شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | ساده به رنگ خدا (زبدهی شعر محبوبی) |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا،۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۱۵۸ص. |
شابک | : | ۵۰۰۰۰ ریال: ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۲۷-۴ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپای مختصر |
يادداشت | : | فهرستنويسی كامل اين اثر در نشانی: http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۸۱۲۲۵ |
(۴)
فهرست مطالب
بخش یکم: پژواک محبوبان
(زبده دیوان محبوبان)
پیشگفتار منتخب غزلیات··· ۱۵
نرگس مست··· ۲۷
حُسن جهان··· ۲۹
قسمت ما و شما··· ۳۱
چهره عشق··· ۳۳
هنگامه حق··· ۳۵
وصال یار··· ۳۶
ناوک ابرو··· ۳۸
ازل تا ابد··· ۴۰
زیباصنم··· ۴۲
عشق و صفا··· ۴۴
دیار بینام و نشان··· ۴۶
سیمای تو··· ۴۸
شیخ و شاب··· ۵۰
(۵)
سکه عشق··· ۵۲
چاک دامن··· ۵۳
حّب علی علیهالسلام ··· ۵۵
دم مینا··· ۵۷
رخ آن حور··· ۵۹
پیچ و خمها··· ۶۱
ولا الضالین··· ۶۳
تنهایی ۶۵
مولا علی علیهالسلام ··· ۶۷
هزار پرده عشّاق··· ۶۹
جرم من··· ۷۱
خراب سَر و سِرّ··· ۷۳
های و هو··· ۷۵
قهر دلبری ۷۷
علی علیهالسلام دین و علی علیهالسلام قرآن··· ۷۹
ظاهر و پنهان··· ۸۱
نیامد··· ۸۳
آه آتشین··· ۸۵
دولت بیدار··· ۸۷
شوخ پر فتنه··· ۸۹
دوران ما··· ۹۱
سرای آسمان··· ۹۳
(۶)
چرا؟··· ۹۵
پیر عرفان··· ۹۷
سلیمانی مور··· ۹۹
سنگ حق··· ۱۰۱
رقص عشق··· ۱۰۲
بخش دوم: خون دل
(زبده رباعیات)
پیشگفتار رباعیات··· ۱۰۷
وحدت حق··· ۱۱۵
سودای تو··· ۱۱۵
بهشت تو··· ۱۱۵
شوق تجلّی ۱۱۶
جان خود··· ۱۱۶
حشر و حساب··· ۱۱۶
مهر و وفا··· ۱۱۷
حرف دل آزاده··· ۱۱۷
در دیده من··· ۱۱۷
در به در··· ۱۱۸
گمراه··· ۱۱۸
دوری از خودپرستی!··· ۱۱۸
جان در کف··· ۱۱۹
(۷)
ای دوست··· ۱۱۹
یار ظریف··· ۱۱۹
آواز دهل··· ۱۲۰
دست در خون··· ۱۲۰
دنیاصفتان··· ۱۲۰
خواهی رفت··· ۱۲۱
رهگذر··· ۱۲۱
هو اللّه··· ۱۲۱
سودای جهان··· ۱۲۲
همه عالم··· ۱۲۲
فاش بگویم··· ۱۲۲
یک دل و صد دلبر··· ۱۲۳
غوغای صدا··· ۱۲۳
دلبسته ذات··· ۱۲۳
نغمه هو هو··· ۱۲۴
ذکر دل··· ۱۲۴
دیده خونبار··· ۱۲۴
غافل از جرس··· ۱۲۵
ما را بس··· ۱۲۵
اندازه نگهدار··· ۱۲۵
آلودگی دنیا··· ۱۲۶
مرگ خوش آدینه··· ۱۲۶
(۸)
غنیمتِ وقت··· ۱۲۶
رها از غمِ عالم··· ۱۲۷
آسوده دل··· ۱۲۷
آزاده··· ۱۲۷
چهها میبینم··· ۱۲۸
هر سه··· ۱۲۸
معشوق خرابآباد··· ۱۲۸
در محضر گل··· ۱۲۹
شعار آزادگی ۱۲۹
سهم من··· ۱۲۹
حقیقت حق··· ۱۳۰
ممنون توام··· ۱۳۰
دوره پیری ۱۳۰
بخش سوم: قرب یار
(زبده دوبیتیها)
درآمدی بر دوبیتیها··· ۱۳۳
راحت و خواب··· ۱۴۱
نگاه یغماگر··· ۱۴۱
عشق دمادم··· ۱۴۱
(۹)
گناه چشم من··· ۱۴۲
اسرار خلقت··· ۱۴۲
در بر هستی ۱۴۲
با تو هستم··· ۱۴۳
مست بیقرار··· ۱۴۳
افسانه··· ۱۴۳
صفای سینه··· ۱۴۴
خال لب··· ۱۴۴
گُلِ بلال··· ۱۴۴
راضی و رضا··· ۱۴۵
خوشمرام··· ۱۴۵
عروس و داماد··· ۱۴۵
صدای پای دلبر··· ۱۴۶
پایان تلخ ماجرا··· ۱۴۶
نه به هر زور··· ۱۴۶
عار··· ۱۴۷
سودای ذات··· ۱۴۷
مرد حق··· ۱۴۷
(۱۰)
ظلم در کسوت دین··· ۱۴۸
حلاّج اسرار··· ۱۴۸
زیبارخان مست··· ۱۴۸
آتش خاموش··· ۱۴۹
صلای عشق··· ۱۴۹
داغ دوری ۱۴۹
وصال و هجر··· ۱۵۰
خوبان نااهل··· ۱۵۰
بسوزانم··· ۱۵۰
سرود سرد یلدا··· ۱۵۱
نقش بارگاه··· ۱۵۱
خونم حلالت··· ۱۵۱
نقش دل··· ۱۵۲
خدایی آسان··· ۱۵۲
درمان درد من··· ۱۵۲
سَر و تقدیر··· ۱۵۳
جنبش··· ۱۵۳
تاب گیسو··· ۱۵۳
(۱۱)
همه از تو··· ۱۵۴
خدایی و سادگی!··· ۱۵۴
ناب ناب··· ۱۵۴
بنده شاه··· ۱۵۵
کوه و کاه··· ۱۵۵
یوسف زندان کشیده··· ۱۵۵
مزار من··· ۱۵۶
بت من··· ۱۵۶
رنجشخاطر··· ۱۵۶
نگاه··· ۱۵۷
جوانی ۱۵۷
کجایی؟··· ۱۵۷
بیوفا··· ۱۵۸
* * *
(۱۲)
بخش یکم:
پژواک محبوبان
(زبده دیوان محبوبان)
(۱۳)
(۱۴)
پیشگفتار منتخب غزلیات
«محبوبان» عنوان گروهی از اهل معرفت است که سیر آنان به صورت عنایی، موهوبی و دهشی از ناحیه حقتعالی است. در برابر آنان، گروه عمده سالکان راه حق و سائران الهی هستند که «محبان» نام دارند. محبان با تلاش، کوشش و ریاضت، راه وصول به جناب حق را طی میکنند و سیر آنان از پایین به بالاست. محبوبان چندان درگیر ریاضت و تلاش نیستند. ویژگی آنان درد، بلا، مکافات و مصیبت و سیر از بالا به پایین است.
معرفت محبوبان، شناخت هویت ذات را داراست؛ اما آگاهی محبان، علم است که به
(۱۵)
صفات الهی وصول مییابد و وصول ذات در آن نیست. محبوبان، معرفتی را طلب میکنند که همراهی نبی و امام در آن نیست؛ در حالی که محبان، علمی را میطلبند که توسط نبی و امام برای آنان حاصل میگردد. محبان، خداوند را به واسطه نبی و امام میدانند؛ اما محبوبان، نبی و امام را به خداوند میشناسند.
تفاوت میان محبوبان و محبان، هم در هویتِ آگاهی است و هم در مرتبه. این دو فریق، در سلوک و زمینههای فعلی نیز با هم تفاوت دارند که بیان کامل و تفصیلی آن، مقام خاص خود را میطلبد.
اما غزلیاتی که در این کتاب میآید، از عشق محبوبی میگوید که عشق ذات حقتعالی است. ذات حق عشق است و عشق، ذات حقتعالی است و حقتعالی بر اساس عشق است که شأن و جلوهگری دارد. بر این پایه، تمامی ظهورها محبوب و معشوق الهی
(۱۶)
هستند؛ همانطور که حق تعالی خود معشوق هر پدیده و ظهوری است. تمامی عوالم، عالم عشق و لطف است و حتی قهر آن نیز لطف میباشد. عشقی که پاک است و هدفی جز عشق ندارد؛ چرا که خداوند صفات زاید بر ذات ندارد. نتیجه این گزاره مهم، این است که خداوند، تنها به سبب عشق پاک است که میآفریند.
عشق پاک، «قرب محبوبی» را رقم میزند؛ قرب و معرفتی که در پی چیزی نیست. در قرب محبوبی، هر کردهای بدون طمع انجام میپذیرد؛ کردهای که نه حیث ماهوی دارد، نه برای چیزی انجام میشود و نه غایت و غرضی در آن وجود دارد. حرکت اولیای محبوبی فقط با عشق است. سالکان محبی نیز تنها با عشق و به تعبیر بهتر، شوریدگی و شوق است که میتوانند غیر را از دست دهند و به فنا و سپس بقای به حق، وصول یابند.
(۱۷)
خداوند، حقیقت عشق است و تمامی پدیدههای او نیز دلربایند. خدای ظهوری و مظهری و محب و محبوبی که تمامی پدیدهها را با لطف ریخته و هیچ پدیدهای را به حال خود رها نکرده است. در ناسوت نیز اگر استهلاک و اصطکاکی است، بهخاطر لطف جمعی است و افراد کمی هستند که با اراده و اختیار خود، شقاوت پیدا میکنند. خداوند بندگان خود را به عشق آفریده است و بهشت انجام آنان است؛ بهطوری که بهشت چنان از بندگان خداوند پر میشود که عطش و خواستهای برای او نمیماند؛ اما جهنم همیشه گرسنه است. این مهر خداوند است که تمامی عوالم را فرا گرفته است و تمامی پدیدهها الطاف الهی هستند که نازل شدهاند. دلها نیز پر از عشق الهی است، ولی پدیدهها از حال یکدیگر بیخبرند و حتی حال خود را نیز نمیشناسند. آنان حتی «عشق» را هم
(۱۸)
نمیشناسند، و کسی که «عشق» را نمیشناسد، معنای عمیق این گزاره را که «خداوند، عالم را به عشق ـ آن هم به عشق پاک و بدون جبر و طمع ـ آفریده است» نمیداند و از فهم آن عاجز است.
انبیا و اولیای الهی علیهمالسلام عشق حق تعالی را چشیده بودند و از این رو بود که همواره در پی حق بودند با آنکه خداوند آنها را بلاپیچ میکرد؛ زیرا مییافتند که در این بلا، لطف و صفا و عشق نهفته است و این که در عافیت، چیزی از عشق و صفا نیست!
کسی که با عشق به خداوند قرب مییابد، توفیق همصحبتی با او را مییابد و قول و غزل و شعر دارد و حالِ مناجات، خلوت، دعوت، حضور و گفتگوی عاشقانه پیدا میکند. عاشق میتواند به مقام صحبت و همکلامی با خداوند ـ یعنی به مقام غزل ـ وصول یابد. غزل دارای زبانی گنگ است؛ چرا که زبان ویژه میان
(۱۹)
عاشق و معشوق است. غزل زبان عشق است؛ از این رو زبان غزل، بیان ندارد و معنای آن در بطن عاشقِ غزلپرداز است و اشارههای آن را تنها معشوق درمییابد. او زبان شعر مییابد و عاشقانههای خود را با سرشک دیده و آه سینه و سوز جگر، برای معشوق بیان میدارد و از شوق وصول، لذت حضور یا درد هجر، هنرمندانههایی عارفانه میسراید؛ در حالی که از خداوند به سوی خداوند میرود و از او به او پناه میبرد.
غزلیات حاضر، غزلِ عشق و معرفتِ محبوبی است. در کودکی وقتی هنوز شش سال تمام نداشتم، پر از عاطفه و شور بودم و شعر میسرودم. زمانی که حضرت «محبت» سراسر وجودم را فرا گرفته بود و «معرفت» در تمام وجودم راه میرفت و «عشق» و «شور» را در خود مجسم میدیدم. زمانی که نخستین نماز عشق را گزاردم، در دیاری آرام و مُلکی
(۲۰)
بادوام، قصد توطّن نمودم و در گوشهای خلوت، عزلت گزیدم و خود را در معرکه عشق، آرام و تنها و بریده از دار، دیار، دیار و تمامی تعلقات هستی، تنهای تنها یافتم که گویی کسی و چیزی را ندیده و تیتر و عنوانی از دنیا را به چشم نیافته و به دل نسپاردهام. یافتم وجود آرام اما ناآرامم هرگز پشت به جانان نکرده و نخواهد کرد و جان مرا موجب هراسی نخواهد بود و هرگز خوف از طوفان نداشتهام و نخواهم داشت. آرزویم نیز همیشه این بوده است که آرام نمیرم و به جای مردن، زندهتر شوم و به جای عافیت، در بلا باشم و همچون پروانهای پر سوخته در طواف شمع حق، جانبازی نمایم و ترک ترک کنم و فعل ترک را به ترک فصل وانهم.
