قد پندار

قد پندار

قد پندار

در میان آفرینش، بر فراز عرش حق

مسلخ خونین عشقش را به‌پا خواهیم کرد


 


 شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : قد پندار : غزلیات (۶۰۰-۵۶۱)
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۳ .‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۸۰ ص.‬؛ ۵/۱۴×۵/۲۱س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۱۵.
‏شابک : ‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۵۴-۰‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭ ۳۷۷۳۸۴۴‬

 


 پیش‌گفتار

غزل «سِرّ قدر» از دانش شناخت راز اندازه‌ها و سِرّ القدر رمزگشایی می‌کند. «سِرّ القدر» از دانش‌های اعطایی و موهوبی حق‌تعالی به بندگان محبوبی خود است و دانشی باطنی است؛ نه تحصیلی ظاهری، و اکتسابی صوری.

محبان آن‌گاه آثار علم به سر قدر را در خود می‌یابند که به منزل «انبساط» رسیده باشند. انبساط از منازل میانی و مقامات اخلاقی است. سالک در این منزل، عفو و گذشت از گناه‌کار و پوشیدگی عیوب را ملکهٔ جان خویش می‌یابد. سرّ قدر از دانش‌های میانی و متوسط اولیای حق است و آگاهی‌های آنان بیش از آن می‌باشد.

کسی که به «سرّ القدَر» معرفت دارد، همهٔ امور و صفات هر انسانی را می‌شناسد و پی می‌برد که چرا خداوند حکیم به یکی کمالی داده و به دیگری کمالی دیگر؟ یکی زشتی دارد و دیگری را زیبادل ساخته است؟ چرا نادانی دارایی، و دانایی ناداری دارد؟ همهٔ این پرسش‌ها، با دانستن سرّ القدر روشن می‌شود. چنین انسانی در حسرت چیزی و کسی نمی‌ماند. «سِرُّالقَدَر»؛ سِرّ اندازه‌شناسی است و کسی که «سرُّالْقَدَر» بداند، دیگر نمی‌گوید:

اگر دستم رسد بر چرخ گردون

از او پرسم که این چون است و آن چون

یکی را داده‌ای صد ناز و نعمت

یکی را نان جو آغشته در خون

بلکه چنین می‌گوید:

جهان چون خط و خال و چشم و ابروست

که هر چیزی به جای خویش نیکوست

آگاه بر سِرّ القدر با مردمان ارتباط دارد، در حالی که در سِرّ قدر خویش قرار دارند و تمامی، مجاری الهی می‌باشند. او می‌بیند که در تقسیم خیرات، هر کسی روزی خود را می‌برد. او با این بینش است که در برخوردهای اشتباه و در گناهی که دیگری مرتکب می‌شود، تا می‌تواند، عُذر می‌آورد و رفتارهای درست و شایسته را لطف می‌داند. کسی که با مشاهدهٔ معصیتی از دیگری، تیر خلاص را به او وارد می‌آورد، جاهلی گمراه است. مؤمن، همواره تقصیرات دیگران را به عذری حمل می‌کند و برای آن توجیه می‌آورد و چنان‌چه توجیهی نیابد، باید به ضعف خود اذعان داشته باشد که دانشی گسترده ندارد تا محملی برای آن بیابد. سالک، دارای ولایت و حب عمومی است و همه را دوست می‌دارد و به سخنان همه گوش فرا می‌دهد. انسان وقتی برای خطاهای دیگران عذر آورد و قدرت یافت که آن‌ها را توجیه کند و به کرامت‌های آنان توجه یافت، می‌بیند آنان چه‌قدر بزرگ هستند. کسی که جامعه و مردم را کوچک و پست می‌بیند، دچار جهل و مشکلات نفسانی است. کسی که بتواند قابلیت‌های هر فرد را ببیند، عظمت و جلال و بزرگی اشخاص برای او ظاهر می‌شود. چنین بنده‌ای برای خدا به مردم تواضع دارد و در این فروتنی، خیرات خویش را با همه تقسیم می‌کند و مشکلات خویش را برای خود نگاه می‌دارد و به تعبیری: «حزن و اندوه‌های وی در دل او قرار دارد و خوشی و بشاشت او برای دیگران است.» چنین فردی هیچ گاه اذیتی بر دیگران وارد نمی‌آورد، بلکه این توان را دارد که آزارهای دیگران را تحمل کند و به قول آن شاعر گوید:

یا هم‌چو خاک تحمل کن ای فقیه

یا آن‌چه خوانده‌ای همه را در زیر خاک کن

کسی که قدرت و توان تحمل دیگران را در خود به وجود می‌آورد، «فتوت» دارد و جوان‌مردی پیدا می‌کند و عین صفا و صدق می‌شود. چنین کسی به‌واقع در حال مفارقت از نفس است و صفات نفسی از او برداشته شده و صفای قلب و کمال اطمینان جایگزین آن شده است و در این حال، دارای منزل «انبساط» است. در این حال، هر کسی او را می‌بیند احساس صفا، نور و بهجت در خود دارد. سالک در مرتبهٔ انبساط، به فطرت اصلی خود ـ که صفای الهی است ـ نایل می‌آید و لایه‌هایی را که ناسوت و محیط و وراثت بر او وارد آورده است، از فطرت الهی خویش کنار می‌زند.

البته نباید گناه را با «سرُّ القدر» توجیه کرد و گفت: «گناهِ آدمی، مقتضای عین ثابت اوست و فرار از آن ممکن نیست»؛ چرا که عین ثابت، همان‌طور که اقتضای گناه دارد، می‌تواند اقتضای درستی و صواب نیز داشته باشد و در صورت تحقق گناه، عذاب و عقوبت نیز داشته باشد؛ هم‌چنین است نسبت به‌درستی و ثواب. انسان اگرچه مالک چیزی نیست و حتی عین ثابت او از خود وی نمی‌باشد و این خداوند و اسما و صفات الهی است که عین ثابت هر کسی را رقم می‌زند و «کلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ»(۱) است، ولی چنین نیست که ظهورات هستی، هویت ظهوری و ظهورات کرداری نداشته باشند و نتوانند اقتضایی داشته باشند. چنین نیست که پدیده‌ها حیثیت عدمی و «اقتضای لا» یا «لا اقتضایی» داشته باشند؛ اگرچه تمامی از جانب خداوند است، ولی اقتضای خلقی است که از جانب الهی است، نه اقتضای عدمی که نیستی باشد؛ چرا که اگر چنین باشد، چگونه می‌توان برای خداوند حجت بالغه قرار داد.

فرهنگ تشیع با چنین افکاری مخالف است و آن‌چه از حضرات معصومین علیهم‌السلام رسیده است، نه جبر است و نه اختیار، و نه هم جبر و هم اختیار، و نه نه جبر و نه اختیار؛ بلکه اختیار بین امری است که در دیدگاه ما معنای مشاعی دارد و هر کسی با اختیاری که دارد، دست به گناه می‌آلاید بدون آن که از ناحیه‌ای در جبر باشد؛ ولی اختیار او مشاعی و جمعی است، نه فردی. حجت بالغه برای خداوند، بدون اختیار، اراده و تکلیف معنا ندارد و چنان‌چه اجبار کارها به مقام عین ثابت منتقل شود و کسی از ازل روسیاه و بدبخت یا سعادتمند باشد، دردی از بندگان دوا نمی‌کند و پاداش یا نقمتی که به او می‌رسد بدون توجیه و ملاک می‌گردد و بخت وی را گلیمی داده‌اند که سیاه یا سفید بافته‌اند، بدون آن که وی در آن نقشی داشته باشد، بر اساس این نظرگاه، باید به اجبار در پی اقتضایی باشد که برای وی تعیین کرده‌اند.

