شوخ الست

 به نام آن که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۱۶

شوخ الست

حضرت آیت‌اللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۳۲۰ـ ۳۰۱)

(۳)

شوخ الست


شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : شوخ الست: استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله ( ۳۰۱ – ۳۲۰)/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران: صبح فردا‏‫، ۱۳۹۷.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۹۸ ص‬؛ ۵/۱۴ × ۵/۲۱ س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۱۶.
‏شابک : ‏‫دوره‬: ‏‫۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶‭‬‬ ؛ ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۵۰-۲‬‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏عنوان دیگر : استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله ( ۳۰۱ – ۳۲۰).
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏موضوع : Persian poetry — 20th century
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین
‏موضوع : Hafiz, Shamsoddin Muhammad, 14th century — Tazmin (literature)
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬
‏موضوع : Persian poetry — 14th century
‏رده بندی کنگره : PIR۸۳۶۲‭‭ /ک۹۳‏‫‬‭ش۸۷ ۱۳۹۷
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۵۲۳۷۳۶۸

 

(۴)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

۲۱

غزل: ۱

استقبال: قرب و وصل

۲۴

غزل: ۲

استقبال: شاهد بی‌پایان

۲۸

غزل: ۳

استقبال: نقش رخ

۳۲

غزل: ۴

استقبال: غرور نگار

(۵)

۳۵

غزل: ۵

استقبال: رخش دوران

۴۰

غزل: ۶

استقبال: از سر عشق و صفا

۴۴

غزل: ۷

استقبال: گل تازه

۵۰

غزل: ۸

استقبال: مستی تو

۵۴

غزل: ۹

استقبال: عشوهٔ طنّاز

۵۸

غزل: ۱۰

استقبال: زبان سرخ لدنی

۶۱

غزل: ۱۱

استقبال: حال نازک‌دلان

(۶)

۶۴

غزل: ۱۲

استقبال: ای غماز

۶۸

غزل: ۱۳

استقبال: سوز و ساز

۷۲

غزل: ۱۴

استقبال: زیبای وجود

۷۶

غزل: ۱۵

استقبال: جمال عشق و پرستش

۷۹

غزل: ۱۶

استقبال: سروِ ناز

۸۳

غزل: ۱۷

استقبال نخست: عزیز و غماز

۸۶

غزل: ۳۱۷

استقبال دوم: سکوت من

(۷)

۸۹

غزل: ۱۸

استقبال: تک و تاز

۹۲

غزل: ۱۹

استقبال: نگار شوخ

۹۵

غزل: ۲۰

استقبال: غربت عید

* * *

(۸)


پیش‌گفتار

محبی را موج‌های سرکش فناسازِ بلاهای اودیه فرا می‌گیرد. او دیرزمانی در ماتم‌سرای نفْس خویش به شیون دوری از محبوب، قطره‌قطره آب می‌شود. محبی را به امتحان و ابتلا می‌کشانند و او را تنها، غریب، مهجور و گم‌گشته می‌سازند. محبی که خود گمگشتهٔ دوران است، به جای نهیب بر نفس خویش، معشوق را گم‌گشته می‌پندارد و این امید را دارد که روزی به کنعان قحطی‌زده و رو به ویرانی او، رو خواهد آورد:

 یوسف گم‌گشته بازآید به کنعان غم مخور

 کلبهٔ احزان شود روزی گلستان، غم مخور

محبوبی، معشوق را دلبری سرگشته می‌بیند که از فنای سرخوش و مستانهٔ مقربانِ دلداده در حیرانی است؛ محبوبانی که ابتلا و امتحان ندارند، اما در بلاکشی و استقبال از آلام، سرآمد دوران‌اند و با سیر سرخ خویش، قیامی را قیامت می‌دهند که نقش رخش روزگاران

(۹)

می‌شود و دلبرده نیز در تماشای آن دلداده، شادمان، فخر بر فرشتگان و پیامبرانش دارد:

دلبر سرگشتهٔ من گشته حیران، غم مخور

 آید آن‌روزی که باشد رَخش دوران، غم مخور

دلِ دیگرگون‌شوندهٔ محبی در هیجانات غم‌پرور، سرشک‌آور، خیس و لغزنده بسیار تقلب می‌آورد و از حال خوب به حال بد می‌گراید. محبی، سَری شوریده دارد که با دلی زورقی، سرِ رفتن به دریای خطرآفرین سلوک با موج‌های درهم‌شکنندهٔ ریاضت و بلا دارد و خود را با سودای حال خوب و طمعِ سامان، دلداری می‌دهد:

 این دل غم‌دیده حالش به شود، دل بد مکن

 وین سر شوریده بازآید به سامان، غم مخور

محبوبی، دورِ دل به آب و آتش دارد که معجزهٔ وصول به ذات، آتش را برای او گلستان ساخته است:

 قلب من گردیده آتش، می‌زند دُور وجود

 می‌شود این دل به‌روزی چون گلستان، غم مخور

خداوند، محبی متشبه را تنها می‌سازد و عالم و آدم را از او می‌گیرد تا وی در تشبه به خدا، اودیه‌گردان و وادی‌پیما شود؛ اما او در گردش دوران، جز مراد خود را نمی‌پوید:

 دُور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت

 دائما یکسان نماند حال دوران، غم مخور

(۱۰)

محبوبی در چرخ زمانه، حکم ازلی خدا را دارد و مات شطرنج اوست. در گردش دوران، با ظهور محبوبان، خداوند، اهریمنانی مغضوبی و ژن‌گرفته از نطفهٔ ابلیسیان را بر زمین چیرگی می‌دهد. هرچه ولی محبوبی مقرب‌تر باشد، اهریمنِ آنتی‌محبوبی، خبیث‌تر، درنده‌تر، شقی‌تر، بیدادگرتر، ستم‌ورزتر، ظالم‌تر و خونریزتر خواهد بود. در حادثهٔ غامض محبوبی، آنتی‌تز مغضوبی، زمانه را به پریشانی، پشیمانی، فساد و استبداد خواهد کشاند؛ زمانهٔ هول و خفقان که حرامیان حریم می‌یابند و مظلومان به هراسِ دار محکوم چهرهٔ کریه و روبهی باطل دغل‌ورز و سیاست‌باز می‌گردند و ولاییان را به افترای ننگ، به رجم سنگ می‌بندند؛ اما این پریشانی که در آن، «سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت» نیز بگذرد و آن‌چه می‌ماند، «حق» معشوق محبوبی است. تموز کویرِ هُرم باطل خون‌ریز، غروبِ زوال می‌یابد و شب سیاه خلودِ اسارت و عذاب جاوید آن درندهٔ هارِ دوزخی در قعر تابوت جهیم، برزخِ جاویدانش می‌شود:

 هست دوران گر دو روزی در بر اهریمنان

 بگذرد آن، گر نماید دل پریشان، غم مخور

محبی، محصول بهار عمر است. این مرغ خوش‌شهره در غزل‌خوانی، اعتبار از خرمن عمر خویش دارد. تا نفخهٔ شورآفرین عروسِ تحصیلی بهاری بر جان محبی بوسه نیاورد، خیمهٔ نشاط بر او عمود نمی‌شود. او در فصل سعی خویش، جعل می‌یابد و ارزش می‌گیرد. او

(۱۱)

فصلی و موسمی است و حرکتی دایمی، ضروری و پیوسته ندارد و بر مدار پیشامدها و بر عیار زمین نطفه، لقمه، کرده و آموختهٔ خویش، پویش دارد و ابتدا چشم بر آن‌ها گشوده است و از همین‌ها نیز امید عنایت دارد و تا با جراحی‌های پیچیدهٔ نفس، غده‌های بدخیم غیربینی، یکان یکان از چشم دل او بیرون آورده شود، هیهات است:

گر بهار عمر باشد، باز بر طرف چمن

 چتر گل بر سرکشی ای مرغ خوش‌خوان، غم مخور

محبوبی، انعامی است. او عیاری ربوبی دارد. او از «ما سعی» اعتبار نمی‌گیرد. او «یرید الله» است و از مشیت خدا حکم می‌گیرد. محبوبی، فصلی نیست؛ بلکه فضل الهی است که همان ابتدا به مشیت الهی دیده بر رؤیت ذات الهی داده شده و اول، خدا را دیده است. او را بهاری دایمی از ازل و حیات سبز جاویدان است تا ابد. چشمان او را خدا پر کرده است؛ آن هم از خدا. او از چشمهٔ ذات، گواراترین‌ها را نوشیده و مست ضروری و سیراب همیشگی شده است. برای او «غیر»، مزه ندارد و به آن بی‌میل است، بلکه غیری نمی‌یابد. محبوب وقتی چشم باز می‌کند، خدا را می‌بیند و در بهجت رؤیت او، دیگر چشم او میلی برای دیدن غیر ندارد، بلکه «غیر» نمی‌یابد:

 شد بهار زندگی هرلحظه در دوران عمر

 دل گلستان می‌شود ای مرغ خوش‌خوان، غم مخور

محبی بر زمانهٔ خویش واقف نیست. او نه‌تنها سِرّ غیب، که پنهانی

(۱۲)