در این فرصت، به نیکی دریافتم که بهترین دوست، شیرینترین یار و نزدیکترین رفیق آدمی، تنها حق تعالی است و بس. هر کس و
(۲۱)
هر چیز اندازه و مرزی دارد و بیش از اندازه معین، با آدمی همراه نیست و همین که ظرف نمود وی پر شد، دیگر تحمل و صبوری تمام میشود و بهطور ارادی یا غیر ارادی، آدمی را ترک میکند. تنها خداوند مهربان است که در هر صورت و با هر شرایطی، آدمی را میخواهد. تنها دوستی که سزاوار دوستی است، خداست و او در هنگام لغزش نیز با آدمی دشمن نمیگردد و در هیچ شرایطی از آدمی دور نمیگردد و برای همیشه نزدیکترین است. با توحید، میتوان با خدا جدی بود و با او عشقبازی کرد. این تنها خداوند است که رفیق آدمی است. خدای تعالی خود رفیق است و رفیقباز. رفیقی است که هیچ گاه آدمی را رها نمیسازد و تنها نمیگذارد و از زنده و مرده آدمی جدا نمیگردد. همچنین است محبت اهل صفا، موحدان، اصفیا، اولیای خدا و مردمانِ راست و درست به افراد که هرگز زوال
(۲۲)
نمیپذیرد و حوادث نمیتواند آنان را از هم دور و جدا گرداند؛ بلکه مشکلات و حوادث، آنها را صیقل میدهد و بیشتر به هم نزدیک میسازد و عشق و مهر آنان نسبت به یکدیگر را بیشتر میکند.
به هر روی، عشق، ماجرای «محبوبان» است و حتی آن را در «محبان» نمیتوان سراغ گرفت. محبان هماره سرگرم زحمت و در غرقاب ریاضتاند، و این عشق است که در محبوبان است. زجر و سوز و غم برای محبوبان است که بسیار شیرین است. آنان خدا را به وجد میآورند و آنقدر از بلاها استقبال میکنند که هر کسی را به تسلیم میکشند؛ طوری که گویی خداوند هم دیگر نمیخواهد برای آنان بلایی بفرستد. آنان خدا را با عشق به پایین میکشند.
آنان چنان گرم عشق هستند که همه چیز خود را میدهند و به خدای خویش وفادار
(۲۳)
هستند.
عشق محبوبی، در پی خرابی عاشق است و او را به فنا و تَلاشی میخواند؛ تا آن گاه که خودی در عاشق نماند و وی قمار عشق را در آن منظر ببازد! عاشق در عشق خود فروریزی خویش را رفته رفته احساس میکند. عشق، میدان ریزش است؛ ریزشی که سقوط نیست، بلکه ترفیع و بر شدن به عالم قدس جبروت و بسیار بالاتر از آن، به مقام ذات بدون اسم و رسم است.
عاشق در مقام تعین، غیر از حق چیزی نمیخواهد و چیزی را نیز بر آن مقدّم نمیداند؛ چون اوست که اول و آخر است و کسی قبل و یا بعد از آن نیست. قبل یا بعدی برای حق متصور نیست تا بتوان چیزی را بر جناب ایشان ترجیح داد و در مقام لاتعین، وصفی نمیماند و حتی اسم حق نیز خود تعین است و در مقام لا اسمی چنین عنوانی نیز نمیباشد و
(۲۴)
«حق» نیز به لحاظ لاتعین بر او عنوان میشود و این معنای بلند، همان چیزی است که عاشق محبوبی در پی آن است.
راه عشق و محبت، راه اصلی سلوک و سیر حقیقی آدمی است که آدمی را با سه منزل ترک طمع از خلق، از خود و از خداوند، به سرمنزل وصول میرساند. و البته این محبوبان الهی هستند که در این سیر، به فنا و بقای ذاتی عشق، سیر داده میشوند.
اساس دین را حب تشکیل میدهد. در دنیا چیزی جز محبت و عشق، برای انسان حقیقت ندارد.
حقیقت این است که دنیا و ناسوت، جز عشق آن، تمام خوابی است که به اندک زمانی میگذرد. از دنیا، تنها عشق به خداوند و پدیدههای اوست که میماند و بس. عاشقی که بتواند ناز حق تعالی و بندگان او را به جان بخرد و جان خود را با صداقت تمام تقدیم دارد.
(۲۵)
این عاشق واصل به مقام ذات است که جز خدا و پدیدههای او، دردی ندارد. عاشقی که فنا و تلاشی دارد و اهل بلا و درد و ولاست و چیزی جز فنا در بساط او نمانده است.
ستایش برای خداست
(۲۶)
« ۱ »
نرگس مست
جانم شده غرق «هو»، «هو» تازه کند جان را
دور از همه بیش و کم، دل خیمه زده بالا
دام همه عالم شد یک گوشه چشم تو
ای چشم پر از فتنه، آدم ز تو شد اغوا
ای دلبر سیمینبر، ای نرگس بیپروا
من سرخوشم از رویات، آن روی خوش و زیبا
ساییده وجود تو بس روح و روانم را
در جان و دلِ ذرّه، پنهان شدی و پیدا
ای روح همه عالم، تو آدمی و خاتم
فارغ ز همه جانم، جان را تو ببین تنها
در کوچه و در برزن، غیر از تو ندیدم من
با ناله و با شیون، دل از تو شده شیدا
آن خال رخات جانا، برده تب و تابم را
کی تاب و توان مانده ز آن قامت بس والا؟
دل، مست و منم رسوا، فارغ شدم از غوغا
هم غیبم و هم پیدا، محو مه بیهمتا
مستوری و مستورم، مستی تو و من مستم
آشفته و مهجورم، با این سر پر غوغا
آن هاتف ربانی، در دولت پنهانی
بس نغمه زند آنی، در جان نکو یکجا
« ۲ »
حُسن جهان
باشد عالم سربهسر لطف و درستی و صفا
رحم و انصاف و مروّت، خیر و خوبی و رضا
این نظام احسن و آن حُسن روحافزای خَلق
جلوهای هست از جمال دلبر دیر آشنا
در دو عالم هرچه باشد، خود سراسر حسن توست
شد ظهور تو به عالم، چهره چهره از بقا
آنچه در ذهن بشر آیینه هستینماست
چهرهای باشد ز حُسنِ باصفایی بیریا
هر خیال باطل و شکل کج و رنگ سیاه
سایه حکم تو باشد در قدر یا در قضا
چهره صافی عالم هست دیداری ز عشق
تا نماید عارف و عامی، به حکمش اقتدا
رونق و نظم جهان و عدل و دین باشد از او
کرده ابلیس پلیدِ خیره را درگیر ما
حق بدانستی که ابلیس این چنین غوغا کند
شد حساب و پرسش عقبای او کاری بهجا
گر نمیبود آن قَسَم، عفوت به هر کس میرسید
لیک با دوزخ چه میکردی و چه میشد جفا؟
عدل تو همواره دارد بس مدارا با ظهور
تا شود هر دم درستی و کجی از هم جدا
ناز حسنش را تو دیدی، تیر مژگانش ببین
حسن خار و گل چه زیبا خو گرفته با نوا!
حسن عالم را تو گر بینی، همه عشق و صفاست
عصمت حق در دو عالم کرده غوغاها به پا
ذره ذره لطفِ چینِ گیسوانش جاری است
کی نکو شکرش توانی، یا کنی حقش ادا؟
« ۳ »
قسمت ما و شما
در دستگاه سهگاه و تکه ناقوس مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
آنچه دنیا دارد از تو، جام می از آنِ ما
شور و شر از بهر ما و عافیت بهر شما
نام و عنوان از تو باشد، خال مهرویان ز ما
مال و مکنت ز آن تو، از آنِ ما فقر و فنا
رونق دنیا ز تو، زیبارخان از آنِ ما
زلف پرچین زآن ما، ارزانیات باشد قبا
هر خسی شد یار تو، ما را فقط حق یاور است
این جهان سهم تو باشد، سهم ما باشد لقا
قیل و قال مدرسه از تو بود، معنا ز ما
جنت و حور از تو، ما را دلبر دردآشنا
ما گذشتیم از همه، جز آن رخ بیچون و چند
بهر تو هر چون و چندی، بهر ما عشق و صفا
من کمین بر دل نمایم، تو کمین بر این و آن
من بگیرم دل به دم، تو هم بزن بانگ و صلا
من رها سازم ثمن، در نزد تو باشد سمین
سهم من دل باشد و از آنِ تو باشد هوا
یاد حق از بهر ما، غفلت همه کار شما
ما رضا سازیم دل، تو کن جدا دل از رضا
لوح حق باشد دل ما، محو و حرمانش تو باش
بر تو باشد هر قدر، بر ما بود یکسر قضا
بهر تو جنگ و ستیز و سهم من باشد سکوت
من مطیع حق شدم، با حق تو میگویی چرا!
خادمان درگه از تو، رقص مهرویان ز ما
سهم تو شد کاخ و قصر و سهم ما ارض و سما
لشکر و فرمان ز تو، ما گشته تسلیم خدا
از تو باشد تاج و تخت و سهم ما هم بوریا
سهم ما خورشید و سهم تو بود آن چلچراغ
میدرخشد همچنان در هر زمان و هر کجا
تو برو با اغنیا و اهل دنیا را طلب
شد فقیران را نکو همدم، به صد نوش و نوا
« ۴ »
چهره عشق
دلبر ساده من! زنده کن این جانِ مرا
با حضورت بِنَما تازه، تو پنهان مرا
جلوه کن تا که شود زنده همه چهره عشق
چهره بگشا و بیفزا همه ایمان مرا
دیده خواهد به نهان و به عیان رویات را
کرده مشکل گُل رخسار تو، آسانِ مرا
دیده بر غیر ندارم چو تو را میبینم
بُردهای نیک به یغما سر و سامان مرا
من نگویم که منم یا که تویی در جانم
کی جدا میکنی از چهره تو عنوان مرا؟
بیخبر گشتهام از همهمه این عالم
تا که سرشار کنی حشمت و هیمانِ مرا
دلبرا، شُهره نیام گرچه سرِ دارْ منم
همه دیاری و دیدی دل حیران مرا؟
دیدهام آنچه که میدانم و میگویم بیش
مصلحت خواندم و خواندی همه قرآن مرا
آفرین بر تو و بر غبغب زیبایت باد
با که گویم که شکستی درِ زندان مرا؟
هجر تو بهر نکو از پی دیدار تو شد
بگذر از غیب و سر آور غم دوران مرا
« ۵ »
سینه حق
همّت از نصرت حق است، نه از کوشش ماست
گرمی از دولت حق است، نه از جوشش ماست
جنت و دوزخ فردا تو چه دانی کآن چیست؟!
کاین دو، هنگامه حق است، نه از رویش ماست
هرچه آمد به ظهور، از اثر دولت اوست
نطق حق است جهان، نی اثر گویش ماست؟!
دلبرم چهره گرفت از رخ هر ذره به دل
خیر و خوبی است از او، کوتهی از پوزش ماست
جان و دل، داده نکو در ره آن دلداده
سینه خود سینه حق، درد نه از سوزش ماست
« ۶ »
وصال یار
نخواهم ناز و نعمت را به خود در این جهان امشب
که شد این دل، گرفتار رخِ آن بی نشان امشب
نمیخواهم که دیگربار، روی ماه را بینم
که شد ماه دلانگیزم همه مُلک و مکان امشب
نمیخواهد دلم امشب خمار چشم مهرویان
که چشم مست و مخمورت گرفت از من امان امشب
کنار نغمه بلبل چه سازم عشوه گل را؟
که شد طوطی طبعم از وصال تو جوان امشب
نمیجویم، نمیپویم، نمیگویم کنون از مِی
کجا وا میکند مِی عقدهای از نای جان امشب؟!
درون من بسی سوز است و ساز و صبغه حیرت
صلابت کی سزا باشد مَها با عاشقان امشب؟
تن از هجر تو رنجور و توان از بار غم، نالان
الهی بخت برگردد از این دور جهان امشب
رها گشتم چو از غیر تو، در خلوت شدم تنها
به امید وصال تو دلم رفت از میان امشب
بیا اکنون تو ای دلبر، کنار عاشقت بنشین
بزن با نغمه سازت به تار گیسوان امشب
بزد عشقت به جان آتش، به دل بس شور برپا شد
مَلَک از این هوای دل، شده بس نوحهخوان امشب
بزن در «شورِ شهناز» و بِبَر این غم تو در «دشتی»
به ضرب «زابلی» برگیر و بشکن این کمان امشب
بگردان پرده سازت، بزن در گام «افشاری»
که با سوزت بسوزانی نکو را ناگهان امشب
« ۷ »
ناوک ابرو
هرچه صورت هست در عالم، سراسر روی توست
سیـرت و پنهانی هر چهره، خُلق و خوی توست
هرکجا روی آورم، روی تو آید در نظر
هرچه میبینم، همه از ناوک ابروی توست
هر دو عالم نزد ما خال و خط روی تو است
موی من یک سلسله از طره گیسوی توست
از زنخدانت گریزد هر که بیرونی بود
آن که بیرونی بود، آشفته از آن موی توست
هر دمی در هر نفس فریادم از دست تو بود
شد جگر پرخون و خونش از لب دلجوی توست
غم خورم تا سوز دل بر تارک ماتم زنم
غم چه باشد تا مشامم پر ز عطر و بوی توست؟!
