طعمه طمع
هر که ببیند رخ محبوب من
بیخبر از هر دو جهان میشود
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | طعمه ی طمع : غزلیات (۴۸۰-۴۴۱) |
مشخصات نشر | : | تهران : صبح فردا، ۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۸۵ص. |
فروست | : | مویه ی؛ ۱۲. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۵۱-۹ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپای مختصر |
يادداشت | : | این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است. |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۷۰۸۱۶ |
پیشگفتار
عرفان محبوبی، تمامی پدیدهها را دارای حسن و نیکویی، و نظام پدیداری آفرینش را نظام «احسن» ـ نهتنها در حیطهای کلی، بلکه همچنین در ساختار جزیی ـ میداند. این عرفان، شُرور ناسوت را نیز ظهور میداند، نه خیال و توهم، و برای آن اثر قایل است؛ با این تفاوت که همین شر ظاهری، در نهاد خود دارای خیر فراوان و حداکثری است و لطف است که چهره شر به خود گرفته است. برای همین است که در نگاه این عرفان، تمامی پدیدهها خیر و امن میباشند؛ اگرچه ادراک و وصول آن، چندان سهل و آسان نیست:
سِرّ ازلی باعث ایجاد جهان شد
از لطف تو عالم همه در امن و امان شد
درست است که مشکلات دردناک ناسوت، تحمل آدمی را میکاهد، ولی هر یک دارای ظهور و نمود است. اگرچه آفتاب آن چه بسیار چهرهها را که میسوزاند و تشنهای را در کویرِ برهوت خود میکشد و سارقی در پناه شب، منزل بینوایی را خالی میکند و سلطه و ظلم دولتها مظلومان بیشماری را گرفتار آورده است و برخی زیبارویانِ آن، دامن به گناه میآلایند، ولی همین دنیا نظام احسن است و وصف حُسن را هم بهطور جمعی و هم به صورت فردی داراست؛ با زمینههایی که از ازل، کلیت اقتضایی هر پدیده را ایجاب کرده و با شخصیت ظهوری هر نمود، علیت آن را دنبال میکند.
به این نکته توجه دقیق شود که کلیتِ نوعی ازل، با ظهور اختیاری پدیده است که نقش ناسوتی میخورد. همین امر سبب میشود که دستهای در مرتبه ظهور فعلی خویش، اهل شقاوت و حرمان ابدی شوند و برخی نیز کامیاب از سعادت گردند. حرمان ابدی اهل شقاوت، اگرچه فرد را در ورطه هبوط قرار میدهد و کاستی او را ایجاب میکند، ولی نقص نیست؛ بلکه حُسن است، و حکمتِ اختیاری بودنِ ظهورِ کردار در ناسوت، چنین عینیت دردناکی را اقتضا میکند و اهل حرمان، خود مصداق نظام احسن میباشند و عنوان دیگری همچون تباهی و شر را بر نمیتابند؛ زیرا آدمی با آن که گُل سرسبد آفرینش است، بر اثر کجمداری، شیرازه پدیداری خود را از هم میگسلد و خویشتن را گاه به حرمان ابدی میکشاند؛ در نتیجه، حسن نظام و لطف رحمان، جزای کردارش را اینگونه رقم میزند و همین امر، لطف حق و حسن نظام طبیعت است.
دنیا و ناسوت، عرصه «خیر کثیر» است و سعادت ابدی، وصول به همین «خیر کثیر» است که بیحساب به کسی داده نمیشود و اصول دیانت، وصول به آن را به امور و شرایطی محدود دانسته که کمترین آن، «توجه» و دوری از «غفلت» است. سعادت ابدی، غیر از سیر اوّلی پدیدههاست. سیر اولی نمودهای هستی، به تناسبْ نسبت به همگان یکسان است و هر یک، بهره و نصیب مناسب خود را از آن دارد؛ در حالی که سعادت ابدی در گروی سیر صعودی و توجّه و بیداری آدمی میباشد که حق، آن را در همه پدیدهها به ودیعت نهاده است. هنگامی که لطفِ خیرِ کثیر همراه شر اندک است، دیگر نمیتوان اهمال و عناد داشت و غفلت و الحاد را بیشتر ساخت و بیخیال از همه و همه، در پی سعادت ابدی بود و ملاک و میزان هر یک را از نظر دور داشت. غایت ربوبی، هنگامی که با غفلت و عناد خلقی همراه میگردد، حرمان ابدی و دوزخ دایمی را ـ بر اساس تحویل خیرِ کثیر به شرِّ قلیل ـ به دنبال میآورد و این خود، لطف و زیبایی آفرینش، بلکه پدیداری و دقت و ظرافت عالم طبیعت را ثابت میکند؛ بهطوری که خواب و بیدار و غافل و هوشیار یکسان نیستند و هر واقعیتی آثار ویژه خود را به دنبال میآورد.
غایت و نهایت بسیط با هر ذره همراه است و هیچ کس در راه نمیماند و همگان، از خوب و بد، به منزلگاه ابدی خود خواهند رسید؛ پس هر کس را غایتی است و نارسیده و در راه مانده و به زمین افتاده و در لابهلای طبیعت گرفتار شده، وجود ندارد و همه اهل طبیعت به فعلیت و وصول مناسب خود میرسند. این نهایت و غایت مناسب، چینشی است که با غفلتی، گاه دولتی بر باد میرود و با نسیمی، دلی شاد میگردد. فاصله میان سعادت و شقاوت، بس بعید و بس نزدیک است. بعید است؛ چون خیر کثیر است، و نزدیک است؛ چون شر قلیل در کمین آدمی است. باید توجه داشت نه آدمی و نه هیچ پدیده دیگری تنها نیست و در حال تنهایی نیز مجموعهای از صورتها و حالتهای گوناگونِ پیشینیان خود میباشد؛ از آفریدگار تا پدر و مادر و از محیط و مکان، تا زمین و زمان و شرایط و مربی و فرد و جامعه. هر فرد، چهرهای از همه این چهرههای گوناگون میباشد که زمینههای استعدادی آن در نمود فعلی کردار وی مشخص میگردد.
با توجه به این نکتههاست که باید دقت داشت زیبایی و لطافت و تازگی طبیعت در گروی غداری و بیوفایی آن میباشد و بیرحمی آن، همچون بیرحمی طبیب جراح در هنگام جراحی است و خاک و خون، سوز و ساز و چنگ و نای و غنج و ناز است و قربانیهای به صف کشیده آن، گرفتاران شور و شوق و عشق و مستی میباشند و با آنکه همگی به قربانگاه میروند تا قربانی شوند، هیچ یک نابود نمیگردند. فرق است میان عشق و اجبار، قتل و شهادت و فنا و هلاکت، و همه این عنوانها در جهت فاعلی و غایی و قصد و انگیزه فاعل و خصوصیات و آثار فعل، با هم تفاوت دارند.
چیزی که هیچ ذرهای هرگز به آن آلوده نمیگردد، هلاکت و نابودی است و چیزی که مطلوب همه ذرات وجود است، فنا و قرب به حق و وصال به حضرتْخانه ابد است. همه میروند که بمانند، کشته میشوند تا زنده شوند و به قربانگاه میروند تا آشنای دیار ابد گردند.