هر گزارهٔ که جبر را به‌گونه‌ای ثابت کند، از حریم حق به‌دور است و علمی نمی‌باشد. تمامی عالم، همواره در ظهور و بروز و تبدل است و آزادی، تمامی ناسوت را در بر گرفته است و چنین نیست که عین ثابت، پای کسی را به بند آورد. آدمی تا در ناسوت نفس می‌کشد، قدرت تغییر و جابه‌جایی دارد؛ ولی اختیار وی مشاعی است و نه فردی؛ چنان‌چه توضیح این توانِ تغییر را در کتاب «آیه آیه روشنی» به تفصیل آورده‌ایم.

در ناسوت، اختیار با سلسله‌ای از امور ـ مانند: علیت، کردار، وراثت، دعا، ثنا، کرنش، فروتنی، مربی، رضایت و دعای پدر و مادر و همراهی دیگران ـ مؤثر و کارآمد می‌شود و کسی به تنهایی کاری را انجام نمی‌دهد. تمامی اهالی عالم ناسوت یا عوالم دیگر، با هم نفس می‌کشند و با هم کارپردازی دارند و کسی به تنهایی اختیار و کارایی ندارد و برای تحقق هر کاری، باید با عالَم و آدم مرتبط گردید و از امور معنوی تا امور مادی را به خدمت گرفت تا کاری محقق شود و کاری بدون مساعدت جمع و شکل گرفتن شرایط ظهور و فعلیت آن، به منصّهٔ پدیداری و نمود نمی‌آید. برای همین است که رسیدگی به اعمال در روز حشر به صورت جمعی است و ما به حشر جمعی اعتقاد داریم و در هر خیر و شری، هر کسی به هر اندازه دخالت داشته باشد ـ هرچند خود فاعل مباشر آن نباشد ـ به آن رسیدگی می‌شود و هر کسی تاوان کار خود را به اندازه‌ای که در آن دخیل است، می‌پردازد.

در این رابطه، خاطرنشان می‌شوم که: کلیت نوعی ازل با ظهور اختیاری پدیده است که نقش ناسوتی می‌خورد. همین امر سبب می‌شود که دسته‌ای در مرتبهٔ ظهور فعلی خویش، اهل شقاوت و حرمان ابدی شوند و برخی نیز کامیاب از سعادت گردند. سعادت ابد، همان «خیر کثیری» است که بی‌حساب به کسی داده نمی‌شود و اصول دیانت، وصول به آن را به امور و شرایطی محدود دانسته که کم‌ترین آن، «توجه» و دوری از «غفلت» است. سعادت ابدی، غیر از سیر اوّلی پدیده‌هاست. سیر اولی نمودهای هستی، نسبت به همگان یکسان است و هر یک از آن بهره و نصیب مناسب خود را دارد؛ در حالی که سعادت ابدی در گرو سیر صعودی و توجّه و بیداری آدمی می‌باشد که حق تعالی آن را در همهٔ پدیده‌ها به ودیعت نهاده است. هنگامی که لطفِ خیرِ کثیر، همراه شر اندک است، دیگر نمی‌توان اهمال و عناد داشت و غفلت و الحاد را بیش‌تر ساخت و بی‌خیال از همه و همه، در پی سعادت ابدی بود و ملاک و میزان هر یک را از نظر دور داشت. غایت ربوبی، هنگامی که با غفلت و عناد خلقی همراه می‌گردد، حرمان ابدی و دوزخ دایمی را بر اساس تحویل خیرِ کثیر به شرِّ قلیل به دنبال می‌آورد و این خود، لطف و زیبایی آفرینش، بلکه پدیداری و دقت و ظرافت عالم طبیعت را ثابت می‌کند؛ به‌طوری که خواب و بیدار و غافل و هوشیار یکسان نیستند و هر واقعیتی آثار ویژهٔ خود را به دنبال می‌آورد.

این است معنای درست این گزاره که «دنیا سرّ القدر است». توجه به این دقت‌هاست که سبب می‌شود عرفان، بدون هدف نگردد و از هر گونه مسؤولیتی کناره و عزلت نگیرد. کسی که عارف به سِرّ القدر است؛ نمی‌شود در میان مردم نباشد و در میدان جنگ، حاضر نگردد و مجاهد فی سبیل اللّه نشود و خود را دستگیر خلق و مربی جامعه نسازد. ما شیفتهٔ چنین عرفان، محبت و توحیدی هستیم. ما مست جام مهر و وفاییم. ما بندهٔ وحدتیم و کثرت را با خود یافته‌ایم. ما شاهد راز دل و یابندهٔ مردان حق و روندهٔ طی طریق هستیم؛ ولی نه در عدم، نه در نیستی، نه در پوچ، نه در هیچ، نه در دروغ و نه در انزوا و تنهایی.

کدام رهبر راستینی بوده که در راه حقیقت، لحظه‌ای آرام گرفته باشد یا دست از کوشش برداشته باشد و مانند پیران فرتوت، دست به روی دست نهاده یا خود را تسلیم دشمن نموده باشد؟ کجا بوده که مردان بزرگ و رهبران آگاه در کنج تنهایی و ظلمتکدهٔ خلوت نشسته و مشغول ذکر بوده و از وظیفهٔ اجتماعی خود غافل شده باشند؟ مردان بزرگ و رهبران راستین، همیشه، تکاپو و کار و کوشش داشته و در راه انجام وظیفه و مسؤولیت و برپا داشتن حق و فضیلت، کوشا و استوار بوده و از هیچ گونه رنج و اندوه و یا شکنجه و عذاب و باختن جان و هستی خود دریغ نکرده و همیشه جان خود را برای برپا داشتن تقوا و فضیلت، و محو و نابودی باطل و رذیلت، در هر گونه مخاطره و گرداب بلایی قرار داده‌اند؛ زیرا به نیکی می‌دانند در کنار خیر کثیر، شر اندکی هست که غفلت از آن، با انتخابی نادرست و کرده‌ای ناشایست که در اختیار آدمی است، به هبوط یا سقوط می‌انجامد.

غزل زیر با توجه به این منظومهٔ معرفتی است که معنای درست خود را به دست می‌دهد. درست است که این غزل در ابتدا از سِرّ القدر می‌گوید:

گر شوی آگه ز اسرار قدر

 لب فرو می‌بندی از هر خیر و شر

ولی در پایان، توصیه به پیروی اختیاری و ارادی از پیر راه دارد و سِرّالقدر را مزاحمی برای اختیار آدمی قرار نمی‌دهد:

 نیست سرپیچی از او شایسته‌ات

 شو مطیع پیر دانا ای پسر!

