محبوبان و محبان

 

محبوبان و محبان

 بخش دوم:

عاشقی و مشتاقی


 


۴۰

دیار بی‌نشان

دخالتی نداشته باشد، اصحاب آن، «محبوبی» نامیده می‌شوند؛ ولی اگر گنج پنهان معرفت در نهاد برخی از برگزیدگان، آنان را به سیر و مشاهدهٔ منازل در پرتو ریاضت و سختی بکشاند تا آن‌چه را به اجمال دارند، به گام حق تفصیل دهند، چنین کسانی را «سالک محبّ» می‌گویند. این سیر و سلوک می‌تواند نظری، یا همراه تخلق عملی باشد. ولی آنان که وصول می‌یابند و به «تحقّق» می‌رسند، محبوبی‌های الهی هستند. آنان اگر از اولیای کمّل باشند، فارغان ازلی و ابدی و بندگان محقق هستند که حق‌تعالی در آنان تحقق یافته است؛ بر این پایه، «محقق» نامیده می‌شوند. محبان بیش‌تر در دام تشبیه گرفتار می‌آیند و عرفان را به صورت عِلمی می‌یابند؛ نه به تخلّق، تحقّق، تشخّص و به صورت عینی. محبّانی که چنین هستند، تشبّه به عارفان دارند. اهل تشبیه، اقبال عام و قبول خاطر عمومی می‌یابند و اهل تحقیق، کم‌تر باور می‌شوند و بیش‌تر، در غربتِ خود غرقِ نور شهودِ خویش می‌باشند. عارفان محبوبی از دیاری بی‌نشان‌اند و خود نیز وصف بی‌نشانی دارند؛ ولی محبانِ تشبیه‌گر، بیش‌تر غوغایی‌اند و عالم و آدم را از نور یقظهٔ خویش باخبر می‌سازند. عرفان تشبّهی گاه خاطر تشبیه‌گر را معطر، و متشبِّه را از آن خاطر عاطر، مست

(۲۳۰)

می‌سازد و زمانی نیز چون شمعی که در برابر تندباد حادثه‌ای قرار می‌گیرد، چنان خاموش می‌گردد که گویی عارف قلندر و صوفی مستِ حق‌گوی دیروز، اینک حقی نمی‌شناسد. این تندباد، آوار فراموشی را چنان بر ذهن شبیه‌گر فرود می‌آورد که جز «من» در او نمودی ندارد. تشبه به عرفان، بیش‌تر در آنان که نور یقظه در نهادشان سوسو می‌زند، دیده می‌شود. یقظه، نخستین نوری است که باطن را روشن می‌سازد. گاه نور یقظه سرمستی و وجد می‌آورد و بیدارشده را به شعر می‌کشاند. نمونهٔ بارز شعر اهل یقظه و عارفان محب، در سطح عالی آن، دیوان خواجهٔ بزرگ شیراز، جناب حافظ است که زبانی نغز و بیانی دلکش و قبولی عام دارد و به همین سبب است که غزل‌های آن را برای استقبال برگزیده‌ام. در این استقبال، گزاره‌های عرفان محبوبی، به زبان شعر آمده و فرصت مناسبی به دست می‌دهد تا مقایسهٔ میان عرفان محبی و محبوبی، در دقیق‌ترین مسایل عرفانی جلوه‌گر گردد.

عرفان محبی خواهش، طلب، تمنا و عشق سودگرایانه را پی می‌گیرد؛ عرفانی که در همان گام‌های نخست، مشکلات راه به‌جای صاحب راه به چشم سالک می‌آید:

«ألا یا أیها السّاقی أدر کأسا و ناوِلها

که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها»

این سالک محبی است که چون امنیت عیش خود را در خطر می‌بیند، برای تأمین آسایش خود، به استاد و پیر پناهنده می‌شود:

«به می سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها»

محبوبی‌ها که به عنایت خداوند، یکتایی حق را یافته‌اند، نه تنها از مشکلات ناسوت هراسی ندارند و خود به استقبال مشکلات می‌روند، بلکه ناسوت برای ایجاد مشکل‌ها از ایشان اذن می‌گیرد:

«صبا و نافه و بویش بود یک طرهٔ موی‌ام

جهانْ ظاهر شده از من، چه می‌گویی ز مشکل‌ها»

ولی محبوبی، جان بر کف دارد و منتظر فرصت وصل است تا ناسوت خود را بر زمین نهد:

گرچه خونریز بود خنجر ابروی بتان

جان عشاق به کف، آن بت عیار کجاست؟

«هراس» سالک محب، بیش‌تر از اموری مانند بدنامی، تنهایی و سرگردانی است. دل او از این تنهایی و سرگردانی، چنان زخم خورده است که تفقدی مختصر، مطلوب و خوشایند اوست؛ هرچند تفریح در مزرعه‌ای سرسبز و رفع خستگی راه در کنار آبی روان باشد. محب زخم‌خورده از تازیانه‌های سلوک، چنان‌چه دلبری شوخ و شیرین‌کار بیابد، صبر از دست می‌نهد و کنار او می‌لمد و شعرش می‌آید و به همان آب و رنگ و خال و خیال و خطِ وصالِ سایهٔ معشوق مشغول می‌شود؛ چرا که چهرهٔ زیبای حق برای او مستور و در حجاب است.

محب که به شوق سرمست است، نه به عشق، و معرفت اعطایی ندارد و تشبّه به آن می‌جوید و از مطربِ پر نغمه و زخمه و رمزِ عشق، حدیث آن را

(۲۳۲)

دارد، نه حقیقت آن را، خود را از جُست و جوی راز دهر، حتی با فلسفه و حکمت، ناتوان می‌بیند و آن را معمّایی ناگشوده می‌خواند:

«حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کم‌تر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت، این معمّا را»

وی اگر برای معشوق خود غزلی بسراید، آهنگ «غزل گفتم و درّ سفتم» ساز می‌کند. گویی دست ثریای آسمان را در دست ثرای زمین گذاشته است. او چون محدود در وصول کامل است، خود را آوارهٔ کوه و بیابان می‌بیند؛ آواره‌ای که کلان شهرِ آباد حق را نمی‌بیند و گویی زنجیر منع ورود بر پای وی نهاده‌اند؛ همانند طوطی شکرخارایی که در دست شکرفروش، منع از شکر شده است:

«شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقّدی نکند طوطی شکرخارا»

اما مقرّبان محبوبی در پناه ذات حق‌تعالی قرار دارند و غرق عشق می‌باشند و جز عشق ندارند:

«صفا و مهر و محبت سلاح رندی شد

شکار خواهی اگر کرد مرغ دانا را»

منعی که سالک محب برای رؤیت یار در خود می‌بیند، چنان هرجایی است که گویی هیچ ماه‌سیمای سیاه چشمی، رنگِ آشنایی برای او ندارد:

«ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه‌چشم ماه‌سیما را»

برای همین است که دست توسل به ملازمان سلطان و باده‌پیمایان

(۲۳۳)

حبیب می‌زند:

«چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبّان بادپیما را»

محبوبی الهی چون دوام وصل یار دارد، با هر جلوه‌ای سرخوش است؛ جلوه‌ای که جز جمال یار نیست و شأن آن پدیده، برای وی هویداست:

«جمال تو همه حسن و جلال تو حسن است

تفاوتی نکند قهر و لطف، زیبا را»

سالک محب، شراب ناب عنایت را در جایی نمی‌بیند و دل از دست می‌نهد و راز پنهان، آشکار می‌سازد و بر کشتی شکسته، نوحه می‌آورد:

کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز

باشد که باز بینیم دیدار آشنا را

محبوبی واصل دل خود را شکن در شکن می‌بیند و هرچه بیش‌تر شکسته‌تر می‌خواهد بدون آن که دم برآورد و از اوست که کوی الهی نام نیک گرفته است و هم معرفت را دارد و هم قرب را و هم فرخندگی از ماه‌رویان را؛ همان‌گونه که دشمنان و بدخواهان وی نیز محبوب اویند:

«جلال دوست همان دشمنان محبوب‌اند

دل سراب کجا، عین آفتاب کجا»

برخلاف سالک محب که گاه دوستان خود را رقیب می‌بیند و بدخواهان را رقیب دیوسیرت و شیطانی می‌خواند و برای او برنده‌ترین و کشنده‌ترین سلاح را که برق غیرت و شهاب دورکننده است، به میان می‌آورد:

«ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب، مددی دهد خدا را»

صفا و سادگی او چنان نیست که کردهٔ یار را عاری از فریب و

سیاست ببیند:

«مژهٔ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت

ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا»

مقربان محبوبی خط منت الهی و عنایت او را پیوسته با خود می‌بینند و خویشتن خویش را زیر باران دمادم رحمت و لطف او مشاهده می‌کنند؛ خواه جمال باشد یا جلال:

«بکشی اگر به تیغم، نی‌ام آن که سر بتابم

خط منتت پذیرم که تویی قرار، یارا!»

سالک محب، سلامتی جان و تن خود را می‌خواهد و بلاکش نیست؛ چه رسد به آن که بتواند حتی برق رقص خنجر خونی معشوق را ببیند، بلکه بسیار می‌شود که توقع مدارا، نوازش و عافیت را دارد و از غم ایام شکایت می‌کند و در پی ساغری از می است، نه صاحب ساغر و به اقتضای همین همت غیرْبین است که نام و آوازهٔ خوش برای او ارزش دارد که رهاکردنش را می‌بیند و به شعر می‌آورد و توفیق مددش را طعنه‌وار می‌خواهد:

«ساقیا برخیز و در ده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم این دلق ازرق فام را»

محب سالک، پدیده‌های هستی را برای راز دلی که به نظر او شیدایی است، نامحرم می‌شمرد و برای همین غربت است که روز و شب او به سختی می‌گذرد؛

(۲۳۵)

ولی آن سختی را به طمع کامیابی، جرعه جرعه در خود فرو می‌دهد. کامیابی وی نیز وصول به ساحت ذات حق‌تعالی نیست، که آن را عنقایی می‌داند که به شکار هیچ شکارچی درنمی‌آید:

«عنقا شکار کس نشود دام بازچین

کآن‌جا همیشه باد به دست است دام را»

محب اگر بر درگاهی خدمت کند، خدمت خود را می‌بیند و آن را دستمایهٔ ترحم‌خواهی خویش قرار می‌دهد. نگاه او همیشه به زیر است و از دامن فراتر نمی‌رود و از دنیا غم گور دارد که آن را به بند شعر و تغزّل می‌کشد، نه دیدار رخ ماهروی حور:

«هر که را خوابگه آخر، مشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را»

وی از بند تدبیر، رهایی ندارد؛ هرچند در تدبیر خود، عشق را زنجیر و کشش ناخواستهٔ یار می‌بیند و به آن نیم نگاهی دارد:

«عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما»

او از رخ یار، عکس آن را دیده است؛ آن هم در پیاله و برای همین نیز اشک دیده می‌افشاند، نه سَر و جان را و برای طمعِ به دام انداختن «وصل» و «کامیابی» مویه دارد، نه برای قرب احدیت و فنای ذات:

«حافظ ز دیده دانهٔ اشکی همی فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما»

محبوبی مقرّب، به جای دیدن یار درون پیاله، حق را در ساحت ذات به

(۲۳۶)

زیارت می‌نشیند؛ آن هم زیارتی که پیوسته و پایدار است:

«در ذات دیدمت نه درون پیاله‌ای

هستی حریف و شاهد عیش مدام ما»

او در چنین عیشی سرخوش است؛ سرخوشی‌ای که عین فنا و خرابی است و جز عشق پاک نیست. عشقی که از هر گونه طمعی به غیر، به خود و حتی به حضرت حق‌تعالی دور است و برای همین است که پاک پاک است:

کافر و بت‌خانه را دامی ببیند پیر ما

وحدت حق شد مرام و مسلک و تدبیر ما

قبلهٔ ما روی آن دلبر شد از هر سمت و سوی

خانهٔ خمّار و بت خانه بود تقدیر ما

ما خرابیم و طریق ما سه منزل شد به حق

بی‌طمع از غیر و خود هم حق، بود تصویر ما

عقل و دل با هم گرفتار خم زلف تو شد

عاقل و دیوانه بین با هم درین زنجیر ما

روی زیبای تو را با قهر چندین فاصله است

قهرِ زیبای جمالت مانده در تفسیر ما

دل به دلبر بوده فارغ از سر هر سوز و آه

گشته او خود سینهٔ این نالهٔ شبگیر ما

جان فدای تیر مژگانت، رها کن سوی من

تا که بنشیند به قلب خستهٔ نخجیر ما

حافظا، دل بر کن از این خوف و امید و هراس

غم رها کن، حق، تویی در بوتهٔ تعبیر ما

هرچه بر ما می‌رسد از جانب دلبر نکوست

بوده از او مهر و باشد قهرش از تقصیر ما

لطف و قهر دلبرم، هستم به هر رنگ و نشان

کی نکو شد دور از حق؟ حق بود درگیر ما

* * *

(۲۳۸)


غزل جناب خواجه

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقّدی نکند طوطی شکرخارا

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه‌چشم ماه‌سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبّان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفتهٔ حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را


استقبال غزل خواجه: سرود زُهره

صبا به دلبر مستم بگو معمّا را

که خود به دار محبت سپرده او ما را

نوای حق به جهان دلنشین و بی‌همتاست

کجا مجال دهد طوطی شکرخارا

جمال ناز تو برد از دلم غم غربت

نگاه دولت دل شد نگارِ شیدا را

صفا و مهر و محبت سلاح رندی شد

شکار خواهی اگر کرد مرغ دانا را

جمالِ خوش بدهد جلوه‌ای دگر بر دل

که دیده داده به دل رمز و راز سیما را

چو با حبیب نشینی، ز غیر، دل بر گیر

که یاد غیر سزا نیست اهل معنا را

جمال تو همه حسن و جلال تو حسن است

تفاوتی نکند قهر و لطف، زیبا را

سرود زُهره ندارد تعجّب از سر عشق

که رقص ذره به وجد آورد مسیحا را

به حسن چهرهٔ هستی رسیده‌ام، ای مه!

نه غیر را به دلم ره دهم نه پروا را

نکو نه خصم تو بیند، نه غیر تو خواهد

نه در دلش بدهد ره به‌جز تو رعنا را

* * *

(۲۴۰)

(۲۴۱)


۴۱

مکافات عشق

محب هنگامی که با حق هم‌سخن می‌شود، به جای دیدن روی زیبا و لَعل درخشان وی، ملامت او را به دل می‌گیرد و از هم‌سخنی با دلبر، ملول و

نادم می‌شود:

«که شنیدی که درین بزم دمی خوش بنشست

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست»

این در حالی است که او توصیه به شنیدن سخن اهل دل دارد و آن را خطا نمی‌داند:

«چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن‌شناس نه‌ای جان من خطا این‌جاست»

چنین عرفانی با آن که لاف سخن‌شناسی دارد، ولی در حقیقت این خندهٔ شمع عشق است که برای او لافی بیش نیست و حفظ جان در برابر زاهد را لازم می‌شمرد. او خود را مرکز فتنهٔ عرفان می‌داند:

«سرم به دُنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک اللّه از این فتنه‌ها که در سر ماست»

و حال آن که ادعای خموشی دارد و این که دیگری است که در او غوغا می‌کند:

«در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»

مقرّب محبوبی که به یک نظر، وصل مدام یافته است، حق‌تعالی را خط لطف می‌بیند و نه تنها ناسوت، بلکه قیامت را آشوب تماشای او می‌داند:

«مست دیدار تو در خلوت عصمت، ملکوت

گشت آشوب تماشا و قیامت برخاست»

همان‌طور که مرکز فتنه را در ناسوت قرار نمی‌دهد:

«تو را به دُنیی و عقبی دهد فریب، آری

ز توست فتنه؟ نه، هیهات! فتنه از بالاست!»

سالک محب با آن که خود را مرکز فتنه می‌خواند، در تهافتی آشکار، مدعی است که به کار جهان التفاتی ندارد، با این حال، غصهٔ خفتن و خیال دارد:

«نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صد شبه دارم، شراب‌خانه کجاست؟»

او با خیال یار هم‌طریق است و برای همین است که سینهٔ وی پروایی نشده است، ولی مقرب محبوبی با طنین گام‌های حق همراه است و دل او در هر گامی زخمه‌ها بر می‌دارد.

«طنین گام تو هرجا رفیق و همره ماست

ز چشم ناز تو پر زخمه، جان آگه ماست»

دل محبوبی، شکن در شکن است که سینه‌ای دارد بی‌پروا:

«به ساز عشق که در پرده مطربم بنواخت

بریده بند هوا، بس که سینه بی‌پرواست»

محب، بدخواهان مدعی را غیر حق می‌بیند و می‌گوید:

«به رغم مدّعیانی که منع عشق کنند

جمال چهرهٔ تو حجّت موجّه ماست»

در حالی که غیری نیست و مدعی نیز آیتی از حق است:

«صفای عشرت حسنت بریده بند از عشق

که منع مدعیان آیت موجّه ماست»

وی گرفتار تصویر ماهی است که در چشمه است و دل وی چشمهٔ جوشان ماه‌رویی نیست که هر لحظه تصویری دارد و دلداری ندارد تا بزم حضور یار داشته باشد و به ناچار به پرده‌دار حرم دست می‌یازد؛ در حالی که «محبوبی»، آسمانی است گسترده بر هر پدیده‌ای:

«چه حاجت است به خلوت‌سرا و حاجب خاص

که پرده‌دار، حرم خود گدای درگه ماست»

چهرهٔ عشق برای محب همیشه محجوب است و تنها خاطر خود را از تصویر ذهنی او مرفّه می‌دارد. وی با آن که مدعی است که دل و دین به‌خاطر معشوق داده و آن را از خود نفی کرده است، ولی در همین ادعا، به دین و طهارت خود توجه دارد و می‌گوید:

«من همان دم که وضو ساختم از چشمهٔ عشق

چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست»

در حالی که محبوبی دارای انتفای کامل و تمام است:

«خوش گذشتم ز وضو بر سر آن چشمهٔ عشق

چون گرفت از من شوریده همه هرچه که هست»

محب چون قدرت انتفا ندارد، به عشقی که در خود دارد توجه می‌کند و از

(۲۴۴)

این‌که گفتهٔ عاشقانهٔ وی را دست به دست می‌برند، نشاط می‌گیرد و چنان مست می‌شود و خود را از دست می‌نهد که خیال جاه سلیمانی، او را می‌گیرد و می‌گوید:

«حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

یعنی از وصل تواش نیست به‌جز باد به دست»

ولی چون این جاه از خیال وی فراتر نمی‌رود، ناامیدانه می‌نالد:

«اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین

با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است»

اما محبوبی بدون عجز و لابه، همواره در اقتدار و عزت است:

«بر صبا فایق شدم تا دم ز رحمانم رسید

از سلیمان برتر آن موری که فیضش صاحب است»

محب، حق‌تعالی را شاهد قدسی و مرغ بهشتی می‌داند که کسی تاب کشیدن بند نقاب و دادن دانه و آب به او را ندارد:

«ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت»

محبوبی، جناب حق‌تعالی را لوده‌ای پرفتنه می‌خواند که نگاری هرجایی و عریان است و نقاب و حجابی بر او نیست و در عین عریانی، با همه از فراز و فرود هست؛ هرچند کسی را دل با او نیست، جز محبوبان حق‌تعالی:

«ای لودهٔ پرفتنه کجا رفته حجابت

دل گشته اسیر دو لب آتش و آبت»

محب، اندیشه‌ای خیال‌سوز دارد از این که معشوق وی به بالین کیست و

(۲۴۵)

دل‌آرام چه کسی شده است؟

«خوابم بشد از دیده درین فکر جگرسوز

کآغوش که شد منزل آسایش و خوابت»

محبوبی از این که معشوقْ غزلِ نوازش برای که به نوا آورده دل‌آشوب است. او از این که حق‌تعالی آهنگ بودن با غیرِ او به ساز می‌آورد، نه آن که آهی جگرسوز دارد، بلکه بی‌هوش و بی‌خویش شده است:

«رفته سرم از هوش و برفتم ز سر خویش

زین غصه که آغوشِ که شد، مسند خوابت»

محبوبی هرچند آماج تیرهای عتاب حق‌تعالی باشد، پروایی از دادن سر ندارد. تیرهایی که در پاره کردن و دریدن به خطا نمی‌رود نزد ایشان عین صواب است:

«تیر تو دریده دل سوداگر ما را

تا باز چه باشد پس از این رای صوابت»

محب در گروی اندیشهٔ آمرزش و پروای ثواب است و دل خود را هدف تیر حق نمی‌کند و خطا را به ساحت منزه حق‌تعالی مستند می‌کند:

«تیری که زدی بر دلم از غمزه، خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت»

ترس، تنیدگی و اضطراب، هیچ‌گاه از محب دست‌بردار نیست:

«خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت»

محبوبی در ذکر خفی مستغرق است و حق را با تمام عریانی و

(۲۴۶)

خلوص می‌خواهد:

«برده ز کفم چهرهٔ تو ذکر خفی را

بگشای ز رخ بهرِ دلم بند نقابت»

محب دست خود را کوتاه و جناب حق را بلندایی دست‌نیافتنی می‌بیند که حتی صدای محب نیز به آن ساحت نمی‌رسد، تا چه رسد به آن‌که ذکر خفی داشته باشد و ذکر وی حقی باشد، نه خلقی:

«هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت»

محب وقتی نگاهی به گذشتهٔ خود دارد، از صرف ایام جوانی در آیینی غیر از شوقی که اکنون در آن است، ندامت و پشیمانی دارد:

«تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایام شبابت»

محبوبی دورهٔ پیری را زمان برداشت از داشته‌های ایام شباب می‌بیند و جوانی، بلکه کودکی برای وی خوشایندتر از دورهٔ کهنسالی است:

«پیری که به حق منبع هر صدق و صفا بود

خوش برده غنیمت ز سجایای شبابت»

محب، دل خود را قصری می‌داند که منزلگاه انس است و برای آبادانی آن دعا و انتظار دارد:

«ای قصر دل‌افروز که منزلگه انسی

یا رب مکناد آفت ایام خرابت»

محبوبی دل خود را مست و خراب می‌بیند:

(۲۴۷)

«در محفل خوبان که پر از عیش و سرور است

آباد مگو، دل که نشد مست و خرابت»

نهایت حرارت شوق، تنها سینهٔ محب را از دوری معشوق به سوزش و تن او را به تب می‌آورد:

«سینه از آتشِ دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطهٔ دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت»

محبوبی آه آتشینی در نهاد خود دارد که لهیبی از آن، سراسر خرمن تمامی محبان را به آتش می‌کشد و این جان اوست که در آتش است؛ آن هم نه از دوری معشوق که از حضور پر حشمتِ سراسر هیبت او:

«جانِ پر تاب و تبم بهر تو جانانه بسوخت

در بر حشمت تو خانه و کاشانه بسوخت

در حضورت چو نشستم به سراپردهٔ غیب

هیبت بی‌رمق و کسوت رندانه بسوخت»

محب همواره در شبکهٔ سبب‌سازی گرفتار است:

«حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح

ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت»

محبوبی تنها در بند ذات حق‌تعالی است و خود به سبب‌سازی رو نمی‌آورد؛ هرچند سببی را نیز بی‌سبب نمی‌شکند:

«دل به تو دادم و ذات تو شده سودایم

بی سبب نیست که جان برده ز دل ایجادت

چون به هر دور وجودی سر و رویت دیدم

تو شدی خاطر من، جان و دلم شد یادت

جز تو کی ورد زبانم شده نام دگری

ای تو شیرینِ دلم، هست نکو فرهادت»

محب، ساحت حق را آرام می‌پندارد که در منزل خود نشسته و چهرهٔ ماه او قاتل عاشقان، از روی آزادگی است و عاشقان را به کشتنی، رام می‌سازد:

«ای نسیم سحر، آرامگه یار کجاست؟

منزل آن مه عاشق‌کش عیار کجاست؟»

محبوبی، یار را پری چهره‌ای خنجر ابرو می‌بیند که دیدار وی، نه آن که عاشق را به کشتن می‌دهد، بلکه او را در فتنه‌ها نگاه می‌دارد و بسیار بلاپیچش می‌کند و محبوبی از این فتنه‌ها در گریز نیست؛ بلکه جان به کف می‌گیرد و فتنه پسِ فتنه‌ای، انتظار تقدیم آن را می‌کشد:

«ای دل آن یار پری چهرهٔ عیار کجاست؟

دلبر مست پر از فتنه و آزار کجاست؟

گرچه خونریز بود خنجر ابروی بتان

جان عشاق به کف، آن بت عیار کجاست؟

اشتیاق رخ او مست نموده است مرا

محفلم آتش طور است، شب تار کجاست؟!»

محب، کسی را اهل بشارت می‌داند که این کمال را به تلاش داشته باشد و بتواند رمز و اشارت بداند:

«آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟»

محبوبی در ابتدا اهل بشارتِ دهشی و اعطایی است. او از این بشارتِ

(۲۴۹)

موهوبی، توانِ دریافت رمزها و اشارت‌های معشوق را دارد:

«بی‌بشارت نه کسی رمز و اشارت داند

حق دهد مژده تو را، محرم اسرار کجاست؟»

محبوبی به هر پدیده‌ای که می‌نگرد، نظری مثبت و اندیشه‌ای سبز و متعالی دارد؛ اما محب چنین توانی ندارد و بسیار می‌شود که منفی‌گرا می‌شود:

«حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما، گل بی‌خار کجاست؟»

محبوبی نه آن که همیشه به نیمهٔ پر لیوان نگاه کند ـ که چنین نگاهی عاری از مشاهدهٔ حقیقت است و از واقع‌بینی دور و خوش‌بینی غیر واقعی است ـ بلکه او حقیقت‌بین است و این حقیقت است که به او نگاه ایجابی و اثباتی می‌دهد و از خوش‌بینی، منفی‌بینی و بدبینی مصون می‌دارد:

«گر کند یار نظر سوی کویر دل ما

هرچه خار است شود گل، تو بگو خار کجاست!

سربه سر مظهر حق است نکو دور وجود

جمله دلدار ببین، سر چه بود، دار کجاست؟!»

نگاه غیربین محب، همیشه او را ـ حتی در فرصت بهره بردن از الطاف و عنایت معشوق ـ سست، و دل او را لرزان می‌دارد:

«چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد

این چه عیب است بدین بی‌خردی وین چه خطاست»

محبوبی نه اندیشهٔ غیر دارد و نه غیر می‌شناسد که کم‌ترین التفات به غیر را بزرگ‌ترین مشکل می‌شمرد:

«باده با فکر ملامت نسزد رندان را

این چنین باده‌کشی عیب دل و عین خطاست»

(۲۵۰)

برای همین است که محبوبی نگاه ایجابی دارد و حتی ستم‌های ظالم را در حق خود بد نمی‌بیند:

«بد ندیدم ز کس، از من به کسی بد نرسید

هرچه آمد به سرم حق بود و جمله رواست

دل همی در پی آن جلوهٔ حُسن است مدام:

نقش لطفی که بود در دل من بی‌همتاست»

نگاه غیربین همواره مانند زنبوری، مزاحم محب است؛ به‌گونه‌ای که در عنایت معشوق به خود، محب نمی‌تواند رقیبان و نیز بدخواهان را از نظر دور دارد و آنان را هماورد رزمِ بزم خود می‌خواهد:

«چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم

باده از خون رَزان است، نه از خون شماست»

در حالی که محبوبی جز خط لطف حق‌تعالی مشاهده نمی‌کند و جز با او نمی‌نشیند:

«باده با دلبر طنّاز بزن نه دگری

باده چون از لب لعلش همه دم بر تو سزاست»

محبی در تعامل با حق‌تعالی همیشه فردنگر و خوداندیش است و نمی‌تواند نظام مشاعی کارگاه هستی و پدیده‌های آن را با هم و به صورت جمعی ببیند و نگاه او جزیی، محدود و بیش‌تر منحصر به خود است:

«آن‌که ناوک بر دل من زیر چشمی می‌زند

قوت جان حافظش در خندهٔ زیر لب است»

و برای همین است که گاه کبریایی حق‌تعالی را به خود می‌گیرد و آواز افتخار ساز می‌کند:

(۲۵۱)

«آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد

زاغ کلک من به نام ایزد، چه عالی مشرب است!»

ولی محبوبی نگاهی جمعی به هستی و پدیده‌های آن دارد و نظام مشاعی عالم را به نیکی می‌نگرد و آن را از دست نمی‌نهد:

«آن‌چنان زیبا برقصد چرخ و چین غبغبش

جنبش عالم تو گو، ز آن خندهٔ زیر لب است»

او چون تمامی هستی و پدیده‌های آن را در خود دارد، در کتمان دارای کمال و تمامیت است و کلک افتخار به صفحهٔ پدیده‌ها نمی‌کشد:

«داده بر من بی‌صدا آب حیات از کنج لب

بَه، چه شوخ و دل‌ربا، زیبا و عالی مشرب است»

محبوبی نه خودی دارد و نه اصل و ریشه‌ای جز حق‌تعالی، و افتخار او همین است و بس:

«حق اصل و بی‌نسب، دور از همه ایل و تبار

شد نکو خود از تبار حق که بی‌ام و اب است»

محب چون خودمحور است و نمی‌تواند از خودخواهی‌های عاشقانهٔ خود جدا شود، عنایت حق سبب می‌شود وی به گشادِ کار خود رو آورد، نه به حق‌تعالی و اشارت‌های او، و سر در جیب کار خود گیرد، نه در روی ماهِ

عالی‌جناب او:

«خدا چو صورت ابروی دل‌گشای تو بست

گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست»

محبوبی چون مورد عنایت قرار گیرد، جز بر چهرهٔ حق، دیده نمی‌آورد:

«همین که شوق نگاهت به دل صفای تو بست

نگاه دیدهٔ من روی دل‌گشای تو بست»

(۲۵۲)

او به گشاده‌رویی حق‌تعالی نظر دارد و این آزادمنشی حق‌تعالی، چنان دل محبوبی را به خود می‌گیرد که بی‌دست و سر، بر آن می‌شود رحمی بر حق‌تعالی آورد و بندی بر این آزادی بگذارد:

«گشاده‌رویی تو کرده بس که مجنونم

دو دست خلوتی‌ام بند آن قبای تو بست»

اما آزادمنشی حق چنان است که این بند را می‌پذیرد و دل محبوبی از این آزادی، بی‌دل می‌شود و او نیز نه این که بند بگشاید، بلکه دل می‌بازد و به آزادی می‌آید و مجنون‌وار در پی آزادمنشی حق‌تعالی گام بر می‌دارد؛ هرچند به میل او نباشد و با دگری باشد:

«بریدم از سر هر بند و رفتم از سر قید

که عشق من همه جا دل پی رضای تو بست

چو نافه‌ام دل مسکین ربود از بَرِ عیش

به جرم آن که لبم لب ز هر جفای تو بست

گره زدم سر میل و نداد فرصت وصل

گره به زلف تو دست گره‌گشای تو بست

ز هرچه اهل جفا بوده دل رمیده، ولی

دل رهیده ز غیرم به خود وفای تو بست

نمی‌روم ز دیارت به جور و نتوانی

برون کنی که دلم جان خود به‌پای تو بست»

اما محب چنین هنری ندارد که آزادمنشانه لودگی یارِ هر جایی را بپذیرد و این لودگی را بی‌وفایی، خطا و جور می‌خواند و برای همین است که می‌خواهد بگذارد و برود و حق‌تعالی چنان آزادمنش است که او را نیز برای رفتن آزاد می‌گذارد:

(۲۵۳)

«تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال

خطا نگر که دل امّید در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

به خنده گفت که حافظ برو، که پای تو بست»

بارها گفته‌ایم محبوبی در عشق پاک خود سرگشته و در کمال غناست. این غنای نهاد او سبب می‌شود نسبت به هیچ رویدادی پرسشی نداشته باشد و اعتراضی به میان نیاورد و سراسر، دیده برای تماشایی مدام باشد:

«دل در حضور توست، چه حاجت به پرسشی

در نزد یار، طرح معمّا چه حاجت است؟»

ولی محب حتی در وصول‌های گذرا، ناپایدار و محدودی که دارد، نمی‌تواند از اما و اگرها و از پرسش‌های خود ـ که کاستی‌های وی را می‌رساند ـ آسودگی داشته باشد:

«جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است؟»

این کاستی‌ها سبب می‌شود وی خود را غرق نیازها بداند. نیازهایی که وی طمع به برآورده شدن آن‌ها در ساحت کریمانهٔ حق‌تعالی دارد؛ هرچند آن را بر زبان نیاورد، ولی در دل، تمنای آن را دارد:

«ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم تمنّا چه حاجت است؟»

این کاستی در نگاه به خود نیز وجود دارد و چنین نیست که او از جبّهٔ خود رهایی یافته باشد؛ برای همین است که بر یغمای آن می‌آشوبد:

«محتاج قصّه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آنِ توست به یغما چه حاجت است؟»

(۲۵۴)

محبوبی نیاز و سؤال و تمنایی نه بر زبان دارد و نه در دل، و طریق او دوری از طمع، حتی در ساحت پرعظمت حق‌تعالی است که شکوه آن هر یلی را به طمع می‌اندازد:

«فارغ ز حاجت است و سؤال و طلب دلم

در کوی عشق پرسش بی‌جا چه حاجت است؟

او بی‌نیاز هست و منم بی‌طمع از او

با من بگو دگر به تمنّا چه حاجت است؟»

محبوبی چون خود و نفسی ندارد، و پاک پاک است، طمعی نیز ندارد:

«خونی ز دل نمانده که ریزی به فَصدِ خویش

آن را که هیچ نیست، به یغما چه حاجت است؟»

محب حتی در عشق‌ورزی مشتاقانهٔ خود نمی‌تواند خوی گدایی و طمع‌ورزانهٔ خود را پنهان کند و عنوان «گدا» را بر خویش روا می‌داند و کسی که از لحاظ روانی، چنین باری را می‌پذیرد، استحقاق خویش برای بردن آن بار را پذیرفته است:

«ای عاشق گدا چو لب روح‌بخش یار

می‌داندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است؟»

ولی محبوبی فقط در تماشاست؛ بدون آن که دست به چیزی دراز کند. بلکه او به تماشا نیز نیاز ندارد و تنها آینه و ظهور است و بس:

«محبوبم و محب نی‌ام از ذات عشق خویش

آیینه را به اصل تماشا چه حاجت است؟»

محبوبی چون در عشق، پاک، بدون تمنا و طمع است، برای کسی شرط و قیدی ندارد و تقاضایی در نهاد او نیست:

(۲۵۵)

«ما رفته‌ایم از سر سودای شرط و قید

در بند ذات را به تقاضا چه حاجت است؟»

محب وقتی بخواهد با معشوق مغازله داشته باشد، از رواق چشم خویش می‌گوید و از تن فراتر نمی‌رود:

«رواق منظر چشم من آشیانهٔ توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانهٔ توست»

او از معشوق نیز جز ظاهر و خط و خالی که برای او حکم دام و دانه را دارد نمی‌بیند:

«به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه‌های عجب زیر دام و دانهٔ توست»

محبوبی دلی به میان می‌آورد که سرخ و خونین است و آن را سریر پادشاهی و سلطنت حق‌تعالی قرار می‌دهد:

«سریر سرخ دل از مهر آشیانهٔ توست

صفای چهره هم از سرسرای خانهٔ توست»

دلی که در گرو خط و خال ظاهر نیست، بلکه باطن را نیز نادیده می‌گیرد و تنها در گرو ذات حق‌تعالی است:

«ز عشق ظاهر و باطن کشیده‌ام چون سر

نوای ذات تو در جان هم از بهانهٔ توست»

محب چون در بند دام و دانهٔ حق‌تعالی است، هر پدیده‌ای را دام او نمی‌بیند و در شبکهٔ هر شوخی گرفتار نمی‌آید:

(۲۵۶)

«من آن نی‌ام که دهم نقد دل به هر شوخی

درِ خزانه به مُهر تو و نشانهٔ توست»

محبوبی، رخ حق‌تعالی را در هر پدیده‌ای به نیکی، سیر مشاهده می‌کند؛ رخی که شوخ شوخ است و اگر تیر غمی نیز بر دل محبوبی نشانه رود، این اوست که آن را نشانهٔ خود ساخته و چه خوب نشانه ساخته است، و دل محبوبی از آن نشانه، خرم و شاد است:

«دلم به شوق رخ شوخ تو کند غوغا

که هر چه تیر غم آید هم از نشانهٔ توست

زمانه شاد و خوش الحان بود به دیدارت

قرار سوسن و سوری دم زمانهٔ توست

به تو بود سَر و سِرّ و ز تو بود فتنه

نشان راز تو خود حیله و فسانهٔ توست»

محب اگر جایی غزل عاشقی سر دهد، آن را شعر خود می‌خواند و فتنهٔ عشق حق‌تعالی را فراموش می‌کند:

«سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شیرین سخن ترانهٔ توست»

محبوبی نگاهی گسترده به عالم و آدم دارد؛ به پشتوانهٔ عشقی که در جمع و وحدت، مقام گرفته است:

«سرور محفل انس جهان ز عشق تو شد

نوای عالم و آدم به‌حق ترانهٔ توست

نکو کشیده ز وحدت زبان کثرت را

بلای شام و سحر، رمز تازیانهٔ توست»

محب با آن که بارها به خود تلقین می‌کند که در پی رضای حق‌تعالی، رخ را سرخ و باطراوت و چشم را رضا نگاه می‌دارد، ولی با پیشامد فتنه‌ای، مفتون نفس خود می‌گردد و به دام تسویل در می‌آید و از افتادگی و هبوط دل در آن فتنه، سامری وعظ، آهنگ می‌کند، و هم‌چون کلاغی که گویی قالب پنیر او افتاده است، قار قار می‌کند؛ آن هم برای واعظ:

«برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است

مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتاد است»

محبوبی، از این که دغدغهٔ وعظ و دلواپسی این و آن را داشته باشد، آرام آرام است؛ چرا که از خود رهاست:

«برفتم از سر وعظ و هر آن‌چه بیداد است

دلم گرفته قرار و ز جُنبش افتاد است»

فرو شدم به تأمل، برون شدم از جهل

نبوده‌ام چو غرابی که غرق فریاد است

گذشتم از سر عقل و جنون رها کردم

که حق به من، رهِ از خود رها شدن داد است»

محب، دست نیاز و گدایی‌ای که در آستین دارد، برای اظهار بی‌نیازی خود بیرون می‌آورد؛ ولی خصلت آزی که در نهاد اوست، وی را فقیر درگاه فقر و اسیر عشق ساخته است:

«گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است

اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است»

محبوبی چنان بی‌نیاز است که او را به فقر نیز نیازی نیست و چنان آزاد است که خود را در عشق نیز اسیر نمی‌بیند:

«غنی ز ساحت فقر و فقیرِ بی‌آزم

رهد ز هر دو جهان بنده‌ای که آزاد است»

محب در نگاه به ناسوت، به ویژه آرزوهای آن، نگاهی عاشقانه ندارد و آن را سست بنیاد و بر باد می‌خواند:

«بیا که قصر اَمل سخت سست بنیاد است

بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود

ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است»

محبوبی اساس ظهور ناسوت را «عشق» و آن را درست بنیاد می‌داند؛ به‌ویژه آن که خود بنیادی قویم دارد و از مثلث بنیاد برافکنِ جهل، ظلم و هوس آزاد است:

«جهان ز عشق و محبت، درستْ بنیاد است

اگرچه قصر امل در زوال چون باد است

مرام خویش بنازم که در صف هستی

ز جهل و ظلم و هوس، دل رها و آزاد است»

