بلاپیشه

 

بلاپیشه

بلاپیشه 


 


 شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : بلاپیشه : غزلیات (۱۰۴۰-۱۰۰۱)
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۳ .‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۹۰ ص.‬؛ ۵/۱۴×۵/۲۱س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۲۶.
‏شابک : ‭۹۷۸-۶۰۰-۳۹۷-۰۰۴-۵‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭ ۳۷۷۳۸۶۳‬

 


پیش‌گفتار

ناسوت یک «دم» و لحظهٔ «حال» است که نقد است؛ وگرنه گذشته که گذشته و فردا نیز در حال نیست. باید این دم و حضور آن را که وصف آن است، غنیمت و عزیز دانست و آن را از دست نداد و بر صفا و عشق بود که همین دم نیز به آتش زرد خزان از دست می‌رود:

دم غنیمت بُوَد ای دوست، بزن قید جهان!

فرصتی نیست، ببین آتش پاییز و خزان

ذهن و اندیشه، محدود و مقید به پیش‌فرض‌های اندیشاری است و نمی‌تواند از ساختار منطقی تعریف شده برای آن، درگذرد؛ برای همین است که نه به ازل وصول دارد و نه ابد را فهم می‌کند. ازل و ابد را باید با دل یافت، نه با اندیشهٔ کوتاه و محدود ذهن:

ماجرای ازل و حرف ابد را بگذار!

کن رها چون نبود درک تویی در خور آن

«دم»، فعلِ نقدِ دنیاست، گذشته غصه است و آینده، اندیشهٔ خوف است، که اولی به وَهم و دومی به خیال آغشته است:

نقد دنیا به کف آر و برو از وهم و خیال

 در گذر هست جهان، پاک نما این دل و جان

در سودای این دم، باید صفا داشت و تصالح با همگان پیش کشید و از تنازع دور گردید و هیچ تیرگی و آلودگی به دل راه نداد، که کم‌ترین ناخرسندی از پدیده‌ای، ستم و جور به خدای نیکی‌هاست و آزردگی از مخلوق، ستم به خود نیز هست که نقدِ دم به اندیشهٔ جفا و فکر غیرِ حق گذشته است تا چه رسد به آن که دست آزارِ نفسِ آلوده بر کسی چیره شود و بر او جور روا دارد:

بگذر از جور و ستم، دل مکن آلوده به غیر

نفس آلوده نداده به کسی خط امان!

ظالم بدمستِ امروز، شب تیرهٔ دوزخ فردا را در پیش دارد، و بر کردار خود میهمان گردد. باید توجه داشت دنیا به ناسوت محدود نیست و آخرت نیز ادامهٔ همین دنیاست و هر حقی در آن‌جا استیفا می‌شود و هر ظالمی منکوب می‌گردد:

روز ظالم بود از شام ضعیفان بدتر

روزگاری که شود در دل دوزخ مهمان!

خوشی و ظفرمندی، از آنِ کسی است که در ناسوت، بر کسی ستم نیاورده باشد، که ستم بر پدیده‌ها گناهی بزرگ و هولناک است و سبب شکستن دل حق‌تعالی و جفای بر معشوق می‌شود و خوش‌تر آن که هیچ‌گاه حتی ظالمی را به باور و اعتقاد خود راه نداده است و از ابتدا، ظالم را در لباس تزویر و دغل، شناسه داشته و از او کناره گرفته است و در جایی همراه او نبوده، تا آن که وی را رسوا نموده است:

خوش نکو را که نگردیده به دنیا ظالم

هم نداده به ستم، باور خود هیچ زمان!

* * *

خدای را سپاس

 


 

 « ۱ »

خنجر ابرو

در دستگاه شور و گوشهٔ خجسته مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

مها، عشق تو ما را کرده مجنون

به رخسارت عجب دل گشته مفتون

زدی با تیر مژگانت به این دل

که از دل خون رود، چون رود جیحون

نگاه مست تو ویرانه‌ام کرد

که چشمان تو دل را کرده مغبون

اگر خنجر کشی با ابروانت

شود دل زین جسارت سخت ممنون

بیا جانم بگیر و دل به من بخش

اگر راضی نگشتم، کن دلم خون

فدای قامت بالا بلندت

کم است از ذرّه پیشت چرخ گردون

به من ده شور و شیرینت که تا دل

نپرسد این‌که آن چون است و این چون؟!

دلم خواهم کند راضی، رضایت

که شد هر خاطر از دل جز تو، بیرون

غمت را کرده دل آویزهٔ گوش

اگر خواهی بیا بنمایش افزون

نکو آوارهٔ کوی تو گردید

به تو شاد است و از غیر تو محزون

 

(۴)


 

« ۲ »

نامحرمان

در دستگاه شور و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ /U U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

 

از سر این عمر خود، خوش بگذشتم، بدان

داده به من او نوید، داده به من وی امان

ظاهر دنیا عبث، باطن آن بوده «حق»

باطن آن چون «حق» است، ظاهر آن شد زیان

گر که به «حق» کرده‌ای، چشم دل خویش باز

رنگ جهان بوده «حق»، داده صفایش نشان

گر که تو کور از حقی، کار تو باطل بود

چون که نداری قبول، باز شدی دل گران

هرچه که داری بود، جمله ظهوری ز «حق»

هیچ ز «حق» سر مپیچ، تا نرسد غم به جان

هرچه که ما دیده‌ایم، هست بُروزی ز «حق»

ز آن‌چه گمان می‌کنی: ما و من و این و آن!

ره بگشا سوی «حق»، دل بِبُر از اهرمن

هست به حق مظهری، از سر راز نهان

فکر قدح کن دلا، چاره نما درد، دوست

گشته ظهورش بسی، بر همگان هم عیان

هست اگر محرمم، یکسره بی هرچه هست

دل نگشایم خطا، بر رخ برگ خزان

محرم من گشته او، در همه بود و نبود

چهرهٔ هستی کند نام و نشانش بیان

دل همه سودای دوست، ما همه سودای دل

دل بگرفتم ز تن، جان کنم از نو، جوان

فکر خودت کن چو من، تا شوی از تن رها

صرفه ندارد در این کشورِ تن، کار جان

جان من آماده شو بهر سفر، زین دیار

تا که نگفته نکو، خیز و برو از میان

 

(۶)


 

« ۳ »

ماه من

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

 

ماه من بالای عالم را گرفت، ای عاشقان!

سرکشید از بهر دیدارش هزاران کهکشان

قدّ بس بالابلندش چون گذشت از هر نظر

تازه شد از چین دامان بلندش آسمان

سایه بر زلف طبیعت چون که زد بی آب و گل

گشت رخسارش نمایان در بر پیر و جوان

سرکشیده، جان نهاده، برده دل از هر امید

داده دل بر هر وجودی، تا برد دل‌ها ز جان

شد ز یمن نطق او سرتاسر عالم سخن

تا برقصد این همه قول و غزل خوش در میان

آتشی زد چون به فرق خِرمن هستی غمش

دل بشد آتش میان کوره‌های بی امان

شور و مستی شد بهانه، تا که دریابیم عشق

بگذر از فتوای مفتی، عشق و مستی را بدان!

