زبده : منتخب اشعار

 

غـزلیـات

زبده : منتخب اشعار

 ۱

صبغه عشق

در دستگاه دشتی و مثنوی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن

ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل(۱) مُسَدّس محذوف

سینه‌ای دارم پر از درد و بلا

جان فدای عشق و پاکی و صفا

آتش قهر از دلم رفته برون

جای آن بنشانده حق، مهر و وفا

صبغه این عشقِ ذاتی را مپرس

دل به لطف و قهرِ دلبر شد رضا


در برِ تو بی‌خیالی خفته خوش

ذات تو زد بر قَدَر مُهر قضا

جان به عشق‌ات داده‌ام ای نازنین!

گشته جان من ز غیر تو رها

دل سپردم بر دو چشم ناز تو

از نوای عشق تو آمد صدا

گشته‌ام از هستی‌ات پرشور من

وه که از بوی‌ات چه مستم ای خدا

عاشقم، دیوانه‌ام(۲)، مهجور و مست

دل تو را شاهد، تو را شد آشنا

آشنایت بودم از صبح ازل

تا ابد جانم به عشقت مبتلا

  1. به معنای باران اندک و خفیف. از بحرهای پرکاربرد شعر فارسی است.
  2. به معنای شور عقل است.

(۲۹)

چون گرفتم جمله هستی را به لطف

چهره لطف خوش‌ات گشتم شها

ای نوای هر ترنّم جمله تو!

جانم از آوای خوبت در نوا

خلوت عالم دم پنهان توست!

رفته از جان نکو ریب و ریا


۲

غنچه پر چاک

در دستگاه دشتی و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف (سومین وزن پرکاربرد در شعر فارسی)

سبک: وقوع

دیدم از روز ازل پاک این دل بس پاک را

چاک دادم تا ابد این غنچه پر چاک را

دل بریدم از خودی، وارستم از غوغای دهر

دور کردم از دل آخر چهره غمناک را

غیر را از دل زدودم تا که دیدم آشکار

حور منظر، ماه پیکر، دلبری چالاک را

بی‌تمثل در دل آمد قامت رعنای دوست

در نگاهم جلوه‌اش چون ذرّه کرد افلاک را

چشم پاکی بایدش تا بیندت بی هر حجاب

کی دهی ره در حریم پاک خود ادراک را؟!

کشته ذات دلربای تو نکو را دم به دم

کن فدای روی خود این بنده بی‌باک را

(۳۰)


۳

بی‌پروا

در دستگاه افشاری و گوشه رهاو مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

فاش و بی‌پروا بگویم: دم به دم بینم تو را!

بی‌حجاب و پرده و پندار و گفتار و صدا

دیده‌ام پیچ و خم آن زلف بس پنهان تو

گشته دل آماج مژگان تو یار دلربا

خال(۱) مشکین تو بر کنج لبت دانی که چیست؟!

این سیاهی می‌دهد بر عالمی نور و ضیا

جلوه‌گاه حضرتت شد چهره غیب و شهود

ذات تو پیدا و پنهان بوده با ما آشنا

چهره لطف تو هستم، غرق شیرینی شدم

وه که از عشق‌ات چه مستم، ای تب هر ماجرا

گرفتی از من ای جان با دو صد سودای سوز!

گرچه از سوزم رهایی، نیستی از من جدا؟

پرده‌دار غیبم و آیینه‌دار رمز و راز

عشق تو، بی‌پرده کرده در دلم برپا نوا!

مؤمنم یا بت‌پرستم(۲)، برترینم یا که پستم

مستِ مستم، می‌پرستم من تو را در هر کجا

  1. خال در عرفان، وجود خلقی را گویند و مراد از چهره یا کنج لب، جمال حق‌تعالی است.
  2. بت‌پرستی، توجه به تعین خلقی است که بروز چهره ظاهر حقی است.

(۳۱)

کفر و ایمان خود بهانه است از برای دیدن‌ات

واله است این دل به رخسار عزیزی باصفا

شد نکو بالاتر از خاک و فراتر از مَلَک

پس در آغوشش بگیر ای نازنین باوفا


۴

گل‌پرست

در دستگاه سه‌گاه و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج(۱) مثمن سالم(۲)

بیا ای دلبر شیدا، بزن پنجه به تار ما

ز تو هر نغمه‌ای برپا، تو پنهانی، تویی پیدا

دلم خواهد که بی‌پروا، نشینم پیش تو تنها

نَهَم لب بر لبت جانا، به‌سان غنچه زیبا

دل من گُل‌پرست آمد، بده کامش که مست آمد

ز تو این نازِ شست آمد، گرفتارت شدم یارا

ز «غیر»تْ دل گسست آمد، ز تو این بند و بست آمد

  1. هَزَج، به معنای آواز و سرود طرب‌آور و طرب‌انگیز، از بحرهای شعر فارسی است که وزن اصلی آن، از چهار رکن مفاعیلن تشکیل شده است؛ وزنی بسیار دلپسند که در نوحه‌خوانی و سینه‌زنی سه ضرب و زنجیرزنی، از آن استفاده می‌شود. این بحر برای افراد مبتدی در شعر، بسیار سهل و برای تمرین در تقطیع، مناسب‌ترین و برای افراد حرفه‌ای، شگفت‌انگیزترین بحر است. وزن یاد شده، وزن اصلی رباعی است و اوزان متفاوت رباعی، تغییرات حاصل از این وزن است.
  2. مثمن سالم، به اوزانی گفته می‌شود که از هشت رکن افاعیلی سالم بهره برده باشد و قصر و کوتاهی یا حذف، به آن وارد نشده و دارای چهار رکن باشد. این وزن، ششمین وزن پرکاربرد در شعر فارسی است.

(۳۲)

بر این قامت شکست آمد، تو را شد واله و شیدا

بیا دستم بگیر امشب، لب مستت بنه بر لب

ز تو لب باشد از من تب، که تا نشناسم از سر پا!

بیا ما را بقایی کن، اسیر آشنایی کن

زمینی‌ام، هوایی کن در این سودای جان‌فرسا

کجا ما را بود پروا، ز سودای دُر افشانی؟

بیا سجاده رنگین کن به خون عاشقی رسوا

به آهی کز شرر خیزد، به خونی کز جگر ریزد

نمی‌خواهم که بگریزم، به هر جایی و هر بی‌جا

تو محبوب دلارایی، در این گلشن تو رعنایی

تو شمع محفل مایی، تویی سرّ و تویی سودا

انیس و مونسی در دل، تویی آسان، تویی مشکل

ز آب تو دلم شد گِل، تویی جان نکو، یارا!


۵

پنهان‌ترین پیدا

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن،مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

تویی پنهان‌ترین پیدا، که در دل می‌کنی غوغا

دلم گردیده بی‌پروا، از این عشق و از این سودا

تویی جانا قرار من، تویی متن و کنار من

تویی همواره یار من، که دادم دل به تو جانا

منم تو یا تو هستی من؟ منم جان یا تویی در تن؟

منم من یا تو گشتی من؟ تویی آدم، تویی حوّا

همه هستی ز تو پیدا، همه عالم ز تو برپا

(۳۳)

تویی خواب و تویی رؤیا، تویی موج و تویی دریا

زدم دم گرچه بیش و کم، در این دل هست دریا، نَم

تمام نقد دل هر دم، نثارت می‌کنم یک‌جا

ز هجر تو بوَد دردم، از آن صد چهره پر گردم

غبارم گیر چون هر دم، منم با تو یک و یکتا

صفای آدم و عالم، بود از رحمت خاتم صلی‌الله‌علیه‌وآله

که هستی از وجود او شده در این جهان پیدا

شنیدم از لب پیرم، صفای صبح تدبیرم

که گفتا من جهانگیرم، نه چون اسکندر و دارا

ز رنگ زرد رخسارم، ببین جانا که بیمارم

به غیر از تو که را دارم؟ هوادارم تویی مولا

ندارم شکوه از دنیا، گذشتم از سر عُقبا

که جانم بنگرد تنها، تو را ای دلبر رعنا

نکو! بنما یدِ بیضا، بزن چنگی به طبل ما

که تا گردی ز حق برپا، به ذات پاک «او ادنی»


۶

ساغر و صَهبا

در دستگاه ماهور و گوشه ساقی‌نامه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ ،U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

ز تو هر کور شد بینا، به نورت حور شد زیبا

تویی ساغر، تویی صهبا، بزن باده، بکن غوغا

تو رازی در همه دل‌ها، تویی عطر خوش گُل‌ها

ز تو خود رمز «او أدنی» رسید از عالم بالا

تو ابروی کمان داری، تو گیسوی خزان داری

(۳۴)

در این دل تو مکان داری، کجا دارم سَرِ اِفشا؟

تو گنج بی‌مکان استی، تو در هر دل نهان استی

تو شور و عشق جان استی، تو داری این و آن یک‌جا

ز مهر تو دو عالم شد، ز عشقت نقد آدم شد

از آن، ابلیس را غم شد، که سر داد او چنین آوا

رسید عشق تو در این گِل، نموده کار دل مشکل

دوصد نادیده شد حاصل، از آن باطن که شد پیدا

به دل غیر تو باطل شد، دلم کی از تو غافل شد؟

به تو این قلب مایل شد، تویی گُلزار من جانا

شد از تو این دلم دریا، تو پنهانی و هم پیدا

دلم را شیون و غوغا، تویی شیدا، تویی رسوا

دلم یکسر هوایی شد، وجود من خدایی شد

رضا دل، دل رضایی شد، نباشد در دلم پروا

دلم گشته بسی حیران، ز لطف حضرت یزدان

شدم آگه ز حق این‌سان، نکو بر سِرّ حق، بینا


۷

بی‌پرده‌تر

در دستگاه دشتستانی و گوشه مهربانی مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعلن مفاعیلن فع

ــ ــ U / U ــ U ــ / U ــ ــ ــ / ــ

بحر: هزج مسدّس اَخرب (وزن رباعی)

دیوانه‌ام و رها ز قید دنیا

افتاده دلم به دام ماهی زیبا

خوش آن که نگار ناز و مستی دارد

هم‌چون تو که نازی و عزیز و رعنا

(۳۵)

من کشته تو دلبر شوخ و شنگم

نه سر به تنم مانده، نه دست و نه پا

در دل، مهِ من چه ناز شستی دارد!

زین روست که دل، دو دیده کرده پیدا

من مظهر آن نگار بی‌پیرهنم

آن مه که کند به دیده جان را سودا

این حور و پری، ظهور چشمان تواند

هم «طور»ی و هم سینه دل را سینا

بی‌پرده‌تری از آن‌چه می‌گویم من

تو لطف و صفایی و تویی خوش‌سیما

من شاهدم و دیده‌ام از دل حاکی است

اسرار تو گشته بر لب من گویا

من لعل لب تو را مکیدم صد بار

شد دیده دل به خلوت تو شیدا

هر حسن که هست بر جبین هستی

نقشی است ز تو نقشگرِ بس والا

تا روی تو دیدم، به لب آمد جانم

ای ماه، دل من نبود چون خارا

ماهی و دو عالم غزل حسن تو باشد

ای ماه من ای نکوتر از صد رؤیا!

آن یارِ پری‌چهره چه داناست نکو

دستی تو ببر درون زلفش یک‌جا


۸

حسن جهان

(۳۶)

در دستگاه ماهور و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

باشد عالم سربه‌سر لطف و درستی و صفا

رحم و انصاف و مروّت، خیر و خوبی و رضا

این نظام احسن و آن حُسن روح‌افزای خَلق

جلوه‌ای هست از جمال دلبر دیر آشنا

در دو عالم هرچه باشد، خود سراسر حسن توست

شد ظهور تو به عالم، چهره چهره از بقا

آن‌چه در ذهن بشر آیینه هستی‌نماست

چهره‌ای باشد ز حُسنِ باصفایی بی‌ریا

هر خیال باطل و شکل کج و رنگ سیاه

سایه حکم تو باشد در قدر یا در قضا

چهره صافی عالم هست دیداری ز عشق

تا نماید عارف و عامی، به حکمش اقتدا

رونق و نظم جهان و عدل و دین باشد از او

کرده ابلیس پلیدِ خیره را درگیر ما

حق بدانستی که ابلیس این چنین غوغا کند

شد حساب و پرسش عقبای او کاری به‌جا

گر نمی‌بود آن قَسَم، عفوت به هر کس می‌رسید

لیک با دوزخ چه می‌کردی و چه می‌شد جفا؟

عدل تو همواره دارد بس مدارا با ظهور

تا شود هر دم درستی و کجی از هم جدا

ناز حسنش را تو دیدی، تیر مژگانش ببین

حسن خار و گل چه زیبا خو گرفته با نوا!

حسن عالم را تو گر بینی، همه عشق و صفاست

(۳۷)

عصمت حق در دو عالم کرده غوغاها به پا

ذره ذره لطفِ چینِ گیسوانش جاری است

کی نکو شکرش توانی، یا کنی حقش ادا؟


۹

نرگس مست

در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن، مفعول مفاعیلن(۱)

ــ ــU / U ــ ــ ــ / ــ ــU / U ــ ــ ــ

مستفعلن مفعولن، مستفعلن مفعولن

ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب

جانم شده غرق «هو»، «هو» تازه کند جان را

دور از همه بیش و کم، دل خیمه زده بالا

دام همه عالم شد یک گوشه چشم تو

ای چشم پر از فتنه، آدم ز تو شد اغوا

ای دلبر سیمین‌بر، ای نرگس بی‌پروا

من سرخوشم از روی‌ات، آن روی خوش و زیبا

ساییده وجود تو بس روح و روانم را

در جان و دلِ ذرّه، پنهان شدی و پیدا

ای روح همه عالم، تو آدمی و خاتم

فارغ ز همه جانم، جان را تو ببین تنها

در کوچه و در برزن، غیر از تو ندیدم من

با ناله و با شیون، دل از تو شده شیدا

  1. باید توجه داشت برخی از اوزان و بحرها به دو شیوه تقطیع می‌شود؛ اما چون این شعر در بحر هزج است، باید با مفعول شروع شود.

(۳۸)

آن خال رخ‌ات جانا، برده تب و تابم را

کی تاب و توان مانده ز آن قامت بس والا؟

دل، مست و منم رسوا، فارغ شدم از غوغا

هم غیبم و هم پیدا، محو مه بی‌همتا

مستوری و مستورم، مستی تو و من مستم

آشفته و مهجورم، با این سر پر غوغا

آن هاتف ربانی، در دولت پنهانی

بس نغمه زند آنی، در جان نکو یک‌جا


۱۰

قسمت

در دستگاه سه‌گاه و تکه ناقوس مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

آن‌چه دنیا دارد از تو، جام می از آنِ ما

شور و شر از بهر ما و عافیت بهر شما

نام و عنوان از تو باشد، خال مه‌رویان ز ما

مال و مکنت ز آن تو، از آنِ ما فقر و فنا

رونق دنیا ز تو، زیبارخان از آنِ ما

زلف پرچین زآن ما، ارزانی‌ات باشد قبا

هر خسی شد یار تو، ما را فقط حق یاور است

این جهان سهم تو باشد، سهم ما باشد لقا

قیل و قال مدرسه از تو بود، معنا ز ما

جنت و حور از تو، ما را دلبر دردآشنا

(۳۹)

ما گذشتیم از همه، جز آن رخ بی‌چون و چند

بهر تو هر چون و چندی، بهر ما عشق و صفا

من کمین بر دل نمایم، تو کمین بر این و آن

من بگیرم دل به دم، تو هم بزن بانگ و صلا

من رها سازم ثمن، در نزد تو باشد سمین

سهم من دل باشد و از آنِ تو باشد هوا

یاد حق از بهر ما، غفلت همه کار شما

ما رضا سازیم دل، تو کن جدا دل از رضا

لوح حق باشد دل ما، محو و حرمانش تو باش

بر تو باشد هر قدر، بر ما بود یکسر قضا

بهر تو جنگ و ستیز و سهم من باشد سکوت

من مطیع حق شدم، با حق تو می‌گویی چرا!

خادمان درگه از تو، رقص مه‌رویان ز ما

سهم تو شد کاخ و قصر و سهم ما ارض و سما

لشکر و فرمان ز تو، ما گشته تسلیم خدا

از تو باشد تاج و تخت و سهم ما هم بوریا

سهم ما خورشید و سهم تو بود آن چلچراغ

می‌درخشد هم‌چنان در هر زمان و هر کجا

تو برو با اغنیا و اهل دنیا را طلب

شد فقیران را نکو همدم، به صد نوش و نوا


۱۱

دام دل

(۴۰)

در دستگاه اصفهان و نوا و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف(۱)

بودم به گلستانِ صفا غرق تماشا

شاداب و شکوفا و عزیز و خوش و رعنا

مستانه، غزل‌خوان چو من آن‌جا گل و بلبل

گرد آمده دورم همه از عارف و دانا

سلطان جلال و کرم و لطف و محبت

با عشق و صفا چهره‌به‌چهره شده گویا

«بلبل به غزل‌خوانی و قمری به ترانه»(۲)

بهر من دُردانه شده واله و شیدا

از ابر بهاری شده بارانِ به از دُرّ

در چشم صفاجوی من آن یار مصفّا

دل غِرّه شد از این همه مدّاح و غزل‌خوان

نادیده گرفتی، که همه هست کم از ما

دل غرق غرور و هنر و مستی خود بود

تا مستی دل زد به سَر از تلخی صهبا

آمد به سرم آن‌چه نصیب دل من بود

در عشقِ همان ماه دلارامِ دلارا

چون خورد دلم تیر فراوان، بِنِشستم

در نزد عزیزی که بُوَد در بر او جا

در محضر آن مه چو شدم بی‌سر و سامان

رفتم ز جهان و بشد از سر همه رؤیا

  1. این وزن با کم‌تر از یک هجای بلند از آخر، همان وزن اصلی رباعی است. وزن رباعی، سه «مستفعل» به اضافه «فع» است. وزن به کار رفته در این‌جا، برای غزل‌های حماسی و تصنیف‌های عرفانی مناسب است.
  2. شیخ بهایی رحمه‌الله .

(۴۱)

رفتم به همان عالم نادیده و دیده

از نقل و هم از عقل، بدان عالم بالا

تا آن که بدیدم قد او با همه قامت

زد طعنه بسی بر دل من از سر سودا

در دام دلت گرچه شدم با غل و زنجیر

افتاده‌ام از هستی این گیتی و عقبا

آسوده نکو شد به سراپرده خلوت

فارغ ز هیاهو شد و از اندُه فردا


۱۲

چهره عشق

در دستگاه سه‌گاه و گوشه منصوری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

دلبر ساده من! زنده کن این جانِ مرا

با حضورت بِنَما تازه، تو پنهان مرا

جلوه کن تا که شود زنده همه چهره عشق

چهره بگشا و بیفزا همه ایمان مرا

دیده خواهد به نهان و به عیان روی‌ات را

کرده مشکل گُل رخسار تو، آسانِ مرا

دیده بر غیر ندارم چو تو را می‌بینم

بُرده‌ای نیک به یغما سر و سامان مرا

من نگویم که منم یا که تویی در جانم

کی جدا می‌کنی از چهره تو عنوان مرا؟

بی‌خبر گشته‌ام از همهمه این عالم

تا که سرشار کنی حشمت و هیمانِ مرا

(۴۲)

دلبرا، شُهره نی‌ام گرچه سرِ دارْ منم

همه دیاری و دیدی دل حیران مرا؟

دیده‌ام آن‌چه که می‌دانم و می‌گویم بیش

مصلحت خواندم و خواندی همه قرآن مرا

آفرین بر تو و بر غبغب زیبایت باد

با که گویم که شکستی درِ زندان مرا؟

هجر تو بهر نکو از پی دیدار تو شد

بگذر از غیب و سر آور غم دوران مرا


۱۳

نام و ننگ بی‌نشان

در دستگاه ابوعطا و گوشه خجسته مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

سبک: وقوع(۱).

