کلمه؛ پایهٔ ادبیات : شرح روايت ابوالاسود در پايه‌ريزي نحو

پایهٔ ادبیات عرب بر «کلمه» بنا نهاده شده است، نه بر «صوت»، «لفظ» یا «لغت». ما تفاوت معنایی این واژگان را در پی می‌آوریم تا فلسفهٔ این گزینش به دست آید.

 «لغت» مشتق از «لغی» است. این واژهٔ ناقص یایی اعلال می‌گردد و به «لغة» تبدیل می‌شود. لغت، «ما یلغی به» می‌باشد. «لغی» به معنای انداختن خاص است. بر این پایه، لغت بر چیزی اطلاق می‌گردد که با آن به نوعی خاص سخن گفته می‌شود و خصوصیت لهجه و گویش (نوع گفتار در مقام استعمال لفظ) را منعکس می‌سازد و برای غالب آنان، معنادار، مفهوم و قابل برداشت می‌باشد.

«لغت» در اصل ناقص یایی می‌باشد که قاعدهٔ اعلال بر آن اعمال شده و یای آن، حذف شده و به جای آن تای گرد آمده و سپس تای آن به تای منقوط تبدیل شده است. «لغت» در حال سکون، لغت و در حال اعراب «لغط» گفته می‌شود. طای آن نیز عوض از یای محذوف می‌باشد. البته «لغط» را صوت و همهمهٔ مبهم و نامفهوم گفته‌اند؛ اما نامفهوم گردیدن، به صورت ارادی در آن افکنده شده است. «لقط» نیز هر چیزی است که بر زمین افتاده و بدون زحمت و تلاش فکری، قابل برداشت می‌باشد. از این رو، هر سه واژه، قرب معنایی دارد. صاحب مقائیس اللغه گوید:

لغی بالأمر إذا لهج به. ویقال إن اشتقاق اللغة منه؛ أی یلهج صاحبها بها»(معجم مقائیس اللغة، أبو الحسین أحمد بن فارس زکریا، ج ۵، ص ۲۵۶ا).

اصل معنای لغت، انداختن همراه با اراده می‌باشد و در این‌جا، ارادی نمودن اظهار و افکندن آن‌چه در باطن است با تأثیرپذیری از مجرای فرهنگ قومی و در مقام استعمال می‌باشد؛ افکندنی که نشست در باطن گفته‌خوانِ هدف و مخاطب خاص را موجب می‌شود. بر این پایه، واژهٔ لغت، چند خصوصیت را در خود جای داده است: افکندن، قدرت آشکاری که لازم افکندن است، قدرت انتقال مقصود (معناداری)، ناظر بودن به مقام استعمال (و نه وضع) و قومی بودن (داشتن بار فرهنگ عمومی)؛ چنان‌که در برخی کتاب‌های لغت آمده است: «اللغة أصوات یعبّر بها کلّ قوم عن أغراضهم.»(لقاموس المحیط، فیروزآبادی، ج ۴، ص ۳۸۶) یا «اللغة: بضم، ففتح، ج لغات ولغی، أصوات وکلمات متعارفة یعبّر بها کلّ قوم عن أغراضهم Language =.»(معجم لغة الفقهاء، محمد قلعجی، ص ۳۹۲)

ملاکی که سبب شده است به ابزار انتقال معنا و اندیشه‌های ذهنی، «لغت» گفته شود، گویایی و آشکار بودن آن در انتقال فرهنگ یک قوم می‌باشد که از تمامی این اوصاف به «لهجه» و «زبان» یاد می‌شود و معنای منطقِ (به ظاهر درآوردن باطن) گفتاری آن هم در مقام استعمال از آن منظور است؛ منطقی که از ویژگی‌های آن فصاحت و بلاغت می‌باشد تا داشته‌های باطنی و مراد گفته‌پرداز را هرچه بهتر و دقیق‌تر نمود دهد و آشکار سازد و هدف در آن، جلب توجه گفته‌خوان برای نهادینه نمودن معنا در باطن وی می‌باشد؛ معنایی که گفته‌پرداز، آن را در باطن خود مقصود دارد و پی‌گیر آن می‌باشد. توجه شود که «نطق» به معنای سخن‌گفتن به جهت اثبات نمودن خود می‌باشد و جهت اظهار کلام از انسان و اثبات خود، در آن اعتبار شده است.