آنچه در سیر و حرکت پدیدهها و حیوان و انسان مشاهده میشود، اگرچه در ظاهر «تنازع بقا» نامیده میشود، اما هرگز این واژه برای این معنا مناسب نیست و در حقیقت، «تصالح در بقا و حیات»، راز بقاست؛ زیرا ترک این شور، شوق و عشق، پیآمدی جز رکود، خمودی، سستی و کهنگی ندارد و حرمانی دور از حکمت را در پی میآورد و هستی را به نابودی میکشاند؛ در حالی که نظام احسن، ظهور پدیدههای هستی و بقای آن را تضمین میکند و پدیدههای هستی را با این نقصها و عیبها به کمال میرساند. همه و همه در پی وصول ابد، مستی میکنند و شور و شر بهپا میدارند.
آنچه در ظاهرِ طبیعت است، دریدن و جویدن و بلعیدن نیست؛ بلکه شور و شری است که خوراک ابد به بار میآورد و هر موجود مادیای را برای وصول به ابدخانه حق آماده میسازد و هر ذرّه، دیگری را در وصول به این خلوتخانه همراهی میکند و اسباب آن را فراهم میسازد و مشکلات آن را هموار مینماید.
از این بیان عرفان محبوبی میتوان بهخوبی دریافت که دنیای مادی و نظام کیوانی موجود ـ که چهره خیر کثیر با شر قلیل است و زمینهساز ابد میباشد ـ از چه لطافت و زیبایی و حسن و کمالی برخوردار و چه موزون و بجاست و از هر گونه نقص و سستی و عیب و کاستی بهدور و سراسر لطف، صفا و امن است و چه دلرباست. حرمان آن، حکمت، و سعادت آن، صفاست. خطرباری دنیا ظرافت است و قربانی شدن، قرب و قتلی است که وصول را در پی دارد و با این توصیف، جایی برای واژههای بیرحمی، هلاکت، تلاشی و نابودی نمیماند. تنازع دنیا تولید است و گرفتن و بستن و دریدن و جویدن و خوردن آن، وصول است و مرگ، لقای ابد را در پی دارد؛ اگرچه وصول یادشده، دور از رنج، درد، و حرمان نباشد.
این زیبا خلقت ناسوتی، هر عاقل بصیری را به حیرت وا میدارد و هر عارفی را سرمست لذت حسنش میسازد؛ همانطور که در این سرمستی، بهدور از هر گونه غمی، دیده بر چهره یار دوختهام و غزل «سِرّ ازلی» را به عشق او و نظام احسنی که برپا ساخته است، گفتهایم.
سرّ ازلی باعث ایجاد جهان شد
از لطف تو عالم همه در امن و امان شد
فکر تو بهجز عقده صوری نکند باز
اسرار جهان در خور صاحبنظران شد
این عالم و هر عالم حسنی که بهپا شد
لطفی است ز حق که سبب دور زمان شد
دور از غمم و بیخبرم از سر غیرش
زیرا که دم تو به دلم روح و روان شد
هرگز نرود از دل من چهره ماهت
از حسن جمال تو به دل دیده عیان شد
گردیده نکو عاشق و سرگشته تو ماه
لطف تو به دل مایه هر سیر نهان شد
* * *
خدای را سپاس
« ۱ »
دم مینا
در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
جان و دلم آشفته غوغای تو باشد
چشمم به جهان، یکسره بینای تو باشد
دل در هوس روی تو آشفته و مست است
جان در پی رخساره زیبای تو باشد
پنهانی و پیدایی تو کرده اسیرم
این دل پی پنهانی و پیدای تو باشد
در اوج و حضیض از دم صهبای تو مستم
هر دم دل من غرق تمنّای تو باشد
صاحبنظران! کار من از همهمه بگذشت
دل رفته ز جان، جان همه شیدای تو باشد
مستم ز می ناب و ندارم خبر از خویش
دل در همه دم کشته پروای تو باشد
ما را نه غم طور و نه دل در پی موساست
زیرا که دلم سینه سینای تو باشد
این دل نهراسد ز سراپرده وحدت
زیرا که دل افتاده ز بالای تو باشد
فارغ شدهام از غم هر بود و نبودی
حالا که در این دل، دم مینای تو باشد
آزرده نکو گرچه شد از دور زمانه
لیکن همه جا در پی سودای تو باشد
« ۲ »
سنگ غم
در دستگاه سهگاه و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
این سر سوداگر من از ازل دیوانه شد
تا ابد جان و دلم از ما و من بیگانه شد
سر به سنگ غم زدم، مستانه افتادم به درد
بهر دیدار تو دل فارغ ز هر افسانه شد
از ازل دل بر تو بستم، دل بریدم من ز غیر
چاک چاک این دلم با زلف دلبر شانه شد
عاشق روی توام بی صرفه از بود و نبود
لیلیام! مجنونِ تو بی خانمان و خانه شد
سرخوش و مست و خرابم در خرابآباد دل
لطف جانان باده و کامِ دلم پیمانه شد
بیخبر از کشور ناسوت و آگاهم ز دوست
در سرای «حق» مرا نور رخش کاشانه شد
سر زدم من بر سَر سِرّ صفا، بی پا و سر
بی سر و پا شد دلم تا «حق» به من سامانه شد
گِرد آن بیپرده دلبر گشتم از روز ازل
تا ابد دل در بر شمع رخش پروانه شد
آرزویی دل ندارد جز شراب نوشِ لب
نوشِ لب شد شهد جان و دل دُر یک دانه شد
شد نکو تنها ز بهر تو خریدار همه
ورنه از غیر تو رفت و خود به خود ویرانه شد
« ۳ »
صاحب صولت
در دستگاه اصفهان و قطعه مویه مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن
ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ
بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف
تا دل دلبر نگران میشود
جان و جهان، تلخ از آن میشود
هر که ببیند رخ محبوب من
بیخبر از هر دو جهان میشود
دلبر من، دلبر دیر آشناست
گرچه سپس شوخ و روان میشود
تشنه به خون دل عاشق بود
عاشقِ او کشته از آن میشود
ماه جمالش نه همیشه، گُم است
بیخبر از پرده عیان میشود
سر چو دهم در ره او، هیچ نیست
کشته او، زنده به جان میشود
دل رود از قید ظهور و نُمود
چونکه به او چهره نهان میشود
سربه سرم یکسره ظاهر بود
از دم او جمله بیان میشود
عاشقم و مست جمال نکوش
دل ز عذابش به فغان میشود
گشت نکو از غم عشقش خراب
دل ز فراقش نگران میشود
« ۴ »
سینه پردرد
در دستگاه شور و گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
سینهای دارم پر از اندوه و درد
بس نشسته بر سر و این چهره گرد
دل به دنبال غم و ماتم بود
رفتم از سرخی، شده این چهره زرد
در قمار زندگی نردم شکست
گرچه نرّادم شکسته تخت نرد
دل زدم بر موج دریای تو دوست
بیخبر از آنچه دل با دیده کرد
کرده دل را قهر تو جانا قوی
بهر من یکسان بود گرما و سرد
دل شکست از خصم نامرد زبون
آرزو دارم که بینم مرد مرد
من به تو وابسته گشتم همچنان
نیست پیروزی میان این نبرد
تو یگانه دلبری چون تو که نیست
در میان خوبرویانی تو فرد
من بگردم گرد سر تا پای تو
در دلم آنسان تو میخواهی بگرد
تو گلی، من خارم و این عار نیست
شد نکو خار و تویی گل نه، که ورد
« ۵ »
معشوق ازل
در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
عشق تو ما را بهحق، بود و نمود و کار شد
شوق وصلات زد به دل، جان چشمه دیدار شد
عاشقم بر تو به دور از هرچه غیر
در بر دیدار تو این دل ز غم بیزار شد
رغبتی این دل ندارد تا که بیند خصم دون
فرصت دل، جمله یکسر در پی پیکار شد
دیدهام باشد همه سوی رخت ای ماهوش!
