خمسهٔ طیبه علیهمالسلام
خمسهٔ طیبه علیهمالسلام
شده هستی به عشقت مست و مجنون
که از «هو حق» خَم «کن» کربلا شد
شده «هو» در دل عاشق خط خون
خمار چشم او بر من بلا شد
شناسنامه
سرشناسه | : | نکونام، محمدرضا، ۱۳۲۷ - |
عنوان و نام پديدآور | : | خمسه ی طیبه علیهم السلام: قصیده هایی در منقبت خمسه ی طیبه علیهم السلام |
مشخصات نشر | : | تهران : انتشارات صبح فردا، ۱۳۹۳. |
مشخصات ظاهری | : | ۱۲۸ ص.؛ ۵/۱۴×۵×۲۱سم. |
شابک | : | ۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۱۲-۰ |
وضعیت فهرست نویسی | : | فیپای مختصر |
يادداشت | : | فهرستنويسی كامل اين اثر در نشانی: http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است |
شماره کتابشناسی ملی | : | ۳۷۸۰۰۱۸ |
پيشگفتار
«ولایت» اصل تمامی کمالات اولیا، از جمله عصمت، امامت و نبوت و نیز اصل کمالات تمامی پدیدهها حتی شیرینی عسل، طراوت و زیبایی گُلها و تیزی آهن میباشد. بر این پایه، خاتم مقام ولایت و صاحب مقام ختمی اصل در تمامی ظهورات و کمالات پدیدهها میباشد. خمسهٔ طیبه علیهمالسلام یعنی اصحاب کسا، برترین مقام ولایت را دارا میباشند و در تمامی دورههای آفرینش، آنان مقربترین و برترین اولیای الهی علیهمالسلام میباشند. ریشهٔ ولایت نیز حب و عشق الهی است. کسی ولایت دارد که محبوبی حقتعالی باشد و ولایت ظهور محبوبیت است. کسی ولایت دارد که محبوبی باشد. بر این پایه، باید گفت «ولایت» و «محبوبی» کاملترین عناوین در میان مجموعه کمالات میباشد. تمامی پدیدهها ظهور ولایت است و ولایت خود ظهور محبوبیت حقتعالی و عبودیت اوست؛ چنانکه در روایت آمده است: «لولاک لما خلقت الأفلاک ولولا علی لما خلقتک ولولا فاطمة لما خلقتکما»(۱). حضرت زهرای مرضیه علیهاالسلام با آنکه عناوین رسالت و امامت را ندارد، ولی عصمت و ولایت محبوبی را که اصل تمامی کمالات است، دارا میباشد. به تعبیر دیگر، ردای امامت و رسالت بر قامت ولایت آن حضرت علیهاالسلام کوتاه میباشد؛ چنانکه حضرت رسول اکرم بالاتر از رسالت و امیرمؤمنان برتر از امامت خویش میباشد و آنان در مقام ولایت و عبودیت و محبوبیت جای دارند که مقامی فراتر از احدیت ذاتی و فیض اقدس میباشد. بر این پایه، وصف «محبوبی بودن» بر تمام اوصاف خمسهٔ طیبه علیهمالسلام مقدم است و عبودیت و دیگر اوصاف تمامی معلول وبرآمده از محبوبی بودن میباشد و این حبِّ حقتعالی است که آنحضرات را چنین جایگاه رفیعی بخشیده و حقتعالی مُحِبّ و آن حضرات علیهمالسلام ، محبوب او میباشند. بر پایهٔ آنچه گذشت، اساس عالم ظهور حب حق میباشد و همهٔ پدیدهها به حب برترین محبوبان الهی و اشرف پدیدههاست که آفرینش یافته و دارای کمالات ویژهٔ خود شدهاند. از آنجا که حقتعالی مُحِبّ محبوبان و دوستدار آنان میگردد، آنان غایت حق و محبوب او واقع میشوند و محبوب حقتعالی محبوب پدیدههای خَلقی میباشد؛ اگرچه عاشقکشی نیز حلال است و اولیای محبوبی به دست بدترین و ظالمترین انسانها و به دست مغضوبان الهی به بلاهای وِلایی دچار میآیند و هرجا یکی از برترین اولیای محبوبی الهی باشد، ظلمهای آنتیتز مغضوبی وی، جامعهٔ حقطلب و آگاه را به عزا، سیاهپوشی و نوحه خواهد کشاند؛ چنانکه گفتهایم:
شده هستی به عشقت مست و مجنون
که از «هو حق» خَم «کن» کربلا شد
شده «هو» در دل عاشق خط خون
خمار چشم او بر من بلا شد
ستایش خدا راست
- شیخ أبو الحسن مرندی، مجمعالنورین، ص ۱۴٫
(۱)
« ۱ »
حضرت ختمیمرتبت
ختم رسل گشت ز حق آشکار
چهرهٔ او شد به جهان پایدار
لطف و قرار دو جهان است، او
هست وجودش به خداوند، یار
شاهد وحی همه پیغمبران
جانِ رسولان شد از او برقرار
او پسرِ آدم و آدم از اوست
گشت به ناسوتِ جهان کامیار
آدم و خاتم شده او را صفت!
شد ازل و هم ابد او را عیار
دلبر طنّازِ الهی به عرش
چهرهٔ او شد به دو عالم نگار
جلوهٔ جمع همه عالم، تویی!
کام دل جمله جهان را برآر!
خیر دوعالم، همه از جود توست
گشته به لطف تو جهان وامدار
سینهٔ شیدایی حق گشتهای
چهرهٔ هستی ز تو شد در گذار
خمسه ز تو، تسعهٔ ثانی ز توست
قائمهٔ حق تویی اندر مدار
حق شده ظاهر به جهان، از رُخات
حق تویی و تو به جهان حقتبار
بوده جنابت غزل لطف عشق
متن دو عالم تویی و هم کنار
هست به تو قرب وِلا جمله جمع
حسن بتول و به علی ای عیار
آل محمد شده آل علی
آل علی شد به نبی استوار
بوده امامانِ به حق زین دو گُل
در برِ ما حرف دگرها نیار!
جان نکو تشنهٔ عشق علی است
این دل من با دگرانش چه کار؟!
« ۲ »
جمع اولیا علیهمالسلام
خاتم پیغمبران شد جمع جان
هم علی شد بر بشر روح جهان
فاطمه علیهاالسلام «لولاک» عالم شد یقین
شد حسن مظلوم حق، در هر زمان
عشق حق را گشت پیغمبر، حسین
سید سجاد شده روح جنان
شد امام پنجمین، دریای علم
صادق دین حی کند، دین را بیان
هفتمین حضرت بود مظلوم پاک
موسی کاظم بشد دور از امان
هست مولای دیار ما رضا
او بود شاهنشه ایرانیان
شد نهم نور خدا، آقا جواد
لطف حق است و به قرب حق عیان
حضرت هادی کمال حق بود
عسگری قطب عیان است و نهان
حجت حق ، یوسف دور از نظر
جمله عالم گشته دنبالش دوان
او پیمبر، او علی، حُسنِ حَسن
او حسین و چهرهٔ حق همچنان
دارد او لطف امامت را ز حق
برده او دین را زِ هر ظن و گمان
پیکر است و روح پاک ماسوا
میکند آباد بنیان زمان
باشد امیدم که بینم روی او
روی زیبایش گرفت از دل عنان!
جمع خوبان جهان هستند، هم
شاهد حق در زمین و آسمان
جملگی مردان راه پاکیاند
رونق ایمان به ملک و هم مکان
جمع آنان نور پاک واحدند
با همه سودای خوبی بی زیان
شد نکو در انتظار منجیاش
تا که گیرد سرورش را در میان
« ۳ »
محضر مولا
دل پرچاک من
تا این دل پر چاک من شد خود غمستان جهان
سر دادم از بهر بلا، دل شد گرفتار زیان
یکسر نشستم پیش او، بیپرده بستم موبه مو
به به چه مستم بیسبو، تا چهرهاش دیدم عیان
گفتم به خود من چیستم، در محضر تو کیستم!
جز آن که تنها نیستم، دیگر چه جای این و آن
هر چهرهای را دید دل، ذرات را سنجید دل
گلها ز باغت چید دل، محو تو گشتم بیامان
یک شب رها از جسم و تن، بی ماجرای ما و من
ناگاه پوشیدم کفن، در گور غم گشتم نهان
بی حفظ و حرز و بیدلیل، دل شد رها از هر بدیل
تا شد به درگاه جلیل، سرگشته گردیدم به جان
چون جان ندید از او خبر، از فرط اندوه و نظر
بیواهمه با صد اثر، زد نعره در آن بیمکان
گفتا انیس من چه شد، مونس برای من که شد؟
پاسخ بیامد خودبهخود: رو تو گذر کن از میان!
ورد زبان
عشقت مرامم یا علی بشکسته جامم یا علی
شد از تو کامم یا علی از تو مرا باشد نشان
ناگاه گفتم یا علی ، از توست حق خود منجلی!
تو آخری و اولی، «هو حق» «علی» ورد زبان
لبیک آمد جابهجا، در صحنهٔ پیدای ما
گفتا که هستی در صفا، آسوده از دور زمان!