از آن‌جا که لغت با لهجه‌ها درگیر است، علم قرائت و تجوید را پدید می‌آورد و چون چینش لغت برای ابراز مقصود باید دارای تفاهم همگانی باشد، علم صرف و نحو را لازم دارد. ابراز مقصود برای آن‌که به طبع گفته‌خوان بنشیند، علوم معانی، بیان و بدیع و شعر و قافیه را رقم زده است تا با بهره بردن از انواع تشبیه، استعاره، کنایه و مجازگویی، بر لطافت‌های لفظی و معنوی پردازش کلام بیفزاید.

برخی از لغت‌شناسان، «لغت» را مشتق از «لغو» می‌دانند و آن را احتمال نخست و برگزیدهٔ خود آورده‌اند. صاحب التحقیق در تلاش برای یافت اصل معنای «لغو»، آن را به لغت می‌کشاند و لغت را از آن رو که برای بیگانگان، مبهم، گنگ و غیر قابل اعتنا و ناشناخته می‌باشد، وجه تسمیهٔ آن می‌شمرد؛ وجهی که سلبی است و معرفت اثباتی به دست نمی‌دهد. وی چنین می‌نویسد:

والتحقیق: أنّ الأصل الواحد فی المادّة: هو ما لا یعتدّ به و یقع من دون رویة و فکر. واللغو أعمّ من أن یکون فی کلام أو عمل أو موضوع خارجی. و من مصادیقه: الیمین إذا وقعت من دون عقد قلب و تصمیم کما فی صورة الخطأ أو الغضب أو اللجاج و غیرها. والکلام غیر المفید. والعمل إذا لم یترتّب علیه نفع. وکلّ باطل أو لهو فهو لغو. ومن الأصل: کلّ لغة مخصوصة بقوم، فانّها لَغْوٌ عند أقوام و ملل آخرین لا یفهمون منها شیئا، وبهذا الاعتبار تطلق اللُّغَةُ علی کلّ لغة یتکلّم بها جماعة، وإن کانت متفاهمة عندهم.

ولا یبعد أن تکون کلمة اللغة من مادّة لَغِی یلْغَی من باب سمع یسمع، ناقصا یائیا، بمعنی اللهجة، ثمّ اختلطت معانی المادّتین»(التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج ۱۰، ص ۲۳۰ ـ ۲۳۱).

این لغت‌شناسان در تشخیص موضوع تخصص و فعالیت خود به انحراف رفته‌اند. لغت برای انتقال معنا بر وجه خاص (با دخالت لهجه‌های قومی و گویش‌های محلی) می‌باشد و مشتق از «لغی» است و به لغو و بیهوده ارتباطی ندارد. ندانستن و ناآگاهی دیگران در بیهودگی چیزی دخالت ندارد؛ بلکه بیهوده بودن امری نفسی و مربوط به واقع و خارج می‌باشد و وصف به حال موصوف می‌باشد، نه متعلق موصوف، که وصفی غیری، زاید و غیر حقیقی می‌شود. کسانی که لغت را از «لغو» به معنای کلام بی‌فایده دانسته‌اند، فایده نداشتن را به لحاظ مخاطبانی اعتبار کرده‌اند که از نژادی متفاوت می‌باشند و به دلیل تابع نبودن از زبان نژاد دیگر، از معنای لغات آنان بریده‌اند و به عالم معنا و باطن آنان راه نمی‌یابند.

لغت مبتنی بر «صوت» و «لفظ» و «کلمه» می‌باشد. در کتاب «فقه غنا و موسیقی» دربارهٔ صوت چنین گفته‌ایم:

«صوت هر گونه جنبشی است که ایجاد طول موج کند.» این جنبش و حرکت می‌تواند در پدیده‌های مادی یا غیر مادی باشد. از آن‌جا که در عالم پدیده‌ای نیست که حرکت نداشته باشد، بنابراین پدیده‌ای نیست که ایجاد صوت نکند. هر پدیده‌ای صوتی دارد، ولی برای شنیدن صوتِ پدیده‌ها نیاز به ابزار شنوایی متناسب با طول موج آن است تا بتواند نسبت به فرکانس حاصل با دسیبل خاصی که دارد، گیرندگی داشته باشد.

