دیار بی‌نشان

 

به نام آن‌که نیست مانندش

(۱)

(۲)

دیار بی‌نشان

مویهٔ: ۱

استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله

(۲۰ـ ۱)

(۳)

دیار بی‌نشان

دیار بی‌نشان

 


 شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : دیارِ بی‌نشان: استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله (۱ – ۲۰)/ محمدرضا نکونام.
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا‏‫،۱۳۹۳.‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۱۰۱ ص.‏‫؛ ‎۲۱/۵×۱۴/۵ س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۳۳.
‏شابک : ‏‫‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۳۲-۸
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپا
‏عنوان دیگر : استقبال بیست غزل خواجه رحمه‌الله (۱ – ۲۰).
‏موضوع : حافظ، شمس‌الدین محمد، – ۷۹۲ق — تضمین
‏موضوع : شعر فارسی– قرن ۱۴
‏موضوع : شعر فارسی — قرن‏‫ ۸ق.‏‬
‏رده بندی کنگره : ‏‫PIR۸۳۶۲‭/ک۹۳‭د۹ ۱۳۹۳‬
‏رده بندی دیویی : ‏‫‭۸‮فا‬۱/۶۲
‏شماره کتابشناسی ملی : ۳۶۹۶۲۲۴

 

 

 

(۴)


فهرست مطالب

۹

پیش‌گفتار

۱۸

غزل شمارهٔ: ۱

استقبال: نوای عشق

۲۱

غزل شمارهٔ: ۲

استقبال: جمال محبوب

۲۴

غزل شمارهٔ: ۳

استقبال: به خدایی خدایم

۲۷

غزل شمارهٔ: ۴

استقبال: جمال وجود

(۵)

۳۲

غزل شمارهٔ: ۵

استقبال: رقص دل

۳۶

غزل شمارهٔ: ۶

استقبال: سرود زهره

۳۹

غزل شمارهٔ: ۷

استقبال: هاروت و ماروت

۴۱

غزل شمارهٔ: ۸

استقبال: لقای ذات

۴۵

غزل شمارهٔ: ۹

استقبال: رقیب دیده

۴۹

غزل شمارهٔ: ۱۰

استقبال: پایمردی

۵۳

غزل شمارهٔ: ۱۱

استقبال نخست: ظرف دوتایی

(۶)

۵۶

غزل شمارهٔ: ۱۱

استقبال دوم: فرصت اول

۵۹

غزل شمارهٔ: ۱۲

نکبت شاه

۶۱

غزل شمارهٔ: ۱۳

صفاخانه حق

۶۵

غزل شمارهٔ: ۱۴

استقبال: وحدت حق

۶۸

غزل شمارهٔ: ۱۵

استقبال: لطف دوست

۷۲

غزل شمارهٔ: ۱۶

استقبال: بزم یار

۷۷

غزل شمارهٔ: ۱۷

استقبال: تنهایی‌ام

(۷)

۸۰

غزل شمارهٔ: ۱۸

استقبال: جمال تو

۸۳

غزل شمارهٔ: ۱۹

استقبال: کتاب

۸۷

غزل شمارهٔ: ۲۰

استقبال نخست: چشمهٔ مهتاب

۹۰

غزل شمارهٔ: ۲۰

استقبال دوم: شراب ناب

* * *

(۸)


 پیش‌گفتار

«قرب» یار چنان‌چه به تمام معنا اعطایی حقانی باشد و تحصیل و تلاش خلقی در آن دخالتی نداشته باشد، مقرّب را «محبوبی» می‌نامند؛ ولی اگر گنج پنهان معرفت در نهاد برخی از برگزیدگان، آنان را به سیر و مشاهدهٔ منازل در پرتو ریاضت و سختی بکشاند تا آن‌چه را به اجمال دارند، به گام حق تفصیل دهند، چنین کسانی را «سالک محبّ» می‌گویند. این سیر و سلوک می‌تواند نظری، یا همراه تخلق عملی باشد. ولی آنان که وصول می‌یابند و به «تحقّق» می‌رسند، محبوبی‌های الهی هستند. آنان اگر از اولیای کمّل باشند، فارغان ازلی و ابدی و بندگان محقق هستند که حق‌تعالی در آنان تحقق یافته است؛ بر این پایه، «محقق» نامیده می‌شوند. محبان بیش‌تر در دام تشبیه گرفتار می‌آیند و عرفان را به صورت عِلمی می‌یابند؛ نه به تخلّق، تحقّق، تشخّص و به صورت عینی. محبّانی که چنین هستند، تشبّه به عارفان دارند. اهل تشبیه، اقبال عام و قبول خاطر عمومی می‌یابند و اهل تحقیق، کم‌تر باور می‌شوند و بیش‌تر، در غربتِ خود غرقِ نور شهودِ خویش می‌باشند. عارفان محبوبی از دیاری

 (۹)

بی‌نشان‌اند و خود نیز وصف بی‌نشانی دارند؛ ولی محبانِ تشبیه‌گر، بیش‌تر غوغایی‌اند و عالم و آدم را از نور یقظهٔ خویش باخبر می‌سازند. عرفان تشبّهی، گاه خاطر تشبیه‌گر را معطر، و متشبِّه را از آن خاطر عاطر، مست می‌سازد و زمانی نیز چون شمعی که در برابر تندباد حادثه‌ای قرار می‌گیرد، چنان خاموش می‌گردد که گویی عارف قلندر و صوفی مستِ حق‌گوی دیروز، اینک حقی نمی‌شناسد. این تندباد، آوار فراموشی را چنان بر ذهن شبیه‌گر فرود می‌آورد که جز «من» در او نمودی ندارد. تشبه به عرفان، بیش‌تر در آنان که نور یقظه در نهادشان سوسو می‌زند، دیده می‌شود. یقظه، نخستین نوری است که باطن را روشن می‌سازد. گاه نور یقظه سرمستی و وجد می‌آورد و بیدارشده را به شعر می‌کشاند. نمونهٔ بارز شعر اهل یقظه و عارفان محب، در سطح عالی آن، دیوان خواجهٔ بزرگ شیراز، جناب حافظ است که زبانی نغز و بیانی دلکش و قبولی عام دارد و به همین سبب است که غزل‌های آن را برای استقبال برگزیده‌ام. در این استقبال، گزاره‌های عرفان محبوبی، به زبان شعر آمده و فرصت مناسبی به دست می‌دهد تا مقایسهٔ میان عرفان محبی و محبوبی، در دقیق‌ترین مسایل عرفانی جلوه‌گر گردد.

عرفان محبی خواهش، طلب، تمنا و عشق سودگرایانه را پی می‌گیرد؛ عرفانی که در همان گام‌های نخست، مشکلات راه به‌جای صاحب راه به چشم سالک می‌آید:

«ألا یا أیها السّاقی أدر کأسا و ناوِلها

که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها»

(۱۰)

این سالک محبی است که چون امنیت عیش خود را در خطر می‌بیند، برای تأمین آسایش خود، به استاد و پیر پناهنده می‌شود:

«به می سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها»

محبوبی‌ها که به عنایت خداوند، یکتایی حق را یافته‌اند، نه تنها از مشکلات ناسوت هراسی ندارند و خود به استقبال مشکلات می‌روند، بلکه ناسوت برای ایجاد مشکل‌ها از ایشان اذن می‌گیرد:

«صبا و نافه و بوی‌اش، بود یک طرهٔ موی‌ام

جهانْ ظاهر شده است از من، چه می‌گویی ز مشکل‌ها»

ولی محبوبی، جان بر کف دارد و منتظر فرصت وصل است تا ناسوت خود را بر زمین نهد:

گرچه خونریز بود خنجر ابروی بتان

جان عشاق به کف، آن بت عیار کجاست؟

«هراس» سالک محب، بیش‌تر از اموری مانند بدنامی، تنهایی و سرگردانی است. دل او از این تنهایی و سرگردانی، چنان زخم خورده است که تفقدی مختصر، مطلوب و خوشایند اوست؛ هرچند تفریح در مزرعه‌ای سرسبز و رفع خستگی راه در کنار آبی روان باشد. محب زخم‌خورده از تازیانه‌های سلوک، چنان‌چه دلبری شوخ و شیرین‌کار بیابد، صبر از دست می‌نهد و کنار او می‌لمد و شعرش می‌آید و به همان آب و رنگ و خال و خیال و خطِ وصالِ سایهٔ معشوق مشغول می‌شود؛ چرا که چهرهٔ زیبای حق برای او مستور و در حجاب است.

