آتش قهر

آتش قهر

 آتش قهر


 


 شناسنامه

سرشناسه : نکونام، محمدرضا‏‫، ۱۳۲۷ -‬
‏عنوان و نام پديدآور : آتش قهر : غزلیات (۸۴۰-۸۰۱)
‏مشخصات نشر : تهران : انتشارات صبح فردا، ‏‫۱۳۹۳ .‬
‏مشخصات ظاهری : ‏‫۸۲ ص.‬؛ ۵/۱۴×۵/۲۱س‌م.
‏فروست : مویه‌ی؛ ۲۱ .
‏شابک : ‭۹۷۸-۶۰۰-۷۷۳۲-۶۷-۰‬
‏وضعیت فهرست نویسی : فیپای مختصر
‏يادداشت : این مدرک در آدرس http://opac.nlai.ir قابل دسترسی است.
‏شماره کتابشناسی ملی : ‭ ۳۷۷۳۸۵۲‬
 
 

 


 پیش‌گفتار

غزل ششم این کتاب با عنوان پیغام ملاقات، گزارشی منحصر است از زیارت و رؤیت جناب حضرت حق‌تعالی. این دل است که می‌تواند به زیارت و دیدار حق‌تعالی نایل شود؛ به شرط آن که پاک از غیر گردد:

 

 دادم به دل خود خط پیغام ز یارم

ناگه به عوض رفت ز دل تاب و قرارم

حق‌تعالی که در کنار هر پدیده‌ای هست، برای عنایت ویژه آغوش می‌گشاید:

رفتم که بینم رخ ماه تو پری‌روی

دیدم که چه زیبا بنشستی به کنارم

آغوش حق، وصول به لطف تازگی‌های اوست. این لطف، آیینه‌وار است و نمایی از وحدت عاشق و معشوق است که در آن، ارادت و دل‌بستگی عاشق به حق‌تعالی در دیداری از ازلِ ازل و از وجود ذات به ذات، بدون هیچ اسم و رسمی است:

همّت بنمودم که بچینم گل رویت

دیدم که گرفتی به بغل آینه‌وارم

دیداری که عارف محبوبی برای آن همت و تمکین داشته و استقامت خویش در پذیرش حق‌تعالی و سکینه و وقار خود را در مشاهدهٔ چهرهٔ الهی به نمایش گذاشته است تا هم جلال و قهر حق‌تعالی و هم جمال و مهر او را تحمل نماید و هم صاحب کمال شود:

 گفتم چه شود گر بدهی کنج لبت را

گفتا که بزن، زدم، درآورد دمارم

این دیدار، سبب رقص دل و فرح و چرخ و چین آن می‌شود. رقصی که به همراه شراب رؤیت است و لذت شهود را به ذوق عارف محبوبی می‌چشاند. لذتی که از رؤیت تمام قامت حق‌تعالی است:

دل رفت ز کف، برد ز من تاب و توان را

با چشم سیاهت چو شکستی دل زارم

لذتی که از صفاست. صفایی که همان ظهور حق در دل است، بدون آن که چهره‌ای خلقی در میان باشد:

جان است اسیر قدِ سروِ تو دلآرام

عیبم نکن از این‌که صفا کرده شکارم

صفایی که خود نیز حقیقت صفا و صافی است و وصول به حق‌تعالی در این بزم تمام صافی، از هر بغض، کینه، دل‌آزردگی، ناراحتی و ناخوشایندی خالی است و رضای رضاست و در همین رضا و لطف است که دل‌باخته و گرفتار حق‌تعالی می‌شود:

 

دل گشته اسیر سر و سیمای وجودت

چون روی تو شد در خط دل شهر و دیارم

این صفا با عنایت و لطف مضاعف حق ـ که لوده‌ای هر جایی است ـ به میهمان بزم خویش، صافی‌تر می‌شود و مشاهده و رؤیت حق و وصل و ادراک حضوری قرب حق، نمایشی بهجت‌انگیز می‌آفریند:

 

 سرتاسر عمرم تو شدی در خط پرگار 

ای لوده، تو هستی به جهان، جمله عیارم

بهجت‌انگیزی این دیدار، چنان عارف را در خود مستغرق می‌دارد که شهود و رؤیت عریانی حق‌تعالی را می‌خواهد و برای همین است که باز، طلب می دیدار و عنایت دارد:

ما زنده‌دلانِ لبِ دلجوی تو هستیم

 ساقی، می نابم بده تنها نگذارم

عارف، عنایتِ خاص را می‌طلبد و می‌خواهد از ظاهر حق‌تعالی به باطن او رود و آغوش لطف باطن او را ذوق کند:

 ما را تو ببر از صف ظاهر به برِ خویش

 تا دل نکند میل، بر این دار و ندارم

ذوق این لطف و عنایت، بزم وحدت و باختن هر چیزی است؛ به گونه‌ای که رفته و رسیده جز حق‌تعالی نیست:

 

 در راه توام صاحب راهی و گواهی

از تو برسد خیر، بر این چشم خمارم

حق‌تعالی یک شخص است که می‌شود به مشاهدهٔ آن زیبای دل‌آرام رفت؛ اگر دیده، حق‌بین گردد:

 جانا، نظرم را تو ز هر غیر بپوشان

تا آن که نیاید دو جهان هیچ به کارم

خدایی که می‌شود به صورت حضوری، به گفت و گویی طولانی با او نشست و عشق گفت و عشق شنید. عشقی که بار سنگینی دارد و کمر هر یلِ میدان توحید را خم می‌کند:

سنگینی عشق تو شکسته کمرم را 

بگشای خدایا به جهان سینهٔ تارم

می‌شود خلوتی با خداوند داشت و به مناجات و راز و نیاز و نجوای حضوری با او نشست و با او هم‌کلام شد و بندگی وجودی او را داشت که از عبادت عاشقانه برتر است؛ چنان‌که مولا امیرمؤمنان علیه‌السلام می‌فرماید: «إنّی وجدتک أهلاً للعبادة»؛ عشقِ وجودی، رهایی و بُرش ندارد و عاشق برای یک ابد دل‌باختهٔ وجود معشوق می‌گردد. او ذات حق‌تعالی را عشق می‌یابد. حق‌تعالی عشق دایمی و دوام عشق است. عشقی که بهجت‌زاست و برترین کامیابی را به همراه دارد. او در خود، ظهور و بروزِ وجودی دارد و از خود می‌گیرد و به خود می‌دهد و سیر دایمی و تکرارناپذیر در خویش دارد. عشق وجودی حق‌تعالی تشخص دارد و وصف ذات شخص است که در

حرکت وجودی و ایجادی، سیر دوام دارد؛ مرتبه‌ای که هیچ گونه تعینی در آن نیست، اما می‌تواند تعین‌زا و تعین آفرین گردد و عارف محبوبی، این وجود را یافته است و با آن حقیقت، یکتا می‌شود و تمامی داشته‌های خود را می‌بازد و نه تنها سر بر دار می‌سپارد و جان می‌دهد، بلکه جانِ جانان را نیز ـ که آخرین قفس و مایهٔ دل‌آشوبی چهرهٔ خلقی است ـ می‌بخشد:

یا رب، بشکن این قفس سُست دل‌آشوب

تا عشق ببینی، که نکو کرده دچارم

* * *

خدای را سپاس

 


« ۱ »

 تاس تو شدم

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ ضربی شش هشتم مناسب است

وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ مفعولاتن

مفعول مفاعلن مفاعیلن فع

ــ ــ U U / ــ U ــ U / ــ ــ ــ ــ

بحر: هزج مسدّس اخرب

 

دل کرده سر کوی تو همواره مُقام

عمرم ز پی عشق تو گردید تمام

روزی که بدیدمت، نبودم با خود

بی‌عقل و دل و دیده تو دادی پیغام

رفتم به رهت در پی تو یکسر من

آسوده هم از قاعدهٔ صبح و شام

در مسلخ عشق، دادی‌ام شور و شرّ

هم خود بگرفتی ز من این شهرت و نام

هر لحظه بریدی ز دلم بندی نو

تا آن‌که به یکباره شکستی این جام!