تعریف‌هایی که برای صوت در کتاب‌ها آمده است، اصل معنای آن را بیان نمی‌کند و خصوصیات مادی را در آن دخیل می‌دارد؛ در حالی که تعریف باید جامع و مانع باشد و در همهٔ مراتب عوالم ـ فارغ از خصوصیات و ویژگی‌هایی که مصادیق آن دارد ـ بر تمامی مصادیق و موضوعات خود صدق کند. در تعریف صوت گفته‌اند: «هر نوایی که از دهان بیرون آید ـ و مخارج حروف را به کار نگیرد ـ صوت است». بر این پایه، صوت هر چیزی نیست که به گوش می‌رسد، بلکه شنیدن صوت، وصف مفعولی آن است. صوت انسانی تقریعات (برانگیختن) تموّجی (ایجاد طول موج) تارهای صوتی حنجره و حلقوم است. خاطرنشان می‌شویم صوت اگر انعکاس یابد، به آن «صدا» می‌گویند.

صوت انسانی از دمیدن نفَس در تارهای صوتی شکل می‌گیرد. بخشی از تارهای صوتی در حنجره وجود دارد. هوا از شُش، حرکت کرده و به این تارها برخورد می‌کند، در نتیجه، ماهیچه‌های موجود در حنجره و تارهای صوتی، ارتعاش یا لرزه می‌یابد. وقتی هوا از شش که هم‌چون امواج سهمگین دریاست، خارج می‌شود و به این تارها و نیز به شیارهای بینی برخورد می‌کند، «صوت» تشکیل می‌شود»(فقه غنا و موسیقی، ج ۱، صص ۳۲ ـ ۳۳).

گفتیم بر اساس تلقی رایج، صوت، آوازی است که بر مخارج حروف تکیه ندارد؛ اما لفظ آهنگ و صوتی است که دارای تکیه‌گاه می‌باشد و بر مخارج حروف اعتماد دارد. لفظ می‌تواند معنادار و مستعمل باشد یا بی‌معنا و مهمل. بنابراین عنصر معنا در لفظ دخالتی ندارد. لفظ تنها یک مورد در قرآن کریم آمده است؛ آن‌جا که می‌فرماید:

«مَا یلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَیهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ»(ق / ۱۸٫).

در این آیه، لفظ به سبب قید بیانی «مِنْ قَوْلٍ» دارای بار معنایی می‌گردد؛ یعنی لفظی که معنای آن مورد اعتقاد و باور قرار گیرد.

لفظ اگر برای بیان معنایی خاص وضع شده باشد، «کلمه» است. باید پایهٔ لغت را کلمه دانست. «کلمه» افزون بر عنصر معنا، دارای عنصر وضع است و بر سه قسم حرف، اسم و فعل می‌باشد. در «کلمه»، وضع شدن، آن هم برای انتقال یک معنا، مورد توجه قرار گرفته است. تفاوت کلمه با لغت در این است که لغت افزون بر معنا، فرهنگ یک قوم را با خود دارد و عنصر پذیرفته‌شدن از ناحیهٔ گروهی خاص در آن دخیل می‌باشد و برای همین، می‌تواند فرهنگ عمومی آنان را منعکس سازد.

مراد از فرهنگ، تلقی و برداشت‌های پذیرفته شده از ناحیهٔ علم، معرفت و عقیدهٔ رایج، سنت‌ها و عادت‌های عمومی و منش و روشی است که گروه خاصی از انسان‌ها (مردم) برای زندگی برگزیده‌اند.

کلمه، قالب برگزیده برای انتقال محتوا می‌باشد؛ محتوایی که از آن به «معنا» تعبیر می‌گردد و به شکل کلمه، برای عرضه، بسته‌بندی می‌شود؛ بدون آن‌که متأثر از فرهنگ‌های بشری در مقام استعمال باشد که احتمال اشتباه و خطا در آن می‌رود. در واقع، «کلمه» تنها بار لفظ و معنا را با خود دارد و به مقام وضع ناظر است؛ برخلاف لغت، که مقام استعمال را بیان می‌دارد و از مسامحات عرفی تأثیر می‌پذیرد.

