ذليل رسوا

به نام آن که نیست مانندش

(۱)

(۲)

مویهٔ: ۲۶

ذلیل رسوا

حضرت آیت‌اللّه العظمی محمدرضا نکونام (مد ظله العالی)

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۵۰۱ ـ ۵۲۰)

(۳)

ذلیل رسوا


شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : ذلیل رسوا : نقد و استقبال بیست غزل خواجه حافظ رحمه‌الله ( ۵۰۱ – ۵۲۰ )/محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۷‬.
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۸۵ ص.‬؛ ‏‫۱۴/۵×۲۱/۵ س‌م.‬
‏فروست : نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی؛ ۲۶.
‏شابک : ‏‫‭‮دوره‬‬‬‏‫:‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۸۱-۶‬‬‬ ؛ ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۶۹-۴‬‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق . دیوان– نقد و تفسیر
‏موضوع : Hafiz, Shamsoddin Mohammad, 14th century . Divan– Criticism and interpretation
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬ — تاریخ و نقد
‏موضوع : Persian poetry — 14th century — History and criticism
‏شناسه افزوده : نقد و استقبال خواجه حافظ شیرازی؛[ ج. ] ۲۶.
‏رده بندی کنگره : ‏‫‬‭PIR۵۴۳۵‏‫‭/ن۸ن۷ ۲۶.ج ۱۳۹۷
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۳۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۵۲۴۰۸۵۹

(۴)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

۱۸

غزل: ۱

استقبال: ماجرا

۲۳

غزل: ۲

استقبال: دور وجود

۲۷

غزل: ۳

استقبال: فیض جمال او

۲۹

غزل: ۴

استقبال: جهان نوگرا

(۵)

۳۲

غزل: ۵

استقبال: علم و عشق و معرفت

۳۵

غزل: ۶

استقبال: حق در راه

۳۸

غزل: ۷

استقبال: عشق تمام

۴۲

غزل: ۸

استقبال: خرمن آه

۴۵

غزل: ۹

استقبال: وصال تو

۴۹

غزل: ۱۰

استقبال: یعنی چه؟

۵۲

غزل: ۱۱

استقبال: در محضر نگار

(۶)

۵۵

غزل: ۱۲

استقبال: قصه‌های دروغ

۶۰

غزل: ۱۳

استقبال: جلال کمال

۶۴

غزل: ۱۴

استقبال: ناروایی

۶۷

غزل: ۱۵

استقبال: فتنه

۷۱

غزل: ۱۶

استقبال: دلبر سلامت

۷۴

غزل: ۱۷

استقبال: موی میان

۷۸

غزل: ۱۸

استقبال: قوس کنار

(۷)

۸۱

غزل: ۱۹

استقبال: دلال دهر

۸۴

غزل: ۲۰

استقبال: دل و دیده

* * *

(۸)


پیش‌گفتار

محبی برای پالایش باطن و رفع موانع نفسانی و هواجس درونی نیازمند ریاضت و برای اثبات صفا و درستی خویش و سنجش توانایی و مقاومت خود نیازمند امتحان و اختبار است تا در صورت قبولی و تأیید، امانت ولایت الهی به او سپرده شود. اوج ریاضت سالک محبی و سنجش وی، در اودیهٔ بلاهای فعلی است؛ مقامی بسیار پرخطر و با ماجراهای مخوف و سقوط‌دهنده که لحظه‌ای درنگ و غفلت، به نابودی محبی منجر می‌شود و به جای فنا و پذیرش، آتش هلاکت به خرمن سال‌ها خوشه‌چینی او می‌زند. اودیهٔ محبی وادی وادی سنگلاخ و دره‌ها و پرتگاه‌های پرخطری است که بارش بلایا و مشکلات و سختی‌های به ستوه‌آورنده از داخل و خارج و از بالا و پایین بر او به صورت پیاپی و مداوم بارش می‌گیرد. قهرمان گذر از سنگلاخ پُرپی‌بر وادی درد، هجر، رنج، تعب، خستگی، بلا و مصیبت مورد الطاف خفی الهی قرار می‌گیرد و برای ورود به وادی عشق،

(۹)

ولایت و حقیقت و برای مشاهده و رؤیت آماده می‌شود. اودیهٔ بلاها تازه سالک را برای سیر و سلوک آماده می‌کند و در حقیقت، شروع سلوک نوری بعد از این وادی است. در اودیه افزون بر بارش بلاها، شیاطین جن و انس نیز برای درهم‌کوبیدن سالک محبی تمامی توان خویش را به کار می‌گیرند و بر ذهن و اندیشهٔ سالک محبی یا اطرافیان وی و درهم شکستن مقاومت و تضعیف اراده و کاستن همت او هجوم می‌آورند؛ زیرا اگر سالک محبی از این مرحله بگذرد و به ولایت وارد شود و در آن‌جا نیز تأیید گردد، دیگر شیطان بر او سطوتی نخواهد داشت و مصداق «لاَ یعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَیفْعَلُونَ مَا یؤْمَرُونَ»(۱) گمراه ساختن محبی به میدان می‌آورند. البته سالک محبی تشبهی بی‌خبر از این بلاها و به صرف فقر مالی و غربت ظاهری و فشار سلاطین زور و زر و تزویر و زاری، رجزخوان بلاکشی و لاف‌زن حکم‌پذیری می‌شود:

 گر تیغ بارد در کوی آن ماه

 گردن نهادیم الحکم للّه

محبوبی نه در اودیهٔ تصفیه‌ساز محبی است که در مقامی بسیار فراتر و در اودیهٔ ذات قرار دارد. او بلاکشی صادق و خونین‌دل است

  1. تحریم / ۶٫

(۱۰)

که به کنده می‌نشیند و هر بلایی را به رضا استقبال می‌کند تا سادگی، پاکی و صفای عشق خود را جلوه دهد؛ چنان‌که برترین تابلوی عشق محبوبی، سالار عشق نینواست:

 تیغش ببارد در کوی و در راه

 در سجده هستم با قل هو اللّه

سالک محبی از آن‌جا که از خودبینی و غیرگرایی جدایی ندارد، هر گامی که در سلوک برمی‌دارد و پیش‌تر می‌رود، نیازمند توبه است. او بی‌خبر از ماجرای «عنایت» و حادثهٔ «توفیق»، خود را تایب می‌شمرد. اگر عنایت و توفیق نباشد، رابطهٔ دور سالک محبی از گناه، به لحظه‌ای برداشته می‌شود و او را به گناهی سلوک‌سوز و هلاک‌کننده مبتلا می‌سازد:

 من رند و عاشقْ آن‌گاه توبه

 استغفر الله استغفر الله

محبوبی که با مشیت حق زیست می‌نماید، توبه از توبه دارد؛ توبه‌ای استمراری و زوال‌ناپذیر که بعد از آن نیاز به توبه‌ای جدید نیست و همان توبه همانند دوام طهارت زوال‌ناپذیر می‌شود. توبه از توبه که با درک حضور و وصول به مقام ذات حاصل می‌شود دارای دو رکن اساسی است: یکی، استمرار در توبه و دوام آن است؛ به این معنا که توبه وحدت داشته باشد و حدوثی در آن رخ ندهد. دو دیگر آن که توبه از غیر و شواغل باشد. توبه از توبه شکست ابدی و ویرانی

(۱۱)