سروشی که محب آن را پیامی عرشی می‌آورد، صفیری است از سوت‌زننده‌ای نامعلوم که برای آگاهی دادن وی از دامگاه ناسوت می‌دهند:

«تو را ز کنگرهٔ عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دام‌گه چه افتاد است»

محبوبی، دلدادگی خویش را مژده‌ای عرشی از سوی حق‌تعالی می‌آورد:

«از اوج عرش چو فریاد می‌کشد دلبر

که مرغ جان تو در دام عشقم افتاد است»

آخرین توصیه‌ای که محب دارد، تعهد به مقام رضاست:

(۲۵۹)

«رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

که بر من و تو درِ اختیار نگشاد است»

محبوبی از عشق می‌گوید و مستی، از شور می‌گوید و وفاداری، از معرکه‌ای که غصه جز دامی برای گریختن از این معرکه نیست:

«سزای عشق تو رندی به مستی و شور است

که جز حدیث وفاداریت نه در یاد است

جهان چو جمله ز عشق است، شور و مستی کن

که در مسیر دلت غصه دام بنهاد است»

البته محبوبی نیز نه در غصه، که در داغ است؛ داغی که در نهاد دل اوست. ولی او در این داغ، همانند دیدهٔ وی که در تماشاست، معذور است:

«بی‌خون جگر کنج لب ذات، نهانم

در چهره به‌جز دیدهٔ معذور نمانده است

ما را نه غمِ گریه و نه خنده و درد است

در سینه به‌جز داغ تو ناسور نمانده است

گردیده نکو کشتهٔ ذات تو دل‌آرام

غیر از تو دگر ناظر و منظور نمانده است»

محب بر آن است که سر بسپارد، ولی نه به یار، بلکه به آستان پیر مغان؛ آن هم نه برای خود پیر؛ بلکه برای آن‌که دولت و حشمت را در سرای او می‌بیند:

«از آستان پیر مغان، سر چرا کشیم

دولت در آن سرا و گشایش، در آن در است»

محبوبی سرسپردگی به غیر ندارد، بلکه فقط به وفاپیشهٔ عشق، آن هم به نازِ دلبری، هم سر را پیشکش می‌نماید و هم دل می‌دهد، و فقط او را دلبر می‌خواند:

(۲۶۰)

«سرهای جمله جمله وفاپیشگانِ عشق

بر آستان دولت ناز تو دلبر است»

محب از این‌که قصهٔ عشق و حدیث دوست را از این و آن می‌شنود، خوشایندی دارد و از آن لذت می‌برد:

«یک قصّه بیش نیست، غم عشق، وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرّر است»

اما محبوبی در وصلی مدام است و جز یار نمی‌بیند و او را نیازی به شنیدن حدیث دوست از زبان این و آن نیست؛ زیرا او از حضرت معشوق، لذتی پیوسته و نو به نو دارد:

«وصلش نموده دل به سراپای خود مقام

در دل نشسته دلبر و سر بر همان در است

وصلش بسی حکایت خوش می‌دهد مرا

شور و نشاط و مستی دل نامکرر است»

محب، گاه به شهر و پیشهٔ خود می‌نازد و دل بر آن خوش می‌دارد؛ به‌گونه‌ای که کم‌ترین ایراد و انتقادی، دل او را مکدر و خاطر او را آزرده می‌سازد:

«شیراز و آب رکنی و این باد خوش نسیم

عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است

حافظ چه طرفه شاخ نباتی است کلک تو

کش میوه دل‌پذیرتر از شهد و شکر است»

محبوبی دلی دارد پر شور از شررهای مستی شهره‌سوز که هیچ ایرادی بر او تنگ نمی‌آید:

«شور و شرر به دل کند آن مست شهره‌سوز

کی عاشقِ چشیده از آن می، مکدر است؟

من زنده از شرار لبت هستم ای عزیز

شور لب تو بهترم از شهد و شکر است»

محب در غیربینی خود مستغرق است که روزی مقدر و شاه را می‌نگرد:

«ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم

با پادشه بگوی که روزی مقدرّ است»

دلِ حق‌نشینِ محبوبی از هر غیری و از دولت فانی روزگار، فارغ است:

«بردیم آبروی فقر و غنا را ز کار خویش

چون هرچه می‌رسد، به سخاوت مقدر است

دل بی‌خبر ز دولت فانی روزگار

آسوده این دلم ز سر شاه و کشور است

هرگز نکو ندیده چو تو مست دل‌ربا

کو یار و همدمی که ز تو ماه بهتر است»

این‌دیدهٔ غیربین سبب می‌شود که اتهام مجاز به میدان پدیده‌ها آورده شود:

«خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی

وان می که در آن‌جاست حقیقت نه مجاز است»

اما محبوبی هر پدیده‌ای را حقیقت می‌بیند:

«خُم‌خانهٔ حق جمله جهان است و جهان من

سرتاسر عالم حق و فارغ ز مَجاز است»

حقیقتی که تمام ماجرا را در خود پنهان دارد:

«آن زلف پر از چین و شکن در شکن تو

شیرازهٔ هر قصهٔ کوتاه و دراز است»

ماجرایی که هر آهنگی از آن، زخمه‌ای بر دل محبوبی می‌زند؛ آهنگی که به دست حق‌تعالی نواخته می‌شود و قول و غزل چهرهٔ پر هیبت و زیبای او را به زبان حق، موسیقار می‌سازد که هر نُت آن جز «ایاک» نیست:

«فارغ شده دل از سر غیر تو به یک‌بار

وصف من و تو، وصف همان زخمه و ساز است»

ماجرایی که به تمام قامت برای محبوبی، قابل مشاهده و رؤیت است:

«عشق من و تو عشق رها از دو جهان شد

همواره نگاهم به سراپای تو ناز است»

در غزل «سِرّ دل» گفته‌ایم:

هر پردهٔ راز تو مرا زخمهٔ ساز است

هستِ من و تو کی ز سر ناز و نیاز است

خُمخانهٔ حق جمله جهان است و جهان من

سرتاسر عالم حق و فارغ ز مَجاز است

بالای بلندم کف دونای تو باشد

دونای من از رفعت تو بر سر ناز است

بی‌پرده به هر ذرهٔ عالم تو نهانی

سرتاسر رخسار دو عالم همه راز است

آن زلف پر از چین و شکن در شکن تو

شیرازهٔ هر قصهٔ کوتاه و دراز است

فارغ شده دل از سر غیر تو به یک‌بار

وصف من و تو وصف همان زخمه و ساز است

عشق من و تو عشق رها از دو جهان شد

همواره نگاهم به سراپای تو ناز است

در دیدهٔ من گشته جهان چهرهٔ ماهت

چون در نظرم دیدن آن چهره مُجاز است

کوی تو بود قبله و سجاده و تسبیح

دلدادهٔ ابروی تو دایم به نماز است

با مجلسیان شمع ندارد سَر و سِرّی

سِرّ دل من در دو جهان سوز و گداز است

گردیده نکو در ره تو بی‌سر و سامان

کی در خور مرکوب و سزاوار جهاز است

* * *

(۲۶۴)


غزل جناب خواجه

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن، خدا را بسوختیم

آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم تمنّا چه حاجت است

محتاج قصّه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آنِ توست به یغما چه حاجت است

جام جهان‌نماست ضمیر منیر دوست

اظهار احتیاج خود آن‌جا چه حاجت است

آن شد که بار منّت ملاّح بردمی

گوهر چو دست داد به‌دریا چه حاجت است

ای مدّعی برو که مرا با تو کار نیست

احباب حاضرند، به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح‌بخش یار

می‌داندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود

با مدّعی نزاع و محاکا(۱) چه حاجت است

 

۱- باز گفتن، حکایت کردن.

(۲۶۵)


استقبال غزل خواجه: کوی عشق

بی‌قامتت به چشم و تماشا چه حاجت است

در کوی تو به گردش و صحرا چه حاجت است

دل در حضور توست، چه حاجت به پرسشی

در نزد یار، طرح معمّا چه حاجت است

او بی‌نیاز هست و منم بی‌طمع از او

با من بگو دگر به تمنّا چه حاجت است

فارغ ز حاجت است و سؤال و طلب دلم

در کوی عشق پرسش بی‌جا چه حاجت است

خونی ز دل نمانده که ریزی به فَصدِ خویش

آن را که هیچ نیست، به یغما چه حاجت است

منّت نبرده‌ام ز کسی در تمام عمر

گو: هر نصیب را دل دریا چه حاجت است

کو مدعی، کجاست خصم و چه کس دید از او نصیب

دلداده را حمایت و غوغا چه حاجت است

محبوبم و محب نی‌ام از ذات عشق خویش

آیینه را به اصل تماشا چه حاجت است

ما رفته‌ایم از سر سودای شرط و قید

در بند ذات را به تقاضا چه حاجت است

ختم نزاعِ مدعیان چون نشد عیان

ما را به هر اشارت و ایما چه حاجت است

ما رفته‌ایم از سَر عالم، نگو چرا

لا شی‌ء را نکو به بر ما چه حاجت است

* * *

(۲۶۶)

(۲۶۷)


۴۲

ناز معشوق

سالک محب از عقل حساب‌گر رهایی ندارد. او ملاحظات عقل در ایام فتنه‌انگیز را پیش چشم دارد. مُحب نمی‌تواند خود را از دیگرنمایی و رندی باز دارد و برای حفظ خویش از بدخواهان، حیله و دورویی نکند. این عرفان محبی است که تلبیس به میان می‌کشد و حیله‌های عرفانی می‌آموزد و تازه نمی‌تواند فخرِ معرفت تشبّهی خود را پنهان دارد. او جز شنفتن خبر دل، آمال و آرزویی ندارد؛ چه رسد به آن که بتواند سِرّ عشق را باز یابد یا از مظاهر گذر کند و به جای خوش داشتن صحبت با یاران و هواداران، فارغ از آنان، دیده و چهره و دلدار دل گردد؛ چنان‌که بیان محبوبان چنین است:

«به لطف حق تو صفا کن که مابقی هیچ است!

رهایی از سر الطاف، عین الطاف است»

محبوبی رفیقی جز حق‌تعالی ندارد؛ زیرا هیچ رفیقی جز حضرت حق خالی از خلل نیست و تنها وجود حق تعالی است که عشق است، با آن که تمامی آدم و عالم، عزیز و بی‌بدیل است:

«ندیده‌ام رفیقی که خالی از خلل است

به غیر دلبر نازی که رونق غزل است

ظهور حق تویی و جمله از تو شد ظاهر

که جمله آدم و عالم، عزیزِ بی‌بدل است!»

ولی محب آرزوی وصل را در دل می‌پروراند:

«دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت

ولی اجل به ره عمر رهزن امل است»

در حالی که محبوبی برای هیچ پدیده‌ای انتظار وصل قایل نیست و تمامی را واصلانی فارغ می‌بیند:

«ظهور من شده وصلت، وصال کی جویم؟

که حسن روی تو در دل حدیث مشتمَل است»

محبّ که عمری از پی تدبیرهای خردورزانه بوده، چون راه را با خستگی پیموده است، عقل را چنین تقبیح می‌کند:

«ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست»

ولی محبوبی، عشق را شکوفهٔ عقل می‌بیند:

«چهرهٔ عقل شد از عشق و بود عشق ز عقل

عقل و عشقم به دل آن‌چه تو ندانی دانست»

چنین رهیدن محب از عقل است که سبب می‌شود وی خسروان را قبلهٔ حاجات جهان بپندارد و در تهافتی آشکار، به حساب‌گری‌های عقل، دل خوش دارد. خسروانی که بندگی اهل معرفت دارند، ولی عرفانِ محبوبی جز حق‌تعالی دید و دیده ندارد:

«حضرت «حق» که به حق خیمه زده بر ناسوت

غایت آرزوی حضرت درویشان است»

(۲۶۹)

این غیربینی در دیدن خویشتن خویش نیز نمود دارد:

«بسوخت حافظ و در شرط عشق بازی او

هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است»

در حالی که محبوبی در انتفای کامل است:

«نکو رضا و رضا باشد از من آن محبوب

امیدم آن که رضایش، رضای خویشتن است»

یار محب، یاری است که لعلی سیراب دارد و اعتنایی به محب ندارد و اگر بخواهد گوشهٔ چشمی به او نماید، به خون محب تشنه است. البته محب نیز بر این پندار است که می‌تواند جان خود را تقدیم دارد.

معشوقی سیاه چشم با مژگانی دراز که نمی‌شود کسی او را ببیند و بر او دل نبندد. محب نیز بر آن لولی سرمست عشق دارد و البته چنان به گران‌جانی خود غرّه است که خویش را برای خریداری او عزیز می‌دارد:

«بندهٔ طالع خویشم که درین قحط وفا

عشق آن لولی سرمست خریدار من است»

محبوبی دل بر لوده‌ای دارد که بی‌همه کس است و البته او آشنای دیرین اوست که نه وی خریدار اوست؛ بلکه اوست که خریدار وی است:

«لولی سادهٔ سرمست شده دام دلم

لودهٔ بی‌همه کس جمله خریدار من است»

بلکه اوست که خریدار اوست:

«من نُمودی ز ظهور توام، ای تو همه من!

روی تو باغ و گل و بلبل و گلزار من است»

محب با بتان و سرشناسانِ در زیبایی، روزگار می‌گذراند و غمِ ماه‌چهرگان و نظربازی با آنان دارد:

(۲۷۰)

«روزگاری است که سودای بتان دین من است

غم این کار، نشاط دل غمگین من است»

همان‌گونه که خود به آن اقرار دارد:

«دیدن روی تو را دیدهٔ جان‌بین باید

وین کجا مرتبهٔ چشم جهان‌بین من است»

محبوبی را باید همت عشق خواند که با همه کس از در صفا و رفاقت می‌نشیند و غم او غم ضعیفان روزگار است:

«عشق و مستی و صفا با همگان دین من است

درد و رنج ضعفا در دل غمگین من است»

محب در پی فقر است؛ از آن روی که فقر، دولت و حشمت است:

«دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است»

محبوبی فقط گرفتار عشق است؛ عشقی که دور از هر گونه طمع و آلودگی به غیر، نفس، هوس و ظلم است:

«من گذشتم ز سَرِ فقر و شدم عاشق تو

عشق تو حشمت من، مایهٔ تمکین من است

گنج عشقم که زدم خیمه به ویرانه‌سرا

همت عاشقی اندر دل مسکین من است

من به عشق تو شدم عاشق هر بود و نمود

عشق من خود اثری از گلِ نسرین من است

سربه‌سر جمله جهان در نظرم هست، نگار!

عشق فرهاد، همان قصهٔ شیرین من است

دیده دادم به دل و لب بزدم بر لبِ دوست

دیده و لب خود از آن دلبر سیمین من است»

این‌همانی و وحدت یاد شده، چنان اوجی دارد که محبوبی بر آن می‌شود تا چنین غزل گوید:

«یا رب این معجزه در بحر رسالت ز کجاست؟!

بوده از دین تو یا آن که ز آیین من است»

محب از کعبهٔ مقصودی سخن می‌گوید که دیگران در تماشای آن هستند و وی خار مغیلان راه آن را گلفرش خود می‌بیند و در این تماشا، دیده بر خار(غیر) دارد:

«یا رب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست

که مغیلان طریقش گل و نسرین من است»

همان‌طور که در خانقاه هم به غیربینی مبتلاست، خویش را می‌بیند و گوشه‌ای را که در آن جای گرفته و پیری را که دعایی دارد و دعایی را که ورد قرار می‌دهد و وردی را که دارد و پگاهی را که در آن است:

«منم که گوشهٔ میخانه خانقاه من است

دعای پیر مغان ورد صبح‌گاه من است»

محبوبی در صفایی مستغرق است که خودبینی ندارد و دید و دیدنی چون دیده، تنها بر چهرهٔ جمال آن ماه نهاده است:

(۲۷۲)

«صفای دیده و دل درس خانقاه من است

جمال دلبر شادم هماره ماه من است»

محب هر از گاهی از آبادی و دولت می‌گوید. هرچند این آبادی در دم مرگ، با نگاه به «تیغ راست اجل خود» باشد:

«مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی

رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است»

محبوبی هر چیزی را شکن در شکن کرده؛ حتی تیغ اجلِ خویش را که آن را نیز شکسته و خیمهٔ خود را پیش از این و در ازل، بر باد داده است:

«شکسته تیغ اجل، رفته خیمه‌ام بر باد

وصول ذات و حیات تو رسم و راه من است»

محب نمی‌تواند حتی آن زمان که بر آستان معشوق است، فخر خویش را به میان نیاورد و ورود به ساحت قدسی معشوق را به خود نسبت ندهد:

«از آن زمان که بر این آستان نهادم روی

فرازِ مسند خورشید تکیه‌گاه من است»

چنین عارفی که مسند خویش را در آن بلندا می‌بیند، در صورتی می‌تواند فخر به میان آورد که یکی را زشت و دیگری را زیبا ببیند و شوکران مقایسه به جام نوش بریزد و البته به هوش باشد که ادب نماید و گناه را به خود منتسب سازد:

«گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب باش گو گناه من است»

اما محبوبی در انتفای کامل است:

«تو اختیار و ادب را ز ما مبین ای دوست

ظهور عشق تو پیوسته خود گناه من است

نکو بریده ز هر چهره، زشت و زیبا چیست؟!

حضور و رؤیت حق، سربه‌سر پناه من است»

محب چون نگاه بر خود دارد، حتی زمانی که می‌پندارد برای وصول به معشوق، تلاش پایانی خود را داشته است، به خون مردمک چشم خود و حال مردمان نگاه دارد، نه به عنایت معشوق:

«ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ببین که در طلبت حال مردمان چون است»

محبوبی حتی در حال هجر، جز از معشوق نمی‌گوید:

«ز هجر روی تو دلبر دلم پر از خون است

نگر به حال نزارم که در غمت چون است»

این غیربینی گویی خط دیدهٔ محب است که در هیچ کلامی توقف و ایستار ندارد:

«حکایت لب شیرین، کلام فرهاد است

شکنج طرّهٔ لیلی مقام مجنون است

دلم بجو که قدت هم‌چو سرو دلجویی است

سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است»

محبوبی هر پدیده‌ای را کلام متین حق‌تعالی یافته است:

«ز هر ظهور تو شد کام دل به من شیرین

به عشق لیلی من هرچه هست مجنون است!

قدت قیامت و قامت مقام و منزلتم

جهان کلام و کلامت متین و موزون است»

محب غمگنانه مویه سر می‌دهد و خود را درگیر جبری بی‌اختیار می‌بیند. گویی وی پرگاری است که هرچه دور بردارد، باز در جای خود است و غمگینی رختی نیست که از او کنده شود:

«چگونه شاد شود اندرون غمگینم

به اختیار، که از اختیار بیرون است»

محبوبی راحتی و شادی را در همین کشش عشق می‌بیند:

«به دور نقطهٔ لب، راحت جهان بینم

شکنج کنج لبت چهره‌ساز گردون است»

محب در شناخت هستی و پدیده‌های آن، نکته‌ای را می‌بیند و هزاران نکته می‌گذارد و اگر ریزبین و دقیق باشد و مو را ببیند، توان دیدن پیچش مو را ندارد:

«تو پنداری که بدگو رفت و جان برد

حسابش با کرام الکاتبین است!»

محبوبی در نگاه جمعی خود، هیچ ذره‌ای را فرو نمی‌گذارد:

«هر آن کس بد کند بد بیند، ای دوست!

طبیعت هم کرام الکاتبین است»

جزءنگری‌های محب و بریده‌اندیشی، در شناخت خود و ماجرایی که دارد نیز وجود دارد؛ به‌گونه‌ای که بسیار می‌شود محدودنگری‌ها به خودبینی و خودمحوری می‌انجامد:

«دل سراپردهٔ محبت اوست

دیده آیینه‌دار طلعت اوست»

محبوبی حتی کم‌تر از کمی، خودبینی و خودمحوری ندارد و از تمامی خودی‌ها رهایی دارد و دور است:

(۲۷۵)

«هستی آیینه‌دار طلعت اوست

هرچه ظاهر شد از محبت اوست

من ندارم ز خود، خودی هرگز

گردنم بس که زیر منّت اوست!»