«معنا» امر (حقیقت) مورد اهتمام و مقصود می‌باشد؛ حقیقتی که وقتی ذهنی گردد، «مفهوم» می‌شود.

واژهٔ لغت از الفاظ متروک قرآن کریم می‌باشد که استعمالی در این کتاب آسمانی ندارد؛ برخلاف کلمه که قریب به ۷۵ مورد کاربرد دارد. کلمه دارای استعمال شایع است؛ اما لفظ شیوع ندارد. گفتیم کلمه قالب برای معناست و محتوا در آن اعتبار می‌شود. کلمه لحاظ پیوند لفظ و معنا را در خود دارد و اطلاق کلمه بر هر دو می‌شود، نه یکی به تنهایی؛ از این رو کلمه و معنا به گونهٔ تقابلی استعمال نمی‌گردد؛ برخلاف لفظ که می‌تواند در مقابل معنا قرار گیرد و با آن قیاس شود. همین خصوصیت برای لغت که محدودتر از کلمه می‌باشد، ثابت است و لغت این بار معنایی کلمه را با خود دارد. لغت همانند کلمه، پیوند لفظ و معنا را می‌رساند؛ به‌گونه‌ای که نه لفظ در آن اصالت دارد و نه معنا. اما کتاب‌های عربی، ادبیات را بر پایهٔ «کلمه» بنا نهاده و آن را موضوعِ دانش پایهٔ صرف دانسته‌اند، نه «لغت» را؛ همان‌طور که قرآن کریم چیزی از «لغت» نفرموده؛ اما کلمه را به صورت فراوان و شایع آورده است. «کلمه» در قرآن کریم بر پدیده‌های خارجی و غیر لفظی نیز اطلاق شده است. البته می‌توان احتمال داد «لغت» با آن‌که کلمه‌ای پایه‌ای برای زبان ـ البته در مقام استعمال و فرهنگ عرفی ـ می‌باشد، از الفاظ غیر مستعمل یا دخیل در زبان عربی است که قرآن کریم از آن استفاده نکرده است. با توجه به این مطلب باید گفت کتاب‌هایی که از لغات قرآن کریم سخن گفته‌اند همانند فراء، أبی‌زید، أصمعی، هیثم بن عدی، محمد بن یحیی قطیعی و دیگران(ر. ک : الذریعه، ج ۱۸، ص ۳۳۰) که کتاب «لغات القرآن» نوشته‌اند، بر فرهنگ قرآنی مشی نکرده‌اند؛ زیرا تعبیر درست، «کلمات القرآن» می‌باشد.

زبان عربی، موضوع ادبیات را «کلمه» قرار داده است. ما نیز همین فرهنگ را ادامه می‌دهیم و به جای لغت عرب، از زبان (لسان) عربی سخن می‌گوییم و پایهٔ بحث‌های ادبی خود را بر «کلمه» قرار می‌دهیم که مقام وضع حکیمانه و رابطهٔ لفظ با معنا را محترم می‌دارد.

