مدیریت جزیره کیش و بندر امام خمینی

 پیش از پیروزی انقلاب اسلامی کتابی راجع به انقلاب نوشته‌ام که در آن جامعه‌شناسی مردم ایران را آورده‌ام. تحلیل جامعه‌شناسی من این بود که یک مملکت نمی‌تواند دو رئیس داشته باشد و به‌طور حتم باید یکی کنار برود. در ایران، هم «سلطنت» و هم «روحانیت» وجود داشت و این دو نمی‌توانست با هم حکومت کند و کشور را اداره نماید و به‌ناچار باید یکی از آن‌ها حذف می‌شد. از طرفی، سلطنت در خون و اعتقادات این مردم ریشه نداشت، برخلاف روحانیت که مردم به آنان محبت داشتند و هر روحانی با صدها نفر فامیل نسبی یا معنوی بود، از این رو نمی‌شد روحانیت را ریشه‌کن کرد و این سلطنت بود که باید حذف می‌شد؛ چنان‌که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. من این نظریه را در آن کتاب آورده‌ام. هم‌چنین در کتاب «روحانیت و رهبری» گفته‌ام: «روحانیت برای تداوم رهبری خود باید دو اصل را رعایت کند: عدم اختلاف و عدم مادی گرایی. روحانیت تنها با رعایت این دو اصل بیمه می‌شود. روحانیت اگر اختلاف نکند و به دنبال زخارف مادی نباشد، صلاحیت رهبری و شرایط آن را می‌یابد». من از همان ابتدای انقلاب اعتقادم این بود که ما نباید به هیچ وجه از مردم کمک‌های مالی بگیریم و باید باب کمک‌های مالی مردم به دولت یا روحانیت را بست. روحانیت یک‌پنجم درآمد افزوده مردم (خمس) را در اختیار دارد، از این رو روحانیت است که باید برای مردم کار کند و برای آنان درآمدزایی داشته باشد. روحانیت برای بقای خود و تداوم رهبری خویش باید به این افق نزدیک شود و حقوق و مزایایی از مردم دریافت نکند و خود نیز در پی مادی‌گرایی و اندوختن ذخیره دنیایی نباشد. من جزیره کیش را بر این پایه مدیریت می‌کردم و اموالی را که در جزیره کیش بود، میان مردم فقیر منطقه تقسیم کردم و به نام آنان سند می‌زدم تا در هیچ دوره‌ای کسی نتواند نسبت به آن ادعایی داشته باشد. من بیش از یک ماه رمضان و گه گاه در تعطیلات حوزه در آن‌جا بودم. زمانی بود که حوزه‌ها تعطیل بود. من هرجا می‌رفتم، به جهت درس‌هایی که در قم داشتم در آن‌جا خیلی نمی‌ماندم و کارها را به‌سرعت به سامان می‌رساندم و نیازی نبود بیش‌تر بمانم. همیشه ضروری‌ترین و مهم‌ترین کارها را انجام می‌دادم و پس از سامان دادن اموری که لازم بود، به قم باز می‌گشتم. در جزیره کیش که بودم می‌توانستم در آن زمان به صورت میلیاردی فقط پول خشک بردارم. گاهی شوخی می‌کنم و می‌گویم: «بعضی اشخاص که هوششان بیش‌تر از ما بود، خود را بستند!» آن موقع باورم نمی‌شد که بعدها چه خواهد شد. وقتی خواستم از جزیره کیش برگردم، تنها یک ساک با خود داشتم که لباس‌هایم در آن بود. گفتم: «در این ساک را باز بگذارید.» گفتند: «حاج آقا! همه شما را می‌شناسند.» گفتم: «این حرف‌ها نیست! ممکن است فردا بگویند: او ساک خود را پر از طلا کرد و از این‌جا رفت. همه باید ببینند که جز لباس و کتاب چیزی با من نیست».

