قرب غربت

قرب غربت

 قرب غربت

با تو خواندم همه‌دم من غزل صبح ازل

چه غم از آن‌که ابد بوده به کردار و عمل!


 


 شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : قرب غربت : غزلیات (۷۶۰-۷۲۱)
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۳ .‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۷۷ ص.‬؛ ۵/۱۴×۵/۲۱س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۱۹.
‏شابک : ‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۵۸-۸‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭ ۳۷۷۳۸۵۰‬

 


 پیش‌گفتار

دنیا دارای دو چهره است: چهره‌ای خلقی و چهره‌ای حقی. چهرهٔ حقی دنیا اسم اعظم حق‌تعالی و ظهور و تعین حقی و از اسمای فعلی اوست: «عالٍ فی دنوّه ودانٍ فی علوّه». این چهره، عظمت دنیا را می‌رساند. ولی آن‌چه بیش‌تر مردمان را به خود مشغول داشته است، چهرهٔ خلقی ناسوت می‌باشد که چهره‌ای فانی‌شونده و گذراست و شعر زیر، از آن پرهیز می‌دهد:

بگذر ز سر دنیا، بیهوده بود، عاقل! 

کی لایق تو باشد، باید که شوی کامل

دنیا همانند بازی فوتبال یا ورزش کشتی است که یک لحظه می‌تواند سرنوشت را تغییر دهد و فاتحی را به شکست بکشاند. مهم این است که بتوان تا دقیقهٔ نود بازی کرد و این دقیقه را نیز به پایان برد. دنیا یک «ذائقه» است و ذائقه، امری محدود و موقت است. نه خوش‌حالی نعمتِ ماندگار است، نه ناراحتی و بدحالی. مهم این است که انسان، در پایان کار جهنمی نشود، حرمان نیابد و به شقاوت نرسد؛ بلکه عاقبت به‌خیر، سعادتمند و رستگار گردد. طبیعت ناسوت و روزگار آن چنین است که خوب و بد و شیرین و تلخ را در کنار هم دارد و کم‌ترین مسامحه‌ای، گاه واقعه‌ای شیرین را تلخ می‌سازد. باید ناسوت را سرسری نگرفت و هرهری به آن نگاه نکرد که به غفلتی اندک، خوبی به بدی می‌گراید و به توجهی، تلخی به شیرینی تحویل می‌یابد. هر کاری را باید در جای خود انجام داد و داشتن تسویف و امروز و فردا کردن و این ساعت و آن ساعت داشتن، جز احتمال تبدیل تقدیر، چیزی را در پی ندارد:

از بزم ابد از جان، باید که شوی فارغ

آرامش دل یابد، هر کس که شود واصل

دنیا حجله‌گاه وصل با حق‌تعالی است، اگر دل در پی جناب حضرتش باشد و با گذشت از خود و تمامی تعلقاتی که دارد، وصل او را خواهان گردد:

دل در پی دلدارم، دادم به امیدی چون

چیزی نبود در دل، جز او که شود حاصل

پرگویی، به‌ویژه اگر لاف بزرگی خود باشد، تنیدن بر خودخواهی خود و فرو رفتن در لاک خودشیفتگی است. این امر، دل را می‌میراند؛ برخلاف ذکر حق، که جلابخش دل‌هاست. با ذکر و توجه ربوبی، می‌توان معرفت و قرب به حق‌تعالی یافت؛ به‌ویژه آن که خداوند، آدمی را برای خود آفریده است: «وَاصْطَنَعْتُک لِنَفْسِی» :

بیهوده مگو از خود، دل تازه نمی‌گردد

دل تازه نما با حق، حق را چو تویی قابل

محبوبان حق‌تعالی حضور خود در نزد حق‌تعالی را با خود دارند. آنان در مقام ذات، ذکر حقی دارند و از ذکر، حقیقت مذکور را دارا می‌باشند:

بگذر تو نکو از خود، دل صرف حقیقت کن

 آسوده به حق بنگر، گر عارفی و عامل

* * *

خدای را سپاس

 


 « ۱ »

دلبر آشوبگر

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ مثنوی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

آتش افتاده به جانم، دلبرا دریاب دل!

غم به دل چنبر زده، گردیده چون بی‌تاب، دل

رفتم از غیر و ز خود، ای دلبر آشوب‌گر

دل ز هر دو بی‌خبر، چون سایهٔ مهتاب، دل

دل بیفتاد از خود و رفت از همه یکباره خوش

بهر تو زیبارخ آسوده شد، نایاب، دل

کشتهٔ تو من، چه خواهی، ای عزیز مست‌کش؟!

آن‌که شد در خون خود یکسر همه غرقاب، دل

جمله عالم شد صفای دلبر دیرینه‌ام

در همه عالم بدیده آن دُرّ نایاب، دل

بی‌خبر از این و آن شد دل پی دیدار دوست

در بر ناسوتیان آسوده و خوش‌خواب، دل

کی پی دنیا شدم راهی تمام عمر خود

فارغ از شاه و گدا، از جمله شیخ و شاب، دل

نی غم دنیا به دل، فارغ شدم از این متاع

آن‌که آسوده شده از بند پیچ و تاب، دل

کس نخواهد هر دو عالم را رها تا زد به آب

آن‌که داده جمله هستی را همه بر آب، دل

از میان هفت خان آمد نکو بیرون چه خوش

بوده خود در ذات و فارغ گشته از هر باب، دل

 


 

 « ۲ »

طریق عاشقی

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ مثنوی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

داد و فریاد از من و این خانهٔ ویران دل

آب و گل در راه وصلت شد سراسر مضمحل

آب و گل ما را به قعر خود کشاند بیش و کم

همت و مستی نباشد هیچ‌گه در آب و گل

نشئهٔ ناسوت، جانم را بزد بر خشت خام

ای خوش آن دل که نباشد پیش روی «حق» خجل

هر دمی صد بار مست از جلوهٔ جانان شدم

بارها گفتم که ای خاک جفا، ما را بِهل!

دیگر از تو، هیچ دم، کامی ندارم آرزو

تو بیا جانم رها کن، کم نما ما را کسل!

