دولت تنها
مینهم هر لحظه سر بر پای دوست
عاشقم بر آن که خاطرخواه اوست
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | دولت تنهایی: غزلیات (۲۸۰-۲۴۱) |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۵۹ ص .؛ ۵/۱۴×۵/۲۱ سم. |
فروست | : | مویهی؛ ۷. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۴۶-۵ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپای مختصر |
يادداشت | : | این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است. |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۷۰۲۷۲ |
پیشگفتار
کسی که خداوند او را به عنایت و موهبت خویش به صورت مستقیم هدایت کرده است، «مقرب محبوبی» است. محبوبان، افراد خبره و چیره در معرفت هستند که هادیان راه میباشند؛ کسانی که دست به دعا برمیدارند تا حتی قضای حتمی خداوند را در فضای ناسوت ـ که محیط تغییر، دگرگونی و تبدیلپذیری است ـ تغییر دهند.
معرفت محبوبان، شناخت هویت ذات را داراست؛ اما آگاهی محبان، که گروه دیگر اهل معرفت میباشند، علم است که به صفات الهی وصول مییابد و وصول ذات در آن نیست. محبوبان، معرفتی را طلب میکنند که همراهی نبی و امام در آن نیست؛ در حالی که محبان، علمی را میطلبند که توسط نبی و امام برای آنان حاصل میگردد. محبان، خداوند را به واسطه نبی و امام میدانند؛ اما محبوبان، نبی و امام را به خداوند میشناسند.
تفاوت میان محبوبان و محبان، هم در هویتِ آگاهی است و هم در مرتبه. این دو فریق، در سلوک و زمینههای فعلی نیز با هم تفاوت دارند. مقرّبان محبوبی رؤیت ذات بیتعین حقتعالی و وصول به آن را در دسترس دارند. آنان آبروداری خداوند را رؤیت میکنند. آنان رازدار کمون و نهان جناب حقتعالی میباشند و به رمز و راز او آشنایی دارند. حکایت آبروداری خداوند برای کسی که عشق پاک حقتعالی در دل دارد، شنیدنیترین ماجرا و دردناکترین آن است. حقتعالی با هر پدیدهای هست. او میهمان هر فراز و فرودی میشود. دلی نیست که حقتعالی، خود را میهمان او نسازد؛ هرچند میزبان در میزبانی لایق نباشد و مهارت عشقورزی را ـ که میتواند به یک لحظه از میهمان بیاموزد ـ پیش نکشد، ولی کسی نیست که حقتعالی را به «هر جایی بودن» بشناسد؛ زیرا او آبرودارترین است و «هر جایی بودنِ» خود را پنهان داشته است و آن را به هر مهارتی، کتمان میکند؛ چنانکه در غزل «سودای یار» آوردهایم:
دیــده دل، درد فــراوان گر ز دوسـت
دلبـر مــن، دلبــری بـا آبـروست
او یاری است هر جایی و بیعار. بیعاری، ایشان را خاکی و خودمانی نموده است. او به هر منزلی در میآید و به هر تشنهای آب میدهد؛ بیآن که سختی، ناراحتی و ننگی احساس کند. او به عشق، صفا و مرحمت، بندهنوازی و پدیدهداری میکند:
یــارِ هــر جایـی چــو شــد هر جـا نشیـن
فـارغ از هـر تشنـه و آب و سبـوست
بیعاری او و همه جایی بودنش، سوزشی در دل اولیای خود انداخته که نهادشان را بیبنیاد ساخته است:
عشق آن مه کرده جانم را خراب
گرچه دل دنبال او در جستوجوست
آنان چنان محو رخسار حقتعالی میباشند که آمد و شد حادثهها را خبردار نمیشوند:
گشتهام فارغ ز غوغای جهان
چون که آن دلدار من در روبهروست
آنان نه در پی سودند و نه سودایی جز حقتعالی دارند. سودایی که سبب شده است همدل حقتعالی شوند و آنان نیز با هر پدیدهای انس گیرند:
سینهای دارم پر از سودای یار
خُلق و خوی من سراپا همچو اوست
این شباهت، رنگ وحدت دارد و دوگانگی و غیری در میان نیست. گویی این همان حقتعالی است که چون هر جایی است، هرجا نشینی، وی را نیز ساده و خاکی ساخته است:
من نمیدانم کیام، آن یار کیست؟
حق به جانم آشکارا مو به موست