ای دلبر نازآفرین، نازت فراوان کن بیا

جانم بگیر و دل بده، هین مشکل آسان کن بیا

جان عاشق گیسوی تو، دل کشته ابروی تو

رخ بر رخ و رو سوی تو، خود را تو عریان کن بیا

بیگانه از عالم منم، افتاده از جان و تنم

بی‌جسم و جان و بی‌بدن، خود را نمایان کن بیا

آتش زدی بر جان من، چشمت ربود ایمان من

  1. سبکی که بعد از سبک عراقی در قرن دهم هجری به وجود آمد. این سبک، خالی از استعاره‌های غامضِ سبک عراقی و تمثیلات سبک هندی است؛ سبکی که به صراحت با یار و معشوق مغازله می‌نماید و آشکارا و بدون اغماض و با سادگی به نعت ممدوح یا معشوق می‌پردازد.

(۴۳)

حسن تو شد عنوان من، بر من تو احسان کن بیا

چشم و چراغ من تویی، وصل و فراق من تویی

بُستان و باغ من تویی، چاک آن گریبان کن بیا

رفتم ز نام و ننگ خویش، آسوده از آیین و کیش

ای نام و ننگ بی‌نشان، آهنگ بهتان کن بیا

مستی ربود از من امان، دیوانگی‌ام شد عیان

دل دادم و رفتم ز جان، عشقت تو ارزان کن بیا

ای دلبر دیوانه‌کش، امشب بیا ما را بکش

تیغت به جانم هست خوش، پر زخم کن جانم بیا

من مستم و دیوانه‌ام، تو بوده‌ای افسانه‌ام

جانی تو و جانانه‌ام، گیسو پریشان کن بیا

گردد نکو قربان تو، شد مشکلش آسان ز تو

ابرم بود باران تو، جاری تو باران کن بیا


۱۴

لطف حق

در دستگاه سه‌گاه و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

در بر لطف تو ابلیس و من بی‌همنوا

هر دو محتاجیم ای مه، دیگر این آتش چرا؟!

از عنایات تو شد دل غرق عصیان و گناه

لطف تو برپا نموده این همه ظلم و جفا

می‌شود از چرخش حسن تو غوغا در دلم

آتشِ دوزخ چه باشد، ای به دل‌ها آشنا!

(۴۴)

حسن صنع تو جهان را کرده بر بُحران دلیر

ای نوای بی نوایان! ای تو بر هر دل نوا!

پیچش عالم تو باشی، مستی آدم ز توست

آدم و شیطان و من هستیم حسن‌ات، ای خدا!

داستان نقص ما، پیرایه تقدیر توست

ما فرو بستیم لب، بگذر تو هم زین ماجرا

جمله رفتار ما از چینش تدبیر توست

ای وفایت را بنازم، چیست خود تقصیر ما؟!

بود روشن خود که شیطان این چنین غوغا کند

این رقیب خیره‌سر، کس را نمی‌سازد رها

از سر حکمت زدی خشت کجی در ملک خویش

زین سبب برپا نمودی خوش هیاهویی به‌پا

گرچه خوردی خود قَسَم با صدق پاک‌ات ای حکیم

لیک آخر هرچه خواهی خوش بده بر ما جزا

دوزخ و آتش، عذاب و رنج و حرمان شدید

گشته پیدا از غضب، کی شد غضب در تو به‌جا؟!

چون تو می‌خواهی نظام مستقیم و عدل و داد

لازم آمد خودسری، طغیان‌گری، ریب و ریا

هست بی هر بیش و کم، عالم همه سودای تو

چهره چهره، ذره ذره، جملگی باشد قضا

ای نکو، بس کن ز صنع و حسنِ تدبیر و قدر

در صفا کوش و وفا، با صدقِ ایمان و رضا


۱۵

ظهور جلوت

(۴۵)

در دستگاه راست پنج‌گاه و گوشه سنبله مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

حکمت حق پنجه در پیدای ما دارد دلا

با همه بود و نبود و خیر و شرِّ ماجرا

در بر حکمت‌سرای جلوه شد حسنت تمام

نقص اگر بینی، ز ما باشد، نه در صنع خدا

شد رضای ما رضای تو به هر خیر و شری

هست لطف تو به هر ذرّه، به هر چهره جدا

ماجرای آفرینش هست رمزی از ظهور

کی بگردد آگه از سرّت دل ناآشنا؟

ذره ذره حسن حق ظاهر شود در ملک خویش

سرخوشم زین جلوه‌های نازنین و دلربا

عارفانْ آگه ز اسرار و اشارت‌های حق

جاهل آن باشد که دارد در سرش فکر خطا

دل، گرفتار جمال هستی حق گشته است

جان، اسیر جلوه‌های عافیت‌سوز قضا

شور و شرّ و زشت و زیبا، خود مرا ناید به دل

دل سراپا غرق عشق است و گرفتار بلا

زهر و تلخی شد به کامم خوش‌تر از قند و عسل

عاشقم بر هرچه تلخ و هرچه تُرش و هر جفا

جان به قربان تو ابلیس، ای مُعین پر ستیز

شد جدایی‌های تو در جان و دل، لطف و لقا

جان من قربانت ای کفر و عناد و بغض و شرک!

(۴۶)

مار و عقرب در دلم شد جلوه‌هایی از صفا

شد نکو عاشق به سر تا پای انوار وجود

زان سبب تلخی و ترشی، خود بود شیرین ما


۱۶

قامت عدل و انصاف

در دستگاه همایون و گوشه بوسلیک مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور

محتوا: شعر ولایی و انتظار، که نمونه‌های

بسیاری از آن در دیوان ولایت آمده است.

سبک: وقوع

فتنه پر کرده به دامان جهان حرمان را

کس نبیند به یکی دردِ خودش درمان را

جملگی فکر ریا و کلَک و تزویرند

کو حقیقت؟ به کجا یافته کس عرفان را؟!

شده دل پر هوس و، دین شده مهجور این‌جا

نشنود از لب فرزانه کسی برهان را

برده دینِ همه را بی‌خبری آسوده

کرده غارت خم ابرو ز همه ایمان را

مدح ظالم ببرد رونق دین و ایمان

جان‌نثارند بسی، بنده شده شیطان را

ظاهر دین شده پر از سخن و بیهوده

(۴۷)

می‌خرند از جهت تاقچه‌ها قرآن را

حق غریب است و ندارد به جهان او دولت

کس حقیقت نخرد، هین بنگر سلطان را

مفتی و قاضی و واعظ همه اهل دِرَم‌اند

جان فدای دل کافر که بُرَد پیمان را

شد جهان بی‌سر و سرور، نه کسی را یاور

آه و سوز و غم و رنج است و زیان انسان را

جان ما بازستان یا برسان مولایم

آن که در حُسن، رخ‌اش آینه شد یزدان را

جان فدایت که تویی قامت عدل و انصاف

تو بِدَم بر تن این کهنه جهان، خود جان را

رهزنان دل و دین، جمله ردیفند به صف

تیغ خود را بکش و سر بزن این دزدان را

جان به لب گشته هر آن کس که به فکر پاکی است

دور کن زین دلِ آشفته ما طوفان را

طاقت از خلق شد و رفته رمق از انسان

ای مه من! بزن این خان و بکش خاقان را

جان به قربان مهِ روی تو ای مهدی جان

چه نکونام، خوش آیینه شده جانان را


۱۷

رقیب خیره‌سر

(۴۸)

در دستگاه اصفهان و گوشه بوسلیک مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

شد ستم در ملک تو جاری خدایا بارها

جهل و ظلم ما کند دنیا پر از آوارها

رحم و انصاف و مروّت، گشته کم در این زمان

ادعاها شد فراوان، بارها! خروارها!

آن رقیب خیره‌سر خندد به روی مردمان

چون که پر کرده ز فتنه روی هم انبارها

زشتی و پستی، تباهی دیدم از خوبان بسی

ناسپاسان را بود از بهر «حق» انکارها

فکر ناموزون چنان در ذهن‌ها کرده نفوذ

غرق خودخواهی و بدبینی شده پندارها

بر سر خلق خدا گرگان بسی در جَست و خیز

پاره پاره شد بنی‌آدم از این کفتارها

بر ستمگر شد ستم فخر و مباهات و غرور

پشته پشته کشته‌ها، در سایه دیوارها

می‌کند بهر هوای نفس و خودخواهی ستیز

هم ز بهر عیش و شهوت می‌کند پیکارها

شد نکو آسوده از دنیا و زشتی‌های آن

بی‌خبر از وهم و پندار و بسی گُفتارها


۱۸

هنگامه حق

(۴۹)

در دستگاه چارگاه و قطعه چاوشی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

کار با نصرت حق است، نه با کوشش ما

گرمی از دولت یار است، نه از جوشش ما

جنت و دوزخِ «حق» را تو چه دانی کآن چیست؟

کاین دو، هنگامه حق است، نه از رویش ما

جمله مُلک و مکان هست کلامی زآن ماه

این بیان، جمله از او هست، نه از گویش ما

حق بود سربه سرِ عالم و آدم ای دوست

گرچه گردیده به ظاهر همه در پوشش ما

جان من هست سراسر تعب و درد، نکو!

او نسوزاند و باشد همه خود سوزش ما


۱۹

چهره گل

در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن، مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ / U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف

کنار دشت و دمن نزد دلبر زیبا

فتاده پرده گل از جمال آن رعنا

نوای بلبل مست و نگاه زار من

فدای یار مناسب، اگر شود پیدا

نگر تو عشرت عالم، رها کن از غم، دل

(۵۰)

کنار دلبر شادی که می‌کند غوغا

جلا دهد دل ما را به «شور»ی از «ماهور»

کشد نسیم شقایق به دیده بینا

نکو صفای چهره بگیرد ز روی آن دلبر

زند به نغمه «عشاق» و ریز، بی‌پروا


۲۰

آشنای دل من

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

زلف آشفته تو برده دل و دین مرا

چشم مست تو زده مسلک و آیین مرا

آشنای دل من قامت رعنات بوَد

برده رخسار تو یکسر همه تزیین مرا

دل به تو دادم و بیگانه ز خود گردیدم

خَم ابروی تو زد همت و تمکین مرا

شاهد بزم تو گردیده‌ام از روز ازل

عشق تو کرده به‌پا خلقت و تکوین مرا

گرچه دیدم به جهان، شورِ غم و ماتمِ عشق

نسزد طعنه زدن دلبرِ شیرین مرا

(۵۱)

غربت و درد و غمِ دل به نکو آسان شد

کس نبیند به جهان، غصه دیرین مرا


۲۱

غم دل

در دستگاه همایون با گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

دلی دارم رؤوف و مست و شیدا

گرفتار بلا و جور اعدا

نه دلشادم، نه غم دارم به جانم

غم مردم گرفته در دلم جا

صفا و لطف و پاکی رفته از دست

پلیدی و ستم گردیده پیدا

ستمگر گشته دین‌دار زمانه

شده دین آلت دست من و ما!

مرام مردمی گُم گشته امروز

شده زَرق و دورویی، سود و سودا

غرور و نکبت ظالم چه بسیار!

ضعیف و بینوا افتاده از پا

نکو آزرده از جور و ستم شد

که راحت دل کشید از بند پروا


۲۲

دلبر ساده صاحب‌نظر

(۵۲)

در دستگاه چارگاه و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

یک زمانی به جهان، خوش خبری بود مرا

دلبرِ ساده صاحب‌نظری بود مرا

هرچه می‌گفتم و می‌گفت، همه رشک برین

در افق‌های ظهورش، هنری بود مرا

دمِ آماده و رقص خوش آن حورصفت

چرخ و چین‌اش به میان، چون قَمَری بود مرا

کشت و برد از بَر من ظالم بی‌رحم، گُلم

یاد بادا که چه خوش هم‌سفری بود مرا

لعن و نفرین دو عالم به تو صیاد، کم است

بردی آن حور که زیباگُهری بود مرا

شده امروز چه تنها، ز فراقش این دل

که به قول و غزلش نغمه‌گری بود مرا

دل من دامن پاکش شد و افتاد به باد

او چه خوش لطف و صفای سحری بود مرا

شد شهید ره حق، دسته‌گل یاس من

چون که او در ره حق، خوش اثری بود مرا

من و او، هر دو به یک چهره شدیم کامروا

او به حق شیرزن و سِرّ و سَری بود مرا

شد نکو غرق غم از ماتمِ هجرانش، چونْک

(۵۳)

او به‌حق از بر حق، سیم و زری بود مرا


۲۳

دمِ پیر

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

منه در راه، پا بی پیر دانا

به دور از «دم» مکن حق را تماشا

دم پیر حقیقی، شرط راه است

برای راه پر آشوب و غوغا

به «همّت» ره شود طی، کار هیچ است

عمل، نشخوار ناسوت است یکجا

مترس از کس، که دشمن بی‌فروغ است

رساند بر تو «حق»، یاری توانا

صفای دل ز «حق» آمد دمادم

به پنهان‌خانه دل گشت پیدا

نکو آسوده‌خاطر هست در راه

که دارد حضرت حق در دلش جا


۲۴

تابوت به دوش

(۵۴)

در دستگاه شوشتری و گوشه نغمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

کشیدم بر دلم سنگ جفا را

غروب خلوتم سازد نوا را

به دوش آمد مرا تابوت خود، لیک

ندیدم در برم هیچ آشنا را

ندارد خانه‌ام دیوار محکم

پر از موش است، این ویرانه ما را

نی‌ام دیوانه، عاقل هم نباشم

شدم محروم، بنگر بینوا را

مگو دژخیم بی‌باک ستم کیست

نگر بر سینه جلاد رها را

سگ هاری مرا گیرد گه و گاه!

گهی دستم بگیرد گاه پا را

دلم را در بر حق وانهادم

که تا کم‌تر ببیند این عزا را

مرا خنده است از داغ غم خویش

که دارد سیل غم بس کیمیا را

برنجید این دل بیمارِ تنها

(۵۵)

پر از چاک است قلبم، بین خدا را

بترس از فرصت امروز و فردا

که ناگه تیغ حق گیرد، شما را

نکو! بگذر از این دستور خوانا

نباشد مرحمت در دل گدا را


۲۵

تا ابد

در دستگاه ابوعطا و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

عاشقم من، عاشقی دیر آشنا

هست معشوقم عزیزی باصفا

من به تو وابسته‌ام با شوق و عشق

دل نمی‌گردد ز تو هرگز جدا

عشق و مستی برده هوشم را ز سر

می‌نشینم در برت، ای باوفا!

عاشقی شد کارم از روز ازل

تا ابد، مستم ز الطاف شما

سیر هستی، دولت حق، شور دل

(۵۶)

بسته دستم را به روی هر جفا

راحتم، آسوده ام از هر فضول

شد نکو فارغ ز هر فکر خطا


۲۶

دیوار پیدا

در دستگاه ابوعطا و گوشه مویه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

شدم خسته ز سر تا پای دنیا

شده این خستگی در چهره پیدا

ستمگر زد به فرقم تیغ مسموم

شدم زین تیغ و این سر در تماشا!

دو صد نفرت، دو صد نفرین حق باد

بر آن جرثومه ناپاک و رسوا

خدنگ حق گرفت از او صفا را

بشد فرسوده و افتاد از پا

رها شد از خط پاک محبت

عذاب مرگ نوشد، بی‌محابا

شکسته او خط پاک درستی

ندارد ترسی از غوغای فردا

منم ساحل‌نشین عشق و پاکی

دل او گشته در گردابْ تنها

مرا باران کند پاک از همه ریب

که زشت از او بود لافِ سجایا

(۵۷)

نکو! بگذر ز غوغای زمانه

رها کن خصم خلق بینوا را


۲۷

غرق هر تماشا

در دستگاه سه‌گاه و گوشه شهناز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

منم آسوده از انکار و غوغا

دل پاکم شده غرق تماشا

شدم در خلوت هر چهره شاد

گذشتم از دو عالم بی‌محابا

تماشا کرده دل دیدار «حق هو»

بدیدم چهره فعل و صفت را

جمال ذره را دیدم به جانم

گذشتم از سر رخنه، هویدا

هوای این و آن رفت از دل من

چو دیدم محضر آن یار زیبا

گُل افتاد از وجود و دل شده گُل

برفت از دل سراب و سنگ خارا

شدم در آسمانِ صافی عشق

به نزد یار مست و شوخ و شیدا

جمال گل چنان برد از دلم تاب

که فارغ گشتم دست و سر و پا

(۵۸)

شدم بی هر تعین در بر ذات

رها زَ افسانه «من»، قصه «ما»!

به بزم بی‌تعین، «حق» شدم؛ چون

که «حق» شد در دل هر ذره گویا

جمال نازنینش در دل افتاد

شدم سرمست زان رخسار پیدا

کشیدم قد به قامتخانه «حق»

چو جان در عرض و طول و عمق دنیا

وصال من شده وصل دو عالم

گرفته کنج ذاتِ «حق»، نکو جا


۲۸

نوای عشق

در دستگاه سه‌گاه و گوشه شهناز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

من آن رندم که می‌دانم همه زیر و بم دل‌ها

که با رندی چه خوش طی کرده‌ام یکباره منزل‌ها

صبا و نافه و بوی‌اش بود یک طره مویم

جهان ظاهر شده است از من، چه می‌گویی ز مشکل‌ها

تمام دلبران گشتند بس مجذوب و حیرانم

دلم شد سینه سینا، از او شد جمله حاصل‌ها

(۵۹)

نگار دلربایم خوش گرفت از رخ نقاب آخر

عیانْ شور و شر از ما شد، هم از ما این شمایل‌ها

مرا منزل بود امن و دلم شد در طرب هر دم

جرس در راه ما کی رانده ناهنگام محمل‌ها

شبم روز است و دورم از هراس موج و گردابی

شد از ما موج این دریا، هم از دل رامْ ساحل‌ها

رها از دلق و سجاده، زدم با دلبرم باده

به‌دور از چشم بیگانه، جدا از جمعِ غافل‌ها

چه جای کام و خودکامی، چه باک از نام و بدنامی

که نقش جان من هرجا دهد رونق به محفل‌ها

دم من از نی هستی نوای آفرین دارد

نفیر نایم آدم را به رقص آرد چو بسمل‌ها

بود موجودی‌ام عشق و مرام و مذهبم عشق است

ابد را در ازل دیدم به‌دور از چشم عاقل‌ها

حضور و غیبتم باشد به ذات حق تماشاگر

نکو کی شکوه‌ای دارد؟ «أدر کأسا وناولها»


۲۹

جمال وجود

در دستگاه …. و گوشه …. مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

(۶۰)

و نیز: مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــ U / ــ U ــ ــ / ــ ــ U / ــ U ــ ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب

دلداده‌ای غریبم، عاشق شدم شما را

شد شورِ عشق و مستی، در جانم آشکارا

دریا بود وجودم، موج است مَرکب من

تا طی کنم مسیرِ دیدار آشنا را

عمر من و تو جانا، حق است نه فسانه

بر عاشق غریب‌ات، لطفی نما نگارا!

هستی بود گل و مل، با نغمه‌های بلبل

مستی بروز عشق است، «یا أیها السکارا!»

