صفای دل

 

صفای دل

سینه‌ای دارم پر از درد و بلا

جان فدای عشق و پاکی و صفا 


 


 مویه؛۱

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : صفای دل: غزلیات ( ۴۰ – ۱)
‏مشخصات نشر : تهران : صبح فردا، ۱۳۹۳.
‏مشخصات ظاهری : ۹۰ ص.
‏فروست : مویه ی؛ ۱
‏شابک : ‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۴۰-۳‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭۳۷۷۰۴۷۶‬
 
 

 

پیش‌گفتار

«صبغه عشق» از غزل‌هایی است که از چهره قرب محبوبی نقاب بر می‌دارد؛ عرفانی که سینه آن، غوغای درهم تنیده هجوم بلاها و رقص دردهاست؛ دردهایی چنان صاف، که جان را فدایی عشق و پاکی می‌سازد:

سینـه‌ای دارم پـر از درد و بـلا

جـان فـدای عشق و پـاکی و صفـا

دل محبوبی چنان زلال و پاک است که هرگونه حرارت قهر از او به‌دور است و حضرت حق‌تعالی آن دل را با دست نقش‌پرداز خود، از رنگ سبز مهر و سایه‌سارِ دل‌آرامِ وفا نگارگری کرده است:

 آتـش قهـر از دلـم رفتـه بـرون

جای آن بنشانـده حق، مهـر و وفا

مهری که رنگ عشق ذاتی دارد. دلی که پرداخته حق است و تنها به حق رضاست. دلی که چشمِ عصمتِ غزالان زیبای صفا، خیره بر آن است. دلی که دشت پربار و بهجت‌زاست. صاحب این دل نیز چنان بی‌دل شده که شیفته دلِ حقی خویش است که می‌گوید:

 صبغـه این عشـق ذاتـی را مپـرس

دل به لطف و قهر دلبر شد رضا

دلی که بی‌خیال در آغوش مهر حق، آرام خفته و جز وصال خوش نسبت به حق‌تعالی ندارد و حق‌تعالی است که خیال وصل اوست و او رضای رضاست؛ آن‌قدر رضاست که رضا هم چهره هویت از او دارد:

در بـر تـو بی‌خیالـی خفتـه خـوش

ذات تو زد بر قدر مُهر قضا

محبوبی حق‌تعالی در بند قضا و قدر نیست و حق، او را از صقع ذات خویش حکم داده است؛ حکمی که حتی بر قضا و قدر دولت دارد و آن را در سیطره و سطوت پر فروغ خود دارد. او در این مقام است که به حق‌تعالی دل سپرده و هم‌پیاله اوست؛ هم‌پیاله‌ای که محبوبی، هستی عاریتی خود را با دست خویش وا می‌نهد، ولی امید را نیز از دست نمی‌نهد و غلیان عشق او، وی را محبوبی مست و آواره‌ای بی‌دیار می‌سازد؛ محبوبی که جز حق‌تعالی او را سامان نمی‌بخشد و مستی که مخموری ندارد و همواره در عشق است و به شوق و شوریدگی نمی‌کاهد! عشقی که رنگی ازلی دارد و تا ابد نیز پایدار است:

جان به عشق‌ات داده‌ام ای نازنین!

گشته جان من ز غیر تو رها

دل سپردم بر دو چشم ناز تو

از نوای عشق تو آمد صدا

گشته‌ام از هستی‌ات پرشور من

وه که از بوی‌ات چه مستم ای خدا

عاشقم، دیوانه‌ام، مهجور و مست

دل تو را شاهد، تو را شد آشنا

آشنایت بودم از صبح ازل

تا ابد جانم به عشقت مبتلا

چون گرفتم جمله هستی را به لطف

چهره لطف خوش‌ات گشتم شها

ای نوای هر ترنّم جمله تو!

جانم از آوای خوبت در نوا

خلوت عالم دم پنهان توست!

رفته از جان نکو ریب و ریا

 


« ۱ »

صبغه عشق

در دستگاه دشتی و گوشه مثنوی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل(۱) مُسَدّس محذوف

 

سینه‌ای دارم پر از درد و بلا

جان فدای عشق و پاکی و صفا

آتش قهر از دلم رفته برون

جای آن بنشانده حق، مهر و وفا

صبغه این عشقِ ذاتی را مپرس

دل به لطف و قهرِ دلبر شد رضا

در برِ تو بی‌خیالی خفته خوش

ذات تو زد بر قَدَر مُهر قضا

جان به عشق‌ات داده‌ام ای نازنین!

گشته جان من ز غیر تو رها

دل سپردم بر دو چشم ناز تو

از نوای عشق تو آمد صدا

گشته‌ام از هستی‌ات پرشور من

وه که از بوی‌ات چه مستم ای خدا

عاشقم، دیوانه‌ام(۲)، مهجور و مست

دل تو را شاهد، تو را شد آشنا

آشنایت بودم از صبح ازل

تا ابد جانم به عشقت مبتلا

چون گرفتم جمله هستی را به لطف

چهره لطف خوش‌ات گشتم شها

ای نوای هر ترنّم جمله تو!

جانم از آوای خوبت در نوا

خلوت عالم دم پنهان توست!

رفته از جان نکو ریب و ریا

 

  1. به معنای باران اندک و خفیف. از بحرهای پرکاربرد شعر فارسی است.
  2. به معنای شور عقل است، نه بیماری روانی.

 

« ۲ »

غنچه پر چاک

در دستگاه دشتی و گوشه قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف (سومین وزن پرکاربرد در شعر فارسی)

سبک: وقوع

دیدم از روز ازل پاک این دل بس پاک را

چاک دادم تا ابد این غنچه پر چاک را

دل بریدم از خودی، وارستم از غوغای دهر

دور کردم از دل آخر چهره غمناک را

غیر را از دل زدودم تا که دیدم آشکار

حور منظر، ماه پیکر، دلبری چالاک را

بی‌تمثل در دل آمد قامت رعنای دوست

در نگاهم جلوه‌اش چون ذرّه کرد افلاک را

چشم پاکی بایدش تا بیندت بی هر حجاب

کی دهی ره در حریم پاک خود ادراک را؟!

کشته ذات دلربای تو نکو را دم به دم

کن فدای روی خود این بنده بی‌باک را

 


 « ۳ »

عزیز فاطمه علیهاالسلام

در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

محتوا: شعر آیینی ـ ولایی

 

در جهان دارم به حق من دلبری چالاک را

پاک و وارسته، به زیر آورده او افلاک را

دیده‌ای باید مطهَّر تا که بیند آن عزیز

ورنه کی در آدمی باشد ز حق ادراک را؟!

آرزوی آفرینش بوده نوزادی چنین

کی سزای حضرت تو من بدانم خاک را؟!

فرصتی ده تا ببینم نرگس شوخت به چشم

آرزو دارم وصالت را، نه باغ و تاک را

در فراق تو بسوزم، ای عزیز فاطمه !

کن فدای روی خود این بنده بی‌باک را

در فراقت اشک می‌ریزم به خلوت صبح و شام

تا شب غم طی کند صبحی پر از امساک را

نام زیبایت نکو ظاهر نسازد هیچ گاه

می‌کنم پنهان به دل آن لؤلؤی لولاک را

 


 

« ۴ »

بی‌پروا

در دستگاه افشاری و گوشه رهاو مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

فاش و بی‌پروا بگویم: دم به دم بینم تو را!

بی‌حجاب و پرده و پندار و گفتار و صدا

دیده‌ام پیچ و خم آن زلف بس پنهان تو

گشته دل آماج مژگان تو یار دلربا

خال(۱) مشکین تو بر کنج لبت دانی که چیست؟!

این سیاهی می‌دهد بر عالمی نور و ضیا

جلوه‌گاه حضرتت شد چهره غیب و شهود

ذات تو پیدا و پنهان بوده با ما آشنا

چهره لطف تو هستم، غرق شیرینی شدم

وه که از عشق‌ات چه مستم، ای تب هر ماجرا

گرفتی از من ای جان با دو صد سودای سوز!

گرچه از سوزم رهایی، نیستی از من جدا؟

پرده‌دار غیبم و آیینه‌دار رمز و راز

عشق تو، بی‌پرده کرده در دلم برپا نوا!

مؤمنم یا بت‌پرستم(۲)، برترینم یا که پستم

مستِ مستم، می‌پرستم من تو را در هر کجا

کفر و ایمان خود بهانه است از برای دیدن‌ات

واله است این دل به رخسار عزیزی باصفا

شد نکو بالاتر از خاک و فراتر از مَلَک

پس در آغوشش بگیر ای نازنین باوفا

  1. خال در عرفان، وجود خلقی را گویند و مراد از چهره یا کنج لب، جمال حق‌تعالی است.
  2. بت‌پرستی، توجه به تعین خلقی است که بروز چهره ظاهر حقی است.