فاش میگویم که تو ذاتی و باقی جلوهاند
گرچه مستوری، عیانی، «های» هر دل «هوی» توست
چهره چهره، ذره ذره، عالم از خُرد و کلان
حُسنی از روی تو و آن صنعت بازوی توست
من کیام؟ دلدادهای، آوارهای بیهر نشان
عاشق بیپا و سر، گمگشتهای در کوی توست
آرزوی کوی تو کرده نکو را دربهدر
خسته باشد تن، ولی جان دم بهدم همسوی توست
« ۸ »
ازل تا ابد
روزگاری است جهان در کف نامردان است
فکر آنان جدل و دشمنی و طغیان است
حامی ظلم و فساد و ستم و بغض و عناد
مردهای دل زده از عاطفه و ایمان است
بنده زور و زر و ریب و ریا و تزویر
ترک «حق» کرده و همواره پی کفران است
آدم آن بوده که شد سرور خلق عالم
از سرِ فتنه شیطان همه دم نالان است
هر کجا مینگرم نیست کسی طالب «حق»
گرچه خیری نبرد هر که پی شیطان است!
شد اسیرِ سِمَت و نام و نشانی همگون
جان هر یک، هوسی دارد و در زندان است
بگذر از غیر و بیا عاشق دلدارت باش
عاشقِ آن که جهان جمله از او حیران است
ازلی باش و گذر کن ز سر خوف و خطر
ابدی باش و بزن باده، که بیحرمان است
عاقلی گر که گران است تو آن وا بگذار
باده ناب ازل گیر که بس ارزان است
ای نکو، نکته همان به که تو افشا نکنی!
ورنه از سینه بر آوردنِ غم آسان است
« ۹ »
زیباصنم
ساحت قدس تو را هر لحظه دیدن، کار نیست
چهره ماه تو را در دیدهام انکار نیست
مستم از دیدار رخسار تو ای زیبا صنم
گل ز لبهای تو چیدن، در بر ما عار نیست
دل بریدن از دو عالم نیست مشکل هیچ گاه
کمترین کار است، امّا در خور دلدار نیست
دل بریدن از همه دار و ندار خویشتن
هست آسان، چون که عاشق کاسب بازار نیست
نقش خود پیراستم، چون دادی آوای فنا
در پناه آن خمِ ابرو، فنا دشوار نیست
سر کشیدم، خوش بریدم دل ز اغیارِ حسود
جان عاشق هیچگه آزرده از اغیار نیست
سرمه چشمانتظاری میکشم بر دیده؛ چون
نزد تو کاری برایم بهتر از دیدار نیست
در ره عشق تو سر دادن، نه کاری مشکل است
باختم دل را، که سر شایسته این دار نیست
او به من دل داده و خود گشتهام از دل رها
شِکوهای گر دارد این دل با تو، از آثار نیست
ای نکو بس کن غزل، رو کن بر آن زیبا صنم
کام عشق از باده قول و غزل، پربار نیست
« ۱۰ »
عشق و صفا
چون ذات تو را وحدت مستانه تمام است
سرّ ازلی را به دل ذره مُقام است
ذرات جهان هست ز اوصاف جمالت
سرتاسر هستی ز تو در شور و قیام است
هر ذره که میلش به سراپرده «کن» شد
در چهره هستی به تماشای مدام است
این سلسله عالم هستی که هویداست
یک طُره گیسوی همان دلبر رام است
با چشم خدایی بنگر بر همه هستی
زنهار نیابی خللی، ورنه که دام است!
گفتم که سِوَیاللَّه بُوَدم جام پر از می
بیپرده بزن باده که ایام به کام است!
بالاتر از آن با تو بگویم اگر اهلی:
کاین بود و نُمودِ همه ذرات، کلام است
دستت چو رسد یکسره بر زلف پریشان
هرگز مده از دست، که خود عین مرام است!
مقصود «حق» از هستی ما عشق و صفا بود
مِی نوش اگر عقل تو ناپخته و خام است
هر کس به جهان مانْد، بگو عافیتش باد!
ساقی بده می، چون که نکو کشته جام است
« ۱۱ »
دیار بینام و نشان
عاشقم بر آن دیاری که برایش نام نیست
فارغم از ننگ و نامی که در آن آرام نیست
در هوای دلبری هستم که دوری میکند
عاشقم بر دلبری که در بَرِ من رام نیست
عاشقم بر حضرت بی مثل و مانند «وجود»
مستم از غوغای آن می، که به دیگر جام نیست
دل به بند زلف مشکینات چه مست افتاده است
جز کمند زلف تو دل را کمند و دام نیست
شد سرشتم از سرشت آسمانیات ای نگار
پخته شد دل با شراب ناب و دیگر خام نیست
دل بهسوی تو شتابان میدود هر لحظه پیش
گرچه در ظاهر ندارم حرف و، حرف از گام نیست
دل پرید از عالم ناسوت و نزد دوست رفت
چون دلم را هیچ غم از ارتفاع و بام نیست
گشتهام مهمان درگاه عزیزی بینظیر
که در آن درگاه، جایی از برای عام نیست
غیر کاف و نون، در آن محفل الفبایی نبود
در چنان محفل، خبر از «فا» و «عین» و «لام» نیست
حقپرستم، حق منم با هم به هم بی هم؛ ولی
غیر تو با من کسی خویش و تبار و مام نیست
دلبرا، آن طفل بازیگوش در عشقت منم
که دلم جز با تو دلبر، راحت و آرام نیست
اهل عشقم، مست حقم، ناخوشم از روزگار
چون که در کار نکو صبح و غروب و شام نیست
« ۱۲ »
سیمای تو
خوش جهانی است جهان با قد رعنای تو دوست
خوش بیانی است بیان از لب زیبای تو دوست
سربه سر قول و غزل تعبیه در گفتار است
چون که هستی است همه وصف سر و پای تو دوست
عاشقم بر همه هستی، ز بَدان و خوبان
هستْ هستی جهان یکسره سیمای تو دوست
مژدگانی رسدم دم به دم از چشمانت
چشم دارم همه دم بر قد و بالای تو دوست
من نخواهم که ببینم به دلم غیر از «حق»
چشم من در همه عالم شده بینای تو دوست
دل بریدم ز همه خلق، چه نزدیک و چه دور
دل نهادم به سر لطف و تسلای تو دوست
آری، این جمجمه دهر نه مأوای من است
مسکن دل شده گیسوی دلارای تو دوست
باقیام من به بقای تو، نمیرم هرگز
زندهام من ز ازل از سر آوای تو دوست
چون که ساقی می باقی به لب و کامم ریخت
تا ابد من شدهام مست ز صهبای تو دوست
شد نکو آگه از اسرار نهانی آنگاه
که عیان دید قد و قامت رعنای تو دوست
« ۱۳ »
شیخ و شاب
سربه سر هست ادعا در تو، حقیقت پس کجاست؟
جمله دعویهای تو باطل بود، فکرت خطاست؟!
شیخ و شاب و مفتی و عارف، همه طفل رهند
مرد «حق» پنهان بود، او خود نهان از چشمهاست
حال خوبان است این، حال بدان دیگر مپرس
مانده در گِل پایشان، هرچند ظاهر پرصداست
«حق» به نسبت اندک و کمرنگ و کمسو بوده است
آنچنان کاندر جهان گویی که «حق» ناآشناست
شد ستمهای فراوان در لوای علم و دین
باطنش رونق ندارد، گرچه ظاهر باصفاست
«حق» گرانسنگ است و کمتر در کف آید، دم مزن!
تا صفا از «حق» بجویی، باز کاری پربلاست
باطن دیدار «حق» دارد بسی دشوارها
ظاهر پُر های و هو را گو که باطن پُر جفاست
دور پرگار حقیقت بس ظریف است و دقیق
این تسلسل، ظاهر است و در میانش ماجراست!
معرفت اندک، ولیکن ادعا باشد فزون
خون دلها میخورد آن کس که «حق» از او رضاست
او نشسته در میان کفر و شرک و ظلم و بیداد و گناه
لیک پنهان کرده خود، گوید دلم جنتسراست!
من که بگذشتم ز هر بیراهه، بر من شد عیان
«حق» چه بیپیرایه دیدم بیسبب، بیکمّ و کاست
از پس آن، «حق» به من رو کرد از جان صافتر
بی همه رنگ و نما و خالی از ریب و ریاست
بار دیگر بس سفر کردم در این عالم، نکو!
تا به گوش دل شنیدم «هو حق» و «حق هو» خداست
« ۱۴ »
سکه عشق
حضرت حق به دلم، رونق بیپایان داد
در شبی نیک، مرا همهمه عرفان داد
دولت دوست که زد بر دل من سکه عشق
بیخبر از دو جهان، نعمت غم ارزان داد
بیخبر شد دلم از وسوسه جنت و نار
ساقی عشق، به لب جام میام آسان داد
من و مستی،من و می، رفتهز سر هوش وحواس
حق به جانم دم خوش، بیخبر از رندان داد
از ازل در بر ذاتش چو زدم خیمه عشق
جبرئیل آمد و بر دل، غزل قرآن داد
کی نکو در بر کس، گفتهسخن از محبوب؟
او به من علم و هنر از نَفسِ رحمان داد
« ۱۵ »
چاک دامن
فیض ازلی، شامل حال همگان شد
مشتاق جمال ابدی، هر دو جهان شد
هر ذرّه روان سوی سراپرده غیب است
بیچهره پدید آمد و با چهره نهان شد
دل رقصد و پیچد به سراپای وجودت
هر ذره ز عشق رخ تو رقصکنان شد
تا دامن پیراهن خود را بزدی چاک!
گفتند گمان قامت آن یار عیان شد
تا گشت دلم در بر آن دامنِ پر چاک
با زخمه برون گشت تن و روح، روان شد
تا در بر تو دلبر صد چهره نشستم
لب بر لبودل بر دل و صد دیده به جان شد
آنکس که دلش زخمه نخورد از تو، بگو کیست؟
هجر رخ تو سوز دل خرد و کلان شد
باز آ بگشا چشم که تا لطف تو بینم
لطفی که از آن خوش، دل هر پیر و جوان شد
ای چهرهگشای همه اسرار دل و جان!
بگذر ز سر عشوه که دل غرق فغان شد
دل، عاشق و دیوانه آن چهره شاد است
کم گو! که نکو بی خبر از نام و نشان شد
« ۱۶ »
حبّ علی علیهالسلام
در دل من ز ازل حب «علی» پیدا شد
همچو من هر که نشد، مرده دل و اغوا شد!
هر که را حب «علی» هست، چه غم از دوزخ؟
شیعه با حب «علی» این همه بیپروا شد
بوده در اصل، پلید آنکه ندارد مهرش
دشمن شیر خدا، در دو جهان رسوا شد
او بود سرّ وجود و همه عالم از اوست
هر دو عالم ز سر نطق «علی» گویا شد
حسن او لطف و صفا گشت و عیان شد هرجا
از سر عدل «علی» در دو جهان غوغا شد
فیض کامل بود او، مطلقِ اکوان وجود
دیده هر دو جهان از نظرش بینا شد
عالم و آدم و جن و پری و ملک و مکان
خود به یمن قدم حضرت او برپا شد
همه ملک ظهور و خط سیر ازلی
اوست در عالم و آدم، دمِ «أو أدنی» شد
به «علی» زندهام و زنده از او هر عاشق
در دلم دم همه دم، از دم او پیدا شد
چهره اسم و صفت هست به حق عین «علی»
ظاهر و مَظهر «حق» گشت و به «حق» پویا شد
همه اوصاف خداوندِ وجود است «علی»
مظهر «حق» همه دم، در دو جهان یکجا شد
من که باشم که کنم مدح خداوند ظهور؟
مدح او میکند آن کس که به «حق» دانا شد
عاشقم بر تو و بر جمله هواخواهانت
تو دل و دینی و این هر دو، ز تو خوانا شد
شد نکو چاکر آن کس که بود شیدایت
از سر عشق تو، دل بر همگان شیدا شد
« ۱۷ »
دم مینا
جان و دلم آشفته غوغای تو باشد
چشمم به جهان، یکسره بینای تو باشد
دل در هوس روی تو آشفته و مست است
جان در پی رخساره زیبای تو باشد
پنهانی و پیدایی تو کرده اسیرم
این دل پی پنهانی و پیدای تو باشد
در اوج و حضیض از دم صهبای تو مستم
هر دم دل من غرق تمنّای تو باشد
صاحبنظران! کار من از همهمه بگذشت
دل رفته ز جان، جان همه شیدای تو باشد
مستم ز می ناب و ندارم خبر از خویش
دل در همه دم کشته پروای تو باشد
ما را نه غم طور و نه دل در پی موساست
زیرا که دلم سینه سینای تو باشد
این دل نهراسد ز سراپرده وحدت
زیرا که دل افتاده ز بالای تو باشد
فارغ شدهام از غم هر بود و نبودی
حالا که در این دل، دم مینای تو باشد
آزرده نکو گرچه شد از دور زمانه
لیکن همه جا در پی سودای تو باشد
« ۱۸ »
رخ آن حور
هرگز اندر دل من جز رخ آن حور نبود
دلبری در دل من بود که در طور نبود
خیز و با میل و رضا کشتن من ساز نما
زخمه چشم تو در گوشه ماهور نبود
آسمان در قفس سینه من گشت نهان
لحظهای رنج و محن از دل من دور نبود
سالها شد که کسی راه نبرده است به دوست
این هنر گرچه که از غیر تو میسور نبود!
ظلمات است تو را دهر، صفا در قلب است
دم مزن ز عْشق و صفا، گر که تو را نور نبود
از سر عشق تو جانا به ظهور افتادم!
