عطر ختام

 

(شعر ولایت : بهار ظهور) 



 شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : عطر ختام (شعر ولایت:‌بهار ظهور)
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫،۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۱۰۷ ص.‬‏‫؛ ‎۲۱/۵×۱۴ س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛۱۸.
‏شابک : ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۰۷-۶
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : فهرستنويسی كامل اين اثر در نشانی: http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۷۷۸۹۱۳

 


 پيشگفتار

عطر ختام

امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) ختم ولایت حیدری‌اند. عصمت و امامت با وجود مبارک ایشان به کمال رسیده است. آن حضرت امام عصر غیبت است که کردار بندگان در این دوره به دست مبارک آن حضرت پرورده می‌شود و به سوی حق تعالی بار می‌یابد. نظامی که آن حضرت در بهار ظهور حاکم می‌سازند، نظامی معرفتی و اندیشاری است که از برخوردهای خشن عاری است. آن حضرت بر مدار رحمت حق تعالی حرکت می‌کنند و همان‌گونه که خداوند خدای عشق است، آن حضرت نیز مولای عشق است و آیین محبت را پایدار می‌سازند. تلاش‌های تمامی پیامبران و نیز پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله و دیگر حضرات اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام تمام پیش‌زمینه برای ظهور آن حضرت می‌باشد و زمانهٔ حکومت آن حضرت علیه‌السلام است که نهال معرفت به بار می‌نشیند و ولایت در عرصهٔ ناسوت، ظهور تام می‌یابد. نظامی که تمامی امور تحمیلی و اجباری را از مردمان و نظام‌های حکومتی باز می‌گیرد و زندگی شیرین و عاشقانه را برای آنان بر پایهٔ محبت ولایی هدیه می‌آورند. نظامی که مهربانی و عطوفت در آن حقیقت دارد. یاران عصر ظهور مهربانانی هستند که ثبات در عقیده و پایداری در اندیشه دارند و کم‌ترین شک و سستی در نهاد آنان وجود ندارد. کسانی که از گرداب توهم ایمن هستند و در میدان جولان دغل‌بازان گرفتار نمی‌شوند. آنان باوری سالم و درست دارند و در سلامت باور خود راسخ می‌باشند. استحکام باور از آنان مردانی نفوذناپذیر و عزیز ساخته است. باید توجه داشت عصر غیبت چنان به درازا کشیده خواهد شد و در این زمان دارز، به اهل راستین ولایت که حقیقت ولایت را دارند و نه صرف عنوان آن را، چنان بلایای سهمگینی وارد خواهد شد که کم‌ترین سستی و شک در باور سبب ریزش مدعی آن می‌گردد:

«تا کی از هجرت بسوزیم ای هلال دیررس؟!

پرده از پنهان تو برگیر ای تمام ماجرا

جان به قربان «حق» و آن حق‌پرستان به‌حق

بزم‌سازان امید و نردبازان صفا

شد دلم پابند مهر آن مه دنیا و دین

آن که عالم در رکابش می‌نماید حق به‌پا»

خدا را سپاس

 

 


 

۱

راز درون سینه

 


 

یار غار

سر نهادم در میان سینه گفتم بی‌زبان

ای دل، از خود راز خود را کن تو پنهان هر زمان

راز خود پنهان کن از مردم؛ چه نااهل و چه اهل

چون نباشد اعتمادی بر زبان این و آن

هر که گوید راز خود، دیوارِ دل کرده خراب

هم‌چو ناموست نگه دارش، مکن آن را بیان

از برای حفظ سرّت نیست پرگویی روا

صبر کن لَختی و شیرین کن زبان را در دهان

آن‌چه ظاهر شد ز تو، باشد دم پنهان دل

از پس گفتن شود ظاهر بسی رنج و فغان

کم خطرتر از سکوتت چاره گویی هیچ نیست

یار غارت دشمن فردا بود بی هر گمان!

پر سخن گفتن نه کار عاقل و دانا بود

بگذر از تحسین این و آن و برگیر این زبان

دم فرو بند از سخن، هر جا که بیگانه پُر است

از کسان رازت نگه‌دار و مخور گول ای جوان

در زمان ما که از عهد و امانت هیچ نیست

دل نگه‌دار از گزند مردمان بدگمان

قبح جاسوسی برفته از میان و گشته گرم

در میان مسجد و محراب و بر خرد و کلان

از میان رفته است مردی، گشته نامردی به کار

وه چه آب و تاب دارد اسم و عنوان و نشان!


 

اهل اهل

کن حذر از سایهٔ خود گر که هستی باخبر

از سَر شیخ و دل شاب و غم پیر و جوان

راز خود پنهان نما از دید هر خوب و بدی

بوده هر محرم به تو نامحرم، این معنا بدان!

تو نپنداری که سِرپوشی بود تنها ز بد

حسن و خوبی بیش‌تر باید بپوشی این زمان

سرّ خوبت پر خطرتر باشد از کار بدت

خوش بپرهیز از همه، هر کس به هر جا و مکان

راحت دنیا اگر خواهی و عقبا ای پسر!

سر بگیر و دل بده راحت بر آن جان جهان

بی‌خبر شو تا خبر یابی ز اسرار جهان

دم ببند و وا نگو از آن‌چه یابی در نهان

بگذر از هر ظاهر و خوش کن حذر از اهل اهل

اهل اهلی کو، کجا، کی، بوده چه آن را نشان؟


 

غایب از نظر

عبرت از حق گیر و یاد از دلبر غایب نما

غایب از اهل زمان شد، شد ز حق او را امان

تابع ختم ولایت چون شدی، همّت نما

تا در آید از سرِ نصرت، امام انس و جان

رو تو در خلوت، بِبُر از هرچه نام و هرچه ننگ!

غم نخور، امروز و فردا می‌شود حجت عیان

هر که گوید راز پنهانی ز حق رسوا شود

دم فرو بستن روا باشد، تو خوش حرفم بخوان!

دم غنیمت دان که یاقوت است و دُرِّ بی‌مثال

گر که بشناسی تو قدر آن در این دورِ زمان

لب فرو بند و نگو دیگر سخن، بس کن نکو!

تا که یابی فرصت ماندن دو روزی در جهان


 

۲

پرچم کفر و عناد


 

حرامی

هست دنیا بهر نامردان بی مایه، وبال

می‌رسد از قهر حق، هر لحظه بر آن‌ها زوال

از پی هم خود روان یکسر به اندوه و تعب

تا ابد بینند بهر دولت اندک، ملال!

غافل از سودای حقند این گروه ظالمان

غافل از کید خدا و کیفر فردا و حال

یک دو روز عالم ناسوت با این رنج و غم

کی سزاوار عقوبت در حضور ذوالجلال!

باید اندر محضر حق بود و با حق خوش نشست

ترک دنیا کرد و شد واصل به دریای کمال

باید از ریشه برید آن بند طاغوت پلید

کن تو دل راحت بیا، زشتی به زیر پا بمال

نفسِ اهریمن نموده سربه‌سر ویران جهان

آرزوی سفلگان گردیده عیش و جاه و مال

عیش و عشرت بوده خود زیورسرای جاهلان

بر حرامی سر سپردند و بریدند از حلال

جهل و نادانی دوران کرده دین «حق» ضعیف

«حق» به‌دست‌ظالمان شد بی‌صفا، بی‌خط‌وخال


 

غیبت مولا علیه‌السلام

غیبت مولای مظلومان شهِ صاحب زمان

کرده پشت مؤمنان را، هم ز غصه چون هلال

یا رب آن مولا رسان! تا بَر کند از بیخ و بن

پرچم کفر و عناد و بیرقِ وهم و خیال

غمگسار از بهر محرومان عالم شو نکو

پیرو دین نبی و معتقد از بهر آل


 

 ۳

ختم مُهر حیدری

ای که پرگار خدایی، ای ظهور هر صفا

فرصت فردا نباشد، تو همین حالا بیا

تا کی از هجرت بسوزیم ای هلال دیررس؟!