(۱۱)

محب که به شوق سرمست است ـ نه به عشق ـ و معرفت اعطایی ندارد و تشبّه به آن می‌جوید و از مطربِ پر نغمه و زخمه و رمزِ عشق، حدیث آن را دارد، نه حقیقت آن را، خود را از جُست و جوی راز دهر، حتی با فلسفه و حکمت، ناتوان می‌بیند و آن را معمّایی ناگشوده می‌خواند:

«حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کم‌تر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت، این معمّا را»

وی اگر برای معشوق خود غزلی بسراید، آهنگ «غزل گفتم و درّ سفتم» ساز می‌کند. گویی دست ثریای آسمان را در دست ثرای زمین گذاشته است. او چون محدود در وصول کامل است، خود را آوارهٔ کوه و بیابان می‌بیند؛ آواره‌ای که کلان شهرِ آباد حق را نمی‌بیند و گویی زنجیر منع ورود بر پای وی نهاده‌اند؛ همانند طوطی شکرخارایی که در دست شکرفروش، منع از شکر شده است:

«شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقّدی نکند طوطی شکرخارا»

اما مقرّبان محبوبی در پناه ذات حق‌تعالی قرار دارند و غرق عشق می‌باشند و جز عشق ندارند:

«صفا و مهر و محبت، سلاح رندی شد

شکار خواهی اگر کرد مرغ دانا را»

منعی که سالک محب برای رؤیت یار در خود می‌بیند، چنان هرجایی است که گویی هیچ ماه‌سیمای سیاه چشمی، رنگِ آشنایی برای او ندارد:

(۱۲)

«ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه‌چشم ماه‌سیما را»

برای همین است که دست توسل به ملازمان سلطان و باده‌پیمایان حبیب می‌زند:

«چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبّان بادپیما را»

محبوبی الهی چون دوام وصل یار دارد، با هر جلوه‌ای سرخوش است؛ جلوه‌ای که جز جمال یار نیست و شأن آن پدیده، برای وی هویداست:

«جمال تو همه حسن و جلال تو همه حسن

تفاوتی نکند قهر و لطف، زیبا را»

سالک محب، شراب ناب عنایت را در جایی نمی‌بیند و دل از دست می‌نهد و راز پنهان، آشکار می‌سازد و بر کشتی شکسته، نوحه می‌آورد:

کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز

باشد که باز بینیم دیدار آشنا را

محبوبی واصل دل خود را شکن در شکن می‌بیند و هرچه بیش‌تر شکسته‌تر می‌خواهد بدون آن که دم برآورد و از اوست که کوی الهی نام نیک گرفته است و هم معرفت را دارد و هم قرب را و هم فرخندگی از ماه‌رویان را؛ همان‌گونه که دشمنان و بدخواهان وی نیز محبوب اویند:

«جلال دوست همان دشمنان محبوب‌اند

دل سراب کجا، عین آفتاب کجا»

(۱۳)

برخلاف سالک محب که گاه دوستان خود را رقیب می‌بیند و بدخواهان را رقیب دیوسیرت و شیطانی می‌خواند و برای او برنده‌ترین و کشنده‌ترین سلاح را که برق غیرت و شهاب دورکننده است، به میان می‌آورد:

«ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب، مددی دهد خدا را»

صفا و سادگی او چنان نیست که کرده یار را عاری از فریب و سیاست ببیند:

«مژهٔ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت

ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا»

مقربان محبوبی خط منت الهی و عنایت او را پیوسته با خود می‌بینند و خویشتن خویش را زیر باران دمادم رحمت و لطف او مشاهده می‌کنند؛ خواه جمال باشد یا جلال:

«بکشی اگر به تیغم، نی‌ام آن که سر بتابم

خط منتت پذیرم، که تویی قرار، یارا!»

سالک محب، سلامتی جان و تن خود را می‌خواهد و بلاکش نیست؛ چه رسد به آن که بتواند حتی برق رقص خنجر خونی معشوق را ببیند، بلکه بسیار می‌شود که توقع مدارا، نوازش و عافیت را دارد و از غم ایام شکایت می‌کند و در پی ساغری از می است، نه صاحب ساغر و به اقتضای همین همت غیرْبین است که نام و آوازهٔ خوش برای او ارزش دارد که رهاکردنش را می‌بیند و به شعر می‌آورد و توفیق مددش را طعنه‌وار می‌خواهد:

(۱۴)

«ساقیا برخیز و در ده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم این دلق ازرق‌فام را»

محب سالک، پدیده‌های هستی را برای راز دلی که به نظر او شیدایی است، نامحرم می‌شمرد و برای همین غربت است که روز و شب او به سختی می‌گذرد؛ ولی آن سختی را به طمع کامیابی، جرعه جرعه در خود فرو می‌دهد. کامیابی وی نیز وصول به ساحت ذات حق‌تعالی نیست، که آن را عنقایی می‌داند که به شکار هیچ شکارچی درنمی‌آید:

«عنقا شکار کس نشود دام بازچین

کآن‌جا همیشه باد به دست است دام را»

محب اگر بر درگاهی خدمت کند، خدمت خود را می‌بیند و آن را دستمایهٔ ترحم‌خواهی خویش قرار می‌دهد. نگاه او همیشه به زیر است و از دامن فراتر نمی‌رود و از دنیا غم گور دارد که آن را به بند شعر و تغزّل می‌کشد، نه دیدار رخ ماهروی حور:

«هر که را خوابگه آخر، مشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را»

وی از بند تدبیر، رهایی ندارد؛ هرچند در تدبیر خود، عشق را زنجیر و کشش ناخواسته یار می‌بیند و به آن نیم نگاهی دارد:

«عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما»

(۱۵)

او از رخ یار، عکس آن را دیده است؛ آن هم در پیاله و برای همین نیز اشک دیده می‌افشاند، نه سَر و جان را و برای طمعِ به دام انداختن «وصل» و «کامیابی» مویه دارد، نه برای قرب احدیت و فنای ذات:

«حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما»

محبوبی مقرّب، به جای دیدن یار درون پیاله، حق را در ساحت ذات به زیارت می‌نشیند؛ آن هم زیارتی که پیوسته و پایدار است:

«در ذات دیدمت، نه درون پیاله‌ای

هستی حریف و شاهد عیش مدام ما»

او در چنین عیشی سرخوش است؛ سرخوشی‌ای که عین فنا و خرابی است و جز عشق پاک نیست. عشقی که از هر گونه طمعی به غیر، به خود و حتی به حضرت حق‌تعالی دور است و برای همین است که پاک پاک است:

کافر و بت‌خانه را دامی ببیند پیر ما

وحدت حق شد مرام و مسلک و تدبیر ما

قبلهٔ ما روی آن دلبر شد از هر سمت و سوی

خانهٔ خمّار و بت‌خانه بود تقدیر ما

ما خرابیم و طریق ما سه منزل شد به حق

بی‌طمع از «غیر» و «خود» هم «حق»، بود تصویر ما

عقل و دل با هم گرفتار خم زلف تواند

عاقل و دیوانه بین با هم درین زنجیر ما

(۱۶)

روی زیبای تو را با قهر، چندین فاصله است

قهرِ زیبای جمالت مانده در تفسیر ما

دل به دلبر بوده فارغ از سر هر سوز و آه

گشته او خود سینهٔ این نالهٔ شبگیر ما

جان فدای تیر مژگانت، رها کن سوی من

تا که بنشیند به قلب خستهٔ نخجیر ما

حافظا، دل بر کن از این خوف و امید و هراس

غم رها کن، حق، تویی در بوتهٔ تعبیر ما

هرچه بر ما می‌رسد از جانب دلبر نکوست

هست از او مهر و باشد قهرش از تقصیر ما

لطف و قهر دلبرم، هستم به هر رنگ و نشان

کی نکو شد دور از حق؟ حق بود درگیر ما

* * *

خدای را سپاس

(۱۷)


 غزل شماره ۱ دیوان حافظ

خواجه:

ألا یا أیها السّاقی أدر کأسا و ناوِلها

که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کآخر صبا ز آن طرّه بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

نکو:

نوای عشق

من آن رندم که می‌دانم همه زیر و بم دل‌ها

که با رندی چه خوش طی کرده‌ام یکباره منزل‌ها

صبا و نافه و بوی‌اش بود یک طرهٔ مویم

جهان ظاهر شده است از من، چه می‌گویی ز مشکل‌ها

تمام دلبران گشتند بس مجذوب و حیرانم

دلم شد سینهٔ سینا، از او شد جمله حاصل‌ها

نگار دلربایم خوش گرفت از رخ نقاب آخر

عیانْ شور و شر از ما شد، هم از ما این شمایل‌ها

(۱۸)

دیوان حافظ:

مرا در منزل جانان، چه امن عیش، چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

نکو:

مرا منزل بود امن و دلم شد در طرب هر دم

جرس در راه ما کی رانده ناهنگام محمل‌ها

شبم روز است و دورم از هراس موج و گردابی

شد از ما موج این دریا، هم از دل رام ساحل‌ها

رها از دلق و سجاده، زدم با دلبرم باده

به‌دور از چشم بیگانه، جدا از جمعِ غافل‌ها

(۱۹)

دیوان حافظ:

همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل‌ها

حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دَع الدّنیا و أَهملها

نکو:

چه جای کام و خودکامی، چه باک از نام و بدنامی

که نقش دل ز روی من دهد رونق به محفل‌ها

دم من از نی هستی نوای آفرین دارد

نفیر نای‌ام آدم را به رقص آرد چو بسمل‌ها

بود موجودی‌ام عشق و مرام و مذهبم عشق است

ابد را در ازل دیدم به‌دور از چشم عاقل‌ها

حضور و غیبتم باشد به ذات حق تماشاگر

نکو کی شکوه‌ای دارد، أدر کأسا وناولها

(۲۰)


 
غزل شماره ۲ دیوان حافظ

خواجه:

صلاح کار کجا و من خراب کجا؟!

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقهٔ سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا؟!

نکو:

جمال محبوب

حضور یار کجا، آن دل خراب کجا؟!

غبار ابر کجا و سرشک ناب کجا؟!

دلم رمیده ز غیر و بریده‌ام از خویش

صلاح کار کجا و خُم شراب کجا؟!

(۲۱)

خواجه:

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را؟!

سماع وعظ کجا، نغمهٔ رباب کجا؟!

ز روی دوست، دل دشمنان چه دریابد؟!

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا؟!

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب، کجا؟!

نکو:

منم چکیدهٔ رندی، رهایم از تقوا

عتاب و طعنه کجا، زخمهٔ رباب کجا؟!

جلال دوست، همان دشمنان محبوب‌اند

دل سراب کجا، عین آفتاب کجا؟!

قدِ نُمود من از توست، ای مهین دلبر!

جمال مهر کجا، رنگ ماهتاب کجا؟!

(۲۲)

خواجه:

مبین به سیب زنخدان، که چاه در راه است!

کجا همی روی ای دل بدین شتاب، کجا؟!

بشد که یادِ خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب، کجا؟!

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست؟ صبوری کدام و خواب کجا؟!

نکو:

وجود، خود همه راه است و چاه نیست‌درپیش

رُهاو دل به کمین شد، دگر شتاب کجا؟!

مرا امید وصالِ جمال محبوب است

جمال یار کجا، صولت نقاب کجا؟!

همیشه بوده امیدم که گیرمت در بر

قرار و صبر کجا؟ هم به دیده خواب کجا؟!

فدای آن لب لعل تو باد هر غنچه

من و لبِ تو کجا، صحبت و خطاب کجا؟!

به‌دورم از غم حافظ، حضور حق دارم

نکو کجا، غم و اندیشهٔ عذاب کجا؟!

(۲۳)


غزل شماره ۳ دیوان حافظ

خواجه:

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

که به شکر پادشاهی زِ نظر مران گدا را

ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب، مددی دهد خدا را

نکو:

به خدایی خدایم

چه گمان کنی که شاهی شنود ز کس دعا را

که تفقدی نباشد ز شهنشهان گدا را

ز خدنگ تیز دیوان، نبود مرا هراسی

که به شور عشق خوانده، غزلِ دلم خدا را

(۲۴)

خواجه:

مژهٔ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت

ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

تو ازین چه سود داری که نمی‌کنی مدارا؟!

همه شب در این امیدم که نسیم صبح‌گاهی

به پیام آشنایان بنوازد آشنا را

نکو:

بکشی اگر به تیغم، نی‌ام آن که سر بتابم

خط منّت‌ات پذیرم، که تویی قرار، یارا!

گل حسن تو نمایان، بود از جمال ماهت

که به‌جز رخ‌ات نبینم، چه غریب و آشنا را

تو وقار دولتی چون، به جهان صلای عشقی

که شد این عنایت تو به همه جهان، مدارا

همه دم رسد شمیم‌ات، به مشام هر دو عالم

که بسان عطر زلفت، ببرد صبا صفا را

(۲۵)

خواجه:

چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی

دل و جان فدای روی‌ات، بنما عذارْ ما را

به خدا که جرعه‌ای ده، تو به حافظ سحرخیز

که دعای صبحگاهی، اثری کند شما را

نکو:

قد و قامتت قیامت بنموده در دو عالم

زِ دَم تو دید باید، همه دم نوای ما را

بگذشته کارم از خود، دو جهان برفته از دل

به قرار تو قرارم، بنهم به دل شما را

نظرش بدیده‌ام چون، به دو چشمِ بی‌نهایت

همه مهر و قهر حقم، ز تو راضی‌ام رضا را

به خدایی خدایم، نروم ز کوی پاکی

غم عالمم چو آید، ننهم به دل جفا را

دل من رهیده از غم، به تو مایلم دمادم

که نکو بدیده از تو به دلش همه وفا را

(۲۶)


 غزل شماره ۴ دیوان حافظ

خواجه:

دل می‌رود ز دستم، صاحب‌دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز

باشد که باز بینیم دیدار آشنا را

نکو:

جمال وجود

دلداده‌ای غریبم، عاشق شدم شما را

شد شورِ عشق و مستی، در جانم آشکارا

دریا بود وجودم، موج است مَرکب من

تا طی کنم مسیرِ دیدار آشنا را

(۲۷)

خواجه:

ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون

نیکی به‌جای یاران، فرصت شمار یارا

در حلقهٔ گُل و مل، خوش خواند دوش بلبل

هاتِ الصّبوح هُبّوا، یا أیها السّکارا

ای صاحب کرامت، شکرانهٔ سلامت

روزی تفقّدی کن، درویش بینوا را

نکو:

عمر من و تو جانا، حق است نی فسانه

بر عاشق غریب‌ات، لطفی نما نگارا!