 


 

« ۵ »

گفتمان

در دستگاه افشاری و گوشه چارضرب مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن

ــ ــ U / ــ U ــ ــ / ــ ــ U / ــ U ــ ــ

و نیز: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن

ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب(۱)

محتوا: مغازله عاشق و معشوق

 

گفتم دلا غمینم، گفتا ببین خدا را

گفتم چرا چنینم؟ گفتا بِنِه چرا را

ای جان! بگیر دستم، کز قید تن برستم

من آن همیشه مستم، در عشق تو سراپا

جانا رها ز خویشم، این است دین و کیشم

هرگز مرو ز پیشم، ای چهره تماشا

گفتم ز خود بریدم، رَستم از آن‌چه دیدم

آزاده پَر کشیدم؛ گفتا که دیده ما را؟

گفتم دویی نباشد، ما و تویی نباشد

جز تو، تویی نباشد؛ گفتا بزن هوا را

گفتم رها ز دردم، نامُرده سردِ سردم

کوهی ز کاه و گردم؛ گفتا زدی کجا را؟

گفتم اگر غم آید، عقده فراهم آید

یکباره غم به دل شد؛ گفتا مبین جفا را؟

گفتم که دیدم آخر؛ گفتا دوباره بنگر

گفتم درآیی از در؟ گفتا که آشنا را

گفتم که کام دل کو؟ عنوان و دام دل کو؟

کو باده؟ جام دل کو؟ گفتا نگر گدا را!

گفتم نکو اسیر است، از هرچه دیده سیر است

برخیز هین که دیر است؛ گفتا که صبر، یارا!

 

۱٫ مضارع یعنی مشابه. از بحرهای مطبوع شعر فارسی است که به دو شیوه تقطیع می‌شود و از آن‌جا که فرع آن از ارکان مفاعیلن و هزج است ـ نه از مستفعلن و رجز ـ اولویت عروضی آن با مفعول فاعلاتن است.


 

« ۶ »

کشور دل؛ علی علیه‌السلام

در دستگاه راست پنج‌گاه و گوشه خجسته مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع

مفعول مفاعیل مفاعیل فعل

ــ ــ U /U ــ ــ U /U ــ ــ U /U ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب(۱)

 

در سینه پدید آمده بس عشق و صفا

از تو شده برپا همه ارض و سما

از تو شده گلْسِتان، پر از سوسن مست

از تو شده این بهار، پر شور و نوا

تو سلسله پاک ظهوری به جهان

از دولت تو جنّ و بشر گشته به پا

پاینده تویی، تویی قدرخانه عشق

از رونق همّت تو شد صمت و صدا

راضی به رضایی و رضایی تو ز ما

از حسن قضای تو قَدَر گشته رضا

در کشور دل غیر جمال تو نبود

برپا ز تو شد در دل هر ذره صفا

شد قامت تو گواهی از وحدت حق

تو لذّت وَصلی به سحرگاه لقا

آن کس که تو را شناسد اهل کرم است

کافر به حق است آن‌که ز تو گشته جدا

بغض تو به‌جز نطفه شیطان نبوَد

خصم تو بود دوزخی و اهل جفا

در سیر وجودم بشنیدم زدلم

گفتا که «علی» به‌حق بود راهنما

سرّ ازلی، همت حق داده به تو

تا خود بدهی هماره تغییر قضا

روزی دو عالم از تو آید همه دم

از لطف تو گسترده بود سفره ما

در دل نشنیده‌ام به جز مدح «علی»

او حق بود و حق بود او در همه جا

در وصف «علی» هرچه بگوییم کم است

خاموش نکو، فاش مکن سرّ خدا

 

۱٫ وزن اصلی رباعی است.

 


 

« ۷ »

نگار رعنا

در دستگاه چارگاه و گوشه مهربانی مناسب است

وزن عروضی: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن

ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U / ــ U ــ ــ

مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن

بحر: مضارع اخرب

 

هر دم به دل نهان شد، دور از دو چشم بینا

در جان و دل عیان شد، آن دلبر دلآرا

گفتم که ای نگارا، ما را نباشد آرام

گفتا چرا زنی دم؟ این شد سزای دانا!

تا آن مه شب‌افروز، در کنج دل نهان شد

جان پر ز شعله دیدم، در عشق او سراپا

من لب فرو کشیدم، مانند غنچه دیدم

دل غرق خون شد از آن مژگان پاک و زیبا

تا نغمه‌ای شنیدم، از او به خلوت دل

عقل از سرم برون شد، ناگاه و بی‌محابا

دیوانه گشتم از آن حسن و جمال هستی

تا در دلم نهان شد، آن چهره فریبا

بر قامت بلندم، حسن رخ‌ات بزد قد

بی‌کثرتِ پیاپی، دور از منیت ما

یکباره در درونم، شد قامت و قیامت

تا پرتو نگاهت، زد شعله بر تماشا

گفتم فنایم ای مه، در طور جلوه تو

گفتا فنا چه باشد، دریاب تو بقا را

حق چهره‌ها کشید از آن ذات آشکارش

تا هستی دو عالم، بشکفت از تجلاّ

مست از مِی وجودم، گفتی نکو نمودم(۱)

از تو، تو را ربودم، بی‌کس، غریب و تنها

 

  1. در بیان حقیقت وجود، طرح‌های گوناگونی است و طرح بی‌اشکال در فلسفه، نظریه‌ای است که وجود را منحصر در حق‌تعالی می‌داند که فقط اوست که ذات دارد و پدیده‌ها چون دارای ذات و استقلال نیستند، نمود و فعل و فیض حق‌تعالی شمرده می‌شوند؛ نه امری مستقل و نه خیالی هیچ و پوچ یا ثانی چشم احول، که بسیاری از آن گفته‌اند.

 

« ۸ »

قفس تن

در دستگاه بیات ترک و گوشه مثنوی بیات مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن

ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ

مستفعل مفعولن مستفعل مفعولن

بحر: هزج اخرب

 

سودای جهان تا کی؟ ای دل، دل بی‌پروا!

بشکن قفس تن را، تا وا رهی از دنیا

با آمدن این غم، دل را نبوَد سامان؟

از رفتن آن شادم، زین رو بکنم غوغا

این جنگلِ پر از «من»، فریاد و فغان دارد

گویی که زند چشمی، بر مردمک دنیا

هرگز نشود مهرش، یک لحظه برون از دل

برتاب و بسوز ای دل، سر تا به قدم یک‌جا

بیگانه بود آن که سودای جهان دارد

خسته نکند خود را در کار عبث، دانا!

اندیشه فردا کن، گر عاقل و دانایی

ور زانکه نه‌ای عاقل، ذوقی طلب از بالا

بی‌وصل و حضور حق، دنیا عبث و پوچ است

حق را بطلب جانا، ز آن محضر بس والا

بیهوده مخور غم در این دیر خراب‌آباد

شد کشته ز اندوهش، بس پیر و بسی برنا

در سایه عشق حق، دل را بِرَهان از غم

چون می‌گذرد دنیا، با آن تو مکن سودا

«هو» در همه جا پیدا، حق در همه جا ظاهر

افتاده نکو از پا، «هو حق» مددی مولا

 


 « ۹ »

گل‌پرست

در دستگاه سه‌گاه و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج(۱) مثمن سالم(۲)

بیا ای دلبر شیدا، بزن پنجه به تار ما

ز تو هر نغمه‌ای برپا، تو پنهانی، تویی پیدا

دلم خواهد که بی‌پروا، نشینم پیش تو تنها

نَهَم لب بر لبت جانا، به‌سان غنچه زیبا

دل من گُل‌پرست آمد، بده کامش که مست آمد

ز تو این نازِ شست آمد، گرفتارت شدم یارا

ز «غیر»تْ دل گسست آمد، ز تو این بند و بست آمد

بر این قامت شکست آمد، تو را شد واله و شیدا

بیا دستم بگیر امشب، لب مستت بنه بر لب

ز تو لب باشد از من تب، که تا نشناسم از سر پا!

بیا ما را بقایی کن، اسیر آشنایی کن

زمینی‌ام، هوایی کن در این سودای جان‌فرسا

کجا ما را بود پروا، ز سودای دُر افشانی؟

بیا سجاده رنگین کن به خون عاشقی رسوا

به آهی کز شرر خیزد، به خونی کز جگر ریزد

نمی‌خواهم که بگریزم، به هر جایی و هر بی‌جا

تو محبوب دلارایی، در این گلشن تو رعنایی

تو شمع محفل مایی، تویی سرّ و تویی سودا

انیس و مونسی در دل، تویی آسان، تویی مشکل

ز آب تو دلم شد گِل، تویی جان نکو، یارا!