جان من در این میان، خود نقطه پرگار شد
بگذرم از هرچه باشد بهر تو زیبانگار
دل گرفتار تو یار مهربان، دلدار شد
دل به ذات افتاده است، اندیشه ناسوت چیست؟
در دلم عالم سراسر جلوه رخسار شد
دل بریدم از سر غیر و رخ تو بُرد دل
دل به ما خود حاکم و فرمانروای دار شد
عشق من نه کار امروز است و فردا، ای رقیب!
از ازل خود شهره هر کوچه و بازار شد
از زمانی که بدیدم روی ماه تو به خواب
یکسر اندر خواب ماندم، کی که دل بیدار شد؟
روی ماهت کرده مجنونم، بیا لیلای من!
از جنون عشق تو، در سینه دل بیمار شد
جان فدای زلف پر چین، موی مشکینت، مها!
تو بکش ما را رها کن جان که دل بیعار شد
قید و بند و سجن و زنجیرم ز دل طاقت نبرد
دولت صبرم چو رفت از سینه، کار، دشوار شد
یا مرا بَرْ در حضورت یا بزن بند دلم
چون نکو راحت نمیمیرد، همین آزار شد
« ۶ »
شور و شرر
در دستگاه شور و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب
عشق من و تو دیگر، شور و شرر ندارد
از مستی پیاپی، دل هم خبر ندارد
از کثرت حضورت، من بیخبر ز هجرم
این دل به غیر عشقت، کاری دگر ندارد
من فارغم ز هستی، تو خود همه وجودی
دور از تو عشق، در دل، کس را به سر ندارد
فارغتر از وجودم، دور از نُمود و بودم
بی اسم و رسم و عنوان، کینها اثر ندارد
مخمور و مستم از تو، مستی نشسته بر دل
دل گشته بی سر و پا، زیر و زبر ندارد
بگذشتم از مظاهر، ظاهر شدی تو در دل
جز بر وصال ذاتت، این دل نظر ندارد
در کشورِ نمودم یکسر نشستهای یار!
چون عشق در وجودم، بیتو ثمر ندارد
ای جان فدای ذاتت، رمز ظهورْ هستی
گو: ما و من چه باشد؟ دل «دو» به سر ندارد!
از بس که ظاهری تو در آشکار و پنهان
جان رفته از هیاهو، خوف از خطر ندارد
جانم فدای رویات، یکسر دَوَد بهسویات
در عشق و عشقورزی، کس این هنر ندارد
هرگز نکو نمیرد، چون زنده گشته از عشق
جایی که عشق باشد، مرگی به بر ندارد
« ۷ »
روز عید
در دستگاه اصفهان و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
در طرْف گلشن و باغی به روز عید
جان ده جلا به جام می و صافی امید
بسپار دل به نغمه بلبل، به چنگ و دف!
زیرا که رفته گل به تبسّم ز هر وعید
پژواک شُرشُر آبی به دل رسان
بنگر به چهره گلها ز لطف دید
باید که در بهار دلانگیزِ بانشاط
جور گل و مُل و بلبل به جان کشید
از عشرت همه عالم بِبَر تو کام
باید کرشمه خوبان به دل خرید
ما خود کجا و مصلحت خویش؟ دم ببند!
از «حق» رسد برای تو هر مژده و نوید
جان را دهید به «حق»، اگر آزاده رهروید
گردن به میل «حق» از جان و دل نهید
از شِکوه دست بکش و دل به «حق» سپار
چون آنچه خیر تو باشد، ز «حق» رسید
جز عشق «حق» چه بود غیر هیچ و پوچ؟
جز لطف حضرتش که بدید و چه کس شنید؟
درد و غم از برِ هجر تو بس خوش است
خون جگر چه گوارا بود، خورید!
از «حق» هر آنچه بوده و باشد، نکو بود
بر «حق» کنید تکیه که تا خیر خود برید
« ۸ »
عشق آزاد
در دستگاه ماهور و گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
درد من درد دلِ آدم بود
در دلم هر لحظه صد عالم بود
عالم و آدم همه جمله ز توست
این دو با هم حاصل یک غم بود
اول و آخِر، خود از اوصاف ماست
جمله موجودی ما، خود دم بود
فیض و جود جمله عالم از تو شد
گرچه در ظاهر بهنام جَمْ بود
آنچه داده «حق» به هر جن و پری
از برای تو دلآرا، کم بود
گر کند سودی کسی زین طَرْفِ عمر
سود من هر آنچه میخواهم بود
هرچه بتوانی بیا خوبی نما
ورنه فردایت پر از ماتم بود
حاصل هر دو جهان، جمله تویی
در بر تو جمله کم از غم بود
تو جمال حقی و قطب جهان
از تو آدم، از تو هم خاتم بود
هرچه باشد ای نکو در این جهان
نغمهها با صوت زیر و بم بود
« ۹ »
کشته مرا
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
عاشقم، عشق تو مهپاره مرا حیران کرد
عشق تو خانه خرابم ز سر هجران کرد
مُردم از شوق وصال تو گل زیبایم
آتش و سوز فراق تو دلم بریان کرد
سینهچاکم که ز هجر تو دل افسرده شدم
چهره عشق تو چون شمع، مرا گریان کرد
عشق تو کرد مرا خانهخراب دل و دین
دوریات نیز مرا بر غم دل مهمان کرد
عاشقم بر تو و بر آن همه حسنت، جانا!
چشم تو برد دل و، سوزِ مرا چندان کرد
سرسپردم به تو و دور نمودم همگان
تا که عریان نگرم آنچه دلم پنهان کرد
دل و دین رفت و زُدودم ز خودم هرچه که بود
گرچه روی تو مرا در دو جهان عنوان کرد
رقص عالم همه بوده ز سر رقص تو ماه
رقص هر ذره بنازم که تو را عریان کرد
شاهد بزم الستم، دل تو را دید بسی
لحظهای دوری تو در دل من طوفان کرد
عاشقم بر همه، چون جمله تو را میبینم
من فدای رخ ماهت که دلم تابان کرد
دل مجروح من و چشم پر آب و رخ زرد
مبتلایم به چنین غصه، غم دوران کرد
سختی هر دو جهان بوده به من هیچ، بدان
همه را کنج لبت بر من مست آسان کرد
ای مهین دلبر من، عاشق خود را دریاب!
تا نگویند نکو را غم دل بی جان کرد
« ۱۰ »
صبح تدبیر
در دستگاه راست پنچگاه و گوشه سلمک مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دل تماشا کند آن چهره، نگویید که چند؟!
