ادبیات دارای چهارده رشتهٔ علمی میباشد: لغتشناسی، دانش اشتقاق، دانش صرف، دانش نحو، دانش کتابت و رسم الخط (ویرایش)، دانش انشای متن (نگارش)، دانش قرائت، دانش تجوید، دانش معانی، دانش بیان، دانش بدیع، دانش شعر و قافیه، دانش امثال (مثَلشناسی)، دانش تاریخ ادبیات.
دانش اشتقاق در میان رشتههای مربوط به ادبیات، در مرتبهٔ دوم و بعد از لغتشناسی قرار دارد. لغتشناسی شناخت معنای واژگان مفرد را بدون لحاظ نقش آن در جمله و بدون اعتبار معنایی که منظور و مراد گفتهپرداز میباشد، گزارش میکند. دانش اشتقاق به شناخت مادهٔ واژه رو میآورد و به شناسایی اعضای خانوادهٔ واژگان گرفتهشده و مرتبط با هم میپردازد تا خصوصیات و ظرافتهای معنایی هر یک را به دقت بیان دارد و معنایی که لغتشناس به صورت کلی از یک خانوادهٔ واژگانی گزارش کرده است، به صورت جزیی بر هر یک از آنها تطبیق دهد تا در پرتو آن، اصل معنای واژه و مادهٔ آنها شناخته شود. این کار مستلزم شناخت تمامی مشتقات یک واژه میباشد؛ اعم از آن که در کلمهٔ گرفتهشده، ترتیب حروف اصلی و حرکات، حفظ شده باشد یا خیر و نیز آیا در روند اشتقاق، حرفی از حروف اصلی آن به حرف قریب دیگری تغییر کرده باشد یا نه.
دانش اشتقاق از دانشهایی است که برای فهم ماده و محتوای واژگانِ کاربردی در تمامی علوم و نیز در اصل وضع واژگان برای فرهنگستانها یا جعل اصطلاحهای لازم برای نظریهپردازان، لازم است. در دانشهای دینی و اسلامی نیز اجتهاد درست مبتنی بر در دست داشتن این دانش میباشد و نصرت سالم دین، متوقف بر تخصص در این علم میباشد. بر این پایه باید گفت دانش اشتقاق از علوم پایه برای تمامی دانشهای میباشد.
در میان علوم اسلامی، افزون بر فقه، دانش تفسیر قرآن کریم، بیشترین بهره را از این علم میبرد؛ زیرا بنمایهٔ تفسیر، واژگان قرآن کریم میباشد و هدف تفسیر، متوقف بر فهم معنای واژگان میباشد.
تمامی علوم برای انتقال یافتهها و دادههای خود از الفاظ بهره میبرند. الفاظ دارای صورت (شکل و هیأت) و ماده (محتوا) میباشند. صرف و نحو متکفل شناخت هیأتِ اصل کلمه و موقعیت آن در ساختار جمله است؛ اما بحث از محتوای هر یک از الفاظ، بر عهدهٔ دانش اشتقاق میباشد و تا معنای ماده و محتوای لفظ فهمیده نشود، شناخت صوری و هیوی لفظ، کارایی ندارد. دانش اشتقاق را باید دانش شناخت ماده، محتوا و معنای کلمات دانست.
شناخت مادهٔ کلمات، برای علومی که زبان فهم آن از طریق الفاظ صورت میگیرد، بر هر علمی حتی منطق و فلسفه پیشی دارد؛ زیرا اشتقاق، مسیر تفکر منطقی و روشمند را برای فیلسوف میگشاید و به وی زبان فلسفی میدهد.
اشتقاق از دانشهایی است که فرایند تصور ذهنی (مفهومی) را شکل میبخشد و به تصدیق و اثبات حقایق که در حیطهٔ فلسفه است، نمیپردازد و چون تصدیق فرع بر تصور میباشد، اشتقاق بر فلسفه پیشی دارد و مقدمهٔ آن دانسته میشود. برای نمونه تا معنای «خدا» یا «شانس» دانسته نشود، فیلسوف توان آن را نمییابد که بر اساس دستگاه فلسفی خویش، آن را تصدیق یا تکذیب کند. تا تصور صحیح از چیزی نقش نبندد، هرگونه قضاوت و حکمی در مورد آن ارزشی ندارد.