بر تو غلامم یا علی ، «هو حق» کلامم یا علی !
از تو قیامم یا علی، پژمردهام کرده خزان
جان و تنم قربان تو، هستی فدای جانِ تو
گفت این که شد عنوان تو، بگذر ز غوغا و فغان!
گفتم که ای مولای من، ای سرور و آقای من!
ای اصل کرّمنای من، از تو دو عالم شد عیان!
ای سرو خوش بالای من، ای ماه بیهمتای من!
پنهان من، پیدای من، ای لفظ و معنا و بیان!
شد بندهات دریای غم، در پیچ و خمها دمبه دم
ای معدن جود و کرم، یک دم غلامت را بخوان!
گفتا که عشق جان من، تاب تو را برده ز تن
پیشم بیا و دم مزن، بر مهر من شادان بمان!
تا دیدم او را رو بهرو، گفتا که «هو حق» را بگو
گفتم «علی» «هو حق» نکو! هوشیار گشتم ناگهان
« ۴ »
بیهمتا
قرار دو عالم؛ علی
علی علی کنم و شکوهها کنم برپا
که در مرام من او بوده سرور و مولا
علی علی کنم و ناله از جگر گیرم
ز درد و سوزِ دلِ آن امام بیهمتا
همه وجودم علی و همه نُمودم اوست
بهجز علی که زند با سلونی آن آوا؟
بود صفا ز علی، رونق از علی باشد
علی علی غزلم باشد و غزلآرا
علی بود همه نورم، علی بود شورم
علی علی همه دم گویم و کنم غوغا
علی علی همه دلبر، علی علی سرور
علی علی همه یاور، علی بود آقا!
علی بود گل گلها و نور حق یکجا
علی علی دل کوثر، علی ید بیضا
علی ظهور پیمبر، که باب سبطین اوست
جمال «هو حق» من، کفو و همسر زهرا
بود عزیزهٔ او دختران دلبندش
اگرچه زینت او بوده زینب کبری !
علی قرار دو عالم، لقای جلوهٔ حق
علی جمال حرم هست و چهرهٔ طه
علی وصال دل ماندگانِ در راه است
علی پناه ضعیفانِ بینوا هرجا
علی بود همه وصلم، علی بود جانم
به انس و جان بود او شاه و مأمن و مأوا!
خط جاوید
علی حساب و کتابم، علی است میزانم
علی سؤال و جوابم، علی مرا عقبا
علی حیات و مماتم، علی خط جاوید
علی وصال حق و او بود لقای ما
علی بود به جهان حقنمای بیمانند
علی به گاهِ تهاجم، شجاع و بیپروا
اسیر حُسن و گرفتار روی ماهش دل
ز مهر او شده عالم چهقدر خود زیبا
علی بود رخ هستی، علی نگارش حق
علی بود همه ساحل، علی بود دریا
علی جمال حقیقت، علی کمال عشق
علی بود همه پاکی، وقار هر رعنا
علی بود دل و ایمان و عشق و عرفانم
علی بود ره و مقصد، به وصف أو أدْنی
علی بود شه شاهان، جهانگشا چون حق
به بزم عشق و صفا شد علی به حق شیدا
علی بود که به دشمن دهد مجالی خوش
کند فتوت و مردی به دشمن آن رعنا
علی بود همه آیات حق به تنهایی
علی بود همه پنهان و هرچه شد پیدا
هر آنچه بود و نبود است رَطْب و یابِس اوست
قَدَر بود همه از او، قضا از او برپا
نکوست عاشق روی علی ، از او شیداست
اگرچه در دو جهان، خصم او بود رسوا
« ۵ »
ساقی کوثر
بندهٔ حق
جان علی ، جانان علی ،آوازهٔ یزدان علی
هو علی ، هو حق علی ، شیرازهٔ ایمان علی
ساقی کوثر علی و حیدر صفدر علی
صاحب سِرِّ پیمبر، باطن قرآن علی
نغمهٔ تنها علی ، تنهایی دوران علی
زوج زهرا، عشق طاها، اصل هر عنوان علی
بهر طفلانِ یتیم، او بوده بابی مهربان
هر ضعیف و ناتوان را یاور پنهان علی
دشمن جان ستمگر، بیهراس و بیشکیب
بندهٔ حق است و شیر بیشهٔ میدان علی
صاحب لوح و قضا، هم چهرهٔ سِرِّ قدر
عرش و کرسی و قلم، محو رخ جانان علی
اصل دین است و یقین، باشد امیر مؤمنان
عشق از او، حکمت از او، پیمانهٔ عرفان علی
پیکر پاکی و تقوا، مظهر اوج و حضیض
رونق ایمان و کفر و دشمن شیطان علی
پیر جمله انبیا، نفس رسول مصطفی
ختم جمله اولیا، هم صاحب دیوان علی
امیر اولیا
مرشد او بر جن و انس و رهبر او بر ماسوا
او قسیم نار و جنّت، آیت یزدان علی
مرد حق، شیر خدا، او بیقرار و بتشکن
رونق دین، غیرت حق، صاحب پیمان علی
او دلیل و مدّعی، او شاهد و او خود قسم
هم قیاس و حجت و تمثیل و هم برهان علی
جسم و روح و عقل و فهم و عشق و ادراک است و جان
سربهسر بر پیکر هستی همیشه جان، علی
اشک و آه و سوز و ماتم، درد و رنج و هجر و غم
هست هر دم جمله جمله جلوهٔ ایمان علی
دولتِ فتح و ظفر، شادی مردان خدا
پرتوی از فتح تو باشد به حق عنوان علی
خصم ظالم او، عدوی هر ستمگر، هر شقی
دشمن هر ناجوانمرد و دد و شیطان، علی
جلوهٔ ذات و صفات و چهرهٔ اسما علی است
مُظهِر و مَظهَر همی باشد بَرِ انسان، علی
لطف و قهر و وصل و فصل و نار و نورِ کاینات
باشد او، او بوده رحمان، بر همه غفران علی
او همه، او بیهمه، در جا و بیجا برتر اوست
آن که هستم بهر او خود واله و حیران علی
آدم و شیث نبی، داود و ابراهیم و هود
یونس و یعقوب و موسی، عیسی عمران علی
هرچه در عالم به ما شد، جمله از عنوان اوست
رونق عالم از او شد، بر همه سامان علی
او طریق و مقصد و او رمز و راز هر امید
او غم و شادی، به هر مشکل بود آسان، علی
عاشقی شد از جمالش، شد نکو دیوانهاش
بوده او عین وجود و چهرهٔ دوران علی
« ۶ »
شمس وفا
مولا علی
چهرهٔ صدق و صفا مولا علی است
رهبر خلق خدا تنها علی است
لطف حق، قهر خداوند جهان
شیر حق، شمس وفا، مولا علی است
کدخدای عالم بود و نُمود
هم رخ پیدا و ناپیدا علی است
هر که دارد خود نوای دلبری
دلبر شیرین و بس گویا علی است
ملک هستی جلوهگاه روی اوست
جلوهگاه جمله مافیها علی است
ساقی عرفان و بزم معرفت
آن می گلگون بیهمتا علی است
باده او، جام می و میخانه اوست
میگسار سینهٔ سینا علی است
ذکر من «هو حق»، علی مولا مدد
حق به هر دریا و هر صحرا علی است
چون خداوند عطای مهر و قهر
بر همه یاور بود هر جا علی است
رهبر دل در همه ملک وجود
آن که میباشد به حق پیدا علی است
شیر یزدان، شاه مردان، مرد حق
آن که یکسر بوده حقپیما علی است
یار مظلومان و خصم ظالمان
آن که از حق میزند اعدا علی است
حامی حق در کف او ذوالفقار
بهر دشمن خصم بیپروا علی است
ذکر ارباب طریقت در سلوک
«هو علی»، «هو حق علی»، «هو یا علی» است
سِرّ هر راز
کوی حق جولانگه مولای من
بر نبی غوغای اَوْ اَدْنی علی است
خار راه ظالم و یار ضعیف
قوّت هر پیر و هر برنا علی است
رمز حق در هر جمال و چهرهای
سِرّ هر رازی به هر سودا علی است
من غلام شاه مردان، شیر حق
پیر من، استاد هر دانا علی است
یا علی گویم همی در زندگی
نزد حق عالی و هم اعلی علی است
بر حسین و بر حسن باب است او
زوج لایق، همسر زهرا علی است
مرد حق، روح وفا، اصل بقا
برتر از دنیا و از عقبا علی است
شد نکو درماندهٔ احسان او
آن که لطفش میکند غوغا علی است
« ۷ »
صهبای عشق
جان جهان علی است
چهرهٔ اسمای حسنا، ذات بیهمتا علی است
سینهٔ صهبای عشق و دلبر زیبا علی است
کشور جان و جهان و نقد هر بود و نمود
رنج و درد هر دو عالم، سوز هر شیدا علی است
دولت خوبان علی و جلوهٔ رخسار حق
رونق بازار عقبا، حضرت والا علی است
سرّ جنبش در وجود و سرّ پنهانش جلی است
زیور زیبارخان در صورت و معنا علی است
چشم امّید یتیمان، با همه بذل وجود
یاور درماندگان، مولای بیهمتا علی است
یا علی، سرّت نگویم هم به خصم و هم به دوست
سرّ تو سرّ خدا، آن صافی صهبا علی است
جان جانی یا علی ، عین جهانی یا علی !
