قرب و بلا

به نام آن که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۲۳

قرب و بلا

حضرت آیت‌اللّه محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۴۴۱ ـ ۴۶۰)

(۳)

قرب و بلا


شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان قراردادی : دیوان .برگزیده
Divan .Selection
‏عنوان و نام پديدآور : قرب و بلا‏‫: استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله (۴۴۱-۴۶۰)‏‫/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران ‏‫: انتشارات صبح فردا‏‫، ۱۳۹۷.
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۸۷ص.‬؛ ۵/۱۴×۵/۲۱ س‌م.
‏فروست : مویه‌ی‏‫؛ ۲۳.
‏شابک : دوره‏‫: ‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶‬ ؛ ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۵۷-۱‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏عنوان دیگر : ‏‫استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله (۴۴۱-۴۶۰).
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین
‏موضوع : Hafiz, Shamsoddin Muhammad, 14th century — Tazmin (literature)
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏موضوع : Persian poetry — 20th century
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬
‏موضوع : Persian poetry — 14th century
‏شناسه افزوده : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان. برگزیده
‏شناسه افزوده : Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan . selections
‏رده بندی کنگره : ‏‫‬‮‭PIR۸۳۶۲/ک۹۳‏‫‭‏‫‬‮‭ق۳۶ ۱۳۹۷
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۵۲۴۰۸۵۶

 

(۴)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

۲۱

غزل: ۱

استقبال: جانان مست

۲۵

غزل: ۲

استقبال: قرب و بلا

۲۸

غزل: ۳

استقبال: چرخ فریبکار

۳۲

غزل: ۴

استقبال: ته چاه

(۵)

۳۵

غزل: ۵

استقبال: خودش را

۳۹

غزل: ۶

استقبال: عشق و دام

۴۲

غزل: ۷

استقبال: در به در

۴۶

غزل: ۸

استقبال: بلاهای عاشق

۵۰

غزل: ۹

استقبال: فتوای پیر

۵۴

غزل: ۱۰

استقبال: خرافات

۵۸

غزل: ۱۱

استقبال: این خانه

(۶)

۶۱

غزل: ۱۲

استقبال: مسلمانی

۶۴

غزل: ۱۳

استقبال: قدر عمر

۶۷

غزل: ۱۴

استقبال: خون بشر

۷۰

غزل: ۱۵

استقبال: صفا کنیم

۷۳

غزل: ۱۶

استقبال: درک محضر

۷۶

غزل: ۱۷

استقبال: جنگ با باطل

۷۹

غزل: ۱۸

استقبال: جهان و زمان

(۷)

۸۲

غزل: ۱۹

استقبال: آغوش

۸۵

غزل: ۲۰

استقبال: ریب و ریا

* * *

(۸)


پیش‌گفتار

دنیا برای محبی زندانی است که به غربت سخت دیوارهای بیگانگی آن گرفتار است و ناسوت، آغوش وی را از معشوق او دور داشته است. محبی آرزوی وصل را تا دم مرگ با خود دارد؛ آن هم نه با دیده‌ای حقی، بلکه خودبینی و شرک خفی، او را به این رؤیای راحت‌طلبانه کشانده است:

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

محبوبی که وصل مدام دارد، به حکم پروردگار خویش به تدبیر ناسوتی مشغول است؛ اما آن‌گاه که حکم رحیل خونین به او دهند، وی با گریهٔ شوق، بوسه بر بند دار و حنجره بر تیزی خنجر می‌آورد و دلبر را تنگ در آغوش عشق می‌گیرد و جانان، جان جانان و محبوب خویش را از ناسوت به مقام بی‌نشانی می‌کشاند:

خرّم آن‌روز که با دیدهٔ گریان بروم

دلبرم را طلبم، وز پی جانان بروم

(۹)

محبی سلوک خود را با انرژی زحمت، ریاضت و غربت پیش می‌برد. غربت، کم‌ترین بلایی است که محبی باید داشته باشد. محبان تاکنون چنین بوده است که استادی قوی در ولایت و توحید نداشته‌اند. سرآمد محبان که ابن‌عربی است و حافظ شاگرد مدرسهٔ وی و یکی از اقمار منظومهٔ او دانسته می‌شود، خود در باب ولایت محبوبی راجل است و اینان حتی در معرفت که تخصص و حرفهٔ آنان دانسته می‌شود، به سبب توفیق نیافتن بر درک محضر استادی محبوبی، به غربت مبتلا می‌باشند و عوارض عصر غیبت، دامان آنان را گرفته است. این غریبان ناسوت و ضعیفان در عوالم برتر، از معنویت جرعه‌ای به یقظه نوشیده و دستی از دور بر آتش داشته و تنها عطری دل‌انگیز از شمیم آن را یافته‌اند و چنین در بلای غربت، شیدایی می‌کنند و غزل تَر به تعشّق می‌سرایند:

گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی خوش آن زلف پریشان بروم

غربت حقیقی و جان‌سوز، وصف محبوبان است. آنان علم اولین و آخرین و معرفت غرایب و نسخهٔ درمان هر دردی را در سینهٔ اطلاقی خود دارند و نیز همت آنان تمکنی بسیط دارد و مشیت حق با آنان است؛ اما نه‌تنها کسی از آن آگاه نمی‌شود، بلکه مردمان این خزانه‌داران علم الهی را افرادی معمولی‌تر از افراد عادی می‌پندارند، بلکه مغضوبان آنتی‌تز با فریب توده‌ها، به آنان سنگ کفر و دشنهٔ

(۱۰)

تفسیق وارد می‌آورند و بند زندان و دار سرخ آنان را رقم می‌زنند. البته محبوبی در اوج غربت خویش و اسارت در دست کفتار نوپدید و گرگ قساوت و ویروس بی‌پروا و نطفهٔ تلبیس ابلیس و در ظلمات جور بند لجاجتِ سرسختِ استکبارِ ستیزه‌جو نیز سرمستی، نشاط و خرمی خود را دارد و به معشوق پیوسته است و چرخ و چین مستانهٔ او را تا بالای دار همراه می‌شود:

گرچه در شامم و با غربت خود همراهم

همتش را طلبم، مست و خرامان بروم

محبی شیدایی و شوریدگی دارد و این اشتیاق، صبر را از کف او می‌گیرد و وی را بی‌تاب می‌سازد. مشتاقی و شیفتگی، چه بسیار می‌شود که هم وفق نفس را از او می‌گیرد و هم او را به تجربهٔ راه‌های متفاوتی می‌کشاند و او را از یکه‌شناسی به بی‌وفایی و کثرت می‌کشاند و همه را نیز با خیالی خام، هواداری و ولایت‌پذیری می‌پندارد و این همه به سبب محروم بودن از استادی کارآزموده و محبوبی است:

چون صبا با دل بیمار و تن بی‌طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

آفت سلوک، کثرت و پرسه‌زنی در هرجایی است که خود آشفتگی، تشویش و حیرانی می‌آورد. در سلوک، یکه‌شناسی ارادت می‌آورد و ارادت، انرژی لازم برای ارادی کردن سلوک را تولید می‌کند. محبوبی

(۱۱)

از صبح ازل تا شام ابد، تنها در وحدت یار مستغرق است و غم او دارد و با همین یکه‌شناسی، به دریای بلاهای جلال زلف غرق می‌شود و در بی‌تعین بی‌نشانی غیبت می‌کند:

کثرت دل شده خود عامل حیرانی دل

با غم دل به بر زلف پریشان بروم

محبی، خودبینی دارد و این خودخواهی به او خوف، پروا و وحشت می‌دهد. محبی در وهم و خیال گرفتار است و کمال عقلانیت و سیر دل را ندارد. او پیوسته امنیت، سکونت، آرامش و راحتی خود را به گونه‌ای وهمی می‌طلبد و از این شاخه به آن شاخه و از این ستون به آن ستون و از این شهر به آن شهر پناه می‌برد؛ اما هرجا برود آرام و قرار نمی‌گیرد:

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

محبوبی آرامش و امنیت را در محبت، صفا، عشق و قرب الهی می‌داند که به هیچ وجه تبدیل نمی‌پذیرد و تنها پناهِ اوست که برای همیشه پایدار است؛ پناهی که روندگان آن، همواره اندک و غریب بوده‌اند و شریعه و آبشخوری است که هر از چند سده‌ای، تنها یکی را راه می‌دهند؛ چنان‌چه عصر غیبت، دوره‌ای است که تاکنون کسی به گونهٔ محبوبی راه نبرده است به دوست و این مسیر، بیابان حیرانی شده است که دیگر اثری از کسی در آن پیدا نیست:

(۱۲)

گو سکندر که بود، مرده؛ بَتَر از آن شد

در برش زار و غریبانه و حیران بروم

محبی، سلوکی پرزحمت و آکنده از ریاضت و سختی در فضایی تاریک و مبهم و همراه با خون دل و سرشک دیده دارد؛ آن هم نه برای بر شدن به اوج و بلندای عوالم ربوبی، بلکه سیر وی ارضی است و سلوک او از این‌که فردی مؤمن و شایسته و مشتاق به خوبی‌ها و اولیای الهی باشد، فراتر نمی‌رود و نهایت هنر او رام کردن نفس و مهار آن می‌باشد، اما نفس رام، مرکب حرکت می‌باشد نه خود حرکت. محبی، توانایی بر چنان بر شدنی ندارد که بتواند به عالم آزاد و بی‌نشان گام بگذارد. اهل معرفت و حقیقت، «وارد بعد وارد» ظهور می‌یابند و این میدان، پر از ادعاهای واهی و وهم‌آلود یا شیادی و شارلاتانی است:

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت

با دل دردکش و دیدهٔ گریان بروم

محبوبی از حب پروردگار به خود انرژی می‌گیرد. محبوبی که سنگینی حب هستی و خدای عشق را با خود دارد، چنان تمکن و وقاری در تحمل این حب دارد که سبک‌باری و آرامش او به وی هیبتی سلیمانی بخشیده است:

چشم بیمار من و نرگس مست محبوب

راحتم کرده ز دنیا، چو سلیمان بروم

(۱۳)

محبی، راحتی خویش را پی‌جوست و در بستر ماسه‌ای مصرع به مصرع غزلی که می‌پردازد، گام‌هایی از این خودبینی دیده می‌شود. محبی بار سنگین معارف و حقایق محبوبی و سوز و ساز معنوی عشق چیره بر عوالم ربوبی را ندارد و در قیاس با وی زیستی عافیتی دارد؛ اما او در مشتاقی خود نیز شوریدگی خویش و غصهٔ شادانی خود دارد:

نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی

تا در میکده شادان و غزل‌خوان بروم

محبوبی، غم خلق و اندوه آلام پدیده‌ها دارد. او حال زندان و احساس زندانیان و درد اعدام را خوب می‌شناسد. او در ستم‌ستیزی مقاوم است و این پایداری مدام را از عنایت پیوسته و بی‌زوال خدای خویش دارد؛ وگرنه او نیز استقامت می‌نهاد و از ارباب هار و سگ‌صفت ستم ـ که حتی به صاحب خود پارس بیداد به لجاجت می‌آورند ـ به بیابان غربت پناه می‌برد. مقاومت محبوبی، امری موهبتی الهی و خلل‌ناپذیر قدسی است:

گر نباشی به کنارم همه حال و هرجا

بهر دوری ز سگان، سوی بیابان بروم

محبی مسیر ناهموار و دره‌های هولناک سلوک را اشراف ندارد و می‌پندارد سلوک مسیر سبک‌باری است که بتوان هم‌چون ذره بر بال نسیم سوار شد و در آرامشی روشن به اشتیاق چشمهٔ خورشید در

(۱۴)

چرخ و چینی موزون و خلل‌ناپذیر بر شتافت؛ در حالی که سلوک پر از مانع و چالش است و تندبادهای هولناک نفس مغرور و سونامی‌های ستم‌ورزان مستکبر، هر ذره‌ای را شکن در شکن می‌سازند و او را به تیه گمراهی و وادی حیرانی و ظلمات دیجور غیبت می‌کشانند و با بی‌خبری، به اسارت مدعیان مالکیت دنیا، کارتل‌های پول (صاحبان زر) و شهریاران جور قدرت (ارباب زور) و کانون‌های نیرنگ (خدایان تزویر) و سالوسیان شریعت‌معاش (دین‌فروشان تعزیه‌گر زهد و زاری) می‌کشانند و طوق بردگی همانان را ـ که صاحب ناسوت هستند و سیاست آن را رقم می‌زنند ـ بر گردنش می‌نهند و وی ناآگاهانه ذره‌صفتی رقصان و شاد و خرسند از واژه‌های جعلی، به تله‌های مرگ و نابودی آنان فرو می‌آید و جاهلانه نیز به آن فخر سازد:

به هواداری او ذره‌صفت رقص‌کنان

تا به سرمنزل خورشید درخشان بروم

محبوبی اگر آدم و عالم را از دست بدهد، ذکر وی «حَسْبِی اللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ»(۱) کریم هنگامهٔ غربت محبوبان با اعراض مردمان را چنین تسلی می‌دهد: «فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِی اللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَیهِ تَوَکلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ». محبوبی در ناسوت، اسیر گرگ درنده‌ای مغضوبی و

  1. توبه / ۱۲۹٫

(۱۵)

روباه مکر و حیله و فتنه و آشوب با موج‌سواری از گردهٔ توده‌های ساده‌باور، ضعیف، جاهل و عقب‌مانده با سلاح زر، زور، تزویر و زاری می‌شود. مغضوبی در هجوم بر محبوبی از هیچ نیرنگ و نامردی فرو نمی‌گذارد و سیر سرخ محبوبی را به قتل و شهادت منجر می‌سازد. مغضوبان، ملعونان هدایت‌ناپذیری هستند که شمار آنان از ابتدای آفرینش تا دامنهٔ قیامت، همان یکصد نفری است که در اشاره به آنان، یکصد لعن در زیارت عاشورا آمده است:

گر ز چنگال چنین گرگ درنده بِرَهم

تا قیامت دَوَم و مست و غزل‌خوان بروم

محبی استعداد اقتدار و قوّت جمعیت انسانی خویش را نمی‌شناسد و مدام از این و آن چاره‌جویی دارد. گرفتاری و بلا برای سالک محبی لازم است و تازیانهٔ عشق الهی است. تازیانهٔ محبت، برای سالک درد و رنج دارد، اما رفته‌رفته کثرت را از دل او می‌گیرد و او را کشان‌کشان به کارهای لازم برای بر شدن و سبک‌بار گردیدن می‌کشاند. سلوک بدون این تازیانهٔ درد و بلا، راه به جایی نمی‌برد و با عافیت و رفع گرفتاری، سازگار نیست. ساربان اگر از محبوبان باشد، در کنار دردهای طبیعی که رزق سالک می‌باشد، دردهایی جعلی و ساختگی نیز به وی تزریق خواهد کرد تا با درد این شلاق، بیش‌تر پیش رود:

(۱۶)

