عروس بهار

 به نام آن که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۲۹

عروس بهار

حضرت آیت‌اللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۵۶۱ ـ ۵۸۰)

(۳)

عروس بهار


شناسنامه

عروس بهار

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان قراردادی : غزلیات .شرح.
‏عنوان و نام پديدآور : عروس بهار : نقد و استقبال بیست غزل خواجه حافظ شیرازی (۵۶۱ – ۵۸۰)/محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۷.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۹۱ ص.‬؛ ‏‫۱۴/۵ × ۲۱/۵ س‌م.‬
‏فروست : نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی؛ [ج.] ۲۹.
‏شابک : ‏‫دوره‬‬‏‫:‏‫‬‭‬‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶‬‬‬ ؛ ‏‫‬‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۴۲-۷
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق — نقد و تفسیر
‏موضوع : Hafiz, Shamsoddin Mohamad, 14th Contury — Criticism and interpretation
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬ — تاریخ و نقد
‏موضوع : Persian poetry — 14th century — History and criticism
‏شناسه افزوده : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان. شرح
‏شناسه افزوده : Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan .Commentaries
‏شناسه افزوده : نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی؛[ج.] ۲۹.
‏رده بندی کنگره : ‏‫‬‭PIR۵۴۳۵‏‏‫‭‏‫‬‭‏‫‬‭/ن۸ن۷ ج.۲۹ ۱۳۹۷
‏رده بندی دیویی : ‏‫‬‭۸‮فا‬۱/۳۲‬
‏شماره کتابشناسی ملی : ۵۲۵۱۴۴۱

 

(۴)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

۱۷

غزل: ۱

استقبال: وحی روان

۲۳

غزل: ۲

استقبال: ذرهٔ بی‌زوال

۲۶

غزل: ۳

استقبال: غربت بی‌جهان

۳۱

غزل: ۴

استقبال: سالک محبی

(۵)

۳۴

غزل: ۵

استقبال: صفای عشق

۳۷

غزل: ۶

استقبال: عبادتگاه

۴۰

غزل: ۷

استقبال: وصال دل

۴۴

غزل: ۸

استقبال: زندگی

۴۸

غزل: ۹

استقبال: دو سه صد یوسف

۵۲

غزل: ۱۰

استقبال: سینهٔ پرسوز

۵۶

غزل: ۱۱

استقبال: مردم بیچاره

(۶)

۶۰

غزل: ۱۲

استقبال: رگ جان

۶۳

غزل: ۱۳

استقبال: چهرهٔ یکسان

۶۷

غزل: ۱۴

استقبال: شاهان جنایت‌کار

۷۱

غزل: ۱۵

استقبال: دو چشم

۷۴

غزل: ۱۶

استقبال: همه اوست

۷۸

غزل: ۱۷

استقبال: ابر بهمن

۸۱

غزل: ۱۸

استقبال: اساس کار

(۷)

۸۶

غزل: ۱۹

استقبال: رضا

۸۹

غزل: ۲۰

استقبال: عاشق آزاده

* * *

(۸)


پیش‌گفتار

محبی در قفس هجر و دام غربت مبتلا می‌شود. او مدتی در حیرانی و تنهایی است و میان «دیده و نادیده» و «داشته و ناداشته» است. او با تلالؤ نور یقظه سیر خود را شروع کرده است، تا آن‌که دل در رؤیتی جزیی، چهره‌ای از دلبر را دیده و به آن گرفتار شده است؛ اما مدت‌ها در هجران خواهد بود و مهجوری را جرعه جرعه می‌نوشد و وحشت «غربت از خلق» و «تنهایی از حق» را با سیر بسیار کندی می‌چشد. او چون هنوز در خویشتن خویش گرفتار است، از این درد عمیقِ تنهایی و غربت غریبانه، به لابه ضجه می‌زند و مرهم همدمی می‌طلبد:

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

محبوبی که عاشق صادق است، بی‌سر و سامانی و تنهایی و غربت خلقی را مرهم نمی‌جوید و به پسندیدهٔ دلبر، رضاست. محبوبی وصل مدام دارد و حق در دل او از صبح ازل نشسته و دل او حق‌خانهٔ اطلاقی حقیقت ـ به‌گونهٔ پایدار ـ می‌باشد:

(۹)

سینه‌ام پر سوز و درد است و نخواهم مرهمی

یار تنهایم مرا بی‌دل نخواهد هم دمی

محبی که از ضعف‌های نفسانی بسیار رنج می‌برد، در کشاکش مشکلات، پناهی خلقی می‌جوید و برای آن، حتی از تملق‌گویی نیز ابایی ندارد:

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

محبوبی در رؤیت حقی، مقاوم و گسست‌ناپذیر است. او مستِ مدام از شراب قدسی و طاهرِ وحدتِ حقیقت است و دیگر چیزی برای او رنگ شرک خلقی و رین دوگانگی و تلبیس نجس‌ساز بیگانگی ندارد:

دور بنما از بر من یک‌یک مخلوق خود

در بر من تو بمان جز تو نمی‌خواهم همی

محبی در شوق خود شیدایی می‌کند و رنگ و روی آسایش را از دست می‌دهد. او از هیجان شوق و طرب شیفتگی، مستی بی‌تاب و شوریده‌ای پرقلق و سراسر اضطراب می‌گردد که چون نمی‌تواند معشوق را دل پدیده‌ها بیابد، ناآرام می‌شود و به مدد نیروافزاهایی چون ساقی سیمین‌بدن و جام می، آرام جان می‌طلبد:

چشم آسایش که دارد زین سپهر گرم‌رو؟

ساقیا جامی بیاور تا برآسایم دمی

محبوبی که در شتاب پرحرارت و جنبش فزایندهٔ سپهر، لحظه را

(۱۰)

ارج می‌نهد و گذرانِ آن را مایهٔ امن می‌شمرد، ابن‌الوقت می‌گردد و بر آتش عشق، دامن می‌زند و به استقبال فنا و خرابی و بلاهای رؤیت ذات و قرب و ولایت محبوبی می‌رود:

با سپهر گرم او آتش زنم بر جان و دل

دل نمی‌خواهد به خود راحت، نه آسایش دمی

دنیای محبی با فقر و غربت، به آشفتگی و خرابی کشیده می‌شود و او به چنان بی‌سامانی‌ای مبتلا می‌شود که دیگران به جای گریه بر اوضاع پریشان او، بر وی خنده می‌آورند. محبی چنین مصایبی را رضا ندارد و از آن به این و آن، شِکوه می‌برد:

زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت:

صعب کاری، بوالعجب دردی، پریشان عالمی

محبوبی از آتش عشق ذات، دودی ناپیدا و خاکستری بر باد رفته می‌شود و البته تمکنی دارد که در درد حیرانی و سوز هیمان ذات برقرار است. سوز لقای ذات، او را از فنا نیز فانی می‌سازد و هنر او این است که بقای حکمی دارد و پریشانی عالم و آدم و گریه و خندهٔ آنان را در فنای خویش رؤیت می‌کند. او از جهت خلقی، به تمامی فنا دارد و مرگ و زندگی و سرد و گرم و قهر و لطف برای او یکی است و آن‌چه را که حق می‌چشد، او می‌چشد. او نسبت به خود جز اهمال ندارد و چنان‌چه عالم را در آتش پریشانی بسوزد، نسبت به خود میل و هوس و حظ و انگیزه‌ای ندارد و تنها حب و بغض و امر و نهی حق و

(۱۱)

حکم خداوند را پی می‌گیرد. در این وحدت، فاعل یکی است و آن حق‌تعالی است:

زیرکی، خنده رها کن بوالعجب آسوده باش

در دلم آتش بزد، دارد پریشان عالمی

محبی مشتاق، که شور شیدایی او را بی‌تاب کرده است، حتی بر صبر و بردباری نیز ناتوانی و بی‌قراری می‌کند و میل خویش در رؤیتِ عافیت‌طلبانهٔ آن زیبارخ رعنا را می‌طلبد؛ در حالی که سلوک، مسیر بلا و فناست و بلای محبی نیز نه از عشق است، که از تراکم حجاب‌های نفسانی اوست که باید این شرک عظیم را ذره ذره و نرم نرم و اندک‌اندک، با استقبال از بلایی پی بلای دیگر، از بین ببرد:

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان غافل است از حال ما، کو رستمی؟

صبر برای محبان است و محبوبان را ناملایمی نیست تا نیاز باشد بر آن با سختی بردباری داشته باشند. محبان نیز چه بسا صبر را به پیرایه‌ها می‌آلایند و آن را از معرفت ساقط کرده و به درویشی می‌آلایند. برخی از آنان بردباری را بر هر چیزی حتی بر ظلم شاهان و چه بسا بر تملق‌گویی و پناه‌جستن از آنان توصیه می‌کنند که چنین صبری به گسترش استبداد و همراهی با ظالمان و حق‌ستیزان می‌انجامد که غیرت عشق، به هیچ وجه آن را بر نمی‌تابد:

(۱۲)

صبر گو دیگر چه باشد؟ بوده از بهر محب!