متن کامل این غزل، چنین می‌باشد:


 

« ۱ »

سِرّ قدر

گر شوی آگه ز اسرار قدر

لب فرو می‌بندی از هر خیر و شر

 

چون قدر شد مرکب میدان عشق

ترک این مرکب بسوزاند اثر

 

 خوش بود تقدیر ما از بیش و کم

بیش و کم لطفی ز «حق» شد سربه سر

 

پیش «حق» فرقی ندارد خیر و شر

 فیض و جود «حق» نمی‌بیند ضرر

 

پرتو لطفش نگیرد کاستی

گرچه هر دم تنگ می‌سازی نظر

 

پیر ما گفتا قدر اندازه نیست

تو قدر بگذار و کن سیر و سفر

 

درس او سر تا به سَر، سِرّ و خِفاست

یاد گیر از پیر پاک با بصر

 

رمز هر بیش و کمی در نزد اوست

بیش و کم گو تا به تو گوید خبر

 

 راز ناز و غمزِ «حق» در دست اوست

سوز و ساز دل از او دارد شرر

 

نیست سرپیچی از او شایسته‌ات

سوز و ساز دل از او دارد شرر

 

دست خود را وا مگیر از دامنش

گر نباشد بر «حق»، از او در گذر

 

 پیر ما وقتی به این وادی رسید

گفت با رمز و اشارت بس دگر

 

 ای نکو! گر یافتی، خوش یافتی! 

از جناب خضر، دریایی گهر


 

« ۲ »

غرق شور و امید

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ مویه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

دلم غرق امید و شور باشد

به پاکی، چون گلان مشهور باشد

امید آید به دل از حق دمادم

امید دل، سراسر نور باشد

دلم غرق امید تازهٔ توست

دل از هر ناامیدی دور باشد

بود هر ناامیدی گَرد حرمان

امید دل، جمال حور باشد

بود چهره مرا، امّید از حق

بلا در خط خوبی کور باشد

نکو را شد امید حق سراپا

که دوری از صفا ناجور باشد

 


 

« ۳ »

رؤیای دل

در دستگاه همایون و گوشهٔ شهناز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

جنون عشق تو در من اثر کرد

تو را آواره، من را دربه‌در کرد

ربوده دل ز من این دهر، آن‌گه

که لطفت این‌چنینم بی‌پدر کرد

نمی‌دانم چرا رفتی ز پیشم؟

که هجرانت مرا آزرده‌تر کرد

گذشتم از سر رؤیای این دل

ولی لطف تو ما را، دست به سر کرد

تو می‌گویی، که دل کندی ز جانم

ولی جانا، دلم فکری دگر کرد

من و تو یک وجود و دو نُمودیم

که هر یک دیگری را باخبر کرد

نکو! آسوده شو؛ چون عشق از تو

نمادی از پدر، یا که پسر کرد

 


 

 « ۴ »

غم عالم

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

غم عالم، تو گویی در دلم شد

فراق عشقت ای گل حاصلم شد

ندارم یاوری، یا غمگساری

چرا که رنج و ماتم در گِلم شد

نمی‌خواهم که با ماتم بمیرم

اگرچه پر ز فتنه محفلم شد

من و حق، هر دو یاران قدیمیم

به‌جز حق هرچه گویی، باطلم شد

به دنیا غیر حق، یاری ندارم

به‌جز حق کشته‌هایم، قاتلم شد

نکو! خو کن، به لطف حق، که دنیا

برای فتنه‌هایش مایلم شد

 


 

« ۵ »

جان‌فدا

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نعره مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

بر دو عالم ما به یک لحظه جفا خواهیم کرد

با دل پاک تو ای حق، ما صفا خواهیم کرد

عشق عالم را گرفتیم از دل شاد کریم

لطف بی‌حد خدا را کی رها خواهیم کرد؟

در میان آفرینش، بر فراز عرش حق

مسلخ خونین عشقش را به‌پا خواهیم کرد

این همه نقص و کجی کاندر دو عالم شد به‌پا

با دو خط تیغ لطفت، ما دوا خواهیم کرد

سر گرفتیم از سرای آفرینش بی‌امان

لیک، زشتی را ز خوبی‌ها جدا خواهیم کرد

شاد و مستیم از حضور دلبر دلجوی خویش

چهرهٔ پاک حقیقت را ز باطل، برملا خواهیم کرد

بی هیولای وجود و صورت جور و جفا

حضرت ذات الهی را صدا خواهیم کرد

کس نمی‌داند که ما در قرب رؤیای خدا

هر دو عالم را به دلبر آشنا خواهیم کرد

جان و قلب و نفس و روح و سِرّ سودا را همه

ما فدای دلبر و زلفِ دو تا خواهیم کرد

خاک پای آفرینش هست جانم، ای عزیز!

در بر تو هر زمان حق را ادا خواهیم کرد

عارف و رند و خرابیم، ای نکو آماده باش!

هستی ناچیز خود را هم فدا خواهیم کرد

 


 

 « ۶ »

بادهٔ تلخین

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ سلمک مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رمل مسدس مقصور (محذوف)(۱)

 

دلبری دارم سراپا مست و شاد

هست در جانش شمیم پاکزاد

سایهٔ لطفی که دارد بر سرم

بی‌هراس، این دل شد از بیداد و داد

جان من بادا فدایش دم به دم!

دلستان پاک است و خوب و خوش نهاد

مستم از این بادهٔ تلخین تو

عاشقم بر هرچه شد، جان و جماد

عاشقم، بر جمله عالم هرچه هست

شد نکو عاشق‌سرایی بی‌عناد

 

 

۱- وزن معروف بیش‌تر مثنوی‌های فارسی است.

 


 

 « ۷ »

حق و حق

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

منم تنها و تنها، جان من شد

رها از غیر حق، ایمان من شد

بریدم از سر دنیا و عقبا

که جمع عشق و دین، آسان من شد

شدم مشغول بازی با رُخ عشق

که دنیا هر زمان، حیران من شد

کشیدم دل برون چون از جدایی

حقیقت آمد و عنوان من شد

گذشتم از سر عنوان ظاهر

که عشق آغاز و هم پایان من شد

جمال حق، جلال حق، چو دیدم

کمال حق به دل، خواهان من شد

من و حق، حق و من، بی غیر گشتیم

دو دنیا سر به‌سر، هیمان من شد

صفای سینه و شور دل خویش

به حق دادم، که تا پنهان من شد

نکو بیگانه با دنیا و این دین

که حق جان و دل و جانان من شد

 


 

 « ۸ »

آفت دمادم

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتُ مفعولن فاعلاتُ مفعولن (عروض نوین)

ــ U ــ U / ــ ــ ــ / ــ U ــ U / ــ ــ ــ

فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن (عروض سنتی)

بحر: مقتضب

قالب: غزل دوری

 

گور آدمی پر از، فتنهٔ دو عالم شد

درّهٔ پر از شیون، خاک راه هر غم شد

رفته جانم از دنیا، مدفنِ من و تو کو؟

چون جمال رعنایی، بی‌خبر ز هر دم شد

معبد است و بس حیرت، قصه‌های پیرایه

گشته خط هر زشتی، گور و گور، ماتم شد

مرده جان هر ظالم، زندگی ندارد، چون

گور او درونش را، کم‌تر از کم و کم شد

بی‌خبر نکو از غم، رونق دلش حق است

غرق هر ستم ظالم، آفت دمادم شد!

