زندهٔ ظهور

 

زندهٔ ظهور

زندهٔ ظهور

غزلیات (۱۱۶۱ ـ ۱۲۰۰)


 شناسنامه:

شابک : ‏‫‭‭‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۷۵-۵
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۷۷۳۸۶۲
‏عنوان و نام پديدآور : زنده‌ی ظهور : غزلیات (۱۲۰۰-۱۱۶۱)
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۳ .‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۷۹ ص.‬؛ ۵/۱۴×۵/۲۱س‌م.
‏فروست : مویه‌ی‏‫؛ ۳۰.‬
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر

 زندهٔ ظهور


 پیش‌گفتار

دل محبوبان از هجر ذات، پر حسرت است. ریاضت محبوبان، هجر از ذات است. آنان در هجر ذات حق‌تعالی است که سوز و آه دارند. در شعر زیر، از مقام ذات حق‌تعالی به «غنچهٔ کنج لب» تعبیر آمده است:

این دل پر حسرت ما گشته سر تا پا سیاه

غنچهٔ کنج لبت کرده دل ما را تباه

محبوبان به هیچ وجه در گرو غیر و نیز عمل خود نیستند؛ بلکه همت آنان بروز ذات است و جز غم وصول به آن ندارند:

جز غم هجر رخ‌ات در دل، غمی کی مانده است!  

هرچه باشد غیر تو، لهو و خطا هست و گناه

محبوبان، نخست توحید حق‌تعالی را می‌یابند و آن‌چه را که باید، به او نشان می‌دهند. آنان به خوبی می‌دانند از کجا آمده‌اند و وصول آنان چگونه بوده است:

چون رَوَم من از برت؟ ای دلبر طنّاز من! 

کی شود جبران دوباره کرد، هر دم اشتباه؟

محبوبانْ خداوند را به صورت وجودی، شایستهٔ پرستش یافته‌اند. آنان در هر مشاهده‌ای، در پی ذات حق‌تعالی هستند و به آن عاشقانه اهتمام دارند:

 دل به دنبالت روان شد، از پی هر چهره رفت

من به تو کی می‌رسم تا گیری‌ام اندر پناه؟

بدن محبوبان، از عشق و صفایی که در نهاد آنان است، طراوت گرفته است؛ به‌گونه‌ای که خواب و بیداری برای آنان یکسان است و خواب آنان بیداری عشق است و پیش رو و پشت سر برای آنان سِواست و هر حِسّی از آنان، تمامی حواس را با خود دارد و سراسر، چشم و نگاه می‌باشند:

در سرای دل ندارم هیچ کس غیر تو دوست  

گشته اعضای وجودم سربه‌سر چشم و نگاه

اولیای خدا در معرکهٔ حلول و وحدت، سَر و جان و دین و هستی از دست داده‌اند. آنان از تمامی اسما و از هر تعینی می‌گذرند و بی‌تعین می‌شوند و تماشای عشق حق به ذات دارند و عشق حق را می‌یابند، نه عشق به حق را. عشق به خود، غیر از عشق حق است. این محبوبان هستند که خداوند را زیارت می‌کنند و حنایی را که حق گذاشته است می‌بینند و حال و هوای آن را با خود دارند؛ از این رو به ناسوت که وارد می‌شوند حنای ارض و شکوه ناسوت و جاه و جلال آن برای آن‌ها رنگی ندارد و به هیچ لقمه، نطفه، گناه و تربیتی آلوده نمی‌شوند و نیازی به ریاضت برای بر شدن و عروج ندارند:

 دیدی آخر دل رضا شد بر جفایت ای عزیز

 رفته یکسر از خودی، افتاده از دنیا و جاه

محبوبان، صاحب کتمان هستند و حتی آه و گریهٔ آنان از هجر حق‌تعالی به چشم نمی‌آید. محبوبان حتی سوز نهاد خود را پنهان می‌دارند و اشک و آه آنان نمود ظاهری ندارد؛ با آن‌که ظاهر آنان بشاشت، طراوت و مستی دارد؛ چنان‌که گویی خیالی برای آنان نیست:

نه نصیب من شده عیش و نه در من هست کام

 نه نهاد دل بود گِل، نه بود جانم گیاه

خداوند، یار شیرین و شادی است که با هر پدیده‌ای به صورت خصوصی دیدار دارد و با همه، یکی یکی نشست و برخاست دارد. حق‌تعالی در باطن هر ذره‌ای نشسته است و هر ذره‌ای بر قلب حق‌تعالی جای دارد. خداوند، کسی را در راه گم نمی‌کند و همه را یکی یکی می‌شناسد و با خود می‌برد و سیر می‌دهد. او تمامی پدیده‌های هستی را با بی‌شماری و نامحدودی‌ای که دارند، به عشق و صفا رشد می‌دهد. باید توجه داشت درست است که هیچ پدیده‌ای در راه نمی‌ماند و همه به فعلیت می‌رسند، ولی چنین نیست که هر کسی که به فعلیت می‌رسد رحیمی و اهل سعادت باشد. این امر، منافاتی ندارد که بنده‌ای ناسپاس، در برابر عشق حق‌تعالی، سوء اختیار و نافرمانی ـ آن هم به اختیار خود ـ داشته باشد و در نهایت، به حرمان مبتلا گردد:

ای جمال دل‌فریب، ای چهرهٔ شیرین و شاد 

خوش به دنبال تو هر ذره بیفتاده به راه

محبوبان، خود را نه تنها از فعل و صفت، بلکه از هویت خویش جدا می‌کنند و در مقام سلاخی هویت خویش بر می‌آیند و تمامی داشته‌های خود را در قمار عشق می‌بازند. محبوبان در این مسلخ عشق، قطعه قطعه می‌شوند و قربانی می‌گردند و چون قطره ذره ذره آب می‌شوند و چیزی نمی‌گویند و از درد، دم بر نمی‌آورند:

من شدم در ذات تو فانی که محو تو شوم 

بر توام من شاهد و ذات تو بر من شد گواه

چشم‌انداز رؤیت محبوبان، مقام ذات حق‌تعالی است و خداوند از آن بلنداست که برای آنان ظهور و بروز دارد و عشق و مهر آنان از صفای ذات است که مرتّب برای آنان خودنمایی دارد و می‌بینند که نه دست می‌دهد و نه دست می‌گیرد و بی‌دست، دست می‌دهد و بی دست، دست می‌گیرد. آنان شخص جناب حق‌تعالی را در هر پدیده‌ای مانند آفتاب و مهتاب، رؤیت می‌کنند:

تو جمال ظاهری و از تو شد ماه وجود 

تو ضیایی و تو باشی نور این خورشید و ماه

این رؤیت، پیوسته و مدام است؛ ولی آنان خواهان وصل خاص و بزم عشق و مستی افتخاری و عنایت ویژه هستند:

خیز و این دل را بگیر و بر سر عالم بزن  

جز تو کی عشق کسی آمد به دل، ناخواه و خواه

خداوند، دست اولیای محبوبی خود و داشته‌های آنان را از همان ابتدا می‌گیرد؛ در حالی که ولی محبوبی، نه دستی دارد و نه داشته‌ای و اعطایی:

در جهان شد هرچه بر من، دادمش یکسر به تو 

برگرفتم از تو هجر و سوز و غم، همراه آه

اولیای محبوبی، خود را به غیر حق مشغول نمی‌دارند. مراد آنان از دستگاه‌های موسیقی‌ای که در شعر می‌آورند، اموری معنوی است که وصول و قرب می‌آورد. محبوبان از دستگاه‌ها و مقامات موسیقی (صوت حقی) برای بر شدن و وصول، مددِ الهی می‌گیرند و این دستگاه‌ها کنایه از الهام و نفخهٔ رؤیت است.

همایون، دستگاهی است دل‌نواز که حضور سحرگاهی در دامان دشت و سبزه را می‌طلبد. دشتی دستگاهی است که تنها سوز و حُزن می‌آفریند. شور، دستگاهی سنگین و مستی‌آور است که انگیزه‌های عرفانی را به‌ویژه در پگاه، برمی‌انگیزاند. سه‌گاه، دستگاه عشق و سرور است و بیات ترک، روح حماسه را تهییج می‌کند:

می‌زنم این نغمه‌ها را با غم هجران دوست:

از همایون و بیات و دشتی و شور و سه‌گاه

عاشقان محبوبی طمعی ندارند و از عقل حسابگر، که سوداگری و سودطلبی دارد، فارغ می‌باشند. آنان ظهور حضرت حق‌تعالی می‌باشند و به عشق حق‌تعالی سرمست‌اند. ایشان رفاقت و انس با حق دارند که هر خطری را به جان می‌خرند و خود را به خط آتش و خون می‌زنند؛ آن هم به عشق:

با امید تو بگشتم فارغ از هر عقل و هوش 

 در برت فارغ نشستم از غم هر کوه و کاه

محبوبان به‌طور کلی از غیر خارج هستند و دلی دارند که پگاه آغاز آن، هم‌چون شام پایانش، ذات حق‌تعالی است:

در برت ای دلبر من، یک دل و صد دل یکی است

شد نکو فارغ ز هر دل، هر زمان، شام و پگاه

* * *

خدای را سپاس

 


 

« ۱ »

آتش هجران

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گلریز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف

 

درد بی‌درمانِ من، شد کار تو

آتش هجرانِ من، شد نار تو

روح و جانم شد سراسر عشق؛ چون

هر دو عالم هست، خود بازارِ تو

من، به چشم خود تو را دیدم بسی

بی‌خرد، آن‌که کند انکارِ تو!

چون نشستم بر سر راهت مدام

خیمه زد، دل در پی دیدارِ تو

عاشق و دیوانه و مستم، چنان

تا کشد سر، خود به سوی دار تو

تیغ خود را برکشم من از نیام

تا زنم بر آن‌که در پیکار تو

دیگر، افتاده نکو از بیش و کم

بیش و کم باشد، هم از آثار تو

 

(۴)


 

« ۲ »

سحر و جادو

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

دل و دنیا و دین دادم به آن رو

تحمل کرده‌ام سودای ابرو

جمال نازنین و روی زیبا

کشد هر لحظه چشمم را به گیسو

گرفتم در بغل زیبارخِ مست

بیفتادم به چرخ و چین بازو

شده در سِحر و بست از هر جهت راه

شکست آن سحر و باطل گشت جادو

برفتم از سر هوش و شدم مست

زدی راه دلم با خال هندو

بیفتادم به دامانت ز غوغا

شدم با تو دلآرا در هیاهو

گرفتم بار عشق از تو گُل ناز

به پا و سر، ز پیچ و خم، به هر مو

به شور و شوق و عشق و مستی دل

گرفتارت شدم، چون بچه آهو

شدم با قد و قامت در بر دل

بیفتادم ز عمق دل، به زانو

چه دیدم از بَر و روی تو، ای ماه

که وردم شد دمادم ذکر «حق»، «هو»

نکو تا زنده باشد، این چنین است

که عشقت داد او را خُلق و هم خو

 

(۶)


 

« ۳ »

بت من

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ

بحر: رمل مسدّس مخبون محذوف

 

عاشقم بر تو و بر خلق تو، «هو»

شده عالم بت من، قصه نگو!

عاشقم بر همه ذرات جهان

گل و بلبل، رگ و ریشه، رخ و رو

نبود دشمنی اندر دل من

دو جهان، خَلق سراسر شده او

باغ و بستان و نهانخانهٔ خلق

شده پیدا و نهانش، همه سو

دل من در صف دل‌های دگر!

دسته دسته شده رخساره و رو

کوی تو هست سراخانهٔ خلق

بهر تو جمله جهان در تک و پو

دل من کشتهٔ رخسار تو باد!

