قصه گیسو
قصه گیسو

 مویه: ۵۶

(مـثنوی‌هــای کوتــاه ۱)



شناسنامه

‏سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : قصه‌ی گیسو: مثنوی‌های کوتاه ۱/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫،۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۹۳ ص.‬‏‫؛ ‎۲۱/۵×۱۴/۵ س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۵۶.
‏شابک : ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۲۰-۵
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏عنوان دیگر : مثنوی‌های کوتاه ۱.
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭/ک۹۳‭ق۶ ۱۳۹۳‬
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۶۹۹۸۸۴

 


فهرست مطالب

پیش‌گفتار / ۷

حرف اول و آخر / ۱۱

خط غوغا / ۱۴

نماز و نیاز و ناز / ۱۷

باد غرور / ۲۰

یاد تو / ۲۳

کیش و مات / ۲۶

درّ و گِل یا گوی و گوهر / ۲۹

غم شب‌ها / ۳۲

بهشت موعود / ۳۵

جان حقیقت / ۳۷

قصه پاکی / ۳۹

درد همه عالم / ۴۱

رنج و گنج / ۴۳

وای! / ۴۵

نشان بی‌نشان / ۴۷

معرکه / ۴۹

آرزوی دلم / ۵۱

باطن دل / ۵۳

زندگی / ۵۵

راه بی‌انتها / ۵۸

زیر تیغ / ۶۰

آسمان حق / ۶۲

راه حق / ۶۴

نسترن و پروین / ۶۶

سوز لب / ۶۸

مرغ دل / ۷۰

سودای روز / ۷۲

سودای دولت / ۷۴

هوایی / ۷۶

پاک‌ترین / ۷۸

پرگار «هو» / ۸۰

جایگاه خشک و تر / ۸۱

کشاکش / ۸۳

صید و صیاد / ۸۴

صیاد ازل / ۸۶

نگین نگاه / ۸۷

امید فردا / ۸۹

سراب / ۹۰

غوغای نقل / ۹۱

هیچ مگو / ۹۲

زمزمه / ۹۳


پیش‌گفتار

بزمِ عشق، دامادِ خراب را شادی و عروس بقا را سرور می‌بخشد. خراب این بزم را نه مغز می‌ماند، نه پوست؛ خرابی که عروسِ حورِ آبادی در کمین او نشسته تا رزمی غوغایی نقش زند؛ رزمی که کشته آن «صادق» است و ریخته‌ها، تنها صاحبان ادعا هستند؛ کشته‌ای که دغدغه «خط پایان» ندارد. مرغی بی‌سر، که بال خیال او هم شکسته است؛ سری بریده که دیده‌ای مست بر روی مه‌وشان دارد. برای این خیال شکسته، هر ذره‌ای دره‌ای است؛ دره‌ای که «ماهـ»ی تمام در میان دارد؛ ماهِ ولگردی که در هر جایی به قرص کامل، عریانی می‌کند. نسیم ذات، خنکایی بر این سرِ کنده دارد که کلاه کشاکش دوران از آن می‌رباید. سری که ذهن و خاطره ندارد. وقتی سر کنده می‌شود، کیسه‌های هوای سینه، دَمی تازه از آن نسیم می‌یابد. سینه شیدایی می‌شود و نداری را طبق طبق، پیشکش می‌کند. او دیگر چیزی برای دادن ندارد. ماه عریان، چشم می‌زند، لب می‌شود، به ناز می‌آید، نازنینِ نازنین، شیرین می‌شود و مجنون

را به خانه می‌خواند. مجنون، غریقِ دریایی از تن می‌شود. نگار زیبای رعنای شیدای شورانگیزِ مهرآفرینی که همه آرزو و رؤیای مجنون است. مجنون هر جا را می‌بوید، دکمه‌ای از شیرین باز می‌شود، هرچه لطیف‌تر. مجنون وقتی به سجده می‌رود، شیرین به طنّازی، نیاز می‌طلبد و چهره از سرخاب ناز می‌آراید. مجنون باید به این ناز، غزالِ طهارتِ عشق پیشکشی دهد؛ غزالی که هم با گلپونه‌ها و رمه‌ها دوست است و هم از مارها و گرگ‌ها غزل می‌سراید؛ غزالی که در تیزپایی شیدایی، پیدایی است. مجنون این شیرین، پیوند آسمان به زمین دارد. چشم مجنون، وقتی شهدِ ماه‌رخِ شیرین را می‌چشد، زهرِ دهر را سرمه خود می‌آورد. زهری هم از غرور پر باد است که زهره آب می‌کند. چوب غرور اهل دنیا، زیر اره‌ای است که نمی‌ایستد؛ اره‌ای که بر چوب غرور رحم نمی‌آورد؛ غروری که بینوا را به دُرشتی زور می‌گیرد. کسی که تهمتنِ نبرد با ضعیفان می‌شود و بر گِرد آنان گُرز قدرت می‌گردد، باد روزگار گَردش می‌کند و گِردش می‌سازد. پشتِ ضعیف، حریفی پنهان است که قیافه پر باد بر رخسار زرد را با سیلی درد، نخست نحیف می‌کند و بعد سخیف! سخیفی که نقاب ایمان هم نمی‌تواند لباس آبروی آن باشد:

زندگی بوده رونق یک آن:

دوری از کج‌مدار بی‌ایمان!

با همه خلق حق صفا کردن

دوری از ظلم و هم جفا کردن

شاهد خنده خدا گشتن

رونق جان بینوا گشتن

با غم مردم آشنا بودن

راضی از مردم و خدا بودن(۱)

ستایش خدا راست

  1. قصه گیسو، ص ۵۵ ـ ۵۶٫

« ۱ »

حرف اول و آخر

بر خط حسن حق فدا گشتم

از سر غیر او رها گشتم

بی‌خبر هستم از همه دوران

در بر ذات او شدم حیران

شاد و شیرین و دلربا گشتم

رهسپار ره بقا گشتم

هستی حق به دل زده مستی

کی تو از دست دلبرم رستی؟

بی‌کمندی بگیردت چون دوست

می‌کند از تو مغز و یکسر پوست

سالک بینوا به ره در پیش

فارغ از حق بود به‌دور از خویش

در کمینت به دل کند غوغا

باشد او در پی همه پیدا

بگذر از ماجرای آن دلبر

تا بمانی تو خود به خود آخر

دور باد از تو چشم بد هر آن

من فدای تو کرده‌ام این جان

دل نبیند به‌جز تو، «هو حق» «هو»