این وحدت، حقیقت دارد و مغز و پوست را نشاطانگیز ساخته و در هم شکسته است و جز «هو» در میان نیست:
شد نکو پیمانه جانش ز عشق
او به جان من بود چون مغز و پوست
* * *
خدای را سپاس
« ۱ »
مُردم ای دوست
در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ
بحر: هزج مسدس اخرب (مکفوف)
از بهر تو من ببین که مُردم، ای دوست
دل را ز سر غیر تو بُردم، ای دوست
دیوانه و دلداده تو گشتم تا
جان و دل خود بر تو سپردم، ای دوست
شد خاطر من چهره به چهره بر تو
با سختی دل لطیف و تُردم، ای دوست
در محفل ما چشم و چراغی جانا
آب از لب نوشین تو خوردم، ای دوست
بر ذات تو یکتا، قدمی زد دل من
در بحر تو دل را بسپردم، ای دوست
غیر از تو نه دیدم، نه نوشتم هرگز
من نقمت دل را نشمردم، ای دوست
خُمخانه تویی، جام شرابی آری
مستم بنما صافی و دُردم، ای دوست
نزد تو اگر خوار و زبون گشتم هم
نزد دگران من یل و گُردم، ای دوست
از بهر ملاقات تو بنشستم زود
چون رمز معمای تو بُردم، ای دوست
از شوق رخت گشته نکو فانی، چون
با کسوت دل نزد تو خردم، ای دوست
« ۲ »
جمال عالم و آدم
در دستگاه شور و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل
ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
شب تا سحر نشستم و دیدم جمال دوست
دل با صفای روی تو هر دم به گفتوگوست
این دل به شوق وصل، چه بیتاب گشته است!
جانم فدای دلبر نازی که روبه روست
فارغ ز هر دو عالم و در عالمِ وجود
غیر از گل وجود تو دنیا ستیزه جوست
باشد جمال عالم و آدم به حسن تو
حسنت بنازم و لطفت که موبه موست
بازآ کنار خستهدلی ای انیس جان!
اُنسم به تو گل زیبا بهینهخوست
باشد نکو جمال عالم و آدم به حسن تو
حسنت بنازم و لطفت که موبهموست
« ۳ »
شاهد حیران
در دستگاه شور و گوشه شهناز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور
سینهچاکم به سر کوچه مستان، ای دوست
رفته سر تا به قدم دل پی جولان، ای دوست
مردم از هجر تو دلبر، رخ خود را بنما
تا به کی ناله کنم از رخ پنهان، ای دوست
من فدای تو شدم ای مه تابانِ وجود
آشنای توام و شاهد و حیران، ای دوست
سر بداده به رهت، بیخبرم از تن و جان
رفته از سینه من کی غم سوزان، ای دوست
شد نکو واله و حیران تو زیبارخ مست
تا شود در همه دم عاشق گریان، ای دوست
« ۴ »
جلوه دیدار
در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
چهره هر دو جهان، جلوه دیدار من است
هرچه باشد به میان، پرتو پندار من است
قد پندار تو را با قلم قامت خویش
بکشیدم همه جا، چون گُلِ آثار من است
عمل هر دو جهان بوده قد و قامت دل
هرچه شد در دل هستی، همه رفتار من است
این همه قول و غزل ثبت شده در بر دل
چهره چهره همه خود دامن گفتار من است
شد نکو بیخبر از هر دو جهان در همه دم
تا ببیند به عیان خط لبش دار من است
« ۵ »
دل غمزده
در دستگاه شور و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
وه، دلِ غمزده یک بار نشد این که نسوخت
هر زمان دیده به رخساره زیبای تو دوخت
شد دل از آتش عشق تو بسی مست و خراب
هجر تو در دل و جان یکسره آتش افروخت
گر تسلای دل من نشوی، وای به من!
دیدی آسان دل من جان به تماشا بفروخت؟!
گرچه دادم به دل امید وصالت، اما
وصل میسور نگردید و دلت هیچ نسوخت
دل پر از چاک و بسی رفته ز سودای بروز
تا نکو درس محبت بهدرستی آموخت
« ۶ »
سرخورده دل
در دستگاه شور و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور
از چه سرخورده شدم، سوز نهادم از چیست؟
دوریام از صدف و گوهر آدم از چیست؟
پرده بر کش ز رخات، چهره نمایان کن، دوست!
این همه وعده خوش در دل شادم از چیست؟
بیخبر گشتهام از غیر تو، ای ماه تمام
این که هستی همه دم در دل و یادم، از چیست؟
نه برای تو شدم فارغ و دلداده و شاد!
