شمعِ جمع
شمع جمع
(شعر ولایت: هیمان وحی و چهرگان غزل)
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | شمعِ جمع (شعر ولایت: هیمان وحی و چهرگان غزل) |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا،۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۳۸ ص.؛ ۲۱/۵×۱۴/۵ سم. |
فروست | : | مویهی؛۱۹. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۰۸-۳ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپای مختصر |
يادداشت | : | فهرستنويسی كامل اين اثر در نشانی: http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۷۸۹۱۲ |
پيشگفتار
شمع جمع
حقتعالی، مربیان بندگان خویش را یا شخص خود قرار میدهد و یا اولیای خویش را. تنها کتاب نهایی آموزشی و معرفتی اولیای الهی، «قرآنکریم» است. تنها کتاب معرفت کامل برای بشر، قرآن کریم است و بس. کتابِ نفوذ به عوالم ماورایی که راههای غیب را در خود نهفته دارد، قرآن کریم است. قرآن کریم راههای نفوذ به باطن هر پدیدهای را در خود دارد و کتاب کشفهای ناشناخته و ثبت احوال و ضبط کردار هر پدیدهای است. قرآن کریم چون احوال تمامی پدیدهها را در خود دارد بهترین دانش جامعهشناسی در آن است و نیز روانشناسی آن تمامی مراتب روان را در هر عالمی بیان میدارد. این کتاب وحی کامل، اشراف بر علوم نهفته و قدرت تسخیر پدیدهها را به آدمی میدهد. آیندگان با دانشهای قرآنی است که از دل ناسوت، شگفتیها ابداع میکنند. محتوای اسلام را باید در آن جست که مطمئنترین منبع شناخت است. با قرآن کریم میشود هم سیر ناسوت داشت و هم با فرشتگان همنفس شد و میشود به ساحت اولیای الهی وارد شد و در محضر حق تعالی نشست و ندای حق را شنید و چهرهٔ او را سیر مشاهده کرد. چهرهای که در هر آن در شأنی است و نیز تجلی تکرارناپذیر دارد. قرآن کریم یک شخص است که میشود به دیدار او شتافت. آن را باید بویید و بوسید و در آغوش گرفت. باید با طهارت کامل به حضورش رسید و برای انس با او تلاش داشت و برای رفاقت با این چهرهٔ ملکوتی، رنج سلوک بر خود هموار کرد. باید دل خود را به آب صفا جلا داد و زنگار کدورت از آن گرفت و حیلهگری را کنار گذاشت و انسانیت پیشه کرد؛ چرا که قرآن کریم رفیق تنهاییهاست برای دوست بیکلک. میشود با قرآن کریم رفیق شد، اگر مشق صفا داشت. پیامبران الهی آمدند و رفتند و هر یک مشقی از صفا داشتند و خداوند مشق تمامی آنها را با صحیفههای شایستهای که داشتند، بعد از ایشان، خط تحریف و بطلان کشید جز قرآنکریم که تنها کتاب درست، برآمده از صقع ذات ربوبی است و میشود با آن سیر بیانتهای باطن داشت. تنها باید با قرآن کریم انس گرفت، خواند و بالا و بالاتر رفت:
«همه عالم کتاب حضرت ماست
همه عالم به ما پنهان و پیداست
تو مَس منما جهان را بیطهارت
که قرآن میبُرد دست جسارت
سراسر جمله عالم شد چو «او» پاک
جهانْ آیینه، از «او» باشد افلاک
جهان، قرآن و روح آن نقوش است
که «حق»، نقاش و نقش او ز هوش است»
ستایش برای خداست
۱
مهمان
آشنای دلم تویی تنها
نغمههای تو بوده چون قرآن
جمله جمله کلام تو در دل
بوده رمزی ز حکمت و عرفان
آیههای تو یک به یک دل را
کرده آگاه و جان همی حیران
جان فدای تو و کلامت باد
شد نکو نزد هر دو خوش مهمان!
