادِ علیل و ذلیل
به نزد کمال و جمال و جلیل
دگر هرچه دیدم همه نور بود!
بهجز نور «هو»، خود نه میسور بود
چو با نور «حق» میشدم در ظهور
فراوان شدم در سفر، غرق نور
شدم غرق ذاتش، ولی بیحجاب
رسیدم به آن ذات، بی هر نقاب
(۳۳۲)
چو دیدم نگارم، نماندم قرار
نمود او خمارم به صد نور و نار
بدیدم صفات جمال و جلال
به ذات «حق» اندر کمال و وصال
بدیدم سراپا، جمال «وجود»
که بر ذات خود، سجدهها مینمود
سجودی، نه با وصف عنوانیاش!
نمودی، نه با رسم سبحانیاش!
نهان را چو دیدم به چشم عیان
بدیدم خداوندْ پاک و جوان
جمالش بود چهره هر جمال
وصالش، وصال دل هر کمال
کشیدم جمالش چو نقشی به تن
به هر ذره، ذاتش بدیدم علن
دگر تن نبود و دگر «من» نبود
برفت از دلم چهره هر «نمود»
شدم نزد «حق» بیتعین عیان
برفت از دلم هر یقین و گمان
جمال خدا
چو دیدم جمال خود و هرچه بود
جمال خدا بود و دیگر نبود
از آن پس بگفتم به صوت جلی
(۳۳۳)
منم «تو»، ز «تو» شد دلم منجلی!
جمال جهان و جمالش یکی است
وصال جهان و وصالش یکی است
محبت یکی و مشقّت یکی است
که رفعت یکی بود و عزت یکی است
هر آنچه شنیدم، بدیدم کنون
ز عاقل، ز دانا، ز اهل جنون
نهانخانه «حق» عیان شد مرا
به هر ذره وصفش جهان شد مرا
بدیدم که توحید، وصف دل است
نه چون شرک نادان که بیحاصل است
سراسر هر آنچه که باشد وجود
ز خیر و ز شرّ و ز هرچه نُمود
بود وصف او، چون ندارد نقاب
تو گر مایلی، دور کن این حجاب
بیا در نهانخانه آن غزال
به نزد همان ذات عین جمال
حق و خلق
از آن پس، دگر سوی عالم شدم
به نزد جمالش دمادم شدم
به او دیدهام خود جهان کوبهکو
نه او را به عالم کنم جستوجو
(۳۳۴)
هر آنچه که دیدم، خدا بود او
سراپای هستی شده بود «هو»
هرآنچه بدیدم، خداوند بود
دلم با صفایش خوشایند بود
از آن پس رسیدم به عین لقا
لقایی که از لطف حق شد بهپا
به عشق رخاش مست و جانانهام
روانْ ذکر حق در نهانخانهام
وجودش مسلم نمودم بهجا
«نُمود»م ز «بود» است و هست از بقا
هر آن کس سخن سر دهد بهر «لیس»
بود پاسخش چهره چهره ز ایس
طریقت همان جلوه زلف اوست
که سالک مدام از پی جستوجوست
شریعت، زبان رخ ناز اوست
حقیقت، سراپای طنّاز اوست
بیا، پس دگر دم ز غیرش مزن!
که ایمان و کفرت بود وصف تن
اگر دل نشیند بر اهرمن
شود جان و دل در پیاش راهزن
روی نگار
(۳۳۵)
جهان او، جهاندار او، دار او
نهان او، نهانخانه او، یار او
بود هر کجا روی مست نگار
به هر ذره ایمان، به هر دل قرار
مرا در همه حال، او هست یار
به ذات و به وصف و به رسم و به کار
نه «حق»، در دل ذره باشد نهان
بود او همان ذره و ذات جان
جهان ذره ذره، خدا را بدن
بود جمله عالم، برایش وطن
به هر ذره سجده نمایی، سزاست
رکوع تو بر جلوه «حق»، رواست
قرار تو ایمان به آن دلبر است
نگاری که «حق» را همان پیکر است
بود پیکر «حق» خود این ظاهرت
حضور «حق» آمد به بر حاضرت
بود او برای من آثار دل
بود دل برایش چنان آب و گل
همه پرتوافشان شد از ذات او
تو جز «حق» مبین و مگوی و مجو
تو و «حق» به مانند جان و تنی
تو با او که هستی، یقین با منی!
تویی با من و جلوه ذات او
صفاتی و فعلی، تو هستی خود او
(۳۳۶)
بود ناز او خود به جانم نیاز
قیامم نماز و قعودم نماز
نماز من از بهر او هست ناز
دَمم هم ز فیضش بود چنگ و ساز
فرو شد دم و باز آمد به دوست
دمش با دم من، چو دریا و جوست!
اگر ذره جنبد، بود رقص او
تو در رقص ذره، خدا را بجو
حیات جهان را همه جنبش اوست
که خود جنبش «حق» سراسر ز «هو»ست
بود «هو حق» و «حق» بود «هو» تمام
دمیده به هستی سراسر مقام
مقامش سراپرده این دل است
که فارغ ز غوغای آب و گل است
دلم هست با «حق» چنان یکصدا
تجلی «حق» بر دلم شد بقا
نجنبم، مگر با ظهوری از او
نچرخم، مگر با حضوری از او
منم کهنه مستی به هنگام هوش
گهی دل خموش و گهی در خروش
نکو عاشق و چهره چهره به «هو»ست
که بنیان هستی از او موبهموست
(۳۳۷)
۱۲۴