 


 

« ۹ »

عدل و داد

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدس مقصور (محذوف)

 

روزگار شادی‌ام رفته به باد

اندر این خانه، کجا دل هست شاد؟

میوهٔ این دل شده افسردگی

دل ز من خواهد زنم هر لحظه داد

داد و بیداد دل آمد از ستم

شد ستمگر عامل ظلم و فساد

رفته واویلای خلقی بر فلک

از سر بیداد مشتی بد نژاد

مردمان را کشته تیر ظلمشان

گشته ظالم بدتر از ابن‌زیاد

دل رها کن، ای نکو از ماجرا

حق بود قیوم و دارد عدل و داد

 


 

« ۱۰ »

چشم تو

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

دلم با چشم تو در تاب و تب شد

ز هجرت روز من یک‌باره شب شد

ربوده دوری‌ات عقل از سر من

دلم آوارهٔ آن لعل لب شد

منم آشفتهٔ بازار دلبر

به ذات آمد دل و فارغ، ز رب شد

فقط عشق تو را دارم به دل؛ چون

دلم دور از حسب یا که نسب شد

نکو در نزد تو عاشق‌ترین است

دوای درد او شرب عنب شد

 


 

 « ۱۱ »

حکم امان

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

 

به من حق یک شبی حکم امان داد

دل و دینی به‌دور از هر زیان داد

رها گشتم ز درد و داغ و از غم

به جان، حق آمد و سِرّ نهان داد

شدم در مکتب حق صاحب سِرّ

دلم را حکم هر خُرد و کلان داد

گذر کردم ز دنیای تباهی

چو دیدم حق به هر ذره زبان داد

زبانِ ذره بُرد از سر، مرا هوش

چو دیدم ذره‌ای را ذره، جان داد

نکو! در محضر حق نیک بنگر

که دید و دیده را حق، بی‌گمان داد

 


 

 « ۱۲ »

رونق بی‌پایان

در دستگاه راست پنج‌گاه و گوشهٔ زنگوله مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

حضرت حق به دلم، رونق بی‌پایان داد

در شبی نیک، مرا همهمهٔ عرفان داد

دولت دوست که زد بر دل من سکهٔ عشق

بی‌خبر از دو جهان، نعمت غم ارزان داد

بی‌خبر شد دلم از وسوسهٔ جنت و نار

ساقی عشق، به لب جام می‌ام آسان داد

من و مستی، من و می، رفته ز سر هوش و حواس

حق به جانم دم خوش، بی‌خبر از رندان داد

از ازل در بر ذاتش چو زدم خیمهٔ عشق

جبرئیل آمد و بر دل، غزل قرآن داد

کی نکو در بر کس، گفته سخن از محبوب؟

او به من علم و هنر از نَفسِ رحمان داد

 


 

« ۱۳ »

استاد ازل

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولن فَع

مستفعل مستفعل مفعولاتن

ــ ــ U / ــ ــ U / ــ ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف

 

استاد ازل خود به دلم پنهان شد

این دل به همه قامت و قد عریان شد

بی‌باده زدم می به سحرگاهان؛ چون

می در دل و جانم، غزل حیران شد

شد دولت عشقم به در خانه مدیر

درگاه ملائک چو به من مهمان شد!

یارم به دل آمد، همه رفتند از دل

بی‌صرفه برون، هر دو جهان از آن شد

معشوق من آن رند غزل‌خوان باشد

بر من غزل ملک و مکان آسان شد

آسوده بود جان نکو در دوران

یارم به جهانِ جان من، تابان شد


 « ۱۴ »

در بزم جانان

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن

U U ــ U / ــ U ــ ــ / U U ــ U / ــ U ــ ــ

بحر: رمل مثمن مشکول

 

به قرار یار شادم، دل من قرار خواهد

به میان بزم جانان، دف و چنگ و تار خواهد

شده دل حرم‌سرایش، چو به شور و شوق و مستی

به حضور آن دلآرا، دو جهان نگار خواهد

منم و صفای باطن، به همه قیامت دل

چو گذشتم از دو عالم، دل من عیار خواهد

نشدم به خلوت دل به‌جز آن‌که بود دلبر

حرمش به عشق و مستی، دل جان‌نثار خواهد

شده‌ام به شور و شوقش چو رها ز هر دو عالم

دل من به خلوت او، ز لبش هزار خواهد

شده چون نکو هماره به خراب دل گرفتار

به قرار عشق جانان، دل پر شرار خواهد

 


 

 « ۱۵ »

کلاه تو برند!

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

باش آماده که هر بار کلاه تو برند!

گرگ و ببر است فراوان، که گلوی تو درند!

شده دنیای دنی جنگل پر نقش و نگار

خس و خار است به بازار که حق را نخرند!

بدی و زشتی دوران شده غوغای صفا

کج‌مداران جهان، گو همه صاحب‌نظرند!

رونق دین به هدر رفت و شد اندوه زیاد

همگان بهر بدی‌ها چه‌قَدَر باهنرند؟!

ای نکو، نیک نگر، بر لب بام دوسرا

عمر کوتاه و همه بی‌خبران درگذرند!

 


 

 « ۱۶ »

یاران پر شور و شرّ

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابلی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

در جهانی که شریفان همه پر شور و شرند

با بدان ساز که بر تو غم دل را بخورند!

گرچه این جمله نباشند به راه من و تو

لیک بِهْ باشد از آنان که کلاه تو برند!

خوبی و صلح و صفا رفت به تاراج ستم

چه بس این مردم نالان که همه دربه‌درند

گول گرگان مخور ای عاشق حق! وای به تو

با همه ظاهر خوش، جان و دل تو بدِرند

شده‌ام جان نکو، مست صفای تو نگار

گرچه از مهر تو مردم همگی بی‌خبرند!

 


 

 « ۱۷ »

باطن دنیا

در دستگاه افشاری و گوشهٔ ضربی شش‌هشتم مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

 

بوده دنیا پست و شد اهلش کم از یک بوته خار

می‌نماید کار دنیایی تو را بیمار و خوار

سایه دارد هر قد و بالایی اندر این جهان

بی سر و سایه بود آن دل که باشد هم‌چو غار

آن‌که یکسر می‌رود سوی کجی بی قید و بند

رفته از پاکی و تقوا، بی‌خبر از عیب و عار

کم‌تر است از هر کمی، بدتر ز هر بی مایه‌ای

آن که می‌آرد به مظلومان ز خودکامی فشار

هرچه باشد در برت از این عجوز بدسگال

کم‌تر از کاه است، کی بر تو دهد دنیا قرار!