اشتقاق ؛ مسیر شناخت مفهومی پدیدهها
در مورد شناخت هر پدیدهای سه پرسش اساسی وجود دارد: یکی شناخت مفهومی آن میباشد، دیگری بحث از اصل وجود و صدق و کذب آن و سهدیگر شناخت حقیقت آن میباشد. علم اشتقاق، راه را برای پاسخگویی به پرسش نخستین میگشاید و شناخت مفهومی واقعیتها را به دست میدهد. شناخت مفهومی امری تصوری است و معرفت وجودی، امری تصدیقی میباشد که در حیطهٔ کار فلسفی است؛ اما شناخت حقایق با حضور در محضر آن و زیارت عین آن به دست میآید که عرفان به آن زبان میگشاید. از این رو، فلسفه و عرفان نیز به ادبیات نیازمند میباشند و ادبیات پیش از فلسفه مرتبه میگیرد و در تصورات فیلسوف، دخالت میکند، در نتیجه تصدیقات وی را تابع گزارههای خود میسازد. برای نمونه، وجود که موضوع دانش فلسفه میباشد، شناخت معنا و مفهوم آن از اشتقاق برمیآید. فیلسوفانی که خود را وامدار اشتقاق نساختهاند، ورودی مبنایی بحث فلسفه را از بدیهی بودن مفهوم وجود آغازیدهاند؛ آغازی نادرست که بنایی نامیمون را در دستگاه فلسفی آنان رقم زده و بنیاد فلسفی آنان را بر زمینی خاکی و پر خلل بنیان نهاده است.
افول ادبیات فلسفی
متأسفانه خورشید ادبیات، قرنهاست که مسیر افول را رفته و سوسوی آن همواره رو به ضعف و سستی گذاشته است و همین امر، شروع انحطاط در دانشهای انسانی گردیده است؛ حرمانی که شتاب موتور تولید علم درست در رشتههای انسانی را نهتنها بسیار کند کرده است؛ بلکه هزاران افسوس که مسیر آن را به گمراهی و بیراهه برده است و گزارههایی به نام علم، ترویج میشود که بیشتر آنها دور شدن از حقیقت میباشد و دارای ارزش صدق و وجه حکایتگر از خارج عینی نمیباشد. گلوی دانشهای انسانی قرنهاست که با انبوه متراکمی از گزارههای نادرست و پیرایهها فشرده شده و تنها جان بیرمق و دست و پا زدنهای بیفایده در مرداب پیرایهها برای آن باقی مانده است. امروزه، با بالارفتن هوشمندی مردم و تکنولوژیهای پیشرفتهٔ در حوزهٔ ارتباطات، میطلبد که نابغهای رادمرد قد علم کند و طناب آزادی به دست این دانشها برساند و آنها را از مرداب پیرایهها برهاند. نقطهٔ شروع این حرکت حیاتی، بسیار مهم و سرنوشتساز، سرزمین ادبیات میباشد؛ جایی که میتواند خورشید راهنمای مسیر تمامی علوم و نظام آموزشی طلوع کند و ظلمت پیرایههای به اصطلاح علمی را به روشنایی علم و معرفت تحویل برد. نقطهٔ آغازین پیرایهزدایی، اهتزار علَم ادبیات در ایالات متحدهٔ علوم و نظام آموزشی آن میباشد. تفکر وقتی منطق مادی مییابد، که ادبیات آن بر پایهٔ درستیها تحقیق و تدوین شده باشد. اگر ادبیات نباشد، علم به سطحیگرایی، بیدقتی، مسامحه، اهمال، اجمال و دخالت انگیزه در اندیشه مبتلا میشود؛ تفاوتی ندارد که عالِم آن، فیلسوفی باشد بر مسند نظریهپردازی یا فقیهی که بر کرسی اجتهاد و استنباط نشسته است یا دانشمند دیگر رشتههای علمی باشد.