فتنه‌های زمانه را نیز نمی‌بیند و بازی‌گر بازی‌گردانان تزویر و زر و زور و زاری می‌شود. او امید اصلاح دارد و وقتی چشم التفات باز می‌کند که زیر پرده‌های ضخیم دام‌های نیرنگِ لجاجت، شغالی نوپدید بر مرغ خوشخوان و امیدنواز او شده است:

 هان مشو نومید، چون واقف نه‌ای بر سِرّ غیب

 باشد اندر پرده، بازی‌های پنهان، غم مخور

بینش بی‌پایان محبوبی و غیب‌دانی و نکته‌سنجی‌های حِکمی او، اعطایی است. محبوبی معرفت، عشق و جوانمردی را به عطا دارد. سیاست او نیز ربوبی است. محبوبی را هاله‌ای از هیبتی موهبتی است که حتی در میدان بی‌اسم و رسمی روزگارِ پریشان، نمی‌شود دیده به نگاه او انداخت. در میدان مواجههٔ مغضوبی با محبوبی، مغضوبان به بازی‌های پنهان پرتزویر رو می‌آورند و با اجیرکردن هزاران تریبون و بلندگو و استخدام صدها نفر برای باردادن و نگه‌داشتنِ پر از هراس عنوان‌های کمالی بر او، با پدیدار شدن طوفان توفندهٔ بی‌لجامِ فرجام‌های بی‌انجام ناکارآمدی، پرچم‌های جیغی غوغایی و هیپ‌هاپ‌های هیاهویی، یکی‌یکی بر زمینِ خواری می‌افتد و به زبالهٔ خفّت ریخته می‌شود. محبوبی، چرخ و چین رقص حق در روزگار را می‌بیند و از آن منبع اطلاعاتی، بازی پنهان ربوبی خدای آفرینش را مشاهده می‌کند و بی‌غصهٔ دوران، کارپردازی حق در پیشامدهای حوادث را پی می‌گیرد. هم‌چنین محبوبی، دست‌های پنهان آنانی که خود را ارباب سیاست و اقتصاد دنیا می‌دانند، در آمد و

(۱۳)

شدِ چهره‌ها تشخیص می‌دهد و خط سیاست آنان را پایشی نیکو دارد:

 این جهان آفرینش پر بود از چرخ و چین

 بوده هرلحظه پر از بازی پنهان، غم مخور

محبی در ناسوت، نه‌تنها در یافت حقیقت خود سرگردان و گم است، بلکه حقیقت باطنی چهره‌ها را نیز نمی‌یابد. محبی به خاطر این پریشانی، نمی‌تواند صحیح و صریح باشد. در دنیایی که باطل، سطوت و چیرگی بی‌ریشه و ظاهری دارد، ابلیسیان برای تمامی جلوه‌های حق، شکلک‌هایی از باطل را به صنعت ترویج و تبلیغ و تهییج داده‌اند. «حقیقت» در ناسوت گم است و مدعیان، فقط واژه‌ورزی می‌کنند. امروزه دغل‌بازان جولان می‌دهند و محبان، به‌جای انتقال آگاهی و داده‌های درست علمی و عقل‌ورزی، اسیر و گرفتارِ شعار و شور و مغالطهٔ زاری و برانگیختن احساسات و شورپردازی می‌باشند. دیگر آن‌قدر باطل در شعارِ حق رفته است و از هر یک از آستین‌های باطل، حق به شکل بمب‌های خوشه‌ای، روان محبوس و خشک سرگردانانِ انفرادی‌زده را آوار می‌کند. سخن‌گفتن از حقایق، در فضای خسته و دلزدهٔ امروز به لوثی و لوسی گراییده است. کسانی داعیه‌دار عَلم حق می‌شوند و مَشک ولایت به تظاهر بر دوش می‌کشند که نه حکمتی دارند، نه درایتی، نه شجاعتی. آنان ارزش‌گذاری نمی‌دانند و کوچک و بزرگ امور را تشخیص نمی‌دهند.

زیر آسمان تیره‌ای که ناهنجارها ارزش می‌شود و بدسگالان سجاده

(۱۴)

آب می‌کشند و اهل‌اللّه در زندان‌ها یافت می‌شوند و در بن‌بست غربتی که محبی پیشِ رو با دیوارهای بلند و ضخیم فسادهای استبداد می‌بیند، ضعفِ خویشِ بریده از حق را با شراشر خود می‌چشد و چشم امید به یافت غم‌خواری توانمند در تیماری دارد:

 هرکه سرگردان به عالم گشت و غم‌خواری نیافت

 آخرالامر او به غم‌خواری رسید، هان غم مخور

محبوبی، حقیقت خویش و عالم و آدم را یافته است. او طرهٔ چینش عالم را به دست جانانی غم‌خوار می‌بیند که کلاه از مردم برنمی‌دارد و تصنّع و دروغ و سالوس و تلبیس و ریا و تملق و نفاق و ترس نمی‌پرورد؛ کسی که سودای خویش را در آزار مردم نمی‌بیند و دستِ کجِ اذیت ندارد و حقیقت را گم و سرگردان نمی‌خواهد. البته خداوند که گاه ز حکمت، دری می‌بندد، از رحمت، قفل محکم‌تری هم بر آن می‌زند و البته ممکن است به حکمت عشق، غم‌خواری محبوبی را نصیب مردمی خواهان و شهیدپرور کند. شریعهٔ حق، گاهی بار عام می‌شود؛ وگرنه یکان یکان را، آن هم با فواصل زمانی متفاوت، می‌پذیرد. به هر روی، معشوق با همه در راه است و مدار زندگی آنان است. حق محبوب، عاشقی است که کسی را در راه نمی‌گذارد و گم‌شده‌ای ندارد و به عشق، هر کسی را در مرتبه‌ای، جانِ جانان می‌بخشد. محبوبی، حقیقت ربوبی و ساحت الهی چینش عالم را یافته است:

(۱۵)

 بگذر از گُم گشتن خود در مدار زندگی

 چینش عالم بود در دست جانان، غم مخور

محبی پر از شوق به وصول به مظاهر و جلوه‌گاه‌های زیارت حق است. شور شیدایی او، وی را به رفتارهایی غیرعادی و طعنه‌انگیز می‌کشاند و معرکه‌گیر و غوغایی می‌گردد. او به سرزنش‌ها وقعی نمی‌نهد و واقعهٔ خویش را می‌جوید:

 در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

 سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان، غم مخور

محبوبی در تاریکی ذات، شمع وجود حق را دیده است. او رقص حق را در شب خلوت قدر ذات، بی‌حضور بیگانه و غیری، میهمان بوده است. او محرم خلوت محبوب است و معرکهٔ چرخ و چین حق را در زندگی ربوبی پدیده‌های او تماشایی دیده است. او دل‌آشنای حق است؛ حقی که بدون سنه و نوم، در کار آفریده‌هاست و همه را به مهر خویش می‌پاید. محبوبی نیز به همین‌سان غم‌دار صنعت پرودگار خویش است:

 در مدار زندگی با چرخ و چین شو آشنا

 بی‌خبر نبود ز تو دل، هست با آن، غم مخور

محبی، خدای خویش را باید اندک‌اندک بیابد. او باید ذره ذره از عالم خاکی دل بردارد تا بتواند رفته‌رفته سبک‌بار شود و از خویشتن خویش برخیزد و به آسمان ولا بر شود. محبی، محصول ریاضت و تدریج است. او را رقیبان و دشمنانی سرسخت و موانع و خان‌هایی

(۱۶)

رستم‌سوز در پیش است. محبی باید از همه چیز برخیزد و هرچه غیر اوست، با جراحی نفس، از دل بزداید. او باید برای آزادی از ناسوت، بارها و بارها بمیرد و در هر مرگی، ریزش تعلقات را ذوق کند تا دیگر خویشی برای او نباشد. نفس چموش و لذت‌خواه محبی، به‌راحتی دل را به زیر تیغ جراجی غدهٔ بدخیم «طمع» نمی‌برد و به آن تن نمی‌دهد. بدن و تن، بدترین رقیب برای باریافتن محبی به بارگاه روحانیان و عالم معناست:

 حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

 جمله می‌داند خدای حال‌گردان، غم مخور

محبوبی در وصول ذات، کامروا و شاد است. او عشق ازلی دارد و وفای او ابدی است. مانعی برای محبوبی نیست. محبوبی را حسابی با داده‌های بی‌پایان است و هزاران باب علم برای او گشوده شده است و البته او با وصول به ذات، از سر هر چیزی برخاسته است، بلکه غیری برای او نیست. او نه غیری می‌بیند نه بدخواهی. او از سر غوغای پرعوعوی بدخواه مغضوبی نیز گذشته است و تنها دل بر جانان عالم و آدم دارد:

 گر کند غوغا رقیبت، بگذر از عوعوی او

 هست عالم نزد جانان، آن بگردان، غم مخور

محبی در سیل حادثات و موج بلاهای فناساز، دل بر کشتی بزرگ و موج‌شکن نوح و ناخدایی او دارد. واردات محبان بیش‌تر اموری ارضی و ظاهری است و سِرّی باطنی کم‌تر بر آنان وارد می‌شود و در

(۱۷)

پیشامد مشکلات، چشم بر نوح و ابراهیم و مردان حق دارند، نه بر خدای آنان:

 ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند

 چون تو را نوح است کشتی‌بان، ز طوفان غم مخور

محبوبی، ودیعه‌دار اسرار باطن است. سِرّ باطنی ناموس الهی است که به ذات، بازمی‌گردد و قلب‌های رازدان آن واردات غیبی، امانتدارش می‌شوند. آنان اولیای باطن‌اند که این اسرار را به ودیعت دارند. این رازدانی‌های موهبتی، محبوبی را غیرسیال نمی‌سازد، بلکه دل آنان در تکاپوهاست، اما آنان در هر جنبشی از حضرت جانان مدد می‌گیرند:

 این تکاپوی دلت گر شد به گردابی عمیق

 با حضور حضرت جانان، ز طوفان غم مخور

محبان در مسیر دراز و پر پیچ و خم سلوک، با خطرهای فراوان و بسیار بزرگی آمیخته‌اند. آنان بیم پایانهٔ راه را نیز دارند. خوف و بیم بر آنان چیره است و ترس و هراس از آنان جدایی ندارد. برای محبی، سیر صعود، سفری محدود و پایان‌پذیر است:

 گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید

 هیچ راهی نیست کاو را نیست پایان، غم مخور

محبوبی را خطری نیست. او را برخلاف محبان، نه خوفی است، نه حزنی، نه خستگی، نه برشی. سیر ربوبی و آفرینش الهی نه ایستاری دارد، نه پایانه‌ای. شؤون وجود و پدیده‌های آن، بی‌انتهاست:

(۱۸)

 تو مترس از روزگار و پیچ و خم‌های زمان

 راحت است او، راحتم بی‌فکر پایان، غم مخور

محبان، همواره از نظام محبوبی بریده بوده‌اند و از آنان خبری نداشته‌اند. آنان از نگاه علمی به زیست محبوبان ناتوان بوده‌اند و در گزاره‌هایی که از محبوبان می‌گویند، گزارش‌های درست آنان بسیار اندک است. برای نمونه، از خلط‌های شایع محبان، تفاوت ننهادن میان مجذوبان و محبوبان می‌باشند. نظام جذبه و درگیر شدن به عوالم ربوبی با سطوت یک برق، توانایی‌های محبوبی را به مجذوب نمی‌بخشد و به همین خاطر، مجذوبان را خستگی و فرار درمی‌گیرد، اما محبوبان وفادارانی ابدی‌اند. از دیگر اشتباهات محبان، قیاس مردان حق به نظام شاهان می‌باشد:

 شمع بزم آفرینش، شاه مردان است و بس

 گر تویی از جانْ غلام شاه مردان، غم مخور

محبوبان، سیستم محبوبی را به نیکی می‌شناسند. محبوبان، جوان‌مردترینِ روزگاران هستند و فتوت و عیاری را به موهبت دارند:

 مرد مردان است خود چشم و چراغ این جهان

 پیرو او شو نه شاهان، هم‌چو مردان غم مخور

 لعنت عالم به شاهان، شد علی علیه‌السلام مرد خدا

 حقِ حق او و تبارش، شو به پیمان، غم مخور

محبی از یک سو به سبب اشتیاقی که به عالم معنا دارد، و از سوی

(۱۹)

دیگر ضعفی که در نهاد خویش می‌یابد، ماده را به طمع ماورا فرو می‌نهد و مدیریت مال و اقتصاد و اعتدال ندارد؛ از این رو، فقر دامنگیر وی می‌شود. البته در اودیهٔ بلاها، کم‌ترین ابتلایی که به صورت طبیعی یا غیرطبیعی بر محبی وارد می‌شود، «فقر مالی» است. محبی، فقر خویش را محترم می‌دارد و با آن‌که مرد ریاضت و سعی است، تلاشی برای فقرگریزی انجام نمی‌دهد و خویشتن را به انزوای آن می‌خواند:

 حافظا! در کنجِ فقر و خلوت شب‌های تار

 تا بُوَد وِردت دعا و درس قرآن، غم مخور

محبوبی، دنیا را آباد می‌خواهد. او رونق تمامی پدیده‌ها را شکوفایی معشوق می‌یابد. فقر مالی، کسادی، نکبت و کفر است. ایمان و فرهنگ در بستر اقتصاد می‌روید و ریشه در آن دارد. محبوبی پیش از آن‌که از نظام دین‌داری بگوید، نظام اقتصادی طراحی می‌کند:

 بگذر از فقر پلید و، خلوتت خوش بوده است

 گر تو با ذکر و دعا هستی و قرآن، غم مخور

 فقر خوبی ما نداریم، کفر و نکبت هست فقر

 عافیت هم نکبت است و شو به سامان، غم مخور

 ای نکو! گفتم هر آن‌چه باید آن گویم ز حق

 گر دل و جانت شده با عشق یزدان، غم مخور

ستایش برای خداست

(۲۰)


غزل شماره ۳۰۱ : دیوان حافظ

خواجه:

دلا چندم بریزی خون ز دیده شرم دار آخر

تو نیز ای دیده خوابی کن مراد دل بر آر آخر

منم یارب، که جانان را ز عارض بوسه می‌چینم

دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر

نکو:

قرب و وصل

چه گویی و به که هستی تو سالک؟ شرم دار آخر!

برو از خواب و از دیده، بیا کامی برآر آخر

تو ربی و تو جانانی که می‌باشی تو می‌دانی

دعا و بوسه و چینش کجا آمد به کار آخر؟!

(۲۱)

خواجه:

چو باد از خرمن دونان ربودن خوشه‌ای تا چند؟

ز همت توشه‌ای بردار و خود تخمی بکار آخر

مراد دنیی و عقبی به من بخشید روزی‌بخش

به گوشم بانگ چنگ اول به دستم زلف یار آخر

نگارستان چین دانم نخواهد شد سرایت، لیک

به نوک کلک رنگ‌آمیز، نقشی می‌نگار آخر

دلا، در ملک شب‌خیزی گر از اندوه نگریزی

دم صبحت بشارت‌ها بیارد زآن نگار آخر

نکو:

کجا باده چنین باشد، کند صافی جهان را آن

نه خرمن، توشه و خوشه، کجایش شد به کار آخر؟

من و چنگ ی پر از زلفش شده موجودی جانم

که گوش و دستم از او شد به زلف آن نگار آخر

نوک و چین و خدنگ دل گرفته دلبرم در بر

نه خطی بوده و نقشی، که‌را دل می‌نگار آخر؟

گذشتم از سر اندوه دل راحت

گریزی هم ندارد دل، بشارت هم ز یار آخر

(۲۲)

خواجه:

بتی چون ماه زانو زد، می چون لعل پیش آورد

تو گویی تایبم حافظ، ز ساقی شرم‌دار آخر

نکو:

بت من بوده «حق» تنها که جان من فدایش باد

به قرب و وصل رؤیت‌ها نباشم شرمسار آخر

من و آن یار زیبایم همیشه سرخوش و مستیم

بیا تا من به عشق تو، رَوَم از این دیار آخر

(۲۳)


غزل شماره ۳۰۲ : دیوان حافظ

خواجه:

گر بود عمر به میخانه روم بار دگر

به‌جز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خُرّم آن روز که با دیدهٔ گریان بروم

تا زنم آب در میکده یک‌بار دگر

نکو:

شاهد بی‌پایان

من و دلبر به هم آییم اگر بار دگر

به‌جز از خدمت یارم نکنم کار دگر

ای خوش آن روز که گیرم سر آن طرّهٔ زلف

آتشم ریزد و برگیرم از او نار دگر

(۲۴)

خواجه:

معرفت نیست در این قوم، خدایا مددی!

تا برم گوهر خود را به خریدار دگر

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

غمزهٔ شوخش و آن طرّهٔ طرّار دگر

گر مساعد شودم دایرهٔ چرخ کبود

هم به دست آورمش باز به پرگار دگر

نکو:

دُورهٔ ما شده طاغوت زوال نصرت

راحتم هست، نباشم پی دلدار دگر

من و یارم به جهان شاهد بی‌پایانیم

غمزهٔ دیده و، گیسو شده طرّار دگر

عاشقم بر قد و بالای خوش آن دلبر

بوده پرگارِ خوش او را، نه‌که پرگار دگر

(۲۵)

خواجه:

راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند

هرزمان با دف و نی بر سر بازار دگر

یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت

حاشَ للّه که روم من ز پی یار دگر

هردم از درد بنالم که فلک هر ساعت

کنَدَم قصد دل زار به آزار دگر

نکو:

سِرّ ما در دل ما بوده به‌دور از هر غیر

نه به بازار و نه آن‌که برِ بازار دگر

یار من در بر من بوده و هست و باشد

دار من بوده همین یار، نه که دار دگر

بود از این یار همه مشکل ناسوتم خوش

نه که آزار بود هرچه شود زار دگر

(۲۶)

خواجه:

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست

غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر

نکو:

برو سالک تو چه می‌گویی از این واقعه‌ها

بادیه را تو چه دیدی و چه بسیار دگر

سوز و ساز و غم و عشق دل من پربار است

کی بگویم به تو، بوده چه بس آمار دگر

مستم و شور دلم برده حریف از میدان

شاهد حسنم و من در پی رفتار دگر

عاشقی شیوهٔ دوری است به هنگام مُقام

کی بود نازل و کی بوده به کردار دگر؟

دل نگوید زِ خَم گیسوی پرپیچ او

کی نکو گفته به کس چهرهٔ اسرار دگر؟

(۲۷)


غزل شماره ۳۰۳ : دیوان حافظ

خواجه:

ای خرّم از فروغ رخ‌ات لاله‌زار عمر

بازآ که ریخت بی‌گل روی‌ات بهار عمر

از دیده گر سرشک چو باران رود، رواست

کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

نکو:

نقش رخ

خرّم دلی که بود بی‌قرار عمر

راحت بگیرد و بیند بهار عمر

با شور زندگی نزند پای خود به سنگ

سالم بود به کام دل از روزگار عمر

(۲۸)

خواجه:

بی عمر زنده‌ام من و زین بس عجب مدار

روز فراق را که نهد در شمار عمر؟!