اداره این جزیره در همین مدت کم، آن را سامان داد بدون آن‌که کسی بتواند در آن مداخله‌ای داشته باشد. من چهل افسر از ارتش انتخاب و در یک خانه افسری مستقر کردم تا به عنوان گروه ضربت نزدم باشند. در آن‌جا دزدی‌هایی می‌شد و آن منطقه مردم فقیری نیز داشت. پس از ضبط اموال، در نماز جمعه به مردم گفتم: «هر کس که فقیر و نیازمند است و به چیزی نیاز دارد، مراجعه کند و از ما بگیرد ولی اگر دانستم کسی دزدی می‌کند، بر او حد جاری می‌سازم». فرمانده پایگاه، نزدیک مقرّ ما منزل داشت. وی بچه‌ای یازده ساله داشت که با ما رفیق شده بود. می‌گفت: «حاج آقا! بابای من تا وقتی که شما به خانه بروید، در منطقه با خودرو گشت می‌هد. ما دو تا خودرو داریم: یکی پیکان است و دیگری ماشینی مدل بالا و از وقتی شما آمده‌اید، بابایم پیکان سوار می‌شود؛ چون می‌بیند شما سوار فیات می‌شوید.» چهل نفری که با من بودند، شبانه‌روز به صورت پیوسته کار می‌کردند. به آنان می‌گفتم شب‌ها برای آب‌تنی به دریا برویم؛ چون تا ما بیرون بودیم فرمانده در منطقه حضور داشت و این موجب احساس امنیت می‌شد. من در آن‌جا نماز جمعه نیز می‌خواندم. اهل سنت هم نماز جمعه داشتند و من آن‌ها را بدون پیشامد کوچک‌ترین درگیری مدیریت می‌کردم.

کسی در آن مدت نمی‌توانست کم‌ترین چیزی از این جزیره خارج کند و تمامی این منطقه در دست ما بود. برای نمونه، آقای میناچی، وزیر و خواهرزاده آقای بازرگان، روزی به کیش آمد، گفتند: او می‌خواهد پیش شما بیاید. چون مشکلاتی داشت، گفتم: او را تا روز بعد راه ندهند. فردای آن روز وقتی آمد با اعتراض گفت: «شما دولت در دولت درست کرده‌اید!» گفتم: «نه؛ در این کشور فقط یک دولت هست، و ما آقای بازرگان را نمی‌شناسیم!» او از طرف بازرگان حکمی آورده بود که بعضی از اموال آن‌جا ـ از جمله شماری خودرو را از آن‌جا ببرد، و یک کشتی هم برای بردن اموال و خودروها در بندر عباس مستقر داشت، گفت: «این امضای آقای بازرگان است و باید آن را اجرا کنید!» گفتم: «اگر شما یک سیب زمینی را نصف کنید و روی این کاغذ بزنید، امضای آقای بازرگان می‌شود! مگر نشنیده‌ای که آخوندها دست بده ندارند؟ من با این کاغذ یک کشتی امکانات و خودرو به تو بدهم تا ببری؟! بنده خدا! چه‌قدر ساده‌ای!» گفت: «من چه‌کار کنم؟» گفتم: «برو پیش دایی‌ات و بگو این شیخ چیزی به من نداده است.»

زمان طاغوت در آن‌جا با پول و امکانات مردم فقیر و بدبخت کاخ‌هایی درست کرده بودند که از تمام آن‌ها مواظبت می‌کردیم. بعضی از آن‌ها را بنا بر مصلحت واقعی به مردم فقیر واگذار کردیم و حتی به نامشان سند زدیم؛ به‌گونه‌ای که دیگر کسی نتواند پس از آن در هیچ دادگاهی ادعایی بر خلاف آن داشته باشد. هرچه کولرگازی، یخچال و وسایلی مانند آن بود، به مردم دادیم و در آن منطقه دیگر از دزدی خبری نبود و گزارشی از دزدی نمی‌رسید.

یک روز در حال گشت با نیروها به انباری در بیرون منطقه رسیدیم. بچه‌های ما کسی را که وانتی برای دزدی آورده بود دیدند. او خیلی ترسیده بود. به بچه‌ها گفتم: به او کاری نداشته باشید. و به او گفتم: بابا! ما دنبال تو می‌گشتیم که نیاز داری. کدام یخچال را می‌خواستی ببری؟ ما همان را به تو می‌دهیم. دستت درد نکند که وانت آوردی! سپس خودم با بچه‌ها کمک کردیم و یک کولر و یک یخچال به او دادیم و گفتم: آن‌ها را ببر. بچه‌هایی که او را گرفته بودند، شوکه شده بودند. خلاصه، در جزیره کیش با اقتدار عمل می‌کردم.