باخبر کی باشی، از راز و رموز عاشقی؟!

«هو» نهاده در دل هر زنده، این عشق نهان

سوز و ساز جمله عالم، شد ظهور باطنش

رقص عالم را ببین در ناز آن ابرو کمان

من که دیدم چهره زیبای او در جان و دل

کی بگویم، آن‌چه دیدم، از برای این و آن!

مست مستم ساقیا، بشکن تو این جام مرا

خوش بود با تو می بی‌جام و بی دور و میان

کرده مستی، بی می و قول و غزل، بس سرخوشم

گشته‌ام سیر از سر ناسوت و هر ظنّ و گمان

دلبر من در دو عالم صاحب عشق و صفاست

او به خلوت خوش نموده قد و قامت را عیان

او بریده صد حجاب و خود کشیده بند دل

تا که بیند ذات پاکش را نکو بی‌ذاتِ جان

 


 

« ۴ »

بی‌دهن

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

هرچه گوید «حق»، بگویم خود به‌دور از این دهن

هرچه می‌خواهم بگویم، او بگوید جای من

عشق او عشق من است و شور ما هر دو یکی است

گرچه او بی من کند گردش درون نفس و تن

روح ما یک روح و جسم و تن همه افسانه است

جسم من جسم حَق است و رفته در این پیرهن

حسن من، حسن خدا؛ حسن خدا، حسن من است

او بود در مسجد و دیر و کنشت و انجمن

عاشقم، مفتون او؛ معشوق من، معشوق او

هرچه او باشد به باطن، یا که آید در علن

من تو و تو، خود من و ما هر دو، بی جسمیم و روح

تو خدایی کن به من، من بندهٔ تو در بدن

مستم و دیوانه‌ام، از غیر تو بیگانه‌ام

عاشقم بر تو، بکش ما را تو بی‌غسل و کفن

هرچه زندان و بلا باشد به من ده، ای عزیز!

رفته از جان و دلم هستی، دم از غیری مزن

من نگنجم در بدن، بشکن همین پیمانه را

تا رها گردم من از رنج خُمار این بدن

بشکن این ظاهر خدایا، دل بِبُر از هرچه هست

دل به تو بستم همیشه، بی همه قید و رسن

بهر سودای رخ‌ات دادم به هر گل شور دل

ورنه کی باشد نکو را شوقِ گُل، شوق چمن

 

(۱۰)


 

« ۵ »

گل و بلبل

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: مفاعلن فَعَلاتن مفاعلن فَع لُن

U ــ U ــ /U U ــ ــ /U ــ U ــ / ــ ــ

بحر: مجتث مثمّن مخبون شدم ز ریشهٔ هستی، به ظاهر و پنهان

 

جمال عشق و صفا، چهره‌ای که شد انسان

به شور و شوق و محبّت، همیشه مشهورند

از آن‌چه در همه عالم بود گل و بستان

بود به سوز و ساز و به عشرت، همیشه می‌داند

زبان زندگی و رونق دل و هم جان

صفا به دل بده و بگذر از تباهی‌ها

تهی نمای دل از سستی و غمِ نقصان

به طرف گلشن و بستان بزن نوایی خوش

غزل بخوان و صفا ده دلت به هر عنوان

بود فدای عزیزان و گل‌رخان جانم

که شد زبان من از جان به ناله و افغان

چو گل بود دل عاشق به سینهٔ هستی

که شد اسیر دو عالم جدا ز هر پیمان

اگرچه گل شده معشوق، لیک بی‌مهر است

تو سوز بلبل آشفته را به دل بنشان

به شوق گل بکند بلبل این همه غوغا

ز جان کشیده شیون و از دیده شد حیران

نکو فدای گل و بلبل و هر آن معشوق

که هست مست نگاه و تبسم خوبان

 

(۱۱)


 

« ۶ »

چشم ماهت

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ چاووشی مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن

مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن

ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

ای من فدای چشمت، کم زن به تیر مژگان

دل گشته مست مستت، آشفته و هراسان

مژگان تو سپاهت، کشته مرا نگاهت

جانم فدای جاهت، دل گشته از تو حیران

سر در رهت نهادم، بر پای تو فتادم

من آن اسیر شادم، از غیر تو گریزان

فریاد دل بلند است، گیسوی تو کمند است

دل بر لب تو بند است، کامم بر آور ای جان!

من غیر تو ندیدم، ناز رخ‌ات کشیدم

ذات تو شد امیدم، کشتی مرا چه آسان

شد تازه زخمم از نو، درد دلم تو بشنو

بر خواب سبز چشمت، کن حس تازه مهمان

بلبل به نعره دیدم، پایان گل رسیدم

دیدم دلم از این غم، سر برده در گریبان

سرتاسر تو ناز است، دیدار تو نماز است

درهای بسته باز است، بنما تو بر من احسان

چهره ز غم کبود است، دل کی به فکر سود است؟!

رفته ز هرچه بود است، ما را نه سر، نه سامان!

من عاشق وجودم، دور از همه نُمودم

گوی فنا ربودم، از پیشْ روی چوگان

آشفته‌ام ز مویت، جانم فدای رویت

چون آمدم به کویت، از خود نکو مرنجان!

 

(۱۳)


 

« ۷ »

همدم من

در دستگاه شور و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن

مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن

ــ ــU ــ / U ــ ــ / ــ ــU ــ /U ــ ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

چون عاشق تو ماهم، شیدا و مست و حیران

جان داده‌ام به راهت، نه مانده سر، نه سامان

بنهاده‌ام چو دل من، روحم برفته از تن

هر یک به شعله‌ای زن، در شوق عشق جانان

از غیر چون که سیرم، در بند تو اسیرم

عشقت نموده پیرم، در سرسرای این جان

ای من فدای نامت، افتاده‌ام به دامت

بر من نما کرامت، تا کی اسیر هجران؟

تو شهر و شهریاری، تو سربه‌سر قراری

از هر کجی کناری، ای دل‌گشای خوبان

از جور این زمانه، غم کرده دل بهانه

خوبی نزَد جوانه، در این بهار ایمان

بردی ز غیر و از خود، هر ناشده شده شد

ایمان و کفر را گو، دیگر کجاست پیمان؟!

بگذشت شوق گلشن، دل کنده از سر و تن

گویی نبوده با من، فرزند و زن به دوران

یاری ندارم امروز، سازم شده پر از سوز

خصمم بگشته پیروز، با فتنه‌های شیطان

راحت‌تر از روانم، کی بوده من ندانم

دور از همه عیانم، در محفل غریبان

غربت شده دیارم، دور از نگار و یارم

کو یک نفر کنارم؟ هستم بسی پریشان

بر من غریبی و غم، شد هم‌صدای ماتم

شادم که همدمم هم، چون من شده است حیران

از او بود نکو شاد، نیک است هرچه او داد

بازآ، بکن ز من یاد، دل بیش از این مسوزان!