من به میل آمدهام، آمدنم زور نبود
من ز «حق» آمدم و وصل به «حق» گردیدم
پسِ وصلش به جهان جایگهم گور نبود
گور و کافور و حنوط و کفنم نیست نیاز
که مرا تن ز پسِ مرگ، بهجز نور نبود
روح من هست بلند و شده صافی از عشق
هیچگاه این دل من ز عْشق و صفا دور نبود
نه مرا خاک و تن و جور و جفایی باشد
«حق» به دل کرده مُقام و خبر از مور نبود
شد نکو شعشعه نور ظهوری در خاک
در جهان جز من و او، ناظر و منظور نبود
« ۱۹ »
پیچ و خمها
هرچه تقدیرم شد از سوی تو شد
پیچ و خمهایم ز گیسوی تو شد
چون تویی ظاهر به شکل این و آن
چشمهساران، جاری از جوی تو شد
تند و تیزیهای چوگان را مگو
هرچه در میدان شد از گوی تو شد
خنجر حُسن تو این دل، پاره کرد
تیزی خنجر از ابروی تو شد
هرچه باشد در قدر یا در قضا
سر به سر، جمله خود از خوی تو شد
من ندارم از کسی در دل هراس
ترس من از دست و بازوی تو شد
هر کس آمد جانب ما یا گریخت
رفت و آمدها به نیروی تو شد
استقامتهای دل اندر نهان
خود نشان از دیدن روی تو شد
بازی میدانی اندیشهام
از حکایات سرِ کوی تو شد
رونق بازار شوق و عشق من
خود ز لطف و حسن دلجوی تو شد
گر گذشتم از خم و پیچ وجود
یکسر از رنگ سیهموی تو شد
گر غم فریاد من دل میبرد
این همه از «های» و از «هوی» تو شد
گر بود این جان من جمعی ز ضد
اسم و وصف هر دو، پهلوی تو شد
گر نکو را کشته حُسن دلبران
حُسنشان از ذات نیکوی تو شد
« ۲۰ »
ولا الضالین
«ولا الضالینِ» شیخِ ما چو غنچه تا نمایان شد
دو صدگبر و دو صدترسازترس شیخ، پنهان شد!
ز مدِّ «لین» چو بگذشت و برفت از گوشها بیرون
لب شیخ از صفیرش همچو گل یکباره خندانشد
از آن «واو»واز آن «لا»، «لام» و مدّ «لین» شنیدمکه
دل شیخ از بیان هر کدامش نیک شادان شد
صفا و رونق دل رفت و جای آن بشد نکبت
نشد زنده یکی مرده، ز حمدش غم فراوان شد
دعا و ذکر و تسبیح و ثنا و ورد شیخ ما
ز بهر ظاهر و زیور، قرینِ مکر شیطان شد
به محراب و به سجاده، ز مُهر و سجده ساده
نمیدانی چه مشکلهای بسیاری که آسان شد!
نهد سر بر بسی سجده که دزدد از تو، آسان «تو»!
بگیرد از تو مال و عقل و دین و هرچه ایمان شد
اگر چیزی فزون زینها بود در کار شیخ ما
همان پُست و مقام و افتخار و عُجب و عنوان شد
بترس از ظاهر خوبت، غزال مست و رعنایم!
که هر کس دل به دنیا بست، از عقبا گریزان شد
من از زهد و ریای شیخ و درس و بحث و سجاده!
چه دلسیر و چهدلگیرم،که گوییدشمنمآنشد!
من و عقل و من پاکی، من و عشق و جگرچاکی
نکو،بگذرتوازمستیکه او را قطب،«شیطان»شد!
« ۲۱ »
تنهایی
بسیار به این خانه و آن خانه زدم سر
افسوس که با «حق» نشد این دیده برابر
دیدم چه فراوان ستم و ظلم و تباهی
از عالی و دانی و هم از کهتر و مهتر
در خانه پیدای دلم هر که بیامد
خاری شد و ماری و زد او نیش سراسر
دیدم به یکباره قَدَر قدرت دوران
افتاد چه مست از لبه تیغه خنجر
از هر طرف آوای «منم حق» چه بلند است
«حق» لیک ندیدم به همه جا چو زدم در
با این همه ماتم، شده دل مایه دردم
ای دلبر من، بر دل و بر دیده تو بنگر!
آن عمر که با جهل و خرافات شد آغاز
با شعبده و ریب و ریا میرود آخر
با هر که نشستم به پس پرده خلوت
دیدم که ندارد خبر از عشق تو در سر
دیدم که جهان جمله جمالِ خوش یار است:
هر خار و گل و مؤمن و بیگانه و کافر
دیدار گُل و خار، نصیبم شده بسیار
یک بار نشد دیده، نبیند رخ دلبر
هر جلوه که دیدم ز تو، آغوش گشودم
با دیده و دیدار و رخ و با سر و پیکر
هر معرکهای گشت بهپا، یار بهپا کرد
جز او چه کسی بود در این معرکه دیگر؟
ای کاش که چشمم بهجز آن ماه نبیند
تا با رخ نازش بشود عمر به آخر
ای دوست، بیا رحم به تنهایی من کن
سرتاسر دل گشته حضورش به تو باور
تا دولت فردای تو دل را بکند شاد
بنگر غمِ امروزِ نکو از همه بهتر!
« ۲۲ »
مولا علی علیهالسلام
گر تو از اهل ولایی، با کجی بیگانه باش
دل بشوی از آب و نان و عاشق و دیوانه باش
دل بده در راه حق و سر بنه بر آستان
در ره عشق رخ آن مه، بیا جانانه باش
تا نپیچی سر ز دنیا، صاحب سِرّ کی شوی؟
جای عُزلت، خود بیا مست می و میخانه باش
کن صفا با خلق و از پیرایه بگذر بی امان
«حق»پرستو«حق»طلب،درراه«حق»یکدانهباش!
دل به دست آوردهای، مشکن دلِ خرد و کلان
شمع جمع مردم دلخسته را پروانه باش
خودپرستی را رها کن، وز طمع بیرون بیا
با تفقد بر فقیران، عاقل و فرزانه باش
بگذر از ریب و ریا و ظلم و جور بیامان
از جفا بگذر، ستم منما، به «حق» مردانه باش
هم برای مستمندان باش دریای امید
هم برای بینوایان فکر آب و دانه باش
بگذر از دنیای فانی، عشق حق را پیشه کن
پیش عشاق حقیقت، صاحب پیمانه باش
میرود عمر و نمانی، رو به حال خود نگر
تابع «حق» شو، برون از فکر خوان و خانه باش
رفته از دنیا فراوان مردم خوب و پلید
میروی سوی «حق» آخر، کم پی افسانه باش
هستامید نکو بر لطف مولایش «علی»
گویدم هر دم بیا دردیکش و دردانه باش
« ۲۳ »
هزار پرده عشّاق
گفتم کنار آب روان با وجود خویش
وای از دمی تو را، که حساب آیدت به پیش!
هر لحظهای که بگذرد از تو جهان و جان
یک دم فنا شوی و نبینی تو عمر خویش!
دیروز رفته است و ز فردا تو بیخبر
امروز هم که نیست، امیدی به لحظهایش
ای دل بنوش جام صفا، دمبه دم ز عشق
تا نیش درد و غم ننشیند به قلب ریش
اشکم شراب و باده دل و نای جان، سبو
آهم رباب و سینه مجروح، پر ز نیش
خوش رو بهسویعیش و طرب، سینه ساز چاک
تا باز هم ز جان بزنی قید دین و کیش
باغی و نغمهای و دف و چنگ و زلف یار!
چرخی به جام و رقص و نظر، بر رخ پریش
عشرت همین که زلف به چنگ آوری مدام
هم در هزار پرده عشاق، هرچه بیش!
ما خود کجا و دولت فانی روزگار
فارغ ز اهل ظاهر و اسبیل و هرچه ریش
از او بجو نکو همه دم، عزت و شرف
دارد زیان برای تو دنیای گرگ و میش
« ۲۴ »
جرم من
جرم من این شد که گویم هر نفس اسرار «حق»
من ندارم هیچ ترسی، گر روم بر دار «حق»!
من هویدا میکنم اسرار پیدا و نهان
«حق» یکی باشد، نهان گردیده در گفتار «حق»
جمله ذرات هستی چهره چهره روی اوست
دل به دریا میزنم، گویم: منم تکرار «حق»
جمله عالم «حق» بود، هین! «حق» خدایی میکند
دیده وا کن بر رخ هستی، پی دیدار «حق»
باش دلسوز همه خلق خدا، گر عاقلی!
بگذر از ظلم و مکن بهر خدا، آزار «حق»
در دلت پاکی نشان و بینشان شو بهر دوست
بگذر از اوهام و بنشان در دلت پندار «حق»
سر کشیدم از خودی، با «حق» نشستم باصفا
از سر مستی شدم دیوانه و بیمار «حق»
دل بریدم از خود و دادم دلم را دست دوست
رفتم از خویش و شدم دلداده و دلدار «حق»
آفرین بر هر دو چشم مست عارفسوز او
رغبتی در دل نهاد و شد دلم بیدار «حق»
کی نکو در بند ایمان است و کی در بند کفر؟!
هرچه باشد «حق» بود، من دورم از انکار «حق»
« ۲۵ »
خراب سَر و سِرّ
آن قدر گفتهام از تو، که شدی در یادم
بردی اغیار زِ یادم، که به تو دلشادم
سربه سر، دل هوس وصل تو دارد هر دم
در پی وصل تو این دیده به ره بنهادم
مست و مجنون توام بی سر و پا در عشقت
تا گرفتار توام، از دو جهان آزادم!
عاشق و بیدل و سرگشته و سرگردانم
برتر از خسرو و شیرین و دگر فرهادم
میکشم از دل و جان، نعره جانسوزی سرد
تا دمی هست، ببین وسعت این فریادم
من به دنبال تو از عیش به یغما رفتم
شور و شَر در دلم و دلزده از بیدادم
عشقمنعشقتو،وعشقتو خود عشق من است
عشق تو دل شد و دل، گشته به جان بنیادم
من به عشق آمدهام، میروم آخِر پی عشق
چون که از عشقِ تو آزاده مادرزادم
دورماز هرچه که شد، میروم از هرچه که هست
چون ز عشق تو من از هر دو جهان افتادم
درس من درس تو و مکتب من آزادی است
پیر من! مرشد من! منجی من! استادم!
عشق تو کرده نکو را چو خراب سَر و سِرّ
چه درستی؟! که من از اهل خرابآبادم
« ۲۶ »
های و هو
بیسَمتم و بیسویم، از «هو» مددی جویم
«هو حق» همه دم گویم، از «هو» مددی جویم
من کشته تو ماهم، سوزد دل پر آهم
چون ذات تو میپویم، از «هو» مددی جویم
از «هو» شده پر جانم، مستم، پی جانانم
دیوانه آن مویم، از «هو» مددی جویم
در چهره هر معنا، دیدم که تویی پیدا
چون محو تو جادویم، از «هو» مددی جویم
فارغ ز کم و بیشم، آزاد ز هر کیشم
آشفته چو گیسویم، از «هو» مددی جویم
دل غرق تمنایت، دیوانه و شیدایت
در هایم و در هویم، از «هو» مددی جویم
عشق تو شده کارم، از هجر تو بیمارم
روی تو شده رویم، از «هو» مددی جویم
من مستم و دیوانه، بیباده و پیمانه
دلداده دلجویم، از «هو» مددی جویم
هر گوشه که بنشینم، در ذره تو را بینم
دیوانه ابرویم، از «هو» مددی جویم
این هستی بیهمتا، دادم همه را یکجا
تا خُلق تو شد خویم، از «هو» مددی جویم
گردیده نکو شیدا، بیپرده کند غوغا
کوی تو شده کویم، از «هو» مددی جویم
« ۲۷ »
قهر دلبری
نه فقط لطف تو را عین عنایت دیدهام
بلکه قهرت را بهجانم با رضایت دیدهام
عاشقم بر لطف و قهرت، هرچه میخواهی بکن
ناسپاسی تو را یکسر شکایت دیدهام
گر رها سازی مرا در چنگ دیو روزگار
این عمل را از جناب تو حمایت دیدهام
تو بلا را در وِلا ریزی، وِلا را در بلا
هرچه میآید ز تو، بر خود ولایت دیدهام
هرچه خواهی قهر کن، از لطف کی کم میشود؟
مهر و قهرت را به جانم از درایت دیدهام
چون که این جور و جفا از حضرتْ احسان توست
جور تو لطف است و آن را از کفایت دیدهام
هر که از فرمان تو سر پیچید، او بیگانه است
در جهان زین ناسپاسان، بینهایت دیدهام
من ز تو آسودهخاطر بودم و فارغ ز خویش
عشق زیبای تو را همواره غایت دیدهام
هرچه بر ما ظاهر است، آیینه رخسار توست
هرچه را که دیدهام، محض ارادت دیدهام
مهر تو دل میبرد، زین رو نکو بیدل شده است
عاشقی را در دل خود از سعادت دیدهام
« ۲۸ »
علی دین و علی قرآن
مراجانانبود یزدان، علی جان است و جان جانان
علی باشد مرا پیمان، به حق حضرت جانان
علی روح و حیات من، علی راه نجات من
علی رمز ثبات من، علی دین و علی قرآن
چهخوفازحشروفردایم،چهوحشتزآنکهتنهایم
که او گردیده مولایم، فقط او را شَوَم قربان
برای «حق» شده عنوان، اگر ظاهر، اگر پنهان
اسیر حب او شیطان، برش جان میدهد ارزان
دلم دارد هوای تو، دو چشمم جای پای تو
سر و جانم فدای تو، تویی در جان و دل مهمان
توییمولا، منم بنده، دلم از عشقت آکنده
پس از مردن شوم زنده، علیگویان، علیجویان
علی سوز و علی آهم، علی خورشید و او ماهم
علی شد جان آگاهم، علی دل را سر و سامان
علی نطقِ خدا «هو حق»، علی درسِ وفا«هوحق»
علی دردآشنا «هو حق»، علی شد بر همه برهان
علی از حق رضا شد هو، رضای مرتضی شد هو
از او عالم بهپا شد «هو»، شدمبر ذات او حیران
کجا شد جان پاک او، کجا شد ذات یکسر «هو»
کجا شد ظاهر و پنهان، نکو از غم شده گریان
« ۲۹ »
ظاهر و پنهان
درونم پر ز شور است و دل آکنده شد از ایمان
مرام من شده قرآن و عترت، از صمیم جان
قرارمعشقپیغمبر شد و فرموده خالق
که«حق»ازجانبخودبستهبا جان و دلم پیمان
بهدنیاوبهعقباوبههرنقشی که در این دو است
همیشه باورم باشد که بر هر دو بود بُرهان
ز قبرودوزخ و جنّت،صراطوپیچ و خمهایش
بود باور مرا یکسر به آنچه هست در قرآن
شدهدین«علی»دینم،که عشقش هستآیینم
ز مهرشمستتمکینم،چهدرظاهر،چهدرپنهان
شده اقرارم اقرارش، همه کارم شده کارش
بهدور از او چسان باشم،کهدورازاوستهرنقصان
بگردم من به قربانش که حشرم گشته عنوانش
بهشتم روی تابانش، علی عشق و علی عرفان
علی عهد و علی پیمان، علی دین و علی قرآن
علی مشکل، علی آسان، علی آغاز و هم پایان
سؤال و پاسخ من او، حساب من حساب او
به هر موقف به هر میدان، شده مشکل از او آسان
نکو تن، او بود روحش، من اینسو،اوشدآنسویش
دو عالم بوده خود رویاش، کنم جانم بر او قربان
« ۳۰ »
نیامد
دیدم همگان را و ندیدم خبر از دین
شد در گرو حرص بشر سوخته آیین
فریاد از این معرکههایی که بهپا خاست!