ذره ذره جهان پر است از او

بوده عالم به چشم من یکسان

رفته از جان من خط پایان

بگذر از حرف اول و آخر

چهره چهره جمال آن دلبر

ظاهر و باطنش به‌حق این است

هرچه باشد چو دین و آیین است

شد مرامِ من شکسته خیال

حق جهان و جهان به حق تمثال

جان من در وجود تو حیران

جز تو از این دلم روَد آسان

مست و مدهوش مه‌وشان هستم

فارغ از سِرّ این جهان هستم

دل گذشت از کشاکش دوران

بی‌خبر از دو عالم است این جان

دل بدادم به رؤیت روی‌ات

جان و دل شد کمان‌کش کوی‌ات

هجر تو برده راحتم از دل

فارغ آمد نکو ز هر مشکل


« ۲ »

خط غوغا

دل بود فارغ از سرِ غوغا

رفته از باطن و هم از پیدا

قوت حق باشدم خوراک دل

رفته از جان من دگر مشکل

عاشقم بر جمال تو مولا

سرور بی‌نظیر و بی‌همتا

جانْ نفَس می‌زند برای تو

سینه من پر از هوای تو

رفته از دل، مرا خط غوغا

دل ندارد دگر سر پروا

شور عشقت مرا زده هر دم

مستم و در ره تو افتادم

سینه‌ام گشته سینه سینا

بوده‌ام در ره تو پابرجا

گشته‌ام در بر تو مه، شیدا

جان و دل داده‌ام به تو یکجا

من رضایم، رضا رضای توست

هرچه دادی به من، فدای توست

چشم تو برده راحت از من جان

جان بگیر و بده لبت آسان

دلبر من تویی، تویی جانان

با توام در مسیر بی‌پایان

من فدای تو دلبر نازم

غیر تو از دلم براندازم

رفته‌ام از همه سر و سامان

بسته دل با تو، نازنین، پیمان

عشق تو کرده جان من حیران

رفته‌ام از دو صد جهان آسان

بر تو دارم به هر یقین ایمان

کرده‌ام جان و دل به تو قربان

ذات تو خانه من مجنون

جان شده در ره تو خود مفتون

درد تو شد به جان، نشد درمان

می‌کشم درد تو به جان هر آن

فارغ آمد دل از همه دنیا

جان فدای تو می‌کنم یکجا

شد فنایم مرا همه ایمان

در لقایت نکو دهد این جان


« ۳ »

نماز و نیاز و ناز

ذره ذره گشته جانم پر ز ناز

شد دلم دریایی از اسرار و راز

بی‌خبر گشتم ز غوغای زمان

یکسر افتادم به سجده بی‌امان

شد نماز من پر از ناز و نیاز

تا که رفتم در برش از این نماز

دلبر نازم به دل غوغا کند

جان و دل را فارغ از سودا کند

بی‌خبر از صورت ظاهر شدم

از همه ناسوتیان طاهر شدم

ظاهر و طاهر، دو وصف مایل است

در بر این دو، دلم لا طائل است

حق همه باطن، همه ظاهر، خود اوست

دوست یا هر کس که می‌گویی، عدوست

چهره پیدایی‌ام، شیدایی است

در بر ظاهر، همه رسوایی است

دل گرفتم از بر آن بی‌نشان

تا که افتادم به خاک از آسمان

آسمان فیض حق، راحت‌سراست

فیض حق، خود چهره‌ای پر ماجراست

حقْ وجود و حقْ ظهور و حقْ نمود

هرچه باشد، از حق آید در وجود

حق به تن گردیده ظاهر، هم‌چو جان

حق به جانم شد روان و هم عیان

شهد و شیرینش بود مانند زهر

بی‌خبر گردیدم از غوغای دهر

آن‌چه می‌ماند تو را، فیض خداست

غیر فیض حق، دگر سودای ماست

سر به سر دنیای تو، یک ذرّه است

قوچ و میش تو، کم از یک برّه است

دل بکن از هرچه باشد غیر دوست

غیر حق، ابلیس و شیطان و عدوست

ره چنان باریک و هم‌چون ارّه است

گر بیفتی، زیر پایت درّه است

اهل دنیا فارغ‌اند از خوب و خیر

در ره باطل روند و راه غیر

دولت دنیا به حکم مرّه است

دم به دم مانند چوب و ارّه است

حکم آن بر اهل دنیا شد غرور

شد دل پاکان از این دنیا چو دور!

دل بکن از این جهان، جان نکو

چون که دنیا بر تو باشد خود عدو


« ۴ »

باد غرور

«مزن بر سر بینوا دست زور»(۱)

چو هستی گرفتار باد غرور

نبرّد ضعیف و ببرّد سخیف

نمانی و ماند فقیر نحیف

درشتی مکن بر سر مستمند

که گردی به دنیا، بسی دردمند

بگردی ز خیر و ز خوبی به‌دور

اگر وا کنی بر کسان دست زور

رها کن بدی، راه پاکان بگیر

به راه خدا شو، قوی و دلیر

که آید به جان تو یکباره نور

کنی حق زیارت، چو موسی به طور

نیفتی به چاه و نگردی اسیر

شوی در ره حق بزرگ و امیر

نیفتی به چاه مذلت چو کور

اگر پاک سازی دلت از غرور

مکن با ضعیفان تو هرگز نبرد

به گرد ضعیفان به قدرت، مگرد

ندانی که باشد پی این ضعیف

خدایی که باشد تو را او حریف؟!

خدایی، که دارد به کف گرم و سرد

زند بر زمینت به وقت نبرد

رها کن ضعیفانِ باآبرو

که تا خود نیفتی به چنگ عدو

بیارد به جان تو دنیای درد

زنی گر تو سیلی به رخسار زرد

اگر که بپیچی به پای ضعیف

بیفتی به ذلت، بگردی نحیف

اگر که کنی با ضعیفان نبرد

ببازی به سختی تو این تخته نرد

رها کن تو این ماجرای بزرگ

که این فتنه ماند به میش و به گرگ

تو بگذر ز دنیای زشتی و درد

که خاک تو گیرد، دهد بر تو گرد

نکو! بگذر از راه اهل زیان

که تا بگذرد از تو حق هر زمان

۱٫ سعدی. مزن بر سر ناتوان دست زور.


