قصاید
بر سر دار
کفر و دینم، دین و کفر
این سر پر درد من دارد بسی پندارها
با که گویم کاو بود خود در خور گفتارها؟
میدهم سر بر سر دار و ندارم هیچ باک
خود سزا دار است بر گنجینه اسرارها
رفت ترسم از دل آن روزی که از کف شد پدر
بیهراسم، همچو شیران از پی کفتارها
دل گرفتار غم و درد فراوان بوده است
چون که کفر و دین دلم را داده بسی آزارها
کفر، کفر و کیش، کفر و کفر و دینم، دین و کفر
سیرم از پیرایهها، اندر همه بازارها
درد من درد گرفتاران در بند بَلاست
کی رهایی باشدم از بند مور و مارها؟
عقرب و افعی فراوان است خود در این زمان
زشتی و نامردمی در دیده و دیدارها!
اعتماد و مردی و مردانگی از یاد رفت
همچو پاکی از دل و جان و سر و دستارها
شور و مستی و صفا دیگر نمیبیند کسی
مانده تنها از کرامت، قصهها، آمارها
(۱۶۸)
کجمداری
ناسپاسی و جفاکاری پر از رونق، ولی
مهربانی و مروّت دیده بس زنگارها
نادرستی و کجی و کجمداری گشته مُد
از وفای آدمی خالی شده انبارها
مرز عدل و پاکی و انصاف نشناسد هوس
حد و مرزِ رایج مردم شده دیوارها
از منادیهای حق، مردم چه بد دیدند باز:
بس خروس و بس دُم و بس شاخ و بس نشخوارها!
شد سلامت اندک و بسیار شد امراض خلق
هرچه میبینی، فقط بیماری و بیمارها
غیرت و مردانگی گُم گشته دیگر زین میان
نیست جز بیغیرتی در دسته بیعارها
کوشش و رنج و تلاش مردمی هیچ است هیچ
خصم دون بشکسته قامتها در این پیکارها
مرد میدان خباثت هست شیطان رجیم
آنکه خون گل بریزد پیش روی خارها
نامردمان
زشتخویی میکند انسان در این دور زمان!
در دل نامردمان از بهر حق انکارها
خانه مسکین تهی از زرق و برق روزگار
پر ز نادان شد، تهی از اهل حق دربارها
دانش و علم و کمال و معرفت نایاب شد
(۱۶۹)
ادعا و خدعه و ریب و ریا، خروارها!
فقر و ناداری فزون شد، میل دنیادار بیش
پس چه شد آن مردمیها، عزّت و ایثارها؟
کار و کوشش گشته بیارزش، بود ارزش دلار
رفته رونق از تلاش و گشته پُر، بیکارها
توصیه بر پاکی و تقوا نمیبیند کسی
بر گناه و معصیت از هر کسی اصرارها
شد نکو خاموش و یکسر لب فرو بست از سخن
گشته دین خود در خزان، خشکیده هم گلزارها
۱۱۸
کفر و دین
پیرایهها
کفر من بهتر ز هر ایمان و هر عرفان بود
دین من عشق است و خود سرچشمه قرآن بود
کافرم بر هرچه پیرایه، رها از هرچه رنگ
دورم از محراب و آن منبر که از شیطان بود
مُهر و سجاده، محاسن، سُبحه، نعلین و قبا
ظاهری باشد، نخواهم گر ز بهر نان بود
شیخ و قاضی، محتسب، مفتی و مرشد، پیرِ دیر
(۱۷۰)
خون مردم میخورند و کارشان ویران بود
درس و بحث و ذکر و فکر و جعلِ قانون، رسم و فن
کی تواند راه و رسم وصلت جانان بود؟
سادهلوح از هر کسی باور کند هر حرف پوچ
ورنه عاقل کی پذیرد آنچه بیبرهان بود؟
داد و فریاد و دو صد شیون بود از اهل حرص
چون پی دنیا و زشتی یا پی عنوان بود
مرد حق کم رونق و بازار خوبی شد کساد
کی گروه حق پی دنیا و آب و نان بود؟
اقامتگاه دوست
کشور مردان حق باشد اقامتگاه دوست
راه حق سخت است و مشکل، ادعا آسان بود!
من فدای مردمان پاک بی ریب و ریا
آن که قول و فعلشان یکسر پی درمان بود
ظاهر دین بوده خوش، باطن به از شیر و عسل
لیکن این معنا کجا در قوم بَد پیمان بود؟!
دینفروشان، کفر را بر جای دین قالب کنند
ای دو صد نفرین بر آن مذهب که از شیطان بود
شد مرام و دینشان ظلم و ستیز و دشمنی
گوییا معنای دینْ خود، کشتن و زندان بود
خون مردم میخورند و صحبت از دین میکنند
(۱۷۱)
خون و دین و خَلق و حق در نزدشان یکسان بود
مردمانِ پست و بیاصل و نسب در رأس کار
لیک هر دانشپژوهی بی سر و سامان بود
در زمان ما شده بازیگران دین ردیف
در قم و تهران و تبریز و همه ایران بود
کهنه دنیا دیده بس زین جمله نامردان ستم
دُور، دُور منکران حرمت جانان بود
دُور پستی و تباهی، دور نامردی بود
دور تزویر و زر و زور و دگر هجران بود
اهل دنیا خود اسیر جهل و فقر و شهوتند
شد نکو فارغ ز هرچه ظاهر و پنهان بود
۱۱۹
مدّعی
نه تو دانی و نه من
بینوا! سِرّ نهان را نه تو دانی و نه من
شور و غوغای جهان را نه تو دانی و نه من
سربهسر کار من و تو همه حرف و سخن است
نکته و رمز و نشان را نه تو دانی و نه من
دین رها کن، برو از جنگ و جدال و سر بحث
(۱۷۲)
درد و اندوه و فغان را نه تو دانی و نه من
کن رها مذهب و آیین و مرام و ره عشق
رنج پنهان و عیان را نه تو دانی و نه من
گشتهای مدّعی حق به همه به ریا و به دغل
سِرّ دوری ز میان را نه تو دانی و نه من
یکسره در پی تزویر و ریایی و کلک
این دل بس نگران را نه تو دانی و نه من
همتت بهر مقام است و برای خور و خواب
راز ابروی کمان را نه تو دانی و نه من
فکر دنیایی و غافل ز جهان دگری
حرمت عمر و زمان را نه تو دانی و نه من
رفته دین و شرف و عزّ و وقار همگان
فرق در علم و گمان را نه تو دانی و نه من
فقر و اندوه و ستم جان همه خُرد نمود
سبب سود و زیان را نه تو دانی و نه من
بگذر از دین و ز دنیا و برو از سر خلق
چون که آن خط امان را نه تو دانی و نه من
امر تو کرده دل خلق خدا را پرسوز
فتنه کون و مکان را نه تو دانی و نه من
شد به عمر تو نکو فتنه ز هر سو به جهان
سبب باد خزان را نه تو دانی و نه من
(۱۷۳)
(۱۷۴)
۱۲۰