کاینجا خبری نیست بهجز دشمنی و کین
ظاهر، خط پاکی و صفا، صدق و مروّت
باطن، شده پاک از همه باور دیرین
دل در گرو هر نظری رفت به هر سو
خیری نرسیدی به کسان، از سر تمکین
فریاد کشیدم که چه شد رسم مروّت؟!
برخاست ندایی که مپرس از غم مسکین؟
این مدعیان، رسم و ره جاه گزیدند
ای جاه! بسوزی که ز تو سوخته پروین
آشفته به امّید وفایم که جهان نیز
آغشته به خون است و خدا رفته به کابین
صد بار برآشفت جهان: یار نیامد!
کی توسن آن یار دلآرا بشود زین؟
دادم همه هستی خود، در ره امّید
بسیار شد این خانه به شوقِ رُخاش آذین
ماندم به جهان در غم آن یار، چه تنها!
فریاد که دل گشته ز غم پر تَرَک و چین
ای وای، نکو! خون به دل خلق خدا شد!
تا یار نشیند به سریر سخنِ دین
« ۳۱ »
آه آتشین
ای نرگس نازآفرین! لطف تو شد با ما قرین
ای از همه تو برترین، از تو بود هر مهر و کین
آه ای نگار نازنین! بازآ و این حیرت ببین
ما را تو کفری و تو دین، هم خاتمی و هم نگین
نازآفرینی ای مَهین، عالم ز تو گشته چنین
از تو چه گوید این غمین، زیبا جمالِ مهجبین؟!
مهرت مرا کرده غمین، زلفت نموده دل حزین
تیرم زند مژگان چنین، چشمت مدام اندر کمین
خال رخات غوغای من، نوش لبت رؤیای من
عقبایی و دنیای من، حرفم بود یکسر همین!
من عاشق روی توام، آشفته موی توام
مفتون ابروی توام، هستی مرا آیین و دین
غرق تماشای توام، شیدای آوای توام
یکسر تمنای توام، در آسمان و در زمین
در راه و بیراه توام، با گاه و بیگاه توام
پیوسته همراه توام، با من تو هستی همنشین
ای جانِ جانآگاهِ من، ای دلبر دلخواه من!
ای مهر من، ای ماه من! از تو به من آمد یقین
من زنده سر دادهام، از لطف تو آزادهام
با عشق پاکات زادهام، این ذره را هر دم ببین
باز آ، نکو دیوانه شد، از غیر تو بیگانه شد
خُمخانهاش ویرانه شد، با سوز و آه آتشین
« ۳۲ »
دولت بیدار
چهره زیبای تو، صورت معنای من
نکته گویای تو، همّت والای من
سایه تفویض تو، سرزده از بیستون
این دل صافی شده، رونق تقوای من
سینه پر سوز من، شد شرر آتشت
دولت پیدای تو، چهره زیبای من
مرکز هستی تویی، دایره آن منم
نقطه پرگارِ تو، سِرّ سویدای من
فیض تو گشته مرا، کشور و ملک وجود
حشمت تو شد بهحق، دولت پیدای من
مهر تو کرده ظهور، در دل درگاه طور
جلوه ز تو، رخ ز تو، در دل مینای من
فارغ از آثار خود، بیهمگان در شبی
چون که بدیدم تویی، دلبر رعنای من
خوش به برم آمدی، تا که شود بیگمان
محضر رؤیاییات، سینه سینای من
من گل آثار تو، دل به تو دادم ببین!
ای گل آثار تو، رؤیت رؤیای من!
صاحب سِرّی نکو، «حق» بنگر روبهرو
غرق تماشا شده، دیده بینای من
« ۳۳ »
شوخ پر فتنه
عاشق شدهام، عاشق یار از دل و از جان
افتاده دلم پیش رخاش مست و غزلخوان
افتادهام از حق به سراپای وجودش
افشاندن سر در ره او، هست چه آسان!
من عاشق آن یار پر از فتنه و شوخم
آن لوده پر نازِ هوسبازِ هوسران
آن یارِ همه، یار بریده ز همه یار
آن شاهد هر جایی دل، ساحر دوران
جانانه رهیدم ز خود و از غم اغیار
تا راه نمایی به من از خوبی و احسان
من عاشق ذات توام، ای دلبر زیبا
راهم بده بر ذات و به غمها بده پایان!
دیوانه شدم در ره دیدار خوش ذات
زین رو شده دل واله و آشفته و حیران
رفتم ز سر هستی و دیدم همه اسرار
از هر دو جهان، وز همه ذراتِ نمایان
اسما و صفات تو مرا کشت به صد دل
تا آنکه شدم بیدل و بیخویش و پریشان
بیایل و تبار و کس و کار و زن و فرزند
بیخویش و خود و دار و دیار و سر و سامان
تا آنکه رسَم نزد سراپرده ذاتت
آشفته و حیران، به سرِ خوانِ تو مهمان
یا دل بگشا و به برم گیر و بده ذات
یا آنکه هلاکم کن و اینقدر نترسان
مهمان توام، ای همه خوبی، همه رحمت!
طردم منما، این دل آزرده مرنجان!
جانا بنما بهر نکو ذاتِ نکویت
وانگه بده کامی و دل از سینه تو بستان!
« ۳۴ »
دوران ما
دور ما، دور تباهی گشته، یاران را چه شد؟
رفته از دین خیر و پاکی، دکهداران را چه شد؟
آب حیوان، خضرِ فرخ بوده خود یک ماجرا
غنچه گل مُرد و دیگر آن بهاران چه شد؟
بیخبر گشت این دیار ما ز پاکی و صفا
چهرهپردازان عرفان کو؟ غزالان را چه شد؟!
چهره پاک محبت رفته از رخسار دهر
مهر و ماه ما خشن شد، باد و باران را چه شد؟
شهر ما خاک سیاهی گشت و برد از ما خوشی
عالمان گشتند شاهان، شهریاران را چه شد؟
رونق و فتح و ظفر بگریخت از دوران ما
مرده در میدان حریف، آخر سواران را چه شد؟
گل نمانده در گلستان، بلبلی نبوَد به باغ
عندلیبان کشته گشتند، آن هَزاران را چه شد؟
زهره و خورشید و ماه ما شده ویرانسرا
تاک و انگوری نمانده، میگساران را چه شد؟
سِرّ حق در دید هستی بوده گویا و خموش
جمله هستی بود سِرّ، کجمداران را چه شد؟
شد نکو را زلف دلبر سایه لطف و امید
رفته از جانم تباهی، چهرهسازان را چه شد؟
« ۳۵ »
سرای آسمان
من نگویم نزد تو، از این و آن
فارغ آمد دل، ز هر ظن و گمان
دل چو دادم بر سراپای وجود
خود نهادم، پا به بام آسمان
تا رها گردیدم از جور و جفا
جان من شد با ملایک همعنان
راز دل شد، ناز خلوت در حضور
تا گذشتم از سرای کهکشان
برزخ و معراج و موقفها گذشت
تا رسید این دل، به نزد جانِ جان
جانِ جان رفت و برفتم از پیاش
تا که دیدم جانِ جانان، ناگهان!
در حضورش، قد خمیده، سر به زیر
تا به من گفتا، که اکنون گو اذان!
گفتم و گفتم، که تا با حق شدم
فارغ از فعل و صفاتش، همچنان
ذات دیدم، ذاتِ بی وصف و مثال
بیتعین، بیمکان و بیزمان
گفتمش واصل نما، جانم به ذات!
ذات حق، آن ذاتِ بی نام و نشان
تا رسیدم، دیدمش؛ هیهات و آه!
شد تعین بیتعین، بیمکان
ناگه آمد بر سرم هوش و حواس
شد نکو ناسوت و دیدم خود عیان
« ۳۶ »
چرا؟
چرا ویران نمودی خانه من؟!
چرا آتش زدی، کاشانه من؟!
شکستی تو دلِ پر طاقتم را
نمودی در به در، دردانه من
چو دیدی مستم و دیوانه عشق:
چرا بشکستهای پیمانه من؟!
چرا مسجد گذرگاه عذاب است؟
چرا ویرانه شد میخانه من؟
تو را هرگز نیامرزد خدایم
که بشکستی دل دیوانه من!
منم عاشق، منم دُردیکش دهر
بیازردی دل مستانه من
چو کردی شمع دل خاموش، گویی
که سوزاندی پر پروانه من
نکو دیگر نگوید حرفی از خویش
که تو ناخواندهای افسانه من
« ۳۷ »
پیر عرفان
ایـن دل شده غرق تعب و مستی و حـرمان!
چون چهرهیخودبستهبهصدزیورودلبردهزخوبان
اندیشه من بوده فقط دیدن آن خال نفسسوز
ای بیخبر از چهره، بیا در بر آن نقطه پایان
دیوانه منم، لوده منم، کشته آن حسنِ دلانگیز
جانم به لب آمد، چو بدیدم رخ آن ماه فروزان
سردادمودل دادم و دین دادم و آن غمزه خریدم
تا آنکهنصیبمشداز آن غنچه لب، سهم فراوان
من عاشقم و بر سر این لوده دهم، آنچه که دارم!
همدار و ندار و همه آنچه که باشد به دل و جان
روزی که بدیدم بَرِ آن قامت و قد، چهره زیبا
بیسلسله گردیده و رَستم ز همه مایه امکان
آسوده، تو بردار نقاب و بِکن از سینه دلم را
تا آنکه رَسَم بی دل و دیده به حضورت، مه تابان!
تو دلبر طنّاز من و ماه من و مهر جهانی
بیپرده بیا، سایه بزن بر من و بر دیده گریان
من دیدم و میبینم و دیدن شده کار شب و روزم
بردار تو از روی همه زیوروبگذار شود ذاتْ نمایان
دور از سر عقل و سر علم و سر فنّ و دل و دینم
فهم و دل و دین و خرد و عشق منی، دلبر جانان!
رضوانِ منی، جنت و فردوس و همه آخرتی تو
چشمولبوروی و قد و بالای منی، ظاهر و پنهان
من فانی تو گشتم و باقی شدم از پرتو عشقت
هر بار که گویی به نکو دل بدهد، سر دهم آسان
« ۳۸ »
سلیمانی مور
«حق» بخواهد، میشود موری سلیمان، ناگهان!
بر زمین افتد سلیمان، در دمی خود بیامان
لطف «حق» بیپرده میباشد، بهجز لطفش مبین
در زمین و آسمان، یا در برِ خُرد و کلان
جمله عالم، جمله آدم، جمله بود و نمود
از برای حضرت «حق» است، پیدا و نهان
او کند یک قطره را انسان؛ چه انسانی عظیم!