همیشگی است که با حضور رخ می‌نماید و لحاظ هر غیری را نفی می‌کند. توبه‌ای که دیگر فاسخ نیست و نشکن می‌گردد. توبه‌ای که همیشگی و حقیقی و کلی سِعی و مقام محو گناه است و نه نسیان و فراموشی آن برای بنده؛ زیرا هرچند بنده گناه را فراموش کند ولی فرشتگان وقایع‌نگار و خداوند و اولیای معصوم او می‌توانند گناه او را فراموش نکنند. این محو گناه است که با اسم «ستّار العیوب» تحقق می‌یابد. اگر خداوند گناه را دیگر نبیند، آن‌گاه ستار است! توبه‌ای که بسیار بلند و سنگین است. این مرتبه با وصول به حضور حق‌تعالی رخ می‌نماید و در آن تنها می‌توان سبحان‌اللّه داشت نه ذکر استغفار که متعلّق معصیت و خاطرهٔ گناه و تداعی ذهنی آن را لازم دارد، بلکه برتر از مقام «سبحان‌اللّه»، مقام «سلام‌اللّه» است که سالک به سلامت می‌رسد، نه به تسلیم و اسلام که کمالی فرودین است. توبه از توبه به توبه‌ای گفته می‌شود که متعلق آن غیری مانند توبه است و توبه از اثبات غیر و از داشتن حضور در حضور حق‌تعالی است. این توبه امری نفسانی نیست، بلکه توبه‌ای حقانی است و به این معنا نیست که اصل توبه نفی شود. همان‌طور که عبادت هیچ گاه از بنده برداشته نمی‌شود، بلکه وقتی سالک به وصول دست می‌یابد، استناد عبادت به او نفی می‌گردد و او از عبادت نفسی و نفسانی بیرون می‌آید و عبادت وی حقی و حقانی می‌گردد:

(۱۲)

 من عاشقم بس، نه رند و تایب

 تایب بود حق، حق بوده در راه

محبی هیچ‌گاه مجوزی برای دوری از طریق معرفت و شریعت ندارد و نمی‌تواند پیشینه را که چیزی بیش از اقتضا و در قالب کردار جمعی و مشاعی رقم زند، برای آن بهانه آورد. تقوا نیازمند فقه است؛ همان‌طور که عرفان، فقه حکمی دارد:

 آیین تقوا ما نیز دانیم

 لیکن چه چاره با بخت گمراه

محبوبی معرفت را ریشه تمامی کردار می‌داند و بخت هیچ پدیده‌ای را بر گمراهی نمی‌داند و نقش پیشینه را به گونهٔ اقتضایی و علل جزیی می‌شناسد نه به گونهٔ علت تام تخلف‌ناپذیر:

 تقوا عمل شد آیین آن چیست

 بگذر ز چاره نی بخت گمراه

محبی بسیار می‌شود که به خودبینی و خودشیفتگی و خودبرتربینی گرفتار می‌آید و طریق خود را تافتهٔ جدابافته‌ای از دیگر پدیده‌ها و دارای برتری در طریق می‌شمرد:

 ما شیخ و واعظ کم‌تر شناسیم

 یا جام باده یا قصه کوتاه

محبی نیازمند قدرت استماع از محبوبی و نیز خردورزی بر اندیشه‌های دیگران است؛ همان‌طور که شیخ و واعظ باید چنین

(۱۳)

صفتی داشته باشند:

 هر دو تو هستی هم شیخ و زاهد

 خود را تو بشناس این قصه کوتاه

محبی در طریق خود هم پرتوقع می‌شود و هم معشوق را به کم‌مهری و کم‌لطفی متهم می‌سازد:

 مهر تو عکسی بر ما نیفکند

 آیینه‌رؤیا، آه از دلت آه

محبوبی جنبش پدیده‌ها را رقص پرچرخ و چین از حرارت عشق ذات در دل تمامی ذره‌ها می‌داند. هر پدیده‌ای برای خداوند دردانه و یکتاست و حق‌تعالی او را در آغوش مهر خود دارد:

 مهرش نباشد، عکس این سخن چیست

 آیینه‌رؤیا بگذر بکش آه

محبی مشتاق و طالب است. مشتاق کسی است که وصول به معشوق ندارد و فاقد و مهجور است و آرزوی وصل می‌پرورد. مشتاق، معشوق خویش را گم کرده و سرگردان و عاجز از مشاهده، رؤیای وصول دارد. او درد هجران و تلخی مهجوری دارد و باید با انواع بلاها و شلاق ریاضت‌ها و تازیانهٔ حزن‌ها و رنج‌ها و کورهٔ مکافات‌ها بارها منکسر و شکن در شکن، آزرده و غمباره شود تا برای عشق کارآزموده و آبدیده شود و با صفای عشق، از شرک غیرگرایی به کلی زدوده شود و از غیبت دوری به در آید:

(۱۴)

 الصبرُ مُرٌّ و العمرُ فانٍ

 یا لیت شعری حتّامَ اَلقاه

محبوبی در عشق غرق است و عشق حفظ داشته است. محبوبی وصل مدام دارد و معشوق را یافته و به غیرت، نگه‌دار آن است. غیرت محبوبی به‌کلی غیرکش است و او را به فنای ذات و به بقای حکمی می‌رساند. عشق محبوبی عشق بی‌طمع و بدون هیچ‌گونه انتظار و توقعی و عشق بی‌رخسار و بی‌گیسو و بی‌ابرو و عشق به بی‌نشانی است:

این دو چنین است لیکن مگو تو

یالیت، رها کن رو کن بر آن ماه

محبی که شوق وصول را عشق می‌پندارد، تصویر شفاف و واضحی از خون‌ریزی عشق ندارد و آن را به خون خوردن تحویل می‌برد. البته شوق، صبر و قرار را از محب مشتاق می‌گیرد و او در هجر محبوب، خونین‌دل می‌گردد. او به استیحاش از خلق مبتلا می‌شود و گاه شوق معشوق چنان تحمل را از محبی سلب می‌کند که ممکن است همام‌وار او را بکشد و دفن سازد:

 عاشق چه نالی گر وصل خواهی

 خون بایدت خورد در گاه و بیگاه

عشق تنها در اختیار محبوبی است. او در عشق، کورهٔ آتش است و

(۱۵)

البته در عشق آتشین خویش مقاومت و تمکن دارد تا آن‌که به حکم معشوق، سیر سرخ خویش را تجلی بخشد؛ سیری که با تمکین حق، تمکن بر ذلیل ساختن خصم معشوق خویش می‌یابد و با صلابت مظلومیت و غربت غریبانهٔ خویش، دولت ظاهری جور گران باطل را درهم می‌شکند و ذلت و خواری و رسوایی و چهرهٔ تزویر و ریا و سالوس او را علنی و همگانی می‌سازد:

 عاشق ننالد آتش بگیرد

 خون خوردن عشق، خون دادن است گاه

محبی در شوق است، نه عشق، و همین کاستی سبب می‌شود گاه در بلاهای شوق که نسبت به بلاهای عشق بسیار نازل است، تحمل خویش را از دست دهد و از این که به وادی شوق گام نهاده است پشیمان و پریشان گردد:

 حافظ نبودی زین‌گونه بی‌دل

 گر می‌شنیدی پند نکوخواه

محبوبی عشق دارد و رمز عشق، آتش و خون است. عشق محبوبی به معشوق، به وی غیرت و توان ایستادگی و مقاومت در برابر خصم محبوب می‌دهد. مقاومت محبوبی بر پایهٔ حکمت و شجاعت است. او یار شفیق مظلومان است و از ظالم مغضوبی آنتی‌تز خویش که چهرهٔ آیین محبوب و بندگان معشوق را با ادعاهای کاذب و با جادوی سالوس و ریای خویش به ستم آلاییده است، و کفر ظلم و