نازکان را چو غم حال گرفتاران نیست

ساربانا مددی تا خوش و آسان بروم

خداوند، عاشق محبوبی خویش است و او را بر اقتدار و قدرت موهبتی جلوه داده است. محبوبی، بدون عنایت و مشیت حق نمی‌جنبد و عاشقانه بر حکم اوست و به میل او جنبش دارد. محبوبی درّ یک‌دانه و برگزیدهٔ خداست که البته در ناسوت به عشق و رضا بلاکشی دارد و به عشق پدیده‌ها به ستیز با ستمگران مغضوبی می‌رود که لباس دین می‌پوشند و به دروغ مدعی ولایت می‌شوند و در این چهره بر بندگان خدا ظلم می‌آورند. محبوبی غیرت معشوق خویش دارد و کنار آمدن با چنین مغضوبی مدعی و پرروی روزگار را کفر عظیم به پروردگار می‌شمرد و چنان مقاوم و نستوه در برابر او می‌ایستد تا چهرهٔ تزویر او را برای همگان روشن سازد و نیز او را در کورهٔ ولایت خویش چنان به کش و قوس ماجراهای متفاوت می‌کشاند تا در نهایت، این چهرهٔ ضلالت و گمراهی و دشمن بزرگ خدا و معاند با اولیای الهی و هار در دریدن مردمان و بی‌پروا در نسبت دادن خود به شریعت و ولایت، با مرگی ننگین و ذلت‌بار، «مقتول رسوا» به تابوت جهنم درآید؛ چنان‌که در جای دیگر گفته‌ایم:

بیا تا در بر دوران بنایی دیگر اندازیم

صفا و عشق و پاکی را به دل از نو دراندازیم

(۱۷)

به همت در بر شیطان و هر خصمی به‌پا خیزیم

هر آن ظلم و پلیدی را به هر نقطه براندازیم

دهیم پایان به هر زشتی و هر ظلمی و هر سالوس

صفا و خوبی و رونق به آهنگ سر اندازیم

بگیرند دست یک‌دیگر به دامن، چرخ و چین سازند

همهٔ اهل دنیا خوش نظر بر منظر اندازیم

فرح‌افزای هم باشیم، بدی‌ها را رها سازیم

نگیریم بر کسی حرفی، به‌دور هر داور اندازیم

به مانند بهشت حق رها سازیم گریبان را

دهیم عصمت به دل‌ها و صفا در کوثر اندازیم

صفا و عشرت و عشق جمال یک‌دگر گردیم

به نور دیدهٔ حوری شکر در مِجمَر اندازیم

مکن دیگر تو بدگویی ز شیراز و ز هر شهری

به هر ملکی روی آن‌جا صفایی بهتر اندازیم

محبت پیشه سازیم و صفا هدیه کنیم بر هم

جفا و جور و بدگویی ز فکر و از سر اندازیم

چه خوش گردد جهان تازه به نزد دلبر باقی

مسلمانی همین باشد نه آن‌که اخگر اندازیم

مسلمانی بود سلم و صفا و مرحمت جانا

نشد حقد و ستم‌سازی، صفا بر خاور اندازیم

نکو این نی خیالی و میسر می‌شود روزی

تو هم در دل بیا حق را به فکر و باور اندازیم

(۱۸)

این ماجراهای ژرف، باطل بودن شغال نوپدید مغضوبی را به رسوایی می‌کشاند و حقانیت ناب محبوبی و عشق و پاکی و صفا و برادری و مهربانی را میهمان دل‌های همگان می‌گرداند و چهرهٔ محبوبی را که آماج تیرهای مسموم دستگاه تزویر مغضوبی به تکفیر و تفسیق کشانده‌اند، راهنمای روشنای خلق برای صلح، شیرینی و محبت‌پیشگی می‌سازد:

من به دست سگ هاری شده‌ام زندانی

عاشق حقّم و هم‌چون دُرِ رخشان بروم

این‌که محبی از دستاویزی به «غیر» جدایی ندارد و به شکوه شهریاران، شِکوه و شکایت برای جلب حمایت می‌برد، گویی راه و رسم جدایی‌ناپذیر محبی است که آکنده از خوف است و به ذلت همراهی با صاحبان ستم، خودفروشی و تملق می‌کند:

ور چو حافظ نبرم ره ز بیابان بیرون

همره کوکبهٔ آصف دوران بروم

محبوبی بر دل ذات حق‌تعالی و در آغوش مهر او جا دارد و از چیزی شکایتی ندارد و به هر سوزی، ساز و رضاست و تنها با حق و به حق و برای حق از صبح ازل تا شام ابد است. او در گذرگاه ناسوت، رصدی سرکوبگر برای ظالمان دارد، تا چه رسد به آن‌که تملق اربابان ستم را در موردی داشته باشد. او چهره‌های انحراف، خودخواهی، ظلم، پریشانی و تباهی را به علم موهبتی خویش می‌شناسد و در جایی

(۱۹)

همراه آنان نمی‌شود و با رسوا ساختن آنان و گرفتن انتقامی کوبنده، حکم خدای خویش و پیمان او را به اکمال و اتمام می‌رساند و مستانه به ملاقات پروردگار می‌رود:

نازپروردهٔ آن یار دلآرا هستم

تا برش نازکنان راحت و آسان بروم

من به سرمنزل مقصود رسیدم از پیش

همرهم بوده خود او بی در و دربان بروم

شد نکو راهی آن حضرت بس نورانی

زنده و تازه‌ام و بی‌همه پیمان بروم

ستایش برای خداست

(۲۰)


غزل شماره ۴۴۱ : دیوان حافظ

خواجه:

دَردَم از یار است و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم

آن که می‌گویند آن بهتر ز حُسن

یار ما این دارد و آن نیز هم

نکو:

جانان مست

جان به پنهان است و جانان نیز هم

بوده جانان مست و این جان نیز هم

دلبرم مست و منم مستانه‌ای

او که دارد این و هم آن نیز هم

(۲۱)

خواجه:

هر دو عالَمْ یک فروغِ روی اوست

گفتَمَت پیدا و پنهان نیز هم

داستان در پرده می‌گویم، ولی

گفته خواهد شد به دَستان نیز هم

یادْ باد آن کاو به قصدِ جان ما

عهد را بشکست و پیمان نیز هم

نکو:

گشته خلقش یک تجلّی، یک ظهور

شد رخ‌اش پیدا و پنهان نیز هم

سرّ حق بی‌پرده است و ره تمام

دل بداند تا به دستان نیز هم

دل‌شکسته باد آن‌کس کاو شکست

عهد را یکسر چو پیمان نیز هم

(۲۲)

خواجه:

خون ما آن نرگس مستانه ریخت

وآن سر زلف پریشان نیز هم

عاشق از مفتی نترسد می بیار

بلکه از یرغوی سلطان نیز هم

اعتمادی نیست بر کار جهان

بلکه بر گردونِ گردان نیز هم

چون سَر آمد دولتِ شب‌های وصل

بُگذرد ایام هجران نیز هم

نکو:

نرگسش برد از دل و دینم هوا

دل غمین و جان پریشان نیز هم

مفتی و یرغو(۱) و سلطان ظالم‌اند

زاهد و صوفی دوران نیز هم

اعتمادم رفته از دور فلک

از ملک تا چرخ گردان نیز هم

وصل و هجر دل برفته از میان

وصل یارم بوده هجران نیز هم

  1. قانون. به زبان مغولی.