خودتوآنییاعلی !هرچهرهوسیماعلی است
من قلندرزادهام ای حضرت مولا علی
وجههٔ فقر و فنا ز آن نور کرَّمنا علی است
فرقهای نادان، علی ! نام تو بنهاده خدا
فارغ از این حبّ، مقام حضرت مولا علی است
عدهای با کینه تا محشر گرفتار عذاب
دوزخ از آن جمله و خود سینهٔ سینا علی است
من نه این، نه آن، که در طینت شدم از خاک تو
حق بود سودایمن،چونعشقپرسوداعلی است
سرّ أو أدنی
من نمیگویم علی أللَّه، علی أللَّه عیان
هرچه گویم بیش از آنی، برتر از بالا علی است
باطن ذاتی که باطن دارد از ظاهر خبر
باطن و ظاهر جمال تو به هر معنا علی است
سَربه سَر اسما و اوصاف حقی و حق تو راست
آن که شد عالم ز بهر رؤیتش برپا علی است
لفظ و معنا شد علی ، یکسر خم پرگارِ دوست
سرّ أوْ أدْنی علی و آن دم گویا علی است
هر چه فیض از حق عیان شد، باشد از دیدار او
چهرهٔ حق را به هستی آن که شد دارا علی است
جمله کفر و شرک و فسقِ آن همه نابخردان
کرده بیرونق که روی لؤلؤی لالا علی است
محض توحید و همه سرّ وجود بیمثال
آن که شد پیدا ز حسنش آدم و حوّا علی است
هرچه آمد سربه سر، شد زیردست آن افق
وصف پنهان همه هستی به هر پیدا علی است
ای نکو در وصف او جز حق نباشد باخبر
جمله وصف ذات حق و صاحب غوغا علی است
« ۸ »
رقص دو عالم
نفس پیامبر علی
مرشد و پیرم علی ، شیر خدا، مرتضی
بوده امیدم علی ، دل نشد از او جدا
سربهسر او ملک جود، نفخهٔ او هرچه بود
جملهٔ هستی خود او، گر که بگیرد ردا
مُظهر و مَظهر علی ، فاتح خیبر علی
نفس پیمبر علی ، میر همه اولیا
آه یتیمان علی ، یار غریبان علی
یاور طفلان علی ، بر همه مشکلگشا
بر همه کس آبرو، نالهٔ هر بی کس او
سوز دل هر غریب، رنگ رخ هر گدا
زخمه زند بیامان، نغمهٔ کرّوبیان
حق شده بر او عیان، گشته جمال بقا
دل چو بریدم ز خود، پردهٔ حیرت درید
گشت جدا همچو جان، او که عیان شد مرا
تا که بدیدم علی ، دیده بگفت او خداست
من چه بگویم: علی یا که بگویم خدا؟
رقص دو عالم از او، بر همه دلدادگان
چرخ ارادت از او، معرکه زد هر کجا
نعره ز دل شد برون، پردهٔ دل پاره شد
چون که شنیدم چه خوش، زد ز نهانم صدا
دیر و کنشتم تویی، حور و بهشتم تویی
اصل و سرشتم تویی، جان به فدایت، شها!
شد به تو دل آشنا، سر بکشید از همه
چهرهٔ پنهان دل، نزد تو شد برملا
هست نکو چاکرت، بوده به دل خاطرت
بیهمه چون و چرا، از همگانم رها!
« ۹ »
گوهر جان
چهرهساز حق
شاه مردان، شیر یزدان مرتضاست
راحت دل، گوهر جان مرتضاست
یار مظلومان و خصم ظالمان
حق و عدل و لطف و احسان مرتضاست
آن که باشد یاور درماندگان
در دل شهر و بیابان مرتضاست
بر ضعیفان یار و دلدار است او
رهگشای هر پریشان مرتضاست
شد به پنهان رونق ملک وجود
روح آدم خود به دوران مرتضاست
بینوایان را انیس و مونس اوست
هم پدر بهر یتیمان مرتضاست
او عیار سکهٔ حق بیبدیل
هم امیر انس و هم جان مرتضاست
هر که جز او هرچه دارد باطل است
آن که یکسر حق بود آن مرتضاست
پردهدار چهرهٔ حق شد علی
دلبر و دلدار خوبان مرتضاست
رهنمای راهیانِ راه حق
شورِ دل هم عشق پنهان مرتضاست
حیرت و سرگشتگی در عاشقان
از نگاه جان جانان مرتضاست
شد ز او هر ذرهای خود چهرهای
هستی از عشقش فروزان مرتضاست
مهر او سرمایهٔ عشق و امید
حافظ اعیان و ارکان مرتضاست
هرچه شد ظاهر، نُمودی از علی است
بهر حق عرفان و برهان مرتضاست
حق علی باشد، علی حق بیگمان
نور یزدان، شاه مردان مرتضاست
شاهد و مشهود
«حق» علی ، «هو حق» علی ، بیلیس و لا
شاهد و مشهودِ عرفان مرتضاست
ذات معنا او همه معنای ذات
ذات و وصف حق به قرآن مرتضاست
بر «تدلّی» چون شد او بعد از «دنی»
هم به «أو أدنی» ز اعیان مرتضاست
بند «أو أدنی» گشود، از حق شد او
«لیس إلاّ هو» نمایان مرتضاست
لطف او دارد همه بود و نُمود
ظرف غیرش بهر حرمان مرتضاست
منکرش هم کافر است و بتپرست
محور و معیار ایمان مرتضاست
بی تبرّی، کی تولّی میشود؟!
حب یزدان، لُبّ ایقان مرتضاست
دل بریدم از همه، دادم به او
خود مرا مصداق و عنوان مرتضاست
شد اسیرش، دل مرا بی هر نگاه
پیر من آقای سلمان، مرتضاست
مرشدم تو، پیروت من، یا علی!
آن که دل سویش شتابان مرتضاست
شهر تنهایی
شهر تنهایی منم، داروغه اوست
در دل و جان، باغ رضوان مرتضاست
چاکر درگاه تو من، یا علی !
جان غلام آستان مرتضاست
سر کشیدم بر دل هر خستهای
نور امید دل و جان مرتضاست
راز خود با کس نگویم غیر از او
محرم دل، راز سبحان مرتضاست
کی گریزم از بت و بتخانهها؟
چون که دور از ظرف امکان مرتضاست
دل صفا ده، کیمیاگر جز تو کیست؟!
بحر دل را راز طوفان مرتضاست
من کیام تو، تو همه من یا علی ؟
آن که دل را کرده حیران مرتضاست
مؤمنم یا کافرم، شاهم علی است
ساقیام او، ساق عریان مرتضاست
هرچه میگویم نباشد وصف او
ذره من، بی حد و پایان مرتضاست
همتی کن یا علی راحت دهم جان
روح و ریحان در دل آسان مرتضاست
شد نکو دیوانه، عشقش شد علی
در دلم دریای سامان مرتضاست
« ۱۰ »
رمز و راز حق
«هو» یا امیرالمؤمنین
ای نرگس جان آفرین، هو یا امیرالمؤمنین
هستی تو قرآن و تو دین، هو یا امیرالمؤمنین
عاشق منم از مهر تو ، معشوق من کو غیر تو؟!
دینی ندارم غیر از این، هو یا امیرالمؤمنین
از تو حیات است و ممات، از مهر تو آید نجات
جز تو نباشد در زمین، هو یا امیرالمؤمنین
ذکر من و افکار من، حشر من و آثار من
هرگز نباشد جز یقین، هو یا امیرالمؤمنین
ای تو حساب و تو کتاب، ای تو سؤال و تو جواب
ای اولین و آخرین، هو یا امیرالمؤمنین
باغ و بهشت من تویی، دیر و کنشت من تویی
تو نازی و تو نازنین، هو یا امیرالمؤمنین
خویش و تبار من تویی، دار و دیار من تویی
تو ماهی و ماه آفرین، هو یا امیرالمؤمنین
شادی گریزان شد ز من، در تن فراوان شد محن
از هجر تو شد دل غمین، هو یا امیرالمؤمنین
من جلوهٔ ناز توام، یک نغمه از ساز توام
ای تو شفیع مذنبین، هو یا امیرالمؤمنین
حکم قضا بر دست تو، رمز خدا بر شست تو
در محضرت روح الامین، هو یا امیرالمؤمنین
هر ذره در ارض و سما، از تو گرفته جلوهها
ما خود کهین و تو مهین، هو یا امیرالمؤمنین
با تو خدا خلوت نمود، با مصطفی رازش گشود
نطقی به رب العالمین، هو یا امیرالمؤمنین
تا مصطفی دیدت چنین، گفتا علی «هو حق» همین
شد این طریق عارفین، هو یا امیرالمؤمنین
«هو حق» علی ، «حق هو» یقین، گفتا نکو هم آفرین
بر آن وجود برترین، هو یا امیرالمؤمنین
« ۱۱ »
پیر ملایک
ندای لن ترانی
دلم تو، دلبرم تو، دلگشا تو
سرم تو، سرورم تو، باصفا تو
تویی غوغای دل، ای دلبر مست
تویی سودای دردم آشنا، تو
جمال «حق» تویی در ملک هستی
تویی پیر من و صاحب لوا تو
تویی عشق و تویی عاشق بر حق
تویی رمز جنون در سر به ما تو!