یار من باشد به بر، فارغ ز هر زیر و بمی

شاه حیران را رها کن، بگذر از رستم، پدر!

در بر یار چِگِل ماندن نمی‌باشد کمی

محبی، مشتاق است و تشبه به عاشقان دارد و صفای عشق حقیقتِ آکنده با بلایا را با بازی و نفرین به تصویر می‌کشد:

در طریق عشقبازی، امن و آسایش خطاست

ریش باد آن دل که با درد تو جوید مرهمی

محبوبی، جمعیت عشق را داراست و تفرقه به‌کلی از او برداشته شده است و او با تمامی آدم و عالم، آتش عشق خویش را دارد و هم از آنان عشق می‌گیرد و هم به آنان عاشق است. محبوبی با هر پدیده‌ای جمع عشق و نیز رزق بلای خود را داراست. عشق یعنی وصول به ذات. قاتلی خون‌ریز است که تابلوی آن، نینوای بلاپیچی است که حتی پیراهن کهنه را نیز بر تنی که نعل ستوران دیده، پاره می‌کند، نه بازی‌گر بستر عافیتِ معاشقه:

عشق عشقم، بازی‌ات خود چیست آن؟

مرهم افتاده ز من، آتش به جانم عالمی

محبی به شیفتگی شوق، در غزل ماجراجویی می‌شود که از جهان‌سوزی، داد سخن می‌دهد؛ اما در دنیای عینی، از تشبه به اهل معرفت و سیر ارضی شیدایی، که با تذبذب و تزلزل همراه است، فراتر نمی‌رود:

(۱۳)

اهل کام و آرزو را سوی رندان راه نیست

رهروی باید جهان‌سوزی، نه خامی بی‌غمی

محبی شعر می‌سراید و حدیث دوست را با تنوع زبان، تکرار می‌کند؛ اما وصول عینی به محبوب ندارد و تمامی مشتاقی محبی از حکایت‌های دلبری یکتانگار است، نه از رؤیت زیبایی جمال او. محبی در مهجوری خویش چرخش دَوَرانی به هر سویی دارد و در گم‌گشتی خویش می‌خواهد با حلوا حلوا، دهان خویش شیرین کند:

تو چه می‌گویی مگر؟ گه این و گه آن سر دهی!

شاعری این است یا که دل بگیرد گه غمی؟

محبی، کاستی در معرفت اشیا دارد و زمین خاکی ناسوت را ـ که ظرف جمعیت وصول را با خود دارد ـ ناچیز می‌شمرد و عالم و آدمی دیگر را جست و جو می‌کند:

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی از نو بباید ساخت، وَز نو آدمی

محبوبی، ناسوت را سکوی پرش برای وصول دانسته و آن را ساحت جمعیت و اسم اعظم ربوبی برای موفقیت بر لقا می‌شمرد؛ زمینی که نسناس‌ها را به خود دیده است و هم‌اینک دورهٔ ناس را تجربه می‌کند که در پی علم و قدرت‌اند و میلیون‌ها سال بعد، نسل آدم را پرورش می‌دهد؛ نسلی که مدیریت زمین را با عشق خواهند داشت و آدم حقیقی، آن‌ها هستند که واجد عشق می‌باشند و انسان‌های

(۱۴)

شیفتهٔ علم و دیوانهٔ قدرتِ امروزی را «بیگانگان از کمال آدمی» می‌شمرند:

آدمی یک شعبه‌اش این و به صدها سال بعد

آدمی دیگر بیاید، گویدت تو آدمی

محبی، قدرت وجود اطلاقی، پایان‌ناپذیر و جمعی آدمی را نمی‌شناسد و دریای باطن خویش را، که می‌تواند با عشق در کمال استغنا و بی‌طمعی باشد، به مانند شبنمی حقیر و ضعیف می‌پندارد؛ در حالی که شبنم نیز توان بر شدن به هفت دریا را داراست:

گریهٔ حافظ چه سازد پیش استغنای عشق؟

کاندر این طوفان نماید هفت دریا شبنمی

محبوبی حیات توحیدی دارد. حیات توحیدی، ویژگی‌ها و آثاری دارد و از نشانه‌های وصول به ذات، «خون» و «سیر سرخ» است. محبوبی ذاتی یا مقتول می‌گردد یا مسموم. محبوبی، وصول به ذات دارد و همان دلیل بر اوست. میان محبوبی و حق‌تعالی هیچ دالّی نیست و محبوبی از او به او راه می‌جوید و حقیقت را رؤیت می‌کند و نیز سنخ حیات و ولا و قرب هر پدیده‌ای را شناسا می‌گردد و با جمعیتی که دارد، با همه به چهرهٔ حقی، وصول و ارتباط پیدا می‌کند و بی‌سبب و بدون واسطهٔ چیزی و فارغ از هر دلیلی و تنها به مدلول، کار می‌پردازد و با غیرت عشق و تمکن ربوبی، رسواگر شعبدهٔ سالوس مغضوبی می‌گردد و غامض‌ترین حادثهٔ سرخ را در امتداد خط خونین شهادت، رقم می‌زند:

(۱۵)

 بگذر از گریه، بخند و زیر تیغش خوش برو

 بگذرد طوفان، تو طوفان شو، نه هم‌چون شبنمی

 هفت دریا را تو بگذر، دل بزن بر شط خون

 آن زمان راحت شوی، دل می‌دهی تو بر منی

 شد نکو دریای طوفانی یار دلربا

 خاک و آب و باد و آتش کم بود در جانمی

ستایش برای خداست

(۱۶)


غزل شماره ۵۶۱ : دیوان حافظ

خواجه:

یا مَبسِما یحاکی دُرجا مِن اللِآلی

یارب چه درخور آمد گردش خط هلالی

در خواب مانده بودم دیشب به یادت چشمت

زان خواب خوش بجستم سرمست و لاابالی

نکو:

وحی روان

ای سرو نازْا یارم، روی تو دیدم عالی

آن طاق بس بلندت، وان خوش خط هلالی

چشم تو برده جانم، بگرفته‌ای توانم

چشمت گرفته دینم، دل گشته لااُبالی

(۱۷)

خواجه:

حالی خیال وصْلت خوش می‌دهد فریبم

تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی

دل رفت و دیده خون شد تن خَست و جان برون شد

فی العشق مُعجباتٌ یأتین بالتّوالی

دل‌خون شدم ز دستش وز ناز چشم مستش

اوذیتُ بالرّزایا ما للهوی و مالی

نکو:

دل بی‌خیال باشد، غرق وصال باشد

دل کی بود به جانم؟ کو صورت خیالی؟

از پیش آن نگاهت خون جگر چه طی شد

هردم به عشق تو یار، وصلی پُر از توالی

مژگان چشم شادت خونم بداد بر باد

شادم چه بی‌اذیت، بی‌هر هوا و مالی

(۱۸)

خواجه:

خوی تو گر نگردد هرگز دگر نگردد

عاشق در این جوانب عارف در این حوالی

دلبر به عشق‌بازی خونم حلال دانست

فتوای عشق چون است از زمرهٔ موالی

لله ذاتُ رَملٍ کانَ الحبیبُ فیها

طار العقولُ طیراً من نظرةُ الغزالِ

نکو:

خوی‌ام به خوی تو شد، وصلم به روی تو شد

دل کشتهٔ جمالت، بی‌دور و بی‌حوالی

خونم حلال تو شد، عاشق‌کشی حلال است

عشقت به جان من شد، بی‌چهرهٔ موالی

رمل دلم شده راست، جانم فدایی‌ات شد

دیوانه گشته جانم، جانا چه خوش غزالی

(۱۹)

خواجه:

از چار چیز مگذر گر زیرکی و عاقل

امن و شراب بی‌غش، معشوق و جای خالی

می ده که گرچه گشتم نامه‌سیاه عالم

نومید کی توان بود از لطف لایزالی

ساقی بیار جامی وز خلوتم برون کش

تا در به‌در بگردم قلّاش و لاابالی

نکو:

آن پنج امر این است، ای سالک صفادل

امن و سلامت دل، معشوق و حال و مالی

آن یار دلربایم، مست است و بی‌محابا

دل داده‌ام به وصلش، آن وصل لایزالی

دیوانه‌ای و مستم، از این جهان رستم

دل گشته پاک و ساده، قلّاش و لااُبالی

(۲۰)

خواجه:

صافی است جام خاطر در دور آصف دهر

قُم فَاسقِنی رحیقاً اَصفی من الزُّلال

المُلک قد یباهی من جَدِّه و جِدَّه

یارب که جاودان باد این قدر و این مَعالی

مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت

برهان مُلک و ملت بونصر بوالمعالی

نکو:

دل صاف و صادق آمد در نزد دلربا یار

وحی دلم روان است، چون آب بس زلالی

من بی‌تبار و یارم، دور از همه قرارم

یار حقیقی من، آن صاحب معالی

(۲۱)

خواجه:

یا راکباً تبرّی عن موثقی و هادی

اِن تَلق اهلَ نجدٍ کلِّم بحسب حالی

العینُ ما استنامَت شوقاً لاهل نَجْدٍ

و القلبُ ذاتُ وجدٍ من رؤیة الوصالِ

چون نیست نقش دوران بر هیچ حال ثابت

حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی

نکو:

دل پُر ز عشق و حال است، آب دلم زلال است

در قرب بی‌محابا، وصلم شده به حالی

دل رسته از فراق است، وصل دل است کامل

دور از خطوط دوران، دارد دلم وصالی

جان نکو خراب است، آب حیات ناب است

قربم پر از شتاب است، فارغ ز هر زوالی

(۲۲)


غزل شماره ۵۶۲ : دیوان حافظ

خواجه:

بگرفت کار حُسنت چون عشق من کمالی

خوش باش از آن‌که نَبوَد این هر دو را زوالی

در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل

آید به هیچ معنی زین خوب‌تر مثالی

نکو:

ذرهٔ بی‌زوال

از آن کمال عالی ما را بشد کمالی

گرچه به هر دو عالم نی ذرّه در زوالی

او یک حقیقت است و دور از برش توهّم

هرگز ندارد او خود از بهر خود مثالی

(۲۳)

خواجه:

شد حظِّ عمر حاصل گر زان‌که با تو ما را

یک‌دم به عمر روزی، روزی شود وصالی

آن‌دم که با تو باشم یک سال هست روزی

وان‌دم که بی‌تو باشم یک روز هست سالی

چون من خیال رویت جانا به خواب بینم

کز خواب می‌نبیند چشمم به‌جز خیالی

رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت

شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی

نکو:

ما را همه دو عالم بوده به دل بهانه

از صدر و ذیل عالم جز او نشد وصالی

هر لحظه با تو هستم، هستی بود چو لحظه

بی‌تو دگر محال است، چه لحظه یا که سالی

باشد حقیقتم او، دور از سَرَم توهّم

در خود بود هم این دل، یا آن‌که در خیالی

بی‌رحمی‌اش کجا شد؟ این است خود چه حرفی؟

کوهی و آب دریا، یا هم‌چنان هلالی

(۲۴)

خواجه:

حافظ مکن شکایت گر وصل یار خواهی

زین بیشتر بباید بر هجر احتمالی

نکو:

دورم ز هر شکایت، عاشق به هرچه آید

هجری ندیده این دل، کی بوده احتمالی؟

من مست مست مستم، افتاده دل ز دستم

دلبر بگیر دستم، باشم به تو عیالی

دل عاشق است و شیدا، دیوانه‌ای است تنها

دور از دیار و یارم، از بهر تو غزالی

مجنون‌ترین مجنون، افتاده‌ام چه در خون

دل کن خلاصم از خود، ای جان حالْ‌حالی

حال دلم تو باشی، جانا نکو خراب است

در عمق جان تنها، بی‌گفت‌وگو و قالی

(۲۵)


غزل شماره ۵۶۳ : دیوان حافظ

خواجه:

سلامُ اللهِ ما کرَّ اللّیالی

و جاوَبْتِ المَثانی و المَثالی

علی وادی الاراک مَن علیها

و دورٍ باللِّوی فوقَ الرِّمالِ

نکو:

غربت بی‌جهان

دلم دیده چه بسیار این لیالی

یک است دور از مثانی و مثالی

بود ادراک او عین وصولش

لوای دل شکسته هر رمالی

(۲۶)

خواجه:

دعاگوی غریبان جهانم

و اَدعو بالتّواتر و التّوالی

منال ای دل که در زنجیر زلفش

همه جمعیت است آشفته‌حالی

اموتُ صبابةً یا لیت شعری

متی نطقَ البَشیرُ عن الوصالِ

نکو:

منم آنم که غریب این‌جهانم

نه در من شد تواتر یا توالی

نه زنجیری به‌پا نه ناله در دل

نه با جمعیتِ آشفته‌حالی

بشد مرگم به پیش از قطرهٔ دل

به شور و شوق و عشق آمد وصالی

(۲۷)

خواجه:

فحبُّک راحتی فی کلِّ حینٍ

و ذکرُک مونسی فی کلِّ حالِ

سویدای دل من تا قیامت

مباد از سرِّ سودای تو خالی

کجا یابم وصال چون تو شاهی

من بدنامِ رندِ لاابالی

ز خطّت صد جمال دیگر افزود

که عمرت باد صد سال جلالی

نکو:

شده عشق تو تنها رزق این دل

به دور از کثرت و رنگ زوالی

به تو شد هستی‌ام محو از دل خویش

نشد یک ذره هستی از تو خالی

تویی جان من و ننگم ز شاهی

نی‌ام بدنام و رند و لااُبالی

همه هستی جمال یار من شد

به عمر هستی‌اش نه که جلالی

(۲۸)

خواجه:

بر آن نقّاش قدرت آفرین باد

که گرد مَه کشد خطِّ هلالی

به هر منزل که رو آرد خدایا

نگه دارش به حفظ لایزالی

تو می‌باید که باشی ورنه سهل است

زیان جانی و نقصان مالی

نکو:

بنازم آن هلال کنج لب را

همان ماهی که خود بوده هلالی

به هر منزل که رو آری خدایا

کمالی و جمال لایزالی

همه هستی تویی، ناقص کجا شد؟

زیان دیگر چه یا نقصان مالی؟

(۲۹)

خواجه:

خدا داند که حافظ را غرض چیست

و علمُ اللهِ حسبی من سؤالی

نکو:

اگرچه باطن جانت صفایی است

بگو «حسبی» و بگذر از سؤالی

منم مست و به حق آکنده از عشق

نباشد در دل و جانم ملالی

نکو سرمست و سرحال و دلیر است

که نَفس پست خصمش پُر وبالی

(۳۰)


غزل شماره ۵۶۴ : دیوان حافظ

خواجه:

رفتم به باغ تا که بچینم سحر گلی

آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی

مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا

واندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی

می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم

می‌کردم اندر آن گل و بلبل تاملی

نکو:

سالک محبی

رفتم به باغ و نچیدم از آن گلی

نغمه‌زنان نشست به دل شور بلبلی

دیدم که عاشق است چو من مست و نغمه‌خوان

افتاده در طنین چمن وه چه غلغلی

دل شد چو باغ و، چمن غرق عشق و حال

دیگر چه بوده فکر و دگر چه تأمّلی؟

(۳۱)

خواجه:

چون کرد در دلم اثر آواز عندلیب

گشتم چنان‌که هیچ نماندم تحملی

بس گل شکفته می‌شود این باغ را ولی

کس بی‌جفای خار نچیدست از او گلی

گل یار خار گشته و بلبل قرین عشق

آن را تغیری نِه و این را تبدُّلی

نکو:

ای سالک محب، تو به زحمت فتاده‌ای

محبوب عشق ندارد به دل تحمّلی

عشق است و جان محب بوده در تلاش

محبوب بوده که غرق تجملی

خارم گل است و گل شده بس دلنواز من

کم بد بگو ز خار که بوده چو سمبلی

خارم عزیز و، رخ دلرباش ببین

بیراهه رفته‌ای، نه تو فکر تحوّلی!