(۲۳)

خواجه:

چون سَر آمد دولتِ شب‌های وصل

بُگذرد ایام هجران نیز هم

محتسب داند که حافظ می خورد

وآصف ملک سلیمان نیز هم

نکو:

محتسب، آصف که باشد ای رفیق؟

محتسب رفته سلیمان نیز هم

شاهد شیدایی این دل شد او

شد نکو چون او به دوران نیز هم

(۲۴)


غزل شماره ۴۴۲ : دیوان حافظ

خواجه:

ما سرخوشان مستِ دل از دستْ داده‌ایم

همراز عشق و هم نفس جام باده‌ایم

بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم

نکو:

قرب و بلا

ما سرخوشان ساده، فلک را نهاده‌ایم

همراز عشق و صفا، کی چو باده‌ایم؟

بر ما ستم زده غوغای پر ز دود

لیکن چه خوش ره عشقش گشاده‌ایم

(۲۵)

خواجه:

ای گل تو دوش جام صبوحی کشیده‌ای

ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم

پیر مغان ز توبهٔ ما گر ملول شد

گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم

کار از تو می‌رود، مددی ای دلیل راه

انصاف می‌دهیم که از ره فتاده‌ایم

نکو:

هردم به درد و بلا بوده‌ام به راه

از بهر قرب و بلایت بزاده‌ایم

سوز و غم و لب لعلش به دل نشست

لیکن بدان که به پات ایستاده‌ایم

ظلم و ستم شده انگیزه‌ای پلید

ما این‌چنین به ره دوست اوفتاده‌ایم

بشکسته‌ام سپر ظلم و کج‌روی

دل را چه خوش به لب دوست داده‌ایم

(۲۶)

خواجه:

چون لاله می مبین و قدح در میانِ کار

این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست

نقش غلط مخوان که همان لوح ساده‌ایم

نکو:

هرگز ندیده‌ام به دلم جز رخ نگار

افتاده‌دل منم و دیده‌ساده‌ایم

باشد نکو غزل عشق و زندگی

ما خود رباب عشق و شرابیم و باده‌ایم

(۲۷)


غزل شماره ۴۴۳ : دیوان حافظ

خواجه:

عمری است تا به راه غمت رو نهاده‌ایم

روی و ریای خلق به یک سو نهاده‌ایم

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ایم

هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ایم

نکو:

چرخ فریبکار

ما بر تو دلربا همه دم رو نهاده‌ایم

دنیا و نعمتش همه یک‌سو نهاده‌ایم

از تو گرفته جان و به تو باز می‌دهیم

بر آن دو مرمرین گل هندو نهاده‌ایم

(۲۸)

خواجه:

ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته‌ایم

ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ایم

در گوشهٔ امید چو نظّارگانِ ماه

چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ایم

بی‌ناز نرگسش سر سودایی از ملال

هم‌چون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ایم

نکو:

از تخت و عافیت بگریختم در جهان

آن لعل لب به رخ و رو نهاده‌ایم

دادم ارادت دل را به راه تو

هوش و حواس دل به دو ابرو نهاده‌ایم

هردم سر ارادت ما را تو دیده‌ای

جان برکفیم و سر به دو زانو نهاده‌ایم

(۲۹)

خواجه:

ننهاده‌ایم بار جهان بر دل ضعیف

این کار و بار بسته به یک سو نهاده‌ایم

تا سِحر چشم یار چه بازی کند، که باز

بنیاد بر کرشمهٔ جادو نهاده‌ایم

طاق و رواق مدرسه و قیل و قال فضل

در راه جام و ساقی مه‌رو نهاده‌ایم

نکو:

دل رفته از سر جَذَبات خوشِ جهان

هستی به سر نهاده و بر مو نهاده‌ایم

سِحر سَحَر به سینهٔ نفس و دم من است

زین‌رو جمال یار، چو جادو نهاده‌ایم

شد مدرسه بُروز معارف، محل عشق

با این سه، رخ به رخ او نهاده‌ایم

(۳۰)

خواجه:

عمری گذشت و ما به امید اشارتی

چشمی بر آن دو گوشهٔ ابرو نهاده‌ایم

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست

در حلقه‌های آن سر گیسو نهاده‌ایم

نکو:

گر دل بگیرد عشق ز غوغای عاشقی

ما دل به راه آن خم ابرو نهاده‌ایم

آرامِ قلب و راحتِ جانم برفته است

این ماجرا به عُهدهٔ گیسو نهاده‌ایم

باشد نکو رهیده ز چرخ فریبکار

یکسر همه به چهرهٔ دلجو نهاده‌ایم

(۳۱)


غزل شماره ۴۴۴ : دیوان حافظ

خواجه:

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم

از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

رهروِ منزل عشقیم و ز سرحد عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم

نکو:

ته چاه

نبود میل به حشمت که به چاه آمده‌ایم

از ته چاه پی حشمت و جاه آمده‌ایم

نه عدم بوده، نه ماییم که می‌پیماییم

ما به درگاه کمالش به پناه آمده‌ایم

(۳۲)

خواجه:

سبزهٔ خط تو دیدیم و ز بستان بهشت

به طلب‌کاری این مهرگیاه آمده‌ایم

با چنین گنج که شد خازن او روح امین

به گدایی به در خانهٔ شاه آمده‌ایم

لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست

که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم

آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار

که به دیوان عمل نامه‌سیاه آمده‌ایم

نکو:

خط سبزش بزده باغ و بهشت از دل ما

گر نیاید مددی، وه چه تباه آمده‌ایم

گنج و خازن به تو دارد که فقیری پیدا

ما به نفرت همه از نکبت شاه آمده‌ایم

کشتی مرحمتش گشته به عمق دریا

سر و پا رفته ز دست و به گناه آمده‌ایم

آبرو چیست پدر؟: شرک و ریا و سالوس

(۳۳)

حق‌نگر باش، مگو نامه‌سیاه آمده‌ایم

خواجه:

حافظ این خرقهٔ پشمینه بینداز که ما

از پی قافله با آتشِ آه آمده‌ایم

نکو:

سالک! این خرقه بسوزان و به آتش انداز

ما به سوز جگر و آتش و آه آمده‌ایم

ستم و فتنه و سالوس عجین شد با هم

ما بدین‌جا ز پی لطف نگاه آمده‌ایم

مردم ساده برفتند همه در بر تیغ

سهمشان فاتحه شد، ما به گواه آمده‌ایم

شده پیرایهٔ امروز همین دیر خراب

مرگ محرومی تو شد که به راه آمده‌ایم

شد نکو واصلِ درمانده در این مخروبه

نصرت حق طلبم، کوه، نه کاه آمده‌ایم

(۳۴)


غزل شماره ۴۴۵ : دیوان حافظ

خواجه:

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

بر ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم

زادِ راهِ حرمِ دوست نداریم مگر

به گدایی ز در میکده زادی طلبیم

نکو:

خودش را

از بر یار نظرکرده نهادی طلبیم

بهر آن دلبر دلبرده مرادی طلبیم

تو گدایی و سراسر ز گدایی گویی

دل، خودش را طلبد، نی که به زادی طلبیم

(۳۵)

خواجه:

اشک آلودهٔ ما گرچه روان است، ولی

به رسالت سوی او پاک‌نهادی طلبیم

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام

اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم

نقطهٔ خال تو بر لوح بصر نتوان زد

مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم

نکو:

هرچه خواهی بنما، لذت تو لذت ماست

گر تو بیداد کنی، از تو نه دادی طلبیم

رونق چهرهٔ تو برده همه دینم را

به خط عدل تو کی نقش مرادی طلبیم

(۳۶)

خواجه:

عشوه‌ای از لب شیرین تو دل خواست به جان

به شکرخنده لبت گفت فؤادی طلبیم

تا بود نسخهٔ عطری دل سودازده را

از خط غالیه‌سای تو سوادی طلبیم

چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد

به امید غم تو خاطر شادی طلبیم

نکو:

برده جان و دل من آن دو لب شیرین‌ات

دل از آن لعل لب توست فؤادی طلبیم

بر جداییش بریزم همه اشک امّید

وصل او بوده مرا، خط عبادی طلبیم

دل ز نقش رخ تو دیده همه عالم را

شد سفیدی چو عیان، نقش سوادی طلبیم

شادی و غم به دلم بوده چو معجون ازل

هرچه از تو برسد، آن‌چه که دادی طلبیم

(۳۷)

خواجه:

بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ؟

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

نکو:

دل رهیده ز سر ملک و مکانِ ملکوت

تنگ و ضیقی ز تو شد، کی که گشادی طلبیم؟

عاشقم بر تو، نه بر دولت و دارایی تو

گر تو گویی بطلب، سنگ و جمادی طلبیم

خون من ریز و بزن دایرهٔ قهر و عذاب

من همان را طلبم، گو که عنادی طلبیم

عاشقم، مست و خرابم تو شدی سودایم

خوش بود آن‌که نکو چهرهٔ شادی طلبیم

(۳۸)


غزل شماره ۴۴۶ : دیوان حافظ

خواجه:

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آن‌چه ما پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بَر دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

نکو:

عشق و دام

کی ز کس ما قصد یاری داشتیم؟

ما درستی‌ها همه پنداشتیم

از خدا هم من خدا می‌خواستم

هرچه دارد، بر خودش بگذاشتیم

دوستی، بذری ندارد جان من!