 

(۱۵)


 

« ۸ »

پیر عرفان

در دستگاه ماهور و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

این دل شده غرق تعب و مستی و حرمان!

چون چهرهٔ خود بسته به صد زیور و دل برده ز خوبان

اندیشهٔ من بوده فقط دیدن آن خال نفس‌سوز

ای بی‌خبر از چهره، بیا در بر آن نقطهٔ پایان

دیوانه منم، لوده منم، کشتهٔ آن حسنِ دل‌انگیز

جانم به لب آمد، چو بدیدم رخ آن ماه فروزان

سر دادم و دل دادم و دین دادم و آن غمزه خریدم

تا آن‌که نصیبم شد از آن غنچهٔ لب، سهم فراوان

من عاشقم و بر سر این لوده دهم، آن‌چه که دارم!

هم دار و ندار و همهٔ آن‌چه که باشد به دل و جان

روزی که بدیدم بَرِ آن قامت و قد، چهرهٔ زیبا

بی‌سلسله گردیده و رَستم ز همه مایهٔ امکان

آسوده، تو بردار نقاب و بِکن از سینه دلم را

تا آن‌که رَسَم بی دل و دیده به حضورت، مه تابان!

تو دلبر طنّاز من و ماه من و مهر جهانی

بی‌پرده بیا، سایه بزن بر من و بر دیدهٔ گریان

من دیدم و می‌بینم و دیدن شده کار شب و روزم

بردار تو از روی همه زیور و بگذار شود ذاتْ نمایان

دور از سر عقل و سر علم و سر فنّ و دل و دینم

فهم و دل و دین و خرد و عشق منی، دلبر جانان!

رضوانِ منی، جنت و فردوس و همه آخرتی تو

چشم و لب و روی و قد و بالای منی، ظاهر و پنهان

من فانی تو گشتم و باقی شدم از پرتو عشقت

هر بار که گویی به نکو دل بدهد، سر دهم آسان

 

(۱۷)


 

« ۹ »

دیار بی‌دیاران

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن

U U ــ U / ــ U ــ ــ / U U ــ U / ــ U ــ ــ

بحر: رمل مثمن مشکول

 

چه خوش است پر کشیدن، به دیار پاکبازان

همه روی ماه دیدن، به دو چشمِ مست و حیران

برهیدن از خلایق، به امید دلبری خوش

بگذشتن از غمِ دل، ز برای هستی جان

دم دل کند خدایی، به حیات روی رعنا

بگذر ز جان ببینی، قد و قامتش خرامان

به قیام و هم قعودت، خبر از درون چه بودت

همه سجده‌گاه خود را به نظر نمای قربان

بگریزد از خودی و برسد به خوب‌رویی

برود ز سر، نخواهد به‌جز از وصال، سامان

به ازل کند تأمل، به ابد کشاند این دل

ببُرد ز اهل دنیا، که رهد ز دست شیطان

نزند صلای خوبی، به ظهور پارسایی

بکند ز خویش دوری، چو شود به دل پریشان

گذرد از این دو روز و برود ز صبح و از شام

بنشیند از جهان و ندهد به کس دل ارزان

همه جام «حق» کشیدم، ز خُم شراب شیرین

که رسم به وصل دلبر، من دلزده چه آسان

برهد ز هر هوایی، ز نوای بینوایی

برسد به پاکی دل، بشود سراسر ایمان

رهد از نگاه غیر و شود از فریب بیزار

بزند طریق علم و برود به راه عرفان

نکنی سفر تباه و نبری تو عِرض دانش

که رهی نشد هویدا، برسی به راز پنهان

نه حقیقت و معانی، همه بحث و قیل و قال است

بطلب صفای باطن، بِدَر این حجابِ عنوان

به امید رونق دل، بشنو کلام حق را

که سبب شود بمانی، به وفا و عهد و پیمان

همه خجلتم بود این، که به نزد «حق» ببینم

نرسد نکو بشارت، به من از جناب رحمان

 

(۱۹)


 

« ۱۰ »

بندهٔ شرمنده

در دستگاه ماهور و گوشهٔ سپهر مناسب است

وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

 

از تو تمام جهان، جمله زمین و زمان

صانع هر ذره‌ای، خالق هر انس و جان

مالک هستی تویی، بندهٔ شرمنده من

حاکم پاینده‌ای، جایگهت لامکان

صفحهٔ خالی منم، نقش و نگارَش تویی

بی‌خبر از خود منم، باخبری از جهان

جمله ظهورت منم، تا ز تو یابم بروز

خالق هست منی، از تو شُدَستم عیان

پاک مطیع توام، هرچه بگویی خوش است!

هرچه که با من کنی، میل کنم بر همان

بس که ز تو راضی‌ام، خود تو رضایی ز من

گر که شدم این چنین، باش عیان از نهان

قالب تقدیر من، گشت نه تقصیر من!

بین تو به تصویر من، سود بود یا زیان؟!

دادرس‌ام شد قضا، قطع شد از من قدر

تا که ببینم تو را، سر دهم از جان اذان

من دم و دم هم ز تو، عشق بود خود همین!

شاهدم این بس، ز پی گشته دل من دوان

شاهد بزمم تویی، شاهد بزم توام

ما و منی رفته چون، گشته نکو بی‌زمان!

 

(۲۰)


 

« ۱۱ »

قائمهٔ روزگار

در دستگاه افشاری و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ / ــU U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

 

عاشق روی توام، کشتهٔ بی هر نشان

رفته دل از ما و من، دور ز سود و زیان

من به تو قائم، تو خود قائمهٔ روزگار

سایهٔ قد تو را دیده‌ام از چشمِ جان

هرچه به ما می‌رسد، چون ز تو آید خوش است

تلخی و شیرینی‌اش، چون عسل و زعفران

طبع من آماده است، نقش ظهورت به‌پاست

زان‌که دل آزاده است، قتلگه‌اش کن عیان

ترس ندارم ز غم، یاد توام دم به دم

چون که تویی در میان، هست مرا هم امان

خاکم اگر می‌کنی، آتشم ار می‌زنی

لب نگشایم ز هم، چون که تویی در میان

عاشق دل کنده‌ام، سر بِسِپُردم به عشق

حلقهٔ دارت کجاست، تا که دهم سر بر آن؟

غرق بَلا کن مرا، هرچه شد از تار و پود

عاشق صادق منم، خیز و بکن امتحان

دوری تو مشکل است، آه، که کشته مرا؟!

باز تحمل کنم، من نگشایم زبان!

سیر وجودم تویی، موت و حیاتم کجاست؟

من همه خود بوده‌ام، با تو برون از زمان

چون تو یقین منی، من چه خوشم با تو دوست!

دیده‌ام از حق خود این، چهره به‌دور از گمان

شعلهٔ عشقت بزن بر دل و جان نکو

دیدهٔ ما را بِدوز، باز به تیر و کمان

 

(۲۲)


 

« ۱۲ »

دو گوهر

در دستگاه شور و گوشهٔ نغمه مناسب است

وزن عروضی: فَعُولُن فَعُولُن فَعُولُن فَعَلْ

U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ ــ /U ــ

بحر: متقارب مثمن محذوف (قالب حماسی)

 

درون بشر شد دو گوهر نهان

یکی خیر و دیگر بود شرّ، بِدان!