روزی سربازی پیش من آمد و از یکی از افسران شکایت کرد و گفت: فلان افسر به من دشنام داده و به صورتم سیلی زده است. گفتم: «دشنام را گذشت کن، ولی می‌توانی در حضور سربازان و در مراسم صبحگاهی به او سیلی بزنی. سرباز انقلاب کتک‌خور نیست. اگر جوان‌های ما کتک بخورند، ما نمی‌توانیم کشور را اداره کنیم.» خانم آن افسر آمد و التماس می‌کرد که او را ببخشید. گفتم: حکم همین است. گفت: دست‌کم اجازه بدهید او را در مسجد و جلو شما بزند؛ نه در حضور سربازها. گفتم: باشد، به مسجد بیاید. آن افسر آمد و گفت: اشتباه کردم! گفتم: مگر نمی‌دانی انقلاب شده و دوره کتک و فحش تمام شده است؟! بعد به آن سرباز گفتم: حالا می‌توانی به او سیلی بزنی، ولی وقتی به او نزدیک شدی، او را ببوس. آن سرباز هم دستش را بالا آورد، اما به‌جای آن‌که افسر را بزند، او را در آغوش گرفت و بوسید. گفتم: «ما نمی‌خواهیم کسی را بزنیم. این افسران فرمانده‌های ما هستند و ما نباید آنان را خرد کنیم. سرمایه‌های مردم برای آنان هزینه شده تا به این‌جا رسیده‌اند. آن‌ها سرمایه مردم ما هستند.» آن افسر با جمعیت حاضر در آن‌جا گریه می‌کرد و او نیز سرباز را در بغل گرفت و بوسید.

من آن‌جا مسوولیت همه کارها را در دست داشتم و با اقتدار تمام عمل می‌کردم. برخی از همافران شوخی می‌کردند و می‌گفتند: «این‌جا کم‌تر از دُبی نیست؛ ما نیز ادعای استقلال کنیم! این‌جا برای خودش کشوری است.» ..

من بر اساس اعتقادات خود (فقه حکمت‌گرا) عمل می‌کردم و نتیجه نیز می‌داد. امنیت آن‌جا بیش از معیارهای استاندارد شده بود. زمینه اجرای حقوق را فراهم کرده بودم و نخست فقر را از مردم آن‌جا برداشتم و این‌گونه نبود که بر گرده مردم فقیر و مستضعف بکوبم. در اجرای حدود هم‌اکنون نیز همین اعتقاد را دارم و بسیاری از حدودی را که امروزه اجرا می‌شود، قبول ندارم. طرح‌هایی نیز برای اداره کشور دارم که آن را در چنین جاهایی تست می‌کردم و جواب آن نیز مثبت بود. من مدتی در بندر امام و نیز ماهشهر بودم و در این دو منطقه هم همین‌گونه عمل می‌کردم که نمی‌خواهم سخن به درازا کشیده شود.