کی بفهمد درد ناداری و رنج مفلسان

آن سخنرانی که بر مردم ندارد جز شعار؟

آن که دور است از سر فقر و غم بی‌یاوری

کی بود آدم، تو گوی‌اش کژدم است یا آن که مار

رنج محرومان نداند، حال طفلان یتیم

کی شناسد غربت مردم، نکو هر کژمدار

 


 

 « ۱۸ »

طبع دنیا

در دستگاه افشاری و گوشهٔ ضربی شش هشتم مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

 

طبع دنیا می‌کند دل را تباه و بی‌وقار

دل به دنیا داده را هرگز میاور سوی کار

دل به دنیا گر شود مایل، شود خوار و ذلیل

مرده باشد آن‌که دل بگسسته از غوغای یار

فهم دنیا نیست میسور از برای اهل آن

تا زمانی که در آرد از حریفانش دمار

باطن دنیا یکی، ظاهر هزاران رنگ و روی

چون عجوزی که شود بر هر کسی فصلی نگار

از ره دنیا به دین آید، رود از دین به هر

صنف و شغل و کسب و کاری هم‌چنان دیوانه وار

می‌شود او گه امیر و گه سخی و گه فقیر

با زر و زور است و تزویر و کند یک را هزار!

این همه عنوان بی‌خود می‌کشد بر جان خویش

تا که دزدد ملک و، ملت را دهد از خود فرار

گو بمیرد تا بگیرد سینه‌ها آرام نیز

گرچه دید او را نکو در قعر دوزخ آشکار

 


 

 « ۱۹ »

سه چهرهٔ شوم

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

 

نفس و شیطان همره دنیا، سه باشد یا هزار

دربیارند این سه با هم، از دل مردم دمار

نفس و شیطان و دگر دنیا، سه چهره شوم و زشت

می‌کنند آدم به غفلت دم به دم یکسر شکار

دل بریدن زین سه، کی آسان بود بر مردمان؟!

همّتی باید که دل را زین سه بگذارد کنار

این همه تزویر شیطان، نفس و دنیای دنی

بوده بر نادان که بر دوشش گذارد هرچه بار

گرچه شیرند این سه در ظاهر برای بی‌خرد

بوده خود کم‌تر ز موشی نزد اهل و مردِ کار

دل بریدن زین سه باشد کار مردان خدا

مرد «حق» تازد به هر سه، گر رود بالای دار

باطن این هر سه زشت و ظاهرش زیبا، نکو!

از برای مؤمنان مار است و بر فاسد نگار

 


 

 « ۲۰ »

دنیای ما

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

 

هرچه گویند از سر دنیا همه باشد شعار

گرچه بُرد اوصاف و القابش ز دل تاب و قرار

می‌فریبد، می‌برد دل سوی خود یک یک، ولی

فارغ از این‌ها اگر دیدی کسی، او را بیار!

دل به دنیا بستن از بی‌فکری و کوته‌سری است

گرچه آدم غافل است و می‌دهد دار و ندار

دل رها کردن ز دنیا در خور آن عاشقی است

که همه دم بوده خود دلداده‌ای از بهر یار

آن‌که بگذشت از سر دنیا، به «حق» عاقل بود

مرد «حق» است آن‌که می‌برّد ز دنیا باوقار

گر که بتوانی نکو، دل را تهی سازی از آن

می‌رسد بر تو هماره لطف و پاکی از نگار

 


 

 « ۲۱ »

رندی و مستی

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ سپهر مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

دل به ره عشق بده آشکار

رسم و ره باده به ساقی سپار

دم مزن و بادهٔ مستانه زن!

تا بشوی محو نگاهِ نگار

چنگ و چغانه همه دم بی‌هوس

ساز نما، باز به آغوش یار

باده بیار و سببش کن رها

غم نخور ای دل که نداری قرار

رندی و مستی نبود کار تو

صرفه ندارد، مده یکسر شعار

رند و قلندر بود آن کاو چو ما

خانه‌به‌دوش است و دلش باوقار

سر بده تا آن‌که همه دل شوی

دل بده تا آن‌که شوی پایدار

گر ز سر و جان و دلت بگذری

لب بگذارد به لبت او هزار

گیسوی دلدار پریشان نما

سر بده تا خود بکشد بندِ دار

خـرده نـگـیـر و دل خـود کـن رضا

تا چو نکو هم بشوی رستگار

 


 

 « ۲۲ »

ماجرایی بی‌نظیر

در دستگاه شور و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور (محذوف)

 

بس که دیدم چهرهٔ ماه تو سیر

شد دلم در دام چشمانت اسیر

ماجرای عشق تو سودای من

کرده‌ام پنهان در آن، سودا ضمیر

دیده این دل خوش سَر و سِرّ تو ماه

از تو این دل شد به عشق خود دلیر

هر شبِ من تا سحر حیران توست

آسمان را می‌کشم هر شب به زیر

روز من دنیای واویلا بود

دل قوی گردد به شب مانند شیر

دم ندارم در بر دنیاییان

گرچه بنشینم دمادم بر سریر

بوده دنیای منِ نالان، سیاه!

کی در آن پاکی، کجا فردی بصیر؟!

دین و دنیا شد اسیر جاهلان

در جوانی مردمان بینی چو پیر

ای نکو! کم ناله کن زین ماجرا

بوده غیبت ماجرایی بی‌نظیر

 


 

 « ۲۳ »

خیمهٔ ما

در دستگاه شور و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ U

بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور (محذوف)

 

کرده دنیا جمله انسان را اسیر

بر کجی و ناسپاسی شد امیر

جمله خوبان و بدان چون گرگ و میش

ظاهری زیبا و زشتی در ضمیر

خوب‌رویان، بی‌وفا و پر جفا

زشت‌رویان، پر ادا و بد خمیر

صدق و پاکی رفته از این دلبران

کرده در هر دل، دو صد رخساره گیر

شد دل نالانِ مسکینان تباه

بر سر این خیمه آید سنگ و تیر

شد برون از کشور ما شاه، تا

بر سر هر کوچه بینی شاه و میر

رفته علم از عالم معنا برون

ادعا باشد فراوان، خود نگیر!

می‌زند بر طبل رسوایی مدام

بهر شیطان گشته چون مرشد صفیر

باطن افتاد از خود و شاهد به‌جاست

مانده با اعداد و ارقامِ کثیر

ای دلِ آرامِ دلبر نزد «حق»

کن ظهور از غیب و مطرح کن غدیر!

دین و دنیا را بیا پاکیزه کن

از بَدِ پیرایه‌های سخت‌گیر

فکر فردا برده دل را از امان

شد نکو در این چنین ویرانه سیر

 


 

 « ۲۴ »

گنج تنهایی

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتثّ مثمن مخبون محذوف

 

در این زمانه که کس نیست با کس از جان یار

بجوی خلوت دل را به عشوهٔ دلدار

برو ز مردم نابخرد و تهی از دین

که گشته دل به من از هرچه بی‌وفا بیزار

توان و همت و مردی شده به خواب و خوراک

چنان که کعبهٔ آمال مردمان، بازار!