  1. هَزَج، به معنای آواز و سرود طرب‌آور و طرب‌انگیز، از بحرهای شعر فارسی است که وزن اصلی آن، از چهار رکن مفاعیلن تشکیل شده است؛ وزنی بسیار دلپسند که در نوحه‌خوانی و سینه‌زنی سه ضرب و زنجیرزنی، از آن استفاده می‌شود. این بحر برای افراد مبتدی در شعر، بسیار سهل و برای تمرین در تقطیع، مناسب‌ترین و برای افراد حرفه‌ای، شگفت‌انگیزترین بحر است. وزن یاد شده، وزن اصلی رباعی است و اوزان متفاوت رباعی، تغییرات حاصل از این وزن است.
  2. مثمن سالم، به اوزانی گفته می‌شود که از هشت رکن افاعیلی سالم بهره برده باشد و قصر و کوتاهی یا حذف، به آن وارد نشده و دارای چهار رکن باشد. این وزن، ششمین وزن پرکاربرد در شعر فارسی است.

  


 « ۱۰ »

پنهان‌ترین پیدا

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن،مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

تویی پنهان‌ترین پیدا، که در دل می‌کنی غوغا

دلم گردیده بی‌پروا، از این عشق و از این سودا

تویی جانا قرار من، تویی متن و کنار من

تویی همواره یار من، که دادم دل به تو جانا

منم تو یا تو هستی من؟ منم جان یا تویی در تن؟

منم من یا تو گشتی من؟ تویی آدم، تویی حوّا

همه هستی ز تو پیدا، همه عالم ز تو برپا

تویی خواب و تویی رؤیا، تویی موج و تویی دریا

زدم دم گرچه بیش و کم، در این دل هست دریا، نَم

تمام نقد دل هر دم، نثارت می‌کنم یک‌جا

ز هجر تو بوَد دردم، از آن صد چهره پر گردم

غبارم گیر چون هر دم، منم با تو یک و یکتا

صفای آدم و عالم، بود از رحمت خاتم

که هستی از وجود او شده در این جهان پیدا

شنیدم از لب پیرم، صفای صبح تدبیرم

که گفتا من جهانگیرم، نه چون اسکندر و دارا

ز رنگ زرد رخسارم، ببین جانا که بیمارم

به غیر از تو که را دارم؟ هوادارم تویی مولا

ندارم شکوه از دنیا، گذشتم از سر عُقبا

که جانم بنگرد تنها، تو را ای دلبر رعنا

نکو! بنما یدِ بیضا، بزن چنگی به طبل ما

که تا گردی ز حق برپا، به ذات پاک «او ادنی»

 


 « ۱۱ »

ساغر و صَهبا

در دستگاه ماهور و گوشه ساقی‌نامه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ ،U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم(۱)

ز تو هر کور شد بینا، به نورت حور شد زیبا

تویی ساغر، تویی صهبا، بزن باده، بکن غوغا

تو رازی در همه دل‌ها، تویی عطر خوش گُل‌ها

ز تو خود رمز «او أدنی» رسید از عالم بالا

تو ابروی کمان داری، تو گیسوی خزان داری

در این دل تو مکان داری، کجا دارم سَرِ اِفشا؟

تو گنج بی‌مکان استی، تو در هر دل نهان استی

تو شور و عشق جان استی، تو داری این و آن یک‌جا

ز مهر تو دو عالم شد، ز عشقت نقد آدم شد

از آن، ابلیس را غم شد، که سر داد او چنین آوا

رسید عشق تو در این گِل، نموده کار دل مشکل

دوصد نادیده شد حاصل، از آن باطن که شد پیدا

به دل غیر تو باطل شد، دلم کی از تو غافل شد؟

به تو این قلب مایل شد، تویی گُلزار من جانا

شد از تو این دلم دریا، تو پنهانی و هم پیدا

دلم را شیون و غوغا، تویی شیدا، تویی رسوا

دلم یکسر هوایی شد، وجود من خدایی شد

رضا دل، دل رضایی شد، نباشد در دلم پروا

دلم گشته بسی حیران، ز لطف حضرت یزدان

شدم آگه ز حق این‌سان، نکو بر سِرّ حق، بینا

 

۱٫ بحر سالم، یعنی غیر ترکیبی بودن وزن؛ اما ایقاعات وزنی، غزل را به غزل دوری تبدیل و آن را دو رکن دو رکن با حفظ وحدت وزنی، از هم جدا کرده است و این ویژگی اوزان دوری است. غزل دوری، دارای چهار رکن مجزا و قالب تفکیک است. در قدیم، گاه هر یک از ارکان، دارای قافیه و ردیف بوده است.

 


 « ۱۲ »

کهنه دیر

در دستگاه ماهور و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)(۱)

 

این جهان بر تو نماند دل من، پابرجا

کهنه دیری بود این میکده بس زیبا

باخبر باش که مهلت ندهد بر تو اجل

گو صنم باش در این آینه خوش‌سیما

تو مپندار که این کلبه ویران از ماست

می‌رود دست به دست، یک به یک این دنیا

از پس عمر دو روزت، سفری هست دراز

شد برای همگان، دوزخ و جنت برپا

عاقبت سوی جنان می‌روی و مُلک بقا

آن مکانی که بریزد به سرت از بالا

بوده شایسته مردان خدا وصل حبیب

آن که هر دم ز دل و دیده عیان بوده به ما

بر سر کوی نگارم بزن از صدق قدم

تا تماشا کنی آن لطف خدا را تنها

بوده از جانب یارم همه هرچه که هست

گر که پیدا نشدت، بر تو نشد سِرّ گویا

خوش بود ملک جهان با خِرَد و دانایی

قدمی نِه به رهش تا شوی آخِر بینا

عشق و لطف و کرم و یار و می و جام و سبو

گشته اندیشه دل، دل شده ظرف مینا

باشد آن ملک حقیقت، به حقیقت در تو

چون که گردیده ز تو، هستی عالم پیدا

سر نهادم به سر کویت و گفتم ای دوست

نظری کن تو به ما، در صف یاران، مولا!

کو نفس تا که نکو دم بزند در پنهان؟!

دم‌به‌دم جمله دم می‌رسد از تو، جانا!

 

۱٫ اصل وزن این بحر، «فعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن» است که «فعلاتنِ» نخست، بنا به اختیارات شاعری، به «فاعلاتن» تبدیل شده و وزنی بسیار زیبا و خوش آهنگ پدید آورده است.

  


 « ۱۳ »

عالم حیرت

در دستگاه بیات ترک و مثنوی بیات ترک مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ / U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث(۱) مثمن مخبون(۲) محذوف

 

درون عالم حیرت چو رفتم از دنیا

بدیدم آن که فتاده سکندر برنا

ز خود گذشتم و گفتم که زنده این جا کیست؟

نه یار مانده، نه آن چهره‌های بی‌پروا

ندای لم یزلی ناگهان برآمد که

بیا بیا که ببینی سرای ناپیدا

همی برفتم و دیدم سکندر افتاده

به روی خاک حقارت ز فرط آن غوغا

سؤال کردم از او، کین حقارتت از چیست؟

نداد پاسخ و گفتا: مگو دگر از ما

به یاد دولت باقی ز لطف مشتاقی

ببر ز یادْ فسانه، که حق بود برجا

ولا و حب «علی  » جلوه‌ای ز «حق» باشد

که حب او شده در جان دلبران پیدا

مرام او شده حق و کلام او شد حق

به‌جز سلام علی نشنوی تو در نجوا

جمال او همه «حق»، جلال او همه «حق»

از اوست عشق و محبت، از اوست نعمت‌ها

چو گشتم آگه از آن، نعره از جگر برخاست

که غیر شاه ولایت، نباشدم مولا

«علی » قضا و قدر شد، «علی » بود دینم

مرام و مذهب و آیین «علی » بود ما را

«علی علی» کنم و ذکر حق بود کارم

که پیر سلسله ما «علی » بود تنها

نکو! بخوان «علی » آن یارِ «لیس إلاّ هو»

وجود کامل و فیض تمام آن زیبا

 

۱٫مجتثّ، یعنی بریده و کنده شده. از بحرهای شعر فارسی است که وزن یاد شده از این بحر، پرکاربردترینِ آن در غزل و در طول تاریخ شعر است. عالی‌ترین غزل‌های شعر فارسی در این وزن سروده شده است.

