من بدون تشریفات و به صورت مستقیم با مردم عادی در ارتباط هستم. تلفنهای مردم را نیز تا بتوانم خودم جواب میدهم. گاهی شمار زنگها به گونهای فراوان میشود که هر کسی دیگری بود حالت انفجار به او دست میداد.
من هم خسته میشوم. گاهی حتی برخی نیمهشبها زنگ میزنند؛ یعنی زمانی که انرژیام مصرف شده اما هنوز تا صبح باید دهها کار نیمهتمام را انجام دهم. بعضیها اظهار لطف دارند. یکی دعوای خانوادگی دارد و زار زار گریه میکند. یکی با دیوانهای فوق زنجیری درگیر شده است. یکی را جن زده است و دیگری درگیر سلوک است و هر کسی به گونهای مشکلی دارد. بعضیها هم حتی حاضر نیستند ساعتی را تحمل کنند. از آنطرف هم میگویم اگر گوشیام را خاموش کنم، ممکن است میتوانستم مانع پیشامد مصیبتی میشدم و روز قیامت یخهٔ آدم را میگیرند که چرا اهمال کردی. اعصاب آدمی هم که تحریکپذیر است و به هم میریزد. نوشتههایم نیز تکلیفی است که باید انجام دهم. الان پنج جزوه در این مشماها دارم که باید آنها را تا صبح مطالعه کنم. روزها هم که درس دارم. اما باید مردمی بود و سختیهای مردم و عوارض و اذیتهای آنها را به جان خرید. من گاهی گوشی همراه را از گوشم دور میدارم؛ ولی حاضر نیستم کسی که تماس گرفته است بداند من خیلی خستهام. در گذشته که طلبهها در دفتر من نبودند، استخارهٔ مردم را خودم انجام میدادم. گاهی حتی وسط استحمام، دست پر از کف صابون را پاک میکردم تا گوشی را جواب بدهم تا به مردم بدهکار نشوم. بعد الحمدللّه رفقا که آمدند و یک خط تلفن برای استخاره و تعبیر خواب راه انداختند، بارم سبک شد و توانستم نفسی بکشم. البته ادامهٔ آن نیز شدنی نبود. بعضیها که میدانستند من شبها بیدارم، ملاحظه نمیکردند و گوشی من تا صبح زنگ میخورد. یکی ساعت سه بعد از نصف شب، خوابی دیده بود و همان موقع زنگ میزد تا تعبیر آن را بپرسد. بعدها گفتم من از ساعت دوازده شب تا شش صبح، گوشی شماها را که میشناسم، بر نمیدارم. البته من مشکلاتی را که دارم خیلی پنهان میکنم و نمیخواهم کسی متوجه این مشکلات شود. بعضی روزها نیز روز بلاست. همین امروز شیشه جاشکری من که در آن برای قناریهایم ارزن کردهام، از آن بالا افتاد روی شیشهٔ داخل یخچال و شیشه را شکست. همان لحظه برق طبقهٔ بالا اتصالی کرد و فیوز آن قطع شد. همین امروز، دفتر برای ساعت شش و نیم برای دو گروه جلسه گذاشته و چون نظم و قاعدهٔ خود را از دست دادهاند متوجه نشدهاند که این ساعتها تداخل داشته است. الحمدللّه یکی از آنها گفتند نمیآیند؛ اما بعد دیدم گروه دیگری هم آمدند. ولی این مشکلات دلیل نمیشود که ما عصبانی و تند بشویم. گاهی بعضی در درس گیرهایی میدهند. برای نمونه، روزی آقای … وسط جلسهٔ درس به سند دعایی که ارتباطی با بحث نداشت، گیر داده بود. اگر سر درس که این آقا سؤال جانبی و نامرتبط پرسیده بود، کمی تند شدم برای این است که او از طلبههای خودم است و او را دوست دارم و از این مقدار تندی من ناراحت نمیشود. یعنی در کنار این تندی، رفاقتهای بسیار با او دارم. روزی آقای … میگفت حاجآقا شما پولی که به ما نمیدهی، گاهی تندی هم میکنید، ما به چه چیزی دل خوش کنیم. گفتم خُب بروید! گفت: کجا برویم، دلمان اینجا گیر است. گفتم خب نروید. این تندیهاي مختصر را من با رفیقان نزدیک خود آن هم طلبهها دارم؛ یعنی از روی رفاقت است؛ وگرنه هیچگاه با مردم تند نمیشوم. من گاهی چیزهای غیرعادی میبینم که تند میشوم. خدا رحمت کند مرحوم چمران را. من در این مملکت، هیچ کسی را در حد ایشان صادق و باشخصیت و نیز دانشمند و پاک ندیدم. یعنی اگر بخواهم از رجال انقلاب، یک نفر را انتخاب کنم، ایشان است. همین ایشان در کردستان، زده بود در گوش یکی از پاسداران؛ چرا که اگر این کار را نمیکرد، آنجا ساقط میشد. کسی مثل شهید چمران که عارفی این قدر مرحمتی است، ولی یک پادگان را با این کار حفظ میکند. او مؤمنی را