صفای باطن و سیمای ظاهر
به هستی ظاهر و خلوتسرا تو
تویی صاحب سَر و سِرّی سراپا
ز باطن گشته یکسر برملا تو
امیر مُلک «حق»، پیر ملایک
صراط مستقیم، مرشد مرا تو
سراسر ملک هستی جلوهٔ توست
تویی بنّا و بانی و بَنا تو
تویی صاحب به هر سالک، به هر راه
غم خوبان خوری در هر کجا تو
ندای «لن ترانی» از تو آمد
دم صاحب صدایی دلبرا تو
تو استاد بشر، عقل نخستین
ظهور نای پنهان و ندا تو
دم جبریل و خضر از توست هر دم
یدِ بیضای موسی در خفا تو
ثناگوی تو شد هر ذره هرجا
تویی ثانی «حق» عین ثنا تو
ملک شد ریزهخوار نعمت تو
تویی بیشک خدا نه ناخدا تو
صلای سلونی
سلونی از تو شد بی مثل و مانند
همه اسرار هستی را سزا تو
سفیران الهی را به یکجا
امام و رهبر و هم مقتدا تو
ولایت در دل هر ذره از توست
به پنهانی ولای انبیا تو
کلید باطن و غیب و غیوبی
تو سرّ آدم و رمز خطا تو
تو دردی و تو درمانِ همه خلق
دوایی و به هر دردی شفا تو
تویی اصل وجود و چهرهٔ دل
تویی مرضی «حق»، هم خود رضا تو
ز تو شد ذوالفقار و غیرت حق
به فرعون هم نُمودی اژدها تو
همه مِهر «خدا» قهر خدایی
تو خود ناری و نوری هم صفا تو
به قرآن الهی ناطق حق
به هر سوره، به هر آیه، ثنا تو
سراسر جمله آیات الهی
به وصف هر یکی باشی روا تو
تو کاف و نون و فرد و جمع جمعی
کلام آشنا در سینهها تو
تویی سبع المثانی، فاتح نور
الف در قد لام از «حق» جدا تو
همه قرآن بود وصف تو و خصم
تویی شافی و علت بر جفا تو
ز تو باشد همه خیرات و خوبی
تویی مشکل، همی مشکلگشا تو
مرا روحی و نفسی و دم و دل
به پرگار دلم درد و دوا تو
تو سیف و صارمی بر دشمن دون
که بر اهل حقی یکسر قوا تو
عدو باشد اسیر چنگ چنگت
انیس هر فقیر و بینوا تو
تویی رحمت، تویی مهر و تویی عشق
تویی «حق» در فنا، عین بقا تو!
معراج حقیقت
به معراج حقیقت شد نبی خوش
در آن خلوت سرایش پابهپا تو
تو معراجی، تو خود صاحب صدایی
دَنایی و تدلّی هر کجا تو
رخ مشکات «حق» عین تجلی
به هر نجم و به هر عالم جلا تو
سکوت عالمی یکسر به دوران
به هستی سربهسر گشتی صدا تو
تویی اصل حروف و تو معانی
تویی باطن، به ما ظاهرنما تو
تو مسجود ملایک با سَر و سِر
نمودی مبتلا را مبتلا تو
ازل را با ابد دیدم برابر
بر این دو «حق» زند پیمانه یا تو؟
همه موت و حیات و نار و نوری
قَدَر هستی تو و باشی قضا تو
به نوحی کشتی و بر ما نجاتی
سزد کز «حق» کنی غوغا بهپا تو
شب قدری و قدر تو نهان است
شب و روزی، ولی بیادّعا تو
احد، احمد، الف، حا، میم و دالی
به باطن «حق»، به ظاهر مرتضی تو
کتاب عشقی و درس محبت
به عشاق جهان، عشق و وفا تو
تویی سرسلسله بر زلف سادات
تویی صولت به حق، شیر خدا تو
تو اصل ظاهر و باطن به جمعی
تو سینایی و طوری، هم عصا تو
تویی گنج «خدا»، اسرار پنهان
تویی پیدای هستی، هستِ ما تو
تویی پیدا و ناپیدا به ذاتش
بهدور از قید و بندی در خفا تو
تو سرّ مطلقی و رمز جمعی
تویی نفس فنا، عین بقا تو
تویی کهف و رقیم و خضر و موسی
تو ذوالقرنینی و صاحب ردا تو
تو اعجازی به «حق»، خود بی کم و کاست
زدی از انبیا چون و چرا تو
تویی سبّوح و قدّوس دو عالم
همه هادی تو و عین هُدی تو
سِپهر شهریاری، صولت «حق»
به اِلاّیی الف تو، نون و لا تو
بهشتی تو، همه حور و قصوری
تو رضوانی و بر مایی بها تو
همه سطوت به «حق»، دولت به عالم
جلال هر جمال و کبریا تو
نه، بلی، آری
مثال ذات «حق» بی مثل و مانند
تو ارضی و به هر عالم سما تو
تویی آیات «حق»، پنهان و پیدا
تو تشریعی و تکوین، مَن تشا تو!
تو پیر و مرشد و مولی، امامی
تو ختمی و امیرِ اولیا تو
نبی در باطن و ظاهر امامی
به حق ظاهرنما، باطننما تو
خدایی نه، بلی آری ندانم
بود او تو، تو او یا اوست با تو
بود دنیا به تو قائم، تو یکجا
که هستی از همه یکسر جدا تو
نمیگویم کجا بودی که هستی؟!
تویی زینها رها در هر کجا تو
تو محض پاکی و خیر و عدالت
رها از هر خطا، دور از هوا تو
تویی سایل، تویی مسؤول دلها
تویی مدعو و هم اصل دعا تو
همه جنبش، همه فریاد و آهی
دلافروزِ نسیمی در صبا تو
فتوّت، مردی و غیرت، بزرگی
بهحق کانون هر مهر و وفا تو
ز تو دارد نُمودی عالم عشق
همه اوصاف پاکی را سزا تو
تو حیدر، تو غضنفر، شیر و صفدر
تو جان مصطفایی، مرتضی تو!
تو عشق فاطمه، بابی به سبطین
تو مولایی و سرّ هر وِلا تو
همه اوصاف «حق» بر توست قایم
خدای بیسوا را ماسوا تو
خط دین اسم و معنا از تو یابد
بر اسلامی ز هر سو ماجرا تو
تویی بنده، خدایی بر همه خلق
جمال حق تویی، پاک و رضا تو
نکو را رد مکن از خود تو ای جان!
وگرنه من کجا باشم، کجا تو؟!