ای دلربای پاکم، از رندی‌ات چه باکم

برخیز و همتی ده، درویش بینوا را

آسایش ار تو خواهی، بگذر زِ هَر دو عالم

با «حق» نشین و بنما با مردمان مدارا

راضی به سرنوشتم در صدر محفل عشق

اثبات و محو دیدم، دور از قدر، قضا را

می گشته شهد جانم، صوفی کجا و تلخی

راحت شود روانم، «مِن قُبلة العذارا»

دیوانه تو هستم، محو جمال ماهت

سیمای حق‌پرستی، برد از دلم هوا را

بیگانه‌ام ز «غیر»ت، بر تو طمع ندارم

در دست خد ندارم من کاسه گدا را

بر دل نشسته هردم رخسار خوب یارم

جان بر دلش نشسته، بی موم و سنگ خارا

آیینه وجودم، جام جهان‌نما شد

در صفحه دل من، جمع است ملک دارا

دل، زنده از کلامِ شورآفرین عشق است

(۶۱)

در گفتمان «حق» بین، رندان پارسا را

حافظ تو زلف «حق» را، با شانه‌ات مرنجان

فارغ نشین و بنگر، رندانه شیخ ما را

سربسته گفتمت چون، نی در نکو مجالی

آن‌گه که محشر آمد، بنگر فقط خدا را!


۳۰

بزم یار

در دستگاه …. و گوشه …. مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

این همه لطف و صفا دیدم ز چشمان شما

زنده‌ام همواره از رخسار تابان شما

رفته‌ام از دور پنهان و سرِ ملک ظهور

چون ندادم دل به مستوری مستان شما

عافیت همراه چشمان دل‌افروزم نشد

جان فدایت، مشکل من بوده آسان شما!

بخت من بیدار و خواب از سر به در کردم، که زود

دیده بسپارم به خالِ روی رخشان شما

گو صبا آرد پیامی از سر کوی‌ات که من

خود تو را خواهم، نخواهم باغ و بستان شما

نقد عمر من ابد، پیمانه‌ام پر از ازل

(۶۲)

جام من یکسر پر است از می به دوران شما

دل خرابی می‌کند، غافل نی‌ام زان خوب‌روی

ترک دل سهل است ما را در بر جان شما

کی مرا جمعیت خاطر هوس شد در جهان

تا که دارم دل بر آن زلف پریشان شما

برکش از تن یکسر این پیراهن و از رخ نقاب

کاندر این جانی تو جانان، دل به قربان شما

تار و پودم گشته چشم و روی زیبای حبیب

می‌نهم لب بر لب لعل دُرافشان شما

خاطری نبوَد مرا جز دلبر پر شور و شرّ

سر اگر خواهی بیا، کو گوی و چوگان شما

در میان بزم یاران رقصم از شوق وجود

جان من باشد سراسر دولت و خوان شما

ای عزیزِ «لم‌یزل» تیغ شما و جان من

جان به قربان شما، دل گشته ویران شما

شد نکو خود آشنای در محفل مهرآفرین

خویش را گم کرده‌ام در قهر پنهان شما


۳۱

شب یلدا

در دستگاه افشاری و گوشه رهاو مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

(۶۳)

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

خوشا یک دم شود دستم برون از آستین امشب

که بر آن دلبر زیبا ببازم کفر و دین امشب

بیا لطفی نما ای شمع جان بر من در این خلوت

که تا اندوه برگیرم از این قلب حزین امشب

به پایان آید این هجران و وصل‌ات دایمی باشد

به دور از بلبل نالان، نشینم در کمین امشب

بیا در عالم خاکی میان کلبه‌ام بنشین

که تا خود را بیندازم به پایت بر زمین امشب

هزاران دیده در خواب و دل من سوی تو مایل

نمی‌دانم چرا حالم شده جانا چنین امشب؟

الهی بخت باز آید که تا بینم گل روی‌ات

رها سازم غمِ هجر و جفای اهل کین امشب

نمی‌گویم چه باشد حال من در این شب یلدا

ولی پروانه می‌داند، که چون من شد غمین امشب

الا ای شاهد عاشق، ز یاد خود مبر ما را

به هنگام ملاقاتِ مهِ جان‌آفرین امشب

برایم ای مه زیبا مکن با ناز خود غوغا

گرفتار آمدم جانا، به آه آتشین امشب

بیا جانا به پیش من، که هستم در کمین تو

کمینی رسته از غیر و رها از آن و این امشب

بیاور پیشْ مینا را، که جانم باد قربانت

که دیدم من نکو را خوش‌خرام و نازنین امشب


۳۲

(۶۴)

وصال یار

در دستگاه افشاری و گوشه خجسته مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

نخواهم ناز و نعمت را به خود در این جهان امشب

که شد این دل، گرفتار رخِ آن بی نشان امشب

نمی‌خواهم که دیگربار، روی ماه را بینم

که شد ماه دل‌انگیزم همه مُلک و مکان امشب

نمی‌خواهد دلم امشب خمار چشم مه‌رویان

که چشم مست و مخمورت گرفت از من امان امشب

کنار نغمه بلبل چه سازم عشوه گل را؟

که شد طوطی طبعم از وصال تو جوان امشب

نمی‌جویم، نمی‌پویم، نمی‌گویم کنون از مِی

کجا وا می‌کند مِی عقده‌ای از نای جان امشب؟!

درون من بسی سوز است و ساز و صبغه حیرت

صلابت کی سزا باشد مَها با عاشقان امشب؟

تن از هجر تو رنجور و توان از بار غم، نالان

الهی بخت برگردد از این دور جهان امشب

رها گشتم چو از غیر تو، در خلوت شدم تنها

به امید وصال تو دلم رفت از میان امشب

بیا اکنون تو ای دلبر، کنار عاشقت بنشین

بزن با نغمه سازت به تار گیسوان امشب

بزد عشقت به جان آتش، به دل بس شور برپا شد

مَلَک از این هوای دل، شده بس نوحه‌خوان امشب

بزن در «شورِ شهناز» و بِبَر این غم تو در «دشتی»

(۶۵)

به ضرب «زابلی» برگیر و بشکن این کمان امشب

بگردان پرده سازت، بزن در گام «افشاری»

که با سوزت بسوزانی نکو را ناگهان امشب


۳۳

دلدار غریب!

در دستگاه دشتی و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

هست چون دلدار من با کفر و هم با دین، غریب

گشته حتی با منِ افتاده خونین، غریب

دل، غمین نبود، که او خود گم شده در این طریق

راه پرپیچی که خود طی می‌کند مسکین، غریب

کنده دل از دار هستی، رفته از سودای خویش

آشنا را می‌کشد یکباره با چندین غریب

می‌رود دل در پی دلبر شتابان تند و تیز

جان من شد غرق حیرت در بر شاهین، غریب

گشته عالم شاد و شاداب از جمال ماه او

آدمی شد غرق حیرت، سر به سر از این غریب

قرب و بعد آفرینش هست پنداری ز ما

می‌دهد دل را صفا با رونق و آذین، غریب

شاهد شور دو عالم کی بود بیگانه‌ای؟

دل شده با غصه‌هایش در شب رنگین، غریب

(۶۶)

شاهی و سنجاب و تخت و تاج جم، شمع و چراغ

رفته یکسر از دل درمانده غمگین، غریب

سر نهد بر خاک پاک نازنینی بی‌ریا

با دو صد ناز و کرشمه، بی‌غم کابین، غریب

خفته بر تخت حریرش، کی بود غمگین، غنی؟

کرده آه و سوز حسرت را به خود بالین غریب

سر بساید بر سر بالا بلند آسمان

ز آن که باشد بی‌ریا در عالمِ پایین، غریب

روی ماه تو میان چهره ناآشنا

هست هم‌چون خال روی‌ات بر رخ شیرین، غریب

عکس می نقش‌آفرین است از زلال روی تو

در جوار بزم تو کیوان و هم پروین، غریب

غربت سینا حضور سینه صافی ماست

حاضر آن‌جا بوده هم‌چون آتشی دیرین، غریب؟!

حسرت ناآشنایان حیرت هر آشناست

آشنای هر دل درمانده بی‌کین، غریب

مظهر کامل برای دلبر دیرآشنا

باشد آن دلداده بد مست بی‌آیین، غریب

این بساط دهر با او، ای نکو آسان شود

دیدن زیبارخان با دیده حق‌بین، غریب


۳۴

ناوک ابرو

(۶۷)

در دستگاه سه‌گاه و گوشه سلمک مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

هرچه صورت هست در عالم، سراسر روی توست

سیـرت و پنهانی هر چهره، خُلق و خوی توست

هرکجا روی آورم، روی تو آید در نظر

هرچه می‌بینم، همه از ناوک ابروی توست

هر دو عالم نزد ما خال و خط روی تو است

موی من یک سلسله از طره گیسوی توست

از زنخدانت گریزد هر که بیرونی بود

آن که بیرونی بود، آشفته از آن موی توست

هر دمی در هر نفس فریادم از دست تو بود

شد جگر پرخون و خونش از لب دلجوی توست

غم خورم تا سوز دل بر تارک ماتم زنم

غم چه باشد تا مشامم پر ز عطر و بوی توست؟!

فاش می‌گویم که تو ذاتی و باقی جلوه‌اند

گرچه مستوری، عیانی، «های» هر دل «هوی» توست

چهره چهره، ذره ذره، عالم از خُرد و کلان

حُسنی از روی تو و آن صنعت بازوی توست

من کی‌ام؟ دل‌داده‌ای، آواره‌ای بی‌هر نشان

(۶۸)

عاشق بی‌پا و سر، گم‌گشته‌ای در کوی توست

آرزوی کوی تو کرده نکو را دربه‌در

خسته باشد تن، ولی جان دم به‌دم همسوی توست


۳۵

عشق و صفا

در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

چون ذات تو را وحدت مستانه تمام است

سرّ ازلی را به دل ذره مُقام است

ذرات جهان هست ز اوصاف جمالت

سرتاسر هستی ز تو در شور و قیام است

هر ذره که میلش به سراپرده «کن» شد

در چهره هستی به تماشای مدام است

این سلسله عالم هستی که هویداست

یک طُره گیسوی همان دلبر رام است

با چشم خدایی بنگر بر همه هستی

زنهار نیابی خللی، ورنه که دام است!

گفتم که سِوَی‌اللَّه بُوَدم جام پر از می

بی‌پرده بزن باده که ایام به کام است!

بالاتر از آن با تو بگویم اگر اهلی:

کاین بود و نُمودِ همه ذرات، کلام است

(۶۹)

دستت چو رسد یکسره بر زلف پریشان

هرگز مده از دست، که خود عین مرام است!

مقصود «حق» از هستی ما عشق و صفا بود

مِی نوش اگر عقل تو ناپخته و خام است

هر کس به جهان مانْد، بگو عافیتش باد!

ساقی بده می، چون که نکو کشته جام است


۳۶

زخمه غم

در دستگاه چارگاه و قطعه چاوشی مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

آب روان که مایه هر نغمه و نواست

خوش رشحه‌ای ز صافی آن چشمه بقاست

آهنگ شُرشُری که شنیدی ز چنگ آب

یک گوشه از ترنّم آن جرعه صفاست

هر مایه‌ای که بر دل و جان می‌رسد ز عشق

ورد زبان دلبر پر عشوه و اداست

آن لب که کشته خال کنارش چراغ دل

پُر چین و پُر شکن شده بر هرچه بی هواست

گو تا که دل تحمل داغش کند به صبر

زیرا که سوز داغ غم‌اش صاف و بی‌ریاست

(۷۰)

گر پیک غم رسد، از آن متاب روی

هر زخمه غمی که از او می‌رسد، دواست

درد فراق و هجر رخ او بود امید

هم چاک نیش خنجر آن مه‌لقا شفاست

گر عاشقی، منال تو از زخمه لبش

زیرا که زخمِ زخمه لب‌هاش بی‌ریاست

گر عاشقی و اهل دلی، با دو دست دوست

چنگی بزن، که ساحت آن پرده، پر صداست

گر عارفی و صاحب صدقی به جمع خویش

خاک ره پیاده‌دلان شو که این رواست

حسن تمام عالم و آدم، جمال اوست

دیدار آن رخ زیبا، چه دلرباست!

من مستم و بریده‌ام از هرچه غیر اوست

کذب است آن که گفته جدایی میان ماست

خواهی نظر نمایی و بینی جمال دوست

ما را ببین که تماشای «حق» تو راست

از آس و پاسی عاشق سخن مگو

زیرا نکو همه دم در پی فناست


۳۷

بازار دهر

(۷۱)

در دستگاه بیات ترک و گوشه نعره مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

زاهدا، تسبیح صد دانه اگر داری به دست

از خم گیسوی آن مه، کی توان آسان برست؟

گر تو هردم در پی سودی و سودای ثواب

ما خراب دوست گشتیم و به پایش دل نشست

فخر تو بر سجده و سجاده می‌باشد، ولیک!

ما خراب آن می نابیم و ز آن، دل کی گسست؟

تو به زهد خود همی بر ما کنی بس افتخار

زهد ما آزادی است از هرچه بود و هرچه هست

توبه می‌سازی تو با صد مهره، دانه دانه باز

ما به زلف او چو شانه، بسته دل‌ها از الست

فکر خام تو شده محروم از عشق و امید؟

بنده عشقیم ما، از جام وصلش مستِ مست

دوزخ و جنت شده جمله خیال و فکر تو

درد ما هجر نگار است و دل از غیرش بخست

تا رها از خود شدم، گشتم گرفتار رخ‌اش

من شکستم جمله بت‌ها و تو ماندی بت‌پرست

تا گذشتم از جهان و چهره سالوس دهر

آمد از دلبر دو صد پیغام، دور از بند و بست

کفر و دینم شد بهانه در ره دیدار دوست

تا که گردیدم ظهور او، دل از غیرش بجست

لب فرو بندد نکو، کی گوید از اسرار عشق؟

(۷۲)

گرچه آن دلبر، دل ما را به بی‌رحمی شکست


۳۸

هوای ذات

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ مفعولاتن

ــ ــ U U / ــ U ــ U / ــ ــ ــ ــ

بحر: هزج مسدّس اَخرب

بودم من و یار مه‌وشم در خلوت

پیش از گل و بلبل و جمال و جلوت

بی هر صفت و رسم و نشان و نامی

در صحنه‌سرای خوش عیش و عشرت

اُنس من و او، وه که چه غوغا می‌کرد

دور از همه بیگانه و بی هر کثرت

مستی و غزل، سرود و نغمه با رقص

شد محفل شادی‌ای به‌دور از نخوت

او بی‌طرف و به هر طرف بودم من

با چنگ و دف و ساز و طنینِ صولت

همواره به عشق و شور و مستی مشغول

بی‌کاستی و کم و کجی و ذلت

نه فقر و نه فاقتی، نه خوف و حزنی

شد در بر آن پرده‌سرای رحمت

از غیرت «حق» عیان نشد چهره ذات

یکباره پس از آن به من آمد فَترت

داغی زده آن جلوه به جانم یک‌جا

فقری شد و زد نقش دلم بر دولت

(۷۳)

من نامدم این‌جا که شوم کامروا

با عشق قدم زدم، چه باشد لذت؟!

ای کاش به آن نورسرا افتم باز

آماده و ساده و به‌دور از کسوت

دور از همه چهره، بی مظاهر گردم

فارغ شود این دلِ نکو از قسمت


۳۹

کباده‌کش

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

آن که در دنیا پی یک لقمه نان بوده است

کم‌تر از نان است و جانش جنس ارزان بوده است

همتت بر هرچه باشد، تو همانی بیش و کم

هر که دور از «حق» بود، کم‌تر ز حیوان بوده است

«حق» به دست آر و بده دل را به یار آشنا

غیر «حق» را کن رها، بیهوده عنوان بوده است

من فدای هرچه دل، دل را به یاری داده‌ام

که به هر ذره مُقام و جانِ جانان بوده است

شد صفای جان من دیدار روی‌ات ای عزیز

غرق عشق تو دل و دل، فوق پیمان بوده است

کار دنیا بی رخ‌ات یکسر همه پوچ است و پوچ!

نِی بزن مطرب، بده می، او غزل‌خوان بوده است

بگذرد عمرت به تندی با همه بالا و پست

(۷۴)

خوش نظر بنما به دنیا، گرچه زندان بوده است

سر بده رقص و غزل در سجده‌گاه کوی دوست

باده زن، کباده کش، تا در تو این جان بوده است

لب بزن، زلفی بگیر و سینه را سوزان نما

دانه‌ای بنشان ز نو، تا لطف پنهان بوده است

ساز و کار آفرینش بر مدار عاشقی است

دل مرنجان ای نکو، مِی زن، که عمر آن بوده است


۴۰

باده ازلی

در دستگاه سه‌گاه و قطعه ناقوسی مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیل مفاعیلن فع

ــ ــ U/ U ــ ــ ــU / U ــ ــ ــ / ــ

بحر: هزج مسدس اخرب مکفوف

از عشق تو جانم به لب آمد ای دوست

حرفی بزن ای دوست، کلامت دلجوست

من زنده به عشقم و رها از غیرم

مجذوب توام، دلم دمادم «هو» گوست

از عشق تو همواره خرابم ای یار

چون مهر تو رفته است همه در رگ و پوست

سرمستم از آن باده جاویدانت

تا شام ابد، دلم از آن مِی خوش‌بوست

از دوری روی تو شدم آشفته

خوش جلوه نما که جلوه‌هایت نیکوست

زین دل که تبه نموده ما را، فریاد!

