محبوبی که به حب حق بر دیده مست جانانِ روشنایی جای دارد، در غوغای پیدای بیداری، شوریده، دلداده ی دریادلِ شیرین و شیدای شوخ فریبا و پاکباز رعنای زیبایی و یکهسوار نسیم عشقِ سحرهای بیهوایی و نواساز
زمزمههای عاشقی و آهنگ دوستی و واصل عوالم مینایی بلاساز و آشنای طاهر قدسی در صحن تماشای دلخانه چهره گلگون یار و جلوهنگر بازیهای پیکر مینویی تمام قامتِ هستی و ولوله بیریایی یار سادگی و یادآور مهربانی است که راحت فدایش میشود و به مسلخ قربانش میرود.
غربت محبوبی، شهر غریب بییاری، کوچه تنهای تنهایی و بنبست بیکسی و جدایی خَلقی و نبرد بییاوری در پشت دیوارهای بلند بندپایان بیباطن دارد؛ اما محبوبی پروایی ندارد و مستانه، غریق غیبت ناخوانی و سبز و باطراوت، در پنهان کتمان، رونق فرزانگی حق و رسوایی باطل خصم میشود. باران اشک او برای کویر درماندگی ضعیفان و آه او برای مظلومان بیپناه است. او در حال تنهایی خویش، آرام و دلخوش به آوای قراربخش تمامی عشق هستی است که دم به دم آتشی تازه و مسلخی نو برای این کندهنشین هماوردخواه پایدار در پاکی عشق و خلوص مهر، بنیان میکند.