بشر گرچه آمد پدید از یکی

دو گوهر بود: گوهر نفس و جان

هماره رقیب و ردیف حیات

به روز و به شب، در زمان و مکان

به اصل و به فرع و به اوج و حضیض

همین دو به ظاهر، یکی را نشان

اگرچه که آدم پدر شد، ولی

بشد این دویی از خودِ وی عیان

چه زوج و چه زوجه، چه مام و پدر

تفاوت در این‌ها، جهان تا جهان

حقیقت همین باشد ای جان من!

جز این گرچه «سعدی» نموده بیان

ندارم قبول این‌که ما مردمان

ز یک گوهریم! این سخن را بدان

شعار است و واقع نباشد چنین!

پسندت نشد، خود نمای امتحان

بنی‌آدم از هم جدا شد به نوع

که هر یک به‌نوعی دویی در میان

به شخص آن یک است، اَرْچه دو بوده است

نکو خود به خود بیند و دیگران

 

(۲۴)


 

« ۱۳ »

صولت آدمی

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف (مقصور)

 

آدمی را صولتی باشد ز «حق» چون در جهان

مظهری کامل بود همواره در سِرّ و عیان

سینهٔ کوه است و دریا، چهرهٔ جن و پری

در جهان پیدا و ناپیدا، نشان در بی‌نشان

بارگاه هرچه هستی، کاخ هر بود و نبود

خود ظهوری از حق است و رمز پنهانی از آن

جامع جمع وجود است و خط اوج و حضیض

نقطهٔ پرگار هستی، هم عمود آسمان

او لباس «حق» به هر اسم و صفت پوشد، که خود

از «الف» تا «یا» به او گردیده ناطق هر زبان

هادی است و هم مضلّ و صاحب اوصاف ضد

چون که او عبداله و شمراله آمد هر زمان

هم سخی و هم بخیل و هم رؤوف و قاهر است

چون عَلَم‌دار است و بر هر خیر و شرّ، دارد عنان

شد اگر جبریل و شیطان خادم درگاه او

بر همه مخلوقِ عالم می‌کشد خط امان

می‌تواند بگذرد از غیر و از هرچه که هست

از همه دنیا و عقبا، تا رسد بر جانِ جان

یا که ماند در ره پستی و هر بی‌راه و راه!

بشکند هر خوب و بد را یا بسازد هم روان

کسوت جند اللَّهی، تا دشمنی با «حق» در اوست

قائم است و حاکم است، از او بود سود و زیان

آشنای هر صفا و رونق هر نکبت است

چون رخ «حق» است و باشد از کران تا بی‌کران

آدم و خاتم گهی، گاهی علی و فاطمه است

گاه قابیل است و فرعون، چهرهٔ شرّ در میان

گه حسین علیه‌السلام و گه یزید و گاه شمر و حرمله

از مسیر آدم آمد در چنین ملک و مکان

زشت و زیبا او، همه درمان و درد و شور و شوق

کیمیا و کیمیاگر شد، به هر مشکل بیان

خود تو بنگر از کدامین نوعی، ای جان نکو!

صالح و طالح همه زین طرفه معجون شد، بدان!

 

(۲۶)


 

« ۱۴ »

چهرهٔ بی‌نشان

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفاعلن مفاعلن فَعُولُن

U ــ U ــ /U ــ U ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

(وزن نامتعارف هم‌وزن دوبیتی و از اوزان موسیقایی)

 

تو آدمی، تو چهرهٔ بی‌نشان

تو خاتمی، تو جلوهٔ لامکان

تویی گُل حقیقی ملک «حق»

بود ز تو ظهور خرد و کلان

تو صاحبی به منصب جام جم

مطیع تو فرشته و انس و جان

تو را بود سزا بزرگی و عشق

سزای تو سبکسری نیست، هان!

وفا و لطف و مهر «حق»، پیشه کن

به پیش مردمان، شو مهربان!

یتیم خسته‌ای نوازش نمای

به خاطر خدا، عیان و نهان

کجا بود مرام تو کج‌روی؟!

ستم مکن، به مردمان ده امان!

ستم بَرد حقیقت از زندگیت

کند تو را خمود و آشفته‌جان

بگویمت کنون که آسوده‌ای

تو می‌بَری ز جور و ظلم‌ات زیان!

تو آدمی، گذر کن از کار زشت

نباشدت سزا که بینی خزان

منم فدایت ای گل نازنین

ز دوری‌ات ببین دلم در فغان

فدای تو شد آدم و عالمی

تو دلبری به ظاهر و در نهان

رخ تو را کشیده حق در دلش

بود ز تو چشم و دلش بی گمان

به پیش تو، من از ابد بوده‌ام

نبوده‌ام ولی به دُورِ زمان

نگار ناز من! امیدم شد این:

که بینم‌ات بدون خرد و کلان

نکو بود اسیر دیرینه‌ات

بس است دگر، رسیده وقت اذان …

 

(۲۸)


 

« ۱۵ »

دور جهان

در دستگاه شور و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

خسته از دور زمانم، چه کنم، ای مه من!؟

بی‌خبر از همگانم؛ چه کنم، ای مه من!؟

کی رود از دل من یاد تو دلدار وجود؟

به لب آمد دل و جانم؛ چه کنم، ای مه من!؟

سوز هجرت قفس سینهٔ من بِشْکسته!

محو تو ماهِ نهانم؛ چه کنم، ای مه من!؟

صبر من گشته تمام و شدم از فتنه برون

خسته از روح و روانم؛ چه کنم، ای مه من!؟

عاشقم بر تو و بر حسن پر افسون تو؛ چون

غمزه‌ات برده امانم؛ چه کنم، ای مه من!؟

دلبرا، دل به کف آور، ز شکستن چه ثمر؟

غرق اندوه و فغانم؛ چه کنم، ای مه من!؟

آخر امّید دلم، دیدن روی تو بود!

ای رخ‌ات سِرّ نهانم! چه کنم، ای مه من!؟

در ره تو بنشستم به دو صد دیده و دل

که بَرَد دیده گمانم؛ چه کنم، ای مه من!؟

آن‌قَدَر دیده بسایم، که رود رونق دل

خسته از سود و زیانم؛ چه کنم، ای مه من!؟

چهره بنمای به من، ای که منم کشتهٔ تو!

برده‌ای تاب و توانم؛ چه کنم، ای مه من!؟

دلبرا، گشته نکو از عطش روی تو مست

تا بدانی که چسانم؛ چه کنم، ای مه من!؟

 

(۳۰)


 

« ۱۶ »

خانه خرابم کردی

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

سِرّ سودای تو شد بهرهٔ من از ایمان

دلبرا، خانه خرابم نکند این شیطان!