هر چاره که عشق تو کند، آن داروست

(۷۵)

من سایه لطف تو شدم در عالم

زیبایی هر چهره به تاب گیسوست

لطف ازلی طعنه به عصیانم زد

چشمی که کند جلوه، به لطف ابروست

از بود و نبود، فارغ است این سرمست

جان کرده فدا نکو، به راهت ای دوست


۴۱

سِرّ نگاه

در دستگاه همایون و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

خُرّم دلی که همت از آن «بی‌نشان» گرفت

نی دولت از حریف به زور و کمان گرفت

بی‌طفره ذکر «هو» زده از دل، به صد زبان

منزل نه در جهان، که به «حق» آشیان گرفت

آسوده شد به وقت سحر از شهود دل

وآنگه قرار وصل خود از لامکان گرفت

خلوت به وقت شب به حضور نگار مست

آن عشق می‌دهد که مَلَک رو از آن گرفت

فریاد «هو حقی» زده این دل به زیر و بم

تا عرش کبریا دم دل در نهان گرفت

شوقی بجو که عشق و صفایی بیاورد

شوقی که صد هنر از دلبران گرفت

صاحب‌سَری که سِرّ نگارَش نگاه‌داشت

(۷۶)

از پا و سر گذشت و ره بی‌کران گرفت

سرمست از «وجود» و رها از «عدم» دلم

حسنش به جان رسید و دل از هر گمان گرفت

تنها نه دل ربوده دلبر رند سپیدروی

هوش سر و هوای دل و قُوتِ جان گرفت

جانا، نکو نه در پی سود است زین قمار

خود باخت آن دلی که نشان از امان گرفت


۴۲

دیار بی‌نام و نشان

در دستگاه افشاری و گوشه رهاو مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

عاشقم بر آن دیاری که برایش نام نیست

فارغم از ننگ و نامی که در آن آرام نیست

در هوای دلبری هستم که دوری می‌کند

عاشقم بر دلبری که در بَرِ من رام نیست

عاشقم بر حضرت بی مثل و مانند «وجود»

مستم از غوغای آن می، که به دیگر جام نیست

دل به بند زلف مشکین‌ات چه مست افتاده است

جز کمند زلف تو دل را کمند و دام نیست

شد سرشتم از سرشت آسمانی‌ات ای نگار

پخته شد دل با شراب ناب و دیگر خام نیست

(۷۷)

دل به‌سوی تو شتابان می‌دود هر لحظه پیش

گرچه در ظاهر ندارم حرف و، حرف از گام نیست

دل پرید از عالم ناسوت و نزد دوست رفت

چون دلم را هیچ غم از ارتفاع و بام نیست

گشته‌ام مهمان درگاه عزیزی بی‌نظیر

که در آن درگاه، جایی از برای عام نیست

غیر کاف و نون، در آن محفل الفبایی نبود

در چنان محفل، خبر از «فا» و «عین» و «لام» نیست

حق‌پرستم، حق منم با هم به هم بی هم؛ ولی

غیر تو با من کسی خویش و تبار و مام نیست

دلبرا، آن طفل بازی‌گوش در عشقت منم

که دلم جز با تو دلبر، راحت و آرام نیست

اهل عشقم، مست حقم، ناخوشم از روزگار

چون که در کار نکو صبح و غروب و شام نیست


۴۳

پاک‌دَم

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

قامت دلبری‌ات تا به سلامت برخاست

(۷۸)

همه اسرار ظهور تو ز من یکسر خواست

بزم «حق» با می وحدت چه خوش و شیرین است

مستی من، همه از چهره شادم پیداست

شمع جانم چو بسوزانْد همه بالم را

آمد او جلوه‌کنان، هر دو جهان را آراست

خلوتی در ملکوت از نفسم پیدا شد

که قیامت پس از آن قامت زیبا برپاست

کار من هست به هر جمع ثناخوانی دوست

دم به دم از رخ زیباش شکوفایی ماست

جان و دل غرق تماشای رخ محبوب است

چشم من بهر تماشای تو دلبر بیناست

غیر رخسار خود از این دل من هیچ مپرس

سینه من همه از لطف تو دلبر سیناست

قامت «حق» به قیامت شده در ما پیدا

برده دل از من و خود یکسره در این غوغاست

کی نکو شد پی تزویر و ریا و سالوس؟

پاکی سینه‌اش از صدق و صفایش گویاست


۴۴

سیمای تو

(۷۹)

در دستگاه ماهور و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

خوش جهانی است جهان با رخ زیبای تو دوست

خوش بیانی است سخن از لب رعنای تو دوست

عشق تو زد به جهان نغمه عبداللهی

چون که هستی همه وصفی است از آوای تو دوست

عاشقم بر دو جهانِ تو چه زیبا و چه زشت

چون دو عالم، همه نقشی است ز سیمای تو دوست

مژدگانی تو بر من همه جا در هر حال

نیست جز مرحمتی از یدِ بیضای تو دوست

فارغم از همه بود و نبود عالم

کورم از غیر و، دو چشمم شده بینای تو دوست

دل بریدم ز همه عالم و آدم یکسر

از تو بر من چه رسد غیر تسلاّی تو دوست؟

گوشه جمجمه دهر، نباشد جایم

شد سرایم همه دم، سِرّ هویدای تو دوست

سوخت پروانه صفت، بال و پرم از عشق‌ات

تا رسیدم به سراپرده پیدای تو دوست

زندگانی منِ لوده شد از دیرْ خراب

من خراباتی‌ام و غرق تماشای تو دوست

ساقی از باده هستی، قدحم را پر کرد

زان سبب زنده شدم از می و مینای تو دوست

نعره‌ای سخت کشیدم که شکست این قالب

تا که دیدم قد طور و رخ سینای تو دوست

(۸۰)

رقص تو چرخ ظهوری است که عالم دارد

رقص من هست چه خوش از قد و بالای تو دوست

شد نکو کشته آن شیوه چشم مستت

ناگهان دید چه خوش نرگس شهلای تو دوست


۴۵

زیبای محشر

در دستگاه سه‌گاه و گوشه زنگوله مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

در دلم غیر از جمال شاد دلبر، هیچ نیست

در سرم غیر از مه زیبای محشر، هیچ نیست

دل گرفتار جمال بی مثالت بود و هست

در نگاه من به‌جز تو ماه‌پیکر، هیچ نیست

جلوه‌ای از حسن روی‌ات برد موسی را به طور

جز تجلی تو در ما ، نور دیگر هیچ نیست

دم‌به‌دم مِی می‌زنم بی جام و خُمّ و بی حریف

لیک بی‌همراهی ساقی، شرابم هیچ نیست

شد همه آیین و دینم رؤیت رخسار دوست

بر سرم تاجی به غیر از حی داور، هیچ نیست

مبدء و مقصد تویی، ظاهر تو و باطن تویی

جز تو هرگز در جهان مولا و سرور، هیچ نیست

(۸۱)

گر کسی یارم نشد، باکی نباشد، دوست هست

جز حبیب من، به عالم مهرپرور هیچ نیست

آرزویی جز وصالت نیست ما را در جهان

در دلم از عشق تو دُردانه، برتر هیچ نیست

شد گل رخسار شادت پیشتاز رؤیتم

جز تو در چشمان من مرئی و منظر، هیچ نیست

دل گذشت از هر مَجازی بی تمنای رفیق

این دلم غیر از جمال تو به فکر هیچ نیست

جان تو هرگز ندیدم در دو عالم جز رخ‌ات

جز تو در جان و دلم دلدارِ دیگر، هیچ نیست

سوختم بس که نکو، خاکسترم شد خاک طور

با دَم این آتشم، طوفان اخگر هیچ نیست


۴۶

شیخ و شاب

در دستگاه چارگاه و گوشه نعره مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

سربه سر هست ادعا در تو، حقیقت پس کجاست؟

جمله دعوی‌های تو باطل بود، فکرت خطاست؟!

شیخ و شاب و مفتی و عارف، همه طفل رهند

مرد «حق» پنهان بود، او خود نهان از چشم‌هاست

(۸۲)

حال خوبان است این، حال بدان دیگر مپرس

مانده در گِل پایشان، هرچند ظاهر پرصداست

«حق» به نسبت اندک و کم‌رنگ و کم‌سو بوده است

آن‌چنان کاندر جهان گویی که «حق» ناآشناست

شد ستم‌های فراوان در لوای علم و دین

باطنش رونق ندارد، گرچه ظاهر باصفاست

«حق» گران‌سنگ است و کم‌تر در کف آید، دم مزن!

تا صفا از «حق» بجویی، باز کاری پربلاست

باطن دیدار «حق» دارد بسی دشوارها

ظاهر پُر های و هو را گو که باطن پُر جفاست

دور پرگار حقیقت بس ظریف است و دقیق

این تسلسل، ظاهر است و در میانش ماجراست!

معرفت اندک، ولیکن ادعا باشد فزون

خون دل‌ها می‌خورد آن کس که «حق» از او رضاست

او نشسته در میان کفر و شرک و ظلم و بیداد و گناه

لیک پنهان کرده خود، گوید دلم جنت‌سراست!

من که بگذشتم ز هر بی‌راهه، بر من شد عیان

«حق» چه بی‌پیرایه دیدم بی‌سبب، بی‌کمّ و کاست

از پس آن، «حق» به من رو کرد از جان صاف‌تر

بی همه رنگ و نما و خالی از ریب و ریاست

بار دیگر بس سفر کردم در این عالم، نکو!

تا به گوش دل شنیدم «هو حق» و «حق هو» خداست


۴۷

صید باطل

در دستگاه چارگاه و گوشه نفیر مناسب است

(۸۳)

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

عاشق روی تو ماهم، دل پر از عشق و صفاست

رَستم از ریب و ریا، گرچه به دل بس ماجراست

محو روی‌ات گشتم و رفتم من از خود ناگهان

تا که دیدم من خدا را شاه و شاهم خود گداست

بر تو دل بستم، بریدم از سر بود و نُمود

عاشق روی‌ات شدم، هرچند در نشو و نماست

کافرم من یا مسلمان، مشرکم یا بت‌پرست

«حق» خریدارم شد و ما را نه بیعی و شراست

رند و مستِ ساده و دیوانه و کافر منم

کن رها سجاده‌ای را که نمازش با هواست

شیخ و مفتی، قاضی و استاد و پیر خودستا

صید باطل می‌کنند و این چنین صیدی فناست

من فدای هرچه کفر و هرچه بت، هر بت‌پرست

دورم از ایمان ظاهر، کان پر از ریب و ریاست

گبرِ گبرم، این به از ایمان مشتی خرمدار

خرمداران غالب‌اند و خود تو می‌گویی کجاست!

آن که در غم‌ها و شادی‌ها شده همراهِ دوست

او همان مرد «حق» است و مرد «حق»، روح خداست

«حق» شفا و مرد «حق» شافی است از الطاف او

دیگران دردند و مرد «حق» به هر دردی دواست

ای نکو، سر گیر و دل بر کن ز دنیا هرچه هست

آن‌چه جانان خواهد از تو، عشق و پاکی و وفاست

(۸۴)


۴۸

جمجمه دهر

در دستگاه ابوعطا و گوشه مهربانی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

خوش جهانی است جهان با قد رعنای تو دوست

خوش بیانی است بیان از لب زیبای تو دوست

سربه سر قول و غزل تعبیه در گفتار است

چون که هستی است همه وصف سر و پای تو دوست

عاشقم بر همه هستی، ز بَدان و خوبان

هستْ هستی جهان یکسره سیمای تو دوست

مژدگانی رسدم دم به دم از چشمانت

چشم دارم همه دم بر قد و بالای تو دوست

من نخواهم که ببینم به دلم غیر از «حق»

چشم من در همه عالم شده بینای تو دوست

دل بریدم ز همه خلق، چه نزدیک و چه دور

دل نهادم به سر لطف و تسلای تو دوست

آری، این جمجمه دهر نه مأوای من است

مسکن دل شده گیسوی دلارای تو دوست

باقی‌ام من به بقای تو، نمیرم هرگز

زنده‌ام من ز ازل از سر آوای تو دوست

چون که ساقی می باقی به لب و کامم ریخت

(۸۵)

تا ابد من شده‌ام مست ز صهبای تو دوست

شد نکو آگه از اسرار نهانی آن‌گاه

که عیان دید قد و قامت رعنای تو دوست

۴۹


زیباپرست

در دستگاه چارگاه و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

عاشقم، زیباپرستم، زنده دیدار دوست

دل گرفتار آمد و شد سربه‌سر در کار دوست

چشم من چون دید آن رخسار زیبا را به جمع

جان برید از خویش و یکسر گشت دل، بیمار دوست

جان فدای روی زیبایش، همانا مهر و کین

باشد از صد فتنه زیبایی رخسار دوست

عاشقم بر روی زیبای مهان و مه‌وشان

هرچه گل باشد، بود از گلشن و گلزار دوست

می‌پرستم جمله هستی را به هر رنگ و رخی

هرچه در عالم ببینی، هست از آثار دوست

نغمه جان می‌نوازم با نوای ساز او

چون که دل باشد سراسر تشنه دیدار دوست

من شکستم سینه عریان نفسم را از آنْک

تا دلم یکسر شود گنجینه اسرار دوست

دل گرفتار تو گردید و شدم دیوانه‌ات

عقلم از سر رفت و هوشم گشت خود پندار دوست

(۸۶)

سینه‌ای دارم پر از هجران و درد اشتیاق

در دلم افتاده سودایی خوش از افکار دوست

ای نکو دیوانه‌ای، دیوانگی بگذار، هین!

کو دویی یا دوری‌ای؟ چون ترسی از آزار دوست؟


۵۰

سینه حق

در دستگاه سه‌گاه و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور

همّت از نصرت حق است، نه از کوشش ماست

گرمی از دولت حق است، نه از جوشش ماست

جنت و دوزخ فردا تو چه دانی کآن چیست؟!

کاین دو، هنگامه حق است، نه از رویش ماست

هرچه آمد به ظهور، از اثر دولت اوست

نطق حق است جهان، نی اثر گویش ماست؟!

دلبرم چهره گرفت از رخ هر ذره به دل

خیر و خوبی است از او، کوتهی از پوزش ماست

جان و دل، داده نکو در ره آن دلداده

سینه خود سینه حق، درد نه از سوزش ماست


۵۱

(۸۷)

ماجرای آفرینش

در دستگاه افشاری و گوشه رهاو مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

دلبر شایسته و دلدار من، آن حضرت است

علم و عشق و معرفت در من به یمن «وحدت» است

ماجرای آفرینش هست شرحی از ظهور

دولت قهر طبیعت، چهره‌ای از قدرت است

فرصت عشق و صفا و لذّت دیدار یار

لطفِ رخسار دلارای وصالِ دولت است

شوکت دنیا و عقبا و غمِ نار و نعیم

رشحه‌ای از آبشار عشق نیکوطلعت است

حکمت دنیا و دین و همت ملک برین

در بر آن پاک سیرت، شِمه‌ای از سطوت است!

شد دلم غرق وصال و سینه‌ام دریای نور

نازِ یارم، خود ظهوری از همای همت است

زد ظهور قهر حق بر کوه الحاد و عناد:

خولی و شمر و سنان و حرمله، ز آن غیرت است

رفتم از یاد و شدم بیگانه با هر قهر و لطف

(۸۸)

ذات دیدم، مظهرش دولت‌سرای رحمت است

شد نکو حیران ذات و دل برید از غیر او

کم‌ترین غوغای ذات حق به عالم، حشمت است


۵۲

خودی

در دستگاه افشاری و گوشه ضربی شش هشتم مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعَلن (فَع لن)

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

دل من هست چه خوش در خط چوگان تو دوست

رگ رگ جان و تنم، حالتِ پنهان تو دوست

عاشقم بر تو و بر هر دو جهان‌ات ای جان!

چون شده ظاهرِ دل، خود خط کتمان تو دوست

رُخ ذرّات جهان چون ملکوت‌ات زیباست

برتر از هر دو، دلم گشته غزل‌خوان تو دوست!

خوش‌تر از عشرت دل، چون نبود در عالَم

تلخی هر دو کجا، لذّت غفران تو دوست؟!

من نگویم ز خودم، چون تو نگویی از خویش

هر خودی هست سراسر، همه عنوان تو دوست

من فدای تو دلارا، گل گلزار وجود!

(۸۹)

چون که شد جان نکو، چهره به دوران تو دوست


۵۳

محرومان افتاده

در دستگاه افشاری و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

ز دست ظلم و بیداد تو، دنیایم پریشان است

گرفتار بلا گردیده دل، هر دم هراسان است

خدا ویران نماید آشیان‌ات را به یک لحظه

بلاباران شوی یکباره، این بر حق چه آسان است

دل بیمار مظلوم و غریب و بینوا را تو

شکستی راحت و آسان و گفتی این زِ ایمان است

من و مسکینِ بیچاره، هم آن مظلومه بیمار

شکایت از تو بر حق برده‌ایم و قصه پنهان است

خدایا در برِ ظالم، حمایت کن ز مظلومان

که در ظالم نباشد خیر، چون در بند عنوان است

نکو دیگر چه سازد بهر محرومان افتاده؟

خدایا کن ترحم، چون دل درمانده نالان است


۵۴

سرخط ظهور

(۹۰)

در دستگاه راست پنج‌گاه و گوشه زنگوله مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

عاشق به تو بودن که خطا هست و خطا نیست

حکم تو به ما نیز روا هست و روا نیست

بیمار تو هستم به قد و قامت هستی

آن غنچه لب از تو دوا هست و دوا نیست

گر تو بزنی ضربه به سرخط ظهورم

آید به سرم هرچه بلا هست و بلا نیست

افتاده دلم در پی دیدار جمالت

با آن که دلم از تو رضا هست و رضا نیست

افسوس، نکو رفته ز دوران خوشِ خویش!

گویی که دلش پر ز صفا هست و صفا نیست


۵۵

غرق ناز

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

سراپای دو عالم غرق ناز است

(۹۱)

که ناز از آن وجود بی‌نیاز است

گُل و بلبل، گِل و سنگ و پرنده

ز لطف و مهر حق پر ناز و راز است

همه هستی به عشق دوست برپاست

وجود ذره در عینِ نماز است

خوشا دنیای ناسوت ربوبی

به سویش دستِ عالم بازِ باز است

اگر مانده کسی در خاک ذلت

بداند مشکلش از حرص و آز است

پلیدی هست از سودای پستی

که با هر اقتضا در سوز و ساز است

نمی‌داند نکو از چه چنین شد

مگر دنیا به هر کاری مُجاز است؟


۵۶

خراب عشق

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

من خراب عشقم و دیوانه سودای دوست

ظلمت شب زد به جانم، چهره غوغای دوست

(۹۲)

ساحلی در تن ندارد جان دریایی من

قطره قطره رفته از جانم، غم پروای دوست

تن مرا بیگانه گردید و بزد قید حیات

شاهدم شد سینه سودایی و شیدای دوست

بی سر و پا شد وجودم، چاک چاک قلب یار

آتشی زد بر دلم از رؤیت پیدای دوست

در دل گور آمدم، فارغ زِ هر غسل و کفن

در تنم شد سردی مرگ از رخ زیبای دوست

شد حریم سینه‌ام آیینه رخسار یار

در دلم بنشسته صوت حق به صد آوای دوست

خون دل خوردم به دنیا از جفای کج‌دلان

شد به جان این خون دل، دُردی‌ترین رؤیای دوست

عشق و ایمانم شده در محضر آن چهره صاف

لب چو گونه، گونه سینه، سینه شد گویای دوست

بگذر از خویش ای نکو، با «حق» هماره خوش نشین

تا که با «حق» جابه‌جا گردی، شوی همپای دوست


۵۷

ناز و نماز

در دستگاه چارگاه و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

(۹۳)

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

دل از غوغای پاکی‌ها به ناز است

سراپای جهان، مست نماز است

نماز و ناز دل، برد از سرم هوش

کجا دل در پی راز و نیاز است؟!

منم تنهاترین تنهای عالم

دلم غوغاسرای رمز و راز است

شده دنیا اگر محدود و بسته

مرا هم دیده، هم دل، بازِ باز است

حقیقت چهره‌ای نادیده دارد

مگو راه وصال حق دراز است

نکو در پرتو رخسار آن ماه

نشست و دید دلبر ساز ساز است


۵۸

لوده پر فتنه

در دستگاه …. و گوشه … مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

ــ ــ U / Uــ ــ U / Uــ ــU / Uــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

ای لوده پرفتنه کجا رفته حجابت؟

دل گشته اسیر دو لب آتش و آبت

(۹۴)

رفته سرم از هوش و برفتم ز سر خویش

زین غصه که آغوشِ که شد، مسند خوابت

من در ره تو سر بدهم بی همه پروا

با آن‌که دلم را زده آن تیر عتابت

تیر تو دریده دل سوداگر ما را

تا باز چه باشد پس از این، رای صوابت

رفت از سر من هرچه خماری و خمودی

سرمست و سرافرازْ دلم شد ز شرابت

برده ز کفم چهره تو ذکر خفی را

بگشای ز رخ بهرِ دلم بند نقابت

بر کوه و بیابانِ دل، آب از چه تو بستی

شد آبِ دل ذره چو دریای سرابت

پیری که به حق منبع هر صدق و صفا بود

خوش برده غنیمت ز سجایای شبابت

در محفل خوبان که همه عیش و سرور است

تنها دل من هست که شد مست و خرابت

دور از سر صلح و ستم و جنگ و ستیزم

آسوده دل از چهره صولت به ثوابت

با آن که نکو حاضر هر محفل انس است

خوش بوده به هر چهره سراپای جناب‌ات


۵۹

شب قدر

(۹۵)

در دستگاه افشاری و گوشه رهاو مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

قدر هر شب نزد اهل دل درون آن شب است

دولت تأثیر و حسن خلوت، اصل مطلب است

بزم عالم گر شبی باشد، تمامی در من است

جمله عالم به چشمانم فقط یک کوکب است

چهره یارم مگو، چشمان آن دلبر مپرس

چرخ و خورشید و فلک در زیر پایم مرکب است

طره گیسوی مشکین‌اش امان از دل ربود

بند بند من از آن گیسو به یارب یارب است

کشته چاه زنخدان را چه پرسی حال دل؟!

