شب‌ها لحظاتی را می‌نشینم و به حال برخی از آفریده‌های گرفتار خدا گریه می‌کنم. به حال حیوان‌هایی که در سرمای زمستان نه پناهگاهی دارند نه غذایی به دست می‌آورند و از سرما و گرسنگی جان می‌دهند. به حال حیوان‌هایی که توسط خودروها در بیابان‌ها زیر گرفته می‌شوند. به‌حال مورچه‌هایی که زیر دست و پا لگد می‌شوند؛ به حال کسانی که بی‌پناه در انفرادی‌ها هستند یا اسیر زندان‌ها گردیده‌اند. به حالِ فقیرانی که نمی‌توانند توقع زن و فرزند خود را برآورند و آه سرد، همهٔ وجود آنان را گرفته است. به حال بیمارانی که در بیمارستان‌ها بستری هستند و من هیچ کاری نمی‌توانم برای آن‌ها انجام دهم… .

من اعتقادم این است که انسان باید همه را دوست داشته باشد. تمامی آفریده‌ها از جماد و نبات و حیوان گرفته تا انسان، همه خَلق خدا هستند. من شب‌ها برای همهٔ این‌ها گریه می‌کنم؛ زیرا کار دیگری از دست من بر نمی‌آید. می‌گویم دست‌کم این‌مقدار نسبت به این‌ها بی‌اعتنا نباشم. من همهٔ پدیده‌ها را دوست دارم. در شعرهایم علاقهٔ خود به بندگان خدا را به صورت خیلی مشخص آورده‌ام. نام یکی از کتاب‌هایم «جناب ذره» است. من ذره ذرهٔ موجودات را عاشقم و با آن‌ها هم‌زبانی کرده‌ام. من در شعرهایم آن‌ها را پرستیده‌ام و شکوه و شکایتی از کسی ندارم و اگر در زبان هم شکوه‌ای آورده‌ام، در دل از همه رضا می‌باشم. من فدای همهٔ ذره‌های وجود و پدیده‌های هستی می‌شوم. من ذره‌ها را استشمام می‌کنم. من وقتی ذره‌ای را می‌بینم، قلبم یک کرور شیرین می‌شود. من از شکست و ناموزونی کسی خوشحال نمی‌شوم و شب‌ها برای شکست‌ها و ملال‌ها و رنج‌های همه گریه می‌کنم.

من ساعت‌های بسیاری از شب را در تاریکی مطلق می‌گذرانم. شب‌ها به ندرت و اندک می‌خوابم. من در تاریکی به‌خوبی زندگی می‌کنم. برای نمونه، با دست‌کلیدم که بیش از بیست کلید است، می‌توانم کلید هر قفل را بیندازم. شب‌ها نیاز به نور و چراغ برای راه‌رفتن ندارم. حتی برای مطالعه نیز از چراغ و از نور استفاده نمی‌کنم. من در تاریکی بهتر زندگی می‌کنم. نور برایم همانند خُرده‌شن‌هایی است که به چهره‌ام می‌ریزد و اعصابم را خسته و ضعیف می‌کند. البته با زندگی در شب برای کسی هم مزاحمتی ایجاد نمی‌کنم و سر و صدایی ندارم. زندگی در شب را از بچگی داشتم. نماز مغرب و عشا که خوانده می‌شد من کلید مسجد را به جای این که در مغازهٔ حاج عبداللّه بگذارم، آن را در جیبم می‌گذاشتم. شب‌ها نمی‌شد در خانه کاری کرد به‌گونه‌ای که کسی متوجه نشود. من به صورت آهسته و پنهانی در را باز می‌کردم و از آن‌جا زندگی در تاریکی شروع می‌شد. در تاریکی مسجد نماز می‌خواندم و نمی‌شد چراغی را روشن کرد؛ زیرا می‌پنداشتند دزد به مسجد زده است. در تاریکی شب به قبرستان می‌رفتم.

مطالب مرتبط