کسی که چاکر و مخلص شود، بود در پیش

فریب توست همه قصد او از این گفتار

زمانه ناکس و دوران فریب‌پرداز است

شکسته روح گناهت، همی خط پرگار

غنیمت است تو را فرصتی که تنهایی

کجاست یار وفادار و کیست هم غم‌خوار؟

کسی که در پی تمکین توست، می‌دانی

همان به دوز و کلک می‌فریبدت، زنهار

چه دیدم و چه شنیدم ز صد دل خونین

مجوی یار مناسب، اگر تویی هشیار

جهان خوش خط و خالی که ظاهرش زیباست

حدیث عهد عتیق است، صحبتش بگذار

به یاد دلبر خوب و عزیز و زیبا باش

اگر که اهل معرفتی تو، نه رند قشری‌کار

چگونه دل نسپارم به عشق شیرینت

که دیده‌ام رخ زیبای تو هزاران بار

همه وجود و نُمودم حضوری از عشق است

ز چشم مست و خمار تو گشته‌ام بیمار

چنان نشسته به رؤیای تو، نکو در خواب

که تا قیامت کبرا نمی‌شود بیدار

 


 

« ۲۵ »

سِرّ قدر

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ زمزمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

گر شوی آگه ز اسرار قدر

لب فرو می‌بندی از هر خیر و شر

چون قدر شد مرکب میدان عشق

ترک این مرکب بسوزاند اثر

خوش بود تقدیر ما از بیش و کم

بیش و کم لطفی ز «حق» شد سربه سر

پیش «حق» فرقی ندارد خیر و شر

فیض و جود «حق» نمی‌بیند ضرر

پرتو لطفش نگیرد کاستی

گرچه هر دم تنگ می‌سازی نظر

پیر ما گفتا قدر اندازه نیست

تو قدر بگذار و کن سیر و سفر

درس او سر تا به سَر، سِرّ و خِفاست

یاد گیر از پیر پاک با بصر

رمز هر بیش و کمی در نزد اوست

بیش و کم گو تا به تو گوید خبر

راز ناز و غمزِ «حق» در دست اوست

سوز و ساز دل از او دارد شرر

نیست سرپیچی از او شایسته‌ات

شو مطیع پیر دانا ای پسر!

دست خود را وا مگیر از دامنش

گر نباشد بر «حق»، از او در گذر

پیر ما وقتی به این وادی رسید

گفت با رمز و اشارت بس دگر

ای نکو! گر یافتی، خوش یافتی!

از جناب خضر، دریایی گهر

 


 

 « ۲۶ »

تار موی تو

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ زابل مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن

مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

نقشی که از شهود تو بر دل شد آشکار

جز در خیال خال لبت نیست انتظار

سِرّم حضور توست به «هو» «هو» میان دل

هر تار موی نازِ تو را، صیدِ بی‌شمار

عشقت کشیده نقش دلم را به روی خویش

مهرت ربوده از سر مستم بسی قرار

در صحنِ سینه‌ام رخ ماهت بدون چشم

دیدم، شدم اسیر و دلم گشت داغدار

وقتی که دور کردم از این دل به‌جز تو را

بیرون برفت از دل من نام و ننگ و عار

مهری که در دل از ازل انداخت نقش تو

هم برنخاست تا ابد از دیده آشکار

گفتم: کجاست تا بنشینم کنار او؟

گفتا: به جایگاه ابد از هلالِ دار

آوارگی کشیده‌ام از بهر یک نگاه

جز این متاع، صرفه نبرده دل از قمار

از عاشقی گرفته دلم وای بر دلم!

از دل هوس برفت و ز ما رفته کار و بار

از هر هوس نکو شده خالی دلش به تو

باور اگر نمی‌کنی از دل بپرس یار!

 


 

 « ۲۷ »

تنهایی

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

بسیار به این خانه و آن خانه زدم سر

افسوس که با «حق» نشد این دیده برابر

دیدم چه فراوان ستم و ظلم و تباهی

از عالی و دانی و هم از کهتر و مهتر

در خانهٔ پیدای دلم هر که بیامد

خاری شد و ماری و زد او نیش سراسر

دیدم به یکباره قَدَر قدرت دوران

افتاد چه مست از لبهٔ تیغهٔ خنجر

از هر طرف آوای «منم حق» چه بلند است

«حق» لیک ندیدم به همه جا چو زدم در

با این همه ماتم، شده دل مایهٔ دردم

ای دلبر من، بر دل و بر دیده تو بنگر!

آن عمر که با جهل و خرافات شد آغاز

با شعبده و ریب و ریا می‌رود آخر

با هر که نشستم به پس پردهٔ خلوت

دیدم که ندارد خبر از عشق تو در سر

دیدم که جهان جمله جمالِ خوش یار است:

هر خار و گل و مؤمن و بیگانه و کافر

دیدار گُل و خار، نصیبم شده بسیار

یک بار نشد دیده، نبیند رخ دلبر

هر جلوه که دیدم ز تو، آغوش گشودم

با دیده و دیدار و رخ و با سر و پیکر

هر معرکه‌ای گشت به‌پا، یار به‌پا کرد

جز او چه کسی بود در این معرکه دیگر؟

ای کاش که چشمم به‌جز آن ماه نبیند

تا با رخ نازش بشود عمر به آخر

ای دوست، بیا رحم به تنهایی من کن

سرتاسر دل گشته حضورش به تو باور

تا دولت فردای تو دل را بکند شاد

بنگر غمِ امروزِ نکو از همه بهتر!

 


 

« ۲۸ »

پیرْ خدا

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

دل رفت ز کف، بُرد غمت هستی‌ام آخر

طاقت نبود بر من مسکین غم دیگر

مهمان تو هستم به پیامی و سلامی

از در تو مران، عاشق خود را مَهِ دلبر!

می ده به من از آن دو لب مست صفاتت

نشکن به هواداری مژگان دل و ساغر

از در تو نرانم، منما رنجه دل از من

من چهرهٔ مهر توام و بهر تو پیکر

دل در گرو زلف پریشان تو دادم

شد تارک والای تو بر چهره‌ام افسر

کس نیست چو من عاشق زار تو گل ناز

از حور و پری دورم و از جنّت و کوثر

گنجینه و گنجی ز صفا جز تو ندارم

در سینهٔ عشاق، درخشنده چو گوهر

عاشق شده‌ام بر تو و بر ناز و ادایت

با عشق تو شد جان و دلم پر زر و زیور

طشتم چو بیفتاد ز عرش تو بر این فرش

دیگر چه نیازی است به دیوان و به دفتر؟

نه جز تو کسی دارم و نه هست نظیرم

کی داشته‌ام غیر تو یاری خوش و بهتر

مولای من و سید و سالار منی تو

بر جان نکو پیرْ خدایی و تو سرور

 


 

« ۲۹ »

چرخ دوّار

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

امان گر پر شود ظرف تو ای یار

دمار از تو در آرد چرخ دوّار

تأمل کن تو در کردار خود خوب

که هر کاری شود ظاهر به دیدار

بکش دست ستم از مستمندان

که یار مستمندان است دادار

خیانت‌پیشگان بس ناتوانند

تو خود را از وفاداران بشمار

ز خوبان و بدان پر گشت تاریخ

چنین خط گشته خم از دور پرگار

برو آزاده شو جان نکو تو

ز شرّ اهرمن، خود را نگه‌دار


 « ۳۰ »

ای یار

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

به راه «حق» بیا خوبی کن ای یار

گذر از مردمان مردم آزار

سزاوار تو جز مردی نباشد

کلاه کجروی از سر تو بردار

نکن ظلم و ستم تا می‌توانی

اگر جان را سپاری بر سر دار

برو ریب و ریا کن از دلت دور

نمازی پیش «حق» از صدق بگذار

اگر خواهی که باشی شاد و خرم

فرو نگذار یک دم کوشش و کار

برای مردمان می‌باش چون دوست

نه مثل شیر و گرگ و عقرب و مار

امان از ظالم بیهوده پندار

اگر باشد درون قصر یا غار

بهشت مردمان باش از محبت

چرا کم باشی از یک سقف و دیوار

نکو پاکی گزین، از عیب برخیز

مکن خود را به زشتی‌ها گرفتار


 « ۳۱ »

دنیا و ابد

در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

اگر خواهی که باشی شاد و مسرور

ز دنیا بگذر و شو از هوا دور

ز حرص و نخوت دنیا تو بگذر

نکن خود را برای هیچ رنجور

جهان بی‌اعتبار است، ای دلآرام!