ادبیات متکفل بستهبندی نمودن معنا در قالب لفظ میباشد؛ قالبی که حصن و حرز معناست و میتواند حقیقت را به حقیقت انتقال دهد؛ قالبی که اگر با معنا تناسب نداشته باشد، آن را میریزد، کوچک میکند یا در انتقال آن، گمراهکننده و فسادآفرین میگردد و حقیقتی را به یک واقعیت یا به یک پیرایه تبدیل میسازد.
حقیقت با واژگان به ذهن مینشیند و با تکرار آنها، قلبی میگردد و در دل رسوخ مییابد و اندیشه را به عقیده تبدیل میسازد و حقیقت متمایز پدیدهٔ انسانی را از دیگر پدیدهها شکل میبخشد. بر این پایه، ادبیات همپا و محافظ انسانیت یک انسان میشود؛ همانطور که اگر به انحراف رود، عقیدههای وی را مختل میسازد و او را از انسانیت میاندازد. علم با ادبیات است که زبان میگشاید و آموزشی میگردد. علم اگر ادبیات نداشته باشد، کلیاتی میگردد اجمالی و ابهامی و اهمالی که چیزی از آن در دل نمینشیند. علم اگر ادبیات نداشته باشد، فنی میگردد گمراهکننده، که هرچه پیشتر رود، شتاب افزونتری در دور شدن از حقیقت مییابد. علم چون ادبیات نداشته است، ظلمت دیجور سلطهٔ فنون امروزی را پیش آورده است؛ فنونی که با اشارهٔ قدرتهای سیاسی و اقتصادی، گزارهٔ به اصطلاح علمی تولید میکنند تا مغزها را برای پر شدن حسابهای بانکی آنها به تکاپو وا دارند و دستها را برای نفوذ سیاسی آنها، راسخانه به تلاشی سخت و کشنده کشند و پاها را به سمت مسلخهای همگانی انسانی، گام به گام و با گزینشهای چند مرحلهای و زمانسوز پیش برند تا بقای حاکمیت آنان را تضمین سازد.
اسلام با محتوای بسیار عالی و فرازمانی خویش در میان اعراب ظهور کرد. اعراب متمدنترین قوم زمان خویش در ادبیات بودند و زبان عربی زبانی کهن و زنده به شمار میرفت. پیشینهٔ زبان عربی تا به شیخ انبیا؛ حضرت ابراهیم علیهالسلام که در بابرکتترین نقطهٔ زمین، سرزمین فلسطین زندگی میکرد، شناخته شده است.
واضعان لغت عرب برای جعل واژگان، فلسفی و دقیق میاندیشیدند. ادبیات آنان، معناشناسی عقلورزانه داشت. آنان روح معنا و ویژگیهای روانی حروف را میشناختند و در قرار دادن لفظ برای معنا، تناسب حروف با معنا و ترکیب آنها را لحاظ میکردند. ادبیات عمیق و علمی آنان، دقیقترین دستگاه وضع لغت و استعمال آن را در میان فرهیختگان و اهل ادب داشت. اعراب، ادیبان خود را حکیمان و خدایگان سخن میدانستند و آنان را چونان بتهای خویش، محترم میدانستند. قرآنکریم این ادبیات فرهمند را ارج نهاد و بر زبان پیشرفتهٔ آنان نازل شد تا حقایق الهی را در این قالب مدرن عرضه دارد و راه را برای تحقیق دانشمندان از طریق شناخت ادبیات عربی قرآنی در تمامی رشتههای علمی تا پسینِ قیامت بگشاید؛ چرا که حقایق خود را فرازمانی و دارای ویژگی خاتمیت میدانست.