در آن‌جا یک بار به من سوء قصد شد، ولی به‌طور کلی امنیت را به بهترین شکل برقرار می‌کردیم. حق را اجرا می‌کردم و نمی‌گذاشتم حق فروگذار شود. سوء قصد در شب نوزدهم ماه رمضان واقع شد. مردم در مسجد احیا داشتند که من به یکی از افسران گفتم: بیا امشب به بیابان برویم و کمی تنها باشیم. ما از شهر دور شده بودیم که به ما حمله شد. نزدیک یکی از کاخ‌های شاه بودیم. منطقه‌ای تاریک که هیچ‌کس دیگری را نمی‌دید. آنان مرتب می‌گفتند: تسلیم شوید! ما هر دو مسلح بودیم. به افسر همراهم گفتم: باید این‌ها را بگیریم! کمی نشستیم تا صدایی از ما به آنان نرسد. در همین فرصت با او شوخی می‌کردم تا نترسد و می‌گفتم: کارت تمام است؛ تو یک شب زودتر از امیر مومنان علیه‌السلام به شهادت می‌رسی. او خیلی ناراحت بود و می‌گفت: من تازه خانمم را عقد کرده‌ام! گفتم: بی‌خیال باش و می‌خندیدم، اما او گریه می‌کرد. خلاصه طوری خود را به آن‌ها رساندیم و هر دوی آن‌ها را گرفتیم. آنان ضد انقلاب و وابسته به گروهی نبودند و تنها یک فرد مهمی آن دو را فرستاده بود. از آنان پرسیدم: شما را چه کسی فرستاده است؟ شما این کاره نیستید. گفتند: ما بیچاره‌ایم و قول دادند که با ما همکاری نموده و افراد اصلی را معرفی کنند. به آنان گفتم: صدای این ماجرا را درنیاورید و از آن در جایی چیزی نگویید. شما شوخی کرده‌اید و خواسته‌اید ببینید ما چگونه عمل می‌کنیم. بعد آنان را رها کردم. افسر همراه من گفت: حاج آقا! باید آنان را اعدام کرد؛ چون مسلحند و ماشین ارتش را برای اقدامشان در اختیار دارند. گفتم: نگران نباش؛ درست می‌شود. آنان همان شب به مسجد آمدند و ما آنان را در مسجد دیدیم. به آن افسر گفتم: باید این‌طور عمل کرد تا به‌خوبی جواب بدهد؛ نه این‌که آدم‌ها را با اعدام نفله کرد.

من نه می‌گذاشتم آدمی نفله شود و نه در جایی کم‌ترین امکانات بیت‌المال بیهوده مصرف شود یا از آن استفاده شخصی گردد. کیش بازاری به نام «بازار فرانسوی‌ها» داشت که سرتاسر و حتی کف آن بلور و شیشه بود و امکانات بسیاری در آن بود. روزی رفتیم تا آن بازار را کنترل کنیم که چیزی جابه‌جا نشود. داشتیم درهای آن را می‌بستیم که یکی از بچه‌های ما که آدم خوبی هم بود، قیچی سر شکسته‌ای را از مغازه‌ای برداشت و در جیب خود گذاشت. گفتم: این قیچی را برای چه برداشتی؟ گفت: برای این‌که من و بچه‌ها ریش خود را با آن مرتب کنیم. گفتم: من یک قیچی نو برایت می‌خرم. آن را زمین بگذار. او خیلی منکسر شد. گفتم: از حرف من ناراحت شدی؟ گفت: «نه، حاج آقا! من شنیده بودم حضرت امیر مومنان علیه‌السلام چراغ بیت المال را خاموش می‌کرد، ولی باورم نمی‌شد، اما این حرکت شما را که دیدم، باورم شد این جریان راست است. شما که این همه امکانات این‌جا را به‌راحتی به مردم دادید، چه‌طور از یک قیچی شکسته نگذشتید و مواظب آن بودید؟!»

در این جزیره ده‌ها دستگاه تلویزیون بزرگ بود که بعضی از آن سه متر عرض و چهار متر طول داشت. در واقع به صورت سینمای خانگی بودند و مانند آن‌ها در جایی دیده نمی‌شد. ده‌ها نوع تلویزیون کوچک و بزرگ دیگر هم در آن‌جا بود. قمارخانه شاه نیز در آن‌جا بود که فضایی بسیار بزرگ داشت و دیوارهای آن بی‌رنگ و بلورین بود و دیده نمی‌شد برای آن‌که به دیوار برخورد نداشته باشی، باید دست را جلوی خود می‌گرفتی تا به دیوار نخوری. در آن‌جا پیراهن‌هایی بود که دو متر و نیم قد داشت و باید چند نفر آن را می‌گرفتند تا بشود با آن راه رفت. این پیراهن‌ها مخصوص رقص بود و هنگام رقص باز می‌شد و اندازه می‌گردید. منظور این که در آن‌جا چنین امکاناتی وجود داشت. ما اول انقلاب در خانه تلویزیون نداشتیم. یکی از همافران گفت: یکی از این تلویزیون‌ها را ببرید. اما من این کار را نکردم. یکی از بچه‌ها به من گفت: اگر ما چهار سال در این جزیره خدمت کنیم، می‌توانیم یک تلویزیون به صورت قانونی از این‌جا ببریم و من می‌خواهم حق خود را به شما بدهم. گفتم: اگر می‌خواهی از حق خود بدهی، اشکال ندارد، ولی نه حالا که من هنوز در این‌جا مسوولیت دارم، بلکه باید بگذاری برای زمانی که من از این‌جا بروم، آن وقت اگر خواستی خودت آن را به قم بیاور و خودت هم آن را وصل کن. بعد از مدتی وی تلویزیون را آورد و نصب کرد، اما چون بُرد آن مخصوص کیش بود، در قم تصویر آن رنگی نبود و تصویر را سیاه و سفید نشان می‌داد؛ تنها همین تلویزیون از آن جزیره به ما هدیه شد.