« ۵ »

یاد تو

بسته دل با مرام تو پیمان

تو به جان و دلم شدی هر آن

شد مرام تو در دلم شیرین

مکتب تو مرا بود آیین

در دلم بوده یاد تو هر آن

رفته از جان و دل، خط شیطان

دین و ایمان من تویی ای ماه

ای مهین دلبرم، تویی دلخواه

عاشقم، عاشقی پر از هیمان

جان تو کرده جان من حیران

شعر و شیرین من تویی ای دوست

بس که اوصاف چهره‌ات نیکوست

بهر این دل، تو آمدی تنها

تو بهار دلی، گل زیبا

نازی و نازنین و زیبایی

شاد و شیرینی و چه رعنایی!

سادگی کرده‌ام در این دنیا

بی‌خبر شد دلم ز هر سودا

یا رب، این دل گرفت از من جان

تا که فارغ شد از غم دوران

ای دلآرا، نگار بس رعنا،

پاک و زیبا و قادر یکتا!

گشته موجودِ نو از تو

می‌رسد بر همه ظهور از تو

باطن‌ات ذره‌ای چو شد پیدا

از تو آمد سراسرِ دنیا

دلبری و چه دلربا ماهی!

شاهدی و به ملک جان، شاهی

شهد شیرین عشق و ایمانی

رونق دلبران پنهانی

عشق هر ذره از تو شد پیدا

گشته جانم ز عشق تو شیدا

ذره ذره جهان به هر آنی

در بر ذات تو شده فانی

تا فنای همه بقای توست

جاری از هر طرف، عطای توست

جمع و فرق جهان ظهوری تو

چهره پاک حق و نوری تو

شد نکو در بر تو یکسر مست

رشته غم ز جان و دل بگسست


« ۶ »

کیش و مات

عقل و عشقم شد جنون بی‌نشان

بی‌دم آن دو، دلم گردد خزان

بی‌خبر گردیده‌ام از دور دل

دل ندارد آرزوی آب و گل

جانِ بی‌پروای من، سودایی است

سر به سر، همراه یک تنهایی است

می‌زند سر بر سراپای وجود

تا که گیرد کام دل را از نُمود

رفته‌ام از نقش پیدای زمان

باطن افتاده به جانم بی‌امان

این نمای جان من غوغاسراست

دل به دنیا غرق صدها ماجراست

ماجرای دل، نماد دیگر است

فارغ از سودای هر خشک و تر است

دل گرفتم از سر سودای خویش

رفتم از غوغای «کرّمنا»ی کیش

کیش دل شد کیش و مات بی‌امان

تا که افتادم ز غوغای جهان

مستم و مات سراپای جمال

سر نهادم بر سراپای کمال

شد جمال من، کمال آن عزیز

این دو از هم، مشکل آید در تمییز

فارغ از رؤیای هر دو، ذات حق

ذات حق داده به هر ذرّه رمق

دل بدادم بر تو جانا از ازل

تا ابد شد ذات پاک‌ات در بغل

پاک و صافی گشته جانم از دغل

فارغ آمد جان ز سودای عمل

چهره تو گشته این دل، نازنین!

گرچه هستی تو به جانم در کمین

مرحبا ای نازنین، جانم بگیر!

تا نباشد دل به بیگانه اسیر

فارغ از امت شدم دور از ملل

بی‌خبر هستم ز غوغای حیل

جان رها کردم ز سودای امل

تا رها سازم دل از قید عمل

پا کشیدم سر به سر از نفس خویش

تا گذشتم از سر آیین و کیش

شد بلای جان من این ماجرا

بگذر از آن ای نکو، کو آشنا؟!


« ۷ »

درّ و گِل


(گوی و گوهر)

معرفت در اهل دنیا کم بود

ناقص و بی‌مایه و درهم بود

رونق دنیا به ظاهر هست و بس

هرچه می‌خواهی تو بنگر خار و خس

در دل اهلش، صفا چون غم بود

هر یکی چون دیگری درهم بود

اهل دنیا گشته دور از راه حق

داده دل بر این متاع بی‌رمق

می‌دود در راه باطل هرچه بیش

مانده در راه است و آلوده به خویش

ناگهان بانگی بر آید از نهان

رفته از دنیا به مانند ددان

بی‌خبر می‌گردد از دنیای خویش

در بساط مرده‌خواران بوده نیش

خوش به حال مردم نیکونهاد

مردمان پاک و خوش‌نامان راد

بوده دنیا خود یکی دور وجود

در ره حق جمله با لطف نمود

خوش بود آسایش هر دو جهان

از برای مردم دور از زیان

نزد نادان دُرّ و گِل، یکسان بود

نزد او هم گاو و خر، انسان بود

چون که این معنا به جان پنهانی است

ظاهر، آدم، باطنش حیوانی است

کرده دنیا را همین معنا خراب

رفته خوبی‌ها همه یکسر به آب

ظاهر و باطن بود غوغای دل

کرده دل را زشت و زیبا آب و گل

خیر و خوبی بوده سودای وجود

زد به جانِ آدمی خشت نُمود

خشت خاک و هم طلا را زد به هم

تا که آدم شد به دنیا دم به دم

می‌رود از این جهان پس ناگهان

سوی حق، سوی جهان بی‌نشان

ای نکو فارغ شو از ظن و گمان

بگذر از غوغای گفتار و بیان


« ۸ »

غم شب‌ها

با تو می‌گویم من از غم‌های خویش

از غم شب‌های پر درد و پریش

غصه‌ها دارم چو از هجران به دل

بی‌خبر گشتم همی از آب و گل

از تمام وعده‌هایت نیز بیش

زخمه‌های غم، دلم را کرده ریش!

بگذرم از سینه و از غصه‌ها

دل ندارد طاقت این ماجرا

درد عاشق را نداند جز حریف

قدر گل روشن بگردد در خریف

عاشق بیچاره در تاب و تب است

در تب و تابِ غمِ روز و شب است

رونق دل برده سوز بی‌امان

مانده عاشق را فقط غم، نقد جان

جان عاشق شد فدای یار خویش

بس که سودا کرد با دلدار خویش

نگذر از سودای عشق و عاشقی

گر به عشق نازنینان لایقی!