۲
کتاب حضرت ما
همه عالم کتاب حضرت ماست
همه عالم به ما پنهان و پیداست
تو مَس منما جهان را بیطهارت
که قرآن میبُرد دست جسارت
سراسر جمله عالم شد چو «او» پاک
جهانْ آیینه، از «او» باشد افلاک
جهان، قرآن و روح آن نقوش است
که «حق»، نقاش و نقش او ز هوش است
نکو آسوده گردیده به دوران
که ناخوانده کتابی غیر قرآن
۳
دین و قرآن کریم
دین و قرآن و بیان بر من و تو ظاهر شد
گوی و چوگان زمان در همه دم حاضر شد
صاحب ملک و دل دولت بیمانندش
در حضیض آمد و از اوج به ما ناظر شد
۴
بیخبر
دل بیخبر ز عالم، دور است هم ز آدم
خاتم صلا کن ای «حق»، بیروح و بیروانم
وحیام دم تو باشد، لحنم کلام جبریل
در نزد اهل هیمان، بینطق و بیبیانم
۵
دل ذات وجود
سینهٔ دهر و دل ذات وجود
هر دو باشد پابهپا قرآن من
شد کتاب حق ظهور پاک او
آیه آیه شد جهان از آن من
۶
پیر عرفان
منم قرآن و دیگر هرچه خواهی
نیام من پشهای یا مرغ و ماهی
منم منزل به منزل، پیر عرفان
منم مرشد، ز بهر تو به قرآن
۷
شب زندان
کنج زندان بلا بِهْ ز سریر شهِ مصر
گر که روشن کنی از مهر، شبِ زندان را
عشق خوش باشد و رندی به برِ دلبر مست
خوش بود کز لب دلبر شنوم قرآن را
۸
بزم محبت
شاهد بزم محبت جان بود
ذکر دل در جان من قرآن بود
۹
مصلحت
دیدهام آنچه که میدانم و میگویم بیش
مصلحت خواندم و خواندی همه قرآن مرا
۱۰
اسیر تو
عشق من دیوانه، دل کرده اسیر تو
شد میل و رضای من رخسارهٔ قرآنت
۱۱
سینهچاک
عاشقم، آزادهام، دیوانهام
سینهچاکم، گرچه جان قرآن بود
۱۲
حریم دل و جان
چون حریم دل و جان هست سراسر با «حق»
مقصدش دین و مرامش همه قرآن باشد
۱۳
گوی و چوگان
گوی و چوگان جهان بر همگان حاضر شد
دین و قرآن به همه از من و تو ظاهر شد
۱۴
قرآن توام
کی کرده دلم به جز وصالت کاری؟
قرآن توام، تو را به خود میخوانم
۱۵
ساز سخن
ز قرآن و ز دین تو میدهی ساز سخن، اما
نه آگاهی ز دین و نه تویی اندر پی قرآن
۱۶
جمع و فرق
جان و دلم دیوانهٔ زلفِ پریشان تو شد
ای جمع و فرق جان من، فرقانی و قرآن من
۱۷
بشر
بیخبر از حق بود مرده، مخوان نامش بشر!
ای پسر بگذر ز دنیا و بیا قرآن بخوان
۱۸
سِرّ همه عالم
همان قرآن که وحی است و بود سِرّ همه عالم
کجا دانی از آن رمزی، کجا یابی تو قرآنی؟!
۱۹
سرای دوست
گشته جان و دلم سرای دوست
صفحه صفحه دلم بود قرآن
۲۰
بازی و شعبده
دین و قرآن گشته بازی، زهد و عرفان شعبده
هست گو نااهل سلمان و ابوذر یا بِلال!
۲۱
دین من!
کفر من بهتر ز هر ایمان و هر عرفان بود
دین من عشق است و خود سرچشمهٔ قرآن بود
۲۲
قرآن ما
همان کلبی که در قرآن ما هست!
نشاید بیطهارت زد بر آن دست
۲۳
جایگاه
قرآن به جان چو آمد، شد سینه جایگاهش
با سِرّ بیمثالش قید زبان توان زد
۲۴
مصحف دل
انبیا در شب پی دیدار حق
مصحف دل خوانده در صدها ورق
۲۵
یار کیست؟!
نباشد جهان را بسی اعتبار!
نشد ثابتی غیر «حق» بیقرار
نمانْد و نمانَد جهان جاودان
تو پیری فردا ز امروز خوان!
کجا ماندهاند آدم و نوح و هود؟!
تو هم میروی ای پدر، هرچه زود!
سلیمان و هم یوسف و دیگران
کجایند با خیل دیگر سران؟
نه موسی، نه عیسی، نه خاتم بماند
نه کاووس و اسکندر و جم بماند!