چون پدر مادر بود او را، ظهوری خوش بدان
بگذر از اسباب ظاهر، بگذر از سودای عقل
میکند ظاهر نهان و میشود پنهان، عیان
ما همه یک صحنه از رؤیای پندار «حق»ایم
بگذر از سودای بودن، هم ز ملک بیکران
هر که را او خواهد، آید؛ هر که را خواهد، رود
دولت و ملت نشانی باشد از آن بینشان
زور و تزویر و زر و فن و هنر، افسانه است
هر که را او پرورَد، گردد به دوران قهرمان
شیر افتد، ببر ماند، مور تازد، پشه هم
ذوالفقارش در نهان و جلوه دارد خیزران
«حق» فتد، باطل جهَد، گردد مگس طاووس دهر
اُف بر این دهر و بر این طاووسک خیلِ خسان!
زندهام از عشق و مجنونِ مه دیوانهکش
زنده کن جان را نکو، بگذر ز غوغای جهان
« ۳۹ »
سنگ حق
بر سر ظلم و ستم، هین پشت پا باید زدن
بهر محرومان، رهِ فقر و فنا باید زدن
شاهد حق شو، به محرومان مکن جور و جفا!
سنگ حق را بر سر هر ناروا، باید زدن
با ستمگر، لحظهای هرگز نمیباید نشست
بر سر باطل فقط شمشیرها باید زدن
در برِ حق کن تضرّع، چهره پاکش ببین
در برش «هو هو»ی بی حرف و صدا باید زدن
زن نقابش را کنار و برکش از چهره حجاب
از دل ذاتش همه اسما فرا باید زدن
شد «دنی» همچون «تدلّی»، ره مده خوفی به دل
در بر «قالوا» چه خوش حرف از «بلی» باید زدن
شد نکو آسوده خاطر، در بر وصل نگار
چون رضا شد در برش، بانگ رضا باید زدن
« ۴۰ »
رقص عشق
شور عشقی به جهان، دلبر مهرویانی
رهبر کشور جان، قبلهگه ایمانی
همنشین مَلَک و همسخن رب جلیل
«لن ترانی» ز تو آید، به حقیقت آنی!
درس «حق» مکتبت، ای بازگشای رخ «هو»!
در برت رقصکنان، هر دو جهان قربانی
عاشق روی مهت آمده ذرّات وجود
غنچه از مهر تو بشکفته به هر بستانی
از سر عشق تو گردیده دو عالم پیدا
فارغ از چهرهای و چهره بیپایانی
دلبرا، با دم تو «حق» سر غوغا دارد!
جمله هستی ز تو و در تو، جهان شد فانی
شور و شوقی به دل بیهوس خلوتیان
که شفاخانه هر دردی و هم درمانی
مشکل از لطف تو آسان شود، ای بیهمتا!
جلوه خوف و رجای همه اِنس و جانی
بر زبان کی سزد آخر که بیارم نامت؟
چون بهجز نام تو کس نیست سزا، عنوانی
ای نکو! بود و نبود دو جهان جمله از اوست!
خوبی هر دو جهان، جان منی، جانانی
بخش دوم:
خون دل
(زبده رباعیات)
پیشگفتار رباعیات
یکی از قالبهای شعری که اهمیت خاص دارد، «رباعی» است. رباعی از عالیترین قالبهای شعری است که کوتاهی، پیوستگی و آراستگی، از امتیازات آن است. پیشینه آن به پیش از اسلام میرسد و هر موضوع و محتوایی را میتوان در این قالب آورد. رباعی میتواند عاشقانه، حکمتآمیز، عارفانه و یا با هر موضوع دیگری باشد.
رباعی، شعری است با چهار مصراع، که مصراعهای اول، دوم و چهارم آن باید همقافیه باشد و قافیه در مصراع سوم، آزاد است.
وزن رباعی، آهنگ «لا حول ولا قوة إلاّ باللّه» را دارد. دو مصراع نخستْ طرح مبانی،
(۱۴۹)
مصراع سوم آمادهسازی و مصراع چهارم بیان اصل مقصود را به صورت عریان بر عهده دارد.
اما در رباعیهای این کتاب، از «عشق» گفتهام و واژه واژه و مصرع مصرع و بیت بیت و رباعی رباعی، عاشقی آوردهام؛ همانطور که خدای ما خدایی عاشق است و به عشقْ کارپردازی دارد؛ خدایی که معلمی عاشق را به پیامبری برگزید؛ خدایی که زهره زهرا ۳ را ناموس خود قرار داد و آغاز آفرینش را با نور امیرمؤمنان علی علیهالسلام نهاد و چون «یاعلی» گفت، عشق آغاز شد؛ خدایی که حسین علیهالسلام پیامبر عشق اوست و عاشورا زیباترین تبلور عشق در تمام پدیدههای هستی اوست؛ خدایی که زین العبادش، صحیفه عشق را رقم زده است. عاشورا برای ما، با آنکه کانون قیام و انقلاب است، نمایش تمام و کمال عشق است.
من واژههایی مانند «دل»، «عشق» و دیگر لفظهایی را که در مسیر تحقق و وصول به این
(۱۵۰)
دو حقیقت رخ مینماید، بسیار دوست دارم. واژههایی مانند: دریادلی، محبت، رفاقت، نرمخویی، ملایمت، صدق، صفا، پاکی، عطوفت و مهر.
حقیقت این است که دنیا و ناسوت، جز عشق آن، تمام خوابی است که به اندک زمانی میگذرد. از دنیا، تنها عشق به خداوند و پدیدههای اوست که میماند و بس. عاشقی که بتواند ناز حقتعالی و بندگان او را به جان بخرد و جان خود را با صداقت تمام تقدیم دارد. این عاشقِ واصل به مقام ذات است که جز خدا و پدیدههای او، دردی ندارد. عاشقی که فنا و تلاشی دارد و اهل بلا و درد و ولاست و چیزی جز فنا در بساط او نمانده است. عشقِ به ذات، آتش و خون دارد. چنین عشقی همچون آتشکدهای است که با خونْ فروزان است. محبوبان را با عشقْ به آتش میکشند؛ از این رو فرمودهاند: «ما منّا إلاّ مسموم أو مقتول»(۱).
- بحار الانوار، ج ۲۷، ص ۲۱۷٫
(۱۵۱)
کسی که مسموم نمیشود یا شهید نمیگردد، محبوب ذاتی نیست. قمار عشق، آن زمان است که آخرین قطره خون شهید میچکد. این نرد عشق است. عشق در کربلای پیامبر عشق ـ امام حسین علیهالسلام ـ است و کربلاست که بارانداز عاشقان سینهچاک نامیده شده است. تمامی انبیای الهی باید در مکتب او عشق بیاموزند. عشق در زهرای مرضیه علیهاالسلام است که در فراق پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله اشک میریزد و ناله سر میدهد، به گونهای که اهالی مدینه، بهویژه دشمنان، تحمل اشکهای آنحضرت علیهاالسلام را ندارند و ایشان در پی اعتراض آنان، به بیت الاحزان میروند. گریه آن حضرت علیهاالسلام شدت هجر ایشان را میرساند.
این اولیای خدا هستند که عاشق میباشند و درد، هجر و سوز حق تعالی را دارند. هجر،
(۱۵۲)
فراق، سوز، گداز، اشک و درد، نرد عشق است که عاشق میبازد. عشق، خود را تمام باختن است. عشق یعنی باختن. عشق، قماری است با باخت کامل؛ قماری که برد ندارد. کربلا بهترین نمونه عشق است. چهرهای از پیش ساخته شده که تمامی پیامبران از آن آگاه بوده و به آن خبر میدادهاند. کربلا سرزمین عشق است. کربلا عشقستان حقتعالی است. عاقبت عشق، خون است. این خون، عین محبت است. برای همین است که خون، گرم و قرمز است. رنگ قرمز آن مظهر جلال است. خون است که شهادت میآورد و شهیدْ جبروت حق را دارد؛ جبروتی که ناسوت را مستحکم میکند؛ چنانچه با شهادت امام حسین علیهالسلام از هر سنگی خون میآمد. فهم این مطلب، بسیار سنگین است و مسلمانان وقتی به این نکته خواهند رسید که تمدن عظیم علمی خود را در دهها سال دیگر به دست آورند و با بررسیهای
(۱۵۳)
دقیق و روانکاوانه وقایع کربلا، به شناخت حقایق آن دست یابند. اگر دانشگاهها روزی مهد معرفتِ ربوبیت گردد، آنگاه آخرین درس آن، مقتلِ کربلاست. در آن زمان است که میشود از کربلای امام حسین علیهالسلام گفت؛ نه امروز که مسلمانان انحطاط را پذیرفتهاند.
به هر روی، برتری واژگان شاعرانه این اشعار، با محتوای عارفانه آن است، که بلندای آن، عرفان محبوبان است. ویژگی برجسته این رباعیات، ارایه عرفان محبوبی در سِحر ماندگار هنر و نقش زیبا و جاودانه واژگان شعری است. گاه بیتی از این رباعیها، چنان در ارایه قرب محبوبی و عشق ذاتی اوج و بلندا میگیرد، که به اندازه صدها دل صافی و بیکرانه، رؤیت و معرفت میآورد؛ رؤیتی نمادین که معجزه آن، عریانی و زبان تأویل شریعت برای آشنایان، و زیبایی استعاره و رندانگی برای محجوبان
(۱۵۴)
است.
این رباعیها از «عشق ذاتی و جمعی» میگوید؛ بهویژه آنکه رباعی ـ که قالب مشترک میان زبانهای فارسی، عربی و ترکی است ـ به دلیل موزون بودنِ «ایقاعات» بیانی و نزدیک بودن به ضربآهنگهای زبانی در «بحر متقارب»، به عنوان قالبی کوتاه، زیبا و مفید در پرهیز از اطناب، همیشه گویای مقاصد و مطالب فاخر، به ویژه «عشق» بوده است. در این اثر، پرداختن به این قالب شعری، برای ارایه عرفان محبوبی و ظرایف آن بوده است.
ستایش برای خداست
« ۴۱ »
وحدت حق
رفتم ز همه، چون که جز او نیست مرا
آن کس که جز او هست، بگو کیست مرا؟!
بیهوده نگویمت که حق را دیدم
جز حضرت حق، دگر بگو چیست مرا؟
« ۴۲ »
سودای تو
سودای تو برد از دل من نقش جهان را
ذات تو به من داد همه نام و نشان را
این دیده من جز به رخات باز نباشد
برد از سر من دیدن تو ظن و گمان را
« ۴۳ »
بهشت تو
پوچ است همه دار و ندار دنیا
پاداش رها کن که تو هستی والا
حق را بطلب، بهشت تو حق باشد
از خود بگذر، حق شو و کن حق پیدا
« ۴۴ »
شوق تجلّی
آسودهام و رستهام از این دنیا
فارغ ز همه حور و قصورِ عقبا
غرق توام از شوق تجلی، ای ماه!
ظاهر تو به من، ای تو به باطن پیدا
« ۴۵ »
جان خود
دیدم به خودم جان خودم را تنها
گفتم چو سلام، گفت که ساکت؛ امّا
تنها که شدیم فارغ از بود و نبود
آموخت مرا چهره هر ناپیدا
« ۴۶ »
حشر و حساب
ما را چه غم از حشر و حساب است و عِقاب
در دل غم بربط است و چنگ است و رباب
این حشر و حساب از طرف ماست، نه دوست
از هجر رخ یار شدم غرق عذاب
« ۴۷ »
مهر و وفا
دلم در مهر و پاکی رخ گشاده است
قدم در راه نیکیها نهاده است
نمیخواهم که یار از من برنجد
مرا مهر و وفا او یاد داده است
« ۴۸ »
حرف دل آزاده
حرف دل آزاده من از عشق است
شعر و غزل ساده من از عشق است
عشق است مرا رسم و ره آزادی
شیرینی این باده من از عشق است
« ۴۹ »
در دیده من
در دیده من نیاید آرایه زشت
راضی به رضای کاتبم، آنچه نوشت
من عاشقم و نگذرم از تو هرگز
خواهی تو به مسجدم ببر یا به کنشت!
« ۵۰ »
در به در
رنجیدن من ز سوز درد دگر است
هر غم که ببینی به پسر، از پدر است
در عشق و غزل بکوش و بگذر ز جهان
آن کس که به فکر دانه شد دربهدر است
« ۵۱ »
گمراه
با آن که ز هَر ذره خدا آگاه است
علمش سبب هرچه در این درگاه است!
لیکن عملم برده جزا را از خویش
هر کس که به بیراهه رود، گمراه است
« ۵۲ »
دوری از خودپرستی!
رندی و غزلخوانی و مستی چه خوش است
دوری ز بدی و خودپرستی چه خوش است
پیمان مشکن که در خور خوبان نیست
پیمانه خود اگر شکستی، چه خوش است
« ۵۳ »
جان در کف
می با لب دلدار، چه زیبا و خوش است
جان در کف آن یار، چه زیبا و خوش است
برگیر و رها مکن تو آن دلبر را
زیرا ز وی آزار، چه زیبا و خوش است
« ۵۴ »
ای دوست
جز حق نبود چهره بودی، ای دوست!
بگذر ز سر هرچه نمودی، ای دوست!
بیگانه اگر با تو کند قسمتْ گنج
در آن نبود خیری و سودی، ای دوست!
« ۵۵ »
یار ظریف
عشق و غزل و چهره زیبا چه خوش است
با یار ظریف و شوخ و شیدا چه خوش است
شد لذت دنیا همه در عشرت دل
بیجور و جفا، دور ز غوغا چه خوش است
« ۵۶ »
آواز دهل
«آواز دهل شنیدن از دور خوش است»(۱)
دیدار رخاش به چنگ و طنبور خوش است
نزدیک مرو که گردد آن آهو، گرگ
تابیدن مه به شام کم نور خوش است
« ۵۷ »
دست در خون
هیهات، نگویمت که باطن چون است
چون در هوسِ لبِ خوش و گلگون است
از ذکر و نماز و مُهر و سجاده بترس!