محب، رؤیت قامت حق‌تعالی را نیز از همت بلند خود می‌بیند:

«تو و طوبی و ما و قامت یار

فکر هر کس به‌قدر همّت اوست»

محبوبی در رؤیت حق، طاقت خویش را چهره‌ای از همت خداوند می‌بیند، نه از خود:

«قامت آن پری، قیامت من

طاقتم چهره‌ای ز همّت اوست»

محب چنان خودخواهی دارد که کمال خویش را به خود مستند می‌سازد؛ ولی حاضر نیست کمال دیگران را به دیگری نسبت ندهد و با این کار، تعریض بر بی‌هنر بودنِ پدیده‌ای غیر از خود نداشته باشد و تنها خود را صاحب دور این زمان بداند:

«هرگل نو که شد چمن‌آرای

ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست

دور مجنون گذشت و نوبت ماست

هر کسی پنج روز نوبت اوست»

محبوبی نه تنها گل‌های روزگار، که خارهای آن را نیز گل می‌داند که با هم گلستان جهان را شکل بخشیده‌اند و البته تمامی آن از رحمت حق‌تعالی است. او عالم را دور اختصاصی پدیده‌ای نمی‌داند؛ بلکه هر ذره‌ای را دارای دور و اثر، و صاحب آن را حق‌تعالی می‌داند:

(۲۷۶)

«گُل، گل است و بُوَد خار، خود گل

گلسِتان جهان ز رحمت اوست

در دو عالم که نیست دور کسی

دور ما هم ز دور نوبت اوست»

محب آن‌گاه که بخواهد برای یار، نثار و شادباشی داشته باشد، از غیر، مایه می‌گذارد:

«نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است

فدای قدّ تو هر سرو بن که بر لب جوست»

محبوبی خویشتن خویش را در قمار هستی می‌بازد:

«نثار ناز تو کی می‌کنم گیاهان را؟!

فدای قدّ تو من، خود، نه آن‌چه بر لب جوست!»

محب ماجرای شوق و اشتیاق خود را فتنه‌های گریزناپذیر می‌خواند:

«گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند

ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست»

محبوبی همواره ادب یار نگاه می‌دارد و به حقیقت انتظار می‌برد؛ بدون آن که در توهّم فتنه و خیال افسانه درگیر باشد:

«کم‌تر ز باد فتنه بگو در حریم یار

من در جوار عشقم و در انتظار دوست»

محب در برخورد با بدخواهان خویش، آزادمنشی از دست می‌نهد و از این‌که دشمنْ شرمسار است و او فرخنده، خجسته و پیروز، منت‌گذار حق‌تعالی است و آن را سپاس می‌گوید:

«دشمن به‌قصد حافظ اگر دم زند چه باک

منّت خدای را که نی‌ام شرمسار دوست»

(۲۷۷)

محبوبی به گونه‌ای با بدخواهان، به لطف و محبت خویش مواجه می‌شود که هر بدخواهی را اسیر لطف و آزادگی خود می‌کند؛ نه شرمسار خویش:

آن دم که بیقرار شدم از قرار دوست

رفت از کفم دل و گشتم خمار دوست

هستی فقط نماد جمال و جلال اوست

کو دیده تا نظاره کند بر وقار دوست

فارغ ز هرچه داد و ستد گشته جان من

آهی نه در بساط که سازم نثار دوست

شکر خدا که همتم از بخت شد برون

نازم به همتی که شود صرف کار دوست

سرتاسر وجود من از شورِ عشق اوست

کی اختیار مانده به‌جز اختیار دوست؟!

کم‌تر ز باد فتنه بگو در حریم یار

من در جوار عشقم و در انتظار دوست

صبح و نسیم و جوهر و کحل و سواد چشم

در رهگذار عشق نمودم نثار دوست

عشقم گذشت از سر خواب و خیال، چون

ناز است و غنج و عشوه دمادم کنار دوست

دشمن چو شد اسیر، به لطفت اسیر کن!

بس دیده‌ام که خصم شود شرمسار دوست

ما در خط وصال خود از خود بریده‌ایم

لطف رخش نگر که بود کار و بار دوست

لطف نکو و عشق نکو شوق راه شد

آن دم که بیقرار شدم از قرار دوست

* * *

(۲۷۹)


غزل جناب خواجه

روزگاری است که سودای بتان دین من است

غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیدهٔ جان‌بین باید

وین کجا مرتبهٔ چشم جهان‌بین من است

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر

از مه روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

واعظ شحنه‌شناس این عظمت گو مفروش

ز آن که منزلگه سلطان، دل مسکین من است

یا رب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست

که مغیلان طریقش گل و نسرین من است

حافظ از حشمت پرویز دگر قصّه مخوان

که لبش جرعه‌کش خسرو و شیرین من است


استقبال غزل خواجه: همت عاشقی

عشق و مستی و صفا با همگان دین من است

درد و رنج ضعفا در دل غمگین من است

آن که بیند سر و روی تو به پنهان و عیان

دیدهٔ شوخ من و جام جهان‌بین من است

یار من در همه عالم به همه ارض و سما

چلچراغی است کز آن پرتو پروین من است

سربه‌سر جمله زوایای وجودم همه دم

آیت عشق و همین مایهٔ تحسین من است

من گذشتم ز سَرِ فقر و شدم عاشق تو

عشق تو حشمت من، مایهٔ تمکین من است

گنج عشقم که زدم خیمه به ویرانه‌سرا

همت عاشقی اندر دل مسکین من است

من به عشق تو شدم عاشق هر بود و نمود

عشق من خود اثری از گلِ نسرین من است

سربه‌سر جمله جهان در نظرم هست، نگار!

عشق فرهاد همان قصهٔ شیرین من است

دیده دادم به دل و لب بزدم بر لبِ دوست

دیده و لب خود از آن دلبر سیمین من است

یا رب این معجزه در بحر رسالت ز کجاست؟!

بوده از دین تو یا آن که ز آیین من است

حق، ببر چهرهٔ ظاهر ز نکو در پی عشق

که دلم در ره باطن، پی آزین من است

* * *

(۲۸۱)

(۲۸۲)


۴۳

شاهد تنهایی

دل عارف محب از «حسرت» دور نیست و به گفتهٔ خواجه:

«دل صنوبری‌ام هم‌چو بید لرزان است

ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست»

ولی عارفان محبوبی نه تنها حسرتی بر دل ندارند، بلکه عالم و آدم را از غنای خود به وجد و رقص در می‌آورند:

«دلم به رقص و صنوبر ز رقص من رقصان

که شد قیامتِ قامت، قد صنوبر دوست»

محب همواره در پی آن است که از بند غم بگریزد و از بلا برهد، و چنین نیست که بلاکش گردد و از آن استقبال کند؛ بلکه دوری از غم و بلا را توقعی لازم برای خود می‌بیند:

«چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست»

برخلاف گریزی که محبان از بلایا دارند، محبوبان هم بلاکش می‌گردند و هم نگه‌دار بلا:

«منم بلاکش یاری که برده طاقتِ دل

چه جای آن که ببینم به دیده پیکر دوست»

همت محبان همواره محدود است و در جایی اوج نمی‌گیرد؛ حتی در

(۲۸۳)

آرزوی دوست:

«زلف او دام است و خالش دانهٔ آن دام و من

بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست»

اما محبوبان، همت را بندهٔ خود دارند:

«زلف و خالش گرچه دام و دانه باشد، لیک خود

شد اسیر دام من، تا من شدم در دام دوست»

آنان به تمام قامت، از ازل تا به ابد مست و شکسته‌اند و نیازی به گرفتن جام از دست دوست ندارند که جام بر قامت آنان کوتاه است! این تفاوت نظرگاه در استقبال از بیت زیر مشهود است:

«عاشق که شد که یار به‌حالش نظر نکرد

ای خواجه درد نیست، وگرنه طبیب هست»

هرچند دردمندی نباشد، نظر بر رخ طبیب داشتن، عشق است:

«عاشق! بیا که خود به دیار عزیز مصر

بیمار اگر نبود، ولیکن طبیب هست»

محب حتی عرضهٔ هنر غزل خود را در پیش یار، بی‌ادبی می‌شمرد؛ در حالی که همین هنر، جلوهٔ جمال اوست؛ چنان‌که محبوبی می‌گوید:

«هنر؛ ظهور جمالش بود، نه بی‌ادبی است

به هر مقام و مقالی، به پارس یا عربی است»

آن‌چه در محبوبان نمود دارد، توجه به لطف صفای حضرت حق‌تعالی است؛ ولی محبان چنین التفاتی در نهاد خود ندارند؛ چنان‌چه این بیت، گویی گلایه‌مند است که گلی بی‌خار نیست، ولی چاره‌ای از پذیرش آن ندارد و سر تسلیم از «اکراه» فرود می‌آورد، نه از «رضا و لطف»:

«درین چمن گل بی‌خار کس نچید آری

چراغ مصطفوی با شرار بولهبی است»

رؤیتِ لطف حق، آن هم در هر جا و در هر چهره‌ای، از ویژگی‌های عرفان محبوبی است:

«هر آن‌چه خار و گل است از صفای دولت اوست

صفای مصطفوی یا شرار بولهبی است»

چشم‌پوشی از رویت لطف حق در التفات به خود نیز وجود دارد و همین امر سبب می‌شود محبّی در گذر از دنیا و غم روزگار و در مراجعه به خود، باز هم غم داشته باشد و طرب و مستی رؤیت لطف، او را غرقه نسازد:

«پیوند عمر بسته به مویی است، هوش دار!

غم‌خوار خویش باش، غم روزگار چیست»

در حالی که محبوبی هیچ گاه غافل از رؤیت لطفِ چهرهٔ حق‌تعالی نیست:

«لطف نگار خوش است، بیا در گذر ز غیر

دیدار یار مغتنم است، دگر کار و بار چیست

من زنده‌ام به عشق، چه غم از کوتهی عمر

غم‌های پربهانهٔ این روزگار چیست»

جناب حافظ، در توجیه خطا و سهو نیز به دلیل عدم التفات به چهرهٔ لطف پروردگار، به خطا می‌رود که می‌گوید:

«سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست

معنی عفو و رحمت پروردگار چیست؟»

در حالی که محبوبی می‌گوید:

«سهو و خطای بنده، ظهور جلال اوست

ورنه بگو که رحمت آمرزگار چیست؟»

او اگر به این چهره هم توجه نماید، باز بدون کاستی نیست و خالِ عیبی را بر آن می‌نهد؛ هرچند به نفی عیبِ ریا باشد:

«روی تو مگر آینهٔ لطف الهی است

حقّا که چنین است و درین، روی و ریا نیست»

اما محبوبی لطف حق را برای همه تمام می‌داند:

«آیینهٔ لطفش به همه قد شده ظاهر

حسنی که از او سر زده همرنگ ریا نیست».

محب در نگاه کوتاه‌نگر خویش، چهرهٔ پری‌وش حق‌تعالی را در هر پدیده مشاهده نمی‌کند و حتی او را در جمع حریفان معرفت نیز نمی‌بیند:

«باز آی که بی‌روی تو ای شمع دل‌افروز

در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست»

محبوبی به دیدهٔ حق‌تعالی، خداوند را در دل هر ذره‌ای مشاهده می‌کند که هر ذره‌ای را بر قلب خود نشانده است:

«هر ذره که شد راهی راهی، ز پی اوست

در هر دو جهان بی رخ او عشق و صفا نیست»

محب چون آغوش پر مهر حق‌تعالی و پذیرایی گرم او را حس نمی‌کند، خویش را غریب شهر می‌پندارد و توقع دارد خداوند از او پذیرایی داشته باشد و بر او خرده می‌گیرد که چرا غریب‌نواز نیست:

«تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است

جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست»

(۲۸۶)

محبوبی خداوند، هیچ ذره‌ای را غریب نمی‌داند و حق‌تعالی را غریب شهر می‌شمرد؛ غریبی که هم خود او در هر جایی حضور دارد و هم یاد وی:

«گر یار غریب است، حضورش همه جا هست

یادش همه جا هست، مگر شهر شما نیست؟»

محب، خود را ضعیفی نحیف در دست شیری غران و بلاخیز اسیر می‌بیند که چاره‌ای جز تسلیم و سرسپردگی ندارد:

«عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت

با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست»

محبوبی نه تنها از تیر ملامت یار هراسی ندارد، که برای خود دلی نمی‌بیند که از شکست آن به لرزه افتد:

«عاشق به ملامت نکشد بار، که این دل

بگذشته ز آماج بلا، فکر قضا نیست»

محب برای رهایی خویش، به هر چیزی متمسک می‌شود و حتی به خدا و قرآن کریم قسم می‌دهد، تا بلکه جان خویش به سلامت برد:

«ای چنگ فرو برده به‌خونِ دل حافظ

فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست»

محبوبی سر در کف، برای سر دادن آماده است و انتظار اشارهٔ حق‌تعالی را می‌برد؛ زیرا حق‌تعالی هنوز رخصت نداده و رضا نگردیده است:

«گردیده نکو صاحب غوغای انا الحق

سر در کف و آماده که دلداده رضا نیست»

محب وقتی می‌خواهد رجز صبر و بردباری بخواند، آن را به خود نسبت می‌دهد و خویش را تندیس صبر و استقامت مشاهده می‌کند:

(۲۸۷)

«من که در آتش سودای تو آهی نزنم

کی توان گفت که بر داغ، دلم صابر نیست»

محبوبی هر گونه صبر و بردباری یا طاقت از کف دادن را وصف معشوق می‌بیند، نه طاقت خویش:

«هرچه از من تو شنیدی همه بی‌صبری بود

صبر کن تا که نگویم مه من صابر نیست!»

محب آن‌گاه که بخواهد صبر خود بر ناملایمات را توجیه کند، آن را خیر خویش تعریف می‌کند و باز زنبور خودبینی، بر خویشتن او نیش فرو می‌آورد:

«در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست»

محبوبی به این مغالطه دچار نمی‌شود که میان سیر عام پدیده‌ها با سیر خاص آن‌ها خلط کند:

«خیر هر کس بوده نقد عمر پاکش دم‌به دم

در طریق عاشقی جانا کسی گمراه نیست»

محب زخمه‌ها را می‌بیند و سویهٔ مرهم را نادیده می‌گیرد. او ظاهر یار را عاشق‌کش می‌بیند و باطن حیات‌بخش او را به چشم نمی‌آورد:

«این چه استغناست یارب وین چه قادر حکمت است

کین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست»

محبوبی در پی آن است که زخمه‌ها بر دل نشیند؛ زیرا مرهم هر زخمه‌ای را عنایت حق‌تعالی می‌بیند:

«دل که در آتش فتد آهش بخشکاند نهان

او نهد مرهم چو بر زخمی مجال آه نیست»

(۲۸۸)

محب در تدبیرهای حساب‌گرانهٔ خویش نیز به خطا می‌رود. او نه «حسبة للّه» را قایل است و نه نقش «اللّه» را:

«صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب

کاندر این طغرا نشان حسبةٌ للّه نیست»

محبوبی از حساب‌گری‌ها و تدبیرها فارغ، و در وحدت حق‌تعالی و انتفای کامل، مستغرق است:

«صاحب دیوانِ دل، حق شد، حسابش بی‌حساب

ذره‌ای بنوشته کی بر دل که خود اَللّه نیست؟!

در حریم حضرتش کی فرصت تدبیر و فکر!

جمله بر حق حاضرند و حاجب و درگاه نیست»

محب چون نمی‌تواند جبهٔ تن خویش بر زمین نهد، توهّم ناسازی و بی‌تناسبی، او را در خود فرو می‌برد:

«هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست

ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست»

محبوبی تمامی نقش‌های حق‌تعالی را کمال و تمام و از سر فیض او یافته است:

«هرچه باشد خوش بود، ناساز و بد اندام کو؟!

دامن فیض حق از بالای کس کوتاه نیست»

محب که خود را از سر ناچاری، تسلیم راه شوقی که دارد، نموده است، در واگذاری خویش غم جان خود را دارد و از این غصه، در کاهیدن است و تردیدها او را به اندیشهٔ استخاره پناه می‌دهد:

(۲۸۹)

«راهی است راه عشق که هیچ‌اش کناره نیست

آن‌جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست»

محبوبی خویش را غرق عشق بی‌کران می‌بیند؛ بی کرانه‌ای که اعطای جان برای آن ناچیز و بی‌بهاست تا چه رسد به آن که خویش را در آن نیازمند دغدغه ببیند. او می‌گوید مرا بردار و بر دار نه، این جان که چیزی نیست:

«عشق است بی‌کران که غمش را کناره نیست

جان هست بی‌بها، که به هر غصه چاره نیست

جان در کف است و منتظر یک اشارت است

عاشق، اسیر دغدغهٔ استخاره نیست»

محب از عقل خود فراغت ندارد و عقل، او را بر حضور یار همراهی نمی‌کند و از منع او سخن می‌گوید، ولی شوق محب، سبب می‌شود داده‌های عقلی را نادیده بگیرد:

«ما را ز منع عقل مترسان و می بیار

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست!»

محبوبی، عقل را ناظر محترمی می‌بیند که دخالت و منعی در کار حق‌تعالی ندارد؛ زیرا عقل، مرز خود را می‌شناسد و می‌داند در دیار یار، کار با کیست:

«عقل است ناظر ساده، به بارگاه حضور

چون در دیار یار، عقل هم کاره نیست»

محب، چون خود از دیدن چهرهٔ حق‌تعالی ناامید است، برای رؤیت، شرط می‌گذارد و از چشم پاک می‌گوید:

(۲۹۰)

«او را به چشم پاک توان دید چون هلال

هر دیده جای جلوهٔ آن ماه‌پاره نیست»

محبوبی برای رؤیت آن ماه خوش‌گردِ هر جایی، هیچ شرطی قایل نیست و تنها باید پذیرفت: اوست که دیدنی است:

«مه را به هر دو دیده بدیدند این و آن

لیک آن که دیدنی است جز آن ماه‌پاره نیست!»

البته می‌شود گاهی محب هم‌چون محبوبی سخن درست به میان آورد؛ هرچند این امکان، بسیار کم پیش می‌آید و همان اندک نیز در میان توهّم گرفتار است:

«ناظر روی تو صاحب نظران‌اند آری

سِرّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست»

مصرع نخست، دارای کاستی در اندیشه است و تنها مصرع دوم است که به‌درستی پرداخته شده است:

«دیدهٔ تو ز تو افتاده به چشم آدم

سِرّ گیسوی تو آری به سری نیست که نیست»

محب، دیده‌ای مصلحت‌گرا دارد و هرجا که قافیهٔ وی تنگ آید و خویش را در سردرگمی برای توجیه ببیند، به اندیشهٔ «مصلحت این است و جز این نیست»، پناه می‌برد؛ مغالطه‌ای که ارباب سیاست نیز آن را به کیاست در مدیریت خود می‌آورند:

«مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست»

محبوبی از اندیشهٔ مصلحت‌گرا فارغ است و حقیقت‌بین است و جز بر حقیقت، راه نمی‌پوید:

(۲۹۱)

«پردهٔ راز نیفتد ز پی مصلحتی

هرچه گویی به نیستان خبری نیست که نیست»

محب ابتدا خود را قهرمان میدان عشق می‌خواند و چون اندکی از مشکلات و سختی‌های آن را مشاهده می‌کند، طاقت می‌نهد، همت می‌ریزد، و شیر مدعی میدان، روباهی می‌شود بی‌دست و پای که دیگری باید او را به دهان بگیرد و ببرد و بیاورد و او جز آه سردِ حسرت، در نهاد خود ندارد:

«شیر در بادیهٔ عشق تو روباه شود

آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست»

محبوبی، مدعی تمام عیاری است که هیچ گاه در عیار خود کاستی نمی‌آورد و مقام کمال را همیشه در وزان خود دارد:

«هر که در بادیهٔ عشق بیاید شیر است!