  1. مخبون، یعنی کوتاه شده و خبن، اسقاط حرف دوم ساکن از رکن است؛ مثل حذف الف از فاعلاتن، که فعلاتن شود.

 


« ۱۴ »

رنگ بازار عشق

در دستگاه اصفهان و گوشه مثنوی مناسب است

وزن عروضی: فَعُولُن فَعُولُن فَعُولُن فَعَلْ

U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ

بحر: متقارب مثمن محذوف

 

بیا ای غمین دل، دلِ پربلا!

نکن شکوه از محنتی آشنا

مکن شکوه از ماجرای خزان

نکن داد و فریاد از این ماجرا

دلم بین که محو غم و رنج توست

چو بر هجر روی‌ات شده مبتلا

دلم از غم تو هوایی شده

ز هرچه خودی، گشته این دل جدا

نمی‌دانم آخِر چه دارد به سر

که راحت بکنده دل از ماسوا

به خود دیده بس غارت بی‌امان

زخود رفته تا عمق هر ناکجا

گمانم که افتاده در تاس عشق

شده فارغ از رنجِ چون و چرا

سر و جان و تقدیر من بوده عشق

قضا و قدر کرده دل را رضا

حضورت ربوده همه چون و چند

نباشد که گویی برو یا بیا!

فنا و بقا رنگ بازار عشق

برون شد دل من ز ریب و ریا

لقا برده از دل هوای خودی

دلم خوش گرفته هوای تو را

چنان جذبه در عشق تو دیده‌ام

که دل گشته از غیر عشقت رها

نگه کن نکو را که شد کشته‌ات

نه «من» می‌تواند بگوید نه «ما»

 


« ۱۵ »

چهره در چهره

در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مثمّن محذوف

 

تو نمی‌دانی کی‌ام، اندیشه ننمایی خطا

وصف جانان، جان حق، دولت‌سرایی از بقا

عالم و آدم منم با هرچه عنوان و نشان

مُظِهر و مَظهر، وجودم باطنی ظاهر نما

هرچه در جانم نشیند از مرام عاشقی

جلوه‌ای باشد ز حسن دلبر دیر آشنا

شد ظهورم ظاهری از جمع تنزیلات عشق

بر همه هستی گواهم، هم به ظاهر، هم خفا

خود تو بودی در وجودم با جمالی از جلال

از تو می‌باشد ظهورم چهره‌ای بی‌منتها

سِرّ من سودای تو، ذکر ضمیرم بوده «هو»

اهرمن بسته ز جانم رخت و رفته بی‌صدا

داده‌ام نقد وجودم را همه در راه عشق

عاشقم جانا، مگو هستی ز محنت‌ها رها

سربه‌سر دارم تمنای وصالت، ماه من!

یار من باش ای مهین دلبر، به هر کس، هر کجا

شد وجود فانی‌ام باقی به الطاف تو دوست

چهره در چهره تویی در ما، تویی عین لقا

از لقایت شد نکو دور از همه دنیا و دین

در برت ای نازنین دلبر، کجا غیری روا؟

 


 

« ۱۶ »

عاشقان بی‌نشان

در دستگاه همایون و گوشه‌های بیداد و نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعلن مفاعلن مفاعلن مفاعلن

U ــ U ــ /U ــ U ــ /U ــ U ــ /U ــU ــ

بحر: هزج مقبوض یا رجز مجنون

 

به‌جز تو دیگر ای خدا، کسی ندارم آشنا

دگر که را نشان کنم، به‌غیر حضرت شما؟!

تویی تبسّم صفا، تویی ترنّم وفا

تویی صفای جان ما، به ما فنا، تو را بقا

تو برتر از همه سری، به هر سری تو افسری

ز بهتران، تو بهتری، ز تو شکوه ما به‌جا

تویی تمام نغمه‌ها، به زیر و بم، به هر نوا

تو خود ترنم و صدا نموده‌ای به جان ما

جهان گل جمال تو، طراوتش کمال تو

وقار آن جلال تو، جهان تهی ز هر جفا

وصول من ظهور تو، سجود من قعود تو

شهود من نُمود تو، ز هرچه جز توام جدا

به هر کران بود صفا، به هر مکان شده نوا

به چشم من همه خدا، نه من، نه تو، نه ماسوا

همه به‌سوی تو دوان، ز عرش و فرش و دیگران

چو عاشقان بی‌نشان به سرزنان به دست و پا

به سر بود هوای تو، فدا شوم برای تو

نکوی مبتلای تو، گُزیده قسمت بلا

 


 

« ۱۷ »

غمزه دلبر

در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است

وزن عروضی: مفاعلن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون محذوف

 

ز بس که غمزه بدیدم ز دلبر زیبا

بگشته یکسره جانم هوایی گل‌ها

به خال کنج لبت چشم و دل چه خوش دادم

گرفتم آن لب لعلت، نگار بی‌پروا!

هماره کشته عشقت فتاده در هامون

خوش آن که کشته شود در سرای تو، رعنا

نظر به گوشه چشمی نمودم آهسته

چو دیدم آن همه عاشق که صف به صف یک‌جا

فدای آن قد و قامت، قیامتت برپاست

بدیدمت مه رعنا به صد بَر و بالا

گذشتم از سر عقل و پریدم از سر هوش

چو دیدمت مه صدپاره جهان‌آرا

اسیر دیده شدم تا ز دل قرارم رفت

قرار و خواب ز کف شد چو دیدم آن سیما

همه ظرافت و زیبایی‌ام ز حسن توست

ز لطف دلبری‌ات گشته چشم و دل بینا

چه خوش بود که به روی مه تو رقصیدن

انیس دیده شدن نزد یار بی‌همتا

نگاه آن قد و بالا مرا هوایی کرد

رمیده دل ز خود و سینه داردم غوغا

نصیب عشق من از تو نبوده جز ذاتت

که ناید از سر عشقت جز آن دگر بر ما

نکو بگو تو چه دیدی که ذات حق(۱) چون است

اگرچه خون جگر کرده جان تو شیدا

 

۱٫ در عرفان محبان، ذاتْ ممنوعه و وصول به آن ممتنع است؛ ولی در عرفان محبوبان، حقیقتْ ذات است و وصول بدون تعین برای برخی از آنان رزق است، که اشارات اندکی به آن در مأثورات است؛ از آن جمله است: «اللهمّ عرّفنی نفسک، فإنّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف نبیک»(کافی، ج ۱، ص ۳۳۷) یا «اللهمّ اهدنی من عندک»(مصباح المتهجد، ص ۵۰). در این دیوان، از ذات و وصول به آن، بسیار سخن گفته شده که درک و حکم آن محفوظ است.

 


 

« ۱۸ »

چرا؟

در دستگاه اصفهان و گوشه ساقی‌نامه مناسب است

وزن عروضی: فَعولُن فعولن فعولن فَعَلْ

U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ

بحر: متقارب مثمّن محذوف

محتوا: ساقی‌نامه

 

شرابم ده از ساغرت، ساقیا!

شرابی مصفّا ز خُمِّ بلا

می صافی از جام ذاتم بده

که باشد سزاوار تو مرحبا

بمیران مرا، زنده‌ام کن به عشق

می وحدتم ده ز جام صفا

بده می ز جامی که شد خانه‌سوز

چه خوش کرده دل را ز غم‌ها رها

بده می ز جامی که مستی دهد

بَرَد از دلم رنگ و روی ریا

نشد کار دنیا سزاوار من

به‌جز میگساری ز دور قضا

قضایت رضا شد، ز مایی رضا

بنوشم می و بگذرم از هوا

چه سازم که با می شدم زنده باز

چو با می بمیرم، بیابم بقا

ازل، جام ما پر نموده ز می

ابد پر نموده ز می جان ما

ز روز ازل شد نکو مِی‌پرست

مگو هرگزم مِـی‌پرستی چرا؟!

 


 « ۱۹ »

زن خوب و بد

در دستگاه اصفهان و گوشه ضربی اصفهان مناسب است

وزن عروضی: فَعولُن فعولن فعولن فَعَلْ

U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ

بحر: متقارب(۱) مثمّن محذوف

محتوا: پندی ـ مطایبه

سبک: وقوع

 

زن شوخ و خوش‌طینت و باصفا

کند شوی از ناامیدی رها

زن ناپسندیده‌سیرت همی

کند مرد حق را ذلیل و گدا

کسی که ندارد زنی نازنین

اگر شد نصیبش، بگو مرحبا!

اگر این چنین زن نداری به بر

چه بهتر بمیری، نمانی به‌جا!

روا می‌شود زن به مردان، ولی

به حُسن و به تقوا، نه جور و جفا

اگر همسری نیک داری، چه خوب!