پرده از پنهان تو برگیر ای تمام ماجرا

تا کدامین دم تو دوری شب‌ها تا سحر

دامنم دریا شود از اشک چشم مبتلا

هر کسی یاری برای خود در این دنیا گزید

جز من مفلس که هستم در برت درد آشنا

هر کجا منزل گزیدم هجر تو ویران نمود

بی‌تو این عالم برای من بود ماتم‌سرا

ای گل نرگس تویی نور جهان پر امید

نور چشم انس و جانی، لطفِ هر نور و ضیا

سوز دل با طعنه‌های دشمنان هر روز و شب

درد من شد، نیست غیر از تو برای آن دوا

آسمان هر دو عالم را تویی حجت، به حق

ماه تابانِ حقیقت، شمس دیوان خدا

گرچه با مُهر علی ختم ولایت گشته طی

نیست ختم مُهر حیدر بی‌وجود تو روا

ای نکو بس کن تمنّا، کی زتو دور است او؟!

گر نباشد لطف او، کی ماند این ارض و سما

 


 

۴

خورشید جمال

بی‌خبر از همگان بوده و هستم تنها

دور از خلق دورو مانده و دور از تن‌ها

آن که جان و دل ما را بربوده «حق» است

«حق» به دل خانه گزیند، نه به هر گونه سرا

از ظواهر بگذشته، برهیدم از غیر

اهل باطن نبود در همه کویی پیدا

نه به بازار جهان رونق پاکی باشد

آن که نُقل همه مجلس شده باشد هرجا

رفته پاکی ز سر پاک‌نمایان جهان

دین و علم و هنر امروزه شده خود سودا

مردمان در پی دنیا شب و روزند مدام

بهر طغیانِ هوس، دلزده و بی‌پروا

شد تهی ملک جهان از همه خوبان امروز

از رسولان و امامان و بسی بوسینا

گشته موجودی دنیا همه حرف و بازی

نه کمالی، نه وصالی، شده کم هم تقوا

دین‌فروشان جهان دین بفروشند ارزان

تا مبادا که رود ارزش انسان بالا

دم زنند از حق و ویران کنند خانهٔ حق

ببرند عقل و زنند سر ز حکیم و دانا

صاحب ملک جهان حضرت مهدی بشتاب

دین جَدّت شده در غربت «حق»، ناخوانا

هیبت از خصم ستمگر ببر و خود برسان

تا شود چشم جهان باز به چشمت بینا

ای خوش آن لحظه که گردد دل و چشمان نکو»

غرق در پرتو خورشید جمالت، مولا!

 


 

۵

دیوانهٔ دنیا

چه بد روزی بود امروز و بدتر ز ین بود فردا

تباهی گشته به‌روزی و زشتی گشته خود زیبا

تباهی در تباهی گشت غرق و نیست نوری در دل عالَم

همه فریاد اصلاح است و افساد است در هرجا

همه در فکر آبادانی و رونق به خلق و دین

کدامین خلق و دین باشد که آن بر کس نشد پیدا؟!

گناهی از گناه آید، بلایی از بلا خیزد

که خیل شور و شر از شرق و غرب آید بی‌پروا

بلا از آسمان آید به هر نوع و به هر رنگش

کجا در ما اثر دارد، کجا کوری شود بینا؟!

به ظاهر حکمت و دین است و رونق در مسلمانی

به‌واقع ضد آیین است و یکسر ظلم و وانفسا!

به‌ظاهر مظهر کامل، به باطن هم‌چو اهریمن

نشان کفر بر دل دارد و بر چهره‌اش تقوا

ندارد رونقی بازار حق بی‌امر پیرایش

گذشتن از سر پاکی، شعاری گشته این‌ها را

رمق نی در دل خوبان و زشتی خود هنر گشته

همه غرق هوا گشتند در این ویرانهٔ دنیا

دگر در دل امیدی نیست، نکو را مردنش بهتر

خدایا جان من برگیر، یا باز آور آن مولا!

 


 

۶

نگاه تو

نفرت عالمیان باد ستمکاران را

به همان شیوه که بایسته بود شیطان را

مرگ و نفرین دو عالم به همه گرگان باد

که بود لایقشان در دو جهان حرمان را

یا رب آن صاحب ما را برسان از ره، باز!

برسان آیت حق، ناطقهٔ قرآن را

تا ببینم خط پاکی و دیانت یکجا

مردن آسان بود آن لحظه، دهم من جان را

خادمم در ره دین، من غم دین دارم و بس!

لیک افسوس که دین دیده بسی طوفان را

جانم اقرار به هر حکم نبی دارد خوش

آن که شد رحمت بی‌واسطه‌ای جانان را

لیک امروز کجا دین نبی دارد کس

خانه ویران ز بُن و داده صفا ایوان را

بی‌حضورش به جهان اهل صفا مغلوبند

به همه وسعت دنیا بنگر زندان را

کی ببینم قد و بالای امامِ بر حق

دیده‌ام حق به جهان، داده به من عرفان را

آرزویی به دلم نیست به‌جز نصرت حق

از نگاه تو دگر دیده دلم پایان را

چه کنم دل به تو دادم چو بدیدم حق را

حق تویی در همه جا، آینه‌ای یزدان را

عاجز از درک وجود تو شدم می‌دانی

تو معنون شده‌ای یکسره هر عنوان را

بر نکو هست سزا دیدن روی ماهت

آرزویم بود این، می‌طلبم غفران را

 


 

قامت عدل و انصاف

خصم پر کرده به دامان جهان حرمان را

کس ندیدم به یکی درد خودش درمان را

جملگی فکر ریا و کلک و تزویرند

کو حقیقت؟ به کجا یافته کس عرفان را؟!

همه غرق هوس و دین شده مهجور خلق

نشنود از لب فرزانه کسی برهان را

برده دینِ همه را بی‌خبری آسوده

کرده غارت خم ابرو ز همه ایمان را

با ستایش ز ستمگر برفت صلح و صفا

جان نثارند همه، بنده شدند شیطان را

ظاهر دین شده پر از سخن و حرف و کلام

می‌خرند از جهت تاقچه‌ها قرآن را

حق غریب است و ندارد به جهان دولت او

کس حقیقت نخرد، گو بنگر سلطان را

مفتی و قاضی و واعظ همه اهل دِرَمند

جان فدای دل کافر که بُرَد پیمان را

شد جهان بی‌سر و سرور نه کسی را یاور

آه و سوز و غم و رنج است و زیان انسان را

جان ما بازستان یا برسان آن مولا

آن که در حسن رخش آینه شد یزدان را

جان فدایت که تویی قامت عدل و انصاف

تو بِدَم بر تن این کهنه جهان، خود جان را

رهزنان دل و دین جمله ردیفند به صف

تیغ خود را بکش و سر بزن این دزدان را

جان به لب گشته هر آن کس که به فکر پاکی است

دور کن از دل آشفته تو خود طوفان را

طاقت از خلق شد و رفته رمق از انسان

سرورا سر تو بزن خان و بکش خاقان را

جان به قربان مه روی تو ای مهدی جان

چه نکو، نام خوش آیینه شده جانان را

 


۸

نرْدبازان صفا

سربه سر با تو مدارا کرده الطاف خدا

با خلایق کن مدارا، چون نمی‌مانی به جا

بی‌خبر از مرگ خویشی و دو صد خوف و خطر

بگذر از تلخی و ظلم و زشتی و جور و جفا

عاقبت دیدی چه شد بر جمله بی رحمان دهر

خفته بر خاک مذلت هر پلید بینوا

از پس ظلم و ستم کی دیده آسایش کسی

غرق جنجال و تباهی گشته‌اند اهل دغا

دل بکن از ظلم و برگیر از زمین بار ضعیف

بهر محرومان تو شو یار و رفیق و آشنا

جان به قربان «حق» و آن حق‌پرستان به‌حق

بزم‌سازان امید و نردبازان صفا

شد دلم پابند مهر آن مه دنیا و دین

آن که عالم در رکابش می‌نماید حق به‌پا

ظلمِ عالم گیر برده از جهان و جان رمق

ای مه دیرآشنا، پا نِه در این ظلمت‌سرا

انتظارم بس بود جان شد مرا جانا به لب

ای عزیز فاطمه، یکباره نزد ما بیا!