سوز و غم و هجر دو جهان مانده به دل

شد راه دو عالم به تماشا یک گام

کام دل من شد رخ ماهت، ای دوست

ز آن رخ، دل مست من بیفتاد به دام!

با آن‌که چموش است دل بی‌تابم

از بهر تو خود گشته سراپایش رام

پختی دل من، حضور ذاتت دیدم

گرچه شده این دل به دم هستی خام

تاس تو شدم، خاص تو گردیدم، چون

فارغ شده‌ام از دو جهان خاص و عام

مجنون چو نکو، مفلس و بیچاره نکو

در غربت دل، فقط به ذاتت آرام

 


 

 « ۲ »

قطعه قطعه

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ

مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب

قالب: غزل دوری

 

دنیای پر حقیقت، باشد جمال یارم

یاری که دل به عشقش، همواره می‌سپارم

آن دلبر دلآرام، شد مونس وجودم

دور از سر خیال و وصلش به دیده دارم

دل داده‌ام به هستی، با آن‌چه بوده در آن

گردیده یاد دنیا، آرامش و قرارم

دنیا که اسم اعظم افتاده در نهادش

دور از کجی و موزون، شد چهرهٔ نگارم

ای جمله جمله هستی! ای قطعه قطعه دنیا!

زیباترین وجودی، همواره در کنارم

مستی و مست مستم، ای دلبر دلآرام!

فارغ ز خودپرستی، شد عشق تو شعارم

دنیا به عشق و مستی، گردیده ظاهر از تو

بتخانه غرق دل شد، تا عشق توست کارم

سر تا سر دو عالم، هنگامهٔ تو باشد

جانا تو خود خدایی، رَوْحَت ز دل بر آرم

رقص دلم شده تو، در پرده‌های تارت

هم چرخ و چین زلفت، برد از محک عیارم

عشق دلم خدا شد، پیرم که مرتضی شد

در هر دو عالم ای جان، «هو حق» بود شعارم

من ذره ذره حق را، تک تک به دیده دارم

بت می‌پرستم ای مه! یک، ده؛ نَه، صد، هزارم

عشقم گذشته از دل، در ذات تو عیان شد

پاییز هستم اما لبریز از بهارم

دیوانهٔ تو هستم، بادا نکو فدایت

زین رو خراب دنیا، سر بر فراز دارم

 


 

 « ۳ »

انا الحق

در دستگاه‌های افشاری و نوا

و گوشه‌های قرایی و کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمّن سالم

 

به دورادور خود کردم نظر، دیدم که تنهایم

بریدم از گل و بلبل ز عشقت، چون که شیدایم

گذشتم از سر کسوت، رها کردم هر آن مسلک

گرفتار رخ‌ات گشته، همه پنهان و پیدایم

شده کار من و کارت، همه عشق و نظربازی

چه باکم هست، کی ترسم؟ که عشقت کرده رسوایم

شنیدم از کلام تو، چه خوش زیر و بم هستی

کنون در راه عشق تو، بصیر و پاک و بینایم

گذشتم از سر عقبا، که بردی دین و دنیایم

فدای نوگل زیبا، که هستی خواب و رؤیایم

چو دیدم نرگس مستت، پرید از سر خیالاتم

کجا عقل و کجا هوشی؟ که بی دست و سر و پایم!

نفس رفت و نیامد، چون که ذاتت جان و دل را برد

نه در من مانده جان و دل، نه دور از ذات والایم

ظهور روح «حق» ما را نهادی در چنین منزل

به عشقت دارم امیدی که این منزل بپیمایم

بتاز از شوق دل توسن، بیاور رخش عشقم را

که معراج وجود «حق»، شده دیدار مولایم

رها کن این من و مایی، بزن بر طبل تنهایی

که دل مستانه می‌داند: بود وصل تو سودایم

گذشتم از سر بود و نُمود و سود و شور و شرّ

به‌دور از هرچه مستوری، رها از هر من و مایم

غزل شد کار امروزم، به فردا نرد عشقم بین!

نباشد باختن جز جان، در این پایین و بالایم

تو نرّاد و تویی نردم، دویی کی شد به من پیدا؟

چه شد ماه و چه شد چاهم؟ وجود پاک و خوش زایم

سرآمد صبر و شیدایی، برآمد آن من و مایی

بیا بنشین کنار من، ببین غرق تماشایم

نکو سر برگرفت از خود، خودی را کرده او بی‌خود

کجا ترسم؟ که شد ذکر «انا الحق» سِرِّ غوغایم

 


 

 « ۴ »

های و هو

در دستگاه بیات ترک و گوشهٔ نحیب مناسب است

وزن عروضی: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (عروض سنتی)

مستفعل مفعولن مستفعل مفعولن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ ــ / ــ ــ U U / ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب

 

بی‌سَمتم و بی‌سویم، از «هو» مددی جویم

«هو حق» همه دم گویم، از «هو» مددی جویم

من کشته تو ماهم، سوزد دل پر آهم

چون ذات تو می‌پویم، از «هو» مددی جویم

از «هو» شده پر جانم، مستم، پی جانانم

دیوانه آن مویم، از «هو» مددی جویم

در چهره هر معنا، دیدم که تویی پیدا

چون محو تو جادویم، از «هو» مددی جویم

فارغ ز کم و بیشم، آزاد ز هر کیشم

آشفته چو گیسویم، از «هو» مددی جویم

دل غرق تمنایت، دیوانه و شیدایت

در هایم و در هویم، از «هو» مددی جویم

عشق تو شده کارم، از هجر تو بیمارم

روی تو شده رویم، از «هو» مددی جویم

من مستم و دیوانه، بی‌باده و پیمانه

دلداده دلجویم، از «هو» مددی جویم

هر گوشه که بنشینم، در ذره تو را بینم

دیوانه ابرویم، از «هو» مددی جویم

این هستی بی‌همتا، دادم همه را یکجا

تا خُلق تو شد خویم، از «هو» مددی جویم

گردیده نکو شیدا، بی‌پرده کند غوغا

کوی تو شده کویم، از «هو» مددی جویم

 


 

« ۵ »

کنار دل

در دستگاه‌های نوا و شور

و گوشه‌های کرشمه و حزین مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمّن سالم

 

نمی‌دانم چرا دیگر به دل، دلبر نمی‌خواهم!