نصرت و فتح و ظفر در راه عشق و عاشقی است

پس اگر داری نصیبی، باش مردی ممتثل

رهنما و هادی راهند بس پیران عشق

تا شود شیطان ز کردار پلیدش منفعل

شور عشق است خنده در آیینهٔ شمشیر دوست

رقص عاشق، مشق معشوق است در دل متصل

هرچه داری غمزه باید بشکنی در قلب من

گرچه خود آماج مژگان تو شد در نور و ظل

ای نکو! سوزی بخواه از جلوهٔ حسن ازل

تا بیابی گوهری در دُرج جان نه آن که حِل

 


 

« ۳ »

آه مظلومان

در دستگاه غم‌انگیز و گوشهٔ مهربانی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

دیده‌ام بس آه مظلومان به دل

پس هر آن‌چه شد جفا بر من، بِهل!

خود تویی بازی‌گر و بازی‌نما

شد شراب جان من خالی ز خِل

جان من بگذشته از غوغای دهر

آب و خاکم شد ز فتنه غرق گِل!

ساقی بزم دل من بوده‌ای

لطف تو زد در وجودم بزم ظِل

شد نکو فارغ ز غوغای جهان

تا نباشد در حضور حق خجل

 


 

 « ۴ »

آرامش دل

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ ضربی شش هشتم مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)

مستفعل مفعولن مستفعل مفعولن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب

 

بگذر ز سر دنیا، بیهوده بود، عاقل!

کی لایق تو باشد؟ باید که شوی کامل

در بزم ابد از جان، باید که شوی فارغ

آرامش دل یابد، هر کس که شود واصل

دل در پی دلدارم دادم به امیدی چون

چیزی نبود در دل، جز او که شود حاصل

بیهوده مگو از خود، دل تازه نمی‌گردد

دل تازه نما با حق، حق را چو تویی قابل

بگذر تو نکو از خود، دل صرف حقیقت کن

آسوده به حق بنگر، گر عارفی و عامل

 


 

« ۵ »

دنیای خصم

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ مثنوی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

اشک من جوشد اگر در کام سیل

می‌برد همراه خود هر فوق و ذیل!

آه من باشد نسیم سوزِ جان

گرچه دل باشد به من چون چاه ویل

کی توانی سر کنی در قعر چاه

با هوس هستی تو ای دارای کیل

با من از ناسازگاری دم مزن!

چون که دل فارغ شده از دام میل

شد نکو دور از غم و دنیای دون

فارغ آمد چون برِ هر نیل و خیل

 


 

« ۶ »

دل مشکن

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

نشکن از کس دل، اگر صاحب فضلی و کمال

دل به دست آر و مکن رنجه دلی از پی مال

بوده سرمایهٔ هر کس دل و باقی همه هیچ

درک معنا کن و بردار سر از قال و مقال

خیر انسان شده لطفی که بود از بر دوست

عشق و مستی و صفایی که دهد شوق وصال

نصرت از حق بطلب، خدمت محرومان کن

مکن آزرده کسی را، ز پی عیش حلال

شد نکو زندگی خوش همه دم عشق و صفا

خوش نگر در پی دنیا، مکن آلوده خیال

 


 

 « ۷ »

بهانهٔ دل

در دستگاه‌های شور و شور شیراز مناسب است

وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ فع لن

مفعول مفاعلن فعولن

ــ ــ U /U ــ U ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس اخرب مقبوض محذوف

 

هر گاه کنم بهانهٔ دل

جان رفته پی ترانهٔ دل

از جان و دلم مکن جدایی

ای نغمهٔ حق، چغانهٔ دل!

آشفته شوم چو از جدایی

آتش بشود زبانهٔ دل

دل رفـت و تـو مـانـده‌ای بـه جـایش

ای دلبر بی‌نشانهٔ دل

باشد که نکو رسد به جانان

تا طی بشود زمانهٔ دل


 

« ۸ »

خط پندار

در دستگاه سه‌گاه و قطعهٔ مویه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

برده عشق تو مرا از نظر دیده و دل

تو کجا و دل و این مرحلهٔ بس مشکل؟

فارغ از بود و نبودم که شدم همره تو

عشق تو داده به دل، تجربه‌ای پر حاصل

در تو آسان نبود رؤیت بی چون و چرا

گرچه دل داده به خود وعدهٔ پاک و کامل

عاشقم بر تو دلآرای سراپا ساده

که دلم گشته به سودای وصالت مایل

شد نکو شاد و غزل‌خوانِ تو زیبارخِ مست

تا به دریای وجودت برسد از ساحل

 


 

« ۹ »

سیرهٔ مردان حق

در دستگاه ماهور و گوشهٔ رهاو مناسب است

وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن مفتعلن فاعلن

ــU U ــ ــ U ــ ،U U ــ ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

قالب: غزل دوری

 

گفتهٔ بی‌انتها، همت اهل دغل!

چهرهٔ صدق و صفا، حاصل مرد عمل

مهر و محبت بود، سیرهٔ مردان حق

پاک بود تا ابد، الفت روز ازل

زندهٔ جاوید کیست؟ آن‌که بود مرد حق

سینهٔ صافی تو را، شد به مثال و مثل

شاهد هر جایی‌ام، بوده جمال تو دوست

بسته به زلف دو تا، پیکرهٔ هر غزل

ساده کنم این سخن، هست نکو لطف تو

هر دو جهان دیده‌ام، دور ز نقص و خلل

 


 

« ۱۰ »

دریای وصال

در دستگاه‌های شور و شور و شیرین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور (محذوف)

 

عاشقت هستم، جمال بی‌مثال!