که بگوید که در این ره خطری نیست که نیست»

محب با آن‌که غرق در ناز و نعمت است، ناسپاسی و ناخرسندی از خود بروز نمی‌دهد. وی نه نعمت و عنایت را می‌بیند و نه گاه، ادب نگاه می‌دارد:

«غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست»

محبوبی برای خویشتن، خودی قایل نیست که جسارت رضایت داشته باشد؛ تا چه رسد به ناخرسندی. او خود را خراب دوست می‌بیند؛ همان‌طور که محب را نیز معذور می‌دارد:

«من رضایم ز تو و خواجه چنین است، ای دوست!

در دل هستِ تو پیدا، هنری نیست که نیست

شد نکو بر سر دولتکدهٔ دوست خراب

گرچه آباد از او، باغ و بری نیست که نیست»

(۲۹۲)

محبوبی، عمری دارد ازلی و ابدی:

«فرصتم بوده به اندازهٔ بالای ابد

ساده آن است که گوید که زمان این همه نیست!»

محب عمر خویش را زمانهٔ ناسوت می‌بیند که وقتی محدود، کوتاه و گذراست و از ابدی که در پیش دارد، غافل است:

«پنج روزی که در این مرحله مهلت داری

خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست»

محب نمی‌تواند بر خرابی خود و مظاهر ناسوتی بردباری داشته باشد و آن را بپذیرد. همهٔ شکوه‌ها و شکایت‌های او، از این وهم گزنده است و همین وهم است که او را به گریه و لابه می‌کشد؛ چرا که نمی‌تواند دل خویش بنهد و از خویشتن خویش ـ که زار شده است ـ دست بردارد و ترک عشق گوید. البته این عشق در نهاد او چیزی بیش از شوق نیست؛ اما از آن‌جا که وی نگاهی محدود دارد، مدعی عشقی می‌گردد که با آن‌که تشبّهی است، از حکایت آن نیز بی‌خبر است، تا چه رسد به حقیقت شگرفی که دارد:

«درد عشق ارچه دل از خلق نهان می‌دارد

حافظ! این دیدهٔ گریان تو بی چیزی نیست»

محبوبی از خویشتن خویش و حتی از عشق خود فراغت دارد و سختی‌ها و مشکلات عشق برای او شیرین است:

«هر قدر سخت بگیری به نظر شیرین است

دلبرا! مشکل و آسان تو بی چیزی نیست

خوش زدم بر قد عالم خط سیری زیبا

ترک دل از سر عنوان تو بی چیزی نیست

بی‌خبر گشته دلم از سر تقوایش چون

به دلم قصهٔ طغیان تو بی چیزی نیست

شد نکو دل‌زده از دیر و خرابات مغان

دام گیسوی پریشان تو، بی چیزی نیست!»

محب آن‌گاه که بخواهد به حق‌تعالی پناهنده شود، تنها تا آستان او می‌رود:

«جز آستان توام در جهان پناهی نیست

سر مرا به‌جز این در، حواله‌گاهی نیست»

محبوبی، پناهی جز ذات حق‌تعالی ندارد:

«به غیر کنج لبت گرچه جای‌گاهی نیست

پناه من بود آن، چون دگر پناهی نیست»

محب چون به غیربینی مبتلاست، هم دشمن و بدخواه می‌بیند و هم برای جدال با دشمن، در جست و جوی سلاح بر می‌آید؛ سلاحی که در توان و در دسترس او باشد و وی نخواهد برای تحصیل آن زحمتی بر خود هموار سازد که همانا رجزخوانی تیغ ناله است؛ از این رو، هم‌چون کسانی که آخرین سنگر فتح‌ناپذیر خویش را گریه می‌دانند، ناله سر می‌دهد:

«عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم

که تیغ ما به‌جز از ناله‌ای و آهی نیست»

محبوبی در جدال با بدخواهان، خم ابروی یار را می‌بیند و در این معرکه، اسم اعظم «آه» به میان می‌آورد:

«عدو چو تیغ کشد، می‌زنی به ابرویش

برای من به ره تو غیر آهی نیست»

(۲۹۴)

محب برای معرفت خویش شُکوه خرابات می‌سازد و شگرفی مکتب و مدرسه و رسم و راه را بنیان می‌نهد:

«چرا ز کوی خرابات روی برتابم

کزین بِه‌ام به جهان هیچ رسم و راهی نیست»

محبوبی تنها بر صفاست که زیست می‌کند:

«بریده‌ام ز خرابات و دیر و بت‌خانه

مرا به غیر صفا هیچ رسم و راهی نیست»

که هنر مکتب و مدرسه، فاقد عیار است:

«گذشته کار من از آتش و دم و دودی

که برگ و بار هنر قدر برگ کاهی نیست»

محب آن‌گاه که می‌خواهد آزار کسان نداشته باشد، از صدق و

صفا نمی‌گوید:

«مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن

که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست!»

محبوبی، اساس عشق را بر «صدق» قرار می‌دهد:

«برو به کوی دل‌آرام و هرچه خواهی کن

که گر بود سر صدقی، دگر گناهی نیست»

محب آن‌گاه که دچار خستگی شود و ناامید از عنایت یار گردد، زبان به هر شکوه‌ای باز می‌کند و از نسبت دادن جور و ستم و بی‌اعتنایی معشوق به خود و حتی دشنام نیز ابایی ندارد:

«دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت

بشکست عهد و ز غم ما هیچ غم نداشت»

محبوبی، در بازی عشق، خود را دردانهٔ حق مشاهده می‌کند که گویی معشوق، جز غم او را ندارد و در شطرنج عشق خود، تنها او را مات کرده است که تمامی مهره‌چینی‌های او برای محافظت از وی و غزل عشق سفتن با اوست:

«آن یار مهربان سر جور و ستم نداشت

در سینه اش به‌جز غم من هیچ غم نداشت»

البته محب وقتی اندکی آرامش می‌یابد، پشیمان می‌شود و از این‌که خرما بر نخیل است و دست او کوتاه، بر بخت خود نفرین می‌کند و جوهر اندیشهٔ خویش به قلم سرنوشت و قسمت می‌آورد:

«بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار

حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت!»

محبوبی جفایی برای معشوق قایل نیست تا نیاز باشد که بافندهٔ گلیم بخت را به نکوهش بگیرد:

«هرگز ندیده چشم دلم خطی از جفا

بختم ز حسنِ او همه جا جز کرم نداشت

جانم فدای آن‌که حضورش لطافت است

کو حاضری که محضر او محترم نداشت؟!»

محب آن‌گاه که دور است، آن را از جفای معشوق می‌داند و چنان‌چه

وصل یابد، خود را لایق داشتن بلیط ورود می‌شمرد و ساز لاف هنر خود

کوک می‌کند:

«هر راهرو که ره به حریم درش نبرد

مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدّعی

هیچ‌اش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت»

محبوبی راه، راهرو و راهبر و گفته و گفته‌پرداز را حق‌تعالی می‌داند و بس:

«او صاحب ره و، رهبر خود او بود

راهی که در حریم حرم پیچ و خم نداشت

خواجه! برو فصاحت «حق» را ز خود مدان!

هستی میان اهل سخن چون تو کم نداشت

جان نکو سَر و سِرّی جز او ندید

تنها نوای اوست که خود زیر و بم نداشت»

محب هر چیزی را به خود مستند می‌کند، حتی باده‌خواری خویش را، و آن را گناه خویش می‌داند:

«عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن دِرَوَد عاقبت کار که کشت»

محبوبی، دست حق را در تمامی آستین‌ها عیان می‌بیند:

«زاهدا، دم مزن از پاکی پاکیزه سرشت

که گناه من و تو پاک کند آن‌که نوشت!

زشت و زیبا همه در چهرهٔ آیینه ببین

شد سیه یا که سپید، اوست که این هر دو بِکشت»

(۲۹۷)

او چون به غیربینی مبتلاست، مقایسه می‌کند و از ایمان و کفر می‌گوید:

«سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مدّعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت»

محبوبی جز به عشق مبتلا نیست:

«نه سر و خشت و نه تسلیم و نه سازش، اما

گشته بنیاد من از عشق، به هر خشت به خشت»

او چون در عشق مبتلاست، از معرکهٔ خوب و زشت رهاست:

«عشق او برده ز من هوش ازل تا به ابد

پرده برگیر خود از معرکهٔ خوبی و زشت»

محب حتی اگر به ملکوت آسمان‌ها نظر بیفکند، باز قصهٔ خوب و زشت به میان می‌آورد:

«ناامیدم مکن از سابقهٔ لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که چه خوب است و چه زشت؟»

محب اگر به زندگی قدیسان نیز وارد شود، روان وی در پی آن است که نمایشی بسازد تا وی را توجیه کند:

«نه من از پردهٔ تقوا به در افتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت»

محبوبی در هیچ حالی دل از توحید بر نمی‌دارد:

زاهدا، دم مزن از پاکی پاکیزه سرشت

که گناه من و تو پاک کند آن که نوشت!

زشت و زیبا همه در چهرهٔ آیینه ببین

شد سیه یا که سپید، اوست که این هر دو کشت

پیش مستان نبود فرق میان من و تو

عشق او کعبهٔ جان است برِ دیر و کنشت

نه سر و خشت و نه تسلیم و نه سازش، اما

گشته بنیاد من از عشق، به هر خشت به خشت

عشق او برده ز من هوش ازل تا به ابد

پرده برگیر خود از معرکهٔ خوبی و زشت

کی من آن قامت افتاده ز تقوا باشم؟!

بذر توحید زدم بر همهٔ آن‌چه که رِشت

من نیفتادم و هستم به همه قامت و قد

پدرم کرده قیامت به دل باغِ بهشت

«حافظا»، مستی ما را بنگر در برِ یار

شد نکو محو رخش، مسجد و میخانه بِهِشت

* * *

(۲۹۹)


غزل جناب خواجه

دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت

بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت

یارب مگیرش ارچه دل چون کبوترم

افکند و کشت و عزّت صید حرم نداشت

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار

حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت!

با این همه، هر آن که نه خواری کشید از او

هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت

ساقی بیار باده و با محتسب بگو

انکار ما مکن که چنین جام، جم نداشت

هر راهرو که ره به حریم درش نبرد

مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدّعی

هیچ‌اش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت

(۳۰۰)


استقبال غزل خواجه: صید حرم

آن یار مهربان سر جور و ستم نداشت

در سینه اش به‌جز غم من هیچ غم نداشت

دل صید دلبر و سَر و سِرّ حرم چو شد

در حیرتم ز چه پاس شکار حرم نداشت

هرگز ندیده چشم دلم خطی از جفا

بختم ز حسنِ او همه جا جز کرم نداشت

جانم فدای آن که حضورش لطافت است

کو حاضری که محضر او محترم نداشت؟!

ساقی بیار باده که مست است محتسب

باور مکن که آینه چون جام، جم نداشت!

او صاحب ره و رهبر خود او بود

راهی که در حریم حرم پیچ و خم نداشت

خواجه! برو فصاحت «حق» را ز خود مدان!

هستی میان اهل سخن چون تو کم نداشت

ما شاهدیم و جمله جمالش عیان بود

این سِرّ سینه را به زبان هم قلم نداشت

هستی بود ظهور رخ مهر گسترش

گرچه کسی خبر ز پرتو خورشید هم نداشت

جان نکو سَر و سِرّی جز او ندید

تنها نوای اوست که خود زیر و بم نداشت

* * *

(۳۰۱)

(۳۰۲)


۴۴

یار یار

سالک محب، هم در گفته‌های خود اضطراب و تشویش دارد و هم اگر در گفتهٔ دیگران به پندار خود خطایی ببیند، از آن برمی‌آشوبد:

«تا ابد بوی محبّت به مشامش نرسد

هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت»

ولی محبوبی آزادِ آزاد است و هر کسی را بر طریق عشق و عین صواب می‌بیند؛ حتی کرده‌های خود را، هرچند فریاد اعتراض باشد:

«در گلستان وفا لطف و صفا هیچ نبود

تا به دل، عشق ز گفتار خطا می‌آشفت»

محب هرچه تلاش کند، نمی‌تواند از خود برهد؛ از این رو، بر فنای خویش سوته‌دلی می‌آورد:

«ای دوست بپرسیدن حافظ قدمی نه

ز آن پیش که گویند که از دار فنا رفت»

ولی محبوبی در بقای حق، سرخوش از نیستی و فنای خویش، بلکه فارغ از هر فنا و بقایی است:

«ما نامده در دار فنا عین بقاییم

کی بوده نکو تا که بگویی به فنا رفت»

محب خود را گرفتار رنجش خاطر می‌بیند که برای تسکین دل زخم‌خورده

(۳۰۳)

از آن، عنایت می‌طلبد و درد عشق‌بازی را از جنس تحمل و بردباری می‌گیرد:

«در طریقت رنجش خاطر نباشد، می بیار

هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت، رفت»

عشق‌بازی را تحمل باید ای دل، پای دار

گر ملالی بود، بود و گر خطایی رفت، رفت»

اما محبوبی، هیچ گونه رنجش خاطر و آزردگی ندارد:

«رنجش خاطر بود از سستی سودای ما

دولت دل گر به عشق باصفایی رفت، رفت»

محب حتی از خود نیز آزرده است که می‌گوید:

«شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه‌پیکر او، سیر ندیدیم و برفت»

اما محبوبی حتی برای لحظه‌ای، غیربین نمی‌شود و او جز حق نمی‌بیند:

«لحظه لحظه ز لبش، لعل چشیدیم و برفت

غنچه غنچه، گل بشکفته بچیدیم و برفت

شد گذرگاه دلم، چهره‌سرای رخ او

مهر آن چهره به صد زخمه خریدیم و برفت»

محبوبی نه‌تنها نگاه مدام به رخ بی‌پردهٔ یار دارد، بلکه مورد نظر خاص و برگزیدهٔ او نیز هست؛ بدون آن‌که عملی به میان آورده باشد:

«ساقی بیا که یار، مرا در نظر گرفت

آمد کنار و این دل مسکین به بر گرفت»

محب نه تنها در سلوک خود از آدم و عالم و حتی از خود آزرده می‌گردد،

(۳۰۴)

بلکه خستگی نیز از هر سویی به او هجوم می‌آورد و دست نیاز به سوی دم قدسی عیسی‌صفتان دراز می‌کند؛ برخلاف محبوبی که خستگی را خسته کرده و حیات‌بخشِ دم‌های عیسوی است:

«دل کی میان سِحر سَحر خسته خاطر است؟!

عیسی هماره دم ز نسیم سحر گرفت»

خستگی و آزردگی خاطر محب، سبب می‌شود در نگاه به احوال عشقی که در وجود اوست، مثبت‌اندیش نباشد و دردهای عشق را با ناله بیان دارد:

«شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت

فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر

کنایتی است که از روزگار هجران گفت»

اما محبوبی همواره نگاهی مثبت به ماجرای عشق و حالات آن دارد:

«گویاترین سخن از هجر، پیر کنعان گفت

فراق، شوق وصال است، گرچه نتوان گفت!

حدیث هول قیامت، هوای محبوب است

که دم‌به دم دل عاشق ز درد هجران گفت»

محبّی در جستن نشانی یاری که در پی اوست نیز ناتوان و زمین‌گیر است و خستگی و آزردگی چنان بر او فشاری سخت و مضاعف می‌آورد که زبان به بدگویی معشوق می‌گشاید و او را نامهربان می‌خواند:

«فغان که آن مه نامهربان مهر گسل

به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت»

(۳۰۵)

و در نهایت، چنان ناتوانی نشان می‌دهد که جستن درمان برای درد عشق را به بهانهٔ رضا، ترک می‌گوید:

«من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب

که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت»

این در حالی است که محبوبی هم روح یار را در آغوش دارد و هم قامت و پیکر او را در هر قامتی هویدا می‌بیند:

«نشان یار سفر کرده شد در و دیوار

که بی‌نشان به دلم، قصهٔ پریشان گفت

مگو که مهر و محبّت برفته است از دست

که روزگار، گزافه همیشه آسان گفت

رضا و شکر کجا، کارها به تسلیم است

چه جای درد، کسی را که ترک درمان گفت!»

و آخر آن‌که محب، راه را برای وصول کامل، بر خود بسته می‌بیند:

«فریاد که از شش جهتم راه ببستند:

آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت»

ولی محبوبی هر پدیده‌ای را راهی به یار، بلکه یار و عین سلامت و درستی مشاهده می‌کند:

«دیدیم ز هر شش جهت آن چهره عیان شد

از ذات و صفت تا خط و خال و قد و قامت

عشق است همه لطف و صفا، شور دل و شوق

یک سر همه دم مستی و خیر است و سلامت»

(۳۰۶)

محبوبی هم‌چون حق‌تعالی، حکیمی است که جز به لطف کار نمی‌پردازد:

«ای دل مپرس ز من به کجا می‌فرستمت

چون می‌روی، مگو که چرا می‌فرستمت

حیف است چون تویی که شود مبتلا به غم

آگاه باش که ز مهر و وفا می‌فرستمت»!

محب همواره قرب خود را مبتنی بر تلاش و کوشش خویش می‌بیند و برای به آغوش آوردن یار، دست دعا به کوشش وا می‌دارد:

«محراب ابرویت بنما تا سحرگهی

دست دعا بر آرم و در گردن آرمت»

و به هر سبب و وسیله‌ای آویزان می‌شود:

«گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی

صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت»

محبوبی نیاز به تقلا و کوششی ندارد، و کشتهٔ کشش دوست و عنایت اوست:

«محراب ابرویت چو دو خنجر مرا کشند

من کافرم اگر که دست به دعایی بر آرمت»

او قرب خود را بدون سبب دارد؛ قربی که دوام دارد و پایدار است:

«بی سحر و مکر چیدم از آن لب شکوفه‌ها

کی رفته‌ای ز جان، که بکوشم بیارمت»

محب در انتظاری جانکاه و سوزنده است:

«خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب

بیمار باز پرس که در انتظارمت»

محبوبی هیچ انتظاری ندارد و نقدِ نقد است:

(۳۰۷)

«بی مرگ هستم و شده جانم ظهور عشق

یکسر تو با منی، نه که در انتظارمت»

محب هیچ گاه از غرضی که به غیر آلوده است جدا نمی‌شود:

«می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار

تخم محبّت است که در دل بکارمت»

محبوبی آن‌گاه که سیل سرشک افشانی دارد، یار را در دُرافشانی می‌بیند:

«چون سیلِ اشک من بود از چهرهٔ تو دوست

از دیده برفشانده و در دل بکارمت»

غیربینی محب، گویی هر جایی شده است:

«بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل

در پای دم‌به دم گهر از دیده بارم‌ات

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست

فی‌الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت»

محبوبی به حق‌تعالی باقی است:

«ای دل درون خانهٔ دلبر چه جای غیر

تو اشک دیدهٔ منی که به لطفت ببارمت

جام و شراب و شاهد و رندی از آنِ توست

من تو ز تو گرفته و در جان گذارمت»

و چون به حق‌تعالی باقی است، عاشقی بی‌پیرایه است:

(۳۰۸)

«عاشق و معشوقِ بی‌پیرایه جانا نوبر است

من به هر پنهان سرا، همواره پیدا میرمت

عاشق و مستم، خرابم بی‌هراس و پر امید

ای مه زیبای من، خواهم که زیبا میرمت

حافظا گشته نکو بیگانه از غیرش، بدان!

کن ز سر سودا برون، بی سود و سودا میرمت»

او چون معشوق را بی‌پیرایه می‌یابد، تمامی کرده‌های او را لطف می‌بیند:

«ذلیل و خوار نباشد کسی به دولت دوست

سراسر همه عالم، عزیز و محترمت

صفای حسن تو گشته به عشقم، ای محبوب!

