محبوبان و محبان
بخش یکم:
قرب محبوبی
۱
جناب حضرت حقتعالی
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن،مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ ،U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ
بحر: هزّج مثمن سالم
متن غزل:
جناب حضرت حق، تا بریدی خود امانم را
گرفتی در صف دوران هماره جسم و جانم را
به خاک و خون کشیدی دم به دم این عاشق مخلص
زدی آتش ز هجرانت دلآرایم، نهانم را
بزن آتش، بکش ما را، که از تو دل نمیگیرم
اگر هر آن برای تو فدا سازم روانم را
دو عالم را رها کردم، گرفتار تو گردیدم
به ذات تو مهین دلبر چو دادم آشیانم را
چه فانی شد؟ چه باقی هست؟ در هر دور این عالم!
من و تو هر دو یک روحیم و بردی خود خزانم را
ندارم لحظهای آرام و جانم گشته حیرانت
ببر حیرانی از عشقام، بگیر از من توانم را
سراپا مستی و حیرت، دمادم شور و شیدایی
بگیر از من، مرا یکسر، بِبَر از دل نشانم را
نکو آزردهٔ دوران، تو آزادی به دل پنهان
به من دادی اگر قرآن، گرفتی هم گمانم را
شرح غزل:
کسی که آرزوی وصل جناب حضرت حقتعالی را دارد، ماجرای آن را میتواند از غزل «جناب حضرت حق» جویا شود. حقتعالی کسی را به بارگاه خود میخواند و در مجلس هیمانی خویش، بیگفت و گو به مغازله میخواند که نخست «امان»، «امنیت» و «آرامش» را از او گرفته باشد و صبر و بردباری او را بر مصیبتی پسِ مصیبتی آزموده باشد و به خاک افتادن او را بارها تا پایان به تماشا نشسته باشد:
جناب حضرت حق، تا بریدی خود امانم را
گرفتی در صف دوران هماره جسم و جانم را
او عاشق خود را بر خاک میزند و در این پیکار خونین، او را خسته و بریده میسازد و نای او را میگیرد و نوای او را خاموش میسازد و پنجه در دل او میکشد و چشم او را از گریه به خون، و نهاد او را از سوز به آتش میکشد و اگر خاکستری از او بماند، آن را هم به آب دریاها و باد صحراها میسپرد تا بینشانِ بینشان گردد:
به خاک و خون کشیدی دم بهدم این عاشق مخلص
زدی آتش ز هجرانت، دلآرایم، نهانم را
البته این نوای محبوبان است که از این زدنها، زخمهها، زخمها،
خونینشدنها، دردها، سوزها و کشتنها هراسی ندارند و بیپروا به استقبال بلا میروند، ولی محال است دل از حقتعالی بردارند؛ چرا که عشق او را به صورت وجودی یافتهاند:
بزن آتش، بکش ما را، که از تو دل نمیگیرم
اگر هر آن برای تو، فدا سازم روانم را
محبوبان در مقام ذات حقتعالی آشیان دارند و وصفشان بیتعینی و نامحدودی است و کسی را که وصف چنین است، چه نیازی است به تعین؟ خواه از جنس این دنیا باشد یا عوالم ماورایی دیگر:
دو عالم را رها کردم، گرفتار تو گردیدم
به ذات تو مِهین دلبر چو دادم آشیانم را
عارف محبوبی، هم خود فنا دارد و هم به حقتعالی باقی شده است؛ ولی آنچه فناپذیر است و بقایی ندارد، ماسوای اوست که در هر دوری از خلقت، تازه میگردد و ماجرایی نو میآفریند. او در وحدتی مستغرق است که وحدت حقتعالی را همچون جریان خون در مویرگهای خویش، در خود مییابد؛ بدون آن که یابندهٔ غیر حق باشد:
چه فانی شد؟ چه باقی هست؟ در هر دور این عالم!
من و تو هر دو یک روحیم و بردی خود خزانم را
او در مقام حیرت حق است که طلب افزون شدن حیرانی خود را از آن مقامِ بدون اسم و رسم و بهدور از نشانه دارد و حیران است که چه بگوید و چه ببیند و چه بشنود و چه هست و چه خواهد بود:
ندارم لحظهای آرام و جانم گشته حیرانت
ببر حیرانی از عشقام، بگیر از من توانم را
عارف محبوبی، پیوسته شور دارد و هماره شیداست و سرمستی و سرزندگی از او جداییناپذیر است؛ همانطور که حیرت، همراه همیشگی اوست و وی دوام این مقام را میطلبد:
سراپا مستی و حیرت، دمادم شور و شیدایی
بگیر از من، مرا یکسر، بِبَر از دل نشانم را
او گوهری یکتا در خود دارد که کسی شناسای آن نیست و همین متاع، او را دُردانه و غریب ساخته است. غریبی که آزادمنشی و آزادگیاش برخاسته از هویتِ بیتعینی اوست. آزادی و آزادگیاش وی را با تمامی حقیقت همراه ساخته و گمان، خیال و توهم را از ساحت او دور ساخته است؛ از این روست که جز سخن حقتعالی بر زبان حق نمیآورد:
نکو! آزردهٔ دوران! تو آزادی به دل پنهان
به من دادی اگر قرآن، گرفتی هم گمانم را
* * *
(۳۴)
۲
بزم حق
در دستگاه شوشتری و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ
بحر: جدید (ترانه) یا هزج مسدّس محذوف
متن غزل:
دلی دارم رها از کار دنیا
گذشته از سر دنیا و عقبا
دلم غرق صفا و عشق و لطف است
ز شور هر دو عالم، گشته شیدا!
دل دریاییام شیدا اگر شد
بود عرش خدا و طور سینا
جمال حق که زد تکیه به جانم
به بزم حق شد این دل غرق غوغا
شدم مست از شهود حق در این دهر
نکو رفت از جهان، در عمق رؤیا
شرح غزل:
غزل «بزم حق» از بزم حقتعالی میگوید. بزمی که ساحت آن «دل» است. بزمی که غرق در صفا و لطف است. عشقی که او را در شیدایی پایدار نموده است. شیداییای که با هر پدیدهای در شور است و برای او پذیرشی گرم دارد:
دلـم غـرق صفا و عشق و لطـف است
ز شور هر دو عالم، گشته شیـدا!
این شور و صفا، دل محبوبی را عرش حقتعالی میسازد. دلی که جز حق بر آن اِستوا نمیگیرد و کوه «طور» ی است که حقتعالی در آن رؤیت میشود:
دل دریــایـیام شیــدا اگــر شــد
بـود عـرش خـدا و طـور سینـا
حقتعالی با جمال عشق خود بر دل محبوبی تکیه میزند. تکیهگاهی که غوغایی از تمام ماجراست:
جمال حق که زد تکیه به جانم
به بزم حق شد این دل غرق غوغا
نگاه جناب حقتعالی به این دل، آن دل را مست و سرخوش میدارد و او را از غیر، فارغ و راحت میسازد و رؤیایی بهجتانگیز از چهرهٔ دلربای خود به او میچشاند:
شدم مست از شهود حق در این دهر
نکو رفت از جهان، در عمق رؤیا
* * *
۳
عارف نامراد
در دستگاه سگاه و گوشهٔ شهناز مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
نامرادی شد مراد عارف دور از حساب
چون که گیرد درد هجران از وجودش خورد و خواب
غم بود گنج وجود و درد و ماتم دولت است
کیمیا حیرت بود، هجران کند جان تو ناب
عافیت باشد خوراک مردم بیدرد و غم
غم به دل کن، سینه سوزان، همچو بریانی کباب
لذت دنیای دون بگذار و دل برگیر از آن
دل ببر از کسوت و خود کن تهی از این سراب
ماجرای حیرت خود را نکن ظاهر تو هیچ
همت عالی طلب در وصل آن عالیجناب
تا نسازی تو فنا هستی ناپیدای خویش
کی رَسی منزلگه یار و کجا بینی رباب
تن تو بشکن، جان رها کن، در میان باقی نمان
تا ز دست دلبر مستت بگیری تو شراب
دلبرا، دیوانهام، عارم نه از دیوانگی است
من تو را خواهم، بده کام و از آن پس کن عذاب
عاشقم، خواهم که بینم روی معشوقم عیان
برکش از رخسار ماه خود برای من نقاب
من گذشتم از خود و رفتم ز سودای وجود
ساغری دیگر بده، آری، خرابم کن خراب!
صاحب روح القدس، ای از تو عزراییل مست
یا رسان مرگ مرا یا پرده افکن، رو متاب
این دلِ آزرده دارد از تو امید وصال
پس رها گردان نکو را یکسر از این التهاب
شرح غزل:
وصول به حضرت حقتعالی، آسان به دست نمیآید. کسی از رمز عشق و می وصول سرخوش میگردد که «نامرادی» را مراد خود ساخته باشد. نامرادی یعنی زمین گذاشتن خواستهها و آرزوها و بیمراد شدن. نامرادی یعنی شکستن حصار عقل حسابگر و غرق شدن در دریای پر شور عشق:
نامرادی شد مراد عارفِ دور از حساب
چون که گیرد درد و هجران از وجودش خورد و خواب
شور عشق، هم نشاطآور و سرخوش کننده است و هم موج غم بر زورق شکستهٔ حزن میآورد و دل را دریای طوفانی ماتم و تندبادِ حادثههای مصیبتزا، دورکننده، و ذوقدهندهٔ طعمِ عمقِ درد میسازد:
غم بود گنج وجود و، درد و ماتمْ دولت است
کیمیا حیرت بود، هجران کند جان تو ناب
اگر خداوند بخواهد بندهای را حیله کند و کلاه مکر بر جمجمهٔ فهم او نهد و وی را به ویرانهٔ حرمان مبتلا سازد، او را شُکوه قصر عافیت میبخشد و غُصهٔ دنیا میدهد و به او دل نمیدهد تا غمِ دلدار داشته باشد:
عافیت باشد خوراک مردم بیدرد و غم
غم به دل کن، سینه سوزان، همچو بریانی کباب
در این میان، برخی مرفهان بیدرد، چنان از اندیشهٔ نهانیهای عوالم ماورایی، کور میشوند که هرچه زیر دندان طمع دنیایی آنان آید، همان را خوش خوشَک به نفس خود فرو میبلعند. ابلهترین آنان کسی است که نفس به سراب کسوتهای اعتباری خوش میدارد و از آن خنکای جگر میخواهد:
لذت دنیای دون بگذار و دل برگیر از آن
دل ببر از کسوت و خود کن تهی از این سراب
تنها مانع میان بنده و حقتعالی در حضیض ناسوت، تن اوست که رهایی از آن، اوج قرب به حقتعالی و همپیاله شدن با او، به دستِ مهر اوست:
تنْ تو بشکن، جان رها کن، در میان باقی نمان
تا ز دست دلبر مستت، بگیری خود شراب
کسی که جامی شراب عنایت روحانی در محفل قدسی حقتعالی زده باشد، مجنون میگردد و بیعار، و دیگر قهر و لطف برای او تفاوتی ندارد:
دلبرا، دیوانهام، عارم نَه از دیوانگی است
من تو را خواهم، بده کام و از آن پس کن عذاب
من گذشتم از خود و رفتم ز سودای وجود
ساغری دیگر بده، آری، خرابم کن خراب!
صاحب روح القدس، ای از تو عزراییل مست
یا رسان مرگ مرا یا پرده افکن، رو متاب
دقت شود که در بیت آخر، از صاحب روح القدس مدد خواسته میشود، نه از روح القدس. روح القدس، حقیقتی مجرد است که مددکار اولیای الهی میشود و آنان میتوانند از طریق او با حضرت حق ارتباط داشته باشند. روح القدس حقیقتی غیر از جناب جبرئیل است. این امر مجرد و نور عقلانی مباشر اولیای خدا و انبیای الهی و بهطور کلی کسانی است که در افقهای بسیار بلند گام بر میدارند تا آنان که به غرب خَلق مبتلا هستند، در عوالم بالا احساس تنهایی نکنند. این فرشتهٔ الهی، میتواند آنان را از دانش و مدد خود سیراب سازد. البته باید توجه داشت که این محبوبان نیستند که در پی روح القدس میباشند، بلکه این روح القدس است که به عشق در پی آنان است تا التهاب عشق خود نسبت به آنان را دمی آرام سازد.
* * *
۴
هوس و قفس
در دستگاه شوشتری و گوشهٔ حزین مناسب است
وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن
فاعلتن فاعلتن فاعلن
ــ U U ــ ــ U U ــ ــ U ــ
بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف
متن غزل:
عاشقم و عشق من از هوس نیست
مرغ دل من به پی قفس نیست
شد ز ازل، عشق تو بر من عیان
کار دل و همت این نفس نیست
رونق عشقم شده از جمالت
عشق رخت بر دل و دیده بس نیست
زخمه بسی خوردهام از نگاهت
چون که دل من به پی قبس نیست
ساده نشستم به برت ز مستی
در پی تو دل شد و فکر کس نیست
میدهم این سر به رهت، عزیزم!