هستی بود گل و مل، با نغمه‌های بلبل

مستی بروز عشق است، یا أیها السکارا!

ای دلربای پاکم، از رندی‌ات چه باکم

برخیز و همتی ده، درویش بینوا را

(۲۸)

خواجه:

آسایش دو گیتی، تفسیر این دو حرف است:

با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا

در کوی نیکنامی، ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی، تغییر کن قضا را

آن تلخ‌وش که صوفی، امّ الخبائثش خواند

أَشهی لنا و أَحلی، من قبلة العذارا

نکو:

آسایش ار تو خواهی، بگذر ز هر دو عالم

با حق نشین و بنما با مردمان مدارا

راضی به سرنوشتم در صدر محفل عشق

اثبات و محو دیدم، دور از قدر، قضا را

می گشته شهد جانم، صوفی کجا و تلخی

راحت شود روانم، مِن قُبلة العذارا

(۲۹)

خواجه:

هنگام تنگ‌دستی، در عیش کوش و مستی

کین کیمیای هستی، قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع، از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او، موم است سنگ خارا

آیینهٔ سکندر، جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد، احوال ملک دارا

(۳۰)

نکو:

دیوانهٔ تو هستم، محو جمال ماهت

سیمای حق‌پرستی، برد از دلم هوا را

بیگانه‌ام ز غیرت، بر تو طمع ندارم

در دست خود ندارم من کاسهٔ گدا را

بر دل نشسته هردم رخسار خوب یارم

جان بر دلش نشسته، بی‌موم و سنگ خارا

آیینهٔ وجودم، جام جهان‌نما شد

در صفحهٔ دل من، جمع است ملک دارا

خواجه:

خوبان پارسی‌گو، بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت، رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید، این خرقهٔ می‌آلود

ای شیخ پاک‌دامن، معذور دار ما را

نکو:

دل زنده از کلامِ شورآفرین عشق است

در گفتمان حق بین، رندان پارسا را

حافظ تو زلف حق را، با شانه‌ات مرنجان

فارغ نشین و بنگر، رندانه شیخ ما را

سربسته گفتمت چون، نی در نکو مجالی

فردای محشر آمد، بنگر فقط خدا را!

(۳۱)


غزل شماره ۵ دیوان حافظ

خواجه:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت

کنار آب رکن‌آباد و گلگشت مصلاّ را

نکو:

رقص دل

اسیر عشق آن تُرکم که خوش برده دل ما را

اگرچه خال هندو شد سبب رخسار زیبا را

بده ساقی می باقی ز خُّمِ آفرینِش، تا

که جنّت‌آفرین گوید میان سینه، سینا را

(۳۲)

خواجه:

فغان کاین لولیان شوخِ شیرین‌کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پردهٔ عصمت برون آرد زلیخا را

نکو:

من از این لولی لوده بدیدم صد هزاران را

که در غوغای دل کشتند از ما جمله پیدا را

ظهور عشقم و، عشقم به رقص آورده آن دلبر

نه آن که نقص و استغنا سبب شد دلبر ما را

دمم خود از دمِ عشق است و وجدم چنگ ایجادی

که ظاهر کرده حسن چهرهٔ یوسف، زلیخا را

(۳۳)

خواجه:

اگر دشنام فرمایی وگر نفرین، دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکر خارا

نصیحت گوش کن جانا، که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کم‌تر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را

نکو:

گذشته کارم از نفرین و دشنام و دعا دیگر

که تنها خواهم آن چشم و لبِ لعل شکرخا را

نصیحت کی به گوشِ سینه‌چاک مست، خوش آید

چو بیند طفل در این ره، هزاران پیر و بُرنا را

حدیث مطرب و می خود بود هنگامهٔ لطفش

که حکمت گشته هم شانه، سر زلف معمّا را

نموده مست و مدهوشم نسیمش در سحرگاهان

کشیدم پردهٔ فیض و بدیدم پرده‌آرا را

(۳۴)

خواجه:

غزل گفتی و درّ سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را

نکو:

غزل هرچند از حافظ بسی نغز است و بس زیبا

ولی بی‌پرده می‌بیند نکو همواره معنا را 

(۳۵)


غزل شماره ۶ دیوان حافظ

خواجه:

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش ـ که عمرش دراز باد ـ چرا

تفقّدی نکند طوطی شکرخا را؟

نکو:

سرود زهره

صبا به دلبر مستم بگو معمّا را

که خود به دار محبت سپرده او ما را

نوای حق به جهان، دلنشین و بی‌همتاست

کجا مجال دهد طوطی شکرخا را؟

(۳۶)

خواجه:

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی‌قدان سیه‌چشم ماه‌سیما را؟

نکو:

جمال ناز تو بُرد از دلم غم غربت

نگاه دولت دل شد نگارِ شیدا را

صفا و مهر و محبت، سلاح رندی شد

شکار خواهی اگر کرد مرغ دانا را

جمالِ خوش بدهد جلوه‌ای دگر بر دل

که دیده داده به دل، رمز و راز سیما را

(۳۷)

خواجه:

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبّان بادپیما را

جز این قَدَر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفتهٔ حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

نکو:

چو با حبیب نشینی، ز غیر، دل برگیر

که یاد غیر، سزا نیست اهل معنا را

جمال تو همه حسن و جلال تو همه حسن

تفاوتی نکند قهر و لطف، زیبا را

سرود زُهره ندارد تعجّب از سر عشق

که رقص ذره به وجد آورد مسیحا را

به حسن چهرهٔ هستی رسیده‌ام، ای مه!

نه غیر را به دلم ره دهم، نه پروا را

نکو نه خصم تو بیند، نه غیر تو خواهد

نه در دلش بدهد ره به‌جز تو رعنا را 

(۳۸)


غزل شماره ۷ دیوان حافظ

خواجه:

لطف باشد گر نپوشی از گدا هاروت را

تا به کام دل ببیند دیدهٔ ماروت را

همچو هاروتیم دائم در بلای عشق زار

کاش کی هرگز ندیدی دیدهٔ ما روت را

نکو:

هاروت و ماروت

بگذر از حرف و نما تو خدمتی هاروت را

سر بکوب ار که توانی پیکر ماروت را

رسم هاروتی بود خود چهرهٔ هر روز من

بگذر از ماروت و بین در خاک ما باروت را

(۳۹)

خواجه:

کی شدی هاروت در چاه زنخدانش به سر

گر نگفتی شمه‌ای از حسن او ماروت را

بوی گل برخاست گویی در چمن هاروت بود

بلبلان مست اند گویی دیده چون ماروت را

تا به کی با تلخی هجر تو سازد ای صنم

روی بنما تا ببیند حافظ ماروت را

نکو:

گر تو هاروتی، بزن دستی به سودای بشر

دل ز ماروتی بگیر و بین تو زیر و روت را

شد به جانم دل، به خوبی دیده‌ام هاروت را

همچو ماروت دغل باید خورد داروت را

شد نکو هاروت دهر، طوفان‌گری

رفته ماروت و بزن سودای حَضْرِموت را

(۴۰)