که به گیسوی تو پیوست عدو

شد نکو عاشق تو، گو چه کند؟

با تو دردانهٔ همواره نکو

 

(۷)


 

« ۴ »

خوش‌مرام

در دستگاه همایون و گوشهٔ گلریز مناسب است

وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ فع لن

ــ ــ U U / ــ U ــ U / ــ ــ

مفعول مفاعلن فعولن

بحر: هزج مسدّس اَخرب مقبوض محذوف

 

ای دلبر خوش مرام و نیکو

تو پاکی و باصفا و خوشبو

مستی و مرام تو ز عشق است

خوش‌قامتی و بلندگیسو

رخسارهٔ سرخ و شاد و شاداب

خوش‌چهرهٔ خوش‌نگاهِ خوش‌مو

خوبی و لطیف و پاکدامان

به از گل و گلشنی و نیکو

نیکو رخِ خوش‌جمال چون حور

خوش‌قامت و قد و نیک بازو

با همت و خوش‌قرار و قدرت

از تو دو جهان گرفته نیرو

از آن لب و آن دهن چه گویم؟

چون بهر منی همیشه دلجو

تو هاتف غیبی و گُلِ مهر

خوش‌ذاتی و خوش‌صفات و خوش‌خو

از نرگس مست تو شدم، آب

از گونه چه گویم و از ابرو

با فتنهٔ آن نگاه زیبا

سِحر آمده گشته پاک، جادو

طبع دل دلبرانه گشتم

خوش‌قافیه، خوش‌زبان و خوش‌گو

در دل تویی آخرین زیارت

دل با تو کند همیشه «هو» «هو»

با تو شده خوش، نکو صمیمی

تا جلوه کند بهشت مینو

 

(۹)


 

« ۵ »

فریاد حرمان

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

غربت و دیدار یاران را، مگو

مردن تنهای انسان را، مگو

خنجر خونین و قتل بی‌صدا

شیون طفلان نالان را، مگو

مرگ سرد چهره‌ای ناآشنا

رگ رگ درد پریشان را، مگو

قدرت گرگان بیمار ستم

پشت خم‌گشته ز حیران را، مگو

از صدای بی‌طنین بینوا

تا غم فریاد حرمان را، مگو

کشته بیچاره خودش را، بی‌صدا

مرثیه‌خوانی پنهان را، مگو

در دل تابوت، مسکین مرده‌ای

سینه‌چاکی فراوان را، مگو

سنگ قبر و خاک گور بینوا

حرفی از رؤیا و هیمان را، مگو

خون بیچاره شده جاری به دهر

در برش سختی و آسان را، مگو

دل بریده جان مفلس از امید

چاره‌ای از عهد و پیمان را، مگو

دل برید آخر ز حق، بیچاره مرگ

ای نکو! درمانده درمان را مگو

 

(۱۱)


 

« ۶ »

سینهٔ عشق

در دستگاه بیات ترک و گوشه‌های مثنوی و زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

بوده کثرت، چهرهٔ دیدار تو

رؤیت وحدت، نباشد کار تو

وحدت عالم، جهان دیگر است

وحدت حق رفته از آمار تو

رؤیت توحید حق را هم مگو

کی بود این طرفه در آثار تو؟!

دیدن حق، رؤیت چهره نشد

گرچه چهره چهره شد دلدار تو

حق بدیدم بی‌تعین، بی‌مکان

خواب من باشد بِه از بیدار تو

دولت حق، سینهٔ عشق من است

عشق من کی بوده در افکار تو؟

من به حق پیوسته‌ام، حق هم به من

فارغ از این دو بود، رفتار تو

در حضور حق شدن، دیوانگی است

دوری از حق گشته هم کردار تو

شد نکو در ذات و بی‌پیرایه شد

بگذر از خود، شد خودی تیمار تو

(۱۲)

 (۱۳)


 

« ۷ »

بی‌هیاهو

در دستگاه شور با گوشهٔ دلنواز مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

منم آسوده‌خاطر بی‌هیاهو

منم وابستهٔ آن چشم جادو

شدم در شب میان چهرهٔ حق

دلم در آن حوالی شد به «هو هو»

جهان غرق دل و دل غرق عالم

شد این دو در بر دلبر ثناگو

بدیدم من رُخ‌اش را بی‌محابا

به صد چهره، به صد نغمه، به صد رو!

بگفتم نازنینا، دل بریدم

ز هرچه هست در من؛ غیر تو کو؟

نکو وابستهٔ حسن تو باشد

رها از هرچه در این سو و آن سو

 


 

« ۸ »

فدای تو

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ خجسته مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

چون جان پاک من همه‌دم شد فدای تو

باشم به هر زمان که بمانم برای تو

لبریز عشق گشته چو جانم به هر زمان

ریزم هر آن‌چه که دارم به پای تو

ای نازنین به ناز مرا جان تازه بخش!

تا باز عاشقانه ببینم صفای تو

رفتم ز خواب هر دو جهان، تا که ببینمت

آسوده‌ام، کنار توام، آشنای تو

من دیده‌ام همیشه همه زیر و بم تو را

کی لایقم که باز بگویم ثنای تو!

راضی شده دلم از تو به هر دلیل

چون هست عشق من به صفای رضای تو

جانا نکو نشسته به امّید وصل، چون

گشته قدر به جان و دل من، قضای تو

 

(۱۵)


 

« ۹ »

جمال حق

در دستگاه شور شیراز و گوشهٔ لیلی مجنون مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

سزاوار بزرگی کیست؟ آن ماه!

که با سرتاسر هستی است همراه

بزرگ است و بزرگی هست از او

از او باشد گدا، از او بود شاه

به «حق» صاحب نوای هر صدا اوست:

به هر سوز و به هر درد و به هر آه

دم نقد جهان، نقد دم اوست

که هست او چهرهٔ هر کوه تا کاه

خمار و نشئه شد یکسر ظهورش

اسیر کوی او بی‌راه و در راه

توکل کن به «حق» چون لایموت است

که جان می‌گیرد از هر کس، به دلخواه

چو باشد ناظر بود و نبودت

ادب را پیشه کن هر دم، نه گه‌گاه!

ببین او را که روح هر ظهور است

که هست از او همه، دولت همه جاه

جمال «حق» شده هستی سراسر:

ملک، جن، عرش و فرش و قُله و چاه

نکو در محضر حق، بی‌بدیل است

امیدش تا شود مقبول درگاه

 

(۱۷)


 

« ۱۰ »

سرگشته

در دستگاه همایون و گوشهٔ چکاوک مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

منم سرگشته و حیران آن ماه

شدم دلدادهٔ سلطان درگاه

منم بازیگر و چوگان و گوی‌اش

به میدانش روان گردید از راه

ندارم آرزو جز روی ماهت

تو رخ بگشا که دل شد پر غم و آه

به دست و پای اگر زنجیر دارم

بیا بگشای زنجیرم تو ناگاه

گرفتارم به زنجیر محبت

ندارم آرزویی در دل از جاه

همه لطف و صفا شد پیشهٔ من

امید من وصال توست، ای ماه!