رنگ زردم باشد از سودای عشق

شد دل آسوده‌ام شیدای عشق

عاشقی رسوا کند دیوانه را

می‌برد از دل هر آن بیگانه را!

بوده هر نقدی به دل، گردی ز عشق

این قماری باشد و نردی ز عشق

بی‌خبر گردیده عاشق از قرار

جان فشانده در پی دیدار یار

بس که من دیدم به خود اسرار عشق

در دلم یکسر بود پندار عشق

جمله شیرین‌اند و شیرین‌تر هم اوست

هرچه باشد جلوه‌گاه جمله «هو»ست!

عاشق آمد در پی رخسار «حق»

در دل سجاده یا بر دار «حق»!

چهره باطن جمال ماه اوست

هرچه در دل‌ها بجوشد، ز آن سبوست

از برای دیدنش دیوانه‌ام

فارغ از غیر و ز خود بیگانه‌ام


« ۹ »

بهشت موعود

من ز عشق تو گشته‌ام شیدا

جز تو کی مانده خاطری در ما؟

پاکم و پاکی‌ام ز تو باشد

جمله گوهر که نو به نو باشد

شاهدم بر گل جمال تو

عاشقم بر تو و کمال تو

دل ز پاکی شده اگر دریا

بوده این پاکی از تو، ای زیبا!

سینه‌ام از صفای تو پر شد

با شراب تو این دلم گم شد

پیش‌تر از منی، تویی جانم

کی تو دوری، که من تو را خوانم؟!

کی تو را بوده مثل و مانندی

تو عزیزی منی، تو دلبندی

من کجا غیر تو به خود خوانم؟

یا کسی را شبیه تو دانم

دل بریدم ز غیر تو، ای ماه

هجر تو کرده این دلم پر آه

رنج هجران تو مرا کشته

هجر تو کرده جانم آشفته

دلبرا، کن کرامتی بر من!

تا که فارغ شوم ز اهریمن

دلبرا، تو بهشت موعودی

بحر و بَرّی، برای من رودی

از تو خیر آید و تو خود جودی

بی‌ضرر هستی و پر از سودی

شد جهان، خود ز نور تو پیدا

ظاهر و شاد و آن‌چنان زیبا

داده‌ام جان و دل به ذاتت، چون

گشته کیش از بساط ماتت خون

من فنایم، بقا نمی‌خواهم

چون نکو، من جفا نمی‌خواهم


« ۱۰ »

جان حقیقت

فارغ از هر خطر و پروایم

در پی شورم و خود شیدایم

عشق و مستی شده بر من غالب

دل شده دلبر خود را طالب

از سر لطفِ رخ‌اش پیدایم

بی دو دیده به جهان بینایم

دل نهادم به رهش، من هر دم

تا که رفت از دل شیرینم غم

فارغ از طی طریقت شده‌ام

شیره جان حقیقت شده‌ام

فارغ از مذهب و آیین و کیش

«حق» نصیبم شد و رفتم از خویش

دین من، دین «خدا» شد به جهان

یکسر از فتنه رها شد تو بدان!

دین «حق» لایق عاشق باشد

مذهب توطئه باطل باشد

جان من هست نکو بی‌پروا

گرچه شد عاشق و مست و تنها


« ۱۱ »

قصه پاکی

دلزده گردیده دل از بیش و کم

رفته ز جانم همه ظلم و ستم

خویشِ خودم رفته ز سر بی‌صدا

دل شده آزاد هم از آشنا

داعیه خیر و عدالت چه شد

خیر تو شد سینه پرکینه خود

قصه پاکی و صداقت بس است

هر که کند بد، به جهان او خس است!

شد دل دنیا ز کژی پر الم

خانه پر از درد و شده جان به غم

غم چو به دل شد ز دیانت به‌پا

زخمه آن شد همه از آشنا

راحت دنیایم و آزاده‌ام

مست می و باده و سجاده‌ام

سجده من گشته به دل، سوز و آه

باده دل مهر جمال تو ماه

سینه اگر سوخته از دست غیر

خسته‌دلم، از سر مسجد چو دیر!

وای مسلمانم و آزرده‌ام!

بس که غم اهل جهان خورده‌ام!

خسته شد از رنج اسیران، دلم

کشته زندانی بی‌حاصلم!

راحت انسان شده راحت مرا

ظلم و ستم می‌برد از دل «خدا»

جان نکو سِرّ حق آرد به بار

از بر حق جلوه کند آشکار


« ۱۲ »

درد همه عالم

درد من، درد همه عالم بود

جمله عالم در دلم آدم بود

جان من کندوی هر ماتم شده

بحر ماتم در دل من نم شده

ای خدا، گر غم دگر داری، بده!

هرچه غم دادی به من، خود کم شده

چهره دنیا مرا آزرده کرد

کشته حق را به دل، غم مرده کرد

بر من آمد از تو آوایی بلند

کام دل شد تلخ از بیم گزند

شد ز غم چون سینه‌ام ماتم‌سرا

دل بیفتاد و برفت از دست و پا

تا مگر گردد رها از قید و بند

چون سمندی که گریزد از کمند

عالم و آدم رخی در هم نداشت

آن‌چه حاصل شد، غم و ماتم نداشت

دل که شد شیرازه جود و وجود

حاصلش شد یک جهانی از نمود

بی‌هنر غافل بود در این جهان

بوده رنج عالم از او هم‌چنان!

حق سزاوار بزرگی بود و هست

حق‌پرستان جهان شادند و مست

دل چو دادم بر دو عالم عشق و شور

عالمی از عشق شد دریای نور!


« ۱۳ »

رنج و گنج

دیده‌ام رنج و به‌دور از هوسم

فارغ از گنج و رها از قفسم

تو شدی نفْسم و من هم نَفَسم

من توام یا تو منی؟ گو چه کسم؟!

رنج و گنجم شده دیدار تو دوست!

دم به دم ذکر دل من «هو» «هو»ست!

عاشقم بر تو دلآرامِ مست

یاد تو تار غم از دل بگسست

چهره دل شده یادت، در یاد

خالی از لطف تو این سینه مباد!

