دوبیتیها
راحت و خواب
خدایا بندگانت در تب و تاب
برفت از چشم مردم راحت و خواب
گرفتار دو صد رنجاند مردم
شد از ظلم و ستم، آلوده محراب
۱۷۷
نگاه یغماگر
سر و سینه، قد و قامت، رخ و روت
بر و بالا، دو چشم و عارض و موت
دلم برده به یغما چون نگاهت!
سر و جان را گره زد دل به گیسوت!
۱۷۸
عشق دمادم
گرفتارند دلها چون به رویات
دو عالم گشته آشفته ز مویات
چه سازم اندر این عشق دمادم؟
تو در سوی منی، من هم به سویات!
(۴۶۴)
۱۷۹
گناه چشم من
بود شور دلم از روی ماهت
از آن گیسو، از آن خال سیاهت
دلم هرگز نشد آسودهخاطر
گناه چشم من شد، یا نگاهت؟
۱۸۰
اسرار خلقت
دلم در آتش عشق تو چون سوخت
بسی شعله درون سینه افروخت
میان آتش، امّید تو آمد
به من اسرار خلقت را بیاموخت
۱۸۱
در بر هستی
بود هستی ظهوری از نگاهت
شده عالم سراپا روی ماهت
نشینم در بر هستی، نهانی
که تا بینم دو چشمان سیاهت
(۴۶۵)
۱۸۲
با تو هستم
دلم خو کرده ای دلبر به رویات
به پیچشهای عِطرآگین مویات
به هرجا رو کنی، من با تو هستم
کجا من، دیده برگیرم ز سویات؟!
۱۸۳
مست بیقرار
محبت از نگاهم آشکار است
دلم در عشق و مستی بیقرار است
زدم قید دو عالم با غم یار
چو دیدم یار من بی هر دیار است
۱۸۴
افسانه
شدم مست و شدم دیوانه، ای دوست
شدم ساغر، شدم پیمانه، ای دوست
مرا ساغر نباشد جز ظهورت!
دلم شد خالی از افسانه، ای دوست
(۴۶۶)
۱۸۵
صفای سینه
دلم بر عشق و پاکی رو گشاده است
قدم در راه نیکیها نهاده است
نمیخواهم که یار از من برنجد
که بر جانم صفای سینه داده است
۱۸۶
خال لب
اگرچه چهرهات ای ماه زیباست
ولی خال لبت جای تماشاست
چنان رونق گرفته روی ماهت
که چشمانم پر از شوق تمنّاست
۱۸۷
گُلِ بلال
خداوندا، دلم غرق ملال است
به گلشن، گل مرا، تنها بلال است!
بلالستان، مرا گردیده گلشن
حرامم گشته هر گل، این حلال است؟!
(۴۶۷)
۱۸۸
راضی و رضا
خوشا آنان که با لطف و صفایند
خدا راضی و آنها هم رضایند
رها از شرّ و شور ظالم دون
پی خیر ضعیف و بینوایند
۱۸۹
خوشمرام
خوشا آنان که پاک و خوش مراماند!
رها از غیر و بر «حق» جمله راماند
ز بهر بیکسان، باب امیدی
برای ظالمان همواره داماند
۱۹۰
عروس و داماد
دل هر کس به یک گل میشود شاد
برای هر عروسی هست داماد
منم بیگل، منم بییار، اینجا
ز رنج بیکسی فریاد، فریاد!
(۴۶۸)
۱۹۱
صدای پای دلبر
نهتنها مِی که ساغر از دل آید!
غم و شادی به هر سر، از دل آید
بیا بشنو کنار هر تپش که
صدای پای دلبر از دل آید
۱۹۲
پایان تلخ ماجرا
گُلان هرجا پی ناز و ادایند
هم از مهر و وفاداری جدایند
خوشاند از نعمت زیبایی خود
ولی پایانِ تلخ ماجرایند!