وگرنه که افتاده‌ای در بلا

ندایی رسید از دل آسمان

امان، صد امان از زن پر ادا

چه ظاهر چه باطن، که هر دو خوش است

که بی‌این دو باشد عذاب خدا

اگرچه که باطن به از ظاهر است

ولی نی ز بی‌ظاهران دل رضا

که هر ظاهری وجهی از باطن است

ندارند ظاهرمداران وفا

نکو دارد از خیر و خوبی نصیب

که دارد به خود دلبری آشنا

 

۱٫متقارب، به معنای نزدیک به هم. وزن یاد شده از این بحر، معروف‌ترین وزن اشعار حماسی است.

 


 

« ۲۰ »

ختم مُهر حیدری

در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است

محتوا: آیینی ولایی

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعِلُن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مثمن محذوف

 

ای که پرگار خدایی، ای ظهور هر صفا

فرصت فردا نباشد، پس همین حالا بیا

تا کی از هجرت بسوزیم ای هلال دیررس؟!

پرده از غیبت فرو گیر، ای تمام ماجرا

تا به کی دوری ز من، شب‌های تار بی‌رمق؟

دامنم دریا شود از اشک چشم مبتلا

هر کسی یاری برای خود در این دنیا گزید

جز من مفلس که هستم در برت درد آشنا

هر کجا منزل گزیدم، هجر تو ویران نمود

بی‌تو این عالم برای من بود ماتم‌سرا

ای گل نرگس! تویی نور جهان، هستی عیان

نور چشم انس و جانی، لطفِ هر نور و ضیا

سوز دل با طعنه‌های دشمنان هر روز و شب

درد من شد، نیست غیر از تو برای آن دوا

آسمان هر دو عالم را تویی حجت، به حق

ماه تابانِ حقیقت، شمس دیوان خدا

گرچه با مُهر علی علیه‌السلام ختم ولایت گشته طی

نیست ختم مُهر حیدر بی‌وجود تو روا

ای نکو! بس کن تمنّا، کی زتو دور است او؟!

گر نباشد لطف او، کی ماند این ارض و سما؟


 

« ۲۱ »

کفر و دین

در دستگاه بیات ترک و گوشه زنگوله مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز(۱) مثمّن سالم

قالب: غزل دوری

 

ای نرگس مستم بیا، جان مرا غارت نما

من مست مستم دلبرا، هستم به هجرت مبتلا

از هجر تو دیوانه‌ام، عشق تو شد افسانه‌ام

دل بی‌تو شد ویرانه‌ام، جانا تو لطفی کن به ما

آتش گرفتم ای هوار، من سوختم دیوانه‌وار

دل از خودی شد برکنار، رسوا شدم در ماجرا

از باده و شرب مدام، ساغر به دستم شد تمام

لطفی نما ای خوش خرام، ای سوز و ساز هر نوا

آن رند مست تو منم، جام تو بر سر بشکنم

وصلت امیدم شد صنم، با اشک و آهی از صفا

دل شد رها از هر فنا، تقدیر ما باشد بقا

جان من و تو شد رضا، زین‌رو قدر شد خود قضا

من بت‌پرست و کافرم، بت‌خانه گشته خاطرم(۲)

بی‌کفر و ایمان حاضرم، تو روبه‌رو من پابه‌پا

چشم تو دل کرده اسیر، مژگان کشیده دل به تیر

جان شد از آن بالا به زیر، فریاد زد ای مرحبا

راهم بده ای جان جان، در خلوتی بی هر میان

ای من فدایت بی‌نشان، زیبایی و زیباسرا

جز تو جمالی نیست، کو، بی‌جام و ساغر کیست، گو

این دل شده مفتون هو، جز تو ندارد آشنا

من جمع جمعم ای نکو، در فصل و وصلم موبه‌مو

با موسی عمران بگو در طور سینایم بیا

 

  1. بحر رجز از بحرهای شعر فارسی است که از تکرار چهار «مستفعلن» در هر مصراع به دست می‌آید. در عربی دارای سه مستفعلن است که در هنگام جنگ و نبرد، برای توصیف افتخارات شخصی یا قومی و رجزخوانی استفاده می‌شده است. بحر رجر مثمن سالم، دارای آهنگی دل‌انگیز و موزون است که برای تصنیف‌های شورانگیز به کار می‌آید. این وزن در آثار شاعران قرون هفتم و هشتم، بیش‌تر به چشم می‌خورد.
  2. «بت»، چهره ظاهر؛ «کافر»، کتمان حقی و «بت‌خانه» دل سالک است که تمامی باید به مقام وصول رسیده باشد، نه آن که تنها در مرتبه ذهن و قول باقی مانده باشد.

 


 

« ۲۲ »

چشمه لطف و صفا

در دستگاه ماهور و گوشه خجسته مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

دلبرا هجر تو چون شد در دل و جانم بلا

شد دلم در عشق تو آخر اسیر و مبتلا

هجر تو گُم کرد جان را ای رقیب تیزبین

گرچه بر هر چهره‌ای کردم نظر، دیدم تو را

این دو چشمم هرچه می‌بیند جمالی جز تو نیست

غیر تو هرگز ندیدم چهره‌ای در ماسوا

کی به دل دارم تمنایی به غیر از عشق تو؟!

می‌رسد از آن به دل هر لحظه صدها ماجرا

لب فرو بندم، تحیر پیشه می‌سازم به دل

نیست جز عشق تو چیزی ای به هر دل آشنا

محو تو دلبر منم، دلداده آشفته‌ای

ای سزاوار تو هر حمدی و مدحی و ثنا

عاشقم من بر تو و بر هرچه باشد از تو دوست

دل شد از عشقت سراسر چشمه لطف و صفا

عشق من از تو بوَد، دل برده‌ای زین سینه‌چاک

شد دلم دریا و صحرایی در این ارض و سما

ظاهرم من، مَظهرم من، بی‌ظهور و ظاهرم

در بر تو شد تعین، بی‌تعین، بی‌ردا

ای نکو «هو» «هو» کن و خوش بگذر از غوغای دهر

در ره او کن رها غیر و ز خود هم شو جدا

 


 

« ۲۳ »

چشمه لطف و صفا

در دستگاه همایون و گوشه لیلی و مجنون مناسب است

وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ مفعولاتن

ــ ــ U U / ــ U ــ U / ــ ــ ــ ــ

بحر: هزج مسدّس اَخرب(۱)

 

دارد دل من به غمزه یکسر غوغا

در دل غم و درد عالَمی شد برپا

سوز دل من اگر به جان ظاهر نیست!

دل خود به شراره می‌کند غم پیدا

شد اوج و حضیضِ رخ تو زیبایی

آن محضرِ چهره کرده دل را یغما

این دل چه بلندی و چه پستی دارد

با بود و نمود خود تو هستی زیبا!

شوریده شده دلم از آن زلف دو تا

گفتم که بیا ز ما بگیر این ما را

هجر تو به دل چه نازِ شستی دارد

هر لحظه کند جان و دلم را اِغوا

از لطف و صفای زلف پر پیچ و خمت

گشته دلم آشفته و مست و شیدا

آزاده نه آن که خودپرستی دارد

آزاده تویی که پاکی و بی‌همتا

هر ذره ز هستی به تو باشد زنده

هستی شده خود جلوه‌سرایت یک‌جا

من مظهر تو نگار بی‌پروایم

در جان نکو نشد هراس و پروا

 

  1. وزن یاد شده، با آن که از اوزان رباعی است، در غزل نیز به کار می‌رود و غزل یاد شده نمونه‌ای از آن است.

 


 

« ۲۴ »

بی‌پرده

در دستگاه دشتستانی و گوشه مهربانی مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعلن مفاعیلن فع

ــ ــ U / U ــ U ــ / U ــ ــ ــ / ــ

بحر: هزج مسدّس اَخرب (وزن رباعی)

دیوانه‌ام و رها ز قید دنیا

افتاده دلم به دام ماهی زیبا

خوش آن که نگار ناز و مستی دارد

هم‌چون تو که نازی و عزیز و رعنا

من کشته تو دلبر شوخ و شنگم

نه سر به تنم مانده، نه دست و نه پا

در دل، مهِ من چه ناز شستی دارد!

زین روست که دل، دو دیده کرده پیدا

من مظهر آن نگار بی‌پیرهنم

آن مه که کند به دیده جان را سودا

این حور و پری، ظهور چشمان تواند

هم «طور»ی و هم سینه دل را سینا

بی‌پرده‌تری از آن‌چه می‌گویم من

تو لطف و صفایی و تویی خوش‌سیما

من شاهدم و دیده‌ام از دل حاکی است

اسرار تو گشته بر لب من گویا

من لعل لب تو را مکیدم صد بار

شد دیده دل به خلوت تو شیدا

هر حسن که هست بر جبین هستی

نقشی است ز تو نقشگرِ بس والا

تا روی تو دیدم، به لب آمد جانم

ای ماه، دل من نبود چون خارا

ماهی و دو عالم غزل حسن تو باشد

ای ماه من ای نکوتر از صد رؤیا!