جلای گوهر جان شد نثار هر قدمت»

محب، نه تنها خود از پیرایه‌های نفسانی رها نیست، بلکه سیر خود را نیز آلوده به پیرایه می‌سازد و هراس ذلت دارد؛ در حالی که هر عزتی در نهاد خود ذلتی دارد و هر ذلتی، عزتی. نقمتی نیست که نعمتی در پی نداشته باشد و نعمتی نیست که بدون نقمت باشد؛ به‌ویژه نعمت ولایت، که با شدت نقمت همراه است و محب اگر بداند ولایت، وادی پُر پِی‌بری است، گریزان از هر صاحب ولایتی است ـ تا چه رسد به آن‌که خود آرزوی ولایت داشته باشد ـ ولی خیال وی آن را آب خضر می‌پندارد و در پی آن، به هوس حیات دایمی روان است:

«مرا ذلیل مگردان به شکر این نعمت

که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت

بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد

که گر سرم برود، برندارم از قدمت

روان تشنهٔ ما را به جرعه‌ای دریاب

چو می‌دهند زلال خِضِر ز جام جمت»

آبی که وی اگر آن را نیابد، به شکوه و شکایت می‌آید و ادعا به میان می‌آورد که رند تشنه لب است:

«رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت»

در حالی که رند تشنه‌لب، ولی محبوبی الهی است که سیراب، بی‌نیاز و در کمالِ استغناست:

«رندان تشنه لب را حاجت به کس نباشد

سیرابِ عشق و فارغ از آب هر ولایت»

البته وقتی از مشکلات باب اودیه به محب گفته شود، خود را جمع می‌کند و از پیچیدن به زلف بلاخیز پرهیز می‌دهد؛ تا چه رسد به آن‌که مصایب باب ولایت به میدان آید:

«در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآن‌جا

سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت»

محبوبی به استقبال بلای ذات می‌رود:

من سرخوشم که دارد عشقش سرِ حمایت»

«چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خون‌ریز را حمایت»

اما محبوبی بر آن آفرین می‌گوید:

(۳۱۰)

«چشمت به غمزه خوش زد قید از دل حیاتم

خونم اگر بریزد، بَه بَه از این جنایت»

محب چون سیاهی شب را ببیند، راه خویش گم می‌کند:

«در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آ، ای کوکب هدایت»

و وحشت و هراس، جان او را به خود می‌گیرد:

«از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان، وین راه بی‌نهایت»

شب محبوبی، شب رونق دلبری‌های معشوق است:

«شد چون شب سیاهم رونق‌سرای آن مه

گفتم ز دل برون آ، ای کوکب هدایت

هرجا نظاره کردم، دیدم عیان به چشمم

دل شد به ظرف هستی دریای بی‌نهایت»

دو طریقی که هرچه از تفاوت‌های آن گفته شود، به پایان نمی‌رسد. طریق محب، راهی طولانی است که پیمودن آن، یعنی خط تحمل جور و عتاب، و تحصیل کتاب و چشمداشتِ اسباب:

«این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هرچند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوش‌تر کز مدّعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت»

(۳۱۱)

طریق محبوبی، بسیار کوتاه و بدون مشکل است. او نه حزن ابتدا دارد و نه خوف انتها؛ راهی که سبب‌سوز است و حق، خط ممتد آن در همه‌جاست:

«مشکل به ره نباشد در وصل خوب‌رویان

فارغ شو از نهایت، بی‌وصلی و بدایت

دل خود ز صولت اوست، از او نشد گریزی

جور حبیب بگذار، دور از خط رعایت

تو حافظ کتابی، من عاشق نگاهم

تو راوی کلامی، من فارغ از روایت

جان نکو مرنجان، چون خود یتیم حق است

در محضر رفیقان، کی شد روا سعایت»

محب در راهی که بر آن می‌رود، سرگردان است و قدرت پیش‌بینی آینده و فرجام و انجام خود را ندارد:

«من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل

من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت»

محبوبی رها از سیر، در ذات حق‌تعالی مقیم و میهمان خط محبت اوست که هیچ حادثه‌ای به غفلت بر او پیش نمی‌آید:

«رها گشتم ز هر سیری، جدا شد دل ز هر دوری

به ذاتت شد دلم یکسر، به جای دست و بازویت

چو افتادم به ذات تو، برفتم از سر هستی

ندیدم راه و بی‌راهه، رها گردیده در سویت

نه دل دارد نه دلداری، رها گردیده از هر غم

سراسر بوده جان و دل، فدایی در بر رویت

دلم غرق خط ذات و سرم فارغ ز هر فکری

چو گشته بی‌ثمر درمان، چه حاجت هست دارویت

نکو رفت از سر وصف و فتاد از هر من و مایی

که تنها گشته مهمان محبت‌خانهٔ خویت»

طریق محبت، طریقی است که دو شاخهٔ محبان و محبوبان را دارد که اولی مظهر جلال الهی و دیگری مظهر جمال، بلکه کمال اوست. البته طریق محبوبی، به‌ظاهر بیش‌تر بدخواهانی دارد که در ظاهر از خوبان هستند و در باطن از بدترین پلیدان؛ چنان‌که محب نیز گاه نالهٔ جور خوبان دارد:

«دین و دل بردند و قصد جان کنند

الغیاث از جور خوبان الغیاث»

اما محبوبی، آماج بیدادِ خوبان است؛ خوبانی ظاهری که چهرهٔ نیکان دارند و باطن پلیدان. پلیدانی که سخنانشان لطافت آهوبرگان دارد، و منشِ پنهانشان، خوی گرگان:

«دین و دل دادم چه آسان زیر تیغ

وای‌ام از بیداد خوبان الغیاث»

محب در عشق‌بازی با حق‌تعالی، دست از سوداگری و کاسبی بر نمی‌دارد:

«در بهای بوسه‌ای، جانی طلب

می‌کنند این دل‌ستانان الغیاث»

محبوبی بی تعین و عاری از خودیت را هرچه هست، بی‌بها داده‌اند؛ حتی ذات حق‌تعالی را بدون آن‌که به خواستن و تمنا و به تلاش و کوششی باشد:

«بوسه‌ها دادی به من بی هر بها

غیر خود از من تو بستان الغیاث

الغیاث از ذات بی‌پروای دوست

شد نکو آشفته در جان الغیاث»

محب گویی نهادی بزرگ‌پرور و اشراف‌گرا دارد که جز خوبان را نمی‌بیند و حق‌تعالی را تنها در بزم آنان می‌جوید:

«تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج

سزد اگر همهٔ دلبران دهندت باج»

محبوبی تمامی پدیده‌ها را به یک چشم می‌بیند:

«تویی که بر سر هستی نشسته‌ای چون تاج

به راحتی بستانی ز هر جهانی باج»

محبوبی در عشق‌ورزی با معشوق خود ظرافت‌ها و نکته‌سنجی‌هایی دارد که محب از آن‌ها بی‌بهره است.

برای نمونه محب در عشق‌ورزی، صلاح خود را صلاح معشوق قرار می‌دهد:

«اگر به مذهب تو، خون عاشق است مباح

صلاح ما همه آن است کآن تو راست صلاح»

اما محبوبی، صلاح معشوق را صلاح مباح خویش می‌خواند و در پی اشاره‌های معشوق ـ بی‌دخالت عقل حساب‌گر ـ به عشق دوان است:

«صلاح کار تو با عاشقان بود چو مباح

هر آن‌چه میل تو باشد، بود مرا به صلاح»

محبّی در پی تیمار دل خویش است؛ هرچند به باده‌ای باشد که با «یادِ معشوق» زده می‌شود:

«بده ساقی شراب ارغوانی

به یاد نرگس جادوی فرخ»

(۳۱۴)

محبوبی جز با «خودِ یار» دل‌آرام ندارد:

«شراب و ساقی‌ام را گو نباشد

مرا بس نرگس جادوی فرخ»

محب هرگاه بخواهد دلواپسی‌های خویش را از باختنی که دارد مرهم گذارد، بساط معامله و کاسبی پهن می‌کند و راه تجارت پرسود در بازار ناسوت را نشانه می‌رود:

«سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست

از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ

در معرضی که تخت سلیمان رود به باد»

محبوبی حق، ناسوت را بارانداز عاشقان و قتلگاه آنان و خط سیر خواستهٔ حق می‌داند و آن را اسم اعظم خداوند می‌یابد، نه چهرهٔ هوس و کاسبی:

در غزل «شور و شراب» گفته‌ایم:

مستم به حق، که حق بُوَدم روز و شب به یاد

بی پیر و باده، او دل و جانم نموده شاد

شور و شراب بس که شده پیش غم خجل

درد است و غم به دل از آن‌چه او بداد

نازم به حُسن خلقت او بس که ناز داشت

خود در دلم ز روز ازل جلوه‌ها نهاد

عشق است قتله‌گاهِ سر ذات و بحر خون

بنگر به رقص دل، دگرم هرچه باد باد!

سود و زیان و بیع و شرا و هوس بس است

رو کن بر آن‌چه دوست تو را بهر آن بزاد

شد پیش من تخت سلیمان چو باد و هیچ

جانم بزد به تیغ خط یار و شد چو باد

«حافظ» تهی ز پند حکیمان مساز دل

گر فکر خویش هستی و در بند ازدیاد

ورنه برو ز راه حکیم و ز پند و عقل

دل ده به خون عشق و به اعطای آن جواد

مستم ز جام جم بی‌بدیل دوست

افتاده از سر هستی دلم زیاد

جان شد ز قید هر آن‌چه که دیده است

هست او به کاف و نون و رهیده ز بند صاد

دیوانه‌ام به عشق و فقط در هوای ذات

رفته نکو ز قید غم و هست شادِ شاد

در غزل «طوفان ناسوت» نیز در نقد غزل جناب حافظ شیراز، از دنیا

چنین گفته‌ایم:

دو عالم چینش هستی، به چشمی تر نمی‌ارزد

جهانِ پر زر و زیور به ظلم، آخر نمی‌ارزد

غم و دلق من و تو هیچ، بگذر از سر هر دو

به حق بنگر، که جان تو از این بهتر نمی‌ارزد

بدادم جمله هستی را به ریزی از نوای عشق

که جز با عشق، این دم بر دل و دلبر نمی‌ارزد

گذشتم از دو عالم، دور گشتم هم ز پیرایه

که شور و مستی دنیا به یک ساغر نمی‌ارزد

سراسر دولت دنیا که با ظلم و ستم باشد

مگو دلکش بود، هرگز به خاکستر نمی‌ارزد!

مرو دریا و ترک شر کن از طوفان ناسوتی

که سودش با غم طوفان، به ترک سر نمی‌ارزد

جمال نازنین دلبر، دلم را کرده دور از زر

که یک عالم زر و زیور، به آن گوهر نمی‌ارزد

برو از رونق دنیا و بگذر از سر عقبا

که هستی بر خم گیسوی آن سرور نمی‌ارزد

بیا در حال مشتاقی، بزن چرخی به دور حق

به یک دیدار روی او، جهان یکسر نمی‌ارزد

من و همراهی دنیا، نشد پیدا، بکن حاشا

که جمله لذت دنیا، به یک کیفر نمی‌ارزد

زدم چرخی اگر خود بر ظهور بی‌امان، در دل

دو عالم بر قد و بالای آن پیکر نمی‌ارزد

نکو بگذر ز قیل و قال دنیا، حال را دریاب

که حتی غم به سودای زر و زیور نمی‌ارزد

* * *

(۳۱۷)


غزل جناب خواجه

ز آن یار دل‌نوازم شکری است با شکایت

گر نکته‌دان عشقی، بشنو تو این حکایت

بی‌مزد بود و منّت هر خدمتی که کردم

یارب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآن‌جا

سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خون‌ریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان، وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایهٔ عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هرچند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوش‌تر کز مدّعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چهارده روایت

(۳۱۸)


استقبال غزل خواجه: جور حبیب

دل گشته غرق عشقت، بی شکوه و شکایت

عشق جمال جانان شد شوری از حکایت

حرفی ز مزد و منّت، هرگز نمی‌توان زد

وقتی دم ظهورت بر ما بود عنایت!

رندان تشنه لب را حاجت به کس نباشد

سیرابِ عشق و فارغ از آب هر ولایت

رفتم که دل بپیچم در زلف چون کمندش

من سرخوشم که دارد عشقش سر حمایت

چشمت به غمزه خوش زد قید از دل حیاتم

خونم اگر بریزد، بَه بَه از این جنایت

شد چون شب سیاهم رونق‌سرای آن مه

گفتم ز دل برون آی، ای کوکب هدایت

هرجا نظاره کردم، دیدم عیان به چشمم

دل شد به ظرف هستی دریای بی‌نهایت

تا آفتاب رخشان شد جلوه‌ای از این دل

غرق همه وجودم همواره در بدایت

مشکل به ره نباشد در وصل خوب‌رویان

فارغ شو از نهایت، بی‌وصلی و بدایت

دل خود ز صولت اوست از او نشد گریزی

جور حبیب بگذار، دور از خط رعایت

تو حافظ کتابی، من عاشق نگاهم

تو راوی کلامی، من فارغ از روایت

جان نکو مرنجان چون خود یتیم حق است

در محضر رفیقان، کی شد روا سعایت

* * *

(۳۱۹)

(۳۲۰)


۴۵

دم دل

محب دلی دارد پر از گره و گلایه؛ آن هم از نظمی که در آفرینش است؛ چرا که چنین نظمی بر وفق خواستهٔ نفسانی او نیست:

«گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد»

اما محبوبی جز گره و عقدهٔ یار به دل ندارد:

«گره به دل مزن از این سپهر پر غوغا

که عقدهٔ دل ما را کسی جز او نگشاد»

محب در حسرت لب شیرین، از خون دیدهٔ فرهادگون خود لاله می‌رویاند؛ اما محبوبی پریشانی بیش‌ترِ گیسوی یار را می‌خواهد:

«بگو شود لب شیرین هماره شیرین‌تر!

که حسرت لب شیرین نرفته از فرهاد»

محب در بند مظاهر اسیر است:

«نمی‌دهند اجازت مرا به سیر و سفر

نسیم باد مصلاّ و آب رکناباد»

در حالی که برای محبوبی، حکمی جز حکم حق‌تعالی نیست و او تنها از حق‌تعالی است که حکم می‌گیرد:

«به حکم تو نبود سیر تو که سرتاسر

کشانده عطر سحر را به هر مشامی باد»

حکمی که محبوبی آن را با ورود به ناسوت، هم‌چون پیش از آن، با

خود دارد:

خویش

نقش وصال یار، مرا قبلِ زاد باد»

تلخ‌کامی سالک محب، درمانی ندارد؛ هرچند وی در کنار یاران خود شاد باشد:

«کامم از تلخی غم چون زهر گشت

بانگ نوش شادخواران یاد باد»

محبوبی هر پدیده‌ای را زیارتگاه یار می‌بیند:

«لذت دیدار یاران یاد باد

روزگار آن نگاران یاد باد

غم عسل باشد، نه چون زهر است تلخ

غم کنار شادخواران یاد باد»

محب را هرچند درد دوری گرفته باشد، توان غفلت از خود و درد خویش ندارد:

«گرچه صد رود است در چشمم مدام

زنده رود باغ‌کاران یاد باد»

محبوبی از خود در کمال بی خبری است:

«بی‌خبر از چشم و دست و سینه‌ام

وصل ذاتش در بهاران یاد باد»

محب چون چهرهٔ همه‌جایی و هر جایی حق را نمی‌بیند و کسانی را رهای از زلف می‌بیند، دست به نفرین و بدخواهی نیز بلند می‌کند و چنین می‌نالد:

(۳۲۲)

«کسی کو بستهٔ زلفت نباشد

همیشه غرقه در خون جگر باد»

محبوبی زلف رهای حق را در هر جایی و به دست هر کسی مشاهده می‌کند:

«به زلفت سربه‌سر پیچیده عالم

مگو میخانه زیر و هم زبر باد!»

جناب حافظ، خطا را می‌بیند و هنر خود را در پوشاندن و سر به مهر گذاشتن آن می‌داند:

«پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد»

اما مربّی ولی محبوبی، حضرت حق‌تعالی است که جز صواب ندارد و خطا از ساحت او دور است:

«پیر ما گفت: خطا قصهٔ نامفهوم است

خوش بر آن فکر خِردگستر باهوشش باد»!

محب، همه را برای معشوق خود واژگون می‌خواهد:

«هر سرو که در چمن درآید

در خدمت قامتت نگون باد»

محبوبی هر قامتی را سبز و استوار و عین قامت حق می‌بیند:

«شد سرو دلم جمال هستی

چون قامت یار، سبزگون باد»

(۳۲۳)

به هر روی، تجربه‌های محب و محبوبی نیز بسیار متفاوت است:

«بس تجربه کردیم درین دیر مکافات

با دُردکشان هر که در افتاد بر افتاد»

تجربهٔ محب از رؤیت پدیده‌ها نمی‌گذرد و محبوبی تنها دیده بر حق دارد، با دیدی که از حق است:

«با تجربه گویم که درین دیر بلاخیز

با دلبر ما هر که در افتاد بر افتاد!»

تجربهٔ سالک محب از مظاهر نیز کاستی دارد و آن را وهم می‌انگارد:

«حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد»

محبوبی جز حق و ظهور او مشاهده نمی‌کند و پدیده‌ها را سراب وهم و خیال نمی‌انگارد، بلکه ظهور حق می‌یابد:

«جلوهٔ روی تو چون زد به همه قامت و قد

حق عیان، کی پی پیدایش اوهام افتاد»

محب پدیده‌ها را عکسی از عشق می‌بیند:

«این همه عکس می و نقش نگارین که نمود

یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد»

محبوبی در هر پدیده‌ای صاحب جمال را می‌بیند:

«نقش روی مه او عکس نبوده است و خیال

زلف یار است که در چهره به این نام افتاد»

محب چون کوتاهی نظر دارد، برای عشق خود بلندایی قرار می‌دهد که خود او نیز به آن دست نیافته است:

«زیر شمشیر غمش رقص‌کنان باید رفت

کان که شد کشتهٔ او، نیک سرانجام افتاد»

تنها محبوبی است که تمامی جام بلا را رقص‌کنان سر کشیده است:

«زیر تیغ دهنش رقص کنم تا به ابد

از ازل آن دو خم کنج لبش رام افتاد

خواجه و زمزمهٔ عشق تو، اما عاشق

هم‌چو من کی به رهت، نیک سرانجام افتاد»

بی‌خبر گشته‌ام از دغدغهٔ صوفی و رند

حافظ اندر ره حق کی چو نکو نام افتاد؟!»