اندیشه از محیط فنا نیست هرگزم

بر نقطهٔ دهان تو باشد مدار عمر

در هر طرف ز خیل حوادث کمین‌گهی است

زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

نکو:

ظرف وصال و فراق دلم یکی است

هرلحظه‌ای ز عمر من است خود شمار عمر

اصل حیات و فنا چرخ دیده شد

سیر طبیعت و هستی بود خود مدار عمر

هر لحظه‌لحظهٔ عمرم حوادثی است

دل بوده در همه‌دم خود سوار عمر

(۲۹)

خواجه:

این یک،دو دم که دولت دیدار ممکن است

دریاب کام دل، که نه پیداست کار عمر

تا کی می صَبوح و شِکرخوابِ صبح‌دم

بیدار گردْ هانْ که نماند اعتبار عمر

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد

بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر

نکو:

کام دل و زمانهٔ عمرت، معادله است

آگاه گشته این دلم از کار و بار عمر

باغ و می و صبوح و شراب سپیده‌دم

باشد صفای عمر دگر نی اعتبار عمر

پاییز و فصل دگر نی به روزگار

هرلحظه‌ای ز حیات است خود گذار عمر

(۳۰)

خواجه:

حافظ! سخن بگوی که در صفحهٔ جهان

این نقش مانَد از قلمت یادگار عمر

نکو:

شد چرخهٔ زمان خد و خال نگار من

نقش رُخ‌اش بمانَد و شد یادگار عمر

دلدادهٔ تو نگارم به روزگار

افتاده از رخ یارم هوار عمر

دیگر برفته عمر من از دُور زندگی

راحت گرفته قرار از هوار عمر

باشد نکو به نقش ازل در ابد صفی

هرگز نبوده در صف هستی کنار عمر

(۳۱)


غزل شماره ۳۰۴ : دیوان حافظ

خواجه:

دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور

گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به‌دور

ای گل به شکر آن‌که شکفتی به کام دل

با بلبلان بی‌دلِ شیدا مکن غرور

نکو:

غرور نگار

دلبر فتاده در بر ما با همه غرور

مست است و مست شدم با همه سرور

باشد نگار من خوش و شاهدمیانه‌ای

هر چشم حیله‌گر بود از چهره‌اش به‌دور

(۳۲)

خواجه:

زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار

ما را شراب‌خانه قصور است و یار حور

از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم

تا نیست غیبتی ندهد لذتی حضور

گر دیگران به عیش و طرب خرّمند و شاد

ما را غم نگار بود مایهٔ سرور

مِی خور به بانگ چنگ و مخور غصه، ور کسی

گوید تو را که باده مخور، گو «هُوَ الغَفور»

نکو:

آسوده‌خاطرم به کنارش به‌صد امید

بر هرچه می‌رسد ز بَرَش، هست دل صبور

دل رفته از سر حور و قصور او

تنها دلم شده پیوسته در حضور

تنها حضور یار مرا هست عشق و حال

جز محضرش نبوَد دل پی سرور

با هر بلا و مصیبت دلم خوش است

فارغ ز غم شده دل در بر غفور

(۳۳)

خواجه:

حافظ! شکایت از غم هجران چه می‌کنی؟

در هجر، وصل باشد و در ظلمت است نور

نکو:

هجری ندیده‌ام همه‌دم با وصال یار

ظلمت ندیده‌ام که دلم هست محض نور

دریادلم، جگرِ شیر در دلم

گرچه سرشک من از دیده شد کرور

زور دلم شده طغیان عشق یار

از «حق» به «حق» دل من کرده بس عبور

باشد دلم همه طوفان عشق یار

گرچه فتاده‌ام به کف خاک پر ز گور

راحت نشسته‌ام به سر گور مردگان

با آن‌که زنده‌ام، شده‌ام در دل قبور

اُف بر تو ای ستمِ رفته بر دلم

اشکم شود به آه و کشد جثه‌ات به زور

جان نکو نبوده چو مرده رفیق من

باشد حیات مجسّم به دل چو حور

(۳۴)


غزل شماره ۳۰۵ : دیوان حافظ

خواجه:

یوسف گم‌گشته بازآید به کنعان غم مخور

کلبهٔ احزان شود روزی گلستان، غم مخور

این دل غم‌دیده حالش به شود، دل بد مکن

وین سر شوریده بازآید به سامان، غم مخور

نکو:

رَخش دوران

دلبر سرگشتهٔ من گشته حیران، غم مخور

آید آن‌روزی که باشد رَخش دوران، غم مخور

قلب من گردیده آتش، می‌زند دُور وجود

می‌شود این دل به‌روزی چون گلستان، غم مخور

(۳۵)

خواجه:

دُور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت

دائما یکسان نماند حال دوران، غم مخور

گر بهار عمر باشد، باز بر طرف چمن

چتر گل بر سرکشی ای مرغ خوش‌خوان، غم مخور

هان مشو نومید، چون واقف نیی بر سِرّ غیب

باشد اندر پرده‌بازی‌های پنهان، غم مخور

نکو:

هست دوران گر دو روزی در بر اهریمنان

بگذرد آن، گر نماید دل پریشان، غم مخور

شد بهار زندگی هرلحظه در دوران عمر

دل گلستان می‌شود ای مرغ خوش‌خوان، غم مخور

این جهان آفرینش پر بود از چرخ و چین

بوده هرلحظه پر از بازی پنهان، غم مخور

(۳۶)

خواجه:

هرکه سرگردان به عالم گشت و غم‌خواری نیافت

آخرالامر او به غم‌خواری رسید، هان غم مخور

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان، غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

جمله می‌داند خدای حال گردان، غم مخور

نکو:

بگذر از گُم گشتن خود در مدار زندگی

چینش عالم بود در دست جانان، غم مخور

در مدار زندگی با چرخ و چین شو آشنا

بی‌خبر نبود ز تو دل، هست با آن، غم مخور

گر کند غوغا رقیبت، بگذر از عوعوی او

هست عالم نزد جانان، آن بگردان، غم مخور

(۳۷)

خواجه:

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند

چون تو را نوح است کشتی‌بان، ز طوفان غم مخور

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید

هیچ راهی نیست کاو را نیست پایان، غم مخور

شمع بزم آفرینش شاه مردان است و بس

گر تویی از جانْ غلام شاه مردان، غم مخور

نکو:

این تکاپوی دلت گر شد به گردابی عمیق

با حضور حضرت جانان، ز طوفان غم مخور

تو مترس از روزگار و پیچ و خم‌های زمان

راحت است او، راحتم بی‌فکر پایان، غم مخور

مرد مردان است خود چشم و چراغ این جهان

پیرو او شو نه شاهان، هم‌چو مردان غم مخور

لعنت عالم به شاهان، شد علی علیه‌السلام مرد خدا

حقِ حق او و تبارش، شو به پیمان، غم مخور

(۳۸)

خواجه:

حافظا! در کنجِ فقر و خلوت شب‌های تار

تا بُوَد وِردت دعا و درس قرآن، غم مخور

نکو:

بگذر از فقر پلید و، خلوتت خوش بوده است

گر تو با ذکر و دعا هستی و قرآن، غم مخور

فقر خوبی ما نداریم، کفر و نکبت هست فقر

عافیت هم نکبت است و شو به سامان، غم مخور

ای نکو! گفتم هر آن‌چه باید آن گویم ز حق

گر دل و جانت شده با عشق یزدان، غم مخور

(۳۹)


غزل شماره ۳۰۶ : دیوان حافظ

خواجه:

روی بنما و مرا گو که دل از جان برگیر

پیش شمع آتشِ پروانه به جان گو در گیر

در لب تشنهٔ ما بین و، مَدار آب دریغ

بر سر کشتهٔ خویش آی و ز خاکش برگیر

نکو:

از سرِ عشق و صفا

در برم باش و بیا جان مرا در بر گیر

آتش و خون به هم‌آمیز و دل و دلبر گیر

شد عطش آتش و آتش بزدی بر جانم

از سر عشق و صفا لب بده، لب از سر گیر

گر کشی، خود تو بکش، خون مرا یکسر ریز

یا که آیی به بر و خاک ره‌ام آخر گیر

(۴۰)

خواجه:

چنگ بنواز و بساز، ار نَبُود عود چه باک؟

آتشم عشق و دلم عود و تنم مِجَمر گیر

در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص

ورنه در گوشه رو و دلق ریا بر سر گیر

دوست گو یار شو و جمله جهان دشمن باش

بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر

نکو:

با دف و چنگ بیا در برم و رقص نما

از بر شادی روحم تو گل و عنبر گیر

چرخ و چین دل خود ریز بر این جان و دلم

بر دَم‌اش بار دگر دُور ده و از سر گیر

با تو هستم خوش و مست، بی‌خبر از هر عالَم

گو به من هردو جهان را به‌سرم لشکر گیر

(۴۱)

خواجه:

تَرک درویش مگیر ار نَبُود سیم و زرش

در غمت سیم شمار اشک و رُخ‌اش را زر گیر

میل رفتن مکن ای دوست، دمی با ما باش

بر لب جوی، طرب جوی و به کف ساغر گیر

رفته گیر از برم و ز آتش و آبِ دل و چشم

گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر

صوف برکش ز سر و بادهٔ صافی درکش

سیم درباز و به زر، سیم‌بری در بر گیر

نکو:

ترک این دل تو مگیر و بده صدپیچ و خمت

بر همه پیچ و خم دل تو بگو که زر گیر

در بر من تو بمان و تو بگو تن برود

با همه سینهٔ صافت دو،سه تا ساغر گیر

دل بده، چهره بکش، لب بگشا هم‌چون گل

با لب و دیده و دل، جان بده و لبْ تَر گیر

کش و قوس دو دل اندر پی هر دُور وجود

من آزاده بیا، دم‌به‌دمم در بر گیر

(۴۲)

خواجه:

حافظ، آراسته کن بزم و بگو واعظ را

که ببین مجلسم و تَرک سَرِ مِنبَر گیر

نکو:

من و تو در دل خلوت زده خوش سیر وجود

برو از واعظ و بگو هرچه که شد منبر گیر

منِ مست و، تو دلآرام و، بود عالم عشق

گو سکندر تو برِ هرچه که شد اخگر گیر

خَلسهٔ دُور وجودم زده دل در برِ تو

کی نکو بوده به خود؟ جز تو مگو دیگر گیر

(۴۳)


غزل شماره ۳۰۷ : دیوان حافظ

خواجه:

نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر

هر آن‌چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر

ز وصل روی جوانان تمتّعی بردار

که در کمین‌گه عمر است مکر عالم پیر

نکو:

گل تازه

برو ز ناصح مشفق، به خود بهانه مگیر

نباشد اهل سلامت دگر، سخن نپذیر

بوَد جوانی و پیری به‌روح هر انسان

جهان هماره جوان است، نگو تو «عالمِ پیر»

(۴۴)

خواجه:

نعیم هر دو جهان پیش عاشقان می‌جوی

که این متاع قلیل است و آن بهای حقیر

معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم

که درد خویش بگویم به نالهٔ بم و زیر

نکو:

صفای هردو جهان هست در می و مستی

بدان تو قدر دو روزش، مگو که گشته دیر

قلیل و کم همه از جانب خداوند است

بزرگ باشد آن‌چه تو بینی‌اش به حقیر

صفا و عشق و معاشر، مرا بود محبوب

همه ظهور و بروزم بود به بَم تا زیر

(۴۵)

خواجه:

بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم

اگر موافق تدبیر من شود تقدیر

دل رمیدهٔ ما را که پیش می‌آرد

خبر دهید ز مجنون خسته از زنجیر

چو قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند

گر اندکی نه به وفق رضاست، خرده مگیر

نکو:

بر آن سرم که بود دلبرم بر آن دمِ عشق

از او شده همه تدبیر و هم شده تقدیر

بود دلم خوش از آن شور و مستی دلبر

خوشم به دلبر نازم، از او بود زنجیر

برو ز اندک و گو، هرچه بوده این‌طور است

همه دلم به رضا شد، نه دل که خرده بگیر

(۴۶)

خواجه:

به عزم توبه نهادم قدح ز کف صدبار

ولی کرشمهٔ ساقی نمی‌کند تقصیر

چو لاله در قدحم ریز ساقیا می ناب

که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمیر

می دوساله و محبوب چهارده ساله

همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر

نکو:

برو ز کار و عمل، هم‌چنین ز هر توبه

به نزد دلبر پاکم، که می‌کند تقصیر

دلم همه به جمالت، دلم به وصل تو

به محضر تو گل نو، به ظاهر و به خمیر

عزیز و دلبر من باشد آن گل تازه

ز او بود می و، محبوبِ هر صغیر و کبیر

(۴۷)

خواجه:

نگفتمت که حذر کن ز زلف او ای دل

که می‌کشَند در این حلقه ماه در زنجیر

بیار ساغر یاقوت‌فام و دُرِّ خوشاب

حسود گو کرَمِ آصِفی ببین و بمیر

بنوش باده و عزم وصال جانان کن

سخن شنو که زنندت ز بام عرش صفیر

حدیث توبه در این بزم‌گه مگو واعظ

که ساقیان کمان‌ابرویت زنند به‌تیر

نکو:

منم ز حُسن جمالش چه مست و دیوانه

بده به من لب لعلت، بزن به من زنجیر

بود به من دُر و یاقوت، آن لب لعلت

به من بده لب شیرین، به من بگو که بمیر

وصال خوب و خوش تو، کشیده بر عرشم

نوای من به تو آمد، ز تو به تو چو صفیر

فدای آن دل و دلبر، لب و رخ و رخسار

به تیر نرگس و مژگان بزن به من بس تیر

(۴۸)

خواجه:

چه جای گفتهٔ خواجو و شعر سلمان است

که شعر حافظ شیراز به ز شعر ظهیر

نکو:

من و همه قد و قامت، قیامتم گو چیست؟

تو در پی چه هوایی که سر دهی ز ظهیر؟

نکو شده همه مست و نکو شده همه عشق

نکو بود گل شادم، نکو کند تدبیر

(۴۹)


غزل شماره ۳۰۸ : دیوان حافظ

خواجه:

زلفین سیه خم به خم اندر زده‌ای باز

وقت من شوریده به هم بر زده‌ای باز

ز آن روی نکو چشم بَدان دور که امروز

بر مه زده‌ای طعنه و بر خود زده‌ای باز

نکو:

مستی تو

آن نرگس مستت به‌همه در زده‌ای باز

تو لعل لبت را به لب آخر زده‌ای باز

عشق من و تو صبغهٔ امروز ندارد

عمری است که جانا تو به اختر زده‌ای باز

(۵۰)

خواجه:

بر ساغر عیشم زده‌ای سنگ، ولیکن

با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز

از دود دل خسته‌ام ای دوست حذر کن

کآتش به من سوخته‌دل در زده‌ای باز

من سر چو قلم بر سر سودای تو دارم

با آن‌که منِ سرزده را سر زده‌ای باز

نکو:

از سینهٔ پاک تو زدم می همهٔ عمر

هرلحظه چه خوش مستی و ساغر زده‌ای باز

دل در بر تو داده سراپای وجودش

زیرا که به دل، دیده و هم سر زده‌ای باز

(۵۱)

خواجه:

نقد سرهٔ قلب که پالوده‌ام از چشم

از سکهٔ روی‌ام همه بر زر زده‌ای باز

زد زمزمهٔ عشق تو راه من سرمست

آری صنما، راه قلندر زده‌ای باز

از غالیه بر هم زده‌ای خوش شکر و گل

امروز همه بر گل و شِکر زده‌ای باز

نکو:

نقد دل من لطف و عنایات حبیب است

خاک کف پای تو بهْ از زر زده‌ای باز

شیدایی من از سر مستی تو باشد

من لوده شدم، چون تو قلندر زده‌ای باز

کام دل تو برده دلم را به بر عشق

شیر و عسلم شد، نه که شکر زده‌ای باز

(۵۲)

خواجه:

شهباز غمت راست کبوتر دل حافظ

هشدار که بر صید کبوتر زده‌ای باز

نکو:

برج دل من قلب گرفتار نکو شد

هرلحظه به دل جَلد کبوتر زده‌ای باز

(۵۳)


غزل شماره ۳۰۹ : دیوان حافظ

خواجه:

هزار شُکر که دیدم به کام خویشت باز

تو را به کام خود و با تو خویش را دمساز

روندگان حقیقت ره بلا سپرند

رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز؟

نکو:

عشوهٔ طنّاز

مرا تو قبلهٔ عشق، منم به عشقت باز

تویی به کام خود و من به کام تو دمساز

قرین مستی و عشق است بلای پی‌درپی

ندارد عاشق بی‌دل غم از نشیب و فراز

(۵۴)

خواجه:

غم حبیب نهان به ز جست و جوی رقیب

که نیست سینهٔ ارباب کینه محرمِ راز

چه فتنه بود که مشاطهٔ قضا انگیخت

که کرد نرگس مستش سیه به سرمهٔ ناز

بدین سپاس که مجلس منوّر است به دوست

گرت چو شمع بسوزند پای دار و بساز

نکو:

نهان کن عشق حنیف از رقیب خیره‌سر

بود پی دل تو، او نبوده محرم راز

قضا قدر کند و دیگری ضرر بیند

به‌دور فتنه نشیند، ولی کند بس ناز

دلم به عشق عزیز است، چه باکش از سختی

چو روزگار نسازد، منم به او در ساز

(۵۵)

خواجه:

ملامتی که به روی من آمد از غم عشق

ز اشک پرس حکایت که من نیم غمّاز

امید قد تو می‌داشتم ز بخت بلند

نسیم زلف تو می‌خواستم ز عمر دراز

به نیم بوسه دعایی بخَر ز اهل دلی

که کیدِ دشمنت از جان و جسم دارد باز

نکو:

ملامتی نپذیرم، سعادتم پیداست

که اشک دیدهٔ من گشته از مه غمّاز

قد و قیامت و روی‌ات مرا شده دستور

ز نرگس و لب لعلت شد عمر من چه دراز

فقط لب تو بگیرم، دعا نمی‌خواهم

که روی تو به من و روی من به تو هم باز

(۵۶)

خواجه:

فکند زمزمهٔ عشق در حجاز و عراق

نوای بانگ غزل‌های حافظ شیراز

نکو:

حجاز و شور غزل بوده در کلام وحی

اگرچه خطّهٔ شیرین‌زبان بود شیراز

عراق رفت ز دست و حجاز تزویر است

بیا که رخصت ماهور می‌زند صد جاز

صفای هور و بیات خوشم بود فریاد

نگار و دلبر مستم ز دل کشد آواز

زبان عشق بود چرخ و چین شور آخر

که گیرد از دل عاشق نِی و زَنَد خوش ساز

نکوی عاشق بی‌دل نشسته خوش در بر

کشید ناز عزیزش به عشوهٔ طنّاز

(۵۷)


غزل شماره ۳۱۰ : دیوان حافظ

خواجه:

درآ که در دل خسته توان درآید باز

بیا که بر تن مرده روان گراید باز

بیا که فُرقت تو چشم من چُنان بر بست

که فتح باب وصالت مگر گشاید باز

نکو:

زبان سرخ لدّنی

بیا تو دلبر نازم که دل درآید باز

که از نسیم تو دلبر روان گراید باز

گرفته جان و دلم را چنان صفای تو

که وصل تو به شب هجر می‌گشاید باز

(۵۸)

خواجه:

به پیش آینهٔ دل هر آن‌چه می‌دارم

به‌جز خیال جمالت نمی‌نماید باز

غمی که چون سپهِ زنگ، مُلک دل بگرفت

ز خیلِ شادی رومِ رُخ‌ات زُداید باز

بدان مَثَل که شب آبستن آمده است به روز

ستاره می‌شمرم تا که شب چه زاید باز

نکو:

به هستی دل من نی به‌جز جمال تو

که جز به‌روی تو دیده نمی‌نماید باز

ز زنگ و روم گذشتم غمم شده از فارس

رود چو فارس و عرب، خود رُخ‌ات زداید باز

غم و بلا و مکافات اگرچه بسیار است

پی ستاره نی‌ام من، شبم چه زاید باز

(۵۹)

خواجه:

بیا که بلبل مطبوعِ خاطرِ حافظ

به بوی گلشن وصل تو می‌سُراید باز

نکو:

چو از خودت تو بگویی، کنی ز یارم دور

رَه‌ام ز لطف کلامت چه می‌سراید باز!

زبان سرخ لدنّی به جان عرفانم

نگوید از خود و غیر و ز «حق» بپاید باز

نکو بود همه مست و به عشق حق دل‌گرم

خوشم که دلبر مستم غزل بزاید باز

(۶۰)


غزل شماره ۳۱۱ : دیوان حافظ

خواجه:

حال خونین‌دلان که گوید باز؟

وز فلک خون جم که جوید باز؟

جز فلاطونِ خُم‌نشینِ شراب

سِرّ حکمت به ما که گوید باز؟

نکو:

حال نازک‌دلان

از سر بی‌امان که گوید باز؟

حال نازک‌دلان که جوید باز؟

جز نگار خوش از لب لعلش

سِرّ دل را به ما که گوید باز؟

(۶۱)

خواجه:

شرمش از چشم مِی‌پرستان باد

نرگس مست اگر بِروید باز

هرکه چون لاله کاسه‌گردان شد

زین جفا رخ به خون بشوید باز

بس که در پرده چنگ گفت سخن

بِبُرش موی تا نَموید باز

بگشاید دلم چو غنچه اگر

ساغر لاله‌گون ببوید باز

نکو:

دل به سِرّ نهان چه می‌گوید

گر که رمزی از آن بروید باز

صنم مست، کاسه‌گردان شد

گر بمیرم، به خون بشوید باز

چنگِ بی‌دف بزد چو بر طبلش

بزده موی تا نَموید باز

هرچه سازی، دوباره سوز آید

تا که خون از درون بپوید باز

(۶۲)

خواجه:

گرد بیت الحرامِ خُم، حافظ

گر نمیرد، به سَر بپوید باز

نکو:

گرد بیت‌الحرام خُم هرگز

شد عتابش نکو بپوید باز

(۶۳)


غزل شماره ۳۱۲ : دیوان حافظ

خواجه:

منم غریب دیار و تویی غریب‌نواز

دمی به حال غریب دیار خود پرداز

به‌هر کمند که خواهی بگیر و بازم بند

به‌شرط آن‌که ز کارم نظر نگیری باز

نکو:

ای غمّاز

منم چنان تو غریبم، بیا دلم بنواز

که بوده‌ای بَرِ حال دلم، تو در پرداز

که من به دست تو چون موم، نرم و بی‌شرطم

هر آن‌چه که تو بخواهی، همان بگیری باز

(۶۴)

خواجه:

بر آستان خیال تو می‌دهم بوسه

بر آستین وصالت چو نیست دست نیاز

نه این زمان من شوریده‌دل نهادم روی

بر آستان تو کاندر ازل نهادم باز

دلا منال ز شامی که صبح در پی اوست

که نیش و نوش به‌هم باشد و نشیب و فراز

نکو:

یکی بود همه آستان و آستین تو

منم که عشق تو دارم، نی‌ام ز اهل نیاز

من از ازل به ابد عاشق رخ‌ات هستم

هر آن‌چه که تو بخواهی، بیا به من کن ناز

نه ناله در دل من بوده و نه غم دارم

پیاله بشکن و می ریز و جلوه‌ای انداز

(۶۵)

خواجه:

گرم چو خاک زمین خوار می‌کنی، سهل است

خرام می‌کن و بر خاک سایه می‌انداز

درون سینه دلم چون کبوتران بتپید

چه آتشی است که بر جان ما نهادی باز

خیال قد بلند تو می‌کنَد دل من

تو دست کوته من بین و آستین دراز

نکو:

منم عطش وَ منم تشنه و منم آثار

بکش به آتش و خونم هماره ای غمّاز

مکن ستایش خود را تو ای سالک

زمان شده دُوری همه ز حضرت پرواز

جمال و چهرهٔ شاد تو برده دل از من

نه فربه‌ام، نه که لاغر، نه کوته‌ام، نه دراز

(۶۶)

خواجه:

حدیث درد من ای مدعی نه امروز است

که حافظ از ازل او رند بود و شاهدباز

نکو:

دوروزهْ دُور فلک خود بود پر از آثار

به هرکجا نگری، بس پُر است از آواز

به روزگار نشستم به غربت دل‌ها

جهان، همه پُرِ سوز است و از هزاران ساز

نکو! دگر تو چه گویی به عصر غفلت‌ها؟

چه بس که در پی زشتی، چه بس به ساز و جاز

(۶۷)


غزل شماره ۳۱۳ : دیوان حافظ

خواجه:

منم که دیده به دیدار دوست کردم باز

چه شُکر گویمت ای کارساز بنده‌نواز

نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی

که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز

نکو:

سوز و ساز

همه جمال و جلالش به دل نمودم باز

نی‌ام چو بنده و، عاشق منم به ساز و نواز

بلا نموده چو مستم، به می نیازم نیست

نباشدم به ره حق، جُویی خیال و نیاز

(۶۸)

خواجه:

به‌یک دو قطره که ایثار کردی ای خواجه

بسا که در رخ دولت کنی کرشمه و ناز

طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق

به قول مفتی عشقش درست نیست نماز

ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل

که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز

نکو:

«طلب» نشانهٔ آن سالک ضعیف آمد

چه بوده در دل تو، در پی کرشمه و ناز

ز آب پاک‌ترم خون عاشقان گشته

به خون عشق به فتوای من بیار نماز

طریقت شهدا خود طریق خون باشد

نبیند عاشق صادق، مسیر و شیب و فراز

(۶۹)

خواجه:

در این مقامِ مجازی به جز پیاله مگیر

در این سراچهٔ بازیچه غیر عشق مباز

من از نسیم سخن‌چین چه طرف بر بَندم؟

چو سرو راست در این باغ نیست محرم راز

اگرچه حسن تو از عشقِ غیر، مستغنی است

من آن نیم که از این عشق‌بازی آیم باز

نکو:

پیاله بوده رخ و، خود مَجاز در ره نیست

در این سرا بشو عاشق، بیا و جان را باز

غمین مشو ز سخن‌چین، بیا و خوش می‌باش

جمال یار طلب کن، ببین ز روی‌اش راز

چو عشق روی خوشش می‌کند دلت شیدا

به عشق‌بازی جانان بشو به سوز و ساز

(۷۰)

خواجه:

غزل‌سُرایی ناهید صرفه‌ای نَبَرَد

در آن مقام که حافظ برآوَرَد آواز

نکو:

مگو ز خود که تو ناهید را نبشناسی

اگر که از دل صافش برآورد آواز

نکو شده لب پاکش مثال ناهیدی

که بوده از دل صافش مرا همه پرواز

(۷۱)


غزل شماره ۳۱۴ : دیوان حافظ

خواجه:

خیز و در کاسهٔ زر آب طربناک انداز

پیش از آنی که شود کاسهٔ سر خاک انداز

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است

حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز

نکو:

زیبای وجود

بگذر از کاسهٔ زر، دیده بر آن پاک انداز

مگو از مردن و مرگ و به‌سویی خاک انداز

جاده خاموش نباشد، تو چه گویی سالک؟!