آن یارِ پری‌چهره چه داناست نکو

دستی تو ببر درون زلفش یک‌جا

 


 

« ۲۵ »

حسن جهان

در دستگاه ماهور و گوشه نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

باشد عالم سربه‌سر لطف و درستی و صفا

رحم و انصاف و مروّت، خیر و خوبی و رضا

این نظام احسن و آن حُسن روح‌افزای خَلق

جلوه‌ای هست از جمال دلبر دیر آشنا

در دو عالم هرچه باشد، خود سراسر حسن توست

شد ظهور تو به عالم، چهره چهره از بقا

آن‌چه در ذهن بشر آیینه هستی‌نماست

چهره‌ای باشد ز حُسنِ باصفایی بی‌ریا

هر خیال باطل و شکل کج و رنگ سیاه

سایه حکم تو باشد در قدر یا در قضا

چهره صافی عالم هست دیداری ز عشق

تا نماید عارف و عامی، به حکمش اقتدا

رونق و نظم جهان و عدل و دین باشد از او

کرده ابلیس پلیدِ خیره را درگیر ما

حق بدانستی که ابلیس این چنین غوغا کند

شد حساب و پرسش عقبای او کاری به‌جا

گر نمی‌بود آن قَسَم، عفوت به هر کس می‌رسید

لیک با دوزخ چه می‌کردی و چه می‌شد جفا؟

عدل تو همواره دارد بس مدارا با ظهور

تا شود هر دم درستی و کجی از هم جدا

ناز حسنش را تو دیدی، تیر مژگانش ببین

حسن خار و گل چه زیبا خو گرفته با نوا!

حسن عالم را تو گر بینی، همه عشق و صفاست

عصمت حق در دو عالم کرده غوغاها به پا

ذره ذره لطفِ چینِ گیسوانش جاری است

کی نکو شکرش توانی، یا کنی حقش ادا؟

 


 « ۲۶ »

رقص پروانه

در دستگاه چارگاه و سبک کوچه‌باغی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

شیوه: مقایسه میان دو چیز که می‌تواند ارزش و ضد ارزش را به‌خوبی معرفی کند.

 

رنج محروم کجا، دولت مغرور کجا؟

چشم مخمور کجا، عشوه آن حور کجا؟

حسن دیرینه کجا، ظاهر پژمرده کجا؟

رقص پروانه کجا، تابش آن نور کجا؟

دلق دریوزه کجا، کاسه پر خورده کجا؟

نام و ننگ هنر بی‌خبر از زور کجا؟

ناز دُردانه کجا، شام غریبانه کجا؟

نرگس ناز کجا، دیده شب کور کجا؟

جلوه شمع کجا، لطف رخ دوست کجا؟

موی آشفته کجا، دلبر مستور کجا؟

زلف ژولیده کجا، گیسوی افشانده کجا؟

خلوت سینه کجا، دامنه طور کجا؟

فقر درمانده کجا، مکنت و سرمایه کجا؟

غمزه دیده کجا، دیده ناجور کجا؟

پاکی دیده کجا، ذلّت مقهور کجا؟

شور مشهور کجا، مویه مهجور کجا؟

هجر دلداده کجا، دلبر آزاده کجا؟

قرب محبوب کجا، دلزده دور کجا؟

فارغ از وسوسه شد جان نکو، شکوه مکن!

دلِ آسوده کجا، سینه چون گور کجا؟

 


 « ۲۷ »

نرگس مست

در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن، مفعول مفاعیلن(۱)

ــ ــU / U ــ ــ ــ / ــ ــU / U ــ ــ ــ

مستفعلن مفعولن، مستفعلن مفعولن

ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب

جانم شده غرق «هو»، «هو» تازه کند جان را

دور از همه بیش و کم، دل خیمه زده بالا

دام همه عالم شد یک گوشه چشم تو

ای چشم پر از فتنه، آدم ز تو شد اغوا

ای دلبر سیمین‌بر، ای نرگس بی‌پروا

من سرخوشم از روی‌ات، آن روی خوش و زیبا

ساییده وجود تو بس روح و روانم را

در جان و دلِ ذرّه، پنهان شدی و پیدا

ای روح همه عالم، تو آدمی و خاتم

فارغ ز همه جانم، جان را تو ببین تنها

در کوچه و در برزن، غیر از تو ندیدم من

با ناله و با شیون، دل از تو شده شیدا

آن خال رخ‌ات جانا، برده تب و تابم را

کی تاب و توان مانده ز آن قامت بس والا؟

دل، مست و منم رسوا، فارغ شدم از غوغا

هم غیبم و هم پیدا، محو مه بی‌همتا

مستوری و مستورم، مستی تو و من مستم

آشفته و مهجورم، با این سر پر غوغا

آن هاتف ربانی، در دولت پنهانی

بس نغمه زند آنی، در جان نکو یک‌جا

  1. باید توجه داشت برخی از اوزان و بحرها به دو شیوه تقطیع می‌شود؛ اما چون این شعر در بحر هزج است، باید با مفعول شروع شود.

 


 

« ۲۸ »

مشاطه‌گر گل‌ها

در دستگاه ابوعطا و گوشه پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن

ــ ــ U /U ــ ــ ــ / ــ ــ U /U ــ ــ ــ

مستفعلن مفعولن مستفعلن مفعولن

بحر: هزج مثمن اخرب

قالب: غزل دوری

 

ای جلوه تنهایی، ای دلبر بی‌همتا

تو قافله‌سالاری بر سلسله تن‌ها

ای نعره‌کش ظاهر، ای معرکه‌دار عشق

ای عاشق هر جایی، معشوقه هر رسوا

ای چشم و لب دل‌ها، ای سِرّ همه سودا

ای چهره هوش ما، ای دلبر بی‌پروا

ای کاسب بازاری، ای رند همه دوران

ای صاحب هر منظر، ای مالک هر زیبا

ای سلسله حکمت، دیوان سراسر شور

تو نقطه پرگاری، تو نکته هر معنا

ای خلوتی مستان، ای شور درون من

ای رمز دل دانا، ای روحِ تن پیدا

ای از تو شکسته خوش، هر بال و پری هرجا

تو مرهم هر زخمی، هم زخم دل و هم پا

هر جا که نظر کردم، دیدم که تویی آن‌جا

هر خوب و بدی در ما، گرچه که کنی حاشا

من مستم و تو مستی، ای ظرف همه هستی

مشکن دل رنجورم، رحمی بنما بر ما

هست از تو نکو مجنون، عقلم شده خود مفتون

گر عقل و جنونی هست، شد از تو به ما هرجا

 


 

« ۲۹ »

بزم خدایی

در دستگاه افشاری و قطعه حصار مناسب است

وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمن مخبون

 

بُوَد به آسمانِ دلم حیرتی از آن بالا

چه فهمم و چه ببینم، چگونه پر کشم آن‌جا؟

به نخ کشیده چه زیبا همه کواکب و انجم

شبیه زلف عروسان، چه دلربا و چه زیبا

میان محفل این دلبران مثالت کیست؟

میان این همه زیبا، نشد مثال تو پیدا

گمان مبر که در آن جمع، نبوده شور و سروری

بسا که بوده در آن‌ها، غزال زنده و رعنا

خط جمال و جلالت کشیده سر به دو عالم

به رنگ و روی فراوان، به خُلق و خوی تماشا

به خلوت شب خود دیده‌ام جمال حبیبم

عجایب سَر و سِرّت به چهره‌های دلآرا

چه شور و عشق و چه مستی به خلوت شب و شعرم!

گذشته‌ام ز زمین و سما و چهره مینا

که دیده آن همه چهره به صد جمال و جلالت

میان انجم زیبا، به رقص و عشوه و غوغا؟

شب و حضور ملایک، مثال چهره طور است

درون بزم خدایی، هر آن‌چه شد یدِ بیضا

نکو برفته ز حال از سرور و عیش شبانه

از آن وقار خدایی، میان سینه سینا!

 


 

« ۳۰ »

بشکن بشکن دل

در دستگاه بیات ترک و گوشه مثنوی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

قالب: غزل مردّف(۱).