دلبرم هستی تو با حسن و کمال

جان فدای تو دلآرای نجیب

ای که هستی در دو عالم شور و حال

نازنین پیکر! دلم را چاره کن

تا شوم واصل به دریای وصال

عشق من دیروز و امروزی نبود

از ازل دارم به دل این حسّ و حال

شد نکو فارغ ز دنیای کسان

خسته جان شد از سر جاه و جلال

 


 

 « ۱۱ »

دغدغهٔ فراق

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

رفته از جان و تنم، چهرهٔ بی‌حال و کسل

دیده‌ام حال خوشت را به همین دیده و دل

ای مه شاد من، ای لودهٔ هر جایی مست

دل بده سمت نگاه من و این پرده بِهل

شد فراق تو به من دغدغهٔ دور وجود

پیش، آسوده بیا و ببر از دل مشکل

گشته افسرده دلم از غم دوری تو ماه

جان فدای تو کنم، عیش نمایم کامل

در غم هجر تو گردیده نکو مست و خراب

تا شود در سر کوی تو مجالی حاصل

 


 

« ۱۲ »

رسوای دل

در دستگاه افشاری و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

چون شدم محو تو و شیدای دل

آتش افتاده به سر تا پای دل

در بر ذات تو افتادم ز تاب

تا به تو دیدم قد رعنای دل

در بسی عالم تو را دیدم عیان

روی زیبای تو شد غوغای دل

عاشقم، دیوانه‌ام، زنجیر کو؟!

تا بگردم سربه‌سر رسوای دل

دورم از هر دو جهان بی قید و بند

کی تو دیدی جان من، پروای دل؟!

شد نکو، فریاد فرداهای خویش

تا نگیرد غم، ره فردای دل


 « ۱۳ »

سالک شوریده حال

در دستگاه همایون و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

 

بگذر از کبر و ریا، ای سالک شوریده حال

ترک کن جور و جفا، آسوده خور رزقِ حلال

بگذرد دنیا و می‌ماند به جان، هر خوب و بد

می‌کنی افسرده دل را در خط وزر و وبال

رونقِ پاکی و عشق و شور و مستی و سرور

باشد از حق، گر مهیا می‌کنی دل بر وصال

دولت حق بر تو می‌آرد، قرارِ خیر و خوب

نصرت و عشق و صفا و حشمت و جاه و جلال

سینهٔ پاک خدا سازد تو را مهمان خویش

با همه زیبایی رخسار و هیمان جمال

خانهٔ دل هست پاک از هرچه غیر او بود

گشته دل غرق وفا و مهر و شادی و کمال

جان من بادا فدای صاحبان معرفت!

اهل حق، اهل ولایت، سروران خوش خصال

جان فدای حضرت حق باد، با پاکان حق!

شد به جانم جلوهٔ حق، با تمام عشق و حال

شد نکو در عیش و عشق و پاکی و لطف و صفا

هم به دور از زشتی و ظلم و زر و زور و ملال

 


 

 « ۱۴ »

شیدای دل

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ گلریز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

آتش دلبر کمین کرده به سر تا پای دل

تا بَرد یکجا هوای باطن و پیدای دل

غرق عشقم، پر ز سوزم، در حضورت نازنین!

هرچه می‌آید به دل، باشد هم از غوغای دل

دولت و عشق و جنون و شور و مستی و صفا

نغمهٔ رؤیای چشمت شد چنین آوای دل

دید چون چشمان مستم، چهرهٔ زیبای تو

گفتم احسنت، آفرین، به به، از این رؤیای دل

ناگه افتاد از خط عرش تو این جان لطیف!

تن به من غوغا نمود و شد خط رسوای دل

زد خط هر دو جهان را بر سر خوش‌باوری

با خطر آمیختم بی‌پرده من پروای دل

ای عزیز نازنین! تنهاترین تنها، منم

تن رها کردم، شدم آواره و تنهای دل

بگذر از هجر و بیا وصل‌ات به دل بنما، نصیب!

چون نکو همواره شد دلداده و شیدای دل

 


 

 « ۱۵ »

حرم پاک خدا

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

در حرم پاک خدا، بوده دل

بندهٔ بی‌باک خدا، بوده دل

رونق تنهایی من هست، حق

چهرهٔ «لولاک» خدا، بوده دل

پاکدلان دو جهان رفته‌اند

ماندهٔ این خاک خدا، بوده دل

در طلب حق شده‌ام سینه‌چاک

سینهٔ غمناک خدا، بوده دل

در پی وصلش شده‌ام دربه‌در

عاشقِ دل‌چاک خدا، بوده دل

در بر چوگانِ جهان، گوی عشق!

جان طربناک خدا بوده دل

سر زده چون در خط عشق و سرور

مست‌ترین تاک خدا، بوده دل

گشته به‌حق، کشتهٔ ذاتش نکو

ذرهٔ چالاک خدا، بوده دل

 


 

 « ۱۶ »

عشق جمال

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

یار من رفت ز دل، بی‌خبر از شوق وصال

فتنه افتاد به جانم، ز سر غَنج و دِلال

زده‌ام دل به سر شَطِّ غم و هجر و بلا

تا ز لطفش گذرم از سر غوغا و جدال

دل ز عشق آمد و خوش برد مرا در بر حق

هرچه جز عشق بود می‌کشدم خط زوال

شد سرور دل آزادهٔ من از بَر عشق

جز جمال خوش او هست همه خواب و خیال

عاشقم، عاشقِ او، لحظه به لحظه من مست

شده‌ام غرق وجودش به همه حسن و جمال

مستم و رفته‌ام از هر دو جهان، در بر دوست

شد نکو عاشق و دیوانه، به هر لحظه و حال

 


 

« ۱۷ »

غزل صبح ازل

در دستگاه همایون و گوشهٔ مهربانی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

با تو خواندم همه‌دم من غزل صبح ازل

چه غم از آن‌که ابد بوده به کردار و عمل!

رفتم از هر دو جهان، در پی دیدار رخت

بی‌خبر شد دلم از زمزمهٔ شور و غزل

عشق و مستی شده در جان و دلم بذر امید

تا به کامم برسد وصل تو چون قند و عسل

منم آن زنده‌دلی که شده‌ام جلوهٔ ذات

رندم و ساده‌دلم، اهل اصالت، نه بدل!