خود به داغ غم تو این که فتادم، از چیست؟
شد نکو مست و خرابت نه به یک لحظه عمر
رفته فریاد ز دل، این همه دادم از چیست؟
« ۷ »
صحنه گردون
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دیده و دل همه دم محو لب غنچه توست
اشکم از شوق وصالت رهِ دل خواهد جُست
جان به قربان تو مهپاره دور از تدبیر
که صفای دل تو بوده چه زیبا و درست
شدهام در ره تو سربه سر آزاده و مست
دل نگردد به بر همت تو دلبر، سُست
دورم از صحنه گردون که بود کورهرهی
جان من در قدمت ریخته، گر خواهی شُست
بودهام زنده تو، کشته و آزاده عشق
شد نکو مست تو مهپاره، هم از روز نخست
« ۸ »
غزل حسن
در دستگاه سهگاه و گوشه شهناز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
شد فدای لب تو یکسره جان من مست
دادم از بهر دهانت همه آنچه که هست
لطف شیرین تو دلبر شده حسن غزلم
دل ز غیر غزل حسن تو مهپاره برست
سینه صافی من سوخته از شور دلت
گرچه یکباره ره غیر به خود زیبا بست
برگزیدم ز سر ملک بقا کنج لبت
باز ده گنج بقا و بِبُر از من سر و دست
بودهام خوش به هوای تو من مست و خراب
در ره عشق، نکو هرچه دویی بود گسست
« ۹ »
وعده وصل
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
آرزوی رخ زیبای تو جانم بگرفت
فکر سودای جمال تو جهانم بگرفت
سر بهسر شد همه طی، رونق بازار خودی
عاقبت وعده وصل تو امانم بگرفت
جان چه باشد که کنم جمله نثارت ای دوست؟
رخ بیپرده تو، نام و نشانم بگرفت
تا که دیدم رخ زیبای تو را از نزدیک
جان من شد تهی و جمله زبانم بگرفت
شد نکو عاشق سرگشته و بیسامانت
ذات تو دید دل و جمله گمانم بگرفت
« ۱۰ »
سینه دهر
در دستگاه ماهور و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور
جان فدای تو کنم، گرچه که جان از من نیست
سر به راه تو دهم، گرچه که آن از من نیست!
سر چه و جان چه بود، هرچه که خواهی دهمت
در کفت خود بنهم، گرچه نشان از من نیست
من فدای تو شدم ای مه بیگانه ز غیر
در امان تو شدم، گرچه امان از من نیست
میدهم سر به رهت ای مه دیرینه من
رفته از من دو جهان، گرچه جهان از من نیست
مستم و سینه دهرم که نکو نیست به خویش
دل برفته ز گمان، گرچه گمان از من نیست
« ۱۱ »
کمانکش
در دستگاه همایون و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن
U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ
بحر: مجتث مثمن مخبون محذوف
وفا و مهر و محبت ز کس مجو ای دوست
وفا کند به تو آن کس که با تو رو در روست
چو رفت نفع تو، اندیشهاش رود از دل
کسی بود به کسی تا که نفع وی با اوست
جمال و جلوه حق بوده عارف کامل
کند صفا و مهر و محبت به هر که او دلجوست
کشیده دیده دل، خوش جمال ماه تو را
ز چشم و خال و مژه، چون کمانکش ابروست
نکو گرفته به عالم جمال یکرنگی
از آنکه ذره به ذره به نزد او نیکوست
« ۱۲ »
دل پاک
در دستگاه بیات ترک و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مفعولاتن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ ــ ــ
بحر: هزج مسدس اخرب (مکفوف)
کم خوردن و کم خفتن ما خود چه رواست
از مردم بیمایه بریدن چه بهجاست
برخیز و مده به قلب خود راه کسی
آن کس که سزاوار تو گردیده خداست
در راه حقیقت بکنی طی اگر عمر
خیر است و خوش است و یکسره خود زیباست
آلوده مشو به غیر و بگذر از خویش
حق کن طلب، ای دوست که حق عین صفاست
آسوده منم نکو به عالم اینک
با آنکه جهان خود همه دم در غوغاست
« ۱۳ »
دربهدری