 

به جانت ای جهان من، گرفتارت شدم جانا

که من با این گرفتاری، خریدارت شدم جانا

از آن وقتی که دیدم روی ماهت را میان دل

منِ از خود تهی گشته، هوادارت شدم جانا

من از بس گفتم از رویت، بشد دل، تو به هر چهره

شدم از بس هواجوی تو، پندارت شدم جانا

چه خوش بردی قرار از من، در آوردی دمار از من

به لطفِ این چنین شیوه، به دربارت شدم جانا

درستی هر کجا دیدی، شکستی تا من مسکین

میان این همه بشکسته، سربارت شدم جانا

شکسته سر شکسته دل، شده جان پر شکن از بس

شکست آمد به کار من، خطاکارت شدم جانا

شدم من بی‌قرار تو، نشستم در کنار تو

مثال آینه من محو دیدارت شدم جانا

چه باک از این شکستن‌های بی‌پروا به دست تو

برای خردتر گشتن، خطِ عارت شدم جانا

خطا از من، صواب از تو، رهایم کن تو ای دلبر

ز بشکن بشکنِ این دل سزاوارت شدم جانا

شکستم تا شکستی تو، شکسته جان و دل از من

ندارم در دلم باکی که بر دارت شدم جانا

نگفتم با کسی رازم، که در دل قصه پردازم

مگر آن شب که دل بردی و بیمارت شدم جانا

به تو سرمستم و با هجر و دیدار تو می‌سازم

چه سازم من که بی‌اذن تو آثارت شدم جانا

نکو مست است و مغبون است و دور از کفر و ایمانی

بت خود را شکستم تا که رخسارت شدم جانا!

  1. ردیف مخصوص شعر فارسی است و غزل مردف، زیبایی موسیقایی کناری را دارد.

 

« ۳۱ »

رضای تو

در دستگاه سه‌گاه و گوشه کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

دردمندی چو ندیدم که شود اهل جفا

مشو بی‌درد اگر که شده‌ای مرد خدا

سینه چاک مرا گرچه خدا می‌بیند

نیست آلوده بی‌دردی و درمان و دوا

سر سپردم به رضای رخِ تو، باور کن

سر چه باشد، به فدای قدمِ اهل رضا!

سینه‌ام شد دل طوری که درونش موساست

کن طلب از یدِ بیضا، اثر صبح بقا

یکسر از غیر و همه کار جهان آزادم

رفته‌ام در پی دیدار نگار پیدا

دلبرم در بر من چهره نموده چه زیاد

با شر و شور و بم و زیر، به هر نای و نوا

دیدمت حور پری‌چهره پر فتنه و شر

با دوصد قامت پنهان و جمال زیبا

کی کنم شکوه ز تو ای برهیده از خویش

تا تو افتاده‌ای از خود، شده‌ای بی‌پروا

مست و مغروری و بی‌مایه و بی‌آرامش

در حقیقت تو خود از مهر بریدی و وفا

کی دهم دل به تو آلوده که آلوده شوم

با ستم‌کاری و غارت‌گری و ظلم و دغا

من و شادی و دم از آن لب زیبای وجود

تو و حسرت ز تماشای گل و آینه‌ها

من و یار و لب و آوای نکو از دل و جان

تو و زشتی و ستیز و سر انکار و خطا!

 


 

« ۳۲ »

دُرّ پاک

در دستگاه بیات ترک و گوشه مثنوی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن(۱)

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

با دم صدق و صفا دارم تو را

ای مه برتر، تویی هر آشنا

چهره ماه تو برد از من نُمود

شد دلم فارغ زسودای جفا

مستم از دیدار تو ای نازنین

ای به دل صاحب سَر و سِرّ و نوا

دیده من بس که دیده ذات تو

فارغ از اسم و صفت مانده به‌جا

کرده ذات تو مرا بی هر بدیل

منکر ذات تو افتاد از قفا

ای نگار دیده و جانم! بگو

من کی‌ام یا تو که‌ای، بی‌هر دو تا؟!

سر سپردم بر تو و بر هرچه هست

از گُل و خار و گِل و آب و هوا

بی‌خبر گشتم من از اغیار تا

پر شد عالم از هزاران ماجرا

سر سپردم بر تو من ای دُرّ پاک

تا که برگیرم ز دل شرک و ریا

بس که گردیده نکو حیران تو

شد دلش دریا و دریا شد به ما

  1. وزن یاد شده، از اوزان معروف مثنوی است.

 


 

« ۳۳ »

پاک چشمی

در دستگاه اصفهان و گوشه راک هندی مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مستفعلن مستفعلن فَع لُن

ــ ــU ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ

بحر: رجز مثمن محذوف

 

هر کس کند ظلمی، ببیند خود سزایش را

زشتی صدایت می‌کند، مشنو ندایش را

خواهی ببینی خیر خود: بگذر ز هر شری

دوری کن از هر بد، بکن از جا بنایش را

صلح و صفا را پیشه کن، از کینه‌ها بگذر

عشقی بکن با حق اگر خواهی رضایش را

فریاد و غوغا کم کن اندر ملک دادارت

جانا بجو شیدایی‌اش، نه ادّعایش را

ناگه بمیری در قفا، بی داد و فریادی

مرگت بود عید کسان، دانی چرایش را؟!

تو در جهان برجا نخواهی ماند یکسر، خود

دم را غنیمت دان، رها کن جای جایش را

از هرچه دل دارد هوس بگذر به آسانی

بگذر تو از ملک فنا، بنگر بقایش را

شیرازه هستی نباشد در خم دنیا

روزی تو خواهی دید آخر، ماجرایش را

تمجید دنیا ناشی از دلبستگی‌ها شد!

هرگز مگو دیگر به هرجا تو ثنایش را

دنیا به باطن عالمی باشد پر از اِغوا

بگذر نکو از این دغا، بشکن تو پایش را


 

« ۳۴ »

دنیای سفلگان

در دستگاه همایون و گوشه بختیاری مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن سالم

 

به کس مهر و وفا هرگز ندارد طبع این دنیا

جفا شد کار این دنیا، چه در پنهان چه در پیدا

چو دل بندی به هر چیزی، به روزی بگسلد پیوند

تو خود بگسل از آن یکسر، رها کن این همه غوغا

چه دور است از صفای حق، دل تاریک این دنیا

برای سرّ پنهانی، دو روزی شد بَنا این‌جا

صفا و عشق و شور و شرّ، درون سینه خوبان

ظهوری دارد از حق، جلوه‌اش در ساحت دل‌ها

دل است این‌جا و دلداری درون سینه هر کس

که غیر از این دو را هر کس گزیند، گشته او اغوا

بسی رونق درون دل شده، دل فارغ است از گِل

که بیدل خود خجل باشد، رها و مانده و رسوا

چه مانده از سر غیر و چه مانَد از تو ای دل؟ هیچ

چه دارد غیر حق هر یک، چه خواهی غیر حق جانا؟

به دنیا، سفلگان هستند اسیر نام و ننگ زشت

برای آب و بهر نان، زنند چنگ و نی و سرنا

نصیحت در خور ناصح، جفا در بی‌طریقی شد

طریق حق طریق ما، ندای او نوای ما

رها شد دل چه خوش از غیر، همان کز او ندیدم خیر

درون مسجد و هم دیر، شدم همراه حق تنها

نکو راضی به قسمت شد، که قسمت در رضای توست

قضا با تو، قدر با تو، مرا یاری کن ای مولا!

 


 

« ۳۵ »

صولت شیران

در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَعَلن (فَع لُن)

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ (ــ ــ)

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

دل قوی دار، قوی شو به بزرگی و وفا

بگذر از نامردی و ظلم و پلیدی و جفا

بازی بود و نبود است، قوی باش و نترس

با دلیری تو ببُر زهره گرگان دغا

خصم خونی نگریزد که گریزش باید

ناز شستی بنما تا که ببازد خود را

چون بود صولت شیران همه هنگام ستیز

زهره شیر کجا، صولت مردان خدا؟

پسِ ترس است دوصد گنج و دوصد آب حیات

جان به جانان بسپار و دل خود را به بلا

خون دل می‌خورد آن کس که هراسد از غیر

جز حق از کس نده ره در دل و جانت پروا

شیوه مرضی مردان که به شیران غُرّند

نه که بر اهل بلا خرده بگیرند آن‌ها

صاحب صولت و مردی نزند بند ضعیف

گرچه خصم است و عدو، بوده چنین اهل «ولا»

شیوه مرده‌کشی سیره نامردان است

مرد اگر مرد بود، پا نزند بر هر پا

رادمردی نبوَد پرده دریدن از کس

پرده‌پوشی بنما گر که تو مردی، جانا

ادعا بوده چه بسیار به جان همگان

کو عمل؟ قول و غزل بوده فقط در دل ما

ای نکو غم نخور امروز که فردا با ماست

لطف حق را بِنِگر که شده در ما پیدا

 