« ۱۲ »
پیر من بیکینه
دولت عشق ازلی؛ علی
پیرِ منِ بیکینه علی شیر خداست
او دولت عشق ازل و صلح و صفاست
من غیر علی پیر ندارم هرگز
پیرم به نشان چون حق و او بیهمتاست
عالم همه خرّم از جمالش باشد
بر هر دو جهان، علی ولی و مولاست
از نور علی شد متجلّی عالم
اوصاف حق از علی جلی و گویاست
ظاهر کند آنچه حق زند بیپروا
باطن بود او، از او سراسر پیداست
از لطف علی جهان کند بدمستی
از مهر علی سربهسر عالم شیداست
مظلوم خلایق و ولی نعمت خلق
باشد علی و بر دو جهان او سوداست
با لطف و کرم کرده جهان را آباد
او شادترین چهرهٔ ناز و رعناست
دردانهٔ حقّ است و جمال هستی
او پاکترین گل وجود زیباست
در خلوت حق به بزم ذات «هو هو»
دیدم که علی صاحب شور و غوغاست
بیپرده بگویمت که در خلوت انس
معبود من او، صاحب طور سیناست
در دور وجودِ دو جهان دایره اوست
او دایرهٔ وجود و پرگار خداست
او اصل ولایت و امامت باشد
جان نبی و زوج بتول عذراست
دیوانه منم در بر آن صبغهٔ حق
او بر من دیوانه، امام و آقاست
در کوی علی نکو کند دربانی
زیرا که علی صفات حق را داراست
« ۱۳ »
قبلهگاه دین
هو حق علی
جان جانانم علی ، دین و ایمانم علی
ماه تابانم علی ، راحت جانم علی
درد و درمانم علی ، سوزِ هجرانم علی
روح و ریحانم علی ، نطق قرآنم علی
سرّ هر پنهان علی ، پیر بر سلمان علی
ساقی مستان علی ، دور از امکانم علی
ظاهر است او از ازل، باطنِ او لم یزل
قامتش حق را غزل، کرده حیرانم علی
گلشن از او شد بهپا، بلبل از او در نوا
حیرتِ او خود خفا، مشکلْ، آسانم علی
قبلهگاه دین علی ، اصل هر آیین علی
صورت یاسین علی ، روح رحمانم علی
حق بر او گفت آفرین، در سماوات و زمین
خسرو دنیا و دین، شاه و سلطانم علی
شد از او ملک و مکان، از علی بین انس و جان
همچو حق او بینشان، نقش برهانم علی
گوهر نایاب او، تشنگان را آب او
بر یتیمان باب او، خط پایانم علی
شد علی سودای حق، بوده او پیدای حق
ذکر أو أدنای حق، قوس پنهانم علی
نُمود مصطفی
شد علی حق را بیان، او به حق باشد نهان
حق علی ، هو حق عیان، حقّ عریانم علی
اوست عالم، اوست حق، برده از هستی سبق
وصف او در هر ورق، متن دیوانم علی
او کجا و آب و گل، مهر او پر کرده دل
در برش هستم خجل، اسم و عنوانم علی
سرور و آقا علی ، حضرت مولا علی
با یدِ بیضا علی ، پیر عرفانم علی
او به هر دیده نگاه، مونس هر بیپناه
صاحب هر رفته راه، داده سامانم علی
او نُمود مصطفاست، در دو عالم دلرباست
اوج عصمت در وِلاست، ماه تابانم علی
مرد هر میدان علی ، گوی و هم چوگان علی
شرط هر پیمان علی ، شیر یزدانم علی
من غلام کوی او، کشتهٔ ابروی او
زندهٔ گیسوی او، اصل پیمانم علی
دشمن او کافر است، محضر او حاضر است
بر دو عالم ناظر است، دور دورانم علی
من مرید و پیرم او، بهر من او آبرو
دشمن او شد عدو، شیر غرّانم علی
ذکر «هو حق یا علی »، هم خفی و هم جلی
از نکو شد منجلی، «حق» نمایانم علی
« ۱۴ »
حسن بیپایان
«هو علی»، «هو حق علی »
شد علی خود ظاهر و باطن، شد از او ماسوا
مظهر لطف و صفا او، او بود شیر خدا
هست او بر دوستانش چهرهٔ لطف و امید
او بود در هر دو عالم چهرهای دور از دغا
دشمنان زشت و بیباکش همه اهریمنند
گرچه او دارد به دشمن هم نگاهی از عطا
عاشقم بر حسن بیپایان تو، ماه ای علی
«هو علی»، «هو حق علی»، ای جان ما، جانانِ ما
دل اسیر آن همه وصف خدایی تو شد
برتر از مُلک و مکانی، دل به تو شد مبتلا
دین من دین علی ، رهپوی آیین علی
هرچه ظاهر شد به هستی، باشد از او هر کجا
نالهٔ طفلان شنیده، رنج محرومان همی
از نگاهش منتشر اوصاف درمان و دوا
مهر حق او، خشم حق او، گرچه دارد هر زمان
در دل درد آشنا اندوهِ صد رنج و بلا
از قیام او قیامت میکند غیرت بهپا
او بود بر حق گواه و عین حق خود باصفا
شد دلم مجنون او، او بوده خود لیلای من
بیسبب هرگز نشد، جان با علی در دو سرا
حق علی و هم علی حق، مطلقِ جمله وجود
حق از او شد زنده، بر او شد ز وصل حق عطا
سرّ هر مَظهر علی ، او جلوهٔ ناسوت حق
شد ز نور او منوّر چهرهٔ ارض و سما
قبّهٔ خضرا؛ علی
نصرت حق از علی و اوج هر رفعت علی
گشته در باطن ز لطف او ظهور انبیا
او دَنی و هم تدلّی، قاب قوسین حق او
شد گرفتارش دلم، هرگز نگردیدم رها
بوده یکسر آتش نمرودیان، خود از علی
از علی شد خیر و پاکی سربهسر در هر کجا
ناخدای کشتی نوح است و هم طوفان، علی
یونس و ماهی از او، هم در عیان، هم در خفا
قبهٔ خضرا علی ، هم شور أو أدنی علی
خلوت حق شد علی ، کی جلوهاش از او جدا؟
یوسف از لطف علی شد صاحب حسن و جمال!
غمزهای زد، شد زلیخا عاشق آن دلربا
ساقی لطف ازل، در کف همیشه جام عشق
او بود در ظرف هستی از خدای خود رضا
آن که دارد چهره بر پرگار لطف حق علی است
شد علی دُردیکش دردیکشان بیریا
باده و پیمانه او، او چینش اوج و حضیض
از علی ظاهر به عالم شد تمام ماجرا
رمز مستی، رمز می، رمز سَماع و رقص و دف
چرخ و چین آفرینش گشته از او جابهجا
باشد آن کباده و باده خود از مولا علی
هست یکسر هر دو عالم بر خط او آشنا
یا علی باشد نکو مست از خُم شیر افکنت
در مسیر عشق تو بر هر بلاییام رضا
« ۱۵ »
شوکت هیمان
جان پاک مصطفی
جان جانی یا علی ، هستی تو بر هستی نشان
بینشانی یا علی ، بیچهره شو بر من عیان!
کی بگویم من علی اللَّه، اِلهم بوده او
هرچه گویم بیش از آنی، ای تو روح انس و جان
هرچه شد ظاهر به هستی، در حقیقت روی توست
صورت و معنا تویی، تو برتری از هر گمان
عشق و جنبش در وجود، از شوکتِ هِیمان توست
غایتی در هر مدار و از تو پیدا شد مکان
جمله اسرار وجود از رفعت روح تو شد
رونق دنیا و عقبا، با تو کامل شد اذان!
از تو دارند انبیا کسوت، ولایت نور توست
جان پاک مصطفایی، زوج زهرای جوان
کی گریزم از بت و بتخانه و دیر و کنشت!
تا تو قطبی و امامِ هستی و میرِ جهان
ساق عریان
مؤمنم یا بتپرست، ای خاکیان شاهمعلی است!
ساقیام او، ساقِ عریان آن مه است خود در جنان
مظهر اسمای حقی و تو ذات بیمثال
گر نگویم عین ذاتی، تو در اسمایی نهان
«هو علی» و «حق علی»، «هو حق علی» بی لیس و لا!
کن مدد بی هر عدد، مولا امیر مؤمنان!
ای قوی بر ظالمان، ای بهر مظلومان انیس
همتی کن نصرتی ده، صاحب دوران رسان!
آه مظلومان بُرید و بر فلک شد سوز دل
خصم حق جولان کند تا کی به دنیا همچنان؟!
شهر تنهایی منم، داروغهای تو یا علی
پیر من تو، دلبرم تو، هم تویی دارِ امان
دین من دین علی ، هم مذهبم عشق علی
جز امامانِ بهحق، باور ندارم دیگران
ای نکو در وصف او، جز «هو» بود قول و غزل!
جان به قربان علی و صاحبم صاحب زمان !
« ۱۶ »
غدیر خم؛ حقیقتی آشکار
«غدیر خم» بود عید ولایت
شده از بهر وصل حق، ضمانت
حقیقت شد عیان در «جحفه» آن روز
مکانْ عنوان و معنایش دیانت
علی باشد وصی دین کامل
پیمبر را شد از این چهره دولت
جهان آلوده گردیده ز دونان
به دست منکرین دین و عزت
غدیر خم که شد حجت خدا را
ببرد از دست نااهلان طهارت
صفای آدمی با نور حق است
که اصل دین بود عشق و امامت
علی شیرازهٔ لطف و صفا شد
از او آمد دل پاکی و همت
علی آیینهٔ روح امید است
نمیبیند کسی بی او، سلامت
مدار آدمی افتاده از حق
نباشد در دل دنیا صداقت
نمانده در دل انسان بهجز جنگ
نمیبینی در انسان جز خیانت!
شد انسان بیخبر از خیر و خوبی
کجا بیند کسی رؤیای عزت؟
چو این پرخاش و ناکامی بهپا شد
نمانده در دل انسان صیانت
شده چون چهرهٔ ایمان تباهی
رها شد خوبی و خیر و قداست
ولایت را مدان در حرف ظاهر
حقیقت در حقیقت در حقیقت!
علی شد روح پاکی و درستی
بود هم تابعش دارای غربت
ستم با وی نگردد هیچ نزدیک
چه میگوید از او نادانِ نکبت؟
نکو، «قالو بلیگویان» بمیرد
نجوید جز علی، عشق و سعادت
« ۱۷ »
دُرّ یک دانه
عصمت حضرت حق؛ فاطمه علیهاالسلام
دُرّ دریای شرف، عصمت حق، قرآنی
نور چشمان پدر، شیر خدا را جانی
مظهر مهر ازل هستی و الطاف وجود
همسر شیر خدا، اصل همه برهانی
مام سبطینی و فرزند رسولی که ز «حق»
زینب آن گوهر یکتا به تو شد ارزانی
گرچه پهلوی تو زهرا بشکست از سر ظلم
پشت ظلم از تو شکست، صولت حق یزدانی
فاطمه مهر تو شد آب و حسینت عطشان
ظلم دونان تو نبخش، گرچه که تو غفرانی!