البته گرچه زبان عربی از زبانهای کهن میباشد و اسناد تاریخی پیشنیهٔ آن را به حضرت ابراهیم یا فرزند وی حضرت اسماعیل علیهماالسلام رسانده است، اما این زبان از زبانهای زنده و پویای جهان میباشد که دایرهٔ کلمات آن همواره رو به گسترش بوده است؛ هرچند متصدیان فرهنگستانهای زبان عربی ممکن است به ضعف و دوری از حکمت در وضع لغات آن متهم گردند. توسعهٔ زبان و پیشرفت آن تابع تمدن مردم و نژادی است که به آن سخن میگویند. زبانها به طور کلی با تمدنها و رشد علوم توسعه مییابند و پیشرفت آن نیز تا تمدن زنده میباشد ناایستا و لایقفی است. بر این پایه، توسعهٔ زبان تابع رشد علمی و تمدن انسانها میباشد و این افراد جامعه و عالمان آن هستند که زبان را به رکود میکشانند یا پویا نگاه میدارند. بر این پایه، نباید انتظار داشت تمامی لغات مورد نیاز در پیشینهٔ زبان عربی به صورت آماده برای مصرف آماده شده باشد؛ بلکه دانشمندان و حکیمان هر عصر، لغات مورد نیاز را وضع میکنند؛ کاری که امروز فرهنگستانها عهدهدار آن گردیدهاند؛ هرچند حکیمان و عالمان حقیقی همواره فرهنگ و تمدن را تابع خود میسازند و فرهنگستانها نیز به عنوان جزیی از جامعهٔ علمی، تلاش دانشمندان خود را ارج مینهند؛ مگر آنکه زیر نظر افرادی مستبد، بهگونهٔ دستوری بر آن فرمانِ زور رانده شود یا کشوری مورد تجاوز بیگانگان قرار گیرد؛ بیگانگانی که فرهنگ خود را بر سلطهپذیران چیرگی میبخشند که در آن صورت، زبان نیز از تجاوز آنان در امان نمیماند و لغات دخیل و گرتهبرداری، جای وضع لغات حکیمانه را میگیرد؛ بهویژه اگر مترجمان، به فرهنگ بیگانه وابسته و مزدور باشند یا نسبت به آن، شیفتگی و خودباختگی داشته باشند. خصوصیت بیپایانگی زبان، موضوع برای این نمیگذارد که کسی بر تمامی لغات آن احاطه یابد. به هر روی، خصوصیات فرهنگی و خلق و خوهای افراد جامعه و غریزهها و سلیقههای آنان بر دایرهٔ لغات مؤثر است واقوام وحشی، بیشتر الفاظی را وضع میکنند که حروف آن خشن است؛ برخلاف افراد نرمخو و مهربان که الفاظ جمالی را توسعه میبخشند. دخالت خلق و خوها و سلیقهها در زبان، سبب شده است که فارسیزبانان حروف زبان خویش را ۳۲ حرف و عربزبانان ۲۸ حرف و لاتینزبانان آن را ۲۶ حرف قرار دهند. این اختلاف به تفاوت استعداد، ذوق و سلیقهٔ صاحبان این زبانها و پیشرفت علمی آنان باز میگردد؛ بدون آن که خداوند در وضع حروف و لغات، دخالتی وحیانی داشته باشد. لاتینزبانان چون معانی اندکی برخوردار بودند، از حروف کمتری برای انتقال معنا استفاده کردهاند و دانشمندان فارس، بیشترین معنا را در اختیار داشتهاند. همچنین زبان عربی به دلیل قدرتی که برای خود قایل است واژههای دخیل را تا تعریب نسازد، نمیپذیرد؛ برخلاف زبانهای دیگر. زبان فارسی و عربی که توسط مغزهای نابغه طراحی شده است، افزون بر حروف از حرکات نیز بهره میبرد، اما زبان لاتین هیچ گونه حرکت مستقلی ندارد و برخی از حروف خود را برای نشان دادن حرکت میآورد. این امر عقبمانده بودن بانیان این زبان را نشان میدهد.
———————————————————————-
منبع : اين مقاله از مقدمه كتاب دانش اشتقاق برگزيده شده است.