تو چه گویی ز فلک خاک بر املاک انداز

دل این دهر پر از شور بوَد ای سالک

عشق و مستی به بر از جان طربناک انداز

(۷۲)

خواجه:

ملک این مزرعه دانی که ثباتی نکند

آتشی از جگر جام در املاک انداز

به سر سبز تو ای سرو که چون خاک شوم

ناز از سر بنه و سایه بر آن خاک انداز

دل ما را که ز مار سر زلف تو بِخَست

از لب خود به شفاخانهٔ تریاک انداز

نکو:

بکند یا نکند، مزرعه خود چیزی نیست

آتش و جام و جگر را به برِ تاک انداز

دهر دنیا بزند طعنه به هستی با عشق

مزرعه نیست جهان، دور به افلاک انداز

کم گو از خاک، که شور دل او می‌باشد

به دلت کم تو از این چهرهٔ پُرشاک انداز

شافی جان تو عشق است به غرقاب دلت

کی شفاخانه بود؟! دورْ تو تریاک انداز

(۷۳)

خواجه:

غسل در اشک زدم کهْ‌اهل طریقت گویند

پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

یا رب آن زاهد خودبین که به‌جز عیب ندید

دود آهیش در آیینهٔ ادراک انداز

چشم آلوده‌نظر از رخ جانان دور است

بر رخ او نظر از آینهٔ پاک انداز

نکو:

عشق اشک دل حق سایه ندارد بر غم

پس بیا و به غزل، نغمه‌ای از راک انداز

بُگْذر از زاهد و برگیر تو چرخ و رقصی

غلغل و هلهله در دهر به ادراک انداز

چشم و جان و دم و دل پاک بباید بودن

وانگهی چشم بر آن دلبر بی‌باک انداز

(۷۴)

خواجه:

چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ

وین قبا در ره آن قامت چالاک انداز

نکو:

گل من بوده رها از بر هر کهنه‌قبا

تو نظر بر قد و آن دامن پرچاک انداز

شد نکو، دلبر من چهرهٔ زیبای وجود

بی‌قبا، دیده بر آن قامت چالاک انداز

(۷۵)


غزل شماره ۳۱۵ : دیوان حافظ

خواجه:

بیا و کشتی ما در شط شراب انداز

غریو و ولوله در جان شیخ و شاب انداز

مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی

که گفته‌اند نکویی کن و در آب انداز

نکو:

جمال عشق و پرستش

بیا و جان مرا در شطِ شراب انداز

جنون من به تو در جان آفتاب انداز

مرا به بادهٔ دریا فکن که بدمستم

به آتشم فکن و آتشم به آب انداز

(۷۶)

خواجه:

ز کوی میکده برگشته‌ام ز راه خطا

مرا دگر ز کرم در ره صواب انداز

بیار زآن می گلرنگ مشک‌بو جامی

شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز

اگرچه مست و خرابم تو نیز لطفی کن

نظر بر این دل سرگشتهٔ خراب انداز

به نیم‌شب اگرت آفتاب می‌باید

ز روی دختر گُلچِهر رَز نقاب انداز

نکو:

بزن به جان من آن آتش چنان دوزخ

تمام رنج و عذابت تو در صواب انداز

بگیر خون دلم را بزن به‌صد گیتی

تمام آبِ جهان را تو در گلاب انداز

منم خراب و منم مست و بی‌خبر از غیر

خراب خود کن و وانگه به دلِ خراب انداز

جمال عشق و پرستش بده به دختر رَز

ز چهرهٔ خوش و مستت بیا نقاب انداز

(۷۷)

خواجه:

مَهِل که روز وفاتم به خاک بسپارند

مرا به میکده بر در خُم شراب انداز

گر از تو یک سرِ مو سرکشد دل حافظ

بگیر و در خم زلفش به پیچ و تاب انداز

نکو:

حیات من به تو باشد، به تو شدم برپا

نه مرگ و گور و قیامت، نه در شراب انداز

بلا و درد و غم و رنج و محنتت دارم

هر آن‌چه می‌شود آخر به پیچ و تاب انداز

حیات و زندگی‌ام با تو و به تو مستم

می‌ام، شرابم و نابم، به‌هر عتاب انداز

بده تو دوزخ خود را به من به تنهایی

به عشق خود بزن و دل بر آن رباب انداز

نکو نشسته به عشقت به چهرهٔ هستی

مرا به آتش و آب و سپس به خواب انداز

(۷۸)


غزل شماره ۳۱۶ : دیوان حافظ

خواجه:

ای سرو نازِ حُسن که خوش می‌روی به ناز

عشاق را به ناز تو هرلحظه صدنیاز

فرخنده باد طالع نازت که در ازل

بُبْریده‌اند بر قد سروَت قبای ناز

نکو:

سروِ ناز

ای سرو نازِ من که تو خوش می‌روی به ناز

گرچه نبوده مرا در رَه‌ات نیاز

حُسْن تو نازنین بنموده است عاشقم

عشق است و بندگی و، ندارم دلی به ساز

بگذر ز طالع و ز قبا و ز هر بُرش

او رفته از بر هر سه، نی‌اش جهاز

(۷۹)

خواجه:

آن‌را که بوی عنبرِ زلف تو آرزوست

چون عود گو بر آتش سوزان بسوز و ساز

از طعنهٔ رقیب نگردد عیار من

چون زر اگر بَرَند مرا در دهان گاز

پروانه را ز شمع بود سوز دل، ولی

بی شمعِ عارضِ تو دلم را بود گداز

نکو:

او محض عشق و من و هرکه بوده است

عودش کجا و که شد نازل و فراز؟

بگذر ز هر رقیب و مده دل به‌دست غیر

عشق است و دلبر ناز و نبوده گاز

در نزد دلبرم شده‌ام مست و بی‌ریا

آتش گرفتم و سوزم، تو گو گداز

(۸۰)

خواجه:

دل کز طواف کعبهٔ کوی‌ات وقوف یافت

از شوق آن حریم ندارد سر حجاز

هردم به خون دیده چه حاصل وضو چو نیست

بی‌طاقِ ابروی تو نمازِ مرا جواز

صوفی که بی‌تو توبه ز می کرده بود دوش

بشکست عهد چون در میخانه دید باز

نکو:

بی‌کعبه و وقوف و همه هروله شدم

او بوده و دلم، نه که دیگر بود مجاز

عشّاق را به خون دل خویش شد وضو

هرسو که رو کنم، آن قبله شد جواز

بی در نشسته جمالش به نزد من

عشق است و قلب و خون که دمادم بگشته باز

(۸۱)

خواجه:

چون باده مست بر سر خُم رفت کف‌زنان

حافظ که دوش از لب ساغر شنید راز

نکو:

مستی مرا گرفته ز هر خُمّ و کف به‌هم

با چرخ و رقص گشته دلم خوش غریق راز

مستغنی از تمام جلالش شدم به دل

دل عاشق است و فکنده است فقر و آز

صوفی و رند خرابم دگر که بود؟!

افتاده دل ز هرچه که شد کوته و دراز

جان نکو! تو از این پس مگوی هیچ

دل کوک کن که زند بهر دوست، ساز

(۸۲)


غزل شماره ۳۱۷ : دیوان حافظ

خواجه:

صبا به مقدم گل راح روح بخشد باز

کجاست بلبل خوشگوی، گو برآر آواز

دلا ز هجر مکن ناله، زآن‌که در عالم

غم است و شادی و خار و گل و نشیب و فراز

نکو:

استقبال نخست: عزیز و غمّاز

خوشا من و تو دلآرا، رخ‌ات نما بس باز

بزن تو زخمه به چنگ و برآر خوش آواز

همه حضور و وصال است و هجر من کی شد؟

به چنگ و دف شدم و یک کمانچه و صد ساز

تو سالکی و محبّی، از آن به ناله شدی

ز خار و غم تو بگویی و از نشیب و فراز

(۸۳)

خواجه:

دو تا شدم چو کمان از غم و نمی‌گویم

هنوز ترک کمان ابروان تیرانداز

حکایت شب هجران به دشمنان مکنید

که نیست سینهٔ ارباب کینه محرم راز

ز طرهٔ تو پریشانی دلم شد فاش

ز مشک نیست غریب آری ار بود غمّاز

نکو:

بوَد جهان پُرِ نیکی، ستیزه بس زشت است

کمانچه باشد و این‌جا که هست تیرانداز؟

گرفته هجر غمش ماندگانِ در ره را

مگو ز دشمن و کینه، بشو تو محرم راز

بگیر طرّهٔ موی‌اش، بزن به دستت غم

که هست دلبر نازم، عزیز و بس غمّاز

(۸۴)

خواجه:

هزار دیده به‌روی تو ناظرند و تو خود

نظر به‌روی کسی برنمی‌کنی از ناز

اگر بسوزدت ای دل ز درد ناله مکن

دم از محبت او می‌زن و به درد بساز

غبار خاطر ما چشم خصم کور کند

تو رخ به خاک نه‌ای حافظ، برآر نماز

نکو:

جمال دلبر شادم کشد جهان در خون

بگیرد از سر هریک دوصد هزاران ناز

برو ز سوز و ز ساز و ز ناله و از غم

به عشق و پاکی دل کوش و بگذر از هر ساز

ز دشمنان و ز کوری دیگران بگذر

که با چنین دل تیره کجا رَوی به نماز؟

صفا و عشق و محبت برای هرکس خواه

به دل نما طلب از بهر هرکسی پرواز

نکو به شور و به مستی و لطف هست با یارش

همان‌که بوده به دل، دلربا و بس طنّاز

(۸۵)


غزل شماره ۳۱۷ : دیوان حافظ

خواجه:

صبا به مقدم گل راح روح بخشد باز

کجاست بلبل خوش‌گوی، گو بر آر آواز

دلا ز هجر مکن ناله، زانکه در عالم

غم است و شادی و خار و گل و نشیب و فراز

نکو:

استقبال دوم: سکوت من

به نزد دلبر مستم که دارد او بس ناز

سکوت من بود آسان، کجا کنم آواز؟

نه هجر بوده به دل، نه که ناله‌ای دارم

هر آن‌چه می‌رسد از او، خوشم نشیب و فراز

(۸۶)

خواجه:

دو تا شدم چو کمان از غم و نمی‌گویم

هنوز تَرک کمان‌ابروان تیرانداز

حکایت شب هجران به دشمنان نکنید

که نیست سینهٔ ارباب کینه محرم راز

ز طرهٔ تو پریشانی دلم شد فاش

ز مشک نیست غریب آری اَر بود غمّاز

نکو:

غمم شده چه فراوان، دو تا نمی‌گردم

نه تیرم و نه شدم پیش او چو تیرانداز

ندیده‌ام شب هجران، دلم به پیشش هست

نه کینه و نه که نامحرمی شده دم‌ساز

نبوده غم به دلم، نه که من پریشانم

اگرچه دلبر من بوده خود بسی غمّاز

(۸۷)

خواجه:

هزار دیده به‌روی تو ناظرند و تو خود

نظر به‌روی کسی بر نمی‌کنی از ناز

اگر بسوزدت ای دل، ز درد ناله مکن

دم از محبت او میزن و به درد بساز

غبار خاطر ما چشم خصم کور کند

تو رخ به خاک نه ای حافظ و برآر نماز

نکو:

جهان همه به برت بوده سایهٔ همّت

نظر به هرکه نمایی، خوش است و بوده به ناز

طریقِ عشق نکو، درد و هم بلا دارد

که عشق و مهر رخ‌اش خود بود به سوز و ساز

(۸۸)


غزل شماره ۳۱۸ : دیوان حافظ

خواجه:

به راه میکده عشاق راست در تک و تاز

همان نیاز که حجاج را به راه حجاز

چه گویمت که ز سوز درون چه می‌بینم

ز اشک پرس حکایت که من نی‌ام غمّاز

نکو:

تک و تاز

منم به راه تو دلبر هماره در تک و تاز

نی‌ام هوس که روم دم‌به‌دم به راه حجاز

دلم به عشق تو مست و غم دلم بسیار

حکایتی نکنم، گرچه من نی‌ام غمّاز

(۸۹)

خواجه:

غرض کرشمهٔ حُسن است، ورنه حاجت نیست

جمال دولت محمود را به زلف ایاز

به هیچ در نروم بعد از این ز حضرت دوست

چو کعبه یافتم، آیم ز بت‌پرستی باز

شبی وصال تو از بخت خویش می‌خواهم

که با تو شرح سرانجام خود کنم آغاز

نکو:

تو دلبر و دل من بوده‌ای به‌هر لحظه

شدم فدای تو جانانه چون که بوده اَیاز

خوشم نیاید از این ماجرا و از محمود

کنی همیشه تو از این شهنشهان آغاز

تویی هماره به یاد شهنشه و دولت

منم هماره به راه نگار در پرواز

(۹۰)

خواجه:

تنم ز هجر تو چشم از جهان فرو می‌بست

امید دولت وصل تو داد جانم باز

چه حلقه‌ها که زدم بر دل از سر سوز

به بوی روز وصال تو در شبان دراز

چو غنچه سرّ درونش کجا نهان ماند؟

دل مرا که نسیم صباست محرم راز

ز شوق مجلس آن ماه خرگهی حافظ

گرت چو شمع جفایی رسد، بسوز و بساز

نکو:

به وصل یار دلارا همیشه سرمستم

به عشق او شده دل سرفراز و سرافراز

من و قد تو نگار و، من و همه عشقت

هماره در بر تو هستی‌ام به عمر دراز

میان دل به کنار تو، وای و صد هیهات!

شکسته‌ام همه‌دم بی‌بیان قصّه و راز

نه ناله‌ای و نه قصه، نگویم از تو حرف

نکو ز سوز نگوید، که شد همه در ساز

(۹۱)


غزل شماره ۳۱۹ : دیوان حافظ

خواجه:

دلم ربودهٔ لولی‌وشی‌ست شورانگیز

دروغ وعده و قَتّال‌وَضع و رنگ‌آمیز

فدای پیرهن چاک ماه‌رویان باد

هزار جامهٔ تقوا و خرقهٔ پرهیز

نکو:

نگار شوخ

نگار شوخ و زرنگم بسی است شورانگیز

عزیزگونه و خوش‌وعده است و رنگ‌آمیز

فکنده پیرهن و بس دریده دامن را

گذشته از سر تقوا و رفته از پرهیز

(۹۲)

خواجه:

فرشته عشق نداند که چیست، قصه مخوان

بخواه جام و شرابی به خاک آدم ریز

غلام آن کلماتم که آتش افروزد

نه آب سرد زند در سخن بر آتشِ تیز

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توأم نیست هیچ دست‌آویز

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت

که در مقام رضا باش و از قضا مگریز

نکو:

کشد به خاک و به خون، عاشقان خود را او

به عشق باشی اگر تو، چه خوش بود خون‌ریز

برو ز غم که بود سرد هم‌چو کافوری

بگیر آتش عشقش که هست گرم و تیز

فقیرِ خسته بود سرد و بی‌حرارت هم

وِلا بود همه آتش، نبوده دستاویز

برو ز هاتف و هم این رضا تو را کم بود

مقام عشق و صفا گیر و از میان بگریز

(۹۳)

خواجه:

پیاله بر کفَنَم بند تا سحرگهِ حشر

به مِی ز دل بِبَرم هول روز رستاخیز

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

نکو:

مگوی بیهده از شرب و از پیاله چنین

مقام عشق و تجلّی بود چو رستاخیز

میان عاشق و معشوق، او بود حایل

که می‌کشد چه خوش عاشق، وَ گویدش برخیز

حجاب و حایل و هرگون دوگانگی نبوَد

پر از صفا و محبت بود، از او مگْریز

نکو بود همه عشق و دگر بود معشوق

نبوده در دل من رخنه‌ای و دیگر چیز

(۹۴)


غزل شماره ۳۲۰ : دیوان حافظ

خواجه:

روز عیش و طرب و عید صیام است امروز

کام دل حاصل و ایام به کام است امروز

گو عروس فلکی رخ بنمای از مشرق

که مرا دیدن آن ماه تمام است امروز

نکو:

غربت عید

عید ما عید صیام است، نه عید است امروز

بی‌صفا دور ز هر لطف و کرام است امروز

عید ما هست پرآشوب و پر از هر فتنه

دردِ دنیا به دلم وه چه تمام است امروز

کو عروس فلکی؟ غم به دل دوران شد

گرچه مه، بَدر شده، لیک نه جام است امروز

(۹۵)

خواجه:

زاهدی را که نبودی چو صوامع جایی

بین که در کنج خرابات مُقام است امروز

صبحدم بلبل مست از چه سبب می‌نالد؟

کار او چون ز بهاران به نظام است امروز

محتسب بیهده گو پند مده رندان را

کآن‌که با شاهد و می نیست، کدام است امروز؟

نکو:

هرچه گویی ز مکافات و بلا، کم باشد

فتنه و غصه و نیرنگ مدام است امروز

آن‌کسانی که همه کاسه سیه می‌بودند

در بر دُور فلک منصب و نام است امروز

بدسگالان ضعیف و همه آن بدحالان

با خط ظلمت و خون غرق مقام است امروز

فصل گل رفته، شده بلبل ما بس خونین

چرخ بشکسته، کجا دور نظام است امروز؟

تو چه گویی به من سالک درمانده به‌دهر

کو دگر شاهد و می؟ فتنه کدام است امروز؟

(۹۶)

خواجه:

گو بگویند خلایق که همی حافظ را

چشم بر روی نگار و لب جام است امروز

نکو:

برو از جام شراب و، لب دلبر برگیر

نه نگار و نه می‌ای، خون و قیام است امروز

غم غربت به دلم شد به شب عید فطر

گرچه این دل به من این‌لحظه چه رام است امروز

گر خلایق همه رفتند، تو هستی ای جان

تو که باشی، چه غمم هست که شام است امروز؟

شد نکو با تو خوش و کی دگری می‌خواهد؟

تو همه عشق منی، عشق کدام است امروز؟

(۹۷)

مطالب مرتبط