ترس من از خیرگی عسس نیست
کشتهٔ زلف تو به هر ظهورم
در دل من نغمه فقط جرس نیست
هرچه شد از سوی تو میپذیرم
بس نکن این تحفه، رهی به پس نیست
عشق من آسوده ز هر جفا شد
جان و دل آلوده به خرمگس نیست
دل ز سر چهره کشیده پرده
بیخبر از تو جمله ناس و نس نیست
گفت دلم بر من مست، «حق» بس است
جان من آشفته ز هر دنس نیست
عشق نکو پاک ز آلایش است
جان و دلش بسته به خار و خس نیست
شرح غزل:
غزل «هوس و قفس» غزل غمانگیزی است که مناسبِ دستگاه شوشتری میباشد. این غزل بر عشق پاک و دور از هوس مقرّبان محبوبی تأکید دارد و خاطرنشان میشود هر هوسی قفسی است که عاشق را در خود زندانی میدارد:
عـاشقم و عشق من از هوس نیست
مـرغ دل من به پی قفس نیست
هوس در کسی است که نفس دارد و خودِ خَلقی هست. هوسهاس نفسانی، از مهمترین برانگیزندههای توهّم و خیال در آدمی است که او را اسیر و محصور در زندان تنگ تخیلات و توهمات میسازد. هوس بر بیشتر افراد آدمی چیره است. هوس حتی میتواند شکل امور معنوی و قدسی به خویش بگیرد و به امور مادی نیز منحصر نمیگردد. کسی میتواند از هوس، با مراتب مختلفی که دارد، رهایی داشته باشد که حقتعالی تمامی شریانهای ظهوری او را پر کرده باشد و چیزی جز حق در او نباشد. او حتی باید در پیشینهٔ خود نیز حقانی باشد و مهر طهارت و پاکی از ازل بر او خورده باشد؛ وگرنه هیچ همتِ اکتسابی و ریاضتی نمیتواند به تلاش خود، بر تخیل و توهم خویش غالب آید؛ هرچند از قدّیسان روزگار و مؤمنان عقلگرایی باشد که در تعقل و خردورزی، از سرآمدان است:
شـد ز ازل، عشـق تو بـر من عیان
کـار دل و همـت این نفـس نیست
مقرّب محبوبی از خود رونقی ندارد و تنها به جمال لطف مهرانگیز حقتعالی است که مهرپردازی دارد. جمالی که برای عشق، پایانه قرار نداده، و آن را سیری بیانتها ساخته است:
رونق عشقم شده از جمالت
عشق رخت بر دل و دیده بس نیست
اگر روزی موسی علیهالسلام که از محبان پر هیبت و جلال بود، به امید شعلهای آتش روان شد و حقتعالی او را همسخن خویش نمود، ولی مقرّب محبوبی، دلی ریش ریش از تیر عنایت حقتعالی دارد و همیشه چون اولیای الهی بینندهٔ نور سیمای زیبای اوست:
زخـمــه بسـی خـوردهام از نگاهـت
چـون که دل مـن به پی قبـس نیست
مقرّب محبوبی از سادگی و همراهْ باوری جدایی ندارد. او حتی در محضر حقتعالی هم که نشسته است، ساده و همراهباور است و این سادگی به سبب سرخوشی و مستی از لطف حقتعالی است. او چنان ساده است که در حضور حق، جز حق نمیپاید، و از این و آن، گفتوگو ندارد:
ساده نشستم به برت ز مستی
در پی تو دل شد و فکر کس نیست
او وقتی با حق به مغازله مینشیند، قربان او میرود و از اعطای سر و جان ابایی ندارد؛ هرچند بدخواهی چون داروغهٔ ظلمتگَرد، بر او خیرگی و دریدگی داشته باشد:
میدهم این سر به رهت، عزیزم!
ترس من از خیرگی عسس نیست
مقرّب محبوبی، نه تنها یک بار، که در هر آن و هر شأنِ خود، جانی به حقتعالی میبازد و همواره، چون گل، آهنگ کوچ و نوای پرپر شدن دارد:
کشتهٔ زلف تو به هر ظهورم
در دل من نغمه فقط جَرَس نیست
مقرب محبوبی جز حقتعالی نمیبیند و هر پدیدهای را ـ هرچه باشد ـ پذیراست و او را راه پس فرستادن چیزی و «نه» گفتن به کسی نیست و در مقابلِ هر کسی، اُذُن و گوشی شنواست:
هرچه شد از سوی تو میپذیرم
بس نکن این تحفه، رهی به پس نیست
عشق مقرّب محبوبی، عشقی پاک و بهدور از طمع، و نابِ ناب است. چنین عشقی عین خیر و مرحمت بر تمامی پدیدههاست و کمترین جفایی بر کسی ندارد. اما آن که کمترین تیرگی و آلودگیای داشته باشد، چون خرمگسی مزاحم، آزار دهنده است:
عشق من آسوده ز هر جفا شد
جان و دل، آلوده چو خرمگس نیست
این عشق، هیچ غیری نمیشناسد و کمترین آلودگیای را بر نمیتابد و از هر تیرگیای دور است؛ از این رو، آرامشی پایدار دارد و چیزی نمیتواند آن را آشفته سازد:
دل ز سر چهره کشیده پرده
بیخبر از تو جمله ناس و نس نیست
گفت دلم بر من مست، «حق» بس است
جان من آشفته ز هر دنس نیست
آنچه گفته شد، ویژگی عشق محبوبی است. تنها عشقی که بعد از عشق حقتعالی، پاک و دور از طمع
است؛ بلکه صافیترین ظهور عشق خداوند است که هیچ آلایش و آلودگیای ندارد و تمام، صافی و
مصفاست و زلالی و خنکای آب گوارا و بیپیرایه با اوست؛ و برای همین است که اجتهاد دینی او نیز
بیپیرایه و دور از تکلفات و تصنعات سلیقهای و تعصبات جاهلانه و تمامی سخن ناب شرع و علم درست و
خِرد منطقمدار است:
عشق نکو پاک ز آلایش است
جان و دلش بسته به خار و خس نیست
* * *
۵
لطف حضور
متن غزل:
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ سپهر مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ U U ــ ــ U U ــ ــ U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
وصل دلدار ازل در همه دم حاصل ماست
رونق و لطف سراسر نظرِ کامل ماست
بیخبر از سر غیر و به دم قرب و حضور
آشکارا دل دلبر همه دم مایل ماست
در پی لطف حضورش بدهم هر دو جهان
قدر حق در بر هستی به سر عاقل ماست
بیخبر گشته دل از چهرهٔ پیدا و نهان
چهرهٔ همت عالم همه دم عامل ماست
شد نکو در دل عالم به همه چهره نهان
چون که این چهرهٔ پنهان به دل واصل ماست
شرح غزل:
آیا میشود پدیدهای باشد که دل وی نقطهٔ عطف حقتعالی باشد و خداوند پی در پی بر دل او نظر داشته باشد؟ غزل «لطف حضور» از محبوبان ازلی و ابدی حقتعالی میگوید. آنان که نه تنها در لطفی مدام از عشقْ خستگی و بریدگی ندارند، بلکه همواره خجستهتر و پرطراوتتر میشوند:
وصل دلدار ازل در همه دم حاصل ماست
رونق و لطف، سراسر نظرِ کامل ماست
مقربانی که برای دیدههای حقتعالی شگرفترین تماشا را رقم زدهاند:
بیخبر از سَرِ غیر و به دم قرب و حضور
آشکارا دل دلبر همه دم مایل ماست
لطف حضور حقتعالی با بندهٔ محبوبی است و البته محبوبان نیز ارجشناس این حضور بیتعین و فارغ از اسم و عنوان و رسم و وصف و نشانه میباشند:
در پی لطف حضورش بدهم هر دو جهان
قدر حق در بر هستی به سَرِ عاقل ماست
مقرّب محبوب در عشق جمعی مستغرق است. کسی که چهرهٔ جمعی عشق را دارد این توان را دارد که با همه مهربان باشد؛ هرچند آنان بدخواه و دشمن او باشند. او از هر چیزی رضاست. عشق تا چهرهٔ جمعی به خود نگیرد، پاک نیست. عشق پاک، بدون جمعیت ممکن نیست. جمعیت، تحقق تمامی صفات پرودگار در خود و وصول به تمامی اسمای الهی است. عشقی که همنشینی با ذات حقتعالی دارد:
بیخبر گشته دل از چهرهٔ پیدا و نهان
چهرهٔ جمعی عالم همه دم عامل ماست
کسی که مقام جمعی دارد، از نهادِ هر ذره و دل او باخبر و آگاه است و مسیر ویژه و طبیعی هر کسی را میشناسد. او با سریانی که از باب حضور حقتعالی در دل خود و ولایت و قرب اعطایی او دارد، همواره هویتی مَعی، ساری و قیومی با تمامی پدیدهها دارد و هر درد یا خوشامدی نخست بر دل اوست که مینشیند:
شد نکو در دل عالم به همه چهره نهان
چون که این چهرهٔ پنهان به دل واصل ماست
* * *
۶
فدای لب تو
در دستگاه سگاه و گوشهٔ پروانه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ U U ــ ــ U U ــ ــ U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
متن غزل:
جان من ذره و آن ذره فدای لب توست
هستی هر دو جهان کم ز صفای لب توست
روز گرمی تو به شام دل من، دلبر ناز
به من این آتش دل خود ز دمای لب توست
دلبر ناز من ای لطف همه ملک وجود
باخبر باش که هستی به هوای لب توست
چهرهٔ هستی ما بوده همه غرق ظهور
خدمت هر دو جهان حق ادای لب توست
باخبر بوده دلم از قدم ذره به دل
دلبرا جان نکو غرق نوای لب توست
شرح غزل:
دلِ غوغایی محبوبان با همهٔ ماجراهایی بس شگرف و بزرگ که دارد، ذرهای ناچیز و کمترینِ کمتران است که خود را فدایی لبهای پر حرارت دوست و صفای صافی او میخواهد:
جان من ذره و آن ذره فدای لب توست
هستی هر دو جهان، کم ز صفای لب توست
لبی که بوسهای از آن، آتش زدن بر خرمن هستی خود است:
روز گرمی، تو به شام دل من، دلبر ناز!
به من این آتش دل، خود ز دمای لب توست
لبی که حق لطف آن، با «خدمت به خلق و مهربانی با مردم» ادا میشود. تنها اولیای الهی هستند که به عشق، خدمتگزار تمامی پدیدهها میگردند:
چهرهٔ هستی ما بوده همه غرق ظهور
خدمت هر دو جهان، حق ادای لب توست
اولیایی که جز سخن دوست، آهنگی سر نمیدهند و نوایی نمیشنوند:
باخبر بوده دلم از قدم ذره به دل
دلبرا، جان نکو غرق نوای لب توست
* * *
۷
سودای یار
در دستگاه شور و گوشهٔ کرشمه مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن
ــU ــ ــ ، ــ U ــ ــ ، ــ U ــ
بحر: رَمَل مُسَدّس محذوف
متن غزل:
دیده دل، درد فراوان گر ز دوست
دلبر من، دلبری با آبروست
یار هر جایی چو شد هر جا نشین
فارغ از هر تشنه و آب و سبوست
عشق آن مه کرده جانم را خراب
گرچه دل دنبال او در جستوجوست
گشتهام فارغ ز غوغای جهان
چون که آن دلدار من در روبهروست
سینهای دارم پر از سودای یار
خُلق و خوی من سراپا همچو اوست
من نمیدانم کیام، آن یار کیست؟
حق به جانم آشکارا مو به موست
شد نکو پیمانهٔ جانش ز عشق
او به جان من چونان مغز است و پوست
شرح غزل:
مقرّبان محبوبی آبروداری خداوند را رؤیت میکنند. آنان رازدار کمون و نهان جناب حقتعالی میباشند و به رمز و راز او آشنایی دارند. حکایت آبروداری خداوند برای کسی که عشق پاک حقتعالی در دل دارد، شنیدنیترین ماجرا و دردناکترین آن است. حقتعالی با هر پدیدهای هست. او میهمان هر فراز و فرودی میشود. دلی نیست که حقتعالی، خود را میهمان او نسازد؛ هرچند میزبان در میزبانی لایق نباشد و مهارت عشقورزی را ـ که میتواند به یک لحظه از میهمان بیاموزد ـ پیش نکشد، ولی کسی نیست که حقتعالی را به «هر جایی بودن» بشناسد؛ زیرا او آبرودارترین است و «هر جایی بودنِ» خود را پنهان داشته است و آن را به هر مهارتی، کتمان میکند:
دیــده دل، درد فــراوان گر ز دوسـت
دلبـر مــن، دلبــری بـا آبـروست
او یاری است هر جایی و بیعار. بیعاری، ایشان را خاکی و خودمانی نموده است. او به هر منزلی در میآید و به هر تشنهای آب میدهد؛ بیآن که سختی، ناراحتی و ننگی احساس کند. او به عشق، صفا و مرحمت، بندهنوازی و پدیدهداری میکند:
یــارِ هــر جایـی چــو شــد هر جـا نشیـن
فـارغ از هـر تشنـه و آب و سبـوست
بیعاری او و همه جایی بودنش، سوزشی در دل اولیای خود انداخته که نهادشان را بیبنیاد ساخته است:
عشق آن مه کرده جانم را خراب
گرچه دل دنبال او در جستوجوست
آنان چنان محو رخسار حقتعالی میباشند که آمد و شد حادثهها را خبردار نمیشوند:
گشتهام فارغ ز غوغای جهان
چون که آن دلدار من در روبهروست
آنان نه در پی سودند و نه سودایی جز حقتعالی دارند. سودایی که سبب شده است همدل حقتعالی شوند و آنان نیز با هر پدیدهای انس گیرند:
سینهای دارم پر از سودای یار
خُلق و خوی من سراپا همچو اوست
این شباهت، رنگ وحدت دارد و دوگانگی و غیری در میان نیست. گویی این همان حقتعالی است که چون هر جایی است، هرجا نشینی، وی را نیز ساده و خاکی ساخته است:
من نمیدانم کیام، آن یار کیست؟
حق به جانم آشکارا مو به موست
این وحدت، حقیقت دارد و مغز و پوست را نشاطانگیز ساخته و در هم شکسته است و جز «هو» در میان نیست:
شد نکو پیمانهٔ جانش ز عشق
او به جان من بود چون مغز و پوست
* * *
(۵۵)
(۵۶)
۸
طعمهٔ دیو
در دستگاه نوا و گوشهٔ نفیر مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
متن غزل
صفا و سادگی، در کار ما نیست
وفا و مهردر رفتار ما نیست
شده دنیای ما، بیهوده بازی
بدی و کجروی هم، عار ما نیست
بود دنیا چو جنگل، لیک پر خون
تمدن اندکی در بار ما نیست
متاع ما بود، زور و زرِ دهر
چو ایمان جز که در گفتار ما نیست
دیانت رفت و دین شد طعمهٔ دیو
به غیر از خدعه در پندار ما نیست
خداگویان بیگانه زیادند
خداجویی در این بازار ما نیست!