چرا باید چنین باشد، کسی در بر نمی‌خواهم؟!

هزاران دلبر زیبا نشسته در کنار دل

بگو با من که آن‌ها را چرا دیگر نمی‌خواهم!

زمانی شد دل عاشق رقیب هرچه سرگشته

کنون با خویش تنهایم، دل و دلبر نمی‌خواهم

دو صد خمیازه می‌باید کسی گردد غریب دل

ز فرط سردی دوران، دگر آذر نمی‌خواهم!

بگفتم بارها دیدی مرا در گوشهٔ خلوت

که رَستم از سر خوبان، بساط شرّ نمی‌خواهم

مرا رخصت کجا باشد که بینم زلف آشفته؟

منم آن کس که زلفت بی می و ساغر نمی‌خواهم!

فغان دارم ز یار و دار و دیدار و تبار، ای دل!

به که گویم که در دنیا، دگر یاور نمی‌خواهم

ندارم غیر تو جانا، مرو از گوشهٔ این دل

اگرچه من تو را هرگز برای زر نمی‌خواهم

از این دستار می‌ترسم عذاب آخرت آرد

بگو با آن رقیب آخر، من این اخگر نمی‌خواهم

کنار این دل و دلبر، چه محرابی به‌پا کردی!

من از محراب بیزارم، دگر منبر نمی‌خواهم

مرا منبر بود در بر، کنار آن دل و دلبر

کنار روضهٔ رضوان، از این بهتر نمی‌خواهم

کنار دلبر زیبا، نکو گفتا که ای ساقی!

بیاور آن می باقی، کز آن کم‌تر نمی‌خواهم

 


 

« ۶ »

پیغام ملاقات

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

دادم به دل خود خط پیغام ز یارم

ناگه به عوض رفت ز دل تاب و قرارم

رفتم که بینم رخ ماه تو پری‌روی

دیدم که چه زیبا بنشستی به کنارم

همّت بنمودم که بچینم گل روی‌ات

دیدم که گرفتی به بغل آینه‌وارم

گفتم: چه شود گر بدهی کنج لبت را؟

گفتا که بزن، زدم، درآورد دمارم

دل رفت ز کف، برد ز من تاب و توان را

با چشم سیاهت چو شکستی دل زارم

جان است اسیر قدِ سروِ تو دلآرام

عیبم نکن از این‌که صفا کرده شکارم

دل گشته اسیر سر و سیمای وجودت

چون روی تو شد در بر دل، شهر و دیارم

سرتاسر عمرم تو شدی در خط پرگار

ای لوده، تو هستی به جهان، جمله عیارم

ما زنده‌دلانِ لبِ دلجوی تو هستیم

ساقی! می نابم بده تنها نگذارم

ما را تو ببر از صف ظاهر به برِ خویش

تا دل نکند میل، بر این دار و ندارم

در راه توام صاحب راهی و تو راهی

از تو برسد خیر، بر این چشم خمارم

جانا، نظرم را تو زِ هر غیر بپوشان

تا آن‌که نیاید دو جهان هیچ به کارم

سنگینی عشق تو شکسته کمرم را

بگشای خدایا به جهان سینهٔ تارم

یا رب، بشکن این قفس سُست دل‌آشوب

تا عشق ببینی، که نکو کرده دچارم

 


 

 « ۷ »

عین بلا

در دستگاه‌های شور و ماهور

و گوشه‌های حزین و نحیب مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

با سینهٔ سوزان پی‌ات ای یار دویدیم

یکسر به رهت، محنت بسیار کشیدیم

هرچند که درگیر غم عشق و فراقیم

از غـیر تـو خوش راحت و آسوده بـریـدیم

ما قافله‌سالار غم و درد و بلاییم

با سینهٔ سوزان، ز تو بس غمزه که دیدیم!

درد و غم و اندوه چه باشد به رهِ عشق؟!

آهنگ وفا زین دل آشفته شنیدیم

دیدیم لب شوخ تو چون غنچه که بشکفت

از آن لب پر شهد، بسی غنچه که چیدیم

هر پرده ز رخسار پر از حیرتت افتاد

عشرت‌کدهٔ دیده چه بی‌پرده دریدیم!

ما جمله بلایی که ز هجران تو آمد

دیدیم و به «حق» محضر پاک تو رسیـدیم

ما عین بلاییم و از آن شِکوه نداریم

سودای تو را چون ز دل و جان بگزیدیم

هرجا که دری بود به‌سوی تو گشودیم

هر چهره که دیدیم به عشق تو خریدیم

وا گشته نکو غنچهٔ هر ظاهر و باطن

ز آن دم که در این سینهٔ بی‌کینه دمیدیم

 


 

« ۸ »

رقص مه‌وشان

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ کوچه باغی مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مستفعلن مستفعلن فَع

ــ ــU ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ

بحر: رجز مثمن اخرب

 

چون در دیار عاشقان، مست و خرابیم

ساغر شکسته بهر تو در التهابیم

بشکن بُتا پیمانه را، خُم را بیاور!

بگذشته کار از تیغ و خون، غرق عذابیم

در مُلک درویشان به ما صد خانه دادند

ویران نمودیم آن همه، بی‌هر حسابیم

سوز و شرر را سر کشیدیمش به یک‌بار

در راه عشقت نازنین فارغ ز خوابیم

هر چه غم و هجرت ببندد راه چاره

در وصل تو زیبا صنم دور از حجابیم

منزل گرفتیم در دل ویرانه عمری

زین رو اسیر گنج و کنج این خرابیم

جغدم که هر ویرانه دارد با من انسی

با آن‌که هم‌چون شمعِ جان، اشک و گلابیم

دل تشنه از جام زلالت بوده عمری

گرچه کنار تشنگان جام شرابیم

در هر دو عالم عشق تو سودای ما شد

از هرچه غیر از عشق تو باشد، به تابیم

دریای پر موج غمت برد از نکو دل

 

با این‌که موج و ساحل و دریا و آبیم

 


 

 « ۹ »

خیمهٔ بقا

در دستگاه‌های شور و اصفهان

و گوشه‌های حزین و نفیر مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ

بحر: هزج مثمّن سالم

 

دو چشم مست ساقی را همی فتّانه می‌بینم

خم ابروی ماهش را چه خوش افسانه می‌بینم

دو چشمان سیاهت برده دل از عاشق شیدا

به رخسارت جهانی را چنین پروانه می‌بینم

هزاران عارف دلخسته را در وادی حیرت

اسیر یک شکن از زلف تو جانانه می‌بینم

کمانْ ابروی لبْ‌غنچه، که دنیا را به هم بستی!

تو را با هر گل خنده، به دل مستانه می‌بینم

برو ای زاهد مسکین، درِ دیر و کلیسا زن!