جان من، جان نکو چهرهٔ آزادهٔ حق

پاکم و فارغم از همهمهٔ ریب و دغل

 


 

« ۱۸ »

حیران سرا

در دستگاه ماهور و گوشهٔ آشوری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

خواهم این تن، نو به نو ویران کنم

سِرّ جانِ خود به دل پنهان کنم

بگذرم از این جهانِ پیچ پیچ

در بر حق، جان خود کتمان کنم

سر کشم از این دلِ بی پا و سر

بی‌سر و بی‌پا و تن، جولان کنم

بگذرم از بند جولان بی‌امان

فارغ از هر صحبتی افغان کنم

با زبان بی‌خودی گفتم به تو

عاجزم، شاید تو را گریان کنم

گریهٔ تو خندهٔ من، شد ز عشق

با همین دو، خلق را حیران کنم

از تو گویم، از تو جویم، با تو من

چهره می‌سازم، جهان را جان کنم

تو همه هستی و هستی بی‌تو هیچ

زنده تو، من دعوی ایمان کنم

کو، کجا، کی، جای پایی از من است؟!

هرچه بینم، سر به سر ویران کنم

شد دلم آتش‌سرای عشق تو

کفر و ایمان را به دل آسان کنم

شد نکو حیران‌سرای عاشقی

تا به تو حیرانی‌ام عنوان کنم

 


 

« ۱۹ »

چپ خوانده

در دستگاه همایون و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

ــ ــ U / ــ U ــ ــ / ــ ــ U / ــ U ــ ــ

و نیز: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

می‌میرم از برایت، ای دلبر دلآرام

جانم شده فدایت، فارغ ز ننگم و نام

با عشق چون حریفم، بیگانه‌ام ز اغیار

افتاده از دو عالم، بشکسته دل به هر جام

ای ماه هر دو عالم، جانم چموشِ غیر است

لیکن به نزد تو دل، گردیده اهلی و رام

رفته دلم ز دنیا، عقبا نمانده در دل

این دل ز هر دو عالم، افتاده بر سر کام

دل فارغ آمد از خود، گرچه به‌تو اسیر است

شد پخته از می و جام، گرچه به تو بود خام

شب تا سحر بریزد اشک از دو چشمم آسان

در عشق تو چنانم، رفته ز یاد آلام

بازم به تو وجودم بی فرصت تباهی

چپ خواندهٔ تو هستم بی‌سقف و مرزی و بام

هفت خان دل شکستم، فارغ شدم ز عالم

صیاد ماند و دامم، دل وارهیده از دام

رفتم ز لفظ و معنا، افتادم از سر علم

جانم به «کن» نشسته، فارغ ز میم و هم لام

دل گشته غرق ذاتت، بیگانه از دو عالم

دارد امید، یابد، آن وصل، نیک فرجام

چون شد نکو اسیرت، گردیده بی‌طمع هم

می‌میرم از برایت، ای دلبر دلآرام

 


 

« ۲۰ »

هاتف غیب

در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

خوشا دلدار و یار بی‌دیارم

که من از جلوه‌هایش بی‌قرارم

خوشا آن هاتف غیب و شهودم

خوشا آیینه‌دار باوقارم

خوشا آیینه‌دار کبریایی

که من آشفتهٔ چشم خمارم

نه سر دارم، نه سامانی، چرا؟ چون:

تو را دارم، که هستی در کنارم

فدای آن همه پیدای پنهان

که جان و دل شده سرمست یارم

سر از پا، کی شناسد دل به دوران؟!

که هر دم عیش باشد در جوارم

خدایا، عمر من را هم سر آور

نمی‌خواهم جهان را با تبارم

تبار و اهل دنیا خصم جانند

برای من که در نزد نگارم

صلاح دین و دل، امروز مرگ است

که ناید مرگ، فردا خود به‌کارم

خدایا، کی نکو را سر به تن بود

که تا آن را کشند بر روی دارم

 


 

 « ۲۱ »

کفر و ایمان

در دستگاه ابوعطا و قطعهٔ چارمضراب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

فارغ از کفرم و برکنده دل از ایمانم

در نهان‌خانهٔ عشقِ دلِ خود پنهانم

دل چو دلبر شد و دلبر شده یکسر جانم

وحدت دل شده حیرتکدهٔ پیمانم

چهرهٔ عشق و لب غنچهٔ ناز دلدار

شده سودازده این خاطره از یزدانم

باطن قائمهٔ لطفم و شیرازهٔ مهر

کافران را رخ معشوق و خط جانانم

از سر خاطر تزویر و ریا دورم، چون

فارغ از مکر و دغل، رسته ز هر عنوانم

عاری از جامهٔ سالوسم، اگر می‌بینی

باخبر از سَر و سِرّ همهٔ رندانم

کفر و ایمان شده چون آلت دست نادان

خالی از جهلم و در هر دو صفت، یکسانم

رونق از دل بطلب، الفت حق را دریاب

که من از فخر عمل دور و پی غفرانم

باطنم گشته به هر ذره و ذره پنهان

مشکلم ذات تو شد، اسم و صفت آسانم

من مریض توام و کشتهٔ روی‌ات جانا

گشته دل زنده، از آن چهرهٔ بس تابانم

بی عمل بودن من بِه ز کرامات تو شیخ!

تو گرفتاری و من بی سر و بی سامانم

به حقیقت بزن از «حق» دم، اگر پاک‌دلی!

که شده دشمن حق، کافر بی‌ایمانم

شد نکو کنده ز سالوس و ریا و تزویر

هم رهایم ز کجی، دور از این گرگانم

 


 

 « ۲۲ »

خسته از پیرایه

در دستگاه ماهور و گوشهٔ راک هندی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

خسته از این همه پیرایه، به دل نالانم

چه بس آزرده دل از هر غضب و طغیانم

گرچه دین و هدف و راه خدا باشد «حق»

لیکن از وسعت این ظلم و ستم حیرانم

کفر و دین در ستم و ظلم بشر دارد دست

رسم دینی که چنین است، نبود ایمانم

فهم دین در خور نادان نبود، یار عزیز

دینِ پاک از لب پاکیزه‌دلان خواهانم

سر خلق از تن مخلوق جدا گشته به دین

من به کفر از برِ این دینِ ستم، پنهانم

دین که دکان شود، از آن چه امیدی داری؟

دین «حق» چهرهٔ جان است و من این می‌دانم

اهل دین گر شود آلوده به تزویر و ریا

چه توقع دگر از همهمهٔ شیطانم؟!