مستم و مستی من هست ز تو

غرق لطفم، همه دم مست ز تو!

بی‌خبر گشته چون از مُلک و مکان

فارغ آمد دلم از چرخ زمان

عاشقی کار من مفلس شد

دیده در محضر تو مخلص شد

عشق و دلدادگی‌ام کشته مرا!

بی‌سر و دیده و دل، مستِ صفا

شد نکو شعبده‌اش شیدایی

سر دهد دل غزل رسوایی


« ۱۴ »

وای!

صیدم و صیاد خود را دیده‌ام

بر جمال قهر او خندیده‌ام

غیر تو از هر کسی رنجیده‌ام

فارغ از هستی، تو را بگزیده‌ام!

گرچه صیاد منی، ای مهربان!

شد ز دیدار تو جان من جوان

شیر و شکر بوده رخسار تو ماه!

وای از آن مژگان و ابرو، آه آه!

آه من کرده دل و جان پر ز دود

آتش عشقت گرفته هرچه بود

مرغ سرکنده منم، شاهین من!

لطف تو هر شب بود بالین من

فارغ این دل از سر و جان و تن است

عاشقم، عاشق‌سرا جان من است

دل ببازم بر تو من بی هر قمار

دارم از بازی تو مه‌پاره عار

سینه سینه، نقش دل غوغای «هو» است

چون نکو آیینه‌دار نقش اوست


« ۱۵ »

نشان بی‌نشان

سربه‌سر یک چهره باشد در میان

ظاهر و باطن از او دارد نشان

عشق او برد از دلم سودای سود

هم‌چنان هر ماجرایی را که بود

جان فدای آن نشانِ بی‌نشان

گرچه باشد در مکان و در زمان!

از دلم برد او هر آن‌چه نقد جان

رفته از دل ماجرای این جهان

ای دلآرا دلبر و دلدار من

در بر تو مانده‌ام بی‌جان و تن

عاشقم، دیوانه‌ام، غرق امید

چون دلم غیر تو را هرگز ندید!

جان فدایم، بینوایم، بی‌امان

دستگیری کن هم از افتادگان

شد نکو غرق تماشای تو یار

واله و حیران، همیشه بی‌قرار!


« ۱۶ »

معرکه

کم نما اسرار حق همواره فاش

اهل دنیا را منه بر این قماش

شعبده برگیر و کم گو آفرین

در پس هر معرکه، حق را ببین

بگذر از زشتی و رسم کج‌روان

تا نیابی نقصِ پیدا و نهان

بگذر از دنیا، برو از نوش و نیش

تابع حق شو، رها کن دین و کیش

کرده پیرایه تو را ناآشنا

کاین چنین از حق گذشتی بی‌وفا

آرزویم گشته دیدار وجود

گرچه دل دارد به خود جود و نمود

مظهر ذات تو، این جان من است

هستی تو، دین و ایمان من است

گشته دل با غیر تو ناآشنا

شد دلم آسوده از چون و چرا

دل به تو دادم، به تو بستم امید

این دلم از هر دو عالم پا کشید

رفتم و دیدم نکو دیگر نبود

رفته در دریا هر آن‌چه نهر و رود


« ۱۷ »

آرزوی دلم

آرزوی دلم تویی، ای ماه

از تو دل گشته این چنین آگاه

محو خود کرده‌ای دلم یکسر

در ره تو دهم دل و این سر

از برای تو دل بشد در راه

در فراق تو دل شده پر آه

آخرین فرصتی به دل، ای دوست!

هرچه گویم تویی و تو هم «هو»ست

دل رها شد ز گردش دوران

شاد و مست از قرار بی‌پایان

در ره تو گذشتم از دنیا

بهر تو، دل رها شد از عقبا

دل به تو داده‌ام همه یکجا

در دل آسمان شدم تنها

عاشق روی پاک و زیباتم

در نهان هم‌چو خط پیداتم

آشنایم تو خود، قرارم باش

در هوای توام، نگارم باش

سر نهادم به پای تو یکجا

تا که بینم جمال تو جانا

دل رهیده ز غیر تو دلبر

می‌گذارم به راه تو، این سر

تو عزیزی و بر همه سرور

هرچه با من کنی، همان بهتر!

عاشقم، عاشقی گناهم شد

نازنین، عشق تو پناهم شد

مستم از بهر دیدن روی‌ات

پا به پا می‌کشم دلم سوی‌ات

ساده‌ام، مفلسم، دل‌آسوده

از برای تو دلبر لوده


« ۱۸ »

باطن دل

عشق تو برده از دلم حرمان

یاد تو می‌کند دلم درمان

با منی در مسیر دل دمساز

شاهدی چون به هر غم و هر راز

پاک و پاکیزه دل، به هر پایان

رفته پایان ز هرچه شد در جان

نازنین دلبری و بس رعنا!

شاهدی تو به هرچه شد پیدا

باطن دل همه ظهور توست

ذره ذره ظهور نور توست

کرده‌ای جان من به خود درگیر

جان من شد ز غیر تو خود سیر

فانی‌ام کن، بقا نمی‌خواهم

ناخدایم، خدا نمی‌خواهم

هم‌چو تو، بی‌بدیل و تنهایم

عاشق و مست و شوخ و شیدایم

بی‌خبر از کشاکش دوران

مستم و در بر توأم حیران

با تو در چرخ و چینِ غوغایم

سر به سر در نهان و پیدایم

راحتم، بی‌خبر ز جان هستم

چون که نوشم ز جان، از آن مستم

خیر و خوبی ز تو شود پیدا

از تو باشد مرا همین غوغا

هرچه از من بود، نشد از ما

آن‌چه از تو بود، ز تو یکجا


« ۱۹ »

زندگی

فتنه‌ای در سرم نشد پیدا

کس نسازم به عمر خود، رسوا

صاف و ساده، سلامت این دل شد

فارغ از آب و خاک و هم گل شد

عاشقم بر همه جهان یکجا

بی‌خبر هستم از غم فردا

راحتم در دل از هراس و غم

دورم از هر زیادی و هم کم

زندگی بوده رونق یک آن:

دوری از کج‌مدار بی‌ایمان!