در دستگاه چارگاه و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی:فاعلاتن فعلاتن فعلن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ
بحر: رمل مسدّس مخبون محذوف
از حق اینجا خبری نیست که نیست
جلوهای و اثری نیست که نیست
فارغ از خود شو و بگذر از غیر
چون تویی، پس دگری نیست که نیست
بیخبر بودهام از هر دو جهان
در جمالش ثمری نیست که نیست
ساده و صاف بود دلبر من
در قفایش نظری نیست که نیست
شد نکو زنده از آن ماه، ولی
در رهش دربه دری نیست که نیست
« ۱۴ »
سزاوار خدایی
در دستگاه ماهور و گوشه میگلی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
مینهم هر لحظه سر بر پای دوست
عاشقم بر آن که خاطرخواه اوست
او به جانم شد ز باطن تا به پوست
آن که در جانم نشسته، خوبروست
شد سزاوار خدایی ماه من
دل به من در محضر او «هو» به «هو»ست
دلبر پاکم سراسر بوده نور
خوش مرام و خوب منظر، نیک خوست
جمله هستی، ظهور او بود
از حضور او نکو را آبروست
« ۱۵ »
عصمت حق
در دستگاه ابوعطا و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
حسنِ صنع حضرت حق بهر ما ناآشناست
خواجه و خیام و مولانا به ره مانده ز پاست
فهم این معنا بود در سایه سیمای دوست
عصمت حق را نگر چون اسمی از رمز رضاست
هر دو عالم غرق عشق و پاکی آن مه بود
چهره صاف جمالش سر به سر سودای ماست
آفرینش بوده خود صنعی از آن زیبا صنم
صنعت دلبر، سراپا حسن و پاکی و صفاست
دل به حق دادم، کشیدم هجر دلبر را به دل
هجر او در سینهام شیرازه مهر و وفاست
لطف حق جان نکو را کرده مست آن عزیز
مستی من در قدرخانه حق، عین قضاست
« ۱۶ »
برات ذات
در دستگاه ابوعطا و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب
عشقت به دلم داده بسی شوق حیات
جان با لب تو پر شده از قند و نبات
بیرون شدم از سر دو عالم یکسر
تا آن که رسید از بر ذات تو برات
جانا دل من رها شد از قول و غزل
بر من بگشا دلبر من چهره ذات
ذات است مرا امید قربی کامل
جز ذات نخواهد دل من، خود هیهات
فارغ شده دل نکو ز ملک ناسوت
زیرا که نباشد به برش رنگ ثبات
« ۱۷ »
دل سوخته
در دستگاه همایون و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور
تا تو هستی به جهان، بت به جهان باقی نیست
تا تویی دلبر من، چهره مشتاقی نیست
بتپرستم به خدا، جسم تو در دل پیداست
تا تو روحی به روان، جای می و ساقی نیست
نازنین چهره تویی در دل آسوده من
جز غم تو به دلِ سوخته میثاقی نیست
دل من محضر دیدار تو شد، دلبر من!
که در این سینه بهجز آینه مصداقی نیست
فاش گویم که نکو هر دو جهان جمله خود اوست
جز حضورش به جهان، صحبت اشراقی نیست
« ۱۸ »
تویی یا من؟
در دستگاه سهگاه و گوشه پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
دین من دین تو دلبر، کس به من بیگانه نیست
هر دو عالم محضرت شد، حق به من افسانه نیست
من نمیگویم تویی یا من، که این خود سادگی است
بلکه میگویم که جز تو ساغر و پیمانه نیست
مستم و دیوانهام، بیگانهام از غیر تو
عاقلم، مست و خرابم، دل به من دیوانه نیست
در دل حق بودهام بیچهره و رنگ و نشان
در بر حق من کیام؟ غیر از منی دردانه نیست
گشته این دل از خرد دردی کش عشق و امید
مست دیدار تو گردیده نکو، جانانه نیست
« ۱۹ »
پاک و زلال
در دستگاه ابوعطا و گوشه گبری مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
آرزوی من دلداده شده دیدن دوست
زین سبب، جان و دلم در پی رخساره اوست
رفتهام در دل خود از سر سودای خودی
ذکر «یا حق» به لب و، جان و دلم در پی «هو»ست!