نه فرعون و نمرود، بردند سود
نه کسرا و قیصر، نه عاد و ثمود
نه صحرا بمانَد، نه کوه و نه کاه
نه عالَم، نه چرخ و نه خورشید و ماه!
تو خود بنگر ای نازنین یار کیست
نکو را بنه آن جهاندار کیست
۲۶
غربت آدم
از این نفس بگذر که دیوانهای است
مگو غربتِ آدم افسانهای است!
پدر را نمود این هوس حق به دور
نشاندش به خاک و بریدش ز نور
نبودی اگر لطف داور به کار
پدر را نمودی همین دل، شکار!
نکو خود تو بنگر که چونی پسر
که تا بگذری ز آنچه داری خبر
۲۷
دل پر درد
نه دل بتوان کند و نه دندان به جگر زد
از هجر تو مه پاره نشسته به رخم گرد
پژمرده منم، چون گلِ از بوته جدایی
یعقوب توام، یوسف من دل شده پر درد
۲۸
ساز من
ساز من در پی شور است، ولی شیدا کو؟
سینهٔ من دل طور است، بگو موسی کو؟
خضر «حق» با قدح ما زده چندین جرعه
مست و شیدای توام، خیز و بگو صهبا کو؟
۲۹
چهرهٔ طور
شب و حضور ملایک مثال چهرهٔ طور است
میان بزم خدایی هر آنچه شد یدِ بیضا
دلم برفته ز حال از سرور و عیش شبانه
از آن وقار خدایی میان سینهٔ سینا!
۳۰
طعنه بر طور
طعنه بر طور زدم، چنگ بر امید وصال
تا کلیم دل من باخبر از عمران شد
خواند در گوش دلم رمز غزلهای صفا
صوت داود کجا نغمهگرِ جانان شد!
۳۱
فریاد أنا الحق
فریاد «أنا الحق» زنم از سینهٔ پر سوز
منصورم و موسی به دو صد بانگ «ترانی»
بیجبّه زنم دم ز حق و دیدن رویش
طور دل من رسته ز هر ملک و مکانی
۳۲
موسی و فرعون
رود نیلم گفتی و کردی کباب
موسی و فرعون و بحر حق شد آب؟!
آب گوید جنگ فرعون و خدا!
کی کنم باور، تویی خود ماجرا؟!
۳۳
بیخودی
کی بیخودم که خود این بیخودی بود از تو
تو بیخودی طلب ای دل، که گنج قارون است
دلم اگرچه که هیچ است کم ز موسی نیست
مثال ما و تو کی چون کلیم و هارون است
۳۴
غرق
اِدریس کجا دولتِ ایمان من مست؟!
داوود کجا کسوت پنهانِ منِ مست؟!
آسوده شد از ملک دو عالم، دل من
غرقم پی ذات، این شده عرفانِ منِ مست
۳۵
قول و غزل
دنیا همه دم در گرو نمرود است
قمریصفتی صاحب صد داود است
آن کو که زند چهچهه در قول و غزل
حق نیست بهحق، راه بر او مسدود است
۳۶
چه شد؟
آنچنان ملک سلیمانی چه شد؟!
گنج قارونی و شیطانی چه شد؟!
کو سلیمان و چه شد پیغمبری؟
آن همه دنیای رحمانی چه شد؟!
۳۷
عالمان
عالمان غمخوار مردم، دمبهدم
هادی راه خدا بی بیش و کم
بر گلیمی او سلیمانی کند
جلوه با انفاس رحمانیش هم
۳۸
چهرهٔ رب ودود
فارغ و واصل وَ یا کور و علیل
بوده چون نمرود و آن دیگر خلیل
ذره ذره آنچه آمد در وجود
چهرهای باشد هم از ربِ وَدود
۳۹
حقیقت
حقیقت چه باشد؟ که دارد نُمود؟
که را داد آتش؟ به که داد دود؟
همه انبیا مست و حیران او
همه اولیا، برده فرمان او
۴۰
محضر تو
محبوب منی که عشق تو در جان است
با حب تو دردانه و محبوب منم
۴۱
جام جم
بانـگ تـو خـود نغمـهٔ داود شـد
گرچه صـدا زیر و یا بم بود
۴۲
نار و نمرود
گاه گلشن نار نمرودی ماست
گاه هم نمرود با دل آشناست!