با همه خلق حق وفا کردن

دوری از ظلم و بس صفا کردن

شاهد خنده خدا گشتن

رونق جان بینوا گشتن

با غم مردم آشنا بودن

راضی از مردم و خدا بودن

من چه گویم تو بوده‌ای انسان!

راه حق رو، به همت مردان

عاشقم بر همه جهان یکسر

هر یکی بوده بهتر از دیگر

من فدای همه جهان گردم

لحظه لحظه، به روز و شب، هر دم

چون که جمله جهان شد از دلبر

بوده یکباره جملگی در سر

عاشقم بر جمال هر ذره

کوه و دشت و کرانه و درّه

جن و انس و جمال دیوانه

چون ندارد رهی به بیگانه

یک یک خلق حق به جانم شد

راحت و روح و هم روانم شد

من فدای تبسّم ماهم

غرق سوز و غم و بسی آهم

چون ببینم تو را، شوم راحت

دل کند با تو هم‌زمان خلوت


« ۲۰ »

راه بی‌انتها

دلبرا، دل ز تو شده شیدا

غیر تو در دلم نشد پیدا

جان من جای عشق پاک توست

خاک من خود همه ز خاک توست

با توام، بی‌تو دل ندارد نا

رفته از رونق و غم فردا

مست تو دلبرم به‌جان خویش!

می‌روم با صفای تو در پیش

رونق جان من تویی، ای دوست!

عشق و ایمان من تویی، ای دوست!

من فدای مه دلآرایم

کم‌تر کم‌ترینِ پیدایم

تند و شیرین و شور و تلخ من

هست خوشمزه در دل و هم تن

راحتم نازنین به عشق تو

حرف شیرینِ جان من بشنو!

نشنود جز نوای تو این جان

از تو پیغام می‌رسد هر آن

با تو هستم، که با توام همراه

در بر تو شد این دلم آگاه

با تو هستم به دولت پنهان

در رهی که ندارد آن پایان

راه بی‌انتها مرا باید

عشق تو دلربا مرا پاید

عارف و عاشقم، تو می‌دانی

جان کنم در بر تو قربانی

آه از این عشق و شورم اندر جان

عشق خود می‌کنم به خود پنهان

عاشقم، عاشقی گناهم نیست

با تو هستم دگر پناهم نیست


« ۲۱ »

زیر تیغ

با تو دل شد، از دو دنیا باخبر

پس تماشایت کنم، در هر گذر

دولت حیرت چو بر من زد نهیب

یکسر افتادم به دنیایی غریب

بوده این دنیا، ظهور ذات تو

چهره هستی بود خود مات تو

ذات و مات ما بود خود کیش و مات

آن‌چه می‌ماند به عالم، بوده ذات

باشد این عالم همه غوغاسرا

فعل تو باشد همه سودای ما

عالمی تو، باشد از تو این جهان

پرتو تو فارغ است از هر خزان

شد بساط دهر و ناسوتی، نزول

بوده عالم‌ها به‌دور از این افول

سر به سر عالم دمادم مات توست

هیبت و حیرانی‌اش از ذات توست

بی‌خبر عالم ز هیهات تو ماه

ور نه کی بر گیرد از تو یک نگاه؟

شاه عالم حق، زمین، ملک دل است

مابقی، غوغای جان غافل است

بگذر از غوغای وصف و شور و حال

رؤیت غیرش حرام و حق حلال

کی نماید در ره عشقت دریغ؟

می‌رود با سر نکو در زیر تیغ


« ۲۲ »

آسمان حق

سر به سر دنیا خود از آنِ حق است

جان من، یک چهره از جان حق است

دیده‌ام حق را سراسر در عیان

چهره هر ذره را فرقان بدان

عالم و آدم جمال او بود

اسم و رسمِ جملگی، از «هو» بود

ماجرای جمله عالم را بخوان

بوده یکسر آیه آیه در میان

ذره ذره هست عالم یک کتاب

هرچه می‌خواهی بخوان خود بی‌حساب

این کتاب حق‌تعالی شد، نه من

بی‌خبر چون گشت از جسم و ز تن

جسم و تن، ظاهرسرای فکر توست

جمله گفتار تو خود ذکر توست

ذکر و فکر تو بود سودای دوست

باطن و پنهان تو، پیدای اوست

دل ندارم بر تو و بر دیگران

رفته از جان و دل من این و آن

حق سراپا هست سودای وجود

هرچه می‌بینی، بود یکسر نمود

شد نمود او ز بود خود عیان

هرچه بینی، پر ز نام است و نشان

نام حق باشد نشان حق به جان

راحت افتادم من از هفت آسمان

آسمان حق به دل گردیده ذات

غیر ذات حق، سراسر گشته مات

کم بگو دیگر نکو از آن عزیز

کم‌تر آید این معانی در تمییز


« ۲۳ »

راه حق

بگذر از ظلم و رها کن اهرمن

ریشه خود را تو با تیشه مزن

دامنِ آلوده‌ات را پاک کن

زشتی خود را درون خاک کن

بگذر از نفس و رها کن جسم و تن

تا که دور از تو شود درد و محن

ای برادر، بگذر از سودای خویش

دین اگر داری، به‌حق شو اهل کیش

بگذر از سالوس و از ریب و ریا

کاین سه باشد در خور اهل جفا

مرد حق بیگانه باشد با جفا

ره به پاکی پوید و عشق و صفا

اهل حق در راه حق سازد مُقام

دل بگیرد از سر هر ننگ و نام

خود فدا سازد به راه پاک حق

خون خود ریزد همی بر خاک حق

اهل دنیا بوده سرگرم فساد

مرد حق پا می‌گذارد در جهاد

کرده عمر خود نکو طی این‌چنین

بر خدای خود بگویم آفرین


« ۲۴ »

نسترن و پروین

دل تو فارغ نما ز فکر غیر

می‌رسد در دل تو یکسر خیر

پاک کن سینه خود از هر شر

تا که در تو نظر کند دلبر

نزد آن مه نشین و هیچ مگو

خیر تو می‌رسد چه خوش از او

بی‌خبر شو ز هرچه گیرد سر

تا که گیری حبیب خود در بر

پاک و پاکیزه شو به نزد او

تا که بینی تو دلبری خوش‌خو

نازنین دلبری، خوش و کاری

می‌رسی تو به کوی او، آری

من چه گویم از آن مهین دلبر

خود تو باید که بینی آن سرور

آن‌قدر گویمت که آن شیرین

نسترن را زد و بزد پروین

جمله عالم ظهور آن ماه است

ذره ذره نسیم دلخواه است

شد نکو جلوه جمال او

لحظه لحظه بود دمش «هو» «هو»


« ۲۵ »

سوز لب

دلبر و دلداده‌ای در جانِ پاک

شد صفای تو نوای آب و خاک

عشق من تنها نجوشد از جمال

دل هوایی گشته از حُسن جلال

چون تو هستی مونس روز و شبم

راحت من هستی و هستی تبم!