نکو رفت از سر دنیا و هم دین
که جز زشتی در این آثار ما نیست
شرح غزل:
عرفان محبوبی بر صفا، سادگی، مرحمت و عشق استوار است. زندگی سراسر مهرورزانه و سرشار از محبت، صمیمیت و صداقت حضرات معصومین علیهمالسلام نمود کاملی از عشقِ قرب محبوبی است. این معرفت، وضعیت جوامع کنونی را با بلندای خود اعتبار میکند، و از این که صداقت، انصاف، عدالت، صفا، محبت و ولایت در جوامع دیده نمیشود و با خَلق خدا بر اساس حیلهپردازی، مکر و سیاست رفتار میشود، به تنگ میآید و بر آن میآشوبد:
صفـا و سـادگی، در کـار مـا نیست
وفـا و مهـر در رفتـار مـا نیست
جوامع کنونی چنان در مغاک تیرهٔ خود آلودگی دارند که جز به بیهودهها و سرگرمیهای بدون غایتِ عقلانی، سر نمیسپرند. آنان نه تنها از ابتلای به بدیها و ناهنجاریها دلآزرده نمیشوند، بلکه بیپروا و بیعار، برای آن طرح و عملیات اجرایی دارند و آن را قانون میسازند:
شـده دنیـای مـا، بیهـوده بازی
بـدی و کـجروی هـم، عـار ما نیست
دنیای امروز، نه «دل» دارد و نه تمدن انسانی، بلکه و «نفس» و «هوس»، آن را در قفس آورده و به جنگلی مدرن و مدنی تبدیل کرده است:
بــود دنیا چو جنگـل، لیـک پر خــون
تمــدن، انـدکی در بـار ما نیست
این جنگل مدرن، در دست صاحبان قدرت و ثروت است و آنان نیکو سخن میگویند، ولی شکمها میدرند، گلوها پاره میکنند، جگرها بیرون میکشند، قلبها تیر میزنند، دستها میبندند، چشمها ناامید میسازند و اگر کسی دلی داشته باشد، آن را خسته میسازند:
متاع ما بود، زور و زرِ دهر
چو ایمان جز که در گفتار ما نیست
در قانون جنگل، شریعت جایی ندارد و اگر کسی از دین هم بگوید، دین را سیاستِ تدبیر هوسِ نفسانی خود ساخته است و چنین نیست که درایت از شریعت گرفته باشد؛ بلکه دیوی است که ساز شیطنت را به نام شریعت مینوازد:
دیــانت رفـت و دیــن شد طعمـهٔ دیـو
بـه غیـر از خدعـه در پنــدار ما نیست
این رفتار وقتی مقرّبان محبوبی را به درد میآورد که سیاستبازان، نام معشوق او را بر زبان میآورند و اسم حقتعالی را در حال بیگانگی از حق، آهنگ میکنند تا شلوغ بازاری بیافرینند برای درست کردن فضای بازی هوسمدارانهٔ قدرت و ثروت خویش:
خداگویــانِ بیگـانــه زیــادند
خداجــویی در ایـن بــازار ما نیست!
در این آشفته بازارِ پر فریب و خدعه که کلاه مکر و حیله یا در دستهاست و یا بر سرها، باید از دین پر پیرایهای که سیاستبازان تبلیغ میکنند و از دنیای صاحبان ثروت و کانونهای قدرت و کردار و اثر آنان فاصله گرفت که نه آن، دین است و نه این؛ دنیایی که باید سرشار از مهر، عطوفت، احساس، صمیمیت، محبت، دلگرمی، احترام، کرامت و عشق باشد. نگاهی به رسانههای جمعی دنیای کنونی ـ که یا به دست کارتلهای اقتصادی اداره میشود و یا تئوریسینهای صهیونیزم، کاتولیک، اهل مذاهب و ایسمها ـ شاهدی بر این مدعاست:
نکو رفـت از سـر دنیــا و هم دیــن
که جـز زشتــی در ایـن آثــار ما نیست
* * *
(۶۰)
۹
هر چه بادا باد
در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است
وزن عروضی: مفاعلُن فَعَلاتن، مفاعلن فَع لُن
U ــ U ــ U U ــ ــ ،U ــ U ــ ــ ــ
بحر: مجتّث مثمن مخبون
متن غزل:
دلم خراب تو شد، کو دگر دلی آباد
رها ز پیرهنم، جان و تن برفت از یاد
به شوق جور و جفایت دلم شده خرسند
ز جور لطف تو سر میدهم دو صد فریاد
هر آنچه بوده به پیش تو مهرهٔ نرد است
حریف کهنه کجا شد به نزد تو نرّاد
سخن به سینهٔ دنیا بسی فراوان است
کجاست صدق و صفا تا کند دلی را شاد
ز بس که معرکه دیدم در این دیار سپنج
نگشته جان ز تباهی آن دمی آزاد
هزار کشته برون شد ز فقر و هیچ نپرس
که صاحب دِرَم و مکنتم نکرد امداد
تو لاف مهر و وفا گرچه میزنی زنهار
نخور فریب دلت را که میکند بیداد
اسیر ظاهر زیبای خود نشو انسان
که دیو و دد شده از ظن تو بسی بر باد
امان ز غفلت امروز و فرصت فردا
که میزند به سرم فکر هرچه بادا باد
عروس حجلهٔ دنیا نکو ندارد خیر
که میکند به دمی همسری صد داماد
شرح غزل:
بنیاد عرفان محبوبی «فنا»، «تلاشی» و «خرابی» و خلاص سازی زمینههای خَلقی است! مقرّب محبوبی، عشقی پاک و ناب را به صورت عنایی در خود دارد. عاشق نمیخواهد چیزی به دست آورد؛ بلکه نه چیزی در دست دارد و نه دست دارد. او بیتن، بیجبه و بیپیرهن است و جهت خَلقی او در جهت ربی وی مستغرق است و هر تعینی را از دست نهاده و بیتعین گردیده است:
دلم خراب تو شد، کو دگر دلی آباد؟
رها ز پیرهنم، جان و تن برفت از یاد
سرخوشی محبوبان به این است که حق دارند، دارایی آنان حق است و جز حق نیست؛ همانطور که دارایی همگان جز حق نیست؛ چون جز حق، وجودی نیست و پدیدهها در ظهور خویش مستغرقاند. سوزش آتش عشق حق، محبوبی را خریدار سر دار و جور و جفای یار میسازد؛ چرا که جور و جفای او، همچون عشق و لطف، از اوست که آن را روا میدارد، و از اوست که بر اوست
و محبوبی تنها سودای حق دارد و بس:
به شوق جور و جفایت دلم شده خرسند
ز جور لطف تو سر میدهم دو صد فریاد
عاشق محبوبی، خود را به شلاقهای عشق ـ که هجر، فراق، سوز، گداز، اشک و درد است ـ میسپارد. اینها نرد عشق است که او میبازد. عشق، یعنی باختن. عشق، قماری است با باخت کامل. قماری که برد ندارد. عاقبتِ عشق، خون است و خون. عشق، حکایت پر سوز و گذار دل، و درد و ناله و اشک و آه و سوز است. قمار عشق، آن زمان است که آخرین قطرهٔ خون شهید میچکد. این برترین نرد عشق است. برای محبوبی تمامی پدیدهها مهرهٔ نرد است که در دست حقتعالی است و البته در ماجرای هر پدیدهای، این حقتعالی است که حریف بیبدیل و بدون رقیب است:
هر آنچه بوده به پیش تو مهرهٔ نرد است
حریف کهنه کجا شد به نزد تو نرّاد
ناسوت، در دل خود، سخنهای ناگفتهٔ فراوانی از عشق و صفای محبوبان الهی دارد. چاه مولا علی علیهالسلام اسراری سر به مهر با خود دارد؛ ولی این رازها را جز به صاحبان صدق باز نمیگوید:
سخن به سینهٔ دنیا بسی فراوان است
کجاست صدق و صفا تا کند دلی را شاد
دنیای امروز، دنیای تباهی و سیاهیهاست و ظلمتِ غیبتِ صاحب ولایت، آن را دیجور ساخته است:
ز بس که معرکه دیدم در این دیار سپنج
نگشته جان ز تباهی آن دمی آزاد
فقر، جانهای بسیاری را کشته است. جانهایی که اگر در این زندان کشندهٔ روانْ گرفتار نبودند، به صفای ملکوت آسمانها نیز راه مییافتند. افسوس که هیچ صاحب ثروت و دولتی همراهی نکرد تا از آنان دستگیری شود:
هزار کشته برون شد ز فقر و هیچ نپرس
که صاحب دِرَم و مُکنتم نکرد امداد
هستند مدعیانی که از مهر و وفا سخن میگویند؛ ولی مهر و وفا از جانی بر میآید که اسیر نفس و هوسهای آن نباشد. دلی که هنوز از قید نفس آزاد نگردیده است، نباید لاف عشق به میان آورد که جز هوس و خودخواهی در او نیست؛ زیرا که خود را به چهرهٔ مهر و محبت به خلق، بزک کرده است:
تو لاف مهر و وفا گرچه میزنی زنهار
نخور فریب دلت را که میکند بیداد
نفس اگر مهار نشده باشد و خود را تنها به کمالات صوری و ظاهری ایمانی آراسته باشد، انانیتی مییابد که خود را از آنچه هست بزرگتر جلوه میدهد و خود را مدّعی میسازد، تا جایی که حتی حاضر است «أَنَا رَبُّکمُ الاْءَعْلَی»(۱) سر دهد. چنین نفسی در رفتارهای اجتماعی خود به توهم گرفتار میآید و مکر و خدعه و پنهانکاری، عادت اصلی وی میگردد؛ به گونهای که حتی با خود صادق نیست و نمیتواند تمایلات خود را به صورت مشروع ارضا سازد. وی بر چهرهٔ واقعی خود ماسک غفلت مینهد و در کنار دوستان خود حقیقتی دیگر از خویش نمایش میدهد. نفس هنگامی که در انانیت خود گرفتار باشد، انانیت
- نازعات / ۲۴٫
(۶۴)
آن بزرگتر از تعین و محدودی آن جلوه مینماید. نفسی که حقیقت ندارد و فقط دارای هیکل و ادعاست. گاه صاحب چنین نفسی، با یک دنیا ادعا میپندارد کار نیک میکند؛ در حالی که جز بدی نمیپردازد:
«قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکمْ بِالاْءَخْسَرِینَ أَعْمَالاً. الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَهُمْ یحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یحْسِنُونَ صُنْعا»(۱)؛
بگو: آیا آگاهتان گردانم از زیانکارترین مردم. آنان کسانیاند که کوشششان در زندگی دنیا به انحراف رفته و خود میپندارند که کاری نیک میپردازند.
نفس قدرت زینتگری دارد. نفسِ مزینه چنان چهرهٔ ظاهر را نقش ولایت و توحید میزند که فرد، غیر خود را باطل محض یا فاسق و فاجر میداند؛ ولی همین نفس ـ که گاه میشود حتی ادعای ولایت برای خود دارد ـ چون به قتلگاه معصیت میرسد، شتابزده قربانی آن میشود. نفس مزینه، فرد را خوشسیما نشان میدهد. سیمایی که هیچ آفت و آسیبی در آن نیست:
اسیر ظاهر زیبای خود نشو انسان
که دیو و دد شده از ظن تو بسی پر باد
نفس آدمی همواره در مقام زینتدهی به خود است و آن را در چهرهای خوب و نیکو آرایشی از رنگ ایمان و درستی میدهد؛ در حالی که اژدهایی خفته در عصر یخبندانِ رذیلتهای آن است و آفتاب تموز میتواند آتشفشانی از آن را گدازه گدازه کند، در آن صورت، صدها شعلهٔ سوزنده است که از گوشه و کنار
- کهف / ۱۰۳ ـ ۱۰۴٫
(۶۵)
آن زبانه میزند و از آن چهرهای بدتر از شمر و حرمله میسازد.