(۱۶)

استکبار خودشیفتگی را سد راه بندگان حق محبوب نموده است، به سختی ستیز می‌کند و خون سرخ خویش را روشنای مسیر بی‌پیرایه و رحمانی دلدار و عَلم ظلم‌ستیزی طریق معشوق و سند ذلت و رسوایی مغضوبی می‌گرداند و او را «ذلیل رسوا» می‌گرداند؛ چنان‌چه کربلای نینوا چنین بود:

رو تو ز پند و رو تو ز بی‌دل

عشق است و خون است رمز نکو خواه

بی‌جان شده دل، جان نکو کو

افتاده از جان، دل گشته همراه

ستایش برای خداست

(۱۷)


غزل شماره ۵۰۱ : دیوان حافظ

خواجه:

ای پیک راستان خبر سرو ما بگو

احوال گل به بلبل دستان‌سرا بگو

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور

با یار آشنا سخن آشنا بگو

نکو:

ماجرا

ای دلبر خوشم تو به من ماجرا بگو

از راز و ناز سِرِّ دلآرا به ما بگو

غم‌هاست در دل ماتم‌سرای ما

در محفل غمم همهٔ قصه‌ها بگو

(۱۸)

خواجه:

دل‌ها ز دامِ طره چو بر خاک می‌فشاند

با آن غریبِ ما چه گذشت از هوا بگو

نكو:

دل در برت فتاده به‌دور از هوای غیر

آسوده شرح دل تو به من خود شما بگو

دل در بر تو بوده به‌دور از سر و صدا

جانا بیا تو در بر و راز بقا بگو

این دل چه بی‌ریا شده در خلوت حضور

با آشنا نه سخن، راز آشنا بگو

غربت، مرا چو شیر و شکر هست دلنشین

احوال غربت دل من با رضا بگو

(۱۹)

خواجه:

بر هم چو می‌زد آن سر زلفین مشکبار

با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

آن‌کس که گفت خاک در دوست کیمیاست

گو این سخن معاینه در چشم ما بگو

مرغ چمن به مویهٔ من دوش می‌گریست

آخر تو واقفی که چه رفت ای صبا بگو

در راه عشق فرق غنی و فقیر نیست

ای پادشاه حسن سخن با گدا بگو

نکو:

زلف خوش تو کرده دلم را اسیر عشق

بر من بیا ز صفا، از خدا بگو

دل رفته خود ز دولت و خدمت، یقین بدان

عرض دعا نمی‌کنم این بی‌دعا بگو

گو کیمیا چه بوده، تو دیدی پدر مگر؟

نزدم بیا، ببین و تو خود از صفا بگو

در راه عشق خوب تو غافل ز هر نشان

ننگم ز پادشاه و تو هم از گدا مگو

(۲۰)

خواجه:

آن می که در سبو دل صوفی به عشوه بُرد

کی در قدح کرشمه کند ساقیا بگو

آن‌کس که منع ما ز خرابات می‌کند

گو در حضور پیر من این ماجرا بگو

جان‌پرور است قصهٔ ارباب معرفت

رمزی برو بپرس و حدیثی بیا بگو

نکو:

بی‌صوفی و سبو و می و هر کرشمه‌ای

با حق نشین و سخن از هرکجا بگو

دورم ز ساقی و ز خرابات و هم ز پیر

با هرکه گفته‌ای به حق این ادعا بگو

ارباب معرفت نه پی قصه می‌روند

تو رمز و راز عشق و صفا از وفا بگو

(۲۱)

خواجه:

هرچند ما بدیم تو ما را بدان مگیر

شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

بر این فقیر نامهٔ آن محتشم بخوان

با این گدا حکایت آن پادشاه بگو

حافظ گرت به مجلس او راه می‌دهند

می نوش و ترک زرق برای خدا بگو

نکو:

بگذر ز پادشاه و مگو از این زیان دهر

شاهان کثافتان زَمانند، وا بگو

یا آن‌که رفته‌ای به گدایی به نزد شاه

نفرین به شاه، چیست گدا؟ از غنا بگو!

من زنده‌ام به عشق حق، آن یار دلربا

بیهوده زرق و می، چه نکو از رضا بگو

(۲۲)


غزل شماره ۵۰۲ : دیوان حافظ

خواجه:

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشتهٔ خویش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید

گفت با این همه از سابقه نومید مشو

نکو:

دور وجود

دور چرخ دو جهان بوده یکی جلوه چو تو

بی‌نهایت شده این دور به هستی، بِشِنو

ذره ذره چون همه بوده به تبدیل اله

از من و این و دگر آن و همه دور و درو

بخت و خسبیدن و خورشید همه بوده از او

مشو نومید و مشو جمله همین شد تو مشو

(۲۳)

خواجه:

تکیه بر اختر شب‌گرد مکن کاین عیار

تاج کاووس ربود و کمر کیخسرو

گر روی پاک و مجرّد چو مسیحا به فلک

از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق

خرمن مَه به جوی و خوشهٔ پروین به دو جو

نکو:

دین عیار چه شد؟ اختر و شب دیگر چیست

بوده از حق همهٔ سیر جهان کهنه و نو

تاج کاووس و کمر، هم‌چو دگرها هیچ است

ذره‌ذره نبود جمله کم از کیخسرو

گر مجرد شوی و پاک بگردی چو مسیح

در جهان جلوهٔ حق هستی و هستی پرتو

هرچه شد ذرّه به عالم، شده خود جلوهٔ حق

عشق حق بر همگان بوده چو گندم یا جو

(۲۴)

خواجه:

گوشوار دُر و لعل ار چه گران دارد گوش

دور خوبی گذران است نصیحت بشنو

چشم بد دور ز خال تو که در عرصهٔ حُسن

بیدقی راند که بُرد از مَه و خورشید گرو

هر که در مزرع دل تخم وفا سبز نکرد

زردرویی کشد از حاصل خود گاه درو

نکو:

دُرّ و لعل است همه خلق جهان در بر حق

بوده هرچه که بود، کی گذرا بوده؟ مگو!

این مسیر ره حق جمله به تبدیل بود

ذرّه و خرمن و خوشه همه یکسانش جو

خال آن کنج لبش بی‌طمع و عرصهٔ حسن

بیدقی رانم و گیرم ز همه سبق و گرو

مزرع حق نه به بذر است و نه سبز و زردی

بذر حق باشد و او کرده هر آن بوده ز «هو»

(۲۵)

خواجه:

اندر این دایره می‌باش چو دف حلقه به گوش

ور قفایی خوری از دایرهٔ خویش مرو

آتش زرق و ریا خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقهٔ پشمینه بینداز و برو

نکو:

نه منم حلقه به‌گوش و نه قفایی باشد

گرچه در دایرهٔ حسن نیایی و مرو

زرق و رندی و ریا برده همه دین و دلش

خرقه و شعبده، انداز به آتش تو یهو

دور هستی نبود دایرهٔ دخل و بروز

گر بود هیچ نیاید ز پَس و یا که جلو

بی‌خبر بوده‌ای از سیر، برو از همگان

حق بود زمزمهٔ دور دل تو که برو

شد نکو در بر هستی ز حسابی خوانا

بی‌خبر از سر سیر همهٔ هرچه از او

(۲۶)


غزل شماره ۵۰۳ : دیوان حافظ

خواجه:

مطرب خوش‌نوا بگو تازه به تازه نو به نو

بادهٔ دلگشا بجو تازه به تازه نو به نو

با صنمی چو لعبتی خوش بنشین به خلوتی

بوسه ستان به آرزو تازه به تازه نو به نو

بر ز حیات کی خوری گر نه مدام می‌خوری

باده بخور به یاد او تازه به تازه نو به نو

نکو:

فیض جمال او

دلبر دلربا بگو، تازه به تازه نو به نو

دل تو بیا ز حق بجو تازه به تازه نو به نو

یار نشسته است خوش، در بر من به عافیت

سینه به سینه مو به مو، تازه به تازه نو به نو

من به بر نگار خود ناز و ادا نمی‌کنم

بوده دلم مثال او تازه به تازه نو به نو

(۲۷)

خواجه:

شاهد دل‌ربای من می‌کند از برای من

نقش و نگار و رنگ و بو تازه به تازه نو به نو

باد صبا چو بگذری بر سر کوی آن پری

قصهٔ حافظش بگو تازه به تازه نو به نو

نکو:

فیض جمال یار من زنده نموده جان من

با قد و قامتی ز هو تازه به تازه نو به نو

دور نمی‌شود دلم از بر یار دلگشا

نرگس مست او بجو، تازه به تازه نو به نو

شاهد خلوتم شد او، چهرهٔ جلوتم شد او

از دل من رفته عدو، تازه به تازه نو به نو

خوش بنشسته در دلش این دل بی‌امان من

نی به دل من آرزو، تازه به تازه نو به نو

گشته نکو زمینه‌ای از بر چهرهٔ رخ‌اش

چهره کشد به روبه‌رو، تازه به تازه نو به نو

(۲۸)


غزل شماره ۵۰۴ : دیوان حافظ

خواجه:

گفتا برون شدی به تماشای ماه نو

از ماه ابروان مَنت شرم باد، رو

عمری است تا دلم ز مقیمان زلف توست

غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو

نکو:

جهان نوگرا

آن یار دلربا چه خوش آمد به بزم نو

گفتا که راز خلوت جان من شنو

گفتم کجا شده آن راز سر به مُهر

گفتا به درگه عشقم بود ز تو

(۲۹)

خواجه:

مفروش عطر عقل به هندوی زلف یار

کآنجا هزار نافهٔ مشکین به نیم جو

تخم وفا و مهر در این کهنه کشت‌زار

آن‌گه عیان شود که رسد موسم درو

ساقی بیار باده که رمزی بگویمت

از سِر اختران کهن‌سال و ماه نو

نکو:

من در ره رخ‌اش بشکستم این دلم

جانا! نگار من! به دلم آ و تو مرو

گفتم به غیر، که نابود گشته‌ای

از کشور صفا و حقیقت مکن درو

دل در جوار دلبر من خوش نشسته است

آسوده‌خاطرم ز تو حرف دلم شنو

دنیا و دهرِ غم، نبود جای زندگی

یک موسمی است و پس از آن تو خود برو

(۳۰)

خواجه:

شکل هلال هر سَر مَه می‌دهد نشان

از افسر سیامک و طرف کلاه زو

حافظ جناب پیر مغان مأمن وفاست

درس وفا و مهر بر او خوان و زو شنو

نکو:

هرلحظه لحظه بوده جهان نوگرای خوش

هر ذره نو بشود هم‌چو ماه نو

باشد هلال ذره به ذره به نوع خود

هم‌چون هلال ماه نو، چو گندم یا که جو

بگذر نکو ز مهر و وفا و پیر هم

نادیده کس عنقا و تو ز آن‌ها دگر مگو

(۳۱)


غزل شماره ۵۰۵ : دیوان حافظ

خواجه:

نصیب من چو خرابات کرده است اله

در این میانه بگو زاهدا مرا چه گناه

کسی که در ازلش جام می نصیب افتاد

چرا به حشر کنند این گناه از او در خواه

نکو:

علم و عشق و معرفت

برو ز زاهد و هم خانقاه و هم ز گناه

نصیب تو به عمل بوده و بود زِ اله

ازل قضا بود و خود عمل بود در کار

«چرا» مگو، که نه جبر است و نه حق بود همراه

(۳۲)

خواجه:

بگو به زاهد سالوس خرقه‌پوش دو روی

که دست زرق دراز است و آستین کوتاه

تو خرقه را ز برای ریا همی پوشی

که تا به زرق بری بندگان حق از راه

غلام همت رندان بی سر و پایم

که هر دو کون نیرزد به پیششان یک کاه

مراد من ز خرابات چون‌که حاصل شد

دلم ز مدرسه و خانقاه گشت سیاه

نکو:

برو ز زاهد و خرقه که بوده پرتزویر

ز دلق و زرق رها شو که بوده بس کوتاه

چه فتنه و چه قبا و ریا و هر سالوس

بود برای بردن ز سادگان کلاه

غلام کس نی‌ام و رند هم کند فتنه

چه کس بود که جهان را گرفته هم‌چو کلاه

مگو ز مدرسه بد، که مبادی علم است

ولی گذر کن از این خانقاهِ جمله سیاه

(۳۳)

خواجه:

برو گدای در هر گدای شو حافظ

تو این مراد نیابی مگر بشی‌ء الله

نکو:

گدا گدا بود و خود گدایی‌اش چه بود؟

من عاشق حقم و خود نی‌ام گدا اللّه

ز علم و معرفت و عشق بد نباید گفت

رها کن این همه عنوان و هرچه شد در راه

که مدرسه بود علم و نه مدرسه علم است

حقیقت علم درست است و بوده بس دل‌خواه

نکو به علم و به عشق نهاده دل

رها ز هرچه که غیر است حق بود با جاه

(۳۴)


غزل شماره ۵۰۶ : دیوان حافظ

خواجه:

گر تیغ بارد در کوی آن ماه

گردن نهادیم الحکم للّه

من رند و عاشقْ آنگاه توبه

استغفر الله استغفر الله

نکو:

حق در راه

تیغش ببارد در کوی و در راه

در سجده هستم با قل هو اللّه

من عاشقم بس، نه رند و تایب

تایب بود حق، حق بوده در راه

(۳۵)

خواجه:

آیین تقوا ما نیز دانیم

لیکن چه چاره با بخت گمراه

ما شیخ و واعظ کم‌تر شناسیم

یا جام باده یا قصه کوتاه

مهر تو عکسی بر ما نیفکند

آیینه رؤیا آه از دلت آه

نکو:

تقوا عمل شد، آیین آن چیست؟

بگذر ز چاره، نی بخت گمراه

هر دو تو هستی، هم شیخ و زاهد

خود را تو بشناس، این قصهٔ کوتاه

مهرش نباشد، عکس این سخن چیست؟

آیینه رؤیا، بگذر بکش آه

(۳۶)

خواجه:

الصبرُ مُرٌّ و العمرُ فانٍ

یا لیت شعری حتّامَ اَلقاه

عاشق چه نالی گر وصل خواهی

خون بایدت خورد در گاه و بیگاه

حافظ نبودی زین‌گونه بی‌دل

گر می‌شنیدی پند نکوخواه

نکو:

این دو چنین است، لیکن مگو تو

«یالیت»، بگذار، رو کن بر آن ماه

عاشق ننالد، آتش بگیرد

خون خوردن عشق، خون دادن است گاه

رو تو ز پند و رو تو ز بی‌دل

عشق است و خون است رمز نکوخواه

بی‌جان شده دل، جان نکو کو؟

افتاده از جان، دل گشته همراه

(۳۷)


غزل شماره ۵۰۷ : دیوان حافظ

خواجه:

عیشم مدام است از لعل دل‌خواه

کارم به کام است الحمدللّه

ای بخت سرکش تنگش به بر کش

گه جام زر کش گه لعل دلخواه

نکو:

عشق تمام

یارم، نگارم، بس بوده دلخواه

عشقم تمام است، دلبر به همراه

دل بوده آرام، در صبح و در شام

فارغ ز هستی در نزد آن ماه

(۳۸)

خواجه:

ما را به مستی افسانه کردند

پیران جاهل شیخان گمراه

از قول زاهد کردیم توبه

وز فعل عابد استغفراللّه

جانا چه گویم شرح فراقت

چشمی و صد نم جانی و صد آه

نکو:

کو آن فسانه؟ خود در فغانی

جز حق رها کن، شد جمله بی‌راه

این دو چو آن دو، غرق فسانه

هر چار بوده، مکار و گمراه

دل غرق وصل است، هجری ندارم

وصلش به جانم، با اشک و با آه

(۳۹)

خواجه:

کافر مبیناد این غم که دیده است

از قامتت سرو از عارضت ماه

رو بر نتابم از راه خدمت

سر بر ندارم از خاک درگاه

از صبر عاشق خوش‌تر نباشد

صبر از خدا خواه صبر از خدا خواه

نکو:

کافر که باشد؟ مخلوق حق است!

در ظرف نازل، برتر از این ماه

من خود که باشم؟ او ره نموده

دستم گرفته، بر خاک درگاه

عاشق شهید است، صبرش چه باشد؟

سالک به صبر است، عشق از خدا خواه!

(۴۰)

خواجه:

دلق ملمّع زنّار راه است

صوفی نداند این رسم و این راه

دیشب به رویش خوش بود وقتم

از وصل جانان صد لوحش الله

شوق رُخ‌ات بُرد از یاد حافظ

ورد شبانه درس سحرگاه

نکو:

از دلق و زنّار، دوری نمایید

صوفی که باشد؟ آسوده جان‌کاه

هرگه به نزدش، خوش می‌نشینم

وصلش به جانم، هر لحظه هرگاه

در شوق عشقش، دیوانه گشتم

وِردم کجا شد؟ مستم سحرگاه

باشد نکو خوش، در عشق و مستی

من بوده‌ام مست، او بوده آگاه

(۴۱)


غزل شماره ۵۰۸ : دیوان حافظ

خواجه:

خنک نسیم مُعنبر شمامهٔ دلخواه

که در هوای تو برخاست بامداد پگاه

دلیل راه شو ای طایر خجسته‌لقا

که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه

نکو:

خرمن آه

منم به عشق تو دلبر حماسه‌ای دلخواه

که خون دهم به بر تو دمادم و هرگاه

دلیل راه من او شد جمال ناز نگارم

که بوده او به همه گاه و درگه و درگاه

(۴۲)

خواجه:

منم که بی‌تو نفس می‌زنم زهی خجلت

مگر تو عفو کنی ورنه چیست عذر گناه؟

ببین به شخص نزارم که غرق خون دل است

هلال را ز کنار افق کنند نگاه

ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر

سپیده‌دم که صبا چاک زد شعار سیاه

به عشق روی تو روزی که از جهان بروم

ز تربتم بدمد سرخ‌گُل به جای گیاه

نکو:

منم که بی تو نفس کی زند دلم جانا؟

که عشق من همه عقل است و حق بود همراه

نی‌ام نزار و خورم خون دل به هر لحظه

هلال حق شده خلقش که بوده او به نگاه

همه صفای دو عالم بود ز روی او

که بوده خلق دو عالم سفید و نه که سیاه

جهان و ما برویم، خود اگرچه باقی هست

چه تربتی چه گلی یا کجا بمانده گیاه؟

(۴۳)

خواجه:

مده به خاطرِ نازک ملالت از من ره

که حافظ تو همین لحظه گفت بسم‌اللّه

نکو:

موکل من عاشق هماره همراه است

که او و بنده و حق هر سه گفته بسم‌اللّه

نگار ناز من است و جمال فعل اوست

ظهور جلوه شده بی‌خبر به شام و پگاه

نکو کشیده دل خود به‌سوی حق یکسر

به سوز و اشک شبانه، به خرمنی از آه

(۴۴)


غزل شماره ۵۰۹ : دیوان حافظ

خواجه:

وصال او ز عمر جاودان بِه

خداوندا مرا آن ده که آن بِه

به شمشیرم زد و با کس نگفتم

که راز دوست از دشمن نهان به

نکو:

وصال تو

وصال تو مرا از دو جهان به

دهی تو بر دلم آن‌چه که آن به

غم عالم به جانم گشته بسیار

فرو بردم که دیدم آن نهان به

(۴۵)

خواجه:

شبی می‌گفت چشم من ندیده است

ز مروارید گوشم در جهان به

دلا دایم گدای کوی او باش

به حُکم آن‌که دولت جاودان به

به خلدم زاهدا دعوت مفرمای

که این سیب زَنَخ زان بوستان به

به داغ بندگی مردن بر این در

به جان او که از مُلک جهان به

نکو:

سفر کردم به دل تا آن‌که دیدم

نباشد غیر یارم در جهان به

برو از این گدایی، سالک حق!

که عشق و دلبران از بی‌کران به

شده سیبِ زَنَخ غوغای قلبم

مرا این غنچه با روح و روان به

برو از داغ و از این بندگی تو

چه کردی با خودت بی این گمان به

(۴۶)

خواجه:

گُلی کان پایمال سرو ما گشت

بود خاکش ز خون ارغوان به

خدا را از طبیب من بپرسید

که آخر کی شود این ناتوان به

جوانا سر متاب از پند پیران

که رای پیر از بخت جوان به

اگرچه زنده‌رود آب حیات است

ولی شیراز ما از اصفهان به

نکو:

بود گل خون و خون باشد گلی خوش

که هر دو بوده از هر ارغوان به

خدا باشد، طبیب من نپرسید

که دانم هر توان از ناتوان به

ز پیری رو تو در شور جوانی

که شور هر جوان از ناجوان به

کجا شد آن حیات جاودانی

که از شیراز و از هم اصفهان به

(۴۷)

خواجه:

سخن اندر دهانِ دوستْ گوهر

ولیکن گفته حافظ از آن به

نکو:

سخن چون از «حق» آید، هست گوهر

بود گفتار حق از هر بیان به

من و سودای یار مهربانم

که یار مهربان از هر امان به

دلم رفته ز خود در نزد یارم

که دلبر نزدم از باغ جنان به

نکو عاشق‌سرایی بوده در خود

که زنده، تازه، از هفت آسمان به

(۴۸)


غزل شماره ۵۱۰ : دیوان حافظ

خواجه:

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه؟

مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه؟

شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای

قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه؟

نکو:

یعنی چه؟

این همه بر دل من تاخته‌ای یعنی چه؟

این حجابت که بَر انداخته‌ای یعنی چه؟

برو از شاه و گدا، بی‌خبر از هر عشقی

قدر این عشق تو نشناخته‌ای یعنی چه؟

(۴۹)

خواجه:

زلف در دست صبا گوش به پیغام رقیب

این‌چنین با همه در ساخته‌ای یعنی چه؟

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی

بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه؟

سخنت رمز دهان گفت و کمر سرِّ میان

زین میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه؟

هر کس از مهرهٔ مهر تو به نقشی مشغول

عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه؟

نکو:

زلف پرپیچ به دستم بسپردی، لیکن

این‌که با جمله جهان ساخته‌ای یعنی چه؟

سینه‌سای دل من بودی تو

تو که دل بر دگری باخته‌ای یعنی چه؟

آن لب و کنج دهان و کمر و سِرّ میان

دادی و تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه؟

چهرهٔ مِهر تو و آن لب لعل‌ات چه خوش است

این‌که با دوست تو کج باخته‌ای یعنی چه؟

(۵۰)