بچه که بودم، نمی‌دانستم پول چیست. گاه خطاب به خداوند می‌گفتم: «خدایا، اگر خزینه لاریب خود را به من بدهی، من ته آن را در می‌آورم و آن را خرج می‌کنم. البته روی حساب و کتاب خاصی هزینه می‌کنم.»

در جزیره کیش به سنی‌ها می‌گفتم: «ما برادریم» و به آنان بیش‌تر حرمت می‌گذاشتم. روز عید فطر من به مسجد اهل سنت رفتم و در آن‌جا صحبت کردم و نماز خواندم و پس از آن به مسجد شیعه‌ها رفتم. اهل سنت امام جمعه‌ای داشتند که می‌گفت: «ما ماشین می‌خواهیم.» من هم به آنان خودرو و هر چیز دیگری که نیاز داشتند، دادم. من به عالمی شیعه در آن‌جا گفتم: «شما چه می‌خواهید؟» گفت: «الحمدللّه، ما به برکت مرتضی علی علیه‌السلام غنی هستیم و چیزی نمی‌خواهیم.» عالمان شیعی این‌گونه هستند و دین ما دین اصالت است و شیعه هیچ گاه تکدی نمی‌کند. روز عید فطر با دسته‌ای از بچه‌ها به خانه این عالم رفتیم. دیدم عجب! او در خانه خرابه‌ای بر روی حصیر زندگی می‌کند و این‌گونه اظهار بی‌نیازی می‌کند. من با همان افسران و همافران رفته بودم و آن‌ها او را که دیدند، زار زار گریه می‌کردند. به آنان گفتم: «شیعه به این می‌گویند و شیعه یعنی این!» ما حاضر بودیم با عشق، هر چه این عالم بخواهد، به او بدهیم، ولی به عالمان اهل سنت که وضع خوبی داشتند کمک می‌کردیم. اما او خود را به لطف مرتضی علی علیه‌السلام غنی می‌دانست. هم‌چنین متوجه شدیم که این عالم شیعی زندگی خود را با خرمافروشی اداره می‌کند. به آن همافران گفتم: «ببینید علمای شیعه و بچه‌های امیر مومنان علیه‌السلام غنی زندگی می‌کنند و تکدی نمی‌کنند و هیچ وقت و در هیچ شرایطی به طرف کسی دست دراز نمی‌نمایند.» آنان گویی به معراج رفتند و اگر هزار بار به کعبه می‌رفتند، این‌قدر در آن‌ها اثر نمی‌کرد و اگر شهادت نصیب آنان می‌شد، این همه به ایمانشان افزوده نمی‌شد. من از دیدن این عالم و طبع غنی و بلند و بی‌نیاز وی خوشحال شدم و لذت بردم و بارها گفتم: «شیعه یعنی این!» از این موارد اگر بخواهم بگویم، نمونه‌ها بسیار است.