نباید ساده و زودباور بود و فریب ظاهر نفس را خورد و نباید زود، خود یا دیگری را باور کرد:
امان ز غفلت امروز و فرصت فردا
که میزند به سرم فکر هرچه بادا باد
مظاهر ناسوت، دوام و بقایی ندارد و هر پدیدهای باید از این منزل بگذرد و به سرای آخرت در آید. درست است که عالم دنیا خود حقیقت دارد و دایمی است، اما ناسوتیان تنها دورهای کوتاه را در آن منزل میکنند و باید در بامدادانِ مرگ، به منزلی دیگر کوچ نمایند. این نکته بسیار مهم است که آدمی ناسوت را یک مسیر و یک ایستارگاه موقت و حجلهای لحظهای و آنی و دَمی بداند که عروس آن دایمی نیست و فقط همین لحظه است تا او چه رزمی در این بزم آورد. رزمی که چهرهٔ ابد او را خواهد ساخت. نمیتوان و نباید به عروسی که ابدی نیست و اصالت ندارد، دل بست؛ بلکه باید به آن تنها به عنوان یک ابزار رزم برای بزم عشق ناسوت نگریست و نگاه آلی به آن داشت و خود را با آن، برای جهانهای دیگری که پیش روی آدمی قرار میگیرد ـ و از همهٔ آن به جهان واپسین یاد میشود ـ آماده نمود. همهٔ سوز و ساز، موت و حیات و تکلیف دنیا و بزک عروس لحظهای آن، برای بروز جوهر آدمی است. هرچه میآید، میرود؛ هرچه ساخته شود، خراب میگردد و هرچه بهپا میشود، فرو میریزد؛ خواه ساختهٔ دست بشر باشد یا امری طبیعی و آفریدهٔ خداوند باشد، و آنچه میماند معرفت، نیت و کردار آدمی است. امید است کسی
پشیمان و خجلتزدهٔ خویش نگردد:
عروس حجلهٔ دنیا نکو ندارد خیر
که میکند به دمی همسری صد داماد
* * *
(۶۷)
(۶۸)
۱۰
چشمهٔ وصال
در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U ــ ــ U U ــ ــU U ــ ــ
بحر: هزج مثمن اضرب مکفوف محذوف
متن غزل:
از سینهٔ من رفته همه قید و همه بند
دل لوح دویی را ز بر جان خود افکند
افتادهام از برج بلند تو در این دهر
ز آن لحظه که دل شد بَرِ ذات تو خوشایند
از چشمهٔ وصل تو شده ذایقهام خوش
کام تو بِه از شکر و شیر و عسل و قند
گردیده پر از حکمت تو گوشِ دل من
کی شد به دلم صحبت اغیار و دگر پند
هرچند که در راه تو رفت از کف من عمر
امّا ز تو همواره منم راضی و خرسند
از غیر اگر دیدهٔ پیوند بریدم
با ذات تو دارم همه دم خویشی و پیوند
کی بوده برای تو مهین چهره رقیبی
کی هست برایت به جهان، مثلی و مانند
ما را تو مران از در پر شور و شر خویش
از شوق وصال تو کنم ناله دگر چند؟
فارغ شدم از جمله کسان، ای همه خویشم
آزاد شدم از طمع و قوم طمعمند
سازم ز دم سوز تو بشکست در این هجر
هرچند در این دایره صد پرده نوازند
صد شور و نوا پای تو سر داده نکو چون
او در پی سوز و دگران در پی سازند
شرح غزل:
«آزادی» مختص حضرت حقتعالی است. آزادی حقتعالی هیچ بندی ندارد. مرزی قرمز در کشور حقتعالی نیست. کشوری که عین سلامت است. صفا در آنجا چنان موج میزند که هیچ میهمانی با میزبان احساس دویی و بیگانگی ندارد و میزبان برای میهمان، خط قرمزی نمیکشد:
از سینهٔ من رفته همه قید و همه بند
دل، لوح دویی را ز بر جان خود افکند
نشان «آزادی» را باید از مولای آزادمنش محبوبان الهی خواست و دل، تنها در این عرصه است که خوشی مییابد و راحت به مقصد میرسد:
افتادهام از برج بلند تو در این دهر
ز آن لحظه که دل شد بَرِ ذات تو خوشایند
«کام» و خوشی، تنها ذات حقتعالی است و ذایقهٔ انسان محروم، رنجدیده، غمآلود و تفتیده در پهنهٔ ناسوت، تنها به آب این چشمهٔ زلال و گواراست که خنکا مییابد و شیرین میشود:
از چشمهٔ وصل تو شده ذایقهام خوش
کام تو بِه از شکر و شیر و عسل و قند
حکمت، تنها نزد اولیای حقتعالی است. حکمت، رساندنِ هر پدیده به خیر ویژهٔ اوست. اولیای محبوبی همچون رجال غیب هستند که به ولایت و با باطن خویش کارپردازی دارند، هم در ظاهر ناسوت و هم در باطن آن. آنان حکمتی دارند که یقین در شاکلهٔ آن است؛ حکمتی که جز حقیقت و صواب نیست و هر پند ناشایستی در برابر آن، جهل و کجراهه است که جز ناآگاهْ و دور از معرفت و حقیقت، برای آنان طرح و برنامه در قالب پند، پیشنهاد نمیدهد:
گردیده پر از حکمت تو گوشِ دل من
کی شد به دلم صحبت اغیار و دگر پند
ولی محبوبی، هم خود به حکمت کار میکند و هم تمامی کردار حقتعالی را محکم میبیند و به آن راضی است، بلکه او جز فعل حقتعالی ـ هم در دست و هم در دیده ـ ندارد و در «رضا» نیز انتفای کامل از هر گونه خودی دارد:
هرچند که در راه تو رفت از کف من عمر
امّا ز تو همواره منم راضی و خرسند
دوام پیوند با حقتعالی تنها در خور مقربان محبوب است و تنها آنان هستند که «خط امان» یافتهاند و از هر گونه آلودگی به غیر و رجسی دور میباشند:
از غیر اگر دیدهٔ پیوند بریدم
با ذات تو دارم همه دم خویشی و پیوند
آنان یکهشناس میباشند و حقتعالی را تنها چهرهٔ وجود مییابند که حقیقت دارد، نه اصالت که در مقابل، فرعیتی دارد:
کی بوده برای تو مهین چهره رقیبی؟
کی هست برایت به جهان، مثلی و مانند؟
پیوند ابدی آنان با حقتعالی، طالب وصل خاص و عنایت ویژه است:
ما را تو مران از در پر شور و شر خویش
از شوق وصال تو کنم ناله دگر چند؟
طلبی که پیوند حقی را با خود دارد و به لسان حقتعالی انجام میشود و خواستهٔ اوست که محقق میشود و از هر گونه طمع خلقی دور است:
فارغ شدم از جمله کسان، ای همه خویشم!
آزاد شدم از طمع و قومِ طمعمند
مقرّب محبوبی به خواستههای معشوق رضاست و با آن سازگار است. این سازگاری بدون سوز نیست. سوزی که قالب ساز را میشکند، ولی از نوای سازگاری خاموش نمیشود؛ هرچند نوایی بر آن بنوازند که به پردههای گوناگون، سازگار نباشد:
سازم ز دم سوز تو بشکست در این عشق
هرچند در این دایره صد پرده نوازند
معرفت محبوبی، هرچه بیشتر جور و جفای صادقانهٔ معشوق را میطلبد و
بر سوز خود رونق میدهد و با ساز حقتعالی کوک میشود؛ در حالی که دیگران بر آن هستند تا ساز حقتعالی را بر میل خود به نوا درآورند و آن را با خویش سازگار سازند. محبوبی چنان صاف و ساده و بیآلایش است که خواستهای ندارد و حق به تمام قامت در او نشسته است و حق بر مدار و معیار اوست و هر جا که او برود، حق نیز میرود؛ همانطور که او بر مداری میرود که حقتعالی بخواهد:
صد شور و نوا پای تو سر داده نکو چون
او در پی سوز و دگران در پی سازند
* * *
(۷۳)
(۷۴)
۱۱
سِرّ ازلی
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نعره مناسب است
وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن
ــ ــ U U ــ ــ U U ــ ــU U ــ ــ
بحر: هزج مثمن اضرب مکفوف محذوف
متن غزل:
سرّ ازلی باعث ایجاد جهان شد
از لطف تو عالم همه در امن و امان شد
فکر تو بهجز عقدهٔ صوری نکند باز
اسرار جهان در خور صاحبنظران شد
این عالم و هر عالم حسنی که بپا شد
لطفی است ز حق که سبب دور زمان شد
دور از غمم و بیخبرم از سر غیرش
زیرا که دم تو به دلم روح و روان شد
هرگز نرود از دل من چهرهٔ ماهت
از حسن جمال تو به دل دیده عیان شد
گردیده نکو عاشق و سرگشتهٔ تو ماه
لطف تو به دل مایهٔ هر سیر نهان شد
شرح غزل:
(۷۵)
عرفان محبوبی، تمامی پدیدهها را دارای حسن و نیکویی، و نظام پدیداری آفرینش را نظام «احسن» ـ نهتنها در حیطهای کلی، بلکه همچنین در ساختار جزیی ـ میداند. این عرفان، شُرور ناسوت را نیز ظهور میداند، نه خیال و توهم، و برای آن اثر قایل است؛ با این تفاوت که همین شر ظاهری، در نهاد خود دارای خیر فراوان و حداکثری است و لطف است که چهرهٔ شر به خود گرفته است. برای همین است که در نگاه این عرفان، تمامی پدیدهها خیر و امن میباشند؛ اگرچه ادراک و وصول آن، چندان سهل و آسان نیست:
سِرّ ازلی باعث ایجاد جهان شد
از لطف تو عالم همه در امن و امان شد
درست است که مشکلات دردناک ناسوت، تحمل آدمی را میکاهد، ولی هر یک دارای ظهور و نمود است. اگرچه آفتاب آن چه بسیار چهرهها را که میسوزاند و تشنهای را در کویرِ برهوت خود میکشد و سارقی در پناه شب، منزل بینوایی را خالی میکند و سلطه و ظلم دولتها مظلومان بیشماری را گرفتار آورده است و برخی زیبارویانِ آن، دامن به گناه میآلایند، ولی همین دنیا نظام احسن است و وصف حُسن را هم بهطور جمعی و هم به صورت فردی داراست؛ با زمینههایی که از ازل، کلیت اقتضایی هر پدیده را ایجاب کرده و با شخصیت ظهوری هر نمود، علیت آن را دنبال میکند.
به این نکته توجه دقیق شود که کلیتِ نوعی ازل، با ظهور اختیاری پدیده است که نقش ناسوتی میخورد. همین امر سبب میشود که دستهای در مرتبهٔ ظهور فعلی خویش، اهل شقاوت و حرمان ابدی شوند و برخی نیز کامیاب از سعادت
(۷۶)
گردند. حرمان ابدی اهل شقاوت، اگرچه فرد را در ورطهٔ هبوط قرار میدهد و کاستی او را ایجاب میکند، ولی نقص نیست؛ بلکه حُسن است، و حکمتِ اختیاری بودنِ ظهورِ کردار در ناسوت، چنین عینیت دردناکی را اقتضا میکند و اهل حرمان، خود مصداق نظام احسن میباشند و عنوان دیگری همچون تباهی و شر را بر نمیتابند؛ زیرا آدمی با آن که گُل سرسبد آفرینش است، بر اثر کجمداری، شیرازهٔ پدیداری خود را از هم میگسلد و خویشتن را گاه به حرمان ابدی میکشاند؛ در نتیجه، حسن نظام و لطف رحمان، جزای کردارش را اینگونه رقم میزند و همین امر، لطف حق و حسن نظام طبیعت است.
دنیا و ناسوت، عرصهٔ «خیر کثیر» است و سعادت ابدی، وصول به همین «خیر کثیر» است که بیحساب به کسی داده نمیشود و اصول دیانت، وصول به آن را به امور و شرایطی محدود دانسته که کمترین آن، «توجه» و دوری از «غفلت» است. سعادت ابدی، غیر از سیر اوّلی پدیدههاست. سیر اولی نمودهای هستی، به تناسبْ نسبت به همگان یکسان است و هر یک، بهره و نصیب مناسب خود را از آن دارد؛ در حالی که سعادت ابدی در گروی سیر صعودی و توجّه و بیداری آدمی میباشد که حق، آن را در همهٔ پدیدهها به ودیعت نهاده است. هنگامی که لطفِ خیرِ کثیر همراه شر اندک است، دیگر نمیتوان اهمال و عناد داشت و غفلت و الحاد را بیشتر ساخت و بیخیال از همه و همه، در پی سعادت ابدی بود و ملاک و میزان هر یک را از نظر دور داشت. غایت ربوبی، هنگامی که با غفلت و عناد خلقی همراه میگردد، حرمان ابدی و دوزخ دایمی را ـ بر اساس تحویل خیرِ کثیر به شرِّ قلیل ـ به دنبال میآورد و این خود، لطف و زیبایی آفرینش، بلکه پدیداری و دقت و ظرافت عالم طبیعت را ثابت میکند؛
(۷۷)
بهطوری که خواب و بیدار و غافل و هوشیار یکسان نیستند و هر واقعیتی آثار ویژهٔ خود را به دنبال میآورد.
غایت و نهایت بسیط با هر ذره همراه است و هیچ کس در راه نمیماند و همگان، از خوب و بد، به منزلگاه ابدی خود خواهند رسید؛ پس هر کس را غایتی است و نارسیده و در راه مانده و به زمین افتاده و در لابهلای طبیعت گرفتار شده، وجود ندارد و همهٔ اهل طبیعت به فعلیت و وصول مناسب خود میرسند. این نهایت و غایت مناسب، چینشی است که با غفلتی، گاه دولتی بر باد میرود و با نسیمی، دلی شاد میگردد. فاصلهٔ میان سعادت و شقاوت، بس بعید و بس نزدیک است. بعید است؛ چون خیر کثیر است، و نزدیک است؛ چون شر قلیل در کمین آدمی است. باید توجه داشت نه آدمی و نه هیچ پدیدهٔ دیگری تنها نیست و در حال تنهایی نیز مجموعهای از صورتها و حالتهای گوناگونِ پیشینیان خود میباشد؛ از آفریدگار تا پدر و مادر و از محیط و مکان، تا زمین و زمان و شرایط و مربی و فرد و جامعه. هر فرد، چهرهای از همهٔ این چهرههای گوناگون میباشد که زمینههای استعدادی آن در نمود فعلی کردار وی مشخص میگردد.
