پیش از انقلاب، در تعطیلات تابستان، مرا برای ییلاق به یکی از جاهای خنک همدان بردند. در آن‌جا حدود پنجاه طلبه وجود داشت که برخی از آن‌ها اهل همان‌جا بودند؛ اما پدر و مادرها و آشنایان آن‌ها پشت سر هیچ‌یک از طلبه‌ها برای نماز نمی‌ایستادند. به من گفتند شما امام جماعت باشید، گفتم این همه طلبه اهل فضل و بومی دارید، چرا از آن‌ها برای نماز استفاده نمی‌کنید؟ من برای اهل آن‌جا منبر رفتم. نخستین کاری که کردم، آشپزی و پخت و پز و روش تغذیه آن‌ها را تصحیح کردم. دقت شود که در فضای فرهنگ تغذیه پیش از انقلاب سخن می‌گویم. برای مثال، آن‌ها برای درست کردن قیمه، از نخود استفاده می‌کردند. به آن‌ها گفتم قیمه به لپه نیاز دارد، نه نخود که هم چهره غذا را زشت و بی‌اشتها می‌سازد و هم طعم آن را خراب می‌کند. آن‌ها با این‌که ثروت داشتند، در هزینه‌کردن خسیس بودند. گفتم به من اختیار تام بدهید، تا هرجا خواستم، از مال شما بردارم. این صفت خساست آن‌ها را نیز با تصرف‌هایی که داشتم، تعدیل کردم. نخست هم از آن‌ها که بیش‌تر پول و دارایی داشتند، شروع کردم. گفتم انبارهای کاه آن‌ها را بار کنند و برای فروش ببرند. هرجا دیواری از آنان خراب بود، افراد بسیار شاخص و آبرومند آن محل را که بنایی می‌دانستند، برای تعمیر آن به کار می‌گرفتم. جاده‌های آن‌جا را هم درست کردیم. یک کبابی برای آن‌ها ایجاد کردم. من خودم مدتی شاگرد کبابی بوده‌ام. آن را در جایی ساختم که بوی آن در محل تفریحی این ییلاق بپیچد و افرادی را که برای تفریح می‌آمدند به کبابی بکشاند. قیمت کباب‌ها را هم گران می‌گفتم. کم‌کم همان خسیس‌ها هم کباب‌خور شدند. قصابی آن‌جا هم رونقی گرفت. آشپزی آنان رشد کرد و دیگر بهترین غذاها را درست می‌کردند. به زن‌ها می‌گفتم با آموزش‌هایی که می‌بینید، غذاهای شما دیگر هشت‌ستاره است ودر جهان نظیر ندارد. اهالی آن محل، دخترهای دم بخت فراوانی داشتند. با شناختی که از آنان داشتم، حتی یک داماد سید در میان آنان نبود. آنان را تشویق کردم که دختران خود را به سادات بدهند و چند داماد سید از طلبه‌ها به آنان معرفی کردم. من به آنان خرده می‌گرفتم که چرا در میان آن‌ها حتی یک داماد سید وجود ندارد. دخترهای خیلی خوبی داشتند که آن‌ها را به ازدواج سادات درآوردم. دخترها و پسرهای آنان بیکار بودند؛ یکی یکی پسرها و دخترها را موظف کردم روزی یک جعبه بادام یا گردو پوست بگیرند و به من تحویل بدهند و من آن‌ها را برای فروش می‌گذاشتم و در برابر به آنان دستمزد می‌دادم تا جوان‌ها روزها بیکار نباشند. آن‌ها خیلی پولدار بودند، ولی نمی‌توانستند از این پول‌ها لذت ببرند. من با راه‌های خیلی ساده‌ای لذت دنیا را به آنان چشاندم. آنان هم ارادت فراوانی داشتند و کم‌کم به شدت به من وابسته شدند. آنان در تمامی کارهای خود از من مشورت می‌گرفتند.

 

مطالب مرتبط