زدهام قید خود و سر بنهادم بر تیغ
تا ببینم که مهین دلبر من در همه سوست
بیرقیبم به جهان چون که شدم فانی حق
دل به حق، حق به دل افتاده چو موی و گیسوست
شد نکو جان و دلم جمله فدای آن ماه
نازنین دلبر من پاک و زلال و خوشخوست
« ۲۰ »
غم دیرین
در دستگاه سهگاه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور
دین من عشق و مرا مذهب و آیین عشق است
بودنم در صف بالایی و پایین، عشق است
عشق عالم به دلم شد چو بدیدم رویات
چهره ارض و سما دیده پروین، عشق است
کشته عشقم و آزاده منم در عالم
حاصل عمر من از این غمِ دیرین عشق است
عاشقم بر مه شیرین خوشاندام اگر
از دلم شور و شرر رفته و شیرین عشق است
رفته جانم ز هوس، گشته نکو آزاده
صاحب همت و آن دولت تمکین عشق است
« ۲۱ »
کشته عشق
در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
عاشق چهرهام و چهره تو چهره اوست
کشته عشقم و عشق رخ او در همه سوست
چهره چهره بپرستم که همه بوده خود او
صاحب سینهام و سینه مرا بوده ز دوست
سینه آکنده ز یاد رخ او شد همه دم
به همه دیده و دل هرچه که شد یار و عدوست
ذره ذره دل من چهره آن ماهرخ است
دلبر ناز من آن خوبرخ و خوش ابروست
دیده دیده رخ او را به بر چهره تو
هر جمالی به برم چهره به چهره «حق» و «هو»ست
من فدای دو جهان، چهره آسوده دلم
که نکو کشته رخسارِ پریشان گیسوست
« ۲۲ »
قصه عاشقان
در دستگاه غمانگیز و گوشه نغمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن
ــU ــ ــ / U ــU ــ / ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس محذوف (مقصور)
قصه عاشقان پر از درد است
رنگ عاشق ز هجر و غم زرد است
دل عاشق به غم شود تازه
روی عاشق اگر پر از گرد است
جان عاشق بود همه آتش
لیک دل در برش بسی سرد است
عاشق حق شدن بود پاکی
گر نهد سر به تیغ حق، مرد است
جمله عالم که نرد و نرّاد است
گرچه نرّاد، او خود او نرد است
شد نکو بیخبر ز غیر دوست
غم کجا با وفا هماورد است؟
« ۲۳ »
خنجر بیباک
در دستگاه بیات ترک و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی:فاعلاتن فعلاتن فعلن
ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ
بحر: رمل مسدّس مخبون محذوف
عقل من در خور ادراک تو نیست
گرچه خاکم بهجز از خاک تو نیست
عاشق روی تو هستم، چه کنم؟
ترسم از خنجر بیباک تو نیست
عشق تو کرده مرا خانهخراب
کس چو من عاشق چالاک تو نیست
عاشقی از تو مرا گشته نصیب
ورنه جایم حرم پاک تو نیست
از تو خواهم تو و دیگر همه هیچ
چشم من در پی افلاک تو نیست
در ره ار ماندهام، آفت ز من است
این کم و کسری از امساک تو نیست
چاک گل دیدم و چاک دل خویش
این دو همچون دل پر چاک تو نیست
من خمارم به دل و جان وجود
نشئه جز با لب نمناک تو نیست
من غبارم به ره پاک تو دوست
جان من جز خس و خاشاک تو نیست
زد نکو غم به دل بود و نبود
گویی این دل، دل غمناک تو نیست
« ۲۴ »
شهر پاک
در دستگاه بیات ترک و گوشه سپهر مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن
ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ
مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن
بحر: مضارع مثمن اخرب
آتش گرفته این دل، آکنده از فغان است
افتاده دل به طوفان، دور از خط امان است
فکری به حال من کن، ای دلبر دلآرام!
گردیده دل غمآلود، آلوده این جهان است
وامانده در ره این دل، بی هر توان و طاقت
سودای عشق و مستی، در پرده گمان است
دیوانه شد به میدان، آسایش از جهان رفت
دانا به کنج خلوت، داغ دلش نهان است
ای صاحب دو عالم، کن همتی به جانم
عصمت درید و، پاکی تنها به آسمان است
ای رهرو ره «حق»، پَرکش به شهر پاکی
کانجا خط دل تو، دور از خط زبان است
باید کشید تیغ و زد بند هرچه باطل
تا بگسلد غم دل، این قصه بینشان است
تو گر بگیری از ما حکم نهاییات را
گویم که خصم بر کن، با هرچه در توان است
این دولت دروغین، بشکن به قوّت ای دوست
سنگش بزن فراوان، چون حکم این زمان است
گفتا نکو به عالم، حکم حقِ زمان را
حق را بهپا کن ای دوست، این غایت بیان است
« ۲۵ »
خاک و خون
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَع
مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
ــ ــU / ــ U ــU /U ــ ــ U / ــ U ــ
بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف
جانا! ز ما زمانه به سختی توان گرفت
تاب و تبم برید و ز جانم امان گرفت
جور زمان کشید مرا خود به خاک و خون
از داغ دلبری که دلم در میان گرفت
سودای عشق تو برده دلم ز غم
گرچه که جمله جان و جهان را خزان گرفت
مشکل ز من مبین چو کنم اِلْتجا به دوست
عشق جمال دلبر من دین و جان گرفت
عشق تو برده دل ز بر چهره، ای عزیز
فارغ ز شک و ظن و گمان، دل عیان گرفت
مست قدت شدم به دو صد قامت تمام
آن لحظهای که دل ز وصالت زبان گرفت
آسوده خاطرم ز دو عالم به جان تو
ز آنگه که تیر دیده تو دل نشان گرفت
پیرایه نی به دلم، صاف و سادهام
گرچه فضای زشت جهان را گمان گرفت
دیدم جمال آن مه زیبا به چرخ و چین
رقص جمال او دل ما در نهان گرفت
من دیدهام چه بس به خداوندیاش خدا
بیهودهگو نیام، دو جهانم چنان گرفت
فارغ بود نکو ز سر ملک دو سرا
زلفش کمند دل شد و جان از جهان گرفت
« ۲۶ »
سینه سینا
در دستگاه چارگاه و قطعه چاوشی مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن
ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ
بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف
سینه سینا منم، صاحب بیضا کجاست؟
کشته نفس و تنم، دلبر زیبا کجاست؟
از غم عشق توام، کار به صحرا کشید
همچو منی مستِ مست، بیسر و بیپا کجاست؟
ای شرر بیامان، ای مه هفت آسمان
ای همه از تو نشان، صافی صهبا کجاست؟
سر زدهام بر سری، داشتهام دلبری
حور نبود و پری، سِرّ سویدا کجاست؟
آن که به تن بوده من، بی سر و پا و بدن
صاحب سرّ و علن، در بر تنها کجاست؟
شمعم و پروانهام، عاشق و دیوانهام
روشنی خانهام، چهره پروا کجاست؟
نکتهای اندر سخن، چهره شدی در بدن
دل تو ببردی ز من، صاحب یغما کجاست؟
هجر و غمم آمد از اول روز الست
هاتف شام ابد، در دل پیدا کجاست؟
شد دل اسیر تو بس، نیست به غیر از تو کس
رفته دلم از هوس، تیغ تو شیدا کجاست؟
کنج لبت شد ز من، دین و دلم را بزن
دلبر سیمین بدن، دیده بینا کجاست؟
ای مه دیر آشنا، دل تو شکستی ز ما
کشته نکو را بَلا، غرق تماشا کجاست؟
« ۲۷ »
عشق دو عالم
در دستگاه ماهور و گوشه شهرآشوب مناسب است
وزن عروضی: مستفعلن مستفعلن مفعولن
ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ ــ
بحر: از بحرهای نامطبوع و اوزانِ کم استفاده است.
امشب شب قرب من و جانان است
شور و شرری در آسمان پنهان است
دیدار ما گیرد امان ز هستی
عشق دو عالم در همین ایوان است
عمری برای وصل او دویدم
تا او در این دم نزد من مهمان است
امشب شب وصل و قرار دل شد
دل سربه سر در قرب او عیان است
دیدار تو در این شب غمآلود
همچون طلوع ماهِ بس تابان است
خون دلم در جشن او هدر نیست
مقتول او خود دشمن شیطان است
عشق و سرور دل به نزد تو شد
جان من اندر محضرت قربان است
بیگانه کی بیند به دل جمالت
دیدار تو بر دوستان آسان است
عاشقتر از من بهر تو دگر کیست؟
در جان من یکسر جهان، جانان است
جان نکو غرق صفای دل شد
چون شور عشقت همچنان در جان است
« ۲۸ »
بند دل
در دستگاه همایون و گوشه کشته مرده مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
فارغ از هر دو جهانم، به گل روی تو دوست
بیخبر از همگانم، به گل روی تو دوست
رفتهام از همه و نزد تو دلبر ماندم
رفته از امن و امانم، به گل روی تو دوست
عاشقم، دیوانهام، بیگانهام از خویشتن
با توام بی این و آنم، به گل روی تو دوست
ماندهام از دل و جان و شدهام بی سر و پا
محو رخسارِ تو جانم، به گل روی تو دوست
عشق تو کشته مرا و زده سر بر سر غیر
کرده بی تاب و توانم، به گل روی تو دوست
مستم از تو به سَر و سِرّ صفای محبوب
چون شدی روح و روانم، به گل روی تو دوست
مستم و عاشق روی تو شدم بی پروا
گل پرپر به جهانم، به گل روی تو دوست
جان من در تب و تاب است، ببین حال مرا
سینه سینه به فغانم، به گل روی تو دوست
آه من گر نَبُرد بند دو عالم، هیچام
چون به ذات تو عیانم، به گل روی تو دوست
شد نکو عاشق روی تو و رفت از سر خویش
حیرتم برده توانم، به گل روی تو دوست
« ۲۹ »
بس نیست؟
در دستگاه افشاری و گوشه نیریز مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
در بحر غمت چاره گزیدن همه بس نیست؟
هر لحظه بلایی ز تو دیدن همه بس نیست؟
هر غصه که در سینه نشیند، ز تو آید
سوز و شرر تو به جان رسیدن همه بس نیست؟
جاری ز تو شد خون دلم، ای مه زیبا!