دل بشد بیگانه از غیر و به تو دل بسته‌ام

برکن این پرده، تو بر کش از برت جانا ردا

شد نکو پابند عشقت با دلی در انتظار

بس کن این هجران عزیزا، گو که هستی در کجا؟!

 


پاک کن و نترس

دل و دیده بکن پاک و نترس از غیر «حق» جانا

سخن کم گو، نکن خود را به پر گفتن تو بی‌پروا

تو اندیشه نما پنهان، رها کن خود ز هر غیری

که خوش حرفی نه زشت آید، ولی کم‌گو بود دانا

زیان من در این دوران همین باشد که می‌گویم

ز هر امری، به هر اهلی، زبان بازِ فردا را

عزیز من از این دوران اگر خواهی گذشتن خوش

نما پنهان سَر و سِرّت ز هر بینا و نابینا

نمودم بر تو ارزانی اگر اهل طریقی تو

همه رازی که خیر تو در آن پنهان شده یکجا

همه دنیا پر از زور است و تزویر و زر و زیور

کجا علم و فضیلت می‌شناسد روزگار ما

سخنرانی و قانون بس فراوان، حرف «حق» بسیار

عمل کم در درون و در برون عنوان حرف‌آسا

نه امنی و امانی و ثبات و نظم و قانونی

نشد اعمال قانون و قوی شوکتْ نما، امّا!

ستمشاهی بی‌رونق بریده بند هر مردی

قدر قدرت نماییم و شهن‌شاهیم و رزم‌آرا

فضای خانه و شهر و ده و کشور پر از زور است

تو گویی خانهٔ ما بوده زورآباد بی‌معنا

بود سلطه‌مداری و ستم‌باری مرام خلق

که باشد وصف این سامان، همان کابوس دهشت‌زا

خدایا حفظ کن خود دین پاکت را در این دوران

هم از ظاهر، هم از باطن ز هر عیب و ز هر غوغا

بیاور دولت «حق» را به ما، ده رونقی دیگر

که تا در پرتو نورش بگیرد روشنی جان‌ها

امید دیدنت دارد نکو با آن که می‌بیند

که دور است از تو این مظهر شبیه تشنه از دریا

 


 

۱۰

صاحب‌خانه

شدم زین سفله یاران دور و من کردم فرار امشب

ز شرّ و شور این دوران بیفتادم کنار امشب

بشد ریب و ریا او را، کجا مهر و وفا دارد

کجا باشد جوانمردی، کجا کس دیده یار امشب

به‌ظاهر هرچه خواهی می‌نماید جان فدای تو

به‌باطن دشمنی بی‌شاخ و دُم، کو غمگسار امشب

زبانی او صدیق و لاف عیاری زند با تو

ولی باور نکن او را که دارد با تو کار امشب

اصول زندگی ریب و ریا باشد به هر غافل

نباشی ایمن از کید چنین یار و نگار امشب

همه همّش بود شهوت، شده شهوت همه ذلت

ز دل‌های پر از حسرت در آورده دمار امشب

برون آید به شکل هرچه پیرایه سر شیطان

چه شیطانی که صد ابلیس دونش بی‌عیار امشب

درون سینه‌ها پر گشته از گرگ و سگ و خوکان

ز میمون و شغال و عقرب و کفتار و مار امشب

خدایا صاحب این خانه را بر ما رسان آخر

که بی او طی شده پاکی ز هر دیار و دار امشب

نکو در انتظار و حیرت و سیر است ودرخلوت

که تا باز آید آن مولا که ختم هشت و چار : امشب

 


 

۱۱

نگین دو خاتم

آن نظرکرده که زیبایی عالم با اوست

رخ شاد و سر مست و دل خرّم با اوست

گرچه رفتند پیاپی همه خوبان جهان

جان به قربان نگینی که دو خاتم با اوست

نه فقط همره اویند سپاه ملکوت

روح قدسی من ساده دمادم با اوست

بوده با آن مه شیرین و سبکبار و عزیز

صد سلیمان که دل عالم و آدم با اوست

دیده بس زخم فراوان دل این مانده به راه!

کی بنالد کسی از درد، چو مرهم با اوست؟!

ید بیضای کفش نور به عالم داده است

هر دمی معجزهٔ عیسی مریم با اوست!

حامی سوته‌دلان دلبر مشتاقان است

یارِ من آن که وفای دل محکم با اوست

آرزوی من درمانده شده دیدن او

دوری از درد و غم و محنت و ماتم با اوست

دارم امید کند پاک جهان از غم و درد

آن که چشم نگران همه عالم با اوست

جان به لب آمد و دُوریش به پایان نرسید

گرچه خوش در همه دم خاطرهٔ دم با اوست

سر شود ماتم هجرش، که دلم می‌گوید:

ای نکو شکوه نکن، دولت بی‌غم با اوست!

 


 

۱۲

دلق و سجاده

علم و فن و هنر و فضل به جان چون ننشست!

روزگاری است که رندی شده کار من مست

لا ابالی شده‌ام جمله به دوران کمال

دل بریدم ز خود و از همهٔ آن‌چه که هست

دین اگر دین عدو، مرشد اگر ترسایی است

کافرم من به چنین دین و دل از آن بگسست

دورم از این همه جهل و همه رسوایی و ظلم

که روا گشته به ما از طرف دشمن پست

کفر و دین بوده ظهور منش انسانی

نه فقط نقش و نگار و نه فقط بند و بست

دلق و سجاده و ریش و همه پیرایه بریز

هرچه بینی همه کفر است به دل یا که به دست

سیرم از دین تو کافر که در آن عشقی نیست

جان فدای شه حسنی که در او نیست شکست

ای جمالت همه «حق»، باز کن از چهره نقاب

رشتهٔ جان من از غصهٔ دوری بگسست

ای ثمر از دل زهرا و همه باغ بهشت

مهدی و هادی خلقی و به ما ناز بس است

قامت «حق» بنما، پرده‌دری کن به جهان

تا در آیند همه خلق، نکو از بن‌بست

 


 