با توجه به این نکتههاست که باید دقت داشت زیبایی و لطافت و تازگی طبیعت در گروی غداری و بیوفایی آن میباشد و بیرحمی آن، همچون بیرحمی طبیب جراح در هنگام جراحی است و خاک و خون، سوز و ساز و چنگ و نای و غنج و ناز است و قربانیهای به صف کشیدهٔ آن، گرفتاران شور و شوق و عشق و مستی میباشند و با آنکه همگی به قربانگاه میروند تا قربانی
(۷۸)
شوند، هیچ یک نابود نمیگردند. فرق است میان عشق و اجبار، قتل و شهادت و فنا و هلاکت، و همهٔ این عنوانها در جهت فاعلی و غایی و قصد و انگیزهٔ فاعل و خصوصیات و آثار فعل، با هم تفاوت دارند.
چیزی که هیچ ذرهای هرگز به آن آلوده نمیگردد، هلاکت و نابودی است و چیزی که مطلوب همهٔ ذرات وجود است، فنا و قرب به حق و وصال به حضرتْخانهٔ ابد است. همه میروند که بمانند، کشته میشوند تا زنده شوند و به قربانگاه میروند تا آشنای دیار ابد گردند.
آنچه در سیر و حرکت پدیدهها و حیوان و انسان مشاهده میشود، اگرچه در ظاهر «تنازع بقا» نامیده میشود، اما هرگز این واژه برای این معنا مناسب نیست و در حقیقت، «تصالح در بقا و حیات»، راز بقاست؛ زیرا ترک این شور، شوق و عشق، پیآمدی جز رکود، خمودی، سستی و کهنگی ندارد و حرمانی دور از حکمت را در پی میآورد و هستی را به نابودی میکشاند؛ در حالی که نظام احسن، ظهور پدیدههای هستی و بقای آن را تضمین میکند و پدیدههای هستی را با این نقصها و عیبها به کمال میرساند. همه و همه در پی وصول ابد، مستی میکنند و شور و شر بهپا میدارند.
آنچه در ظاهرِ طبیعت است، دریدن و جویدن و بلعیدن نیست؛ بلکه شور و شری است که خوراک ابد به بار میآورد و هر موجود مادیای را برای وصول به ابدخانهٔ حق آماده میسازد و هر ذرّه، دیگری را در وصول به این خلوتخانه همراهی میکند و اسباب آن را فراهم میسازد و مشکلات آن را هموار مینماید.
(۷۹)
از این بیان عرفان محبوبی میتوان بهخوبی دریافت که دنیای مادی و نظام کیوانی موجود ـ که چهرهٔ خیر کثیر با شر قلیل است و زمینهساز ابد میباشد ـ از چه لطافت و زیبایی و حسن و کمالی برخوردار و چه موزون و بجاست و از هر گونه نقص و سستی و عیب و کاستی بهدور و سراسر لطف، صفا و امن است و چه دلرباست. حرمان آن، حکمت، و سعادت آن، صفاست. خطرباری دنیا ظرافت است و قربانی شدن، قرب و قتلی است که وصول را در پی دارد و با این توصیف، جایی برای واژههای بیرحمی، هلاکت، تلاشی و نابودی نمیماند. تنازع دنیا تولید است و گرفتن و بستن و دریدن و جویدن و خوردن آن، وصول است و مرگ، لقای ابد را در پی دارد؛ اگرچه وصول یادشده، دور از رنج، درد، و حرمان نباشد.
این زیبا خلقت ناسوتی، هر عاقل بصیری را به حیرت وا میدارد و هر عارفی را سرمست لذت حسنش میسازد؛ همانطور که در این سرمستی، بهدور از هر گونه غمی، دیده بر چهرهٔ یار دوختهام و غزل سِرّ قدر را به عشق او و نظام احسنی که برپا ساخته است، گفتهایم.
(۸۰)
۱۲
صبغهٔ عشق
در دستگاه دشتی و مثنوی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن
ــ U ــ ــ ، ــ U ــ ــ ، ــ U ــ
بحر: رَمَل(۱) مُسَدّس محذوف
۱٫ باران اندک و خفیف. از بحرهای پرکاربرد شعر فارسی است.
متن غزل:
سینهای دارم پر از درد و بلا
جان فدای عشق و پاکی و صفا
آتش قهر از دلم رفته برون
جای آن بنشانده حق، مهر و وفا
صبغه این عشقِ ذاتی را مپرس
دل به لطف و قهرِ دلبر شد رضا
در برِ تو بیخیالی خفته خوش
ذات تو زد بر قَدَر مُهر قضا
جان به عشقات دادهام ای نازنین!
گشته جان من ز غیر تو رها
دل سپردم بر دو چشم ناز تو
از نوای عشق تو آمد صدا
گشتهام از هستیات پرشور من
وه که از بویات چه مستم ای خدا
عاشقم، دیوانهام(۱)، مهجور و مست
دل تو را شاهد، تو را شد آشنا
آشنایت بودم از صبح ازل
تا ابد جانم به عشقت مبتلا
چون گرفتم جمله هستی را به لطف
چهره لطف خوشات گشتم شها
ای نوای هر ترنّم جمله تو!
جانم از آوای خوبت در نوا
خلوت عالم دم پنهان توست!
رفته از جان نکو ریب و ریا
۱٫به معنای شور عقل است نه بیماری روانی.
شرح غزل:
«صبغهٔ عشق» از غزلهایی است که از چهرهٔ قرب محبوبی نقاب بر میدارد. عرفانی که سینهٔ آن، غوغای درهم تنیدهٔ هجوم بلاها و رقص دردهاست. دردهایی چنان صاف که جان را فدایی عشق و پاکی میسازد:
سینـهای دارم پـر از درد و بـلا
جـان فـدای عشق و پـاکی و صفـا
دل محبوبی چنان زلال و پاک است که هر گونه حرارت قهر از او بهدور است و حضرت حقتعالی آن دل را با دست نقشپرداز خود، از رنگ سبز مهر و
سایهسارِ دلآرامِ وفا نگارگری کرده است:
آتـش قهـر از دلـم رفتـه بـرون
جای آن بنشانـده حق، مهـر و وفا
مهری که رنگ عشق ذاتی دارد. دلی که پرداختهٔ حق است و تنها به حق رضاست. دلی که چشمِ عصمتِ غزالان زیبای صفا، خیره بر آن است. دلی که دشت پربار و بهجتزاست. صاحب این دل نیز چنان بیدل شده که شیفتهٔ دلِ حقی خویش است که میگوید:
صبغـهٔ این عشـق ذاتـی را مپـرس
دل به لطف و قهر دلبر شد رضا
دلی که بیخیال در آغوش مهر حق، آرام خفته و جز وصال خوش نسبت به حقتعالی ندارد و حقتعالی است که خیال وصل اوست و او رضای رضاست؛ آنقدر رضاست که رضا هم چهرهٔ هویت از او دارد:
در بـر تـو بیخیالـی خفتـه خـوش
ذات تو زد بر قدر مُهر قضا
محبوبی حقتعالی در بند قضا و قدر نیست و حق، او را از صقع ذات خویش حکم داده است. حکمی که حتی بر قضا و قدر دولت دارد و آن را در سیطره و سطوت پر فروغ خود دارد. او در این مقام است که به حقتعالی دل سپرده و همپیالهٔ اوست. همپیالهای که محبوبی، هستی عاریتی خود را با دست خویش وا مینهد، ولی امید را نیز از دست نمینهد و غلیان عشق او، وی را محبوبی مست و آوارهای بیدیار میسازد؛ محبوبی که جز حقتعالی او را سامان نمیبخشد و مستی که مخموری ندارد و همواره در عشق است و به
(۸۳)
شوق و شوریدگی نمیکاهد! عشقی که رنگی ازلی دارد و تا ابد نیز پایدار است:
جان به عشقات دادهام ای نازنین!
گشته جان من ز غیر تو رها
دل سپردم بر دو چشم ناز تو
از نوای عشق تو آمد صدا
گشتهام از هستیات پرشور من
وه که از بویات چه مستم ای خدا
عاشقم، دیوانهام، مهجور و مست
دل تو را شاهد، تو را شد آشنا
آشنایت بودم از صبح ازل
تا ابد جانم به عشقت مبتلا
این عشق است که هستی محبوبی را به حق رسانده و جز با قامت یار، معنا نمییابد و به لطف مینشیند:
چون گرفتم جمله هستی را به لطف
چهره لطف خوشات گشتم شها
او زبان حقتعالی است. حقتعالی دمی که میخواهد برای خویش غزل عشق ساز کند، گوش به ترنمهای دل محبوبی میسپارد. دلی که نوای آن را پایانی نیست و هر آهنگی را در خود دارد. آهنگی که به خلوص نواخته میشود و نوایی که صاف و بیپیرایه است و خَش دلآزارِ «غیر» و «ریا» از آن دور است:
ای نوای هر ترنّم جمله تو!
جانم از آوای خوبت در نوا
خلوت عالم دم پنهان توست!
رفته از جان نکو ریب و ریا
* * *
(۸۴)
۱۳
غنچههای پرچاک
در دستگاه دشتی و گوشهٔ قرایی مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف (سومین وزن پرکاربرد در شعر فارسی)
سبک: وقوع
متن غزل:
کردم از روز ازل پاک این دل بس پاک را
چاک دادم تا ابد این غنچهٔ پر چاک را
دل بریدم از خودی و وارستم از غوغای دهر
دور کردم از دل آخر چهرهٔ غمناک را
غیر، از دل خوش زدودم تا که دیدم آشکار
حور منظر، ماه پیکر، دلبری چالاک را
بیتمثل در دل آمد قامت رعنای دوست
در نگاهم جلوهاش چون ذرّه کرد افلاک را
چشم پاکی بایدم تا بینمت بی هر حجاب
کی سزاوار جمال تو بود ادراک را؟!
کشته ذات بیمثال تو نکو را در ظهور
کن فدای روی خود این بندهٔ بیباک را
شرح غزل:
دلسرودهٔ «غنچههای پرچاک» چاک بر چاک است. این غزل، چنان زخمههایی دارد که نوایی مناسب برای دستگاه جانسوز «دشتی» است. این سوز چنان درد آشکاری دارد که توان پردازش استعاره و کنایه و اغماضگویی را از دست داده و صریح و روشن با یار، غزلپرداز شده است. این غزل از پاکی ازلی دل محبوبی میگوید:
کردم از روز ازل پاک این دل بس پاک را
چاک دادم تا ابد این غنچهٔ پر چاک را
این دل وقتی به پهنهٔ ناسوت قدم میگذارد، آلوده نمیشود و پاک میماند؛ ولی باز هم میشود آن را جلا داد. این دل، هرچند در آغاز بدون آغاز خود، آنگاه که میهمان هیمان حقتعالی است، چاک بر چاک و زخمه بر زخمه است، اما در عرصهٔ عرصات ناسوت، چنان هیمنهای از عشق دارد که غنچهٔ پر خون دل را باز پرپر و خونینتر میسازد:
دل بریدم از خودی، وارستم از غوغای دهر
کردم آخر دور از دل، چهرهٔ غمناک را
این دل آنقدر خون میشود و خون میشود که هر گونه خودی، بلکه هر غوغای ناسوتی، بلکه تمامی ماجراهای روزگاران، از آن بریده میگردد و خون و دل از هم شناخته نمیگردد.
چنین دلی را غم قصههای ناسوتی نیست؛ از آن جهت که سَمت
حقی دارد و بیباک بیباک، آمادهٔ قربانی خویش است:
غیر، از دل من زدودم تا که دیدم آشکار
حور منظر، ماه پیکر، دلبری چالاک را
بیتمثل در دل آمد قامت رعنای دوست
در نگاهم جلوهاش چون ذرّه کرد افلاک را
این سَمت است که قامت رعنای دوست را با تمامی حورسانی آن مینماید. سمتی که به ذهن نمیآید و تنها چشم پاک دل سزوار زیارت آن است و هرگونه تلاش ذهنی برای فهم آن، مشغول داشتن خیال دور شونده است:
چشم پاکی بایدم تا بینمت بی هر حجاب
کی سزاوار جمال تو بود ادراک را؟!
کشته ذات بیمثال تو نکو را در وجود
کن فدای روی خود این بندهٔ بیباک را
* * *
(۸۷)
(۸۸)
۱۴
دلبری چالاک
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است
محتوا: شعر آیینی ـ ولایی
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
متن غزل:
در جهان دارم به خود من دلبری چالاک را
پاک و وارسته، به زیر آورده او افلاک را
دیدهای باید مطهَّر تا که بیند آن عزیز
ورنه کی باشد بر او از آدمی ادراک را؟!
آرزوی آفرینش بوده نوزادی چنین
کی سزای حضرت تو من بدانم خاک را؟!
فرصتی ده تا ببینم نرگس شوخت به چشم
آرزو دارم وصالت را، نه باغ و تاک را
در فراق تو بسوزم، ای عزیز فاطمه علیهاالسلام !