۱۹۳
نه به هر زور
از آن وقتی که گفتم «نه!» به هر زور
بیفتادم به راهی، از امان دور
روم این راه و با ظالم نسازم
که بیزار از ستم باشم به هر جور
(۴۶۹)
۱۹۴
عار
منم بیدارِ یار و بر سر دار
ز غیر دار و دلدارم بود عار
نمیگویم سخن جز با لب دوست!
گذشتم از سر بازار گفتار
۱۹۵
سودای ذات
غم ما را نداند شیخ عطار!
نباشد داروی دردم به بازار؟!
بود بیماریام سودای ذاتش
گذشتم از سر اوصاف آن یار!
۱۹۶
مرد حق
جفا کردی فلک بر ما چه بسیار!
کشاندی مرد حق را بر سر دار
ندانستی که مرد حق عزیز است؟!
میان آسمان دارد خریدار
(۴۷۰)
۱۹۷
ظلم در کسوت دین
گذشتم از سر دنیا به یک بار
نبیند کاش چشمم مردم آزار!
نبیند ظالمی با کسوت دین
که دارم از چنین دیدار، بس عار!
۱۹۸
حلاّج اسرار
منم حلاجِ تار و پودِ اسرار
رود گر سر به سوی چوبه دار،
چه باکم باشد از قسمت، خدایا!
اگر لطف توام باشد هوادار
۱۹۹
زیبارخان مست
کجا رفت آن همه دلهای پرسوز؟!
چه شد آن چهرههای شاد و پیروز؟!
کجایند، آن همه زیبارخ مست؟!
که شب از عشق آنان میشدی روز
(۴۷۱)
۲۰۰
آتش خاموش
اگر در من نمیبینی دگر هوش
شدم دور از خروش و کوشش و جوش
به نومیدی کشیده کارم آخر
دل پر آتشم گردیده خاموش
۲۰۱
صلای عشق
گِلم عشق و دلم عشق و تنم عشق
روان و روح من عشق و منم عشق!
ز عشق آمد صلای حق به دنیا
خدایم عشق و دین عشق و صنم عشق
۲۰۲
داغ دوری
به روی تو اگر خندیده این دل
فدای روی تو گردیده این دل
نمانده طاقت گریه به دیده!
که داغ دوریات را دیده این دل
(۴۷۲)
۲۰۳
وصال و هجر
من از بیش و کم دنیا ننالم
جمال ناز تو کرده خرابم
چه خوش تقسیم کردی با عدالت!
که با هجر تو در عین وصالم
۲۰۴
خوبان نااهل
به کوه و دشت و صحرا سر نهادم
که از دنیا و اهل آن نه شادم!
چنان ناشادم از خوبانِ نااهل!
که از بدها بدی ناید به یادم
۲۰۵
بسوزانم
بیا کن قطعه قطعه جسم و جانم
بسوزان، نفس و روح و هر توانم
تحمل میکنم، هرچه تو خواهی
مگر دوری، که کرده ناتوانم!
(۴۷۳)
۲۰۶
سرود سرد یلدا
شب یلدا بود قرب حیاتم
سرود سردم و رنگ وفاتم
امیدم این که «حق» دستم بگیرد
دهد خط امانی و براتم!
۲۰۷
نقش بارگاه
منم راه تو و هستی تو راهم
تویی چشم من و من خود نگاهم
شده دیدار تو کار من مست
منم نقش و تو هستی بارگاهم
۲۰۸
خونم حلالت
مرا جانا تو بنما تیرباران
که هست از تو مرا این جسم و این جان!
اگر جانم بسوزانی به آتش
کنم خاکسترش را نذرت آسان
(۴۷۴)
۲۰۹
نقش دل
دل از گیسوی تو گشته پریشان
هم از روی قشنگت مست و حیران
همه هستی بود روی تو ای ماه!
که بسته نقش دل بر روی ایوان
۲۱۰
خدایی آسان
خدایا، بندگی کی باشد آسان؟!
خدایی بر تو شد آسان و ارزان!
دو روزی جای من بنشین و سر کن
تو حیران میشوی از فقر و حرمان!