۱۳

کوه باد

حرص دل آدمی چو کوه باد است

جانش همه دم همهمهٔ صیاد است

گر مُلک زمین را همه از خود سازد

باز از پی ملک آسمان آباد است

فعلیت حرص در تو سازد غوغا

در قُوّه، دلِ تو هم‌چنان نوزاد است

آن کس که طمع کند، کند باز طمع

هر بی طمعی به کم‌ترین‌ها شاد است

بسیار نموده کس هلاک این سگ حرص

بیچاره ز حرصِ خویش در فریاد است

از حرص و طمع گشته جهان جمله خراب

زین مایه بود جهان که بی‌بنیاد است

این حرص و طمع کند تو را بیچاره

طرفی نبری از آن که بس نرّاد است

دوری ز طمع کند تو را آزاده

کار خوش و دوری ز سر بیداد است

بگذر تو از حرص و نبند دل بر آن

راحت‌طلبی نکن، زمان حدّاد است

دوری چو زنی تو خود نبینی خود را

چرخی بزن و بدان که رقص آزاد است

در ظرف وجود من و تو روح چه شد؟

بیهوده بود هر که پی الحاد است

عاقل ز پی نصرت خود راهی شد

دیوانه همیشه در پی امداد است

فریاد فراوان، سخنی از «حق» نیست

هر کس که ز «حق» دم بزند ناشاد است

یا رب برسان تو مهدی صاحب علیه‌السلام را

تا خود بکشد کسی که بس شیاد است

صحبت ز جفا مکن، نکو می‌دانی

فریاد من از رحیمی جلاد است

 


 

۱۴

دل و درد

دل به درد آمد و آمد به دلم دردِ زیاد

تا که دیدم به جهان از همگان بس بیداد

عالم آباد و خراب از سر ظلم ظالم

چه شود گر نبود بر سر خوبان جلّاد

ستم ظالم بی‌مایه اَمانم ببرید

حاصلی نیست از این غمزده دل، جز فریاد

آه مظلوم چه شد، ظالم دژخیم کجاست؟

عبرتی کو به نگاهی، که ببیند شمشاد

سربه‌سر جور و جفا کرده به خلق عالم

کی به دنیا تو ببینی جز به هر سو بیداد

دین و آیین و شریعت شده آلوده به شرّ

آفرین گوی به نمرود و به فرعون، شدّاد

وه به صاحب ستمان، خدعه‌نمایان حرم

زرمداران جهان، قوم همیشه شیاد

بی‌خبر از دو جهان هست ستمکار پلید

غافل از آن که جهانی شده از او ناشاد

گر دهد دست مرا نصرت آدینهٔ «حق»

بشکنم شاخ ستم، تا دهمش هم بر باد

سر برفت از سر سالوس و ریا و تزویر

چون به دل پرتو آیینهٔ مهدی افتاد

ای خوش آن روز که «حق» چهره کند بر عالم

تا که مظلوم شود از غم دوران آزاد

کی رسد منجی عالم، گل زهرای بتول

تا شود چهرهٔ دنیا ز شمیمش آباد

ای خوش آن لحظه که چشمم به رخش تازه شود

ای خوش آن لحظه که همواره بماند در یاد

شده آزاد نکو زنده و مست از دم «حق»

کرده آزادی و مذهب دو جهان را بنیاد!

 


 

۱۵

رخ ذات

آن ظهوری که بود مَظهر سِرّ معبود

هاتف غیب بود در دل مشهود وجود

کی بُوَد بود و نبود تو گرفتار ظهور

در لباس همگان از تو بود بود و نبود

شد رخ ذات هویدا به نظر در دلِ جمع

تا نظر کارگشا گشت به هر غیب و شهود

جمله را جمع نمود و بزد اسما و صفات

داده «حق» این همه رونق به مسلمان و جهود

این دل از روز ازل پردهٔ غیبش بگشود

نیک و بد شد به ابد سِرّ سراپردهٔ جود

لب فرو بند و نخور حسرت امری که نشد

ز آن که سِرّ قدر است آن‌چه تو را «حق» بنمود

عیب‌جویی ز خم زلف رها ساز و برو

که به دل گیرد و گردی به بر او مطرود

«حق» یکی، جلوه یکی، عشق یکی، یار یکی است

ورنه پیچیده شود سلسلهٔ هر مولود

پرده را برکش و رخساره به دل پنهان کن

مغتنم دار عزیزی که رسد در موعود

بگذر از غیب و شهود و چو نکو خود را باش

یا که از خویش درآ، «حق» بنما، «حق» شو زود

 


 

۱۶

یتیم و مفلس

عالم شده درگیر ریا و تزویر

این ظلم و ستم کرده بشر را تحقیر

بیچاره و درمانده، یتیم و مفلس

باشد چه فراوان، همه دور از تدبیر

نادار و گرسنه و گرفتار بسی

آقا و رئیس از همه سر باشد سیر

درمانده چنان مانده که مانَد در گِل

دنیا شده در کام جنابت، ای پیر

از زور و زر و ظلم و ستم هیچ مپرس

زیرا که به‌جز اشک ندارد تفسیر

آسوده بمیرند فراوان مردم

در غربت و تنهایی و هم در زنجیر

گمراهی و جهل از دل آنان مشهود

فریاد زند عاقل و مجنون از میر

دعوی خدایی بکند چون فرعون

بی آن‌که بفهمد به لغت دور از دیر

یا رب، برسان حامی مردم، ای وای

تا آن که کند نکو به عالم تقدیر

 


 

۱۷

خیمهٔ ما

کرده دنیا جمله انسان را اسیر

بر کجی و ناسپاسی شد امیر

جمله خوبان و بدان چون گرگ و میش

ظاهری زیبا و زشتی در ضمیر

خوب‌رویان، بی‌وفا و پر جفا

زشت‌رویان پر ادا و بد خمیر

صدق و پاکی رفته از این دلبران

کرده در هر دل دو صد رخساره گیر

شد دل نالان مسکینان تباه

بر سر این خیمه آید سنگ و تیر

شد برون از کشور ما شاه تا

بر سر هر کوچه بینی شاه و میر

رفته علم از عالم معنا برون

ادعا باشد فراوان، خود نگیر!

می‌زند بر طبل رسوایی مدام

بهر شیطان گشته چون مرشد صفیر

باطن افتاد از خود و شاهد به‌جاست

مانده با اعداد و ارقامِ کثیر

ای دلِ آرام دلبر نزد «حق»

کن ظهور از غیب و مطرح کن غدیر!

دین و دنیا را بیا پاکیزه کن

از بَدِ پیرایه‌های سختگیر

فکر فردا برده دل را از امان

شد نکو در این چنین ویرانه سیر

 


 

۱۸

داعیه

گردیده جهان ما پر از هر تفسیر

این ظلم و ستم شده بشر را تدبیر

یک یک شده بر مردم بیچاره زیان

یک دسته شکم‌باره به دنیایند سیر

بیهوده کند قصد ستم بر مردم

هرگز نبود به فکر مردم آن پیر

بی‌مایه و آلوده و بی حیثیت

ظلم و ستمش بوده به خلق عالم‌گیر

داعیهٔ خوبی چه فراوان، امّا

کو آن که بود با غمِ مردم درگیر

مشغول هوا و هوس است او در خود

گردید به دورش چه فراوان تحقیر

یا رب برسان منجی عالم، مهدی

آن کس که کند جمله جهان را تعمیر

کوته کند از خلق ید مدّعیان

گر پهن و بلند است و اگر خرد و قصیر

رنجیده ز هر جنگ و ستیزی مردم

طالب به رخ صلح و صفا در تقدیر

گردیده نکو طالب دیدارش بس

با آن که به پایش زده دشمن زنجیر

 


 

۱۹

ماجرایی بی‌نظیر

بس که دیدم چهرهٔ ماه تو سیر

شد دلم در دام چشمانت اسیر

ماجرای عشق تو سودای من

کرده‌ام پنهان در آن، من این ضمیر

دیده این دل خوش سَر و سِرّ تو ماه

از تو این دل شد به عشق خود دلیر

هر شبِ من تا سحر حیران توست

آسمان را می‌کشم هر شب به زیر

روز من دنیای واویلا بود

دل قوی گردد به شب مانند شیر

دم ندارم در بر دنیاییان

گرچه بنشینم دمادم بر سریر

بوده دنیای منِ نالان سیاه!