محک خوب و بدی، حب تو شد یا زهرا !
دوزخ و جنت حق، جلوهای از فرقانی
سَرور و سرِّ همه، جلوه تویی، بیبی جان
سرّ حقّی و خدا را تو بهحق میزانی
رونق حسن حقی و گل گلزار عفاف
حکمت حقّی و محبوبهٔ حق، رحمانی
کوثر روح خدایی و تویی روح خدا
آنچه اسرار در این دهر بود، میدانی
فاطمه! فاطمه جان! ای گل نشکفتهٔ حق
تا ابد خصم تو باشد به خودش زندانی
حامی حجت حق هستی و کردی غوغا
از علی شیر خدا، دور نگشتی آنی
دُرّ یک دانه تویی، گوهر حقی پنهان
تو هوادار علی ، زوجهٔ باایمانی
سینه و پهلو و بازوی تو خرد کرد عدو
گشت غدّارِ همه دوزخیان آن جانی
سینه و پهلوی ناز تو شکست آن ملعون
بر همه ظلم و ستم بود کجی را بانی
پهلوی بشکسته
قلب بشکستهٔ تو پهلوی بشکستهٔ تو
نفرت از قاتل بیشرمِ تو شد نیرانی
پاکی از چهرهٔ تو ریخت به سرتاسر خلق
پاک پاکی، تو به حق پاکترین دامانی!
جمله اسما تویی، تو مثل اعلایی
روح حق از تو شده ظاهر و تو هیمانی
زنده عالم شده تا حق ببیند به تو خویش
جمله عالم بدن و جان تو، بر آن جانانی
بغض من بغض تو باشد به همان ناصالح
آن که پنداشت که باشد به خلافت ثانی
حل مشکل ز تو آید، ز تو مشکل دور است
چارهٔ دردِ همه تو، تو همه درمانی
هر گذشتی که بود جلوهٔ پاکت آنجاست
ابر عفوی تو و بر هرچه گنه، بارانی
با توسل به تو در دل چه مجالی بر غم
بر همه مشکل و سختی تو دهی آسانی
هر که در حصن تو شد صرفه بگیرد از حق
که تو در نزد خدای ازلی مهمانی
عاشقم فاطمه بر سلسلهٔ گیسویت
کی روم از سر کویت تو اگر که رانی
کی نکو جز تو برد بهره دگر از هستی
هیچ خیری نبود جز به تو در هر جانی
« ۱۸ »
لولا؛ فاطمه علیهاالسلام
حضرت زهرا جمال جلوه بود
روح پاکی را به عالم، او نُمود
آبروی مریم از زهرا بود
گشت ساره همره او در سجود
از تو «لولاک» و تو لولاکی به حق
جان تو، همت ز هر جانی ربود
دشمن تو عاری از ایمان بود
مغرض است و ناسپاس است و حسود
ای صفای صافی رؤیای حق
دشمن تو بدتر از عاد و ثمود
بر تو آمد چون ز ذات حق سلام
بر تو بادا از همه عالم، درود!
حسن تو حسن همه عالم بود
شد ولای تو بر این خیمه عمود
فاطمه جان! دشمن تو کافر است
جمله نادان است و غرق هر جمود
روح تو سر میکشد بر جان حق
جلوهٔ جانت دمادم در صعود
با صفای جانِ خود، پَر میکشی
صاحب غیبی و دارای شهود
در غم فرزند خود نالیدهای؟
اشک چشمانت روان شد همچو رود
ماجرای گریههایت را مگو!
دشمنات را جز تباهی نیست سود
کی سزای فاطمه بود این چنین؟!
خاک عالم برسر خصم عنود
هست دنیای تباهیها وسیع
کرده رخنه در دل مکتب، جُهود
هر دو عالم هست شهر اُلفتت
شد جهان و جان و تن، غرق سُرود
حضرت زهرا! نکو بادا فدات
هم فدایت باد، هرچه هست و بود
« ۱۹ »
ناموس حق؛ زهرا علیهاالسلام
چهرهٔ عالم، جمال «هو» بود
زهرهٔ زهرا، گل خوشبو بود
هست ناموس الهی حضرتش
روی حق را خال و هم ابرو بود
دختر رعنای ختم المرسلین
او ولایت را دم دلجو بود
نازنین دلبر که باشد؟ فاطمه!
جان جانان را،گُل گیسو بود
دشمنانش نیستند از آدمی
هرکه شد خصماش، خر و یابو بود!
بی ولایت هرکه باشد، دشمن است
سگصفت آشفتهٔ بدخو بود
در جهنم میدهد گند گناه!
در عذاب، او چون لجن بدبو بود
او زن است و اصل مردان خداست
بر همه خلق جهان، الگو بود
سِرّ مکنون الهی فاطمه است
بهر حیدر، دلبری نیکو بود
مامِ پیغمبر شد و فرزند او
در حقیقت، رشتهٔ مینو بود
اینچنین دردانهای سیلی بخورَد!
شِکوهاش ز آزردنِ بازو بود!
یاس را پَرپر نموده، بیحیا
دشمن حُسن خداوند او بود
من نمیسازم دهانم را نجس
چون که او بدمنظر و بدرو بود
شد نکو عاشق به قاب قوس حق
زهرهٔ زهرا به حق همسو بود
« ۲۰ »
مظلوم تنها؛ زهرا علیهاالسلام
بُوَد زهرا گلِ مظلوم و تنها
که ظلم ناکسان را دید هرجا
پدر رفت و دلش بشکست و خون شد
ستمها دید هم از اهل دنیا
چرا کشتند دونان محسنش را؟
چه شد پهلوی بیبی؟ وای بر ما!
سگ هاری شکسته سینهاش را
شده زار و نزار از جور اعدا
جزای حرمت بابای خود دید
از آن اهریمنانِ بیمحابا
بود روح درستی، آن گُل پاک
که میباشد بزرگ و ناز و خوانا
دو گیتی، گل چو او، هرگز نبیند
که باشد حضرتش چون حور، زیبا
بود زهرا جمال خیر و خوبی
کمال آفرینش هست زهرا
گذشتم از سر ملک و مکان هم
ز بهر آن نگار پاک و زیبا
جمال حضرت حق است آن ماه
نباشد چهرهای چون او به رؤیا
دلافسرده شدم از ظلم بسیار
که شد رنجیده روح او سراپا
کریم جمله عالم شد بحق او
شفاعت از حریمش گشت پیدا
دلش غرق ستمهای پلیدان
شدند آن دشمنان حق چه رسوا
خدایا، بر کن این دنیای پستی
که تا ماند به دنیا روح تقوا
خدایا، چون شود بنیاد پاکی
چو آید در جهان، شور تماشا
ستمگر چون که دارد هاری بیش
ز هر جایی بَرَد خوبی به یغما
نمیخواهم به دنیا هیچ ظلمی
برای خویش و غیر و گرگِ صحرا
ستمگر، بدترین مخلوق هستی است
ندارد خیر و خوبی او به عقبا
نکو! بگذشته زین قصه، ولیکن
خدایا، دشمنش را ساز رسوا!
« ۲۱ »
غضب فدک
زهرهٔ زهرا ، گل باغ جنان
گشت پرپر از ستمها بیامان
جانم افسرده شد از جور عدو
چون شنیدم رنج گلبرگش به جان
عقدهای دارم به جانم از فدک
وز ستمهای دو تن از ناکسان
غصب آن، بشکسته پشت دهر را!
کی سزای دخت پیغمبر، زیان؟
لعنت و نفرین حق بادا بر او
آنکه غصب حق نموده در جهان
شد فدک بر کفر و بر ایمان محک
منکرِ آن مانده کافر، همچنان
از اصول آمد فدک، نی از فروع
هان، بیا و خود نما این امتحان!
عقدهها دارم من از جور و ستم
رفته از جان و دلم شوق نهان
شد پلیدی با ستم موضوع کار
بییقین، دلها پر از ظن و گمان
برده از دنیا چو نرمی را عدو
دم به دم سرداده آواز اذان
شد زمین ویرانه از ظلم و فساد
کنده از عقل و هنر قیدِ عنان
گر که از زهرا فدک را غصب کرد
شد تهی دستش هم از ملک جهان
چون که شد جور و جفا در کار خلق
هست یکسر اصل زشتی در سران
شد فسادش در همهجا آشکار
کار و بارش گشته زشتی این بدان
آنقدر کرده بدی این بیصفت
میگریزند از کنارش همرهان!
فاطمهجان، بهر ما تو مادری
گو که مهدی بشکند سدّ زمان
شد نکو، شاکی ز مطرودان دین
میکند شرحش به هرجایی بیان
« ۲۲ »
فدک فاطمه
اساس دین ما باشد امانت
فدک، ما را بود اصل دیانت
کند انکار اگر کس، کافرش دان!
نباشد مؤمن حق را رذالت
کجا دارد چنین کس دین احمد؟
نبی را گشته منکر در صداقت
پدر داده به فرزندش زمینی
چرا باید ستاند آن به غارت؟!