خواجه:

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار

خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه

نکو:

خانهٔ دل شده شایسته، فرود آ ای یار

با دلم سخت تو پرداخته‌ای یعنی چه؟

شد نکو مست و خراب و به فدای روی‌ات

مشعل چهره که بگداخته‌ای یعنی چه؟

(۵۱)


غزل شماره ۵۱۱ : دیوان حافظ

خواجه:

عید است و موسم گل، ساقی بیار باده

هنگام گل که دیده است بی می قدح نهاده؟

زین زهد و پارسایی، بگرفت خاطر من

ساقی پیاله‌ای ده، تا دل شود گشاده

نکو:

در محضر نگار

من مست دلبر اَستم، خالی ز جام و باده

دل بر دلش کشیدم، لب بر لبش نهاده

بگذر ز زهد بی‌خود، وین پارسای بی‌خود

از عشق دلبرم دل، گردیده بس گشاده

(۵۲)

خواجه:

واعظ که دی نصیحت می‌کرد عاشقان را

امروز دیدمش مست، تقوا به باد داده

این یک دو روز دیگر گل را غنیمتی دان

گر عاشقی، طرب جو با ساقیان ساده

در مجلس صبوحی دانی چه خوش نماید:

عکس عذار ساقی بر جام می فتاده

گل رفت ای حریفان، غافل چرا نشینید؟

بی‌بانگ رود و چنگی، بی‌یار و جام باده

نکو:

واعظ ز بهر عام است، عاشق نبیند او را

تقوا کجا و واعظ دل بر ریا داده

دنیا غنیمت است و هستی ادامه دارد

هر لحظه در طرب خوش، با حوریان ساده

اُنس دل است و عاشق در محضر نگارش

آن چهرهٔ دلآرا بر قلب دل فتاده

گل در برت دمادم با هر زمان و دهری

فصلی ندارد این گل، بی‌نام و جام باده

(۵۳)

خواجه:

مطرب چو پرده سازد شاید اگر بخواند

از طرز شعر حافظ در بزم شاهزاده

نکو:

نفرین به شاه‌زاده، چون شاه بوده انگل

او را پلید دیگر از پیش و پس بزاده

عشق نگار من بس، دورم ز هرچه گویی

جان نکو چنین است، باشد به راه و جاده

(۵۴)


غزل شماره ۵۱۲ : دیوان حافظ

خواجه:

درِ سرای مغان رُفته بود و آب‌زده

نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده

سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر

ولی ز طرف کلَه گوشه بر سحاب زده

نکو:

قصه‌های دروغ

برو ز پیر مغان، خود اگرچه آب زده

فریب جمله جهان را به شیخ و شاب زده

گذر ز بندگی کس، که ننگ انسان شد

کله بنه، تو صفایی بَرِ سحاب زده

(۵۵)

خواجه:

فروغ جام و قدح، نورِ ماه پوشیده

عذار مغبچگان، راه آفتاب زده

گرفته ساغر عشرت فرشتهٔ رحمت

ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده

ز شور و عربدهٔ شاهدان شیرین‌کار

شکر شکسته سمن ریخته رباب زده

نکو:

فروغ جلوهٔ یارم بریده دامن را

برو ز مُغبَچه، او رخ بر آفتاب زده

نهاده دلبر نازم همه حجاب از خویش

نمانده حور و پری، او به گل گلاب زده

بِنِه تو شاهد بازار و قصه‌های دروغ

صفای صافی پاکش به دل، رباب زده

(۵۶)

خواجه:

عروسِ بخت در آن حجله با هزاران ناز

کشیده وسمه و بر برگ گل گلاب زده

سلام کردم و با من به روی خندان گفت

که ای خمارکش مفلس شراب زده

که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای

ز کنج خانه شده خیمه بر خراب زده

نکو:

گذر ز بخت و عروس و ز حجلهٔ صوری

چه بوده وَسمِه؟ به دل او دُرِ خُوشاب زده

به محضرش بنشستم به عشق و مستی خوش

نگار من به لبم آن لب پرآب زده

مرا گرفته به بر آن نگار هرجایی

به شور و شربت لب او، لب خراب زده

(۵۷)

خواجه:

وصال دولت بیدار ترسمت ندهند

که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده

فلک جنیبه‌کش شاه نصرة‌الدین است

بیا ببین مَلکش دست در رکاب زده

خرد که ملهم غیب است بَهر کسب شرف

ز روی صدق صدش بوسه بر جناب زده

نکو:

وصال دل شده هردم به بزم عشق و صفا

برفته‌ام به ره دل، ز چشم خواب‌زده

هزار لعنت حق بر مخرّب‌الدین‌ات

که برده دوزخ و حرمان بسی رکاب زده

هماره گویی از آن شاه و فقر و هم ز گدا

خوشا که نه شاهی، دل به فقر تاب زده

به دست منفی و باطل به جان آبادت

رها شدم همه از ره بی‌حساب زده

خرد چو غیب بود خود به نزد دانایی

ز خود بگو نه آن‌که دم از جناب زده

(۵۸)

خواجه:

بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم

هزار صف ز دعاهای مستجاب زده

نکو:

ز میکده بگذر، عرصهٔ صفا بگزین

ز صف برو ز دعا هم که او نقاب زده

جمال حق بنگر طور دلبری بگزین

صفا و سادگی‌ات خطّ مستجاب زده

به نزد حق بنشین و هماره مستی کن

نکو به عشق نگارَش به تو عتاب زده

(۵۹)


غزل شماره ۵۱۳ : دیوان حافظ

خواجه:

دوش رفتم به در میکده خواب‌آلوده

خرقه تر دامن و سجّاده شراب‌آلوده

آمد افسوس‌کنان مغبچهٔ باده‌فروش

گفت بیدار شو ای رهرو خواب‌آلوده

نکو:

جلال کمال

دلم از روز ازل گشت رباب آلوده

عشق و مستی بگرفتم نه شراب آلوده

برو از مغبچه، افسوس بر آن باده‌فروش

هر دو خود بوده خمار و همه خواب آلوده

(۶۰)

خواجه:

شست‌وشویی کن و آن‌گه به خرابات خرام

تا نگردد ز تو این دیرِ خراب آلوده

به هوای لب شیرین‌دهنان چند کنی

جوهر روح به یاقوتِ مذاب آلوده

به طهارت گذران منزل پیری و مکن

خلعت شیب به تشریف شباب آلوده

نکو:

شست‌وشو سهل نباشد، پس مگیرش ساده

عشق و مستی کن و دل را به خراب آلوده

لب شیرین‌دهنان است لب تازهٔ یار

لب یارم به از آن لعل مذاب‌آلوده

برو از پیری و، شیبی نبود در دل من

خلعت شاب به تشریف شباب آلوده

(۶۱)

خواجه:

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق

غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی

که صفایی ندهد آبِ تراب آلوده

گفتم ای جامِ جهان دفتر گُل عیبی نیست

که شود وقت بهار از می ناب آلوده

نکو:

آشنا کیست به عاشق، بدهد خون رگش

بحر خون است، کجا بوده به آب آلوده؟!