کی در آن پاکی، کجا فردی بصیر

دین و دنیا شد اسیر جاهلان

در جوانی مردمان بینی چو پیر

ای نکو کم ناله کن زین ماجرا

بوده غیبت ماجرایی بی‌نظیر

 


 

۲۰

کشور عشق

از مدرسه و مسجد و معبد شده‌ام دور

در خانقه و دیر و کلیسا نبود نور

بیهوده بود مذهب و آیین زمانه

صدقی نبود در دل این فتنهٔ مهجور

دین حق و آیین درست و وطن عشق

افتاده به دست و سخن مردم ناجور

آسوده نبینی تو یکی مردم نالان

بینای زمانه همه کر یا که شده کور

وای از پس حق، باز چه آید به سر ما

در کشور حق فتنه کند ظالم پر زور

بیگانه نیاید که خودی بدتر از آن است

فریاد کند بر سر دین با دف و شیپور

یارب برسان منجی دین؛ نوگل زهرا

تا آن که نکو صاف نشیند پی دستور

 


 

۲۱

روح عالم و آدم

باخبر گر هستی از رازی، مگو آن را به کس

لب ببند، آن را نهان کن، چون کمال این است و بس

گر توانش را نداری سِرّ خود در خاک کن!

ورنه هستی سست باطن، کم‌تری از خار و خس

راز خود افشا نکن هرگز که رسوا می‌شوی

هر کسی با دیگری می‌گوید آن را یک نفس

راز تو راز است گر مستور و پنهانش کنی

ور چکید از لب دگر سِرّ نیست، چرک است و دَنَس

جاهلان در خوردن و گفتن چو بی قیدند و بند

بر سر هر ذره می‌تازند مانند مگس

دل تو را گنجینهٔ «حق» است، قدرش را بدان

صاحب اسرار «حق» باش و رها شو از قفس

قدر خود را فاش کن با صَمت و حکمت، ای عزیز

چون ز هر گفتن نمی‌یابی به‌جز ننگِ هوس

بگذر از باطل، ولی کم دم بزن از «حق» که نیست

آگه از «حق» زاهد و قاضی و شیخ و هم عسس

بگذر از گفتار و پنهان کن زبان و لب بدوز

گر پی صلح و صفایی کن کلامت را هرس

ادعا امروز گردیده فراوان، «حق» کجاست؟

مرد «حق» با رمز و رازش می‌رسد از پیش و پس!

«مهدی» موعود و روح عالم و آدم کجاست؟

رو نکو او را ببین، پروا مکن هم از جرس

 


 

۲۲

مولای خوبان

زبان سلطه را داند دل دیوانه و عاقل

ولی پاکی و تقوا را نمی‌یابد دل جاهل

به آدم داده این دنیا سَر و سِرّ تجاوز را

به‌جز تزویر و زور و زر نباشد در دل غافل

کجا رفته است فهم و درک و دانایی در این دوران؟

به ظاهر گرچه باعقل‌اند و باشند این چنین قابل!

ولی عمری بشر درگیر ظلم و جنگ و خون‌ریزی است

اگرچه هر یکی دارد به ظاهر، منطقی کامل

درون این همه جهل است و نادانی، ندای «حق»!

بگو با کثرتِ باطل، کجا خواهد شود حاصل؟

حقیقت گیج و گم گشته ز سالوس و ریا، آری

کجا داند حقیقت را کسی با این همه مشکل؟!

به‌دور از «حق» زند بس در ره باطل، هزاران گام

کجا در سیر «حق» دیدی یکی دریادلی واصل؟!

بسی کفر و همی شرک و بت و بت‌خانه در کار است

به‌هنگام سلوک حق، دگر سالک شده عاطل

به دنیا بوده غرق صد نگاه سلطه، همواره

گرفتار و پریشان حال و در ظاهر، بود عادل

شد از پیغمبران بیزار و هم از رهبران حق

مرید نفس و شیطان شد دمادم در پی باطل

سحر در غفلت و خوابند و هر روز از پی مستی

به بیداری گرفتار پلیدی گشته آن عامل

تو گر مردان «حق» بینی، شدند اندک در این دوران

نباشد فهم معنا در دل هر صاعد و نازل

عیان کن چهرهٔ جانانهٔ جانِ جهان را تو

همان مولای خوبان که بدی را می‌کند زایل

نکو مُرد از غم هجران هزاران بار و شد زنده

که بیند لحظه‌ای خورشید آن دریای بی‌ساحل

 


 

۲۳

صاحب راه

عمر همگان شد پی بیهوده و باطل

گردیده ز دل‌ها خط پاکی همه زایل

دنیای ستمگر شده حاکم به دل ما

نادان چه فزون گشته، ولی کم شده عاقل

هر کس پی دنیای بدی در تب و تاب است

عقبا به کجا رفت، بگو عارف واصل؟!

مانده به ره حق چه بسی عالم سالک

بی محفل و مأوای و رها گشته ز منزل

شد غایت و قصد همگان صید هوس‌ها

کردار کسان دور شد از رونق و حاصل

ساحل شده پر از هوس هرزه شب و روز

دریا شده از خشکی خود یکسره ساحل

حرف و سخن و ریب و ریا گشته فراوان

کو اهل دلی از پی یک عارف کامل

از دین خدا غیر سخن کی شده پیدا

دانا چه کم و آه، فراوان شده جاهل

گردیده خیال دل ما چهرهٔ انکار

درک از کف ما رفته، نمانده به کسی دل

آید ز فضا درد و بلا، هرچه که خواهی

رنج و غم و اندوه سراسر شده نازل

یا رب برسان صاحب دین، صاحب حق را

آن کس که بود خیر جهان را همه شامل

ما منتظر دیدن آن قامت حقیم

با آن که شده دولت دنیا برِ کاهل

دل بسته نکو یکسره بر خیر فراوان

در محضر «حق» گرچه بود یکسره سایل

 


 

۲۴

خسته از پیرایه

خسته از این همه پیرایه، به دل نالانم

چه بس آزرده دل از هر غضب و طغیانم

گرچه دین و هدف و راه خدا باشد «حق»

لیک از وسعت این ظلم و ستم حیرانم

کفر و دین در ستم و ظلم بشر دارد دست

رسم هر دین که چنین است، نشد ایمانم

فهم دین در خور نادان نبود، یار عزیز

دینِ پاک از لب پاکیزه‌دلان خواهانم

سر خلق از تن مخلوق جدا گشته به دین

من به کفر از برِ این دین ستم، پنهانم

دین که دکان شود، از آن چه امیدی داری؟

دین «حق» چهرهٔ جان است و من این می‌دانم

اهل دین گر شود آلوده به تزویر و ریا

چه توقع دگر از همهمهٔ شیطانم؟!

صورت ظاهر دین کرده اسیر این دین را

با چنین دین، شده کفر همگان آسانم

هر مرامی که نماید ستم و ظلم، مباح

دین نباشد که من از همهمه‌اش نالانم

دین اگر صافی و بی‌غش بود ای دوست، طلاست!