قناعت کن به کم تا حد مقدور

گذر از لذت و مال و منالش

که آسایش به دنیا نیست میسور

نشاطش سربه‌سر اندوه و درد است

رضایش از تو با ظلم است یا زور

غم دنیای دون پایان ندارد

کجا، کی شد دل ما از بلا دور؟

بنازم بزم فردای ابد را

که باشد سربه‌سر پیدایی از نور

ابد نور و ابد حسن و ابد عشق

ابد روح و ابد پاکی، ابد حور

ابد با هرچه خوبی هست همراه

شده کافر از این معنا کر و کور

جمال «حق» جلال «حق» نکو دید

که شد جانش رها از مرگ و از گور

 


 

« ۳۲ »

ننگ و عار

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

بدیدم من چه مردان فداکار

که رفتند از سر ننگ و غم عار

گذشتند از سرِ غوغای دنیا

برفتند از برِ محراب و بازار

به چنگ و چرخ و چین «حق» نشستند

به‌دور از حرفه و کالای انبار

بَرِ نرّادِ مطلق، نرد گشتند

برای وصل «حق» رفتند بر دار

بریدند از دو عالم با دم دوست

ز دنیا و ز عقبا خود به یک‌بار

اگرچه گفتنش سهل است و آسان

مگر بر آن‌که باشد عاشق یار

خداوندا مدد فرما نکو را

دلش را زندهٔ عشقت نگه دار


 « ۳۳ »

گل‌آباد

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

بدی‌ها گرچه بسیار است بسیار

رها بنما رها، ای جان هشیار!

گروه شرّ همیشه نانجیب‌اند

خبیث و ناسپاس و مردم‌آزار

تحمل گر بود در دل به «حق»، نیک

گریزد از بر تو نفس بدکار

رود سوی پلیدی نفس جانی

تو گو بدتر بود از عقرب و مار

به «حق» کی دل دهد آن‌کس که سست است

که باشد در دل دنیا گرفتار

خدا جو، گر صفا داری به دل هم

که خالی می‌شود از آن، خس و خار

دلت را کن چو گُل در این گِل‌آباد

نکن دل را چو گور و دخمه و غار

نکو کامل نما هر لحظه جانت

چو آهن که پزد در کورهٔ کار

 


 

 « ۳۴ »

شبنم ناز

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

پیدایم و پنهانم و زین دو شده‌ام دور

بینایی من کرده مرا جز به رُخ‌ات کور

سرتاسر هستی همه شد آینهٔ تو

از هستی تو گشته سراپای جهان نور

گردیده جهان جلوه‌سرایی ز جمالت

هر غنچه شده از گل رخسار تو مسرور

شد چهرهٔ عالم ز وجود تو نمایان

سرتاسر ملک دو جهان، بین مَلَک و حور

هر شبنم نازی که شده سایه به گل‌ها

باشد ز خمار گل ناز تو خوش و جور

سرمستم و شیرینم و آزادم و شادم

مشتاقم و عاشق شدم و دل‌خوش و پر شور

هر چهرهٔ زیبا که به چشمم بنشیند

تقدیم قدومش بنمایم دو جهان سور

در محضر تو بوده‌ام، ای مه، به شب و روز

موسایم و هر لحظه نشسته به دل طور

لطف تو مرا کرده خراباتی و سرخوش

هم یاد وقار تو ز من برده زر و زور

من مستم و دیوانه و آشفتهٔ عالم

بیگانه ز خویش و زن و مال و پدر و پور

دیوانگی من بود از مستی‌ات، ای دوست!

بی‌تابی من هست ز دلدار پر از شور

گردیده نکو گام ظهور تو به هر دم

از کوی تو تا سوی تو شد حایل من گور

 


 

 « ۳۵ »

رخسار تو

در دستگاه همایون و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

افتاده به دل بس که غم عشق، مکرر

رفته ز سرم هوش و شدم مست تو دلبر

آوای تو برده ز دلم خاطرهٔ خویش

رخسار تو مجذوب تو کرده تن و پیکر

دیوانه مگو مست و خراب تو شد این دل

دورم ز شر و شورِ دو صد حاکم و داور

محو تو شدم تا که بریدم ز سر غیر

هم خویش و کس و ایل و تبار و سر و همسر

چون در همه دم ذکر وجودم تو شدی یار!

هجرت زده بر سینهٔ من دشنه و خنجر

شد پاره دلم از غم هجر تو چه بسیار

شاید که به کامت برسم در دم آخر

شمع و گل و پروانه بیایید و بیارید

یارانِ دل‌آزرده ز هر سو همه یکسر

دیوانه‌تر از جمع شما خود من مستم!

دیوانه از آن قامت و بالا و سر و بر

سوز دل من کشته امید دل خود را

داده سر و تن، در بر آن دلبر و سرور

ای دلبر دل برده ز من! مست و خرابم

چون دلشده بی تن، نبود حاجت زیور

یا رب تو نکو را ببر از مملکت دهر

زیرا که نشد جز تو به دل، هستی دیگر

 


 

 « ۳۶ »

جوار حق

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ سپهر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

نپنداری که تنهایی، بیا رخسار جانان بین

کجا از «حق» بریدی؟ خود به دل «حق» را نمایان بین

درون دل به هر ذره، جمال «حق» نمایان است

بیا تو دم‌به‌دم ای دل، جمال ماه تابان بین

برفتم از سر دنیا و افتادم من از عقبا

که تا گوید جمالم را بیا یکباره آسان بین

شدم من در جوار «حق»، رها از هرچه نام و ننگ

که تا دلبر به دل آید، بگوید شور عنوان بین

بدیدم چون جمالش را میان هر خس و خاری

مگو تلخ و مگو شوری، عسل در کامم آسان بین

گرفتم گوش و هوش خود من از دنیای پر حرمان

نیفتادم ز «حق» هرگز تو ذلت را به شیطان بین

به دل امید و دور از من، بود خوف و خطر هر دم

هوا را در دل دنیای ما همواره طوفان بین

ز طوفان حوادث بگذر و بنگر جمالش را

جمال جلوه‌های «حق» یکایک هم‌چو باران بین

نما فکری به حال خود که یکسر بهر دیدارش

صفا را پیشه کن آن‌گه، به «حق»، در دل تو عرفان بین

ببین خود جلوه‌های «حق»، رها کن دل ز غیر او

طریق «حق» نما پیشه، جمالش را فراوان بین

به لطف «حق» بزن چنگ و مدد گیر از سر فیضش

مخور غم هرگز اندر دل، صفای دل، تو در جان بین

مخور غم ای دل نالان، که غمخوار تو باشد «حق»