غزل شماره ۸ دیوان حافظ

خواجه:

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا زَ بَر

برکشم این دلق ازرق فام را

نکو:

لقای ذات

بس کشیدم سر، می بی‌جام را

برده از دل، دلبرم آرام را

ساقیا درده می بی‌رنگ و بو

تا نبینم دلق ازرق‌فام را

(۴۱)

خواجه:

گرچه بدنامی است نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده دردِه، چند ازین باد غرور؟

خاک بر سر، نفس نافرجام را

دود آه سینهٔ نالان من

سوخت این افسردگان خام را

نکو:

عاقلان را طفل ره خواندم، که خود

رندم و بیگانه ننگ و نام را

برده از ما لطف حق باد غرور

نفس رحمانم به حق فرجام را

محرم اسرار من شد یار مست

راز دل در پرده دارد عام را

(۴۲)

خواجه:

محرم راز دل شیدای خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلآرامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یکباره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هرکه دید آن سرو سیم‌اندام را

نکو:

کو دلآرامی مرا جز آن حریف؟

تا بَرَد از سر، خیال خام را

کی مرا باغ و چمن دل می‌برد

دیده‌ام چون سرو سیم‌اندام را

(۴۳)

خواجه:

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

نکو:

کامران گشتم به‌دور از هر شکیب

تا که دیدم دل، ستانده کام را

کام دل تنها لقای ذات توست

پس بگیر از پیشِ پایم دام را

شد نکو دیوانه‌ای بی سلسله

تا به بَر دید آن نگارِ رام را

(۴۴)


غزل شماره ۹ دیوان حافظ

خواجه:

صوفی بیا که آینه صافی است جام را

تا بنگری صفای می لعل‌فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی‌مقام را

نکو:

رقیب دیده

خوش آن دمی که پر کنم از باده جام را

نوشم به لحظه‌ای قدح شعله‌فام را

عارف رقیب دیدهٔ دیدار حق بود

بگذار رسم زاهد و افکار خام را

(۴۵)

خواجه:

عنقا شکار کس نشود، دام بازچین

کآن‌جا همیشه باد به دست است دام را

در بزم دور، یک دو قدح درکش و برو

یعنی طمع مدار وصال دوام را

نکو:

شایسته نیست بر قد ظاهر نهی تو پا

برتر بِنِه ز هرچه که بینی تو گام را

دام و شکار چون شود، عنقا و دانه چیست؟

در محضرش نشین و میفکن تو دام را

دور و تسلسلی تو مبین در لقای دوست

عشرت مجو، به‌جز می ناب مدام را

(۴۶)

خواجه:

ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش

پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند

آدم بهِشتْ روضهٔ دارالسّلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

ای خواجه، باز بین به ترحم غلام را

نکو:

ما را صفای دل، همه‌دم خود حضور اوست

دل از وصول دم به دمش برده کام را

این نقدِ جلوه در دل عالم ز لطف اوست

یک پرده بین به لطف، روضهٔ دارالسّلام را

ما را حضور تو به دل و جان بود وصال

کی می‌دهیم دوباره ز دست این مقام را؟!

(۴۷)

خواجه:

حافظ مُرید جام می است، ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

نکو:

جانا، مرید جام بَلا بودم از ازل

دارم هنوز ز لطف، به خود ننگ و نام را

بگذشته‌ام ز همه عیش زندگی

تا دیده‌ام رخ ماه تمام را

فارغ بود نکو ز غمِ بود یا نبود

بی‌پرده داده حق به زبانم کلام را

(۴۸)


غزل شماره ۱۰ دیوان حافظ

خواجه:

رونق عهد شباب است دگر بستان را

می‌رسد مژدهٔ گُل، بلبل خوش الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن باز رسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

نکو:

پایمردی

خاک راهِ سرِ کوی تو کنم بستان را

با نی و چنگ و ربابم، بنگر الحان را

ای صبا، خود ز جنابش خبری ده تا من

هم ببینم قد آن سرو و گل و ریحان را

(۴۹)

خواجه:

گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده‌فروش

خاکروب در میخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان

مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم این قوم که بر دُردکشان می‌خندند

در سر کار خرابات کنند ایمان را

نکو:

من گذشتم ز سر مغبچهٔ باده‌فروش

بوسه‌ای ده که نثار تو کنم این جان را

چون بکشتی تو مرا با دم ابروی کمان

خنده‌ای کن که بری از دل من حرمان را

ترسم از آن‌که رَوَد ظاهر خوبی بر باد

خانه‌زاد حقم و مشتری‌ام ایمان را

(۵۰)

خواجه:

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

برو از خانهٔ گردون به در و نان مطلب

کان سیه‌کاسه در آخر بکشد مهمان را

هر که را خوابگه آخر، مشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

نکو:

پایمردی نبود کار دل سست و زبون

مرد حق آن که کند خُرد سر طغیان را

بگذر از چرخ خراب و برو از خانهٔ دهر

کشته دنیا ز جفایش چه بسی مهمان را

جایگاه من و تو کی بود این کهنه رباط؟!

دیده بر چهرهٔ حق نِه، مَنِگر دامان را

(۵۱)

خواجه:

ماه کنعانی من، مسند مصر آن تو شد

وقت آن است که بِدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش، ولی

دام تزویر مکن چون دَکران(۱) قرآن را

نکو:

کنج زندان بلا بِهْ ز سریر شهِ مصر

گر که روشن کنی از مهر، شبِ زندان را

عشقْ خوش باشد و رندی به برِ دلبر مست

خوش بود کز لب آن مه شنوم قرآن را

حافظا هست نکو باخبر از غم‌هایت

دام تزویر مکن پیرهن عثمان را

۱- نوعی پرنده. در نسخه‌ای دیگر، «دگران» آمده است.

(۵۲)


غزل شماره ۱۱ دیوان حافظ

خواجه:

شب از مطرب که دل خوش باد وی را

شنیدم نالهٔ جان‌سوز نی را

چنان در سوز من سازش اثر کرد

که بی رقّت ندیدم هیچ شی را

نکو:

استقبال نخست: ظرف دوتایی

شب و مطرب، من و دلبر نه وی را

شنیدم از لب مه‌پاره نی را

دلم رفت از دیار خودنمایی

ندیدم غیر او من جمله شی را

(۵۳)

خواجه:

حریفی بُد مرا ساقی که در شب

ز زلف و رخ نمودی شمس و فی را

چو شوقم دید در ساغر می‌افروز

بگفتم ساقی فرخنده پی را

رهانیدی مرا از قید هستی

چو پیمودی پیاپی جام می را

نکو:

چنان مستم نموده دلبر پاک

بدیدم او تمام شمس و فِی را

همه هستی به تنهایی بوَد او

شد آن دلبر همه فرخنده پی را

بدیدم او ظهور هر گل و مل

شد او مست و شد او خود جام می را

(۵۴)

خواجه:

حماک الله عن شر النوائب

جزاک الله فی الدارین خیرا

چو بیخود گشت حافظ، کی شمارد

به یک جو مملکت کاوس کی را

نکو:

تویی فارغ ز هر ظرف دوتایی

تو یکتایی و ذاتت هست حی را

نکو سرمست از آن دیدار باشد

تویی هستی ز تو هر ذره هِی را

(۵۵)


غزل شماره ۱۱ دیوان حافظ

خواجه:

شب از مطرب که دل خوش باد وی را

شنیدم نالهٔ جان‌سوز نی را

چنان در سوز من سازش اثر کرد

که بی رقّت ندیدم هیچ شی را

نکو:

استقبال دوم: فرصت اول

بدیدم فرصت اول به دنیا ماه دی را

شنیدم در دلم ناگه همه فریاد وی را

چنان سوزی بر او شد که برفت از تن توانم

رسیدم نالهٔ او را چنان‌که نای نی را

بشد آن سوز و ساز من برِ او طی لحظه لحظه

که دیدم در برم خوش دم به‌دم آن روح حی را

(۵۶)

خواجه:

حریفی بُد مرا ساقی که در شب

ز زلف و رخ نمودی شمس و فی را

چو شوقم دید در ساغر می‌افروز

بگفتم ساقی فرخنده پی را

رهانیدی مرا از قید هستی

چو پیمودی پیاپی جام می‌را

نکو:

کشیدم تکه‌تکه من غم و درد جهان را

شد او شمس و شدم من سربه‌سر آن چهره فِی را

بشد روح زمان، ماه دو عالم، مادر من

شد او سالار و هم شد بهر من فرخنده پی را

رسانید او مرا بر عشق و مستی‌ها سراسر

بداده درس عشقم خوش، نه آن‌که جام می را

(۵۷)

خواجه:

حماک الله عن شر النوائب

جزاک الله فی الدارین خیرا

چو بیخود گشت حافظ، کی شمارد

به یک جو مملکت کاوس کی را

نکو:

خدایا من لتیمم، رحمتش بنما، الهی!

بده رحمت، بده بر او تو آن داروی کی را

من و آن مادرم با حضرت حق جمله جمعیم

چه می‌گویی دگر تو آن همه کاووس و کی را

شدم آزادهٔ مام محبت در همه عمر

بدیدم خردی خود در جهان، من شهر ری را

به تهران و به قم طی شد زمانه بی‌محابا

اگر خواهی بگویم کی بمیرم، وای و، اِی را

حسابش کن اگر اهل حسابی تو به دنیا

بیا و تو رها کن ای نکو دیوار و پی را 

(۵۸)


غزل شماره ۱۲ دیوان حافظ

خواجه:

تا جمالت عاشقان را زد به وصل خود صلا

جان و دل افتاده‌اند از زلف و خالت در بلا

آن چه جان عاشقان از دست هجرت می‌کشد

کس ندیده در جهان جز کشتگان کربلا

نکو:

نکبت شاه

زد جمال تو به هستی نغمه‌ای خوش از صلا

جمله عالم سربه‌سر افتاده در حول و ولا

هجر تو برده دل هر ذره را، هر سر خداست

عاشق و مهجور و دیوانه و حیران در بلا

(۵۹)

خواجه:

ترک ما گر می‌کند رندی و مستی جان ما

ترک مستوری و زهدت کرد باید اولا

وقت عیش و موسم شادی و هنگام گل است

پنج روز ایام عشرت را غنیمت دان دلا

حافظا، گر پای‌بوس شاه دستت می‌دهد

یافتی در هر دو عالم رتبت و عزّ و علا

نکو:

شد دلم دیوانهٔ رخسار شیرین تو دوست

در بر تو نازنین جانم بریده شد، خدا

عیش، هر لحظه به‌پا گردد، همان لحظه خوش است

نغمه‌ای سر ده، گریزی زن، برو سوی نوا

عشق و مستی دردسر دارد، بگیرد خود ز تو

هر زمان دردی و هجری، لحظه، لحظه پابه‌پا

لعنت حق بر تو شاه نکبت هر جانشین

پای‌بوس نکبت‌اش گردد دل پر از جفا

جان من دیوانهٔ قول و غزل‌های تو شد

شد نکو را جان و دل قربان تو دل‌آشنا

(۶۰)


غزل شماره ۱۳ دیوان حافظ

خواجه:

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما

بخت بد تا به کجا می‌برد آبشخور ما

از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم

قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما

نکو:

صفاخانه حق

از تو شد این همه هستی، تو زدی پیکر ما

روح ما شد به ظهورت، تو شدی سرور ما

از لب شاد تو بس بوسه گرفتم به عیان

تو بیا، دلبر نازم بنشین در بر ما

(۶۱)

خواجه:

به دعا آمده‌ام هم به دعا باز روم

که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما

گر همه خلق جهان بر من و تو حیف خورند

بکشد از همه انصاف ستم داور ما

به سرت گر همه عالم به سرم جمع شوند

نتوان برد هوای تو برون از سر ما

نکو:

من صفاخانهٔ حقم نشدم اهل دعا

به حضور دل یارم که تویی دلبر ما

همه هستی به بر من شده از ریزش تو

ذره ذره دو جهان گشته چه خوش دفتر ما

هر دو عالم نبود در بر من غیر تو دوست

جز تو هرگز نشود دیده و دل در سر ما

(۶۲)

خواجه:

فلک آواره به هر سو کنَدم می‌دانی

رشک می‌آید از صحبت جان پرور ما

تا ز وصف رخ زیبای تو ما دم زده‌ایم

ورق گل خجل است از ورق دفتر ما

زود باشد که بیاید به سلامت یارم

ای خوش آن روز که آید به سلامت بر ما

نکو:

منم آواره و ساده، شده‌ام مست و خراب

سربه‌سر زنده و شادم ز تو جان‌پرور ما

شده‌ام آن گل ناز و نظر پاک تو ماه

گل نازم، شده‌ای زیور این دفتر ما

ز ازل تا به ابد در دل من بنشستی

در برم هستی و هستی تو فقط دلبر ما

(۶۳)

خواجه:

هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ

گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما

نکو:

من به خود نامده‌ام، کی بروم از سر خود؟

به برم تو همه یاری و نشد دیگرِ ما

شد نکو عاشق و دلداده و سرمست و خراب

روح هستی تو و هستی تو خودت یاور ما

(۶۴)


غزل شماره ۱۴ دیوان حافظ

خواجه:

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟

ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون؟

روی سوی خانهٔ خمّار دارد پیر ما

نکو:

وحدت حق

کافر و بت‌خانه را دامی ببیند پیر ما

وحدت حق شد مرام و مسلک و تدبیر ما

قبلهٔ ما روی آن دلبر شد از هر سمت‌وسوی

خانهٔ خمّار و بت خانه بود تقدیر ما

(۶۵)

خواجه:

در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم

کاین چنین رفته است در عهد ازل تقدیر ما

عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

ز آن زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

نکو:

ما خرابیم و طریق ما سه منزل شد به حق

بی‌طمع‌ازغیر و خود هم حق، بودتصویر ما

عقل و دل با هم گرفتار خم زلف تواند

عاقل و دیوانه بین با هم درین زنجیر ما

روی زیبای تو را با قهر، چندین فاصله است

قهرِ زیبای جمالت مانده در تفسیر ما

(۶۶)

خواجه:

با دل سنگین‌ات آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتش‌ناک و سوز سینهٔ شبگیر ما؟

تیر آه ما ز گردون بگذرد، حافظ خموش

رحم کن بر جان خود، پرهیز کن از تیر ما

نکو:

دل به دلبر بوده فارغ از سر هر سوز و آه

گشته او خود سینهٔ این نالهٔ شبگیر ما

جان فدای تیر مژگانت، رها کن سوی من

تا که بنشیند به قلب خستهٔ نخجیر ما

حافظا، دل بر کن از این خوف و امید و هراس

غم رها کن، حق، تویی در بوتهٔ تعبیر ما

هرچه بر ما می‌رسد از جانب دلبر، نکوست

هست از او مهر و باشد قهرش از تقصیر ما

لطف و قهر دلبرم، هستم به هر رنگ و نشان

کی نکو شد دور از حق؟ حق بود درگیر ما

(۶۷)


غزل شماره ۱۵ دیوان حافظ

خواجه:

ساقی به نور باده، برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذّت شرب مدام ما

نکو:

لطف دوست

دلبر بیا و خرده مگیر از مرام ما

برکش ز رخ نقاب و بده خود، تو کام ما

در ذات دیدمت، نه درون پیاله‌ای

هستی حریف و شاهد عیش مدام ما

(۶۸)

خواجه:

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی‌قدان

کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده برِ جانان پیام ما

نکو:

عشق رخ‌ات حیات دل و شور زندگی است

ذاتت بود مقام وصول دوام ما

نازک‌تر از کرشمه و ناز سهی‌قدان

خود بوده راه عشق به پرگار گام ما

ما را حضور دلبر مستی غنیمت است

کی بوده غیبتی، که تو هستی تمام ما

(۶۹)

خواجه:

گو نام ما زیاد به عمد از چه می‌بری

خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

ز آن رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

نکو:

ما خاطرت به دل نه چنان کرده‌ایم اسیر

تا آن که خود کشد به جهان ننگ و نام ما

گردیده لطف دوست، دم نقد دل مرا

عهدی و شاهدی نکشاند زمام ما

ریب و ریا و خدعه و سالوس و جهل شیخ

عالم تباه کرده، نه شرب حرام ما

(۷۰)

خواجه:

دریای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

حافظ ز دیده دانهٔ اشکی همی فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

نکو:

حافظ، به ما نمانده دگر اشک و سوز و آه

شد غیبتش حضور و حضور است دام ما

از ما نه مدح و منقبت کس توان شنید

زین رو فلک شکسته کمر، پخته خام ما

باشد حضور دلبر مستم عزیز و خوش

رفت از نکو خودی و نمانده مُقام ما

(۷۱)


غزل شماره ۱۶ دیوان حافظ

خواجه:

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

آبروی خوبی از چاه زنخدان شما

عزم دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده

بازگردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟

نکو:

بزم یار

این همه لطف و صفا دیدم ز چشمان شما

زنده‌ام همواره از رخسار تابان شما

رفته‌ام از دور پنهان و سرِ ملک ظهور

چون ندادم دل به مستوری مستان شما

(۷۲)

خواجه:

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت

بهْ که نفروشند مستوری به مستان شما

بخت خواب‌آلود ما بیدار خواهد شد مگر

ز آن که زد بر دیده آبی روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخ‌ات گلدسته‌ای

بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

نکو:

عافیت همراه چشمان دل‌افروزم نشد

جان فدایت، مشکل من بوده آسان شما!

بخت من بیدار و خواب از سر به در کردم، که زود

دیده بسپارم به خالِ روی رخشان شما

گو صبا آرد پیامی از سر کوی‌ات که من

خود تو را خواهم، نخواهم باغ و بستان شما

(۷۳)

خواجه:

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم

گرچه جام ما نشد پر می به دوران شما

دل خرابی می‌کند، دلدار را آگه کنید

زینهار ای دوستان، جان من و جان شما

کی دهد دست این غرض یارب که هم‌دستان شوند

خاطر مجموع ما زلف پریشان شما

نکو:

نقد عمر من ابد، پیمانه‌ام پر از ازل

جام من یکسر پر است از می به دوران شما

دل خرابی می‌کند، غافل نی‌ام زان خوب‌روی

ترک دل سهل است ما را در بر جان شما

کی مرا جمعیت خاطر هوس شد در جهان

تا که دارم دل بر آن زلف پریشان شما

(۷۴)

خواجه:

دور دار از خاک و خونْ دامن چو بر ما بگذری

کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما

می‌کند حافظ دعایی، بشنو آمینی بگو

روزی ما باد لعل شکرافشان شما

ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو

کای سر حق‌ناشناسان گوی چوگان شما

نکو:

برکش از تن یکسر این پیراهن و از رخ نقاب

کاندر این جانی تو جانان، دل به قربان شما

تار و پودم گشته چشم و روی زیبای حبیب

می‌نهم لب بر لب لعل دُرافشان شما

خاطری نبود مرا جز دلبر پر شور و شرّ

سر اگر خواهی بیا، کو گوی و چوگان شما؟

(۷۵)

خواجه:

گرچه دوریم از بساط قرب، همّت دور نیست

بندهٔ شاه شماییم و ثناخوان شما

ای شهنشاه بلند اختر، خدا را همّتی

تا ببوسم هم‌چو اختر، خاک ایوان شما

نکو:

در میان بزم یاران رقصم از شوق وجود

جان من باشد سراسر دولت و خوان شما

ای عزیزِ لم یزل تیغ شما و جان من

جان به قربان شما، دل گشته ویران شما

شد نکو خود آشنا در محفل مهرآفرین

خویش را گم کرده‌ام در قهر پنهان شما

(۷۶)


غزل شماره ۱۷ دیوان حافظ

خواجه:

صبحِ دولت می‌دمد، کو جام هم‌چون آفتاب؟

فرصتی زین بهْ کجا یابم؟ بده جام شراب!

خانه بی‌تشویش و، ساقی یار و مطرب بذله‌گو

موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب

نکو:

تنهایی‌ام

چهرهٔ یارم کجا و چهرهٔ این آفتاب؟

از ظهور چهره‌اش شد آفتاب و ماهتاب

دلبر تنهای من تنهایی‌ام کرده نصیب

شد به بر آن یار مست و دلبر دور از نقاب

(۷۷)

خواجه:

خلوت خاص است و جای امن و نزهتگاه بس

این که می‌بینم به بیداری است یارب یا به خواب؟

از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب

خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب

از خیال لطف می، مشاطه شد چالاک طبع

در ضمیر برگ گل خوش می‌کند پنهان گلاب

نکو:

سربه‌سر بی‌سر شدم آواره‌ای بی‌خانمان

یار من مست است و رفته از سر هشیار و آب

خون دل خوردم به غوغای تمام عمر خویش

راحت و آسان برفتم از سر هر شیخ و شاب

عشق من امروز و فردایی نبوده، این بدان

رفتم از هستی و افتاد از سر من جمله خواب

دل‌خراب و یار من گردیده مستِ مستِ مست

مستی و شور دلم خود کرده جانم را خراب

(۷۸)

خواجه:

شاهد و ساقی به دست‌افشان و مطرب پای‌کوب

غمزهٔ ساقی ز چشم می‌پرستان برده خواب

شاه عالم‌بخش در دور طرب ایهام‌گو

حافظ شیرین‌کلامِ بذله‌گو حاضرجواب

تا شد آن مه مشتری دُرهای حافظ را به گوش

می‌رسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب

نکو:

عشق و مستی برده هر تاب و توان را از دلم

لحظه لحظه کرده جانم را هواخواه جناب

لعنت عالم به شاه بی‌خبر از این و آن

بگذر از شاه و مگو که بوده‌ای حاضرجواب

خاک بادا بر دیاری که بود شاهی در آن

مردم آزاده دورند از شهان با نقاب

شد نکو آزاده و افتاده او در راه حق

دل رها گردیده از هر شور و شر هر آتش، آب

(۷۹)


غزل شماره ۱۸ دیوان حافظ

خواجه:

ز باغ وصل تو یابد ریاض رضوان آب

ز تاب هجر تو دارد شرار دوزخ تاب

چو چشم من همه شب جویبار باغ بهشت

خیال نرگس مست تو بیند اندر خواب

نکو:

جمال تو

جمال تو دل و دلبر نموده این دل آب

دلم ز هجر تو دلبر کجا بگیرد تاب

تویی بهشت وجودم، نخواهم آن جنّت

تو را ببینمت ای مَه، نه آن‌که اندر خواب

(۸۰)