شدهام محو تو و طمس جمالی دلبند
صورت تو همه در یاد من آید شب و روز
شده کامم ز خیال تو به از شکر و قند
دیده دیده من بوده برِ دیده تو
دیدهام را ز سر قید دوییها بزدند
گر تنم را بِدرَد شیر و پلنگ و سگ و گرگ
لب نبگشایم و از عشق تو گویم بدرَند
دشمنانت همه پستاند و خیانتپیشه
کرکسان را تو بگو تا تن ما را بخورند
دل رهیده ز همه بود و نبود هستی
گشته جان از غم عشق تو سراسر خرسند
گر همه خشمِ جهان خیمه زَنَد بر این دل
تا تویی در دل من، دل نهراسد ز گزند
سایه چهره تو، پشت و پناه است مرا
زیر پا خود نَفُتَد آن که تو سازیش بلند
جمله موجودی عالم شده از آنِ دلم
گرچه هر داده ببردند و همه بوده برند
من نخواهم همه دنیا، همه هرچند ز توست
آنچه رفت از کف من، میل ندارم که دهند
آنقدر عشوه نمودی به شب گیسویت
که نکو گشت اسیر خم آن زلف کمند
« ۱۱ »
رقص دل
در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع
مفعول مفاعیل مفاعیل فعل
ــ ــ U /U ــ ــ U /U ــ ــ U /U ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب
تا رقص دلم مشق جمال تو نمود
رفتم ز تو ای جان، تو برو از سر سود
مستم ز تو مَهپاره که در رقص دلم
چنگ نظرم خوش زده بر تارک عود
تو مست من و منم که دیوانه تو
مخمورم و افتاده ز هر گفت و شنود
بیپرده میان من و تو شد سَر و سِرّ
جز تو دلم به عشق کس در نگشود
بیپرده بگویم: شدهام نذرِ تو ماه
تا این که نیفتد به تو آن چشمِ حسود
تا خلوت دل شد غزلِ فقر و فنا
از عشق و صفا دلم شده غرق شهود
در چهره یک نگاه تو دل شده گُم
از دیده خریدمت به سودای وجود
من دادهام اندر ره عشق تو همه خویش
از جان و دل و سِرّ و هر آن چیز که بود
نازم به جمال و به جلال تو عزیز
بر تارک گیسوی بلند تو درود
دزدیدهام از زلف تو من صد گل یاس
تا راهْ مرا داده به هر رشته ورود
ببریدهام از هرچه که غیر تو بود
فکرم شده پاک از سر غوغای قیود
بی یار و عساکرم، ز من رفته سپاه
کی بوده دلم در پی سرباز و جنود؟
سیرم ز همه مردم دنیای دنی
دل رفته نکو ز هرچه بیعار و خمود
« ۱۲ »
کهنه حریف
در دستگاه شور و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع
مفعول مفاعیل مفاعیل فعل
ــ ــ U /U ــ ــ U /U ــ ــ U /U ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب
از دولت تو دل شده دریای شهود
سرزنده و تازه، نه که شد سست و خمود
شد عشرت من عشق رخ ماه تو دوست
ماهم بود آنکه دل ز هر دیده ربود
بوی خوش تو برده همه هوش مرا
مُشکم نه به کار آید و نه صرفه ز عود
در محضر تو دل بکشیدم ز همه
مهمان توام که از تو بوده همه جود
دیوانه هر وصف وجود تو شدم
از هر طرفی بر تو دلم گشته عمود
میبازم و میدهم به تو هر سَر و سِرّ
تو کهنه حریفی ز تو باشد همه سود
حرفی نزنم تا که نگاهت نگرد
از لودگیات گشته دلم سرخ و کبود
بر قامت و قدِّ تو چو پروانه شدم
آتش به دل خِرمن من شد، نه که دود
من در صف سلاّک صفا سینه زنم
دور از سر غم بیخبر از خصم عنود
خوش آب حیاتی است نکو دولتِ عشق
کی در دل ظلمت بود آن چشمه و رود
« ۱۳ »
دل پاک
در دستگاه چارگاه و قطعه چاوشی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
چون تویی یارم، من از بیگانه باکم نبُوَد
جان فدای تو که جز عشق تو خاکم نبود
دل به تو دادم و دیدم همه جاه و جلال
غیر عشقت نظری در دل پاکم نبود
گر تو راضی شوی از من، به دلم خوفی نیست
چون تویی، غم به من از این دل چاکم نبود
در ره عشق تو من سر بدهم، این چه خوش است
با وجود غم عشق تو، هلاکم نبود
من گذشتم ز سر خویش و دو عالم پس و پیش
ترسی از محتسب و باده و تاکم(۱) نبود
سبز و سرخ و زردم و بی رنگ و رو
رفته در جانم ظهورت، نقص و ناکم(۲) نبود
وسعت لطف تو کرده دل من پهنه عشق
ورنه بی لطف تو تشخیص و ملاکم نبود
گشته دل از سر لطف تو خط عشق و صفا
جز ظهور فیض تو در ریشه هاکم(۳) نبود
نبود در دو جهان بهر من ساده، کسی
در دل هر دو جهان، سفره و ساکم(۴) نبود
مست عشق تو دلآرا شدهام خود ز ازل
من چنینم همه دم گرچه که آکم(۵) نبود
طوطی نطق حقم در دل باغ ملکوت
گرچه در هر دو جهان بذری و واکم(۱) نبود
گر نکوی پر بلا را در نظر گیری تو خوش
جز خوراک عشق تو خواب و خوراکم نبود
- درخت انگور.
- آلودگی.
- بذر.
- کیسه.
- عیب و عار.
- مرغابی.