بر اساس نقل‌های معتبر تاریخی، امیرمؤمنان علیه‌السلام «کلام» را پایهٔ علم نحو قرار داده‌اند. پیش از این گفتیم عوامل چندی از جمله اختلاط اعراب با اقوامی که عربی فصیح سخن نمی‌گفتند و عربی را عجمی می‌گفتند، زبان آنان را دستخوش لحن و اشتباه نموده بود. این اشتباه منحصر به مسامحات و اهمالات مقام استعمال نمی‌شد، بلکه حتی اعراب کلام را نیز شامل می‌شد. این اختلاط‌ها نه تنها سبب لحن در کلام عرب و محاورات عرفی شده بود، بلکه حتی قرائت قرآن کریم را نیز از آن مصون نمانده بود و اعراب، در برخی موارد، قرآن کریم را نیز به‌درستی قرائت نمی‌کردند، بلکه چه بسا به لحن مغیر معنا گرفتار می‌آمدند؛ چنان‌که ابوالاسود از عربی شنیده بود که «رَسُولُهُ» در آیهٔ شریفهٔ «أَنَّ اللَّهَ بَرِیءٌ مِنَ الْمُشْرِکینَ وَرَسُولُهُ» را به کسر قرائت کرده بود و وی به همین سبب با او درگیر شد و وی را زخمی نمود و به نزد امیرمؤمنان علیه‌السلام آورد تا محاکمه شود. امیرمؤمنان علیه‌السلام کار وی را از سر ناآگاهی و غیرعامدانه دانست و او را تبرئه کرد. ابوالاسود فردی با تعصب مذهبی بالا بود که زود برافروخته می‌شد و مدتی منصب قضاوت را عهده‌دار بود، ولی به سبب رعایت نکردن احترام بدخواهان، توسط آن‌حضرت برکنار شد. آن‌حضرت علیه‌السلام برای صیانت کلام عرب و حفظ قرائت درست قرآن کریم، اصول علم نحو را برای او بیان نمودند و به وی، مسیر اجتهاد و نظریه‌پردازی برای پایه‌گذاری علوم ادبی را خاطرنشان شدند. امیرمؤمنان علیه‌السلام پایهٔ علم نحو را بر «کلام» بنا نهادند. آن‌حضرت علیه‌السلام ، کلام را بر سه قسمِ اسم، فعل و حرف تقسیم نمودند(مناقب آل أبی‌طالب، ابن شهرآشوب، ج ۱، ص ۳۲۴ ـ ۳۲۵). از آن‌جا که سخن امیرمؤمنان علیه‌السلام دقیق‌ترین بنا را برای پایه‌گذاری علوم ادبی در هر زبانی بنیان نهاده است، ما نقل کامل آن را مورد تحلیل قرار می‌دهیم. در منابع تاریخی آمده است:

«قال أبوالقاسم الزجاجی فی أمالیه: حدّثنا محمد بن رستم الطبرسی قال: حدّثنا أبوحاتم السجستانی، حدّثنی یعقوب بن إسحاق الحضرمی، حدّثنا سعید بن مسلم الباهلی، حدّثنا أبی، عن جدی، عن أبیالأسود الدئلی قال: دخلت علی علی بن أبیطالب علیه‌السلام فرأیته مطرقا متفکرا فقلت: فیم تفکر یا أمیر الموءمنین؟ فقال: إنی سمعت ببلدکم هذا لحنا فأردت أن أصنع کتابا فی أصول العربیة فقلنا: إن فعلت هذا أحییتنا، ثمّ أتیته بعد ثلاث، فألقی إلی صحیفة فیها: بسم اللّه الرحمن الرحیم، الکلام کلّه: اسم وفعل وحرف، فالاسم ما أنبأ عن المسمّی، والفعل ما أنبأ عن حرکة المسمّی والحرف ما أنبأ عن معنی لیس باسم ولا فعل، ثمّ قال لی: تتبعه وزدْ فیه ما وقع لک. واعلم یا أباالأسود أنّ الأشیاء ثلاثة: ظاهر ومضمر وشی‌ء لا ظاهر ولا مضمر، وإنّما تتفاضل العلماء فی معرفة ما لیس بظاهر ولا مضمر.

قال أبوالأسود: فجمعت منه أشیاء وعرضتها علیه فکان من ذلک حروف النصب فذکرت فیها «إن وأن ولیت ولعلّ وکأن» ولم أذکر «لکن»، فقال لی: لم ترکتها؟ فقلت: لم أحسبها منها، فقال: بلی هی منها فزدها فیها»(الفصول المهمة فی أصول الأئمة، الحر العاملی، ج ۱، ص ۶۸۴ ـ ۶۸۵).