که از محراب و از مسجد، تو را بیگانه می‌بینم

همان زلفی که بر روی خمارِ دیده رقصان است

کنار رخ همیشه سرخوش و دُرّدانه می‌بینم

به جان شاهد و ساقی، دلم غرق صفا گشته

جهان را بی می و مستی، همی میخانه می‌بینم

جمالت جمله می‌بینم، ولی صد فرق بین ماست

که او یک‌دانه و من خود هزاران دانه می‌بینم

اگر دل ذره را بیند، نبیند آن دهانت را

همه عالم در آن ذره، به‌حق شکرانه می‌بینم

منم آن سالک دلخسته‌تر از شاهد و ساقی

که هر دم سوز دل را در درون خانه می‌بینم

نکو رفت از سر خویش و مقیم کوی مستان شد

که هستی را به هر جام و به هر پیمانه می‌بینم

 


 

 « ۱۰ »

وَجْد و رقص

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مستفعلن مستفعلن فَع

ــ ــU ــ / ــ ــ U ــ / ــ ــ U ــ / ــ

بحر: رجز مثمن اخرب

 

من عاشق رخسار زیبای تو هستم

هم مستِ می از جامِ صهبای تو هستم

رَستم ز غیر تو دلآرا، جان فدایت!

چون کشتهٔ آن قدّ و بالای تو هستم

هستم گرفتار تو، ای تک‌خال هستی!

چون خال کنج لب به پیدای تو هستم

عمری اگر از تو شنیدم قصهٔ عشق

همواره محو نطق گویای تو هستم

جانا، رها بنما دلم را از سر خویش

دیوانهٔ آن ذات یکتای تو هستم

صد آفرین بر هر دو چشم شوخ و مستت

هر دم اسیر چشم شهلای تو هستم

آماج مژگانم نمودی بی‌محابا

غرق شهاب ثاقب‌آسای تو هستم

ساقی بده ساغر، بزن مطرب نی‌ات را

با وجد و رقص دل به رؤیای تو هستم

ابروی تو ما را پریشان کرده، جانا!

زنجیری گیسوی گیرای تو هستم

عمری سبک‌بارم به خلوت‌خانهٔ دل

بنگر نکو! رازی ز سودای تو هستم

 


 

« ۱۱ »

حیرتِ دوست

در دستگاه‌های ابوعطا و نوا

و گوشه‌های گبری و زمزمه مناسب است

وزن عروضی: مستفعلُ فاعلاتُ مفعولاتن

ــ ــ U U / ــ U ــ U ــ / ــ ــ ــ

بحر: هزج مسدّس اخرب

 

از بود و نُمود خود بسی حیرانم

ظاهر منم و منم که خود پنهانم

چون حرف و کلام و جمله هستم، آری!

ذات و صفت و حقیقت و عنوانم

کردار من از لطافت هستی شد

یک قافله «حق» شدم، به «حق» جانانم

ناکرده دلم به جز وصالت کاری

قرآن توام، تو را به خود می‌خوانم

این توبهٔ من رسم ادب می‌باشد

ورنه، نه منم، که هستِ تو شد جانم!

تا پیرهن عمل کشیدم در بر

بردی تو ز من جمله سر و سامانم

برکندی و بر زمین زدی تا گفتی:

از کار برو، بگو که من سلطانم

رفتم ز ثواب و عمل و خوبی و شر

گفتم که از آغاز ببین پایانم!

تنها تویی و کثرت عالم از ماست

خیر از تو و، من بی‌تو پر از نقصانم

نقشم تو و نقاش تو هستی جانا!

با نقش تو هر نقش شده آسانم

دادی چو به هر ذره صفای کامل

خوش باشم اگر ز هجر تو گریانم

تا معرکه سازِ شوخِ طنّاز تویی

هر عیب کنی، نکو! سزا می‌دانم

 


 

« ۱۲ »

دل هوایی

در دستگاه اصفهان و گوشهٔ ساقی‌نامه مناسب است

وزن عروضی: مفاعلن مفاعلن فعولن

U ــ U ــ / U ــ U ــ / U ــ ــ

بحر: از بحور نامتعارف هزج

 

هوایی کنج لب تو هستم

اگرچه مجنون و خراب و مستم

به‌دورم از عقل و کمال و تقوا

به‌خاطر تو، از همه برستم

بریدم از هرچه که دور من بود

به هر که دور تو نشسته، بستم

به‌سوی تو گشوده پَر، دل من

هماره در نزد تو من نشستم

به تو سپردم این دل هوایی

از آن‌چه بوده غیر تو، گسستم

سر بنهادم چو به دامن تو

به ناگه از هرچه به‌جز تو رستم

قد تو را دیدم و از خجالت

خمیده، قامت از حیا شکستم

برفتم از غیر و ز خویش و خویشم

که عشق تو ستوده ناز شستم

چو دیدمت، دیده ز دل برون شد

دلم بیفتاد و شکست ز دستم

نکو شده به عشق تو گرفتار

قسم به مویت که شد از اَلستم

 


 

 « ۱۳ »

جان تپیده

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ

مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب

قالب: غزل دوری

 

با این دل تپیده، گفتم که بی‌امانم

جانا بریدم از خود، آسوده کن تو جانم

گم گشته از تبارم، در کسوت تباهی

دورم ز هرچه هستی، بی‌توشه و توانم

افتاده‌ام ز هستی، دورم ز هر دو عالم

در محضر تو شادم، در عشق تو عیانم

عاشق‌ترم کن از پیش، بیگانه‌ام ز غیرت

ای دلبر دلآرام، رحمی که من جوانم!

رندی بریده تابم، بی‌دولت زمانه

آخر برس به دادم، هرچه بخواهی، آنم

فارغ چگونه باشم، از شور و شوق و مستی؟

زیرا که غیر از این حال، در جان و دل ندانم

فارغ‌تر از تو هستم، بی بنده و خدایی

تو خود خدایی و من، بی‌نام و بی‌نشانم

من بندهٔ تو هستم، آسوده از دویی‌ها

رؤیای تو شکسته، تا مغز استخوانم

ای حضرت صفات و ای چهرهٔ دو عالم

فارغ ز هرچه گویی، ذات است آشیانم

دل بی‌خبر ز عالم، دور است هم ز آدم

خاتم صلا کن ای «حق»، بی‌روح و بی‌روانم

وحی‌ام دم تو باشد، لحنم کلام جبریل

در نزد اهل هیمان، بی‌نطق و بی‌بیانم

تا گفتم اندر عالم، من ماجرای این دل

جانا! چه خوش بریدی، از غیر خود گمانم

فارغ ز هر دو عالم، آسوده‌ام ز هر سرّ

آزادم از سر غیر، بیگانه با زیانم

جان نکو مریض است، باشد دوای دردش

آن لحظه که سرود وصل تو را بخوانم

 


 

 « ۱۴ »

چه کنم؟

در دستگاه ماهور و گوشهٔ نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

گفتی از عشق مگو! با دل سوزان چه کنم؟

گیرم از عشق گذشتم، غم هجران چه کنم؟!

گر نشستی به برم، گو به من ای هستی عشق!

با نگاهت منِ سرگشتهٔ حیران، چه کنم؟

گر دهی وعدهٔ وصل‌ات به دلم از سر عشق

چشم در چشم تو با دیدهٔ گریان چه کنم؟

عاقبت می‌رسدم وصل و حضورت جانا!