۲۱۱
درمان درد من
بود درمانِ درد من، لب تو
بود هر سرد و گرمم از تب تو
لب و تب، هر دو در شب جلوه دارند!
بود فتنه فراوان در شب تو!
(۴۷۵)
۲۱۲
سَر و تقدیر
بود سَر از تو و تقدیر از تو
بود هم نقشِ هر تدبیر از تو
تویی اصل و تویی فرع وجودم
بود در دل دگر تصویر از تو
۲۱۳
جنبش
مرا جنبش بود از دولت تو
سراسر همتم شد رؤیت تو
بِجُنبم یا بجنبانی وجودم!
خودْ این بازی بود از حکمت تو
۲۱۴
تاب گیسو
نگاهم، چون تماشا کرد آن رو
رها شد تیر مژگانش به هر سو
خریدم تیر مژگان بر دل خویش
که تا دستم رسد بر تاب گیسو
(۴۷۶)
۲۱۵
همه از تو
جمال و حسن و زیبایی شد از تو
خط پاکی و رعنایی شد از تو
همه چشم و لب و موی و سر و روی
به هر پنهان و پیدایی شد از تو
۲۱۶
خدایی و سادگی!
خدایا، بندگی کی کردهای تو؟
به دنیا، زندگی کی کردهای تو؟
چه راحت باشدت فرمانروایی!
چو مخلص، سادگی کی کردهای تو؟!
۲۱۷
ناب ناب
خدایا، چون خرابم کردهای تو!
شراب ناب نابم کردهای تو!
(۴۷۷)
همه خوب و بدم را از تو بینم
که غرق آفتابم کردهای تو!
۲۱۸
بنده شاه
زده آتش به جانم عشقت، ای ماه!
شدم از غربت تو در ته چاه
بیا در چاه عشقت حال من بین!
همان جایی که بنده میشود شاه!
۲۱۹
کوه و کاه
خوشا روزی که داور باشد آن ماه!
ببخشد کوه عصیانم، به یک کاه
کجا ترسم ز دیدار جمالش؟!
وی از من بگذرد با این همه آه!
۲۲۰
یوسف زندان کشیده
(۴۷۸)
منم آن یوسف زندان کشیده
رخ آن نازنینْ دزدانه دیده!
صفا کردم چو بشکستم بت نفس!
که بهر خود مرا خوش آفریده
۲۲۱
مزار من
بود دنیا برای ما گذرگاه
ز اسرارش فقط مرگ است آگاه
مزار من همی نقش وجود است
که سیمایش دلانگیز است چون ماه!
۲۲۲
بت من
اگر کافر منم، بُت هم تو هستی
به هستی مونس و همدم، تو هستی
عزیزا، باطن و ظاهر، تویی تو!
دلآرامِ همه عالم تو هستی
۲۲۳
(۴۷۹)
رنجشخاطر
نمیخواهم ببینم روی ماهی!
نه ناز و غمزه چشم سیاهی
چو من رنجیدهام از خوبرویان!
نمیخواهد نگاهم هر نگاهی
۲۲۴
نگاه
ندارم در بساطم جز نگاهی
ز من مانده دلی، سوزی و آهی
نگاهم هست سوی دلبر خویش
که هر دم میکشد دل را به راهی
۲۲۵
جوانی
چه زیبا جلوهای دارد جوانی
چه پرشور و صفا شد مهربانی
جوانی و محبت فیض حق است
(۴۸۰)
شده هدیه که تا قدرش بدانی!
۲۲۶
کجایی؟
نمیبینم خدایا تو کجایی؟!
تویی بیرون ز ما یا نزدِ مایی؟!
بیا با ما نشین و کن تماشا
قد و بالای خود با دلربایی!
۲۲۷
بیوفا
ندانم دین تو باشد چه دینی؟!
زده کفرت برون از آستینی!
قیامت هیچ و دین هیچ و خدا هیچ؟!
الهی بیوفا، خیری نبینی!
(۴۸۱)