کن فدای روی خود این بندهٔ بیباک را
در فراقت اشک میریزم به خلوت صبح و شام
تا شب غم طی کند صبحی پر از امساک را
نام زیبایت نکو ظاهر نسازد هیچ گاه
میکنم پنهان به دل آن لؤلؤ لولاک را
شرح غزل:
غزلِ «دلبری چالاک»، به چالاکی، «دلبری چالاک» را در بند تصویرِ شاعرانه آورده است. زیبایی این غزل، آن است که از ساحت برین و برتر، به فرودستها مینگرد و در میان پدیدههای ظهوری، افلاک را نگاه فرودین و چشمانداز زیرین خود قرار میدهد، از سویی که دیدهٔ آن، با یار است و در آغوش این دلبر پر جَست و خیز و باوقار است که توانمندی فرصت نگاه به یکی از خیزهای او را به خود میدهد:
در جهان دارم به خود من دلبری چالاک را
پاک و وارسته، به زیر آورده او افلاک را
محبوبی در این نگاه، از دیدار آن یارِ «همیشه حاضر در نظر» غافل نیست؛ بلکه رؤیت او را با خود دارد که شرایط و زمینههای آن را میشناسد و به صراحت، ذائقهٔ ادراک ذهنی را برای چششِ مزهٔ آن، نامناسب و بلکه رهزن میبیند:
دیدهای باید مطهَّر تا که بیند آن عزیز
ورنه کی باشد بر او، از آدمی ادراک را؟!
محبوبی به صراحت میگوید: با آن که باغستانهای ناسوتی و درخشانی پر لعل انگورزارهای آن را میبیند، فرصت وصل کامل میخواهد، نه فقط دیدار آن یار شوخ. یار شیرینی با چشمهای
نرگسی شهلا و مخمور.
* * *
(۹۱)
(۹۲)
۱۵
بیپروا
در دستگاه افشاری و گوشهٔ رهاو مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ
بحر: رمل مثمن محذوف
متن غزل:
فاش و بیپروا بگویم: دم به دم بینم تو را!
بیحجاب و پرده و پندار و گفتار و صدا
دیدهام پیچ و خم آن زلف بس پنهان تو
گشته دل آماج مژگان تو یار دلربا
خال(۱) مشکین تو بر کنج لبت دانی که چیست؟!
این سیاهی میدهد بر عالمی نور و ضیا
جلوهگاه حضرتت شد چهره غیب و شهود
ذات تو پیدا و پنهان بوده با ما آشنا
چهره لطف تو هستم، غرق شیرینی شدم
وه که از عشقات چه مستم، ای تب هر ماجرا
گرفتی از من ای جان با دو صد سودای سوز!
گرچه از سوزم رهایی، نیستی از من جدا؟
پردهدار غیبم و آیینهدار رمز و راز
عشق تو، بیپرده کرده در دلم برپا نوا!
مؤمنم یا بتپرستم(۲)، برترینم یا که پستم
مستِ مستم، میپرستم من تو را در هر کجا
کفر و ایمان خود بهانه است از برای دیدنات
واله است این دل به رخسار عزیزی باصفا
شد نکو بالاتر از خاک و فراتر از مَلَک
پس در آغوشش بگیر ای نازنین باوفا
شرح غزل:
دیدار یار، همواره برای مقرب محبوبی فراهم است و این وصل خاص، با تغزلی دو سویه است که اخذ فرصت و اذن توفیق را میطلبد؛ چنانچه در غزل زیر، افشاگرانه آمده است:
فاش و بیپروا بگویم: دم به دم بینم تو را!
بیحجاب و پرده و پندار و گفتار و صدا
این دیدار، چنان ژرف و نافذ است که نه تنها موی را میبیند، بلکه پیچش مو را نیز میبیند. این نگاه نفوذپذیر دل است که دل را برای تیرهای خطاناپذیر مژگان یار هدف قرار داده است. این را رؤیت دو سویه گوییم. نگاه حقتعالی به دل محبوبی نیز چنان نافذ است که خطایی در دید خود ندارد:
دیدهام پیچ و خم آن زلف بس پنهان تو
گشته دل آماج مژگان تو یار دلربا
خال(۱) مشکین تو بر کنج لبت دانی که چیست؟!
این سیاهی میدهد بر عالمی نور و ضیا
جلوهگاه حضرتت شد چهره غیب و شهود
ذات تو پیدا و پنهان بوده با ما آشنا
محبوبی چهرهٔ پدیدههای هستی را نمایانندهٔ زیباییهای چهرهٔ حقتعالی میداند و از آن به خال کنج لب یار تعبیر میآورد. پدیدههای هستی با آن که چهرهٔ خلقی دارند، خود روشنی و ظهور حق هستند؛ خواه از پدیدههای ماورایی باشند یا مشاهَد حضوری؛ اما آنچه ویژگی محبوبی است، آشنایی وی با مقام بی اسمی و رسمی حقتعالی است، در هر مقام آشکار یا نهان که باشد. این خصوصیتِ منحصر است که محبوبی را چهرهٔ لطف خاص حقتعالی میسازد. کسی میتواند حقیقت بدون تعین و بدون شرط و قید لطف باشد و در هیچ موطنی از مهر، مرحمت و وفا جدایی نداشته باشد، که بیدل شده و از خود، خودی و خویشتن نداشته باشد و تنها از عشق حقتعالی سرمست باشد و به حرارت لب او حرکت نماید و او را «تب هر ماجرا» یافته، و به «صدق» و «عشق پاک» رسیده باشد:
چهره لطف تو هستم، غرق شیرینی شدم
وه که از عشقات چه مستم، ای تب هر ماجرا
گرفتی از من ای جان با دو صد سودای سوز!
گرچه از سوزم رهایی، نیستی از من جدا؟
پردهدار غیبم و آیینهدار رمز و راز
عشق تو، بیپرده کرده در دلم برپا نوا!
این دل دادنها و بر رضای حقتعالی بودن، سوزها دارد. سوزهایی که هرچند از جنبهٔ خلقی محبوبی است، جنبهٔ حقی بر آن غالب و چیره است و از آن جدایی ندارد.
محبوبی چون در ساحت ذات حقتعالی به بیتعین رسیده است، پردهدار تمامی غیبهاست و کلید گشایش و فتح تمامی گنجهای پنهانی را در دست دارد و هر رمز و رازی بر دل آیینهای او نمایان است و البته از میان این همه نواهای رنگارنگ، او جز بر پرستش وجودی حقتعالی فخر حقی نمیکند. بندگی وجودی که او را «رفیق» بیریای خداوند ساخته است:
مؤمنم یا بتپرستم، برترینم یا که پستم
مستِ مستم، میپرستم من تو را در هر کجا
کفر و ایمان خود بهانه است از برای دیدنات
واله است این دل به رخسار عزیزی باصفا
شد نکو بالاتر از خاک و فراتر از مَلَک
پس در آغوشش بگیر ای نازنین باوفا
* * *
(۹۶)
۱۶
گفتمان
در دستگاه افشاری و گوشهٔ چارضرب مناسب است
محتوا: مغازلهٔ عاشق و معشوق
وزن عروضی: مفعول فاعلاتن، مفعول فاعلاتن
ــ ــ U ــ U ــ ــ ، ــ ــ U ــ U ــ ــ
و نیز: مستفعلن فعولن، مستفعلن فعولن
ــ ــ U ــ U ــ ــ ، ــ ــ U ــ U ــ ــ
بحر: مضارع مثمن اضرب
متن غزل:
گفتم دلا غمینم، گفتا نگر خدا را
گفتم چرا چنینم، گفتا بنه چرا را
دلبر بگیر دستم، کز قید تن برستم
من آن همیشه مستم، در عشق تو سراپا
جانا رها ز خویشم، این بوده دین و کیشم
هرگز مرو ز پیشم، ای چهرهٔ تماشا
گفتم ز خود بریدم، رستم ز آنچه دیدم
آزاده پَر کشیدم، گفتا چه بوده ما را
گفتم دویی نباشد، ما و تویی نباشد
جز تو تویی نباشد، گفتا بزن هوا را
گفتم رها ز دردم، نامرده سردِ سردم
کوهی ز کاه و گردم، گفتا تویی کجا را؟
گفتم اگر غم آید، این عقده در هم آید
یکباره غم به دل شد، گفتا مبین جفا را؟
گفتم که دیدم آخر، گفتا دوباره بنگر
گفتم در آیی از در، گفتا که آشنا را
گفتم که کام دل کو؟ عنوان و دام دل کو؟
کو باده؟ جام دل کو؟ گفتا نگر گدا را
گفتم نکو اسیر است، از هرچه دیده، سیر است
برخیز این که دیر است، گفتا که صبر یارا!
شرح غزل:
این «رِفق» است که سبب مغازلهٔ صمیمی میان محبوبی و محبوب میشود و دلگفتههایی ساده از جنس غزل «گفتمان» را رقم میزند. محبوبی در رؤیت محبوبْ مستغرق است، ولی غم وصل و درد فراق نیز با اوست. محبوبی هنگامی که از غم این دلِ محزون، ولی سرمست میگوید، محبوبْ وی را به نگاهی دوباره احاله میدهد. نگاهی که این غم را در دل حقتعالی نیز مییابد. دلی که پرچاک است و باز هم پرچاک است. این نگاه، بار آن غم را بر زمین نمینهد، بلکه بر غم آن میافزاید؛ چرا که دردی است ناعلاج که درمانی برای آن نیست و برای همین است که در خور پرسش نیست و «چرا» بر نمیدارد:
گفتم: دلا غمینم، گفتا: نگر خدا را
گفتم: چرا چنینم، گفتا: بنِه چرا را
این نگاه، نهایت به وحدت میانجامد و بنیاد دویی را بر میاندازد و مرگ سرد تن را سبب میشود؛ مرگی که باز نمیتواند جان اندوه و غم را از او بگیرد و بار سترگ آن را اندکی از این اسیر سِیرِ تماشا و آرزومند وصل بکاهد و تنها سفارش بردباری برای او دارد.
* * *
(۹۹)
(۱۰۰)
۱۷
پاک کن و نترس
در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ ،U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ
بحر: هزّج مثمن سالم
متن غزل:
دل و دیده بکن پاک و نترس از غیر «حق» جانا
سخن کم گو، نکن خود را به پُر گفتن تو بیپروا
تو اندیشه نما پنهان، رها کن خود ز هر غیری
که خوش حرفی نه زشت آید، ولی کمگو بود دانا
زیان من در این دوران همین باشد که میگویم
ز هر امری، به هر اهلی، زبان بازِ فردا را
عزیز من از این دوران اگر خواهی گذشتن خوش
نما پنهان سَر و سِرّت ز هر بینا و نابینا
نمودم بر تو ارزانی اگر اهل طریقی تو
همه رازی که خیر تو در آن پنهان شده یکجا
همه دنیا پر از زور است و تزویر و زر و زیور
کجا علم و فضیلت میشناسد روزگار ما
سخنرانی و قانون بس فراوان، حرف «حق» بسیار
عمل کم در درون و در برون عنوان حرفآسا
نه امنی و امانی و ثبات و نظم و قانونی
نشد اعمال قانون و قوی شوکتْ نما، اَمّا!
ستمشاهی بیرونق بریده بند هر مردی
قدر قدرت نماییم و شهنشاهیم و رزمآرا
فضای خانه و شهر و ده و کشور پر از زور است
تو گویی خانهٔ ما بوده زورآباد بیمعنا
شده سلطهمداری و ستمباری مرام خلق
که باشد وصف این سامان، همان کابوس دهشتزا
خدایا حفظ کن خود دین پاکت را در این دوران
هم از ظاهر، هم از باطن ز هر عیب و ز هر غوغا
بیاور دولت «حق» را به ما، ده رونقی دیگر
که تا در پرتو نورش بگیرد روشنی جانها
امید دیدنت دارد نکو با آن که میبیند
که دور است از تو این مظهر شبیه تشنه از دریا
شرح غزل:
غزل «پاک کن و نترس» خطاب به کسی دارد که از «دل» بهرهای داشته باشد و در نفس خود چنان تنگْ اسیر نباشد که خودخواهیهای مضاعف و افراطی وی شور، احساس و عاطفهاش را به سنگی سخت در کویری خشک تبدیل کرده باشد. برای همین است که این غزل، با توصیه به پاکی «دل» شروع میگردد. کسی که بتواند دل خویش را پاک دریابد، این توان را مییابد که آن را فقط برای کاربری سریر سلطنتِ حق بنهد و کسی که حقتعالی در دل با او همنشینی دارد، غیری نمیشناسد تا پروایی از او داشته باشد؛ از این رو، حقخواه و شجاع میگردد:
دل و دیده بکن پاک و نترس از غیر حق جانا
سخن کم گو، نکن خود را به پر گفتن تو بیپروا
اما این بیپروایی در صورتی حقیقت حقی دارد که به پرگویی نینجامد. آنچه سبب مردن دل میشود و آدمی را از همنشینی با حضرت حق تنزل میدهد و دل را به مزبله یا دستکم انبار ضایعات تبدیل میکند، پرگویی و از همه چیز گفتن است. کم گفتن سبب میشود، دل خلوتی بیابد و فراغت آن را داشته باشد که گَرد توهّم و مبهمبینی را از دیدهٔ دل بشوید و قدرت درک، و نفوذ آگاهی و معرفت خود را ارتقا بخشد. کسی که دل پاک دارد، گرچه از حقایقی باخبر است و سخنان دقیق، شیرین و گوارای فراوانی از دریای کمون خود صید میکند، ولی بخشش آن ـ هرچند خوش باشد ـ در خور هر فرد نیست. دانا کسی است که خود را به کمسخنی خو میدهد و آن را ملکهٔ جان خویش میسازد؛ زیرا او نشستن با حقتعالی را بر سخن گفتن با غیر، ترجیح میدهد و دستکم این است که جواهر پنهان دل خویش را بیمورد آشکار نمیسازد و خویش را در معرض خطر کمین دزدان بداندیش و حسودان خودخور قرار نمیدهد:
تو اندیشه نما پنهان، رها کن خود ز هر غیری
که «خوش حرفی» نه زشت آید، ولی «کمگو» بود دانا
مقرّبان محبوبی ـ که به عنایت حقتعالی، در قرب ذات الهی آرام دارند ـ مفاتیح غیب و سرچشمههای نزول فیض را در دست دارند و از هر جا و هر زمان میتوانند رصد گذشتگان ازلی و آیندگان ابدی را داشته باشند. همچنین برای آنان تمامی کمال وجود و پدیدههای آن، در دل هر ذره آشکار است. صحنهٔ پدیدهها برای آنان همچون تالار آیینهای زلیخاست که عطف نگاه به پدیده و شأنی، آنان را از شأن دیگر مشغول نمیدارد و محل جریانِ «لا یشغله شأن عن شأن» میباشند:
زیان من در این دوران همین باشد که میگویم
ز هر امری، به هر اهلی، زبان بازِ فردا را
محبوبان پدیدههای اجتماعی را نیز به نیکی میشناسند. در تجربهٔ آنان آمده است: خوبیها بیشتر دشمن دارد تا بدیها، و خوبها بیشتر گرفتار مزاحم هستند تا بدها؛ زیرا بدها فراواناند و هر کس بدی کند، همراه و مشابهی دارد که از باب مسانخت، او را همراهی میکند؛ ولی خوبها به علت کمی افراد، اگر خوبیهای گوارایی نیز داشته باشند، بدها به خاطر حسادت و دشمنی با خوبی، آنها را از پای در میآورند. پس چنین نیست که تنها کسی بدیهای خود را بپوشاند؛ بلکه بیشتر از این باید خوبیهای خود را نیز پوشاند تا از جانب کجروان با مشکل روبهرو نشود.