« ۱۴ »
عجوزِ کینهتوز
در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
هرکه دل بندد به دنیا، جاهل و نادان بود
کی دگر در بند پاکی و پی ایمان بود؟
آنکه میسازد جهان را بر اساس ظلم و زور
بهر دنیای دنی بنّای بد پیمان بود
حامی ظلم و ستم را کی بود عشقی به جان؟
در حقیقت او گرفتار است و بیوجدان بود
هر که بگذشت از سر دنیا، بود او مرد «حق»
همتش نازم که مولایش شه مردان بود
دل برید و خوش رهید از این عجوز کینهتوز
تا بگوید اهل دنیا حامل حرمان بود
دل بریدند از سر دنیا مریدان خدا
جنگ با باطل، شعار و شیوه انسان بود
آنکه پیروز آمد از این معرکه، شیر خداست
طالق دنیا شد آن که صاحب قرآن بود
وصف مردان خدا گفتم که مولایم علی علیهالسلام است
بر غریب و مفلس و جمع یتیمان، جان بود
سر زند هر ناسپاسی و بِبُرَّد هر بدی
بهر خوبان دو عالم، حامی و خواهان بود
مظهر کامل در این معنا فقط شاهم علی علیهالسلام است
او مدار خیر و، مشکل در برش آسان بود
یار مظلوم و ضعیف و هم یتیم و بینواست
فیض او بر مردمان، همواره چون باران بود
درس آزادی و عشق و معرفت از او به ماست
رونق دل از علی علیهالسلام آن مرز بیپایان بود
خوش سخن گفتن ز دنیا، خود بود کاری عبث
مرد معنا و عمل، یکسر پی کتمان بود
بر عمل کوش و ز عشق و معرفت دم زن نکو
حرف تنها در دل و جان، هاتف شیطان بود
« ۱۵ »
پیچ و خمها
در دستگاه ماهور و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
هرچه تقدیرم شد از سوی تو شد
پیچ و خمهایم ز گیسوی تو شد
چون تویی ظاهر به شکل این و آن
چشمهساران، جاری از جوی تو شد
تند و تیزیهای چوگان را مگو
هرچه در میدان شد از گوی تو شد
خنجر حُسن تو این دل، پاره کرد
تیزی خنجر از ابروی تو شد
هرچه باشد در قدر یا در قضا
سر به سر، جمله خود از خوی تو شد
من ندارم از کسی در دل هراس
ترس من از دست و بازوی تو شد
هر کس آمد جانب ما یا گریخت
رفت و آمدها به نیروی تو شد
استقامتهای دل اندر نهان
خود نشان از دیدن روی تو شد
بازی میدانی اندیشهام
از حکایات سرِ کوی تو شد
رونق بازار شوق و عشق من
خود ز لطف و حسن دلجوی تو شد
گر گذشتم از خم و پیچ وجود
یکسر از رنگ سیهموی تو شد
گر غم فریاد من دل میبرد
این همه از «های» و از «هوی» تو شد
گر بود این جان من جمعی ز ضد
اسم و وصف هر دو، پهلوی تو شد
گر نکو را کشته حُسن دلبران
حُسنشان از ذات نیکوی تو شد
« ۱۶ »
خوشا آنان که
در دستگاه شوشتری و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (فَعُولُن)
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
خوشا آنان که با فضل و کمالاند
بهدور از بحث و حرف و قیل و قالاند
همه پاک و نجیب و شاد و سرمست
به باطن در یقین و بی خیالاند
در آنها دیده تنها، دیدِ «حق» است
چه خوش حسنِ الهی را جمالاند
همه حقند و باطل دور از آنهاست
به «حق» دایم خوش اوصاف و خصالاند
نباشد میلشان جز جانب «حق»
به دل یکسر همه غرق وصالاند
سراسر در دل «حق» مینشینند
نه اصحاب یمین و نه شمالاند
چه خوش عشق و صفا در جانشان هست
بهدور از آفت و رنج و ملالاند
به لطفِ شور و شوق و عشق «حق» مست
به عقل و عاقلی آنها عقالاند
سراسر جانشان باقی شد از «هو»
به «حق» فانی و دور از هر زوالاند
نکو رو در جوار «حق» و دریاب
که اهلُ اللّه اینک در چه حالاند!
« ۱۷ »
بیخیال
در دستگاه شوشتری و گوشه گلریز مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل (فَعُولُن)
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
صفا باشد در آنان که غزالاند
به شور و عشق و مستی و وصالاند
به نزد حق پر از عیش و سرورند
برای حق به صدق دل عیالاند
به صافی همچو «می» بیریب و بیعیب
به بحر «حق» همه پاک و زلالاند
حرم شد محو آنها از سر عشق
حرامیها در آن گویی حلالاند
دل خود را ز هر غیری بریدند
نه در فکر غم دنیا و مالاند
به نزد «حق» به دورادور او شاد
به هر کوه و کمر، چابک غزالاند
مرام پاکشان شد رونق «حق»
به باغستان «حق» گویی نهالاند
اگر بیند کسی کردارشان را
نپندارد که اینها خام و کالاند
نکو! بگذر ز دنیا و ز عقبا
که اهل حق از این دو بیخیالاند
« ۱۸ »
مهر و وفا
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن
ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ
بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف
مهر و وفا چهره عالم بود
گرچه در آن، ظلم و ستم هم بود
ظلم و ستم نیست روا بر کسی
مهر و وفا تا که فراهم بود
جور و ستم پیشه نامردمی است
عشق و صفا لایق آدم بود
بهر خدا جور به مردم مکن
هرچه تو خوبی بکنی کم بود
بر تو بزرگی سزد و مرحمت
کی ز تو شایسته به کس، غم بود
بر سر کس گر ستمت سایه زد
ظالمی و این به تو ماتم بود
ظلم و ستم ریشه تو میکند
زور تو گر بیشتر از جم بود
مهر و وفا پیشه کن ارْ آدمی
هستی تو لحظهای و دم بود
مهر و وفا داد جلا جان تو
جور و جفا بهر تو چون سم بود
عمر تو شد طی، چه کردی در آن
یک، دو، سه، دم عمر تو گیرم بود
آدمی و لایق جام جمی
قلب تو گستردهتر از یم بود
بانگ تو خود نغمه داوود شد
گرچه صدا زیر، و هم بم بود
چون تو کنی ظلم و ستم، غافلی
ظلم و ستم میله پر خم بود
جان نکو از سر این دو گذشت
کین دو سراب است و کم از نم بود
« ۱۹ »
عشق من و تو
در دستگاه : همایون و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)
مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)
ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب
کم گو که عشق دیگر شور و شرر ندارد
در جانمی و جز تو، جان کس به بر ندارد
من عاشق تو گشتم، شد سینه جایگاهت
زین ماجرای پنهان، جز تو خبر ندارد
با تو نشسته بودم روز و شب از سر عشق
خواب از سرم پرید و شب هم سحر ندارد
مستم ز مستی تو، هوشم نمانده در سر
جز بر حریمت ای مه، این دل نظر ندارد
مستم ز عشق، زیرا عشق تو شد امیدم
دل جز به عشقت ای ماه، میلی دگر ندارد
این ریشه امیدم بر تو دویده یکسر
بی تو درخت جانم، هرگز ثمر ندارد
رَستم ز خودپرستی، در هستی تو محوم
دیگر غم جدایی، بر دل اثر ندارد
جانم رها شد از تن، دل رفته از سر «من»
بیجان و تن شد این دل، دل پا و سر ندارد
در راه عشقت ای جان، صد پا و سر بریدم
از خود بریدهام، دل از تو گذر ندارد
تو غنچه کردهای لب، من چاک دادهام دل
چون غنچه پر شکر شد، دل جز شکر ندارد!
بهر تو سینهچاکم بی شیون و فغانی
دل در هوای عشقت، گویی بصر ندارد
جانا بزن تو از من، من با تمام قهرت
بیگانه از دویی دل، جز تو خبر ندارد
ویرانه شهر دل شد، دروازهای نخواهد
خانه بدون دیوار، حاجت به در ندارد
جان نکو مریض است، درمان او لب توست
کنج لب تو جز من، کس تشنهتر ندارد
« ۲۰ »
فتنههای دلبری
در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن سالم
آن مه مرا با غمزهاش، این سو و آن سو میکشد
از فتنههای دلبری، هر لحظه با مو میکشد
هر دم به ناز چهرهاش، دل میبرد آسان ز من
آن چهره بی سمت و سو، زین رو به آن رو میکشد
او خواست بگریزد ز خود در سایههای چهرهاش
دیدم مرا هم سایهوش، زین کو به آن کو میکشد
کن چارهای در کار من، چون مبتلایش گشتهام
هر شب خیال تو مرا، با عطر گیسو میکشد
رفتم که بگریزم من از آن ماه شب های وجود
دیدم که در ظلمتسرا، با سحر و جادو میکشد
بیخود نشستم در بدن، تا آن که بگریزم ز تن
ناگاه دیدم او مرا با تیغ ابرو میکشد
کردم رها هستی ز خود، گردیدم از مستی رها
دیدم که آن مه پارهام، با پشت بازو میکشد
هر لحظه از سودای جان، فارغ شدم از این و آن
تا دل بشد در این گمان، دیدم مرا او میکشد
چون دیدم آن روی خوشات، آه از دلم شد بر فلک
چون دل بریدم از همه، دیدم که دل «هو» میکشد
جانا مرا بیگانه کن، از چهره نام و نشان
چون در فراق تو نکو، هجر تو نیکو میکشد
« ۲۱ »
دور چرخ
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
در دور چرخ، دل به جهان کی بگشته شاد؟
جز آنکه میدهد سر نامآوران به باد
بنیاد بیثبات زمین بوده بر جفا
هرگز نمانده لحظه شادی از آن به یاد
باقی نبوده دولت دیوان زور و زر
اکنون کجاست حشمت جم، تاج کیقباد؟!
