بازداست توسط ساواک برای من بسیار اتفاق میافتاد و هر بار به نوعی دنبال میشد. ساواک هر وقت میخواست هر کسی را میگرفت و حساب و کتابی نداشت. جنگ و گریز فراوان داشتم و بسیار میشد که مورد تعقیب و بازداشت بودهام اگرچه آنان مرا کمترین زمان نگاه میداشتند؛ زیرا بازداشت ما موجب بههمریزی درسهای ما میشد ولی در بعضی مواقع گریزی نسبت به آن نبوده است. یک بار مرا در فیضیه گرفتند و به راه آهن بردند. معاون ساواک کل در آن زمان شخصی به نام «مختاری» بود. او به من گفت: گمان میکنید ما نمیفهمیم شما که نعلین میپوشید و سر به زیر میاندازید، چه کسانی هستید؟ همین شما هستید که قم را به هم میریزید. گفتم: مسالهای نیست؛ شما حکمی به من بدهید، من فردا سر چهارمردان راه میروم و عربده میکشم. بعد گفتم: شما خیلی اشتباه میکنید؛ روحانیت بزرگتر از آن است که با شما درگیر شود یا شما بتوانید با آنها کاری کنید. همین بچههای قم و کبوتربازها برایتان کافیاند و شما را درگیر میکنند. شما کمتر از آن هستید که روحانیت را بشناسید یا بفهمید کسی که نعلین میپوشد، چنین و چنان میکند یا نه؟
در آن زمان، من با مرحوم آقای پسندیده، بسیار در ارتباط بودم و هرگاه کاری را که لازم بود انجام گیرد به ایشان میگفتم. یک بار میخواستیم طلبهای را برای درمان به خارج بفرستیم و من از ایشان خواستم امکانات آن را فراهم کند. ایشان گفت: ما توان تامین هزینه آن را نداریم. گفتم: هزینه آن به عهده من؛ شما کارهای دیگری را که لازم دارد، بر عهده بگیرید. ایشان این کار را به برادر آقاي خميني؛ آقای هندی که در تهران بودند ارجاع دادند. در تهران با ایشان نیز ارتباط پیدا کردم و پس از آن مرا گرفتند و با لطائف الحیل آزاد شدم.
مکرر مورد تعقیب و بازداشت قرار میگرفتم که خود را با روشهای مرسوم خویش که دو نمونه از آن را خواهک گفت، آزاد میکردم. یکی از آن روشها انکار کلی و دورسازی خود از ماجرا در پوشش درس و بحث فراوان بود که بهطور معقول قابل باور بود.
در آن زمان، ساواک، گاه گاه به خانه ما میریخت. روزی ماموران به منزل ما ریختند و من دو قبضه هفتتیر داشتم. با خود گفتم بهترین جا برای جاسازی آن در این فرصت کوتاه، جانماز است. آن را در جانماز جا دادم و جانماز را وسط اتاق گذاشتم. این کار جگر میخواست. یک کلاه پوستی هم به سر داشتم و به متکایی تکیه دادم. به آنها گفتم: همه خانه را زیر و رو کنید. اگر پای آنان به جانماز میخورد، اسلحهها پیدا میشد، ولی من جگر این ریسک را داشتم. خانه ما کوچک و تنها شصت متر بود. اگر آنان میخواستند همه چیز را زیر و رو کنند، زمانی نمیبرد. من هم در این امور حرفهای بودم و سبک کار آنان را میدانستم. شخصیت ساواکیها را که آموزشدیده حرفهای بودند میشناختم. آنان با همه تمرینها و تعلیماتی که میدیدند، ترسو و ناآگاه بودند و در برابر انقلابیها کم میآوردند. من میدانستم به خاطر موقعیت محدودی که در وجود خود دارند، به جانماز شک نمیکنند و باور ندارند کسی جرات کند اسلحه را در جانمازی وسط اتاق پنهان کند. سرانجام همه جا را گشتند و به جانماز دست نزدند.
از این موارد بسیار پیش میآمد، اما آنان نمیتوانستند مدرکی ضدّ ما بیابند. گاه من اسلحهای را در قنداق بچه جاسازی میکردم. گاه میشد که بچه قنداق پیچ را با طناب به خرابهای که در کنار خانه ما بود میفرستادم و بچه در آن خرابه بود تا ساواکیها میرفتند. بچه بزرگ ما چندین بار این ماجرا را در بچگی داشت.
چریک مشهور و ترس ماموران |
|||
|
|||
بازداشتگاه شهربانی بجنورد |
|||
|
|||
سلول احمدآباد مشهد |
|||
|
|||
گذر از آزار ساواک مشهد با امداد باطنی |
|||
|
|||
گذر از حصر ساواک در همدان (نمونهای دیگر از امداد باطنی( |
|||
|