ستم در مکتب عشق تو کفر است

ستمگر کافر است و سخت گمراه

محبت کن به رندان بلاجو

اگر رندی، بشو با عشق همراه!

فروتن باش هر دم در برِ خلق

به‌جز با ظالمان رذل و بدخواه

نکو هرگز جز این راهی نرفته

کند مهر و وفا با کوه و با کاه

 

(۱۹)


 

« ۱۱ »

دل پر آه

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ حصار و شکسته مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

این دل پر حسرت ما گشته سر تا پا سیاه

غنچهٔ کنج لبت کرده دل ما را تباه

جز غم هجر رخ‌ات در دل، غمی کی مانده است؟!

هرچه باشد غیر تو، لهو و خطا هست و گناه

چون روم من از برت، ای دلبر طنّاز من!

کی شود جبران دوباره کرد، هر دم اشتباه؟

دل به دنبالت روان شد، از پی هر چهره رفت

من به تو کی می‌رسم تا گیری‌ام اندر پناه؟

در سرای دل ندارم هیچ کس غیر از تو دوست

گشته اعضای وجودم سربه‌سر چشم و نگاه

دیدی آخر دل رضا شد بر جفایت ای عزیز

رفته یکسر از خودی، افتاده از دنیا و جاه

نه نصیب من شده عیش و نه در من هست کام

نه نهاد دل بود گِل، نه بود جانم گیاه

ای جمال دل‌فریب، ای چهرهٔ شیرین و شاد!

خوش به دنبال تو هر ذره بیفتاده به راه

من شدم در ذات تو فانی که محو تو شوم

بر توام من شاهد و ذات تو بر من شد گواه

تو جمال ظاهری و از تو شد ماه وجود

تو ضیایی و تویی خود نور این خورشید و ماه

خیز و این دل را بگیر و بر سر عالم بزن

جز تو کی عشق کسی آمد به دل؛ ناخواه و خواه؟

در جهان شد هرچه بر من دادمش یکسر به تو

برگرفتم از تو هجر و سوز و غم، همراه آه

می‌زنم این نغمه‌ها را با غم هجران دوست:

از همایون و بیات و دشتی و شور و سه‌گاه

با امید تو بگشتم فارغ از هر عقل و هوش

در برت فارغ نشستم از غم هر کوه و کاه

در برت ای دلبر من، یک دل و صد دل یکی است

شد نکو فارغ ز هر دل، هر زمان، شام و پگاه

 


 

« ۱۲ »

رخ زیبا

در دستگاه افشاری و گوشهٔ رهاو مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مستفعلن مستفعلن فَع

ــ ــU ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ

بحر: رجز مثمن اخرب (محذوف) (وزن غیر متعارف)

 

من عاشقم بر چهرهٔ زیبایت، ای ماه!

دیوانه‌ام بر دیدهٔ شهلایت، ای ماه!

دل در رهت از هرچه شد بگذشته، یکسر

دل بسته‌ام بر حسن روح‌افزایت، ای ماه!

مست تو گردیدم، بریدم از دو عالم

من می‌پرستم چهرهٔ یکتایت، ای ماه!

دل پای عشق تو کشیده در میان، تا

چشم و دلم را خوش نهم بر پایت، ای ماه!

ببریده‌ام چشم و دل از غیر تو، یکسر

دل بسته‌ام بر قامت رعنایت، ای ماه!

سیمای هستی را چو دیدم، پر ز عشق است

عاشق شدم بر جلوهٔ سیمایت، ای ماه!

در دل ندیدم صحبت از غیر تو دلدار

تنها در این دل دیده‌ام پَروایت، ای ماه!

پایین و بالا در دل هستی تویی تو

چون دیده‌ام پایین و هم بالایت، ای ماه!

در دل اگر نقش تو را بر جان کشیدم

نقش من است آن صورت گویایت، ای ماه!

گشته نکو درگیر چشمان سیاهت

بینایم از آن دیدهٔ بینایت، ای ماه!

 

(۲۲)


 

« ۱۳ »

رخسار تو

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

دل به غیر تو نبستم، هیچ گاه

نیست در دل غیر تو، هستی گواه

کرده مجنونم جمالت، ای عزیز!

من نپویم جز ره تو، هیچ راه

از توّکل باز مانده، هم ز خویش

شد دلم آخر فدای یک نگاه

هرچه هست آثار روی خوب توست

گفته دل: جز عشق او دیگر مخواه!

هرچه می‌بینم همه رخسار توست

در نگاهِ هر سفیدی و سیاه

هستی تو داده هستِ خویش و غیر

جمله را بینم به تو، ناخواه و خواه

بگذر از غیر و بیا با ما نشین

باش با یاران یکدل، گاه‌گاه

سَر نمی‌خواهم، که جانم سِرّ توست

سایه‌بان دل شده بی‌تو، تباه

من شدم هستی و از هستی رها

«حق» نگر، خودکامگی از دل بکاه!

من که دل بستم به تو، جان نکو!

کی توانم دور مانم از تو ماه؟

 

(۲۴)


 

« ۱۴ »

دو عالم کشته

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

من دو عالم کشته می‌بینم به راه

بوده از تو گرچه دو عالم سپاه

هر که خواهد عشق تو، سر می‌دهد

داده‌ام در راه تو، سر با کلاه!

سربه‌سر دیدار تو در سینه است

هرچه می‌بینم به دل از سوز و آه

عالم پیدا و ناپیدا تویی

عاشقم چون بر نگاهت، کن نگاه!

من به عشق دیدن تو می‌روم

تا وصال ذات یابم، هر پگاه

تا فرود آید تن هوشیار من

با همین پندارم از کوهی به کاه

جز جمال بی‌مثالت هیچ نیست

هست هر اندیشه غیر از تو، گناه

شد نکو جان و دلش دیدار تو

سر زدم بر ذات و کردم جان پناه

 

(۲۵)


 

« ۱۵ »

بلا خواهم

در دستگاه چارگاه و گوشه‌های زابل و چاوشی مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

بلا خواهم، بلا خواهم، بلا ده

جفا خواهم، اگر خواهی، جفا ده

تو را خواهم، نخواهم غیر تو یار

اگر باور نداری، تو رضا ده

بگفتم بارها نامت، به یک «هو»

اگر از من، تو بشنیدی، ندا ده

خط مستی به دل دادم، چه آسان

شکستم جام غم، جانا صدا ده!