مثل باب تترّس که در فقه است، میزند و حرمت مؤمنی را اینجا نادیده میگیرد تا منطقهای را حفظ کند. آثار این کارها هم بعدها ظاهر میشود و همان موقع درک نمیشود. خود ما در وضعیتی اضطراری و جنگی هستیم و برای ما امنیت نگذاشتهاند و هر از گاهی میریزند و همه چیز را جمع میکنند و میبرند. به هر حال این فضا قاعدهای ندارد و ما هم که امکاناتی نداریم و همواره با سیستمی اضطراری کارهای علمی خود را در فضایی سیاسی و دغلآلود و بدون صدق پیش بردهایم. ولي گاهی چیزهایی غیرعادی است که سعی میکنم کسی هم متوجه آن نشود. به هر حال، مثل شکستن شیشه و اتصال برق گاهی پیشبلاست. با پیشامد این پیشبلاها احساس میکنم میخواهد بلایی نازل شود؛ یعنی من امروز بلا را دیدم؛ اما هر چیزی را جابهجا میکردم تا به کسی نازل نشود. برای نمونه، با خودروی خودم به مشهد میرفتیم که نزدیک پارک ملت این شهر، همین حس را داشتم. سریع، خودرو را در کناری پارک کردم. به بچهها گفتم هیچکسی از کنار من دور نشود و همه همینجا بمانند. خودم رانندگی کرده بودم و خواستم لحظهای استراحت کنم. باز هم تأکید کردم کسی از اینجا تکان نخورد. همانجا خوابیدم. یک مرتبه بلند شدم که دیدم جواد ما نیست. گفتم کجاست. گفتند رفت آنطرف خیابان تا چیزی بخرد. این بچه همانجا تصادف کرد و وانتی او را زیر گرفته و تکهپاره کرده بود. گفتم او دیگر کشته شد. همینطور که خون همهجای او را گرفته بود و هر جای او را میگرفتم از جای دیگر او خون میآمد، او را بلند کردم و به بیمارستان بردم. عجب! گفتم از اینجا تکان نخورید، اما گوش نکردند. بیمارستان آن نزدیکی هم شلوغ بود و دکتری هم دم دست نداشت؛ چارهای نداشتم جز این که مثل لاتها صدای خود را بلند کنم و به بزرگان سیاسی ناسزا بگویم. حراست بیمارستان و دکتر آن شیفت آمدند و این بچه را از مرگ نجات دادند. تمام سر او بخیه خورد. به هر حال اگر حس کنم میخواهد بلا نازل شود، اینگونه نیست که تسلیم شوم و کار خودم را میکنم؛ اما اگر نشد، آن دیگر به من مربوط نیست و به آن رضا هستم. به هر حال در برخورد با مردم، دوری از استبداد و استکبار و حالت رفیق و مردمیبودن سعادت میآورد. امتیاز مردمی بودن با صدق، طلبه را طلبه نگاه میدارد؛ بهگونهای که در قبر میتواند حجتش بشود و بگوید من عملهٔ خدا بودم و هر کاری برای بندگان خدا پیش آمد، انجام دادم. من فقط عملهٔ خدا بودم و دیگر اینکه عملهٔ هیچ کس نبودم و هر کاری برای هر کسی انجام دادم، برای خدا کردم. این امر حجت را تمام میکند. در مردمی بودن نیز مهم نوع رفتار است. رفتار مردمی رفتاری اخلاقی و مؤدبانه و دور از پرخاش و عصبیت و عصبانیت و درگیری و دعواست.
من خود را از جنس مردم میدانم. مردم هم لطف فراوانی به من دارند. برای تعمیراتی که ساختمان ما لازم داشت، آهنگری را آوردم. او ارزانتر از همه و با نصف مزد خود کار میکرد. او در این مدت با من رفیق شد. کارگری عادی هم بود. او مرا رفیق خود میداند و باور دارد که من او را دوست دارم. اگر مشکلی برای او پیش آید، به حتم طرف من میآید، چون میداند من صادقانه و مانند برادرش به او کمک میکنم. او همین غروب، جعبه بزرگ چوبی پر از سیب آورده بود. شاید بیست کیلو سیب بود. چرا او حق خود را به من روا دانسته است؛ کارگری که باید هر روز زحمت بکشد. او این جعبه را داخل گذاشته و رفته بود تا چشمش به چشم من نیفتد. یعنی حاضر نیست حتی یک تشکری بشنود. این سیبها برای من خیلی ارزش دارد؛ چون رفاقت صادقانهٔ او بهای آن است. من از غروب تا به حال حیران او هستم که چرا یک کارگری؛ آن هم نزدیک زمستان که فصل کار او نیست، باید چنین زحمتی بکشد. اگر اهل علم و نیز حکومت با مردم رابطهٔ رفاقتآمیز و صادقانه و بدون دغل برقرار کنند، مردم این طور مهربان و رفیق هستند. من باید چه کار کنم تا این زحمت او را جبران کنم. من که نمیتوانم آن را جبران کنم.