 

« ۳۶ »

قسمت

در دستگاه سه‌گاه و تکه ناقوس مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

آن‌چه دنیا دارد از تو، جام می از آنِ ما

شور و شر از بهر ما و عافیت بهر شما

نام و عنوان از تو باشد، خال مه‌رویان ز ما

مال و مکنت ز آن تو، از آنِ ما فقر و فنا

رونق دنیا ز تو، زیبارخان از آنِ ما

زلف پرچین زآن ما، ارزانی‌ات باشد قبا

هر خسی شد یار تو، ما را فقط حق یاور است

این جهان سهم تو باشد، سهم ما باشد لقا

قیل و قال مدرسه از تو بود، معنا ز ما

جنت و حور از تو، ما را دلبر دردآشنا

ما گذشتیم از همه، جز آن رخ بی‌چون و چند

بهر تو هر چون و چندی، بهر ما عشق و صفا

من کمین بر دل نمایم، تو کمین بر این و آن

من بگیرم دل به دم، تو هم بزن بانگ و صلا

من رها سازم ثمن، در نزد تو باشد سمین

سهم من دل باشد و از آنِ تو باشد هوا

یاد حق از بهر ما، غفلت همه کار شما

ما رضا سازیم دل، تو کن جدا دل از رضا

لوح حق باشد دل ما، محو و حرمانش تو باش

بر تو باشد هر قدر، بر ما بود یکسر قضا

بهر تو جنگ و ستیز و سهم من باشد سکوت

من مطیع حق شدم، با حق تو می‌گویی چرا!

خادمان درگه از تو، رقص مه‌رویان ز ما

سهم تو شد کاخ و قصر و سهم ما ارض و سما

لشکر و فرمان ز تو، ما گشته تسلیم خدا

از تو باشد تاج و تخت و سهم ما هم بوریا

سهم ما خورشید و سهم تو بود آن چلچراغ

می‌درخشد هم‌چنان در هر زمان و هر کجا

تو برو با اغنیا و اهل دنیا را طلب

شد فقیران را نکو همدم، به صد نوش و نوا

 


 

« ۳۷ »

دام دل

در دستگاه اصفهان و نوا و گوشه سپهر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف(۱)

بودم به گلستانِ صفا غرق تماشا

شاداب و شکوفا و عزیز و خوش و رعنا

مستانه، غزل‌خوان چو من آن‌جا گل و بلبل

گرد آمده دورم همه از عارف و دانا

سلطان جلال و کرم و لطف و محبت

با عشق و صفا چهره‌به‌چهره شده گویا

«بلبل به غزل‌خوانی و قمری به ترانه»(۲)

بهر من دُردانه شده واله و شیدا

از ابر بهاری شده بارانِ به از دُرّ

در چشم صفاجوی من آن یار مصفّا

دل غِرّه شد از این همه مدّاح و غزل‌خوان

نادیده گرفتی، که همه هست کم از ما

دل غرق غرور و هنر و مستی خود بود

تا مستی دل زد به سَر از تلخی صهبا

آمد به سرم آن‌چه نصیب دل من بود

در عشقِ همان ماه دلارامِ دلارا

چون خورد دلم تیر فراوان، بِنِشستم

در نزد عزیزی که بُوَد در بر او جا

در محضر آن مه چو شدم بی‌سر و سامان

رفتم ز جهان و بشد از سر همه رؤیا

رفتم به همان عالم نادیده و دیده

از نقل و هم از عقل، بدان عالم بالا

تا آن که بدیدم قد او با همه قامت

زد طعنه بسی بر دل من از سر سودا

در دام دلت گرچه شدم با غل و زنجیر

افتاده‌ام از هستی این گیتی و عقبا

آسوده نکو شد به سراپرده خلوت

فارغ ز هیاهو شد و از اندُه فردا

 

  1. این وزن با کم‌تر از یک هجای بلند از آخر، همان وزن اصلی رباعی است. وزن رباعی، سه «مستفعل» به اضافه «فع» است. وزن به کار رفته در این‌جا، برای غزل‌های حماسی و تصنیف‌های عرفانی مناسب است.
  2. شیخ بهایی رحمه‌الله .

 


 

« ۳۸ »

دیرآشنا

در دستگاه بیات ترک و گوشه مثنوی مناسب است

وزن عروضی: مستفعلُن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن(۱)

ــ ــ U ــ / U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمن مخبون محذوف

 

همّت نما و بِبُر بند دل از این دنیا

بگذر ز دار و ندار و مکن در آن غوغا

خالی نما دل خود را ز هرچه آلایش

بگذر ز خوف و خطر، شو هماره بی‌پروا

بر کن دل از سر عالم، به یاد دلبر باش

فارغ شو از سر دنیا، مکن در آن سودا

فارغ شو از سر جنبش، نکن تقلاّیی

بیهوده بوده هر آن‌چه که باشد آن از ما

غفلت همان که ندانی چه بودی و هستی

فردا چه باشی و باشد مقام تو آن‌جا

من عاقلی نشنیدم که بگذرد از دین

لیکن گذشته ز دنیا بدیدم عاقل‌ها

عاقل همان که دهد جان به راه جانانش

چون محتضر، نه چو آن کس که رفته در رؤیا

شد مدعی چه فراوان و اهل پاکی کم

این کیمیای حقیقت که بوده بی‌همتا

باشد به چهره فقر و فنا همه عالم

دیر آشنا که ندارد نصیب از این یغما

گفتم نکو شده فارغ ز چنگ این هستی

شاید که آیی و گردم ز دیدنت شیدا

 

  1. به دلیل بلند آوردن هجای کوتاه در وزن بالا، «مفاعلن» به «مستفعلن» تبدیل شده است.

 


 

« ۳۹ »

چهره حق

در دستگاه شور و گوشه‌های سلمک و حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

مرد «حق» بوده کجا با این همه ریب و ریا؟!

چهره «حق» خود جلا می‌بیند از لطف و صفا

صورت «حق» بگذرد از غیر «حق» بی‌چون و چند

مرد «حق» تنها نشیند نزد یار باوفا

آشنای «حق» نبیند صورتی غیر از ابد

چهره «حق» در ابد ظاهر کند کنهِ خفا

در ازل همّت نمود و شد ابد آثار «حق»

تا که مرد «حق» ببیند همتش روز لقا

آن‌چه می‌ماند به جان مردِ «حق» همّت بود

چون که این ناسوت و ناسوتی بود ظرف فنا

از مظاهر بگذر و ظاهر نما خود را به «حق»

ظاهر و باطن به هر اسمی شد از ذاتش به ما

از زن و فرزند و مال و علم و عنوان در گذر

بگذر از خویش و تبار و یار و دیگر آشنا

بگذر از هر اسم و رسم و هر نشان و نام و ننگ

بگذر از کفش و کلاه و غبغب و این دست و پا

خوش تو بگذر از همه، از تو نکو خوش بگذرند

هر که باشی با هر آن کس از غنی و از گدا

 


 

« ۴۰ »

عشق و امید

در دستگاه دشتی و گوشه حصار مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

لذّت دنیا نماند در وجود تو به جا

فکر فردا کن تو خود بی هر سر و بی هر صدا

عشق ناسوتی اگرچه خود ظهور «حق» بود

لیکن این معنا روا نبود به هر رند و دغا

میل «حق» جو، میل «حق» آرد به دل عشق و امید

بر جهان و هرچه بینی، لطف «حق» باشد روا

بر گِل و گُل، خار و بلبل، باغ و بستان وجود

بر همه موجودی «حق» بر همه پندارها

شور و شیرینت بود شیرین و، تلخت چون عسل

سوز و سازت، ساز و، هجرت جمله می‌آرد بقا

گر نظر داری به دنیا با چنین پندار و چشم

با تو محرم هر که باشد، بوده محرم او به ما

جمله عالم چشم تو، با چشم خود، خود را ببین

«حق» تو را با چشم تو بیند، ببین «حق» بی‌خطا

هرچه آید بر تو خوش بنگر به شادی و سرور

وصل باشد یا که هجران، ناز و نعمت یا بلا

گر چنین داری نظر کار تو شد چون کار «حق»

سوز عالم سوز تو سازد بسی مس را طلا

یک وجود و یک ظهور و یک نظر باشد به ذات

زین نظر، تنها تو هستی در دو عالم کیمیا!

گفتمت اسرار «حق» و «حق» شنید این گفته‌ام

وعده صدقم قیامت بر سر حوض بقا

سوز جان است آن‌چه می‌ریزد نکو در هر کلام

کیست گوید: چون رقم زد «حق»، قلم سازد چه‌ها؟

 

مطالب مرتبط