تا زمانی که نگاهش هم‌چو نیش عقرب است

من از آن چاه زنخدان کشته گشتم صدهزار

چون که دیدم بر فرازش چرخ و چین غبغب است

روی مه آیینه کی خواهد که باشد بی‌حجاب؟!

چشم و خالِ کنج لب در چهره، خود یک مکتب است

عارض گلگون او آتش زده بر خِرمنم

روز و شب دل در هوای او به صد تاب و تب است

لطف او حسنم، جلالش دین و دنیایم بود

چشم او فهم من و روی‌اش مرام و مذهب است

بر صبا فائق شدم تا دم ز رحمانم رسید

از سلیمان برتر آن موری که فیضش صاحب است

(۹۶)

دم مرا از فیض رحمان شد صفابخش نفوس

فیض حق رندان خلوت را سراسر دبدب است

آن‌چنان زیبا برقصد چرخ و چین غبغبش

جنبش این عالم از آن خنده زیر لب است

داده بر من بی‌صدا آب حیات از کنج لب

بَه، چه شوخ و دلربا، زیبا و عالی‌مشرب است

حق بود خود بی‌نسب، دور از همه ایل و تبار

شد نکو خود از تبار «حق» که بی‌اُم و اَب است


۶۰

خلوت عصمت

در دستگاه سه‌گاه و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

دلبرا دین و دلم رفت و سلامت برخاست

با تو بنشستم و جان هم به ملامت برخاست

خوش نشستم چو در این بزم پس از عیش و طرب

فتنه‌ای کرد رخ‌ات، رنگِ ندامت برخاست

شمع جان من از آن شعله نَزَد لاف، ولیک

صرفه بُرد از شب عشاق و غرامت برخاست

سرو دلجوی من آن رازِ بهار دلکش

سر کشیده به هواداری و قامت برخاست

(۹۷)

مست دیدار تو در خلوت عصمت، ملکوت

گشت آشوب تماشا و قیامت برخاست

خرقه زهد ریایی‌ات بسوزان، زاهد

چون ز سالوس و ریا رنگ کرامت برخاست

شرط انصاف نبود این‌که دلم بشکستی

دام ابلیس عیان شد چو امامت برخاست

سینه‌سای دل هستی شده این رخسارم

تا که از جان و دلم رنگ لئامت برخاست

دادم اسرار دویی را به جهودان یکسر

که دلم از پی توحید و ولایت برخاست

عطر توحید چو در کوی ولایت بنشست

سایه غفلت دل از سر اُمت برخاست

سوخت این سینه من چون پر پروانه نکو

بین که از عشقْ مرا شادی و راحت برخاست


۶۱

چین دو زلف

در دستگاه …. و گوشه … مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

ــ ــ U / Uــ ــ U / Uــ ــU / Uــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

(۹۸)

چون مه شده بی‌پرده و هر دم لب بام است

جانم به دل و دیده چو گل، در پی کام است

شور و شرر آتش عالم همه از اوست

وز چهره تابنده او، ماهْ تمام است!

بی‌لطف دلارای مَهَم ره نشود طی

شد جمله حلالم، تو مپندار حرام است

بی‌پرده بگویم به همه چشم و همه گوش

این روز گل است و شب آن، عید صیام است

شد مجلس ما محضر حسن تو دلارام

از عطرِ سرِ زلفِ تو سرمستْ مشام است

لعل لب و کام دهن و خال رخ یار

شیرین‌تر از این سه تو بگو تا که کدام است؟!

گردیده مقیم دل من خال لبت، چون

دل در گرو ذات تو بی‌پرده مقام است

فارغ ز سر ننگم و نامم، که در این عشق

نام است مرا ننگ و، مرا ننگ ز نام است

بی‌نام و نشان اَستم و پر نام و نشانم!

بی‌نام و نشان‌تر ز من آن ذات هُمام است

از محتسب و قاضی و داروغه مگویید

زیرا که جهول است و ظلوم است و چه خام است

جانا چه کنم با دل مجنون هوس‌ران

کاو را نبود باک که گیسوی تو مدام است!

(۹۹)

روزی که جهان پَر کشد از ریب و ریاها

آن روز به نامِ می و معشوقه و جام است

افتاده‌ام از برج بلند دو جهان من

در کاخ اَمَل، رقص خیال تو مدام است

بیچاره نکو رفته به باد از ستم دهر

نفرین به تو، گرچه که جهان عین «سلام» است


۶۲

حریم حرم

در دستگاه …. و گوشه ….. مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن، مفاعلن فَعَلُن

U ــ U ــ / U U ــ ــ /U ــ U ــ / U U ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف

طنین گام تو هرجا رفیق و همره ماست

ز چشم ناز تو پر زخمه، جانِ آگه ماست

صفای عشرت حسن‌ات بریده بند از عشق

که منع مدعیان، آیت موجّه ماست

رها ز سیب زنخدان و چاه یوسف شد

دلی که با تو حضورش همیشه همره ماست

به چنگ من شده زلف‌ات بلند چندان، کز

بلندی سر زلف تو بخت کوته ماست

(۱۰۰)

چه حاجت است به خلوت‌سرا و حاجب خاص؟

که پرده‌دار حرم خود گدای درگه ماست

منم حریم حرم، حاجتِ گشودن نیست

ز پرده هرچه برون شد، فتاده در چَه ماست

رخ تو از نظر من نمی‌شود محجوب

که سرسرای وجودت دل مرفه ماست

کجاست دوری و غیبت، کسی چه می‌داند

هر آن‌چه هست به عالم، جمال آن شَهِ ماست

رسیده‌ام به حقیقت، بود سزایم «حق»

حضور یار، تمنّای وصل گه گه ماست

نکو بریده ز وصف و رسیده بر ذاتش

که جمله ذکر خفی و جلی‌اْش چون مه ماست


۶۳

لوده بی‌همه کس

در دستگاه….. و گوشه …. مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

آن‌چه درمان کندم، لعل لب یار من است

گرچه خون خوردنِ دل در همه دم، کار من است

کی تواند رخ محبوبِ مرا بیند غیر

(۱۰۱)

آن که نادیده همی در پی انکار من است

آن که دارد سر پر شور و دلی پر احساس

همه روی جهان، دلبر و دلدار من است

لولی ساده سرمست گرفتارم کرد

لوده بی همه‌کس جمله خریدار من است

بلبل و گل به گلستان جهان گر مست‌اند

اثر عطر و نسیم دمِ عطار من است

من نمودی ز ظهور توام، ای هستی‌بخش

روی تو باغ و گل و بلبل و گلزار من است

کرده لعل لب تو جان و دلم را بیمار

بوسه‌ای از لب تو، چاره و درمان من است

نکته‌های غزل آموختم از حضرت عشق

ذکر «حق» در همه‌دم نادره‌گفتار من است

تو ندانی که چه باشد سخن از وحدت دوست

وحدت او همه دم، کثرت دیدار من است

از نکو خرده مگیر ای به تحجر خرسند

عشقِ «حق» جان و دل و جمله آثار من است


۶۴

همت عاشقی

در دستگاه …. و گوشه …. مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

(۱۰۲)

عشق و مستی و صفا با همگان، دین من است

درد و رنج ضعفا در دل غمگین من است

آن که بیند سر و روی تو به پنهان و عیان

دیده شوخ من و جام جهان‌بین من است

یار من در همه عالم به همه ارض و سما

چلچراغی است کز آن پرتو پروین من است

سربه‌سر جمله زوایای دل آگاهم

آیت عشق و، همین مایه تحسین من است

من گذشتم ز سَرِ فقر و شدم حیران‌ات

عشق تو حشمت و خود، مایه تمکین من است

گنج عشق تو به ویرانه دل منزل کرد

همت عاشقی اندر دل مسکین من است

من به عشق تو شدم عاشق هر بود و نمود

عشق من خود اثری از گلِ نسرین من است

سربه‌سر جمله جهان در نظرم گویی توست

عشق فرهاد، همان قصه شیرین من است

دیده دادم به دل و لب بزدم بر لبِ دوست

دیده و لب خود از آن دلبر سیمین من است

یا رب این معجزه در بحر رسالت از چیست؟

هست از دین تو یا آن که ز آیین من است؟

دل که با عشق رود، چهره ظاهر از اوست

که نکو نیز به باطن، همه آذین من است


۶۵

اساس ایجاد

در دستگاه …. و گوشه ….. مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن، مفاعلن فَعَلُن

(۱۰۳)

U ــ U ــ / U U ــ ــ /U ــ U ــ / U U ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف

جهان ز عشق و محبت درست‌بنیاد است

اگرچه قصر امل در زوال چون باد است

مرام خویش بنازم که در صف هستی

ز جهل و ظلم و هوس، دل رها و آزاد است

خراب دلبر مستم که دوش، پنهانی

مرا ز خلوت میخانه مژده‌ها داده است

تو یار خلوت و عشق منی، مهین دلبر!

بیا بیا که جهان بی تو محنت‌آباد است

از اوج عرش چو فریاد می‌کشد دلبر

که مرغ جان تو در دام عشقم افتاده است

سزای عشق تو رندی به مستی و شور است

که جز حدیث وفاداری‌ات نه در یاد است

جهان چو جمله ز عشق است، شور و مستی کن

که در مسیر دلت غصه دام بنهاده است

امیدِ مِهر مدار از عجوز ناسوتی

که در مسیرِ فریبِ هزار داماد است

بیا ز بلبل و گل، رمز عاشقی آموز

که عشق و مستی دل با سرود و فریاد است

چو بوده از بر حق، چهره چهره عالم

رضا شو در ره حق، حق رضای دل‌شاد است

نکو! به عشق و محبت همیشه دل بسپار

چرا که عشق و محبت، اساس ایجاد است


۶۶

دولت عشق

(۱۰۴)

در دستگاه …. و گوشه …. مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

گشته‌ام دم همه دم از قد و بالای تو مست

شده‌ام شهره به دلدادگی از روز الست

دیده را باز گرفتم ز نگاهت، گفتم

دیده و چهره چه باشد، که دلم زان بگسست

خوش گذشتم ز وضو بر سر آن چشمه عشق

چون گرفت از من شوریده همه هرچه که هست

او مرا آگهی از سِرّ قضا بخشیده است

عاشق ذات تو را باده و ساغر بشکست

ما نخواهیم قضا و قدر از طالع خویش

چون گذشتیم هم از چهره و از چهره‌پرست

زیر این طارم فیروزه به مستی خوش باش

کام دل بُرد هر آن کس که به نزدت بنشست

غنچه‌اش را به لب آوردم و رفتم ز وجود

بِگشودم درِ این باب هر آن بند که بست

دولت عشق و سلیمانی حافظ چه بْوَد؟!

در دلم نیست به‌جز رشته وصل‌ات در دست

(۱۰۵)

بوده‌ام آن‌چه که او بوده، شدم هستی هست

رفته‌ام از سر هستی، چه بلندی و چه پست

ذات پاکش به نظر کشت مرا در پی عشق

نازم آن تیر نظر را که رها شد از شست

شد نکو فانی آن ذات و بقا یافت از او

زین سبب شد که دلم از غم ایام برست


۶۷

سریر سرخ دل

در دستگاه … و گوشه ….. مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن، مفاعلن فَعلُن

U ــ U ــ / U U ــ ــ /U ــ U ــ / U U ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف

سریر سرخ دل از مهر آشیانه توست

صفای چهره‌ام از سرسرای خانه توست

ز عشق ظاهر و باطن کشیده‌ام چون سر

نوای ذات تو در جان هم از بهانه توست

نوای دلبر و دل، بلبل و گلِ شیدا

میان باغ و چمن بانگ عاشقانه توست

علاج ضعف دلِ من لبت کند، ای دوست!

حواله کن که بسی لعل در خزانه توست

مرا جدا مکن از دولت ملازمتت

کنون که از دو جهان سر بر آستانه توست

(۱۰۶)

دلم به شوق رخ شوخ تو کند غوغا

که هر چه تیر غم آید، هم از نشانه توست

زمانه شاد و خوش الحان بود به دیدارت

قرار سوسن و سوری دم زمانه توست

بود ز تو سَر و سِرّ و بود ز تو فتنه

نشان راز تو خود حیله و فسانه توست

سرور محفل انس جهان ز عشق آمد

نوای عالم و آدم به‌حق ترانه توست

دلم رمیده ز غیر و بریده از عالم

اگرچه بود و نبودم از آب و دانه توست

نکو کشیده ز وحدت زبان کثرت را

بلای شام و سحر، رمز تازیانه توست


۶۸

حضرت دوست

در دستگاه … و گوشه ….. مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن، مفاعلن فَعَلُن

U ــ U ــ / U U ــ ــ /U ــ U ــ / U U ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف

هماره سرخوش و مستم ز عشق حضرت دوست

حیات روح و روانم ز یمن همت اوست

به‌جز جمال تو جانا به کوی می‌زدگان

ندیدم و نشنیدم، تویی همه رگ و پوست

بیا ببین به دل عاشقم نشان‌ات را

اگرچه پرده به پرده چو غنچه تو در توست

(۱۰۷)

سبوکش خُمِ دهرم، حریف هر سَر و سرّ

به ملک هر دو جهان، دل قرین سنگ و سبوست

گذشتم از دو جهان، چون به زلف مشکینش

اسیر ذاتم و ذاتش رها زِ رنگ و بوست

نثار ناز تو کی می‌کنم گیاهان را؟!

فدای قدّ تو جانم، نه آن‌چه بر لب جوست!

سزای جان که بچیند ز روی گل، لبخند

سزای دل، نه زبان حریف بیهده‌گوست

صفای عشرت «حق» را بدیده‌ام در خویش

وصال و عیش و طرب، خود به جان ما دلجوست

جمال یار عزیزم جهان چو روشن کرد

دلم به عین جمالش بریده از هر سوست

هوس رمیده ز جانم، دلم ز کف رفته

دلم چو لاله عاشق، به خون نشسته و خودروست

مراد دل به تو دیدم، چو خواجه در شعرم

«چرا که حال نکو در قفای فال نکوست»


۶۹

دیو و پری

در دستگاه … و گوشه ….. مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن، مفاعلن فَعَلُن

U ــ U ــ / U U ــ ــ /U ــ U ــ / U U ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف

هنر، ظهور جمالش بود، نه بی‌ادبی است

به هر مقام و مقالی، به پارس یا عربی است

پری و دیو، خراب ظهور او هستند

(۱۰۸)

جمال دیو و پری را چه جای بوالعجبی است

هر آن‌چه خار و گل است از صفای دولت اوست

صفای مصطفوی یا شرار بولهبی است

امید شمع و چراغش بود به هر سفله

بساط سفله‌گری در مرام بی‌سببی است

تفاوتی ننهد بین خانقاه و رباط

چه فرق مصطبه، ایوان و یا خم طنبی است

جمال دختر رز، نور چشم هر رند است

اگرچه جنس نقابش زُجاجی و عنبی است

رهایی از ادب و عقل پیشه عزیز من

صلاح کار چه باشد چو عیشی و طربی است؟

می و پیاله و مستی، حضور حضرت اوست

چو روز و شب نشناسد، چه جای نیمه‌شبی است!

سواد مردم چشمش، بیاض چشم من است

که بوسه لب لعلش به کام من رطبی است

وجود ساده‌دلی چون نکو نیازارید

که قوت جان دل او فقط به لعل لبی است


۷۰

نقد دو جهان

در دستگاه….. و گوشه …. مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

(۱۰۹)

جز تو بر چهره تو دیده کس ناظر نیست

جز لب غنچه تو، ذکر تو را ذاکر نیست

قصدِ احرام و طوافِ حرم‌ات بیهوده است

شدم آلوده به تو، از تو کسی طاهر نیست

با هوس در تو همه واله و سرگردان‌اند

جز تو بر بام کسی رهگذر و طایر نیست

دلِ بیچاره شده سینه‌کش غم‌هایت

در ستم بر دل ما، جز تو کسی قادر نیست

سرو من با همه قامت به تجلّی برخاست

چشم در دیدن و نادیدن تو قاصر نیست

گرچه نقد دو جهان ز آن دهن شیرین است

کس نباشد که غمی در دل او ظاهر نیست

هرچه از من بشنیدی همه بی‌صبری بود

صبر کن، تا که نگویم مه من صابر نیست!

شد جمال تو و حسن تو دلم را رونق

سلسله غرق سرور است و در آن آخر نیست

ذره‌ای در همه عالم ز رخ‌ات فارغ نیست

از همه خلق جهان، غیر تو در خاطر نیست

سِرّ پیوند جهان هست خود از دیده تو

ورنه در جان نکو جز تو کسی حاضر نیست


۷۱

خودفروشان

در دستگاه….. و گوشه …. مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

(۱۱۰)

لاف زاهد از صفا در هر دل آگاه نیست

هرچه می‌بافد ز خود، جز از سر اکراه نیست

خیر هر کس هست نقد عمر پاکش دم‌به دم

در طریق عاشقی، جانا کسی گمراه نیست

بازی شطرنج عشقش سربه‌سر رخ در رخ است

در قمار عشق، هرگز حسرت جانکاه نیست

هست پر نقش آسمان، لیکن به دور از سقف و بام

کس نباشد کز درونِ این جهان آگاه نیست!

دل که در آتش فتد، آهش بخشکاند نهان

او نهد مرهم چو بر زخمی، مجال آه نیست

صاحب دیوان قلبم هست رب‌العالمین

در دل من، هیچ جایی خالی از «اللّه» نیست

در حریم حضرتش نی فرصت تدبیر و فکر!

جمله بر حق حاضرند و حاجب و درگاه نیست

مِی‌پرستان را بود در سر می ناب ظهور

بهر دیدارش همه در راه، و کس بی‌راه نیست

هرچه از «حق» می‌رسد، یکسر خوش و نیکو بود

دامن فیض «حق» از بالای کس کوتاه نیست

بنده پیر خراباتم چو خاص و عام خلق

لطف او بر جمله هردم باشد و گه گاه نیست

صدر و ذیل جمله عالم باشد اندر محضرش

(۱۱۱)

جز وصالش نی به دل، اندوه مال و جاه نیست

جان فدای جمله عالم با همه ناز و نیاز

شد نکو در بند یاری که به‌جز او ماه نیست


۷۲

صید حرم

در دستگاه ….. و قطعه ….. مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

آن یار مهربان سر جور و ستم نداشت

در سینه‌اش به‌جز غم من، هیچ غم نداشت

هرگز ندیده چشم دلم خطی از جفا

بختم ز حسنِ او همه‌جا جز کرم نداشت

جانم فدای آن که حضورش لطافت است

کو حاضری که محضر او محترم نداشت؟!

ساقی! بیار باده که مست است محتسب

باور مکن که آینه چون جام، جم نداشت!

او صاحب ره و، رهبر خود او بود

راهی که در حریم حرم، پیچ و خم نداشت

خواجه! برو فصاحت «حق» را ز خود مدان!