ما به جایش حق‌پرستی کاشتیم

(۳۹)

خواجه:

گفت‌وگو آیین درویشی نبود

ورنه با تو ماجراها داشتیم

شیوهٔ چشمت فریبِ جنگ داشت

ما ندانستیم و صلح انگاشتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس ندید

جانب حرمت فرو نگذاشتیم

نکو:

گفت‌وگو بیهوده شد، درویش کیست؟

بوده خودخواهی و، حق انگاشتیم

حق به دل دارد بسی عشق و صفا

بذر حق از جان و دل برداشتیم

بوده در جان و دلم او بس درست

حق به جانم جملگی بگماشتیم

(۴۰)

خواجه:

گلبن حُسنت ز خود شد دل‌فریب

ما دم همت بر او بگماشتیم

چون نهادی دل به مهر دیگران

ما امید از وصل تو برداشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما مُحصِّل بر کسی نگماشتیم

نکو:

حق مرا بوده است عشق بادوام

چهره‌اش بر جان و دل افراشتیم

بی‌محصِّل بوده‌ام عاشق، رفیق!

کی نکو دل بر کسی انباشتیم؟

(۴۱)


غزل شماره ۴۴۷ : دیوان حافظ

خواجه:

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم

به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم

در میخانه‌ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود

گرت باور بود ورنه، سخن این بود و ما گفتیم

نکو:

دربه‌در

دو عالم را رها کردیم و جان خود صلا گفتیم

از آن دو نرگس مستت صفا را هم بلا گفتیم

برفتم از بر هر دو، ندیدم خیر و خوبی را

همه سالوس و اطفار است و بر آن‌ها دعا گفتیم

(۴۲)

خواجه:

من از چشم خوش ساقی خراب افتاده‌ام لیکن

بلایی کز حبیب آمد، هزارش مرحبا گفتیم

قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد

که این نسبت چرا دادیم و این بهتان چرا گفتیم

اگر بر من نبخشایی، پشیمانی خوری آخِر

به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم

جگر چون نافه‌ام خون گشت و به زینَم نمی‌باشد

جزای آن‌که با زلفش سخن از چین خطا گفتیم

نکو:

من از آن دلبر مستم نمی‌گویم چه‌ها دیدم

بلایی در بلا بود و بر آن هم مرحبا گفتیم

هر آن جام بلایی را که یارم داد، نوشیدم

به دریای بلای او نه چونی و چرا گفتیم

دلم را پاره‌پاره کن، سر و جانم فدای تو

(۴۳)

بیا کن امتحانم تو، نه حرفی از خطا گفتیم

خواجه:

تو آتش گشتی ای حافظ، ولی با یار درنگرفت

ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم

نکو:

منم آتش، منم دریا، خورم زهر و کنم غوغا

بیا بر من بزن تیغت، که آن را هم ثنا گفتیم

بزن تیغم، نمی‌میرم، حیات تو بود در دل

نما این گور و آن گورم، نوای «ای خدا» گفتیم

چه می‌بینی ز من تو دلبر مست اهورایی

به عهد تو نشستیم و نوای «یا رضا» گفتیم

چه گویی خجلت و بهتان، پشیمانی و چین چه بْوَد

نباید این سخن‌ها، ما نوای دلبرا گفتیم

(۴۴)

کجا تو آتشی سالک؟! نگو که آتشم نگرفت!

ولی در فعل و گفتارم بلا را با صبا گفتیم

دلم آتش گرفته باز هم آتش بزن بر آن

که آتش‌خانهٔ حقم همه را با بلا گفتیم

نمودی دربه‌در ما را، شدم فارغ ز هر معنا

به مانند نکو ما هم «بلی» را بی‌صدا گفتیم

(۴۵)


غزل شماره ۴۴۸ : دیوان حافظ

خواجه:

ما ورد سحر بر سَر میخانه نهادیم

اوقات دعا در ره جانانه نهادیم

سلطان ازل، گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

نکو:

بلاهای عاشق

ما هستی خود بر سر جانانه نهادیم

دنیای دنی در بر بیگانه نهادیم

غم نی به دل عاشق دیوانهٔ سرمست

عاشق شده و پای به میخانه نهادیم

عشق است و بلا در دل عاشق، نه غم و رنج

(۴۶)

زین‌روست که ما خانه به ویرانه نهادیم

خواجه:

در خرقهٔ صد عاقلِ زاهد زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

در دل ندهم ره پس از این مِهر بتان را

مُهر لب او بر در این خانه نهادیم

آن بوسه که زاهد ز پِیش داد به ما دست

از روی صفا بر لب جانانه نهادیم

نکو:

از زاهد و صوفی بگذر، وز سر خرقه

دل کندم از این‌ها، دل دیوانه نهادیم

من مست همه عالم و بت‌های جهانم

از بهر بُتم پای در این خانه نهادیم

زاهد به کجا، بوسه کجا، سالک ساده؟!

زد خنده و گفتا به برش دانه نهادیم

(۴۷)

خواجه:

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخِر

جان در سَر این گوهر یک‌دانه نهادیم

المنةُ للّه که چو ما بی‌دل و دین بود

آن را که خردپرور و فرزانه نهادیم

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیادش از این شیوهٔ رندانه نهادیم

نکو:

سرگشته کجا بود همه سیر ضیافت

راحت منگر، دیده به دُردانه نهادیم

نسبت نده بی‌دینی و دل را به خلایق

هر ذره به ره چهرهٔ فرزانه نهادیم

خرقه همه خدعه است و نداده است صفایی

(۴۸)

آلوده بود آن‌چه که رندانه نهادیم

خواجه:

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یارب چه گدا همت و شاهانه نهادیم

نکو:

از شاه و گدا نفرتم آید، مکن‌اش یاد

ما دشمنی قلب به شاهانه نهادیم

جز حق همه گشتند گرفتار خرافات

گفتار نکو جمله به افسانه نهادیم

(۴۹)


غزل شماره ۴۴۹ : دیوان حافظ

خواجه:

فتوی پیر مغان دارم و قولی است قدیم

که حرام است می آن را که نه یار است ندیم

چاک خواهم زدن این دلق ریایی، چه کنم؟

روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم

نکو:

فتوای پیر

فتوا چه به پیر است؟ چه قولی است قدیم؟

یار است خوش و خوب و دل‌انگیز و ندیم

پاره کن، چاک بده، بگذر از این دلق ریا

که عذاب است، عذاب است، عذابی است الیم

(۵۰)

خواجه:

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من

سال‌ها زآن شده‌ام بر در میخانه مقیم

مگرش صحبت دیرین من از یاد برفت

ای نسیم سحری یاد دهش عهدِ قدیم

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری

سر برآرد ز گِلم رقص‌کنان عظمِ رمیم

نکو:

نیک بنگر به گل پاک گلستان وجود

بوده این دل به کنارش ز ازل، پاک‌مقیم

ذکر حق، متن و کنار است کلام ما را

نه کنون است چنین، عهد من و اوست قدیم

حرف بیهوده زیاد است، بها مگذارش

هرچه باشد به جهان، هست همان عظم رمیم

(۵۱)

خواجه:

فکر بهبود خود ای دل ز در دیگر کن

درد عاشق نشود بهْ ز مداوای حکیم

گوهر معرفت اندوز که با خود ببری

که نصیب دگران است نصاب زر و سیم

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا

ورنه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

نکو:

عزت حق شده خود گوهر یکتای وجود

گر شدی وحی، نشد چاره مداوای حکیم

ای پدر! آن‌چه به کار تو بیاید، ابد است

ورنه دنیا همه کید است و دغل، با زر و سیم

جز به لطف مدد حق، نَبَرد ره آدم

چون که نفس است به دل، همره شیطان رجیم

(۵۲)

خواجه:

غنچه گو تنگْدل از کارِ فرو بسته مباش

کز دم صبح، مدد یابی و انفاس نسیم

دلبر از ما به صد امّید گرفت اول دل

ظاهرا عهد فرامُش نکند خلق کریم

حافظ ار سیم و زرت نیست، چه شد، شاکر باش!