بلکه چون آب حیات است دهد سامانم

لیک، افسوس که دین رفت ز کف، بار دگر

من هم از سوز فراقش همه دم گریانم

شد فدای تو نکو ای مه بالا و بلند

بهر دیدار رخت هم‌نفس قرآنم

 


 

۲۵

حق یادگار

از این نابخردان، گرگان، ز سر تا پا شکارم من

رها از هر تب و تابی که بی صبر و قرارم من

چو قربانی بی صاحب که پروار است و آن شیشک

زنند بر مردمان تیغ و از این‌ها در هوارم من

همه بس گُنگ و گیج‌اند از سر پیرایه و نیرنگ

ز بهر دولت شومی، سر آماده به دارم من

مرام و دین «حق» وارد شده در خدمت دزدان

چو هر دیوانه و مجنون ز عاقل در فرارم من

خدایا مردم بیچاره دورند از قرار تو

ز جمع این خران و خرمداران تار و مارم من

خدا، آسوده کی گردد دل پر سوز و احساسم

ز دین‌داران ظاهرساز و از بدها خمارم من

خدایا منجی عالم رسان بر ما که بنمایی

رخ دین و درستی را نه یک، ده، صد، هزارم من

مرا آزرده‌خاطر کرده صدها نقش پیرایه

خوشا آن دم که بینم، دین «حق» را با نگارم من

دهم من در رکاب پور حیدر، نور زهرا، جان

به مهدی صاحب عالم، مه «حق»، یادگارم من

اگر گوید کسی من هادی‌ام گویم که نور دین

نشد جز در رخ آن مه که با او هم‌تبارم من

فدای رؤیت یک لحظه دیدار رخ ماهش

نکو گر بینمش جان را ز تن راحت بر آرم من

 


 

۲۶

نیامد

دیدم همگان را و ندیدم خبر از دین

دین در گرو حرص بشر رفت به کابین

فریاد در این معرکه‌هایی که برپاست!

کین جا خبری نیست به‌جز دشمنی و کین

ظاهر خط پاکی و صفا، صدق و مروّت

باطن شده پاک از سر آن باور دیرین

دل در گرو هر نظری رفت به هر سو

خیری نرسیدش ز کسان، از سر تمکین

فریاد کشیدم که چه شد رسم مروت؟!

برخاست ندایی که مپرس از غم مسکین؟

این مدعیان رسم و ره جاه گزیدند

ای جاه بسوزی که ز تو سوخته پروین!

آشفته به امید وفایم که جهان نیز

آغشته به خون شد ز جفا، در غم آیین

صد بار برآشفت جهان: یار نیامد!

توسن به بر دلشدگان، کی بشود زین؟

دادم همهٔ هستی خود، در ره امید

بسیار شد این خانه به شوقِ رُخش آذین

ماندم به جهان در غم آن یار چه تنها

فریاد که دل گشته ز غم پر تَرَک و چین

ای وای نکو خون به دل قول و غزل کرد!

تا یار نشیند به سریر سخنِ دین

 


 

۲۹

حیات جاودان

«حق» بزرگی دارد و تو بندگی کن هم‌چنان

بندگی پایندگی آرد، تو گردی جاودان

صد هزاران زاهد و صوفی و عابد نزد ما

چو پر کاهی نمی‌ارزد، چو شد جهلش عیان

عقل اگر خواهی درون سینهٔ آسوده بین

تا بود عشقش نهان و عقل دارد در بیان

زهد بی‌مایه رها کن، هم‌چو کفر بی‌اساس

عاشق آن نازنین شو، فارغ از هر این و آن

رند پر شور و شعف شو که سزاوارش شوی

کی سزاوارت بود طغیان، حریف خسته جان!

بگذر از ریب و ریا و زشتی و غوغای نفس

سر بگیر از اهل دنیا و گروه بی‌نشان

مرد «حق» باید که گیرد نصرت از مولای خویش

بی‌خبر گردد ز غوغای جهان بی‌امان

درد ما یکسر از این، دزدان دین و مردم است

دین و مردم طعمه‌ای شد در مَثَل، چون آب و نان!

ای خدا بستان حیات دین‌فروشان پلید

با حضور خاتم آل نبی، صاحب زمان

باشد امیدِ نکو ز آن روز پر غوغا و شور

روز زیبایی که آرد وعدهٔ حق ارمغان

 


 

۲۸

قطب عالم

دلبرا پژمرده‌ام، دل را سزا کی شد چنین

هجر تو برده توانم، بر تو بادا آفرین!

بس به شب از عمر خود بیدار ماندم تا به صبح

وز فراق تو شدم هر لحظه تنها و غمین

چند بینم طعنه از نابخردان ناگاه و گاه

گرچه شیرین است طعنه بهر یار مه‌جبین

ای ولی شیعیان، قطب همه عالم بیا

زندگی سخت آمده بی‌تو، در این مشرق زمین

بارها با هر دو چشمم دیده‌ام خوش آن هلال

دلبرا، باز آ، ببر از ما تو سوز آتشین

گر نمی‌آیی، دگر بر جان ما طاقت نماند

سوز هجرانت کشد ما را نگار برترین

هرچه گوید خصم دون جانا تحمل می‌کنم

در رهت صبر و تحمل دیده دل، ای نازنین!

خون دل خوردن نصیب صالحان شد این زمان

گشته دین‌بازی فراوان، در جهان مفسدین

بوده‌ام من در رکاب تو، بده فرمان مرا

بوده در بند ستم، خلق خدا، غربت همین

ناله کم کن، ای نکو، زین انتظار اندیشه کن

یکسر این عالم شود آخر رها از کید و کین

 


۲۹

حریر سبز عدل

ریشهٔ ظلم و ستم بر کن، خدایا، از میان!

جای نامردی نهال مردمی از نو نشان

عدل و انصاف و مروت رفته از دنیا و دین

پاکی و عشق و محبت شد به هر چهره خزان

بر حریر سبز «عدل» اینک نشسته گرد غم

پاک کن این گرد و خاک از یمن مولای زمان

آن که از جا می‌کند ظلم و ستم، باز آورش!

ای خدا، لطفی که دیگر نیست تابی بهر جان!

کفر و دین و قهر و مهر و عدل و ظلم این جهان

ظاهرش کی بوده زیبا، باطنش دیگر بخوان!

غیبت کبرای تو دل برده از خوبان بسی

ای شمیم عشق زهرا ، ای امان و وای امان

هست کار اهل ایمان در فراق و هجر تو

ذکر خوبان جهان خود انتظار است این زمان

در فراق تو شده عالم پر از سوز و گداز

دست خود بیرون بیار از آستینِ «حق» نشان!

پس به پاکی و صلاح آماده کن این خلق را

تازه کن دنیا، بیا رونق بده بر این جهان

آه اگرچه از تو دورم، صاحب غیب و حضور

هست امید نکو وصل تو یار مهربان


 

 ۳۰

فدای آدم و خاتم

کیفیت در اصل خلقت شد سبب، در این جهان!