هستی میان اهل سخن چون تو کم نداشت

ما شاهدیم و جمله جمالش عیان بود

(۱۱۲)

این سِرّ سینه را به زبان هم قلم نداشت

هستی بود ظهور رخ مهرگسترش

گرچه کسی خبر ز پرتو خورشید هم نداشت

جان نکو سَر و سِرّی جز او ندید

تنها نوای اوست که خود زیر و بم نداشت


۷۳

چهره آیینه

در دستگاه سه‌گاه و گوشه منصوری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

دعوی زهد مکن زاهد پاکیزه‌سرشت

که گناه من و تو پاک کند آن که نوشت!

زشت و زیبا همه در چهره آیینه ببین

شد سیه یا که سپید، اوست که این هر دو بکشت

پیش مستان نبود فرقْ میان من و تو

عشق او کعبه جان است برِ دیر و کنشت

نه سر و خشت و نه تسلیم و نه سازش، اما

گشته بنیاد من از عشق، به هر خشت به خشت

عشق او برده ز من هوشْ ازل تا به ابد

پرده برگیر خود از معرکه خوبی و زشت

نه من آن قامت افتاده ز تقوا باشم؟!

(۱۱۳)

بذر توحید زدم بر همه آن‌چه که رِشت

من نیفتادم و هستم به همه قامت و قد

پدرم کرده قیامت به دل باغِ بهشت

«حافظا»، مستی ما را بنگر در برِ یار

شد نکو محو رخ‌اش، مسجد و میخانه بِهِشت


۷۴

سنگ ملامت

در دستگاه اصفهان و نوا و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

آن لوده به هرجا که بود باد سلامت!

بازآید و از سر شکند سنگ ملامت

خاک ره آن یار سفرکرده عیان است

گر دیده بود، باز کند حسن اقامت

دیدیم زِ هَر شش جهت آن چهره عیان شد

از ذات و صفت تا خط و خال و قد و قامت

امروز گذشت و تو پی وعده فردا

فردا چه کنی، تا که رود اشک ندامت

عشق است همه لطف و صفا، شور دل و شوق

یکسر همه‌دم مستی و خیر است و سلامت

گر چاک دهد سینه‌ام آن خنجر ابرو

(۱۱۴)

دل را بدهم، هیچ ننالم ز غرامت

یک خَم که به ابرو فکند، خرقه نماند!

خود تا چه بماند سر محراب امامت؟!

آن مه، گل رحمت بود و جور ندارد

بیداد کجا ساز کنند اهل کرامت؟!

گیسوی بلندش سببی گشته که گویی

پیچیده ازل را به ابد، شام قیامت

گردیده نکو عاشق و معشوقِ قد دوست

قدی که به دل، سایه خود کرده عنایت


۷۵

دیر خراب

در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

این عجب نیست که رندان جهان حیران‌اند

صاحبان خرد آشفته‌دل و پنهان‌اند

جاهلان پیر طریقند و خدای تدبیر

عاقلان از غم جهل همگان نالان‌اند

از سر حرفه و فن، دادِ خدایی زده‌اند

صاحبان حِیل و خدعه که چون گرگان‌اند

(۱۱۵)

نیک‌نامان خداجوی و نکو اندیشه

یا دم تیغ خسان، یا به دل زندان‌اند

سخنِ پوچ، خریدار فراوان دارد

آن سخن‌های پر از سرّ نهان، ارزان‌اند

اُف بر این دیر خرابی که در این ویرانه است

مهره‌ها هم‌چو صدف، چرخ‌زنان غلتان‌اند

در ره خانقه و دیر دویدم عمری

هستم امروز پریشان که همه رندان‌اند

آن‌که بایست دلش محو خدا می‌کشد و بس

شد هوا سیرتِ او، بهتر از او دیوان‌اند

چون که تاریک شود مه، همه جا ظلمانی است

همگان بی اثر و مرده‌دل و بی‌جان‌اند

پرده از روی همه عالم و آدم بردار

عاشقانِ تو همه شکوه‌کنان گریان‌اند

زلف تو شد غل و زنجیرِ نکو در پنهان

خفتگان گرچه همه ذکر تو را گویان‌اند


۷۶

شور دلبری

در دستگاه ابوعطا و گوشه ضربی شش‌هشتم مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

(۱۱۶)

ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

ای کاش آن مه این زمان، دور از تن و جانم کند

فارغ ز پیدا و نهان، بی چهره عنوانم کند

ساقی از آن ساغر بده، کآن شور و حیرانی دهد

عاری ز تشویش جهان، چون نار، سوزانم کند

دل غرق شور و حسرت و پیرایه‌های عاشقی

از ناله‌های پر شرر، چون شعله رقصانم کند

دل می‌رود از دست من، دیوانه می‌سازد مرا

شاید که شور دلبری، در کیش رندانم کند

از کفر و دین بیگانه‌ام، گشته خرد افسانه‌ام

دُردی‌کش میخانه‌ام، با باده درمانم کند

هرگز ندیدم غیر خود در راه عشق‌ات دربه‌در

من عاشقی شوریده‌ام، گو تا که زندانم کند

عشق رخ‌اش را از ازل در سینه پنهان کرده‌ام

تا صبح فردای ابد، کی او پشیمانم کند؟

از عشق او دیوانه‌ام، از غیر او بیگانه‌ام

با ساغر و پیمانه‌ام، در باده پنهانم کند

من دردم و درمان تویی، تو عشقی و هجران منم

من بی‌سر و، سامان تویی، کی غم پریشانم کند؟

من ساقی و تو ساغرم، من دل، تو باشی دلبرم

من چنگ و تو چنگ‌آورم، سازِ تو پژمانم کند

(۱۱۷)

دل شد رها از عقل و دین، رفته هم از آن و هم این

بَه‌بَه به عشق و، آفرین بر آن‌که حیرانم کند!

دیوانه‌ام بی سلسله، افتاده دور از قافله

گشته نکو بی حوصله، او شاد و خندانم کند


۷۷

پیمانه

در دستگاه اصفهان و ساقی‌نامه مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

«ساقی بده پیمانه‌ای، ز آن می که بی خویشم کند»

تا در طریق عاشقی، مجنون‌تر از پیشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، ز آن مِی که دزدد عقل و دین

سر گیرم از سودای دل، دور از کم و بیشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، ز آن می که رسوایم کند

فارغ ز نام و ننگ و از آیین و از کیشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، ز آن می که اندازد مرا

در سوز و ساز بی امان، هم نوش و هم نیشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، از خمّ وحدت‌آفرین

تا دل فتد از هر «دویی»، فارغ ز تشویشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، از آن سبوی خویش‌کش

تا ماه من با دولتش، بی وقفه درویشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، شوریده چون گیسوی او

تا بیش از این شوریده و مستِ غم‌اندیشم کند

(۱۱۸)

ساقی بده پیمانه‌ای، تا که بسوزاند هوس

از بیشه‌ها بگریزم و بی گرگ و بی میشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، آلوده با لعل لبش

تا خال کنج لب مرا، هر لحظه چون دیشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، پیمان کشیده از ازل

تا آن که کام بی امان، یکباره بی‌خویشم کند

ساقی بده پیمانه‌ای، تا این نکوی سنگ‌دل

گرید به حال خویشتن، سر در دل ریشم کند


۷۸

عارض رخسار

در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن فاعلن، مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

دولت تنهایی‌ات، جان مرا آفرید

نقطه پرگار تو، چهره گشود از امید

حسن جلال تو شد، خار گل نرگس‌ام

قول و قرار تو مَه، نفخه وحدت دمید

چهره زیبارخان هست جمال تو یار

دلبری گل‌رخان، یکسره از تو رسید

عارض رخسار تو، سایه زده بر ظهور

غنچه لبی هم‌چو تو، زیرِ زبانم کشید

خال کنار لبت، کرده مرا محو خویش

روی تو را دید و دل، یکسره از خود رهید

چشم خمار بتان، از رخ زیبای توست

(۱۱۹)

از بر مژگان تو، آمده بر ما نوید

نفخه‌ای از نای تو، به ز همه نغمه‌هاست

کشته مرا آن صلا، اذن سماعم دهید

ز آتش عشقش بسوخت، جان بلادیده‌ام

ز آب حیات لبش، بر دل و جانم زنید

آن رخ زیبای تو، خون به دل ما نمود

آن خم ابروی تو، جان و دلم را درید

راحت جانم تویی، جلوه‌سرای تو من

دل چو نوای تو زد، ساز «تدلّی» شنید

برده لب لعل تو، تاب و توان از دلم

عاشق بی‌دل چو من، چشم زمانه ندید

کیست نکو تا کند، شکوه ز هجران تو؟

از غم دوری تو، پشت دو عالم خمید


۷۹

خواب دل

در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ

بحر: رمل مثمن سالم با یک رکن سالم اضافه

زاهد نادان اگر با دین مرا بیگانه می‌داند، بداند

عشق و مستی را اگر همپایه افسانه می‌داند، بداند

او که کالای سفالینش نمی‌ارزد به کم‌تر از پشیزی

گر که ما را هم به «حق» آلوده و دیوانه می‌داند، بداند

او کجا خود می‌شناسد جز به پندار و خیالی حضرت «حق»؟

گر که ما را ساقی و دُردی‌کش پیمانه می‌داند، بداند

(۱۲۰)

در کمند زهد، من هرگز نیفتادم دمی در طول عمرم

او اگر ما را گرفتار می و میخانه می‌داند، بداند

من که دیدم یار خود را در خراب آبادِ جانم بی‌هیاهو

او اگر ما را چو جغدی در دل ویرانه می‌داند، بداند

زاهد نادان اگر با «حق» ندارد آشنایی، باک نیست

گر که ما را بت‌پرست و صاحب بت‌خانه می‌داند، بداند

دل اسیر حلقه زنجیر زلف پر خم دلبر شد آخر

او مرا گر واله و حیران آن دُردانه می‌داند، بداند

دیده‌ام روی تو را هر لحظه در ملک وجودم بی محابا

گر که او غیر از تو کس را در جهان جانانه می‌داند، بداند

عشق ما نی کار امروز و رها از قبضه ملک و مکان است

مستی‌ام هست از ازل؛ ما را اگر مستانه می‌داند، بداند

زهد پر سودای او کی برگ و باری می‌دهد غیر از خمودی؟

گر نکو را او به‌دور از سبحه صد دانه می‌داند، بداند


۸۰

حبّ علی علیه‌السلام

در دستگاه چارگاه و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور

در دل من ز ازل حب «علی» علیه‌السلام پیدا شد

هم‌چو من هر که نشد، مرده دل و اغوا شد!

هر که را حب «علی» علیه‌السلام هست، چه غم از دوزخ؟

شیعه با حب «علی» علیه‌السلام این همه بی‌پروا شد

(۱۲۱)

بوده در اصل، پلید آن‌که ندارد مهرش

دشمن شیر خدا، در دو جهان رسوا شد

او بود سرّ وجود و همه عالم از اوست

هر دو عالم ز سر نطق «علی» علیه‌السلام گویا شد

حسن او لطف و صفا گشت و عیان شد هرجا

از سر عدل «علی» علیه‌السلام در دو جهان غوغا شد

فیض کامل بود او، مطلقِ اکوان وجود

دیده هر دو جهان از نظرش بینا شد

عالم و آدم و جن و پری و ملک و مکان

خود به یمن قدم حضرت او برپا شد

همه ملک ظهور و خط سیر ازلی

اوست در عالم و آدم، دمِ «أو أدنی» شد

به «علی» علیه‌السلام زنده‌ام و زنده از او هر عاشق

در دلم دم همه دم، از دم او پیدا شد

چهره اسم و صفت هست به حق عین «علی» علیه‌السلام

ظاهر و مَظهر «حق» گشت و به «حق» پویا شد

همه اوصاف خداوندِ وجود است «علی» علیه‌السلام

مظهر «حق» همه دم، در دو جهان یکجا شد

من که باشم که کنم مدح خداوند ظهور؟

مدح او می‌کند آن کس که به «حق» دانا شد

عاشقم بر تو و بر جمله هواخواهانت

تو دل و دینی و این هر دو، ز تو خوانا شد

(۱۲۲)

شد نکو چاکر آن کس که بود شیدایت

از سر عشق تو، دل بر همگان شیدا شد


۸۱

صاحب صولت

در دستگاه اصفهان و قطعه مویه مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

تا دل دلبر نگران می‌شود

جان و جهان، تلخ از آن می‌شود

هر که ببیند رخ محبوب من

بی‌خبر از هر دو جهان می‌شود

دلبر من، دلبر دیر آشناست

گرچه سپس شوخ و روان می‌شود

تشنه به خون دل عاشق بود

عاشقِ او کشته از آن می‌شود

ماه جمالش نه همیشه، گُم است

بی‌خبر از پرده عیان می‌شود

سر چو دهم در ره او، هیچ نیست

کشته او، زنده به جان می‌شود

دل رود از قید ظهور و نُمود

(۱۲۳)

چون‌که به او چهره نهان می‌شود

سربه سرم یکسره ظاهر بود

از دم او جمله بیان می‌شود

عاشقم و مست جمال نکوش

دل ز عذابش به فغان می‌شود

گشت نکو از غم عشقش خراب

دل ز فراقش نگران می‌شود


۸۲

فتنه‌های دلبری

در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن، مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

آن مه مرا با غمزه‌اش، این سو و آن سو می‌کشد

از فتنه‌های دلبری، هر لحظه با مو می‌کشد

هر دم به ناز چهره‌اش، دل می‌برد آسان ز من

آن چهره بی سمت و سو، زین رو به آن رو می‌کشد

او خواست بگریزد ز خود در سایه‌های چهره‌اش

دیدم مرا هم سایه‌وش، زین کو به آن کو می‌کشد

کن چاره‌ای در کار من، چون مبتلایش گشته‌ام

هر شب خیال تو مرا، با عطر گیسو می‌کشد

(۱۲۴)

رفتم که بگریزم من از آن ماه شب های وجود

دیدم که در ظلمت‌سرا، با سحر و جادو می‌کشد

بی‌خود نشستم در بدن، تا آن که بگریزم ز تن

ناگاه دیدم او مرا با تیغ ابرو می‌کشد

کردم رها هستی ز خود، گردیدم از مستی رها

دیدم که آن مه پاره‌ام، با پشت بازو می‌کشد

هر لحظه از سودای جان، فارغ شدم از این و آن

تا دل بشد در این گمان، دیدم مرا او می‌کشد

چون دیدم آن روی خوش‌ات، آه از دلم شد بر فلک

چون دل بریدم از همه، دیدم که دل «هو» می‌کشد

جانا مرا بیگانه کن، از چهره نام و نشان

چون در فراق تو نکو، هجر تو نیکو می‌کشد


۸۳

ولا الضالین

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

«ولا الضالین»ِ شیخِ ما چو غنچه تا نمایان شد

دو صد گبر و دو صد ترسا ز ترس شیخ، پنهان شد!

ز مدِّ «لین» چو بگذشت و برفت از گوش‌ها بیرون

(۱۲۵)

لب شیخ از صفیرش هم‌چو گل یکباره خندان شد

از آن «واو» و از آن «لا»، «لام» و مدّ «لین» شنیدم که

دل شیخ از بیان هر کدامش نیک شادان شد

صفا و رونق دل رفت و جای آن بشد نکبت

نشد زنده یکی مرده، ز حمدش غم فراوان شد

دعا و ذکر و تسبیح و ثنا و ورد شیخ ما

ز بهر ظاهر و زیور، قرینِ مکر شیطان شد

به محراب و به سجاده، ز مُهر و سجده ساده

نمی‌دانی چه مشکل‌های بسیاری که آسان شد!

نهد او سر به سجده تا که دزدد از تو، آسان «تو»!

بگیرد از تو مال و عقل و دین و هرچه ایمان شد

اگر چیزی فزون زین‌ها بود در کار شیخ ما

همان پُست و مقام و افتخار و عُجب و عنوان شد

بترس از ظاهر خوبت، غزال مست و رعنایم!

که هر کس دل به دنیا بست، از عقبا گریزان شد

من از زهد و ریای شیخ و درس و بحث و سجاده!

چه دل‌سیر و چه دل‌گیرم، که گویی دشمنم آن شد!

من و عقل و من پاکی، من و عشق و جگرچاکی

نکو، بگذر تو از مستی که او را قطب، «شیطان» شد!


۸۴

(۱۲۶)

رخ آن حور

در دستگاه اصفهان و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

هرگز اندر دل من جز رخ آن حور نبود

دلبری در دل من بود که در طور نبود

خیز و با میل و رضا کشتن من ساز نما

زخمه چشم تو در گوشه ماهور نبود

آسمان در قفس سینه من گشت نهان

لحظه‌ای رنج و محن از دل من دور نبود

سال‌ها شد که کسی راه نبرده است به دوست

این هنر گرچه که از غیر تو میسور نبود!

ظلمات است تو را دهر، صفا در قلب است

دم مزن ز عْشق و صفا، گر که تو را نور نبود

از سر عشق تو جانا به ظهور افتادم!

من به میل آمده‌ام، آمدنم زور نبود

من ز «حق» آمدم و وصل به «حق» گردیدم

پسِ وصلش به جهان جایگهم گور نبود

گور و کافور و حنوط و کفنم نیست نیاز

که مرا تن ز پسِ مرگ، به‌جز نور نبود

روح من هست بلند و شده صافی از عشق

هیچ‌گاه این دل من ز عْشق و صفا دور نبود

نه مرا خاک و تن و جور و جفایی باشد

(۱۲۷)

«حق» به دل کرده مُقام و خبر از مور نبود

شد نکو شعشعه نور ظهوری در خاک

در جهان جز من و او، ناظر و منظور نبود


۸۵

دین و دنیا

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف

جهان در دور ما پر شد ز بیداد

نمانده جز ستم، چیزی مرا یاد

ز بیداد ستمگرهای دوران

نشد خلق ستمدیده دمی شاد

شده این دینِ پر پیرایه افیون

ستمدیده فتد در دام اِلحاد

شد استبداد و بی‌دینی به هم جفت

ز دین و کفر و کینه، هر سه فریاد

سیاست خط باطل پیش دارد

خدا در راه باطل، خیر ننهاد

دو صد فریاد از بیداد خوبان

شده خوبی، لباس شمر و شداد

مگو مظلوم در دنیا زیاد است

که ظالم جان هر یک داده بر باد

(۱۲۸)

نکو! بگذر ز غوغای زمانه

که رفت از دین و دنیا پاک، بنیاد!


۸۶

جان‌فدا

در دستگاه افشاری و گوشه نعره مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

بر دو عالم ما به یک لحظه جفا خواهیم کرد

با دل پاک تو ای حق، ما صفا خواهیم کرد

عشق عالم را گرفتیم از دل شاد کریم

لطف بی‌حد خدا را کی رها خواهیم کرد؟

در میان آفرینش، بر فراز عرش حق

مسلخ خونین عشقش را به‌پا خواهیم کرد

این همه نقص و کجی کاندر دو عالم شد به‌پا

با دو خط تیغ لطفت، ما دوا خواهیم کرد

شاد و مستیم از حضور دلبر دلجوی خویش

چهره پاک حقیقت را ز باطل، برملا خواهیم کرد

بی هیولای وجود و صورت جور و جفا

حضرت ذات الهی را صدا خواهیم کرد

کس نمی‌داند که ما در قرب رؤیای خدا

(۱۲۹)

هر دو عالم را به دلبر آشنا خواهیم کرد

جان و قلب و نفس و روح و سِرّ سودا را همه

ما فدای دلبر و زلفِ دو تا خواهیم کرد

عارف و رند و خرابیم، ای نکو آماده باش!