منم دیوانه، پس عاقل کجا رفت؟

بگیر از من صواب، آن‌گه خطا ده

رضایم بین، رضای تو چه زیباست!

بگیر از من صدا، جایش نوا ده

ز تو خواهم صفا، نه از دگر کس!

کجی گیر از دل و پاکی به ما ده

منم دیوانه و مجنون و مستت

قَدَر بشکسته‌ام، جانا قضا ده!

به عشقت چون رسیدم، مست گشتم

دلم را با صفای خود صفا ده

منم محو رخ حیرت‌فزایت

خودت را ده! نگویم کی، کجا ده!

نکو رفت از سر هستی به یکبار

خدایا در دلم، تنها «خدا» ده

 

(۲۷)


 

« ۱۶ »

عشق بتان

در دستگاه راست پنج گاه و گوشهٔ خجسته مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

مرا عشق بتان دیوانه کرده

هوای بت، دلم بتخانه کرده

گرفتارت شدم از جان و از دل

که عشقت در دل من لانه کرده

نبیند چشم من غیر جمالت

مرا ذاتت ز خود بیگانه کرده

جمال بت تویی، ای دلبر مست!

که ذاتت مِی در این پیمانه کرده

چه خوش مستم، که از شوق وصالت

همه زلف تو را دل، شانه کرده

به دورادور خود بینم تو را من

جمالت جان من پروانه کرده

به قربان تو و ناز و ادایت

که چشمان تو را فتّانه کرده

بَرَد عقل از سرم با هوش و تدبیر

مرا دیوانه، آن فرزانه کرده

چنان محو رخ‌اش گردیده این دل

که مستی را به خود سالانه کرده

اگرچه بینمش دور از خودم، لیک

وجودم را به خود، افسانه کرده

مرا عشق رخ‌اش برده ز دنیا

که جان من همو، رندانه کرده

به‌جز او را ندیدم در وجودم

دل من را ز غم ویرانه کرده

چو دیدم روی او در خلوت دل

همه عقل و دلم جانانه کرده

چنان بر گوهرم زد مُهر مِهرش

که دل در وحدتش دردانه کرده

نکو رفت از سر بود و نبودش

که یار اندر دلش کاشانه کرده

 

(۲۹)


 

« ۱۷ »

رهروان

در دستگاه افشاری و گوشهٔ خجسته مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

رهروانِ پاک‌دامن طی اگر کردند راه

خوش گذشتند از دل این پر تجمل خیمه‌گاه

تکیه‌ها کرده به «حق»، فارغ ز تزویر و ریا

خوش رسیدند به حق، با همهٔ حشمت و جاه

دل بریدند ز باطل، همه از حزب و گروه

ذره ذره شده عالم برِ انبوه، سپاه

نور هر بود و نمودند و رخ «حق» همگی

دیگران جمله ستاره شده، اینان چون ماه

ملت و امت حقند و خدا سلطان است

غیر حق را نشناسند، که او هست پناه

مظهر کامل حقند و انیس «حق» و «هو»

این گروه آدمیانند، جز این‌ها تو مخواه!

غرق حق‌اند و همه محو تماشای جمال

سربه‌سر هستْ همه هستی آن‌ها به نگاه

چهرهٔ باطنشان گشته همه روشن و صاف

نه کدورت به دل و کینه، نه بغض است و گناه

در نظر ملک جهان با زر و زیور چون هیچ!

اهل حق را نبود میل به آمالِ تباه

دل نبستند به دنیا که شوند اهل هوا

به ستم دست نبردند چو هر نامه سیاه

قلب پر درد همه عالم و آدم هستند

دلشان آتش و اشک و دم و دود و غم و آه

خَم نیارند به ابرو ز غم و رنج و بلا

جمله سختی شود اندر دلشان چون پر کاه

حق‌طلب باش نکو تا نگذشته است مجال!

که برد پیک اجل از سرت آهسته کلاه

 

(۳۱)


 

« ۱۸ »

رنگ گناه

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ زمزمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف

 

دل شود ظلمانی از رنگ گناه

بشکند ظلمی توانِ صد سپاه

معصیت بیگانه از خویشت کند

می‌کند عصیان، دل و جانت تباه

دل بکن از عشق غیر «حق» به حق

کن فدا جان را برای یک نگاه

ظلم و بیداد تو نابودت کند

می‌کند عصیان تو را دور از پناه

قلبِ نورانیت ظلمانی شود

از جفای یک ستم، گردد سیاه

بگذر از اندیشهٔ ظلم و ستم

می‌کند هر کوه را کم‌تر ز کاه

پاکی و تقوا امیدت می‌دهد

معرفت روشن‌ترت سازد ز ماه

دل به دست آور، رها از میل باش

دل تهی کن از غم و اندوه و آه

با عنایت سوی کوی «حق» برو

با توکل طی نما، هر چاه و راه

با خدا پیوسته بنما دل قوی

تا نیفتی در تباهی یا که چاه

عشق و مستی پیشه کن، هر دم بیا

مست ایزد باش، هر ناگاه و گاه

شد نکو مست عزیزی دل‌فریب

دل برفت از دیدنش، ناخواه و خواه

 

(۳۳)


 

« ۱۹ »

بلازده

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ مثنوی اصفهان مناسب است

وزن عروضی: فَعُولُن فَعُولُن فَعُولُن فَعَلْ

U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ

بحر: متقارب مثمن محذوف (وزن حماسی)(۱)

 

دلِ بی‌هوایم هوایی شده

خدا نی، ولیکن خدایی شده

ز هجرت رمیده است جان از تنم

به عشقت دل من، فدایی شده

غم تو زده دل به سِرّ و خفا

قَدَر را نهاده، قضایی شده

به گِردت بگردم چو آیینه‌ها

ز نورت، نگاهم ضیایی شده

دل بی‌نیازم شده در نیاز

کریمی که کارش گدایی شده

رهید از دویی و برفت از خودی

جدا از مرامِ جدایی شده

رها گشتم از رنگ و روی ظهور

تو دانی که این دل کجایی شده؟!