مستم از آن همه عشق و نظر و لطف سخن

از بلندی شده دل قائمه‌ای در پنهان

دل گرفتار نگاهت شده بی‌پیرایه

در مسیر گذر از هر گذری، دلْ حیران

خوش گذشتم ز جهان، پیش تو عریان شده دل

بی سر و پا شده‌ام تا که تو باشی عنوان

با غزل راست نمی‌آید و با گفتن نیست

نقد عیشی که تو دادی ز لبت بر این جان

رقص محبوب کجا؟ شاهد بازاری کیست؟

ره ندارد به دل مست، گمانی آسان

سینه‌چاکی بطلب! چاک نزن سینهٔ کس

تا نگیرد دو خَم‌ات را دگری در هر آن

مرشد مانده کجا؟ عارف پر نور کجا؟!

دیده باید که نماید به تو ناز این مهمان

آشنای «حق» اگر دیده رخ‌اش را بَه‌بَه!

ورنه از او بگذر، تا گذرد او شایان

ای نکو! گر برسیدی، جدل و پرسش چیست؟

هم‌چنان مست بمان، کی که صفا شد ارزان

 

(۳۱)


 

« ۱۷ »

بلا باران

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ سپهر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمّن سالم

 

خداوندا، بلا خواهم، مرا بنما بلاباران

گذشتم از جفاکاری، گذشتم از جفاکاران

به دنبال تو می‌گردم که دیداری شود تازه

دلم سیر از خودی‌ها شد، رها گردیده از یاران

بریدم بند هستی را، من از دل بی‌هراس و، تو

بِبُر از جان من دنیا، که باشم از سبکباران

دلم سیر از جفا و ظلم و زشتی و ستم گشته

رها هستم ز مزدوران و جلاّدان و خون‌خواران

ریا و خدعه و تزویر و زشتی را رها کردم

گذشتم از سرِ این فتنه و آشوب مکاران

دلم خون شد ز بی‌رحمی و شیادی و نامردی

چه بهتر آن‌که بگریزم هم از کفار و دین‌داران

غمین از غیبت یارم، شدم غایب ز هر جمعی

نه در دیرم، نه در مسجد، نه در غوغای خمّاران

خمارم از خمار دیدهٔ آن ماه بطحایی

کجا همسو شوم با خیل سفّاکان و مزدوران

فتوّت رفته و مردانگی گردیده بی‌رونق

در این دنیای شیادان و نامردان و بی‌عاران

سخن از دین و دنیا بوده و باطن همه یکسر

فریب و خدعه و تزویرِ دزدان و ستمکاران

خداوندا، تو می‌دانی نکو دیوانهٔ عشق است

به عشقش نیز درمان کن، رهان از خیل بیماران

 

(۳۳)


 

« ۱۸ »

عشق مطلق

در دستگاه شور و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور (محذوف)

 

عشق مطلق را تو بی‌صورت مدان

عاشق صورت نمی‌بیند خزان

عشق صورت کی بود ما و منی؟!

عاشق وارسته دارد خود نشان

صورت و سیرتْ جمال ظاهر است

«حق» به‌دور از هر دو باشد در میان

عاشقم بر قامت و رخسار دوست

عاشقش هستم میان این و آن

می‌پرستم خوش نگار خویش را

برده از من حضرتش تاب و توان

صورت عالم، سراسر روی اوست

در دلم شد هرچه باشد در جهان

دل فدای چهرهٔ آن نازنین

جان گرفتار شمیم گیسوان

بت‌پرستم، بت جمال آن مه است

آن مهی کاو گشته در صورت نهان

قامت معشوق من یکسر تویی

این تویی که برده‌ای از جان، امان

می‌پرستم با تو هرچه صورت است

در پس باطن بود یا در عیان

عاشقم، عاشق‌ترم کن، ای عزیز!

شد نکو در عشق تو آرامِ جان

 

(۳۵)


 

« ۱۹ »

اهل دنیا

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلان

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور (محذوف)

 

رفته از صلح و صفا رنگ و نشان؟

اهل معنا کم بود در این زمان

مردم دنیا گرفتار هوس

غرق کارند و تلاش بی‌امان

نیست ایمان حقیقی، ای عزیز!

رفته تقوا از دل پیر و جوان

هست دل‌ها در پی مال و منال

یکسره درگیر اوهام و گمان

از برای آخرت بی‌ذوق و شوق

بهر دنیای دنی، زاری‌کنان

هر کسی فکر کلاه خود بود

گرچه دیگر نی کلاهی در میان

کرده دنیا را پلیدی بی‌رمق

رفته خوبی‌ها و مانده بس زیان

آن‌که مرد ره بود دوری کند

از سر غوغای این گوش و زبان

در دل و جان، رو خدایت را بجو!

محضرش بنشین و بنشان گردِ جان

جان بگیر و سوی جانان کن شتاب

قرب «حق» را در دلت ده آشیان

یا رب امید نکو دیدار توست!

دل تو را خواهد، نه حور و نه جنان

 

(۳۶)


 

« ۲۰ »

ملاقات حبیب

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

بگذر از قول و غزل، سر در پی سجاده کن

خیز از حرص و طمع، دل را رضا بر داده کن

دور از عقل و هنر شو، بگذر از تقوای خویش

رو هم از پیدا و پنهان، جان خود آزاده کن

کی بماند بر تو دنیا؟ برکنَش از بیخ و بن

خویشتن را بهر دیدار خدا آماده کن

«حق» نمی‌خواهد به‌جز کرنش، بیا تسلیم شو

دل به «حق» ده، جان قوی بی‌میل و بی‌کباده کن

دل از این دنیا رها کن، بگذر از کبر و غرور

رو به سوی مردمانِ ساده و افتاده کن

بگذر از سالوس و غوغا، بگذر از ریب و ریا

گر که اهلی، خلوتی بگزین و خود را ساده کن

دل بکن از کسوت و از هرچه بود و هرچه هست

مست جام می بشو، دل آشنای باده کن

خویش را خالی کن از ناسوت و زین ظلمت‌سرا

روح و جانت را رها از هر غُل و قلاّده کن

طی کن این راه بلند اندر ملاقات حبیب

گر که شد ممکن، بیا ره طی به دور از جاده کن

حق تو را زیبد، انیس محفل انسش بشو

ای نکو از خود گذر کن، دل پی دلداده کن

 

(۳۷)


 

« ۲۱ »

سلیمانی مور

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن مقصور (محذوف)

 

«حق» بخواهد، می‌شود موری سلیمان، ناگهان!

بر زمین افتد سلیمان، در دمی خود بی‌امان

لطف «حق» بی‌پرده می‌باشد، به‌جز لطفش مبین

در زمین و آسمان، یا در برِ خُرد و کلان

جمله عالم، جمله آدم، جمله بود و نمود

از برای حضرت «حق» است، پیدا و نهان

او کند یک قطره را انسان؛ چه انسانی عظیم!