صورت ظاهر دین کرده اسیر این دین را

با چنین دین، شده کفر همگان آسانم

هر مرامی که نماید ستم و ظلم، مباح

دین نباشد که من از هیمنه‌اش نالانم

دین اگر صافی و بی‌غش بود ای دوست، طلاست!

بلکه چون آب حیات است دهد سامانم

لیک، افسوس که دین رفت ز کف، بار دگر

من هم از سوز فراقش همه دم گریانم

شد فدای تو نکو، ای مه بالا و بلند

بهر دیدار رخت هم‌نفس قرآنم

 


 

 « ۲۳ »

سالار هستی

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ نغمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

اگرچه بی‌نظیر و بی‌بدیلم

به درگاه تو مه، عبد ذلیلم

به نزد غیر تو سر، خم نسازم

ولی در نزد تو جانا علیلم

بود یکسر به تو عشقم، خدایا!

که دور از هرچه بحث و قال و قیلم

جمال تو گرفتارم چنان کرد!

رها من از تبار و یار و ایلم

تو را طالب، تو را مایل، تو را دوست

تویی معشوقم و پیر و دلیلم

جمالی، هم وصالی، ای مه من!

جلالی، من ز اجلالت جلیلم

دلم در محضر تو محو و صحو است

به نزدت پاکبازی چون خلیلم

تویی چون سلسله‌سالار هستی

ز بحر جود تو من سَلسبیلم

شده دل مبتلای تو دلآرام

برای پای پاک تو سَبیلم

نکو در نزد بودِ تو ظهور است

خطا باشد، اگر گویم قلیلم

 


 

« ۲۴ »

مرشد آسوده

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ زنگوله مناسب است

وزن عروضی: مُفتَعِلُن مفاعلن فعولن

ــ U U ــ /U ــ U ــ / U ــ ــ

بحر: وزن نامتعارف و مهجور شعر فارسی

 

مرشد آسودهٔ این زمانم

رسته چو از غصهٔ آب و نانم

بی‌خبر از دولت و پست و مقام

پاک ز نام و ننگ این جهانم

مستم و فارغ‌ترم از خاک ره

در بر «حق» صاحب جان جانم

بی‌خبر از غیر و عزیز خویشم

یکسره دور از صلهٔ خسانم

دورهٔ ما هست غریبی «حق»

شهرهٔ غربت شده خود نشانم

گشته جهان تیره و زشت و در هم

ز لطف حق بوده که در امانم

گشته مرام مردمان جدایی

دلزده از تظاهر زمانم

غفلت و بیهودگی‌اش چه دارد؟!

دل بده بر حقیقت بیانم

بوده مرا به دل اگر صفایی

دولت حق ببین به عمق جانم

تا که نشسته‌ام به عرش رحمان

باز در این خاک جهان عیانم

نکو شده صوت دل از دم خاک

عرش خدا پر شده از اذانم

 


 

« ۲۵ »

سوز غم

در دستگاه شور و گوشهٔ رهاو مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن

مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن

ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

فریادم از تو باشد، بردی ز جان توانم

آشفته‌ام ز دستت، عشق تو شد نهانم

رفتم ز سوز و سازت، بشکستم آخر این دل

فکری به حال من کن، فارغ ز هر گمانم

می‌سوزم از غم هجر، آخر بیا وفا کن

در این زمانهٔ سرد، برگیر غم ز جانم

ای شاهد جدایی، شهد شهود بنشان

بی وصل تو رود دل، از چینشِ زمانم

دل در کمندت افتاد، ای نازنین سرمست

رحمی به حال من کن، از خود بده امانم

با من بیا وفا کن، ای دلبر دلآرام

صافی نما هم این دل، در عرصهٔ جهانم

مستم من و غم‌آلود، گردیده روح من شاد

فارغ ز هر دو عالم، در ذات تو عیانم

ای چشمه چشمه چشمم، کن صید چهرهٔ دل

دل در پی جمالت، آتش زد آشیانم

از بس شکسته این دل، از چرخ و چین ذاتت

غمگینم از جوانی، آمادهٔ خزانم

گفتم: نکو تو بگذر، جانی نمانده در تن

گفتا به خلوت دل، افتاده از فغانم

 


 

 « ۲۶ »

بیمار خدا

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ ضربی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن،مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

نمی‌خواهم در این دنیا پی ریب و ریا باشم

ولی خواهم صفی و صافی و اهل صفا باشم

نمی‌خواهم شوم خاری به چشم مست دلداری

که می‌خواهم ز دست مردمان یکسر رضا باشم

نمی‌خواهم که خار راه عشاق خدا گردم

که می‌خواهم به دریای حقیقت ناخدا باشم

نمی‌خواهم شوم بر دوش هر بیچاره باری؛ چون

که می‌خواهم پناه خاطر هر بینوا باشم

نمی‌خواهم گریز از چنگ آهوی ختن را هم

که می‌خواهم به‌جای آن دو چشم سرمه‌سا باشم

نمی‌خواهم شوم نَقل زبان این و آن، هر دم

که می‌خواهم انیس جان پاک اولیا باشم

نمی‌خواهم شوم یک‌دم گرفتار هوا؛ آری

که می‌خواهم به چشم هر بلایی آشنا باشم

نمی‌خواهم دلی را از خودم یک‌دم برنجانم

که می‌خواهم به دل‌ها گرمی و نور و ضیا باشم

نمی‌خواهم ببینم سوز قلب مفلسی هرگز

که می‌خواهم برایش چاره‌ساز و ره‌گشا باشم

نمی‌خواهم ببینم جز جفای خال مشکینش

که می‌خواهم برای درد او تنها دوا باشم

نمی‌خواهم نکو یک لحظه باشد در کنار غیر

که می‌خواهم برای چشم مستش توتیا باشم

 


 