دلم با دل «حق»، یکی گشته است

تهی از مرام ریایی شده

دلم سر به سر، درد و سوز و جفاست

بلازاده بود و بلایی شده

نکو بوده یکسر سَر و سِرّ تو

از اول ظهورش نهایی شده

 

  1. شاهنامهٔ فردوسی بر این وزن سروده شده است.

 

(۳۵)


 

« ۲۰ »

زخمهٔ هور

در دستگاه غم‌انگیز و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فَعُولُن فَعُولُن فَعُولُن فَعَلْ

U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ

بحر: متقارب مثمن محذوف

 

غمت کرد همواره عمرم تباه

ز هجرت شده دل گرفتار آه

فراق تو زد بر دلم نیش و نوش

شد از غصه دنیا به چشمم سیاه

تو را دیده‌ام بس فراوان به دل

که افتاده از یاد من کوه و کاه

خوش آن دم که بودم به نزدت مقیم

سراسر دلم بوده غرقِ نگاه

به ذات و صفات تو گشتم ظهور

ندانستم آن دم فتادم به چاه

به خاک طبیعت زدم چون قدم

بدیدم به خود، نقش کفش و کلاه

به‌ناگه شدم آگه از ماجرا

ز دوری و غربت، ز رنج و گناه

رهایم کن ای مه، تو از هجر خویش!

که تا بینمت دم به دم نه که گاه

خدایا، دلم را نما غرق خود

دو چشمم گشا بر جمالت چو ماه

به‌خوبی نکو درس عشق تو خواند

به سه چهرهٔ هور و شور و سه‌گاه

 

(۳۷)


 

« ۲۱ »

جگرپاره

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فَعُولُن فَعُولُن فَعُولُن فَعَلْ

U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ

بحر: متقارب مثمن محذوف

 

برون شو ز سینه، تو ای دود و آه!

نخواهم دلی را که باشد سیاه

شکستی دلم را، که خود بشکنی

نیابی به دوران، امید و پناه

یکی ناله‌ام بشکند پشت تو

اگرچه که داری سوار و سپاه

چو اشکم نشاندی به صورت کنون

بدان، کرده‌ای عمر خود را تباه

یکی نالهٔ پر ز اندوه من

ببلعد همه تاج و تخت و کلاه

بیا امتحان کن به بازوی خویش

نگاهی که باشد همی سوی راه

نکن چشم خود خیره بر زیردست

که از جا کنَد ریشه‌ات، یک نگاه

رخ‌ات را مگردان ز روی فقیر

که یک آه او سر ببُرّد ز شاه!

مکن دشمنی با رفیقان «حق»

که با سر بیفتی تو در قعر چاه

مشو خیره‌سر نزد رب جلیل

که باشی به نزدش سبک‌تر ز کاه

به «حق» کوش و دست ضعیفان بگیر

مکن هیچ در ملک ایزد گناه

نوازش نما ناتوان را بسی

محبت نما هم به خار و گیاه

نکو! دل به خلق خدا صاف کن

هر آن‌چه که خواهد «خدا»، آن بخواه!

 

(۳۹)


 

« ۲۲ »

کوه و کاه

در دستگاه ماهور و گوشهٔ سپهر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

اسیر عشق تو گردیدم، ای ماه!

به درگاهت نشستم، گاه و بی‌گاه

نموده عشق تو مست و خرابم

نهادم از جنون پایم در این راه

تو را بیند دل من در دو عالم

که کوه اندر دل من شد، کم از کاه

به‌جز کوی تو مأوایی ندارم

که این دل با غمت گردید همراه

اگر سوی تو مانده میلم، ای دوست!

گذشتم از سر سوز و غم و آه

رها شد دل ز غم‌های زمانه

فراز قله گویی یا ته چاه

نباشد دل به دنبال دو عالم

برون گردیده از عنوان و هم جاه

چو آمد دل به دیدار تو، ای دوست!

هر آن‌چه خود کنی، آن هست دلخواه

شدم عاشق، شدم دیوانه و مست

شدم آشفته‌ات هر گاه و بی‌گاه

نکو آشفته و حیران شد، ای دوست

بیا با وصل خود کن قصه کوتاه!

 

(۴۱)


 

« ۲۳ »

غروب دل

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

ای عزیزی که سزاوار تو شد عزت و جاه

چون غروبِ دل ظلمت شده این گونه سیاه

من انیس رخ حُسنم، به سراپردهٔ غیب

برترم کن تو ز خورشید، ز رخسارهٔ ماه

رونق هر دو جهان از تو بود، دلبر من!

از تو هم دور زمان بر همگان، گشته پناه

چون گواهی به حضور دلِ ذرات وجود

دو جهان، بر تو شده از دل و هم دیده گواه

خوبی و خیر دو عالم برسد از تو، به ما

چون به سویت همه کس، یکسره افتاده به راه

شد نکو فارغ از این دغدغهٔ مُلک و مکان

هجر تو کرده دل و دیده پر از اشک و پر آه

 

(۴۲)


 

« ۲۴ »

سخن سنجیده

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ شهناز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

نرود در سر نادان، سخن سنجیده

جاهل از عالَم معنا به کژی غلتیده

چون گرفتار کجی گشته و دور از معنا

حق رها کرده و باطل به خطا بگزیده

بی‌خبر گشته ز حق، رفته به سوی باطل

چشم دل بسته به هر دیده و هر نادیده!

می‌کند ظلم و ستم تا که به بیمار و ضعیف

کرده از خود همه کس را به بدی، رنجیده

بگذر از ظلم و ستم، جان نکو آگه باش

که ستمگر به بدی، دور ز حق گردیده!

 

(۴۳)


 

« ۲۵ »

نامردمی

در دستگاه ماهور و گوشه‌های حصار و کشته مرده مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

کبر و ریا و زشتی و نامردمی مخواه

بگذر ز ظلم و کینه و طغیان و از گناه

عشق و صفا و مرحمت و مردمی گزین

فارغ شو از خیال جهانداری و سپاه

دوری کن از پلیدی و آزار مردمان

با کار نیک، کن به صفای دلت نگاه

هر عزتی ز سلطهٔ قدرت رود به باد

خود را مکن به خاطر امروز خود تباه

آسوده شو نکو همه دم با نوای دل

رو کن به حق، بِبَر به خدای خودت پناه

 

(۴۴)


 

« ۲۶ »

شاهد هر جایی

در دستگاه شوشتری

و گوشهٔ راسته‌خوانی با سبک کبیری مناسب است

وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ /U U ــ ــ / ــU ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

 

هرچه تو گویی منم، کن به اسیرت نگاه

دل به تو خوش کرده‌ام، این نبود خود گناه؟!