محب، خود را همیشه وامدار دیگران می‌خواهد و نمی شود تمنا و خواهش از او برداشته شود:

«آن‌که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

صبر و آرام تواند به من مسکین داد»

محبوبی چنان پرتوان و سرشار از انرژی حقانی است که عالم و آدم را از صفای خویش در رونق قرار می‌دهد:

«رونق از چهرهٔ من حق به گُلِ نسرین داد

از صفای دل من صبر به هر مسکین داد»

محب از این‌که دامادِ بزم عروس ظاهر آفرینش شود، هراس جان خویش دارد:

«خوش عروسی است جهان از ره صورت، لیکن

هر که پیوست بدو، عمر خودش کاوین داد»

(۳۲۵)

محبوبی میان ظاهر و باطن تفاوتی نمی‌نهد و تاوان عشق به مظاهر را بی‌پروا و به استقبال خویش، با بهایی دوچندان می‌پردازد:

«هوس وصل عروسان به سر عشق افتاد

بهر وصلش دو جهان را به ره کابین داد»

محب، بر این‌که دل وی آباد از اسرار ربانی شده است، سرمست است:

«دلم خزانهٔ اسرار بود و دست قضا

درش ببست و کلیدش به دلستانی داد»

محبوبی، دل خویش به دلدار داده و بی‌دل شده و در دل‌سپردگی مَثَل گردیده است:

«خزانهٔ دل و جان را گرفت و یغما برد

که یاد من همه جا رسمِ دل‌سِتانی داد»

محب در مشاهدهٔ لطف حق‌تعالی، پرتو یاری و هدیهٔ محبتِ منفصل او را بر سر و این و آن می‌نگرد و این محبت منفصل است که برای او خیره‌کننده است و مهر حق‌تعالی در نهاد خود به خویش را مشاهده نمی‌کند:

«تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش

که دست دادش و یاری ناتوانی داد»

محبوبی به خود حق‌تعالی و وصل وی و دل او ناظر است و جز خود او، عنایتی منفصل را به چشم نمی‌آورد:

«تن و دلش بنهادم که خاطرش با ماست

بنازم آن‌که خودش را به ناتوانی داد»

محب در پی دوستی با حق‌تعالی است تا از آن، کام دل برگیرد و سرمست و خجسته شود؛ بدون آن‌که خویش را درگیر رنج، محنت و غصه‌ای بیابد:

(۳۲۶)

«درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد»

محبوبی، غم بر غم می‌آورد و بر همین غم‌هاست که دل‌خوش و سرمست است:

«غم شوق رخش هر دم غم دیگر به بار آرد

که دل خوش کرده‌ام تا او، مرا هم در شمار آرد»

محب توقع آن دارد که معشوق، وی را هم‌چون میهمانی عزیز، گرامی دارد؛ وگرنه خماری بر او هجوم می‌آورد:

«چو مهمان خراباتی، به عزت باش با رندان

که دردسر کشی جانا گرت مستی خمار آرد»

محبوبی بی‌باکانه، سری همیشه مست دارد؛ خواه عزیزش دارند یا بر او نیش گزندهٔ تحقیر فرود آورند و ذلیلش خواهند؛ هرچند عزت، همزادی همیشگی و از ازل تا ابد با اوست:

«من آن رندِ خراباتم که بی‌پروا و بی‌باکم

سرِ مست از ازل دارم، کجا مستی خمار آرد؟»

محب در وصلی تمام نیست و تصویرهای ذهنی و اندیشاری او از عشق بنده به حق‌تعالی، کاستی‌هایی نمایان دارد:

«کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد

محقَّق است که او حاصل بصر دارد»

محبوبی به نیکی می‌داند کسی که در رؤیت به تحقیق رسیده است در چه حال و هوایی است:

«هر آن که چهرهٔ ماه تو در نظر دارد

درون سینه‌اش او داغ بیش‌تر دارد»

(۳۲۷)

محب وقتی می‌خواهد تصویری شاعرانه از وصلی عاشقانه داشته باشد، باز از سوداگری رهایی ندارد و سر خویش را با سرسپردگی آن، دستمایهٔ دوام وصل قرار می‌دهد:

«کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه

که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد

به پای‌بوس تو دست کسی رسید که او

چو آستانه بدین در همیشه سر دارد»

محبوبی در وصلی مدام، دلی از دست رفته دارد که برای آن، نه رویشی دوباره و نوزایی، و نه رجعت و بازگشتی است:

«به وصل دایم او دل رسیده از ذاتش

مگو که در پی سودا سری دگر دارد

به پای‌بوس رُخش، دل رسید و رفت از خویش

همان که رفته ز خود هم به ره ثمر دارد»

سبب‌سازی محب در تمناهای او نیز وجود دارد و دل‌نگرانی خود را چنین بیان می‌دارد:

«شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن

مگر آن‌که شمع رویت به رهم چراغ دارد»

محبوبی فارغ از غیر و آسوده از آن است:

«ز چه ظلمت و بیابان، برِ ذات پر ز حیرت

که دلم به نور عشقش، چه غم چراغ دارد!»

محب گاه لحظاتی همانند محبوبی محنتی دارد که دماغ باغ ندارد؛ چنان‌که محب می‌سراید:

«سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ

که نه خاطر تماشا، نه هوای باغ دارد»

محبوبی از داغ دل و شکستگی قامت خود چنین می‌گوید. دلی که از دو عالم گذشته است و نه هوای رکن‌آباد دارد و نه حورسانی سرو قامت؛ هرچند اگر حق‌تعالی آن را پیشکش کند، هدیهٔ دوست را پس نمی‌فرستد و سببِ ساخته شده را سوخته نمی‌سازد:

«من و شمع و شام غربت، همه دم شکسته قامت

که دلم کنار محنت، نه هوای باغ دارد

سزدم که بی‌بهانه، برسم به ذات پاکش

نه دلم هوای بلبل، نه که میل زاغ دارد

نه پی کمال شد دل، که هوای او به تیغ است

بزند به جان و هر دم ز برش بلاغ دارد

بگذشتم از دو عالم، به هوای کوی آن یار

که نکو از او به خلوت، همه دم سراغ دارد»

سبب‌بینی محب، موجب می‌شود در عنایت خاصی که به او می‌شود، عنایت را ببیند و نه صاحب عنایت را:

«آبی که خضر حیات از او یافت

در میکده جو که جام دارد»

محبوبی لحظه‌ای دل از معشوق و دیده از رخ ماه او بر نمی‌دارد:

«از آب حیات خضر بگذر

خوش آن‌که به دست جام دارد»

محبوبی خط صفای حق‌تعالی را مدام می‌یابد:

(۳۲۹)

«در نرگس مست او صفا بین

مستی به رخش دوام دارد»

ولی آن‌چه برای محب خیره‌کننده است، شیوه‌های مستی اوست:

«نرگس همه شیوه‌های مستی

از چشم خوشت به وام دارد»

شیوه‌هایی که اگر رنگ جلال بگیرد، گویی دیگر از حق نیست؛ چنان‌چه رنگ خزان درختان را «غیر» رنگ حق‌تعالی می‌گیرد:

«نه هر درخت تحمّل کند جفای خزان

غلام همّت سروم که این قدم دارد»

محبوبی، هم جمال را می‌بیند و هم جلال را، و خزان را نماد تحمل قدم دوست مشاهده می‌کند:

«تحمّل قدم دوست شد خزان آخر

نشان همّت حقم که سِرّ دم دارد»

محب به گوهر «صفا» کم‌مهری می‌نماید و آن را به غفلت از دست می‌نهد:

«مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری

که جلوهٔ نظر و شیوهٔ کرم دارد»

محبوبی هر که را از بند غیربینی آزاد است، «پرصفا» و رهایی‌بخش می‌داند:

«صفای دل بود او را که پاک از غیر است

طلب نما که صفایش دم از کرم دارد»

نگاه سوداگرانهٔ محب، در عشق هم طلب گوهر می‌کند:

«چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که این دریا چه موج خون‌فشان دارد»

محبوبی نیک می‌داند آن‌که در پی گوهر به دریا می‌زند، عاشق نیست و غواص است:

«کجا عاشق شدی جانا که یابی گوهر مقصود؟!

ندانستی که عشق او چه موجی خون‌فشان دارد!»

محب آن‌گاه که گران‌جانی معشوق را می‌بیند، از او برآشفته می‌شود و توان دیدن عیب خود را ندارد:

«خدا را داد من بستان از او ای شحنهٔ مجلس

که مِی با دیگری خورده است و با من سر گران دارد»

محبوبی می‌داند که اگر عیب در میان نباشد و حجاب به میان نکشد، معشوق همیشه آماده برای دادن کام است:

«مکن نفرین به اقبالت که هر کس عیب خود داند

به او بنگر چرا با تو همیشه سر گران دارد»

محب آن‌گاه که ملول و خسته و ناامید می‌شود، بر بخت خود عذر می‌آورد:

«چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهر آشوب

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد»

محبوبی، پهنهٔ ذات حق‌تعالی را دارد. در غزل «قمار هستی» گفته‌ام:

نگارم بین که صد عالم به گردش سایه‌بان دارد

صفای باطنش گویا بهاری در میان دارد

قمار جمله هستی شد قرار عارض ذاتش

که از وصل مدام خود جهانی جاودان دارد

کجا عاشق شدی جانا که یابی گوهر مقصود؟!

ندانستی که عشق او چه موجی خون‌فشان دارد!

چرا در فکر جانی، لحظه‌ای از خود بیا بیرون

چه غم دارد رها گشتن، که دل میل کمان دارد

منم صد طره ز آن خاطر که غمّاز صبا گوید

کجا او راز دل از ما به هر گوشه نهان دارد!

مرا کی راحتی از می که از جم گویم و از کی

که در میخانه پی در پی هزاران داستان دارد

چو در رویت بخندد گل، بده گردن تو بر تیغش

که بر گل اعتماد این‌چنین حسن جهان دارد

مکن نفرین به اقبالت که هر کس عیب خود داند

به او بنگر چرا با تو همیشه سر گران دارد

رهایم من ز صید و آفت و تاخیر در وصلش

که این جمله ز ناسوت است و بر تو هم زیان دارد

دو صد قامت قیامت شد به چشم بیقرار من

چو دیدم ذات پاکش را که بحری بیکران دارد

مرا هجران دل کی شد به دور از خوف در وصلم

نه بداندیش می‌بینم، که حق دار امان دارد

رها از بخت و شهرآشوب من گردیده آن رعنا

همه تلخی مرا شکر، دو صد عالم دهان دارد

نکو رفت از کنار و شد به دور حلقهٔ ذاتش

که ذات او مرا هم‌چون نگینی در میان دارد

در غزل «رقص فیض» نیز همین معنا را به بیانی دیگر آورده‌ایم:

(۳۳۲)

اگر که ترک نگاه و بصر توانی کرد

به ذات حق گهرآسا نظر توانی کرد

به چنگ و مطرب و می، دل گذشت از ناسوت

به رقص فیض، غم از دل به در توانی کرد

گل مراد به بالین بخوان شبانگاهان

که با نسیم وجودش سحر توانی کرد

گدایی از دل من رفته بی غم اکسیر

چه کرده‌ای اگر از خاک، زر توانی کرد؟!

به راه عشق مرو گر که در پی سودی

چگونه با طمعت، خود سفر توانی کرد

بشسته آب دلم خاک چرخهٔ ناسوت

به حق نگر، که دمادم گذر توانی کرد

جمال یار، ظهورش حجاب ناسوت است

غبار غم بنشان، گر هنر توانی کرد

وصال لطف تو داده است بر دلم امید

به فیض چهره تو دل را خبر توانی کرد

لبان مست و دلِ رام دلبرم شاد است

مگو به خود، که تو کار دگر توانی کرد!

شدم به راه و ندیدم دگر کسی جز او

مزن به طعنه ره دل، که ترک سر توانی کرد؟!

نصیحت ار که پذیری، به بندگی بنگر

به پاکی، از همه ساده گذر توانی کرد

نکو به راه حق افتاده‌ای اگر آسان

ز راه عشق به دل‌ها اثر توانی کرد

* * *

(۳۳۴)


غزل جناب خواجه

دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد

که چو سرو پای‌بند است و چو لاله داغ دارد

سر ما فرو نیاید به کمان ابروی کس

که درون گوشه‌گیران ز جهان فراغ دارد

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

تو سیاه کم‌بها بین که چه در دماغ دارد

به چمن خرام و بنگر برِ تخت گل که لاله

به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن

مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد

من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم

که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد

سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم

طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ

که نه خاطر تماشا، نه هوای باغ دارد

(۳۳۵)


استقبال غزل خواجه: دور هستی

دل من به دور هستی هوس فراغ دارد

به حضور سینه اما دوهزار داغ دارد

نه به دل هوای غیر و نه به دیده مانده اشکی

که دل از وجود آن مه دو جهان جناغ دارد

همه دم دل از هوایش بزند به قلب عالم

بنگر به سنگ خارا که چه در دِماغ دارد

به دلم خرام و بنگر ز دو اوج در حضیضش

که چگونه در کف خود، دل من ایاغ دارد

ز چه ظلمت و بیابان بر ذات پر ز حیرت

که دلم به نور عشقش، چه غم چراغ دارد!

من و شمع و شام غربت همه دم شکسته قامت

که دلم کنار محنت، نه هوای باغ دارد

سزدم که بی‌بهانه برسم به ذات پاکش

نه دلم هوای بلبل، نه که میل زاغ دارد

نه پی کمال شد دل که هوای او به تیغ است

بزند به جان و هر دم ز برش بلاغ دارد

بگذشتم از دو عالم، به هوای کوی آن یار

که نکو از او به خلوت، همه دم سراغ دارد

* * *

(۳۳۶)

(۳۳۷)


۴۶

شور شیدا

جناب خواجه در دیوان خود بارها تدبیرهای عقلانی را ـ دقت شود که عقل فلسفی و غیر آن، در هویت عقل، تغییری ایجاد نمی‌کند ـ به حکم عقل، کوچک شمرده و در برابر عشق، تحقیر کرده است:

«حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد»

ولی این عقل است که زادگاه عشق است. عقل در برابر «حُمق» قرار دارد، نه جهل و وقتی عقل می‌تواند گوهر عشق را در صدف خود بپروراند که آستین‌نگر نباشد و در پی همای سعادت جست‌وجوگری نماید:

«جمال عشق باشد خود شکوفه‌زاری از عقلش

کسی عاشق بود کاو عقل دور از آستین دارد»

حافظ همان‌گونه که به تحقیر عقل می‌پردازد، شخصیت مردان الهی را نیز خوار و کوچک می‌نماید و آنان را به «ضعیف»، «نحیف» و «گدای راه‌نشین» وصف می‌کند:

«به‌خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را

که صدر مجلس عشرت، گدای ره‌نشین دارد»

(۳۳۸)

مردان الهی دلبر حق و عزیز دردانهٔ او هستند:

«به‌خواری منگر ای خواجه تو مردان رهِ حق را

چه دولت‌ها ز استغنا، عزیز ره‌نشین دارد»

این کوچکی نگاه در استغاثه‌های خواجه نیز دیده می‌شود:

«هر آن که جانب اهل وفا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد»

و این بدان معناست که غزل‌های او نمی‌تواند بار عظمت عشق و بزرگی صفا را در چهرهٔ محبوبان الهی با خود بکشد:

«کسی که حرمت عشق و صفا نگه دارد

رسد به مرتبه‌ای که بلا نگه دارد»

پیش از این نیز گفتیم: دیدهٔ محب همواره اسباب و علل را پی‌جوست، نه صاحب سبب را؛ چنان‌که در این بیت نیز آمده است:

«دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد»

محبّی حتی دل خود را که با اوست و می‌تواند جایگاه حضرت حق گردد، سخنی دلکش نمی‌آورد، ولی محبوبی از همت دل آدم، چنین گوید:

«مگو ز لغزش پا و فرشته‌ام هرگز

که همت دل آدم دعا نگه دارد»

این غیربینی در دیدهٔ خواجه بسیار است و معشوق باید با نیشتری بر او زخمه زند تا از غفلت به درآید:

(۳۳۹)

«چو گفتمش که دلم را نگاه‌دار چه گفت

ز دست بنده چه خیزد، خدا نگه دارد»

ولی دید و دیده و دل و دلبرِ اهل محبت و محبوبان، «حق» است و بس:

«زمام دیده نخواهم به دست کس دادن

که دل به بزم محبت، خدا نگه دارد»

کوچکی نظرگاه محبان، توان رؤیت لطف حق را در هر چهره‌ای ندارد و برای همین است که تنها حورصفتانی خاص و مورد عنایت را می‌طلبد:

«شیوهٔ حور و پری گرچه لطیف است، ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد»

هر ذره‌ای را لطفی است که دیگری را نیست؛ برای همین است که باید خاطرنشان شد:

«شیوهٔ حور و پری در خور گفتار تو نیست

چون که هر چهره به خود روح و روانی دارد»

همان‌طور که در توضیح ادعای عشق، خامی گفتار محبان بیش‌تر هویدا و نمایان می‌شود:

«کو حریفی کشِ سرمست، که پیش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنّا ببرد»

چرا که عشق تمنا ندارد و در استغناست:

«تو مزن لاف، که مستی نه سزاوار تو شد

عاشق سوخته کی نام تمنّا ببرد؟»

این خامی عشق ـ که باید آن را شوق نامید ـ و خماری است که با ترس جمع می‌شود، وگرنه عاشق را هیچ پروا و ترسی نیست:

(۳۴۰)

«علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد»

اما عاشقْ علم، فضل، مال، سر، خون، جان و دل را برای نگاهی می‌دهد:

«علم و فضلی که چهل سال کشیدی بر دوش

از چه ترسی که نگاهیش به یغما ببرد

راه عشق ارچه نه در تیررس بی‌خبر است

لیک عاشق ره خود جانبِ سینا ببرد

عاشقی شور دل سادهٔ بی پا و سر است

نه کمان دارد و صرفه که ز اعدا ببرد

گو که این جان چه باشد بدهی یا ندهی

جملهٔ ملک و مکان را تو بهل تا ببرد

با همه حسن نظر بر تو بگیرم خرده

چون که عرفان نه همین صرفه ز دنیا ببرد

شد نکو در سفر عشق پی ذاتش، چون

صرفه از وصل به پنهان و به پیدا ببرد»

محبی، چون از تیغ خم ابرویی می‌گوید که ندیده است، می‌پندارد می‌شود آن را با خون جگر دید زد و حدیث عیش پیش می‌آورد، نه مقام عشق:

«نماز در خَمِ آن ابروان محرابی

کسی کند که به خون جگر طهارت کرد»

خم ابرو، بنیاد محبوبی را بر می‌اندازد، تا چه رسد به محب:

(۳۴۱)

«مگو که تیغهٔ آن ابروان، توان دیدن

اگر شود که به خون جگر طهارت کرد!

نماز گرچه میسر شود برابر او

ولی مگو شود آن چهره را زیارت کرد؟!»

محب یا به آستان و بارگاه یار نظر دارد و یا به خرابات و میخانه و یا بی می و عنایت معشوق؛ زیرا نگاه وی به زیارت معشوق قد نمی‌دهد:

«به آب روشن می، عارفی طهارت کرد

علی الصّباح که میخانه را زیارت کرد»

محبوبی در زیارت یار ـ آن هم در اوج سرمستی، نشاط، چهره‌نمایی و غمازی ـ است:

«به آب دیده، بارها دلم طهارت کرد

چو یارِ مستِ پری چهره را زیارت کرد»

محب بر عمل می‌نازد:

«خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد

به آب دیده و خون جگر طهارت کرد»

محبوبی بر صفای با همگان و دوری از فتنه درود می‌آورد:

«خوشا دلی که بریده کمند عالم را

همیشه دور ز خود فتنه و شرارت کرد»

محب، درگیر پندارها و پیرایه‌های قلندری می‌شود؛ در حالی که محبوبی هیچ گاه در این امور سرگردان نمی‌شود:

«زبان شعر تو یکسر قلندری باشد

نگو که صوفی دل‌خسته هم خسارت کرد

برو نکو ز دو عالم، که معرفت این است

که حق به جلوهٔ ذات، آن‌چه بود غارت کرد»

این پیرایه‌گری هم در قلندران است و هم در صوفیان:

«صوفی نهاد دام و سر حقّه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقّه باز کرد»

محبوبی فقط بر مدار عشق ـ آن هم صاف، ساده و بی‌پیرایه و بدون حقه و فریب ـ حرکت دارد و صفا را همواره ارج می‌نهد؛ به‌گونه‌ای که کسی نیست صفای او را ببیند و او را خداوندگار عشق و مهر نپندارد؛ چرا که او جز حق‌تعالی، همه را نهاده است:

«عارف کنار جام و غزل نغمه ساز کرد

از عشق گفت و از دل خود عقده باز کرد

بگذار دام و حقه و مکر پلیدها

بر سالکان صاف، فلک هم نماز کرد

بگذر ز رمز شعبده و حُقّه در کلاه

رو کن به حق، که خلقت دنیا به ناز کرد»

محب خویش را بر دیدهٔ حق‌تعالی نمی‌بیند و بار خود را افتاده می‌پندارد:

«ساروان بار من افتاد، خدا را مددی!