« ۲۷ »

نمی‌ترسم

در دستگاه چارگاه و قطعهٔ چاووشی مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن

ــ ــ U /U ــ ــ ــ / ــ ــ U /U ــ ــ ــ

مستفعل مفعولن مستفعل مفعولن

بحر: هزج مثمن اخرب

 

من زادهٔ دریایم، از مرگ نمی‌ترسم

هم کوهم و صحرایم، از مرگ نمی‌ترسم

با جمعم و تنهایم، آیینهٔ یکتایم

پنهانم و پیدایم، از مرگ نمی‌ترسم

من طورم و سینایم، حق را یدِ بیضایم

مصداق «أو أدنایم»، از مرگ نمی‌ترسم

هم خوابم و رؤیایم، هم روشن و بینایم

چون دلبر دل‌هایم، از مرگ نمی‌ترسم

پر شورش و غوغایم، هم‌خانهٔ گل‌هایم

ساغر نه که صهبایم، از مرگ نمی‌ترسم

دور از سر و پروایم، شد عشق تو سودایم

من مست تو زیبایم، از مرگ نمی‌ترسم

من عاشق رسوایم، زنجیر تو بر پایم

مجنون تو لیلایم، از مرگ نمی‌ترسم

بی‌دستم و بی‌پایم، چون محو تو زیبایم

آسوده ز پروایم، از مرگ نمی‌ترسم

عشق تو بود جانم، سرگشته و حیرانم

جانم من و جانانم، از مرگ نمی‌ترسم

از شور تو شیدایم، با گنج تو دارایم

دادی تو نکو جایم، از مرگ نمی‌ترسم

 


 

 « ۲۸ »

قامت و قیامت

در دستگاه دشتی و گوشهٔ کشته مرده مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیلن فع

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف

 

من مظهرم و ظاهرم و انسانم

از غیب و حضور تو به خود حیرانم

چون حاضر و غایبی به هر دیدهٔ من

رفتم ز خود و تویی فقط چشمانم

من عاشقم و وصل تو دین است مرا

جانان منی و چهره‌ای در جانم

در جان و دلم عهدی و پیمانی نیست

جز آن که تویی جان و تویی جانانم

از فرط محبتت چنین مات شدم

ماتم، به‌جز آن‌که در تو من پنهانم!

آمادهٔ هر بلا چه شیرین و چه تلخ

در بند توام، نه در پی درمانم

در راه تو گشته‌ام بسی سرگردان

مشکل چه بود تا که تویی آسانم

دل کنده‌ام از خیمهٔ ناسوت آرام

کاشانهٔ من تویی، تویی سامانم

از تو شده قامت و قیامت پیدا

هر چهره تویی، گرچه تو را عنوانم

تو خود سخنی، سخن‌سرایی در من

گفتارِ تو بوده سربه‌سر دیوانم

لب بسته‌ام از ظاهر و باطن، ای دوست!

چون گم شده‌ام در تو، تویی عرفانم

ای دلبر مست! شد نکو آزرده

فارغ شده دل از سر این و آنم

 


 

 « ۲۹ »

خِرمن بیداد

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ مثنوی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

آتش افتاده به دل از ستم بیدادم

ای فدایت همگان! از همه در فریادم

دل به سوز و غم و اندوه، همی برده پناه

چون که از عافیت و راحت جان افتادم

دل بود خانهٔ بیمار هوسبازِ تو دوست

عشق تا آمده، خود رفته هوس از یادم

پاره پاره دل من جای تو یار زیباست

بر ندارم ز تو دل، عشق چو شد بنیادم

آتش سوز دلم خِرمن بیداد بسوخت

خرقهٔ زهد و ریا را به حریفان دادم

عشق تو گرچه مرا خانه‌نشینِ دل کرد

خانه ویران شد و عشق تو نمود آبادم

دل ببردی ز کف و پا نکشیدی از من

زان همه غمزه و ناز است که من دلشادم

پاک رفتم به خرابات مغان، لیک آن پیر

داده یاد از بَرِ عشق تو فقط الحادم

چهرهٔ سرخ من از هجر رُخ‌ات شد چون کاه

برده‌ای امن و امانم که دهی بر بادم

شور و شوقی که نکو وقت سحر برپا کرد

هست کابین دل اَرْ غمزه کند استادم

 


 

 « ۳۰ »

کنج دل

در دستگاه سه‌گاه و قطعهٔ مویه مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیلن فع

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف

 

عشق تو شده پیکرهٔ بنیادم

آزادهٔ عشقم، نه فقط فرهادم

چون قامت رعنای تو دیدم ناگاه

از دیدن غیر تو دگر ناشادم

تا آن شکنِ زلف، خَم اندر خم شد

داد از شکنش در دو جهان بر بادم

چشم تو چو زد غمزه به دل بی‌پروا

گویی که من از چشم جهان افتادم

سوز و شرر و غصه دلم ساخت ز نور

تا در دل خود گنج غمت بنهادم

این دل که همه روزِ مرا کرده چو شب

خو کرده به غم، گرچه پر از فریادم

فریاد دلم قالب تن ساخت تهی

بنگر تو به جان ز دست دل بیدادم

شد ذاتِ جلال تو همه وصف جمال

حسن تو چنین کرد، ز خود آزادم

آشفتگی از موی تو بر جان دیدم

دیدار تو بیگانه ببرد از یادم

گفتی چه نکو شهرهٔ بازار شدی!

بهر غم عشق تو ز مادر زادم

 


 

 « ۳۱ »

شاهد غیب

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ نغمه مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

می‌سوزم و می‌سازم و هرگز نزنم دم

شد دم به دلم چهرهٔ پر هیبتی از غم

فریاد من و ناله و هر شیون و زاری

با سوز و گدازم به سخن هست بسی کم

آه از تو و اندوه و غم و درد جگرسوز

در عشق تو این دل شده گنجینهٔ ماتم

سوز و شرر و غصهٔ من درد کمی نیست

جانم شده غمخانه و دل ریخته برهم

شد خون دلم رود و روان شد سوی دریا

دریا به دلم قطره، که نه، کم بود از نَم

هیهات که پژمرده ببینی رخ ما را

در دل بزن آن نغمه که از زیر شود بم

ما شاهد غیبیم و به کس کینه نداریم

از جهل و جفا کینه ببین در دل آدم!