لیکن آن لحظه من و این همه احسان چه کنم؟

می‌روم بی سر و پا خوش به سراپردهٔ حسن

لیک با طعنهٔ صد خار مغیلان، چه کنم؟

آمد و رفتِ من از نقش ظهور تو بود

بی تو با این دلِ سرگشتهٔ نالان، چه کنم؟

مژدگانی شده بر خلق که: خواهی بخشید

گر نشد عفو تو بر جان من ارزان، چه کنم؟

دل من شب همه شب عاشق بزم تو بود

نرسد گر به وصال تو دل و جان، چه کنم؟

شاهد بزم ازل بوده دلم تا به ابد

گر شد آزرده‌دل از غمزهٔ خوبان، چه کنم؟

دورهٔ ما شده آلوده به زشتی و خطا

گر شود دورهٔ دیگر، بتر از آن، چه کنم؟

دورهٔ ریب و ریا، دورهٔ زشتی و دغل

مانده‌ام با دل خود، غم به گریبان چه کنم؟

سربه‌سر خوف و خطر پر شده در سینهٔ دهر

با دلِ غمزده، حیران و هراسان چه کنم؟

خوب و بد یکسره افتاده به دامان کجی

عیب خوبان چو شود باز و نمایان، چه کنم؟

شد نکو فارغ و آسوده‌دل از ملک جهان

«حق» به دل مانده، ولی بی سر و سامان، چه کنم؟

 


 

 « ۱۵ »

رقص ظهور

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ کرشمه مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)

ــ ــU ــ / U ــU U / ــ ــ U ــ /U ــ

مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

برخیز از این دیار سراسر زیان رویم

دور از غرور و فریب و ستیز و فغان رویم

یکباره جان به قصد وصالش فدا کنیم

بیرون ز شک و ظن و خیال و گمان رویم

چون عاشقی که صدق نگاهش به چشم اوست

سر در رهش نهیم و خود از آن میان رویم

دل سِرّ جان ز لعل لبانش شنید و گفت:

بی پا و سر شویم و به دار امان رویم!

زین سرزمین شیون و پر آفت و بلا

یکسر به آن دیار سراسر جوان رویم

خود را رها ز مرگ به تولاّی جان کنیم

تا عمق عشق، یکسره دور از نشان رویم

رقص ظهور عشق تو جانا چه دلرباست!

سرمست و شاد و خوش، به دَر از این جهان رویم

با چرخ و چینِ بود و نبود و به جست و خیز

دورِ خوشی زده، دور از زمان رویم

ناسوت و هر چه در آن هست، وا نهیم

بر خاک، پا نهاده و تا آسمان رویم

آری نکو! ز جان و دل و تن، توان گذشت

از ظاهرت به جانب غیب و نهان رویم

 


 

 « ۱۶ »

حقیقت

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ گلریز و قطعهٔ ناقوس مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

عمری است به دنبال حقیقت بدویدیم

دیدیم بسی باطل و، «حق» را بِنَدیدیم

فرصت بگذشت و بشد عمر همگان طی

افسوس که بر صاحبِ خانه نرسیدیم

هر روز به هر سوی روان بهر تماشا

بار غم عشقش چه سبک‌بال کشیدیم

کوته‌نظران را چه بدیدیم فراوان!

هر آن‌چه ندیدیم، از آیینه شنیدیم

بیهوده سخن گشت پر از خشک و تر خویش

تا از بر آن، بیدل و دلدار رمیدیم

بسیار از این مدعیان، دانه نشاندند

با لطف حق، از دانه و هر دام رهیدیم

کس را نشناسیم بود در خور عشقت

با ما تو مگو از چه دل از دیده بریدیم

ای یار دلآرای من و دلبر طنّاز!

بر ما نکنی عیب که بس پرده دریدیم!

کی می‌شود از مهر، گشایی رخ خود را؟

ما از دو جهان، چهرهٔ محبوب گزیدیم

لطف تو سبب شد که نکو باده کشد باز

گر قهر تو را با دل و با دیده خریدیم

 


 

 « ۱۷ »

سحرگه

در دستگاه شور و گوشهٔ همایون مناسب است

وزن عروضی: مفاعیلن مفاعیلن فَعُولُن

U ــ ــ ــ /U ــ ــ ــ /U ــ ــ

بحر: هزج مسدّس محذوف

 

ندایت هر سحر آید به گوشم:

که بگریز از خودی، بنگر خروشم!

به گوش دل شنیدم نغمهٔ تو

چنان که رفت از سر، عقل و هوشم

روان بشنیده‌ام از جان صدایت

که باشد تا قیامت، جنب و جوشم

زده آتش به جانم آن می ناب

که رفته از خود و در تو خموشم

دل از تو شد خراب و مست و بی‌خود

من این مستی به عالم کی فروشم؟

می و مستی شده عشق و امیدم

نباشد بهتر از این، عیش و نوشم

وصال تو مرا شد دین و دنیا

چگونه دلق دنیا را بپوشم؟!

وصالت در دو عالم شد گل و گشت

نهادی بار عشقت را به دوشم

تمام مستی‌ام از مِی بود، مِی

چرا در این می و مستی نکوشم؟!

ازل چون با ابد شد در سَر و سِرّ

نکو! آمد به دل ز آن دو، سروشم

 


 

 « ۱۸ »

خاک پای

در دستگاه همایون و گوشهٔ سپهر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رمل مسدّس محذوف

 

سینه‌ای دارم که سوزانده سرم

غرق آتش کرده جان و پیکرم

غم نمود آشفته بازارم چو شب

بی بر و بار و به‌دور از یاورم

دل شده منزلگه یاری عزیز

بی‌خبر شد دل ز من با دلبرم

مستم و مستی مرا کی شد شعار؟

باشد این پایانه، حرف آخرم

جان من شد خاک پای آن عزیز

حضرت حق بوده تنها سرورم

من نرفتم گر به سوی آن نگار

یار من بوده دمادم در برم!

کم سخن گو ای نکو از آن حبیب

چون که آن دلبر شده پیغمبرم

 


 

 « ۱۹ »

سینهٔ سجاده

در دستگاه راست پنج‌گاه

و گوشه‌های زنگوله و نغمه مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

عاشق روی تو به ملک دلم

دور ز خار و خس و آب و گِلم

شور وصال تو به وقت سحر

برده ز دل رونق و هم حاصلم

در ره عشق تو شدم خاکسار

غیر تو باشد سخنِ باطلم

سینهٔ سجاده دریدم ز هم

مستم و دیوانه‌ام و عاقلم

چـهـره بـه چـهـره شده رزقم نصیب

دل چه بود؟ حق شده خود منزلم

رفته نکو از بر خویش و تبار

حق شده زینتکدهٔ محفلم

 


 

« ۲۰ »

گل‌اندام

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ خجسته مناسب است

وزن عروضی: مستفعل مستفعل مستفعل فَع لُن (عروض نوین)

ــ ــ U U / ــ ــ U U / ــ ــU U / ــ ــ

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (عروض سنتی)

بحر: هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

معشوق من است آن گل رعنای گل‌اندام

در فکر من آمد که به دستم بدهد جام

دیوانه‌ام و عاشق و مستِ رخ آن ماه

دل با رخ او، بی‌خبر از ننگ و دگر نام

در سینهٔ من دل شده آمادهٔ عشرت

باشد که ز محبوب رسد در غزلم کام

لرزید دلم در تپش رؤیت ذاتش

با این‌که شد از همت «حق»، «حق» به دلم رام

خوش آمده از دورِ بلندِ دو خم عشق

شد جان نکو پخته، مگویید که بود خام

 


 

« ۲۱ »

دو صد عالم

در دستگاه ماهور و گوشهٔ منصوری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن

ــU ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ

بحر: خفیف مسدّس مخبون مقصور (محذوف)

 

گرچه گرمم، ز هجر تو سردم

آشنای جدایی و دردم

من بدیدم به خود بسی عالم

سینه‌پاک از تزاحمِ گردم

بی‌خبر می‌شوم ز غیرِ تو

در قمار تو مهرهٔ نردم

گوشه‌چشمی بیا به من بنما

اشـک آیـینـه را در آوردم!