به هر حال، مردمی بودن یعنی خاکی و افتاده بودن. مردمی بودن یعنی قالب و هیأت مردم را داشتن. مردمی بودن یعنی بد نبودن با دیگران. مردمی بودن یعنی مثل بچهها بودن که اگر دعوایی هم پیش آمد، بعد از آن، آشتی میکنند و چیزی را در حافظهٔ خود نگاه نمیدارند. مردمی بودن یعنی سختنگرفتن به مردم و داشتن روحیهٔ مدارا. مردمی بودن یعنی اینکه خیلی راحت از آنان بگذری و کاستیهای آنان را نبینی. مردمی بودن یعنی آدم بودن. یعنی مردم بگویند این انسان است، نه آخوند و هیأت آخوندی بر رفتار انسانی و عادی غلبه نداشته باشد. کسی مردمی است که تکبر نداشته باشد و متکبرانه به مردم بیاحترامی نکند و کسی را دستکم نگیرد. مردمی بودن یعنی اعوجاج و ارتجاع نداشتن و اینکه بتوان با همه زندگی کرد و با همه معاشرت و همنشینی داشت و توهمی نگردید و خیالپردازی نکرد. طبیعیبودن؛ یعنی مردمی بودن. خاکی بودن؛ یعنی عادی بودن. یعنی عجیب و غریب نبودن در کافه یا در قهوهخانه یا در زندان. من یکی دو سال پیش از پیروزی انقلاب، سالهای ۵۵ یا ۵۶ بود که ساواک مرا در مشهد گرفت و برای انتقال به تهران، شب را در زندان بجنورد نگه داشتند. من آنجا هم با چند صد زندانی انس گرفتم و هم با رئیس شهربانی. در آنجا که بودم تا ساعت یک و نیم بعد از نصف شب حتی یک نفر زندانی نخوابید. با اینکه لامپها را خاموش کردند و مأمورها فریاد میزدند که بخوابید، همه در تاریکی دور ما حلقه زده بودند. ما هم با آنان شوخی میکردیم و و میخندیدیم. اطلاعات از ترس، نگذاشت صبح شود و همان نیمهشب ما را از زندان به اطلاعات برد؛ زیرا اعتقاد داشتند ما خیلی خطرناک هستیم. من خودم را مثل همهٔ آن زندانیها کک و تنظیم و تبدیل میکردم؛ نه اینکه بخواهم آخوند باشم. کسی که مردمی باشد، همه را اسیر خود میکند. آدم بودن؛ یعنی طبیعی بودن و طبیعی بودن یعنی مردمی بودن و اینکه لایهٔ مردمیبودن را در هیچ جایی از دست ندهد. مردمی بودن یعنی مثل مردم صحبت کردن. مانند آن سلام کردن. من مثل آخوندها سلام علیکم و رحمةاللّه نمیگویم و همان سلام را میگویم؛ یعنی خوب است که به زبان رایج مردم، صحبت کرد. کسی که مثل مردم و به هیأت آنان نباشد، دیگران برای او جبهه و گارد میگیرند و او را جدای از خود میدانند. تعبیرها و اصطلاحات رایج آخوندی که میان مردم مصطلح نیست، آدم را از مردمیبودن یعنی از آدمبودن جدا میکند. اگر انسان بتواند آدم باشد و در جَلد اصل انسان بودن خود که با همه مشترک است، بماند، میتواند با همه دیالوگ برقرار کند. نیمساعت نگذشته که انگار چند سال با هم رفیقند؛ اما کسی که مردمی نیست، بعد از بیست سال هم نمیتواند حتی با یک نفر رفیق باشد. کسی که خاکی و عادی است، مردم احساس میکنند این هم آدمی مثل خودشان هست، نه از جنس دیگری. من این نقل تاریخی را خیلی دوست دارم. آدم باید مثل امیرمؤمنان باشد؛ یعنی هم پربار باشد که «اذا خرج فی القوم کان رجلا واذا دخل فی البیت کان صبیا». مردمی بودن یعنی در خانواده خود را در حد کوچکترین فرد خانواده در بیاوری؛ بهگونهای که بچهای دو ساله هم شما را مانند خود کودکی بیابد. در میان جامعه نیز هیبت یک حاکم جوانمرد را داشته باشد بهگونهای که کسی جرأت نمیکرده در چشمهایش نگاه کند. ما عنوان کوچکتر از صبی برای واحد خانواده نداریم.