عزیزِ حضرت حق است زهرا
فطیم اهل نار است از کرامت
بُود بهر پدر امّابیها
شد اُسوه به عالم، در طهارت
به صدر دین بشد ظلم فراوان
شده دین چهرهٔ جور و جنایت
صفا و مردمی رفت از دل خصم
نماند از بهر خوبیها صیانت
دل و دین شد اسیر ظلمِ ظالم
برفت از جان دوران هم قداست
نه ایمان مانده، نه عهد و وفایی
شکستن، حرمت حق شد، درایت
جنایت شد به پرگار الهی
شکستند چهرهٔ مام امامت
ستم کردند و رفتند از بر خلق
گمان کردند میماند عمارت!
بدیها شد در آنان بیش از پیش
شده کردارشان ضد هدایت
شکسته شیشهٔ صاف صفا را
به پاکین جلوهٔ حق شد جسارت
ستم کردند و مغرور از بدیها
به دین و شرع و ایمان شد خیانت
دل پاکی به درد آمد از آن دو
که نفرینم بر آنان بینهایت!
دلْ افسرده شدم از دست دنیا
که رفت از دین و خوبیها شرافت
نکو بادا فدای آن گل یاس
که باشد سربهسر لطف و عنایت
« ۲۳ »
حضرت زهرا علیهاالسلام
دلم دیوانهٔ تو گشته، زهرا
فدای تو دو عالم باد، یکجا!
تویی ناموس حق، مام ولایت
تویی کوثر، به دنیا و به عقبا
جمال نازنینِ حضرت تو
بود زیباترین پنهانِ پیدا
تویی «لولاک» و «لولاک» از تو باشد
تویی اسرار حق، حق از تو گویا
صفابخش دل و جان پیمبر
همیشه همره و همپای مولا
تویی سوز دل مظلوم عالم
تویی بانوی پاک دین و دنیا
زمین و آسمانِ هر دو عالم
تو هستی، ای به ذات حق هویدا
ز تو، آدم صفابخش جهان شد
مَلَک هم گشت خود محو تماشا
تو حور و جنت و حورای اِنسی
بود از تو دو عالم غرق غوغا
جفا شد بر تو، ای بانو از آن خصم
دو صد نفرین بر آن کفتار سگپا!
نکو آشفته گردد ز آن ستمگر
به یادش چون که آید داغِ زهرا
« ۲۴ »
عزیز فاطمه؛ حسن (علیهما السلام)
حُسن پاکش طلعت روح خداست
پردهدار معرفت از مصطفی است
سید پاکانِ جنّت هست او
حضرتش شالودهٔ عشق و صفاست
رونق دین و دیانت آن جناب
کشتهٔ مسمومِ آن زهر جفاست
ماه رخسار حقیقت شد حسن
در دل خانه گرفتار بلاست
مرد حق، لطف الهی دیده غم
غربتش با جهل یاران، نارواست
او بود خود چارمین رخسار پاک
او امام دومین، اهل کساست
حُسن او برد از همه خوبان سَبَق
صاحب جود و کرم، لطف و عطاست
او امام حق بود بعد از پدر
رنج بسیارش ز قوم بیوفاست
داده او را رنج دونان بس عذاب
این ستمها بهر آن آقا خطاست
شد حسن را ماجراهای عجیب
گرچه روح او به هر رنجی رضاست
گشته هادی بر همه جنّی و اِنس
بر سر خلق خدا لطفش بپاست
من ندارم همتی جز از حسن
جان من یکسر به سوی مجتباست
باد عالم سر به سر قربان تو
گرچه لطف تو به هر ذره رواست
ای عزیز فاطمه، جانم فدات!
در دلم روح درستی از شماست
شد نکو بیگانه از غیر تو ماه
بهر تو جانا دل من در نواست
« ۲۵ »
یوسف فاطمه؛ حسن علیهماالسلام
حَسَن، روح جمال جلوهها شد
عزیز فاطمه، اصل وفا شد
جمال حق، نگار نازنین است
پدر، او را علی مرتضا شد
برادر شد حسین، نور الهی
به دیدار خدا، او مصطفا شد
گزید او را جناب حق تعالی
که او در قرب خالق، مجتبا شد
جمال صافیاش حُسن جهان است
که از حُسنش جهان غرق صفا شد
بود یوسف، رُخی در سایهٔ او
که حُسنش علت هر ماجرا شد
چه بس زان سفلگان ناجوانمرد
بر آن دُردانه جور و هم جفا شد
گرفتار آمده یوسف به غربت
از آن ظلم و ستم، بر او چهها شد
بود مظلوم و غربت سهم او گشت
رها از هر دو عالم درنوا شد
شود جانم فدای روح پاکش
که روح پاک او، عین بقا شد
به خانه دشمن او شد نمایان
تو گویی خانهٔ او کربلا شد
بزد زهر هلاهل قلب پاکش
سراپایش ز سم چون کیمیا شد
همی شد تیر باران پیکر او
که مظلومی او در این فضا شد
اگرچه جمله گشته گرد او جمع
ولی دشمن به دور از هر حیا شد
حیاتش غربت و غربتْ حیاتش
دل و دین نزد دشمن ادعا شد
نکو! بگذر ز غربت خانهٔ او
که او حقخانه و حقآشنا شد
« ۲۶ »
جگر واژگون
خون جگر خورده حسن از بدان
شد جگرش پاره ز جور زمان
تشنهٔ آب است دل پر خون او
زهر هلاهل بِرِسیدش به جان
طشت پر از خون جگر گو، ز چیست؟
گرچه دلش شد به حقیقت عیان
غرقه به خون و جگر واژگون
با غم و غربت شده او در جنان
حُسن الهی به بر و گشته او
چهرهٔ پاکی و صفای جهان
رونق حق شد همهٔ چهرهاش
گشته حسن پاک ترین پرنیان
جلوهٔ خوبی و صفا شد حسن
او شده چهره به همه آسمان
غربت او دیده همی خواهرش
زینب غمدیده چه دیده، بخوان
شد به جهان دیدهٔ اندوه او
طشت پر از خون و جگر در میان
قتلگه اوست دلِ خانهاش
در دل خانه نشد او را امان
خون به دلش کرده خبیثی پلید
زهر هلاهل شده او را نشان
اصل درستی جهان کشته شد
خاک پلیدی به سر دشمنان
زینب کبری شده غمبار او
مادر او نیست در آنجا گمان
سرور دلداه به حق شد جهان
در بر او شد دو جهان ناتوان
بهر نکو او شده قطب تمام
من نتوانم که بگویم چهسان
« ۲۷ »
امام غریب
شد حسن، جان دو عالم در جهان
گرچه ظالم دارد او را در خزان
خیر دنیا را ندیده دشمنش
او بود آشفته حیوان بیمکان
مجتبی شد برگزیده روح پاک
او بود دلدار حق، حق شد به جان
نازنینی بوده آن زیبا مرام
او بود رخسار حق، شیرین زبان
شاهد تنهایی او بوده حق
حقمداراست و حقیقت آشیان
چهرهٔ ناز طهارت شد حسن
مجتبی گردیده حق، حق در میان
روح پیغمبر شد و جان علی
شد ثمر از بهر «بیبی» در زمان
راحت آمد ماجرای آن عزیز
در قلم دُرّگفته و هم در بیان
رفتهام با مهر او در خویشتن
مهر او شد در دل من آشیان
غربت او گشته سودای دلم
شور و تلخ این دلم خود شد عیان
گشته میدانش دل تابوت او
تیرباران گشته تابوتش چنان
دشمنانش پست و دور از هر مرام
تو ز تابوت حسن این را بخوان
شد به اولاد پیمبر این چنین
اف بر آن قوم تباه پر زیان
شد دلم غمبار مولایم حسن
شادیام غم شد به دیده در نشان
بگذر از این ماجرای غم، نکو!
او غریب و تو غریب بی امان
« ۲۸ »
شمع جمع عاشقان
کربلای معلا
ای سرور آزادگان، معصوم و نور پنجمین
آمد حدیثم بر زبان، از کربلا خود این چنین:
اطفال عطشانت دوان، چون برگ از باد خزان
پرپر شده آن کودکان، ای بهتر و ای بهترین
زینب حزین، تو در جنان، نزد امیرمؤمنان
هست او پریشان زنان، با کودکان دل غمین
یک دم بیا در گلستان، از جور این نابخردان
گلهای گلزارت ببین، ای سرور و ای شاه دین
پرسد سکینه همچنان از عمه احوال تو را
او فکر تو، تو در جنان، نزد امیرالمؤمنین
آنگه که بگشود او زبان، با تو ز رنج ناکسان
از تازیانه بیامان، گفتا پدر حالم ببین!