گرچه گویی کم ثمر شد، در زمین و آسمان

غایت القصوای عالم چهره‌ای کامل بود

او نگنجد هرگز اندر سینهٔ عقل و گمان

گر تو خواهی شاهدی بر مدعای این فقیر

بگذر از خود، تا ببینی حضرت جان را عیان

جان فدای روی زیبای تو، ای کامل بشر

با قد و بالای رعنا با کمال و خوش بیان

من فدای آدم و خاتم ، علی و قائمش

آن که دنیا را کند چون آخرت، غرقِ جَنان

من فدای زهرهٔ زهرا : که شد ناموس «حق»

کینه‌ها دارم به دل از دشمنانش هم‌چنان

لعنت «حق» بر تمام قاسطین و مارقین

اولی و دومی و سومی، تا این زمان

هر کجی آمد، بود زین کج‌مداران پلید

از یزید و ابن مرجانه، ز شِمر و هم سنان

ظاهر و زیور نمی‌گردد نشان جان پاک

مِهر پاکان زینت روح است و گوهر بهرِ جان

حسن من مهر همه خوبان و وِردم «یا علی» است

بغض من با دشمن حیدر بود بی هر امان

شد نکو چاکر به درگاه نبی و آل او :

گرچه بیند زین سبب درد و بلایی و زیان

 


۳۱

بلا باران

خداوندا، بلا خواهم، مرا بنما بلاباران

گذشتم از جفاکاری، گذشتم از جفاکاران

به دنبال تو می‌گردم که دیداری شود تازه

دلم سیر از خودی‌ها شد، رها گردیده از یاران

بریدم بند هستی را، من از دل بی‌هراس و تو

بِبُر از جان من دنیا، که باشم از سبکباران

دلم سیر از جفا و ظلم و زشتی و ستم گشته

رها هستم ز مزدوران و جلادان و خون‌خواران

ریا و خدعه و تزویر و زشتی را رها کردم

گذشتم از سرِ این فتنه و آشوب مکاران

دلم خون شد ز بی‌رحمی و شیادی و نامردی

چه بهتر آن که بگریزم هم از کفار و دین‌داران

غمین از غیبت یارم، شدم غایب ز هر جمعی

نه در دیرم، نه در مسجد، نه در غوغای خمّاران

خمارم از خمار دیدهٔ آن ماه بطحایی

کجا همسو شوم با خیل سفّاکان و مزدوران

فتوّت رفته و مردانگی گردیده بی‌رونق

در این دنیای شیادان و نامردان و بی‌عاران

سخن از دین و دنیا بوده و باطن همه یکسر

فریب و خدعه و تزویرِ دزدان و ستمکاران

خداوندا، تو می‌دانی نکو دیوانهٔ عشق است

به عشقش نیز درمان کن، رهان از خیل بیماران

 


 

۳۲

سلیمانی مور

«حق» اگر خواهد شود موری سلیمان، ناگهان!

بر زمین افتد سلیمان، در دمی خود بی‌امان

لطف «حق» بی‌پرده پیدا شد، به‌جز لطفش مبین

در زمین و آسمان، هم در برِ خُرد و کلان

جمله عالم، جمله آدم، جملهٔ هر آن‌چه بود

از برای حضرت حق است، پیدا و نهان

او کند یک قطره را انسان، چه انسانی عظیم!

چون پدر مادر بود او را، ظهوری خوش بدان

بگذر از اسباب ظاهر، بگذر از سودای عقل

می‌کند ظاهر نهان و می‌شود پنهان، عیان

ما همه یک صحنه از رؤیای پندار حقیم

بگذر از سودای بودن، هم ز ملک بیکران

هر که را او خواهد آید، هر که را خواهد رود

دولت و ملت نشانی باشد از آن بی‌نشان

زور و تزویر و زر و فن و هنر افسانه است

هر که را او پرورد، گردد به دوران قهرمان

شیر افتد، ببر ماند، مور تازد، پشه هم

ذوالفقارش در نهان و جلوه‌گر شد خیزران

«حق» فتد، باطل جهَد، گردد مگس طاووس دهر

اف بر این دهر و بر این طاووسک خیلِ خسان!

زنده‌ام از عشق و مجنونِ مه دیوانه‌کش

زنده کن جان را نکو، بگذر ز غوغای جهان

 


 

 ۳۳

سوز هجر

سوز دل پروانه را گو تو چه می‌دانی؟

باشد گرفتاری به عاشق‌سوز پنهانی

ظاهر حکایت دارد از غوغای آن باطن

کی آید آرامش به دل، جانا به آسانی

شمع و گل و پروانه بس مستند و مغرورند

کی رنجِ عاشق شد، سزای جانِ حیوانی

تو بلبل شوریده را خوش نغمه پنداری

غافل از این معنا که او گردیده زندانی

شرح حقیقت مشکل است از خیر آن بگذر

سودی نیابی جز همین قول و غزل‌خوانی

شد قید ما و من، قفس، زندانِ تن این است

زندانِ تن بشکن تو بگذر از هوسرانی

سوز جگر شد نوش من، در خلوت شب‌ها

تا در دلم پر شد همه آوای رحمانی

دل رفت از کف در غمِ زیبای بطحایی

تن گشت سست از هجر آن زیبای کنعانی

هر دم نشینم در رهت من با دو صد شیون

شاید که آیی ای مه و گویم که تو آنی

می‌سوزم از هجرت جز این راهی ندارم خود

تا آید آن روز و رسد هنگام آسانی

دل آرزو دارد ز «حق» دیدار تو مه را

کی می‌شود خوانی مرا جانا به مهمانی

دل شد گرفتارت، رهایم کن ز هجرانت

جان نکو آزرده از هجر است، تو می‌دانی؟

 


 

 ۳۴

در بند تو

جانم به فدای تو، که با لطف و صفایی

در بین خلایق تو سخی، اهل سخایی

در معرکه هر کس هنری دارد و کاری

تو عین هنر، چهرهٔ هر چهره‌نمایی

در وصف کمال تو قلم‌ها بشکسته

عالم شده در بند تو و خود تو رهایی

باشد ز پدر تاج کرامت به سر تو

تو زادهٔ زهرایی و تو سِرّ خدایی

من وصف جمالت نتوانم که نمایم

برتر ز همه عالم و از هر من و مایی

تو جلوه کنی در همه عالم به سَر و سِرّ

جان‌ها به فدایت که تو خود اصل وفایی

با شور و شعف از تو سرایم غزل عشق

ای مه بنما چهره، جهان را تو ضیایی

سوزم ز فراق تو که یعقوب تو هستم

یوسف به فدایت که تو مصداق صفایی

از دوری رویت شده سرگشته دل ما

تا کی تو ز عشاق دل‌افگار جدایی؟!

جز کنج لبت نیست مرا بوسهٔ همت

گردیده نکو بهر تو مه‌پاره هوایی

 


 

۳۵

سراب

سراپای جهان باشد سرابی

اگرچه هست در آن آفتابی

بود دنیا چو غاری پیچ در پیچ

که وحشت‌آفرین گشته چو خوابی

مرام مردمان گردیده سودا

برای آبی و نان و کبابی

بدا بر حال رندان جفاکار

که تیغ تیزشان کشته شهابی

همه در بند دنیا کور و کر بین

هوای دل شده چنگ و ربابی

بیا ای سارق دین بگذر از «حق»

بخوان تو چند، خود حرف حسابی

به جان مرغ سر کنده خدایا

ندیدم فرد دارای کتابی

جهانْ غیب و به غیبت گشته غایب

نگار «حق» بیا و کن شتابی

نمی‌بینم بجز تو خود حقیقت

تو خود بر قامت حق ماهتابی

نکو در سیر این دریا غریب است

اگرچه بوده در بحرت حبابی

 


 

۳۶

دل پر مهر

سرور عالم تویی، ای صاحب عصر و زمان

رونق آدم تویی، ای آشنای انس و جان

نوگل زهرای اطهر، خود امام خاتمی

خاتم پیغمبران را گشته‌ای نام و نشان

نیمهٔ شعبان شب قدر و تویی قدر وجود

تو امامی بر دو عالم، برتر از ملک و مکان

غایت خلقت شد آدم، غایت آدم تویی

بوده سرتاسر جهان، جسم و تویی عین جهان

جان فدای زلف پر پیچ و دل پر مهر تو

یار مظلومان تویی، ظالم ز تو بیند زیان

فرصتی باید که تا عالم کنی زیر و زبر

قائمی بر سیف و تو پا در رکابی بی‌امان

نوگل زهرا دل ما خون ز دست دشمن است

دین و دنیا گشته از این‌ها پر از درد و فغان

رفته از عالم امید و رونق و آزادگی

سربه‌سر در بند دنیا، گشته هر پیر و جوان

حاکم دل‌ها شده شیطانِ بی‌باک و پلید

گرچه شیطان کم ز شاگرد است نزد حاکمان!