عاشق و دیوانه‌ام، بی‌خبر از عقل و هوش

باک ز لشکر کجاست؟ عشق بود خود سپاه!

جان و دل و فکر من، عشق تو سوزانده، چون

هست همین غم مرا، از دل عاشق گواه

دل به تو چون داده‌ام، فارغم از این و آن

شاهد هر جایی‌ام! جان مرا ده پناه

راز نکو در دلش، طی شده چون منزلش

بی‌خبر از مشکلش، گشته اسیر تو ماه!

 

(۴۵)


 

« ۲۷ »

دیده

در دستگاه افشاری و گوشهٔ شهناز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن

ــU ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: خفیف مسدّس محذوف

 

دل شد از دیده چون که آزرده!

می‌شود دیده پیش دل، مرده

فارغم کن ز حسرت و حرمان

ای که چشمت دل از جهان برده!

تشنه‌ام بر لبان شوخت، چون

از حیات لب تو مَی خورده

هجر تو کرده جان و دل حیران

هم غمت دیده و دل افسرده!

ای نکوسیرت و نکوصورت

ده نکو را صفا، شد آزرده

 

(۴۶)


 

« ۲۸ »

عسل و پالوده

در دستگاه همایون و با قطعه‌ای از شور مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

بی‌خبر از سَرِ پنهان و دلِ آسوده

دین و خون گشته عجین، چون عسل و پالوده

حق و باطل شده باطل، همه با پیرایه

گشته افکار کسان در همه دم آلوده

بس که تأکید شده بر همگان علم و عمل

پایه‌اش سُست شده هرچه عمل خود بوده!

کار و کوشش شده بی‌ارزش و بی‌انگیزه

فکر و ذکر زن و مرد ما شده بیهوده!

کفر و دین کرده تبه، گرچه جهان پاکی

برخلاف همگان دین به نکو افزوده

 

(۴۷)


 

« ۲۹ »

دین بازیچه

در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

شد زمان من آزاده به کفر آلوده

دین شده بهر همه بستنی و فالوده

صحبت از دین همه جا هست، ولی بازیچه است؟!

همگان گشته ز حق بی‌خبر و آسوده

رفته از بینِ بشر رونق دین، یکباره

شده تبلیغ و دفاعِ من و ما بیهوده!

بس که تأکید شده مستحب از واجب، بیش

پایه‌اش سُست شده فقهی اگر هم بوده!

برحذر هست نکو از سر بیدادگری

گرچه دشمن ستمش را همه جا افزوده!

 

(۴۸)


 

« ۳۰ »

دل هوایی‌ات گشته

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتُ مفعولن فاعلاتُ مفعولن (عروض نوین)

ــ U ــ U / ــ ــ ــ / ــ U ــ U / ــ ــ ــ

فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن (عروض سنتی)

بحر: مقتضب

 

دل وفایی‌ات بوده، جان فدایی‌ات گشته

چون زبان جان غرقِ آشنایی‌ات گشته

شادم و بسی حیران، بی‌خبر هم از دوران

بس که از تو گفته جان، دل هوایی‌ات گشته

مستم و به یاد تو، غم حریف شاد تو

عدلِ عشقْ داد تو، دل رضایی‌ات گشته

من عیانم و پنهان، فارغ از سر دوران

مشکلم شده آسان، ناکجایی‌ات گشته

شد نکو رها از غیر، فارغ آمده از دیر

بوده جان من در سیر، کربلایی‌ات گشته

 


 

« ۳۱ »

هستی از دلم آگاه

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتُ مفعولن فاعلاتُ مفعولن

ــ U ــ U / ــ ــ ــ / ــ U ــ U / ــ ــ ــ

فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن

بحر: مقتضب

 

سر کشیده دل از راه، بی‌خبر شده از چاه

کم‌تر این چنین سر کن، با دلی که دارد آه!

ز تو پر شد ایمان، می‌کنم فدایت جان

نشکنم ز تو پیمان، هستی از دلم آگاه

هر که بوده و هستم، شد به‌سوی تو دستم

با لب تو مه، مستم، ای فقط توام دلخواه!

بی‌خبر شدم از غم، فارغ از سر ماتم

پر شده دلم از دم، شادمانی‌ام در راه

کی شود پراکنده، محفل پر از خنده

شد نکو اگر زنده، بوده از رُخ‌ات، ای ماه!

 


 

« ۳۲ »

حجاب نور

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

سوختم پروانه‌وار از شوق دیدار تو، ماه!

گشته‌ام آشفته‌تر، از دل کشیدم بس که آه!

حسرت دیدار تو برد از سرم غوغای عقل

تا که افتادم به دامت از پی تدبیرِ راه

دورم از ظاهر، شدم بر باطن لطفت اسیر

گشته‌ام وابستهٔ تو، لحظه لحظه، گاه گاه

دل بگیر و کن عطا، شوقی ز دیدار رخ‌ات

چون ندارم در جهان، جز سایهٔ مهرت پناه

ای مه بی‌پرده، بگذر از حجاب نور خویش

شد نکو آزاده از وقتی که افتاده به چاه

 


 

« ۳۳ »

ظرف تعین

در دستگاه همایون و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

دلم از هرچه خواهد، گردد آگاه

چو باشد در دلم، رخسار آن ماه

دلم نارفته ره، مقصد بشد طی

اگرچه بی‌خبر افتاد در چاه

صفای جمله عالم ذکر «هو» شد

که با هر ذره ذره، دل کشد آه!