دل گرفتارت شده بی‌گفت‌وگو

چون تو ما را بوده‌ای خود آبرو

جان برفت از شور و غوغای تبم

تا به یاد غنچه‌ات سوزد لبم

دل ز غیر تو اگر آواره شد

عاشقی کار من بیچاره شد

عشق و مستی برده تاب دل ز من

شد فدای عشق و مستی جان و تن!

صاحب سینه ببین سینای خویش!

طور حق را فارغ از غوغای خویش

دل ز من شد تا شدم دور از برش

سینه زد سودا، بیفتاد از سرش

رفت از جان نکو سودای دل

باطنِ عشق آمد اینک، جای دل!


« ۲۶ »

مرغ دل

رفته رنگ از روی تو ای مرغ دل!

بال و پر بشکسته‌ای، هستی کسل!

بگذر از صیاد و تیر ناروا

شد قَدَر در ماجرای تو قضا

راحت این سودای غم، وا کن ز سر

تا رهانی جان ز گرداب خطر

آب و دانه قوت ما شد در جهان

لایموت قوت، حق است هر زمان!

جان ما شد جان پر معنای دوست

سر به سر جان‌ها همه شیدای اوست!

بی‌رمق گشتم چو گردیدم کسل

خسته‌ام از روح و جان و نفس و دل!

در پی دلبر هوایی گشته‌ام

فارغ از هر آشنایی گشته‌ام

خسته از خاک و زمین و آب و گِل

دل بود دنبال یار اهل دل!

تا مگر در محضر پروردگار

بر کف آرم گیسوی دلجوی یار


« ۲۷ »

سودای روز

عاشقم بر شب، که شد سودای من

شب بود جولانگه غوغای من

رونق دل شد به شب، در من عیان

مست رؤیای شبم در هر مکان

روز من شب، شب بود سودای روز

شب بود خلوتگه زیبای روز

هرچه دارم از شب است و سوز آن

بوده رمز و رازها در آن نهان!

روز و کتمان، شد به شب پیدای دل

لطف بی‌همتای «کرّمنا»ی دل

سِرّ حق کتمان نما در نور روز

چون که شب شد، سِرّ حق را برفروز

انبیا در شب پی دیدار حق

مصحف دل خوانده در صدها ورق

گر نداند شب کسی، او مرده است!

مُهر باطل زنده زنده خورده است!

راز شب هرگز نمی‌گردد عیان!

کن رها جان نکو نقل و بیان


« ۲۸ »

سودای دولت

سینه‌ای دارم پر از آه و فغان

ماتم و درد و غم از آن شد روان

دین و آیینم که شد سودای دوست!

پُر دلم از ماجرای عشق اوست

تا نشستم در بر آن بی‌نشان

فارغ آمد دل ز هر سود و زیان

تا بیفتاد از سر هر دود و دم

در بر حق فارغ آمد زآن‌چه غم

روز و شب کی در پی کوران رود؟

کی دگر دل در پی حوران رود؟!

حور جان باشد جمال حور دل

حور دل از جان برد دستور دل

گشته دستور دلم عشق مدام

با دلآرایی کنار بزم جام

بزم او برد از دلم آرام دل

مست ساقی کرد جامش جام دل

خامی دل رفت با عهد شباب

جان و دل اینک شده مست شراب

تا دمادم دل فدا گردد به دوست

چون نکو را جان و دل همراه «هو»ست


« ۲۹ »

هوایی

دل هوایی گشته، جانا چاره کن!

قید جان و تن به زندان پاره کن

وصل تو مشکل‌گشای جان بود

هاتف الهام و هم ایمان بود

رحمی ای جانا بر این آواره کن

چاره‌ای بر این دل بیچاره کن!

بر تو بستم دل، به امید وصال

شد وصال تو مرا عشق و کمال

عاشقم بر زلف پرپیچ نگار

برده هجرش از دل و جانم قرار

در دلم از وصل می‌گویم مُدام

فارغ این دل شد ز منزل یا مقام

راحتم در بزم تو زیباکنار

دل ز دوری تو شد بیمار زار

شد مرا سودای دل، سودای دوست

هرچه می‌آید به سر، از عشق اوست!

شد فدای تو نکو در هر وصال

فارغ از دار و دیار و قیل و قال


« ۳۰ »

پاک‌ترین

در ره عشق تو شده مست دل

داده به عشقت ز ازل دست دل

عاشق و دیوانه تو هست دل

آن رخ مست تو مها، خست دل

ای مهِ مستم! شده پاک از تو ماه

رفته دلم از سر غوغای راه

لولی طنّازی و دلبر تویی

پاک‌ترین مونس و سرور تویی

سر بدهم در ره تو نازنین

رونق جان تو مرا هم‌چنین

بی تو نباشد دو جهان در وجود

از تو بود جمله بود و نمود

جان نکو! دربه‌درم در رهش

چهره سرزنده شدم در برش


« ۳۱ »

پرگار «هو»

در دل ذاتش مرا باشد وصال

ذات او برد از دل و جانم خیال

کشته ذاتم که ذاتش کشته من!

تا رها گردد دل از غوغای تن

چون که دیدم آن جمال بی‌مثال

بی‌خبر دل شد ز غوغای کمال

آرزوی دل بود دیدار او

سر به سر جانم شده پرگار «هو»

چون نُماید رخ به من صاحب جمال!

می‌رود از جان و دل، رنج و ملال

جان من! هرگز مبین جز او به دل

می‌شوی از نعمتِ دیدن، کسل!


« ۳۲ »

جایگاه خشک و تر

علت این بیش و کم‌ها کیست، کیست؟!

این ستم ناسوتیان را چیست، چیست؟!