خواجه:

به حسن عارض و قد تو برده‌اند پناه

بهشت طوبی و طوبی لهم و حسن مآب

بهار، شرح جمال تو داده در هر فصل

بهشت، ذکر جمیل تو کرده در هر باب

لب و دهان تو را ای بسا حقوق نمک

که هست بر جگر ریش و سینه های کباب

بسوخت این دل خام و به کام دل نرسید

به کام اگر برسیدی، نریختی خوناب

نکو:

شده ز عارض تو دربه‌در دل زارم

بهشت و دوزخ من تو، تویی که حسن‌مآب

گرفته جان مرا خوش بهار تو هر فصل

وجود من بنشسته کنار تو در باب

کباب هجر تو گشتم، وصال تو هستم

که ریش‌ریش دلم شد ز سینه‌های کباب

لب تو تا که گرفتم، دلم برفت از خویش

دلم به گوشه نشست و بشد سراسر ناب

(۸۱)

خواجه:

گمان مبر که به دور تو عاشقان مست‌اند

خبر نداری از احوال زاهدان خراب

مرا به دور لبت شد یقین که جوهر لعل

پدید می‌شود از آفتاب عالمتاب

مَهِل که عمر به بیهوده بگذرد حافظ

بکوش و حاصل عمر عزیز را دریاب

نکو:

هماره دل به تو بستم به تو شدم آرام

تو کرده‌ای دل ما را شکسته‌حال و خراب

من و تو زنده چه بَه‌بَه، من و تو ساده چه بَه‌بَه

من و تو تشنه چه بَه‌بَه، تو جان من دریاب

نکو! به دست تو گشته به‌پا به‌هر عالم

بیامده دل ما هم به ساحت تو جناب

(۸۲)


غزل شماره ۱۹ دیوان حافظ

خواجه:

آفتاب از روی او شد در حجاب

سایه را باشد حجاب از آفتاب

دست ماه و مهر بر بندد به حسن

ماه بی مهرم چو بگشاید نقاب

نکو:

کتاب

روی تو شد بر همه هستی حجاب

آفتاب آمد حجاب تو جناب

هستی ما بوده رخستار تو ماه

هستی تو شد برای ما نقاب

(۸۳)

خواجه:

از خیالم باز نشناسد کسی

گر در آغوشش ببینم شب به خواب

شاهدان، مستور و مستان بی شکیب

خانقه معمور و درویشان خراب

سوز مستان گر بداند محتسب

هر دم از می‌شان زند بر آتش آب

نکو:

من نباشم در خیال تو عزیز

تو به آغوشم شدی بیدار و خواب

عاشقم، با تو شدم سرمست و خوش

گشته‌ام از دیدنت یکسر خراب

مستی من گشته خود دیوانگی

این دل من زد بسی آتش بر آب

(۸۴)

خواجه:

خون دل در جام دیدم از سرشک

آبرو بر باد دادم از شراب

هر که را از دیده باران نیست اشک

زیر دامان باد دارد چون حباب

از برای باده می‌باید زدن

محتسب را حدّ بیحد و حساب

نکو:

عاشق و دیوانه‌ام، خون شد دلم

داده‌ام بر آب جو باران کتاب

دیدهٔ من خیره گشته بر رخ‌ات

در حضورم دور گشتم از غیاب

دلربایی تو جانم را گرفت

از لب تو خورده‌ام شربت، رباب!

(۸۵)

خواجه:

حافظا، واعظ نصیحت گو مکن

ترک ترکانِ ختا نبود صواب

نکو:

عشق تو کرده دلم را مست مست

مستی من بوده خود عین صواب

عشق و مستی شد به آب و هم گِلم

با تو هستم، دورم از اجر و ثواب

شد نکو دیوانه‌سالارت به عشق

رفته دل یکسر ز دستور و خطاب 

(۸۶)


غزل شماره ۲۰ دیوان حافظ

خواجه:

می‌دمد صبح و کلَّه(۱) بست سحاب

الصّبوح الصّبوح یا اصحاب

می‌چکد ژاله بر رخ لاله

المدام المدام یا احباب

نکو:

چشمهٔ مهتاب

چهره شستم به چشمهٔ مهتاب

آمدم با شراب در محراب

جان و دل گشته غرق آن محبوب

از صفای شرابِ نابِ ناب

۱- کلَّه: سراپرده، روپوش. کلّه‌بستن؛ یعنی خیمه زدن، پرده کشیدن. 

(۸۷)

خواجه:

می‌وزد از چمن نسیم بهشت

هان بنوشید دم‌به‌دم می ناب

تخت زمْرُد زده است گل به چمن

راحِ چون لعل آتشین دریاب

درِ میخانه بسته‌اند دگر

اِفتَتِح یا مفتّح الأبواب

نکو:

دم غنیمت شمار و شادی کن

یار خلوت‌نشین، مرا دریاب

جام و میخانه کن برون از سر

رو به خلوتسرایش ای بی‌تاب

از صفا چهرهٔ تو ما را کشت

در جمال تو دیده این دل آب

در طریقت به قرب دلبر کوش

بهر دیدار یار مست بشتاب

(۸۸)

خواجه:

لب و دندانت را حقوق نمک

هست بر جان و سینه‌های کباب

این‌چنین موسمی عجب باشد

که ببندند میکده به شتاب

بر رخ ساقی پری‌پیکر

هم‌چو حافظ بنوش بادهٔ ناب

نکو:

دم‌به‌دم زنده‌ام به دیدارش

رفته از چشم من سراسر خواب

روی حق را بدیده دل بسیار

در دل آفتاب و هم مهتاب

رونق خلوتم شده روی‌ات

گشته رویم ز پرتوات نایاب

هر که از این شراره طرفی بست

بنده شد هم نکو بر آن ارباب

(۸۹)


غزل شماره ۲۰ دیوان حافظ

خواجه:

می‌دمد صبح و کلَّه بست سحاب

الصّبوح الصّبوح یا اصحاب

می‌چکد ژاله بر رخ لاله

المدام المدام یا احباب

می‌وزد از چمن نسیم بهشت

هان بنوشید دم‌به‌دم می ناب

نکو:

شراب ناب

من سفارش کنم شراب شراب

المدام المدام یا أصحاب

بوس و رقص و کنار دریابید

العَجَل العَجَل أَیا أحباب

می به وقت غم‌ات چه شیرین است

فاحذروا العافیة أولی الألباب

(۹۰)

خواجه:

تخت زمْرُد زده است گل به چمن

راح چون لعل آتشین دریاب

درِ میخانه بسته‌اند دگر

اِفتَتِح یا مفتّح‌الأبواب

لب و دندانْت را حقوق نمک

هست بر جان و سینه‌های کباب

نکو:

شد فروغ ابد ز ابرویش

فاقتلوا الأنفس علی المحراب

شد دلم سرسرای حضرت دوست

خصمک کان مفترا کذّاب

لب و دندان تو بسی زیباست

قد هَزَمْتَ فَمِنهما الأحزاب

(۹۱)

خواجه:

این چنین موسمی عجب باشد

که ببندند میکده به شتاب

بر رخ ساقی پری‌پیکر

هم‌چو حافظ بنوش بادهٔ ناب

نکو:

میکده پایگاه رندان است

بل بها جاء ربک الأرباب

از رخ صافی تو سیمین‌بر

ظهر الأمر دار فی الأسباب

عشق من صاف و خالص و ناب است

لا تری فیه الإسم والألقاب

شد نکو زنده از دم عشقت

خَلُصت نفسُه من الأنیاب

 (۹۲)

مطالب مرتبط