بس ذاکر حق که دست او در خون است
« ۵۸ »
دنیاصفتان
دنیا که به کام عاقل و دانا نیست
این کهنه جهان به دست یک بینا نیست
نادانصفتان، مدیر دنیا گشتند
یک چهره حق در این جهان پیدا نیست
۱٫خیام. کآواز دهل برادر از دور خوش است.
« ۵۹ »
خواهی رفت
با کرّ و فری یا که مهی، خواهی رفت
گر عاقلی و گر ابلهی، خواهی رفت
هر کس که بیاید به جهان، خواهد رفت
گر کوه و اگر کم ز کهی، خواهی رفت
« ۶۰ »
رهگذر
دنیا برای همگان رهگذری است
دارایی و فقر آن ز جای دگری است
اندیشه ز آسانی و سختیاْش مکن
که رنج پدر، گاه به کام پسری است
« ۶۱ »
هو اللّه
دل گشت رها از هیجانِ ناسوت
عقلم بگذشت از کمند لاهوت
در «هو»ی «هو اللّه» نشستم سرخوش
بر من چه نیاز است کفن یا تابوت
« ۶۲ »
سودای جهان
سودای جهان برای دانا هیچ است
وین ظاهر آن برای بینا هیچ است
خواهی که شوی صاحب داناییها!
با حق بنشین، که اهل دنیا هیچ است
« ۶۳ »
همه عالم
گر در پی حقی، همه عالم حق است
هر ذره و چهرهای دمادم حق است
نادیدن حق، بود خود از رفتارت
نادیدن و دیدنش به آدم حق است
« ۶۴ »
فاش بگویم
صاحبنظران!فاشبگویم من از آن دوست:
سرتاسر هستی به رخاش گوشه ابروست
من عاشق هر ذره به مُلک و ملکوتم
یکسر همه ذرات جهان در نظرم اوست
« ۶۵ »
یک دل و صد دلبر
بیهوده دلت در پی صد دلبر رفت
بیهیچ وصالی همه عمرت سر رفت
گشتی چو خبر که آن همه بیهوده است
دل، باز بهسوی دلبری دیگر رفت
« ۶۶ »
غوغای صدا
حق خوردن و حق شدن، غذای دگری است
در محضر او شدن، صفای دگری است
بیگانه دلم بُوَد ز هر خُرد و کلان
غوغای صدای او نوای دگری است
« ۶۷ »
دلبسته ذات
در عشقتو جز «تو» جملهگشتن، هیچ است
بیذات تو دل به هرچه بستن، هیچ است
دلبسته ذاتم و ندارم حرفی
حرفی بهجز از ذات تو گفتن، هیچ است
« ۶۸ »
نغمه هو هو
عشق تو به من نغمه «هو» «هو» آموخت
ذات تو مرا شکستِ ابرو آموخت
افتادم از آن ذات و دو عالم گشتم
تا دیده، مرا شکنج گیسو آموخت
« ۶۹ »
ذکر دل
ذکر دل من، چهره دلدار من است
غیری نخرد، خود او خریدار من است
بیگانه ز غیرم و به یارم مأنوس
من تشنه و او تشنه دیدار من است
« ۷۰ »
دیده خونبار
هرگز نرود از دل من چهره آن یار
آشفته شده دل ز غم دیده خونبار
ظالم چه کند در بر رخسارهای از غم؟
آسوده نگردد به بر چهره بیمار
« ۷۱ »
غافل از جرس
تا دل رهد از هوس، بود راه دراز
غافل ز جرس مانده به صدها آواز
میترسم از آنکه بیخبر باشی؛ چون
با سیر وجود، مینمایی پرواز
« ۷۲ »
ما را بس
عشق تو به دل بود، همین ما را بس
بیکس منم و تو خود مرا هستی کس
من با وطنم، مرا وطن ذات توست
جز ذات تو را نمیکنم هیچ هوس
« ۷۳ »
اندازه نگهدار
دنیا نه سزای توست، ای بِهْ ز مَلَک!
برگیر از این سفره به اندازه نمک
اندازه نگهدار، که آن بس زیباست
ایمن مشو از فریب این چرخ فلک!
« ۷۴ »
آلودگی دنیا
گردیده جهان جایگه ظلم و دگر جنگ!
چندان شده آلوده رنج و هوس و ننگ
آلودگی کار جهان از ستمِ ماست
بیهوده چرا بر سر مردم شکنی سنگ؟
« ۷۵ »
مرگ خوش آدینه
جان منِ آزاده تمام است تمام
با ناله و درد و غم، مدام است مدام
دیگر نبود فرصت فردایم هیچ!
مرگ خوش آدینه، پیام است پیام
« ۷۶ »
غنیمتِ وقت
دیروز برفت و میرود فردا هم
بر جای نماند از همه دریا، نم
این دم به غنیمت بشمار، ای عاقل!
هرگز نشود جدا کنی آه از دَم!
« ۷۷ »
رها از غمِ عالم
هرگاه تو را غمی رسد در عالم
رو شکر خدا کن که نبینی ماتم!
یک لحظه چنین کنی، برون میآیی
از خویش و غم خویش و غم عالم هم!
« ۷۸ »
آسوده دل
آسوده دلم، فارغم از هر ماتم
پاک از ستم و بُخل و ریا و هم غم
آزادهام و نهاده در کف سر را
بگذشته دل از دغدغههایم هر دم
« ۷۹ »
آزاده
شیدا دل و آزاده زنی میخواهم
یاری که بود در همه جا همراهم
هرگز تو گمان مکن که من گمراهم
از بودن خورشیدوشان آگاهم
« ۸۰ »
چهها میبینم
در باطنِ این خاک چهها میبینم!
سرمایه حضرت خدا میبینم
غافل، مگذار پا بر این خاک، که من
هر ذره، قَدَر را ز قضا میبینم
« ۸۱ »
هر سه
از یار و رفیق و آشنا بر حذرم
چون هر سه شده مایه خوف و خطرم
کینه به دل و رُخاش چو آیینه پاک!
از پاکی و زشتی کسان باخبرم؟!
« ۸۲ »
معشوق خرابآباد
در سیر وجودت چو ز پا افتادم
جز خاطر تو نمانده چیزی یادم!
دل بیخبر از همه، تو را میخواهد
چون عاشقِ معشوقِ خراب آبادم
« ۸۳ »
در محضر گل
در محضر گل، خار بسی رفت به پایم
افتادهام از پای، ولی غرق نوایم
ای دلبر و دلدار و دلآرام، هماینک
راضی ز دلم باش که من غرق رضایم
« ۸۴ »
شعار آزادگی
آزادگیام بود شعار و کارم
آزادم و از ظلم و ستم بیزارم
بیهوده ستم کند به مُلک حق، خصم
نابود شود در پی هر آزارم!
« ۸۵ »
سهم من
یا رب، تو چنین خواستهای بر من نالان
رنج و غم و هجران و دگر سینه سوزان
سهم من اگر شد به جهان، دولت اندوه
بهر دگران نیز نشد راحت دوران
« ۸۶ »
حقیقت حق
حق را به حقیقتش نمودم، والَله!
او شاهد و من شهد شهودم، والَله!
در کودکی آمد به برم مستی خوش
زان دم همه دم غرق سجودم، والَله!
« ۸۷ »
ممنون توام
ای یار، اگر بی پر و بالم کردی!
آسوده دل و خجسته حالم کردی
ممنون توام، تو خود بزن اعضایم
افتادهام از اَلِف، تو دالم کردی
« ۸۸ »
دوره پیری
گر نیست تو را صبر و تحمل به جوانی
کی دوره پیری، تو بزرگِ همگانی؟!
گر نیست تو را صفا و پاکی هردم
بیچاره و مفلوک و گرفتار زیانی
بخش سوم:
قرب یار
(زبده دوبیتیها)
درآمدی بر دوبیتیها
دوبیتی، قالبی در شعر فارسی است که چهار مصراع دارد و بر وزن «مفاعیلن مفاعلین مفاعیل فعولن» است. مصراع اول، دوم و چهارم آن همقافیهاند. اگر وزن این دو بیت، غیر از آنچه گفته آمد، باشد، دیگر به آن دوبیتی نمیگویند و آن را «رباعی» یا «قطعه» مینامند. وزن دوبیتی، یکی از وزنهای شعری دوران ساسانیان بوده است؛ از این رو به این نوع شعر، «پهلوی، فهلوی و فهلویات» هم گفتهاند. پس از اسلام، همین وزن با اصطلاحاتی، در قالب عروضی درآمد و «شاهنامه مسعودی مروزی» و «ویس و رامین» فخرالدین اسعد گرگانی و «خسرو و
(۱۷۹)
شیرین نظامی» ـ که همگی داستانهای پیش از اسلام است ـ بر این وزن سروده شدهاند.
در دوبیتی، شاعر سخنی را بیان میکند و مانند رباعی، اغلب سه مصراع اول آن، نقش مقدمه و فضاسازی را ایفا میکند و مصراع چهارمش، مهمترین مصراع دوبیتی است که در آن، حکم و اصل مطلب یا نقطه اوج و پایان سخن شاعر است. دوبیتی به این دلیل که شاعر باید به زبان فهم عمومی سخن بگوید، افزون بر داشتن وزنی ساده و روان، از نظر کاربرد صنایع بدیعی و بیانی، ساختاری ساده دارد؛ چنانکه در آن، تشبیهات و استعارههای مشکل و دیرفهم وجود ندارد و سادگی، ویژگی بارز این نوع شعر است. کلمات عامیانه و لحن محاورهای نیز در این نوع شعر، کاربرد زیادی دارد.
در میان دوبیتیسرایان، «باباطاهر عریان» مشهورتر از دیگران است و «فایز دشتستانی»
(۱۸۰)
نیز دوبیتیهای شیرین و معروفی دارد و دوبیتیهای آنان در میان فارسیزبانان بسیار مشهور است.
دوبیتی، تریبونی آزاد است که هر موضوعی را ـ از عامیانه تا حکیمانه ـ میتوان محتوای آن قرار داد. همچنین میتوان آن را در قالب گویشهای محلی ارایه نمود و در این ویژگی و نیز در قافیه، با رباعی همانندی دارد؛ اما تفاوت آن با رباعی در وزن آن است. وزن عروضی دوبیتی: «مفاعیلن مفاعیلن فعولن» و بلندتر از رباعی است.
به اختصار و کوتاه، ولی صریح و بیپرده بگویم که آنچه مایه اصلی اشعار دوبیتیهای حاضر است، شرح ماجرای «عشق پاک» است: عشق پاک، عشقی است که هیچ گونه طمعی در آن نیست. نفی طمع و وصول به عشق پاک، مسیر عارفان محبوبی است؛ مسیری بسیار کوتاه و سریع که به نیروی
(۱۸۱)
محبت و عشق پیموده میشود. عشقی که میتوان به آن رسید و برای آن مسیری شفاف یافت.
این مسیر، تنها منحصر در سه منزل به ترتیب زیر است: «قطع طمع از غیر»، «قطع طمع از خود» و «قطع طمع از خداوند عالمیان». تمامی این سه منزل، در یک کلمه خلاصه میشود: «عشق پاک». کسی که به حق عاشق خداوند و تمامی پدیدههای او باشد، طمع خود را قطع میکند و آن را به کلی بر زمین مینهد. چنین فروگذاشتنی ریزش تمامی هوسها، امیال و کمالات را در پی دارد و جز عشق چیزی نمیماند. کسی که عاشق خالص است و عشق او پاک پاک است، هیچ گاه از کسی گِلِه و توقعی ندارد و حسرت چیزی را بر دل نمیآورد و آه دنیا ـ بلکه آخرت و بلکه هیچ کمالی ـ در نهاد او شکل نمیگیرد. عشقی که چون طمعی در آن نیست، شک و شرط به آن
(۱۸۲)
راه نمییابد. او با همه رفیق میشود؛ رفیقِ رفیق! او با حقتعالی رفیق میشود؛ ولی نه از ترس جهنم او و عذابهایی که دارد و نه به شوق بهشت او و نعمتهایی که دارد؛ بلکه از آن جهت که خداوند را رفیق مییابد و شایسته رفاقت؛ بدون آن که بخواهد از او تکدی نماید. او با خدا رفیق میشود، بدون اینکه به او طمع کند. چنین کسی از سرِ خود برخاسته است. او نه خویشی دارد و نه طمعی؛ بلکه دندان طمع را به کلی از ریشه برکنده است و جز عشق در میان نیست.
عاشق بی طمع در پیشامد هر شرایطی، دست از عشق خود بر نمیدارد و معشوق خود را رها نمیسازد. عشق بیطمع هیچ گاه بریدگی ندارد؛ بلکه هرچه زمان بر آن عشق بگذرد، همچون شراب، صافیتر میشود. صاحب عشق بههمه چیز، حتی سنگ مرحمت دارد؛ تا چه رسد به برادران دینی خود!
(۱۸۳)
از آنجا که عشق پاک و ناب، طمع ندارد و فقط اطاعتپذیری و نازکشی است، عاشقکشی را حلال میداند. اول و آخرِ عشق، خون است و در هیچ مرحلهای از آن، سرکشی وجود ندارد. گرچه هستند کسانی که چموشی میکنند و از ورود به این وادی میگریزند، اما همینان با آنکه برگزیده شدهاند، هنگامی که به دریای پر خون و پر جنون عشق کشیده میشوند، میهراسند؛ ولی دستی بر ایشان میخورد و آنان را به این دریا میاندازد. آنگاه است که چموشی را رها نموده، خود را غریق آن دریا میسازند و دیگر از آن بیرون نمیآیند.