دوری تو همواره خریدن همه بس نیست؟
هر ذره بسی مهر تو بگرفته در آغوش
این تحفه ز دیوانه بریدن همه بس نیست؟
تیری که تو از چله زدی، بر دلم آمد
جانا، دل صدپاره دریدن همه بس نیست؟
لطف ازلی زد به سرم سایه بیداد
از فکرِ منِ ساده رهیدن همه بس نیست؟
ارزانی هر خار و خسی گشته عطایت
پروای گل از ماتمِ چیدن همه بس نیست؟
دل رفت ز دستم، تو بگیرش به بر، ای ماه
هجر تو به دل جمله گزیدن همه بس نیست؟
مجنون تو گشتم که وفا از تو ببینم
بر سینه و دل فتنه دمیدن همه بس نیست؟
عاشقکشی و غارت دل بوده شعارت
فریاد ز هر کشته شنیدن، همه بس نیست؟
با جذبه دمادم بکشی عاشق خود را
بر جان نکو تیغ کشیدن همه بس نیست؟
« ۳۰ »
غمزه پیر
در دستگاه افشاری و گوشه قرایی مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ
بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف
لطف ازلی علت عصیان جهان است
طغیان و گناه همگان جمله از آن است
گر بار گناهم نبود، عفو تو پس چیست؟
بد کردهام و کرده من سرّ نهان است
گر دست دهد همّت عالم به همه عمر
سازم گنهی را که فراتر ز گمان است
برپا کنم آتش، بزنم باده بیداد
دوزخ چه نماید اگر آن لوده به جان است؟
هرچند که بر صدق پدید آمده دوزخ
بر دوزخیان لطف ازل سایه زنان است
بیهوده نه من آمدهام در دل این خاک
این جلوه از آن بوده که همواره عیان است
رزق من آزرده بده کفر فراوان
کفری که از آن مذهب و کیشم به فغان است
ننهاده در این ره قدم، این نکته چه داند؟
سِرّ ازلی همنَفَس خلوتیان است
تا لب گرفت از غمزه پیرم لبت ای دوست
غم رفت ز دل، دل زده از سود و زیان است
با آنکه نکو مذهب عشق از تو بیاموخت
درس و هنری نیست که بی بهره از آن است
« ۳۱ »
سینه حق
در دستگاه سهگاه و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَع لُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / ــ ــ
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور
همّت از نصرت حق است، نه از کوشش ماست
گرمی از دولت حق است، نه از جوشش ماست
جنت و دوزخ فردا تو چه دانی کآن چیست؟!
کاین دو، هنگامه حق است، نه از رویش ماست
هرچه آمد به ظهور، از اثر دولت اوست
نطق حق است جهان، نی اثر گویش ماست؟!
دلبرم چهره گرفت از رخ هر ذره به دل
خیر و خوبی است از او، کوتهی از پوزش ماست
جان و دل، داده نکو در ره آن دلداده
سینه خود سینه حق، درد نه از سوزش ماست
« ۳۲ »
شاهد لطف
در دستگاه بیات ترک و گوشه مثنوی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
دلم از لطف وجود تو بیفتاده به دست
جمله هر دو جهان خود سر کوی تو شکست
دادهام هر دو جهان را به یکی لحظه تو
آنچه از زخم دلم مانده به صد زخمه ببست
سینه سینه شده قد قامت جانم به نماز
ساز نازم چه بسازم که وجودم شده مست
سایهبان دل من لطف تو گردیده به شب
هرچه باشد ز تو شد، از تو بود هرچه که هست
رفته از چهره نکو، بیخبر آمد ز وجود
شاهد لطف تو گردیدم و دل از همه رست
« ۳۳ »
شعر شیرین
در دستگاه شور و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن
ــ U ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ
بحر: خفیف مسدّس مقصور (محذوف)(۱)
در جوار تو خفتنم هوس است
سخن دل نهفتنم هوس است
وزن شعرم به بحر توحید است
شعر جانانه گفتنم هوس است
رفته از جان، خرد اگر آسان
گوهر عشق سفتنم هوس است
بهر دیدار چهره ماهت
همچو گل، خوش شکفتنم هوس است
شد نکو فارغ از هوس، اما
سینه از غیرْ رُفتنم هوس است
- این بحر، بهطور معمول در قطعه و مثنوی استفاده میشود. امروزه استفاده از این وزن در میان معاصران کمتر شده است؛ ولی از اوزان جذاب برای قالب چارپاره است.