چون پدر مادر بود او را، ظهوری خوش بدان

بگذر از اسباب ظاهر، بگذر از سودای عقل

می‌کند ظاهر نهان و می‌شود پنهان، عیان

ما همه یک صحنه از رؤیای پندار «حق»ایم

بگذر از سودای بودن، هم ز ملک بی‌کران

هر که را او خواهد، آید؛ هر که را خواهد، رود

دولت و ملت نشانی باشد از آن بی‌نشان

زور و تزویر و زر و فن و هنر، افسانه است

هر که را او پرورَد، گردد به دوران قهرمان

شیر افتد، ببر ماند، مور تازد، پشه هم

ذوالفقارش در نهان و جلوه دارد خیزران

«حق» فتد، باطل جهَد، گردد مگس طاووس دهر

اُف بر این دهر و بر این طاووسک خیلِ خسان!

زنده‌ام از عشق و مجنونِ مه دیوانه‌کش

زنده کن جان را نکو، بگذر ز غوغای جهان

 


 

« ۲۲ »

چهره چهره

در دستگاه ماهور و گوشهٔ گلریز مناسب است

وزن عروضی: مُفتَعِلُن مفاعلن مفتعلن مفاعلن

ــ U U ــ /U ــ U ــ / ــ U U ــ /U ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن مطوی مخبون

 

می‌کشدم به هر جهت، یار جهان‌گشای من

زد ره دل به نغمه‌ای، دلبر دلربای من

عاشقم و بریده‌ام، از همه غیر دلبرم

تشنه غنچه لبش، شد دل بینوای من

می‌برد او به سوی خود این دل و می‌کشد مرا

تازه به تازه هر طرف، سایه بی‌صدای من

سِرّ سبکسری من، نفخه پر خروش او

چنگ به دل زده همی سینه پر بلای من

سوز دلم کشیده سر، از فلک و فلک‌سرا

چهره به چهره، روبه‌رو، یکسره پابه‌پای من

از دم فیض سرمدی، جمله جهان ظهور یافت

داده به دل صفا بسی، تازه شود نوای من

تشنه جرعه غمم، شاهد هرچه بی‌خودی

جلوه عشق تو بود دم همه دم، صفای من

کس چو نشد حبیب من، خود تو شدی طبیب من

مریضم، از تب لبت باز بده شفای من

گشته فدای راه تو، جمله فداییان من

راضی‌ام از رضای تو، عشق و غمت رضای من

چون که نکو سپرده سر، بر سر خاک‌پای دوست

ناز کند به من، همی دلبر مه‌لقای من

 


 

« ۲۳ »

بشنو

در دستگاه همایون و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

 

جز تو نمی‌خواهم کسی، غیرِ تو رفت از جان من

نقش تو را دارم به دل، هستی بود ایمان من

در خواب خوش دیدم تو را، عریان و دور از هر ردا

گفتم که قربانت شوم، ای ذات بس عریان من

در سینهٔ صحنِ دلم، یکسر نوشتم نام تو

ای باطنِ ظاهرنما، ای ظاهرِ پنهان من

بهر تو، من افتاده‌ام، در کوچه‌های بی‌خودی

از بهر تو رفته ز کف، هم مشکل و آسان من

تا آن‌که گفتی از نهان، حرف مرا بشنو، بدان!

گفتم که گفتار تو شد، انگیزهٔ عرفان من

از دل چو عشقت زد به سر، ای ماه زیبای وجود!

گفتم مبادا بشکند، روزی غمت پیمان من!

رفت از دلم آسودگی، افتادم از افسردگی

ترسم بود از هجر تو، یا که کنی کتمان من!

حیران تو گردیده‌ام، در هر سر و سِرّی ز عشق

گردیده هستی سربه سر، یکسر فقط حیران من

من از وجود و رمز عشق، بیگانهٔ بیگانه‌ام

اول تویی در هستی‌ام، هستی تو خود پایان من

جان نکو دیوانهٔ زلفِ پریشان تو شد

ای جمع و فرق جان من، فرقانی و قرآن من

 

(۴۲)


 

« ۲۴ »

نشان دیده

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فع (عروض نوین)

مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (عروض سنتی)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب

 

در دیده و دل ندیده‌ام جز تو عیان

در دل نه به‌جز تو باشد از جمله جهان

تنها تو وجودی و ظهور تو منم

آسوده دلم شد از پی ظن و گمان

تا جلوه‌گه دیدهٔ من چهرهٔ توست

شد دیده و دل به چهره‌ات رمز و نشان

جز چهرهٔ تو کی به جهان دیده دلم؟

چون روی تو شد پرتو رخ بر همگان

ای دلبر طنّاز که هستی همه دم

چون روح و روان در پس هر چهره نهان

زیبارخِ بی‌پردهٔ تو جوهر عشق

برده ز دل و دیدهٔ هر ذره امان

فریاد من و شور دل و سینهٔ باز

بشکسته دل و دیدهٔ هر ذره بدان!

جمعم به خط چهرهٔ موجود تو یار

تا در دل و جانم شده این نکته بیان

آیینه‌صفت چهرهٔ من گشته ظهور

هستم به جمال مه تو قول و زبان

شد مرگ و حیات منِ سرزنده به عشق

گردیده نکو چهره‌سرای تو به جان

 

(۴۳)


 

« ۲۵ »

سرتاسر هستی

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

خواهی که نبینی به جهان رنج فراوان

بگذر ز سر حرف کسان، راحت و آسان

شد بی‌خبران را به جهان مکنت و دولت

آسوده نباشد ز خطر، صاحب ایمان

آشفته‌تر از دورهٔ ما کس به جهان دید؟

درگیر خیال است و گمان سربه‌سر انسان

سرکردهٔ مردم شده یک رند رجزخوان

پندار من آن که رود او از دل و از جان

بازار سخن: تهمت و تزویر و زر و زور!

فاسق چه فراوان و حقیقت شده پنهان

فریاد و سخن گشته شعار کس و ناکس

بیهوده نگر گشته جهان بر سر عنوان

هر کس بزند بر دگری تهمت بی‌جا

از تهمت و تکفیر، شکوفا شده شیطان

آسوده منم در دمِ دل، صاحب خلوت

دور از سر فریاد نشسته برِ جانان

دارم هوس دیدن «حق» را به کمینم

خود را بنما تا که روم از خط پایان!

شد حاصل کارم به همه عمر دو روزه

دیدار تو، ای دلبر پر عشوه و فتّان!

من زندهٔ تو، کشتهٔ تو بوده‌ام از جان

از روی تو شد چهره‌ام آشفته و حیران

بگذشته نکو از سر هر ظاهر و باطن

چون دیده که سرتاسر هستی شده عرفان

 

(۴۵)


 

« ۲۶ »

یاقوت لبت

در دستگاه شور و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل فع لن

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــ

مفعول مفاعیل فعولن

بحر: هزج مسدس اخرب مکفوف مجبوب (از اوزان رباعی)

 

آیینهٔ روی تو شدم در همه دوران

بشکستم و نشکسته دلم رونق پنهان

یاقوت لبت بودم و تازه شده چون گل

خاکت شدم و خار تو گشتم چه خوش آسان

من گوهر زیبای تو هستم، مه نازم!