مدیریت بندر امام خمینی

اوایل انقلاب، کمونیست‌ها در بندر امام به صورت گسترده تبلیغ می‌کردند و فضای فرهنگی آن را مسموم کرده بودند. امام جمعه آن‌جا با خانمش پیش ما آمدند و از ما خواستند به آنان کمک کنیم. او می‌گفت: «افرادی مسلح از دیوار ما بالا آمدند و گفتند از این‌جا بروید وگرنه شما را مثل… می‌کشیم!» گفتم: من به آن‌جا می‌آیم. ماه رمضان بود که به این بندر رفتم و در کم‌تر از پنج روز اختیار تمام شهر را در دست گرفتم. به بیش از پانصد نفر از جوانان گفتم که صبح‌ها در شهر پیاده‌روی داشته باشند و ضمن ورزش صبحگاهی «اللّه اکبر» بگویند. این بندر را به صورت شهری انقلابی و زنده در آوردم و کمونیست‌ها دیگر در آن‌جا توطئه‌ای نداشتند. با آنان بحث نیز می‌کردم تا سستی عقاید خود را دریابند.

کمونیست‌ها در این شهر مکتب و بحث‌های عقیدتی خود را تبلیغ می‌کردند. من آنان را به مسجد شهر ـ که فضای بزرگی داشت ـ فرا خواندم و کاپیتال مارکس را به آن‌ها درس می‌دادم. من شانزده جلسه از این کتاب سخن گفتم و گفته‌های آن را نقد می‌کردم. در روز هفدهم این بحث را که: «مستحب است چوبی زیر بغل مرده گذاشته شود» طرح و حکمت‌های آن را بیان نمودم و گفتم: «من قاعده‌ای کلی از دین به شما می‌دهم و آن این که: هر حکمی که با آن نتوان حقانیت دین اسلام را ثابت نمود، در صورت کامل بودن علم و تعقل و تحقیق ما، آن حکم به حتم پیرایه است. هر قانون و حکم دینی که چنین توانی نداشته باشد، اسلامی نیست.» حتی احکام استحبابی؛ مانند: «گذاشتن چوب زیر بغل مرده» این‌گونه است و من آن روز حقانیت دین را با همین حکم به اثبات رساندم.

یکی از آنان در ابتدا برای من نامه‌ای نوشت و در آن آورده بود: «امیدوارم شما برای پول یا به خاطر خودتان این‌جا نیامده باشید» و نصایحی را در آن نامه آورده بود که چند صفحه می‌شد. من تمام نامه او را بالای منبر خواندم و گفتم: «الهی شکر که کسی پیدا شد و این صفا را داشت که ما را نصیحت کند. دست شما درد نکند! من دست شما را می‌بوسم! من از این کار لذت می‌برم.» نویسنده نامه روز دیگر آمد و خود را معرفی کرد. گفت: «ما زن و شوهری مسلمان بودیم.» گفتم: «چرا کمونیست شدید؟» گفت: اوّل انقلاب همه به مردم مستضعف کمک می‌کردند، و ما ـ که هر دو پزشک بودیم ـ مقداری پول و دارو فراهم کردیم تا با هم به روستایی بسیار دورافتاده که رفت و آمدی به آن‌جا نمی‌شد، کمک کنیم. ما کار خود را عبادت می‌دانستیم و در برابر آن پولی نمی‌گرفتیم، اما آنان داروها را گرفتند و ما را کتک زدند و گفتند: این‌ها چون رایگان کار می‌کنند، کمونیست هستند. ما هم گفتیم: اگر کمونیست‌ها پول نمی‌گیرند و این‌گونه خدمت می‌کنند، پس مکتب خوبی دارند. بعد از آن کمونیست شدیم و با خود گفتیم: اگر مسلمان‌ها کار مجانی و رایگان نمی‌کنند، کمونیست‌ها می‌کنند، پس کمونیست‌ها حق می‌باشند و ما کمونیست‌ها این طوری هستیم. آنان بحث‌های کاپیتال و برخوردهای گوناگون ما را که دیدند و شنیدند، دوباره به دین بازگشتند.