فردای ظهور از رخ امروز عیان است

شد پشت فلک از غم و اندوهِ چنین، خم

سرّ ازلی باعث سوز و شرر ماست

شد در دل من آتش هجران تو چون یم

چشم سیه‌ات داد اگر درد خماری

از لعل تو گردید نکو مست به عالم


 « ۳۲ »

سر بر دار

در دستگاه غم‌انگیز و گوشهٔ سلمک مناسب است

وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ فع لن

مفعول مفاعلن فعولن

ــ ــ U /U ــ U ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس اخرب مقبوض محذوف

 

از بس که به دل غم تو دارم

ماتم، همه دم در این قمارم

سر دارم و دار بر سرِ من

جایی نبود که پا گذارم

آوای تو را شنیدم از دل

بر غیر تو دل نمی‌سپارم

آزاده منم چرا که عمری

سروی شده قامت نگارم!

شور و شرر و غمِ جگرسوز

بنموده به دل چه بی‌قرارم

آباد نخواهم به دل خویش

وقتی که خراب آن دیارم

مست غزلم غزال سرمست

کو باده و می، همه خمارم!

سر بر ره تو نهم همه عمر

ای دلبر خوب و غمگسارم

آشفته کنم دل دو عالم

زین غم که درآورده دمارم

کـفـرم شـده بـه، ز هـرچـه ایـمان

با رنگ و ریا نبوده کارم؟!

هر لحظه نکو بود سرِ دار

دیدار تو دارِ آشکارم

 


 

 « ۳۳ »

می گلگون

در دستگاه افشاری و گوشهٔ سپهر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

هرکه باشد به جهان پاک‌دل و راست قدم

فکر فردا نکند در بر حق، هیچ رقم

هرچه آید، همه «حق» باشد و «حق» گشته عیان

هست آن جمله که باز آمده از نیش قلم

چهرهٔ نیک و بد دل، بَرِ هر ذره تویی

بـر تو از حق برسد نیک و بد و نور و ظُلَم

مرد کامل ز جهان دل بستاند یکجا

برهد از سر جاه و دِرَم و جان و صنم

واصل آن است که دل برکند از هرچه که هست

یک وضو گیرد و شوید ز دلش رنگ عدم

همهٔ جود همین است که از خود گـذری

حاتم ار دید تو را شرم بدارد ز کرم

دل گرفتار شد و زد به سرش ماتم دوست

باخبر شد ز همه چهره به هنگامهٔ دم

خوش نشسته به برم ماتم هجران تو ماه

فرصتی یافته تا جان ببرد ریشهٔ غم

ساقیا می بده چون فرصت فردایی نیست

دیدی آخر که چه آمد ز محبت به سرم

می‌دهد جان نکو دل به می ناب ازل

ز آن‌چه افتاد به سر رنج هبوط پدرم

 


 

 « ۳۴ »

چهرهٔ آدم

در دستگاه نوا و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

عشق ازلی سایه چو زد بر سر عالم

عالم همه شد پرتویی از چهرهٔ آدم

هر ذره که بینی به نظرخانهٔ چشمت

رمزی است از آن مه، به ملاقات جهان هم

سرسلسلهٔ جلوه گرفتار من و توست

بنگر ز سر صدق، نگو بیش و مبین کم

من آینهٔ چهره چو دیدم به دل و جان

با خلوتیان باده زدم جمله دمادم

ای خلوتی سِرّ وجودم، بنما رخ!

شاید برود از دل من چیرگی غم

ای سرّ دل و دیده کجایی؟ به برم آی!

تا آن که دل و دیده شود بهر تو محرم

من سرّ و خفا را ز لب یار گزیدم

مَحْقِ ازلی برده لب از طَمْسُ و دل از دَمْ

خوش تازه کند روی تو دل‌های پریشان

گر کشته شوم، با رخ زیبای تو سازم

تا جلوه کنی در رخ هر خار و خس و گل

آن جلوه بَرَد دل ز تماشای دو عالم

از عشق تو گردیده نکو واله و حیران

جانا چه شود بر قدمت دیده گذارم!

 


 

« ۳۵ »

اهل طریق

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ ضربی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

بس کلام و سخن و نکته بود در یادم

لیکن از جنس سخن نیست دلِ آبادم

صدهزاران سخن پخته ز صد بوسینا

کی کند وصف من و علّت این ایجادم؟

دولت «حق» شده مسکوت و من از همّت دل

لب فرو بسته و از قول و غزل آزادم

هنر مرد، عمل هست، نه این گفت و شنود!

ای بس اندیشه که برد از دل و جان بنیادم

گفته‌ها هست فراوان ز هزاران نادان

عالم آن نیست که با گفته کند دلشادم

عارفان اهل طریق‌اند به هر دور زمان

ذکر «هو حق» به دلم خواند، شبی استادم

آن‌که دارد سخن و، وقت عمل کوشا نیست

کاش می‌دید که من دلزده از بیدادم

آن‌که دارد سر گفتارِ هزاران خِرمن

آتش افتد به سرِ خرمنش از فریادم

گرچه گفتم سخنی، طعنه ندارم بر کس

من به خود گوشه زنم، کز همه سر افتادم!

اجل آمد به بَر این لحظه، نکو راحت شد

نگرانم ز خود، اَرْ حق نکند امدادم

 


 

« ۳۶ »

حضور دلبر

در دستگاه شور و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعلن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف

 

هوای دل شده یکسر هوای دلدارم

دلم گرفته اگرچه، ز شکوه بیزارم

فراق و هجر تو برده دلم از این سینه

مکن به چهره نهان، که دهی تو آزارم

رها کن این دل نالانِ غم‌زده امشب

چرا که از غم عشق تو باز بیمارم!