هستی ناچیز خود را هم فدا خواهیم کرد


۸۷

بزم دو صد عالم

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن،مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

غم شوق رخ‌اش هر دم غم دیگر به بار آرد

که دل خوش کرده‌ام تا او مرا هم در شمار آرد

من آن رندِ خراباتم که بی‌پروا و بی‌باکم

سرِ مست از ازل دارم، کجا مستی خمار آرد؟

غنیمت صحبتش می‌دان، که چرخ این جهان هیچ است

که بعد از ما به دوران، نقش بس لیل و نهار آرد

مرا باشد یکی لیلا، که او را در ازل دیدم

شدم حیران و مجنونش، اگر دل یاد یار آرد

بهار عمر ما یکسر حضور او بود هر دم

گل نسرین و بلبل هم به یاد ما بهار آرد

دلم رفت از قرار و شد حضور هر دمش کارم

لب نوشش بگو، هر دم به دل انس و قرار آرد

بود لطفِ دلِ شادم حضور ذات آن دلبر

(۱۳۰)

صفات ذات و افعالش، به لب بوس و کنار آرد

چو دیدم روی ماهت را، بگفتم مرحبا، بَه بَه!

در آن چاه زنخدانت تواند مه به بار آرد

نشستم تا کنار تو، شدم محو جمال تو

تواند روی تو این دل به خاطر آشکار آرد

نکو! بگذر ز وصف او، مزن دم از رخ ماهش

که شرط غیرت این نبود که کس حرف از نگار آرد


۸۸

کشور عشق

در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

از مدرسه و مسجد و معبد شده‌ام دور

در خانقه و دیر و کلیسا نبود نور

بیهوده بود مذهب و آیین زمانه

صدقی نبود در دل این فتنه مهجور

دین حق و آیین درست و وطن عشق

افتاده به دست و دهن مردم ناجور

آسودگی از مردم بیچاره شده دور

بینای زمانه همه کر یا که شده کور

وای از پس حق، باز چه آید به سرِ ما؟

در کشور حق، فتنه کند ظالم پر زور

بیگانه نیاید، که خودی بدتر از آن است!

فریاد کند بر سر دین با دف و شیپور

(۱۳۱)

یارب برسان منجی دین، نوگل زهرا

تا این‌که نکو صاف نشیند پی دستور


۸۹

بسی نیش

در دستگاه بیات ترک و قطعه ناقوس مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

در راه تو همواره ز من رفته دل از خویش

افتاده‌ام از مذهب و آیین و هم از کیش

تنها تویی آن چهره که در دیده ما بود

بهر تو ز دشمن دل من دیده بسی نیش

بیگانه‌ام از کسوت و عنوان پر آشوب

دورم ز سر سبحه و زُنّار و قدِ ریش

دل دادم و بردی همه آن‌چه که دادی

آزادم و دل نیست پی صوفی و درویش

من بی‌خبر از خویش و رهایم ز کمالات

دورم ز سر قرب و هم از بُعد و پس و پیش

بر دوری تو تاب ندارد دل من هیچ

در راه تو، دل داده تمام هوس خویش

از دل بزدودم سخن غیر، سراسر

بیگانه که دیدم، بزدم ریشه تشویش

ای ماه جهان، در دلم امید بتابان!

تا دل برود از غم و سودای کم و بیش

(۱۳۲)

شد عشق نکو این‌که بر آن ذات بَرَد دست

آسوده شده نزد تو از فکر بداندیش


۹۰

چشم سر

در دستگاه اصفهان و ساقی‌نامه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

سر چه باشد تا دهم بر دار و بر دلدار خویش

مستم از دیدار «حق» در دیده و پندار خویش

من ندارم از جمالش چهره وهم و خیال

دیده‌ام با چشم سر، خوش لحظه لحظه یار خویش

بوده‌ام در محضر آن دلبر دیر آشنا

خوانده‌ام من یک به یک از روی او، رخسار خویش

خورده‌ام یاقوت سرخی از لبِ خونبار او

دیده‌ام حکم وُرا در دل، هم از گفتار خویش

ظاهر و باطن، همه وصفی ز رخسارت بود

بوده‌ام بی هر دو در او، نقطه پرگار خویش

سایه‌ات گشته جمال این جهان پیچ پیچ

زین میان دارم دلی لبریز از بیدار خویش

زلف او شد پرده‌دار آن جمال بی‌نظیر

دل گرفتار وی و سرگشته دیدار خویش

مستم از زلف و دو چشم و خال و ابروهای یار

باشد این دل از لبش آشفته آزار خویش

آفرین بر قامت و قد و جمال آن نگار!

(۱۳۳)

دل، گرفتارش شد و فارغ بگشت از کار خویش

ای خوشا این خالق و مخلوقِ پُر نقش و نگار

عاشق و معشوق و عشق است او، منم بیمار خویش

دیده‌ای خواهم که بیند جملگی آثار خوش

تا نکو گردد نگاهش در پی رفتار خویش


۹۱

جرم من

در دستگاه سه‌گاه و قطعه‌های مویه و حصار مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

جرم من این شد که گویم هر نفس اسرار «حق»

من ندارم هیچ ترسی، گر روم بر دار «حق»!

من هویدا می‌کنم اسرار پیدا و نهان

«حق» یکی باشد، نهان گردیده در گفتار «حق»

جمله ذرات هستی چهره چهره روی اوست

دل به دریا می‌زنم، گویم: منم تکرار «حق»

جمله عالم «حق» بود، هین! «حق» خدایی می‌کند

دیده وا کن بر رخ هستی، پی دیدار «حق»

باش دلسوز همه خلق خدا، گر عاقلی!

بگذر از ظلم و مکن بهر خدا، آزار «حق»

در دلت پاکی نشان و بی‌نشان شو بهر دوست

بگذر از اوهام و بنشان در دلت پندار «حق»

سر کشیدم از خودی، با «حق» نشستم باصفا

(۱۳۴)

از سر مستی شدم دیوانه و بیمار «حق»

دل بریدم از خود و دادم دلم را دست دوست

رفتم از خویش و شدم دلداده و دلدار «حق»

آفرین بر هر دو چشم مست عارف‌سوز او

رغبتی در دل نهاد و شد دلم بیدار «حق»

کی نکو در بند ایمان است و کی در بند کفر؟!

هرچه باشد «حق» بود، من دورم از انکار «حق»


۹۲

الاّی عشق

در دستگاه افشاری و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)

دل به بزم دلبران، زد خیمه بر صحرای عشق

ناگهان دیدم که غرقم، در دل دریای عشق

دیدم افتادم ز خویش و غرق گشتم در وجود

باطن آمد در دل و گشتم چه خوش شیدای عشق

بی‌خبر گردیدم از سودای عالم ناگهان

باز دیدم «لا» گذشت و دل بشد «الاّ»ی عشق

در بر آن نازنین دلدار زیبای وجود

سر نهادم روبه‌روی ذات بی‌همتای عشق

«حق» جمال و «حق» جلال و «حق» بود عین کمال

آری، آری «حق» بود، زیباترین زیبای عشق

(۱۳۵)

«هو» بود «حق»، «حق» بود «هو»، «لیس إلاّ هو» زنم!

جمله خود ذات است و ذاتش، قامت یکتای عشق

غلغل عالم به ذات است و بود از ذات، مات

سربه‌سر در ملک هستی، هرچه شد غوغای عشق

جان و دل دادم، نکو بر حضرت پروردگار

چون که در عالم نباشد جز به حق، سودای عشق


۹۳

دیوانه‌ام

در دستگاه افشاری و گوشه شش هشتم مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

من مستم و دیوانه‌ام، از غیر تو بیگانه‌ام

جانا تویی جانانه‌ام، تو شمع و من پروانه‌ام

تا تو نشستی پیش من، فارغ شد این دل از محن

در خلوت و هم در علن، نوری در این کاشانه‌ام

در هر کجا، در هر زمان، لطف از تو می‌آید به جان

می‌گویم این را بی‌امان: مستانــه مستانــه‌ام

هستی سراسر روی تو، هم چهره دلجوی تو

سودای من شد موی تو، ساقی تو، من پیمانه‌ام

هستی تو ماه بی‌نشان، دوری هم از این و هم آن

من هستم از تو یک نشان، نه دامم و نه دانه‌ام!

(۱۳۶)

دلتنگ رؤیای توام، محو تماشای توام

پنهان و پیدای توام، زلف تو را من شانه‌ام

تو باده و پیمانه‌ام، تو ساغر و میخانه‌ام

تو دلبر مستانه‌ام، تو سِرّی و سامانه‌ام

چشم و خم ابروی تو، زلف و سر گیسوی تو

خال و لبِ دلجوی تو، شد جملگی افسانه‌ام

مشهور مه‌رویان تویی، هم مست مستوران تویی

بر من سر و سامان تویی، گنجی در این ویرانه‌ام

من بت‌پرست و کافرم، بر بت‌پرستان ساحرم

از کفر و ایمان طاهرم، هم عاقل و فرزانه‌ام

دشت و دمن پر شد ز «هو»، کردم سراسر پرس‌وجو

دیدم تویی بی گفت‌وگو، هم شکر و هم شکرانه‌ام

اول تویی، پایان تویی، مشکل تویی، آسان تویی

جانِ نکو! خواهان تویی، تو جان، تویی جانانه‌ام


۹۴

بلبل دیوانه

در دستگاه ماهور و گوشه مویه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

کار من شد در هوای سوز و ساز تو تمام

(۱۳۷)

شمع شام‌افروز جانم، شعله شد در هر قیام

بی‌کرشمه چرخ و چین دارم ز رقص مه‌وشان

شمع و پروانه کجا، تا جان به تو دارد مُقام!

بلبل دیوانه‌ام، وز گل ندارم فاصله

بلبل و گل هر دو ماییم، ای نگار خوش‌خرام

اشک شمع و آب دیده ناید اندر حد وصف

اشک من آب حیات و سوز دل، شرب مدام!

سوز پروانه کجا و آتش این دل کجا؟

سوز او از شمع و سوز دل شد از «حق»، صبح و شام

من تمام آه و حسرت را فرو بردم به دل

دم فرو بردم به می، مِی خوردم از خُم، جام جام

سرگذشت من بود یکسر امید و شوق و عشق

از جناب ساقی آید دم به دم بر من سلام

ناله بلبل بود خود رونق بازار گل

من چه سازم ای گل زیبا که دورم زین مرام؟!

سروْ بالا دلبرم! تا کی دهی پیغام هجر؟

سروْ قدی بودم و گشتم خمیده زین پیام

زین قفس دلتنگم، ای چشم امید من، بیا!

چون که باشد چشم امّیدم همیشه سوی بام؟

رنگ و روی گل مرا افسانه باشد در جهان

لیک این دعوا نماند بهر من در هر مَقام

(۱۳۸)

خاک راهم، چشم ماهم، همّت لاهوتیان

گر گریزم سالم از چنگال دیو ننگ و نام

ای نکو! بر «حق» توکل کن، نگه‌دارِ تو اوست

بگذر از هر اسم و عنوان و رها کن خود ز دام


۹۵

عاشق‌کشی حلال است

در دستگاه همایون و گوشه نیشابور مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

و نیز: مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــ U / ــ U ــ ــ / ــ ــ U / ــ U ــ ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب

عاشق‌کشی حلال است، از تو امان ندارم؟!

کشتی، بکش، من از تو جز این گمان ندارم

سر می‌دهم به راهت، بر دوش من گناهت

شب خیمه زن در این دل، خواب گران ندارم

مستم ز عشق روی‌ات، من جز تو را نبینم

خواهی کن امتحانم، باک از زیان ندارم

خلوت گزیده‌ام من، در کشور وجودت

دل گشته گرچه پنهان، ترس از عیان ندارم

من با همه ظهورم، دیدم همه وجودت

کامِ دلم بر آمد، زین‌رو توان ندارم

(۱۳۹)

افتادم از دم تو، بر سرسرای ناسوت

بازم ببر به خلوت، تاب خزان ندارم!

رزقم شده ظهورت، رونق بده بر این دل

دل بی‌خبر از آب است، حاجت به نان ندارم

افتادم از سر و پا، دشمن بریده تابم

من گرچه اهل جنگم، تیر و کمان ندارم

من مست و بی‌قرارم، دیوانه تو هستم

دیوانه‌ای که ترسی در جان خود ندارم

زندان تو کجا شد، زنجیر و کنده پس کو؟!

غل بهر من بیارید، هرگز فغان ندارم

دیوانه‌ام ز عشقت، بی اسم و رسم و عنوان

عاری ز ننگ و نامم، غم در جهان ندارم

اسرار مِی‌پرستی، بر من نمودی آسان

عشق است و شور و مستی، کاری جز آن ندارم

سودای هر دو عالم، دادم به راهت، ای دوست!

رسته نکو از این تن، دیگر زبان ندارم


۹۶

قهر دلبری

در دستگاه افشاری و گوشه رهاو مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

(۱۴۰)

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

نه فقط لطف تو را عین عنایت دیده‌ام

بلکه قهرت را به‌جانم با رضایت دیده‌ام

عاشقم بر لطف و قهرت، هرچه می‌خواهی بکن

ناسپاسی تو را یکسر شکایت دیده‌ام

گر رها سازی مرا در چنگ دیو روزگار

این عمل را از جناب تو حمایت دیده‌ام

تو بلا را در وِلا ریزی، وِلا را در بلا

هرچه می‌آید ز تو، بر خود ولایت دیده‌ام

هرچه خواهی قهر کن، از لطف کی کم می‌شود؟

مهر و قهرت را به جانم از درایت دیده‌ام

چون که این جور و جفا از حضرتْ احسان توست

جور تو لطف است و آن را از کفایت دیده‌ام

هر که از فرمان تو سر پیچید، او بیگانه است

در جهان زین ناسپاسان، بی‌نهایت دیده‌ام

من ز تو آسوده‌خاطر بودم و فارغ ز خویش

عشق زیبای تو را همواره غایت دیده‌ام

هرچه بر ما ظاهر است، آیینه رخسار توست

هرچه را که دیده‌ام، محض ارادت دیده‌ام

مهر تو دل می‌برد، زین رو نکو بی‌دل شده است

عاشقی را در دل خود از سعادت دیده‌ام


۹۷

جغد و ویرانه

(۱۴۱)

در دستگاه افشاری و گوشه ضربی شش هشتم مناسب است

وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن، مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ /U U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

قالب: دوری

عاشقم و لایقم، مست تو جانانه‌ام

فارغم و شایقم، واله و دیوانه‌ام

دلزده از این جهان، بی‌خبر از این و آن

در ره عشقت چنان، دُردی و دُردانه‌ام

بی‌کس و تنها شدم، تا تو پناهم شوی

بی سر و سودا ببین، فارغ از افسانه‌ام

شاهد هر جایی‌ام! همره تنهایی‌ام!

جمله تویی در دلم، بهر تو در خانه‌ام

سوز دلم را ببین، سازْ شکسته منم

جغد شده مویه‌گر، در دل ویرانه‌ام

پاک شد از پاکی و خیر و صلاح این دلم

مست می و باده و از همه بیگانه‌ام

محض صفایم تویی، جمله جمال و کمال

عطرْ تو، گیسو تویی، بهر تو من شانه‌ام

در صف عشاق تو، سربه‌هوایت منم

سوخته از عشق تو، شمعم و پروانه‌ام

بی‌خبر از عقل و دین، مست و خرابم چنین

جام شرابم تویی، هم مِی و میخانه‌ام

چون شده سرگشته‌ات جان نکو بی‌نشان

فعل و مرام تو شد یکسره شکرانه‌ام


۹۸

(۱۴۲)

ماه‌سرا

در دستگاه افشاری و سه‌گاه

و گوشه‌های قرایی و پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

از غم هجر تو من حال پریشان دارم

بی‌خبر از دو جهان، سینه سوزان دارم

شده‌ام از تو خراب و به تو آبادم؛ چون

من ز آبادی تو، این دل ویران دارم

غم عشق تو به دل دارم و هر دم بی تو

در دل خلوتِ خود ناله فراوان دارم

هجر تو برده دلم را به سراپرده غیب

به دل از وصل تو بس حسرت پنهان دارم

در غم عشق شدم تعزیه‌خوان دل خویش

کشته خویشم و در ذات تو عنوان دارم

فارغم از دل و، دل رسته ز هر خودخواهی

چاک‌چاک است دل و، دیده گریان دارم

چهره ناز تو شد زینت قلب پاکم

که هوای رخ تو در دل دوران دارم!

عشق تو کرده مرا خاک‌نشین در دنیا

بهر عشقت غم عالم به دل و جان دارم

رفته‌ام از سر عالم، ز همه بود و نبود

حیرت‌آموز غمم، چون دل حیران دارم

شد نکو خانه به دوش غم عشقت جانا!

خانه کی در قم و ری، یا که به تهران دارم؟!

(۱۴۳)


۹۹

های و هو

در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن، مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)

مستفعل مفعولن، مستفعل مفعولن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب

بی‌سَمتم و بی‌سویم، از «هو» مددی جویم

«هو حق» همه دم گویم، از «هو» مددی جویم

من کشته تو ماهم، سوزد دل پر آهم

چون ذات تو می‌پویم، از «هو» مددی جویم

از «هو» شده پر جانم، مستم، پی جانانم

دیوانه آن مویم، از «هو» مددی جویم

در چهره هر معنا، دیدم که تویی پیدا

چون محو تو جادویم، از «هو» مددی جویم

فارغ ز کم و بیشم، آزاد ز هر کیشم

آشفته چو گیسویم، از «هو» مددی جویم

دل غرق تمنایت، دیوانه و شیدایت

در هایم و در هویم، از «هو» مددی جویم

عشق تو شده کارم، از هجر تو بیمارم

روی تو شده رویم، از «هو» مددی جویم

من مستم و دیوانه، بی‌باده و پیمانه

دلداده دلجویم، از «هو» مددی جویم

هر گوشه که بنشینم، در ذره تو را بینم

دیوانه ابرویم، از «هو» مددی جویم

این هستی بی‌همتا، دادم همه را یکجا

(۱۴۴)

تا خُلق تو شد خویم، از «هو» مددی جویم

گردیده نکو شیدا، بی‌پرده کند غوغا

کوی تو شده کویم، از «هو» مددی جویم


۱۰۰

بلادیده حق

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

فارغ از عافیتم، درد و بلا می‌خواهم

خسته از نعمتم و جور و جفا می‌خواهم

دولت و کسوت ناسوت نخواهم هرگز

دوری از نکبت و سالوس و ریا می‌خواهم

دست و دستار و قبا هیچ نمی‌خواهم، هیچ!