در بندر امام خمینی امکانات بسیاری بود و مهم‌ترین بندر به شمار می‌رفت. گزارش می‌شد که دزدی‌های بسیاری در آن‌جا اتفاق می‌افتد. من ماه رمضان که در تابستان و فصل گرما بود و حوزه نیز تعطیل بود به آن‌جا رفتم. گفتند: کارگران این‌جا روزه نمی‌گیرند. گفتم: شما دخالت نکنید که آن‌ها روزه نمی‌گیرند. اگر شما هم گونی‌های سنگین آنان را در این هوای گرم بر می‌داشتید، نمی‌توانستید روزه بگیرید. آن موقع بندر امام با کمبود برق و در نتیجه یخ مواجه بود. قطعی برق در آن بندر زیاد بود. در نماز جمعه گفتم: شما مردم در شهر هم برق دارید و هم یخ و کارگران در بندر نه برق دارند و نه یخ و باید این دو را توزیع کرد که: برق برای شما باشد و یخ‌ها را باید برای کارگران به بندر برد. با رضایت مردم، تمام کارگران خوشحال شدند. یک روز وارد بندر شدم و تمام کارگران را جمع کردم و گفتم: این بندر مال شماست و هر کس را که دیدید دزدی می‌کند، او را بگیرید و به مسجد بیاورید تا بر او حد جاری کنیم؛ خواه رئیس باشد یا مرئوس. پس از آن دزدی تمام شد و چند هزار بازرس کارگر، این مشکل را در آن بندر برطرف کردند.

گاهی کارگران برای استراحت زیر خودروهای پارک شده رئیسان و کارفرمایان می‌رفتند تا در سایه آن بخوابند. من می‌گفتم: هیچ راننده‌ای حق ندارد خودرو خود را بدون اعلام آتش کند و راه بیفتد. باید ابتدا از کارگرانی که در سایه آن استراحت می‌کنند، با احترام اجازه بگیرد. به کارگران هم گفتم: اگر کسی بدون اجازه ماشین خود را روشن کرد، بلند نشوید تا منت شما را بکشند.» بدیهی بود که دیگر راننده‌ای هرچند رئیس یا کارفما باشد جرات نمی‌کرد چنین کاری کند. کارگرها وقتی دین را این‌گونه می‌دیدند، به شعف می‌آمدند. آری، روحانیت این‌گونه می‌تواند کارآمد باشد. اگر طرح‌ها و برنامه‌هایی که برخی از مجریان انقلاب داشتند، با دقت قبلی و با عرضه بر احکام دینی ارایه می‌شد و در مورد مشکلات اجرایی آن فکر می‌گردید، انقلاب بیش از این جواب می‌داد و آثار و برکات بیش‌تری داشت.

یک بار گزارش دادند یکی از افراد متنفذ شهر شبانه به خانه یکی از کارگرها رفته، و مشکل حیثیتی پیش آورده است. گفتم: باید تنبیه شود. بعضی از مسوولان استان از او حمایت می‌کردند و واسطه شدند تا این کار انجام نشود. گفتم: این حرف‌ها نیست! این فرد برای کارگری که به‌سختی کار می‌کند و گونی می‌کشد، مشکل درست کرده است و شما حق هیچ دفاعی از او را ندارید. او از شاخ‌دارهای شهر است و اگر تنبیه شود، شهر نیز امنیت می‌یابد. مردم برای اجرای تنبیه او در مسجد جمع شدند و او را روی تختی گذاشتند. به آن کارگر گفتم: وقتی او را برای اجرای تنبیه خواباندند، تو واسطه بشو و بگو از او درگذرید و او را ببخشید؛ چرا که نمی‌خواستم او را شلاق بزنند و تنها بر آن بودم که آنان به قوانین و احکام شرعی احترام بگذارند و بدانند که این کشور صاحب دارد و باید حرمت مردم آن را پاس داشت. البته، با آن‌که هنوز ابتدای انقلاب بود و بحث اجرای حدود مطرح نبود، ما این کار را کردیم و در اصل با این کار می‌خواستم امنیت و پای‌بندی به احکام شرع در آن شهر حاکم شود. آن فرد پشت بلندگو استغفار می‌کرد و با التماس می‌خواست که تنبیه نشود. او را خواباندند و به آن کارگر گفتم: خودت به او شلاق بزن. او شلاق را برداشت، اما گفت: من او را می‌بخشم. آن فرد نیز بلند شد و زار زار گریه می‌کرد. با این کار امنیت به شهر بازگشت. چون مردم دانستند اگر با فردی مسوول، مهم و متنفذ این‌گونه برخورد می‌شود، دیگران نیز در صورت تخلف تنبیه می‌شوند.

مطالب مرتبط