کی در نظرم جلوه کند دولت شیطان؟

دل بوده بشیر تو به هر چهرهٔ مطلوب!

هرچند شکستم خط لب را به هر عنوان

من زنده‌دلی هستم و مستی خوش و مسرور

کی دل بدهم من به هوای خوش تهران؟

دل بوده گل سرسبد عالم خاکی

امروزه شده گرچه به ظاهر رخ پنهان

دل داده به من رونق حق را ز همه سو

با هر زد و بندی که بود ساده و آسان

وقتی که شنیدم ز دلم صوت خوش حق

دل شد به همه چهرهٔ حق طالب و خواهان!

باطل همه رفت و شده سهم دل من عشق

در سر هوسم بوده وصال خوش جانان

چون خانهٔ «حق» گشته دلم بی سر و سِرّی

آسود دلم تا که برفت از سر و سامان

دیوانه نکو گشت از این عشق جهان‌سوز!

کو چهرهٔ اول؟ به کجا شد خط پایان؟

 

(۴۷)


 

« ۲۷ »

ذات پاک

در دستگاه همایون و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

دل تهی کن از طمع، فارغ شو از هر دو جهان

بگذر از بود و نبود و دل رها کن ز آب و نان

بگذر از دامِ دویی، رو سوی «حق» کن، جانِ من!

عشق «حق» را کن جدا از فکر رزق و مال و جان

عشق «حق» را کن تهی از هر نیاز و هر هوس

بی‌نیازی باشد اول شرط قرب «حق»، بدان!

بگذر از خیرات «حق»، فارغ شو از احسان او

تا ببینی وصل او در خود، به‌دور از هر گمان

چهره پاک حقیقت عشق پاک تو بود

چهره را بر خاک «حق» بگذار و دل بر بیکران

چهره پاک تو بر هر دیده گردیده کمال

چون جمال پاک تو دارد به هر دیده نشان

دیدن فعل و صفات و ذات بی‌پروای «حق»

شد مبارک رؤیتی بر من ز «حق» در هر زمان

ذات پاک «حق» به چشم «حق» بدیدم دم‌به‌دم

شد مرا مخفی و پنهانی به هر چهره عیان

دل به ذاتت شد نهان ای دلسِتان نازنین!

دیده دل ذات و به چشمم گشته این معنا بیان

شد نکو آسوده با ذات و کنارش جا گرفت

گرچه هر لحظه به شوقی تازه می‌گردد نهان

 


 

« ۲۸ »

آوارهٔ دشت دل

در دستگاه افشاری و گوشهٔ رهاو مناسب است

وزن عروضی: مُستَفعِلُن مستفعلن مستفعلن مستفعلن

ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ

بحر: رجز مثمّن سالم

 

در محضرت بی هر نشان، رفت از دلم جانا گمان

آزرده‌ام در این زمان، از شور و غوغایم به جان

آوارهٔ دشت دلم، کی چاره شد آب و گلم؟

پروانه و شمع و گُلم، بی‌آن‌که بیند دل زیان

من دُرِّ دل را یافتم، وان را به تو خوش باختم

با درد و غم خوش ساختم، رفتم ز پیدا و نهان

بس تار و پود غم زدم، آرام دل بر هم زدم

صد طعنه بر «ادهم» زدم، تا آن‌که رفتم از میان

از کوی امکانم به در، از ماسوایم بی‌خبر

مانده مرا عشقی به سر، فارغ ز غوغای زمان

از داغ غم‌ها رسته‌ام، دل بر وصالت بسته‌ام

آواره‌ای شایسته‌ام، بی‌منصب و بی‌آشیان

غیر از تو را نادیده‌ام، تنها تو را بگزیده‌ام

دل از خودم ببریده‌ام، ای آشنای بی‌امان!

سودای عالم خوی تو، شد چهره چهره روی تو

چشم و لب و ابروی تو؛ هستی به دل ما را بیان

بس خونِ دل‌ها خورده‌ام، شادم نه که افسرده‌ام

تا گوی «حق» را برده‌ام، در دل به‌دور از این و آن

دنیا نکو کی جای توست؟ باید که از آن دست شست

آسوده از هر ناروا، در لابه‌لای این جهان

 

(۴۹)


 

« ۲۹ »

تو دیاری و دار من

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمّن سالم

 

من و مایی برفت از دل، تو دیاری و دار من

به‌جز از تو کجا باشد تمنایی، نگار من؟!

چه می‌گویم، چه می‌خواهی، رها از هر دو گردیدم

رها از جمع و تنهایی، که خود هستی قرار من

چه باک از هرچه بیرونی، رهیده از دویی جانم

چه باک از این و آن دارم، چو هستی در کنار من

به‌دور از هرچه پیرایه، به عشقت جمله مشغولم

شکستم نای ناسوتی که باشی ساده یار من

منم دیوانهٔ رویت، گرفتارم به ابرویت

تمنّایم بود مویت، تویی یار و دیار من

همه هستی بود جانت، دو عالم هست عنوانت

بدایت عین پایانت، مدار حق شعار من

دل من گل‌پرست آمد، به هوشم هرچه مست آمد

به دل هیچ هرچه هست آمد، تویی یک، تو هزارِ من

دو عالم صحن ایوانم، تویی، مه راحت جانم!

من از تو این همی دانم، تویی شغل و تو کار من

دل من بس هوایی شد، نصیب من رهایی شد

تو گفتی نینوایی شد، درآوردی دمار من!

نکو آزرده‌دل باشد، رها از آب و گِل باشد

ز روی تو خجل باشد که فیضت شد بهار من

 

(۵۰)


 

« ۳۰ »

دامان

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

نقد هستی خوش و سرمستم از این نقد جهان

ساز و سوزم همه نیش است و نمی‌نالم از آن

بی‌خبر از دو جهانم، به تو هستم مشغول

فارغ از علم و هنر گشته دلم در دوران

دلبر بی‌بر من گشته به دور هستی

دل شده همره او بی‌خبر و سرگردان

چهرهٔ هر دو جهان، آینهٔ جان من است

ای به قربان جهانِ خوش و پاکش دامان

ذره ذره به جهان، صورتِ جان چهرهٔ اوست

عاشقم چون همه دم، آینه‌سان بر جانان

جان فدای دو جهان، کشتهٔ هر چهره منم

ای به قربان تو و آن‌که در آن دارد جان

پاکی هر دو جهان کرده دلم را چون گل

چون که گردیده دلم بهر جهانی حیران

رفته دل در بر هستی به سراپردهٔ غیب

باطن هر دو جهان او، همگان‌اند عنوان

شد نکو در دل هستی به همه اسم عاشق

گرچه باشد به همه هستِ دل من مهمان

 

(۵۱)


 

« ۳۱ »

غارت

در دستگاه راست پنج‌گاه و گوشهٔ نغمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف

 

تو غارت کرده‌ای از من دل و جان

تو بردی از من آسان دین و ایمان

همه دینم تویی، ایمان من تو!