عهد و وفا ز مردم دنیا ندیدهایم
گویی که پیرْ مادر دنیا، وفا نزاد
خوبان خوب و بدصفتان پلید دهر
رفتند از این جهان، چه به پاکی یا فساد
دیوانه است آنکه دهد دل بر این خراب
دیوانهتر کسی است که خِشتش ز نو نهاد
تو مردهای، زنی به تقلاّ یکی دو چرخ
تا کس نگویدت که تو هستی مگر جماد
دنیا بود به باطن خود زشت و هم خراب
هرگز به شکل ظاهر آن نیست اعتماد
ویرانههای مشرق و مغرب برو ببین!
شاید رسی به باطن این سست نامراد
دیگر چه دارم و چه بگوید تو را نکو
شد زین سراب خاطره، هر شام و بامداد
« ۲۲ »
بینام و نشان
در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)
مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)
ــ ــ U/U ــ ــ U/U ــ ــU /U ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
بیگانه ز خود مردم بیعار زماناند
کاندر پی دنیا و هوسهای نهاناند
ببریده ز خود در پی وصل همه دنیا
بی نام و نشان در پی صد نام و نشاناند
هرچند همه مدعی فضل و کمالند
کم بوده ز کودک همه گر پیر و جواناند
بس در پی دنیای دنی و پی سودند
غافل ز حقیقت، پی تحصیل زیاناند
غیر از هوس و شهوت بیهوده نباشد
دل مرده و سر کنده گرفتار فغاناند
در کار جهان صاحب تدبیر و دلیلاند
در راه حقیقت، به خیال و به گماناند
در صدق و درستی همه لال و کر و کورند
در عین هوس، صاحب صد نطق و بیاناند
بیهوده بود کار جهان، فکر خدا کن
مردان خدا واصل و آسوده به جاناند
گر کوشش و کاری بکنند از ره همت
بی اجر و طمع، فکر رضای همگاناند
در جان و دل و طبع عزیزانِ خداجو
«حق» است هدف، نه پی تحصیل جناناند
رضوان خدا را بتوان دید به طاعت
مردان خدا مایه پاکی جهاناند
آنان که پی بازی و زشتی و گناهاند
کمتر ز خنازیر و کم از گرگ و سگاناند
دنیا گذرد زود و تو مانی به دو صد بند
بشتاب و مگو اینکه چنینیم و چناناند
شد زنده به عشق تو نکو در دل دنیا
بیپرده بگو دلشدگانت چه کساناند!
« ۲۳ »
مریض عشق
در دستگاه شور و گوشه نهاوندی مناسب است
وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن
U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ
بحر: مجتثّ مثمن مخبون محذوف
بهار و سبزه برویید کنار آن مه شاد
سبوی و جوی و نگار و نسیم خوش از باد
پیاله دستم و زلفی فتاده بر دوشم
جوار دلبر نازکبری و بس آزاد
کشیدمش به بغل سایه هما بَهبَه
بر آن سر و بَرِ دلبر چه خوش مرا شد یاد
قصور و جنت و حور از تو شد عیان، لیکن
برایم از همه بهتر تو نازنین استاد
رهاو نغمه کشیدم بر آن دو زلفت با
کرشمههای دلآرام و نغمه بیداد
پیاله دادم و بشکست رخصتی در دل
ندیده گفت عزیزا عجب تویی نرّاد
همیشه مستم و مستی تو ای مه زیبا
که من خمارم و دارم دلی همه آباد
میان عاشق و معشوق بَه چه غوغایی است
ز هجر روی تو دل شد به عمر خود صیاد
مریض عشقم و هرگز دوا نمیخواهم
جز از لبت که ز لعلش نمود دل بس یاد
شنیدهام به دل و دیدهام نکو هر دم
صدای صوت ازل از لب تو با امداد
« ۲۴ »
بیگانه و آشنا
در دستگاه نوا و گوشه خجسته مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
رها جان و دلم از هر هوا شد
ز دست دلبرم این دل رضا شد
«من از بیگانگان هرگز ننالم»
که بر من هرچه شد از آشنا شد
دل از دیوانگان مسرور و شاد است
ز عاقلها زیان یکسر به ما شد
غم از بیحاصلی هرگز ندارم
که حاصل بهر ما رنج و بلا شد
ز عیبم کی مرا آمد عتابی
ز حسن و خوبیام بر من جفا شد
ز نااهلان نیام رنجیده خاطر
غم و رنجم ز اهل پر دغا شد
ز شیطان کی مرا باشد شکایت
ز نفس پر بلا بر ما چهها شد
من از گرگ بیابان دلخوشم، چون
تب و تابم ز میشان ریا شد
هراسم کی شد از ببر و پلنگی
مرا ترس از عبا و از قبا شد
زخَمر و خُمره و خمّاره شادم
ز عمامه چه آتشها بهپا شد
من از زهر هلاهل کی گریزم
گریزم از شر و شور غذا شد
به روز خود شدم درگیر کثرت
مرا قوت و غذا در شب دعا شد
شبانگاهان نکو من مست مستم
خماریام ز روز بیصفا شد
« ۲۵ »
قد و پای قبا
در دستگاه نوا و گوشه قوچانی مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
دل من راحت از دنیا رها شد
زیارتخانهام روی خدا شد
هراسم کی شد از گرگان ظاهر؟
جدا دل سربهسر از هر ریا شد
ز قدّاره نمیترسم به جانت!
به دل ترس از قد و پای قبا شد
نشد پشتم خم از غوغای گیتی
سر از محراب و سجاده دوتا شد
ز ذکر «لا» به ما نامد جفایی
ز لبیکش دلم دور از نوا شد
ز شیر بیشهها غرق غرورم
دل از طاووسها پر ماجرا شد
بدیدم من همه خوب و بد از او
که دل تنها از آن دلبر رضا شد
رضا شد دل از آن ماه وجودم
که با عشقش دلم از غم رها شد
ز من هر دم فراوان سوز و ساز است
اگر از او به من ناز و ادا شد
بگفتم جمله درد و رنج خود را
نپنداری شکایت از خدا شد
نکو مست از شراب ناب «حق» است
اگرچه از دو عالم هم جدا شد
« ۲۶ »
دل و درد
در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
دل به درد آمد و آمد به دلم دردِ زیاد
تا که دیدم به جهان از همگان بس بیداد
عالم آباد و خراب از سر ظلم ظالم
چه شود گر نبود بر سر خوبان جلّاد؟
ستم ظالم بیمایه اَمانم ببرید
حاصلی نیست از این غمزده دل، جز فریاد
آه مظلوم چه شد، ظالم دژخیم کجاست؟
عبرتی کو به نگاهی، که ببیند هر راد
سربهسر جور و جفا کرده به خلق عالم
کی به دنیا تو ببینی جز به هر سو بیداد
دین و آیین و شریعت شده آلوده به شرّ
آفرین گوی به نمرود و به فرعون، به شدّاد
وه به صاحب ستمان، خدعهنمایان حرم
زرمداران جهان، قوم همیشه شیاد
بیخبر از دو جهان هست ستمکار پلید
غافل از آن که جهانی شده از او ناشاد
گر دهد دست مرا نصرت آدینه «حق»
بشکنم شاخ ستم، تا دهمش هم بر باد
سر برفت از بر سالوس و ریا و تزویر
چون به دل پرتو آیینه مهدی(عج) افتاد
ای خوش آن روز که «حق» چهره کند بر عالم
تا که مظلوم شود از غم دوران آزاد
کی رسد منجی عالم، گل زهرای بتول علیهاالسلام
تا شود چهره دنیا ز شمیماش آباد
ای خوش آن لحظه که چشمم به رخش تازه شود
ای خوش آن لحظه که همواره بماند در یاد
شده آزاد نکو زنده و مست از دم «حق»
کرده آزادی و مذهب دو جهان را بنیاد!