چون نالهها زد بیامان، رفت او ز جان و هم توان
چون شمع جمع عاشقان، افتاد جسمش بر زمین
ظلمش بسوزد خانمان، سوزد از او هم انس و جان
نفرین بر آن نامردمان، آن صاحبان بغض و کین
منطق نباشد در جهان، بهر تمام ظالمان
منطق خجل از آن خسان، بیگانه از آیین و دین
دیگر نکو درکش زبان در نزد شاه تشنگان
او صاحب سرّ و عیان، باشد امام سوّمین
« ۲۹ »
ماه تابان
شاه شهیدان
جانم به قربان تو بادا ماه تابان، شاه شهیدان
آماج تیر دشمنان ای روح و ریحان، شاه شهیدان
جسم تو عریان، بر تنت زخم فراوان، شاه شهیدان
آن پیکر کهف امان، بر خاک غلطان، شاه شهیدان
زینب، برادر شد روانچونسویمیدان،شاهشهیدان
باشد سکینه در فغان با آه و افغان، شاه شهیدان
بر سینه، شمر بیامان، ای کهف ایمان، شاه شهیدان
طفلان عطشانت به جان از ظلم و عدوان، شاه شهیدان
شد در کنار تو خزان گلهای بیجان، شاه شهیدان
افسرده بابت در جنان با آه و هجران، شاه شهیدان
مادر شتابان و دوان شد سوی میدان، شاه شهیدان
گوید عزیز تشنه کام ای گوهر جان، شاه شهیدان
مادر سیه دارد به تن گشته پریشان، شاه شهیدان
او نوحهخوان و در فغان، نالد فراوان، شاه شهیدان
گویند با آه و فغان، طفلان گریان، شاه شهیدان
از دست این قوم لعین هر دم گریزان، شاه شهیدان
در سوگ تو شیعه همی گرید فراوان، شاه شهیدان
جن وبشر همنوحهخوان،در داغتایجان،شاهشهیدان
دیگر نکو شادی کجا باشد به دوران، شاه شهیدان
افسرده شد باغ جنان از داغ یاران، شاه شهیدان
« ۳۰ »
خون خدا؛ حسین
بأبی أنت و أمّی، رهبر عشق و صفا!
تو شدی چهرهٔ عالم، سبب لطف و عطا
هم تو پیغمبر عشقی و تویی خون خدا
صاحب حشمت حق، چهرهٔ هم قهر و رضا
ای حسین ابنعلی ، حُسن جمال عالم
خود تویی روح خدا، حق شده از تو برپا
بهر تو گشته خطِ شادِ وجود از پی عشق
هم تویی نور هدی، شمع و چراغ دوسرا
مادرت گشته عزادار به صحرای عطش
چون تویی کشتهٔ کفّار در آن دشت بلا
تو امیدی، تو صفایی و وفایی به جهان
از تو آمد به جهان این همه خوبی و جزا
رفته با تو خط بیهوده ز دین
گرچه برپا شده در هر دل و هر سینه عزا
شد بهپا از دل آلوده، ستمکار دغل
ظالم شوم و ستمپیشه شده بد پیدا
زد به راه بیخودی ناگاه و رفت
کشته در عالم پاکی غزل مهر و وفا
شد جهان، خانه خرابِ خط آلودهٔ خصم
گشته آلوده جهان ما به هر ریب و ریا
نازنین مرد خدا آه که افتاد به خاک
اُف بر آن غیرت ناداشتهٔ جور و جفا
شد حسین خون خدا، کشته برای دل و دین
گرچه شد زنده بهحق، راه نجات دوسرا
شد عزادار حسین ابن علی مادر او
از جنان آمده یکباره در این خاک فنا
همه عالم شده گریان حسین، فاتح عشق
شد حسین، خون خدا، کشته که حق شد برپا
دو جهان جمله فدای تو که حقی کامل
حامی تو شده حق، چهرهٔ حق، آل عبا
شد نکو حامی تو، دیدهٔ دردانهٔ حق
بدهم خون به رهت من به رضا در همهجا
« ۳۱ »
حسین و زینب علیهماالسلام
دو روح متحد، یک جانِ یکتا
حقیقت در حقیقت گشته پیدا
حسین و زینب آن دو مَطلع نور
ز بهر مؤمنان پاک و گوارا
حسین آرام خفته در دل خاک
بشد زینب گرفتار بلایا
جمال حق صفایش داد هر دم
که تا آن قافله مانَد به دنیا
دو روح نازنین، شیرین و کامل
به یکدیگر به از یوسف، زلیخا
حسین فاطمه، زینب عزیزش
کجا داند کسی از حال آنها
من و ما خود همه بیگانگی شد
دو گل، شد یک گلستان دلآرا
جمال حضرتش عشق تمام است
زلیخای حسین، آن شور و شیدا
زلیخا کی شبیه زینب آمد؟
سرآمد شد به دنیا خود سراپا
به قرب خون حق، او را کشاندند
که عشق حق شده، خوش در دلش جا
برادرْ، خواهری بس بینظیرند
نشد مثلی برای این دو پیدا
دو قطب مثبت نور جمالند
جلال حق در آن دو شد هویدا
چه گویم از غم آن دو به ناسوت
که اکنون بودهاند در عرش اعلا
دلم عاشقسرای اهلبیت است
به عشق آندو گیرم جامِ صهبا!
حسین است قافلهسالار خوبان
نکو! زینب بود روحی دلآرا
« ۳۲ »
پیامبر عشق؛ حسین
ای سرور تشنه لبان، ای جسم هستی را روان
پیغمبر عشقی تو بر شیداییان هر زمان
تو تشنگان را رهبری، بر دو جهان خود افسری
ای شاهد کروبیان! ای جانِ جانِ جانِ جان
ای دلبر جان و جهان، ای مالک ملک و مکان!
هستی بهشت جاودان! فانی تو روح و روان
دست من و دامان تو، دل در پی پیمان تو
باشد نجات از آنِ تو، هستی تو کشتی امان
باشد قدیمْ احسان تو، حاتم ندیمِ خوانِ تو
هستی بود عنوان تو، سلطان عشقِ لامکان!
جن و بشر در هر زمان، از حکم تو یابد توان
از تو شده ظاهر جهان، حاکم تویی در آسمان
ای حضرت مولا، حسین ! ای سرور و آقا، حسین !
تو نوری و تو نور عین، هستی دو عالم را نشان
ای نوبهار سبز عشق، ای سبزهزار ملک عشق
ای سِرّ «أو أدنا»ی عشق! هستی سلیمان جهان
از جور آن شمر لعین، شد کشته سلطان زمین
فکرم شده هر لحظه این، کز چه بهارت شد خزان؟!
فرزند شیر «حق» علی ، هر دو جهان را تو ولی
از تو جهان شد منجلی، تو ظاهری و هم نهان
مادر تو را زهرا بود، او گوهر یکتا بود
«لَولاک» و «هل اتی» بود، برتر ز هر عقل و گمان
ای قطب انوار وجود، ای محور بود و نُمود!
شرمندهٔ تو در سجود، باشد نکوی ناتوان
« ۳۳ »
بیرق خون
دل من در پی طور است، بگو موسی کو؟
خضر ره عین ظهور است، می و صهبا کو؟
صاحب سِرّ و خفا جز من صاحب دل کیست؟
دَم از اوراد بریدم، که دم گویا کو؟
قامت «حق» طلبم، فکر قدی نیست دلم
دل به هر قد ندهم، قامت بس والا کو؟
آنکه از عشق، دلش عرش خدا میباشد
شده دور از غم دنیا، بهجز آن مولا کو؟
زد همه نرد به هم، بُرد چه خوش بازی «حق»
چون حسین بن علی سرور بیهمتا کو؟
آفریده است ز خود معرکهٔ عشقِ تمام
گو که شد کشتهٔ «حق»، دیدهٔ «حق» بینا کو؟
هرچه «حق» داد به او، در ره «حق» یکجا داد
جمع جمع است به حق، باز مگو، منها کو؟
گرچه شد کشته، ولی زندهٔ جاوید، هم اوست
کشتهٔ زنده کجا؟ خصم چنان رسوا کو؟
ظالمان گرچه که گشتند بر این چرخ سوار
ای نکو، گو: خبری از نفسِ آنها کو؟
« ۳۴ »
سوگ و ماتم
امشب به کوی عاشقان، فریاد و واویلاستی
از غم جهانِ اِنس و جان، در سوگ و در غوغاستی
گو تشنگانِ عشق را هنگام سرمستی رسید
چون جام صهبای ازل با حضرت زهراستی
شاه شهیدان بیامان، راهی راه «حق» بود
شاهی که نور بیحدش، با نور «حق» آراستی
شاه شهان، سلطان دین، بر انس و جان باشد امین
هنگام سوگ ماتمش، محشر بهپا برخاستی
از قهر «حق» آتش بهپا شد بر زمین کربلا
شور و نوای عاشقی، در دل از او برجاستی
در سوگ آن نور خدا، دل شد سراسر پر نوا
از اوج کرّمنای «حق»، او حضرت والاستی
بر هر دو عالم رهبر است، عشاق را او سرور است
در عشق «حق» بر مؤمنان، همواره او مولاستی
هر کس از او گوید سخن، اشکش روان گردد علن
چون شاه مظلومان به حق، فرزند اَو اَدناستی
فردای محشر چون شود، گردد شفیع مؤمنان
جانم به عشق شاه دین، قالوا بلی گویاستی!
سِرّ ازل، رمز ابد، تنها سزد آن حضرتش
از طینت او شد نکو، چون این جهان برپاستی
*******