ابوالاسود گوید: بر امیرمؤمنان علیه‌السلام وارد شدم؛ در حالی که ایشان خیره چشم بر زمین دوخته و اندیشناک بودند. عرض داشتم به چه می‌اندیشید ای امیرمؤمنان علیه‌السلام ؟ فرمود: در میان شما بی‌قاعده سخن گفته می‌شود؛ از این رو می‌خواهم نوشته‌ای در بیان اصول عربی به‌درستی آورم. ما گفتیم: اگر چنین بفرمایید، ما (اعراب) را زنده و پایدار نموده‌اید. سپس، بعد از گذشت سه روز، پیش ایشان رفتم و آن‌حضرت علیه‌السلام کاغذی را به من دادند در آن چنین بود: به نام خداوندگاری که رحمت فراگیر و ویژه‌اش همواره بر همگان جاری است؛ آغازگر والا؛ خدای تمام کمال، همیشه فراخ رحمت‌ورز، ویژه مهرپرداز. تمامی کلام، اسم، فعل یا حرف است. اسم چیزی است که از مسما (محکی و معنون) خبر می‌دهد و فعل، آن است که حرکت مسما را آشکار می‌کند و و حرف، معنایی را بیان می‌کند که نه اسم است و نه فعل.

سپس به من فرمودند: این روش را ادامه بده و و حقایقی که می‌یابی را بر آن بیفزا.

ابوالاسود! بدان که هر چیزی یا آشکار و ظاهر است و یا دارای اضمار و مرجع اشاره و یا نه ظاهر است و نه مرجع اشاره دارد. اما برتری عالمان بر یک‌دیگر از شناخت آن‌چه که نه ظاهر است و نه مرجع اشاره دارد، به دست می‌آید.

ابوالاسود گوید: امری ادبی را جمع کردم و بر آن‌حضرت ارایه نمودم. نمونه‌ای از آن، حروف نصب بود که در آن، «إنّ، أنّ، لیت، لعل و کأنّ» را آورده و «لکن» را فراموش کرده بودم. حضرت پرسیدند: چرا آن را فرو گذاشته‌ای؟ عرض داشتم: آن را ناصب نپنداشتم. فرمودند: این حرف نیز ناصب است، آن را بر دیگر حروف، بیفزا.»

دراین نقل، تعبیر «تتبعه وزدْ فیه ما وقع لک. واعلم یا أباالأسود أنّ الأشیاء ثلاثة: ظاهر ومضمر وشی‌ء لا ظاهر ولا مضمر، وإنّما تتفاضل العلماء فی معرفة ما لیس بظاهر ولا مضمر» ریشهٔ اجتهاد پویا و تفکر روشمند و منطقی و تولید علم و انشای آن را در شیعه به‌ویژه در علوم ادبی که موضوع روایت بوده است، بیان می‌دارد و عالمان توانمند را از تعبد و تقلید در هر دانشی دور می‌سازد.

امیرمؤمنان علیه‌السلام می‌فرماید امور یا آشکار است و یا مضمر و اشاره‌وار که باید جهت اشاره و مرجع آن اشاره‌ها را یافت و همان سرنخ‌ها را پی گرفت؛ اما بعضی چیزها نیز نه آشکار است و نه اشاره و سرنخ دارد، بلکه به‌طور کلی پنهان و مخفی است و برتری عالمان بر یک‌دیگر و اعلمیت آنان در قدرت استنباط و استخراجِ این‌گونه امورِ تمامْ‌پنهانی می‌باشد؛ نه در شناخت امور آشکار یا دارای اشاره که هر کسی سرنخ آن را پی بگیرد، حقیقت آن را می‌یابد. کسی عالم است که بتواند این‌گونه امور را که از دست دیگر عالمان دور مانده و به چشم آنان نیامده است، نظریه‌پردازی درست و تبیین و تحلیل کند؛ وگرنه ادامه دادن آن‌چه دیگران گفته‌اند و دارای سرنخ و اشاره است، ریشه در تقلید از آنان و تکیه بر تولیداتی دارد که از آنان رسیده و برای دیگران به «محفوظات» و «معلومات» تبدیل شده است. ما از تفاوت «تولیدی علمی» با «معلومات» در کتاب «جامعه‌شناسی عالمان دینی» سخن گفته‌ایم.