رنگ روح نکو ببین شاد است

گرچه کرده غم جهان زردم

 


 

 « ۲۲ »

مریض عشق

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن

ــU ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ

بحر: خفیف مسدّس محذوف

 

من مریضم، دوا نمی‌خواهم

اهل دردم، شفا نمی‌خواهم

قامت دل به عشق حق شاد است

غرق عشقم، ردا نمی‌خواهم

در جهان هرچه بنگرم، «هو حق»

یاور و آشنا نمی‌خواهم

دلبرا، می بیار و مستی کن

دیده از تو جدا نمی‌خواهم

شد نوایم نوای حق، آری

بینوایم، نوا نمی‌خواهم

در بر تو بریدم از خود نیز

بینوایم، صدا نمی‌خواهم

در جمالم نکو جمالش بین

حق رضا شد، رضا نمی‌خواهم

 


 

 « ۲۳ »

دردی‌کش

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ

بحر: رمل مثمن سالم

 

هرچه دیدم جز خم زلفت، تمامی وا نهادم

ز ین سبب دُردی‌کش میخانه‌ام، با این‌که شادم

خلوت و عشق و سُرورم بوده چون لطفی مداوم

بی‌خبر از خویش و غیر و زحمتِ بیداد و دادم

مستم و دیوانه‌ام، افتاده‌ام از برج بالا

بی‌خبر از دیده و دیدار خاک و ابر و بادم

دل کشیدم از دو عالم، از خط بیهوده یکجا

قهرِ دهر و رنج دوران، رفته همواره ز یادم

شور تو بس که طرب داده دل و جان نکو را

هم‌چو خون، مهر تو جاری شد سراپا در نهادم

 


 

 « ۲۴ »

بزم حق

در دستگاه ماهور و گوشهٔ رجز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ

بحر: رمل مثمن سالم

 

خوش در این دنیای فانی، گوی سبقت را ربودم

از حضور عارف و عامی نباشد نفع و سودم!

صاحب دل، شاهد آزاده‌ای هستم به دوران

بی‌خبر از منّت و غوغای افراد حسودم

نازنینِ سینه‌چاکم کرده گیسو را پریشان

من در آن محضر ز رخسارش همه غرق نُمودم

شاهد بزم حق و مشهود دلبر گشته جانم

دل گرفته رونقِ جانانه تا غرق شهودم

شد نکو چون فارغ از سودای عشق بی‌دم و درد

رخصتی داد آن مهین دلبر برای هر سجودم

 


 

 « ۲۵ »

ملک سلیمان

در دستگاه ماهور و قطعهٔ ناقوس مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن مفاعلُ مستفعلن فَعَل (عروض نوین)

ــ ــU ــ / U ــU U ــ / ــ U ــ /U ــ

مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف

 

عشق تو را به ملک سلیمان نمی‌دهم

لعلِ لبت به روضهٔ رضوان نمی‌دهم

عشقم به تو همیشه بود اصل زندگی!

من بی تو، دل به ظاهر و پنهان نمی‌دهم

دلداده‌ام، رهیده ز غیر تو هر زمان

قهر تو را به الفت شیطان نمی‌دهم

آزرده‌ام ز فتنهٔ این قوم ناسپاس

دل را به ناسپاسی انسان نمی‌دهم

دل محو عشق تو گردیده از ازل

این دُرِّ دل به قصهٔ ایمان نمی‌دهم

گرچه دلم گرفته ز گفتار بی‌اساس

در شور زندگی، به غیر تو مَه، جان نمی‌دهم

آسوده گشته‌ام ز تمنای غیر تو

بی عشق، عمر خویش که پایان نمی‌دهم

عمر نکو به عشق تو ماه جهان گذشت

با تو شدن به وسعت دوران نمی‌دهم

 


 

 « ۲۶ »

آزادم

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

دل به تو دادم و از هر دو جهان آزادم

با وجود دو جهان غم، ز تو گُل، دلشادم!

عاشقت هستم و با عشق تو می‌نوشم می

شد خرابِ تو دل و با تو فقط آبادم

از قد و قامت تو گشته دلم نورانی

دادِ حق دادم و رفت از دل و جان، بیدادم

دیدهٔ شاهد عشقم به سراپردهٔ غیب

دیده دیده که به دریای خطر افتادم!

نَفَس لطف توام دیده و دل احیا کرد

گرچه رفت از دلم آباد و همه بر بادم

از جهان گذران، مهر تو را بگزیدم

چون تو دادی به جهان شور و شر و امدادم

شد نکو در ره تو مست و خرابِ دل خویش

تا که نقش تو بمانَد همه دم در یادم

 


 

 « ۲۷ »

در پی ذات

در دستگاه شوشتری و گوشه‌های نعره و شهناز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف (مقصور)

 

راز آشفتگی من شده حق، می‌دانم

در پی وصل جمالش به جهان حیرانم!

بر کن از سینه غمِ هجر جهان‌سوزت را

در فراق تو به هر دیده و دل، گریانم

بی‌خبر گشته‌ام از همهمهٔ ذات تو، دوست!

از غم هجر تو آمد به لب من جانم

می‌رود در پی ذاتت دلم آخر از دست

بس که سرمست تو در ظاهر و در پنهانم

هر کسی در پی وصفی و منم در پی ذات

یارْ آسوده و من، خسته و سرگردانم

نازنین دلبر شهره به جمال و به کمال!

یار من باش که سختی بشود آسانم!

فارغ از سینهٔ دهر است دل و جان نکو

عاشق وصل تو در لحظهٔ بی‌پایانم

 


 

« ۲۸ »

دلخسته

در دستگاه ماهور و گوشه‌های حزین و نفیر مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فَعَلاتن فَعَلاتن فَع لُن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ ــ / ــ ــ

بحر: رمل مثمن مخبون مقصور (محذوف)

 

راضی از عشق تو و بی‌خبرم از عالم

بر تو بستم دل خود، گرچه شکستی بالم

بی‌خبر از دو جهان، دلزده از غیرم و خویش

مست مستم، که ز هجر تو به دل بدحالم!

دل به تو دادم و آزاد شدم از عالَم

از سر هجر تو این‌گونه همی نالانم

زده‌ام سر به فلک، رفته‌ام از سینهٔ دهر

بوده لطف تو در این عرصه که من تک‌خالم!