ز بس ربوده نگاهت دلم از این سینه

هماره در پی کار توام، تویی کارم

صفای من شده روی‌ات به خلوت جانم

تویی همیشه دار و ندار و قرارِ دیدارم

دگر نمانده برایم دلی و دلداری

به‌جز تو کی به کسی گفته‌ام تویی یارم؟

رهایم از سر غیر و بریده از هر کس

که فارغ از غم و یادِ دیار و دیارم

نبوده دل ز پی سوز و ساز این هستی

دلم هوای تو دارد، مکن تو انکارم!

جمال ظاهر و باطن، رها شد از این دل

که چشم جان پی ذات تو دلربا دارم

برفتم از دو جهان بی‌هوای بود و نبود

خوشم که جز تو نباشد به غصه، غمخوارم

نکو، برو ز جنگ و جدال و هوای گفت و شنود

بدان که رفته از سر دل، خیال پیکارم

 


 

« ۳۷ »

سوز جگر

در دستگاه شور و گوشهٔ خجسته مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

تا که در دیر مغان قصه و افسانه شدم

مفلس و مضطر و بی‌یاور و بی‌خانه شدم

عاشقان باده کشیدند به یکباره و من

بی می و میکده و باده و پیمانه شدم

چون حریفان همه رندند و نظرباز و رقیب

من گذشتم ز سر رندی و دیوانه شدم

دیر و بت‌خانه چو آباد شد از شهرت رند

رندی و صرفه نهادم که صمیمانه شدم

فانی روی بُتان گشتم و آوارهٔ عشق

بی‌خبر از دو جهان، همره و یکدانه شدم

نقد دل، نقش نگار است که شد حاصل من

قدرت عشق، مرا برده که جانانه شدم

دلِ پر رونق اگر می‌طلبی، ویران شو!

که من از غربت و غم، گنج به ویرانه شدم

دل بریدم ز همه، پای کشیدم ز تو نیز

بی‌خبر از می و پیمانه و میخانه شدم

سوز و ساز و غم و ناز تو دلم داد به باد

چون که در محضر تو گوهر دردانه شدم

این همه جان نکو دم نزن از سوز جگر

دل و جان و جگرم سوخت و پروانه شدم!

 


 

« ۳۸ »

عشق و جنون

در دستگاه ماهور و گوشهٔ شهرآشوب مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

ای قافله‌سالار جنون! داغ تو دارم

دل جز به ره عشق تو هرگز نسپارم

دریاب که از عشق تو جان آمده بر لب

عشق تو به همراهی غم کرده نزارم

آورده مرا از سر کوی تو شتابان

تا باز بَرَد پیش تو چون باد بهارم

مُردم ز خود و زنده شدم از تو دوباره

مردن ز سرم گر برود، شکرگزارم

کی آمدنم بوده عبث در صف دنیا؟

چون آمده‌ام جان به کف دوست گذارم!

چشم و دل من غیر تو دلدار ندارند

باشد که به عشق تو ره عمر سر آرم

دیوانه بود آن‌که پی کار جهان است

با یار پری‌چهره، به کس کار ندارم!

آن یار که با من همه دم عشوه‌گری کرد

دل برد و گرفت از همه سو صبر و قرارم

با آن‌که فقط تندی و غم دیده‌ام از یار

گویی همه شیر است و شکر از لب یارم

لطف تو بزد جان نکو را چه خوش آتش

با آتش تو، بَرد و سلامت چه به کارم؟!

 


 

 « ۳۹ »

جام دل

در دستگاه شور شیراز و گوشهٔ سلمک مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

دل امّیدواران را امیدم

برای ناامیدان هم نویدم

ز بهر مه‌وشان چنگ و نوایم

به نزد گل‌رخان لطف مزیدم

دل عاشق پی یار است، اما

من از دلدار، هجران را خریدم!

به‌جز ناز و ادا، گل‌ها چه دارند؟

مگو از دلبران مهری شنیدم

گُلم پیراهنش را چاک می‌داد

که من بی‌پرده اندامش بدیدم

چو عریان می‌شود آن مه دمادم

در آن ظلمت پی قُـوی سپیدم

نگارا، گل‌عذارا، عشوه تا کی؟!

به لطف تو من از قهرت رهیدم

شب تار و طواف شمع سوزان

مرا سوزانْد و غوغا آفریدم

نخواهد ماند آن پروانه و شمع

که من هر لحظه یغمایی رسیدم

فراق یار و اشک گوشهٔ چشم

برای این دل نالان گزیدم

هزاران تیر مژگان زد به قلبم

که یک‌یک، از دل، آن‌ها را کشیدم

نکو! خون جگر در جام دل ریز

که شد زهرش عسل تا من چشیدم

 


 

 « ۴۰ »

خراب‌آباد

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ چارضرب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن،مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

تهی شد ساغرم، ساقی بیا که باده می‌خواهم

منم رند خراب و دلبری آزاده می‌خواهم

فدای زلف مشکینت هزاران عاشق بیدل

گرفتار توام، چون دلبری افتاده می‌خواهم

بیار آن بادهٔ رنگین که خونی در میان دارد

صلاح کار خونین را لبی آماده می‌خواهم

هم از محراب و مسجد، هم از آن شیخ ریاکارش

تهی شد خاطرم، تنها ضمیری ساده می‌خواهم

عروس کید و تزویر تو، دل‌ها را کند مفتون

مگو چشمم نمی‌بیند، که من دلداده می‌خواهم!

خراباتی نشانم ده که بینم مرد «حق» در آن

دلی روشن به‌دور از سبحه و سجاده می‌خواهم

اگر یابم همی دولت، کنم ویرانه‌ها آباد

که نه مردم‌فریبی، نه به کس قلاّده می‌خواهم

چنان سر می‌کشم آن خُمِّ وحدت را که تا محشر

بگردم مست و گویم گلرخی دلداده می‌خواهم

دگر حور و پری بر ما ندارد رونق و حسنی

که من زیبارخ مست و رفیق ساده می‌خواهم

نکو! گفتی تو حرف خود؛ امان از دست این زاهد!

رهایش کن که من او را خراب‌آباده می‌خواهم

 

مطالب مرتبط