توحید ذاتی و باب ولایت، باب بلاست، باب طمع نیست. اولیای خدا هیچ طمعی ندارند؛ برخلاف افراد عادی که با طمع زندگی میکنند و سرشت آنان با طمعورزی و زیادهخواهی عجین شده است. آنان تنها کسی را دوست میدارند که بتوانند از او چیزی
(۱۸۴)
بخواهند.
با عشقِ بیطمع، میشود خود را دوست داشت و از خود چیزی نخواست و میشود مردم را دوست داشت و از آنها طلبکار نبود و میشود خدا را برای خدا دوست داشت. حال این که او چیزی عنایت میکند، بحثی دیگر است؛ اما بنده در کار مولای خود اختیاری ندارد که به او فرمان دهد و امر و نهی کند. کسی که طمع در وجود اوست، به هیچ وجه عاشقی کامل و پاک نمیشود.
دوبیتیهای این کتاب میخواهد با استفاده از سادگی و روانی دوبیتی، خواننده خود را با دردهای عشق و تجربههای دلنواز مسیر عاشقی شریک سازد و او را به میهمانی ترنم خویش فراخواند و دیدهاش را مسحورِ گردشِ عاشقانه خود نماید. از آنجا که دوبیتی زیبایی ساختار و شیرینی گویش دارد، بخشی از حکایت «دل» و ماجرای «عشق» را در این
(۱۸۵)
قالب شعری آوردهام.
ستایش برای خداست
(۱۸۶)
(۱۸۷)
« ۸۹ »
راحت و خواب
خدایا بندگانت در تب و تاب
برفت از چشم مردم راحت و خواب
گرفتار دو صد رنجاند مردم
شد از ظلم و ستم، آلوده محراب
« ۹۰ »
نگاه یغماگر
سر و سینه، قد و قامت، رخ و روت
بر و بالا، دو چشم و عارض و موت
دلم برده به یغما چون نگاهت!
سر و جان را گره زد دل به گیسوت!
« ۹۱ »
عشق دمادم
گرفتارند دلها چون به رویات
دو عالم گشته آشفته ز مویات
چه سازم اندر این عشق دمادم
تو در سوی منی، من هم به سویات!
« ۹۲ »
گناه چشم من
بود شور دلم از روی ماهت
از آن گیسو، از آن خال سیاهت
دلم هرگز نشد آسودهخاطر
گناه چشم من شد، یا نگاهت؟
« ۹۳ »
اسرار خلقت
دلم در آتش عشق تو چون سوخت
بسی شعله درون سینه افروخت
میان آتش، امّید تو آمد
به من اسرار خلقت را بیاموخت
« ۹۴ »
در بر هستی
بود هستی ظهوری از نگاهت
شده عالم سراپا روی ماهت
نشینم در بر هستی، نهانی
که تا بینم دو چشمان سیاهت
« ۹۵ »
با تو هستم
دلم خو کرده ای دلبر به رویات
به پیچشهای عِطرآگین مویات
به هرجا رو کنی، من با تو هستم
کجا من، دیده برگیرم ز سویات؟!
« ۹۶ »
مست بیقرار
محبت از نگاهم آشکار است
دلم در عشق و مستی بیقرار است
زدم قید دو عالم با غم یار
چو دیدم یار من بی هر دیار است
« ۹۷ »
افسانه
شدم مست و شدم دیوانه، ای دوست
شدم ساغر، شدم پیمانه، ای دوست
مرا ساغر نباشد جز ظهورت!
دلم شد خالی از افسانه، ای دوست
« ۹۸ »
صفای سینه
دلم بر عشق و پاکی رو گشاده است
قدم در راه نیکیها نهاده است
نمیخواهم که یار از من برنجد
که بر جانم صفای سینه داده است
« ۹۹ »
خال لب
اگرچه چهرهات ای ماه زیباست
ولی خال لبت جای تماشاست
چنان رونق گرفته روی ماهت
که چشمانم پر از شوق تمنّاست
« ۱۰۰ »
گُلِ بلال
خداوندا، دلم غرق ملال است
به گلشن، گل مرا، تنها بلال است!
بلالستان، مرا گردیده گلشن
حرامم گشته هر گل، این حلال است؟!
« ۱۰۱ »
راضی و رضا
خوشا آنان که با لطف و صفایند
خدا راضی و آنها هم رضایند
رها از شرّ و شور ظالم دون
پی خیر ضعیف و بینوایند
« ۱۰۲ »
خوشمرام
خوشا آنان که پاک و خوش مراماند!
رها از غیر و بر حق جمله راماند
ز بهر بیکسان، باب امیدی
برای ظالمان همواره داماند
« ۱۰۳ »
عروس و داماد
دل هر کس به یک گل میشود شاد
برای هر عروسی هست داماد
منم بیگل، منم بییار، اینجا
ز رنج بیکسی فریاد، فریاد!
« ۱۰۴ »
صدای پای دلبر
نهتنها مِی که ساغر از دل آید!
غم و شادی به هر سر، از دل آید
بیا بشنو کنار هر تپش که:
صدای پای دلبر از دل آید
« ۱۰۵ »
پایان تلخ ماجرا
گُلان هرجا پی ناز و ادایند
که از مهر و وفاداری جدایند
خوشاند از نعمت زیبایی خود
ولی پایانِ تلخ ماجرایند!
« ۱۰۶ »
نه به هر زور
از آن وقتی که گفتم «نه!» به هر زور
بیفتادم به راهی، از امان دور
روم این راه و با ظالم نسازم
که بیزار از ستم باشم به هر جور
« ۱۰۷ »
عار
منم بیدارِ یار و بر سر دار
ز غیر دار و دلدارم بود عار
نمیگویم سخن جز با لب دوست!
گذشتم از سر بازار گفتار
« ۱۰۸ »
سودای ذات
غم ما را نداند شیخ عطار!
نباشد داروی دردم به بازار؟!
بود بیماریام سودای ذاتش
گذشتم از سر اوصاف آن یار!
« ۱۰۹ »
مرد حق
جفا کردی فلک بر ما چه بسیار!
کشاندی مرد حق را بر سر دار
ندانستی که مرد حق عزیز است؟!
میان آسمان دارد خریدار
« ۱۱۰ »
ظلم در کسوت دین
گذشتم از سر دنیا به یک بار
نبیند کاش چشمم مردم آزار!
نبیند ظالمی با کسوت دین
که دارم از چنین دیدار، بس عار!
« ۱۱۱ »
حلاّج اسرار
منم حلاجِ تار و پودِ اسرار
رود گر سر به سوی چوبه دار،
چه باکم باشد از قسمت، خدایا!
اگر لطف توام باشد هوادار
« ۱۱۲ »
زیبارخان مست
کجا رفت آن همه دلهای پرسوز؟!
چه شد آن چهرههای شاد و پیروز؟!
کجایند، آن همه زیبارخ مست؟!
که شب از عشق آنان میشدی روز
« ۱۱۳ »
آتش خاموش
اگر در من نمیبینی دگر هوش
شدم دور از خروش و کوشش و جوش
به نومیدی کشیده کارم آخر
دل پر آتشم گردیده خاموش
« ۱۱۴ »
صلای عشق
گِلم عشق و دلم عشق و تنم عشق
روان و روح من عشق و منم عشق!
ز عشق آمد صلای حق به دنیا
خدایم عشق و دین عشق و صنم عشق
« ۱۱۵ »
داغ دوری
به روی تو اگر خندیده این دل
فدای روی تو گردیده این دل
نمانده طاقت گریه به دیده!
که داغ دوریات را دیده این دل
« ۱۱۶ »
وصال و هجر
من از بیش و کم دنیا ننالم
جمال ناز تو کرده خرابم
چه خوش تقسیم کردی با عدالت!
که با هجر تو در عین وصالم
« ۱۱۷ »
خوبان نااهل
به کوه و دشت و صحرا سر نهادم
که از دنیا و اهل آن نه شادم!
چنان ناشادم از خوبانِ نااهل!
که از بدها بدی ناید به یادم
« ۱۱۸ »
بسوزانم
بیا کن قطعه قطعه جسم و جانم
بسوزان، نفس و روح و هر توانم
تحمل میکنم، هرچه تو خواهی
مگر دوری، که کرده ناتوانم!
« ۱۱۹ »
سرود سرد یلدا
شب یلدا بود قرب حیاتم
سرود سردم و رنگ وفاتم
امیدم این که حق دستم بگیرد
دهد خط امانی و براتم!
« ۱۲۰ »
نقش بارگاه
منم راه تو و هستی تو راهم
تویی چشم من و من خود نگاهم
شده دیدار تو کار من مست
منم نقش و تو هستی بارگاهم
« ۱۲۱ »
خونم حلالت
مرا جانا تو بنما تیرباران
که هست از تو مرا این جسم و این جان!
اگر جانم بسوزانی به آتش
کنم خاکسترش را نذرت آسان
« ۱۲۲ »
نقش دل
دل از گیسوی تو گشته پریشان
هم از روی قشنگت مست و حیران
همه هستی بود روی تو ای ماه!
که بسته نقش دل بر روی ایوان
« ۱۲۳ »
خدایی آسان
خدایا، بندگی کی باشد آسان؟!
خدایی بر تو شد آسان و ارزان!
دو روزی جای من بنشین و سر کن
تو حیران میشوی از فقر و حرمان!
« ۱۲۴ »
درمان درد من
بود درمانِ درد من، لب تو
بود هر سرد و گرمم از تب تو
لب و تب، هر دو در شب جلوه دارند!
بود فتنه فراوان در شب تو!
« ۱۲۵ »
سَر و تقدیر
بود سَر از تو و تقدیر از تو
بود هم نقشِ هر تدبیر از تو
تویی اصل و تویی فرع وجودم
بود در دل دگر تصویر از تو
« ۱۲۶ »
جنبش
مرا جنبش بود از دولت تو
سراسر همتم شد رؤیت تو
بِجُنبم یا بجنبانی وجودم!
خودْ این بازی بود از حکمت تو
« ۱۲۷ »
تاب گیسو
نگاهم، چون تماشا کرد آن رو
رها شد تیر مژگانش به هر سو
خریدم تیر مژگان بر دل خویش
که تا دستم رسد بر تاب گیسو
« ۱۲۸ »
همه از تو
جمال و حسن و زیبایی شد از تو
خط پاکی و رعنایی شد از تو
همه چشم و لب و موی و سر و روی
به هر پنهان و پیدایی شد از تو
« ۱۲۹ »
خدایی و سادگی!
خدایا، بندگی کی کردهای تو؟
به دنیا، زندگی کی کردهای تو؟
چه راحت باشدت فرمانروایی!
چو مخلص، سادگی کی کردهای تو؟!
« ۱۳۰ »
ناب ناب
خدایا، چون خرابم کردهای تو!
شراب ناب نابم کردهای تو!
همه خوب و بدم را از تو بینم
که غرق آفتابم کردهای تو!
« ۱۳۱ »
بنده شاه
زده آتش به جانم عشقت، ای ماه!
شدم از غربت تو در ته چاه
بیا در چاه عشقت حال من بین!
همان جایی که بنده میشود شاه!
« ۱۳۲ »
کوه و کاه
خوشا روزی که داور باشد آن ماه!
ببخشد کوه عصیانم، به یک کاه
کجا ترسم ز دیدار جمالش؟!
وی از من بگذرد با این همه آه!
« ۱۳۳ »
یوسف زندان کشیده
منم آن یوسف زندان کشیده
رخ آن نازنینْ دزدانه دیده!
صفا کردم چو بشکستم بت نفس!
که بهر خود مرا خوش آفریده
« ۱۳۴ »
مزار من
بود دنیا برای ما گذرگاه
ز اسرارش فقط مرگ است آگاه
مزار من همی نقش وجود است
که سیمایش دلانگیز است چون ماه!
« ۱۳۵ »
بت من
اگر کافر منم، بُت هم تو هستی
به هستی مونس و همدم، تو هستی
عزیزا، باطن و ظاهر، تویی تو!
دلآرامِ همه عالم تو هستی
« ۱۳۶ »
رنجشخاطر
نمیخواهم ببینم روی ماهی!
نه ناز و غمزه چشم سیاهی
چو من رنجیدهام از خوبرویان!
نمیخواهد نگاهم هر نگاهی
« ۱۳۷ »
نگاه
ندارم در بساطم جز نگاهی
ز من مانده دلی، سوزی و آهی
نگاهم هست سوی دلبر خویش
که هر دم میکشد دل را به راهی
« ۱۳۸ »
جوانی
چه زیبا جلوهای دارد جوانی
چه پرشور و صفا شد مهربانی
جوانی و محبت فیض حق است
شده هدیه که تا قدرش بدانی!
« ۱۳۹ »
کجایی؟
نمیبینم خدایا تو کجایی؟!
تویی بیرون ز ما یا نزدِ مایی؟!
بیا با ما نشین و کن تماشا
قد و بالای خود با دلربایی!
« ۱۴۰ »
بیوفا
ندانم دین تو باشد چه دینی؟!
زده کفرت برون از آستینی!
قیامت هیچ و دین هیچ و خدا هیچ؟!
الهی بیوفا، خیری نبینی!