بیا هر شب مرا می‌باش مهمان

چه گویم تا تو را در بر بگیرم؟!

دلآرا، دلبرم، ای ماه تابان!

اگر دارم به لب این قصهٔ تلخ

بود آه دلم در سینه پنهان

اگر پرسی ز حال من، بگویم:

پریشانم، پریشانم، پریشان!

نکو دیوانهٔ تو دل‌فریب است

بود مست و نمی‌گردد هراسان

 

(۵۲)


 

« ۳۲ »

خط تباهی

در دستگاه دشتی و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)

مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

دنیا کند کجی که بدی را کند بیان

ناخالصی و ظلم و ستم را دهد نشان

باطل کشیده خط تباهی به دور خویش

نکبت زده به سینهٔ ناپاک خود زیان

نادان بود هر آن‌که کند خو به زشت و بد

نادان‌تر آن کسی که گریزد ز حق به جان

راحت‌سرای لطف و صفا هست سیر حق

حق را گزین و دل بده بر حق به هر زمان

باشد نکو جمال وصال و قرار حق

دور از سر تباهی و اندوه بی‌امان

 

(۵۳)


 

« ۳۳ »

بی‌خبر

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

بگذر از خویشتن و غیر، برو از دو جهان

بی‌خبر از همگان شو، برو از دیدهٔ جان

دل به حق ده، بگذر از سر پندار و خیال!

رو تو از ظاهر و عنوان و هم از خرد و کلان

محو دلبر شو و آشفتهٔ بی پا و سرش

سینه کن چاک و بیا تیغ بکش بر طغیان

مظهر پاکی و صدق دل حق شو، ای دوست!

در بر حضرت حق پاک نما هم دامان

ره آزادگی و صدق و صفا هست عزیز

بگذر از خویش نکو، جان تو بده بر جانان

 

(۵۴)


 

« ۳۴ »

پاک‌تر از پاک

در دستگاه دشتی و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

بر کسی غم مرسان، ای گل پاک دو جهان!

مشو خار ره کس، کس منما دل نگران!

زنده‌ای از دم حق، پاک‌تر از پاک تویی

دل نما صاف که هم پاک بماند دامان

کم بیازار دل خرد و کلان، ای مغرور!

هین میازار دل غم‌زده‌ای را آسان!

صاف شو در ره حق، ظلم و ستم پیشه مکن

عاقبت خاک شوی، خاک شو از بهر کسان

شد نکو زندهٔ آزادهٔ مردم باور

که بود بر همگان عاشق و آسوده به جان

 

(۵۵)


 

« ۳۵ »

عصمت زن

در دستگاه چارگاه و قطعهٔ چاووشی مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)

مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

ای زن، بیا و خیمه به ظلمت سرا مزن!

فارغ شو از گناه و تباهی نفس و تن

هستی تو مَظهر لطف و جمال دوست

آزاده باش و رها شو ز اهرمن!

بنما همیشه مهر و محبت نثار یار

بیگانگی مکن، نخ بیگانگان مَتن!

عصمت‌سرای مهر تو با عشق روشن است

بیگانه شو ز اهرمن، ای پاک ممتحن!

گوید نکو به تجربه از ماجرای دهر

تا تکیه‌گاه مهر تو باشد به خویشتن:

تو ماه پر فروغ در آیینهٔ دلی

راحت شو از کشاکش دهر پر از محن

 

(۵۶)


 

« ۳۶ »

پاکدل شو

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مثمن محذوف

 

جان فدای آن کسی بادا که او را هست جان

هرچه را جز جان و دل دیدی، بیا بگذر از آن

چیست لایق تا نشیند در بر حق، غیر دل؟

دل چو گُل باشد میان چرخهٔ جان هم‌چنان

بی‌خبر هستی ز دنیا و ز عقبایت همی

پاکدل شو تا رهی از غَل و غَش در هر زمان

دل به دست آور، رها کن کینه و ظلم و ستم

جان جوان ساز و صفا کن با همه در این جهان

بی‌خبر از حق بود مرده، مخوان نامش بشر!

ای نکو! بگذر ز دنیا و بیا قرآن بخوان

 

(۵۷)


 

« ۳۷ »

شبی ناگهان

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

تا که ز «هو» عشق حق آمد به جان

در ره عشقش بشد این دل جوان

تا رخ او دید دلم در پی‌اش

در برم آمد به شبی ناگهان

آه که دیگر نشد از دل برون

شاهد من شد همه دم در جهان

پوچ بود کار اگر ناحق است

کیسهٔ بیهوده مدوز این میان

دلزده تا شد دلم از هر کجی

آتش غم شد به دل من عیان

عشق فقط باعث خوش‌حالی است

چشم، نکو دوخته بر آسمان


 

« ۳۸ »

شب مظلوم

در دستگاه دشتی و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

دم غنیمت بُوَد ای دوست، بزن قید جهان!

فرصتی نیست، ببین آتش پاییز و خزان

ماجرای ازل و حرف ابد را بگذار!

کن رها چون نبود درک تویی در خور آن

نقد دنیا به کف آر و برو از وهم و خیال

در گذر هست جهان، پاک نما این دل و جان

بگذر از جور و ستم، دل مکن آلوده به غیر

نفس آلوده نداده به کسی خط امان!

روز ظالم بود از شام ضعیفان بدتر

روزگاری که شود در دل دوزخ مهمان!

خوش نکو را که نگردیده به دنیا ظالم

هم نداده به ستم، باور خود هیچ زمان!

 


 

 

« ۳۹ »

عشق مردم

در دستگاه دشتی و گوشهٔ سپهر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

دل خونین کسی را به زبان نیش مزن!

بر حذر باش ز آه دل آشفتهٔ من!

گفتمت نیک سخن، تا بپذیری پندم!

حق بود خاک‌نشینِ دل پر درد و محن

مکن آزرده کسی را، مشکن هم دل کس

شکند پشت تو را حق، که ببندی تو دهن

بینوا را مده آزار، مشو خار رهش

غافلی، گر شده‌ای راهروِ اهریمن

جان چه باشد که کنم در ره هر زنده نثار؟!

عشق مردم شده دینم، همه در نفس و بدن

دین حق هست نکو مهر و محبت به همه

ظالم است آن‌که شده با تو و مردم دشمن!


« ۴۰ »

میوهٔ عشق

در دستگاه شور و گوشهٔ حزین مناسب است

وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ مفعولاتن

ــ ــ U U / ــ U ــ U / ــ ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف مجبوب

 

عشق است مرا پیشه در این دور زمان

عشق است مرا ظاهر و پنهانِ جهان

عشق است همه معرکهٔ بود و نبود

عشق است در این سینهٔ پرسوز، نهان

بیهوده بود علم و عمل، بی‌دم عشق

زیرا که به‌جز عشق، بود جمله زیان

ایمان به حقیقت بدهد، میوهٔ عشق

بی‌عشق نباشد دلی آسوده به جان!

گردیده نکو بندهٔ حق، عاشق عشق

زین عشق بیا نکته به هر ذره بخوان

 

مطالب مرتبط