شد چنین، تا جمله «حق» گردد عیان

از بدی وز خوبی و آثار آن!

از صفا و خوبی و حرمان و غم

گشته ایجاد این دو دنیا، این دو دَم!

بوده دنیا جایگاه خشک و تر

تا ببینی جایگاهت، در هنر!

داده دریا جای خود را چون به نم!

جمله هستی بود آثارِ هم

غافلان، خود غافلان را طالب‌اند

اهل معنا در پی هم جالب‌اند!

غایت این جست و خیز آمد به جان

شد رهِ دیدار جانان در جهان

دیده‌ام آن روی پاکش دم به دم!

جان پاکم شد نکو فارغ ز غم


« ۳۳ »

کشاکش

گشته آزرده روحِ نالانم

بی‌خبر از دو عالم، این جانم

دل فدای وصال دلبر شد

اول دل، مثال آخر شد

از قرار دل است پیمانم

جان ز تن رفت و مانده جانانم

دل بدادم که بینمت آسان

با کشاکش چرا دهی پایان؟!

عاشقم بر تو نازنین دلبر

بـی‌خـبـر گشـتـه دل ز جـان و سـر

شد نکو از خط تو آسوده

گرچه مستی است جامه آلوده!


« ۳۴ »

صید و صیاد

صیدم و صیاد من، خود در برم!

بوده صیادم همیشه دلبرم!

شد دلم سر تا به پایش غرق آه

دلبر و دل، کرده دنیایم تباه

گشته آماج بلا هم پیکرم

بی‌انیس و مونس و بی‌یاورم

در جهان پرفریب و ماجرا

دین ز دل برده خوش آشوبِ ریا

دشمن غدار دین هم بی‌امان

می‌کند شیطان نفس خود عیان

دین شیطانی ندارم چون به دل

دشمنم با دشمنانِ آب و گِل

دین من آزادی و ایمان بود

شادی انسان به هر دوران بود

شد نکو آزاده دین و دین‌مدار

هرچه می‌چرخد، بچرخد روزگار!


« ۳۵ »

صیاد ازل

تیغ صیاد ازل شد هوسم

یکسر آزرده‌دل از هر قفسم

گر کشی تیغ، سر آماده منم!

مست و دیوانه و دلداده منم

دل رها کن ز حُدی و جرسم!

تا به وصل مه زیبا برسم

می‌کنم تازه به دل پیمان را

در برت می‌دهم آخر جان را!

شاهد بزم دلم! کاری کن

از من و دل همه دم یاری کن

شد دلم زمزمه لطفِ تو دوست!

محضر و حاضر تو در من «هو»ست!


« ۳۶ »

نگین نگاه

نازنین دلبرا، تویی ماهم

کی گدایم؟ مثال تو، شاهم

دل فدای تو شد به صد امّید

چون تو زیبا دلبری کی دید؟!

دلبرا، هم دلی و هم آهم

رخصتی ده که طی کنم راهم

هرچه باشد تویی و تو تنها

در دل باطنم تویی پیدا

نازی و نازنین تویی دلبر

ای نگینِ نگاه من، سرور!

رفته از یاد من غم دنیا

جز تو شایسته کس نشد دل را

سر به سر جمله هستی‌ام از «هو»ست

شد نکو را جهان و جان هم دوست


« ۳۷ »

امید فردا

عاشقم و عشق من از حضور است

زنده دل از جمالِ عین نور است

نگویمت چه دیده‌ام به خلوت

جمال او قرار و حسن جلوت

به حق به‌جز صاحب دیده کور است

جهان همه جمال بی‌غرور است

نگار من کشیده خط رحمت

به حسن وحدت و سرای کثرت

گرفتم از رخ‌اش امید فردا

ز هرچه باطن و ز هرچه پیدا

شدم رها ز هر دو بی‌محابا

به نزد آن عزیز ناز و زیبا


« ۳۸ »

سراب

شد سراب این جهان اوهام من!

پخته‌هایش لقمه لقمه خام من

سر به جانان داده‌ام در دام عشق

سِرّ حق گردیده خود پیغام عشق

عاشقان کی در حقیقت مرده‌اند؟

گوی سبقت از دو دنیا برده‌اند

آفرین بر عاشقان بی‌دریغ

که سری دارند هرجا زیر تیغ

دل رها و بی‌نصیب از این جهان

پاک و صاف و مست و آگاه و جوان

دل به حق دادند هرجا چون نکو

کو نکو؟ «حق» می‌نماید گفت‌وگو!


« ۳۹ »

غوغای نقل

بی‌تو نبْود در دلم نقش و نگار

خلوت دل در تو شد آیینه‌دار

برده‌ای از جان و دل شک و گمان

شد یقینم با تو پیدا و نهان

خلوتم پر گشته از چهره اگر

شور عشق تو به جان کرده اثر

شد دل و دیده پر از تو هر زمان

شد دل از عشق تو آزاد و روان

دل رهایم از سر و سودای عقل

فارغ آمد دل از آن غوغای نقل!

عاشقم، بیگانه از هر دو جهان

عشق حق دارد دل و جانم جوان

جان فدای خط پرگار وجود!

تا نکو هست و نکو خواهد که بود!


« ۴۰ »

هیچ مگو

لب فرو بند و سخن هیچ مگو!

بگذر از قصه آزار عدو

دولت باطل دنیا هیچ است

در بَرش طاهر و رسوا هیچ است

بی‌خبر هستم و فارغ از او

چون نشستم بر حق رو در رو

اهل حق می‌طلبد عقل سلیم

گر به زر پا بنهد یا که گلیم!

غافل آن کس که دهد عمر به باد!

تا کند ظلم به دنیا بنیاد

فکر خود باش نکو، دل دریاب!

که سراب است جهولان را خواب!


« ۴۱ »

زمزمه

شد شب من سحر به یاد تو

بوده بیداد من ز داد تو

سرسپرده منم چو باد از تو

شادم از آن‌چه بوده شاد از تو

مستم و نعره در خفا دارم

باوفای تو من صفا دارم

بی‌خبر هستم از غم دنیا

دل نبستم به عشرت عقبا

در رهش می‌دوم اگر با سر

عاشقم بر جمال آن دلبر

شد نکو زنده وجود از او

زمزمه می‌کند اگر «هو» «هو»!

 

مطالب مرتبط