دلم عاشق‌سرای عشق و مستی است

کنار دشت و دریا، کوه یا کاه

مرا مقصد، وصول ذات باشد

که اسم و وصف و فعل حق بود، راه

جمال او، جلال او، مرا هست

بود ظرف تَعَین خواه، ناخواه

نکو! فارغ شو از هرچه به‌جز ذات

که جز ذاتش نباشد، در دلم جاه

(۵۱)

(۵۲)


 

« ۳۴ »

رمز و راز

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ سپهر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس مقصور (محذوف)

 

نگار نازنینم هست آن ماه

نه ماه آسمان، یک ماهِ دلخواه!

همیشه پاک و صاف است و نمایان

دلم را او کشیده سوی هر راه

صفا و سادگی، شرط حضور است

ز من دل را گرفت و داد او آه

همین سوز جگر، اصل غمم شد

که آتش زد به دل، هر گاه و بی‌گاه

دلم با آتشش کرده است خوش، خو

که ز آن آتش بیامد حشمت و جاه

به عشق او، زدم آتش به عالم

ز عرش برترین، تا این ته چاه!

چه داند رمز و راز عشق و مستی

دلی که غافل است و گشته گمراه؟!

نکو مست جمالش شد شب و روز

بود در محضرش، شب تا سحرگاه

 

(۵۳)


 

« ۳۵ »

غوغای دیدار

در دستگاه ماهور و گوشهٔ نعره مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

دل بیگانه‌ای دارم، چه به به!

تو داری و تو، دیارم، چه به به!

سر و دل هست مست نازهایت

خوشم بادا، تویی یارم، چه به به!

جمال شاد تو، دل برده از من

تویی غوغای دیدارم، چه به به!

به خصم دون، نهیبی از تو دارم

برای توست پیکارم، چه به به!

منم، آن عاشق پر کار و خسته

هم از تو هست آثارم، چه به به!

نکو رفت از سراپای جهان، نیز

چو هستی جمله پندارم، چه به به!

 


 

« ۳۶ »

یگانه دلبر

در دستگاه راست پنج‌گاه و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع لن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

چون دلبر پر رونق من هست، یگانه

جز هستی او، جمله جهان است فسانه

هر ذره که بینم، به برش دیده گشایم

تا بهر تو این دل برود، خانه به خانه

هر چهره که بینم، به تو سرگرم شوم، زود

رخسار دو عالم به برم، هست بهانه

از سیر دو عالم هدفم نیست، به‌جز تو!

باشد به برم هر دو جهان نیز نشانه

آتش بگرفته دل من، از شرر عشق

این شعلهٔ دل هست که سر داده زبانه

روزم شده شب، شب شده غوغای دل مست

مستی به تماشا برسد جمله شبانه

رفت از دل چالاک نکو، هر سَر و سِرّی

چون دل پی مستی زده بس چنگ و چغانه

 

(۵۵)


 

« ۳۷ »

دین و دنیا

در دستگاه غم‌انگیز و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

منم آزرده از جور زمانه

زمانه کرده بس فتنه به خانه

حق و باطل، دل و دنیا و دین چیست؟

بروز حکمت و دیگر فسانه

بود باطل کجا، حق‌گو، دگر چیست؟

بگو از حق، بپویش عارفانه

جوانی، شور و پاکی رفته از دست

فقط غم‌ها به دل کرده جوانه

لجوج و قلدر و بی‌باک هستند

اگر مانده کسی، هم در میانه!

صفا و معرفت مرده در این دیر

شده غیرت شبیه زلف و شانه

جفا و جور و جلّادی فراوان

ستمگر گشته در دنیا یگانه

غرور و حرص و بیداد و تباهی

کشد از صورت ظالم زبانه

شده مردم گرفتارِ غم خویش

شب و روز از پی آبند و دانه

به شب، در خلوتِ خانه به فکرند

چو صبح آید، پی نام و نشانه

نکو، بی‌تابِ جمله کاینات است

که دارد در دلش از حق بهانه

 

(۵۷)


 

« ۳۸ »

خواب شبانه

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

دلآرا، دل برایت گشته خانه

چه خوش دارد ز عشق تو نشانه

نشستم روز و شب در خلوت دل

که در خلوت دلم گیرد، بهانه

به ذات پاک تو دل بسته‌ام، تا

به گیسویت زنم هر لحظه شانه

نوای خوش سرایم از برایت

بخوانم هم برای تو ترانه

به غربت مبتلایم کردی، ای یار!

از آن آشفته‌ام تا این زمانه

به هر جا بنگرم روی تو بینم

به بیداری و هم خواب شبانه

ببینم روی تو، هر دم به هر جا

نه تنها در دلم کردی تو خانه

نکو دیوانهٔ روی تو ماه است

جمالی که بود، در من یگانه

 

(۵۸)


 

« ۳۹ »

بهانهٔ دل

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ ساقی‌نامه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

دلم هر دم ز من گیرد بهانه

بخوانم خوش سرود عاشقانه

بگو آخر کجا را من بگردم

به دنبال تو، ای یار یگانه؟!

بیا وصل مرا کامل کن، ای دوست!

که دل گشته تو را هر لحظه، خانه

برایت سر دهم از عشق، شوری

بخوانم بر تو من هر دم ترانه

دلم غرق وصال‌ات گشته جانا

نه پایان دارد این دل، نه کرانه

به عشق تو نشستم، در بر خلق

به دور از حیله و فن و فسانه

نکو آزرده از دیدار غیر است

ندارد دل به‌جز تو، در زمانه

 

(۵۹)


 

« ۴۰ »

عاشق زمین

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتُ مفعولن فاعلاتُ مفعولن (عروض نوین)

ــ U ــ U / ــ ــ ــ / ــ U ــ U / ــ ــ ــ

فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن (عروض سنتی)

بحر: مقتضب مثمن سالم

قالب: غزل دوری

 

آتش دلم وا شد، شعله‌ها رها گشته

سینه‌ام پر از غم شد، جان ز تن جدا گشته

دلبر دلآرامم، رام و شاد و شیرین است

بی‌خبر ز غیر و دل، غرق هر نوا گشته

با غم تو رفت آخر، دل به سوی آرامش

با تو شد همی همره، از تو پر صفا گشته

ناز و پر طنین شد دل، عاشق زمین شد دل

بی‌خبر ز هر سودا، فارغ از هوا گشته

لطف چشم حق‌بین‌ات، برده از دلم دل را!

چون نکوی آواره، پاک بینوا گشته

 

مطالب مرتبط