فراگیری آن‌چه ظاهر است با پیروی و رفتن در مسیری که عالمانِ آن رفته‌اند، قابل دستیابی است و رسیدن به ختم آن‌چه دارای ضمیر و اشاره است، با پی‌گرفتن سرنخ آن ممکن می‌شود و کار سنگینی نیست و از حافظه و معلومات فراتر نمی‌رود تا معیار برتری و امتیاز دانایان به آن گردد، بلکه کشف آن‌چه که نه ظاهر است و نه نشانه‌ای دارد، تولید علم و نوآوری و محک سنجش موقعیت عالمان می‌باشد. «تصورات» همان «معلومات» و نوعی گردآوری داده‌های دیگران و تألیف است و اجتهاد و علم نمی‌آورد؛ بلکه اجتهاد، تولید و استخراج «تصدیقات» می‌باشد. ایجاد و ابداع و انشا در حیطهٔ امور تصدیقی می‌باشد.

این بیان، تأکید بر لزوم اجتهاد و کشف پنهانی‌هایی است که هیچ نشانه‌ای ندارد. قواعد و اصول علوم ادبی نیز داخل در همین امر است و باید با تلاش و مجاهدت و با تفکر منطقی، پرچم این دانش را بر بلندی‌ها برافراشته نمود و تصدیقات آن را به دست آورد.

اما در ابتدای این متن، امیرمؤمنان علیه‌السلام اصل زبان عربی را بر «کلام» قرار می‌دهند. باید توجه داشت علوم ادبی در آن زمان از هم تفکیک نشده بود و بعدها برای هر موضوعی از آن، نامی نهادند؛ چنان‌که «علم نحو» بر اساس همین ماجرا به دانش «اعراب کلام» داده شد. چنان‌که آمده است: کلمه پایهٔ کلام می‌باشد. کلام حیث مجموعی کلماتی است که یک عبارت کامل و «جملهٔ تام» می‌باشد و می‌توان بر آن سکوت کرد؛ به این معنا که شنونده انتظار ادامهٔ آن را ندارد. در تعریف آن می‌توان گفت: «هو اللفظ المرکب المفید بالوضع التعیینی».

بر اساس تفاوتی که میان «کلمه» و «لغت» می‌باشد، قید «بالوضع التعیینی» لازم است در تعریف گنجانده شود تا از معانی محاوره‌ای و عرفی که در مقام استعمال برای لفظ لحاظ می‌شود و به آن وضع تعینی داده است، احتراز گردد.

کلمه یا اسم است، یا فعل و یا حرف. اسم در میان اقسام کلمه، اصل می‌باشد. اسم، معنایی ثابت و پایدار و غیر قابل تغییر دارد و «حاکی» و گزارشگر معنایی مستقل است. مسما یا معنون، محکی و معنای گزارش‌شده است. «فعل» به تعبیر امیرمؤمنان علیه‌السلام از حرکت مسما خبر می‌دهد و معنای آن ناپایدار و دارای جنبش و قابل شکستن و تغییر می‌باشد. لفظ «حرکت» به‌دقت در این تعریف آمده است؛ زیرا حرکت زمان‌ساز می‌باشد و فعل را در یکی از زمان‌ها قرار می‌دهد. «زمان» از عوارضِ لازمی است که بر اصل فعلِ دارای جنبش و حرکت وارد می‌شود؛ اما در حقیقت آن داخل نیست. «حرف» از معنایی حکایت دارد که در خودش نیست؛ بلکه آن معنا را در غیر خود (اسم یا فعل) ایجاد می‌کند؛ معنایی که نه اسم و نه فعل، بلکه معنای حرفی است. معنای حرفی امری نفسی نمی‌باشد. ما از چیستی و چگونگی معنای اسمی، فعلی و حرفی در درس «خارج اصول» به تفصیل سخن گفته‌ایم.

گزارهٔ «الکلام کلّه: اسم وفعل وحرف»، دارای دو گزاره با انفصال حقیقی می‌باشد؛ به این صورت که «الکلام إمّا اسم أو لا، والثانی إمّا فعل أو لا.» منفصل حقیقی، جایی برای ورود قسم دیگری باقی نمی‌گذارد و کلمه را منحصر به سه قسم گفته‌شده می‌سازد.

مطالب مرتبط