شد طبیعت صدف غنج و دلال عاشق

نه به خاک است و نبیند چو تراب‌آلوده

بوده خود جان جهان آن گل ناز هستی

که شده از سر عشقش به جناب آلوده

(۶۲)

خواجه:

گفت حافظ برو و نکته به عاقل مفروش

آه از این لطف به انواعِ عتاب آلوده

نکو:

شد طبیعت ز جلال و ز کمالِ خوش یار

بوده از لطف خوشش بس به عتاب آلوده

عشق و مستی شده خود دُرد دل فیض ازل

شور و شیرین شده با اشک کباب آلوده

شده‌ام جان نکو غرق همه ذات و صفات

همه هستی شده با صبغهٔ ناب آلوده

(۶۳)


غزل شماره ۵۱۴ : دیوان حافظ

خواجه:

ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده

مانند چشم مستت چشم جهان ندیده

هم‌چون تو نازنینی سَر تا به پا لطافت

گیتی نشان نداده ایزد نیافریده

نکو:

ناروایی

آن نرگس خوش تو، بیند هر آن‌چه دیده

هر آن‌چه بوده، بوده از تو گل آفریده

این چرخ و چین هستی از تو شده خوش و مست

هستی ز تو شده رو، با قامت گُزیده

(۶۴)

خواجه:

هر زاهدی که دیده یاقوتِ می فروشت

سجّاده ترک داده پیمانه دَرکشیده

در قصد خون عاشق ابرو و چشم شوخَت

گه این کمین گشاده گه آن کمان کشیده

تا کی کبوتر دل چون مرغ نیم بسمل

باشد ز تیغ هجرت در خاک و خون تپیده

از سوز سینه هر دم دودم به سر برآید

چون عود چند باشم در آتش آرمیده؟

نکو:

زاهد کجا ببیند یاقوت و روی زیبا؟

او بوده کمی خود، کی او کمان کشیده؟

بی‌هجر و در وصالم در عمر دور هستی

گرچه ز تیغ وصلش دل شد به خون تپیده

دود دلم کشیده سر بر فلک چه آرام

خون جگر دمادم در آتش آرمیده

دل داده‌ام به یارم، فارغ شدم ز اغیار

خصمم رها ز خوبی، نامرد قدخمیده

(۶۵)

خواجه:

گر دست من نگیری با خواجه باز گویم

کز عشوه دل ز حافظ چون برده‌ای به دیده

نکو:

جان و دلم شد آرام، حسرت به دل نباشد

با اشک و سوز و آهم دشمن شده دریده

وای از جهان ناسوت، دیر خرابه‌ای شد

خون بوده خیر و خوبی شیطان بر آن دمیده

جانا نکو رها شد از هرچه ناروایی

دیده است یا تو گفتی یا آن‌که خود شنیده؟

(۶۶)


غزل شماره ۵۱۵ : دیوان حافظ

خواجه:

دامن کشان همی شد در شَربِ زرکشیده

صد ماهرو ز رشکش جیبِ قصب دریده

از تابِ آتشِ می، بر گردِ عارضش خوی

چون قطره‌های شبنم بر برگ گل چکیده

نکو:

فتنه

دامن‌کشان گل من آن شَربِ زَردریده

آن ماهرو ز حسنش جیب قصب بریده

از حسن بی‌حسابش بر عارض جمالش

قطره به‌قطرهٔ آن بر جان ما چکیده

(۶۷)

خواجه:

یاقوت جان‌فزایش از آب لطف زاده

شمشاد خوش‌خرامش در ناز پروریده

لفظ فصیحِ شیرینْ قدّ بلندِ چابک

روی لطیفِ نازک چشم خوشِ کشیده

آن لعل دلکشش بین وان خندهٔ پرآشوب

آن رفتن خوشش بین وان کام آرمیده

نکو:

یاقوت لب ز سرخی بر لعل لب ببسته

با فرصت مناسب آن را بپروریده

آن زلف بس کمندش، با آن قد بلندش

روی خوش دلآرا با نرگس کشیده

آن چشم مست زیبا، رخسارهٔ پر از شور

آن فتنهٔ لبش بین آن کام آرمیده

(۶۸)

خواجه:

آن آهوی سیه‌چشم از دام ما برون شد

یاران چه چاره سازم با این دل رمیده

تا کی کشم عتابت از چشم نیم‌خوابت

روزی کرشمه‌ای کن ای نور هر دو دیده

زنهار تا توانی اهل نظر میازار

دنیا وفا ندارد ای یار برگزیده

نکو:

آن آهوی غزل‌خوان، آن رخش پُرتپش بین

با این دل شکسته یار از برم رمیده

دل‌دادهٔ تو هستم با آن‌که مست مستم

این هر دو دست شکستم ای نور هر دو دیده

دل بوده فارغ از غیر، نه اهل مسجد و دیر

یارم به دل نشسته، ای یار برگزیده!

(۶۹)

خواجه:

صد شکر باز گویم در بندگی خواجه

گر اوفتد به دستم آن میوهٔ رسیده

هر بد که گفت دشمن در حق ما شنیدی

یا رب که مدعی را بادا زبان بریده

گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ

بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده

نکو:

من بندگی ندارم عاشق شدم به یارم

یارم نشسته بر دل، دل خود به او رسیده

بدگو شده فراوان، از دل خبر ندارند

آن مدعی نادان، گرگ زبان دریده

مرگش بده خدایا، در کام دوزخش کن

آن بی‌خبر بگو تو چه گفته، چه شنیده

جانا! نکو برایت، جانم بود فدایت

دیدم ز خصم نادان، تاریک نه سپیده

(۷۰)


غزل شماره ۵۱۶ : دیوان حافظ

خواجه:

از خون دل نوشتم نزدیک یار نامه

انی رایت دهرا من هجرک القیامه

هر چند آزمودم از وی نبود سودم

من جرَّب المجرّب حّلت به النّدامه

نکو:

دلبر سلامت

جانم فدایی رویت ای دلبر سلامت

من در بر تو هستم امروز تا قیامت

تو یار باصفایی، از من نه تو جدایی

با تو نگار شیرین، کی آیدم ندامت؟

(۷۱)

خواجه:

دارم من از فراقت در دیده صد علامت

لیست دموع عینی هذا لنا العلامه

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

فی بعدها عذابٌ فی قربها السلامه

گفتم ملامت آرد گر گرد دوست گردم

و الله ما راینا حبّاً بلا ملامه

نکو:

وصل تو شد نصیبم با تو به‌حق رفیقم

معشوقی و شفیقم با یک جهان علامت

قرب دلم شد از تو، موجودی‌ام بود تو

گرچه وصول دارد دنیایی از وخامت

من دور دوست گردم با عشق و رونق دل

از چه تو گفته‌ای عشق آرد به‌خود ملامت

دوری ز حق چنین است، قرب خوشی طلب کن

گرچه که هجر و وصلش خود بوده یک کرامت

(۷۲)

خواجه:

حال درون ریشم محتاج شرح نبود

خود می‌شود محقق از آب چشم خانه

باد صبا ز حالم ناگه نقاب برداشت

کالشمس فی ضحاها تطلع من الغمامه

حافظ چو طالب آمد ساقی بیار جامی

حتی یذوق منها کاساً من الکرامه

نکو:

رنج فراق طوری، درد وصال طوری

هریک به قلب دارد غوغایی از غمامت

دل از طلب رها شد، در محضرش به‌پا شد

دنیایی از وفا شد، در دار باگِرامت

عشق و صفای من حق، قرب و لقای من حق

جانا، نکو چه سازد از آن همه امامت؟

(۷۳)


غزل شماره ۵۱۷ : دیوان حافظ

خواجه:

سحرگاهان که مخمور شبانه

گرفتم باده با چنگ و چغانه

نهادم عقل را زاد رَه از می

ز شهر هستیش کردم روانه

نکو:

موی میان

شدم در دست یارم عاشقانه

زدم سرنا و چنگی و چغانه

رها شد جانم از قانون و دستور

دلم شد سوی بازویش روانه

(۷۴)

خواجه:

نگار مِی‌فروشم عشوه‌ای داد

که ایمن گشتم از مکر زمانه

ز ساقی کمان‌ابرو شنیدم

که ای تیر ملامت را نشانه

نبندی زان میان طرفی کمروار

اگر خود را ببینی در میانه

برو این دام بر مرغی دگر نِه

که عنقا را بلند است آشیانه

نکو:

به‌ناگه آن گل‌آرا عشوه‌ای کرد

سرم آمد دوصد مکر زمانه

شدم تا سوی غبغب بی‌محابا

که چشمش زد به‌جان من نشانه

برفتم از خود و ماندم به او خوش

بیفتادم بر آن موی میانه

به‌ناگه وای و واویلا به من شد

بدیدم حق به‌دور از آشیانه

(۷۵)

خواجه:

که بندد طرف وصل از حسن شاهی

که با خود عشق ورزد جاودانه

نکو:

همه هستی بود او، سربه سر اوست

نه با غیر است، من و تو هم بهانه

بود عشق و همه عاشق بود او

خود او معشوق و او گیرد زبانه

همه او، او همه عشق و صفا شد

بگیرد در بغل او چون کمانه

به‌خود ورزد صفای عشق و مستی

شدم در آن میان من یک ترانه

بدیدم هستی حق هستِ هست است

جمال جمله باشد جاودانه

(۷۶)

خواجه:

بده کشتی می تا خوش برآییم

از این دریای ناپیدا کرانه

سرا خالی است از بیگانه می نوش

که نبوَد جز تو ای مرد یگانه

وجود ما معمّایی است حافظ

که تحقیقش فُسون است و فسانه

نکو:

همه سودای یک‌دیگر نبینند

میانه باشد وی و، او خود کرانه

به وحدت جملگی سرمست و شادند

چو حق، هریک به رتبه شد یگانه

معما نیست، باشد واقعیت

حقیقت بوده حق، دیگر فسانه

شدم در کثرت و آمد به دل هوش

نکو دیدم چه آرام است به خانه

(۷۷)


غزل شماره ۵۱۸ : دیوان حافظ

خواجه:

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

مرا ز عشق تو با حالِ خویش پروا، نه

خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود

به بوی حلقهٔ زلف تو گشت دیوانه

نکو:

قوس کنار

جمال مست تو دیدم میان هر دانه

کند طواف تو جانم مثال پروانه

ز شوق وصل جمال تو گشته‌ام مجنون

ز وصل روی خوش تو منم چو دیوانه

خرد به چهره گراید که فتنه از عشق است

رسد به‌جان خوش من نوای دردانه

(۷۸)

خواجه:

به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی

ز شمع روی تواش چون رسید پروانه

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد

هزار جان گرامی فدای جانانه

بر آتش رخ زیبای او به جای سپند

به غیر خال سیاهش که دیده بِهْ دانه

چه نقش‌ها که برانگیختیم و سود نداشت

فسون ما بر او گشته است افسانه

نکو:

منم به معرکهٔ عشق، سینه‌چاکی مست

به عرش و فرش و فلک تا میان این خانه

نشسته‌ام به دل‌آباد آن مهین‌دلبر

که باد و آتش و آبم بود به پیمانه

سپند و دانه به آتش، بنای ناسوت است

منم به نزد دل‌آرا نگار جانانه

به غیر حسن جمالت فسون بود یک‌سر

که بوده غیر دل‌آرا فسون و افسانه

(۷۹)

خواجه:

مرا به دور لب دوست هست پیمانی

که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه

من غریب ز غیرت فتادم از پا دوش

نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه

حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز

فتاده بر سر حافظ هوای میخانه

نکو:

مرا به کنج لب او چه هیبتی باشد

شدم به قوس کنارش ز حق کریمانه

مگو غریب و ز غربت به کنج تنهایی

اگرچه شور دلم کشته هرچه بیگانه

فضای سینهٔ یارم گرفته دل از من

هر آن‌چه مدرسه و خانقاه و میخانه

نگار و عشق جمالش نموده دل بی‌خود

دگر نمانده نکو و هر آن‌چه سامانه

(۸۰)


غزل شماره ۵۱۹ : دیوان حافظ

خواجه:

ای که با سلسلهٔ زلف دراز آمده‌ای

فرصتت باد که دیوانه‌نواز آمده‌ای

آب و آتش به هم آمیخته‌ای از لب لعل

چشمِ بد دور که خوش شعبده‌باز آمده‌ای

نکو:

دلال دهر

نازی ای گل که تو با غنچهٔ باز آمده‌ای

لب پژمردهٔ ما را به نواز آمده‌ای

لب تو بوده همه چهرهٔ دور هستی

از بر کنج لبت خوش به فراز آمده‌ای

لب لعل تو پر از آتش و خون است، ولی

ساحر و جادو و بس شعبده‌باز آمده‌ای

(۸۱)

خواجه:

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت

چون به پرسیدن ارباب نیاز آمده‌ای

آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب

کشتهٔ غمزهٔ خود را به نماز آمده‌ای

زهد من با تو چه سَنجد که به یغمای دلم

مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای

نکو:

ناز و غنج دل تو گشته دلال دل دهر

تو به غوغای دلم با همه ناز آمده‌ای

تو به سودای دل ذره به ذره هستی

خلوت خانهٔ دل شد، تو به راز آمده‌ای

من صفای دل تو بودم و افتادهٔ عشق

نغمهٔ دل شده سوز و تو به ساز آمده‌ای

(۸۲)

خواجه:

پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ

که به هر حال برازندهٔ ناز آمده‌ای

گفت حافظ دگرت خرقه شراب‌آلوده است

مگر از مذهب این طایفه باز آمده‌ای

نکو:

چهرهٔ همت تو برده دل از این عالَم

تو به سرتاسر آن خود به جواز آمده‌ای

همه در پرتو حسن تو به رازند و نیاز

تو به برداشتن رفع نیاز آمده‌ای

این همه خُلق خوش تو به همه دور وجود

خوش بگفتی که نکو تو به نماز آمده‌ای

(۸۳)


غزل شماره ۵۲۰ : دیوان حافظ

خواجه:

از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای

آرام جان و مونس قلب رمیده‌ای

از دامن تو دست ندارند عاشقان

پیراهن صبوری ایشان دریده‌ای

نکو:

دل و دیده

ای دلبر خوشم تو مرا آفریده‌ای

رنجیده این دل و ز همه‌کس رمیده‌ای

دلدار من به حضورت نشسته‌ام

گرچه ز من تو دلم را دریده‌ای

(۸۴)

خواجه:

از چشم‌زخم دهر مبادت گزند از آنک

در دلبری به غایتِ خوبی رسیده‌ای

منعم کنی ز عشق وی ای مفتی زمان

معذور دارمت که تو او را ندیده‌ای

زین سرزنش که کرد تو را دوست، حافظا

بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده‌ای

نکو:

من در بر تو دلآرا شدم به خاک

تو دست خود به دل من کشیده‌ای

بگذر ز مفتی و منعی نشد به دل

عشق مرا تو به صد چهره دیده‌ای

بس سرزنش بشنیدم ز هر کسی

خصم است و بند دلش را بریده‌ای

جان نکو به کف قدرت تو شد

عشق و صفا به دل من وزیده‌ای

(۸۵)

مطالب مرتبط