« ۲۷ »
رخ آن حور
در دستگاه اصفهان و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
هرگز اندر دل من جز رخ آن حور نبود
دلبری در دل من بود که در طور نبود
خیز و با میل و رضا کشتن من ساز نما
زخمه چشم تو در گوشه ماهور نبود
آسمان در قفس سینه من گشت نهان
لحظهای رنج و محن از دل من دور نبود
سالها شد که کسی راه نبرده است به دوست
این هنر گرچه که از غیر تو میسور نبود!
ظلمات است تو را دهر، صفا در قلب است
دم مزن ز عْشق و صفا، گر که تو را نور نبود
از سر عشق تو جانا به ظهور افتادم!
من به میل آمدهام، آمدنم زور نبود
من ز «حق» آمدم و وصل به «حق» گردیدم
پسِ وصلش به جهان جایگهم گور نبود
گور و کافور و حنوط و کفنم نیست نیاز
که مرا تن ز پسِ مرگ، بهجز نور نبود
روح من هست بلند و شده صافی از عشق
هیچگاه این دل من ز عْشق و صفا دور نبود
نه مرا خاک و تن و جور و جفایی باشد
«حق» به دل کرده مُقام و خبر از مور نبود
شد نکو شعشعه نور ظهوری در خاک
در جهان جز من و او، ناظر و منظور نبود
« ۲۸ »
زیبارخان
در دستگاه شور شیراز و گوشه سلمک مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
دل به سیاهی زدم، آینه تاریک شد
چشم تو جانم بزد، تُرک تو تاجیک شد
دوست شود دشمنم، این چه گمان است، آه!
رشته الفت چرا، این همه باریک شد؟!
نصرت و فتح و ظفر، زد به دل من نهیب
گفت که دلبر به تو، سرزده نزدیک شد
رخ چو نمودی به دل، دل برهید از میان
تا که عیان شد رخات، سینه چه تحریک شد!
سربه سر افتاد دل، بر رخ مهچهرگان
تا که نگاه تو دید، آینه تفکیک شد
نعره کشیدم ز دل، سر بزدم بر قدت
تا که ز هر سو به ما، چلچله شلیک شد
اسب و خر بازیام، شد به دو سر دو تمام
«بوک»(۱) در این ماجرا بر دل من «جیک» شد
زد دل سوداییام، ناله و صوت حزین
نغمه داوودیام، ناله بوسلیک(۲) شد
گشته خروش «نوا» در دل ما پر سکوت
چون که به رسم فغان، سوز دلم دیک(۳) شد
سر بکشیدم ز غیر، دل برهید از جفا
مشکل دیدار یار، سایه تشکیک شد
عاقبت این میر عقل، کنده ما میکشد
«حق» بنماید نکو، عاقبتت نیک شد
- جیک و بوک، دو وصف قاپ قمار است که آن را در کتاب «قمار» به تفصیل توضیح دادهایم.
- گوشهای از دستگاه موسیقایی سهگاه است. این اصطلاح را در کتاب «منطق موسیقی» توضیح دادهایم.
- به معنای خروس.
« ۲۹ »
صاد صفیر
در دستگاه افشاری و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
در دل صافی من، خارْ گل نسرین شد
زیر پای من به خاک رخنه، یک نفرین شد
در بر دلبر طنّاز که بودی به نهان
هر دعای دل من، غرق دو صد آمین شد
عشق و طنّازی آن یار، شکیبم بربود
غافل از تیغ لبش دل به پی تمکین شد
شد جلالش به جمال و سبب کثرت عشق
ثمرش بر من آواره، دل غمگین شد
او هوس کرد و دل من به هوایش افتاد
آدم از بهر هوس، تشنهلب و مسکین شد
عشق تو کرد خرابم ز سر خیر و ثواب
تلخی هر دو جهان، از لب تو شیرین شد
نه رهایم نه جدایم، نه به ذاتم قائم
چهرهام از سر ذات تو چنین تزیین شد
از سر اوج و حضیضم شده هستی به عیان
گرچه ناسوت دلم بیخبر از آیین شد
بکشم صاد صفیر و بزنم شهپر تیغ
تا تو بینی و بگویی که ز من پروین شد
مستم و سادهام و بیخبر از کسوت خویش
چون که لطف تو مرا یکسره بر بالین شد
بوده در جان و دلم قامت تو ماه تمام
در همه دم دل من خانه تو سیمین شد
بگذر از قول و غزل، رفت نکو از میدان
چون که از عشق رخت تاب دلش پُرچین شد
« ۳۰ »
سیر صحرا
در دستگاه بیات ترک و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
ای نگار نازنین! جانم به قربان تو باد
این دل دیوانهام هر لحظه ویران تو باد
در رهت کی پایم از صحرا کند پروا؟ که خود
رهسپار طور هم از بذل احسان تو باد
من فدای ذرّه ذرّه خاک این ملک وجود
یک جهان هستی فدای روی تابان تو باد
بر سر هر ذرّه بنوشته چه خوش اوصاف دوست
جان به قربانت که دل یکسر پریشان تو باد
هرچه آید در جهان، باشد جمال ماه تو
من تو را بینم به هر چهره که عنوان تو باد
در درون پیرهن باشد همه حور و قصور
جنت «حق» را ببین جمله که احسان تو باد
سر سپردم بر خط حسنِ جمال تو عزیز
در صفا و لطف تو، دل دیدهباران تو باد
کرده حسن روی تو دیوانهام در هر نفس
دورم از غیرت، که دل همواره خواهان تو باد
ظاهر دنیا رها کن، مست صاحبخانه شو
با وصال تو دلم هر دم غزلخوان تو باد
من که صاحبخانه را دیدم درون هر نفس
رفتهام در ذات و یکسر دل غزلخوان تو باد
خلوت این دل نکو را کرده سرشار از وصال
گرچه دورم، لیک دل همواره حیران تو باد
« ۳۱ »
ننگ دو جهان
در دستگاه چارگاه و گوشههای زابل و مثنوی مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
دنیاطلبان مایه ننگ دو جهاناند
فارغ ز مراماند و رهیده ز اماناند
با ریب و ریا کرده جهان را پر از آشوب
در زشتی و ناپاکی خود جمله عیاناند
افسون شده از زشتی بسیار، که آنان
دور از «حق» و تنها همه درگیر فغاناند
آلوده به انبوهِ تباهی همه عمر
در فکر تباهی همه پیر و جواناند
بیهودهنگر بوده و دور از خط پاکی
بیبهره ز خوبی و گرفتار خزاناند
درگیر فساد و کجی و ظلم و دورویی
افتاده به گمراهی و آلوده به آناند
ظلم و ستم و زشتی و بیباکی و نخوت
برد از دلشان عشق و صفا و چو خساناند
با آنکه تفاوت بود اندر همه آنان
اما همه یک یک پی زشتی و زیاناند