سینهٔ تو شده من، گشته دلم ذات تو، دوست!

دل بر این عشق رسیده که نگویی کالم

عاشقی بوده به دل، چهرهٔ صبح ازلم

نه به فکر غم دنیا، نه منال و مالم

شد نکو مفلس و درمانده به جان در پی عشق!

تا مگر عشق برآورده کند آمالم

 


 

 « ۲۹ »

طاق دل

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ سلمک مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ

بحر: رمل مثمن سالم

 

مستم من و دیوانه‌ام، دیوانه‌تر کن دلبرم

بشکسته‌ای پیمانه‌ام، بی پا و سر کن پیکرم!

ای مه تویی کاشانه‌ام، هستی تو نور خانه‌ام

از غیر تو بیگانه‌ام، بازآ و بنشین در برم

آشفته و نالان منم، سرگشتهٔ دوران منم

از بهر تو حیران منم، هرچند بی پا و سرم

زیباترین زیبا تویی، سودای هر شیدا تویی

معشوق بی‌پروا تویی، بی‌عشق تو کور و کرم

تاس نِگه شد طاق دل، گردیدم از رویت خجل

بنگر نکو در محضرت، جویای لطف است و کرم!

 


 

 « ۳۰ »

شعله

در دستگاه چارگاه و گوشهٔ زابل مناسب است

وزن عروضی: مفتعلن مفتعلن فاعلن

ــ U U ــ / ــ U U ــ / ــ U ــ

بحر: سریع مسدس مطوی مکشوف

 

عاشقم و مستم و دیوانه‌ام

محو می و باده و پیمانه‌ام

بی‌خبرم، نیست مرا پا و سر!

دورْ من از دام و غمِ دانه‌ام

فارغم از رونق داد و ستد

مست می و ساکن میخانه‌ام

دلبر طنّاز من، ای دلربا!

کشتهٔ آن غمزهٔ جانانه‌ام!

غمزهٔ آن یار شده رهزنم

دلزده از چهرهٔ بیگانه‌ام

شـعـلهٔ مسـتـانـهٔ تـو برده دل

آتشی و بهرِ تو پروانه‌ام

هست نکو سادهٔ بی‌ماجرا

ساده‌تر از من، دلِ دیوانه‌ام!

 


 

« ۳۱ »

لطف و قهر

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ شهناز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور (محذوف)

 

لطف و قهر تو به عالم شد تمام

حُسن تو داده به هر ذره مقام

حسن تو شد چهرهٔ این بَرّ و بحر

دل ز مهر تو بیفتاده به دام

عالم هستی ظهور عشق توست

جلوه‌گر در چهرهٔ هر خاص و عام

او به عالم، او به هستی، او به دهر

اوست ساقی، اوست ساغر، اوست جام

تلخ و شور تو چو جان، شیرین ماست

از صفایت گشته شیرین، هرچه کام

مرهم جان من از هرچه که هست

بوده عشقت، دل بر آن گردیده رام

شد جهانِ جان و دل، جانان او

پخته از او گشته، از او گشته خام

کوه و دشت و برزن و دِه یا که شهر

هستی از او، از ته چَه تا به بام

هم‌چو عالم، چشمهٔ آب حیات

«حق» بشوید هرچه باشد ننگ و نام

«حق» بود کابین دیدار وجود

جلوهٔ «حق» آشکارا صبح و شام

هرچه می‌آید ز معجز یا که سِحر

باشد از سوی تو خود رمز و پیام

دل مرا برد از دو عالم نزد دوست

تا که دیدم دلبرم، گفتم: سلام

گفتم: ای دلبر، نکو دیوانه‌ات!

گفت: آری، کن دگر کوته کلام

 


 

 « ۳۲ »

رخسار دوست

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ گبری مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ــ U ــ ــ / ــ U ــ ــ / ــ U ــ

بحر: رَمَل مُسَدّس مقصور (محذوف)

 

جملهٔ هستی مرا باشد پیام

هر دو عالم هست از تو خود کلام

شد بلندی پستی و پستی بلند

تا بیابد هستی از لطفت قوام

ذکر و سِرّ باطنم «هو حق» بود

جان من بر ذکر «حق» دارد دوام

هر دو عالم سربه سر رخسار توست

فیض تو برپا نموده هر قیام

من به ذرات جهان پیوسته‌ام

در دلم ذرات عالم هست رام

جملهٔ ذرات عالم، حسن توست

گشته هر ذره به جان من تمام

می‌نهم لب بر لبان ذره خوش

تا که نوشم بی‌محابا یک دو جام!

جمله در عالم بود غوغای عشق

سربه‌سر شد جان عالم پر ز کام

مستم و دیوانه‌ام از عشق تو

فارغ از آلایش هر ننگ و نام

عشق تو شد در دو عالم مهر و قهر

در یکی نفرت به آن، دیگر سلام

قلب من خوش می‌تپد از هر رخی

هر نگاهی در نکو شد یک پیام

 


 

« ۳۳ »

صرفه

در دستگاه افشاری و گوشهٔ نیریز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فَعَلُن

ــ U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ ــ / U U ــ

بحر: رمل مثمن مخبون محذوف

 

هر که در کلبهٔ ما می‌نهد امروز قَدَم

فکر فردا نکند، دل برهاند از غم

فکر و اندوه عبث، صرفه ندارد بر کس

جان به جانان بده و یاد مکن نیک و بدم

دورم از خویش که آشفته‌ام از ملک و مکان

دل به دریای قِدم از همه وادی بِزدم

ماجرای دل من گشته رخ ملک وجود

تا رهانم دل خود از هوس و هستی دم

بی‌خبر گشته نکو از سر زلف دو جهان

جان چه باشد که به راه تو دلآرا بدهم؟!

 


 

« ۳۴ »

لودهٔ زمانه

در دستگاه ابوعطا و گوشهٔ ضربی شش هشتم مناسب است

وزن عروضی: مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن (عروض نوین)

ــ ــ U ــ /U ــ ــ / ــ ــ U ــ /U ــ ــ

مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (عروض سنتی)

بحر: مضارع مثمن اخرب

 

ای نازنین دلبرم، خانه خرابت شدم

بی‌فرصت و بهانه، بادهٔ نابت شدم

ای حق بی‌کرانه، ای لودهٔ زمانه

بی زحمت و بهانه، چنگ و ربابت شدم

هرچه بگویم تویی، هرچه ببینم تویی

با همّت نگاهی، دیدی کبابت شدم

فارغ ز هر دو عالم، آهنگ دل شده دم

بی سوز و سازِ رخصت، «شور» و «رهاو»ت شدم

رفتم ز سینهٔ دل، فارغ ز آب و هم گل

در فرصت شب و روز، غرق حسابت شدم

ای دلبر شب‌افروز، شد سینه‌ام پر از سوز

همواره من اسیر لطف و عتابت شدم

افتادم از دم دل، فارغ شدم ز مشکل

ناگه به حسن چشمت، غرق عِقابت شدم

همت کشیدی از دل، دل شد رها ز حاصل

ای یار نازنینم، حسن عذابت شدم

بی‌صرفه و تباهی، بی‌نقدی و حسابی

ای نازنین مه مست، آتش به آبت شدم

نقاش حسنی ای دوست، بی‌چهره می‌زنی نقش

در متن آب دریا، نقش حبابت شدم

رفتم ز فرصت خویش، فارغ ز دین و هم کیش

دیدم رخت شبانه، محو نقابت شدم

ای یار بی‌محابا، ای از تو شد هر آوا

ای روح من، تو زیبا، من شیخ و شابت شدم

پیدای هر دو عالم، غوغای جمله آدم

روحم شده پر از دم، گو این‌که خوابت شدم

ای جلوهٔ دل من، ای رفته از سر و تن

دل برده‌ای ز دستم، در خون خضابت شدم

هستی تو بس به دوران، از تو شدم نمایان

ای دلبر دلآرام، بحر و سرابت شدم

ای صاحب شر و شور، هستی کی از دلم دور

گشته نکو همه نور، غرق صوابت شدم

 