افراد شایسته باید به مقتضای عقل و اندیشه، مانند بدها از خوبیهای خود محافظت کنند و آن را در دید همگان قرار ندهند تا از شرور افراد ناشایسته محفوظ بمانند و میتوان این امر را به نوعی در شمار مفهوم «تقیه در کمال» قرار داد و آن را از حمایت دینی برخوردار ساخت؛ چنانکه گفتهایم:
عزیز من از این دوران اگر خواهی گذشتن خوش
نما پنهان سَر و سِرّت ز هر بینا و نابینا
حوادث و شرایط جامعه به بسیاری از انسانها رنگ میدهد و نمیشود تأثیر محیط و افراد را بر فرد انکار کرد. برای همین است که باید نسبت به تعیین محیط و معاشرت، احتیاط لازم را داشت. انسان اگر بخواهد با هر کس باشد، هرجا برود، با هرچه پیش آید بسازد، و هیچ نوع منع و طردی در وجود خود راه ندهد، این بدان معناست که فرد دارای خط و روش سالم و ثابتی نیست؛ زیرا وی دستکم از همهٔ برخوردها به طور خودآگاه یا ناخودآگاه اثر
(۱۰۴)
میپذیرد و چنین کسی نمیتواند شخصیت ثابت و روشنی داشته باشد. چنین فردی نمیتواند محیط، جامعه، مردم و دوستان ثابتی داشته باشد و همانطور که با همگان محشور است، بیهمگان بوده و نمیتواند همراه، همگام، دوست و رفیق یا مرام و دین ثابتی داشته باشد؛ زیرا رنگ و روی و نفس و جان ثابتی ندارد تا با آنان همراه گردد. کسی که با همه هست با هیچ کس نیست و فردی که به هر رنگ در میآید، هیچ رنگ ثابتی ندارد و جبههٔ مشخصی برای خود پیدا نمیکند؛ برخلاف کسی که راه، دوست و هدف خود را مشخص سازد و میداند خود کیست و همه میدانند که او کیست و چه میگوید و چه هدفی را دنبال میکند. اینگونه افراد اگرچه ممکن است محدود باشند و با همه نباشند و همه از آنها حمایت نکنند، آنهایی که با او هستند، کم نمیباشند. او میتواند به آنها اعتماد کند و با آنها کنار آید و همراه و همگام آنها باشد و خود را از تنهایی در آورد. باید توجه داشت اهل دنیا و کسانی که مبدء و منتهایی جز دنیا نمیشناسند، با خود و دیگران میتوانند بازی کنند و از انواع ترفندهای سیاسی و اجتماعی بهره گیرند؛ در حالی که مؤمن حقیقی، تنها میتواند خود را در بند عقاید و اندیشههای معنوی خود قرار دهد و هر نوع بازی، ریا و سالوس، از ارزش معنوی او میکاهد. کسانی میتوانند خود را مؤمن حقیقی بدانند که عقاید ایمانی خود را ملاک و مدار قرار دهند و خود را به تمام معنا از بازیگری دور دارند و حضرات انبیا و اولیای الهی علیهمالسلام را در رأس این خط فکری داشته باشند.
در این دوران باید نسبت قرب به حق را در نظر داشت و روش خوبی را ملاک انتخاب خود قرار داد و راهی را برگزید که قابل رفتن باشد و ارزش رفتن را داشته باشد و به طور مستند و معقول، دور از پیرایه و انحراف کلی باشد. البته
(۱۰۵)
فرد حقخواه در زمان غیبت صاحب عصمت و ولایت علیهالسلام میتواند بنا بر حکمت عقلی و عملی، آزاد باشد و خود را از هر ناپسندی دور نگاه دارد و خوبیها را پذیرا گردد؛ ولی باید این امر را در نظر داشته باشد که چنین کسی بهنوعی «تنها» میشود و نباید از تنهایی و گرفتاری، گِله و شکایتی داشته باشد.
این روش، افزون بر فردی بودنش، مستلزم آگاهیهای لازم است و کسی میتواند چنین راهی در پیش گیرد که همهٔ راهها را دیده باشد و از آن آگاه باشد و قدرت تشخیص حق و باطلِ همهٔ آنها را داشته باشد. چنین فردی نمیتواند شخصی عادی باشد؛ بلکه باید حکیم توانا و فرزانهای باشد تا بتواند از عهدهٔ چنین قضاوتی برآید و داور درستیها از نادرستیها و خوبیها از بدیها باشد. روشن است چنین کسی نمیتواند خود را در اختیار گروه و فرقهای قرار دهد و مطیع خط و دستهای گردد. چنین فرد توانا و لایقی، باید مواظب باشد که خود، گروه و فرقهای را به راه نیندازد یا دیگران، گروهی را به اسم او تشکیل ندهند تا با حمایت و اطاعت از او، عامل کارهای ناشایستی در آن زمان یا در آینده باشند و به اسم او، خطی را به بازار خطوط انحرافی آورند.
میشود گفت اگر در زمان غیبت و دوران آشفتهبازارِ ما، حکیم توانا و عارف سینهچاکی پیدا شود و از همین عقیده پیروی کند، خود را درگیر گروه و فرقهای نمیسازد و آن را به بازار خطوط نمیآورد؛ بلکه عمر ناسوتی خود را در ظاهر با ساحلنشینی، و در باطن، پرفراز و نشیب، پشت سر میگذارد، با حالتی گنگ و در حالی که در ظاهر مجهول است، باطن خود و خویش را استوار نگاه میدارد و به طمع این و آن، به راه نمیافتد و خود را از دنیای کنونی، سالم به در میبرد. تنها حکیم موحّد و مؤمن وارسته میتواند خود را از طمع همگان دور
(۱۰۶)
بدارد و با هیچ بسازد و با بدیها کنار نیاید و تنها در گرو حق، انصاف، ابد و هستی گستردهٔ خود باشد. البته چنین فردی نمیتواند از صراحت لهجهٔ چندانی برخوردار باشد؛ بلکه باید عمل و گفتار خود را با لایهای از خفا و کنایه توأم کند؛ وگرنه ضربههای جبرانناپذیری به او وارد میآورند؛ اگرچه او نیز نباید به اجمال و ابهام در گفتار مبتلا گردد:
نمودم بر تو ارزانی اگر اهل طریقی تو
همه رازی که خیر تو در آن پنهان شده یکجا
زر و زور و تزویر، مهمترین نقش بازیگری را در جوامع عقبمانده دارد و اگر هم علم و اندیشه توانسته است خودی نشان دهد و مقداری جلوهگری نماید، در سایهٔ همین سه امر بوده است. اما به طور کلی، این جلوهگریها ارزش دنیوی و شیطانی دارد و کمتر در خور انگیزههای درست انسانی است:
همه دنیا پر از زور است و تزویر و زر و زیور
کجا علم و فضیلت میشناسد روزگار ما؟
صاحبان رؤیت، معرفت یا فکر و نظر، بیشتر درگیر حوادث شوم میگردند و چه بسا که از میدان بیرون و به حاشیه رانده میشوند؛ گرچه بعد از مرگ، چشم و چراغ جامعه و مردماند؛ بهطوری که تابوت آنها سینهسای شیون میشود.
کسانی که حتی اندکی بیشتر میفهمند، کمتر میشود که درگیر انسانهای ناآگاه و نادان نشوند و جاهلان و ناآگاهان همیشه خواستهاند به اهل چنین فهمی خط بدهند و آنها را تابع و مطیع خود سازند و در این کار نیز تا حدودی موفق بودهاند و با سر و صدا، داد و فریاد یا تهدید و فریب، این هدف شوم خود را
(۱۰۷)
عملی ساختهاند. به همین جهت، هیچگاه در جوامع عقبمانده، فهم و علم عادی نتوانسته نقش رسایی داشته باشد؛ در حالی که زر و زور، بهطور کامل نقش خود را به بیشترین وجه، عملی ساخته است. البته حساب چنین صاحبان فهم از برنامهٔ اولیای خدا و محبوبان و آگاهانِ کامل، جداست:
سخنرانی و قانون بس فراوان، حرف «حق» بسیار
عمل کم در درون و در برون عنوان حرفآسا
چنین است که همیشه افراد حرفهای بشر با زر و زور و تزویری که در سایهٔ شعار، وعده، وعید، خطابه و یا احساسات داشتهاند، بشر دو پا را گرفتار نابسامانی نمودهاند؛ به طوری که با جملهای، حرفی یا بهانه و مستمسکی ـ هرچند ندانسته ـ این انسان سادهلوح را تحریک نموده و خون و نان او را به هم آلوده ساختهاند و گاه با شعارهای پیروزی، پیشرفت و حمایت از حریم وطن، دین یا هزاران بهانههای خیالی دیگر، توانستهاند بشر سادهلوح و ناآگاه را طعمهٔ امیال زشت و پلید خود سازند:
نه امنی و امانی و ثبات و نظم و قانونی
نشد اِعمال قانون و قوا شوکتْنما امّا!
همیشه زور به دنبال افرادی میرود که در خودخواهی افراط داشته باشند؛ اگرچه هیچ زورگویی را ـ هرچند کوچک باشد ـ از خود نمیراند.
هدف زور، جلب منفعت و خودخواهی است. زورگو و مستبد، همه چیز را برای خود میخواهد و بس.
غایت زور، خودِ زورگوست و غایت زورگو، خودخواهی و استبداد است؛ چنانکه ابیات پایانی غزل یاد شده در تشریح فضای ستمشاهی پهلوی است. این
غزل در همان سالها سروده شده است.
* * *
(۱۰۹)
(۱۱۰)
۱۸
جور زمان
در دستگاه چارگاه مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن
مستفعلن مفاعلُ، مستفعلن فَعَل
ــ ــU ــ U ــU U ــ ــ U ــ U ــ
بحر: مضارع مثمن اضرب مکفوف محذوف
سبک: وقوع، شعر ساده و بیپیرایه
متن غزل:
دنیا چو مار خوش خط و خالی است، هان بپا!
زهرش زند به جان و هلاکت کند به جا
بگذر دلا ز دولت این دیو پرفریب
با حق تو خوش نشین و به حق کن هم اقتدا
هرگز مکن ز جور زمان، فاش راز دل
راحت بگیر کار جهان و بشو رضا
دیری نپاید و روزی که بگذرد
رفتی از این دیار و گذشتی تو از بلا
جان نکو بنگر در مطاع خویش
باشد به بار تو چیزی هم از صفا؟
شرح غزل:
بارها از دیگران پرسیدهام دنیا چیست؟ پاسخهایی که شنیدهام بسیار جالب
(۱۱۱)
است. یکی میگفت: دنیا یعنی عشق. دیگری آن را پلی برای عبور دانست و کسی هم بود که آن را زندانی پر از درد و محنت معرفی کرد. آیا دنیا عشرتکدهٔ مرفهان و بیدردان و محنتسرای بینوایان و دردمندان است؟ راستی دنیا چیست؟ آیا دنیا واقعیتی ناپایدار است که چهرهای ثابت، پایدار و دایمی به هر پدیدهای میدهد؟ نقاشی که به سرعت در گذر است، ولی نقش ثابت میزند! در غزل «جور زمان»، از دنیا چنین گفتهایم:
دنیا چو مار خوش خط و خالی است، هان بپا!