(۳۲)

خواجه:

حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ

دارد هزار عیب و ندارد تفضّلی

نکو:

سالک! مگو تو بد از چرخ پُرمدار

بی‌عیب و نقص باشد و غرق تفضّلی

آزرده‌ای، برو از خصم بی‌تبار

کاو خود شده به جهانم تحوّلی

از بهر تو بزند دور بی‌اساس

بگذر ز ظلم و ستم بین تو یک پلی

بیراهه می‌رود ز ره پاک و صاف خویش

گرچه کند به زشتی خود او تأهلی

راه جهیم شده خود پر ز رنگ و رو

ورنه چرا برود رو به کاهلی

جان نکو به عشق رخ‌اش خوش نشسته است

دل در برش شده مانند سوگلی

(۳۳)


غزل شماره ۵۶۵ : دیوان حافظ

خواجه:

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

چون عمر تبه کردم چندانکه نگه کردم

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

نکو:

صفای عشق

دل در گرو یارم، باشد ز ثواب اولی

هر دفتر و اوراقی که شد به صواب اولی

این ظلمت ناسوتی، دل کنده خود از خیرش

دنیا که بود پاکی، آن‌چه شده ناب اولی

عشق و غزل و عشرت، کالای جهانی شد

شور و شعف و مستی، آن حال خراب اولی

(۳۴)

خواجه:

چون مصلحت‌اندیشی دور است ز درویشی

هم سینه پر آتش بِه هم دیده پرآب اولی

من حال دل زاهد با خلق نخواهم گفت

کاین قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

تا بی‌سر و پا باشد اوضاع فلک زین‌سان

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

از هم‌چو تو دلداری دل برنکنم آری

گر تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

نکو:

خون دل و حیرانی باشد چو به تقدیرم

این سینهٔ پر آتش، آن اشک کباب اولی

رنج رخ محرومان کرده است کباب این دل

فقر و غم و تنهایی، آن دیده پر آب اولی

مظلوم چه شد سالک؟ بگذر دگر از زاهد

آن فقر و شکیبایی از چنگ و رباب اولی

تو یار گل من باش، بنمای تو همراهی

از تو که بکشم دردی، با این تب و تاب اولی

(۳۵)

خواجه:

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو

رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

نکو:

پیری نبود نقصی، این مغز جوان باید

با این دل خون‌آلود، هم جِنگ جِناب اولی

آن شط جناب دل، رفته ز همه منزل

غرقابهٔ خون عشق، در پای رباب اولی

گشته است نکو مست و، از قید جهان رسته

در نزد تو دلبرده، با شور شباب اولی

(۳۶)


غزل شماره ۵۶۶ : دیوان حافظ

خواجه:

زان می صاف کز او پخته شود هر خامی

گرچه ماه رمضان است بیاور جامی

روزها رفت که دست من مسکین نگرفت

ساق شمشادقدی ساعد سیم‌اندامی

نکو:

عبادتگاه

یار من لحظهٔ رونق بزد از من خامی

رفتم از دیر و خرابات و می و هم از جامی

دلبرم شد به برم با همه ساق و ساعد

با لب و کنج و کنار آن گل سیم‌اندامی

بوده مسکین و سزاوار همه غنج و دلال

گر کند همت و آید به میان ایامی

(۳۷)

خواجه:

روزه هرچند که مهمان عزیز است دلا

رفتنش موهبتی دان و شدن انعامی

مرغ زیرک به در صومعه اکنون نپرد

که نهادَست به هر مجلس وعظی دامی

گله از زاهد بدخو چه کنم رسم این است

که چو صبحی بدمد در پی‌اش افتد شامی

یار من چون بخرامد به تماشای چمن

برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی

نکو:

روزه را اَرج بنه، دور کن از حرف و سخن

مرحمت بوده به تو از بر حق انعامی

برو از صومعه و هرچه عبادت‌گاه است

شد خدا بهر دو دنیا، نبود جز دامی

زاهد و عابد و پیرو، دو سه صد ریب و ریا

شد به هر معرکه‌ای که شده صبح و شامی

یار من در بر من بوده زیارتگاهم

شده وصلم چه خوش و، کی بدهم پیغامی؟

(۳۸)

خواجه:

کو حریفی که شب و روز می صاف کشد

بوَد آیا که کند یاد ز دردآشامی

حافظا گر ندهد داد دلت خسرو عهد

کام دشوار به دست آوری از خودکامی

نکو:

صافی عشق من است آن لب پر آبِ گُلم

دُردی‌ام آب حیات از لب دل‌آرامی

برو از خسرو و عهدش، دلبرم آماده است

لحظه لحظه بدهد از لب خود بس کامی

شده دشواری تو جان محب از باطن

دل محبوب ندارد به جهان سرسامی

عشق و مستی بزده یکسره آن قید دلم

آن نظرکرده شده در صف ما ایامی

تا نکو سر نزده قید طلب از جانت

خوش ببینم به برم دلبر خوش‌فرجامی

(۳۹)


غزل شماره ۵۶۷ : دیوان حافظ

خواجه:

انت روائحُ رَندِ الحِمی و زاد غَرامی

من المُبلّغُ عنّی الی سُعاد سلامی

پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت

فدای خاک در دوست باد جان گرامی

نکو:

وصال دل

دلم ز مستی یارم شکسته شد به خرامی

که ناگه آن مَهِ عالم بدیدمش به سلامی

نه پیام دارم اینک، همه را ببین و بشنو

شدم فدای رخ او، فدای جان گرامی

(۴۰)

خواجه:

بیا به شام غریبان و آب دیده من بین

بسان باده صافی در آبگینه شامی

اذا تقرَّبَ عن ذی الاَراک طائرُ خیرٍ

فلا تفرِّد عن روضها انینُ حمام

خوشا دمی که درآیی و گویمت به سلامت

قدِمْتُ خیرَ قدومٍ نزلتَ خیرِ مقامِ

نکو:

غریب و بی‌کس و تنها منم، کجایی تو؟

که قطره، قطرهٔ اشکم به روز و هرچه که شامی

برو ز طایر و روضه، که قدسیان این‌جا

نشسته‌اند به خاک دلم، نه مانده حمامی

که آید و چه تو گویی صفا نما پیدا

به رؤیت رخ پاکش تویی به خیر مقامی

(۴۱)

خواجه:

بسی نمانْد که روز فراق یار سر آید

رأیتُ مِن هَضَباتِ الحِمی قیامَ خیامِ

من ار چه هیچ ندارم سزای خدمت شاهان

ز بهر کار صوابم قبول کن به غلامی

امید هست که زودت به کام خویش ببینم

تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی

نکو:

وصال دل شده یکسر نبوده دل به فراقی

درون سینهٔ صافش دلم شده نه خیامی

به هم خورد دلم از شاه و هم خورد ز غلامی

برو ز هر دوی این‌ها چه شاه و که غلامی

گدایی و طلب تو نوده جان تو ضایع

بداده‌ام به تو صد ره، چنین کلام و پیامی

(۴۲)

خواجه:

بعِدْتُ منک و قد صِرتُ ذائباً کهلالٍ

اگرچه روی چو ماهت ندیده‌ام به تمامی

و ان دُعیتُ بنَجدٍ و صرتُ ناقضَ عهدٍ

فما تطیب نَومی و ما استطاب مَنامی

چو سِلک دُرِّ خوشاب است نظم شعر تو حافظ

که گاه لطف سَبق می‌برد ز نظم نظامی

نکو:

نه دورم و نه که نزدیک آن جمال دل‌انگیز

بدیدم آن رخ خوبیت، هلالی و به تمامی

صفای دل ز تو دادم، چه بوده عهد و دعایی؟

به هوش و نوش نگارم نبوده خواب و منامی

اسیر رؤیت روی‌ات شدم به صبح و به هر شب

که دیده عاشق ساده، که بود اهل مرامی

چه گویمت که بیابی، نکو بود عاشق

به عشق ساده و راحت، به عمق روح تمامی

(۴۳)


غزل شماره ۵۶۸ : دیوان حافظ

خواجه:

که بَرد به نزد شاهان ز من گدا پیامی

که به کوی می‌فروشان دو هزار جم به جامی

اگر این شراب خام است اگر این حریف پخته

به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

نکو:

زندگی

برو از غلام و شاهی، چه بود دگر پیامی

همه نفرتم از این‌ها شده ظلم و هرچه خامی

بود آدمی رها از همه وحشی و ستمگر

نه غلامْ کس بزاید، نه که شاهِ نیک‌نامی

(۴۴)

خواجه:

شده‌ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم

که به همت عزیزان برسم به نیکنامی

تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن

که بضاعتی نداریم و فکنده‌ایم دامی

به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت

که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی

نکو:

شده آدمی مرامش همه عزت و بزرگی

که بود رها ز هر غیر و رسد از او کلامی

من مستِ دل پر از خون، شده‌ام رها ز هر غیر

به کنار دلبری که به من است صبح و شامی

تو مکن گدایی ای جان، دگر اوست کیمیاگر

برو از کلام آخر که فکنده‌ای تو دامی

لب او حیات عشق است مکن شکایت از دل

که بود صفات لازم ز برای هر دوامی

(۴۵)

خواجه:

عجب از وفای جانان که تفقدی نفرمود

نه به نامه و پیامی نه به پرسش و سلامی

بروید پارسایان که نماند پارسایی

می ناب در کشیدیدم و نماند ننگ و نامی

ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح

که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی

نکو:

شده مشکل از تو یکسر که ندیده‌ای تَفَقُّد

ز صفا و خیر و خوبی برسد به تو سلامی

برو از ره سلامت که سلامتی نمانده

نه به دینی نه مذهب، شده جمله ننگ و نامی

ستمی ز دین‌داران برسیده بر خلایق

ز درون و هم برون شد به همه غم و قیامی

شده خاک هر ریایی به درون سینهٔ غم

برو از شیوخِ زاهد ز خطوط هرچه دامی

(۴۶)

خواجه:

سَر خدمت تو دارم بخرم به هیچ مفروش

که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی

بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ

که چنان کشنده‌ای را نکشد کس انتقامی

نکو:

مشو بنده و به خدمت که ره نجات این است

به خود آی و زندگی کن منما تو خود غلامی

ره عشق بوده بس باز، به خرد تحملش کن

که تو تازه‌کار عشقی، تو مگو ز انتقامی

دل من نکو خراب است به وصال جان جانان

بگذر ز هر مقامی بنشین برش به بامی

(۴۷)


غزل شماره ۵۶۹ : دیوان حافظ

خواجه:

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی

چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی

در عشق توام شهره چو فرهاد و عجب نیست

ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی

نکو:

دو سه صد یوسف

بوده ز تو دلبر دو سه صد یوسف ثانی

تو دلبر من خود تو همانی و تو آنی

من در بر تو دلبر مه‌پاره شدم خاک

تو چهرهٔ هستی و تو شیرینِ زمانی

(۴۸)

خواجه:

شبیه دهانت نتوان کرد به غنچه

هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی

صد بار نگفتی که دهم زان دهنت کام

چون سوسن آزاد چرا جمله زبانی

گفتی که دهم کامت و جانت بستانم

ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

نکو:

شد غنچه و نقطه همه عکس لب نازت

تو وحدت دهری و تو خود تنگ‌دهانی

کام دل من بوده لب مست تو، ای یار

ای لب تو بگو از چه که تو این‌چنانی

کی گفته به تو او که دهد از دو لبش کام؟

تو هرچه که گویی، همه بوده است زبانی

جانت چه بود او بستاند، نستاند

تقدیم نما و تو بگو: کی بستانی؟

(۴۹)

خواجه:

چشم تو خدنگ از سپر جان گذرانید

بیمار که دیدست بدین سخت کمانی

چون اشک بیندازیش از دیدهٔ مردم

آن را که دمی از نظر خویش برانی

خود سرو بنمانْد از قد و رفتار تو بر جای

بخرام که از سرو گذشتی به روانی

در راه تو عاشق چو قلم کرد ز سر پای

چون نامه چرا یک دمش از لطف نخوانی

نکو:

چشمش بزده سینه و قلب و دل و جان را

من غرق یقینم، تو مگر دل به گمانی

اشک دل من گوهر یک‌دانهٔ عشق است

هرگز نتوانی ز بَرَت لحظه برانی

سرو دل من سرو گل ناز بود او

از مادر خود دیده دلم آن به جوانی

من نامه ندارم که نگارم به برم هست

آن حضرت عشق گفت تو خود نیک بخوانی

(۵۰)

خواجه:

از پیش مران حافظ غمدیدهٔ خود را

کز عشق رُخ‌ات داد دل و دین و جوانی

نکو:

بگذر ز طلب‌خواهی و رنجیدن خاطر

او داده به تو این دل و هم دین و جوانی

سر داده‌ام و سینه و جان و دل خود را

بر خاک رهش زنده و تازه است و عیانی

کشته منم و عاشق دل‌زنده منم، من

او یار من و دلبر و دلدار جهانی

افتاده نکو در بر تو دلبر طنّاز

تو جان منی، خود به برم روح و روانی

(۵۱)


غزل شماره ۵۷۰ : دیوان حافظ

خواجه:

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

نکو:

سینهٔ پرسوز

سینه‌ام پر سوز و درد است و نخواهم مرهمی

یار تنهایم مرا بی‌دل نخواهد همدمی

دور بنما از بر من یک‌یک مخلوق خود

در بر من تو بمان، جز تو نمی‌خواهم همی

(۵۲)

خواجه:

چشم آسایش که دارد زین سپهر گرم‌رو

ساقیا جامی بیاور تا برآسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب کاری بوالعجب دردی پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان غافل است از حال ما کو رستمی

نکو:

با سپهر گرم او آتش زنم بر جان و دل

دل نمی‌خواهد به خود راحت، نه آسایش دمی

زیرکی، خنده رها کن بوالعجب آسوده باش

در دلم آتش بزد، دارد پریشان عالمی

صبر گو دیگر چه باشد؟ بوده از بهر محب

یار من باشد به بر، فارغ ز هر زیر و بمی

شاه حیران را رها کن، بگذر از رستم، پدر!

در بر یار چِگِل ماندن، نمی‌باشد کمی

(۵۳)

خواجه:

در طریق عشقبازی امن و آسایش خطاست

ریش باد آن دل که با درد تو جوید مرهمی

اهل کام آرزو را سوی رندان راه نیست

ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی از نو بباید ساخت وَز نو آدمی

نکو:

عشق عشقم، بازی‌ات خود چیست آن؟

مرهم افتاده ز من، آتش به جانم عالمی

تو چه می‌گویی مگر گه این و گه آن سر دهی

شاعری این است یا که دل بگیرد گه غمی

آدمی یک شعبه‌اش این و به صدها سال بعد

آدمی دیگر بیاید، گویدت تو آدمی

(۵۴)

خواجه:

گریهٔ حافظ چه سازد پیش استغنای عشق

کاندر این طوفان نماید هفت دریا شبنمی

نکو:

بگذر از گریه، بخند و زیر تیغش خوش برو

بگذرد طوفان، تو طوفان شو، نه هم‌چون شبنمی

هفت دریا را تو بگذر، دل بزن بر شط خون

آن زمان راحت شوی، دل می‌دهی تو بر منی

شد نکو دریای طوفانی یار دلربا

خاک و آب و باد و آتش کم بود در جانمی

(۵۵)


غزل شماره ۵۷۱ : دیوان حافظ

خواجه:

ز دلبرم که رسانَد نوازش قلمی

کجاست پیک صبا گو بیا بکن کرمی

دلم گرفت ز سالوس و طَبلِ زیر گلیم

خوشا دمی که به میخانه بَر کنم عَلمی

نکو:

مردم بیچاره

نگار من به برم شد، نه حاجت قلمی

نه کثرت است و نه دوری، کند خود او کرمی

ریا و خدعه و سالوس و شیطنت، هیهات

میان ملت و دین کرده فتنه و محنی

برو ز فتنه و میخانه، حق تو خوش دریاب

ز عشق و مهر و محبت به‌پا نما عَلَمی

(۵۶)

خواجه:

حدیث چون و چرا دردسر دهد ساقی

پیاله گیر و بیاسا به عمر خویش دمی

طبیب راه نشین دردِ عشق نشناسد

برو به دست کن ای مُرده‌دل مسیح دمی

قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق

چو شبنمی است که در بحر می‌کشد رقمی

بیا که وقت‌شناسان دو کون بفروشند

به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی

نکو:

مرو به خلوت و تنهایی و فراغت بال

به فکر مردم بیچاره بوده باش دمی

طبیب راه‌نشین آگه است از این مردم

مدد رسان به مردم، سپس به ذکر و دمی

به عقل و دانش خود، یار بینوایان باش

اگر رسد آگهی به عشق بوده خود، رقمی

برو ز می ز پیاله، تو عشق و مستی کن

بده برات به مردم، ستان لب صنمی

(۵۷)

خواجه:

دوام عیش و تنعّم نه شیوهٔ عشق است

اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی

نمی‌کنم گله اما سحاب رحمت دوست

به کشته‌زار جگر تشنگان نداد نَمی

بیا که خرقهٔ من گرچه وقف میکده‌هاست

ز مال وقف نبینی به نام من دِرمی

نکو:

دوام عشق و تنعم نه شیوهٔ رندی است

غم غریب و فقیران بخور، نه نیش غمی

سحاب رحمت حق رفته از سر مردم

که رفته خیر و صلاح از دل و نمانده نمی

برو ز وقف و ز خرقه که میکده هیچ است

بریز در بر بیچارگان تو هم درمی

(۵۸)

خواجه:

چرا به یک نی قندش نمی‌خرند آن کس

که کرد صد شِکرافشانی از نی قلمی

سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست

به جز نیاز شبی و دعای صبحدمی

نکو:

صفا و خیر بود، خوبی و کرم بر خلق

چه با قدم، چه دِرَم، چه قدرت قلمی

مگو ز شاه، ببین درگه الهی را

گذرگه است به خوبی به شام و صبحدمی

(۵۹)


غزل شماره ۵۷۲ : دیوان حافظ

خواجه:

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

خبر به کوی فلان بر بدان زمان که تو دانی

تو پیک خلوت رازی دو دیده بر سر راهت

به مَردمی نه به فرمان چنان رسان که تو دانی

نکو:

رگ جان

صفا و عشق و سعادت، بود چنان که تو دانی

قرار لطف و عنایت، بود همان که تو دانی

تو رونق دو سرایی ز بهر جملهٔ خوبان

نما به من تو چنان به رخ نهان که تو دانی

(۶۰)

خواجه:

بگو که جان ضعیفم ز دست رفت خدا را

ز لعل روح‌فزایت ببخش از آن‌که تو دانی

من این دو حرف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

خیال تیغ تو با ما امید تشنه و آب است

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

امید در کمر زرکشت چگونه نبندم

دقیقه‌ای است نگارا در آن میان که تو دانی

نکو:

منم به سینهٔ دوران نشان رونق و همت

نما به دل دم رؤیت، بر آن امان که تو دانی

هر آن‌چه رفته به جانم، گرفته‌ام به رضایت

کرامتی بنما تو، به هر نشان که تو دانی

بر آن لب خوش‌تیغت، نشسته‌ام به فراغت

که خود زنی رگ جان را، به هر زمان که تو دانی

به پای تو بنشستم، همه شبان و به روزم

اشارتی بنما تو، بر آن کران که تو دانی

(۶۱)

خواجه:

یکی است ترکی و تازی در این معامله حافظ

حدیث عشق بیان کن به هر زبان که تو دانی

نکو:

زبان عشق و امیدم، زبان پاک تو باشد

بزن به صبغهٔ جانم، به آن زبان که تو دانی

حدیث عشق و محبت به سینه از تو به ما شد

بگو به چهرهٔ خاکی، بر آن بیان که تو دانی

نکو نشسته به خلوت، به قرب لطف جوارت

همان به است که تو بینی، خط روان که تو دانی

(۶۲)


غزل شماره ۵۷۳ : دیوان حافظ

خواجه:

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

که هم نادیده می‌دانی و هم ننوشته می‌خوانی

ملامت‌گر چه دریابد ز راز عاشق و معشوق

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

نکو:

چهرهٔ یکسان

به درگاه توام جانا، تو آگاهی و می‌دانی

از این خوش رگ، رگ جانم تو می‌دانی و می‌خوانی

ملامت در دلم ناید ز سوی تو دلآرایم

تو سرّی و تو پیدایی بر آن آوای پنهانی

(۶۳)

خواجه:

مَلک در سجدهٔ آدم زمین بوس تو نیت کرد

که در حُسن تو چیزی یافت غیر از طور انسانی

خم زلفت به نام ایزد کنون مجموعهٔ دل‌هاست

از آن باد ایمنی بادت که انگیزد پریشانی

بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور

که از هر رقعهٔ دلقش هزاران بت بیفشانی

نکو:

من و تو چهرهٔ یکسان، شده ظاهر به دو عنوان

تو حقی و ظهورت من، به‌طور حق و انسانی

چه می‌گویم تو می‌دانی لوای رونق جانت

ز عشق و نصرت و خوبی، ز غم‌ها در پریشانی

صفا و شور و مستی را زدی تو در دل مستم

به چرخ و چین و رقص دل، تو بر من خود بیفشانی

(۶۴)

خواجه:

دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت

بدان قدر وصال ای دل که در هجران فرو مانی

ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست

بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است

خدا را یک نفس با ما گره بگشا ز پیشانی

نکو:

دریغم نی، ببینم من سحرگان رخ ماهت

به وصل ذات و عنوانی، نه هجری که به هر جانی

نما خلوت به جان و شو تو همراه دل یاران

ز همراه و ز ناهمراه و مشکل یا که آسانی

گشادابرو بود یارم هماره در بر خلوت

به کثرت می‌نشیند آن گره راحت به پیشانی

(۶۵)

خواجه:

چراغ‌افروز چشم ما نسیم زلف خوبان است

مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی

امید از بخت می‌دارم که بگشایم کمربندش

خدا را ای فلک با من گره بگشا ز پیشانی

خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ

نگر تا حلقهٔ اقبال ناممکن نجنبانی

نکو:

همه شادی دل باشد رضای تو نگار من

ببر از دل تو هر غیری که آرد خود گران جانی

در این چرخ پر از طوفان دلم امیدوار توست

به چرخ و چین این هستی، رهایم خود مکن آنی

به دورِ دورهٔ جانم تویی ظاهر به هر لحظه

نمی‌بینم در این جانم مگر آن‌که تو جنبانی

در این غوغای دورانی چو یک ذره بود جانم

نکو فارغ ز هر حرفی، به هر چینی تو می‌مانی

(۶۶)


غزل شماره ۵۷۴ : دیوان حافظ

خواجه:

احمدُ للّه علی مَعدلةِ السُّلطانِ

احمد شیخِ اویسِ حسنِ ایلخانی

خان بن خان و شهنشاهِ شهنشاه نژاد

آن‌که می‌زیبد اگر جان جهانش خوانی

نکو:

شاهان جنایت‌کار

گند و نفرین به همه شاه و همه سلطانی

جملهٔ سلسله‌ها تا حَسَن ایلخانی

خان خانان و شهنشاه نهان، مرگش باد

جمله عفریت زمان‌اند اگر خود دانی

(۶۷)

خواجه:

دیده نادیده به اقبالِ تو ایمان آورد

مرحبا ای به همه لطف خدا ارزانی

بَرشکن طرّهٔ ترکانه که در کاکل توست

بخشش و کوششِ قاآنی و چنگیزخانی

ماه اگر با تو برآید به دو نیمش بزنند

دولت احمدی و معجزهٔ سلطانی

جلوهٔ حسن تو دل می‌بَرد از شاه و گدا

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

نکو:

بس تملق کنی و عرض خودت می‌ریزی

شده بر نکبت و نفرین به همه ارزانی

لعنت هر دو جهان بر همهٔ آنان باد

آن ستم‌های فراوانی قاآنی و چنگزخانی

ظلم آنان زده ننگی بر سر هر انسان

شد ستم معجزهٔ ظلمت هر سلطانی

شد فقیر از ستم شاه، گدای دوران

فقر مردم بود از رونق فردِ جانی

(۶۸)

خواجه:

گرچه دوریم به یاد تو قدح می‌نوشیم

بُعد منزل نبود در سفر روحانی

از گُل فارسی‌ام غنچهٔ عیشی نشکفت

حبَّذا دجلهٔ بغداد و می ریحانی

سر عاشق که نه خاک در معشوق بود

کی خلاصش بود از زحمت سرگردانی

نکو:

خون مردم بود آن‌چه که بود از ظالم

دوزخی بوده، کجا شد سفر روحانی؟

هر خلیفه به عرب تا به عجم شاه پلید

برده از روح بشر رونق هر دورانی

تو همانی که سراپای غلام شاهی

تا که راحت شوی و دور ز سرگردانی

(۶۹)

خواجه:

ای نسیم سحری خاک ره یار بیار

تا کند حافظ از آن دیدهٔ جان نورانی

نکو:

فکر مردم نشدی، گیر خودت بودی تو

ظلمت است این و کجا بوده خط نورانی؟

لعن و نفرین همه عالم و آدم بر شاه

خوب و بد نیز ندارند، همه ظلمانی!

گرچه گویی تو به ظاهر به تملق، لیکن

دشمنان شاد کنی، مردم خود می‌رانی

تو چه کردی به خود ای سالک درماندهٔ خلق

این‌قدر خیر ندارد که تو بر آن مانی

پدری بر من و ننگم بود از ذکر شاه

تو غلام شهی و شاه نِه‌ای، می‌دانی؟

لیک افسوس که آزاده نبودی، سالک!

من چه گویم که نکو خصم شه است، آن جانی

(۷۰)


غزل شماره ۵۷۵ : دیوان حافظ

خواجه:

چه قامتی که ز سر تا قدم همه جانی

چه صورتی که به هیچ آدمی نمی‌مانی

نه صورتی که گل گلستان فردوسی

نه قامتی که سهی سرو باغ و بستانی

نکو:

دو چشم

چه دلبری که به خلق است، یقین نمی‌مانی

گرچه خلق چو تو شد به چهرهٔ جانی

چه قامتی چه قیامت سَر و قدم تو نداری

سَر و قدم به توام من به باطن و به عیانی

(۷۱)

خواجه:

بسی حکایت حسنت شنیده‌ام جانا

کنون که دیدمت الحق هزار چندانی

تنم چو چشم تو دارد نشان بیماران

دلم چو زلف تو دارد سر پریشانی

ز جستجوی تو ننشینم ار چه هر نفسم

میان خون دل و آب دیده بنشانی

ز خاک پای عزیز تو سر نگردانم

گرم ز دست فراقت به سر بگردانی

نکو:

بود سراسر هستی ظهور فیض بلندت

کجا که دیده ببیند جمال نورانی؟

نشان حضرت حق شد؟ کجا که بیمار است؟

نشسته بزم بلندت کجا پریشانی

صفای عالم و آدم بود ظهور تو

تو ذره ذرهٔ عالم به چهره بنشانی

منم به تو همه حیران، ز تو بود هستی

دو چشم من شده حیران به خنده گریانی

(۷۲)

خواجه:

تو چون سپهر جفا پیشه‌ای و احوالم

ز روزگار نهاده است ره به ویرانی

ز روی لطف و ترحم چرا نبخشایی

چو درد و محنت حافظ یقین همی دانی

نکو:

صفا و صلح و جنایت، ظهور اوصاف است

جمال و حسنِ جلالت نشد پشیمانی

ز تو کمال لطافت، تویی همه بخشش

چه بوده درد تو دیگر؟ بلی، تو می‌دانی؟

جهان و دولت حقش گرفته پیدا را

نهان و همت عالی کشیده انسانی

جلالت خوش عالم نوای این آدم

بود ظهور جلال و جمال روحانی

منم ز فیض تو جانا، نکو کجا بوده؟

همه جهان تو خود اَستی، کجا چو ما، مانی؟

(۷۳)


غزل شماره ۵۷۶ : دیوان حافظ

خواجه:

جان فدای تو که هم جانی و هم جانانی

هر که شد خاک درت رست ز سرگردانی

سرسری از سر کوی تو نیارم برخاست

کار دشوار نگیرند بدین آسانی

نکو:

همه اوست

تو مرا هستی و جانی و تو خود جانانی

ذره‌ای نیست که باشد سر و سرگردانی

خوش نظر کن به جهانی که ز حق می‌روید

نه که دشوار بود، نی که بود آسانی

(۷۴)

خواجه:

خام را طاقت پروانهٔ دلسوخته نیست

نازکان را نرسد شیوهٔ جان‌افشانی

بی‌تو آرام گرفتن بود از ناکامی

با تو گستاخ نشستن بود از حیرانی

فاش کردند رقیبان تو سرّ دل من

چند پوشیده بماند خبر پنهانی

نکو:

نه به خامی نه ظرافت، به همه چهره خود اوست

گرچه هستی به برش بوده به جان‌افشانی

بی‌تو و با تو نباشد، همه بوده است به او

آگهی هست و جهان با تو شده حیرانی

نه رقیبی، نه نهانی، نه که سر می‌باشد

گرچه بوده همه هستی به نظر پنهانی

(۷۵)

خواجه:

تا بماند تر و شاداب نهال قد تو

واجب آن است که بر دیدهٔ ما بنشانی

در خم زلف تو دیدم دل خود را روزی

گفتمش چونی و چون می‌کنی ای زندانی

گفت آری چه کنی گر نبری رشک به من

هر گدا را نبود مرتبهٔ سلطانی

نکو:

همه هستی شده شاداب و همه تازه و خوش

ذره ذره همه را در ره خود بنشانی

من به خود دیدم و دیدم همه هستی را خوش

نبود سختی و مشکل، نه کسی زندانی

ذره ذره همه آزاد و خوش و سرمست‌اند

نه گدا باشد و نه هیچ کسی سلطانی

(۷۶)

خواجه:

راستی حدّ تو حافظ نبود صحبت ما

بس اگر بر سر این کوی کنی سگ‌بانی

نکو:

تو به افراط و به تفریط برانی مرکب

چه بد است آن‌که بگویی چه خوش است سگ‌بانی

آدمی لطف جمال است و جلال آن یار

بوده در سلسلهٔ دهر خوش و رحمانی

چه خوش است جمله جهان، دلبر من جان نکو

بگذر از حال و هوای ستم ظلمانی

(۷۷)


غزل شماره ۵۷۷ : دیوان حافظ

خواجه:

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی

برگ صبوح ساز و بده جام یک منی

در بحر مایی و منی افتاده‌ام بیار

می تا خلاص بخشدم از مایی و منی

نکو:

ابر بهمن

هر لحظه در جهان بچکد ابر بهمنی

گاهی کم است و گاه زیاد است و گه نمی

رو از منیت و همه رو کن به سوی یار

گرچه خلاص نیست کسی از غمِ منی

(۷۸)

خواجه:

خون پیاله خور که حلال است خون او

در کار یار کوش که کاری است کردنی

گر صبحدم خمار تو را دردسر دهد

پیشانی خمار همان به که بشکنی

ساقی به هوش باش که غم در کمین ماست

مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی

نکو:

خون کسان مخور که حرام است قطره‌اش

خود مرحمت نما تو به هر عالی و دنی

جمله عیال خالق زیبای هستی‌اند

رحمی نما به خار و خس و سنگ و آهنی

بگذر ز نشئه و ز خمار و ز درد سر

لطفی نما به خلق خدا، سر چه بشکنی؟

(۷۹)