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم

نکو:

غنچه عشق است و لبش شاهد یکتایی اوست

که ز انفاس خوش یار، وزیده است نسیم

دلبرم هست بهین رایحهٔ این هستی

ز لب غنچه شده در دو جهان خلق کریم

از زرِ شاه و گدایی و طمع می‌گویی

این طمع‌ها دل و جانت بنموده است عقیم

لطف «حق» چیست به پیش تو به جز سیم و زر

شد سلامت به دل و پاکی دل طبع سلیم

شد نکو از سر لطفش پر از عشق و امّید

غرق احسان کنَدَم یار به الطاف عمیم

(۵۳)


غزل شماره ۴۵۰ : دیوان حافظ

خواجه:

خیز تا خرقهٔ صوفی به خرابات بریم

دفتر زرق به بازارِ خرافات بریم

تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند

چنگ و سنجی به در پیر مناجات بریم

نکو:

خرافات

همهٔ آن سه که گفتی به خرافات بریم

دفتر زرق به بازار سیاسات بریم

نبود پیر مناجات به چنگی محتاج

نبود جام صبوح که به حاجات بریم

(۵۴)

خواجه:

ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد

از گلستانش به زندان مکافات بریم

شرممان باد ز پشمینهٔ آلودهٔ خویش

گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند

بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم

نکو:

نبود خار به ره، هست مکافات از خود

این بدی‌هاست به انبار مکافات بریم

شده پشمینهٔ آلوده ریا و سالوس

سادگی هست کز آن نام کرامات بریم

عمر انسان شده طی، بی‌خبر است و غافل

غیر دوزخ چه از این حاصل اوقات بریم

(۵۵)

خواجه:

سوی رندان قلندر به ره آورد سفر

دلق شطّاحی و سجادهٔ طامات بریم

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم

همچو موسی اَرنی گوی به میقات بریم

فتنه می‌بارد از این طاق مُقَرنَس، برخیز

تا به میخانه پناه از همه آفات بریم

نکو:

جان انسان شده دریوزگی عمر تباه

دلق و سجادهٔ بیهوده به طامات بریم

عهد و وادی چه بود گو، «اَرِنی» دیگر چیست؟

کو چو موسی رجلی تا که به میقات بریم؟

فتنه می‌بارد از این دور مدوَّر جانا

تا ز بی‌فکری انسان رهِ آفات بریم

(۵۶)

خواجه:

در بیابان فنا گم شدن آخر تا چند

ره بپرسیم، مگر پی به مهمّات بریم

باده نوشیدن پنهان نه نشان کرم است

این میانجی بر ارباب کرامات بریم

حافظ، آب رخ خود بر در هر سفله مریز

حاجت آن بِهْ که برِ قاضی حاجات بریم

نکو:

در بیابان طلب گمره و درمانده بسی است

گر عنایت بکند، ره به مهمات بریم

مست عشقم، چه کنم بادهٔ پنهانی را

از سر ظلم و ستم ره به جنایات بریم

سالک غرق طمع هست در این ره بسیار

چون نکو بی‌طمع آمد، به که حاجات بریم؟

(۵۷)


غزل شماره ۴۵۱ : دیوان حافظ

خواجه:

بگذار تا به شارع میخانه بگذریم

کز بهر جرعه‌ای همه محتاج آن دریم

جایی که تخت و مسند جم می‌رود به باد

گر غم خوریم خوش نبُوَد، بِهْ که مِی خوریم

نکو:

این خانه

ما راحت از بر این خانه بگذریم

دور از نیاز و طمع ما از آن دریم

دنیا چه بوده که در بند آن شویم؟

ما عاقلیم و غم آن نمی‌خوریم

(۵۸)

خواجه:

تا کی به کام دل ز لب لعل او رسیم

در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق

شرط آن بوَد که جز ره این شیوه نسپریم

واعظ مکن نصیحت شوریدگان، که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم

زآن پیش‌تر که عمر گرانمایه بگذرد

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

نکو:

گر شد فراهم، عشق و صفا خوش بود همین

لعلش به لب گرفته و یاقوت احمریم

دل از ازل به عمر ابد گشته غرق عشق

جز راه روشن معشوق نسپریم

واعظ که باشد و مفتی دگر که بود؟

در کوی شاد عشق، به فردوس بنگریم

عمرم همه به عشق و محبت شده رهین

(۵۹)

وز این سرا همه با درد بگذریم

خواجه:

چون صوفیان به حالت رقصند در سماع

ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم

از جرعهٔ تو خاک زمین قدر لعل یافت

بیچاره ما که پیشِ تو از خاک کمتریم

حافظ، چو ره به کنگرهٔ کاخ وصل نیست

با خاک آستانهٔ آن در به سر بریم

نکو:

صوفی و شعبده‌اش رهزن ره است

رقص و سماع و پاکی و تقوا برآوریم

خاک زمین ز لعل لبت گشته لاله‌گون

جانا به عشق تو زَ افلاک برتریم

سالک! همه وصول جهان، وصل نقش توست

ما در حریم ذاتِ صفایش به سر بریم

دیگر نکو مگو تو ز وصل نگار خویش

(۶۰)

نعره کشیده به عرش و هم افسریم

(۶۱)


غزل شماره ۴۵۲ : دیوان حافظ

خواجه:

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم

نکو:

مسلمانی

بیا تا در بر دوران بنایی دیگر اندازیم

صفا و عشق و پاکی را به دل از نو دراندازیم

به همت در بر شیطان و هر خصمی به‌پا خیزیم

هر آن ظلم و پلیدی را به هر نقطه براندازیم

(۶۲)

خواجه:

چو در دست است رودی خوش، بزن مطرب، سرودی خوش

که دست‌افشان غزل خوانیم و پاکوبان سَر اندازیم

صبا خاک وجود ما بدان عالی‌جناب انداز

بود کان شاهِ خوبان را نظر بر مَنظر اندازیم

یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد

بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه

که از پای خُمت یکسر به حوض کوثر اندازیم

نکو:

دهیم پایان به هر زشتی و هر ظلمی و هر سالوس

صفا و خوبی و رونق به آهنگ سر اندازیم

گرفته دست یک‌دیگر به دامن، چرخ و چین سازند

تمام اهل دنیا خوش نظر بر منظر اندازیم

فرح‌افزای هم باشیم، بدی‌ها را رها سازیم

نگیریم بر کسی حرفی، به‌دور داور اندازیم

(۶۳)

به مانند بهشت حق رها سازیم گریبان را

دهیم عصمت به دل‌ها و صفا در کوثر اندازیم

خواجه:

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم

نسیم عطرْگردان را شکر در مجمر اندازیم

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملک دیگر اندازیم

نکو:

صفا و عشرت و عشق جمال یک‌دگر گردیم

به نور دیدهٔ حوری شکر در مِجمَر اندازیم

مکن دیگر تو بدگویی ز شیراز و ز هر شهری

به هر ملکی روی آن‌جا صفایی بهتر اندازیم

محبت پیشه سازیم و صفا هدیه کنیم بر هم

جفا و جور و بدگویی ز فکر و از سر اندازیم

چه خوش گردد جهان تازه به نزد دلبر باقی

مسلمانی همین باشد نه آن‌که اخگر اندازیم

مسلمانی بود سلم و صفا و مرحمت جانا

(۶۴)