 

« ۳۵ »

پاک‌ترین نازنین

در دستگاه شوشتری و گوشهٔ سپهر مناسب است

وزن عروضی: مُفتَعِلُن فاعلن مفتعلن فاعلن

ــU U ــ / ــ U ــ /U U ــ / ــ U ــ

بحر: منسرح مثمن مطوی مکشوف

قالب: غزل دوری

 

بی‌خبرم از جهان، کشتهٔ تو دلبرم

در ره تو نازنین، باد فدا هم سرم!

خاطر تو دلربا، بند دل من برید

اصل ظهور توام، آینه نه، گوهرم

پاک‌ترین نازنین! ای به نگاهم قرین!

در ره تو خاکم و کشتهٔ تو سرورم

چهرهٔ هستی به دل، پاک‌ترین ذره‌ام

حامی تو یار من، چون که تویی یاورم

قلب من و جان من، جان به فدای تو باد!

روح منی، نور تو سر زده از پیکرم

جان نکو تشنهٔ دیدن روی تو شد

هجر تو کشته مرا، باز بیا در برم!

 


 

« ۳۶ »

شبنم عشق

در دستگاه شور و گوشهٔ گلریز مناسب است

وزن عروضی:فاعلاتن فعلاتن فعلن

ــ U ــ ــ /U U ــ ــ /U U ــ

بحر: رمل مسدّس مخبون محذوف

 

از چه گویی که ز تو بی‌خبرم؟!

غم چه باشد که کند دربه‌درم!

عاشقم بر سَر و سِرّ تو رفیق

گرچه من در نظرت بی‌هنرم

شبنم عشق کی افتاده ز عرش؟!

کنگره گشته به عرش از اثرم

بی‌خود از خود شده‌ام بس که به عشق

فارغ از خویش و تبار و پدرم

شد فنا رمز رهایی نکو

که خوش از بستر فانی گذرم!

 


 

 « ۳۷ »

رنگ دل

در دستگاه شور و گوشهٔ گلریز مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن

ــU ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ

بحر: خفیف مسدّس محذوف (مقصور)

 

آشنایت به رنج و هم دردم

گرچه گرمم، ولی ز غم سردم

گوشه چشمی به من بیا بنما

تا نشیند به تخته خوش نردم!

دل بدادم به تو که آسوده!

من به دنبال ردّ پا گردم!

کاش گردم فـدایـی‌ات ای مـاه!

هدیه این جان و دل بیاوردم

از تو باشد وصالِ عشق و فراق

کی به عشقت کسی هماوردم!

رنگ دل شد نکو به رنگ امید

گرچه غربت به رخ زده گردم!

 


 

« ۳۸ »

رونق نور

در دستگاه شور و گوشهٔ میگلی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن

ــ U ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ

بحر: خفیف مسدّس محذوف (مقصور)

 

درد هجران فکنده در گورم

با همه قرب تو، ولی دورم!

بی‌تو دل چون هوایی دنیاست

وا بگیر این دو دست را، کورم!

این جهان بس که پیچ در پیچ است

ظلمتش گشته رونق نورم

آتش است و بُوَد جمالش آب

چهره چهره، خراب آن حورم

بـی‌خبـر گـشـتـه دل ز بیگانه

دورِ دور از اهالی زورم

عاشقم بس که باصفا هستم

در نکوسیرتان، چه مشهورم

 


 

« ۳۹ »

طراوت جان

در دستگاه سه‌گاه و گوشهٔ پروانه مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتُ مفعولن فاعلاتُ مفعولن (عروض نوین)

ــU ــ U / ــ ــ ــ / ــU ــ U/ ــ ــ ــ

فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن (عروض سنتی)

بحر: مقتضب(۱) مطوی

 

ای طراوت جانم، جان تویی و جانانم

روی خود نمایان کن، رونقی به عرفانم

دل رها شد از دنیا، فارغم هم از عقبا

بی‌خبر ز هر غوغا، ظاهری و پنهانم

می‌کند دلم غوغا، گشته مست و هم شیدا

باطن است یا پیدا، شاهدی که حیرانم!

صاحب دم و دینم، شاد و شور و شیرینم

عشق توست آیینم، شد فدای تو جانم

شد نکو دل‌آزرده، از دوگانگی مرده

غم دلم کرده افسرده، تو دگر مرنجانم

 

  1. از بحرهای مشترک میان شعر فارسی و عرب.

 


 

 « ۴۰ »

سراسیمه

در دستگاه افشاری و گوشهٔ قرایی مناسب است

وزن عروضی: فاعلاتن مفاعلن فَع لَن فاعلاتن مفاعلن فَع لَن

ــ U ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ // ــU ــ ــ /U ــU ــ / ــ ــ

بحر: خفیف مسدّس مقصور (در هر نیم مصرع)(۱)

 

دل به حق داده‌ام بسی آسان، حق به دل ظاهر است و هم پنهانم

مست و ساده شدم به حق عنوان، در حضورش، ولی هراسانم

رفته از خاطرم دگر خاطر، دل شده فارغ از سر ظاهر

بی‌نصیبم ز غایب و حاضر، در پی‌باطن تو حیرانم

غافلم یا که غفلتم طی شد، رخصت حق به ساغر و می شد

خود بگویم که مردنم کی شد، گفته‌ام، پس تو را مرنجانم

می‌روم سوی محضر دلبر، فارغ از این جهان شوم دیگر

بینم آن مه در آن دم آخر، گرچه هر لحظه بوده در جانم

در بر حق روم دل‌آسوده، فارغ از زندگی فرسوده

شاهد بزم دلبر لوده، دل شود جان و جان جانانم

هم‌چو مهره به چرخشم حیران، دل به عشقش بداده‌ام آسان

بی‌خبر از سر دل و دینم، او حق و من تمام عنوانم

شد نکو در رهش سراسیمه، بس که شد دربه‌در در آیینه

منتظر مانده‌ام به آدینه، از غم دوری‌اش پریشانم

 

  1. این نوع وزن در حقیقت، ترکیب دوبرابری وزن در هر مصرع است و در این صورت، هر مصرع کشیده می‌شود و وزن اصلی به وزن قراردادی تبدیل می‌گردد.

 

مطالب مرتبط