خواجه:

می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت

خوش باش و پند بشنو از این پیر منحنی

ساقی به بی‌نیازی یزدان که می بیار

تا بشنوی ز صوت مُغنّی هو الغنی

حافظ نهال قد تو در جویبار دل

خون خورد و برنشاند تو خواهی که برکنی

نکو:

شادی و غم به جان، همه با هم رسیده است

قهقه داری و گله کنی و ناله که زنی

سالک! نظر چه سخت گرفتی ز روزگار

با فقر و هم فلاکت و هم خوف و دشمنی

سالک! نهان قدّ کسی نیست کندنی

با کشتن کسی نشود هیچ کندنی

اصل حقیقت بی‌منتها تویی

دارد نکو چه برای تو گفتنی

(۸۰)


غزل شماره ۵۷۸ : دیوان حافظ

خواجه:

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی

حاصل از حیات ای جان یک دم است تا دانی

پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت

با طبیب نامحرم حال درد پنهانی

نکو:

اساس کار

بگذر از سر و بطلب حق هر هر آن‌چه بتوانی

حاصل حیات عشق است، ار تو خود چنین دانی

رندی تو سالک هم، همره ریا باشد

خود طبیب نامحرم، کی نموده درمانی؟

(۸۱)

خواجه:

با دعای شب‌خیزان ای شِکردهان مستیز

در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی

کام‌بخشی دوران عمر در عوض دارد

جهت کن که از عشرت کام خویش بستانی

یوسف عزیزم کو ای برادران رحمی

کز غمش عجب دارم حال پیر کنعانی

نکو:

صافیان اهل دل، با کسی نه بستیزند

باشدش هزاران اسم، خاتم سلیمانی

کام‌بخشی دوران، عشق حق بود، سالک!

کام‌گیری‌ات باید با خوشی که بستانی

یوسفی دگر کی شد، بوده بس سخن بسیار

گرچه پیر شد بسیار کی که پیر کنعانی

(۸۲)

خواجه:

می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد

تند می‌روی جانا ترسمت فرو مانی

پند عاشقان بشنو از در طرب بازآ

کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی

زاهد پشیمان را ذوق باده در جان است

عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی

نکو:

در مقابل مژگان، خون دل همی ریزم

دم به دم بزن تیرم مانم و تو هم مانی

عاشقی نخواهد پند، شد طرب اساس کار

عشق نصرت حق است، کی شود صفا فانی؟

زاهد و پشیمانی، تو مگو نشد ممکن

ساده‌ای پشیمان است، غافل و پشیمانی

(۸۳)

خواجه:

خُم‌شکن نمی‌داند این قدر که صوفی را

جنس خانگی باشد همچو لعل رمّانی

گر تو فارغی از من ای نگار سنگین‌دل

حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی

از درم درآ سرمست تا زنم به شادی دست

روشنی به ما پیوست راستی به مه مانی

نکو:

خُم شکن چو صوفی خود، شربت سکن خود چیست

خون دل به راه حق، کی چو لعل رمّانی؟

بد مگو چنین با یار، غافلی مگر سالک؟

حال تو بداند او روز آصف ثانی

حال تو پریشان است رو به رو به هم ریزی

سوی آصف ثانی یا که آن مهِ مانی

(۸۴)

خواجه:

باغبان چو من زآنجا بگذرم حرامت باد

گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی

دل ز ناوک چشمت گوشه داشتم لیکن

ابروی کمان‌دارت می‌زند به پیشانی

جمع کن به احسانی حافظ پریشان را

ای شکنج گیسویت مَجمع پریشانی

نکو:

یار من نه چو سرو است که کسی‌اْش بنشاند

دلبر دلآرایم بوده نفس رحمانی

گوشهٔ دلم باز است، دل به چنگ تو ساز است

می‌زنم دمادم من مُهر حق به پیشانی

دل بود به من خود جمع، وحدت دلم خون است

گرچه گیسوی نازت، می‌دهد پریشانی

ناز دل بنازم من، ای عزیز دُردانه

کی نکو تو را گوید قصهٔ پشیمانی

(۸۵)


غزل شماره ۵۷۹ : دیوان حافظ

خواجه:

ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی

سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی

دردمندان غمت زهر هلاهل دارند

قصد این قوم خطر باشد هین تا نکنی

نکو:

رضا

می‌کشی یار مرا و تو مدارا نکنی

خون من ریزی و هرگز که تو پروا نکنی

عاشقان را بکشی از سر پاکی و صفا

با همه کار کنی، لیک تو تنها نکنی

(۸۶)

خواجه:

رنج ما را که توان بُرد به یک گوشهٔ چشم

شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

دیدهٔ ما چو به امّید تو دریاست چرا

به تفرّج گذری بر لب دریا نکنی

نقل هر جور که از خُلق کریمت گویند

قول صاحب‌غرضان است تو اینها نکنی

بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد

از خدا جز می و معشوقه تمنّا نکنی

نکو:

دل من پاک و رضا باشد و دور از رنجی

تو ولی بر من آزرده مدارا نکنی

دل من گشت مریض ره عشق تو عزیز

تو صبوری و به جانم که مداوا نکنی

تو عزیزی و بگیری چو مرا در بر عشق

فارغ از دور جهانم که تو غوغا نکنی

به دلم نیست به‌جز عشق و صفا از یارم

هرچه خواهی بنما، گرچه تمنا نکنی

(۸۷)

خواجه:

حافظا سجده به محراب دو ابرویش کن

که دعایی ز سر صدق جز آن‌جا نکنی

نکو:

شده محراب دو ابروت صفای رویت

لطف و عشقی ز سر صدق جز آن‌جا نکنی

دل من برده همه لطف و صفا از او خوش

با همه گر که کنی، با من شیدا نکنی

شد نکو عاشق و دیوانهٔ تو پاک‌سرشت

دل بود از تو رضا، لیک تو پیدا نکنی

(۸۸)


غزل شماره ۵۸۰ : دیوان حافظ

خواجه:

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

آخرالامر گِل کوزه‌گران خواهی شد

حالیا فکر سَبو کن که پر از باده کنی

نکو:

عاشق آزاده

دلخوشم آن‌که مرا عاشق و آزاده کنی

ریزش خون خوشم خود به خود آماده کنی

خاکی‌ام کردی و بردی دلم از نخوت و کبر

فارغ از مقصدم و دل تو بر این جاده کنی

(۸۹)

خواجه:

جهد بنما که در ایام گل و عهد شباب

عیش با آدمیی چند پری‌زاده کنی

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسبابِ بزرگی همه آماده کنی

اجرها باشدت ای خسرو شیرین‌حرکات

گر نگاهی سوی فرهادِ دل‌افتاده کنی

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات

مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی

نکو:

عشق و مستی به دلم شد ز ازل تا به ابد

فارغ این دل تو ز انسان و پری‌زاده کنی

من ز بهر تو گرفتم چو کمان در کف چنگ

گرچه مستم، تو رها دل ز می و باده کنی

عشق من در بر تو بوده به سرحد کمال

دورم از آن‌چه که در دل تو بننهاده کنی

بزنی رگ رگ جانم به هنرمندی خود

دلبرم! این دل دلداده تو بس ساده کنی

(۹۰)

خواجه:

ای صبا بندگی خواجه جلال‌الدّین کن

که جهان پُرسمن و سوسن آزاده کنی

کار خود گر به خدا بازگذاری حافظ

ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

نکو:

برو از بندگی خواجه جلال‌الدین‌ات

سختی طبع بلند است که افتاده کنی

عشق‌ورزی چه خوش است، ار که طمع در آن نیست

دادن جان من ای مه تو خداداده کنی

نر و ماده به جهان در بر من یکسان است

دسته‌ای نر بنمایی و دگر ماده کنی

شد مذکر چه فراوان و ولی مرد کم است

منفرج، قائمه کم بیش‌ترش حادّه کنی

نگرانم ز برای تو نکو بی کم و کسر

نگرانی نه و دل در پی فرزانه کنی

(۹۱)

مطالب مرتبط