نشد حقد و ستم‌سازی، صفا بر خاور اندازیم

نکو! این نی خیالی و میسر می‌شود روزی

تو هم در دل بیا حق را به فکر و باور اندازیم

(۶۵)


غزل شماره ۴۵۳ : دیوان حافظ

خواجه:

صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم

وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم

نذر فتوح صومعه در وجه می نهیم

دلق ریا به آب خرابات برکشیم

نکو:

قدر عمر

خوش بوده کینه و ستم از قلب برکشیم

هر آن‌چه ظالم است به دوران به سر کشیم

از صومعه، ز خرابات و هرچه عنوان است

(۶۶)

راحت شویم و به خوبی نظر کشیم

خواجه:

سرِّ قضا که در تُتُق غیب منزوی است

مستانه‌اش نقاب ز رخساره بر کشیم

بیرون جهیم سرخوش و از بزم مدعی

غارت کنیم باده و دلبر به بَر کشیم

کاری کنیم ورنه خجالت برآورد

روزی که رَخت جان به جهان دگر کشیم

کو عشوه‌ای ز ابروی او تا چو ماه نو

گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم

نکو:

سِرّ قضا و چرخ قدر را رها کنیم

بر خیر و خوبی دوران خبر کشیم

تا فرصت است قدر جهان را تو خوش ببین

خوش بگذریم و به چهره اثر کشیم

(۶۷)

دل بوده در بر یارم چه باصفا

رویم سفید و سرخ و چو زیور به زر کشیم

خواجه:

فردا اگر نه روضهٔ رضوان به ما دهند

غلمان ز غرفه حور ز جنت به در کشیم

حافظ نه حد ماست چنین لاف‌ها زدن

پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

نکو:

دنیا غنیمت است نه به آزار کس شویم

نقد است این جهان، چه خوش است بهتر کشیم

لافم کجاست؟ همه عشق جمال اوست!

هرچه که بگذرد به‌خوشی بیش‌تر کشیم

دیگر نکو نه به‌جز حق کند نظر

حق را ز سینهٔ پنهان به‌در کشیم

(۶۸)


غزل شماره ۴۵۴ : دیوان حافظ

خواجه:

دوستان وقت گل آن بِهْ که به عشرت کوشیم

سخن پیر مغان است به جان بنیوشیم

نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد

چاره آن است که سجاده به می بفروشیم

نکو:

خون بشر

یار نی، گل نبود به که به زحمت کوشیم

درد و غم، رنج و عذاب است سراسر نوشیم

نیست در کس کرم و لطف و عطا و پاکی

چاره آن است که سجاده به نان بفروشیم

(۶۹)

خواجه:

خوش هوایی است فرح‌بخش خدایا بفرست

نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است

چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم

گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی

لاجرم زآتش حرمان و هوس می‌جوشیم

نکو:

بینوایی چه بود؟ سجده و سجاده چه بود؟

به لباسی نگریم که تنِ کودک پوشیم

شده آلوده هوا، دل نبود در بر کس

رنج و نقمت چه فراوان و به دل در جوشیم

ارغنون ساز رها، ساز غمی را برکش

گرچه خوب است به کس از سر خشم نخروشیم

گل رها کن تو پدر، مرگ و غمم را بنگر

ما که از فقر و ز ماتم همگی می‌جوشیم

(۷۰)

خواجه:

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم

چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما

بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم

نکو:

خورده خود خون بشر را به همه قطعه زمین

بی نی و مطرب و می در بر هم مدهوشیم

چه عجب، باغ پرآتش شده بلبل سوخته

شده پر گور، همین است که خود خاموشیم

شد نکو غالیه‌خوان همه دوران عجیب

به فراست بنگر خوب و خوش و باهوشیم

(۷۱)


غزل شماره ۴۵۵ : دیوان حافظ

خواجه:

برخیز تا طریق تکلف رها کنیم

دکان معرفت به دو جو بر بها کنیم

بر دیگران نگار قباپوش بگذرد

ما نیز جام‌های صبوری قبا کنیم

نکو:

صفا کنیم

دلبر بیا که عشق و صفا را به‌پا کنیم

شور و خوشی و مهر و وفا برملا کنیم

نفرت ز هرچه ریب و ریا دارد این دلم

یک دم بیا که لطف و عطا بی‌قبا کنیم

(۷۲)

خواجه:

هفتاد زلّت از نظر خلق در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنیم

آن گو به غیر سابقه چندین نواخت کرد

ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم

یک شب اگر به دست بیفتد نگار ما

مشکل بود که دامنش از کف رها کنیم

گفتم نگشت کام دلم حاصل از لبت

گفتا تو صبر کن که مرادت رها کنیم

نکو:

ننگم بود ز جور و جفا و فریب خلق

بد بوده هر گناه و نباید ریا کنیم

در سینه‌سای عشق و کمال آمده دلم

عفو و عطا که بوده نباید خطا کنیم

هر لحظه بوده در بر من آن نسیم صبح

افتاده دامن است و نه او را رها کنیم

لحظه به لحظه لعل لبش را مکیده دل

صبر از دلم برفته و جان را فدا کنیم

(۷۳)

خواجه:

حافظ وفا نمی‌کند ایام سست عهد

این پنج روزِ عمر بیا تا وفا کنیم

نکو:

دیگر وفا نبوده به عصر و زمان ما

بخشش کجا بود؟ همه جور و جفا کنیم!

دوران بی‌دلی شده دوران و عصر ما

غفلت زیاد و ظلم و ستم را به‌پا کنیم

گردیده ظلم و ستم در جهان زیاد

فقر و فلاکت است و به زشتی چرا کنیم؟

جان نکو برفته ز دوران بی‌خودی

عشق و رضای دل به تو، با تو صفا کنیم

(۷۴)


غزل شماره ۴۵۶ : دیوان حافظ

خواجه:

ما برآریم شبی دست و دعایی بکنیم

غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم

دل بیمار شد از دست رفیقان مددی

تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم

نکو:

درک محضر

بگذر از کار جهان، رو که صفایی بکنیم

غم و هجران بنه و مهر و وفایی بکنیم

دل بیمار، دوایش لب لعل تو بود

نه طبیبی دگر است و نه دوایی بکنیم

(۷۵)

خواجه:

خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست

تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم

آن‌که بی‌جرم برنجید و به تیغم زد و رفت

بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم

در ره نفس کزو سینهٔ ما بتکده شد

تیر آهی بگشاییم و غزایی بکنیم

نکو:

کی طرب؟ نیست خرابات و کجا بوده رفیق؟

در بر لطف رخ‌اش نشو و نِمایی بکنیم

دل به غیر از بر یارم نبود راحت و خوش

نزد آن دلبر نازم که رضایی بکنیم

برو از میکده و دیر و ریا و سالوس

آه بی‌تیر و غزا دل که به جایی بکنیم

(۷۶)

خواجه:

مدد از خاطر رندان طلب ای دل ورنه

کار صعبی است مبادا که خطایی بکنیم

سایهٔ طایر کم حوصله کاری نکند

طلب سایهٔ میمون همایی بکنیم

دلم از پرده بشد حافظ خوش‌لهجه کجاست

تا به قول و غزلش ساز و نوایی بکنیم

نکو:

دل ز رندان برمیده، ز بر خانقهی

همه از دیر و ز مسجد که خطایی بکنیم

جز دلآرای عزیزم نبود مست و خراب

درک محضر، خوش از آن نار همایی بکنیم

در بر یار دلآرا تو بزن سازی خوش

غزل عشق بگوییم و نوایی بکنیم

یار شوریدهٔ من برده همه دین و دلم

کی نکو غم به دل حس نیازی بکنیم؟

(۷۷)