بر کن تو دل از غفلت و ظلم و ستم و جور
پاکی بنما پیشه که پاکان به جناناند
ای جان نکو! جان بِنه اندر ره پاکی
جز راه یقین گو همه در راه گماناند
« ۳۲ »
غمزه حُسن
در دستگاه غمانگیز و گوشه حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
از آن روزی که بر جانم جفا شد
دلم پر درد و دردم بیدوا شد
غم هجر رخت دل برده از من
که ناز تو سراسر بهر ما شد
مرا هجر تو مه دیوانه کرده
نمیگویم که در کارت خطا شد
طبیب درد من عنّاب آن لب
که ز آن لب این همه سودا بهپا شد
نمیخواهد دلم دنیا و عقبا
که دل با عشق تو مه آشنا شد
کجا داند مَلَک سوز دل من
که از عشق تو این دل پر بلا شد
مصیبت در دو عالم بوده از تو
چه بس شادی به دست تو عزا شد
بخندیدم ز بهر اشک چشمم
که اشک و خنده در من جابهجا شد
بزن دلبر، بکش، جان شد اسیرت
که خود با غمزه حسنت فدا شد
نشستم بس که غمگین در بر تو
که بند از بند من یکسر جدا شد
زمانی دیدم آن مه را من آسان
که بودم کودک و خیرم ادا شد
نکو دانی که گفتی راز دل را
رضا آن نازنین از این رضا شد
« ۳۳ »
ملک وجود
در دستگاه شور و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
در درون دل من دیده فراوان باشد
نور این دُرج صفا از مه تابان باشد
هرچه در پرده شد از همهمه ملک وجود
دیدهام، گرچه که دیدار به پنهان باشد
عاشقم بر همه عالم که بود چهره تو
چهره توست به عالم که نمایان باشد
دلم آسوده شد از چرخشِ این ملک و مکان
دیدن روی تو هر لحظه چه آسان باشد
شد نکو دلزده از غیر تو در رؤیت دل
این سبب شد که در او دیده گریان باشد
« ۳۴ »
دور وجود
در دستگاه بیات ترک و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دلبر مست من، آن ساده عیار چه شد؟
شور شوریده و پاکی به دل یار چه شد؟
آن گل تازه، غزلخوانِ پر از فتنه کجاست؟
نازنین حورِ پری چهره هوشیار چه شد؟
دل بدادم به برش، رفت ز خاطر دنیا
همت عالم و سیمینبر دلدار چه شد؟
رونق اختر و رؤیای دل زهره کجاست؟
چرخش دور وجود آن گل رخسار چه شد؟
چهره نرد و صدای گذر مهره کجاست؟
صاحب ره به من تشنه دیدار چه شد؟
وعده دادی که ببینم دو خم دور وجود
قوس دل جان نکو نرگس بیمار چه شد؟
« ۳۵ »
سِرّ ازلی
در دستگاه چارگاه و گوشه نعره مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
سرّ ازلی باعث ایجاد جهان شد
از لطف تو عالم همه در امن و امان شد
فکر تو بهجز عقده صوری نکند باز
اسرار جهان در خور صاحبنظران شد
این عالم و هر عالم حسنی که بهپا شد
لطفی است ز حق که سبب دور زمان شد
دور از غمم و بیخبرم از سر غیرش
زیرا که دم تو به دلم روح و روان شد
هرگز نرود از دل من چهره ماهت
از حسن جمال تو به دل دیده عیان شد
گردیده نکو عاشق و سرگشته تو ماه
لطف تو به دل، مایه هر سیر نهان شد
« ۳۶ »
صبح ازل
در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
آنکه خود بذر صفا در دل من میکارد!
خیمه ماتم و غم از سر من بر دارد
شمعِ دلْ سوخته سوزِ فراوان دیده!
دل پروانه خود را به جهان نگذارد
چهره صبح ازل زد به دلم نقش ابد
بیخبر از دل و دیده مددش میبارد
فارغم از دو جهان در پی دیدار تو دوست
شرحه شرحه به دلم عشق تو را بسپارد
شد نکو خاکنشینِ در میخانه عشق
چون که او هر دو جهان را چو تو میپندارد
« ۳۷ »
کلبه ما
در دستگاه اصفهان و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
بس که بر کلبه ما لطف و صفا میبارد
دل من چهره «لن» در دل «لا» میکارد
چهرهپرداز «وِلا» گشته به «لا» یکسر مست
هاتفم دمبهدم از قدس، ندا میآرد
کلبه ویران شد و دل رفت و رها گشت هوس
تا از آن مه، به برم ابر بلا بگذارد
بیخبر بودهام از غایله ناسوتش
تا دلم قهر و قضا، صلح و صفا پندارد
چون شدم در خط ذات و قلم صبح ازل
تا ابد جان نکو پاس سخن میدارد
« ۳۸ »
سایه به سایه
در دستگاه شوشتری مناسب است
وزن عروضی: مُفتَعِلُن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
ــ U U ــ /U ــ U ــ / ــ U U ــ /U ــ U ــ
بحر: رجز مثمّن مطوی مخبون(۱)
بوسه زدم چو بر لبش، عرضه برون شد از وجود
تا که گرفتمش به بر، فاش شد از دل آنچه بود
چهره به چهره شد به دل، دیده به دیده روبهرو
سایه به سایه شد به رخ، بُرد جمال هر نُمود
کشته شدم به راه او، زنده شدم به محضرش
هرچه غم از دویی دل، شد همه خود بَرِ حسود
چهره زشت بیخودی رفت خود از بر دلم
ماند به نزد دشمنان یکسره چهره کبود
زد به دلم صفای حق، نکو بود ندای حق
بر لب چشمه صفا، دشمن من چه برده سود؟!
« ۳۹ »
قد لطف
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)
گوی و چوگان جهان بر همگان حاضر شد
دین و قرآن، همه بهر من و تو ظاهر شد
صاحب ملک دل و دولت بیمانندش
در حضیض آمد و از اوج به ما ناظر شد
قد لطف و سر عشق از تو بیامد در دل
تا که دل بر خط هر چهره بسی ماهر شد
فیض حق مانده به جانم ز همه عالم عشق
چون که فیضش به جهان یکسره خود دایر شد
هر که رفت از خط فرمان مهیندخت ازل
تا ابد بر هوس غایلهها کافر شد
شد نکو سینهکش نخوت بیمار عدو
چون که دل بر همه ملک و مکان قادر شد
- این بحر از بحور معروف بحر رجز است. رجز مطوی ـ یعنی «مفتعلن» ـ وقتی با ارکان عروضی «مفاعلن» ترکیب شود، وزنی فوقالعاده آهنگین و محکم میسازد که در عروض سنتی، به «رجز مثمن مطوی مخبون» معروف است.