دوری از مذهب و آیین خطا می‌خواهم

باشد استاد ازل شاهد این شیدایی

من از او مرحمت و عشق و صفا می‌خواهم

من و آن یار و من و محضر ذاتش شد بس

دم «حق» دارم و هم روح رضا می‌خواهم

شد نکو شعبده خلق و بلادیده «حق»

خصم دون مُرد و بر او حکم قضا می‌خواهم

(۱۴۵)


۱۰۱

از جهان دگرم

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ /U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

من ز ناسوت نی‌ام، من ز جهان دگرم

بی‌نشان هستم و رمزی ز نشان دگرم

چهره‌ها دیده دلم، لیک نه از این ناسوت

چهره‌ام را بنگر، من ز جنان دگرم

از «حق» آمد سخن و شد به زبانم جاری

منطقم پاک، ولی قول و لسانِ دگرم

هست از دوست همه دید و مرام این دل

دست من دست «حق» و هست بنانِ دگرم

شده لبریز «حق» این سینه پر اسرارم

ظاهر حقم و لیکن ز نهان دگرم

آسمان است مرا منظر و، دل دیده «حق»

خود زمینم دگر است و ز زمان دگرم

شد نکو غرق یقین، نوبت تردید گذشت

هستی‌ام گشته یقین، اهل گمان دگرم


۱۰۲

کافران و ظالمان

(۱۴۶)

در دستگاه چارگاه و گوشه منصوری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

دشمن حق است ظالم، ظالم صاحب رژیم

بی‌خبر از پاکی و تقواست آن مرد لئیم

کفر، ظلم و ظلم، کفر است؛ این همیشه بود و هست

این دو بر مردم ندارد خیر، در هر دو رژیم

ظالمان چون کافران افتاده‌اند از راه حق

هر دو در باطل شریک‌اند و به یک‌دیگر قسیم

عاقبت بینند هر یک، با دو چشم بی‌فروغ

رنج و حرمان و تباهی، با عذابی بس الیم

آه مظلومان به خشم آرد، خداوند ودود

ظالمان را جمله ریزد در فراخوان جحیم

شد فدا جان نکو بر مردمان باشرف

در دو دنیا رستگاری، با دم حقِ کریم


۱۰۳

سِرّ تو

در دستگاه شور و گوشه نغمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

ما به عشق تو، دو عالم را پریشان کرده‌ایم

(۱۴۷)

در جهانِ سِرّ، تو را در سینه پنهان کرده‌ایم

ما گذشتیم از سر دار و ندار خویش زود

رسم قربانی شدن را ما چه آسان کرده‌ایم

سرسرای عشق و مستی داده خاکم را به باد

در صف مژگان تو، دل تیرباران کرده‌ایم

بی‌خبر شد جان ز غیر و گشت مستت ای عزیز!

ما به عشقت زیر تیغ این سینه عریان کرده‌ایم

دل ندارم، جان رها کردم، گذشتم از ظهور

آن‌چه گفتی، جملگی آن را نمایان کرده‌ایم

ما برای خوبی‌ات دادیم دل همراه جان

بهر پاکی‌ات جهان را غرق احسان کرده‌ایم

یک دهِ آباد بهتر از هزاران شهر مات

ما به عشق تو جهان را باغ و بستان کرده‌ایم

شد نکو عاشق‌سرای ذات پاک سرمدت!

از سر لطف تو احسان فراوان کرده‌ایم


۱۰۴

شرک و سالوس

در دستگاه همایون و گوشه حصار مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

خود بیا ای مه که تا آبی بر این پیکر زنیم

شرک و سالوس و ریا را آتشی دیگر زنیم

(۱۴۸)

دین چو با پیرایه باشد، فتنه دوران شود

جان من یارا، بیا تا این ستم را سر زنیم

خلق محروم این چنین افتاده در جور و ستم

باید از بهر خدا، بر جانیان خنجر زنیم

از ستم دل‌ها به درد آمد، ز دیده اشک ریخت

کاش بر این خیمه ظلم و ستم، آذر زنیم

کی رها سازد ستمگر مردم بیچاره را؟

خیز تا آتش به کانون ستم‌گُستر زنیم

شد نکو آماده بر نابودی گردن‌کشان

بر سر نامردمانِ ناسپاس اخگر زنیم


۱۰۵

مادر مهربان

در دستگاه همایون و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن، مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ /U U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

قالب: دوری

مادر مهرآفرین، ای تو مرا روح و جان!

مظهر پاکی تویی، گل شده از تو عیان

دل پی الطاف توست، ای همه لطف و کرم

مهر و محبت ز تو، گشته به جانم نهان

(۱۴۹)

جان و دلم کرده بس، وصل تو را آرزو

مانده به دل حسرتی ز آن نَفَس گل‌فشان

وصل تو عشق من است، رنج و عذابم فراق

دوری دیدار تو، کرده دلم را خزان

کنج سرای دلم، شاهد غیبی تویی

مونس تنهایی‌ام، گشته غمی بی‌امان

از پی هجران تو، سرد شده زندگی

خلوت و تنهایی‌ام، پر شده از یادمان

بی‌تو سر آید شبم، لیک به سوز غمت

می‌کند از نای دل، آتش یادت فغان

کار دلم شد فقط ماتم و غمبارگی

گشته به جانم بسی، این غم بی‌حد گران

مادر غمدیده‌ام! چون تو ندادی رهم،

رشته امید من، آه گُسست این زمان

کودک پژمرده‌ات آه که در اوج غم

شب سپری کرد و رفت از نظرش آسمان

چون گلی و بلبلی، شمعی و پروانه‌ای

مانده تنت مادرم، رفته ز جانت توان

با همه دوری‌ات، روح تو نزد من است

گرچه پر و بال دل، رفته از این آشیان

(۱۵۰)

مادر شیرین من! روح و روانم تویی

گفتن حق را چه خوش، یادْ تو دادی به جان

مانده بر آن چهره‌ات، رنج فراوان من

بو که جزای تو را، حق بدهد بی‌کران!

هدیه فرزند توست این غزل سوزناک

مادر من، یار من، جان نکو در جهان


۱۰۶

شوخ پر فتنه

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

عاشق شده‌ام، عاشق یار از دل و از جان

افتاده دلم پیش رخ‌اش مست و غزل‌خوان

افتاده‌ام از حق به سراپای وجودش

افشاندن سر در ره او، هست چه آسان!

من عاشق آن یار پر از فتنه و شوخم

آن لوده پر نازِ هوسبازِ هوسران

آن یارِ همه، یار بریده ز همه یار

آن شاهد هر جایی دل، ساحر دوران

جانانه رهیدم ز خود و از غم اغیار

(۱۵۱)

تا راه نمایی به من از خوبی و احسان

من عاشق ذات توام، ای دلبر زیبا

راهم بده بر ذات و به غم‌ها بده پایان!

دیوانه شدم در ره دیدار خوش ذات

زین رو شده دل واله و آشفته و حیران

رفتم ز سر هستی و دیدم همه اسرار

از هر دو جهان، وز همه ذراتِ نمایان

اسما و صفات تو مرا کشت به صد دل

تا آن‌که شدم بی‌دل و بی‌خویش و پریشان

بی‌ایل و تبار و کس و کار و زن و فرزند

بی‌خویش و خود و دار و دیار و سر و سامان

تا آن‌که رسَم نزد سراپرده ذاتت

آشفته و حیران، به سرِ خوانِ تو مهمان

یا دل بگشا و به برم گیر و بده ذات

یا آن‌که هلاکم کن و این‌قدر نترسان

مهمان توام، ای همه خوبی، همه رحمت!

طردم منما، این دل آزرده مرنجان!

جانا بنما بهر نکو ذاتِ نکویت

وانگه بده کامی و دل از سینه تو بستان!


۱۰۷

ماه من

در دستگاه سه‌گاه و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

(۱۵۲)

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

ماه من بالای عالم را گرفت، ای عاشقان!

سرکشید از بهر دیدارش هزاران کهکشان

قدّ بس بالابلندش چون گذشت از هر نظر

تازه شد از چین دامان بلندش آسمان

سایه بر زلف طبیعت چون که زد بی آب و گل

گشت رخسارش نمایان در بر پیر و جوان

سرکشیده، جان نهاده، برده دل از هر امید

داده دل بر هر وجودی، تا برد دل‌ها ز جان

شد ز یمن نطق او سرتاسر عالم سخن

تا برقصد این همه قول و غزل خوش در میان

آتشی زد چون به فرق خِرمن هستی غمش

دل بشد آتش میان کوره‌های بی امان

شور و مستی شد بهانه، تا که دریابیم عشق

بگذر از فتوای مفتی، عشق و مستی را بدان!

باخبر کی باشی، از راز و رموز عاشقی؟!

«هو» نهاده در دل هر زنده، این عشق نهان

سوز و ساز جمله عالم، شد ظهور باطنش

رقص عالم را ببین در ناز آن ابرو کمان

من که دیدم چهره زیبای او در جان و دل

کی بگویم، آن‌چه دیدم، از برای این و آن!

مست مستم ساقیا، بشکن تو این جام مرا

خوش بود با تو می بی‌جام و بی دور و میان

(۱۵۳)

کرده مستی، بی می و قول و غزل، بس سرخوشم

گشته‌ام سیر از سر ناسوت و هر ظنّ و گمان

دلبر من در دو عالم صاحب عشق و صفاست

او به خلوت خوش نموده قد و قامت را عیان

او بریده صد حجاب و خود کشیده بند دل

تا که بیند ذات پاکش را نکو بی‌ذاتِ جان


۱۰۸

سلیمانی مور

در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

«حق» بخواهد، می‌شود موری سلیمان، ناگهان!

بر زمین افتد سلیمان، در دمی خود بی‌امان

لطف «حق» بی‌پرده می‌باشد، به‌جز لطفش مبین

در زمین و آسمان، یا در برِ خُرد و کلان

جمله عالم، جمله آدم، جمله بود و نمود

از برای حضرت «حق» است، پیدا و نهان

او کند یک قطره را انسان؛ چه انسانی عظیم!

چون پدر مادر بود او را، ظهوری خوش بدان

بگذر از اسباب ظاهر، بگذر از سودای عقل

(۱۵۴)

می‌کند ظاهر نهان و می‌شود پنهان، عیان

ما همه یک صحنه از رؤیای پندار «حق»ایم

بگذر از سودای بودن، هم ز ملک بی‌کران

هر که را او خواهد، آید؛ هر که را خواهد، رود

دولت و ملت نشانی باشد از آن بی‌نشان

زور و تزویر و زر و فن و هنر، افسانه است

هر که را او پرورَد، گردد به دوران قهرمان

شیر افتد، ببر ماند، مور تازد، پشه هم

ذوالفقارش در نهان و جلوه دارد خیزران

«حق» فتد، باطل جهَد، گردد مگس طاووس دهر

اُف بر این دهر و بر این طاووسک خیلِ خسان!

زنده‌ام از عشق و مجنونِ مه دیوانه‌کش

زنده کن جان را نکو، بگذر ز غوغای جهان


۱۰۹

چهره چهره

در دستگاه ماهور و گوشه گلریز مناسب است

وزن عروضی: مُفتَعِلُن مفاعلن، مفتعلن مفاعلن

ــ U U ــ /U ــ U ــ / ــ U U ــ /U ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن مطوی مخبون

می‌کشدم به هر جهت، یار جهان‌گشای من

زد ره دل به نغمه‌ای، دلبر دلربای من

(۱۵۵)

عاشقم و بریده‌ام، از همه غیر دلبرم

تشنه غنچه لبش، شد دل بینوای من

می‌برد او به سوی خود این دل و می‌کشد مرا

تازه به تازه هر طرف، سایه بی‌صدای من

سِرّ سبکسری من، نفخه پر خروش او

چنگ به دل زده همی سینه پر بلای من

سوز دلم کشیده سر، از فلک و فلک‌سرا

چهره به چهره، روبه‌رو، یکسره پابه‌پای من

از دم فیض سرمدی، جمله جهان ظهور یافت

داده به دل صفا بسی، تازه شود نوای من

تشنه جرعه غمم، شاهد هرچه بی‌خودی

جلوه عشق تو بود دم همه دم، صفای من

کس چو نشد حبیب من، خود تو شدی طبیب من

مریضم، از تب لبت باز بده شفای من

گشته فدای راه تو، جمله فداییان من

راضی‌ام از رضای تو، عشق و غمت رضای من

چون که نکو سپرده سر، بر سر خاک‌پای دوست

ناز کند به من، همی دلبر مه‌لقای من


۱۱۰

ذات پاک

در دستگاه همایون و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

دل تهی کن از طمع، فارغ شو از هر دو جهان

(۱۵۶)

بگذر از بود و نبود و دل رها کن ز آب و نان

بگذر از دامِ دویی، رو سوی «حق» کن، جانِ من!

عشق «حق» را کن جدا از فکر رزق و مال و جان

عشق «حق» را کن تهی از هر نیاز و هر هوس

بی‌نیازی باشد اول شرط قرب «حق»، بدان!

بگذر از خیرات «حق»، فارغ شو از احسان او

تا ببینی وصل او در خود، به‌دور از هر گمان

چهره پاک حقیقت عشق پاک تو بود

چهره را بر خاک «حق» بگذار و دل بر بیکران

چهره پاک تو بر هر دیده گردیده کمال

چون جمال پاک تو دارد به هر دیده نشان

دیدن فعل و صفات و ذات بی‌پروای «حق»

شد مبارک رؤیتی بر من ز «حق» در هر زمان

ذات پاک «حق» به چشم «حق» بدیدم دم‌به‌دم

شد مرا مخفی و پنهانی به هر چهره عیان

دل به ذاتت شد نهان ای دلسِتان نازنین!

دیده دل ذات و به چشمم گشته این معنا بیان

شد نکو آسوده با ذات و کنارش جا گرفت

گرچه هر لحظه به شوقی تازه می‌گردد نهان


۱۱۱

ظرف تعین

در دستگاه همایون و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

(۱۵۷)

چو باشد در دلم، رخسار آن ماه

دلم از هرچه خواهد، گردد آگاه

دلم نارفته ره، مقصد بشد طی

اگرچه بی‌خبر افتاد در چاه

صفای جمله عالم، ذکر «حق» است

که با هر ذره‌ای دل می‌کشد آه!

دلم عاشق‌سرای عشق و مستی است

کنار دشت و دریا، کوه یا کاه

مرا مقصد، وصول ذات باشد

که اسم و وصف و فعل «حق» بود راه

جمال او، جلال او به جانم

بود ظرف تَعَین خواه ناخواه

نکو! فارغ شو از هرچه به‌جز ذات

که جز ذاتش نباشد، در دلم جاه


۱۱۲

یگانه دلبر

در دستگاه راست پنج‌گاه و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع لن (عروض نوین)

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

(۱۵۸)

چون دلبر زیبارخ من هست، یگانه

جز هستی او، جمله جهان است فسانه

هر ذره که بینم، به برش دیده گشایم

تا بهر تو این دل برود، خانه به خانه

هر چهره که بینم، به تو سرگرم شوم زود

رخسار دو عالم به برم، هست بهانه

از سیر دو عالم هدفم نیست، به‌جز تو!

باشد به برم هر دو جهان نیز نشانه

آتش بگرفته دل من، از شرر عشق

این شعله دل هست که سر داده زبانه

روزم شده شب، شب شده غوغای دل مست

مستی به تماشا برسد جمله شبانه

رفت از دل چالاک نکو، هر سَر و سِرّی

چون دل پی مستی زده بس چنگ و چغانه


۱۱۳

مادر رنج‌آشنایم

در دستگاه ماهور و گوشه حزین مناسب است

وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن، مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

مادرم ای مهربان! روح و روانم تویی

مظهر لطف و صفا، راحت جانم تویی

(۱۵۹)

مهر تو برده دلم، ای همه حاصلم!

روح منی مادرم، راز نهانم تویی

هم‌سفرم شد دمت در سفر زندگی

در پی شام و سحر، دل‌نگرانم تویی

جلوه حسن تو شد سایه کردار عشق

صفحه پندار دل، نام و نشانم تویی

جلوه زدی سربه‌سر، بر همه هستی‌ام

صوت تو آهنگ دل، قول و بیانم تویی

من به فدایت شوم، چهره حسن خدا!

دار و ندار دلم، سِرّ و عیانم تویی

درد تو را دیده‌ام، از پسِ عمری دراز

خوش برسیدم به تو، علم و گمانم تویی

هستی خود داده‌ای در پی من بر فنا

تا دم وصل بقا، جان جهانم تویی

ای که تو از لطف «حق»، صاحب اُلفت شدی

از تو صفا دیده‌ام، روح و روانم تویی

مادر رنج‌آشنا! جان نکو شد فدات

رحمت حق، بر دل و جان و زبانم تویی


۱۱۴

رها از من و ما

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

(۱۶۰)

بحر: هزج مثمّن سالم

گرفتار آمدم، اما نمی‌ترسم ز تنهایی

رها از هرچه قید و بندم و از هر من و مایی

رها کن رونق دشمن، نمی‌داند چه می‌سازد

نمی‌داند که مانده ناتوان از درک زیبایی

مگو هر ناروا بر من، مگو از چهره باطل

کمال این بس که دارم دشمنی بس پست و هر جایی

خط شطح(۱) من این شد که ندانی تو غم ما را

نبینی در زمان هم‌چون منی هرگز تو دانایی

من آن گوی بلند «حق» ربودم از صف میدان

کجا دارد شب و خلوت، چو من یار توانایی؟!

شده روز و شبم دایم بُروز جلوه‌ای از «حق»

نوای من رباید رونق بازار هر نایی

نخواندی حرفی از عشق و ببین عشقم به سر باشد

نِه‌ای لایق که برخوانی ز عشق «حق» الفبایی

به جان خود رسیدم بر همه پیچ و خم باطن

به هر سوی دلم باشد گلِ رخسار پیدایی

ندارم باک از این دنیای پر خوف و خطر، جانا!

رهایم از همه ناسوت و هر پایین و بالایی

کجا در جانم از سردی باطل هست اندوهی؟

  1. شطح، زمینه عملی سالک است که اگرچه ظاهری خوش ندارد، باطن آن بی‌اشکال است.

(۱۶۱)

که دورم از غم و اندوه و هیچم نیست پروایی

نکو، آزاده عشق است و فارغ باشد از باطل

نه در دل هست پروایی، نه در سر، فکر دنیایی


۱۱۵

عمر کوتاه ظالم

در دستگاه ماهور و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

ظلم ظالم کرده دولت‌خانه‌ام ویرانه‌ای

گر که عاقل بنگرد، بیند مرا دیوانه‌ای؟!

شد ستمگر مایه سودای بیش و کم، چنین

تا بسوزاند به دل، سودای هر کاشانه‌ای

هرچه در خود بنگرم، بینم ستمگر را ضعیف

کی بترسد جان من از دهشتِ افسانه‌ای؟!

فارغ از دین است و عقل و حکمت و شور و شعور

در میان مردمان باشد، به‌حق بیگانه‌ای!

شمع جانم کرده خاموش و شکسته جام دل

در کف ظلمش شدم بی بال و پر پروانه‌ای

عمر کوتاهش به سر آید، کند خود را هلاک

(۱۶۲)

مثل این که بر سر سنگی خورَد پیمانه‌ای

رفتم از دنیا، نکو! دیگر مگو از آن پلید

دورم از مسجد، کجا باشد می و میخانه‌ای؟!


۱۱۶

خاطره جانم

در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن، مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)

مستفعلن مفعولن، مستفعلن مفعولن (عروض نوین)

ــ ــ U /U ــ ــ ــ / ــ ــ U / U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب

ای خاطره جانم، ای رونق تنهایی!

ای رمز و رضای دل، در چهره رسوایی!

آسوده دلم با توست، با نغمه ناسوتی

در خلوت یکتایی، فارغ ز من و مایی

من خاک دل ذاتم، افتاده ز افلاکم

در سینه پاک تو، دل گشته تماشایی!

من با تو شدم یکجا، در باطن و هم ظاهر

در ذره هر خاکی، بی‌دیده بینایی

هستم به همه قامت، در سلسله هستی

بی‌چهره شدم پیدا، در دولت شیدایی

دل گشته نکو زنده، از همت پاک عشق

(۱۶۳)

دلداده هر رویم، مشتاق هر آوایی

(۱۶۴)

(۱۶۵)

(۱۶۶)

(۱۶۷)

۱۱۷

مطالب مرتبط