۴۳
یوسف ثانی
آصف ثانی ما یوسف ثانی باشد
اول او بوده، نباید که ثانی دانست
۴۴
بیمار و طبیب
عاشق بیا که خود به دیار عزیز مصر
بیمار اگر نبود، ولیکن طبیب هست
۴۵
چاه ذقن
چاه ذقنش چو دید، گفتا:
این یوسف من مرام دارد
۴۶
جمع جمع
من جمع جمعم «هو» به «هو»، در فصل و وصلم مو به مو
با موسی عمران بگو در طور سینایم بیا
۴۷
صبح بقا
سینهام شد دل طوری که درونش موساست
کن طلب از یدِ بیضا، اثر صبح بقا
۴۸
رخ دوست
نعرهای مست کشیدم که شکستم قالب
من که دیدم قد طور و رخ سینای تو دوست
۴۹
نور تجلی
جلوهای از حسن رویت برد موسی را به طور
جز تجلی تو در ما نور دیگر هیچ نیست
۵۰
خاک طور
سوخته بس که دلم، خاکسترم شد خاک طور
غیر از این آتش به دل مهپاره اخگر هیچ نیست
۵۱
سینهٔ سینا
ما را نه غم طور و نه دل در پی موساست
زیرا که دلم سینهٔ سینای تو باشد
۵۲
دل طور
در محضر تو بودهام، ای مه، به شب و روز
موسایم و هر لحظه نشسته به دل طور
۵۳
اژدها
بیعصا در کف، اژدها دارم
این بگو تو به موسی عِمران
۵۴
موسی و شبان
نزد تو هرچه بوده یکسان است
چه بود موسی یا بود شَبان
۵۵
زیارت حق
چو آید به جان تو یکباره نور
کنی حق زیارت، چو موسی به طور
۵۶
دم گاو
سامری با دُم گاوی که فسون خوانده بر آن
کی تواند که ز موسی یدِ بیضا ببرد
۵۷
حریف جام جم
سرم ز شوق تو مست و دلم به عشق تو حیران
رها ز خضرم و موسی، حریف جام جمت
۵۸
لطف آشنا
تو گر به راه بیفتی، «خضر» به ره ماند
مباد سستی تو لطف آشنا ببرد
۵۹
خط لب عشق
شعبده شد دل و زد شعله به خط لب عشق
سامری کی هوس آن یدِ بیضا میکرد؟!
۶۰
نالهٔ بوسلیک
ناله و صوت حزین زد دل سوداییام
نغمهٔ داودیام نالهٔ بوسلیک شد
۶۱
نرگس تو
هزار ملک سلیمان و گنج قارون هم
فدای نرگس تو در قبیلهٔ خوبان
۶۲
اگر
«حق» اگر خواهد شود موری سلیمان ناگهان
بر زمین افتد سلیمان در دمی خود بیامان
۶۳
تو کنی
دلبرا، تو کنی همه را شیر
مورچه را کنی سلیمانی
۶۴
دولت عشق
دولت عشق و سلیمانی حافظ چه بود؟!
در دلم نیست بهجز رشتهٔ وصل تو به دست
۶۵
فیض صاحب
بر صبا فائق شدم تا دم ز رحمانم رسید
از سلیمان برتر آن موری که فیضش صاحب است
۶۶
مه شیرین
بوده با آن مه شیرینِ سبکبار و عزیز
صد سلیمان که دل عالم و آدم با اوست
۶۷
گره بر باد
گره به باد مزن، چون مراد بر باد است
من این سخن به تو گفتم، که با سلیمان گفت؟!
۶۸
چو باد
شد پیش من تخت سلیمان چو باد و هیچ
جانم بزد به تیغ خط یار و شد چو باد
۶۹
کاووس
مگو به طعنه که کاوس و کی به حق جمعاند
چو ساده تخت سلیمان و جم بود آباد
۷۰
وحدت
مکن آلوده وحدت را به صد ملک سلیمانی
که نقش خاتم یارم دو عالم بر نگین دارد
۷۱
چهرهٔ پیدا
فیض عالم شده چون چهرهٔ پیدای نمود
ذره ذره به جهان، کارِ مسیحا میکرد
۷۲
عالم ربانی
عالم ربانی آمد وارث پیغمبران
این کریمان هر زمان از بند دنیا میرهند