که امید کرمم همره این محمل کرد»

محبوبی حق‌تعالی را عاشقی می‌داند که هیچ پدیده‌ای را در راه نمی‌گذارد و اجازه نمی‌دهد بار کسی بیفتد؛ تا چه رسد به آن‌که آن را بر زمین رها سازد:

«ساربان کیست، کی افتاد به ره بار کسی

حق به صد چهره شد و خود به دوصد محمل کرد»

محب در فلسفهٔ خویش و هستی‌شناسی خود، مقلد است و بسیار می‌شود که به اشتباه می‌رود:

«نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ

چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد»

محبوبی در فلسفهٔ خود نه تقلید از فلسفیان دارد و نه بر هستی‌شناسی او نقصی وارد است؛ چرا که عقل او نوریاب از حقیقت هستی است و پیرایه و وسوسه از آن دور است:

«چون به امکان، تو شدی شاه‌رخت دیگر کیست

حکمت ناقص مَشّا چو تویی غافل کرد

واجب و ممکن تو ممتنع بی‌هنر است

حق به دل شد، همهٔ درس تو را زایل کرد

من ظهورم که وجودم شده خود جلوه‌سرا

خشت خامی به دل جن و بشر جاهل کرد

بی‌خبر گشت نکو از دل و دل گشت نکو

درک این نکته از آن ماه، مرا عاقل کرد»

محب برای خود برنامه‌ریزی و اندیشهٔ فردا و پس از این دارد:

«چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

نَفَس به بوی خوشش مشک‌بار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد»

محبوبی فقط ناظر محترم است و می‌بیند آن‌چه پیش می‌آید، بدون آن‌که اراده کند. او نقد حال دارد، نه حسرت گذشته و نه هراس آینده و تنها از حق،

(۳۴۴)

به حق فرار می‌کند:

«کجا رسد که بگویم چه کار خواهم کرد

به یمن دولت حق، قصد یار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق، بس که عادت کرد

بگو به دیده که حالا چه کار خواهم کرد

نفاق چون به دل آید، صفا رود از دل

فقط کلام تو را اختیار خواهم کرد

اسیر یار عزیزم به صد سر و قامت

چه همتی است که از حق به حق فرار خواهم کرد»

محب چون به شوق مبتلاست، عشق را درنمی‌یابد و آن را از حوصلهٔ آگاهی‌های خود بیرون می‌داند:

«مشکل عشق نه در حوصلهٔ دانش ماست

حلّ این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد»

محبوبی، عشق را صافی و بدون مشکل یافته است:

«مشکلی عشق ندارد که ز دانش خواهی!

حل مشکل ز پی فکر خطا نتوان کرد»

محب در مشاهدهٔ عشق‌ورزی آن لودهٔ هر جایی با هر پدیده‌ای، به غیرت می‌آید، ولی کثرت خلق، مانع از اظهار غیرت اوست:

«غیرتم کشت که محبوب جهانی، لیکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد»

محبوبی حتی در مقام غیرت، از خویش خالی است و حق‌تعالی است که بر خود غیرت می‌آورد:

(۳۴۵)

«غیرت آن است که محبوب جهان باشد خود

گرچه در محضر او ریب و ریا نتوان کرد»

محب در عنایت و عشق‌ورزی معشوق به خود، باز معشوق را در نظر نمی‌آورد و غم عشق و بزرگی آن را می‌بیند یا ذهن او به کاستی‌ها درگیر می‌شود و آه نهاد خویش را برجسته می‌سازد:

«دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد»

محبوبی فقط یار را می‌بیند و یار را:

«دیدی ای دل که به من یار وفادار چه کرد؟!

با من مفلس بی‌چارهٔ بیمار چه کرد؟!

دلم از نرگس جادوی هوس‌بازش سوخت

دلبرِ لوده ندیدی به دل زار چه کرد؟!»

حق‌تعالی برای محب در نظر وی بی‌مهر است:

«اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار

طالع بی‌شفقت بین که درین کار چه کرد»

حق‌تعالی برای محبوبی، خدایی عاشق است:

«مهر جانانهٔ آن یار که از حد بگذشت

طالعِ طلعتِ او با دل غم‌بار چه کرد؟!»

خدایی که گاه سر انکار دارد تا بردباری محبوبی عشق را به تماشا نشیند:

«هوس از غیر بُریدم به سراپردهٔ یار

یار، امّا تو ندیدی که به انکار چه کرد

نه فقط دین و دل از دست فرو شد با عشق

بلکه لطف نگهش در سر بازار چه کرد؟

روی آن دلبر آسودهٔ طنّاز که دید؟!

که به جان شد دل و بالای سر دار چه کرد؟»

* * *

(۳۴۷)


غزل جناب خواجه

دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهایی‌ام در قصد جان بود

خیالش لطف‌های بیکران کرد

چرا چون لاله خونین‌دل نباشم

که با ما نرگس او سر گران کرد

که را گویم که با این درد جانسوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد

بدان‌سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گریه و بربط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتیاقم قصد جان کرد

میان مهربانان کی توان گفت

که یار ما چنین گفت و چنان کرد

عدو با جان حافظ آن نکردی

که تیر چشم آن ابرو کمان کرد

(۳۴۸)


استقبال غزل خواجه: جمال لاله

نه تنها رخ که صورت را عیان کرد

که با هر ذره بازی‌ها توان کرد

به‌دور هستی از پوییدن خویش

گمان، شور و فغانِ بی‌امان کرد

گذشت از جان بود خود اولین شرط

اگر شب موج غم را بیکران کرد

شب و تنهایی من شور عشق است

که اسرار جهان در دل نهان کرد

دلم خون است از آن یاری که هر دم

مرا همواره دید و سر گران کرد

بود ترس من از بیماری خود

وگرنه کی طبیبی قصد جان کرد

به حال شمع می‌سوزد سحر دل

که از شب تا سحر یکسر فغان کرد

گذشت از وقت و چاره رفت از دست

غم‌آسا قصدِ جانِ ناتوان کرد

بگو بر هرچه یار مهربان است

که او با دل چنین گفت و چنان کرد!

من و دشمن به هم همسایه گشتیم

از آن روزی که برپا این جهان کرد

بنازم ناز شست یار خود را

که ابرویش همان کارِ کمان کرد

نکو شیرازهٔ دل بسته بر دوست

کجا فکری به هر سود و زیان کرد

* * *

(۳۴۹)

(۳۵۰)


۴۷

مست و خمار

«سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وآن‌چه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد»

جناب خواجه در دیوان خود در شوق معرفتی که دارد، خمار و مخمور است. او مخمور است که به التماس و تمنا رو می‌آورد؛ وگرنه عاشق مست هیچ گاه عجز و لابه ندارد:

«دل پیمانه‌کشم گرچه که غوغا می‌کرد

کی ز بیگانه طلب، یا که تمنا می‌کرد»

عاشق مست حتی از حضرت حق نیز خواهش ندارد و کمال استغناست؛ همان‌طور که تمامی پدیده‌های هستی را در غنای کامل می‌بیند و برای هیچ یک ضعف یا انتظار قایل نیست:

«فیض عالم شده چون چهرهٔ پیدای نمود

ذره ذره به جهان، کارِ مسیحا می‌کرد»

ولی جناب خواجه برای جبران ضعف‌ها و کاستی‌ها، مددگیری از روح قدسی را توصیه دارد:

«فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن‌چه مسیحا می‌کرد»

جناب خواجه زینت‌افزایی و کمال‌خواهی را که توصیهٔ عرفان کلامی

(۳۵۱)

است، به شعر می‌آورد:

«به سِرّ جام جم آن‌گه نظر توانی کرد

که خاک میکده کحل بصر توانی کرد»

ولی در عرفان محبوبان، خرابی و فناست که رمز بقاست، آن هم بقای حق‌تعالی و یک دیار آباد بس است:

«اگـر کـه تـرک نـگاه و بصـر توانی کرد

بـه ذات حـق گهـرآسا نظـر توانی کرد»

ضعف و انکساری که در وجود محبان است، نمی‌شود در گفته‌ای خود را نشان ندهد و حتی اگر گفتهٔ آنان تغزل با معشوق باشد، آن را به سستی و فتور و ضعف می‌کشاند:

«گدایی در میخانه طُرفه اکسیری است

گر این عمل بکنی، خاک، زر توانی کرد»

و این قرب محبوبی است که جز قوت نیست:

«گدایی از دل من رفته بی غم اکسیر

چه کرده‌ای اگر از خاک، زر توانی کرد؟!»

جناب خواجه حتی سفر عشق را نیز به سفری تجاری تشبیه می‌کند که سودآور و منفعت‌زاست و این نکته‌هاست که شیرین خامهٔ کلام وی را خام می‌سازد. فراموش نشود که وی شوریده‌سری است که به زبان خَلقی خویش سخن می‌گوید و مانند محبوبی نیست که حق بر مدار او می‌چرخد و توان آن را دارد که به حق، زبان هر پدیده‌ای شود:

«به عزم مرحلهٔ عشق پیش نِه قدمی!

که سودها کنی ار این سفر توانی کرد»

در حالی که گذر از عشق و نفی هر گونه طمعی، حتی از حق‌تعالی، شروع

(۳۵۲)

قرب محبوبی است:

«به راه عشق مرو گر که در پی سودی

چگونه با طمع‌ات، خود سفر توانی کرد»

حافظ برای حق‌تعالی هیچ حجابی قایل نیست جز غبار ناسوت:

«جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی

غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد»

ولی در عرفان محبوبی، ناسوت غبار نیست و چهرهٔ ظاهرِ حق‌تعالی است:

«جمال یار، ظهورش حجاب ناسوت است

غبار غم بنشان، گر هنر توانی کرد»

او چون مُحبی است، نیازمند واسطه‌ای مطهّر و طاهر برای طهارت خویش است؛ چنان‌که گوید:

گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن

شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود

چون طهارت نبود کعبه و بت‌خانه یکی است

نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

او باید درگیر حجاب پیر مغان باشد؛ زیرا که شوریده‌ای محبّی است:

«مرید پیر مغانم، ز من مرنج، ای شیخ!

چرا که وعده تو کردی و او به‌جا آورد»

اما محبوبی عشق، بی‌حجاب و بی‌تعین است. او تمام وعده‌ها را می‌آورد، حتی اگر وعدهٔ ترک سر باشد:

«مرید حق، دل من شد که بوده خود محبوب

همیشه وعدهٔ خود را چه خوش به‌جا آورد»

محب هرگاه خیال وصل بپروراند و خویش را فانی تصور کند، کردهٔ عالم و آدم را به حق‌تعالی نسبت می‌دهد و هوس‌های نفسانی و شیطانی را در جای خود نمی‌بیند و قضاوت درست برای آن نمی‌آورد و همان را به ناز، بر خود می‌کشد:

«به تنگ‌چشمی آن ترک لشکری نازم

که حمله بر من درویش یک قبا آورد»

محبوبی با آن که در مقام رضاست، بلکه خود رضاست، چنین نیست که هوس‌های نفسانی و شیطانی را ربانی بخواند؛ ولی صفای باطنی دارد که هر چیز را به جای خویش نیکو می‌بیند:

«گشاده چشمم و مستم، نه لشگری دارم

به جای جنگ و ستیز، او به ما رضا آورد

غلامی فلک آخر ز دولتش یابد!

که هرچه شد به هر آن کس، مگو خدا آورد

نکو فتاده ز دولت، که رفته از دو سرا

جمال و چهرهٔ جانان، صفا به ما آورد»

محب کوره راهی را بزرگ‌راه سعادت و کبکی را همای فرخندگی و سعادت می‌گیرد و به همراهی رفیقی برای رفتن شیراز، دل خوش می‌دارد:

«بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان

در این جهان ز برای دل رهی آورد

همی رویم به شیراز با عنایت بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد»

(۳۵۴)

برای محبوبی این نگاه یار است که چون حور: ذائقهٔ باطن را شیرین و خوشکام می‌سازد و کشور ذات است که وی مقیم دایم آن است:

«بنازم آن‌که نگاهش چو حور شیرین است!

برای خاطر دل، گل ز هر رهی آورد

روم به کشور ذاتش، چرا روم شیراز!

که تاب گیسوی او عطر همرهی آورد»

عاشق چنان به عشق خود غره است که گویی تنها عاشق معبود است که یار باید ماهی نهادِ وی را به شَست خود گیرد:

«در بحر فتاده‌ام چو ماهی

تا یار مرا به شست گیرد»

محبوبی تمامی پدیده‌ها را عاشق حق‌تعالی و در راه او می‌بیند:

«جمله، همه مست جام عشق‌اند

مستی نشود که مست گیرد!»

وی در توجه به خود چنان شیفته است که گویی جز غم خود نمی‌شناسد و غم مردم را به‌کلی فرو نهاده است:

«دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمی‌ارزد

به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی‌ارزد»

محبوبی با آن‌که از عشقْ داغِ دل دارد، از غم مردم و ظلمی که بر آن‌ها می‌رود، فارغ نیست:

«دو عالم چینش هستی، به چشمی تر نمی‌ارزد

جهانِ پر زر و زیور به ظلم آخر نمی‌ارزد»

ظلمی که اگر در ناسوت باشد، بساط دولت آن را بی‌ارزش می‌سازد:

«سراسر دولت دنیا که با ظلم و ستم باشد

مگو دلکش بود، هرگز به خاکستر نمی‌ارزد!»

ولی محب چون معرفتی تشبهی دارد، حق درد و غم وی نیز تشبهی است و در نهاد خود غم و دردی عمیق را که تازیانهٔ ظلم و استبداد بر مردم فرود می‌آورد، احساس نمی‌کند و بصیرت تشبهی وی رؤیت سروری ستمگرانه بر مردمان ستمدیده را کم‌تر یافت می‌کند، بلکه گاه آن را حتی دلکش می‌خواند:

«شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است

کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد»

و نکتهٔ آخر این که: همیشه باید حتی در نقد محب، چهرهٔ مثبت او را دید که این همه در قیاس است؛ وگرنه او نیز حکایت دراز و بی‌انتهایی است از نقش زندهٔ حق‌تعالی که ماجرایی بی‌کرانه دارد. در غزل «دیدهٔ سبز» چنین گفته‌ایم:

به شور و عشق و صفا کس به یار ما نرسد

هماره کار دو عالم، به کار ما نرسد

جمال و حسن جهان را ببین و دلبری‌اش

که جمله حسن غزالان به یار ما نرسد

به ظرف ظاهر و باطن همه جهان «حق» «هو»ست

همه جهان به کمی از گذار ما نرسد

هماره نقش وجودش به حسن می‌بالد

صفای جمله به نقش نگار ما نرسد

بساط نقد جهان چهرهٔ خوش و خوب است

کسی به پاکی و اندازهٔ عیار ما نرسد

فنا و فقر و فلاکت به از ستم باشد

اگرچه فقر به شهر و دیار ما نرسد

هزار سینه درید و عیار نکبت شد

زیان به خاطر امیدوار ما نرسد

هماره سبز بیندیش و کام شیرین باش

که کار هر دو جهان بر قرار ما نرسد

گذر ز قصهٔ شاهی، نکو، همه هیچ است

که رخش و قصهٔ آن بر سوار ما نرسد

* * *

(۳۵۷)


غزل جناب خواجه

در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد

دیگران قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند

دل غم‌دیدهٔ ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طرب‌نامهٔ عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرّم زد

(۳۵۸)


استقبال غزل خواجه: دل آدم

دلبرم در همه دم خوش ز تجلی دم زد

عشق او از سر ذاتش دو جهان برهم زد

فیض ذات آمده از عشق، به ملک و ملکوت

لیک آتش ز فراقش، به دل آدم زد

عقل، دیوانه شد و عشق بزد خیمه به دل

صاف گردید جهان، تا که دم از خاتم زد

مدعی مانده به غفلت ز سر هر دو سرا

ورنه حق عشق و صفا بر دل نامحرم زد

عیش و قرب و طربش، هیچ مدان در عالم

که خط ملک و مکان دلبر من، بر غم زد

دلم از نافه و عشق طربی در گذر است

کشتهٔ ذات چه خوش، سر به سر خرم زد

مست ذات است دلم، مات شد از دیدهٔ حسن

آتش آمد به دل و خود ز تجلی دم زد

فارغ آمد چو نکو از قلم و قرعهٔ دوست

بی‌شکیب از پی او، دم ز غمِ عالم زد

(۳۵۹)


غزل جناب خواجه

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وآن‌چه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گم‌شدگان لب دریا می‌کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تأیید نظر حلّ معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

واندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان‌بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

بی‌دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد

آن همه شعبدهٔ خویش که می‌کرد این‌جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن‌چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسلهٔ زلف بتان از پی چیست؟

گفت: حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد


استقبال غزل خواجه: نقد دل

(۳۶۰)

دل پیمانه‌کشم گرچه که غوغا می‌کرد

کی ز بیگانه طلب، یا که تمنا می‌کرد

گوهر عصمت حق، زد هوس از دیده و دل

بی‌طلب جست و جوی ساحت دریا می‌کرد

مشکل از پیر مغان هرچه بپرسی، گوید:

بی‌نظر، دل به جهان، حل معمّا می‌کرد!

ساغرِ باده به من داد و لبش خنده‌کنان

دورتر در بر آیینه تماشا می‌کرد

یا رب این جام جهان‌بین، همه نقد دل ماست!

جلوه‌گر در پی این چرخش مینا می‌کرد

شد دلم در همه دم دیدهٔ آن چهره‌سرا

هرچه گم گشت همین دل همه پیدا می‌کرد

شعبده شد دل و زد شعله به خط لب عشق

سامری کی هوس آن یدِ بیضا می‌کرد؟!

هر کسی لب بگشود و سخن از دوست بگفت

خیرگی کرد، که او چهره هویدا می‌کرد!

فیض عالم شده چون چهرهٔ پیدای نمود

ذره ذره به جهان، کارِ مسیحا می‌کرد

گفتمش زلف بتان تا چه کند با دل ما!

بس که آشفته دل و دیدهٔ شیدا می‌کرد

شد سراپای جهان نور رخ ماه نگار

لیک در قول و غزل از همه پروا می‌کرد

چون دل و دیده، نکو آینهٔ عالم شد

آن‌چه آمد به دلش، کی به تو افشا می‌کرد

(۳۶۱)


غزل جناب خواجه

صلاح کار کجا و من خراب کجا؟!

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقهٔ سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا؟!

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا، نغمهٔ رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست، صبوری کدام و خواب کجا


استقبال غزل خواجه: جمال محبوب

(۳۶۲)

حضور یار کجا، آن دل خراب کجا

غبار ابر کجا و سرشک ناب کجا

دلم رمیده ز غیر و بریده‌ام از خویش

صلاح کار کجا و خُم شراب کجا

منم چکیدهٔ رندی، رهایم از تقوا

عتاب و طعنه کجا، زخمهٔ رباب کجا

جلال دوست همان دشمنان محبوب‌اند

دل سراب کجا، عین آفتاب کجا

قدِ نُمود من از توست، ای مهین دلبر!

جمال مهر کجا، رنگ ماهتاب کجا

وجود، خود همه راه است و چاه نیست در پیش

رُهاب دل به کمین شد، دگر شتاب کجا

مرا امید وصالِ جمال محبوب است

جمال یار کجا، صولت نقاب کجا

همیشه بوده امیدم که گیرمت در بر

قرار و صبر کجا، هم به دیده خواب کجا؟

فدای آن لب لعل تو باد هر غنچه

من و لبِ تو کجا، صحبت و خطاب کجا

به‌دورم از غم حافظ، حضور حق دارم

نکو کجا، غم و اندیشهٔ عذاب کجا

(۳۶۳)

(۳۶۴)

(۳۶۵)

(۳۶۶)

(۳۶۷)

(۳۶۸)

 

مطالب مرتبط