بوده شوقم این که بینم طلعت ماه تو را

در کنارت بندگی آرم به خیرات حسان

گشته‌ای پیر نکو ای مرشد و معشوق من

عاشقم بر قهر و بر مهرت، به خود ما را رسان!

 


 

 ۳۷

شمس وجود


 

نوگل زهرا علیهاالسلام

جان فدای تو عزیزی که گل زهرایی

نوگل باغ رسولی و به‌من مولایی

وارث شیر خدایی و ولی اللّه‌ِ حق

زادهٔ آن خلف پاکی و بی‌همتایی

ختم ختمی به امامت به ولایت یکسر

با کمالی و جمالی و مه زیبایی

تو حیاتی به حیات و همه نوری به ذوات

باطنی بر همه پنهان و تو خود پیدایی

تو بلندی و بلندی به تو گردد ظاهر

بر قد و قامت هر مرتبه تو بالایی

صاحب سِرّی و سِرّی به سراپردهٔ غیب

وحدتی بر خُم و بر خُم صفا صهبایی!

سینهٔ طوری و صحرای غزالان حریف

موج دریای امیدی و به حق سیمایی

سیر دوری و تویی غایت هر سیر و سلوک

تو به حق زمزمهٔ عشقی و هم آوایی

گرچه دوریم ز تو و بی‌خبریم از حالت

لیک تو شمس وجودی، همه جا با مایی!

صاحب قدرتی و تیغ دو سر در پیشت

هرچه اسباب بزرگی بود آن دارایی

یار مظلومی و با ظالم دون هستی خصم

تو به حق یار و به باطل قَدِ بی‌پروایی

شد دلم در نظر دولت فردایت خوش!

خوش دلم این که مرا هست چنین رعنایی

شد نکو منتظر دیدن رویت ای ماه!

تو امامی به جهان و به نکو آقایی

 


 

۳۸

کی بماند


 

درد محرومان

کرده بیدادِ ستمکاران جهانِ ما سیاه

رفته تا هفت آسمان، از بینوایان داد و آه

آه و سوز و رنج محرومان کند ویران ستم

بشکند آهی، زمانی، تاج و تخت پادشاه

ظالم از بیچارگی، خود گور خود را می‌کند

قبر او دنیای او، چون عاقبت افتد به چاه

زود باشد این که حق عالَم کند پاک از فساد

چون رساند بر جهان، آن صاحبِ آیین و جاه

باشد آن حضرت به امید ظهور خود قرین

تا که بندد بر ستمگر، بی‌محابا هرچه راه

هرچه باشد قدرت ظالم، همه بر هم زند

بر کند از بیخ و بن، ناخالصی از کوه و کاه

ای نکو آماده کن خود را که آید آن عزیز!

بهر دیدارش مهیا شو دمادم، صبح‌گاه


 

 ۳۹

خداخواهان مست

گشته دنیا بهر نااهلان حجاب

غافلانِ مستِ بی خمر و شراب

بهر کسبِ این ملال‌آور جهان

غافل‌اند از رنگ و روی آفتاب

سوی خوبی نیست امروز جهان

بهر خوبی بسته گشته هرچه باب

یا رب از غیبت به در آر آن ولی

بر فضای ما نمایان کن شهاب

جست و جو کن ای نکو مولای خویش!

هست مولا پور پاک بوتراب

 


 

۴۰

دلبری چالاک

در جهان دارم به خود من دلبری چالاک را

پاک و وارسته، به زیر آورده او افلاک را

دیده‌ای باید مطهَّر تا که بیند آن عزیز

ورنه کی باشد بر او از آدمی ادراک را؟!

آرزوی آفرینش بوده نوزادی چنین

کی سزای حضرت تو من بدانم خاک را؟!

فرصتی ده تا ببینم نرگس شوخت به چشم

آرزو دارم وصالت را، نه باغ و تاک را

در فراق تو بسوزم ای عزیز فاطمه

کن فدای روی خود این بندهٔ بی‌باک را

در فراقت اشک می‌ریزم به خلوت صبح و شام

تا شب غم طی کند صبحی پر از امساک را

نام زیبایت نکو ظاهر نسازد هیچ گاه

می‌کنم پنهان به دل آن لؤلؤ لولاک را


 

 ۴۱

دین پاک

خدایا حفظ کن خود دین پاکت را در این دوران

هم از ظاهر، هم از باطن ز هر عیب و ز هرغوغا

بیاور دولت «حق» را به ما، ده رونقی دیگر

که تا در پرتو نورش بگیرد روشنی جان‌ها

امید دیدنت دارد نکو با آن که می‌بیند

که دور است از تو این مظهر شبیه تشنه از دریا


 

 ۴۲

شام بی‌سحر

بگذر از دنیا که تا بینی تو حق را سربه‌سر

بی‌خبر شو از حذر تا دل تو را آرد خبر

بگذر از ظلم و ستم، رو از عذاب این و آن

خاک ره دارد شرافت بر نهاد اهل شرّ

منجی درماندگان، ای مهدی صاحب زمان

دست ما و دامنت، خون گشته در ما این جگر

من فدای تو یگانه منجی عالم شوم

شد نکو نالان ز هجرانت، بیا بر ما نگر!


 

 ۴۳

به‌دور از ستم

گر با می و مطربی تو غم پیش میار

حوری صفتی گزین به هر بوس و کنار

بگذر ز سر بود و نبود دو جهان

خوش باش و مخور غم جهان گذران

یا رب، برسان آن که به‌دور از ستم است

فارغ ز گناه و محن و رنج و غم است

گیرد مگر از خلق جهانی یکسر

دستی که بداده جدّ او پیغمبر


 

 ۴۴

چهره‌نما

گردیده زمان ما پر از ریب و ریا

این بوده بهانه از برای سودا

آسوده شدم ز حسن خوبان دغل

ای صاحب دین حق بیا چهره نما


 

۴۵

امروزی نیست

من عاشقم و عشق من امروزی نیست

جز دوست مرا یار جهان‌سوزی نیست

یا رب برسان دلبر طنّازم را

زیرا شب هجران مرا روزی نیست


 

۴۶

یارب برسان

گویی همه هستند گرفتار و اسیر

گردیده دل تازه جوان یکسر پیر

یا رب، برسان یاور مظلومان را

رفته رمق از دل ضعیفان فقیر


 

۴۷

درد نهان

زمانه بس که دارد در نهان درد

شده دل‌ها پر از خار و خس و گرد

خداوندا، رسان موعود ما را!

که درهم بشکند بت‌های نامرد!


 

۴۸

دین ظالم

دور از سر دین ظالم بدکیشم

فارغ ز سبیل و بی‌نیاز از ریشم

یا رب برسان دلبر طنازم را

آن کس که دمادم شده در اندیشم


 

۴۹

طفل یتیم

گردیده سرشک دیدهٔ طفل یتیم

جاری ز سر حیله و زور و زر و سیم

یا رب، برسان آن که بَرد از دل غم!

یا وا کند از سینهٔ مردم این بیم!


 

۵۰

غربت دین

زمان غیبت است و غربت دین

نه کس اندر پی دین است و آیین

من از ظاهرمداران دل غمینم!

که بر خیل بشر هستند بدبین


 

۵۱

آه دل مظلوم

آه دل مظلوم کند کی اثری؟

بر طفل پدر مرده دهد بال و پری

یا رب، برسان آن که عدالت دارد!

تا خشک کند ریشهٔ هر خیره‌سری

 

 

 

مطالب مرتبط