زهرش زند به جان و هلاکت کند به جا
دنیا ظاهری زیبا، پرشکوه و فریبنده دارد و چشم بیننده را خیره و دل او را به خود سپرده میسازد؛ ولی بعد از همنشینی و سرگرم شدن به آن، زهری کشنده را به جان تزریق میکند. دیوی که نخست میفریبد و دست مهر پیش میآورد و از آن پس، گفتمان شرم و کردار زشت نشان میدهد و درفش شیطانی بر گُردهٔ آدمی میزند و چماق تزویر بر سر او فرود میآورد. در دنیا آنچه فقط ماندنی و پایدار است و حقیقت دارد و «رفیقِ بیکلک» است، حقتعالی است و بس:
بگذر دلا ز دولت این دیو پرفریب
با حقْ تو خوش نشین و به حق کن هم اقتدا
کسی که با حقتعالی همنشین و همراه میشود و دل خویش را مهمانسرای پذیرایی او میگرداند و بار خویشتن خویش از دوش بر میدارد، در آرامشی قرار میگیرد که از چیزی اندوه به دل راه نمیدهد و حسرت نداشتهها را
(۱۱۲)
نمیخورد و غصهٔ داشتهها را از خود دور میسازد:
هرگز مکن ز جور زمان، فاش راز دل
راحت بگیر کار جهان و بشو رضا
دیری نپاید و این روز بگذرد
رفتی از این دیار و گذشتی تو از بلا
دل کسی که با حقتعالی مینشیند، جز صفا، مهر، عشق و مرحمت بار و متاعی ندارد و کسی را به اندوه و حزن مبتلا نمیگرداند و بر شیشهٔ دل کسی ترک نمیاندازد و قامت پدیدهای را نمیشکند:
جـان نکـو بنگـر در متــاع خـویش
باشـد به بــار تو چیــزی هـم از صفـا؟
* * *
(۱۱۳)
(۱۱۴)
۱۹
روی زیبا
در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
متن غزل:
بسی عشق و صفا رو کرده بر ما
بریده بند عقل و فکر فردا
برفت از سر هر آن کبر و غروری
دل افتاده به شوق و عشق گویا
زند چرخی به دور هستی خویش
که تا راحت بگردد دل ز پروا
اگر دلبر نشیند در کنارم
ندارم غم ز دنیا یا که عقبا
همه همت مرا عشق و سرور است
دهد صیقل نکو را روی زیبا
شرح غزل
(۱۱۵)
دل اگر پربار از عشق و صفای یار باشد، از بند حسابگریهای عقل خودخواه، سودجو و سوداگر آزاد است و در مواجهه با دیگران، مصلحتسنجیهای خودخواهانه و نفسمدار ندارد:
بسـی عشـق و صفـا رو کـرده بـر مـا
بریـده بنـد عقـل و فکـر فـردا
دلی که از صفا پر است، جانی افتاده دارد و باد غرور و کبر، آن را به تبختر، خودبزرگبینی، استکبار، خودشیفتگی و خودمحوری مبتلا نمیسازد و چنین نیست که برای خود شأن و تناسب بسنجد؛ بلکه جز شوق به ضعیفان و عشق به توانمندانِ در معرفت، کارپردازی ندارد:
بـرفت از سـر، هر آن کبـر و غـروری
دل افتـاده بـه شـوق و عشـقِ گویـا
دلی که از صفا سرشار است، برای خود هستی نمیبیند و هستی او جز حقتعالی ـ که همیشه میهماندار اوست ـ نیست. چنین دلی برای از دست دادن، پروایی ندارد؛ زیرا چیزی ندارد که بخواهد از دست دهد و بیپروایی، از اوصاف ابتدایی آن میگردد:
زنـد چرخـی به دور هستـی خویـش
که تـا راحـت بگـردد دل ز پـروا
او با حقتعالی دلخوش است و جز وصل او غمی ندارد؛ نه غم دنیا، که از حسرتها و عقدههای آن آزاد است و نه غصهٔ آخرت، که طمعی به اجر و پاداش ندارد؛ بلکه هیچ گاه کاری را از سر چشمداشت به نتیجه، نیاورده است:
اگــر دلبــــر نشینــد در کنـــارم
نـدارم غــم ز دنیـــا یـا که عقبـــا
(۱۱۶)
دلی که صفا را در خود به بزرگی دریاها و صحراها پرورش داده است، همتی بلند و آسمانی از عشق دارد. چنین دلی با رؤیت یار زیبارخ، جلا مییابد و از همنشینی با چنین یاری، فرخنده و خجسته میشود و معرکهٔ عشق، و شور مرحمت برپا میدارد:
همـه همت مـرا عشق و سـرور است
دهـد صیقـل نکو را روی زیبـا
* * *
(۱۱۷)
(۱۱۸)
۲۰
خیال کام
در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است
وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن
U ــ ــ ــ U ــ ــ ــ U ــ ــ
بحر: جدید یا هزج مسدّس محذوف
متن غزل:
دلم میل وصالت کرده جانا
خیال کام تو دل برده از ما
ربودی دل زمن، جانم فدایت
که از هجر تو شد دل غرق غوغا
بیا دوری ز من برگیر یکسر
که تا نزد تو آیم بیسر و پا
شدم آشفته از هجران رویت
بده وصلت به من خود کن تماشا
نکو از عشق تو شد مست و مجنون
که افتاد از خود و شد در تو پیدا
شرح غزل
(۱۱۹)
دل وقتی از پاکی و صفا نور گرفته باشد، دلتنگ وصل حقتعالی میگردد و جز کام گرفتن از آن پاکترینِ پاکها آرام نمیشود و به قرار نمیرسد:
دلـم میـل وصـالت کـرده جانـا
خیـال کـام تو دل بـرده از مـا
آن پاکترین وجود، این پاکترین ظهور را برای خود برمیگزیند و تمامی آن را به دل میرباید. ربایشی بسیار زیبا و سنگین که غم دوری از آن، فرسایشگر روح و سوهان روان است و دل را زخمه زخمه، چاک چاک، تکه تکه و شکن در شکن کرده و حماسهای از آه سوزنده ولی سرد میسازد:
ربودی دل زمن، جانم فدایت
که از هجر تو شد دل غرق غوغا
این هجر، چنان غوغایی در دل صافی میاندازد، که دیگر پروا نمیشناسد؛ حتی اگر ترسایی گردد. دیگر دلربا هرچه تقاضا کند، دلداده به استغنا میدهد:
بیا هجرت ز من برگیر یکسر
که تا نزد تو آیم بیسر و پا
دلی که از صفا ضیا گرفته است، بازاری میشود آشفته و شهری میگردد پرآشوب و خستهای میشود زار و نزار و سوزی میگیرد که چارهای جز ساز برای آن نیست. آرامش چنین دلی جز با وصل حاصل نمیشود؛ آن هم وصلی تماشایی که حتی معشوق را با خود همراه میسازد:
شدم آشفته از هجران رویت
بده وصلت به من، خود کن تماشا
(۱۲۰)
وصلِ دلی که مرغزار صفاست، دل را مستی و جنون میدهد. وصلِ چنین مستی، حق را شیدایی میسازد و جنون حاصل از آن، مست را به رسوایی میکشاند. وصلیافته را در این میان، خودی نمیماند و گمگشتگی واصل، به او، سببِ گلگشت در ساحت ذات میشود و از آنجا گلبانگ بیصدایی هیمانِ عشق میآورد:
نکو از عشق تو شد مست و مجنون
که افتاد از خود و شد در تو پیدا
* * *
(۱۲۱)
(۱۲۲)
۲۱
راز دل
در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ نحیب مناسب است
وزن عروضی: مفعول فاعلات، مفاعیل فاعلن
مستفعلن مفعاعلُ، مستفعلن فَعَل
ــ ــU ــ U ــU U ــ ــ U ــ U ــ
بحر: مضارع مثمن اضرب مکفوف محذوف
متن غزل:
رفتم به بوستان که کنم با گلان صفا
روحی به نغمهٔ بلبل دهم جلا
ناگه در آن میانه بدیدم بسی غرور
غافل ز هر غمی دلِ گلهای پر ریا
گفتم که عیش و سرور تو گل ز چیست؟
گویا که غفلت تو بود جمله نابجا
حیف از گلی که فتنه کند این چنین به خود
باور نمیکنم که به گل بوده این جفا
گل گفت هر که در دل و جانش غمی بپاست
از چه رود دلی پی رخسار بیوفا
ترسم بگویم و تو به دل باورم کنی
معشوق تشنهتر بود از عاشقِ رضا
حیف از جمال گل که دمی میرود به باد
خوش باشد آن که در دل تو داد این ندا
عمر هزار ساله نباشد چو آن دمی
کان یار نشسته در کنار دلی پر از نوا
بس کن دلا دگر سخن از حسن گل مگو
آتش مزن به خِرمنت از دست آشنا
سوز گل و داغ دل و راز نکو مپرس
کی دیدهای غمی و ملالی تو از خدا
شرح غزل:
دل اگر سرمست باشد، گلگفتهها میآورد. گلگفتههایی دایمی و جملگانی جاودان، نه چون گلهای بهاران، فصلی و موسمی که اندوه درگیری با بادِ خزان را دارد:
رفتم به بوستان که کنم با گلان صفا
روحی به نغمهٔ بلبل دهم جلا
گلهای بوستان عشق و صفا، لطافتی سرشار دارند و لطف لطافت آنها، در مرتبهٔ نازل نفس، میشود گلی را به خود غرّه سازد و شکوه زیبایی خویش را به ریا بگذارد و بنگاه خودنمایی برپا دارد و ضعف ناپایداری خویش را به تالاب غفلت برد:
ناگه در آن میانه بدیدم بسی غرور
غافل ز هر غمی دلِ گلهای پر ریا
ریای پر غفلتِ یکی از زیباترین گلهای دشت نفس ـ که رعنایی خود را سودای خودنمایی ساخته بود ـ نهیب زدم:
گفتم که عیش و سرور تو گل ز چیست؟
گویا که غفلت تو نیز بوده نابجا
برای او از فتنهای گفتم که گل در خویشتن خویش نقش میزد. فتنهای که دل گل را به سوز خشکی مبتلا میکرد و طراوتِ لطافت او را میگرفت:
حیف از گلی که فتنه کند این چنین به خود
باور نمیکنم که به گل بوده این جفا
رعنایی گل و لطافتی که داشت، نهاد سستی به او داده بود. او از غم جانکاه درون خویش گفت و از این که نمیتواند با آن غم کنار آید و برای التیامی در پی زیبارویی میرود که امیدی به وفای او ندارد. این حکایت برای گلها نیز جاری است:
گل گفت: هر که در دل و جانش غمی بپاست
از چه رود دلی پی رخسار بیوفا؟
خنکای وفا را تنها از وفاداری رفیقی میتوان یافت که بیزوال و پایدار باشد و آن رفیق پایدار، جز پرودگار نیست. حقتعالی هر بنده را به عشق در آغوش خود گرفته است و انتظار آن را میبرد که بنده بوسهای گرم بر رخسار او آورد و بزم محبت برپا کند؛ ولی عاشقِ خرسند به آنچه که برای وی هست، تلاشی عاشقانه و در خور برای این بزم وصل و همآغوشی با حقتعالی ندارد؛ در حالی که خداوندِ مرحمت و عشق، دلی ریش ریشْ از انتظارِ مهرورزی و
(۱۲۵)
مرحمتپردازی بنده، دارد:
ترسم بگویم و تو به دل باورم کنی
معشوق تشنهتر بود از عاشقِ رضا
معشوقی زیبا که پایدار است و خود را میهمان دلی میسازد که از آهنگهای فراوان صفا نوا گرفته است:
حیف از جمال گل که دمی میرود به باد
خوش باشد آن که در دل تو داد این ندا
عمر هزار ساله نباشد چو آن دمی
کان یار نشسته در کنار دلی پر از نوا
* * *
(۱۲۶)
۲۲
آشنای دل من
در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است
وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن
ــ U ــ ــ U U ــ ــ U U ــ ــ U U ــ
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
متن غزل:
زلف آشفتهٔ تو برده دل و دین مرا
چشم مست تو زده مسلک و آیین مرا
آشنای دل من قامت رعنای تو شد
برده رخسار تو یکسر همه تزیین مرا
دل به تو دادم و اغیار پریشان گشتند
گرچه ابروی تو زد همت و تمکین مرا
شاهد بزم تو گردیدهام از روز ازل
عشق تو کرده بپا خلقت و تکوین مرا
هرچه دیدی به جهان شورِ غم و ماتمِ عشق
نسزد طعنه زدن دلبرِ شیرین مرا
غربت و درد و غمِ دل شده آسانِ نکو
تا نبینی به جهان غصهٔ دیرین مرا
شرح غزل:
دل غوغایی محبوبان حق ـ که به حق باقی است ـ بزمگاه قرب و رؤیت است. دل آنان بیدل است و هر چیز خود را به حق داده است:
زلف آشفتهٔ تو برده دل و دین مرا
چشم مست تو زده مسلک و آیین مرا
دلی که قامت حقتعالی را به تمامی آشناست:
آشنای دل من قامت رعنای تو شد
برده رخسار تو یکسر همه تزیین مرا
دلی که بدخواهان از قرب وحدتی او پریشان و دوستان حیراناند. دلی که به همت و تمکین، خود را کشتهٔ تیغ ابروی حق نموده است:
دل به تو دادم و اغیار پریشان گشتند
گرچه ابروی تو زد همت و تمکین مرا
دلی که قصهٔ آن ازلی است و تنها به عشق سرشته شده است:
شاهد بزم تو گردیدهام از روز ازل
عشق تو کرده بهپا خلقت و تکوین مرا
دلی که رضا به کردههای حقتعالی است، بلکه هیچ پدیدهای را جای طعنه و گلایه نمیبیند:
هرچه دیدی به جهان شورِ غم و ماتمِ عشق
نسزد طعنه زدن دلبرِ شیرین مرا
دلی که در عشق پاک خود، آلودگی به غیر ندارد و پاکی پاکتر از پاک آن، این دل بینظیر و بیبدیلِ عنایی را غریب و تنها ساخته است:
غربت و درد و غمِ دل شده آسانِ نکو
تا نبینی به جهان غصهٔ دیرین مرا
* * *
(۱۲۸)