« ۳۴ »
رخش زُمرّد
در دستگاه چارگاه و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
سبک: وقوع و سادهسرایی
جهانداران! جهان بیاعتبار است
سفالین ساغرِ دور از عیار است
اگر خواهی که دریابی سَر و سِرّ
ببین چندی به عیشش اعتبار است؟
جهان با این بزرگی، کمتر از کم
که پاکی در دل آن بیقرار است
صفای دل بود رخش زمرّد
که ره هنگام رفتن بیغبار است
نمیماند ز تو جز خاک و گردی
تمام قدرت تو تار و مار است
نکو بگذر ز رفتار کجاندیش
که دل از داغ دنیا، داغدار است
« ۳۵ »
دیدار دوست
در دستگاه شور شیراز و گوشه شهناز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف(۱)
درد من درمان ندارد، جز به دیدار تو دوست
هجر من پایان ندارد، جز به دیدار تو دوست
رفته از غیر تو دلبر، بیخبر گشته ز خویش
رونقی این جان ندارد، جز به دیدار تو دوست
میروم یکسر ز سودای جهانِ بیش و کم
دل دگر ایمان ندارد، جز به دیدار تو دوست
غرق درد آمد اگر دل در سرای جسم و جان
همت پنهان ندارد، جز به دیدار تو دوست
جان و دل داده نکو گر بر نگار نازنین
رخصت پیمان ندارد، جز به دیدار تو دوست!
- سومین وزن پرکاربرد در شعر فارسی.
« ۳۶ »
سودای یار
در دستگاه شور و گوشه کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــU ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
دیده دل، درد فراوان گر ز دوست
دلبر من، دلبری با آبروست
یار هر جایی چو شد هر جا نشین
فارغ از هر تشنه و آب و سبوست
عشق آن مه کرده جانم را خراب
گرچه دل دنبال او در جستوجوست
گشتهام فارغ ز غوغای جهان
چون که آن دلدار من در روبهروست
سینهای دارم پر از سودای یار
خُلق و خوی من سراپا همچو اوست
من نمیدانم کیام، آن یار کیست؟
حق به جانم آشکارا مو به موست
شد نکو پیمانه جانش ز عشق
او به جان من چونان مغز است و پوست
« ۳۷ »
سر سودایی
در دستگاه ماهور و گوشه میگلی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلن
ــU ــ ــ / ــ U U ــ ــ / U U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس مخبون محذوف (مقصور)
نرود از دل من مهر تو دوست
شدهای در تن من چون رگ و پوست
بر تو بستم همه امید دلم
ذره ذره به دلم آن بر و روست
سر نهادم به سراپای تو ماه
وحدتم کی چو می و حجم سبوست
وحدتم بوده می غرق نشاط
دو کجا، یک چه بود، «هو» همه «هو»ست!
حق به جانم شده دور از غم و درد
درد من از سر سودایی اوست
من کیام او به کجا دم همه دم
جان و دل پر ز حق و غرقِ نکوست
« ۳۸ »
جمال بیمثال
در دستگاه ماهور و گوشه نحیب مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
در دل پاکم همه رؤیای توست
باطنم یکسر پر از غوغای توست
آرزویم بوده دیدار رخات
جان این دیوانه بس شیدای توست
دل بدادم بر جمال بیمثال
آن جمالی که همه پیدای توست
مست دیدار رخات گشتم اگر
هر رخی از چهره زیبای توست
سینه سینه در برت رفتم ز خویش
بیخبر جانم هم از پروای توست
شد نکو آشفته زین زیباسرا
ذره ذره چشم من بینای توست
« ۳۹ »
خاکدان
در دستگاه چارگاه و گوشه زابل مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن
ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ
فاعلتن فاعلتن فاعلات
بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف
خانه دلدار من آخر کجاست؟
دیده دیدار من آخر کجاست؟
بیخبر دل شد ز هر ظن و گمان
دلبر من، یار من، آخر کجاست؟
در ره آن دلبرِ شادم، خراب
گو تو آن دلدار و دار آخر کجاست؟
کی به دل جز تو دلآرایی نشست؟
جلوه افکار من آخر کجاست؟
رفته دل جان نکو زین خاکدان
گو دل بیدار من آخر کجاست؟
« ۴۰ »
قدم آخر
در دستگاه شوشتری و گوشه نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن
ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ
بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف
خاک دلم تربت تو دلبر است
جان به منِ رفته ز پا و سر است
سینه سودایی من ذات توست
ذات تو ما را قدم آخر است
دل زده چون چاک سراپای خویش
روح همی بیخبر از پیکر است
مستم و هم، خانه خرابِ توام
در همه دم لطف توام یاور است
ساقی بزم تو به خرد و کلان
گفته دلم حضرت پیغمبر است
من نه بگویم، تو نکو خود بگو!
عشق تو دلبر نظر دیگر است