غزل شماره ۴۵۷ : دیوان حافظ

خواجه:

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نکشیم

سِرِّ حق با ورق شعبده ملحق نکنیم

نکو:

جنگ با باطل

ما نگوییم ز کس، ترک ره حق نکنیم

ترک ظالم کنم و دلق خود ارزق نکنیم

مغلطه، شعبده و ریب و ریا دور از ماست

(۷۸)

ناروایی به بر دین که ملحق نکنیم

خواجه:

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

فکر اسب سیه و زین مغرّق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند

تکیه آن بِهْ که بر این بحر معلّق نکنیم

نکو:

جنگ باطل بکنم، ظلم و ستم در همه‌دم

ذره‌ذره به بیان، قصهٔ مطلق نکنیم

رهروان را به نظر در ره حق سوق دهیم

ظالمان اسب سیه، زین مُغرَّق نکنیم

(۷۹)

شد زمین خانهٔ ما غرق ریا و ستم است

در ستم دیده بر آن بحر معلَّق نکنیم

خواجه:

شاه اگر جرعهٔ رندان نه به حُرمت نوشد

التفاتش به می صاف مروّق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

نکو:

برو از شاه مگو، زین خس و خار هرزه

ظلم او غرق حرام، صاف مروَّق نکنیم

هر بدی، بد نبود، صاف نشین راست بگو

خون دهم در ره حق، گوش به احمق نکنیم

خصم را می‌شکنم، چهرهٔ باطل بدرم

حق که حق است جدل با سخن حق نکنیم

(۸۰)

عالم صافی ما گشته خراب از ظالم

شد نکو زنده به حق، گوش به هر وَق نکنیم

(۸۱)


غزل شماره ۴۵۸ : دیوان حافظ

خواجه:

مرو که در غم هجر تو از جهان برویم

بیا که پیش تو از خویش هر زمان برویم

سخن بگوی که پیش لب تو جان بدهیم

رها مکن که در این حسرت از جهان برویم

نکو:

جهان و زمان

به هر نشان که نشینم از این جهان برویم

به نزد دلبر شادم از این زمان برویم

جهان چه باشد و دیگر زمان بگو کآن چیست

(۸۲)

برِ تو یار دلارا به جاودان برویم

خواجه:

روا مدار که جان بر لب است و ما ز جهان

ندیده کام دل از آن لب و دهان برویم

خوش آن زمان که ببینیم بر دهان لب تو

تو خود بگوی که ما از برت چسان برویم؟

گدای کوی شماییم و حاجتی داریم

روا مدار که محروم از آستان برویم

نکو:

نه حسرتی به دلم شد نه میل ماندن نیز

بیا ز خاک زمین سوی آسمان برویم

لب و دهان خوش یار بوده بر هر کس

خوشم به کام لب لعل خوش‌دهان برویم

لب و دهان که جدا از هم است مکن یکسان

لبش بگیر و تو دیگر مگو چه‌سان برویم

(۸۳)

گدا و حاجت و آستان بود همه در تو

شدیم فارغ از این‌ها و بی‌نشان برویم

خواجه:

نشان وصل به ما ده به هر طریق که هست

که باری از پی وصل تو بر نشان برویم

مگو که حافظ از این در برو برای خدا

که هرچه رای تو باشد جز این بر آن برویم

نکو:

وصل ازل از حب خدا گشته نصیبم

که یکسر از سر وصلش بی‌امان برویم

قدم زنم به ره حق، بلا همی خواهم

بر آر تو تیغ و بزن رگ چه خوش بر آن برویم

منم هماره ستمدیده‌ای خوش و سرمست

فدای روی تو باشم چه خوش به جان برویم

(۸۴)

نکوی زنده‌دل است و نکوی آواره

ستم چه باشد و شیون؟ چو ماکیان برویم

(۸۵)


غزل شماره ۴۵۹ : دیوان حافظ

خواجه:

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم

که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم

عبوس زهد به وجه خمار ننشیند

مرید حلقهٔ دُردی‌کشانِ خوش‌خویم

نکو:

آغوش

ملنگ و مست و خوشم، عاشقانه می‌گویم

که من حیات خود از لعل یار می‌جویم

ز زهد و حلقه و ثروت گذر، که وانفساست

به نزد دلبر شادم عزیز و خوشخویم

(۸۶)

خواجه:

گَرم نه پیر مغان در به روی بگشاید

کدام در بزنم؟ چاره از کجا جویم؟

مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی

چنان‌که پرورشم می‌دهند می‌رویم

تو خانقاه و خرابات در میانه مبین

خدا گواست که هر جا که هست با اویم

ز شوق نرگس مست بلندبالایی

چو لاله با قدح افتاده بر لبِ جویم

نکو:

برو، ز پیر مغان، دلبرم به قامت شد

ورا کشم چو در آغوش و عطر او بویم

در این چمن منم و باغبان عشق‌آباد

چنان که یار نظرکرده خواهدم رویم

چه کهنه گشته دگر واژگان بی‌معنا

همان خوش است که گویی هماره با اویم

منم خراب عزیزی که بوده خوش آباد

نه لاله و قدحی، لب به‌لب برِ جویم

(۸۷)

خواجه:

شدم فسانه به سَرگشتگی که ابروی دوست

کشید در خم چوگان خویش چون گویم

غبار راه طلب کیمیای بهره‌وری است

غلام دولت آن خاک عنبرین بویم

نصیحتم چه کنی ناصحا؟ تو می‌دانی

که من نه معتقد مرد عافیت جویم

بیار می که به فتوای حافظ از دل پاک

غبار زرق به فیض قدح فرو شویم

نکو:

جمال صافی یارم شکسته قامت دل

به دور از سر چوگان منم که خود گویم

طلب ندارم و دل نی غلام دولت کس

ز یار یاسمنم بوده عنبرین بویم

منم چو تو، نه پی ناصحم، برو جانا!

که غرق عافیت است او و غرق «یاهو»یم

نکو و یار دلارای او چه دل‌پاک‌اند

که فیض روی نگارم، چه چیز را شویم

(۸۸)


غزل شماره ۴۶۰ : دیوان حافظ

خواجه:

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

نکو:

ریب و ریا

یار من گفته و من نیز بسی می‌گویم

او کند هرچه شود، من همه آن می‌پویم

جبر من نیست ولی بوده همین نکته قبول

(۸۹)

آن‌چه یارم به دلم گفت، همان می‌جویم

خواجه:

من اگر خارم اگر گُل چمن‌آرایی هست

که از آن دستْ که می‌پروردم می‌رویم

دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید

گوهری دارم و صاحب‌نظری، می‌جویم

گرچه با دلق ملمّع می گلگون عیب است

مکنم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم

خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است

می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم

نکو:

خار و گل هم‌چو من است عاشق و سرکندهٔ او

از همان دست که می‌پروردم می‌رویم

گوهر دل شده از حق به منِ افتاده

نی ز من گوهر من صاحب آن هم‌سویم

برو از عیب و می و دلق و ریا و سالوس

ز همه ریب و ریا جان و دلم می‌شویم

خنده و گریهٔ من بوده ز وصل جانان

(۹۰)

بس که بویم گل خود، همره آن می‌مویم

خواجه:

حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی

گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم

نکو:

برو از عیب و ز خاک و می و میخانه و مشک

مشک من دلبر من بوده که بس می‌بویم

عاشق و مست و خرابم ز لبش شیدایم

هر کجا رو بکند، من بنمایم رویم

نشدم راحت و آرام به‌جز خون و بلا

به سرم ریزد و گویم «بده»؛ این شد خویم

شد نکو خونی آن یار پری‌چهرهٔ ناز

ای خوش آن دم که بگیرد ز صفا بازویم

(۹۱)

مطالب مرتبط