بیا عاشق شو، آن‌گه شور ظاهر، عشقِ پنهان بین

نکو آسوده شد از هرچه می‌سازد رقیب تو

که شیطان شد ضعیف و رونق خود را به دوران بین

 


 

 « ۳۷ »

عشق رنگین

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

گر رها سازی مرا در چنگ گرگ و ببر و شیر

هرگز از تو دل نگیرم، من نگردم از تو سیر

عاشقم بر شور و شیرینت، به من لطفی نما

باصفا یا باجفا، هستی بر این دل چون امیر

مستم و دیوانه‌ام، دیوانه‌تر گردان مرا

رخ به من بنما و از من هرچه می‌خواهی بگیر

گرچه آزاد از دو عالم بودم از روز ازل

لیک در عشق تو باشد تا ابد این دل اسیر

با اسیران دلبرا، تا کی مدارا می‌کنی؟

تیغ برکش، سر بگیر آسان، که این شد ناگزیر

دلربایی بر تو حسنی شد سزاوار از ازل

تا ابد نزد تو هستم کوچک و خرد و حقیر

من گرفتارم به عشقت، بی خبر از دو جهان

عاشقم بر تو، چه غم دارم اگر هستم فقیر

دل برفت از این و آن و از سر خرد و کلان

دل فدای زلف مشکین گشته و چشم بصیر

بی‌خبر گشتم ز سودای پر از غوغای دهر

فارغم از کار و بار و دفتر و نازِ دبیر

عشق را سازد نکو با خون خود رنگین تمام

کی به سالوس و ریا بنشسته‌ام روی حصیر!

 


 

 « ۳۸ »

عاشق بی‌هوس

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

مریض عشقم و مستم به نازت، نازنین دلبر!

که شور عشق تو باشد مرا همواره خود در سر

قد و قامت، قیامت را همه بار و برت ببینم

مرا از هجر تو باشد دلِ پر سوز و چشمِ تر

وصالت را به جان دیدم، فراغت را بسنجیدم

نمی‌دانم از این دو خود کدامین بوده پر آذر

به دل تا آن‌که دیدم تو، چو سروی قامت آسوده

بگفتم بَه‌بَه از قامت، چه آسوده بود پیکر!

قیامت شد در آن ساعت که دیدم روی ماهت را

برفت از سر مرا هوشم، چو دیدم دلبرم در بر

چو دیدم دلبر ماهم میان دیده صدها بار

گذشتم از سر خویش و برفتم از خودی یکسر

رهیدم از دویی آخر، بریدم چشم و صد دیده

بشد هجر و وصالم طی، نخواهم دوری‌ات دیگر

دل و دلبر به هم آمد، برون شد این من و مایی

شکستم توبهٔ خود را چو دیدم ساقی و ساغر

صفا کردم جفا دیدم، من از هر دو نرنجیدم

که این هر دو، شد آن هر دو، یکی از دیگری بهتر

شدم مست از سرِ مستت، نکو بی‌پرده می‌گوید:

منم ظاهر، منم باطن، منم اول منم آخر!

 


 

« ۳۹ »

عشق پاک

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)

 

از سر هجر تو جانا غم به من شد آشکار

هجرت آخر کرده جانم را گرفتار و فکار

بی تو کی آسوده‌خاطر بوده‌ام در طول عمر؟

جان نثارت می‌کنم، کامی تو از این دل بر آر

از فراقت پشت من خم گشت، ای زیبا صنم!

مانده‌ام در راه و دل گردیده بیماری نزار

از مغیلان دیده‌ام نیش فراوان صبح و شام

نزد نادانان به عشقت دل شده بس خوار و زار

شربتی خوش ساقیا در واپسین دم ده به من!

ز آن لب پرغنچهٔ شیرینِ سرخ آب‌دار

من ندارم جز تو دلبر، یار غاری، ای عزیز!

از قرار تو عزیزم بوده‌ام بس بی‌قرار

هرچه می‌بینم جز آن روی مه‌ات، بیگانه‌ای است

عشق پاک تو در آورده ز جان من دمار

مست و مجنونت منم، ای نقش هستی، نازنین!

بهر عشق تو به دوشم بوده عمری چوبِ دار

در دلم ترسی نباشد جز فراق روی تو

هستی‌ام را در دو دستت می‌سپارم، ای نگار!

بی‌کسم چون که کسم هستی هم ای جان جهان

ننگم از نام و نشان آید، هم از ایل و تبار

می‌سپارم دیده در راه تو، ای غوغای دهر!

خنجرت را بر دلم ای دلبرا محکم گذار

کشور جانم تویی، تو جان جانی، ماه من!

با تو چون هستم، رهایم از سر دار و دیار

شد نکو بی‌خانمان و مفلس و زار و غریب

بی سر و پایم، همین شد در دو عالم افتخار

 


 

 « ۴۰ »

عاشق بی کار و بار

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

 

بی‌خبر از خویشم و یکسره در فکر یار

فارغ از اندیشه و دل شده بس بی‌قرار

تشنهٔ دیدار دوست، رفته ز دار و ندار

کشتهٔ رخسار او، دل شده مست نگار

مستم و دیوانه‌ام، برده قرارم رقیب

غرق تمنای دوست، عاشق بی‌کار و بار

جان به فدایت شود، نیک تو بنگر مرا

عاشق و سرگشته‌ام، بهر دو چشم خمار

گر بکشی، می‌کشم کشتهٔ بی‌پا و سر

خود بِکشم بی‌امان، مهرهٔ پرگارِ دار

من همه بیگانه‌ام، تو همه خویش منی

دلبر فتّانه‌ام، کار گذشته ز عار!

نعره زنم بی‌امان، شام و سحر در جهان:

ای همه آوازه‌ام، دود دلم را بر آر!

باز بیا در دلم، یکسره از عرش خویش

بین که تویی یا که من، خود تو نشانم گذار

هرچه که گفتی منم، هرچه که باشد تویی

دار تو و تو دیار، خود وسطی و کنار

جلوه چو کردی به من، ناز مکن نازنین

از تو شدم بی‌قرار، باز هزاران هزار

دل که کباب تو شد، محو جناب تو شد

دور حجاب تو شد، جز تو مرا چیست کار

باز به آغوش دل، آ ز سر ذات خویش

ما و منی را بزن تا که شوم تار و مار

آه! دلم دود شد، دیر به من زود شد

از تو به من سود شد، تا تو شدی آشکار

شهرهٔ عشقم به «حق»، بندهٔ بی‌قید و بند

خانه خرابم ز تو، از تو شده کار، زار

گشت نکو فارغ از خویش و تویی خویش او

در تو سفر کرده‌ام، چون که تو هستی دیار

 

مطالب مرتبط